
اگر سابقاً صحبت از «خلقها» درمیان بود و از «جمهوری دموکراتیک خلق» فلان ایالت و بهمان ولایت در «کشورکثیرالمله ایران» دادِ سخن میدادند یا خواستار «خودگردانی» و «خود مختاری» مثلا برای کردستان بودند این روزها با «اعتماد به نفس» و جدّیتی افزونتر، از «ملتها» و «ملل» یا «ملیتهای ساکن ایران» سخن میگویند و برای هریک از آنان به طور ضمنی خواستار دولتی مستقل میشوند و نام چنین پروژهای را هم «فدرالیسم» نهادهاند که البته مقصودشان «فدرالیسم قومی یا زبانی» ست
ــــــــــــــــــــــ
دربارة ریشههای تفرقه گرایی و دعوی ستم ملی در ایران / بخش نخست
محمد جلالی چیمه (م. سحر)
درآمد سخن
مطالبی که میخوانید حاصل یادداشتهایی ست که درسه چهارسال اخیر به طور پراکنده نوشته شده و حاصل اندیشههایی هستند که گهگاه در بارة هیاهوی بسیاری باخود داشتهام که از سوی گروهی از افراد حرفهای یا غیر حرفهای وابسته به برخی سازمانها دلبسته به افکار و ایدئولوژیهای نفاق افکن و تفرقه گرا از این سو و آن سو برمیخیزد.
هیاهوی فراوانی که به نام مسئلة ملی و ستم زبانی در ایران، زیر پوشش نظریه پردازیهای مغرضانة سیاسی فضای برو نمرزی را از طریق نشریات مجازی در اشغال خود دارند یا به واسطة رادیوهای خارجی و تلویزیونهای ماهوارهای در بوق برخی افکار میدمند تا اجرای برخی رؤیا پردازیها و توهمات ایدئولوژیک خود را در ایران زمینه سازی کنند.
بدینگونه با تمام قوا به رواج نظریاتی میپردازند که غالبا متکی بر جعل تاریخاند یا بر تفسیرهای ناشیانه و جانبدارانة قومی و نژادی تکیه دارند یا ریشه در نظریاتی دارند که دهها سال به نام «حل مسئلة ملی» میکوشید تا میراث تزاریسم یعنی متصرفات استعماری روس را به اصطلاح «نظم و سامان سوسیالیستی» دهد و ملل و اقوام دربند و مستعمرة روسیة تزاری را زیر پرچم اتحاد جماهیر شوروی به صورتی مصنوعی و تحت نام «همبستگی پرولتاریایی» یا «اردوگاه ضد امپریالیستی و اردوگاه سوسیالیسم» حفظ کند.
به هرحال این گونه نظریات، به دلایل سیاسی همواره متضمن منافع سرشاری برای قدرتهای بزرگ و نیز برای بسیاری از کشورهای آزمند در همسایگی ایران بوده و دهها سال است که در دعویهای توسعه طلبانة کهنه و نو ارضی یا قومی آنان به شکلها و رنگهای ایدئولوژیک و نظریِ گوناگون بروز مییابند.
تجربه نشان داده است که قدرتهای بزرگ و کوچک بینالمللی و کشورهای دور و نزدیک، براساس منافع گوناگون، حمایتهای «فکری» و مالی و سیاسی ـ و در صورت لزوم ـ نظامی خود را از افراد و گروههای مروج افکار تفرقه افکن در ایران دریغ نداشته و همواره به کوششهایی که در سست کردن همبستگی ملی میان ایرانیان دخالت دارند، میدان میدهند و از آنها پشتیبانی میکنند!
همانطور که اشاره شد، تئوری لنینی ـ استالینی «درباره ء سوسیالیسم و مسئله ملی» یک نظریه استعماری بود که به قامت روسیة شوروی دوخته بودند. پیاده کردن این برنامه طی شصت هفتاد سال، ضربات غیر قابل جبرانی به هویت و فرهنگ و زبان ملتها و اقوام ساکن در اتحاد جماهیرشوروی وارد آورد که بعد از فروپاشی «اردوگاه سوسیالیسم واقعاً موجود»، گوشههایی از آنچه که حاصل ویرانگریهای تاریخی هفتادسالة میراثبران بلشویسم بود، در جنگهای خونین در میان مردم ساکن «شوروی و اقمار آن» بروز یافت و در تصفیههای قومی و نژادی بر سرمسائل ارضی یا فرهنگی و زبانی و ملی بر همگان آشکار شد.
متأسفانه نظریة حزبی و دولتی روسیه شوروی، از طریق حزب توده و «فرقه دموکرات آذربایجان» باهدفها و انگیزههای سیاسی خاصی (که امروزه دیگر بر همگان آشکار شده است) به ایران وارد شد و برخی از جنبشهای جوان چریکی و گروههایی از چپ نوپا نیز به دلیل ایدئولوژیک به آن گرویدند و سالها در رواج آن کوشیدند و به واسطه آن، ذهنیت چپ را در در زمینه «مسئله ملی» آنچنان آلودند که با کمال تأسف تا همین امروز بسیاری از افراد و گروههای منسوب به طیف چپ ایرانی، همچنان در اسارت فکری این تئوری باقی ماندهاند و هنوز هم قادر به قرائت درست تاریخ ایران و درک و فهم نقش اساسی و بنیادین زبان فارسی و پیوند تاریخساز آن با اقوام گوناگون ایرانی نیستند و از اهمیت و کارکرد تمدنی و هویت بخش و همبستگی آفرین هزار و صد سالة این زبان ملی و مشترک در میان همه اقوام ایرانی درک درستی ندارند.
چنین است که سّم نظریات آکادمیسینهای حزبی اتحاد جماهیر شوروی، ازین طریق در افکار بسیاری از ایرانیان سرایت کرده و اثر مهلکی بر هویت و ایرانیت گروههای قابل توجهی از وابستگان به طیف چپِ ([سابقاً] معتقد به سوسیالیسم روسی) وارد آورده است و موجد خساراتی در نحوة نگاه آنان شده است که تأثیرش هم امروز نیز در برخی کوششهای تفرقه افکنانة نظری آنان مشاهده میشود.
البته باید اشاره کرد که آن نظریات پیشین را امروزه با افکار قومی و نژادی از نوع پان ترکیسم و پان عربیسم یا بعثیگری و نیز با ایدئولوژی «اتحاد اکراد زیر پرچم کشور واحدکردستان»، که نام شبه مدرن آن «ناسیونالیسم قومی» ست تلفیق کردهاند و به هر فرصتی که دست دهد، زیر پوششش «حق تعیین سرنوشت» و «حقوق بشر» یا «فدرالیسم قومی» و امثال این شعارهای دهان پرکن و غلطانداز رواج میدهند.
اگر سابقاً صحبت از «خلقها» درمیان بود و از «جمهوری دموکراتیک خلق» فلان ایالت و بهمان ولایت در «کشورکثیرالمله ایران» دادِ سخن میدادند یا خواستار «خودگردانی» و «خود مختاری» مثلا برای کردستان بودند این روزها با «اعتماد به نفس» و جدّیتی افزونتر، از «ملتها» و «ملل» یا «ملیتهای ساکن ایران» سخن میگویند و برای هریک از آنان به طور ضمنی خواستار دولتی مستقل میشوند و نام چنین پروژهای را هم «فدرالیسم» نهادهاند که البته مقصودشان «فدرالیسم قومی یا زبانی» ست و نیک که در آن بنگریم، خواهیم دید که «بهشت آرمانی» کوشندگان چنین نظریاتی شباهت بسیار به جامعة دوران خانخانی و ملوک الطوایف در ایران دارد و از آنگونه دعویهاست که آدمی را به یاد این سخن طنز آمیز مولانا میاندازد:
آن یکی میگفت اشتر را که هی از کجا میآییای اقبال، پی؟
گفت: از حمامِ گرمِ کوی تو گفت: خود پیداست از زانوی تو
به هرحال چنان که اشاره رفت، اینگونه سخن پراکنیها زیر نام «ستم ملی و قومی و زبانی»، در ایران تازگی ندارند و مسبوق به سابقهای دست کم هفتاد هشتاد سالهاند، با اینهمه میباید پذیرفت که در وضعیت نابسامان فعلی ـ که خود، حاصل در هم ریختگیها و آشفتگیهای اجتماعی و سیاسی و فکری در ایران معاصر و، نتیجة محتوم تسلط ملایان بر ایران بوده است ـ غوغاگریهای تبلیغاتی همراه اقدامات سیاسی در این زمینهها ابعاد خیره کننده و سرسام آوری یافته است.
آنچه مسلم است، طرح و ترویج اندیشههای مرکزگریز در کشور ما مسئلهای ست کاملا و عمیقاً سیاسی و البته مجریان چنین اهدافی خوشتر و زیرکانهتر و مقرون به صرفهتر مییابند که برنامههای خود را از جایگاه مظلومنمایی و حقطلبی، زیر لوای مبارزه برعلیه ستم زبانی و در پوشش حقوق فرهنگی و قومی مطرح سازند.
از این رو مسائل زبانی و تنوعات دوسه هزار ساله فرهنگ و فولکلور و زبان و لهجههای گوناگون ایرانیان را که مطلقاً از جنس سیاست نیست و هرگز در طول تاریخ، (مگر در دوران اشغال آذربایجان به واسطة ارتش سرخ و ایجاد دو دولت مستعجل تحمیلی در شمال غربی ایران) به سیاست آلوده نشده بوده را سیاسی میکنند و مشکلات مربوط به سیستم اداری یا نابسامانیهای مربوط آموزش زبانها و لهجهها را در ایران تا مرز مسائل حاد سیاسی و ستم ملی ارتقاء میدهند و در واقع از موضوع «زبان و فرهنگ» به «فدرالیسم» یا «دولت مستقل» نقب میزنند و اینچنین آب رودخانة سیاست را به گِل میاندایند تا ماهیهای طاق و جفت صید کنند.
ازین رو پیوسته در پی آنند تا از آستان مفاهیم موجه و جذابی از نوع «حقوق بشر» و «حق تعیین سرنوشت» مدد طلبند یا همچنان که در سالهای اخیر مُد شده است به دامن «روانشناسی اجتماعی» و «روانشناسی کودک» آویزند و موضوع «نقش زبان مادری در پرورش کودک» و اهمیت «لالایی مادر» و مفاهیم عاطفی دیگر را بهانه کنند تا به انواع شیوهها و شگردهای خوش ظاهر، و به مدد «کلمة الحق یراد به الباطلی» که در آن تبحر یافتهاند، بتوانند، احساسات قومی را وسیله طرح «مظلومیت زبانی و ملی» قرار دهند و به نتایج دلخواه سیاسی خود برسند.
جالب است که طوری برای مادران و نوزادان ایرانی اشگ مظلومیت میفشانند که گویی «همدلی» و هموطنی و پیوند عاطفی میان ایرانیان تنها میتواند ریشه در «همزبانی» آنان داشته باشد یا آنکه گویی در طول تاریخ، در استانهای آذربایجان یا کردستان و گیلان و مازندران و سمنان و لرستان و خوزستان و بلوچستان (یا در بسیاری مناطق مرکزی و جنوبی که زبانهای گوناگون دیگری به جز زبان فارسی دارند) ـ به عنوان مثال ـ هرگز هیچ مادری برای ستارخانها باقرخانها، خیابانیها و کاظمزاده ایرانشهرها، آخوندزادهها، تقیزادهها و میرزا آقا تبریزیها کسرویها صائبها و شهریارها و ساعدیها و میرزاده عشقیها و محمد قاضیها و رشید یاسمیها و صدها تن از بزرگان ایران لالایی نخوانده بوده است!
پیداست که هدف نهایی آنان ملت سازیهای مصنوعی در ایران است و چنین هدفی جز از طریق ایجاد فاصله و تعمیق شکاف در میان مردم نامیسّر است و جز از طریق فروریختن همبستگیهای هزاران سالة اقوام ایرانی امکان پذیرنیست.
ازین رو همة وسائل عاطفی و سیاسی را در مسیر هدفهای ناسالمی که برگزیدهاند به کار میگیرند و همة تلاشهای نظری و فکری و همة تحریکات سیاسی آنان معطوف به نادیده گرفتن یا محو انگاشتن وجوه مشترک قومی و فرهنگی و ملی و زبانی مردم ایران در طول تاریخ است.
باری چنین روشی را بیوقفه در کنار بزرگنمایی اختلافات و تقلیل اشتراکات در زمینههای زبانی یا فولکلوریک یا دینی به پیش میبرند و میکوشند تا تنوعات فرهنگی و قومی و به ویژه زبانی را (که همة آنها میراث ملی و مشترک فرهنگ ایران محسوب میشوند) به شکافهای بزرگ و ترمیم ناشدنی بدل کنند و به عناصر افتراق و مایة اختلاف یا جدایی میان مردم ایران مبدّل سازند.
البته گفتنی ست که در این میان با تکیه بر به جسارتی باور نکردنی، زبان فارسی را در جایگاه دشمن مینشانند و به نام «زبان تحمیلی» یا «زبان قوم پارس» یا «زبان فارسها» این میراث پیوندگر و تمدن ساز و مشترک و این محمل هویت فرهنگی و تاریخی ایرانیان را از همه سو مورد تاخت و تاز قرار میدهند. (و گروهی از آنان در این دشمنی تا آنجا پیش میروند که به آستان برجستهترین نماد و نماینده این زبان یعنی فردوسی طوسی اهانت میورزند و او را پیش و بیش از دیگران آماج کین توزیها و هدف تیرهای زهراگین خود قرار میدهند).
واقعیت آن است صاحبان چنین افکاری، یک تئوری قالبی دارند که نژاد از دو سو دارد: استالینیسم و نژادپرستی قومی که البته این دومی متأثر از افکار پان ترکی و بعثیگری و پان عربیسم است.
به هرحال با تکیه بر چنبن نظریاتی میکوشند تا گذشتة هزاران ساله فرهنگ و مدنیت ایران و سیر پرفراز و نشیبِ حوادث گوناگون تاریخی این کشور و تداوم سلسلهها و حکومتهای گوناگون ایران و سرگذشت دور و دراز پر درد و دریغِ تهاجمات و جنگها و پایداریها و مبارزات مردم سراسر کشور ما را که خمیرمایه هویت ملی و تاریخی ایرانیان بودهاند ناخوانده و نادیده انگاشته و سراسر تاریخ کشور بزرگ و کهن سالی همچون ایران را در قالب این به اصطلاح تئوری نژادگرایانه و بیاصل و نسبِ خود بریزند، و بکوشند تا از نمد چنین «کیمیاگری»های متکی بر قلب تاریخ و بر جعل نظری، در آیندهای که جز برموهومات و رؤیاپردازیهای قومپرستانه متکی نیست، برای خود کلاهی بدوزند و در آرزوی دست یافتن به ریاست «جمهوری فدرال یا دموکراتیک» در شهر یا روستا یا ایالت خود ردای مرقع و مرصعی برای خویش تدارک بینند.
کوتاه سخن آنکه قصد اصلی بسیاری ازین کوشندگان حرفهای مسائل به اصطلاح قومی از نادیده انگاشتن اشتراکات بزرگ و از بزرگ کردن و بدل کردن این تنوعات، به وجوه افتراق و جدایی در میان مردم ایران، ایجاد آشفتگی و پراکندگی در سرزمینیست که، وحدت دلخواه و همبستگی تاریخی و فرهنگی و هم سرنوشتی میان باشندگان آن در طول سدهها، واقعیتی تاریخی و ثبت شده بوده و تنوعات زبانی و قومی و فولکلوریک و دینی، هرگز سرنشینان این مُلک را به دشمنی با یکدیگر بر نیانگیخته و آنان را به آرزوی ایجاد کشوری یا تأسیس دولتی بیرون از ایران رهنمون نشده بوده است.
هرچند مکرر خواهد شد، میباید تأکید کرد که هرگز تنوعات قومی و زبانی و فولکلوریک و فرهنگی ـ که نشانة غنای مدنیت رنگارنگ ایرانی ست ـ تعلق ایرانیان را به سرزمین اصلی که طبق اسناد تاریخی همواره ایران نامیده میشده است زیر سئوال نبرده بوده است.
چرا در این زمینه مینویسم؟
پیش از هرچیز، بگویم که اینجانب بسیار کمتر اهل سیاست و بیشتر اهل ادبیات و فرهنگ و هنر بودهام و اگر دیده شده است که در سالهای اخیر به اینگونه مسائل توجهی نشان دادهام و گهگاه در پاسخ برخی سخن پراکنیها و «گفتمان سازی»ها (که به باور من هیچگاه از صداقت علمی، شرافت روشنفکری و پشتوانة فرهنگی برخوردار نبودهاند و گاهی از عواطف ملی و حس وطن دوستی و ایرانخواهی نیز تهی بودهاند) مطالبی نوشتهام، به علل دوگانة زیر بوده است:
یکم آنکه: به واسطة اُنس با زبان و ادبیات هزار و صد سالة فارسی و به دلیل آشنایی مختصری که در پرتو همین ادبیات از تاریخ ایران کسب کرده بودهام، همواره اینگونه نظریه پردازیهای تفرقه افکن را از بُن با حقایق تاریخی و زبانی جامعه ایران نامنطبق دیدهام و درعمق وجدان فرهنگی و انسانی و ایرانیام برای من محقق شده و دریافتهام که اینگونه «گفتمان سازیها» و نظریه پردازیها، غالباً آلوده به اغراض و امراض سیاسی بوده و خاستگاهی بیرون از ایران داشتهاند و به انگیزههای متکی بر منافع غیر ایرانی رواج مییافتهاند و بنابر این از بُن و اساس بر جعلِ تاریخی و فرهنگی اتکّا دارند و این نکتهای ست که در توضیح آن خواهم کوشید.
دوم، آنکه از بدِ روزگار، مثل بسیاری از هم نسلان خودم در چهار راه حوادث بنیان کن و شومی قرار گرفتهام که به آن «انقلاب اسلامی» نام دادند و نتیجة نهایی آن زیر و زبر شدن بیسابقة بنیانهای تاریخی در ایران، یعنی انتقال قدرت از شاه به شیخ بود. حادثة بیسابقهای که به زبان ناصرخسرو ملت ایران را «از بیم مور به دهان اژدها افکند»(۱). به هرحال این حوادث که با ما هم عصر بود و همچنان جریان دارند، برای من همواره با آشفتگیهای تاریخی از نوعِ حملة بیابانگردان عرب در قرن هفتم میلادی و یورش جهانسوز مغولان در قرن هفتم هجری قابل قیاس بوده است.
در هر صورت، این فاجعة بنیان سوز ملی، که ملایان را در ایران به همدستی و یاری ناداشتترین گروههای اجتماعی، همه کاره سرزمین ما کرد و مُقدّرات ملت و سرنوشت نسلهای ایرانی را به آنان سپرد، حوادثی بودند که زیر پرچم اسلامیسم جهان وطن («اسلام عزیز»)(۳) بنیانهای ملی و تاریخی ایرانیت را ویران ساختند و به مجموعة وسیعی از عقاید و افکار و نظریهها و ایدئولوژیهای بایگانی شده یا غیرفعال یا به تعبیر مولوی «مارهای افسردة» نظری و فکری میدان دادند و آنها را به عرصة اجتماع آوردند و فرصت اقدامات تحریک آمیز و تبلیغ عقاید تفرقه انگیز و ضد ملی را در کشور فراهم ساختند.
من نیز مانند بسیاران دیگر در چنین وضعیت (کنتکست) تاریخی ـ اجتماعی ـ فرهنگی ـ سیاسی زیستهام و به ناگزیر یا بر حسب کنجکاوی شخصی، یا بنا براضطرابها و نگرانیهایی که همچون بسیاری از هم وطنان، نسبت به سرنوشت میهنم داشتهام، شاهد گفتارها و کردارها و کاشتهها و برداشتههای این کنشگران در ابعاد گوناگونِ حیاتِ فرهنگی و سیاسی جامعة ایران بودهام و به چشم خود دیده و به گوش خود شنیدهام که چگونه، در جامة یک فرد شهروند منفرد یا در سِلک یک سازمان یا حزب سیاسی، دل و دین به افکار نااصل و دفاع ناشدنی میسپارند و آنهارا حقیقت مطلق میانگارند و به رواج و گسترش آنها در میان اقشار گوناگون اجتماعی میکوشند و در راه آن شمشیر میزنند. دیدهام که متأسفانه چگونه برخی از آنان، صمیمانه در راه اینگونه افکار، ازهست و نیست خود نیز مایه میگذارند و آنچنان اسیر و گرفتار سرپنجة قهار باورهای خویشتناند که گویی وجود و شخصیت خود را به گوشهای از آن باورها جوش داده و فراموش میکنند که این سخنان را دایگانی مهربانتر از مام یک حرف و دو حرف بر زبان آنان نهادهاند.
دایههای مهربانتر از مامی که خود سالهاست تا چندین کفن پوساندهاند، اما آموزههای ناسالم آنان همچنان در ضمایر و اندیشه بسیاری از فعالان سیاسی (به ویژه در طیف چپ) زنده مانده و همچون مانعی در راه رشد فرهنگ سیاسی و اجتماعی ایرانیان درکارند و درمسیرِ همبستگی نیروهای آزادیخواه و عدالتطلب ایران سد میسازند. زیرا میراث فکری این دایگان مهربانتر از مادر به طرز شگفتآوری بدل به نوعی ادعیه و اوراد ناخوش یُمن شده است تا گروهی از طوطیکان عرصة سیاست، آنها را در قفسهای رنگین ایدئولوژیک خود بیوقفه تکرار کنند.
یک علت فرعی دیگر برای ورود خود در این مباحث نیز بیفزایم و آن این است که متأسفانه در این سالها ـ از تعداد کم شماری که بگذریم ـ شاهد آن بودهام که بسیاری از افراد اندیشمند و ذیصلاح که هم به مباحث فکری تسلط دارند و هم تاریخ ایران و زبان فارسی را میشناسند و هم به عدم اصالت تئوریهای فرقهگرایانه و قومپرستانه و نژادی برخی گروههای اهل سیاست واقفاند و هم از خطرات ایران شکنانهای که افکار مبتنی برجعل نظری و فرهنگی به بار خواهد آورد مطلعند، با اینهمه ـ به دلایلی که برمن مکشوف نیست ـ آنگونه که بایسته است در برابر رواج اباطیل نظری و فکری نمیایستند و در این زمینهها سکوت را بر گفتار مُرجّح شمرده و تنها به عنوان والاجاهی و به شأن و جایگاهی که در عرصة روشنفکری و دانشمندی و فلسفه دانی یا جامعهشناسی و تاریخ دانی برای خود دست و پا کردهاند، قانع و سرخوشند.
گویا جامعه ایران و آیندگان این کشور از اندیشمندان و روشنفکران خود انتظار ندارند که در برابر کژاندیشیها و در برابر ترویج افکار نادرست و زیانمند و در برابر قلب تاریخ که به سرنوشت کشورشان مربوط میشود، قلم از نیام و زبان از کام برآورند و گفتنیها را با مردم و به ویژه با نسلهای جوانتری که نیاز به دانستن دارند، درمیان نهند.
متأسفانه گویا این آقایان یا بانوان از خود نمیپرسند که سرزمینی که پدران ما با هزار و یک رنج و با هزار و یک فلاکت و بدبختی از میان طوفانهای بنیان کن ـ کمابیش ـ به در آوردهاند و برای ما محفوظ داشته و به ما سپردهاند، چگونه میباید برای نسلهای آینده محفوظ بماند و به آیندگان سپرده شود و اگر چنین هدف والایی کار اندیشمندان و دانایان و مورخان و روشنفکران نیست، کار چه کسانی ست؟
گاهی از خود پرسیدهام که آیا اندیشمندان و روشنفکران معاصر، ـ به ویژه اهل سیاست ـ با مشاهده جعل حقایق تاریخی و جعل واقعیات فرهنگی و با دیدن این کوششهای به اصطلاح نظری که امروزه در کشور ما به انگیزها و سگالشهای ناخوش یُمن و ناسالم سیاسی صورت میگیرند و بسیاری از آنها آشکارا، با شارلاتانیزم تئوریک هم عنان و همآوازند، به یاد فردایی سیاهتر از آنچه امروز هست نمیافتند و افق خون آلودی را که مروجان این افکار و نظریات جعلی در پی تدارک آناند، برابر دیدگان خود نمیبینند؟
آیا نمیبینند و بر این حقیقت وقوف ندارند که نطفة جنگها و برادرکشیها و تصفیههای قومی و نژادی و سرانجام تقویت دیکتاتورها و چکمهپوشان سلطهطلب و ضد آزادی در زهدان همین گونه مجعولات نظری و در بطن همین تاریخ سازیهای بیبنیاد و مغرضانه و نظرپردازیهای قدرتطلبانة ایدئولوژیک بسته میشود؟
و اگر به وجود چنین مخاطرات بنیان سوزی در اینگونه فریبها و فریبکاریهای نظری واقفند، چگونه است که نه تنها در برابر رواج دروغ و دغل، سکوت میکنند و روی صندلی بیدرد سر خوش نشینی و بیطرفی (نوترالیته) تکیه میزنند، سهل است، گاهی با لبخندهای نوازشگرانه فکری یا «حق باشماست ولی…» گوییهای بدآموز یا بیخاصیتِ خود مدد رسان ناراستی میشوند یا از آن بدتر از پس انواع صورتکهای اندیشمندانه و «مدرن گرایانه» و از نگاه و جایگاه پدرخواندگی وجاهت طلبانه و «مظلوم نواز» خود، به دستآویز برخی مفاهیم مربوط به حقوق فردی و انسانی ـ بیرون از موقعیت (کنتکست) تاریخی و اجتماعی ایران معاصر ـ روش و رفتار جاعلان نظری را به طور ضمنی یا علنی، تأیید میکنند و ازین طریق قباحتِ جعل فکری را درجامعه ایران کمرنگ یا محو کرده و فریب خوردگان آنان را در مسیرکجراههای که میپیمایند، دلگرم و مصممتر میسازند؟
ازین گونه آقایان «خوش سیما» که بگذریم حکایت آنها که سی سال تمام بر بساط گستردة نه چندان پاکِ استبداد دینی پرورش جسمی و روحی یافتهاند و به واسطة موقعیتهای ویژهای که به دست آورده یا به یمن گرایشهای شخصی که داشتهاند، یا در اثر بادِ مُدرنی که بر آنان وزیده، ناخنکی نیز به برخی مائدههای فکری و فرهنگی زدهاند و به مقام «اصلاح طلب حکومتی» ارتقاء مرتبه یافته و از آنجا نقبی به «نواندیشی دینی» زده و سرانجام بر کرسی «روشنفکری دینی» جلوس کردهاند، خود، حکایت دیگری است.
آنان همچنان به تأسی از «امام و پیشوا»ی خود با رسوبات فکری پان اسلامیسم و جهان وطنی اسلامی شیعی، سرخوشند و هنوز «دردِ دین» (که این سالها با درد قدرت درآمیخته است) آنچنان بر آنان مستولی ست که در وجودشان جایی برای دردِ وطن و دردِ ایران و درد انسان باقی ننهاده است.
پیداست که چنین دردی (درد دین) به آنان اجازه نمیدهد تا به مسائل خطیری از نوع مبارزه فکری با گرایشات تفرقه انگیز و نژادگرایانة قومی در ایران بپردازند و با چنان حدّت و شدتی غرق دیناند که فرصت نمییابند تا برای یکپارچگی ایران و برای حفظ همبستگی ملی مردم میهن ما جای کوچکی نیز در سفینة «آرمانهای» خداپسندانة خود بازکنند.
گویی حل مشکلات مربوط به «جهان راز زدایی شده» و «انطباق دین باحکومت» و «وفاق فقه باقانون» و تلاش فکری در مسیر «آشتی و رفاقت سنت بامدرنیته»، کار بیدرد سرتری ست و نان و آب بیشتری دارد و مراتب «روشنفکری دینی» آنان را در پایگاه بلندتری قرار میدهد و به طرز نیکتر و پسندیدهتری مدارج دنیویشان را به مقامات اخرویشان پیوند میدهد!
به هر حال وجود چنین فضایی مرا ـ که چندان تخصص حرفهای در ورود به این مباحث نداشتهام ـ به نوشتن فراخواند و چنین بود که نخستین مطلبِ هشدار دهنده اما همدلانة خود را با مروجین اندیشههای قومپرستانه و تفرقه افکن در سال ۱۹۹۲ در مقالهای به نام «آذربایجان و زبان فارسی» در نشریات فارسی خارج از کشور به چاپ رساندم (اختر، چاپ پاریس و آزادی، چاپ پاریس). بعدها نیز به مرور مقالاتی با عنوانهای «دربارة چند مفهوم» و «زبان فارسی یا ملت فارس» و «زبان فارسی، باستان گرایی و هویت ایرانیان/ در نقد تقریرات رضا براهنی» نوشته و منتشرکردم. این مقالات که با برخی شعرهای طنز یا جد در همین مضامین همراه بودند، اندکی بعدتر در کتابی همراه با چهار مقاله دیگر به نام «زبان فارسی و هویت ایرانیان» انتشار یافتند.(۴)
سوغات روسها
برای بازگشت به اصل مطلب، چنان که اشاره رفت، متأسفانه هنوز هم بسیاری از گروهها یا افراد (به ویژه در طیف چپ)، از تئوریهای یاد شده دست بردار نیستند و همچنان در پراکندن اعتقادات سپری شده و امتحان داده و شکست خوردهای که در آنها مکنون و مندرج است اصرار میورزند.
گویی برای بسیاری از آنان در طی دهههای اخیر آب از آب تکان نخورده و گویا از دیدگاه آنان هرگز این گونه نظریهپردازیها در همسایگی ما فرصت پیاده شدن و امکان پراتیک اجتماعی نیافته و به فجایع بیشماری نینجامیده و نیروها و تواناییهای بیشمار و عظیم انسانی و اجتماعی و فرهنگی و قومی را در سرزمینهای گوناگون بر باد نداده بوده است!
گویی با اتکاء به همین گونه نظرپردازیها نبوده است که قدرت بزرگ و مقتدری به نام اتحاد جماهیر شوروی ـ بیش از هفتاد سال ـ بخش عظیمی از بشریت را به گروگان گرفته بود تا در جایگاه میراثخوار تزاریسم توسعهطلب روسی، به نام سوسیالیسم و به بهانه «راهحل سوسیالیستی مسئلة ملی»، تاریخ و فرهنگ و زبان و هویت ملی و قومی مردم این سرزمینها را نابود سازد!
به راستی واقعیتِ تلخ و غمانگیزی ست که برخی کسان به نام و با شناسنامة ایرانی، با وجود نزدیک به صدسال تجربه و شکست، و باوجود آنکه بسیاریشان از «بدِ روزگار» یا از «حُسن گردش ایام»، فرصت «مهاجرت سوسیالیستی» نیز یافتند و از نزدیک و به دوچشم روشن بین و تیز نگر خود آن فریب بزرگ را که دهها سال در همسایگی ما «در کشور شوراها» میگذشت، مشاهده کردند و انگشت عبرت به دندان گزیدند، با اینهمه هنوز مرغشان یک پا دارد و بر این تصورند که «سوسیالیسم روسی» مسائل غامض ملی و قومی و فرهنگی مردم ساکن در اتحاد جماهیر شوروی را حل کرده و در سایة «نیکخواهی»ها و «انساندوستی»های نظری و فکری آنان، همة «خلقهای شوروی» رأساً به «حق تعیین سرنوشت خود» دست یافته بودهاند! و بدبختی افزونتر در این است که هنوز بر این باورند که ما ایرانیان نیز میباید مسائل و مشگلات جامعة خود را در زمینة «مسائل ملی»، از روی تاریخ روسیه تزاری نسخه برداری کنیم و به ایران بیاوریم و از نو بازآفرینی کنیم، یعنی ایرانیان هم میباید رابطه و نسبت ایران چند هزارهای را با اقوام ایرانی در مقام قیاس با رابطهای قرار بدهند که روسیه استعماری (تزاری و سرخ) با مردم متصرفات خود داشت و مشگلات مربوط به رابطة حکومت مرکزی و زبان فارسی را با ایالات خود از جنس و مشابه همان مشکلاتی بدانند که روسها با ملتهای زیر سیطرة خود داشتهاند!!
اینگونه است که از دیدگاه باورمندان به چنین نظریانی، ما نیز به نص صریح استالین یا لنین موظفیم که آش درهم جوشی را که میراثداران تزاریسم روسی به نام سوسیالیسم برای ملتهای زیر سلطه و برای مستعمراتِ خود پخته بودند، به خورد ایرانیان بدهیم!
یعنی میباید بیوقفه، تخم کینه و نفرت قومی در ایران بپراکنیم و همواره در آن کوشیم تا همبستگی هزاران ساله انسانهایی که خود را طی یک تداوم تاریخی دور و دراز صاحب یک کشور و یک پرچم میشمردهاند سست کنیم و بذر نفاق در میان انسانهایی بپراکنیم که باوجود تنوعات زبانی و قومی، هرگز ایرانیت تاریخی و ملی و فرهنگی خود را زیر سئوال نبردهاند، و اینچنین دشمنی در میان ایرانیان برانگیزیم و جنگهای خانگی تدارک بینیم و برادر بر برادر بشورانیم و بدین شیوه با تغار ماستی که روسها به ما دادهاند در دریای تاریخی و ملی ایران دوغ درست کنیم و عجب دوغی شود اگر شود!
چگونه هنوز هم ـ در این اوائل هزارة سوم میتوان باورداشت که نظریه پردازیهای «حزب یا احزاب برادر» در باره «ملل خاور» و تولیدات فکری حقوق بگیران دولتی «اردوگاه سوسیالیستی» همچنان «اعتبار علمی و روشنفکری و سوسیالیستی» خود را محفوظ داشته و نسخههایی را که روسیة شوروی برای رفع مشگلات عدیدة متصرفات تزاری پیچیده بود، همچنان داروی شفابخشی برای شفای آن بیماری موهومی شمرده میشوند که از آن با عنوان ساختگی «مسائل ملی یا ستم ملی در ایران» یاد میشود؟
به جز گروههای اندکی درطیف چپ (مثل حزب کمونیست کارگری) که در اثر تحولات فکری، عقاید جزمی پیشین را تعدیل کردهاند، متأسفانه بسیاری از این گروهها هنوزهم در همان عوالم نظری سیر میکنند و این آموزههای کهنسال و زنگار خورده را «چراغ راه» و «پرچم مبارزه» و «پیکان پیش برندة تاریخ» به حساب میآورند.
هنوز هم احکام استالینی «درباره مسئله ملی» شعار «کثیرالمله» بودن کشور ایران را به بسیاری از آنان دیکته میکند و همچنان در پرتو چنین نظریاتی ست که خیلیها به دنبال «نجات خلقهای ایران» از «ستم استعماری فارسها» هستند و چنین افکاری ست که آنها را به وجود «ستم خلق فارس» (که این روزها به آن «ملت فارس» یا «قوم فارس» میگویند) بر «خلقها»ی دیگر (که این روزها به آن «ملتها» یا «ملیتها»ی دیگر میگویند) متقاعد کرده است و اینچنین است که همچنان اعاده «حق تعیین سرنوشت خلقها» را در اعجاز نظریاتی میبینند که ریشة ملتهای وابسته به نظام «روسیة شوروی» را سوزانده و بدینگونه آزمون ناخوش یُمن و شکست خوردة خود را در خاستگاه اصلی خود از سر گذرانده بودهاند!
گفتنی ست که در سالهای اخیر، به یُمن وجود بد یُمنِ حکومت ملایان و به علت ضعف و فتوری که در بنیانهای تاریخی و ملی ایران حادث شد و در اثر ترویج جهان وطنی اسلامیستی، که با تمام قوا بر ضد ارزشها و عواطف ملی ایرانیان شمشیر از رو بست، آزمندیها و بدسگالیهای قدرتهای منطقهای و جهانی در حق ایران و ایرانیان شتاب و قوت بیسابقهای گرفته است.
در چنین اوضاع نابسامان و درهم ریختهای ست که کوشندگان پروژههای تفرقه افکن، زور و نیروی تازهای یافته و به انواع رسانهها و بلندگوها و بوق و کرناهای خودی و بیگانه مجهز شدهاند و اگر دیده میشود که به اصطلاح «خلقهای خاور» و «خلقهای ستمدیده ایران» در سالهای اخیر ارتقاء رتبه یافته و به «ملتها و ملیتهای تحت ستم ایران» تغییر ماهیت دادهاند و در طی چنین روندی بسیاری از کوشندگان قوم گرای ایرانی خواست تشکیل «دولت فدرال» یا «دولتهای فدرال» را بر آرمانهای صدو پنجاه سالة ایرانیان یعنی بر آزادی و دموکراسی مقدم و مرجّح میشمارند، پیش از همه حاصل چنین روزگار آشفته و پریشان احوالی در جامعة آخوند زدة ایران ا ست!
والبته پیداست که کوششها و اقدامات تفرقه افکن همواره از کمکهای مالی و سیاسی و لوجیستیکی و رسانهای دیگران برخوردار میشوند و کوشندگان چنین اهدافی همواره از موقعیتهایی سود میبرند که دولتهای همسایه یا غیر همسایة زیر پوشش نهادهای حقوق بشری سازمان ملل یا یونسکو به آنان پیشکش میکنند و از مواهبی بهره میجویند که مجالس و محافل اروپایی و غیر اروپایی از طریق امکانات سیاسی و دیپلماتیک خود ـ که من آن را «انترناسونالیسم تفرقه» یا «جامعة جهانی بدسگالان ایران» مینامم ـ در اختیار آنان قرارمی دهند.
روند بیاعتباری و انحطاط ایران
ظاهراً طی این سی و چهار سال حاکمیت دینی و فرمانفرمایی ملایان، چنان شده است که بیاعتباری حاکمان به ضعف حرمت و به انحلال ِاعتبار ایران انجامیده و بدینگونه، کشوری صاحب تاریخ و تمدن دیرین (که همواره در مقاطع گوناگونِ سرگذشت تاریخی خویش، توانسته بوده است تا خود را ازمیان گردبادهای آشفتگی و پریشانی برهاند و نیروی آن را یافته بوده است تا به عنوان ملتی ریشه دار، جایگاه خود را در میان ملل جهان بازیابد و از احترامی که شایسته اوست برخوردار گردد)، متأسفانه این روزها به سنگِ محک حاکمان حقیر و ناداشتِ خود سنجیده میشود!
بدبختی در این است که ایران امروز در سراسر جهان به واسطة چهرهها و نمادهای رفتاری و فکری و سیاسی کسانی نمایندگی میشود که از بد حادثه، به لطایف الحیل بر او تسلط یافتهاند اما از بنیاد با ریشههای تاریخی و ملی و فرهنگی او بیگانه و حتی با آن دشمناند وای بسا که روش آنها در پایمال کردن ارزشهای بنیادین هویت و فرهنگ ایرانیان از بسیاری اشغالگران بیگانه نیز مخربتر و نابود کنندهتر بوده است.
به هر حال، به نام اسلام و به نام «ولایت فقیه»، حاکمیتی بر ایران چیرگی یافته که به هیچ وجه درخور شأن ملت ایران و همنوا و همدل با تاریخ و فرهنگ کهنسال این سرزمین نیست و خواستهها و کِردههایش هم پیمان و همسرشت با آرمانهای آزادیخواهانه ایرانیان در سدة اخیر نیست و چنین است که بیش از سه دهة شوم، چهرة نازیبایی از ایران (وایرانیان) ـ چه در داخل و چه در خارج ـ به نمایش نهاده شده که با ملت ایران بیگانه است زیرا نه چهرة واقعی ایران و ایرانیان بلکه بازتاب زشتی و کراهت چهرة حاکمان فعلی این کشور بوده است.
نمایشی اندوهبار که به شیوة تراژیک و ناعادلانهای نمایانگر تصویری غیرواقعی از ایران تاریخی و ایران فرهنگی ست و همچون آینة دقی که در برابر ایرانیتِ ایرانیان نهاده شده باشد، بازتابندة صورت زشتی ست که به هیچ وجه بر سیرت مدنی و فرهنگی کشور ما و بر حقیقت وجودی مردم ایران انطباق ندارد و با حیثیت و شرافت ملی ایرانیان ناهمآهنگ است!
چنین است که بدبختانه، ارزش و حرمت ایرانِ امروز با مِتر و معیار حاکمانِ حقیر و ناشایستة این کشور سنجیده میشود و متأسفانه باید گفت که ضربالمثل مشهور «خلایق هرچه لایق» یا «الناس علی دین ملوکهم» که ظاهراً معادلهای رایجی در غالب زبانهای اروپایی نیز دارد (فرانسویها میگویند: «هرملتی دولتی دارد که شایستة اوست»)(۴) به طرزی نابرحق، در مورد ایران و ایرانیان کاربردی رایج یافته است!
چنین پیشداوریِ ناعادلانهای ـ که مردم کشورهای دیگر درباره ایرانیان دارند ـ متأسفانه به بینش و افکار برخی از خودِ ایرانیان نیز تسری یافته و اعتماد به نفس ملی و تاریخی مردم کشور ما را متزلزل و خدشه دار کرده است.
به سخن دیگر، این وضع حاصل تأثیر حرمت شکن و فروکاهندة روندی ست که جامعه ایران را طی سه دهة حکومت مدعیان دین به نام ولایتِ (حق حاکمیت) ملایان، به ورطة انحطاطی بازگشت ناپذیر رانده و بسیاری را ـ به ویژه در میان برخی از به اصطلاح درس خواندگان ایالات و نواحی مرزی کشور ما ـ گرفتار توهمات فکری کرده و شیشة کبودی بر چشمان آنان نهاده است که از پسِ آن، ایران و تاریخ ایران و فرهنگ ایران را و نیز همبستگی دور و دراز و پیوندهای پنهان و پیدا میان مردم این کشور را به چشم حقارت نگاه میکنند و بر اساس توهماتی که حاصل چنین نگرشی ست، فیلشان یاد هندوستان کرده و بدین گونه خیال بازگشت به روزگار ملوکالطوایفی، خواب و خوراک از آنان در ربوده است!
این انحطاطی که از آن سخن میرود، همراه با چیرگی ملاهای شیعه بر دستگاه دولتی و مصادرة نهادهای اداری و مالی و نظامی و فرهنگی، از بالا و در پوشش انقلاب اسلامی بر ایران و ایرانیان تحمیل شده است.
مجریان آن نیز برخاسته از نهاد روحانیت یا هدایت شده از سوی این نهاد ریشه دار در جامعة ایران بودهاند.
احدی از مکلاهای شریک در حاکمیت سی و چهار ساله اخیر (از بهترین و انسانترینشان چون امثال سروش و مهاجرانی و حجاریان بگیرید تا برسید به بدکردارترین آنان مثل حسین شریعتمداری یا اکبر ولایتی و حدادعادل)، بدون اجازه و بدون دعای خیر ملایان آب نخوردهاند. همة آنان ـ کمابیش ـ جز مجریان اوامر و کارگزاران منویات و جز «مقلدان» دینی و سیاسی آنان نبودهاند.
ازین رو مسئول و پاسخگوی اصلی در برابر وجدان جمعی ایرانیان و در برابر تاریخ ایران در مرحلة نخست روحانیت شیعه است، هرچند مکلایان نیز برای گذشت از این «پل صراط»، به هیچ وجه از برگههای عبور و بلیطهای مجانی از نوع رانتها و امتیازاتی که داشتهاند و «کارتهای خودیّتی» که حکومت استبداد دینی با دست و دلبازی تمام در اختیارشان مینهاده است، برخوردار نخواهند بود.
به هر حال ملایان شیعی با تکیه برهمه امکانات مدرن دولتی و نیز با برخورداری از کارکردهای سنتیِ نهاد و حرفة روحانی، به عنوان داعیان و مدعیان دین، برنامة شوم و ویرانگرِ خود را طی سی و چهار سال به یاری بیفرهنگترین و عقب ماندهترین اقشار اجتماعی، به ویژه با استخدام مردمِ ناداشت، در دستگاه حکومتِ سرکوبگر و خفقان گستر خود به پیش بردهاند.
واقعیت آن است که پس از تسخیر قدرت سیاسی، برای آنکه همة مراکز اداری و نهاهای دولتی (سیاسی ـ فرهنگی و اقتصادی) به تصاحب حاکمان نوپا درآید، ملایان، به اتکاء مشروعیت انقلابی و دینی و با طرح فرمول «مکتبی یا متخصص؟»، تقریباً همة کادرهای آزموده و تحصیل کردة ایران را از مراکز و ادارات و نهادها مستعفی یا بازنشسته یا اخراج کردند و جای آنها را به عوامل «مکتبی» و بیدانشِ خود سپردند.
عواملی که غالب آنان از درک و اطلاع و شعور و کاردانی بیبهره بودند، اما در عوض از «اسباب بزرگی»، ریشی و وقاحتی داشتند و «مکتبیت» آنان به همین خلاصه میشد و البته برخی از آنان ـ و نه همه ـ سابقهای در به اصطلاح دینداری داشتند که از پای منابر روحانیون یا از هیئأتهای سینهزنی و قرائت قرآن یا از حول و حوش لمپنهای بزن بهادر محلههای اطراف بازار با خود آورده بودند و اینان بودند «مکتبیون مکتب ندیده»ای که اعتماد نودولتان را جلب میکردند یا به سفارش نامة تأییدآمیزی که از فلان پیشنماز یا بهمان روضهخوانِ شهر در جیبِ خود داشتند به مراکز قدرت (که مثل علف هرز روئیده بودند) نزدیک میشدند یا از طریق خوشخدمتیهای گوناگون خود در کمیتهها و در ارتباط با محافل سرکوب، یا بواسطه شرکت در نماز جمعهها یا تظاهراتهای رسمی یا چماقزنیهای رایج، به ثبت میرساندند و به خدمت نورسیدگان درمیآمدند. (هریک از ما ایرانیان که آن سالها را زیستهایم به طور قطع تعدادی ازین فرصتطلبان «مکتبی» را میشناسیم که یک شبه ریش در آوردند و مسلمان دو آتشه شدند و دهانها را از عرَق خوریهای دوشین شستند و به نماز جمعه رفتند و در ادارات و مراکز گوناگون آموزشی یا فرهنگی به مردَة خدمتگزار و به عواملِ جان نثار نورسیدگان استحاله یافتند و زودتر از پیشنمازان به نماز خانههای سالوسی در ادارات و داوائر دولتی دویدند و به یُمن استعداد فراوانی که در ادای «ولاَضااااالللللین» از خود نشان داده بودند، ترفیع مقام یافتند و حتی در تصفیه همکاران خود ایفای نقش کردند و اقبال بلند و «آیندهای تابناک» برای خود در نظام نوپایی رقم زدند که خشتهای بنیادین خود را براستخوان ایرانیان و بر جنون ویرانگری مینهاد!
باری این روند با ویرانی بسیار و با خُسران عظیم و جبران ناپذیری در نهادهای گوناگون اقتصادی و صنعتی و اداری و فرهنگی و آموزشی مملکت توأم بود و زیانهایی بر ایران وارد کرد که حدّ و اندازة آنها از هرگونه ارزیابی و تخمین بیرون است و بعید است که در قرن ما کسانی بتوانند حدود خساراتی که «مکتبیون» ریشو به ایران زدهاند و از ابعاد غیرقابل ارزیابی ویرانهای که برجای نهادهاند، خبری به دست دهند یا سیاههای برای آیندگان این کشور به یادگار نهند.
چنین روندی البته با یک واژة «هیچ» از زبان «رهبر فرهمند ماهنشین آنان» در پای هواپیمای ایر فرانس در فرانسه آغاز شده بود و به اندیشههای شگفت انگیز گوناگونی که در فرمانهای خود مکنون داشت سرعت میگرفت و به مدد انرژی ویرانگری که «انقلاب اسلامی» آزاد کرده بود گسترش مییافت و زوایای متنوع زندگی اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی و اداری ملت ایران را درمینوردید.
اندیشههایی از نوع: «اقتصاد مال خر است» یا «آب و برق مجانی ست» یا «به همهَی شما خانهَ میدهیم» «بشکنید این قلمها را» یا «اینها (روشنفکران) از طایفة بنی قریضه بدترند» و «من توبه میکنم که از اول اینها را نکشتیم» و «لاکن مکر کردیم و خدا هم مکار است» و امثال این فرامین و افکار…
باری اعتبار و قدر و حُرمت و آبروی ایران طی چنین روند رو به گسترش و ظلمتباری، ذره ذره پیش چشم گروههایی از مردم ایران کاستی گرفته و از میان رفته است.
سر انجام ایران در ادامة چنین سیر قهقرایی وضعیتی یافت که یاد آور شعر سعدی بود، آنجا که در بوستان میگفت:
یکی خشکسالی شد اندر دمشق که یاران فراموش کردند عشق
اینگونه بسیاری از ایرانیان هم، در این گرد و غبار و در این روزگار غوغا که بنیان ارزشها و اخلاقیات و شالودةهای تاریخی و ملی در معرض ویرانی بودهاند، گرفتار خشکسال دمشقی شده و عشق را و حقیقت وجودی و تاریخی و فرهنگی کشور خود را از یاد بردهاند.
روزگاران انحطاط همواره در همه جا و در همة دورانها، اینچنین بوده است: فروریختن و بیاعتباری ارزشها، یعنی سیری منحط، که طی آن همة ارزشهای اخلاقی و فرهنگی و مدنی یک کشور و یک ملت به قول عبید زاکانی به «مذهب منسوخ» بدل میشود و زمینههای لازم برای تهی شدن ارزشهای والا و معتبر را فراهم میآورد، یعنی به همه پلشتیها و زشتیها میدان میدهد تا به قول عبید به «مذهب مختار» بدل شوند.
اینگونه است که نهاد پرقدرت دولتی، نه تنها حمایت فکری و سیاسی و مالی خود را از ارزشهای بنیادین و ملی و تاریخی کشور دریغ کرده، بلکه با تمام توان و با بهرهگیری از منابع عظیمِ ثروت ملی، ماشین دولتی و نظام آموزشی و مراکز فرهنگی و رسانهای ایران را نیز درخدمت هدفهای ایدئولوژیک و سیاسی حاکمان نوپا قرار داده است تا به یاری روحانیت و نهادِ دین، (که مساجد، حسینیهها، تکایا منابر، مقابر و مراقد ومزارها ومصلاها و مکانهای بیشمار مذهبی مربوط به آخرت ایرانیان را در اختیار خود دارد)، ویرانی و نابودی فرهنگ ملی و بنیانهای تاریخی ایرانیان را سرعت بخشند.
و در چنین وضعی ست که حاکمان جدید، ارزشهای ملی و بنیادینِ تاریخ و فرهنگ ایران را به «شیعهگری» و آنهم به گزارش و قرائت خاصی از شیعهگری ـ که همان قرائت نودولتان و نوکیسگان فراخ کیسة سالهای اخیر، یعنی طرفداران «ولایت فقیهان»ست (یعنی مصادره کنندگان حق حاکمیت مردم)(۵) ـ خلاصه کرده و تقلیل دادهاند و این به معنای آن است که: ماشین هیولایی دولت تمامخواه و نظام سرکوبگری که با دعای خیر و همراهی فیزیکی و معنوی نهاد دین پشتگرم و متکی ست با تمام قوا و با همة قدرتِ ویرانگر خود به صاف کردن و آسفالت هویت و فرهنگ و مدنیت ایرانیان پرداخته و ایران را به قعر مغاکِ تکصدایی شیعی ملایان سوق داده و به مسیر دردناک زوال به و انحطاطی بیبازگشت هدایت کرده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ ـ ازشیخ، زی فقیه چنان بود رفتنم
کز بیمِ مور در دهنِ اژدها شدم
ناصر خسرو
2 – http: //www. ayandeh. com/pdfhtm/sahar. pdf
۳ ـ «اسلام عزیز» تکیه کلام سید روح الله الموسوی الخمینی بود
4 – «Chaque peuple a le gouvernement qu «il mérite»!
5 – souveraineté du peuple
……………………………………………………………………………
قسمت دوم این مطلب را د ر روزهای آینده خواهید خواند. م. س
http: //msahar. blogspot. fr/




















