بخش ۳
روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهههای واپسماندگی
همیشه به خود مشغول
از هنگامی که طرفهای انقلاب اسلامی یکی پس از دیگری به دست خود مغلوب حزب اللهیهای پیروزمند شدند و بازماندگانشان موج موج به بیرون گریختند سه جنگ “اصلی،“ جنگ با رژیم برخاسته از انقلاب، جنگ برای رهائی و باز سازی ایران، را زیر سایه گرفته است.
نخست جنگ برسر مسئولیت شکست بود. “مسئولیت“ شکست از اینجا آورده شده است که تا مدتهای دراز بیشتر انقلابیان شکست خورده حاضر نبودند انقلاب را از فرزندش، جمهوری اسلامی “نه یک کلمه کمتر نه یک کلمه بیشتر“، جدا کنند و “انقلاب خیانت شده“ و “انقلاب مصادره شده“ و “نجات انقلاب“ نقل دهان کسانی بود که نمیتوانستند رابطه آشکار میوه و درخت را باور کنند ــ انقلاب خوب بود و اگر بد درآمد به خودش ارتباطی نداشت و مسئولش دیگران بودند. در اردوی شکست خوردگان اصلی نیز همین چشم بستن بر مسئولیت شخصی در پیروزی انقلاب، به تئوریهای توطئه و بکار بردن اصطلاحاتی مانند فتنه یا کودتای خمینی میدان میداد. چنانکه فرنگیها میگویند شکست یتیم است ــ هیچ کس زیر بار پدریش نمیرود.
اما توجیه انقلابی که رهبری و پیامش از آغاز روشن، و از سوی اکثریتی از مردم و همه نیروهای سیاسی مخالف رژیم پادشاهی پذیرفته بود؛ و هر چه بر آن گذشت وفاداریش را به اصولی که از آغاز اعلام داشته بود بیشتر نشان داد، دشوار و اندک اندک ناممکن شد و دست و پا زدنهای توجیه گران به جاهای خندهآور و ترحمانگیز رسید. پر سر و صداترین سخنگویان تئوریهای توطئه و انقلاب مصادره شده و خیانت شده دیگر در میانه نیستند. بازماندگان معدودشان همان دست و پاهای ترحمانگیز را در میان بیاعتنائی عمومی میزنند. امروز سادهترین ذهنها نیز میتواند منطق آن ضربالمثل لاتین را دریابد: پایان بستگی به آغاز دارد. آگاهی روزافزون بر کم و کاستیهای جدی پیش از انقلاب و سیاهکاریهای هر روزه “نهضت ما حسینی، رهبر ما خمینی“ جائی برای تکرار یاوههای بیست و چند سال پیش نمیگذارد.
دومین جنگ برسر پادشاهی و جمهوری بود که بر تند و تیزی جنگ اول میافزود. تبعیدیان و مهاجرانی که سیلآسا از ایران به بیرون میزدند حتی اگر بیشترشان خود در انقلاب شرکتی داشتند به پشیمانی و نستالژی روزافزون دچار میشدند. مقایسه روزگار پریشان کشور با گذشتهای که هرچند پر از اشکالات سیاسی و ساختاری، ولی رو به پیشرفت بود و جهانبینیاش با جهان نوین غرب همسوئی داشت و برطرف کردن اشکالاتش زمان میخواست و نه انقلاب، آنهم به رهبری آخوند و حزباللهی، ناگزیر پیش میآمد. هرچه روزگار بدتر میشد این مقایسه بیشتر به سود هواداران پادشاهی کار میکرد و بر بازندگان دیگر سختتر میافتاد و جنگ بالاتر میگرفت
ــ آنان خود را دوبار شکست خوردة انقلاب خویش مییافتند.
با گذشت زمان و جابجائی نسلی، و کاهش اهمیت سیاسی عامل نستالژی، از نگرانیهای مخالفان پادشاهی کاسته شد و در اردوی موافقان نیز خستگی و گاه نومیدی، از حالت طلبکارانه کاست. از این گذشته رفتن به ژرفای واپسماندگی و ضعف سیاسی جامعه ایرانی نشان داد که مسئله در شکل حکومت نیست و در نظام و فرهنگ سیاسی است وگرنه نتیجه در هردو صورت یکی خواهد بود. بیربط بودن گفتمان جمهوری و پادشاهی بیش از همه در تلاشهای بیحاصل جمهوریخواهان و سلطنتطلبان برای به رشته درآوردن همفکرانشان آشکار گردید. جمهوریخواهانی که کوشیدند جمهوری را با دمکراسی یکی جلوه دهند (همین ترفندی که اکنون در مورد فدرالیسم زبانی بکار میرود) با نمونههای بیشمار نظام جمهوری در خدمت بدترین استبدادها، روبرو شدند. رسیدن به وحدت سازمانی، حتی به همرائی، بر پایه جمهوریخواهی نیز با همه انرژی که در آن صرف شد به جائی نرسید. سلطنتطلبان که همه سالهای پس از انقلاب را در تکرار شعار متحد شدن با یکدیگر یا بوجود آوردن نهادهای گوناگون رهبری برگرد پادشاهی گذراندهاند امروز در همان بیست و چند سال پیش بسر میبرند. مسئله ایران در این لحظه تاریخی شکل حکومت نیست؛ چیزهای دیگری است.
جنگ سوم از دوره ریاست جمهوری رفسنجانی و آن “هشت ساله خونین فربهی“ آغاز شد که دو دهه گذشته را فراگرفته است و موضوع آن همکاری با بخشهائی از جمهوری اسلامی است. در آغاز، امیدهای بسیاری از مخالفان پیشین رژیم اسلامی در طیف جمهوریخواه به میانهروان و سازندگانی بود که ترور گسترده و آدمکشیهای زنجیرهای را بجای میانهروی، و بساز و بفروشی را بجای سازندگی گذاشتند. آنگاه دوم خردادیان با وعده جامعه مدنی و قدرتبخشی به مردم آمدند و بسیاری از آن مخالفان را به سوی خود کشیدند، ولی دوم خرداد از سومین سالش نمایش بیزار کنندهای از پشت کردن به مردم در درون، و فریب دادن افکار عمومی در بیرون گردید. اکنون جمهوریخواهان رنگارنگ، سرخورده و تهی دست از تجربه ناشاد درگیری خود با سیاستبازیهای جناحهای رژیم که در اصل یکی هستند، یکایک با نگاه تازهتری به مبارزه مینگرند. عموم آنان اکنون در کنار مبارزان دیگر چشم به کوشندگان جامعه مدنی ایران دوختهاند که بی هیچ توهمی درپی دگرگونی بنیادی نظام و فرهنگ سیاسی هستند و اگر هم در تاکتیکها به ضرورت کوتاه میآیند در هدف و آرمان دارند به آنجا میرسند که روشنترین تبعیدیان مدتهاست رسیدهاند.
این هر سه جنگ اکنون نشانههای فرسایش زمان را بر خود دارند و اجتماع سیاسی ایران در بیرون و جامعه سیاسی بزرگتر در درون به نظر میرسد وقت هرچه کمتری بر سر آنها هدر میدهند. اما اگر آن جنگها به درجات گوناگون از شور افتادهاند جنگ تازهای درگرفته است پیچیدهتر و بسیار خطرناکتر، که همگان را بازنده به جای خواهد گذاشت. در انقلاب اسلامی دست کم گروهی از ایرانیان، بدترین آنها، به نوائی رسیدند. از این آشی که چند سالی است از بیرون و درون برای کشور ما میپزند جز قدرتهائی که ایران را در ترکیب جمعیتی و سرزمینیاش بیش از اندازه بزرگ و نیرومند مییابند چیزی به کسی نخواهد رسید.
دامن زدن به “حقوق ملی ملیتهای ایران“ به زیان حقوق شهروندی همه افراد ملت ایران و فروکاستن دمکراسی و عدم تمرکز و انسانگرائی به زبان مادری چند قوم وگروه زبانی معین، هم اکنون پیامدهای زیانبارش را در برگرداندن مبارزه از جمهوری اسلامی، و تیز کردن آتش کینه زبانی و قومی در میان مردم ایران و دور تر ساختن نیرو های سیاسی از یکدیگر نشان داده است. درست در هنگامی که به ویژه با دگرگونی نسلی، با اثرات پردامنهاش بر همه موقعیت ملی ما، زمینه دارد برای جا افتادن یک گفتمان دمکراتیک و لیبرال (محدود به حقوق بشر) فراهم میشود دارند شکاف تازهای میان کسانی میاندازند که هیچ مشکل جدی با هم ندارند ــ اگر مانند همیشه به خود مشغول نباشند و اگر تنها به سخن یکدیگر گوش کنند. گوئی نیروهای سیاسی ایران محکوماند هرگز به راه همرائی بر اصول نیفتند. گوئی ما هرگز نمیباید سیاست را چنانکه در جامعههای متمدنتر میفهمند بورزیم.
ژانویه ٢٠٠٨