بخش ۴
جهانبینی خوشبینی، امید به دگرگونی
رستگاری در روانپارگی
در این تیرگی نومیدی آور که فضای ملی ما را فرو گرفته است یادآوری گاهگاهی اینکه ما مردمان دیگری هم بودهایم و باز میتوانیم بشویم، برای تکان دادن ذهنهای “خو کرده به تنگنای“ جهانبینی مرگبار آخوندی سودمند است. مهدی اخوان زمانی در شعر بلندی سراسر افسوس، ایرانی را “که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود“ چنین تصویر کرد: “اگر تیر و اگر دی، هر کجا و کی/ به فرِ سور و آذینها، بهاران در بهاران بود.“
هیچ تمدن دیگری را نمیتوان نشان داد که مانند دوران پیش از اسلام ایران هر ماه یک جشن همگانی داشته بوده باشد. ایرانیان بر هر روز ماه نامی نهاده بودند، از جمله نام ماهها را، و هر گاه نام روز بر نام ماه میافتاد آن روز جشن گرفته میشد. مردمی بودند که سختیهای روزگار را با شادی و خوشبینی، باز از همان شعر، “با آفرین و نیایش و سرود آتش و خورشید و باران“ بر خود آسان میکردند. امروز بیشترین تسلا ــ و نزدیکترین راه بهشت ــ برای مردم ما “گریستن بر خاندان“ شده است. رستم فرخزاد شاهنامه در نامهاش زمانه ما را چنین پیشبینی میکرد: “چنان فاش گردد غم و رنج و شور / که رامش به هنگام بهرام گور.“ (رامش را میتوان به جای entertainment به کار برد.) ولی او نیز نمیتوانست تصور ملتی را بکند که تفریحش عزاداری است و از دهان خود میزند و به نمایشگرانی entertainer به نام روضهخوان و مداح میدهد که او را بیشتر بگریانند؛ و به گریه بس نکرده بر سر و سینه میکوبد و تیزی قمه را با فرق سری که از اندیشه خالیاش کردهاند آشنا میکند. بزرگترین فعالیت اجتماعیاش گرد آمدن در تکیه و حسینیه و دسته سینهزنی است؛ و باز مویه و زاری و تظاهر به گریستن، که خمینی میگفت آن نیز برای رفتن به بهشت بس خواهد بود. (کدام رهبری مذهبی دیگری در جهان بیرون رفتن از قلمرو اخلاق را به این اندازه آسان، حتی پسندیده، گردانیده است؟)
ما اکنون نمیتوانیم مانند نیاکان خود به هر بهانه جشنی برپا داریم و آرزویمان آن باشد که “شب و روز به شادی بگذاریم.“ برای مردمی که سنگینی زندگانی در کشوری ناشاد کمرشان را خم کرده است از این تجملات نمیتوان گفت. با اینهمه ایرانیان نوروز را در روزگارانی که رنگ زندگانی، بدتر از امروز، یا سرخی خون میبود و یا سیاهی ارتجاع، نگه داشتند و نوروز ما را نگه داشت. در این گونه مراسم نیروی زندگی چنان جاری است که نه سرخی خون از آن بر میآید و نه سیاهی ارتجاع. زنده کردن و افزودن یکی دو جشن دیگر، مانند سده، هم بی دشواری زیاد میسر است و هم به نیاز طبیعی مردم پاسخ میگوید. تا کی میشود جهان را از سوراخ یک رویداد کم اهمیت تاریخی دید و اندوه انباشته هزار ساله را، اندوهی که به دقت اداره و بدان دامن زده شده است، سرمایه “خوشبختی“ این جهان و رستگاری آن جهان گردانید؟
اجتماع بزرگ ایرانیان بیرون با دست گشادهای که از هر نظر دارد میتواند پیشگام زنده کردن پارهای جشنهای مردمی ما باشد. به عنوان نمونه مرکز کانادائی ـ ایرانی در تورونتو جشنوارهای در ماه ژوئن امسال به نام جشنواره تیرگان برپا کرد که سه روز صحنه هنرنمائی هنرمندانی از آمریکا و اروپا و ایران بود و ایرانیان به شمار فراوان در آن شرکت جستند. جشنواره همچنین فرصتی برای آشنائی بیشتر با انسایکلوپدیا ایرانیکا و شاهنامه دکتر خالقی مطلق و نمایش عکسهائی از دوران مشروطیت بود. درونمایه اصلی جشنواره تیرگان افسانه آرش است که دکتر یار شاطر به درستی آن را یکی از گیراترین افسانههای ایرانی میداند. آرش جان خود را در یک تیر پرتاب گذاشت و آن تیر نیمروزی در پرواز بود و سرانجام بر تنه درختی نشست و مرز ایران و توران را نشانه گذاشت. سیاوش کسرائی در منظومه آرش کمانگیر شیواترین روایت شعری آن را گفته است. و شاهرخ مشکین قلم در جشنواره روایت زیبای آن را به رقص نمایش داد.
تیرگان از همه رو شایستگی آن را دارد که هر سال گرفته شود. از زیبائی خود افسانه که بگذریم نسل تازه ایرانیانی که با فولکلور مذهبی آخوندی بزرگ شده است حتی اگر از بسیاری باورهای آن آزاد باشد، که هست، نیاز دارد که جهان را بیرون از معامله هر روزه با خداوند برای برطرف کردن دشواریها و رسیدن به خواستهای شخصی و زندگی جاویدان در بهشت ببیند. آرش کمانگیر آرمان جانبازی بی چشمداشت است ــ درست بر خلاف شهید ــ و آرمان پیروزی بی خشونت است. مردی همه نیروی جان و تن خود را در تیر و کمانش میگذارد به امید آنکه مرز کشورش را تا آمو دریا بکشاند. جان او همراه تیر از تن میرود ولی آمو دریا مرز ایران میشود.
***
این روزها همزمان با مهر ماه است و شانزده مهر روز جشن بزرگ مهرگان است، جشن پائیز، هنگامی که مردمان ارمغانهای تابستان را گرد کرده با شادی به پیشباز سرما و زمستان میرفتند. مهرگان در ایران اهمیتی دست کم به اندازه نوروز داشت، به اندازهای که در عربی به جشن و جشنواره مهرجان میگویند (عربها بر خلاف ادیبان سنتی ایرانی که از طهران نیز دست بردار نیستند، حتی اگر ضرورت آوائی نباشد، واژهها و حتی نامهای وامگرفته را معرب میکنند.) میتوان در هفته دوم اکتبر یک شنبهای را برای جشن مهرگان گذاشت و در هر اجتماع ایرانی بیرون جشن گرفت تا اندک اندک به خود ایران نیز برسد. خانمهای ایرانی میتوانند خوراکی را از گنجینه آشپزی ایرانی برگزینند که از سبزیها و دانههای فصل، سرشار و تهیهاش آسان باشد و آن را خوراک سنتی مهرگان سازند. سیزده بدر به همین گونه جشنی بزرگ در بیرون ایران شده است و هر سال تا هزاران تن در پارکها (بزرگترینش در آرنج کانتی کالیفرنیا) گرد میآیند و نمایش کمیابی از ادب و پاکیزگی و نظم میدهند.
آموختن از گذشتههای ایران که با خودستائی و احساس برتری تفاوت دارد تنها یک نیاز روانشناسی برای ملتی شکست خورده نیست که نمیداند شرمساری داشتن چنین نظام حکومتی را به کجا ببرد. ما خود را به دست خویش چنان کوچک کردهایم که دیگر نمیتوان به ما نسبت شوونیسم داد. ولی در این زمینخوردگی ملی اگر پیشینه بزرگ ایران به یاری بیاید و دمی احساس والائی را در ضمیر ملت بیدار کند از آن نمیباید به طعنه این و آن روی برتافت. تفاوت بزرگ ما با این جغرافیای شوربخت سرنوشت ما، در همین است، در روانپارگی تاریخی ماست. رویکرد ما به خود، به آنچه هویت ملی مینامند، یکدست نیست و از همین دوپارگی فرهنگی و تاریخی است که میتوانیم برای بازسازی خود بهره بگیریم. سدهها تکیه را بر یک پاره، بر هویت مذهبی، گذاشتیم و هنوز داریم بهای آن را میپردازیم. اکنون تکیه بر پاره دیگر، بر پاره ایرانی، گذاشته میشود. انسان نمیتواند کارهای نسل جوانتر روشنفکران ایرانی را دنبال کند و از امید به آینده این ملت، ملتی که پیش از هر چیز ایرانی و پیچیده در افسون “ایده ایران“ خواهد بود، سرشار نشود.
این ایده ایران در یک تاریخ استثنائی است و در یک ادبیات باز هم استثنائی و یک میتولوژی دلکش و انسانی، یکی از انسانیترین میتولوژیها. کاوه و آرش و سیاوش همان اندازه به آن جان دادهاند که نوروز و مهرگان و سده…. فردوسی یک گوشه آن است، زرتشت و مولوی گوشه دیگر آن (جا برای همه نامها نیست.) از خشونت و نامردمی و ستمگری دستکم از بسیاری دیگران ندارد. ولی در بستر اصلی انسانگرای آن عنصر رستگاری هست که همواره میتوان بدان بازگشت. تاریخش را پادشاهان نویساندهاند ولی صورت آرمانی آن پادشاهان کورش تاریخی است که دلی سرد و پهناور همچون اقیانوس را با دیدی جهانگیر به هم داشت، و فریدون افسانهای است که شاهنامه او را چنین میستاید (بالاترین ستایش در هر زبانی:) “جهان را چو باران به بایستگی / روان را چو دانش به شایستگی.“
اکتبر ٢٠٠٨