عشق محمدرضا شاه پهلوی به میهن و توسعه و تعالی ایران در تاریخ بینظیر بود. کارنامه سیاسی او در مجموع مثبت و خوب بود. بدون هیچ تبصره و اما و اگری، میتوان او را یکی از دلسوزترین و وطنپرستترین و شایستهترین شهریاران ایرانزمین در پانزده قرن اخیر دانست. و دشمنانش را در ردیف روسیاهترین افراد تاریخ این سرزمین قرار داد.

پهلویستیزی شگفتانگیزترین پدیده سیاسی در ایران معاصر.
محمد محبی
کسی مدعی بیعیبونقصبودن شاهنشاه فقید ایران نیست. اما خیلی عجیب است که حتی یک فرد آبرودار بین دشمنان (نه اندک منتقدان منصف) او در گذشته و حال، از دهه بیست تاکنون وجود ندارد. حیرتآورتر اینکه دشمنان او در میان فعالان اپوزیسیون جمهوری اسلامی، به شدت پلیدتر از دشمنان او در میان اعضای فرقه جمهوری اسلامی هستند. و از آن حیرتآورتر اینکه، در همان فرقه جمهوری اسلامی دشمنان او در میان مدعیان اصلاحطلبی به شدت پلشتتر از دشمنان او در میان مدعیان اصولگرایی هستند.
در این فقره، شگفتیها وجود دارد. معمولاً نخستین مأموریت و یا رسالتی که اعضای اپوزیسیون صادراتی برای خود تعریف میکنند، لگدزدن به پهلویهاست. انگار حمله به پهلوی منبع رانت و کسب تریبون است!
انگیزه حملات علیه او و پدر و پسرش در میان افراد مختلف، بسته به خاستگاهها و آبشخورهای فکری متفاوت است. برخیها نمیتوانند از یک یا چند تا از نحلههای ارتجاع سرخ و سیاه و گفتمان آن دل بکنند و باید مهمترین ویژگی این گفتمان یعنی پهلویستیزی را به نحوی از انحا از خود بروز دهند، بعضیها مأموریت دارند، و عدهای مفلوک هم به پهلویها حمله میکنند تا از تبعات احتمالی ناشی از اندک انتقاداتشان از جمهوری اسلامی در امان بمانند.
یک دسته از دشمنان شاهنشاه فقید، از همه رسواتر و بیخردترند. جماعتی خودزرنگپندار که پدرش مرحوم رضاشاه را تأیید و بعضاً از آن تمجید میکنند، اما خودش و پسرش را آماج توهین و برچسب قرار میدهند. فکر میکنند که میتوانند با آن تمجیدها به این توهینها و برچسبها مشروعیت و حقانیت ببخشند!
رذیلانهترین و احمقانهترین برچسبی که به او میزنند، اتهام ترس است! درحالیکه نزدیک به چهار دهه در همسایگی شوروی (که در آن چهار دهه همین شوروی طلاییترین دوران قدرت نظامی را داشت)، و علیرغم مرزهای طولانی، سنگر مقابله با کمونیسم را حفظ کرد و اجازه یک متر پیشروی را نداد. کشورهای قدرتمندی در جهان بودند که یک میلیمتر مرز مشترک با شوروی و یا اقمار آن نداشتند، ولی از درافتادن با آن و عواملش هراس داشتند، اما شاه ایران درحالیکه هزاران کیلومتر مرز با شوروی داشت، برای سرکوب اذناب شوروی در عمان نیرو اعزام کرد. در اوج جوانی و درحالیکه هنوز سی سالش هم نشده بود، شخصاً سوار هواپیما برای فرماندهی عملیات سرکوب عوامل استالین و شوروی در شمال غرب ایران راهی شد. استالین در آن روزها بهخاطر پیروزی در جنگ جهانی دوم در اوج قدرت و غرور بود، گرچه نیروهای ارتش سرخ را از ایران بیرون برده بود، اما همچنان از عوامل خود حمایت میکرد، اگر هواپیمای شاه جوان را ساقط میکرد، کسی میتوانست متعرض استالین شود؟! حتی مرحوم قوام هم معتقد بود که این عملیات سخت و خطرناک است و پیشبینی کرده بود که شکست خواهد خورد. اهمیت این عملیات را خیلیها درک نکردهاند و با دروغهایی چون تهدید اتمی ترومن سعی در کوچکجلوهدادن شجاعت شاه و ارتش ایران داشته و دارند. در اهمیت این واقعه همین بس که، ارتش سرخ شوروی بعد از جنگ دوم جهانی هر جا رفت یا آنجا را ضمیمه شوروی کرد و یا حکومتی ساخت که یکی از اقمارش باشد. جز شمال غرب ایران و منطقهای در اتریش.
شاه اگر ترسو بود آن همه برنامه اصلاحات و نوسازی که دودمان روحانیت و نیروهای گریز از مرکز (دو نیروی بسیار مخرب و خطرناک) را به باد میداد، پیاده نمیکرد. شاه اگر ترسو بود، در مقاطع مختلف مقابل زیادهخواهیهای کشورهای قدرتمند نمیایستاد. شاهنشاهی که چند بار عملیات سوءقصد نافرجام علیه او صورت گرفت ولی از حضور در میان قشرهای مختلف مردم امتناع نکرد را ترسو نامیدن طیره عقل است.
تحلیل برخی از تصمیمات شاهنشاه فقید با کلیشه ترس، یا ناشی از بلاهت است و یا بهخاطر رذالت. اتفاقاً برخی از آن تصمیمات از موضع شجاعت بود، متنها برخیها یا نمیفهمند و یا به خودشان قول دادهاند که نفهمند. خروج او از ایران در اوج شورش ارتجاع سرخ و سیاه در زمستان ۱۳۵۷، نشانه شجاعت او بود، نه ترس. او میتوانست مثل دیکتاتورهای بزدل با یک سرکوب گسترده شورش مذکور را در هم بشکند. امکانات سرکوب را هم داشت. اما میدانست که در چنین سرکوبی خشک و تر باهم میسوختند و افراد بیگناه زیادی قربانی میشدند. او قبل از هر چیزی یک فرمانروای ایراندوست و ایرانیدوست بود. در ادبیات دشمنان شاهنشاه دقت کنید، حراملقمهترین و پلشتترین افراد کسانی هستند که او را مستبد مینامند و در عین حال این عدم سرکوب و خروج از کشور را ناشی از ترس او تلقی میکنند. انگار شاهنشاه از اینکه آنها و همفکرانشان را قتلعام نکرده ناراحتند! مفلوکتر از همه، آن افرادی هستند که از رئالیسم سیاسی حرف زده و چند جمله ماکیاوللی را نشخوار میکنند، آن هم برای امثال ما که بیش از نصف عمر خود را در خواندن متون دانش سیاسی گذراندهایم. بله ساختار اخلاق در روابط فردی در سیاست محلی از اعراب ندارد، ولی چه کسی گفته اخلاق باید کاملاً در سیاست نادیده گرفته شود!! برخیها طوری درباره سیاست حرف میزنند انگار عرصه سیاست و زمامداری کشور، میدان توحش و مادرقحبگی است؟! و سیاستمدار هرچقدر قرمساقتر سیاستر! انگار نمیتوان هم سیاس بود و هم مردمدار! آن چیزی که ماکیاوللی گفته این است که در سیاست، این منافع و مصالح ملی هستند که بر هر چیزی اولویت دارند، کدام عقل سلیمی میگوید که کشتار همگانی میتواند مصلحت ملی را حفظ کند؟! مگر صدام حسین که بیش از ۴۵۰ هزار شهروند عراقی را کشت و یا حافظ اسد و بشار اسد که مجموعا ۸۵۰ هزار سوری را قتلعام کردند توانستند منفعت و مصلحت ملی دو کشور عراق و سوریه را تأمین کنند؟!
رتوریک «دفاع از میهن به نام یا به ننگ» هرگز مجوز توحش در سیاست و حکمرانی نیست! در این رتوریک هم «نام» مقدم بر «ننگ» است. ننگ و نامردی در دفاع از میهن صرفاً در موارد استثنایی آن هم با رعایت جمیع جهات قابل تصور است. اتفاقاً مهمترین نماد خیر و مصلحت عمومی در این است که سیاستمدار و حاکم در حفظ میهن بیشتر از «نام» و «مردی» بهره ببرد تا «ننگ» و «نامردی»! از اینها گذشته! مگر فلسفه ساخت اجتماع و جامعه سیاسی، خروج از «وضع طبیعی» و توحش جنگلی نبود! پس چطور میتوان توحش در حکمرانی را واقعگرایی سیاسی تلقی کنیم؟! اتفاقاً واقعگرایی سیاسی در رشد فضیلت و سجایای اخلاقی حاکمان در عین حفاظت از منافع ملی است.
نکبت۵۷ تقصیر الیت اغلب خائن و بخشی از توده احمق مسخشده بود، نه ترس شاهنشاه فقید. تا دنیا دنیاست، عدم سرکوب شورش۵۷ و خروج شاه را باید به عنوان نقطه قوت شاهنشاه تلقی کرد، نه نقطه ضعف او! او از ایران خارج شد و توپ را به زمین ملت ایران انداخت تا خودشان تبعات ورود ارتجاع سرخ و سیاه به عرصه حکمرانی کشور را بپذیرند. راه ندادن اجامر و اوباش ارتجاع سرخ و سیاه به عرصه کشورداری، از بهترین کارهای شاهنشاه فقید بود.
او را به استبداد و خودکامگی متهم میکنند، اما نگاهی به لیست نمایندگان مجلسین و وزرای کابینه و نخبگان جذبشده در سازمانها و نهادهای دولتی در دورههای مختلف عصر پهلوی نمیاندازند که اغلبشان مایه فخر و مباهات ایران و ایرانی هستند. تقریباً هیچ نخبهای نبود که جذب سیستم نشود، برعکس ج.ا! هیچ پخمهای نیست که جذب این تشکیلات تباه نشده باشد. کل قوه قضاییه جمهوری اسلامی در این ۴۵ سال را جمع کنند و بچلانند یک انگشت حسن امامی و یک تار موی عبدالحسین علیآبادی از آن ببرون نمیآید. نگاهی به اصلاحات قانون راجع به مجازات عمومی در سال ۱۳۵۲ نمیاندازند که رده ایران در استانداردهای حقوق کیفری را تا حد اروپای غربی ارتقاء داد. مگر هدف غایی دموکراسی چیست؟! خیلیها دموکراسیخواهی را به فیتیش صندوق رأی تقلیل دادهاند. درحالیکه هدف از دموکراسی حکمرانی بهتر در جهت حفظ خیر و مصلحت عمومی است. مخالفان مدعی دموکراسیخواهی او، نگاهی به دنیا نمیاندازند که در آن دوران در کل آسیا و آفریقا و اروپای شرقی فقط ژاپن و اندکی هند دارای دموکراسی نسبی و حداقلی بودند. حتی کره جنوبی هم تا دهه هشتاد اسیر دیکتاتوری نظامی بود.
شورش علیه او را انقلابی برای آزادی و دموکراسی و عدالت مینامند (کذا!!)، اما نگاهی به انبوه محتواهایی که مخالفانش از دهه بیست تا نکبت۵۷ تولید کردهاند نمیاندازند! حتی یک سطر در تبیین فلسفه حقوق آزادی و یا فلسفه سیاسی دموکراسی در آن محتواها نیست! اما اسلامخواهی، غربستیزی، میهنستیزی، تجددستیزی! مخالفت گسترده با ایجاد ارتباط گسترده بین ایران با جهان متمدن و ستیز با هر چیز نویی که برای ایران به ارمغان آورده بود، به شدت فراوان است. یکبار برای همیشه همه باید بفهمند که شورش۵۷، شورش علیه استبداد نبود! استبدادی نبود که علیه آن شورشی صورت بگیرد. استبداد فقط نبود دموکراسی نیست، دموکراسی هم فقط صندوق رأی نیست! آن شورش، یک طغیان خائنانه و احمقانه علیه تجدد و نوسازی ایران، و جلوگیری از پیوستن این کشور کهن به قافله تمدن جدید و مدرنیته و نظم بینالمللی بود. شورش علیه آزادیهای بینظیر مذهبی و اجتماعی و فرهنگی بود، طغیان علیه برنامهها و روندهایی بود که اتفاقاً پایههای دموکراسی راستین و پایدار را در ایران آینده میساخت. حتی اگر آرمان اصلی شاه فقید دموکراسی در معنای لیبرال نبود (که تاحدودی بود)، باز آن برنامه توسعه و آن آهنگ رشد، به دموکراسی لیبرال در ایران منجر میشد اگر ارتجاعیون گند نمیزدند. متأسفانه علیرغم همه این نکات برچسب استبداد را برخی از غیرارتجاعیون و حتی برخی از دوستداران پهلوی هم قبول کردهاند! اما هرگز نباید تسلیم این سخن یاوه و بیمبنا شد. مهمترین شرط استبداد و خودکامگی، تخطیهای پیدرپی، آشکار، ستمگرانه، تجاوزکارانه از قانون، و خیر و مصلحت عمومی است. درحالیکه، شاه فقید ایران هیچ تخطی مهمی از قانون اساسی مشروطه انجام نداد، و هیچ کاری خلاف خیر و مصلحت ایران و ایرانیان انجام نداد، بلکه برعکس هر چه کرد در راستای خیر و مصلحت ایرانیان بود. حتی رفتار او علیه خائنترین تروریستها به مراتب ملایمتر از رفتار رهبران کشورهای دموکراتیک غربی علیه تروریستهای کشورهایشان بود. به باور بنده مهمترین انقلابی که در ایران باید رخ دهد، انقلاب و تغییر در نگرشهای سطحی و نادرست کنشگران سیاسی نسبت به مفاهیمی چون دموکراسی و استبداد است. وگرنه براندازی جمهوری اسلامی نه تنها فایده چندانی نخواهد داشت که ممکن است به فجایعی بدتر هم منجر شود. مانند تجربه جمهوری وایمار در آلمان.
شگفتیها در جریان پهلویستیزان تمامی ندارد. عدهای هم برنامه نوسازی و اصلاحات شاهنشاه فقید را مناسب جامعه ایران نمیدانند و معتقدند که شاه نباید آزادیهایی را که جامعه هنوز پذیرای آن نبودند میداد! یاللعحب. در این صورت که جامعه و نخبگان شایسته مذمت هستند نه شاه! یک حکمران بهخاطر فراتر از زمان خود بودن شایسته تحسین است نه سرزنش و طعن!
پدیده پهلویستیری یکی از شگفتانگیزترین پدیدههای سیاسی در تاریخ ایران است. جمهوری اسلامی برای این پدیده، لشکری از موافقان و مخالفان فیک پهلوی را ایجاد کرده است تا همچنان فضا را غبارآلود نگه دارد. بقیه فرقههای پنجاهوهفتی هم براساس عقدههایی که دارند، به جای ستیز با ج.ا همچنان با پهلوی میجنگند. تا حالا دقت کردید که هر موقع جمهوری اسلامی تحت فشار و در موضع ضعف قرار میگیرد، سرعت حملات علیه پهلوی زیاد میشود؟!
اما غبارهای انبوهی که ارتجاع سرخ و سیاه از دهه بیست بر فضای ایران پاشیده بودند، فرونشسته و تاریخ قضاوت خود را کرده است. عشق محمدرضا شاه پهلوی به میهن و توسعه و تعالی ایران در تاریخ بینظیر بود. کارنامه سیاسی او در مجموع مثبت و خوب بود. بدون هیچ تبصره و اما و اگری، میتوان او را یکی از دلسوزترین و وطنپرستترین و شایستهترین شهریاران ایرانزمین در پانزده قرن اخیر دانست. و دشمنانش را در ردیف روسیاهترین افراد تاریخ این سرزمین قرار داد.
منبع:




















