برنامه تاریخ شفاهی
- آقای همایون خواهش میکنم که شرح زندگانی خودتان و خانوادهای که در آن به دنیا آمدید و بزرگ شدهاید و مدارک تحصیلی و کارهایی را که داشتید بهطور فهرستوار ذکر بفرمائید.
همایون ـ من در سال ۱۳۰۷ یعنی ۱۹۲۸ در تهران به دنیا آمدم. خانواده من از طرف پدری، خانواده کارمند دولت بود و از طرف مادری، خانواده مالک متوسط، هر دو خانواده بهشدت دارای سنتهای مذهبی بودند و بسیار معتقد به دین اسلام و مذهب شیعه. خانواده من خیلی خانواده خوشبختی نبود و پدر و مادرم خیلی زود بعد از تولد من و برادر کوچکترم از هم جدا شدند و سالها من در محیطهای غیر از محیط پدر و مادرم، یعنی پیش خویشانم یا پدربزرگم زندگی میکردم تا بعد بالاخره پدر و مادرم بازهم باهم آشتی کردند در چندین سال بعد.
من تحصیلاتم را، دوره دبستان و دبیرستان و دانشگاه را در تهران گذراندم و از دانشگاه تهران لیسانس حقوق گرفتم و دوره دکترای علوم سیاسی دانشگاه تهران را تمام کردم. از سال ۱۳۲۱ وارد فعالیتهای سیاسی شدم و از سال ۱۳۲۹ در روزنامههای حزبی که خودم هم جزء تأسیس کنندگان آن احزاب بودم، مطالبی مینوشتم. ببخشید من اشتباه میکنم، یعنی از سال ۱۳۲۵ مطالبی مینوشتم. در سال ۱۳۲۷ یک مجله بنام جام جم منتشر کردم که چند شماره انتشار یافت و بعد تعطیل شد.
از سال ۱۳۳۴ وارد کار روزنامهنگاری بهطور حرفهای شدم و در روزنامه اطلاعات به سمت مصحح چاپخانه مشغول کار شدم و در ۱۳۳۵ مترجم سرویس خارجی آن روزنامه شدم و بهزودی نویسنده سرمقالات خارجی و امور بینالمللی روزنامه اطلاعات شدم و سردبیر قسمت امور خارجی روزنامه. در سال ۱۳۴۰ به انتشار اولین مجموعه کتابهای جیبی فارسی اقدام کردم و چند سالی آن کار را انجام دادم و بعداً کسان دیگری آن کار را دنبال کردند و موسسه باقی ماند. بعداً در موسسه مطبوعاتی ایرانی ـ آمریکائی فرانکلین به سمت نماینده موسسه در آسیا برگزیده شدم و دو سالی کارم سرکشی به ادارات مختلف آن موسسه در آسیا بود، یعنی در کشورهای آسیائی بود. موسسه غیرانتفاعی بود که ناشران آمریکائی تشکیل داده بودند و در ایران شعبه بسیار مهم و نیرومندی درست کرده بودند.
در سال ۱۳۴۶ روزنامه آیندگان را پایه گزاری کردم. قبل از آن در سال ۱۳۴۳ به سبب فعالیتهایم در تشکیل سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات ایران، با موسسه اطلاعات دچار اختلاف شدم، چه بگویم، از روزنامه اطلاعات اخراج شده بودم. در روزنامه آیندگان حدود ده سال هم مدیرعامل و هم رئیس هیئت تحریریه و هم نویسنده سرمقالات بودم. در سال ۱۳۵۴ با تشکیل حزب رستاخیز ملت ایران وارد فعالیتهای حزبی شدم بار دیگر و مدتی در هیئت اجرائی حزب فعالیت داشتم. یک سالی قائممقام دبیرکل حزب بودم. در سال ۱۳۵۶ به عضویت کابینه انتخاب شدم بهعنوان وزیر اطلاعات و جهانگردی تا شهریور ۱۳۵۷ و در اواسط آبان ۱۳۵۷، بعد از روی کار آمدن دولت نظامی، به همراه عده دیگری از مقامات رژیم پیشین به استناد ماده ۵ حکومتنظامی دستگیر شدم و در روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ بعد از حمله گروههای مسلح به محل زندان که پادگان دژبان تهران بود یعنی پادگان جمشیدآباد و تصرف آن پادگان، به همراه بقیه زندانیان نظامی که در حدود ۶۰۰ یا ۷۰۰ نفر بودند و غیرنظامی که حدود ۲۵ یا ۲۶ نفر بودند، از فرصت استفاده کردم و از زندان گریختم. البته چند تن از دوستان زندانی ما شناخته و دستگیر شدند و متأسفانه عموم آنها اعدام شدند و من ۱۵ ماه در تهران مخفی بودم، درجاهای مختلف، و دو بار سعی کردم که از کشور بهطور محرمانه خارج بشوم، بار دوم سرانجام موفق شدم و از طریق کردستان به ترکیه رفتم و ازآنجا به اروپا. در طول این سالها فعالیتهای من در زمینههای مختلف سیاسی و مطبوعاتی و نویسندگی و تشکیلاتی و حتی تروریستی خیلی زیاد بوده. از سال ۱۳۲۲ تا سال ۱۳۲۸ عضو مؤثر و یکی از گردانندگان اصلی سازمان مخفی تروریستی بودم که بر ضد دستنشاندگان خارجی در ایران، هیئت حاکمه وقت ایران، و عناصر وابسته به خارجی دیگر، فعالیت میکرد و عملیاتی از قبیل پرتاب بمب به ساختمانهای احزابی که ما تشخیص میدادیم وابسته به خارجی هستند و از این قبیل، از آن سازمان سر زد. یک سال، یک «فلو شیب» بنام «نیمن فلوشیب» گرفتم که مخصوص روزنامهنگاران است و گمان میکنم تنها ایرانی بودم که این «فلو شیب» را گرفتم، در هاروارد تحصیل کردم، عضو هیئت امناء مؤسسات متعددی بودم و چندین رساله و کتاب هم نوشتم و تعداد بیشماری مقالات و سفرنامهها و از این قبیل.
- آقای همایون خودتان ذکر کردید سالهای بعد از ۱۳۲۰ تا زمانی که شما خودتان را شناختید بهعنوان یک انسانی که میتواند فعالیت سیاسی و اجتماعی داشته باشد، مثلاً یکی جنابعالی، برخورد شما با اجتماع چهبود و چه تجربیاتی پیدا کردید که بعد توانستید از آن استفاده بکنید؟
همایون ـ نسل من یکخصوصیت داشت و یک زمینهمشترک داشت با نسلهای قبل و بعد از خود ما.خصوصیتی که نسل من داشت و از همان آغاز زندگی مرا تحت تأثیر قرارداد، این بود که ما فرزندان دوره رضاشاه بودیم. ما در دوره رضاشاه به دنیا آمده بودیم و تا حمله نیروهای خارجی به ایران در ۱۳۲۰ که آنوقت من ۱۲ سالم بود، ما در یک فضای احساساتی و سیاسی مخصوصی زندگی میکردیم که نه قبل از ما، نسلهای پدرانمان و نه بعد از ما، نسل فرزندانمان، آن فضا را تجربه کردند. ما در آن سالها از ایران یک تصور بسیار اغراقآمیزی داشتیم و یک سربلندی نسبت به ایران احساس میکردیم که نه قبل از ما کسی احساس کرده بود و نه بعد از ما کسی احساس کرد. ما ایران را کشور فوقالعاده نیرومند و مقتدر و سرافرازی میدانستیم و وقتیکه نیروهای روس و انگلیس به آن آسانی به ایران ریختند و ایران را اشغال کردند و ما را تحقیر کردند، تأثیری که این ضربه ناگهانی در ما کرد و اثری که در ما گذاشت فوقالعاده بود و هیچوقت آن تأثیر از زندگی ما محو نشد. خود من همیشه حس میکنم که آنچه کردهام و آنچه بر من گذشته به مقدار زیاد برمیگردد به آن تجربه ۱۲ و ۱۳ سال اول زندگیم و آن بیداری ناگهانی و احساسی که به من دست داده که باید آن تحقیری را که شده بودیم جبران بکنم، منظورم این است که ایرانیها چه قبل از ما و چه بعد از ما، نسلهای قبل و بعد از ما، با تسلط خارجی بر کشورشان، با پایمال شدن کشورشان توسط خارجیان یا منافع آنها خیلی معتاد بودند، خیلی عادت داشتند به این مسئله و فقط برای نسل ما بود که این قضیه قابلهضم نبود. ما نه مثل پدرانمان، نه خیلی راحت این موضوع را پذیرفتیم و نه مثل فرزندانمان، خیلی راحت نمیتوانم بگویم، ولی بدون تکان، بدون یک شوک، بدون احساس وارد شدن یک ضربه، با این موضوع روبرو شدیم. آنچه ما بعد از سال ۱۳۲۰ کردیم، نسل ما تحت تأثیر این واقعه بود، اما تجربه دیگر ما، که اسمش را هم نمیتوانم تجربه بگذارم، بلکه زمینه تجربی دیگر ما که مشترک است با نسلهای قبل و نسل بعد از ما، تحت دو عنوان میشود آن را بیان کرد، که یکی برخورد ما با عامل دین در جامعه بود و یکی واقعیت همسایگی ایران با شوروی. از همان آغاز و از همان سالهای کودکی و بخصوص برای من که در یک خانواده بهشدت مذهبی بزرگشده بودم کاملاً محسوس بود که چه تضادی میان دنیایی که من با آن آشنا میشدم و دنیای مذهبی خانوادهام، پدربزرگم، عموها و تا حدی پدر و مادرم، گرچه آنها روشنتر بودند وجود دارد. از همان نخستین سالهای کودکی برای من این موضوع روشن بود که نمیتوانم با دنیای امروزی و حالا باید بهتر بگویم: دنیای امروزی، دنیای جدید و دنیای علم و فرهنگ و معرفت آشنا بشوم و خودم را با آن دنیایی یکی بکنم و باورهایی را که در خانوادهام و در خانوادههای بیشمار دیگر و تقریباً در همه خانوادههای آن روز ایران غلبه داشت، آنها را هم حفظ بکنم. نمیتوانستم در مدرسه چگونگی نزول باران را از جمع شدن ابرها، ابرهایی که تابش خورشید روی آبهای دنیا آنها را تشکیل داده بود و بعد تبدیلشان به باران، براثر برخورد با یک جبهه هوای سرد، آن را یاد بگیریم و بیاموزم و قبول بکنم و ضمناً توضیحاتی را که در کتابهای مذهبی که مثلاً عموی من برای من میخواند که هر فرشتهای یک قطره باران میریزد و باران ازآنجا تولید میشود، آن را هم بپذیرم. این تضاد میان پیشرفت و علم، با باورهای رایج مذهبی، نمیگویم مذهب، ولی باورهای رایج مذهبی، از همان آغاز در ذهن من یک کشمکشی باهم داشتند بالاخره در ۱۵ سالگی این کشمکش بهطور قطع به نفع علم و معرفت و ترقیخواهی و دنیای امروزی فیصله پیدا کرد. پس یک عنصر دیگری که در تشکیل من به آن عنوانی که هستم، سهم اساسی داشت و در ساختن من سهم اساسی داشت، این قضیه تضاد میان باورهای مذهبی و دنیای جدید بود، و دومین عاملی که در همه زندگی من اثر دیرپایی داشته، در زندگی سیاسی من، در تشکیل اعتقادات من و در تعیین راه زندگی من، واقعیت همسایگی ایران با شوروی یا روسیه است. من از اوایل کودکی به خواندن تاریخ و مطبوعات خیلی علاقهمند بودم، شاید در ۸ سالگی شروع به خواندن روزنامه کردم و از ۹ سالگی تاریخ میخواندم و خیلی زود بهاینترتیب آشنا شدم با تأثیرات فوقالعاده که همسایگی ایران در دویست سال گذشته، یعنی از آغاز قرن نوزدهم و حتی از اواخر قرن هیجدهم، در تاریخ ایران و در جامعه ایرانی ایجاد کرد. برای من از همان اول و پیش از آنکه دومین دهه زندگانیم را به پایان برسانم، مشخص بود که ایران چارهای ندارد جز اینکه مبارزهای را که از اواخر قرن هیجدهم بر آن تحمیلشده بود، یعنی مبارزه با جهانجویی و توسعهطلبی امپراتوری روسیه و بعداً بهصورت اتحاد جماهیر شوروی، این مبارزه را ببرد. برای من مسلم بود که ما بهعنوان ایرانی، محکوم به مستحیل شدن و تحلیل رفتن در آن امپراتوری هستیم، مگر اینکه تمام نیروهایمان را بسیج بکنیم. این برای من یک اعتقاد ثابت شد و نزدیک چهل سال است که با این اعتقاد زندگی میکنم و هنوز هم معتقد هستم که ایران بسیار بسیار درخطر ازهمگسیختگی و تحلیل رفتن در امپراتوری همسایه شمالی است و اولین اولویت ملی ما مبارزه با این توسعهطلبی است و باید از هر نیرویی استفاده بکنم برای جلوگیری از وقوع چنین خطری که متأسفانه در شرایط کنونی احتمال آن بیش از ۵۰ درصد است و خیلی بیش از پنجاهدرصد است. پس آنچه عقاید سیاسی من را شکل داد، غیر از ضربه عاطفی سوم شهریور ۱۳۲۰ یک مسئله باورهای مذهبی بود در جامعه و دوم، رویارویی اجتنابناپذیر و تحمیلی با امپراتوری گسترش طلب و توسعهطلب همسایه شمالی.
- آقای همایون شما را قبلاً نمیشناختم، ازآنچه میگویید به نظر میرسد که شما یکی از افراد استثنائی هستید که بلوغ زودرس اجتماعی و سیاسی رسیدهاید و طبیعتاً یک چنین آدمی ماجراجوتر میشود از دیگران. عرض کردم که من قبلاً با شما آشنایی نداشتم. امروز که شما را دیدم، حس کردم که یکی از پاهای خودتان را سنگینتر حرکت میدهید، این مادرزادی است یا نتیجۀ ماجراجوئیهای شماست؟
همایون ـ بله درست حدس زدید، نتیجه ماجراجوئی است. من در آن سازمان زیرزمینی که تشکیل داده بودیم بین سال ۲۲ تا ۲۸ که ما آن را بنام انجمن میشناختیم، یک سازمان مخفی بود از بچههای هم سن و سال خودمان که تشکیلات سلولی داشت و افرادش همدیگر را نمیشناختند و در آن سازمان من ضمن یکی از عملیات نظامی در امیرآباد که آنوقت اردوگاه نظامی آمریکائیها بود در ایران و برگِردش یک منطقه مینگذاری بود، من رفته بودم بهاتفاق دو نفر از دوستان که از آن مینها از روی زمین برداریم و از زیرخاک، بهاصطلاح جمع بکنیم که آنها را بکار ببریم یکی از آن مینها زیر پایم منفجر شد و آسیب زد بهپای من. بله به سبب آن ماجراجوئیها که شما اشاره کردید، من سه بار زندان افتادم در زندگیم و حدود ۹ ماه از زندگیم را در زندان بودم و در حدود یک سال از عمرم را در بیمارستانها بودم به همان دلیلی که اشاره کردید.
- راه یافتن شما به مطبوعات چطور بود؟
همایون ـ عرض کردم من در آن احزابی که تشکیل میدادیم یک نشریه ارگان داشتیم و من در آن نشریه ارگان چیز مینوشتم و یک مجله خودم منتشر کردم، بعد آن مجله موفق نشد. از روزنامههای موجود استفاده کردم و در آنها چیز مینوشتم. در اطلاعات، چون نمیتوانستم در هیئت تحریریهاش راه پیدا کنم در آن موقع، چون کسی را نمیشناختم و کسی مرا نمیشناخت، این بود که از طریق کار تصحیح وارد شدم و خوب نسبتاً بهزودی یعنی حدود یک سال بعد توانستم وارد هیئت تحریریه بشوم و بالاخره دیدم که روزنامهای از خودم لازم دارم که بتوانم حرفهایم را آزادانه بزنم و آیندگان را به وجود آوردم. چون از اول زندگیم بهمحض اینکه سواد پیدا کردم یعنی از کلاس دوم و در هشتمین سال زندگیم، روزنامهخوان بودم و روزنامه را خیلی دوست داشتم و تاریخ میخواندم که تاریخ، خودش روزنامه گذشته است. زیرا روزنامه سیاست امروز است و تاریخ سیاست دیروز. این است که یک گرایش ذهنی همیشگی تقریباً نسبت به کار روزنامهنگاری و نویسندگی در من پیدا شد.
- از روزنامهنگاری صحبت میکنید، باتجربه زیادی که در نویسندگی، و نمیدانم شاید در خبرنگاری هم اشتغال داشتهاید؟
همایون ـ نخیر، تقریباً هیچوقت خبرنگاری نکردم.
- نویسندگی، مدیریتِ عامل تنها روزنامۀ صبح ایران، شاید با تجربیات عمیقتری که در بررسی مسائل خارجی و بینالمللی داشتید، هیچوقت حس کردید که کشورهای خارجی مستقیم یا غیرمستقیم و مسئله وابستگان مطبوعاتی آنها با مطبوعات ایران تماس دارند؟
همایون ـ تردید نیست که وابستگان مطبوعاتی کارشان تماس با مطبوعات ایران بود و خیلی سعی میکردند که روابط خوبی با مطبوعات ایران داشته باشند.
- جز روابط خوب، آیا چیزی هم موردنظرشان بود که بخواهند چاپ شود در مطبوعات ایران؟
همایون ـ نه به آن صورت. برای اینکه مطبوعات ایران همیشه از طریق دستگاه حکومت زیر کنترل بودند، و اگر لازم بود که جهتی بگیرند جهت را از دستگاه حکومتی میگرفتند و وابستگان مطبوعاتی خارجی اکثر فعالیتشان فرستادن مطالب بود به ادارات روزنامهها، به این امید که از آن مطالب استفاده بشود و گاهی میشد که عنوان نمیشد و یا از طریق ارتباطات دوستانه سعی میکردند القائاتی بکنند که در معدودی از موارد موفق میشدند، ولی عموماً نمیشدند چون همانطور که عرض کردم خبرنگاران و نویسندگان نظرشان به دستگاه حکومتی خود ما بود، اگر قدرتهای خارجی میخواستند اعمالنفوذی روی مطبوعات ایران بکنند آسانتر بود برایشان که از طریق خود حکومت این کار را بکنند.
- از کنترل دولت بر مطبوعات صحبت کنید، این کنترل تا چه حد بود؟
همایون ـ کنترل فرق میکرد، در طول سالهایی که من با مطبوعات ایران آشنایی داشتم و از نزدیک یعنی از حدود سالهای ۳۰ تا ۵۰ در حدود بیستوچند سالی شدت و ضعف زیادی پیدا کرد. گاهی آزادیهای بیشتری داده میشد، ولی در عموم مواقع کنترل نسبتاً شدید بود. این کنترل دو هدف داشت، یکی هدف سیاسی و یکی هدف اداری. هدف سیاسی آن حفظ رژیم مملکت و تا حدودی میشود حتی گفت که موجودیت مملکت بود، از مداخلات بیگانگان، چون همانطور که عرض کردم تاریخ معاصر ایران یک motif و یک دورنمایه اصلی بیشتر ندارد و آن مقابله با خارجیان و رویارویی بانفوذهای خارجی است، و خوب مطبوعات از آسیبپذیرترین نهادهای سیاسی و اجتماعی ایران بود، تا آنجا که مربوط به نفوذ خارجیها میشود، هدف سیاسی این کنترل، ـ هدف آن را عرض میکنم ـ نه اینکه لزوماً همیشه به این هدف میرسیدند یا کارهایشان به این هدف خدمت میکرد، ولی هدف اعلامشده حفظ رژیم و موجودیت ملی بود و هدف اداری هم داشت و آن هدف اداری عبارت بود از حفظ مقامات مملکت و صاحبان مناصب و رهبران سیاسی از هرگونه انتقاد یا مطلب ناخوشایندی که در مطبوعات ظاهر میشد. از آن هدف اول بهسادگی به هدف دوم رسیده بودند و در عموم مواقع، بیشتر هدف دوم بود که به آن خدمت میشد در کنترل مطبوعات تا هدف اول.
- سیاستگزاران این کنترل چه اشخاصی بودند؟
همایون ـ سیاستگزاران: سازمان اطلاعات و امنیت کشور و وزارت اطلاعات و قبل از وزارت اطلاعات، دستگاهی در نخستوزیری مسئول این کار بود. همیشه باز دفتر نخستوزیر خیلی مؤثر بود در این موضوع. در دربار یک تشکیلاتی برای این کار وجود داشت، وزارتخانهها هرکدام یک تشکیلاتی داشتند و شهربانی مداخلاتی میکرد و عده زیادی بیش از اندازه در این کار بهاصطلاح دست بود و مداخلات بود.
- این کار عظیمی است و هماهنگ کردن اینها کار مشکلی است؟
همایون ـ هماهنگ میشد و عموماً هماهنگ نمیشد و درنتیجه اتفاقات گاهی خندهآوری هم میافتاد. یعنی مطلبی بسیار بیاهمیتی گاهی سانسور میشد بهاصطلاح و مطلب بسیار مهمی از نظرها دور بود. سانسور مطبوعات در ایران هیچگاه سیستماتیک و هدفدار نبود. همانطوری که عرض کردم بیشتر مربوط شده بود به حفظ مقامات و صاحبان مناصب.
- ذکر کردید که مدتی هم با انتشارات فرانکلین کار میکردید و یک سابقه هم از این انتشارات فرانکلین در ایران داشته باشیم خیلی خوب است؟
همایون ـ در آمریکا در دهۀ ۵۰ گمان میکنم ناشران آمریکائی گرد هم آمدند و دههای بود که آمریکا تازه وارد صحنۀ بینالمللی میشد و مسئله توسعه خیلی باب روز شده بود و نقش و وظیفه کشورهای توسعهیافته غربی در نوسازی کشورهای عقبافتاده ورود به توسعه بسیار مورد توجه بود، ناشران آمریکائی جمع شدند، یعنی بخش خصوصی آمریکا، و یک موسسه تشکیل دادند که غیرانتفاعی بود و این موسسه وظیفهاش کمک به صنعت نشر در کشورهای رو به توسعه بود، به این صورت که کتابهای چاپ آمریکا را حق تألیفش را البته به مبلغ خیلی کمی با توافق اتحادیه ناشران آمریکا میخریدند و آزادانه در اختیار دستگاههای انتشاراتی کشورهای جهان سوم بهاصطلاح میگذاشتند و کمکهای مختصری از نظر فنی یا مواد اولیه به آن سازمانها میکردند و از کتابهای منتشر شده یکدرصدی بنام تألیف میگرفتند. این طرز کار این موسسه بود، و این موسسه در کشورهای مصر و ایران دو شعبه داشت، در افغانستان و پاکستان هم دو شعبه داشت، یعنی در پاکستان شرقی و غربی، در مالزی، اندونزی، نیجریه و احتمالاً یکی دو کشور دیگر که الآن خاطرم نیست شعبههایی دایر کرده بود و با همین ترتیب کار میکرد. در ایران در حدود سال ۳۲ این موسسه تشکیل شد و چند سالی به همین صورت کار میکرد، یعنی هرسال ۱۰ یا ۱۵ کتاب آمریکائی را ارائه میکرد و موضوعات کتابها هم محدود نبود، هر موضوعی میتوانست باشد و صرف اینکه کتاب در آمریکا چاپ شده باشد کافی بود و مؤسسات محلی کتابی را که فکر میکردند در بازارشان فروش خواهد رفت انتخاب میکردند و آن را ترجمه میکردند و بر آن ترجمه نظارت میکردند، حق نشرش را به یک ناشر محلی واگذار میکردند و در مورد ایران به یک ناشر ایرانی و کمکهای فنی به او میکردند و یک مختصری کمک برای راه انداختن کتاب و بعد از فروش کتاب، یکچند درصدی بهعنوان حق تألیف میگرفتند. اما این عملیات کوچک در ایران بهزودی تبدیل به یک عملیات بزرگی شد، به این ترتیب که ضرورت انتشار کتابهای درسی بهصورت منظم و آبرومند، حس گردید. چون فوقالعاده این کار بی ترتیب بود و کیفیت کتابها پائین بود و این وضع ایجاب کرد که یک سازمانی به این منظور تشکیل شود و وزارت آموزش یک دفتری را درست کرد، به این منظور که کتابها را دوباره شروع کردند به نوشتن و کتابهای ابتدائی و دبیرستانی تا این اواخر آن دفتر وزارت آموزش تهیه میشد و چاپش هم از طریق موسسه فرانکلین انجام میگرفت. یعنی برای صفحهآرائی و هنری این موسسه میکرد و برای این خدمات یک پولی میگرفت که این پول از تمام بودجۀ موسسه فرانکلین در تمام دنیا ازجمله سازمان مرکزیشان در نیویورک که اداره کوچکی بود، بیشتر بود. موسسه فرانکلین در ایران در دهۀ ۵۰ از بین رفت و در دنیا هم در همان حدود تعطیل شد و الآن دیگر وجود ندارد و در حدود ۲۰ سال فعالیت کرد و ازجمله کارهایش انتشار یک دائرةالمعارف بود که اولین دائرةالمعارفی بود که به فارسی درآمد و شاهنامه بایسنغری را دو بار چاپ و منتشر کرد که حقیقتاً از شاهکارهای چاپ است و آن کتابهای جیبی را که من عرض کردم، یعنی آن سری کتابهای جیبی که خود من راه انداختم، به کمک فرانکلین بود، و کتابهای درسی را سروسامان داد و مقدار زیادی کارهای دیگر. من از سال ۱۳۴۰ تا سال ۱۳۴۵ با این موسسه همکاری میکردم جز یک سال آن وسط که در هاروارد درس میخواندم.
- بنیانگزار موسسه فرانکلین چه کسی بود در ایران؟
همایون ـ شخصی بنام آقای صنعتیزاده
- تخصص ایشان در این کار بود؟
همایون ـ نه، آدم خیلی علاقهمندی بود به کارهای گوناگون. آدم چند جانبهای بود، بااستعداد استثنائی و به نظرش رسیده بود که این کار را باید بکند و راه انداخت و خودش هم تا حدود سال ۴۷ در آن کار بود و بعد کنار رفت.
- در سال۱۳۴۳ همانطور که فرمودید، سندیکای خبرنگاران و نویسندگان را برپا کردید و بنیاد گذاشتید، هدف شما از این کار چه بود؟
همایون ـ در هدفی که داشتم یکی بهبود وضع مطبوعات ایران بود، و یکی بالا بردن سطح زندگی و سطح حرفۀ کارکنان مطبوعات، یعنی کارکنان تحریری مطبوعات. مطبوعات ایران در آن موقع تشکیل میشد از دو روزنامه اصلی و دو سه مجله آبرومند و دهها و صدها روزنامه و مجله زیر استاندارد، یعنی زیر همه استانداردها و من تصور میکردم که با این وضع، مطبوعات ایران نتوانند توانست خدمتی انجام بدهند، آن دو روزنامه اصلی هم از لحاظ حرفهای هر دو بسیار سطح نازلی داشتند و برای من حقیقتاً اسباب تأسف بود که در رشتهای کار میکنم که اینقدر از نظر اخلاقی و از نظر حرفه و از نظر سیاسی پائین هستند. مطبوعات بههیچوجه آبرو و اعتباری نداشت، حتی تا سالها بعد هم پیدا نکرد، خود من یادم هست که وقتی دنبال منزلی میگشتم برای اجاره و هر جا میشنیدند که من روزنامهنگار هستم، از اجاره دادن آن آپارتمان به من خودداری میکردند تا بالاخره کسانی که مرا میشناختند، پیدا شدند و حاضر شدند که به شخص من و نه بهعنوان روزنامهنگار، آپارتمان را اجاره بدهند. یک چنین وضعی بود در ایران. شاید فکر میکردم که یک سندیکا بتواند اینکار را انجام دهد، البته زیاد موفق نشدیم برای اینکه این سندیکا متشکل بود از کارکنان همان مطبوعات و آن مطبوعات هم اگر میتوانستند اصلاح بشوند، قبلاً اصلاحشده بودند و بجای اینکه سندیکا آن مطبوعات را اصلاح کند، مطبوعات آن سندیکا را عملاً خراب کردند.
- سندیکای خبرنگاران و نویسندگان با آن هدفی که به وجود آمد، چقدر موفق بود؟
همایون ـ در یک زمینه مسلماً موفق شد و آن بالا بردن سطح زندگی خبرنگاران و نویسندگان بود. نهتنها ساعات کارشان منظم شد و از حالت هرجومرج قبلی درآمد بلکه حقوقشان خیلی بالا رفت و درآمدشان بسیار بهبود پیدا کرد، و از آن مهمتر عموم آنها صاحب مسکن شدند و اقداماتش را سندیکا کرد و کمکهایی را که دولت هویدا به سندیکا کرد در این زمینه.
- شما گفتید که مدیرعامل و نویسنده سرمقالات و رئیس هیئت تحریرۀ آیندگان بودید، شما چرا صاحبامتیاز آیندگان نبودید؟
همایون ـ دلایل آن بیشتر شخصی بود. من میل داشتم که صاحبامتیاز آن روزنامه یکی از دوستانم باشد، یک دوست خیلی قدیمی و خیلی عزیز، ولی خوب بعدها آن دوست اختلاف پیدا کرد بر سر همان روزنامه با من و خارج شد از شرکتی که ناشر روزنامه بود و من هم نخواستم جای او را بگیرم و یک کس دیگری بعد از او، صاحبامتیاز روزنامه شد. بههرحال من علاقه خاصی به داشتن امتیاز روزنامه نداشتم و اداره روزنامه کفایت میکرد.
- هیچوقت تقاضا کرده بودید که شما صاحبامتیاز روزنامه بشوید؟
همایون ـ هیچوقت.
- یککمی خواهش میکنم صحبت بفرمائید راجع به فعالیت احزاب مختلف، یکزمانی که چندین حزب و نهضت سیاسی در ایران فعالیت میکردند، یککمی راجع به آنها صحبت بفرمائید، یا هر طوری که دلتان میخواهد خیلی گسترده و مقایسه اینها و ارتباطشان با بقیه ارگانهای مملکتی و قدرت نفوذشان در سازمانهای مملکتی و اداره مملکت.
همایون ـ بعد از شهریور ۱۳۲۰ فعالیتهای سیاسی در ایران آزاد شد و مثل همه موارد آزادشده جامعۀ نهچندان آماده که قبلاً در بند بوده، آزادی بهسرعت تبدیل به هرجومرج و بینظمی شد. در زمینۀ فعالیتهای حزبی، این آزادی و هرجومرج بهصورت تشکیل صدها حزب و گروه تجلی کرد. از این احزاب و گروهها، آنچه مختص جوانها، مقصودم نوجوانهای آن دوره بود که اکثریت این سازمانها و گروهها را هم آن نوجوانها تشکیل میدادند، در آن موقع اهمیت چندانی پیدا نکرد. بعدها که آن جوانها بزرگتر شدند، فعالیتهای سیاسی آنها بهصورت چند گرایش مشخص جایی در تحولات سیاسی ایران پیدا کرد. بزرگترهای ما در آن موقع دو حزب یا جریان سیاسی مشخص تشکیل دادند که یکی حزب توده بود که به دلایل مختلفی که عرض میکنم خیلی نیرومند شد و یکی احزاب مختلفی که وابسته به انگلستان بودند از حزب عدالت گرفته تا حزب اراده ملی که چند سالی تا پایان جنگ، اختیار مملکت را در دست داشتند. در میان اینها هم یک جنبش سیاسی که هیچوقت هم بهصورت حزب درنیامد ولی از همه سرانجام نیرومندتر شد بنام جبهه ملی وجود داشتند. حزب توده از نظر تشکیلاتی از همه احزاب دیگر موفقتر و بزرگتر شد، هرچند هیچوقت قدرت را به دست نگرفت، برخلاف جبهه ملی که از نظر تشکیلاتی از همه ضعیفتر بود، ولی توانست قدرت را به دست بگیرد. دلایل موفقیت حزب توده بیش از همه این بود که این حزب قبل از احزاب دیگر با مفاهیم تازه سیاسی و اجتماعی و اقتصادی آشنایی و سرکار پیدا کرد و بهصورت مدافع و توضیحدهنده آن مسائل درآمد. برای نسل مشتاق و تشنۀ ایرانی که هیچچیز نمیدانست و مطالب و نوشتهها و گفتههای رهبران و سخنگویان حزب توده برایش حقیقتاً مثل دریچهای بود بهطرف دنیای روشن و امیدبخش. پس حزب توده پیش از همه برای اینکه خودش را توانست نماینده ترقی و توسعه و نواندیشی جلوه دهد، موفق شد. دومین عامل موفقیتش تکیه بر سنت سازماندهی احزاب کمونیست دنیا بود که همیشه موفق بودند در این زمینه و سومی، آن کمکهای مستقیمی بود که یک قدرت جهانی که آن موقع نیمی از ایران را اشغال کرده بود، یعنی شوروی به آن میداد، چهارمی اتکا آن حزب بود به سوابق مبارزات نیروهای چپ در ایران از ۱۹۱۷ و ۱۸ به اینطرف و سوابقی که هیچوقت تقریباً قطع نشد و استفاده از حالت قهرمانی که پارهای از رهبران این جنبش چپ در ایران پیدا کرده بودند مثل دکتر ارانی یا حیدرعمواغلی یا رهبران اتحادیههای کارگری اوایل دوران رضاشاه و بالاخره با استفاده از واکنش شخصی که در جامعه ایرانی نسبت به هیئت حاکمه، اصطلاحی که آن مواقع زیاد بکار میرفت و بعداً این اصطلاح کمکم متروک شد، احساسات بسیار نامساعد و منفی که مردم ایران نسبت به هیئت حاکمه، بهاصطلاح داشتند و به آن طبقه که صاحب مملکت بود و درواقع گرداننده مملکت هم بود با استفاده از این احساسات نامساعد، حزب توده توانست که موفق بشود، ولی حزب توده دچار یک اشکال اساسی بود، تبعیت بدون چونوچرا از سیاست شوروی که گاهی تا آنجا پیش میرفت که افراد حزب توده با کامیونهای سربازان روس تظاهرات میکردند که تحت حمایت سرنیزههای روسی بودند و فریاد میکشیدند برای دادن امتیاز نفت شمال به روسها. طبیعی است که یک چنین سیاستی و یک چنین روشی بهاضافه سیاستهایی که حزب توده در ماجرای آذربایجان اتخاذ کرد، این حزب را تبدیل به دشمن درجهیک نیروهای ملی در ایران میکرد.
عوامل انگلستان آن احزابی را که عرض کردم تشکیل دادند، آنها هم بهمان اندازه منفور بودند در نظر ملیون ایرانی و نماینده یک سنت سیاسی بودند که آن موقع نزدیک ۱۵۰ سال ما به عقبافتادگی ایران شده بود و درعینحال وابسته به یک قدرتی بودند که آن موقع دیگر قدرتی محسوب نمیشد. در پایان جنگ دوم جهانی، انگلستان باآنکه جزء فاتحان جنگ بود ولی از بزرگترین بازندگان جنگ بهحساب میآمد و بهزودی حتی ایرانیان سادهپرداز دیدند که امپراتوری انگلیس تبدیل شد به یک قدرت درجه دوم، و در میان قدرتهای درجه دوم، باز یکی از درجه دومها. جبهه ملی از همه جریانات سیاسی آن موقع ایران آینده بهتری داشت، برای اینکه نماینده طرز تفکری بود که در همه قرن نوزدهم و قرن بیستم بر تفکر سیاسی ایرانی و بر خودآگاهی سیاسی ایرانی چیره بود و آن تفکر استقلالطلبی و حفظ منافع ملت در مقابل دستاندازیهای خارجی بود. از این نظر، جبهه ملی وارث، مستقیم انقلاب مشروطه ایران بود و همان حیثیت بزرگ را در میان مردم داشت و تا موقعی که پرچم مبارزه با شرکت نفت ایران و انگلیس را به دوش داشت، از پشتیبانی اکثریت مردم برخوردار بود، از جمله خود من در ۳۰ تیر ۱۳۳۱ وقتی دولت قوام روی کار آمده بود و دولت مصدق کنار گذاشته بود، به نفع مصدق تظاهرات کردم و شاهد کشته شدن عدهای در خیابان اکباتان بودم شخصاً، ولی جبهه ملی از فرصت یگانهای که به دست آورد استفاده نکرد و بهجای اینکه در فکر تقویت و تحکیم مملکت در مقابل دشمنان خارجی باشد، اجازه داد که ایران صحنه رقابت قدرتهای خارجی بشود. انگلیسها همچنان در جنوب مشغول تحریکات در میان عشایر شدند و آنها را مسلح میکردند، و روسها عوامل خودشان را توسط حزب توده در تمام مملکت میگستراندند و بیم آن میرفت که ایران استقلال و تمامیت خودش را از دست بدهد. چون جبهه ملی در آن مبارزه کامیاب نشد و نتوانست که راهحل سریعی برای موضوع نفت پیدا کند که اجازه بدهد که به کارهای اساسیتر در مملکت بپردازند و چون یک حالت سودائی و ابسیونی نسبت به قضیه نفت پیداشده بود که اجازه نمیداد که به هیچ اولویت دیگری پرداخته بشود، ازاینرو کمکم مردم از این جبهه روگردان شدند تا اینکه در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که باز من در خیابانها بودم و اینبار بر ضد حکومت جبهه ملی تظاهرات میکردم و دیدم که هیچکس بهدفاع از آن حکومت از خانهاش بیرون نیامد و من حقیقتاً تجربه دستاول دارم که مردم از وضع موجود سیر شده بودند و خواهان تغییرش بودند و تجربه دستاول دارم از اینکه اگر ۲۸ مرداد روی نمیداد شاید یک ماه بعد یا کمتر حتی از یک ماه بعد، یک کودتای چپی کار آن حکومت را یکسره میکرد، حکومتی بود که دیگر هیچ قدرتی برایش نمانده بود. درهرحال این سه جریان، سالهای بلافاصله پس از جنگ را تحت تسلط خودشان داشتند، ولی گرایشهای فکری جامعه ایرانی با بزرگتر شدن نسلی که من جزء آن بودم یعنی نسل دوره رضاشاهی از حالت ابهامی که قبلاً داشت بدر آمد و تبدیل شد به گرایش فکری بسیار مشخصی که تا انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ ادامه داشت و این جریانها را من میتوانم تحت چند عنوان قسمتبندی کنم، اولین و مهمترین این گرایشها گرایشی بود که من میتوانم به آن عنوان ناسیونالیست و ترقیخواه بدهم و این گرایشی بود که میخواست ایران برگردد به دوران سازندگی سالهای رضاشاهی. همانطور که گفتم ما محصول یک دورهای بودیم و نسبت به آن دوره فوقالعاده احساس سربلندی میکردیم و باآنکه ضربه سوم شهریور خیلی بر ما ناگوار آمد، ولی ما هیچوقت فراموش نکردیم که ما در یک دورهای زاده شدیم که ایران داشت ساخته میشد از نو، و دست خارجی تلاشهای ملت ما را متوقف کرد و ما میخواستیم که این تلاشها از سر گرفته بشود و ما این کار را کردیم و از سال ۱۳۴۲ توانستیم دوباره یک دوره پانزدهساله سازندگی را به کشور بیاوریم که ابعادش فوقالعاده بزرگتر از آن بود که ما در سالهای رضاشاهی دیده بودیم. یک گرایش فکری دیگر، گرایش مارکسیستی بود که هرروز بر نفوذش اضافه میشد. در طول سالها با آنکه حزب توده شکستخورده بود، ولی گرایش مارکسیستی بامهارتی که سخنگویان و مبلغان این گرایش نشان دادند و مارکسیسم را در نظر ایرانی بیفرهنگ و تازه آشنا شده با این مفاهیم، بهعنوان علم معرفی کردند. و مارکسیسم و علم یکی شد و حتی نه یک تفکر علمی بلکه خود علم شناخته شد و به سبب اینکه مارکسیستها هم چنان پرچمدار مبارزه در رفع تبعیضات طبقاتی باقی ماندند و مهمترین مدافعان عدالت اجتماعی بهحساب آمدند، توانستند مغزهای جوانتر را بهطور روزافزونی بهطرف خودشان جلب بکنند. البته در این میان قدرت و حکومت بهطور روزافزونی به دست نمایندگان آن گرایش ناسیونالیست و ترقیخواه افتاد. ولی جریان اصلی «اپوزیسیون» جریان مارکسیستی باقی ماند و حتی بیشتر شد و جبهه ملی بیاعتبار شد و یک گروه بزرگ پیروان همچنان داشت، ولی هیچوقت نتوانست یک نیروی سیاسی بشود، اما در بطن جامعه، یک جریان نیرومند اسلامی و مذهبی همچنان باقیمانده بود، این جریان گاهی به سطح میآمد مثل سالهای بعد از جنگ جهانی، سالهای مبارزه برای ملی کردن نفت، ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ ولی اصولاً در زیر سطح معمولی جامعه جریان داشت و چندان هم توجه را جلب نمیکرد و از پشتیبانی و کمک حکومت هم به نحو روزافزونی برخوردار بود، برای اینکه حکومت تصور میکرد که با امتیاز دادن به مذهب میتواند برای خودش مشروعیت سیاسی فراهم بکند. حکومت و رژیم بجای اینکه مشروعیت سیاسی را در مبارزه با عقبماندگی جامعه و مبارزه با نابرابریهای آشکار و غیر لازمی که در جامعه وجود داشت، چون بعضی از نابرابریها الزامآور است، لازم و کاریش نمیشود کرد، ولی خیلی از نابرابریها واقعاً لازم نیست و میشود برطرفش کرد، بههرحال حکومت، بجای اینکه از این طریق در پی جلب مشروعیت سیاسی بربیاید، کوشش میکرد که امتیازهایی به گرایشهای فکری مخالف و بیش از همه به مذهبیها و نهچندان کم به مارکسیستها بدهد و آنها را جلب کند. ولی این دو گروه هرگز با این امتیازها تسلیم نشدند و آشتی نکردند و بالاخره موجبات سقوط آن رژیم را به کمک همدیگر فراهم کردند. بههرحال آن گرایش مذهبی هم در زیر وجود داشت. در کنار این سه گرایش اصلی جبهه ملی را ناچارم یک گرایش فرعی بهحساب بیاورم، برای اینکه هیچوقت نتوانست پیروان زیاد و پیروان متشکلی داشته باشد. در سالهای بعد از ملی شدن نفت و مبارزه برای نفت، در کنار اینها گروهها و گرایشهای کوچکتری وجود داشت که به یکی از اینها متمایلتر بود. مثلاً یک گرایش لیبرال و مذهبی و سوسیالیست به وجود آمد که از طرفی از سنت آزادیخواهی دکترمصدق دفاعی میکرد و از طرفی با سنت عدالت اجتماعی و سنت برابری خواهی مارکسیستها نزدیک بود و از طرفی خواهان بازگشت به ارزشهای اسلامی بود. کسانی مثل آلاحمد نماینده آن بودند و بسیاری دیگر، یا مارکسیستهائی پیدا شدند که مارکسیسم را با مذهب آشتی دادند و سعی کردند که جاذبه مضاعفی هم برای مذهبیها و هم برای مارکسیستها داشته باشند، که اشخاصی مثل شریعتی و طالقانی و مجاهدین خلق نمایندگان آن هستند. در داخل گرایش اولی، یعنی ناسیونالیست و ترقیخواه هم گروههایی و افرادی بودند که در عین اینکه قبول داشتند که: ۱ ـ اولین اولویت ملی ایران مبارزه با دستاندازیهای همسایه شمالی و حفظ استقلال ایران در مقابل آن نفوذ است و ۲ ـ تمام انرژی ملی ایران باید صرف توسعه مملکت بشود و ۳ ـ هیچ چارهای نیست که جز از داخل رژیم و از داخل سیستم کار بکند و مملکت را سعی بکنند آنقدر توسعه دهند و پیش ببرند و چنان مقدمات اجتماعی و اقتصادی برای مملکت فراهم کنند که بعداً بهعنوان آزادیهای سیاسی و به توسعه سیاسی مملکت رسید، این گروه فاصله خودشان را با آن رژیمی که با آن کار میکردند و با آن سیستمی که در داخلش کار میکردند، سعی میکردند حفظ بکنند. اینها معتقدان و اصلاحطلبان آن دوره بودند و کسانی بودند که معتقد بودند که مبارزه با رژیم و کار کردن از خارج سیستم، سبب خواهد شد که نیروهای دشمن ایران یعنی مارکسیستها و عناصر مذهبی دست بالاتر را پیدا بکنند و احتمالاً تمامیت ارضی ایران هم به خطر بیفتد، ولی میدیدند که با آنچه که در این سیستم اتفاق میافتد، نمیتوانند سازگاری داشته باشند و خودشان را با همه آن سیستم نمیتوانستند یکی بکنند، یکتنشی وجود داشت بین این گروههای اصلاحطلب و معتقد به رژیم و عناصر محافظهکارتر و کسانی که بیشتر با آن رژیم یکی شده بودند. حزب رستاخیز که در سال ۱۳۵۳ اعلام شد و از ۵۴ شروع بکار کرد، نتیجه فعالیتهای این گروه بود. قبل از آن از نیمه دهه ۳۰ یک سیستم دوحزبی در ایران حکومت میکرد که در واقع یکحزبی بود، حزب ایران نوین از سال ۱۳۴۱ عملاً صاحباختیار ماشین سیاسی مملکت شده بود و آن سیستم دوحزبی بیش از اندازه در اختیار عوامل محافظهکار درآمده بود و این اصلاحطلبان داخل سیستم سعی کردند که تسلط بسیار سخت و متحجر شده نظام دوحزبی و فیالواقع یکحزبی یعنی نظام مسلط حزبی ایران نوین را در هم بشکنند و در اینجا حزب رستاخیز راهحلی بود که به نظرشان رسید و عمومشان پیوستند به حزب رستاخیز، ولی این حزب با آنکه از طرف خود شاه اعلامشده بود و خود شاه رهبریش را بر عهده داشت، بهزودی بدگمانی و ناراحتی شاه را برانگیخت و بهطور سیستماتیک درصدد تضعیف این حزب برآمد، بهطوری که در عرض سه سال فعالیت این حزب، چهار بار دبیر کلی حزب تغییر کرد و هیچوقت این حزب نتوانست یک تشکیلاتی و یکجهتی پیدا بکند. این روزها خیلی معمول است از حزب رستاخیزی و این حرفها صحبت بکنند، ولی این حزب فقط سه سال در جامعه ایرانی فعالیت کرد، در صحنه سیاست ایران و یک مجلس بیشتر نداشت و آن مجلس یکی از بهترین مجالسی بود که در آن سالها داشتیم و هیچکس توجه نمیکند که این حزب رستاخیز جانشین چه نظام حزبی شد. بهر حال گرایش فکری ناسیونالیست و ترقیخواه در داخل خودش دو تا شاخه اصلی داشت، یکی شاخه محافظهکار بود که رویهمرفته با فساد حکومتی و با ناکارایی حکومتی یکی شناخته شد، در طول سالها، و یکی گرایش اصلاحطلب و معتقد بود که خیلی کم فرصت پیدا کرد که نظریات خودش را در مملکت اعمال بکند و وقتی هم که سرانجام روی کار آمد که دیگر چیزی از رژیم نمانده بود. این بهطور کلی تصویری بود از گرایشهای سیاسی و احزابی که در آن سالها فعالیت میکردند.
- احزاب کوچکتر و جنبشهای کوچکتری هم بودند، مثل پانایرانیست که بهنظر میرسد که هیچوقت گروه زیادی را نتوانستند جمع کنند، آیا اشـکالـی در اهداف اینها بود یا اولویتها را تشخیص نمیتوانستند بدهند؟
همایون ـ انگلیسیها یک اصطلاحی دارند بنام «لوناتیک فرینج» در این جمله «لوناتیک فرینج»، فرینج آن حاشیه است و لوناتیک آنهم ترجمه خیلی خوبی و خوشآیندی ندارد، بهر صورت اینگونه احزاب لوناتیک فرینج سیاست ایران بودند. اینها هدفهایی را تعقیب میکردند که نه اولویت داشت برای جامعه ایرانی، مثلاً بازآوردن افغانستان و قفقاز و پاکستان به یک امپراتوری بنام فلات ایران زیر یک پرچم که حقیقتاً جزء اولویتهای سیاسی نسل ما نبود و ما گرفتاریهای خیلی محسوستر و فوریتری داشتیم، روشهای آنها هم روشهای درستی نبود و خالی از فرصتطلبی نبودند، این است که هیچوقت شانسی پیدا نکردند. احزاب کوچکتر در هر گرایشی، چه گرایش چپ وجود دارد، ولی اینها از جریان اصلی جامعه ایرانی برکنار بودند.
- اگر بهطور خیلی ساده بخواهیم دمکراسی را مشارکت مردم در امور سیاسی اجتماعی کشورشان تعریف کنیم، خیلی ساده، تا چه حد احزابی که در ایران به وجود آمدند، توانستند مشارکت واقعی و قلبی مردم را به خودشان جلب کنند؟
همایون ـ اگر معیار ما صرفاً مشارکت باشد، حزب توده برای مدتی توانست گروههای بسیار بزرگی را وارد صحنه سیاسی بکند. جبهه ملی برای مدتی این کار را به نحو بیسابقه در تاریخ ایران انجام داد و حزب رستاخیز در نخستین ماههای فعالیتش مظهری بود از این مشارکت. ولی ما هیچوقت در یک دوره طولانی و بهطور مداوم شاهد چنین مشارکتی نبودیم، البته در دوران زندگی من.
- با یک نظر سطحی و گذرا بازهم به کشورهای اسلامی در حال توسعه، میبینیم که دمکراسی به آن مفهومی که در غرب هست، گاهی اوقات دولتهای این ممالک در حال رشد اسلامی شرق دنیا هم آن را الگو برای خودشان میخواهند بگیرند، با توجه به اینکه احکام و شرع اسلامی خودش همهچیز را از ابتدا مشخص کرده و برای هر کاری قانونی دارد و شریعت حاکم بر تمام زندگی روزمره مردم است از ابتدای حیات تا موت، چطور میشود اینها را باهم تطبیق داد و چطور میشود بر مبنای اینها یک حیات سیاسی سازنده بپا کرد؟
همایون ـ تجربه کشور ما نشان داده است که این کار غیرممکن است. مذهب اگر یک امر فردی و شخصی شناخته بشود، بهعنوان رابطه انسان با یک مبدائی، هیچ مسئله نیست، ولی هر مذهبی، اسلام مستثنی نیست، با آنکه اسلام از نظر دعوی سیاسی و اسلام شیعی بخصوص از نظر دعوی سیاسیاش، الآن در میان مذاهب وضع استثنائی دارد. چون همه مذاهب قبلاً این مراحل را طی کردهاند و اسلام هنوز حفظ کرده، ولی هر مذهبی اگر بخواهد مسائل روزانه زندگی خصوصی و زندگی عمومی افراد را و جامعه را زیر ضوابط خودش بیاورد، با یک تضاد اجتنابناپذیر روبرو میشود که یا جامعه را از بین میبرد، یا مذهب را، و یا هر دو را، علتش هم بسیار ساده است و علتش این است که زندگی انسان و زندگی اجتماعات تابع هیچ قانون و هیچ اصل همیشگی و تغییرناپذیر نمیتواند باشد، زیرا زندگی بسیار متغیر است و تغییرهایی که در زندگی وجود دارند و در جامعه وجود دارند قابل شماره و اندازهگیری نیستند، چه رسد به پیشبینی و شما وقتی بخواهید یک سلسله اصول را حاکم قرار بدهید، آنهم اصولی را که هرگز تغییر نخواهد کرد، و یک اشخاصی را مجری آن اصول قرار بدهید با فرض بر اینکه آن اشخاص هرگز اشتباه نخواهند کرد و هرگز مرتکب جنایت نخواهند شد و حق مردم را از اینکه اصول و یا مجریان آن اصول را بتوانند تغییر بدهند از آنها بگیرند، این ناگزیر با سیر دائمی تغییر و پیشرفت، به یک تضادی خواهد افتاد که درنتیجه همانطور که عرض کردم چیزی از یکی یا از آن دیگر و یا از هر دو باقی نخواهد ماند. بخصوص که اسلام به صورتی که در جامعه ما تعلیم داده شده و اصرار ورزیده شده که همان صورت حفظ بشود، در طول قرنها، بههیچوجه با مقتضیات زندگی نیمه دوم و اواخر قرن بیستم سازگار نیست. جامعههای اسلامی ممکن است که بتوانند با پیدا کردن کلاهشرعی و با ظاهرسازیها، هم اسلامی بمانند و هم، خودشان را بهپای کشورهای پیشرفته برسانند که این هم بسیار کار دشواری است. ولی با وفاداری صد در صد به اصولی که قرنهاست از وضع آن اصول میگذرد و با اصرار ورزیدن به اجرای قواعدی که بسیاری از آنها هم مبنای الهی ندارند و ساخته ذهن افرادی هستند که چند سال پیش، یا چند ده سال پیش زندگی میکردند، یا حالا دارند زندگی میکنند و با اصرار ورزیدن بر اجرای چنین اصول و قواعدی، ناگزیر از سیر پیشرفت بازمیمانند. دنیا بهجایی رسیده که نهتنها ایران بلکه همه دنیا که اگر ما حداکثر انعطافپذیری را نداشته باشیم، محکوم به فنا هستیم. دنیا رو به انفجار بیسابقه جمعیت میرود، هیچوقت ما نمیدانستیم چه ابعادی دارد و چه عواقبی دارد. دنیا رو به پایان یافتن منابع طبیعی میرود، دنیا از عهده تربیت کردن و آموزش دادن این تودههای بیشماری که همهجا جمع شدهاند برنمیآید. تضادهای سیاسی و اقتصادی از هر زمان دیگری در تاریخ بشر بیشتر است. ابزار انهدام و ویرانی به حدودی رسیده که هیچوقت قابلتصور نبوده، چنین دنیایی را نمیشود اختیارش را داد به دست کسانی که تمام سرمایه آنها چهار یا پنج جلد کتاب است و تمام جهانبینی آنها پنجاه سال تاریخ یکقسمتی از دنیا را در برمیگیرد. عرض کردم در مورد ایران بخصوص، اسلام اگر بهصورت یک باور شخصی تلقی بشود یعنی کاری که یک فرد در خانه خودش و در ضمیر خودش و در وجدان خودش میکند، هیچ مشکلی به وجود نخواهد آورد، ولی اسلام اگر عبارت است از اینکه برای هر امری باید از یک شخصی بنام ملا یا آخوند یا آیتالله یا حجتالاسلام اجازه گرفت و هر قانونی را به تصویب او رساند، و اگر کسی هرروز پنج رکعت نماز نخواند و هرسال یک ماه روزه نگرفت، با او، همغذا و همصحبت نشد و او را فردی مساوی با خود تلقی نکرد، و اگر اسلام عبارت از این باشد که ایرانی، اول مسلمان است و بعد ایرانی است، و فقط مسلمان ایرانی است و غیرمسلمان ایرانی درجهدو است، اگر حتی در مسلمانی موضوع شیعه و سنی پیش آمد، یعنی اول شیعه ایرانی، بعد مسلمان ایرانی، بعد عناصر دیگر غیر شیعه مسلمان یا غیرمسلمان ایرانی، ایرانی محسوب گردند در این صورت ما از عهده داشتن یک ملت، ساختن یک ملت، برنخواهیم آمد و یک کشور نخواهیم داشت و کشور نخواهد توانست موجودیت خودش را در این دنیا حفظ بکند. من این تضاد را همانطور که عرض کردم از اولین سالهای زندگانیم حس کردم، بسیار دشوار است برای مردمی که پانصد سال مغزشان را شستهاند با باور داشتن به معجزات یا امور خارقالعاده و با خوارق عادات، با مسائل غیرقابل توضیح با جزم با اینکه باید یکچیزی را قبول کرد و به آن ایمان آورد و نسبت به آن تردید نکرد و هر شکی کفر است و کفر، جزایش کشتن است، با این طرز تفکر، ما یک جامعه امروز که سهل است، جامعه ۱۴۰۰ سال پیش را هم نمیتوانیم بسازیم. ما ۱۳۰۰ سال پیش هم که اسلام به کشورمان آمد، نتوانستیم هیچ مسئله خودمان را حل بکنیم و یک جامعه آزاد و یک کشور آباد و دور از ظلم و دور از تجاوز داشته باشیم و بسازیم. مسائل سیاسی، مسائلی است که باید به استدلال گذاشته بشود و باید دربارهاش امکان تردید و شک وجود داشته باشد و همانطور که شما فرمودید باید مسئله مشارکت مردم در بین باشد، زیرا نمیشود از سوئی به یک ملت معتقد بود، و از سوئی افراد آن ملت را صغیر دانست و محکوم به تقلید کرد. متأسفانه اسلام به صورتی که در ایران تبلیغ شده و شناسانده شده، یک دین تقلیدی است و باید شخص مقلد باشد. یک عده آدم بنام مجتهد، همهکارهاند و صاحبنظرند و بقیه مردم در حکم صغار و محجورین هستند که متأسفانه حتی نوشتهشده این مطلب، بقیه کشورهای اسلامی هم این مشکل را تجربه کردهاند، چنانکه قبل از آنها کشورهای مسیحی تجربه کرده بودند زیرا آنچه که بر ایران میگذرد بههیچوجه تازه نیست. ما در تاریخ اروپا به چنین مواردی بسیار برمیخوریم، چندصد سال طول کشید تا مبارزه کلیسا و دولت، سرانجام به نفع دولت فیصله پیدا کرد و جوامع اروپائی توانستند خودشان را در قرن هیجدهم بالاخره از قیدوبندها که مذهب بر دستوپایشان گذاشته بود آزاد بکنند و مکتب فکری انسانگرائی یا اومانیسم بالاخره توانست اذهان را باز بکند برای پذیرفتن مفاهیم تازه فلسفی و علمی و درنتیجه سیاسی، در جامعه ایرانی این کار متأسفانه بهصورت منظم و مداومی انجام نگرفت به سبب اینکه ما هیچوقت از مداخلات خارجی آزاد نبودیم ولی خوب انقلاب اسلامی با تجربهای که نصیب ملت ما کرده، تجربهای است که حقیقتاً ارزش آن را نمیشود اندازه گرفت و زمینهای فراهم کرده که این مسئله را ما یکبار برای همیشه حل بکنیم و مذهب را ببریم در جایی که متعلق به آنجا است یعنی ضمیر و وجدانیات فردی.
- آقای همایون آیا این مسائلی که شما مطرح کردید مکاشفه تازهای است که بعد از انقلاب رخ داده یا قبلاً هم رهبری ایران به این مسائل آگاه بود. اگر بود، چه کوششی برای آموزش و آگاهی توده مردم به عمل آورد؟
همایون ـ تا آنجا که مربوط به خود من میشود، بههیچوجه مکاشفه تازهای نیست و همانطور که عرض کردم از آغاز زندگی دچار این مسئله شدم. در ۱۵ سالگی برای خودم لااقل، قضیه را به صورتی حل کردم که دیگر هیچوقت باورهای مذهبی دست و پای مرا در اندیشیدن به مسائل سیاسی و اجتماعی نگرفت. برای رهبری سیاسی ایران شاید موضوع به این روشنی نمیتوانست مطرح بشود برای آنکه ملاحظات و مقتضیات سیاسی روز همیشه دستوبال رهبری سیاسی را میگرفته است. در تاریخ ایران برای اولین بار در دوره نادرشاه بود که معارضه جدی میان دولت و مذهب پیش آمد که حتی غیر از تجربهای که ما در زمان ساسانیان داشتیم که آن یک بحث دیگر است ولی در تاریخ اخیرتر ما، نادرشاه به اینجا رسید که یا باید یک قدرت سیاسی بر مملکت حکومت کند و تکلیف سیاست خارجی و سیاستهای داخلی، بخصوص سیاستهای خارجیش را که برای آن موقع ایران در درجه اول اهمیت بود، روشن بکند و یا مذهب باید این کار را بکند. ایران در دوران صفوی به علت افراط در تشیع و پروبال دادن به گرایشهای افراطی در میان روحانیون شیعی، خودش را محکوم به یک سیاست خارجی کرده بود که نتیجهاش جنگ مداوم با همسایگان سنی مذهب ایران بود و تحلیل رفتن نیروی زندگی ملت، ولی نادرشاه با آنکه فاتح همه آن جنگها بود این روشنبینی را داشت که ایران باید خودش را از این جنگ پایانناپذیر ایدئولوژی و مذهبی یعنی جنگی که آن موقع بیش از ۲۰۰ سال از آن میگذشت و شاید ۲۳۰ سال و ۲۴۰ سال از دوران این جنگ همیشگی میگذشت، آزاد بکند و این کار مستلزم این بود که تضادهای مذهبی بین ایران و همسایگانش تحلیل برود. پیشنهاد نادرشاه که در مکه یک مقامی هم به مذهب جعفری اختصاص داده بشود در مقابل چهار مذهب سنی، که شانس خیلی زیادی هم برای موفقیت داشت، به همین منظور بود که ایران و همسایگان سنی آن و بخصوص عثمانی دست از این جنگهای بیهوده که هر دوی آنها را بالاخره قربانی استعمار اروپائیها کرده بردارند. این خیلی خیلی نکته مهمی است که مذهب نقش فوقالعاده مستقیمی در تسلط اروپائیها به ایران داشته و برخلاف میل رهبران مذهبی، سیاستهای آنها بود که یا غیرمستقیم از طریق ضعیف کردن ایران چه در داخل و چه در خارج و چه مستقیم از طرق به جنگ انداختن ایران با همسایگانش اول با عثمانی و بعد با روسیه، سبب شدند که قلمروهای اسلامی مستقیماً زیر تسلط نیروهای غیر اسلامی و مسیحی در بیاید. حالا این بحث دیگری دارد. بههرحال نادرشاه اولبار این کار را کرد که شکست خورد. بعد در دوران رضاشاه باز این مسئله دوباره مطرح شد رضاشاه نه صرفاً به دلایل سیاست خارجی که آن موقع دیگر چندان اهمیتی نداشت بلکه به سبب ضرورتهای بازسازی یک جامعه از صفر، متوجه شد که یا باید سیاستهای مملکت را ملاها تعیین بکنند یا دولت. ملاها قبلاً این کار را کرده بودند، یعنی از طریق دولت سیاستهای خودشان را اعمال کرده بودند و نتیجهاش ایرانی بود که ما در سال ۱۲۹۱ داشتیم که من ضرورتی نمیبینم که جزئیات آن را اینجا مطرح بکنم و یک «آلترناتیو» و یک راهحل جانشین هم بیشتر وجود نداشت، بدین معنی که این بار دولت این کار را در دست بگیرد و رضاشاه این کار را کرد و با خشونت هم کرد و راهی هم جز خشونت نداشت و تا وقتیکه او بر سرکار بود، ایران حقیقتاً یک مسیر ترقی و توسعه را پیمود که هرگز قبلاً نپیموده بود تا قرنهای پیش از آن. در دوره محمدرضاشاه چنان ارادهای مثل اراده رضاشاه وجود نداشت. محمدرضاشاه هنگامی به سلطنت رسید که نیروهای انگلستان و شوروی کشور را اشغال کرده بودند و با موافقت آنها بود که توانست سلطنت را به دست بیاورد و انگلیسها با اکراه به سلطنت او رضایت دادند و تا پایان زندگانیش، محمدرضاشاه زیر سایه قدرت انگلستان زندگی کرد. هیچوقت در اعماق ضمیر خودش از هر هراسی که از انگلستان داشت آزاد نشد و انگلستان برای محمدرضاشاه شرکت نفت بود و روحانیون بودند و قبایل یعنی معتقد بود، که درست هم بود، که انگلستان نفوذ خود را در ایران از این سه مجرا و مسیر هدایت میکند علاوه بر این محمدرضاشاه اعتقادات مذهبی خاصی داشت که بههرحال در سیاستهایش تأثیر میکرد، درنتیجه سیاستهای محمدرضاشاه آمیختهای بود از مبارزه بانفوذ رهبران مذهبی و جلب آنها و کمک به آنها و امتیاز دادن به آنها، مثل بیشتر سیاستهایش. محمدرضاشاه یک خط مستقیم مشخص را نمیرفت و سعی میکرد که در جهتهای مختلفی و گاه متضادی عمل بکند. ولی در این تردید نیست که محمدرضاشاه کاملاً مثل پدرش و کاملاً مثل گرایش سیاسی مسلط بر آن دوره تاریخ ایران، معتقد بود که اختیار تعیین سیاستها و سیاست گزاریها باید با دولت باشد و نه با رهبران مذهبی و معتقد بود که احکام اسلامی باید به قلمرو زندگی شخصی محدود بشود و تمام کوششهایی که کرد در این جهت بود که از ایران یک جامعه لائیک یعنی غیرمذهبی بسازد و اگر روزگار به او فرصت داده بود، این فراگرد را تا پایان دنبال میکرد.
- اینکه فرمودید مبارزه با ملایان و رهبران مذهبی، اینها که گروه خاصی هستند، ولی برای مردم چهکار شد. یعنی آگاهی و آموزش مردم، زیرا آنها هستند که باید تصمیم نهائی را بگیرند. آموزش اینها چه صورتی داشت؟
همایون ـ آموزش مردم چه در دوره رضاشاه و چه در دوره محمدرضاشاه از اولویتهای رهبری سیاسی مملکت بود. ولی به سبب محدود بودن منابع و به سبب وارونه بودن اولویتها، بخصوص در دوره محمدرضاشاه، کوشش کافی و لازم در این زمینه نشد. این آموزش در مورد مردم که درباره آن صحبت میکنید، دو جنبه دارد، یکی آن آموزش رسمی است که امید رهبری سیاسی این بود که با آن آموزش رسمی چنان آگاهی و روشنبینی به افراد مردم داده خواهد شد که خودشان را از تبعیت رهبران مذهبی آزاد بکنند و در مسائل جامعه و در مسائل وجدانی و مذهبی قضاوت مستقل پیدا بکنند. ولی ما یک آموزش دیگر در جامعه داریم، یک آموزش غیررسمی که خیلی هم مؤثر است، یک آموزش احساساتی و بهاصطلاح آن رمان مشهور فلولر «ادوکاسیون سانتیمانتال» که این آموزش در دست روضهخوانان و وعاظ و ملایان است بهصورت مجالس روضه و قران خواندن و اجتماع در تکیهها و مهدیهها و حسینیهها بخصوص در ماههای رمضان و محرم و شرکت در مجالس عزاداری و در دستههای عزاداری انجام میگیرد که این نوع آموزش که در دوره رضاشاه خیلی خیلی محدود شده بود، پس از رضاشاه بسیار رونق پیدا کرد و دستگاه حکومتی خودش مشوق این آموزش شد و دربار سلطنتی هرسال مراسم عزاداری را به نحو باشکوهتری انجام میداد و تلویزیون دولتی هرسال این مراسم را در شهرهای مختلف با تفصیل بیشتری پخش میکرد و رادیو و ایستگاههای تلویزیونی و مطبوعات برنامههای مذهبی هرچه بیشتری داشتند. حوزههای علمی بهاصطلاح علمی مملکت هم، در همه این سالها با منابع خیلی بیشتر و روزافزون به کار آموزشی خودشان سرگرم بودند. در نتیجه ما از یکطرف به یک قشرهایی البته قشرهای هرچه بیشتری از جامعه خودمان آموزش رسمی میدادیم ولی از طرف دیگر به عموم افراد جامعه آن آموزش احساساتی را عرضه میداشتیم که زمینه اصلی ذهنیات آنها را میساخت به درجهای که شما بهزحمت میتوانستید یک ایرانی درسخوانده حتی اروپا و آمریکا رفته و بهکلی غربی شده را پیدا کنید که بازهم حاجت نخواهد و سفره نیندازد و حرز به گردنش آویزان نکند و نذر نکند و امثال اینها، حالا بقیه اعتقاداتشان بجای خود. پس فایدهای ندارد آن آموزش که ما از آن صحبت میکنیم و تا وقتی چنین زمینه ذهنی وجود دارد، آن آموزش بهجایی نخواهد رسید. رهبری سیاسی ایران همانطور که عرض کردم در تردید خودش و در ترسی که از قدرت انگلیسها در میان ملایان داشت و در تزلزلی که همه سیاستهایش را مشخص میکرد و در تردیدی که نسبت به مشروعیت سیاسی خود داشت بخصوص از ۲۸ مرداد به بعد، به دست خودش عملاً گور خودش را کند و یک سیاستی را در مورد رهبران مذهبی پیش گرفت که نه آنها را بهکلی بهطرف خودش آورد که امکان نمیداشت، چون رهبران مذهبی به هیچچیز کمتر از اجرا کامل قوانین اسلامی، آن طوری که خودشان تعبیر میکردند، راضی نمیشدند، و نه قدرت آنها را طوری خنثی کرد و در هم شکست که نتوانند مدعیان اصلی سیاسی شوند. ما در طول سالهای بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بخصوص بدترین دو دنیا را داشتهایم، هم بیشترین دشمنی رهبران مذهبی را نسبت به رژیم جلب میکردیم و هم بیشترین کارهای آنها به دست خودمان انجام میدادیم.
- این وحشتی را که شما از آن ذکر میکنید که در رهبری کشور وجود داشت از انگلیسها، از آمریکائیها هم وجود داشت؟
همایون ـ نه، تا سالهای دراز از آمریکا هیچ ترسی نبود، تا سال ۱۹۶۰، در سال ۱۹۶۰ حزب دمکرات آمریکا قدرت را به دست گرفت و کِندی روی کار آمد که بههیچوجه نظر خوشی نسبت به رژیم سلطنتی ایران نداشت و رژیم سلطنتی ایران آن موقع رژیمی بود که چه در داخل ایران و چه در خارج ایران بهعنوان یک رژیم بسیار محافظهکار یا ناتوان و یا بیمیل به انجام اصلاحات اجتماعی و سیاسی و دچار فساد و انحطاط شناختهشده بود و رژیم ایران خودش را در آن موقع درخطر شدیدی احساس کرد بخصوص که دولت کِندی رسماً رژیم ویتنام جنوبی را ترتیباتی داد که ساقط شد و این خطر برای رژیم ایران هم پیش آمد، ولی بعد از کِندی البته ترس کاهش پیدا کرد. در سالهای نیکسون و فورد بسیار روابط ایران و آمریکا خوب بود و آن وحشت کاهش پیدا کرد، ولی از ۱۹۶۰ به بعد اصولاً در ذهن رهبری سیاسی ایران نسبت به آمریکا یک ملاحظات تازه پیدا شد و آمریکا بهعنوان یک عامل غیرقابل اعتماد وارد محاسبات رهبری سیاسی ایران شد. به سبب اینکه جناح لیبرال و دمکرات سیاست آمریکا بههرحال فاصلهاش را با رژیم ایران حفظ کرد و در مطبوعات و رسانههای آمریکا انتقادات از ایران گاه بیگاه شروع میشد و این در ته دل رهبری سیاسی ایران همیشه یک خلجانی تولید میکرد. در مورد انگلیسها، با آنکه قدرت جهانی انگلیس بسیار کاهش پیداکرده بود، ولی رهبری سیاسی معتقد بود که هنوز قشرهای سنتی جامعه ایرانی مثل رهبران مذهبی و عشایر زیر نفوذ انگلستان هستند و رهبری سیاسی ایران هم در این پندار بهاصطلاح، که انگلستان در ایران دارای یک اقتدار غیرقابل اندازهگیری است سهیم بود. واقعیات قدرت انگلیس در خارج از ایران، بههیچوجه تغییری در تصویر انگلستان بهعنوان یک عامل اصلی در سیاستهای ایران نداده بود، به این ترتیب باگذشت سالها در ذهن شاه ایران یک عامل وجود داشت، یعنی انگلستانی که همیشه مترصد است که منافع خودش را به هر قیمت در ایران حفظ بکند و به دست بیاورد و یک آمریکائی که جناح لیبرال و دمکرات سیاستهایش اساساً مخالف رژیم سلطنتی ایران است یا مخالف سیاستهای رژیم ایران است. ازاینرو یک چنین محاسبهای در ذهن شاه همیشه وجود داشت. شوروی البته هم چنان همیشه خطر اصلی بود و مقدار زیادی از انرژی و وقت سیاست ایران در طول سالهای بعد از ۲۸ مرداد صرف حل مسئله شوروی شد و باید اذعان کرد که بهطور درخشانی حقیقتاً این مسئله برای ایران در آن سالها حل شد و بخصوص از سال ۱۳۲۹ به بعد با اعلام ایران بر اینکه هرگز پایگاهی برای حمله به شوروی و برای موشکهای آمریکائی نخواهد شد، روابط ایران و شوروی بسیار بهبود پیدا کرد، بهطوری که از آن به بعد تا ۱۳۵۷ حقیقتاً برای اولین بار پس از مدتها شوروی خطر آشکار برای ایران نبود و آنچه به نظر شاه خطر برای ایران محسوب میشد، از ناحیه کشورهایی بود که با شوروی روابطی داشتند مثل عراق و یمن جنوبی و افغانستان بعد از کودتا. اما بههیچوجه این مخاطرات شبیه کابوسی که خود شاه را تا ۱۳۳۲ و یا پدرش را یعنی رضاشاه را تا سال ۱۳۲۰ زیر تسلط داشت، نبود.
- تا چه حد این وحشت و ملاحظاتی که نفوذ انگلیس یا آمریکا درصحنه سیاست داخلی ایران بهوجود آورده بود مؤثر بود. فرض بفرمائید در تعیین نخستوزیر یا مقامات دیگر کشور؟
همایون ـ شاه بسیار دقیق بود در این مسئله که چه کسانی، چه ارتباطاتی با خارجیها دارند، یعنی با انگلیس و آمریکا. آن کسانی که با شوروی ارتباط داشتند که از نظرش بهکلی مردود بودند و بسیار در آن مورد حساس بود و اجازه نمیداد که پای چنان عناصری باز بشود به حکومت ایران. اما در مورد کسانی که با آمریکا و انگلیس مربوط بودند رفتار خیلی متناقضی داشت، از طرفی نمیپسندید ارتباط مقامات بالای مملکتی را با دولتهای خارجی و میل داشت که هر ارتباطی با قدرتهای خارجی انگلیس و آمریکا، از طریق شخص خودش باشد. طبیعی هم بود زیرا نگران طرحها و نقشههای قدرتهای بزرگ درباره ایران بود و به خودش اطمینان داشت که ایران را نمیخواهد تحت تسلط دیگران قرار بدهد، اما از طرف دیگر به دلیل وحشتی که از انگلیس و بعداً از آمریکا پیداکرده بود میل داشت که اعتماد این قدرتها نسبت به خودش باقی بماند و این کار را از طریق روی کار آوردن کسانی میکرد که شهرت داشتند، یا او میدانست که با یکی از این دو قدرت روابط نزدیکتری دارند. بیشتر نخستوزیران شاه کسانی بودند که مورد مخالفت انگلیسها و آمریکائیها نبودند. کسی که بیش از همه در دوران شاه در مقام نخستوزیری بود، یعنی هویدا از این استعداد برخوردار بود که توانسته بود شاه را متقاعد کند که با هیچکدام از این کشورها ارتباط خاصی ندارد و حقیقتاً هم نداشت و توانسته بود این اطمینان را به شاه بدهد که خود او هست که کانالهای ارتباط ایران را با کشورهای خارجی کنترل میکند، باز همانطور که عرض کردم این از نظر شاه بسیار طبیعی بود، برای اینکه ایران در موقعیتی نبود که بتواند از ارتباط با کشورهای بزرگ غرب بینیاز باشد. موقعیت خاص ایران که لعنت تاریخ ایران است، یعنی همسایگی با شوروی، ایران را مجبور میکرد که پشتیبانانی در خارج و در کشورهای غرب برای خودش پیدا بکند و شاه بهحق خودش را صالحترین کسی میدانست که سرنوشت این ارتباطات را به دست داشته باشد و هویدا میتوانست به شاه چنین اطمینانی بدهد و حقیقتاً هم تا آنجا که من آشنا هستم و وارد هستم این وضع را حفظ کرد تا روز آخر و مستقلاً هیچ ارتباط خارجی نداشت. بقیه نخستوزیران شاه یا کسانی بودند که در ذهن مردم متمایل به انگلیس بودند یا متمایل به آمریکا بودند. دولتی که خود من در آن کار میکردم در خارج بیشتر مشهور بود به اینکه با آمریکائیها نزدیک است و علتش این بود که از نخستوزیر تا بسیاری از وزیران از کسانی بودند که تحصیلاتی در آمریکا داشتند، یا با سازمانهای آمریکائی کار کردند. ولی تا آن جایی که به سیاستهای کشور مربوط میشود، دولتی که ما در آن کار میکردیم هیچ تفاوتی با دولتهای قبلی نداشت، برای اینکه سیاست خارجی ایران را شاه تعیین میکرد و در سیاستهای داخلی هم تا سطح موضوعات درجه سه و چهار را خود شاه تصمیم میگرفت و در نتیجه مسئلهای نبود، با این وصف نمیشود انکار کرد که شاه در تعیین نخستوزیران این محاسبات را در نظر میگرفت که چه نخستوزیری کمتر مورد مخالفت یا بیشتر مورد موافقت کدام کشور بزرگ خارجی است.
- فعالیتهای زندگی شما تا زمانی که به وزارت اطلاعات و جهانگردی رسیدید برای من اینطور معلوم است که شما تجربه چندانی در دیوانسالاری نداشتید، چطور این کار را قبول کردید؟
همایون ـ وزارت دو قسمت دارد، یک قسمت کار سیاسی آن است و یک قسمت کار اداری آن. یک قسمت سیاستگزاری است و یک قسمت اداره امور روزانه. وزارتخانهها چون هم سازمانهای مستقر و بزرگی هستند در هر کشوری مسئله چندانی از نظر اداره امور روزانه ندارند. یک وزارتخانه تجربه و ساخت مناسبی دارد برای اینکه کارهای خودش را بکند و مستقل از وزیرش هم وظائفش را انجام بدهد. نقش وزیر در وزارتخانه بیشتر سیاسی است، یعنی سیاستگزاری و تصمیمگیری از نظر استراتژی و سوابق زندگی من به من اجازه میداد که این کار را قبول کنم، چون در رشته من بود و من تصور میکردم که آگاهی لازم را در آن کار دارم، علاوه براین وزارت یک مقام سیاسی مستقل از وزارتخانه است. وزارت قسمتی است یعنی یک وزیر جزئی است از یک کلی که راجع به مملکت تصمیم میگیرد و در آن زمینه هم تجربه سیاسی و روزنامهنگاری من به من این اجازه را داده بود که راجع به امور مختلف مملکت نظرهایی داشته باشم و نظرهایم را اعمال بکنم، علاوه بر همه اینها آنچه سبب شد من این سمت را بپذیریم و این پیشنهاد را بپذیرم، چون من دنبال این کار نبودم و به من پیشنهاد شد این بود که من از کیفیت حکومت در ایران هیچوقت راضی نبودم و در فعالیتهای روزنامهنگاریم از منتقدین همیشگی دستگاه حکومت ایران بودم، هم درباره پرسنل ایراد داشتم که سالها بخصوص در دوره هویدا خیلی بیتوجهی در مورد انتخاب همکاران به عمل میآمد و بیک صورت سرسری قضیه برگزار میشد. من کمتر احساس کردم که اهمیت وجود اشخاص یا نبودن اشخاص در یک جایی مورد توجه است. خلاصه، هم به پرسنل ایراد داشتم و هم به سیاستها ایراد داشتم و منطقم در زندگی این بود که: یک، باید همانطوری که عرض کردم در داخل سیستم عمل کرد و از خارج سیستم خودکشی ملی است و گمان میکنم که حوادث صحت این نظر را ثابت کرده، دوم اینکه من دستگاه حکومتی ایران را مانند میکردم به یک ترازو که در یک کفه آن آدمهای نامناسب جمع شدهاند و این کفه خیلی سنگین است، و در یک کفه آن آدمهای مناسب که سبک است و معتقد بودم که هرچه از کفه اولی برداشته بشود و به کفه دوم افزوده بشود، به سود مملکت است، در نتیجه بههیچوجه معتقد نبودم که اشخاص باید کنار بنشینند و فقط انتقاد کنند. به تمام منتقدین و همفکران خودم میگفتم که باید بروند و مقامات را به دست بیاورند، نه از جهت جاهطلبی شخصی، بلکه از این جهت که با به دست آوردن آن مقامات است که میتوانند کیفیت حکومت را در ایران بهبود ببخشند و این بود که این سمت را پذیرفتم.
- آیا قبل از این هم به شما پیشنهادشده بود که وزارت وزارتخانهای قبول بکنید؟
همایون ـ در دوره هویدا، یکبار او به من پیشنهاد وزارت اطلاعات و جهانگردی را کرد که من معذرت خواستم از ایشان، هم به دلیل اینکه آن مجموعه را قبول نداشتم و راحت نبودم در کار کردن با آن، هم به دلیل اینکه زندگی خودم یعنی وضعی که روزنامه آیندگان در آن موقع داشت اجازه نمیداد. زیرا روزنامه آیندگان تا سالهای آخری که من آن را اداره میکردم از لحاظ اقتصادی دارای مشکلات فوقالعاده بود و با زحمت روزنامه را میگرداندم و حیفم میآمد که روزنامه را ول بکنم البته وقتی من روزنامه را در سال ۱۳۵۶ رها کردم، دیگر سرپای خودش کاملاً ایستاده بود و وامهای خودش را داده بود و چاپخانه آن و همهچیز دیگر روبهراه بود و راحت از آن جدا شدم. در اواخر دولت هویدا، ایشان در نظر داشت که کابینهاش را ترمیم کند و عدهای از کسانی را که در دولت بعدی وارد کابینه شدند، او میخواست آنها را دعوت بکند به کابینه و از جمله میخواست که به من وزارت مسکن و شهرسازی را بدهد و به من گفت که خیال میکند برای این کار خیلی شایستگی دارم، نمیدانم به چه دلیل، و شاید به دلیل مقالاتی که من در آیندگان نوشته بودم ولی فرصت انجام آن فکر پیش نیامد.
- برای پایان مصاحبه امروز که اطمینان دارم بازهم ادامه خواهد داشت، شما با تسلط و اطمینان یک تاریخشناس صحبت میکنید، روزنامهنگار هم هستید شما که هستید؟
همایون ـ نمیدانم منظورتان از سئوال چیست؟
- یعنی شما چه مجموعهای هستید؟ آیا مجموعهای از همه اینها: مؤلف گاهی اوقات؟
همایون ـ من یک آدم سیاسی هستم، آدم سیاسی کسی است که علاقههایش مجموعهای را بهعنوان یک کشور یا یک دنیا در برمیگیرد و به آنچه در یک کشور و در یک جامعه و در دنیا میگذرد، علاقهمند است. من تقریباً به همۀ جنبههای زندگی اجتماعی و به همه امور دنیا علاقهمند هستم. هیچ موضوعی نیست، از شهرسازی تا انرژی اتمی تا توسعه اقتصادی تا کشاورزی بخصوص آموزش، ارتباطات و مسائل سیاسی و ارتباطات بینالمللی که موردعلاقه من نباشد، در همه این زمینهها تا آنجا که توانستهام مطالعه کردهام و بررسی کردهام. «کاریر» من کاریر روزنامهنگار و سیاستپیشه بوده، اما اگر بخواهم رشتههای دیگری را که بهطور فعال در آن وارد بودم عرض بکنم، تاریخ مسلماً یکی از اولین علاقههای من بوده و خیلی درباره تاریخ کار کردهام. نوشتن بهعنوان وسیله، نهتنها برای ارتباط با دیگران، بلکه برای بیان خود و تشکیل دادن خود و ساختن خود، همیشه موردعلاقهام بوده، از دوره مدرسه و انشاء نوشتنها تا بعد مقاله نوشتهها و کتاب نوشتنها و غیره، درنتیجه میشود گفت که یک آدم سیاسی با تأکید خاص روی نویسندگی و روی تاریخ و روزنامهنگاری.
- وقتیکه شما، اگر سئوال جوابش محرمانه نیست، بفرمائید وقتیکه شما آیندگان را شروع کردید، تیراژ آن چقدر بود و وقتیکه ترک کردید چقدر؟
همایون ـ از سه هزار به سی هزار رسیده بود. آیندگان خیلی در مقایسه با روزنامههای دیگری که آن موقع منتشر میشد وضع متفاوتی داشت. یعنی ما آیندگان را با سرمایهای که هیچوقت بیش از یکمیلیون تومان آن روز نشد، یعنی در طول سالها این مقدار ریختیم در آن روزنامه و کار را شروع کردیم. اولش یکچیزی نزدیک دو میلیون ریال پول داشتیم، چاپخانه آیندگان را سراپا با قرض تهیه کردیم، سالها طول کشید تا آن قرض را پرداختیم، آیندگان برداشت خیلی غیرمتعارفی داشت و بههیچوجه دنبال مطالبی که عامهپسند بود نرفت. چه عامهپسندی در سطح اجتماعی و چه در سطح سیاسی. در سطح اجتماعی ما هرگز صفحه حوادث یا مطالب هیجانآمیز چاپ نکردیم. در سطح سیاسی، دنبال مد روز یعنی پشتیبانی از گرایشهای چپ، پشتیبانی از جنبش آزادیبخش فلسطین، که تمام آنها مدهای فکری آن سالها بود نرفتیم. خود من مشهور بودم به اینکه طرفدار آمریکا هستم و طرفدار اسرائیل هستم و این سبب میشد که عده زیادی از خواندن روزنامه من خودداری میکردند، و من این را بهخوبی میدانستم ولی هیچ کوششی نکردم برای اینکه آن گروه را جلب کنم. من به این معنی طرفدار آمریکا بودم که معتقد بودم در مقابل شوروی ما یک وزنه متقابلی مثل آمریکا لازم داریم، ولی با تمام نشانههای تسلط سیاست آمریکا بر ایران و فرهنگ آمریکائی بر فرهنگ ایرانی مبارزه میکردم. من آمریکا را بهعنوان یک عاملی در سیاست خارجی ایران قبول داشتم و بس. نه برایم یک نمونه ایده آلی اجتماع بود و نه برایم یک پایگاه سیاسی شخصی. در تمام زندگیم هرگز سعی نکردم که با آمریکائیها روابط نزدیک داشته باشم. خیلی کم در مجالس آنها شرکت میکردم و خیلی کم با آمریکائیها تماس میگرفتم. بااینکه دو بار از طرف آمریکائیها یعنی یکبار از طرف دولت آمریکا و یکبار از طرف دانشگاه هاروارد دعوت شدم به آمریکا و دورههایی دیدهام ولی هیچوقت این ارتباط را حفظ نکردم و گسترش ندادم. در مورد اسرائیل همیشه معتقد بودم که ایران در برابر اعراب تنها است و باید با ترکیه و پاکستان و با اسرائیل که کشورهای غیر عرب هستند ارتباط داشته باشد، به دلیل همان تنهائی که عرض کردم. با جنبش آزادیبخش فلسطین هم من یک نظر خوبی هیچوقت نداشتم و معتقد بودم که نفوذ فلسطینیها در ایران و تأثیر عامل فلسطین در سیاستهای ایران زیانبار و مخرب است و یک رادیکالیسمی را در جامعه ایرانی تقویت میکند که به ضرر ما است. متأسفانه وحشتی که من داشتم و پیشبینی که من میکردم درست درآمد و فلسطین و عامل فلسطین و فلسطینیها کمک کردند به گرایش افراطی و رادیکال در جامعه ایرانی و بعد عملاً در جریان انقلاب اسلامی به استحکام حکومت ملاها کمک کردند و احتمالاً دست آنها به خون بسیاری از دوستان و همکاران من آغشته است. بههرحال مواضع سیاسی من در روزنامه آیندگان مواضع خیلی محبوب و مورد توجهی نبود و بااینکه من میدانستم که با تغییر این مواضع و با پیروی از مد روز خواهم توانست خوانندگان بیشتری را جلب بکنم ولی هرگز این کار را نکردم. در برابر دولت هم یعنی دستگاه حاکم هم همیشه موافق مشروط بودم و باکی نداشتم از این قضیه که این فکر را تبلیغ کنم که ما با سیستمی که هست، ناگزیر باید بسازیم و باید سعی بکنیم که از داخل اصلاحش بکنیم و مبارزه با این سیستم از خارج بهجایی نخواهد رسید و به ضرر مملکت خواهد بود.
- در دنبال صحبتهای ما راجع به روزنامه آیندگان و تیراژ آنکه از سه هزار به سی هزار رسید و دلائلی که موجب این افزایش تیراژ شد صحبت میکردیم که صحبت ما نصفهکاره ماند و خواهش میکنم دنباله صحبت را در ارتباط با دگرگونیهای اجتماع ایران در زمان انتشار روزنامه آیندگان توضیح بفرمائید؟
همایون ـ دگرگونیهای اجتماع ایران در ده سالی که من روزنامه آیندگان را اداره میکردم البته آنقدر وسیع است که نمیدانم در این بحث بگنجد یا خیر. من بیشتر به تحولاتی که در افکار عمومی بخصوص افکار عمومی روشنفکران ایرانی در آن دوره روی داد اشاره میکنم و فکر میکنم ارتباط این جواب با سئوالی که شده بیشتر خواهد بود. همانطور که عرض میکردم روزنامه خیلی کوچک شروع شد و تا وقتی هم که من آن را اداره میکردم چندان بزرگ نشد، هرچند که رشد کرد، دلایل این رشد علاوه بر شناسایی بیشتر مردم با روزنامه و توجهی که به هر موسسه و به هر نهادی که مدتی پایداری بکند نشان داده میشود، این بود که روزنامه آیندگان با همه بیمیلی که به پیروی از مد روز افکار عمومی نشان میداد و من قسمتهایی از آن را عرض کردم بهعنوان یکصدای منتقد و اصلاحطلب در جامعه ایرانی شناخته شد و بخصوص نفوذش در سطح سیاسی و سیاست گزاری، در سطح تصمیمگیرندگان، فوقالعاده زیاد شد. باآنکه تیراژ روزنامه با مقیاس روزنامههای دیگر یعنی روزنامههای بزرگ دیگر قابلملاحظه نبود، ولی نفوذی که روزنامه در سیاستهای مملکت داشت از هر روزنامه دیگری بیشتر شد. دلیلش این است که ما سعی میکردیم آیندگان را یک روزنامه جدی بسازیم که اظهارنظرهای آگاهانه در آن باشد و به مسائلی بپردازیم که معمولاً روزنامهها نمیپرداختند. از این جهت از نظر سیاست روزنامه آیندگان بسیار روزنامۀ موفقی بود به این دلیل. یعنی روزنامهای بود که در قشر حاکم جامعه، خوانندگان خیلی زیادی داشت و در روی افکار آنها هم خیلی تأثیر میکرد. بسیاری از سیاستهایی که در آن ده سال اتخاذ شد، کموبیش تحت تأثیر مطالبی بود که در آیندگان انتشار مییافت. عرض کردم که ما از مد روز افکار روشنفکران در روزنامه آیندگان تبعیت نمیکردیم. منظورم از مد روز همانطور که اشاره هم کردم چپنمائی و بهاصطلاح آن روز جنبههای «مترقی» افکار سیاسی بود که روشنفکران ایرانی در آن سالها بهشدت شیفتهاش بودند. ما در روزنامه آیندگان هیچ تعهد خاصی نسبت به جنبشهای آزادیبخش جهان نداشتیم مگر آنهایی را که حقیقتاً احساس میکردیم ملی هستند و پایگاه داخلی دارند، از آنها پشتیبانی میکردیم، ولی جنبشهای آزادیبخشی را که وسیله برای اعمال سیاستهای یک ابرقدرت یعنی شوروی بودند حمایت نمیکردیم. همین موضوع غیر چپ روزنامه آیندگان مسلماً اکثریتی از روشنفکران مملکت را سالها از این روزنامه بیگانه کرد. روزنامه ما هیچوقت صفحات مخصوص برای پارهای از نویسندگان که افکار چپی داشتند و خیلی مورد احترام و ستایش و گاه پرستش روشنفکران چپ بودند، انتشار نداد. روزنامه آیندگان هیچوقت ارگان اندیشههای چپ مترقی بهاصطلاح نشد، ما مشرب سیاسی راست داشتیم، اما راست اصلاحطلب و ترقیخواه، ترقیخواه را من در مقابل مترقی میگذارم و مقصودم از ترقیخواه طرز تفکری است که طرفدار پیش بردن جامعه است و مقصودم از مترقی، طرز تفکری است که ارزشهای چپ را در سیاستهای داخلی و بینالمللی بیشتر اهمیت میدهد. ما یک موضع راست ترقیخواه داشتیم و اصلاحطلب و این موضع البته همانطور که عرض کردم بسیار موردتوجه آن گروه بزرگ حاکم بر مملکت بود و منظور از حاکم، فقط همان وکیل و وزیر نیست، بلکه تمام کسانی که نظام سیاسی و حکومتی و اجتماعی و اقتصادی ایران را میگرداندند، بسیار موردتوجه آنها بود. ولی بههیچوجه موردتوجه روشنفکران چپ که عده بسیار زیاد و روزافزونی بودند، نبود. ما همچنین بههیچوجه دنبال استفاده از احساسات مذهبی مردم برای فروش روزنامه برنمیآمدیم و صفحات مخصوص در ماههای رمضان و محرم انتشار نمیدادیم و در طول سالها هرگز با رهبران مذهبی بهطور روزافزون درصحنه سیاست وارد شدند تفاهمی نداشتیم. همه اینها موجب شد که برد روزنامه آیندگان تا آنجا که به تعداد خوانندگان مربوط میشود محدود بشود. در طول ده سالی که من روزنامه آیندگان را تأسیس کردم و اداره میکردم متوجه جریان رادیکال شدن جامعه و روشنفکران ایرانی بودم و موضوعی بود که بسیار مورد نگرانی من بود و آن سالهایی بود که هر کتابی با هر ارزش تحقیقی یا هنری، بهصرف اینکه از یک موضع بهاصطلاح مترقی دفاع میکرد، جزء کتابهای پرفروش میشد و هر روزنامهای برای اینکه به شمار خودش اضافه بکند خودش را موظف میدید که از آن مواضع به هر صورتی که میتواند دفاع بکند. نقد هنری در روزنامههای ایران را، روزنامه آیندگان پایه گزاری کرد. ما برای اولین بار بهصورت منظم بهنقد کتابها و تئاتر و کنسرتها و فیلمها، در مورد فیلم شاید قبل از ما بسیاری دیگر کرده بودند، ولی در زمینههای دیگر هنر مثل بالت اپرا، ما اولین روزنامهای بودیم که این کار را باب کردیم و بعداً در روزنامههای دیگر گاهگاه چنین نقدهایی میشد، ولی این نقدها صرفاً وسیلهای بود برای واردکردن رآلیسم سوسیالیستی در فرهنگ و هنر ایران و روزنامههای بزرگ مملکت که ارگانهای نیمهرسمی دولت هم بودند، در صفحات هنری خودشان رسماً در هنر طرفدار نظریه رآلیسم سوسیالیست بودند. در سیاستهای خارجیشان هم دربست طرفدار تمام جنبشها و گرایشهای سیاسی که در خدمت شوروی قرار داشتند، بودند. متأسفانه این گرایش به چپ فقط به نیروهای رادیکال محدود نبود و دستگاههای رسمی دولتی هم چون خیلی زیاد زیر نفوذ عناصر چپ قرارگرفته بودند و گریزی هم نبود برای اینکه بیشتر درسخواندهها تمایلات چپی پیداکرده بودند، در آن سالها، و تمایلات رادیکال پیداکرده بودند و طبعاً راه پیدا میکردند به دستگاه دولتی و طبعاً به همه این دلایل دستگاههای رسمی دولت هم این گرایشها را تقویت میکردند، عموماً ندانسته. در آن ده سال بهاینترتیب ما شاهد رادیکال شدن جامعه ایرانی در دو جهت اصلی شدیم، یکی در جهت گرایشهای چپ مارکسیستی و متمایل به شوروی و یکی در جهت اسلام بهاصطلاح بنیادی. البته من در مورد اسلام بنیادی یک تبصره عرض کنم که به نظر من اسلام در هر صورتش و هر صورتی که تاکنون عرضه شده بنیادی بوده و ما اسلام غیر بنیادی و یا غیر بنیادگرایانه یا غیر راستین نداریم. هر تعبیری که تاکنون کسی جرأت کرده که از اسلام عرضه بکند بنیادگرایانه است و راستین است و فرق زیادی در ریشه و اصل، بین هیچیک از مکاتب اسلامی که جرأت کردند به جامعه ایرانی عرضه کنند، نبوده. بعضیها که خواستهاند درباره اسلام خیلی آزادانهتر بیندیشند جرأت ابرازش را بههرحال تا دورهای که ما در ایران بودیم نداشتند. هنوز هم با هر کوشش جدی برای تحلیل و نقد منطقی و علمی اسلام مبارزه میشود با عناوین مختلف. بههرحال یکجهت دیگر رادیکال شدن جامعه ایرانی این جهت اسلام راستین یا اسلام بنیادگرایانه بود، هر دوی این گرایشها بهسرعت تبدیل به گرایشهای مسلط فکری اجتماع ایران شدند. در طول آن ده سالی که من از طریق کار مطبوعاتی از نزدیک در جریان افکار عمومی مملکت و تحولاتش بودهام، یکی از تحولاتی که خیلی اثر کرد در این رادیکال شدن جامعه ایرانی، البته جنگ ۱۹۶۷ اعراب و اسرائیل بود و اشغال سرزمینهای عربی اردن و سوریه و مصر توسط نیروهای اسرائیل و بیمیلی کشورهای عربی به اینکه زمین را با صلح و شناسایی اسرائیل معاوضه کنند و بیمیلی اسرائیل به اینکه صلح و شناسایی اسرائیل از طرف اعراب را با زمین مبادله بکند. بنبستی که در خاورمیانه پیش آمد و بالا گرفتن کار سازمان آزادیبخش فلسطین که از آن جنگ به بعد شروع شد و تبلیغات وسیعی که در ایران میشد به نفع فلسطینیها و به ضرر اسرائیلیها که طبعاً به دلیل اشغال خاک اعراب از طرف اسرائیل زمینه مناسبی هم داشت، بهسرعت برگشت بهطرف اوضاع خود ایران و اندکاندک حمله به اسرائیل و دفاع از فلسطینیها مرادف شد با حمله به رژیم و دفاع از نیروهای چپ. اسلام بنیادگرایانه یا راستین یا هر اسمی که بخواهید روی آن بگذارید در کشور. رادیوهای خارجی هم بهاندازه روزنامههای خود ما و رسانههای دیگر خود ما حساسیت داشتند در مقابل افکار عمومی ایران و افکار روشنفکران ایران طبعاً کمکم به همین خطها افتادند و از آن ناحیه هم البته، جز رادیوهای چپی که آنها کار خودشان را همیشه میکردند، هرچه به ایران میرسید تقویت میکرد این جنبش رادیکال را و اصولاً من حالا در آمریکا هم که بیشتر مطالعه میکنم و در اروپا هم که پیشتر مطالعه کردم دیدم که گرایشهای چپ در میان گردانندگان رسانههای همگانی رو به افزایش بوده در طول دو یا سه دهه گذشته، حالا این ریشهاش چیست و دلایلش چیست و مکانیسمهایش چیست، وارد بحث آن نمیشویم، ولی اساساً گرایشهای چپی در رسانههای همگانی دنیای غربی کمکم دارد جای مسلطی را میگیرد. در ایران تقریباً ۷۰ یا ۸۰ درصد، از طرف این گرایشها اشغالشده بود، منظورم این است که خطمشی رسانههای همگانی ایران را چه دولتی و چه غیردولتی ۷۰ یا ۸۰ درصد گرایشهای افراطی و رادیکال تعیین میکردند. ما در روزنامه آیندگان یک حالت خاصی پیداکرده بودیم، به این معنی که از موضع طرفداری رژیم، رژیم را انتقاد میکردیم، روزنامههای دیگر از موضع مبارزه با رژیم، رژیم را ستایش میکردند و تملق رژیم را میگفتند. خیلی موقعیت جالبی بود، ما فکر میکردیم که از داخل رژیم باید سعی بکنیم اصلاحش بکنیم و دوستان چپی و افراطیتر ما سعی میکردند که از داخل رژیم در آن رخنه بکنند و در کارش خرابکاری بکنند، هر دوی ما خیلی تکنیکهای پیچیدهای بکار میبردیم، برای اینکه با سانسور روبرو بودیم، ما انتقادهای خودمان را در قالبها و زیر روکشهای قابل قبول عرضه میکردیم و دوستان افراطی و چپگرای ما تعریف و تمجید و تملقهایی را که از رژیم میگفتند وسیله قرار میدادند که در زمینههای مؤثرتر و حیاتیتری ضربههای کاری به رژیم بزنند در افکار عمومی مردم، هر دوی ما هم کاملاً موفق بودیم، هم روزنامه آیندگان انتقادهای خیلی خیلی مؤثر میکرد، و هم روزنامههای دیگر حکومت و رژیم را بهشدت بیاعتبار کردند در نظر مردم. رسانههای دیگر یعنی رسانههای رسمی حکومت هم کموبیش همین وضع را داشتند، مهم نبود که سیاست گردانندگانشان چه بود، آنچه در عمل از آن رسانهها بیرون میآمد درنهایت امر کمکی به رژیم نمیکرد. طوری شده بود که با استفاده از کوتاه بینی و ناشیگری مقامات مسئول دولتی، رسانهها چه خصوصی و چه دولتی با یک تعدادی کلیشهها و با یک تعداد کارهای نمایشی و سطحی، اول مُهر قبول روی فعالیتهای خودشان میزدند، به این معنی که خودشان را کاملاً طرفدار و وابسته به رژیم معرفی میکردند و بعد در زیر آن پوشش، همه حرفهای خودشان را میزدند. مردم هم آشنا شده بودند به این وضع و کارهای نمایشی و فرمایشی و دستوری که مخصوصاً این رسانهها اصرار داشتند که نمایشی و دستوری بودنش را به مردم نشان بدهند، آنها هم توجهی نمیکردند و بهاصطلاح میان سطرها مطالعه میکردند و میخواندند و پیام را دریافت میکردند.
این وضعی بود که در رسانههای همگانی مملکت حکمفرما بود. در مورد نشر کتاب، تقریباً ۸۰ یا ۹۰ درصد کتابهایی که جنبه سیاسی داشتند از موضع چپ صحبت میکردند و باآنکه ظاهراً سانسور کتاب در مملکت بهشدت هم برقرار بود ولی در عمل این سانسور هیچ مبارزهای با رخنهگری رادیکالیسم چپ اسلامی نمیکرد. کتابهای چپی و کتابهای اسلامی افراطی به مقدار زیاد هرسال منتشر میشدند، حتی در سالهایی که وضع عمومی صنعت نشر چندان خوب نبود، یک مسابقه در مملکت شروعشده بود در آن ده سال آخر برای جلب قلبها و مغزهای ایرانیان، در این مسابقه چپیها و افراطیهای اسلامی کاملاً دست بالا را در مقابل رژیم داشتند و در مقابل کسانی مثل ما در روزنامه آیندگان سعی میکردیم این جریان را متوقف بکنیم و بههیچوجه موفق نمیشدیم، پس علت اینکه تیراژ روزنامه آیندگان در آن ده سال هیچوقت به آن اندازهای که باید افزایش پیدا نکرد، این بود که برخلاف جریان افکار عمومی زمان حرکت میکرد و علت اینکه افزایش پیدا کرد بههرحال، و نفوذی خیلی خیلی زیادی هم به دست آورد، این بود که از یک موضعی صحبت میکرد و با آگاهیهایی صحبت میکرد که در روزنامه دیگر سابقه نداشت و مانند نداشت. عامل دیگری که کمک کرد به بهبود وضع آیندگان البته گسترش اقتصادی استثنائی سالهای تا آخر دهه ۴۰ و تا سالهای نیمه دهه ۵۰ در کشور بود. زیرا با گسترش فعالیتهای اقتصادی و ثروتمند شدن نسبی مردم وضع همه مؤسسات بهبود پیدا کرد، ازجمله وضع روزنامه آیندگان و ما سرانجام در اواسط دهه ۵۰ بود که موفق شدیم همه وامهایی را که برای تأسیس چاپخانه و گرداندن روزنامه قبلاً گرفته بودیم بپردازیم و از آنوقت وضع اقتصادی روزنامه بسیار خوب شد تا بعد از انقلاب که چند ماهی روزنامه موضع بسیار شدید ضد رژیم خمینی گرفت و شاید معروفترین و محبوبترین روزنامه کشور شد و چند ماه بعد هم عمال رژیم ریختند و روزنامه را تعطیل کردند و عدهای از کارکنانش را دستگیر کردند و روزنامه و چاپخانه و همه تأسیسات آن مصادره شد که این داستان دیگری است. این خلاصهای بود از وضع ما در روزنامه آیندگان.
- روزنامه آیندگان برای مردم باسواد نوشته میشد، باسواد به این تعریف که باسواد کسی است که میتواند بخواند و میتواند بفهمد و میتواند آن چیزی را که خوانده و فهمیده راجع به آن صحبت کند و درنتیجه یک روزنامه که در سطح تمام کشور بتواند منتشر بشود و مورد اقبال قرار بگیرد، آیا این عمداً به این صورت درآمده بود؟
همایون ـ بله من دوست داشتم که روزنامه برای سرآمدان بهاصطلاح منتشر بکنم. به نظر من که سالها در مطبوعات ایران کارکرده بودم روزنامه برای توده مردم، برای افراد کوچه و بازار، به تعداد کافی منتشر میشد. مطالب موردعلاقه آنها از کشف داروی سرطان گرفته توسط آن آقای هراتی که شارلاتان بود و از چند گیاه یک معجونی ساخته بود و ماهها روزنامه ایرانی این موضوع را علم کردند و تیراژهای بزرگ به دست آوردند، از آن گرفته تا داستانهای مفصل و آمارهای تفصیلی قتل و جنایت و دزدی و غیره در کوچه و خیابانهای تهران و شهرهای دیگر ایران تا داستانهای ساختگی از قبیل بچهای که یک ترن را نجات داد، یا الاغی که یک شیر را با لگد از پای درآورد، از اینطور چیزها پر بود در روزنامههای بزرگ و پرتیراژ ایران. درنتیجه مواد خواندنی موردتوجه کسانی که سواد خواندن و نوشتن را صرفاً داشتند بهاندازه کافی بود و داستانهای هنرپیشهها و خوانندهها و عکسها و تفصیلات آنها. ما فکر کردیم که آن لایه اجتماعی که روزنامه برایش منتشر نمیشد، برای آنیک نشریه فراهم بکنیم و آیندگان عامداً و با آگاهی، این قشر از خوانندگان را موردتوجه قرارداد، ولی حتی در آن قشر هم همانطوری که عرض کردم ما موفقیت چندانی نداشتیم و بیشتر افراد باسواد، یا اسمشان را روشنفکران جامعه بگذاریم، از همان آغاز با آیندگان مخالف بودند و حاضر نبودند روزنامه را بخوانند، ولی اگر احتمالاً میخواندند با روزنامه موافقتر میشدند، ولی خوب ما کسانی هستیم که عادت کردهایم که اگر با چیزی موافق نیستیم اصلاً حق حیات برایش قائل نباشیم. بههرحال این روحیه مردم ما بوده و متأسفانه هنوز هم هست و درنتیجه ما دسترسی چندانی به خوانندگانی که هدف ما بودند هم پیدا نکردیم و نتیجتاً یکلایه محدودتری از این روشنفکران را در برگرفتیم و در آن حد خیلی موفق بودیم و با آنها ارتباط خیلی خوبی برقرار کردیم و در آنها تأثیر، به نظر من سازنده داشتیم و کمکهایی که روزنامه آیندگان به پیشبرد زبان فارسی کرد، به بالا بردن سطح بحث سیاسی در مملکت کرد، کارهایی است که من شخصاً از آن خیلی سربلند هستم و خوشحالم که ما سهمی در این قسمتها داشتهایم.
- هرچند گفتید که صحبت کردن راجع به عواملی که موجب گرایش گروهی بهسوی رادیکالیسمهای چپ و اسلامی شد بسیار طولانی است ولی بههرحال میخواستم از شما نادیده از آن نگذرید و کمی راجع به این مسائل صحبت بکنید، چه چیزی بود که سوق میداد مردم را بهسوی این دو گرایش؟
همایون ـ این گرایشهای رادیکال منحصر به ایران نیست البته، در همه دنیا ما شاهدش هستـیم. در کشورهای غربی، در دانشگاهها و در بین جوانان و روشنفکران این گرایشهای چپی در طول نسل گذشته و دو نسل گذشته، رو به گسترش و افزایش بوده، یک دلیل آن نیرو و پولی است که یک ابرقدرت که از بزرگترین کشورهای جهان است یعنی اتحاد شوروی صرف این کار میکند. فعالیتهای تبلیغاتی شوروی و احزاب کمونیست در دنیا بهاندازهای است که تمام فعالیتهای کشورهای دیگر بر رویهم بهپای آن و اندازه آن نمیرسند، پس مسلماً یکی از دلایل رشد گرایشهای چپ در دنیا و نهتنها در ایران بلکه حتی در کشورهای خیلی مرفهتر و موفقتری از ایران، کوششهایی است که دستگاه تبلیغاتی شوروی و احزاب کمونیست در سراسر دنیا میکنند. اما دلایل خاص ایرانی قوت گرفتن گرایشهای چپی و افراطی و اسلامی بنیادگرایانه، که محدود به یک گروههایی نبود و اکثریت جامعه را در برگرفت بهطوریکه حقیقتاً در سال ۱۳۵۷ اکثریت بزرگی از ایرانیها تحت تأثیر این گرایشهای افراطی چه مارکسیستی و چه اسلامی قرارگرفته بودند و اگر انقلاب به آن صورت موفق شد و به آن آسانی، دلیل اصلی آن همین بود. به هر صورت آن بحث دیگری است، دلایل ایرانی این توفیقی که گرایشهای رادیکال در جامعه ایرانی پیدا کردند برمیگردد به ناکافی بودن حکومت ایران و رژیم ایران. رژیم ایران و حکومتهای ایران در آن سالها بسیار زیاد توجه داشتند به توسعه و پیشرفت، ولی توسعه و پیشرفت اولاً بیشتر با ارقام و اعداد اندازه گرفته میشد، یعنی ما یک برداشت آماری از توسعه داشتیم که بههیچوجه صحیح نیست و ثانیاً مبتنی بود بر تصورات و نظریههایی که برای اولین بار در طول سالهای ۵۰ قرن بیستم از طرف عدهای از نویسندگان و دانشمندان سیاسی آمریکا بخصوص عنوان شد یعنی نظریههای توسعه در سالهای ۱۹۵۰ در آمریکا خیلی طرفدار پیدا کرد و این نظریات توسعه توسط ایرانیانی که در آمریکا درس میخواندند، در آن سالها به ایران آورده شد و با استفاده از فضای خیلی مساعدی که برای این افکار در رهبری سیاسی ایران وجود داشت، ما توسعه را یا مفاهیمی که دیگر در سالهای ۷۰ قرن بیستم و ۶۰ قرن بیستم روشنشده بود که اعتباری ندارند و درست نیستند، تلقی کردیم و سیاستهایمان را بر اساس آن مفاهیم اجرا کردیم و نتیجه این شد که همهکارهای ما بیشتر جنبه آماری داشت و کمی و هم اساساً برداشت ما از توسعه نادرست بود و مبتنی بود بر نظریههای از مد افتاده و کهنه شده، به این دلیل ناکارایی دستگاه حکومت و فسادی که در همه کشورهای عقبمانده به فراوانی و حتی بیش از ایران وجود دارد. ولی خوب در ایران به دلیل خاصی که به آن اشاره خواهم کرد، برجستگی بیشتری نسبت به پارهای از کشورهای عقبماندهتر داشت و به این دلایل زمینه برای نارضائی و برای قبول طرحهای افراطیون و رادیکالها آمادهتر بود. آن دلیل خاصی که به آن اشاره کردم موقعیت خاص رژیم ایران از سال ۱۹۵۳ یعنی از ۱۳۳۲ به بعد بود. از سال ۱۳۳۲ به بعد رژیم ایران مشروعیت خودش را به صورتی که قبلاً داشت از دست داد. مشروعیت سیاسی رژیم، دیگر یک امر قبولشده و مسلم گرفتهشده نبود، بلکه امری بود که میبایستی دائماً اثبات بشود. به سبب اوضاعواحوال خاص روی کار آمدن مجدد رژیم پادشاهی در ایران و بازگشت محمدرضاشاه به سلطنت و مداخله آشکار و مستقیمی که آمریکا و انگلیس در این کار داشتند و بازگرداندن شرکتهای نفتی خارجی به صنعت ملی شده نفت ایران که در آن موقع دیگر ناگزیر بود و هیچ چارهای به نظر من نداشت و زمان دیر شده بود برای هر کاری، ولی در افکار عمومی ایران، همه اینها رژیم ایران را از مشروعیت سیاسی بیبهره کرد و رژیم ناگزیر بود دائماً برای اثبات این مشروعیت تلاش بکند، حالا یا از طریق سرکوب کردن مخالفین، یا از جهت خریدن آنها و جلب کردن آنها، گرچه بسیاری از سیاستهای دولت جنبه نمایشی پیدا میکرد و جنبه سطحی و بیاساس، ولی این ضربت اصلی که بر مشروعیت رژیم واردشده بود از سال ۱۳۳۲ بود، برای اینکه هیچوقت نتوانست اثرش را از بین ببرد و هیچوقت نتوانست مشروعیت خودش را بهطورقطع دوباره مستقر بکند در جامعه ایران، و علتش هم ناشیگری بود و ناآگاهی بود و سیاستهای بیمعنی که افکار عمومی ایران را همیشه مساعد میکرد و مستعد میکرد برای هرگونه القائاتی که جنبه مخالف رژیم داشتند، مخالفت با رژیم از ۱۳۳۲ در ایران یک زمینه طبیعی به خود پیدا کرد که فقط یک حکومت بسیار کارآمد و بسیار هشیار و نسبتاً درستکار میتوانست جبرانش بکند و آثارش را از بین ببرد. ولی ما در طول این سالها نه حکومت سلامتی داشتیم و نهچندان درستکار و آگاه. به این دلایل گرایشهای چپی و افراطی در ایران خیلی خیلی شرایط مساعدی پیدا کردند و کوششهای سازمانیافته عناصر وابسته به شوروی در ایران، البته نقش بسیار مؤثری داشتند. دستی که سازمان آزادیبخش فلسطین در ایران پیداکرده بود، از طریق گروههای بزرگی که در آنجا در لبنان یا درجاهای دیگر تعلیم میدیدند و تعلیم میدادند نفوذی که لیبی بهتدریج پیدا کرد و سوریه بهتدریج پیدا کرد و پولهایی که در ایران خرج میکردند و عواملی که در ایران داشتند همه اینها بهتدریج با توجه به سیاست خارجی ایران که در خلیجفارس جنبه تعرضی پیداکرده بود در ظفار. در ظفار نیروی نظامی عناصر وابسته به شوروی را درهمشکسته بود و در سومالی به کمک رژیمی که با رژیم دستنشانده شوروی مبارزه میکرد شتافته بود، در افغانستان و پاکستان با گسترش نفوذ شوروی مبارزه میکرد، در عراق با رژیمی که بهترین روابط را با شوروی داشت درگیر یک مبارزه بسیار سنگین شده بود، همه اینها سبب شد که ایران یک هدف اصلی شوروی بشود در طول آن سالها، بخصوص که ایران همیشه هدف خاصی برای شوروی بوده همانطور که عرض کردم شورویها هیچوقت هیچ فرصتی را برای نفوذ بر ایران و تسلط بر ایران را از دست ندادهاند و از دست نخواهند داد. علاقه اصلی شورویها به ایران بهجای خود، سیاستهای خارجی ایران در این سالها هم عامل اضافی بود که فشارهایی به رژیم وارد بشود و مؤثر بودن سیاستهای رژیم را در خلیجفارس و در حوزه دریای سرخ و اقیانوس هند خنثی بکند. پس ترکیبی از همه این عوامل سبب شد که به گرایشهای افراطی در ایران دامن زده بشود از حدود اواخر دهه ۴۰، مقصودم دهه ۱۳۴۰ است که گرایشهای چپی در ایران بهطور روزافزونی با عناصر اسلامی وارد تماس و مذاکره شدند، یک عده از روشنفکران وسط که اول گرایشهای لیبرال داشتند و کمکم گرایش چپی پیدا کردند و رادیکال شدند آنها به سابقه خانوادگی یا مطالعاتشان و بههرحال با راهنمائی نویسندگانی مثل آلاحمد و شریعتی نقش رابط و واسطه بین گرایشهای اسلامی و مارکسیستی را به عهده گرفتند و این دو تا را به هم نزدیک کردند، بهطوریکه در اواخر رژیم پهلوی این دو گرایش افراطی از درجه بسیار بالای همکاری و هماهنگ برخوردار بودند و اینیکی از عوامل بسیار مؤثر پیروزی انقلاب بود.
- به نظر میرسد که شما بیشتر از بقیه روزنامهنگاران راه داشتید در میان دولت و اعضاء دولت، آیا هیچوقت مشاهدات و برداشتهای خودتان از آن چیزی که در جریان بود، با آنها در میان میگذاشتید، یعنی با هیئت تصمیمگیرنده و اگر میگذاشتید چقدر به آن توجه میشد؟ اگر به آن کمتوجه میشد، چرا؟
همایون ـ من با دوستان زیادی که در دستگاه دولت داشتم و در هیئت تصمیمگیری مملکت داشتم از این فرصت برخوردار بودم که حرفهای آنها را بشنوم و هم حرفهایی که در بیرون زده میشد و جریانهای اجتماعی را برای آنها تشریح بکنم و نظرهای خودم را درباره سیاستهای مملکت به آنها بگویم، ولی چندان اقبالی از آنها ندیدم و احساس میکردم که توانائی کاری جز آنکه دارند میکنند ندارند یا علاقه به کار دیگری ندارند، یکی از دلایلی عمده که من خودم وارد دولت شده یکی همین سرخوردگی بود، یعنی احساس کردم که از طریق روزنامه من تأثیر بسیار محدودی دارم و باید خودم بروم و وارد بشوم و آنچه موردنظرم هست سعی بکنم که اجرا بکنم. فرصت البته خیلی کم بود و بیش از ۱۲ یا ۱۳ ماه نشد، بههرحال عقیده اصلی من همین بود، علت اینکه دوستان اصلی من در دستگاه دولت نمیتوانستند سیاستهایشان را تغییر بدهند حالت سنگینی و بیحرکتی و عدم تحرکی بود که بر حکومت ایران حادثشده بود. دستگاه حکومت ایران مدتها بود که نیاز داشت به وارد شدن خون تازه. آن حرکتی که در سال ۱۳۴۱ شروع شد در ایران و بنام انقلاب سفید مشهور شد و به نظر من انقلاب اصلاً نبود و یک حرکت اصلاحی بود که میبایستی به همان نام هم خوانده و نامیده میشد، ولی بههرحال اصرار بود که به انقلاب یک جنبه تقدسی داده بشود و خیلی جالب است که رژیم با کوششهای خودش مفهوم انقلاب را خیلی در ذهن ایرانیان جایگزین کرد. هیچ ایرانی انقلاب سفید را نه بهعنوان انقلاب و نه بهعنوان سفید بودن جدی گرفت ولی انقلاب از یک تقدسی برخوردار شد که حتی امروز وقتی انقلاب اسلامی را میخواهند بکوبند و یا انتقاد بکنند صفت انقلاب را از آن میگیرند و خیال میکنند که انقلاب یکچیز خوب و مقدسی است که حیف است به انقلاب اسلامی اطلاق بشود، اینیکی از کارهایی بود که خود آن رژیم کرد و باز طرف دیگر اینکه اولین کسی هم که در ایران انقلاب را عنوان کرد، در مورد انقلاب اسلامی، خود شاه و شخص شاه بود که گفت؛ ما صدای انقلاب شما را شنیدیم. بههرحال این حرکتی که ازسال ۱۳۳۴۲ شروعشده بود کمکم بهسکون و توقف گراییده بود.
یکی از بزرگترین اشتباهاتی که در آن سالها شد به نظر من حفظ کابینه هویدا به مدت ۱۳ سال بود. هویدا مرد بسیار هوشمندی بود و خوشنیت هم بود، کاملاً درستکار هم بود از نظر شخصی، و وقتی به نخستوزیری رسید حقیقتاً میخواست برای مملکت کار بکند و نظام حکومتی را اصلاح بکند، ولی هویدا بیش از آنکه مدیر باشد یا سیاستمدار باشد، سیاست پیشه بود یعنی مردی بود بااستعداد سیاسی فوقالعاده از نظر خلقوخو مناسبترین شخص بود در همه این سالها برای رسیدن به مقام رهبری، خلقوخوی سیاسی درجهیک داشت، از نظر کاراکتر بسیار مرد قابل و مؤثری بود، ولی اولاً مطلقاٌ بهعنوان مدیر استعداد خاصی نداشت، و ثانیاً بهعنوان نظریهپرداز و بهعنوان مردی که وارد موضوعات و مسائل باشد از سطح بسیار بسیار متوسطی یا پائین متوسطی برخوردار بود، با این وصف هویدا با همه این محدودیتها به دلیل استعداد سیاسی فوقالعادهاش و به دلیل توانائیاش در جلب اعتماد بیسابقه پادشاه و به دلیل قابلیتی که در جلب مردم داشت میتوانست یک حکومت خیلی خوب به کشور بدهد. ولی هویدا را سیزده سال نگاه داشتند و هویدا در آن سیزده سال متحجر شد و سینیک شد و بیتفاوت شد و کمکم تبدیل شد به یک عاملی که بیشتر ترمز میکرد و جلوی کارهای اصلاحی را میگرفت. هویدا میبایست بعد از سه یا چهار سال مدتی کنار میرفت و بار دیگر روی کار میآمد و من اطمینان دارم که اگر هویدا در اوایل دهه ۵۰ کنار رفته بود و در اواسط دهه ۵۰ وقتی بحران کمکم داشت ظاهر میشد دوباره روی کار آمده بود جلوی انقلاب گرفتهشده بود، ولی بههرحال استعدادهای هویدا، استعدادهای مناسب برای اجرا سیاستهای وسیع و عمده نبود، استعداد سیاسی بود به معنای بیشتر روابط عمومیش تا رهبریش و آنچه از رهبری داشت بیشتر به درد نگهداشتن اوضاع چنانکه بود میخورد تا به درد تغییر دادن اوضاع. خود شاه هم در طول سالهای طولانی هویدا دچار یکجا سنگینی و یک سلسله عادات ذهنی شده بود که زیاد تناسبی با وضع بحرانی کشور چه پیش از انقلاب و چه در دوره انقلاب نداشت. این روحیه جاسنگینی و بیحرکتی و راضی بودن به گذراندن امور و پنهان کردن مشکلات اساسی زیر فرش بهاصطلاح، و بهطور سطحی کار کردن و صرفاً جلب رضایت پادشاه که خیلی هم کار مشکلی نبود سبب شد که دستگاه حکومتی ایران کمکم از صورت دستگاه مؤثر بیرون آید و ما در آن ده سال آخر رژیم کمتر حقیقاً به موارد موفقیت واقعی برمیخوریم و در پنج سال آخر رژیم تقریباً هیچ کاری که رژیم دست به آن زد به موفقیت نرسید. بههرحال به این دلایل بود که اظهارنظرهای کسانی مثل من بااینکه از استقبال برخوردار میشد، من از این بابت هیچ گلهای نمیتوانم داشته باشم، چه مقالاتی که در آیندگان مینوشتم و چه صحبتهایی که با مقامات حکومتی و با دوستانم میکردم همه از قبول خاطر بهاصطلاح برخوردار میشدند، ولی اثر عملی کمتر دیده میشد و من به این نتیجه رسیده بودم که چارهای نیست جر اینکه یک عده آدم تازهوارد کار حکومت بشوند و حرکت جدیدی را شروع بکنند.
- آقای همایون آن چیزی که من فهمیدم و آن چیزی که از نوشتههای شما خواندم شما مردی هستید بهشدت طرفدار دمکراسی و از نوشتههای شما هم معلوم است که بهنظام چندحزبی معتقد هستید، با این زمینه تجربی و فکری، حزب رستاخیز ملت ایران را چطور میدیدید و چطور شد که مقام مهمی را هم در آن حزب گرفتید، اگر اشتباه نکنم قائممقام دبیرکل و بعد یکی از اعضاء کابینه دبیرکل حزب نخستوزیر شد، بودید؟
همایون ـ موضوع دموکراسی اساسیترین مسئله است برای هر جامعه عقبافتاده. به نظر من عقبافتادگی با نبودن دموکراسی تقریباً یک معنی میدهد و باز به نظر من فقط جامعهای را میتوان پیشرفته تلقی کرد که دمکراتیک باشد و یک نظام و روال بهاصطلاح بر آن حکومت کند و به یک تعبیر دیگر یک جامعه مدنی باشد. بهاینترتیب که از استبدادهای دینی یا سیاسی در آن اثری نباشد. پس موضوع اصلی در طرز تفکر سیاسی من در همهسالها همینطور بوده که فرمودید. موضوع دمکراسی بوده است. اما چطور شد که من که اینهمه به دمکراسی عقیده دارم به پایه گزاری و اداره حزب واحد که برحسب تعریف یکنهاد غیردمکراتیک است شرکت کردم، کاملاً صحیح است و من از نخستین روزی که حزب رستاخیز اعلام شد سهم مهمی در شکل گرفتن آن حزب و در تدوین اساسنامه آن حزب داشتم و یکی از اعضاء مؤثر هیئت اجرائی آن حزب بودم و هم عملاً گرداننده واقعی آن حزب بودم.
- چرا اینطور شد؟
همایون ـ دلیلش این است که تجربه به من نشان داد، یعنی تجربه کشور خودمان و کشورهای دیگر که دمکراسی را یکشبه نمیشود به یک جامعه عقبمانده وارد کرد. دمکراسی نیاز به مقدمات اجتماعی و اقتصادی خیلی وسیعی دارد، بخصوص در جامعههایی مثل ایران که چند پارچه هستند و اختلافات قومی و مذهبی و اختلافات میان شهرنشین و عشیره آنقدر زیاد است که تنها نیرویی که تمام تکههای مختلف جامعه را دورهم جمع میکند نیروی دولت است یعنی حکومت است و هیچ رشته نیرومندی از دولت و حکومت نیست که جامعه ایران را در طول همه این قرنها یکپارچه کند. یکپارچه را من داخل گیومه میگویم یعنی جامعه را نگهداشته باشد. در چنین جامعههایی مبارزه با حکومت و مبارزه با رژیم همانطور که کیسینجر در کتابش خیلی خوب گفته، تفاوت چندانی با مبارزه با خود کشور، با خود نظامی که کشور را نگهداشته، ندارد. مبارزه با حکومت لزوماً تبدیل میشود به مبارزه با خود رژیم و مبارزه با خود مملکت و نه با حکومت، منظورم با نظامات مملکت است، خوب در چنین جامعههایی دمکراسی چیزی نیست که با حلوا حلوا گفتن دهان بهاصطلاح شیرین بشود، دمکراسی را باید بهتدریج وارد طرز تفکر و نهادهای مملکت کرد. باز تجربه به من نشان داده که در این جامعهها دو شرط اصلی هست برای رسیدن به دمکراسی، یکی یک مرحله تدریجی ساختن و بازسازی اقتصادی و اجتماعی جامعه و یکی عبور از یک مرحله مشارکت سیاسی در جامعه که بهترین صورت آن چنانکه اثباتشده یک ساخت یکحزبی است. در جامعه ایران بازسازی اقتصادی و اجتماعی از دوران رضاشاه شروع شد و در بیشتر دوران محمدرضا شاه هم ادامه یافت، اما کاری که برای مشارکت سیاسی و جلب مردم به فعالیتهای سیاسی شد بههیچوجه کافی نبود. از طریق احزاب مخالف این کار شد در طول سالهای بعد از جنگ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، ولی همانطور که عرض کردم به سبب طبیعت یک کشوری مثل ایران، احزاب مخالف حکومت فقط مخالف حکومت نبودند، بلکه مخالف رژیم بودند و گاهی مخالف تمامیت ایران، نه اینکه اینطور بودند، ولی اعمالشان به چنین نتیجههایی تمام میشد. یعنی به یکجایی حمله میکردند که ضعیف شدن آنجا درنهایت امر منتهی میشد به تجزیه ایران، گاهی، و به هرجومرج کلی در اوضاع ایران بدون اینکه خودشان بخواهند. سیاستهای حزبی ایران در طول ۱۲ سال بعد از جنگ دوم جهانی بههیچوجه موفق نشدند یک جامعه سیاسی یکپارچه که بین خودش میتوانست اختلافات خیلی شدید ایدئولوژیک و یا سیاسی را تحمل بکند بهوجود آورند، برعکس سبب شدند که شکافهای عمیق در اجزاء جامعه بیفتد بهطوریکه تمام موجودیت ایران در آن سالها به خطر افتاده بود و محمدرضا شاه بعد از ۱۳۳۲ اگر یک حق بزرگی در ایران داشته باشد غیر از بازسازی ایران، نگهداشتن ایران بهعنوان کشور بود، بههیچوجه مسلم نیست که در ۱۳۳۲ ایران میتوانست یک کشور باقی بماند. سیاستهای حزبی بهاینترتیب نمیتوانست نقش خودش را بهعنوان مدرسه تربیت مردم برای کار سیاسی ایفا بکند و این سیاستهای حزبی یک اشکال دیگر هم در زمینۀ توسعه اقتصادی و سیاسی داشتند. احزاب آن دوره برای جلب مردم ناگزیر بودند با سیاستهایی مبارزه بکنند که هدفهای آن پیش بردن مملکت و مردم بود تا حدودی بهرغم خود آن مردم، یعنی این احزاب طبیعیترین وسیله برای آنها استفاده از تعصبات مذهبی بود درحالیکه تمام آینده ایران بستگی به این داشت که با تعصبات مذهبی مردم مبارزه بشود و بهرغم تعصبات مذهبی قدمهایی در جامعه برداشته بشود، این سیاستهای حزبی بهراحتی میتوانست با پیش کشیدن موضوعات اقتصادی، با سیاسی کردن مبارزات اقتصادی، جلوی بسیاری از سیاستهای دولت را که هدفش توسعه مملکت بود به قیمت فشارهای موقتی بر گرایشهایی از جامعه، جلوی آنها را بگیرند. منظورم این است که وقتی ما در یک کشوری با وظیفه بسیار سنگین و اضطراری یعنی اضطراری ساختن همهچیز از صفر، روبرو هستیم باید سیاستهایی در پیش بگیریم که گاهی چندان قبول عام ندارند و احزاب میتوانند از این تضاد و تناقض استفاده بکنند و جلوی این سیاستها را بگیرند. سیاستهای حزبی در ایران چه پیش از رضاشاه و چه بعد از رضاشاه هرگز در زمینه نوسازی کشور و توسعه کشور موفق نبودند، حتی نتوانستند برنامههای درستوحسابی در این زمینهها عرضه بکنند، برای اینکه تماموقت آنها صرف بازیهای سیاسی و جلب قشرهای مختلف مردم با دادن شعارهای توخالی و غیرعملی میگذشت. ما احتیاج داشتیم در ایران که بدون توجه به این مسائل در یک دورهای کشور را بسازیم. این مرحله در تاریخ تقریباً همۀ جوامع تکرار شده. اشکال ما این است که خیلی دیر به این مرحله وارد شدیم. تمام جوامع پیشرفته دنیا با یک دوره سیاستهای متمرکز، دولتهای بسیار نیرومند مرکزی و قدرتهای بسیار نیرومند مرکزی داشتند که بهزور یا به زبان خوش جامعه را علیرغم خودش پیش بردند و بعدازآن بود، که گرایشهای دمکراتیک شروعشده و بالاخره دست بالا را پیداکرده، اولین مرحله تمام کشورهای پیشرفته از آن رد شدند یک دوره طولانی حکومتهایی بودند که اول کشور را یکپارچه کرده و بعداً زمینه را برای پیشرفتهای اقتصادی و اجتماعی فراهم کردهاند، و بعد پیشرفت سیاسی هم به دنبالش آمده. در ایران این کار برای یک دوره کوتاه و با سیاستهایی که همیشه هم بهترین سیاستها نبود و در شرایطی که همیشه بهترین شرایط نبود، انجام گرفت، اما از نظر تربیت تودههای مردم برای کار سیاسی، از نظر مشارکت سیاسی، نظام چندحزبی قبلی موفق نشد چون احزابی که مخالف حکومت عرض کردم بودند بهراحتی تبدیل میشدند به مخالف رژیم و یک مبارزه منفی بین آنها درمیگرفت. احزابی هم که خود رژیم تشکیل داد کمکم به صورتی درآمدند که عملاً یک حزب که چندان هم قبول عام نداشت و عده خیلی کمی را در مملکت فرامیگرفت و بیشتر یک ماشین سیاسی بود، شد تنها حزب واقعی مملکت و آن حزب مخالف هم هیچوقت نتوانست نقشی برای خودش روشن بکند و نقشش معلوم نبود که اگر حزب اکثریت میگفت بله، او باید میگفت بله البته یا اگر میگوید بله، باید بگوید بله اما. هر کوششی که از طرف آن حزب اقلیت که حزب مردم بود در مقابل حزب ایران نوین، برای انتقاد از اوضاع، برای مداخله مؤثر در اصلاح کارها به عمل آمد فوراً تبدیل شد به انتقاد آن حزب از خود شاه و از سیاستهای شاه، و شاه بلافاصله دبیر کل حزب را عوض کرد. در طول ۴ یا ۵ سال اخیر حزب مردم هفت هشت ماه یا سالی یکبار رهبرهای حزب عوض میشدند و این نشان میداد بحران آن سیستم را. خود حزب ایران نوین هم همانطور که عرض کردم تبدیلشده بود به یک ماشین تقسیم مقامات و مناصب. با توجه به تجربههایی که در کشورهای جهان سوم شده بود مثل مصر و بخصوص ترکیه، من به این نتیجه رسیدم که یک حزب واحد در مملکت بخصوص وقتیکه از طرف خود شاه اعلامشده و من عرض میکنم تا وقتیکه شاه در روز ۱۱ اسفند ۵۳ حزب رستاخیز را در مقابل ما که نمایندگان مطبوعات مملکت بودیم اعلام نکرد، من از وجود این حزب هیچ اطلاعی نداشتم، از فکر تشکیل حزب واحد هیچ اطلاعی نداشتم، ولی این فکر اعلام شد و خود شاه اعلام کرد به نظرم رسید که فرصت درخشانی پیداشده و فرصت استثنائی پیداشده، برای اینکه ما حزب واحد را تبدیل بکنیم به مدرسه مشارکت سیاسی مردم، برای اینکه دیگر رژیم وحشتی منطقاً به نظر من نمیتوانست از این حزب و فعالیتهایش داشته باشد. حزبی که رهبرش خود شاه بود، اگر از اوضاع انتقاد میکرد دیگر انتقاد از شاه محسوب نمیشد، بخصوص که خود شاه لااقل بهطور زبانی میگفت وظیفه این حزب این است که انتقاد بکند و کارهای حکومت را اصلاح بکند و به من کمک بکند برای اتخاذ سیاستها. خوب در این صورت به نظر من حزب رستاخیز منافاتی با ایده دمکراتیک نداشت، درست است که یک حزب واحد در یک جامعه دمکراتیک بیمعنی است و یک تضاد لفظی است و تناقض لفظی است ولی در جامعهای مثل ایران حزب واحد میتوانست یک مقدمهای برای یک نظام چندحزبی و بهصورت ایدئال دوحزبی باشد، همانطور که در ترکیه شد، یعنی این حزب پس از مدتی، طی جریان تکاملی خودش از توی خودش شاخهشاخه بشود با گرایشهای فکری مختلف و شروع کنند باهم به رقابت و مبارزه و جامعه، ۱ ـ آماده بشود که در کارهای مملکت بهطور سازنده وارد بشود، ۲ ـ هر انتقادی، هر مبارزه سیاسی، در حکم خرابکاری رژیم تلقی نشود. ازاینجهت بود که من امید فوقالعاده زیادی به حزب رستاخیز و انرژی خیلی زیادی تا سال ۱۳۵۶ یعنی تابستان ۵۶ در این حزب صرف کردم اما متأسفانه حزب رستاخیز به هیچیک از نویدهای بزرگی که میداد نتوانست برسد برای اینکه متأسفانه خود شاه، ۱ ـ این حزب را بههیچوجه جدی نگرفت و هیچ توجهی نشد که نیازهای تشکیلاتی چنین حزبی چیست، هیچوقت حاضر نشد نقشی برای این حزب بهطور مشخص تعیین بکنند. رابطه این حزب با حکومت هیچوقت تعیین نشد، حتی وقتیکه وزیر و دبیرکل حزب یک نفر بود و معلوم نبود حزب چیست. آیا حزب یک وزارتخانه است در یکگوشه از مملکت یا مدرسه سیاسی است برای همه مردم و باز همانطور که عرض کردم آنقدر تغییرات ناگهانی و پیدرپی در رهبری حزب دادند که اصلاً حزب از بین رفت و شاه به نظر من بلافاصله از حزب رستاخیز متوحش شد و شروع به تضعیف آن کرد و تبدیلش کرد به یکنهاد توخالی مثل سایر نهادهایی که بودند، مثل کمیتههای انقلاب اداری که در وزارتخانه تشکیلشده بود، مثل سازمان بازرسی شاهنشاهی و مثل کمیسیون شاهنشاهی و یک نمایش دیگر شد و نتوانست کارش را انجام بدهد. من اگر میدانستم که شاه باآنکه خودش مؤسس و اعلامکننده و رهبر این حزب بود، اینطور با این حزب عملاً مبارزه خواهد کرد و اینطور این حزب را بیاثر خواهد کرد، هیچوقت اینطور این حزب را جدی نمیگرفتم و وارد کار حزبی نمیشدم چنانکه تا آنوقت نشده بودم.
- آقای همایون مشارکت شما یا دعوت به مشارکت شما با این حزب چطور بود؟
همایون ـ روز یازده اسفند و شاید چند روز قبل از یازده اسفند از ما دعوت کردند که در دربار حاضر بشویم در سال ۱۳۵۳، و اعلیحضرت صحبتهایی خواهند کرد. در حدود ۵۰ تا ۶۰ نفر با دو اتوبوس رفتیم به کاخ نیاوران، آنجا آن سالن را آماده کرده بودند ما نشستیم، نخستوزیر بود، وزیر دربار بود، چند تن از درباریان بودند، و شاه وارد شد و حزب رستاخیز را اعلام کرد. من در همان جلسه چند سئوال اساسی را در زمینۀ کار حزب مطرح کردم، بخصوص از نظر ارتباط حزب با انتخابات مجلس، برای اینکه کار اصلی حزب ترتیب دادن انتخابات بود و وظیفه اصلی احزاب این است که انتخابات را اداره کنند و این فکر را که چندین کاندیدا در یک حوزه انتخاباتی معرفی بشوند تا مردم آزاد باشند که هریک از آن کاندیداها را که خواستند انتخاب بکنند، این فکر را من همان روز و در همان جلسه پیشنهاد کردم و بعداً پذیرفته و عملی شد و انتخاباتی که در تابستان ۱۳۵۴ در ایران انجام گرفت یعنی انتخابات مجلس و سنا، به نظر من در تمام ۲۵ سال دوره دوم سلطنت محمدرضاشاه بهترین و آزادترینش بود. در بیشتر حوزهها کاندیداها حقیقتاً مبارزه کردند و مردم رأی دادند و صندوقی پُر نشد، در تعدادی حوزهها صندوق پُر شد، حوزههایی که بعضی مقامات خیلی متنفذ دربار کنترل روی آنها داشتند مثل خراسان یا فارس، و در تهران به سبب اینکه باز یک مقام خیلی متنفذ وابسته به دربار و یک نخستوزیر اسبق آنجا تسلط کامل برقرار کرده بودند، ولی در بیشتر حوزههای انتخاباتی، خیلی انتخابات خوبی انجام گرفت. بههرحال در آن جلسه من یک مداخلاتی بهاصطلاح فرنگیها کردم و اظهارنظر و پیشنهادهایی کردم و همان شب تلویزیون ایران از من دعوت کرد که درباره حزب صحبتی بکنم و من خطوط اصلی را که این حزب بعداً بر اساس آن سازمان پیدا کرد، در همان بحث گفتم و فردایش هم یک مقاله در آیندگان نوشتم که عنوانش بود حزب فراگیرنده ملت و این اسم روی حزب ماند و آن را حزب فراگیر میگفتند. بعداً همینطور درباره حزب مینوشتم چون یک مفهوم کاملاً تازه بود، حتی در میان حزبهای واحد هم این حزب استثنائی بود برای اینکه چنانکه شاه اعلام کرده بود همه ایرانیها میتوانستند و حتی میبایست او گفت عضو باشند. احزاب واحد لازم نیست همه افراد ملت را در بر بگیرد، ولی این حزبی بود که همانطور که من اصطلاح کرده بودم واقعاً فراگیرنده ملت بود و اینطور تصور شده بود. بههرحال طبعاً این نوع مسائل تشکیلاتی بهکلی بیسابقهای را پیش میآورد، برخلاف احزاب واحدی که من میشناختم و همه ما میشناختیم فاشیستی یا کمونیستی. پس اصلاً میبایستی ما یکچیزهای تازهای را فکر میکردیم و من از همان روز درباره این حزب شروع کردم به فکر کردن و نوشتن. از نخستوزیری یک روز دعوت کردند که در ماه همان اسفند ۵۳ که برویم و رفتیم و در حدود ۸۰ یا ۹۰ تا ۱۰۰ نفری بودند، ما را دودسته کردند، یک دسته مسئول رسیدگی به طرح اساسنامه حزب شدند که تهیهشده بود، یک دسته هم برای طرح مرامنامه که تهیهشده بود. همه اینها را هم گفتند از تصویب شاه گذشته است. معلوم نبود وقتیکه از تصویب گذشته ما را چرا دعوت کردند و بهتر بود ما را اول دعوت میکردند و بعد از تصویب شاه میگذشت. بههرحال اساسنامهای که در آن جلسه مطرح شد و من هم در آن کمیسیون عضوش بودم یک اساسنامهای بود که به سیستم اضافی متکی بود، مملکت را تقسیم بر ده صنف کرده بودند و این اصناف تشکیلاتی داشتند و این تشکیلات باهم یک فدراسیونی تشکیل میدادند که آن حزب رستاخیز میشد. خوب اینیک نمونه بود که در ایتالیای موسولینی و اسپانیای فرانکو تجربهشده بود و من سخت با آن مخالفت کردم و بعد از یکی دو هفته بحث مفصل یک اساسنامهای تصویب شد که دیگر جنبه اضافی نداشت و بیشترش پیشنهاد خود من بود. ازآنجا نفوذ من در حزب زیاد شد و هیئت اجرائی حزب تعیین شد و من یکی از اعضایش شدم و در هیئت اجرائی هم یک عضو خیلی فعال بودم و بعد در ۱۳۵۵ که هویدا از دبیرکلی حزب کنار رفت، دبیرکل جدید مرا دعوت کرد به سبب سوابق حزبی و مشارکتی که در کار این حزب جدید داشتم، و شدم قائممقام دبیرکل و همانطوری که عرض کردم عملاً همه کارها را من میکردم چون تجربه حزبی من بیشتر بود از بقیه و در کار آن حزب بخصوص هم یک نظرهایی پیداکرده بودم که بیشتر سازگار بود با طبیعت یگانه آن حزب، ولی بعد که آموزگار بهعنوان نخستوزیر تعیین شد من انتظار داشتم که دبیرکلی حزب به من واگذار بشود و نظر شاه این بود که کس دیگری این سمت را بگیرد، و من دعوت شدم به عضویت کابینه و من آن کار را پذیرفتم، هرچند آن موقع ترجیح میدادم که کار حزب را ادامه بدهم.
- راجع به کابینه صحبت کردید و با آشنایی هم که قبلاً داشتید خواهش میکنم که یککمی راجع به ارتباط اعضاء کابینه، وزیران با همدیگر، چه در کابینه هویدا و چه در کابینه آموزگار صحبت بفرمائید؟
همایون ـ در کابینه هویدا رابطه حاکم، رابطه رقابت و مبارزه بود. بخصوص که در طول سالهای نخستوزیری هویدا گرایشی پیداشده بود به اینکه سازمانهای موازی تشکیل بدهند و کارها و وظائف معین را بیش از یک سازمان انجام بدهد، مثلاً کشاورزی مملکت که یک وزارتخانه بود تبدیل به چهار وزارت خانه شد و این چهار وزارتخانه طبعاً باهم دائماً در مبارزه بودند. بعد آن چهار وزارتخانه دو وزارتخانه شد و آن دو وزارتخانه دائماً باهم مبارزه میکردند. سازمان برنامه با همه وزارتخانههای دیگر در کشاکش و مبارزه بود، نمونهها بسیار است. علاوه بر طبیعت کار که وزرا باهم ممکن بود از لحاظ شخصی چندان سازگار نباشند چون اصلاً توجهی به جور بودن و سازگاری اعضاء مختلف کابینه باهم نمیشد. کابینه بهعنوان یک هیئت در نظر گرفته نمیشد، کابینه یک نخستوزیر بود و یک عده وزیر که با او ارتباط داشتند و اگر باهم میانه آنها خوب نبود، شاید نخستوزیر در ته دل خیلی خوشحال میشد. برای اینکه نظام حکومتی بیشتر برداشت سنتی آن در نظر گرفته میشد. میبایستی مقامات مختلف صاحب قدرت همدیگر را خنثی و تعدیل میکردند تا کسانی که مقامات بالاتری داشتند بهراحتی بتوانند حکومتشان را ادامه بدهند. اینطور از کار حکومت برداشت میشد. کابینه بههیچوجه در دوره هویدا دارای روحیه تیمی نبود و مبارزات داخلی وزرا باهم طبعاً سهم بزرگی در کند شدن کار حکومتی داشت. در کابینه آموزگار بیشتر توجه شد به اینکه کابینه حالت تیمی داشته باشد و اکثریت اعضاء کابینه کسانی بودند که باهم توافق فکری و سازگاری کلی داشتند و اختلاف سطح خیلی زیاد بین آنها نبود از نظر سیاسی قطبهای مختلفی را تشکیل نمیداند و در طول مدتی که کابینه آموزگار روی کار بود جنبه تیمی و همکاری و کمک وزارتخانهها به همدیگر بهصورت نسبتاً بیسابقه عمل شد. البته نمیتوانم بگویم که در کابینه آموزگار هم رقابت نبود و مبارزات داخلی نبود، ولی مقدارش خیلی کمتر بود و در حدی بود که از آن گریزی نمیتوان داشت و خود نخستوزیر چون بههیچوجه به معنای معمول آدم سیاسی نبود و بیشتر تکنوکرات بود، فرصت و حوصله و علاقه به بازیهای سیاسی که مستلزم به جان هم انداختن اعضاء کابینه بود نداشت و من هیچوقت ندیدم موردی را که نخستوزیر سعی بکند از رقابتهای داخلی کابینه به نفع خودش یا هر چیز دیگری استفاده بکند. اصلاً وارد این بحثها نبود و در خود کابینه هم وزرا بیشتر تکنوکرات بودند تا سیاسی و سرشان بکار خودشان گرم بود و یکی دو نفر که سرمشقی شدند برای همکاری و گذشت از منافع وزارتخانههای خودشان، بسود کلی تیم، روحیه را خیلی بهبود دادند. این روحیه بخصوص خیلی در جریان کاهش ۴۰ درصد از بودجه وزارتخانهها نشان داده شد که در اقدامی که دولت برضد تورم میکرد قرار شد که هر وزارتخانه حدود ۲۰ درصد از اعتباراتش را صرفهجوئی کند و این کار خیلی راحت و بدون هیچ مبارزه انجام شد و وزیری که مسئول سازمان برنامه بود حقیقتاً تعجب میکرد از روحیهای که وجود داشت.
- انتخاب آقای آموزگار بهعنوان نخستوزیر آیا صرفاً به خاطر دبیرکلی ایشان بود در حزب رستاخیز یا ملاحظات دیگری پشت سر این مسئله بود؟
همایون ـ دبیرکلی البته یکی از عوامل بود و نه مهمترین، یکی از عوامل نسبتاً قابلملاحظه بود، برای اینکه در دوره آموزگار حزب رستاخیز خیلی حالت آبرومندی پیدا کرد و آن دوره موفقی بود در تاریخ حزب، نه خیلی درخشان ولی موفق بود. ولی نخستوزیری آموزگار برمیگردد به سوابق طولانیاش در دستگاه دولت. در حدود ۱۸ سال سوابق وزارتهای مختلف داشت و آشنا بود با همه مسائل. در اقتصاد وارد بود و تجربه زیاد داشت. در کار نفت شاید مهمترین کسی بود که در ایران داشتیم، در زمینه بینالمللی نفت. در دوره وزارت کشورش خوب کارکرده بود. انتخابات را خوب انجام داده بود، تمام اینها سبب شد که وقتی شاه به فکر تغییر حکومت و تغییر فضا بهاصطلاح افتاد، از آموزگار دعوت کرد که همانطوری که عرض کردم یک خون تازهای وارد حکومت بشود، البته خیلی هم خون تازه نبود چون بسیاری از وزرا کابینه از قبل به میراث رسیدند ولی رویهمرفته یک شروع مجددی بود.
- این مسئله احتمالاً چندین بار با شما در میان گذاشتهشده ولی من ناچار میپرسم چون نظر مستقیم خودتان را میخواهم بدانم، راجع به مقالهای که در روزنامه کیهان چاپ شد و میگویند در زمان وزارت شما در وزارت اطلاعات بود که این مقاله چاپ شد؟
همایون ـ به نظرم منظورتان مقالهای است که در دی ۱۳۵۷ در روزنامه اطلاعات چاپ شد و انتقاد سختی بود از خمینی، بله یکی از مطالبی است که خیلی از من سئوال شده. من خیلی کارها در زندگی کردهام که به دلیل آن کارها چندان شناخته نشدم اما به دلیل این کار که نکردم، خیلی خیلی شناخته شدم و این از طرفههای زندگی من است. این مقاله بههیچوجه چیز بیسابقه، یکباره و ناگهانی نبود، سوابقش برمیگردد به مبارزه طولانی بین خمینی و شاه که از سال ۱۳۴۲ شروعشده بود، در تمام این سالها خمینی مشغول مبارزه برضد شاه و فرستادن سخنرانیها و نوارها در این اواخر به ایران بود که پر از دشنام به شاه بود. شاه هم آدمی بود که هیچچیز را بیجواب نمیگذاشت و یک سودا و «ابسیونی» داشت برای پاسخگویی، مثلاً من در وزارت اطلاعات خودم دیدم که یک روزنامه درجه سوم در یک کشور درجه ششم یک مطلبی راجع به ایران مینوشت که هیچکس از وجود آن روزنامه و آن مطلب اطلاعی نداشت، وزارت اطلاعات میبایستی جوابی تهیه بکند و بفرستد برای روزنامهها و روزنامهها چاپ بکنند و مطلب آن روزنامه را بهاصطلاح پاسخ بدهند و توجه عموم جلب میشد به اینکه آن روزنامه اصلاً چه گفته، هرچه هم ما میگفتیم که اصلاً اشاره به این روزنامه صلاح نیست و بیشتر موضوع را برجسته میکند به خرج کسی نمیرفت. اینیک صفت شخصی شاه بود که از خصوصیاتش بود که هیچ کارش نمیشد کرد. بههرحال شاه به مبارزات خمینی به صورتهای مستقیم و غیرمستقیم پاسخ میداد. حتی خودش یک مصاحبهای شاید دو سال قبل از انقلاب، حالا من یادم نیست یا دو سال قبل از آن مقاله که در اطلاعات چاپ شد کرد و خیلی از مطالبی که در آن مقاله آمده، خود شاه گفت که این شخص اصلاً ایرانی نیست، و اینکه مخالف است با پیشرفت و آزادی، و اینکه با انگلیسها ارتباط داشته، اینها را همه را خود شاه در آن مصاحبه گفت. وقتی پسر خمینی در سال ۱۳۵۶ مُرد به نظرم در تابستان، خوب این قضیه فوراً استناد داده شد به دستگاه حکومت ایران و ساواک که بهکلی بیاساس است. آن آدم به دلایل دیگری مُرد و خمینی هم سخنرانی خیلی تندی کرد که نوارهایش به ایران رسید و به شاه حمله کرد و یک آیتالله روحانی بود در قم که نماینده خمینی بود، رفت بالای منبر و گفت شاه منعزل است و بهاصطلاح عربی او بگوییم منعزَل است و مبارزه خیلی شدیدی را بر ضد شاه شروع کردند عوامل خمینی، بهاضافه اینکه دو سال پیش از آنهم در مسجد فیضیه و مسجد خان، طلاب قم تظاهرات شدیدی بر ضد رژیم کردند و نیروهای ویژه از تهران فرستاده شدند و بک عده از آنها را از بالای بام پائین پرت کردند و چند نفرشان با گلوله کشته شدند و عده زیادی از آنها دستگیر شدند. این مبارزات سابقه داشت و دانشگاه تهران پیوست به مبارزات طلاب مدرسه فیضیه و از آنها پشتیبانی کرد. در همان سال ۵۶ وقتی ما آمدیم در دولت، وقتیکه دانشگاهها باز شد، دانشجویان دانشگاه تهران اعتصاب و تظاهرات خیلی وسیعی راه انداختند و خواستار جدائی کامل پسران و دختران دانشجو شدند. یعنی همان دانشجویان محترمی که بعداً نیروهای خمینی به رهبری بنیصدر رفتند و تعطیلشان کردند و بیرونشان انداختند، اینها سخت مبارزه میکردند برای تمام حرفهایی که خمینی بههرحال زد و عمل کرد نمیدانم اینها دشمنیشان با خمینی از کجاست برای اینکه خمینی، آنچه را که اینها گفتند انجام داد و تمام کسانی را که آنها گفتند باید اعدام بکند، اعدام کرد، تمام سیاستهایی را که آنها گفتند باید اجرا بکند، اجرا کرد، حالا یک کارهای دیگری هم البته کرد اضافه بر آنها و نمیدانم این مبارزه و دشمنی شدید آن انقلابیون آن روز با خمینی برای چیست. بههرحال از این بحث میگذریم. این سابقه طولانی مبارزات بود. وقتی نوار خمینی رسید به تهران و خوب انعکاس خیلی وسیعی هم پیدا کرد، شاه عصبانی شد و دستور داد که جوابی داده بشود. در وزارت دربار یک دفتری بود که قبلاً در نخستوزیری بود یکی از روزنامهنگاران قدیمی هم که قبلاً معاون وزارت اطلاعات بود، او هم رئیس آن دفتر بود، یک عده روزنامهنگار هم با او تماس و ارتباط داشتند، به آن دفتر دستور داده شد که یک مطلبی بنویسند بر ضد خمینی، آنها هم یک مقالهای نوشتند و آن مقاله را وزیر دربار برد پیش شاه و شاه خیلی متغیر شد و گفت این حرفها چیست و باید خیلی شدید بنویسند و آنها هم بردند و دادند به آن نویسنده مقاله، و او هم مطالبی که شاه گفته بود اضافه کرد و مقاله را خیلی شدیدتر کرد و از طرف وزارت دربار فرستاده شد برای وزارت اطلاعات که بدهند به روزنامهها. قبل از اینکه من در وزارت اطلاعات شروع بکار کنم از نخستوزیری مستقیماً مقالات را میفرستادند برای روزنامهها، من که آمدم به وزارت اطلاعات دیدم که از دربار مستقیماً مقاله برای روزنامهها میفرستند، گفتم به وزیر دربار که این صحیح نیست و یک هم آهنگی و تمرکزی باید وجود داشته باشد، قرار شد مطالبی را میخواهند بفرستند از طریق وزارت اطلاعات چاپ بشود، که این را هم فرستادند و من هم اتفاقاً آنجا جلسه کنگره حزب رستاخیز بود یعنی آخرین کنگرهاش که آموزگار دوباره به دبیر کلی حزب انتخاب شد در آن کنگره. من مسئول کمیسیون اساسنامه کنگره بودم و خیلی سرم گرم بود، رئیس دفتر وزیر دربار با یک پاکتی آمد پیش من و گفت که این همان مطلبی است که آقای وزیر دربار گفتند. چون وزیر دربار به من تلفن کرده بود که یک مطلبی است که امر فرمودهاند هرچه زودتر دریکی از روزنامهها چاپ بشود، عیناً عبارت همین بود. من هم مطلب را گرفتم یعنی پاکت را و چون فرصت خواندنش را نداشتم و گرفتار کارهای اساسنامه حزب بودم و چهل و یا پنجاه نفر هم دورم جمع بودند و مقدار زیادی کاغذ، فکر کردم که این را گمش خواهم کرد و اولین خبرنگاری که آنجا رد میشد، خبرنگار روزنامه اطلاعات بود، دادم به او با همان پاکت وزارت دربار و مهر وزارت دربار هم رویش بود، من پاکت را از او پس گرفتم و مطلب را به او دادم، او هم برد. فردای آن روز روزنامه اطلاعات تلفن کرد که این مطلب صلاح نیست و به ضرر روزنامه است، نه اینکه صلاح مملکت نیست، صلاح روزنامه نیست و در قم تیراژ روزنامه را پائین خواهد آورد و من گفتم بههرحال چاره نیست، فرستادهاند و گفتهاند که چاپ کنید و شما هم میدانید که چه کسی فرستاده است. آنها هم البته میدانستند، آنها با نخستوزیر تماس گرفتند، نخستوزیر با من تماس گرفت، گفتم موضوعی است که وزیر دربار گفته باید چاپ بشود، منهم به اینها گفتم که چاپش بکنند و نخستوزیر هم به روزنامه اطلاعات گفت بله دیگر اعلیحضرت امر کرده باید چاپ بشود و آنها هم چاپ کردند. این داستان آن مقاله بود، البته بعداً آن مقاله را بنام من و حتی به قلم من قلمداد کردند که دیگر معنی ندارد چون وزیر اطلاعات مملکت وقت مقالهنویسی معمولاً نداشت و لازم هم نبود که خودش بنویسد، صدها نفر بودند که مقاله مینوشتند. درهرحال گفتند من نوشتم یا من مجبور کردم روزنامه اطلاعات را، مجبور کردن در این حد بود که گفتم که شاه دستور داده، باید چاپ کنید. این وضعی بود که گفتم.
- آقای همایون حکومت آینده ایران را چطور میبینید و چه میبینید؟
همایون ـ سـئوال آسانی نیست و در جواب دادنش هم انسان خـواهناخـواه تحت تأثیر عقایدش قـرارمیگیرد. چون دسترسی به اطلاعات و دادههایی که بر اساس آنها میشود پیشبینی دقیقی کرد، وجود ندارد پس بیشتر جنبه «سوبژکتیو» و ذهنی پیدا میکند، ولی با توجه به تجربهای که ما از تاریخ سایر کشورهای دنیا داریم و از روحیه و روانشناسی مردم خودمان، به نظر من ایرانیها الآن در کار، و شاید آن کار تکمیلشده باشد، یک چرخش ۱۸۰ درجه دیگر هستند. چهار سال پیش ایرانیها ۱۸۰ درجه تغییر جهت دادند و از سلطنت و پادشاه و پهلوی به خمینی و انقلاب اسلامی و جمهوری گرایش پیدا کردند. الآن بعد از نمایشی که خمینی داده، من تقریباً تردید ندارم که اگر امروز از ایرانیها بپرسند که دو انتخاب بیشتر ندارند: یا بازگشت دوباره به دوره شاه با همه خصوصیات خوب و بدی که آن موقع داشت، یا ادامه وضع کنونی با همه خصوصیات، حالا یا خوب یا بد هرچه هست، من همانطوری که عرض کردم تردید ندارم که اکثریت بزرگی از آنها رأی خواهند داد که همان رژیمی که چهار سال پیش مشتهایشان را بر ضدش به هوا بلند کردند و گره کردند، به آن رأی خواهند داد. جمهوری اسلامی مدتهاست که هیچ مشروعیت ندارد و بهکلی بیاعتبار شده و آنچه نگاهش داشته زور صرف و زور برهنه است و بس. رژیم آینده هم برخلاف تصور بسیاری ایرانیها و خارجیها بههیچوجه جنبه اسلامی، و نمیدانم میانهرو و ادامه انقلاب و توسط عناصری که در انقلاب شرکت کردند ولی خوب یک آب شستهتر از بقیه انقلابیون هستند، رهبری نخواهد شد. اگر انقلاب بیاعتبار شده، هرکه با این انقلاب سروکار داشته بیاعتبار شده است. ممکن است گفته شود تودههای مردمی که خودشان رفتند و فریاد کشیدند آنها سمپاتی بیشتر خواهند داشت با رهبران سابقشان، که حالا در صف ضدانقلاب هستند، ولی آن تودهها چون نامشان جایی نیامده، چون عکسهایشان تکتک جایی نیست، بهراحتی منکر هرگونه شرکت در آن انقلاب میشوند و میگویند که از اول اصلاً علاقهای به آن نداشتیم. بههرحال برای تودهها بسیار آسان است که بگویند آن روز آنطور فکر میکردند و حالا اینطور فکر میکنند، اما کسانی که نامشان با این انقلاب درآمیخته، بسیار مشکل است که بار دیگر بتوانند درصحنه وارد بشوند و وارث این انقلاب بشوند. وارث انقلاب، ضدانقلاب خواهد بود و بس و در این هیچ شکی نیست. حالا این ضدانقلاب هر رنگی ممکن است داشته باشد، ولی ادامه حکومت، عناصری که به انقلاب کمک کردند تحت عنوان تازه، به نظر من غیرممکن است. یک استثناء باید بگویم نه بهعنوان استثناء ولی یک تذکر باید بدهم که یک گروه از کسانی که در انقلاب نقش حیاتی داشتند، یعنی مجاهدین خلق به سبب قربانیهایی که دادند و نه به سبب آنچه که هستند، نه به سبب درست بودن حرفهایشان، نه به سبب اجتنابناپذیری بودن عروجشان به قدرت، بلکه صرفاً به سبب اینکه چند هزار جوان را به کشتن دادند، از یک موقعیتی برخوردارند که با همه انقلابیون سابق، که حالا جزء صف ضدانقلاب هستند، متفاوت است. چون بهر صورت عدهای کشته دادهاند و ایرانیها مثل هر ملت دیگری و بیش از هر ملت دیگری قدر خون و کشته را میدانند ولی مجاهدین به سبب سیاستهای نادرست ایدئولوژی بسیار خطرناک و ناقصشان به نظر من شانسی ندارند و حداکثر یک دردسر بزرگ برای هر رژیمی خواهند بود که در آینده ایران روی کار خواهد آمد. رژیمی که در ایران آینده بر سرکار خواهد آمد بیتردید در مراحل اولش یک رژیم بسیار مقتدر هست و یک «آنتیتز» کامل انقلاب خواهد بود، یعنی با اسلحه نظم و قانون و انضباط وارد کشور خواهد شد، یعنی زمام کشور را به دست خواهد گرفت و با همین شعار خواهد بود که پشتیبانی توده مردم را جلب خواهد کرد. الآن مردم ایران بیش از هر چیز خواستار امنیت و نظم و قانون و انضباط هستند و هر رژیمی که اینها را برایشان ارمغان بیاورد و مدعی باشد که نظم و امنیت و قانون را به مملکت بازخواهد گرداند، از پشتیبانی عمومی برخوردار خواهد شد. البته این رژیم چطور روی کار خواهد آمد، سناریوهای بسیار میشود تصور کرد، فروریختگی رژیم از داخل، مرگ خمینی، مبارزه قدرت داخلی، دشوار شدن وضع اقتصادی بهصورت حتی ضروریات اولیه و حداقلی که الآن میتوانند فراهم کنند، به قیمت آتش زدن واقعاً نفت، آن را هم از عهده برنیایند، تمام اینها یا یک حرکت نظامی، یا یک حرکت آمیخته نظامی و غیرنظامی، ولی بههرحال مسلحانه، تمام اینها ممکن است که به تغییر رژیم خمینی منتهی بشود. آنچه بعدازاین رژیم خواهد آمد، یک نظام بسیار مقتدر و تمرکزگرا است که اولین وظیفهاش همانطور که عرض کردم برقراری نظم و امنیت در مملکت خواهد بود. ولی در یک دوره طولانی من بسیار خوشبین هستم به بازگشت نظام سلطنتی به ایران، یک نظام سلطنتی مشروط، برای اینکه اولاً ایرانیها با مفهوم سلطنت و پادشاهی بسیار بسیار آشنا هستند، حتی قدیمیتر از مفهوم دین، مفهوم سلطنت است در خودآگاهی سیاسی ایرانیها. دین اسلام را ما ۱۳۰۰ سال است پذیرفتهایم، با پادشاهی و سلطنت ۳۰۰۰ سال است آشنا هستیم، اینیک نکته بسیار مهمی است چون در آن توده اصلی جامعه ایرانی، پادشاهی و سلطنت خیلی جای محسوس و ریشه خیلی عمیقی در ضمیرش دارد. علاوه بر این، سلطنت در دستکم ۵۷ سال آخر دوران پادشاهی در ایران، با پیشرفت، با نوسازی، با رفاه و با ترقی همراه بوده، با یکپارچگی ایران، با دفاع از منافع مملکت، با دفع دشمنان خارجی که هر ایرانی به سهولت میتواند این مفاهیم و دست آوردها را با همه معایبی که در آن دوره داشته و معایب بیشمار و اساسی هم داشته است ولی آن مسئله دیگری است و اصلاً بیمعنی است که ما تصور کنیم که در جامعهای مثل ایران، در شرایطی مثل ۵۰ یا ۶۰ سال گذشته، میشد خیلی متفاوت از آنچه که کردیم بکنیم، آن بحث دیگری است، حالا بههرحال با همه آن معایب، توده ایرانی سلطنت را با آن دست آوردها یکی میکند و میشناسد و بعد از سلطنت، و جمهوری را با این چهار ساله حقیقتاً ننگین تاریخ ایران یکی میکند و میشناسد. بسیار ساده خواهد بود که مثل ریگان در آن بحث مشهور تلویزیونیش با کارتر، یک سئوال اساسی از مردم بکنند که این چهار سال وضع شما بهتر شده، یا قبل از این چهار سال. خیلی خیلی برای ایرانی این قابلفهم است و خوب هرکسی قبل از این چهار سال را ترجیح میدهد و سلطنت با دوره قبل از این چهار سال خیلی راحت یکی میشود، بخصوص که پادشاه جدید، پسر پادشاه درگذشته است، اسمش هم رضاست و رضاشاه دوم خواهد بود، خاطره رضاشاه اول را هم زنده خواهد کرد. عوامل روانشناسی بسیار به نفع سلطنت در ایران از نظر سیاسی، اینجا دیگر وارد بحث «سوبژکتیو» میشویم یعنی مسئله اعتقادات شخصی من است، بسیار به صلاح ایران است که رژیم حکومتی داشته باشد که دائماً در معرض مبارزه و کشمکش سیاسی قرار نگیرد و ماوراء و مافوق جریانات سیاسی قرار بگیرد و من امیدوارم که پادشاه جوان از سرنوشت پدرش، بخصوص پند بگیرد و آن اشتباهات را تکرار نکند و پادشاهی را با حکومت درهم نیامیزد و فریب کسانی را نخورد که معتقدند فقط شاه و جز شاه هیچچیز و سر به تن مملکت نباشد، و این مهملاتی که حقیقتاً سبب خواهد شد که نه مملکت بماند و نه پادشاهی، فریب این صحبتها را نخورد و حرمت مقام سلطنت را نگاه دارد و حرمت مقام سلطنت تنها در صورتی نگهداشته خواهد شد که: ۱ ـ پادشاه همیشه با جریان اصلی فکر ملت ایران همراه باشد و ۲ ـ خودش را بالاتر از کشمکشهای روزانه و تصمیمهای هرروزه قرار بدهد و ۳ ـ حافظ منافع کلی و مشروعیت سیاسی رژیم و تمامیت ارضی مملکت باشد. من امیدوارم که پادشاه با این برداشت سلطنت بکند و با این صورت هم پادشاهی خیلی راسختر خواهد شد در ایران و هم به دمکراسی خیلی کمک خواهد شد، ولی ایران تا یک رژیم دمکراتیک هنوز متأسفانه بسیار بسیار فاصله دارد.
- آقای همایون خواهش میکنم که به سئوالی که شاید نصفهکاره ماند جواب بفرمائید، راجع به روند تصمیمگیری در کابینه و دولت چگونگی نظارت بر اجرا تصمیمات دولت که اثرش مآلاً برمیگشت به مردم، صحبت بفرمائید؟
همایون ـ وقت وزرا کابینه تا آنجائی که به تصمیمگیری مربوط میشود تقسیم میشد: ۱ ـ به تصمیمهایی که در جریان کارشان به آن میرسیدند، پیشنهادها و طرحهایی که از وزارتخانه آنها ناشی میشد و آنها نزد نخستوزیر میفرستادند و نخستوزیر در هیئت دولت مطرح میکرد یا به یک کمیسیونی ارجاع میکرد و آن کمیسیون نتایج کارش را به هیئت دولت گزارش میداد و تصمیم گرفته میشد و سرانجام هم به نظر شاه رسانده میشد یا در شورای اقتصاد مطرح میشد و به تصویب شاه میرسید و قسمت دیگر وقت آنها صرف بررسی و حلوفصل تصمیمهایی میشد که یک عدهای قبلاً رفته بودند و گرفته بودند و نظر مساعد شاه را جلب کرده بودند و گاه دستور صریح شاه را جلب کرده بودند و به وزرا ابلاغ میشد و وزرا میبایست یا مقاومت کنند در مقابلش یا بپذیرندش یا مبارزه کنند و بپذیرند یا هر ترتیب دیگری، در طول سالها این کمکم بهصورت عادت درآمده بود که کارهای مهم مملکت، کارهایی که پول زیادی در آن بود، این کارها را عده، نسبتاً کوچکی اشخاص و مقامات صاحب نفوذ در دست میگرفتند و طرحهایی برایش تهیه میکردند. گاهی این طرحها حقیقتاً چند جمله بیشتر نبود، چند پاراگراف، و در یک فرصت مناسبی با شاه در میان میگذاشتند و گاه، همانطوری که عرض کردم، شاه دستور صریح درباره آنها میداد،گاه ارجاع میکرد به مقامات کشور و آنوقت کسی بود که میآمد و با وزیری صحبت میکرد یا با نخستوزیر صحبت میکرد و طرحی را یا پیشنهادی را که مستلزم چندین میلیون، چند ده میلیون و گاه بیشتر هزینه بود در میان میگذاشت و آنوقت جریان تبدیل میشد به یک مسابقه و مبارزه یک بده و بستانی بین آن مقام و دستگاه دولتی و دفتر مخصوص پادشاه که مرتباً مکاتبات و مراجعات از آنجا بود تا مسئله یکطوری فیصله پیدا میکرد. این مقامات و اشخاص متنفذ در اغلب طرحهای خودشان معمولاً موفق میشدند. در دولتی که خود من کار میکردم موارد بیشمار بود. به خود من از این مراجعات چندین بار خیلی زیاد شد. ولی در دولت آموزگار باید من منصفانه بگویم هم به دلیل اینکه جلوی هزینهها بهناچار گرفتهشده بود و دستوبال دولت بسیار تنگشده بود، به سبب تورم و کسر بودجه و وظیفه ضد تورمی که دولت برای خودش قائل بود و هم به دلیل اینکه بسیاری از وزرا تازه بودند و آشنا با این ترتیبات نبودند مقاومت میکردند هم به دلیل پشتیبانی که نخستوزیر از وزرایش در این زمینهها میکرد، کمتر موردی را من میتوانم از موفق شدن این صاحبان نفوذ و مقامات مثال بزنم. ترتیب تصمیمگیری در مملکت رویهمرفته این بود که با پیشنهادی از طرف هیئت دولت به شاه میشد و نظر شاه را نخستوزیر در شرفیابی یا در جلسات شورای عالی اقتصاد جلب میکردند، یا از طرف شاه مطالبی اعلام میشد و تبدیل میشد به تصمیم دولت، و وزرا و هیئت دولت مسئول یافتن راههای اجرا آن تصمیم بودند. بیشتر مسائل مهم بهطور روزافزون به این صورت دوم تبدیل به تصمیم میشد، یعنی شاه گاهی بدون اطلاع بیشتر اعضاء کابینه یک برنامه سیاسی خیلی مهمی را اعلام میکرد در یک زمینه، و آن میشد تصمیم دولت و آنوقت مسابقه شروع میشد برای انجام هرچه سریعتر آن تصمیم پادشاه که گاهی هم اسم فرمان به آن میدادند و یا اصل و یا اصل انقلابی. یکی از دلایل نابسامانی کارها همین ترتیب تصمیمگیری لگامگسیخته بود که بدون مطالعه و بدون در نظر گرفتن هیچیک از جوانب، مطلبی اعلام میشد و تصمیم گرفته میشد و در اجرا آنهم چون بیشتر قصد نمایش دادن و نشان دادن توانائی و کارآئی مقام سیاسی بود، بهظاهر سازی برگزار میشد، یعنی وزارتخانه مسئول سعی میکرد در کوتاهترین فرصت نشان بدهد که تصمیم را اجرا کرده، ولی در واقع تصمیم اجرانشده بود و یک کارهای سطحی انجامشده بود. نتایج آن کارهای سطحی آنوقت عواقب خیلی بدی ببار میآورد که آن بحث دیگری است. بندرت میشود اشاره کرد که مطلبی از پائین توسط کارشناسان سنجیده شده باشد، به هیئت دولت پیشنهادشده باشد و هیئت دولت آن را بررسی کرده باشد و بعد شاه با آن موافقت کرده باشد و در آتیه بشود تصمیم مملکت. اینکه میگویم بندرت، شاید زیادهروی باشد، ولی در اقلیت موارد چنین بود. در اکثر موارد تصمیمگیری از بالا بود. مستقیماً از طرف شاه یا بههرحال با نظر شاه بود و از جریان منظم کار خارج بود.
- آقای همایون گفته میشود که شاه در سالهای آخر گرفتار تشتت تصمیمگیری بود برای انتخاب نخستوزیر، چقدر این مطلب مؤثر بود در رفتن کابینه آقای آموزگار؟
همایون ـ این تشتت فقط در مورد تعیین نخستوزیر نبود، به نظر من شـاه در همه سیاستهایش دراین اواخر دچار تشتت بود. از طرفی میخواست اقتصاد ایران را متکی به یک بخش خصوصی بسیار نیرومند بکند. خیلی با خوشحالی اعلام میکرد ما مؤسسات خصوصی چندصد میلیون دلاری داریم که قابلمقایسه با همتایان اروپائی و آمریکائی خودشان خواهند بود، و از طرفی سیاستهایی را اعلام میکرد که بخش خصوصی را دچار سرگردانی میکرد و سبب میشد که سرمایهها به خارج انتقال پیدا بکند و کسی سرمایه در کارهای بزرگ نیندازد، از طرفی به دنیای غرب درس میداد و دستور میداد که در مصرف نفت صرفهجوئی کنند و نفت ماده نجیبی است و آن را نسوزانند و از بین نبرند و از طرفی اجازه میداد که تولید اتومبیلهای بسیار بزرگ که در آمریکا هم آن موقع تولیدش، یا داشت متوقف میشد و یا کاهش پیدا میکرد، در ایران بهصورت مونتاژ باقیمتی خیلی بیشتر از بازار آمریکا تولید بشود و مصرف نفت بیحساب افزایش پیدا کند. از طرفی روی بهرهوری، روی کارآئی، روی قدرت تولید تکیه میکرد و از طرفی سیاستهایی را اعمال میکرد و اجرا میکرد که هرگونه رابطهای را بین کار و مزد از بین میبرد و کارگران و کارکنان دارای حق خودبهخود به افزایش سود و مزد و درآمد میشدند، بدون اینکه هیچ کوششی برای افزایش بهرهوری خود بکنند. این تناقضها و تشتتها در غالب سیاستهای آن دورهدیده میشد. در مورد دولت آموزگار و رفتن دولت آموزگار، آموزگار و دولتش همانطور که عرض کردم سیاسی نبودند به معنای مصطلح کلمه، یک هیئت تکنوکرات بود و تصور میکرد که مسائل مملکت جنبه فنی دارد و باید این مسائل را حل کرد. بیشتر وقت هیئت دولت به امور خیلی جزئی میگذشت و امور تفصیلی میگذشت. بحث سیاسی در دولت خیلی خیلی کم انجام میگرفت. من به تعداد انگشتان دو دستم فکر نمیکنم برسد. مواردی هم که بحث سیاسی پیش میآمد خیلی زود جلویش گرفته میشد. اصولاً دستگاه دولتی بهعنوان دستگاه تکنوکرات و دستگاه فنی که مسئلهاش یک مسئله فنی است تلقی میشد و به خودش اجازه نمیداد که وارد عمق مطالب سیاسی بشود. البته اواخر یکقدری نگرانی در مورد امنیت مملکت پیدا شد، ولی آن نگرانیها را هم شاه فوراً برطرف کرد و به نخستوزیر گفت که هیچ نگران نباشد، با ارتشی که ایران دارد جای نگرانی نیست و دولت بهتر است که به همان کار بودجه و تنظیم امور مملکت بپردازد. اصولاً به نظر من دولت آموزگار، دولت ما، از ششماهه دوم کارش دیگر تناسبی و ارتباطی با وقایعی که در مملکت میگذشت نداشت و میبایستی یا دولت تغییر بکند یا روشهای دولت تغییر بکند. آنچه ما میکردیم در آن شش ماه دوم، ارتباطی با آنچه در مملکت میگذشت نداشت. تغییر دولت به این معنی به نظر من اجتنابناپذیر بود. اما میشد مسئله را همانطور که بود با آن روبرو شد حتی توسط آن دولت. دولت آموزگار بااینکه شاید تصور درستی از ابعاد مشکلاتی که مملکت دچارش بود نداشت، ولی اراده سیاسی لازم را برای غلبه بر آن مشکلات داشت یعنی تا دولت آموزگار، دستگاه حکومتی صد در صد هم مایل بود، هم مصمم بود و هم قادر بود که با دشمنان رژیم مبارزه بکند. هیچ نوع فکر آشتی در دولت آموزگار نسبت به دشمنان رژیم در میان نبود، با مخالفین صحبت میشد که بهتر است تماسهایی برقرار بشود ولی دشمنان رژیم بههیچوجه در این شمار قرار نمیگرفتند و هیچ فکر امتیاز دادن در آن دولت در میان نبود. با این ترتیب به نظر من میشد که دولت یک وظیفه تازه و بقول انگلیسها و آمریکائیها یک «مندیت» تازهای پیدا بکند و بجای اینکه وقتش را صرف جبران کسر بودجه یا مسائل فنی از این قبیل بکند، به مسائل سیاسی مملکت بپردازد و در توانائیاش آنوقت میبود به نظر من، با تغییر روحیه و با تغییر بهاصطلاح آن «مندیت»، ولی شاه پیدا بود که دولت آموزگار را فقط مناسب میداند برای سروسامان دادن به کارهای اقتصادی مملکت و به راه انداختن چرخ دستگاه حکومتی که انصافاً ازاینجهت خیلی حکومت بدی نبود و اگر وقت پیدا میکرد این مسائل را حل میکرد، یک سال خیلی کم است برای حل مشکلاتی که مملکت آن موقع با آن دستبهگریبان بود و شاه تصور میکرد که بهتر است مسئله سیاسی را که پیشآمده بود توسط یک کابینه سیاسی حل بکند. کسانی بودند که با دولت آموزگار سخت مبارزه میکردند، در وزارت دربار بخصوص مبارزه شدیدی میشد، از شرکت ملی نفت مبارزه شدیدی میشد، یکی از سیاسیون قبلی که وارد وزارت دربار شده بود و مقام بسیار مهمی پیداکرده بود، او خیلی سخت با دولت مبارزه میکرد. اینها جبههای تشکیل داده بودند، در سازمان امنیت با دولت مبارزه میشد، حتی میان استانداران کسانی بودند که چون اتکا داشتند به دربار، و به سازمان امنیت، با دولت رسماٌ مبارزه میکردند. اینها موقعیت دولت را ضعیف کرده بودند. در قم آیتاللهها به سبب حوادثی که رویداده بود و تیراندازیهایی که شده بود و طلبهای که در خانه آیتالله شریعتمداری کشتهشده بود آنها هم با دولت نظر موافقی نداشتند و توسط دوستان و کسانشان که یکی از آنها اتفاقاً عضو دولت بود، وزیر دولت آموزگار بود، به شاه پیغام میدادند که این دولت بهاصطلاح دستهایش خونی شده و نمیتواند ادامه پیدا بکند. علت اینکه شاه آموزگار را تغییر داد این بود که تصور میکرد که زمان یک کابینه بهاصطلاح سیاسی فرارسیده، منتهی در تعبیر این «سیاسی» به نظر من اشتباه خیلی مصیبتباری شد و آن این است که سیاست را تلقی کردند به توانائی با همه خوشوبش کردن و ارتباط برقرار کردن. ایران در سال ۱۳۵۷ احتیاج داشت به سیاست تازهای، به سیاست به معنائی که اروپائیها و آمریکائیها بیشتر از آن میفهمند، یعنی به مقامات بالای رهبری، توانائی به عهده گرفتن مسئولیت و مقابله با خطر و با مخالفت و با هر چه هست. ایران احتیاج داشت به یک سیاست خیلی استوار، روشن و جدی و تزلزلناپذیر. اینها صفاتی بود که نه در شاه بود، نه در نخستوزیری که انتخاب کرد بجای آموزگار. میگویم که دولت آموزگار میبایست یا تغییر بکند یا روشهایش تغییر بکند و هردوی این کارها کاملاً امکان داشت ولی بههیچوجه لازم نبود که تغییر بهصورت تزلزل و امتیاز دادنها و ضعف نشان دادنهایی که دولت جانشین ما در پیش گرفت باشد.
- بازهم میگویند که ظاهراً هرچند آقای آموزگار نخستوزیر بود، ولی آقای هویدا که وزیر دربار بود کارها را از پشت اداره میکرد؟
همایون ـ نه، کارها را از پشت اداره نمیکرد. ولی به سبب اختلافی که بین نخستوزیر و وزیر دربار بود به سبب صحبتهایی که نخستوزیر هنگام معرفی کابینه و برنامهاش به مجلس کرد چنین تلقی شد که به نخستوزیر سابق حمله و انتقاد میکند، بین آنها مبارزه سختی درگرفت و وزیر دربار هم بدلائل شخصی که میخواست با نخستوزیر و جانشین خودش حسابهایش را تصفیه کند، هم به دلیل اینکه دولت آموزگار و خود آموزگار را مناسب برای اوضاعواحوال نمیدید و یک روز به خود من گفت که شما بیشازاندازه اداری و تکنوکرات هستید، تغییر دولت را لازم میدانست و نقشش در این حد بود نه در حد گرداندن امور. دولت تا وقتیکه بود باقدرت کارهایش را اداره کرد و خیلی بیش از دولت هویدا، وزرا اقتدار داشتند در امور خودشان.
- ملاحظاتی که منجر شد به اینکه دولت شریف امامی بر سرکار بیاید چه بود؟
همایون ـ چند ملاحظه بود، یکی اینکه شریف امامی شهرت داشت به دوستی با شوروی و به نزدیک بودن با انگلیس، و شاه خیال میکرد که در آن موقع باید مثل معمول دوره قاجاریه، درحالیکه ایران سال ۵۷ ایران دوره قاجاریه نبود و این اشتباه را کرد که فکر میکرد باید مثل دوره قاجاریه به قدرتهای سنتی صاحب نفوذ در ایران امتیازاتی بدهد و خیال آنها را جمع بکند و راحت بکند، تا بحران حل بشود. بزرگترین برگ برنده شریف امامی روابطی بود که با انگلیسها داشت و روابطی بود که با روسها داشت، دومین برگ برندهاش ادعای این بود که از خانواده روحانی است. نمیدانم پدرش یا پدربزرگش روحانی بودند یا رهبر مذهبی بودند و خودش با مقامات مذهبی ارتباطات بسیار نزدیکی داشت که معلوم شد بهیچوجه اینطور نیست و ادعا بوده، سومین عاملی که در انتخاب و برگزیدن او تأثیر داشت، اعتماد زیادی بود که شاه به او داشت، چون سالها بنیاد پهلوی را اداره کرده بود و بنیاد پهلوی کارهای مالی شاه و دربار را میکرد یعنی امور مالی و اقتصادی، و طبیعی است که ارتباط اقتصادی و مالی در طول سالهای دراز، اعتماد خیلی زیادی بهوجود میآورد. البته مجلس سنا را با قدرت زیاد مثل یک مدرسه و سربازخانه اداره کرده بود و این تلقی میشد به اینکه قدرت اداره و رهبری دارد ولی خوب فرق میکند که انسان مجلس سنای آن سالها را بتواند اداره بکند تا کشور ایران را در سال ۱۳۵۷. این عوامل سبب شد که شاه که میخواست با رهبران مذهبی و با انگلستان و شوروی وضع بهتری پیدا بکند شریف امامی را بیاورد روی کار.
- آقای همایون به نظر شما علت انقلاب ایران چه بود؟
همایون ـ علت نمیشود گفت، علل باید گفت، امری به این پیچیدگی و وسعت نمیتواند یک علت داشته باشد. من این موضوع را در یک کتابی که نوشتهام با یک تفصیل بیشتر بیان کردهام، ولی برای بحث امروز سعی میکنم بهطور خیلی خلاصه عرض بکنم. ایران اساساً به این دلیل دچار انقلاب شد که نظام سیاسی ایران جوابگوی مسائلی که جامعه با آن روبرو بود دیگر نبود و انقلاب به این دلیل روی داد که این نظام سیاسی در هم فروریخت و در هم شکست و از کار باز ماند. این البته تعریف انقلاب بود، یکی از تعریفهای انقلاب این است که نظام سیاسی توانائی خودش را در حل مسائل، در اداره جامعه از دست بدهد، ولی چطور شد که انقلاب در آن لحظه روی داد و توسط آن نیروها رهبری شد و به پیروزی رسید، به دلایل بیشماری برمیگردد به این برمیگردد که بهر حال تعصبات مذهبی مردم و سلسلهمراتب رهبران مذهبی و داعیه قدرتطلبی و حکومت طلبی که در اصل فکر شیعهگری هست، این همیشه خطر بالقوهای را متوجه نظام حکومتی ایران، هر نظامی که بود میکرد و کافی بود که نظام حکومتی ضعیف بشود تا این نیرو خودش را به صحنه بیاورد و مستقر بکند و همینطور هم شد. به این برمیگردد که نظام حکومتی ایران دچار کندی و سستی و رکود و فساد و عدم تحرک شده بود، رهبری سیاسی از توانائی پیشبینی مشکلات و مقابله با مشکلات و تطبیق دادن خود با شرایط تازه عاری شده بود و یک پیری و فرتوتی و فرسودگی بر همه نظام حکومتی چیره شده بود، به این دلیل بود، به این برمیگشت که جامعه ایرانی که تشنه پیشرفت بود و انتظارات خیلی بزرگی پیداکرده بود، بهاندازه کافی پیش نرفت و انتظاراتش برآورده نشد. به این برمیگردد که رژیمی که تمام قدرت و مشروعیت خودش را به دلیل استحکام و تردیدناپذیرش در بکار بردن تمام وسایل برای دفاع خودش، به دست آورده بود، در لحظه خطر، از بکار بردن آن وسایل خودداری کرد و در دفاع از خودش تردید نشان داد. به این دلیل برمیگردد که امتیازهایی که سالها و دههها به عقل سلیم و به منطق و به حکومت درست داده نشده بود، در عرض چند هفته و چند ماه به نیروهای مخالف و دشمن و کسانی که فقط در پی سرنگون کردن رژیم بودند داده شد. به این برمیگردد که توده مردم ایران نمیدانستند که چه میکنند و نمیفهمیدند که چه میخواهند و روشنفکران نه میدانستند که چه میکنند و چه میخواهند، نه حتی اگر میدانستند آن استحکام فکری و اخلاقی و ایدئولوژیک را داشتند که مواضع خودشان را عوض نکنند و به معتقدات خودشان خیانت نکنند. به این برمیگردد که هم جامعه و هم حکومت آنجائی که ادعا میکردند نایستادند و زیر پای خودشان را خالی کردند. به این برمیگردد که تمام معایبی که در خلقیات و روحیات ملی ماست، و در نظام حکومتی ما بود در یک دوره کوتاه تاریخی توانست که ظاهر بشود و روی آب بیاید بهاصطلاح. انقلاب ایران، انقلاب اسلامی ایران، انقلاب واقعی شاه و ملت است به صورتی که در سال ۱۳۴۱ ادعا شد ولی نبود و در ۱۳۵۷ تحقق پیدا کرد. حقیقتاً اگر ما یک انقلاب شاه و ملت داشتیم، این انقلاب ۱۳۵۷ بود. شاه آنچه توانست برای پیروزی انقلاب کرد و ملت آنچه توانست برای حکومت رساندن ملایان انجام داد و از هیچ اقدامی که به دشمنانش کمک بکند، شاه فروگزار نکرد و دستگاه حاکم همگی هر اشتباهی که ممکن بود مرتکب شدند و هر ضعفی که امکان داشت نشان دادند. اگر خیلی خلاصه بخواهیم برداشت بکنیم انقلاب ایران به این دلیل روی داد، بهاینعلت روی داد که آنچه ادعا میکردیم با آنچه در واقع بودیم بسیار بسیار تفاوت داشت. ادعا میکردیم کشوری روبهپیشرفت، در حال رسیدن به تمدن بزرگ هستیم، درحالیکه بدترین و عقبماندهترین ایدئولوژیها را بهآسانی حتی روشنفکران ما میپذیرفتند. درحالیکه در مقابل یک باد مخالف به لرزه درمیآمدیم، ادعا میکردیم که روشنبین و آگاه هستیم، درحالیکه سراپا اشتباه بودیم و نادانی. اگر یک دلیل بشود آورد آن ورطه بسیار عمیقی بود بین آنچه ادعا میکردیم و میپنداشتیم که هستیم با آنچه که واقعاً بودیم.
- نظرتان را راجع به علل انقلاب ایران و حکومت آینده ایران گفتید. بعد از انقلاب و بیرون آمدن عده زیادی از مردم از کشور، گروههای مخالف با رژیم اسلامی در سراسر دنیا تشکیلشده است، نقش اینها را شما برای حکومت آینده ایران یا به ثمر رسیدن یک حکومت دیگر در ایران چه میبینید و فعالیت اینها را تا جه حد منطقی میدانید؟
همایون ـ بیتردید هر مبارزهای که با رژیم کنونی ایران بشود و شده، ارزش خودش را دارد و داشته است. من خیلی به کارایی گروههای مخالف در خارج از ایران اعتقادی ندارم و خیلی تصور نمیکنم که فعالیت اینها در شکل دادن به رژیم آینده ایران، حکومت آینده ایران و سیاستهای آینده ایران تأثیری داشته باشد، ولی خالی از تأثیر هم نخواهد بود. بهر حال ورزشهای فکری و کوششهای تشکیلاتی که در این چند سال شده و همچنان دارد میشود اثری کموبیش بر آینده ایران خواهد گذاشت. رویهمرفته من دچار سرخوردگی و تا حدی نومیدی هستم، نهتنها از بابت گروههای مخالفی که در خارج از ایران فعالیت کردند، بلکه جماعت بسیار بزرگ ایرانی که به خارج آمدهاند، گلهای سرسبد جامعه ایرانی، بقول خودشان و به اعتقاد خودشان از ایران خارجشدهاند. سه سال و نیم است که این ایرانیها، تعدادشان نیم میلیون یا یکمیلیون، ارقام گوناگون تخمین زده میشود، از ایران آمدهاند و در اروپا و آمریکا و در فضای بهکلی متفاوت با ایران در محیطهای آزاد از نظر سیاسی مشغول زندگی و فعالیت شدهاند. من در این سه یا چهار سال ندیدم تغییر محسوسی، قابلملاحظه که جای خود دارد، در روحیات و خلقوخو و عادات ذهنی این جماعت بسیار بزرگ که عموماً از درسخواندهترین و فهمیدهترین مردم ایران هستند، پیداشده باشد. به نظر میرسد که انقلاب، آنچنان را حتی آنچنانتر کرده است. بسیار از معایبی که سبب شدند که ایران به چنین روزی بیفتد هنوز در اکثر ایرانیان که به خارج آمدهاند نمایان است و حتی شدت بیشتر به خودش گرفته و به سبب دشواری و ابهام و تردید در باره آینده، این معایب حتی بیشتر شده است. من امیدوارم بودم که انقلاب درس عبرتی برای ایرانیها شده باشد، امیدوار بودم که ایرانیها اکنون که چنین بهای سنگینی پرداختهاند درصدد اصلاح خودشان و رفتارها و روشهایشان برآیند امیدوار بودم که ایرانیها ارتباطی میان معایب اخلاقی و اشکالات رفتاری خودشان با آنچه به سرشان آمده برقرار بکنند و درنتیجه سعی بکنند که آن اشکالات و آن معایب را برطرف کنند. متأسفانه از قدم اول میبینم که ایرانیها هرگونه امیدی را به اصلاح و تعدیل از دست دادهاند و قطع کردهاند. چون از همان آغاز هیچ ارتباطی میان کموکاستیهای خودشان یا سرنوشتی که پیدا کردند نمیبینند، و با اصرار عجیبی درصدد جمعآوری دلیل و بینه هستند برای اینکه این انقلاب و آوارگی و مسائلی که به همراه آن دامنگیر آنها و ملت ایران شده، هیچ ربطی به ملت ایران و خودشان نداشته و یک توطئه ساختهوپرداخته خارجی بوده و درنتیجه نه انگیزه برای مبارزه با خمینی باقی میگذارند. چون میگویند انقلاب را دیگران کردهاند، تغییر را هم دیگران باید بدهند. نه هیچ لزومی میبینند با این ترتیب که دستی در اخلاق و رفتار و برداشتهای خودشان ببرند. این افسانهای که ما در باره علل انقلاب بین خودمان ساختهایم و افسانههایی که ساختیم سبب شده که یک حالت تخدیر و فلج فکری بما دست بدهد و از هرگونه تفکر سازنده، بیشتر خالی بشویم. این خاصیتی که در بیشتر ایرانیهایی که از ایران خارج شدهاند، یا ایرانیهای آواره، دیده میشود، طبعاً تأثیراتش را در گروههای مخالف هم گذاشته. گروههای مخالف مثل اینها از دسترسی داشتن به توده ایرانی محروم هستند. گروههای مخالفی هم که ما در ایران داشتیم و فعالیت میکردند آنها هم بدلائل و شرایط زمان و مکان دارای چنان ارتباطی با توده مردم نبودند. اینهایی هم که اینجا هستند به دلیل روانشناسی و فضای فکری غالب بر جماعت بزرگ ایرانیان آواره، نمیتوانند از نیروی آنها استفاده بکنند، درنتیجه مبارزه معنی واقعی پیدا نکرده و در ابعاد کوچکی باقی مانده و ابعاد کوچک همیشه به ضرر مبارزه است و سبب میشود که هم از تأثیرش کاسته بشود و هم از واقعیتش. من گروههای مخالف رژیم را در خارج از ایران هم مسئول و هم قربانی روانشناسی عمومی جماعات آواره ایرانی در خارج میبینم. مسئول هستند برای اینکه از آغاز سعی نکردند که وضع را برای ایرانیها چنان روشن بکنند که دچار توهم نباشد و سعی بکنند که اوضاع را در پرتو واقعیات ببینند و درنتیجه به آن هدف اصلی که من دارم و آن تغییر روحیات و تغییر اخلاق و رفتار هست، برسند. قربانی هستند برای اینکه با این روحیهای که ایرانیها دارند و با برداشتی که از قضایا دارند، اصلاً جایی برای مبارزه جدی و وسیع باقی نمیماند. اکثریت بزرگ ایرانیها اصلاً ضرورتی به مبارزه و اقدام نمیبینند و نمیشناسند. در این فضا کسانی که دارند فعالیت میکنند محکوم به کم اثری و بیاثری هستند. بههرحال باکمال تأسف دنباله معایبی که کار مملکت ما را به آنجا رساند، الآن در خارج از مملکت کشانده شده و جامعه ایرانی در خارج از مملکت جامعهای است بسیار کماثر، بسیار پراکنده و فاقد حیثیت لازم. ایرانیها در کشورهایی که زندگی میکنند ممکن است که به سبب افرادی برجسته، آبرویی در جامعههائی که میزبانشان هستند کسب کرده باشند در آمریکا نیست که مردم از یک جامعه ایرانی که یک خصوصیاتی داشته باشد و یک کارهایی توانسته باشد انجام بدهد، نام نمیبرند و در همین کشور آمریکا هیچ اقلیت قومی نیست که از نظر بیاثری و بیخاصیتی حقیقتاً قابلمقایسه با ایرانیها باشد که عده آنها هم خیلی زیاد است و از لحاظ ترکیب اجتماعی و صفات فردی و امکانات مادی و معنوی از بسیاری از آن اقلیتهای قومی هم بالاترند. در اروپا هم به همین طریق، آنچه از ایرانیها ظاهر میشود بهصورت و عنوان مواد چاپی و برنامههای تلویزیونی و رادیوئی و امثال آنها، متأسفانه از سطحی برخوردار است که هیچ کمکی به افزایش این حیثیت و اعتبار اجتماعی نمیکند و هیچ کمکی به آموزش مردم نمیکند و یا کمک خیلی کمی میکند. متأسفانه من ناچارم این گفتگویم را با بدبینی پایان بدهم. ما از انقلابی که روی داد در ۱۳۵۷ تقریباً هیچ درس سودمندی نگرفتیم، من میترسم که آینده ایران دنباله گذشته ایران باشد. هر آینده دنباله گذشته است، ولی آینده میتواند بهبود گذشته هم باشد. این برداشتی که اکثر ایرانیها دارند سرنوشت آینده ما خیلی بهتر از گذشته نباشد.
- خیلی متشکرم
مصاحبهکننده: بهروز نیکذات
واشنگتن دی سی: ۱۱ سپتامبر ۱۹۸۲