«

»

Print this نوشته

واماندگی علم در صف‌آرایی هراس علیه جنبش ملی / فرخنده مدرّس

سقوط اهل علم، در ورطۀ توجیه ماندگاری رژیم اسلامی، که خود آیت‌ نازلی‌ در ضدیت با حکم علم و عناد با فرمان عقل است، دیری‌ست، جز آشفتگی زبان عالم و پریشانی معنای علم فرجامی نیافته است. چنین اهل علمی دیرزمانی‌ست، بدان خطر کرده‌اند که نه شوقی به آموختن‌شان و نه شراره‌ای به احترام‌شان برنیانگیزند. توسل به منطق و زبان علم، که برای توضیح الزامات زندگی در فرآیند بهتر و سالم‌تر زیستن است، در قرابت و آمیزش با پدیدۀ سراسر ناراستی چون نظام اسلامی و در بی‌اعتنایی به نظام فرهنگی همه سویۀ این فرقۀ تبه‌کار که خلاف نفس زندگی‌ست، جز به نمایشی اسف‌بار، از سقوط جایگاه علم و مقام عالم، نیانجامیده است.

‌ ‌ Farkhodeh1

واماندگی علم در صف‌آرایی هراس علیه جنبش ملی

فرخنده مدرّس

طبیعی‌ست؛ انتظارِ سُفتَنِ کلام و نظمِ گفتار از تتمه مدافعان جمهوری اسلامی، در دفاع از این رژیم نابکارِ در بزنگاهِ فروپاشی، بیهوده است، به ویژه، و در نهایت تأسف، انتظار از کسانی که صاحب علمی بوده‌اند، اما دانش خویش به میل تمدید حیات جمهوری اسلامی درآمیخته‌ و لاجرم منطق و زبان علمی خود را، به واماندن در چنبرۀ تعارض میان گفتن حقیقت و توجیه واقعیتِ خلاف واداشته‌ و ناگزیر، اما ناباورانه، به ضرب آن واقعیت سلطه‌گرِ فاسدِ زورگو، تن، در عمل، به تعلیقِ علم داده و خود را، به جهان راستی و ناراستی، درانداخته و در خلجان وجدان علمی، به تناقض‌گویی گرفتار آورده‌اند. سقوط اهل علم، در ورطۀ توجیه ماندگاری رژیم اسلامی، که خود آیت‌ نازلی‌ در ضدیت با حکم علم و عناد با فرمان عقل است، دیری‌ست، جز آشفتگی زبان عالم و پریشانی معنای علم فرجامی نیافته است. چنین اهل علمی دیرزمانی‌ست، بدان خطر کرده‌اند که نه شوقی به آموختن‌شان و نه شراره‌ای به احترام‌شان برنیانگیزند. توسل به منطق و زبان علم، که برای توضیح الزامات زندگی در فرآیند بهتر و سالم‌تر زیستن است، در قرابت و آمیزش با پدیدۀ سراسر ناراستی چون نظام اسلامی و در بی‌اعتنایی به نظام فرهنگی همه سویۀ این فرقۀ تبه‌کار که خلاف نفس زندگی‌ست، جز به نمایشی اسف‌بار، از سقوط جایگاه علم و مقام عالم، نیانجامیده است.

و این آن نمایش تأسف‌بار و غم‌انگیزی بود که، در چند روز گذشته، به تلخی نظاره‌گر و شاهد آن شدیم؛ شاهد پخش مصاحبه‌هایی، دستپاچه و سراسیمه با به‌کارگیریِ تتمه‌ای از «روشنفکران»، «متخصصین» و «استادان»، در کانالی به نام «آزاد» (مدرسۀ آزاد فکر)، در آستانۀ سالگرد خیزش شهریور ۱۴۰۱٫ مصاحبه‌هایی سازمان‌یافته که بیش از هر چیز تجلی‌گاه التهاب و هراسی‌‌ بودند؛ از حوادث در راه، به مناسبتِ یادبود مهسا و یادبود همۀ جانباختگان آن خیزش، آن خیزشی که تنها فروزشی از جنبش ملی ایران است و این هراسی‌ست‌ که از روح بیداری ملی و ایران‌گرایی‌، همچون خوره‌ای به جان دستگا‌ه‌های امنیتی و ساکنان اتاق‌های فکری ـ تبلیغاتی رژیم اسلامی افتاده است که جز به نابودی ایران قد راست نکرده‌اند.

آن‌چه در این نمایشات و صحنه‌پردازی‌ها موجبِ افسوس و تلخ‌کامی‌‌ ما شد، مصرف نابجای اندک اعتبار علمیِ برخی اهل علم‌مان، در نگه‌داری پدیده‌ای،‌ که نطفه‌اش، در همان آغاز، با افکار و اهداف حرامی، یعنی به ضدیت با ایران، بسته و عاقبت خلقت نحس‌اش جز به فرورفتن در غرقابۀ فسق و فجور و فساد مافیایی نیانجامیده است. پرسش اینجاست؛ چنین «اهل علمی» که روند این تباهی چهل‌واندی ساله را، با محک «علم» خود، گام به گام رصد کرده و بدان نیز شهادت داده‌اند، چرا خود را سپر بلای آن‌چیزی کرده و وعده‌های تکراری و بی‌بنیادی می‌دهند که جز به ادامۀ روند تباهیِ بیشتر کشور نیانجامیده و نمی‌انجامد؟ آیا چهل‌واندی سال و چندین جنبش نافرجام، در میل به اصلاحات مسالمت‌جویانۀ چند نسل از بهترین نسل‌های این کشور، که جز به تمدید حیات تبه‌کارانه‌تر این فرقۀ تبه‌کار و فلاکت‌بارتر شدن وضع کشور نیانجامیده، کافی نیست؟

مشکل «عالمان» ما کجاست؟ آیا نمی‌دانند که هر واقعیتی از حقیقت و ماهیتی برمی‌خیزد؟ آن ماهیت حقیقی، که این نظم سراپا مافیایی در نظام اسلامی، به عنوان یک واقعیت مسلم و مسلط، برآن روییده و بالا آمده، چیست؟ آیا ما که خود آموختۀ آموزه‌های علمی آن «عالمان» هستیم، آیا ما باید یادآورشان شویم که فساد و مافیای حاکم، تنها عارضه‌ای‌ست که بر بنیاد فلسفه‌ای از ریشه تباه روییده است؟ آیا مگر آن‌ست که:

درختی که تلخ است وی را سرشت  /  گرش برنشانی به باغ بهشت

ور از جوی خلدش به هنگام آب  /  به بیخ انگبین ریزی و شیر ناب

سرانجام گوهر به کار آورد  /  همان میوۀ تلخ بار آورد

 آیا تاختن به مافیای مسلط حاکم و لب فروبستن بر آن فلسفۀ مخبطی که به عمل پیوسته و سرشتی که میوه تلخ ببار آورده، نبردی تو خالی و دُن کیشوت‌وار، و ترحم‌انگیز، نیست؟ در این صورت، از ایرانیان زهرچشیده و جوانان آسیب‌دیده و نسل‌های متمادی ناظر بر روند رو به تباهی میهن‌ و آینده‌‌اشان، چگونه می‌توان انتظار داشت که همچنان حرمت نام علمی‌ هم‌آنانی را بدارند، که زیر «علمی» که خود آموخته‌اند، زده و آن را به تلاش و توصیۀ ماندگاری رژیم اسلامی می‌آلایند، آن‌هم به نام دفاع از عاقبت ایران و عافیت کشور!؟

دفاع از ایران، امر مقدسی‌ست، در این تردیدی‌ نیست! هیچ امری، حداقل از نظر دلبستگان به ملت و کشور ایران، مقدس‌تر از حفظ امنیت یک ملت و پاسداری از مأمن او نیست، اما دل‌سپردن و کوشیدن در راه چنین امر سترگی، به دورویی و نارواگویی آن‌هم در حق پرشورترین ایراندوستان، نمی‌شود و بیش از همه به عقل، راست نمی‌آید! مضافاً آن‌که تا کجا می‌توان پا روی حق هشت میلیون ایرانی و به ویژه پا روی حق دسته دسته جوانان کشور گذاشت که در هر موج مبارزۀ مسالمت‌جویانه برای آزادی خود برای بقای کشور برای نگه‌داری حق و حرمت میهن، سینۀ عریانِ بی‌سلاح را سپر کرده‌، اگر تیر ضحاکان به قلب سیاوش‌وار ‌آنان نرسیده، و اگر گردن افراشته‌اشان سرِ دار بلند نکرده، اما همه چیز را باخته، جان در جامدان و مهر ایران به دل، سر به دنیای ناآشنایی‌ها و نامأنوسی‌ها و آوارگی‌ها گذاشته‌اند! دورویی و زبان به ناروا تا کجا، که تا وقتی جوان گردن می‌افرازد و در کوی و برزن ایرانشهر فریاد می‌زند، «جانم فدای ایران» و سینه به پس گرفتنِ ایران سپر می‌کند، از سوی حاشیۀ دورو و دورنگ اصلاح‌طلبی مجیز می‌شنود، اما اگر همان جوان همان فریاد را در بیرون از شهر و دیار خود و به عشق ایران سر دهد، به انگ «برانداز» به کمک بیگانگان ملقب می‌گردد؟! شگفتا که عجیب مخلوقی می‌شود، آن‌کس که شداید سیلیِ نقدِ علمِ مستقل را تاب نیاورده و کام به حلوای نسیۀ اصلاح قدرت فاسد گشوده و بدان اُخت شده باشد!

البته می‌توان چند صباح دیگری را با وعدۀ بی‌بنیاد اصلاحات، به عمر فساد در قدرت و مافیای در سیاست افزود، می‌توان همچنان در مقابله با چاره‌اندیشی، برای عبور از رژیم اسلامیِ در حال فروپاشی، ایستاد و به جای اندیشیدن به جایگزین و فراهم آوردن شرایط امکانِ جایگزینیِ رژیم در حال فروپاشی، برای جلوگیری از فروپاشی کشور، وقت و عمر به اتهامِ خشونت و جنگ‌طلبی به این و آن، سپری نمود، و سند ایران‌گرایی و جنبش ملی جوانان ایران را در گرو خدعۀ اصلاحات بی‌بنیاد، به زیر پای رژیم از بنیاد اصلاح‌ناپذیر انداخت و یا به صورت ناباورانه‌ای، تئوری‌های‌ پرتردید بافت و به قیاس‌های مع‌الفارق تاریخی، که با دیواری از شک و پرسش رویارو هستند، متشبث شد و آسمان دورۀ انقلاب مشروطه و پادشاه مفلوک قاجاریِ بی‌خبر از عالم و آدم را، که آرمانش تنها سفر فرنگ و خوش‌باشی بود، به ریسمان رژیم ایدئولوژیک فاسد امت‌گرای ضدایرانی هفت‌خط روزگار دوخت که کمترین «هنرش» آویختن جوانان رشید ایران به دار و سوراخ سوراخ کردن پیکر کودکان و بیرون آوردن چشم‌‌‌ها، به زور ساچمه، از چشم‌خانه‌هاست. از بالاترین هنرش مپرس که حدیث خون دل‌ست‌ و به قول مولانا «اشک خون‌ست و به غم آبی شده.»