شب اوّل / سیروس آموزگار

همایون یكی از خوش فكرترین مردان سیاسی ایران بود و هست و هرگز نمی‌خواستم كه خود را آلوده كارهای اجرائی بكند. او در مقام یك اندیشمند سیاسی و اجتماعی می‌توانست خود را بالاتر از حزب و بالاتر از فعالیت‌های سیاسی نگه دارد و خیلی هم مفیدتر باشد.

***

شب اوّل /  سیروس آموزگار

اسم پسر من “همایون“ است و اسم نوه‌ام “داریوش“ هردوالبته بخاطر داریوش همایون. نمی‌دانم كه اگر او نیز پسری می‌داشت اسمش را “سیروس“ می‌گذاشت یا نه و تازه این مطلب از نظر من كوچكترین اهمیتی ندارد.

بیش از چهل سال پیش، در یك بعد از ظهر داغ خرداد ماه، ما به هم معرفی شدیم و نیمساعت بعد به صورت دو دوست جدانشدنی درآمدیم و وی، در واقع به صورت عضوی از خانوادة ما درآمد و من عضو خانوادة او.

مثل هر دو نفر دیگری در جهان. البته گاه با هم اختلاف داشته‌ایم. گاه او به سفری طولانی رفته است و گاه من. گاهی مدتها در یك شهر بوده‌ایم و همدیگر را ندیده‌ایم. ولی دوستی‌مان هرگز خدشه برنداشته است.

اما آیا بعد از اینهمه سال، من و همایون بدرستی همدیگر را می‌شناسیم؟ وی استعدادی در حد نبوغ، برای پنهان كردن احساسات خود دارد. ولی تداوم دیدار، ظاهراً و قاعدتاً، هر زرهی را می‌شكافد. شماره مخصوص مجله تلاشِ خانم مدرس، برای خود من هم فرصتی است كه ببینم داریوش همایون واقعی را تا چه حد می‌شناسم.

این تذكر البته ضروری است كه بعد از اینهمه سال عین مكالماتی را كه در این متن به آنها اشاره شده است عیناً بخاطر نمی‌آورم و آنچه نوشته‌ام اغلب نقل به مضمون است.

***

بعد از ظهر جمعه سوم خرداد 1341 مسعود برزین، ذبیح‌الله منصوری و من كنار در ورودی سالن مدرسه فیروزكوهی ایستاده بودیم و با نگرانی به نویسندگان و خبرنگارانی كه از راه می رسیدند نگاه می‌كردیم. جلسه هنوز رسمی نشده بود و بچه‌ها در گروه‌های كوچك دور هم جمع بودند.

انتخابات دوره دوم سندیكای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات ایران بود و احتمالاً مهمترین انتخابات سندیكا. برگزیدگان دوره اول ماموریتی جز این نداشتند كه سندیكا را به ثبت برسانند و آئین‌نامه‌ها و اساسنامه‌های لازم را تهیه كنند. اینك مطالب تهیه شده می‌بایست به تصویب مجمع می‌رسید و بعد هم هیأت مدیره‌ای انتخاب می‌شد كه به كار جدی سندیكا برسد و این سئوال نگران كننده هرسة ما و بدون شك بقیه را نیز می‌آزرد كه آیا روزنامه‌نویس‌های پراكنده، با افكار و عقاید مختلف كه بدون تردید یكی از مشكلترین گروه‌های شغلی در تمام دنیا هستند، تن به جمع شدن خواهند داد یا این تجربه نیز مثل بسیاری از تجربه‌های پیشین با شكست مواجه خواهد شد.

ناگهان در میان جمع وسط سالن چشمم به جوان بلندقدی افتاد كه چهار پنج نفر احاطه‌اش كرده بودند و او با هیجان، برایشان حرف می‌زد. از دور اولین چیزی كه در چهره‌اش بیننده را جلب میكرد، پیشانی بلندش بود و با موهای پاشنه نخواب و كمی آشفته شباهتی مبهم به جری‌لوئیس هنرپیشه معروف آمریكائی داشت.

از مسعود برزین پرسیدم “این آقا كیست؟“ و برزین با حیرت گفت “همایون را نمی شناسی؟“. گفتم “داریوش همایون؟ مفسر سیاسی اطلاعات؟“. البته كه داریوش همایون را به اسم می‌شناختم. كی نمی‌شناخت؟. ولی هرگز با هم برخورد نكرده بودیم.

آنروزها داریوش همایون با نثر اختصاصی و غیر قابل تقلید خویش و استدلال محكم و سرشار از دانش سیاسی و اطلاعات دست اول و تازه، در محافل مطبوعاتی سخت مشهور بود. همه می‌دانستند كه وی بعد از حوادث 28 مرداد و چند صباحی آب خنك خوردن، در تأمین نان شب، به عنوان مصحح در روزنامة اطلاعات استخدام شده بود و بعد با تذكرات دقیق و آگاهانه خویش، در بارة مطالب سیاسی و بخصوص مطالب خارجی، وسعت دانش سیاسی خود را به سردبیر خارجی روزنامه، تورج فرازمند نشان داده بود و وی او را از فضای سرب آلود چاپخانه بیرون كشیده و به هیات تحریریة روزنامه آورده بود و بعد از آنكه خود، كار تأسیس و ادارة مجلة اطلاعات جوانان را به عهده گرفت, به عنوان نامزد بلامنازع، داریوش همایون سردبیر خارجی روزنامه شده بود.

زبان انگلیسی را خیلی خوب می‌دانست و عطش حیرت انگیز وی برای خواندن متون سیاسی، از كتاب گرفته تا روزنامه، حتی جزوه‌های تبلیغاتی احزاب سیاسی سراسر جهان، از وی یك كارشناس دقیق مسائل جهان ساخته بود كه از هر حیث شایستة احراز این سمت بود. وی برای اولین بار نوشتن تفسیرهای سیاسی را به آن شكل ابتكاری در روزنامه اطلاعات مرسوم كرد.

مسعود برزین گفت: “چطور همدیگر را نمی‌شناسید؟ برویم بهم معرفی‌تان كنم.“ رفتیم و به هم معرفی شدیم. گفت خیلی از نوشته‌های مرا خوانده است. ولی من باور نكردم. من آنروزها فقط داستان می‌نوشتم و بنظرم نمی‌رسید كه همایون حال قصه خواندن داشته باشد. خنده‌ای كرد و گفت منظورم دقیقاً خواندن نبود. می‌خواستم بگویم شنیده‌ام. نمایش‌های ساعت یك روزهای جمعه را معمولاً گوش می‌كنم.

با هم به طرف پنجره رفتیم. از پشت شیشه‌ها، حیاط دبستان خلوت و غمگین بود. دو سه تا از بچه‌های مطبوعاتی به دیوار روبرو تكیه كرده بودند و با هم حرف می‌زدند. همایون ناگهان و بی‌مقدمه گفت: “شما عكس‌العملی از خودتان نشان دادید. مثل اینكه من بكلی با عالم قصه و داستان بیگانه هستم. اینطور نیست. شما می‌دانید كه آقای جمال‌زاده دائی مادر من است؟ بالاخره یك كمی خون داستان نویسی هم توی رگ‌های من هست.“

اما من این “یك كمی خون“ را هرگز در طول بیش از چهل سال كه از آنروز می‌گذرد در هیچیك از نوشته‌های او که بدون هیچ تردیدی همه‌شان را خوانده‌ام، ندیده‌ام. حتی شرحی كه در بارة فرار خود از ایران نوشته است، بیشتر یك رپورتاژ زیباست تا یك داستان. اما چندی پیش در مصاحبه‌ای كه با حسین مهری داشت برای اولین و احتمالاً آخرین‌بار، جوشش این “یك كمی خون“ را در كلام او (و نه در نوشته‌اش) حس كردم. شرح پنهان شدن‌ها، تفكرات شخصی، عكس‌العمل‌های متغیر در برابر حوادث، با چنان ظرافت ادبی پشت سرهم می‌آمد. كه احساس یك قصة بلند فلسفی را در شنونده زنده می‌كرد.

آن روز، هر دوی ما به عضویت هیات مدیره جدید سندیكا انتخاب شدیم. كمی از ساعت هشت می‌گذشت كه هر دو از مدرسه فیروركوهی بیرون آمدیم و با آنکه به سختی راه میرفت پیاده به طرف خیابان شاهرضا راه افتادیم و در كاخ شمالی به رستوران “آل‌كوبانا“ رفتیم كه تازه باز شده بود و غذاهای اسپانیولی داشت. دونفری پشت یك میز نشستیم و من پرسیدم: تو واقعاً غذاهای اسپانیولی را دوست داری؟ یادم نیست كه كدام یك از ما دوتا برای اولین بار لفظ “تو“ را بكار برد. ولی بهرحال بلافاصله جا افتاد. همایون جواب داد: “نه. ولی بهرحال هرچیزی را باید لااقل یكبار امتحان كرد. پرسیدم: “حتی روزنامه نویسی را؟“

گفت: “فكر نمی‌كنم كه همه عمرم، این روزنامه‌نویسی مرا رها بكند. من وقتی دارم چیزی می‌نویسم، حس می‌كنم كه در واقع یك گوشه از وجودم از طریق قلم روی كاغذ جاری است. چه جور بگویم این احساس را دارم كه آن نوشته، یك قسمت از وجود خود من است. اما هركس بهرحال در چند جهت زندگی می‌كند. خیلی دلم می‌خواهد كه در زندگی اطراف خودم اثر داشته باشم. اغلب حس می‌كنم برای مسائلی كه توی جامعه وجود دارد. راه حل‌هائی در ذهن من هست. دلم می‌خواهد این راه حل‌ها را تجربه كنم. جامعه تكلیف خودش را با خودش روشن كرده. یك قیصر هست كه نیت خیر دارد. باید بهش كمك كرد. شكستن ساختمان یك جامعه كار مفیدی نیست. چون هیچكس نمی‌تواند حدس بزند كه نتیجه كار چه خواهد شد. اما در چیزی كه وجود دارد. می‌شود معایب را دید و اصلاح كرد. من حس می‌كنم كه در زندگی‌ام فرصت‌هائی خواهم داشت، برای اینكه كاری بكنم. صبح‌ها كه از خانه راه می‌افتم. توی برف و باران و آفتاب داغ مردم را می‌بینم كه آزار می‌کشند و توی خط اتوبوس ایستاده‌اند. خوب این مشكل قطعاً راه حل دارد باید راه حلش را پیدا كرد. من دلم می‌خواهد راه حلش را پیدا كنم. این شهر با این ساختمان‌های بدقواره‌اش كه نه ایرانی‌ است نه فرنگی، با این كوچه‌های كج و معوج، این خیابان‌ها با این آسفالت‌های درب و داغون، این دكان‌ها كه یك روز گوشت ندارند. یك روز پنیر. یك روز پیاز. خوب اینكارها حتماً‌ راه حل دارند. ما كه از دنیا جدا نیستیم. چرا همه دنیا برای مشكلات‌شان راه حل پیدا می‌كنند و ما نمی‌توانیم؟ برای اینكه دنبالش نیستیم. من دلم می‌خواهد برای همه این مشكلات دنبال راه حل بگردم. بالاخره هركسی در زندگی‌اش جاه‌طلبی‌هائی دارد. ولی جاه‌طلبی شخص من، مقام نیست. حل مسئله است.

گفتم: برای حل این مشكلات. یا باید صاحب مقام بود و دست توی كار كرد یا پول داشت و راه حل را خرید. دلت می‌خواهد پولدار بشوی؟ همایون جواب داد“ آه… نه … اصلاً…. مطلقاً‌در بند پول نیستم.

آنشب این حرف همایون بنظرم نوعی تعارف آمد. ولی بعدها دیدم واقعاً راست می‌گوید. همایون اصلاً نوسیون پول ندارد. حتی همین الان. تا وقتی در فرانسه بود. حتی كاغذهای مالیاتی‌اش را من پر می‌كردم. من تردید دارم كه در همه عمرش حتی یكبار نشسته و یك دسته اسكناس را شمرده باشد.

وقتی آن اوایل جمهوری اسلامی سعی داشتند برای هركس هفت و هشت‌تا جرم جزائی و اخلاقی و مالی و شریعتی پیدا كنند، هیچ جا ندیدم كه او را متهم كرده باشند كه جائی و وقتی در یك مسئله مالی آلوده شده باشد.

گفتم “پس چه می‌خواهی؟“ گفت “یك روزی باید خودم یك روزنامه علم كنم. از طریق روزنامه‌ای كه مال خودم باشد. خیلی حرف‌ها را می‌شود بدون ملاحظه گفت. حرفی كه گفته بشود. بهرحال یك شنونده پیدا می‌كند.“ ناگهان قیافه‌اش جدی شد و راست توی چشمان من نگاه كرد و گفت: “می‌خواهی با من باشی؟ كه با هم اینكارها را بكنیم؟ دست در دست هم؟“

من گفتم: “ما حتی یك روز نیست كه با هم آشنا شده‌ایم. تو از من چه می‌دانی؟ من از تو چه می‌دانم. تو حسن و عیب‌های مرا نمی‌دانی. من حسن و عیب‌های ترا نمی‌دانم. تعهد دشواری است.

گفت: “مسئله‌ای نیست. هروقت نتوانستیم. با هم كار نمی‌كنیم. اصل خواستن است.“

گفتم: “بهرحال می‌توانی همیشه روی من حساب كنی.“

ولی در عمل جز در روزنامة آیندگان، ما هیچ جا با هم كار نكردیم و صادقانه باید بگویم كه امتناع همیشه از حانب من بود و نه او.

وقتی از انگلستان برگشتم. او سخت سیاسی شده بود و یكسال بعد شد قائم مقام حزب رستاخیز. آنروزها من سخت دلزده و رنجیده بودم (البته نه از او) و رفته بودم بازار و تجارت می‌كردم. یك روز هوشنگ وزیری آمد دكان من و گفت بلند شو برویم. پرسیدم كجا؟ گفت توی راه بهت می‌گویم.

توی راه بهم چیزی نگفت و با هم رفتیم و جلوی ساختمان حزب پیاده شدیم. حدس زدم كه كجا داریم می‌رویم ولی بروی خودم نیاوردم. از پله‌ها بالا رفتیم. در اطاق همایون را باز كرد و مرا هل داد تو و گفت: من كار دارم باید بروم. خودتان با هم رفیقید حرف‌هایتان را بهم بزنید.“ در را بست و رفت. همایون جلو آمد و دست داد و گفت “یك خرده چاق شده‌ای.“ چند وقتی بود كه هم را ندیده بودیم. گفتم: “توهم همینطور.“ رفت پشت میزش و من روی صندلی جلوی میزش نشستم.

همایون یك كمی با اسباب و اثاثیه روی میزش ور رفت و بعد گفت: “آن قرار ما در رستوران “آل‌كوبانا“ یادت هست؟ بلند شو بیا بمن كمك كن.“ گفتم: “چكار كنم؟“ گفت: “بیا كارهای مالی و اداری حزب را به دست بگیر.“

بجز چند صباحی در آغاز تأسیس حزب رستاخیز كه به اصرار دكتر عاملی مرد فرشته خصال سیاست ایران، كمی در بخش ایدئولوژی حزب فعالیت كرده بودم, خودم را بكلی از حزب كنار كشیده بودم و آنروز دلم نمی‌خواست مطلقاً در كار حزب فعالیت و دخالتی داشته باشم. دلم نمی‌خواست داریوش همایون هم آلوده كار حزبی بشود. همایون یكی از خوش فكرترین مردان سیاسی ایران بود و هست و هرگز نمی‌خواستم كه خود را آلوده كارهای اجرائی بكند. او در مقام یك اندیشمند سیاسی و اجتماعی می‌توانست خود را بالاتر از حزب و بالاتر از فعالیت‌های سیاسی نگه دارد و خیلی هم مفیدتر باشد.

نظرخودم را با كم رنگ‌ترین كلمات برزبان آوردم تا اگر احساس كردم كه دلش می‌خواهد دنبال بحث را بگیرم به استدلال خودم ادامه بدهم. به تجربه می‌دانستم كه با همایون، همیشه، باید دونفری بحث كرد. زیرا حضورحتی یك فرد ثالث. او را بلافاصله درون لاك خودش فرو می برد. احساس كردم تمایلی به ادامه بحث ندارد. من هم چیزی نگفتم و وقتی بیرون آمدم و از پله‌ها پائین می‌آمدم. فكر كردم كه از یك میكرفون مخفی احتمالی، احتمالاً وحشت داشته است. بهرحال كار همكاری ما این بار نگرفت.

مدتی بعد. وی وزیر اطلاعات شد. سه چهار روز از این ماجرا نگذشته بود كه باز سروكله هوشنگ وزیری در حجره من در بازار پیدا شد. این بار بمحض اینكه از در درآمد. دلیلش را فهمیدم. آمد و نشست و یك چای خوش عطر و خوش طعم بازاری سركشید و گفت “رفیقیت شد وزیر اطلاعات“. گفتم: بله. می‌دانم گفت پیشش رفتی تبریك بگوئی؟ گفتم برایش یك نامه تیریك فرستادم. كمی تند شد و گفت: این اداها چیه شما دوتا بچه ریشو درمی‌آورید؟ امروز بعد از ظهر ساعت چهار منتظرت است.

ساعت سه از حجره راه افتادم. اعتراف می‌كنم كه این بار وسوسه می‌شدم كه دعوتش را به همكاری قبول كنم. ولی وقتی به دفترش رسیدم. یك كسی پیشش بود و منشی‌اش خواهش كرد چند دقیقه‌ای منتظر بمانم. در اطاق منشی‌اش یك تلكس بود كه داشت كار می‌كرد و یك صندلی نیز كنارش گذاشته بودند. رفتم رویش نشستم. مدتی درودیوار را نگاه كردم و بعد برگشتم و به سیاق دورانی كه كار جدی روزنامه‌نویسی می‌كردم. شروع كردم به خواندن خبرهایی كه مخابره می‌شد. خبرها مربوط به همه دنیا بود سیل در جاكارتا و دستگیری قاچاقچی هروئین در هندوراس و ازدواج فلان ستاره با فلان هنرپیشه.

ناگهان خانم منشی وزیر. با یك حركت تند طرف من آمد و تشرزنان گفت “آقا قرار نیست كه مطالب محرمانه را شما بخوانید.“ و تلكس را برگرداند و رویش را بطرف دیوار كرد و پشت میزش برگشت.

حركت تند و بسیار بی‌ادبانه خانم منشی مرا بشدت عصبانی كرد و گفتم: “خانم كدام محرمانه؟ توی همین تهران، همین الان صدتا از این تلكس‌ها دارد كار می‌كند.“ و از جایم بلند شدم كه بیایم بیرون و درست در همین لحظه در بین دو اطاق باز شد و خانم منشی گفت: “بفرمائید قربان، آقای وزیر منتظرتان هستند.“ یك ثانیه تردید كردم كه بمانم یا بروم و بعد با خودم گفتم این میان همایون كه كناهی ندارد. می‌روم و می‌بینمش. وارد اطاق آقای وزیر شدم ولی اتفاقی كه افتاد مرا از پذیرفتن پیشنهاد همایون بازداشت. اصرار وی اثری نكرد و من شاید هم بی‌دلیل و شاید هم بیهوده, شاید هم خوشبختانه، با وی كار نكردم. اما بهرحال همایون به تعهدی كه كرده بود، پای بند ماند و این من بودم كه نخواستم كاری به عهده بگیرم.

همایون ظاهراً از غذای اسپانیولی خوشش نیامد. بشقاب خودش را عقب زد و گفت: زندگی هم مثل بشقاب غذاست اگر نخواستی پس می‌زنی و حتی اگر دلت خواست می‌توانی غذای دیگری سفارش بدهی.. اصل اینست كه اشتهای خوردن داشته باشی. گفتم: “دقیقاً. گرفتاری اینجاست كه گاهی آدم اشتهای خوردن ندارد و دست خودش هم نیست. خوب برای آن می‌شود راه حلی پیدا كرد می‌شود دوای اشتها‌ آور خورد. ولی اگر صاحب رستوران عمداً‌ توی غذایت نمك زیادی ریخت، كه تو هوس خوردن نكنی، چه می‌كنی؟“ همایون گفت: “كدام رستوران‌داری اینكار را می‌كند؟“ گفتم: “رستوران‌دار این كار را نمی‌كند چون به نفعش نیست. ولی خیلی‌ها هستند كه نفع‌شان در این است كه تو كاری نكنی. خیلی‌ها راه رضای خدا برای آدم پرونده می‌سازند. نمی‌دانی این تنگ نظران حرفه‌ای چه به روزگار آدم می‌آوردند“. گفت “بسیار خوب. خود این هم یك مسئله است. برای آن هم باید راه حل پیدا كرد.“

ما هنوز جامعه را نمی‌شناختیم. تازه خود من هم كه آن حرفها را می‌زدم،‌ تجربة شخصی نداشتم و داشتم حرف دیگران را تكرار می‌كردم. اما دنیا و روزگار, معلم‌های حیرت آوری هستند.

یكی دو سال بعد كه همایون ومن به صورت دوتا دوست جدا نشدنی درآمده بودیم و تقریباً شب و روز با هم بودیم و داشتیم با چند دوست دیگر مقدمات طرح انتشار روزنامه آیندگان را می‌ریختیم، یك شب یك شاعره بانوی با ذوق و خوش سخن، به افتخار ورود یك خانم محترم مترجم بسیار دوست داشتی، یك میهمانی داده بود و من و همایون هم دعوت داشتیم. از میهمان‌های آن شب تنها شادروان غلامحسین صالحیار و شادروان اسماعیل رائین و از زنده‌ها كه انشاءالله عمرش دراز باد، جهانگیر بهروز را بخاطر دارم. من كمی دیرتر از وقت به میهمانی رسیدم و چون معمولاً همیشه و همه جا با داریوش همایون بودم. میهمان‌ها پرسیدند كه پس همایون كو و من طبق معمول خودم كه همیشه شوخی می‌كنم و هیچ سئوالی و هیچ كاری را جدی نمی‌گیرم. گفتم مگر شما در جریان نیستید؟ همه كنجكاو شدند و پرسیدند كه چه اتفاقی افتاده است؟ گفتم: “مگر خبر ندارید كه همایون برای انجام یك كودتا در اندونزی است؟“ آنروزها سوهارتو در اندونزی كودتا كرده بود و نقل محافل سیاسی كودتای اندونزی بود. یكی دوتا از میهمان‌ها كه ظاهراً با شوخی‌های من زیاد آشنا نبودند حرف من باورشان شد. و وقتی بقیه زدند زیرخنده، همه فهمیدند كه ماجرا شوخی كوچكی بیش نیست و كمی بعد داریوش همایون هم از راه رسید و به نقل شوخی خندید و تا آخر شب شوخی جاری میهمانی قصه شركت داریوش همایون در كودتای اندونزی بود. آن روزها قرار بود كه اسماعیل رائین نیز جزو موسسان روزنامه ما باشد و بعد به دلایل فراوان، این موضوع منتفی شد. ولی بین رائین و همایون سخت بهم خورد و رائین ماجرای كودتای اندونزی را بزرگ و جدی كرد و همه جا علیه همایون شایع كرد كه وی كودتاچی است و قلمروی اقدامات كودتائی او سراسر جهان را فراگرفته است و از خلایقی كه این حرف را شنیدند و البته باور كردند. یكی از خود نپرسید. كه صلاحیت عملی داریوش همایون برای ادارة یك كودتا چیست؟ آیا سابقه ارتشی دارد؟ آیا تحصیلات براندازی كرده است؟ آیا متخصص سیاست اندونزی است؟ آیا در سراسر آمریكا كه ظاهراً نقشه كش این كودتا بوده حتی یك متخصص كودتا وجود نداشت كه می‌بایست از ذخائر ایران(!!) در این مورد استفاده كنند؟ همه این حرف را تكرار می‌كردند و در هر نقل قولی طبعاً به وسعت دامنة عمل می‌افزود. زیرا جامعه ایران نیز شبیه هر جامعه دیگری است و كسانی هستند كه فقط راه رضای خدا علیه دیگری شایعة بد, رها می‌كنند.

كارماجرا به جائی كشید كه دیدم اخیراَ در ایران كتابی در باره داریوش همایون منتشر شده است. مجموعه‌ای از اسناد ساواك در باره وی. كه بهرحال در آن روزگار جزو دوستان رژیم به حساب می‌آمد و دو ثلث از متن این كتاب به مباشرت همایون در كودتای اندونزی اختصاص یافته است. مطلبی كه لااقل همه مدعوین آن شب میهمانی، می‌دانند كه یك شوخی سادة ساخته و پرداخته من بود. آن شب نه همایون و نه من، هیچ كدام نمی‌دانستیم كه در همه جوامع ترمزهای بی‌دلیلی وجود دارد كه از هیچ مكانیسم مشخص جامعه شناسانه اطاعت نمی‌كنند. عمل‌شان، عملی هرز مبتنی بر یك مشت تمایلات شخصی و گاه حتی بدون یك هدف مشخص است.

با وجود اینكه من ذاتاً آدم خوش بین و امیدواری هستم، آن شب بطور غریزی با حرفهای همایون مخالفت می‌كردم. گفتم: حال چه دلیلی دارد كه آدم این همه شكنجه را تحمل كند فقط بخاطر اینكه می‌خواهد كاری بكند؟

همایون گفت: بالاخره آدمیزاد یكبار بیشتر فرصت و شانس زندگی كردن را ندارد. می تواند بگوید حالا که من فقط یكبار زندگی می‌كنم چه لزومی دارد كه بیش از حد خودم را زجر بدهم و كاری بكنم. ولی در عین حال می‌تواند بگوید از این یك بار فرصت باید استفاده كرد و مهر وجود خود را بر“نامة“ روزگار زد. دنیا را همین آدم‌های دسته دوم ساخته‌اند. چرا ما جزو این دسته نباشیم؟ البته كار آسانی نیست. باید خیلی زیاد دانست. نه تنها باید بیشتر از دیگران بدانی. باید ازخودت هم بیشتر بدانی. فردا باید از خود امروزت بیشتر بدانی. باید به فكر كردن عادت كرد. باید خواند. باید خواند. باید بیشتر خواند. باید همه چیز خواند.

زیاد خواندن همایون گاه تحمل آدم را به مرز می‌رساند. دوسه سال بعد یك سفر دسته جمعی به كناره‌های دریای مازندران كردیم. تعدادمان زیاد بود و اطاق‌های موجود معدود. در تقسیم اطاق‌ها، یك اطاق هم به من و همایون رسید. دیر وقت شب بود و همه خسته. من چشمهایم باز نمی‌شد و همایون تازه ویر كتاب خواندنش گرفته بود. آنقدر غر زدم تا مجبور شد چراغ را خاموش كند و بخوابد. فردا صبح سرصبحانه گفت: “بهرحال آدم از هر حادثه‌ای باید یك درس بگیرد. غر زدن دیشب تو این درس را بمن داد كه من باید توی یك اطاق تنها بخوابم.“ گفتم: “انشاءالله سفر بعدی چون امشب هم، باید در یك اطاق بخوابیم و حضرتعالی هم از الان تا وقت خواب فرصت دارید هرچه می‌خواهید مطالعه كنید. وقت خواب چراغ خاموش.“

در این باره دوستی تعریف می‌كرد در سفری كه با هم به سوئد كرده بودند. آخر شب یك مجله تایم به همایون داده بود كه اگر خوابش نبرد یك صفحه‌ای از این مجله را بخواند. ولی فردا صبح با حیرت تمام دیده بود كه تمام مجله را قبل از خواب خوانده بود. باید گفت كه قدرت مطالعه همایون گاه حیرت برانگیزست.

خنده‌ای كردم و گفتم: تو آنچنان به عقیده و آرزوهای خودت چسبیده‌ای كه آدم در وجود تو احساس یك بچه را می‌كند. یك بچه كه بعد از مدتها آرزو كردن، برایش یك دوچرخه خریده‌اند.

گفت: نه!‌ هنوز نخریده‌اند. من هنوز در همان مرحله آرزو كردن هستم شاید هم درست می‌گوئی. عیناً مثل یك بچه. آدم اگر دوران بچگی، بچگی نكرده باشد. دنیای فانتزی دوران بچگی همیشه باهاش باقی می‌ماند.

گفتم بالاخره هركس یك جوری بچگی كرده است. گفت: نمی‌دانم. شاید. پدر سختگیر و مادرمهربان، خوب. بله. این قاعدتاً جزء اساسی بچگی برای خیلی‌هاست. ولی پدر من اصرار داشت كه من بچگی نكنم. یكی از آن خاطرات بسیار دور كه بخاطر می‌آورم مال آن دوره‌ای است كه كلاه پهلوی لبه جلو در ایران رسم شده بود. یادم می‌آید. پدرم یك دست لباس عیناً شبیه لباس بزرگترها برای من دوخته بود ویك كلاه پهلوی و از همه مضحك‌تر یك عصای كوچك. مثل یك آدم بزرگ كه توی منگنه كوچكش كرده باشند. یك روز پدرم با همان لباس مرا به یك میهمانی پیش دوست‌هایش برد. یادم است كه عین بزرگترها قدم برمی‌داشتم و سرم را راست نگه می‌داشتم و اگر هوسی برای جنب و جوش و دویدن و داد زدن داشتم. توی خودم خفه‌اش می‌كردم. رفتیم منزل دوست پدرم. دوست پدرم وقتی در را باز كرد و ما را دید، وحشت زده عقب پرید و تا وقتی پدرم قهقه‌زنان ماجرا را تعریف نكرد، مرا اصلاً نشناخت. ولی از آن مهم‌تر اینكه، خود من هم از این موضوع خوشم آمد. خودم هم دلم خواست كه یك آدم بزرگ بنظر برسم. خوب حاصل ماجرا این شد كه بچگی نكردم. بعد كه كمی بزرگتر شدم و اراده و خواست من هم در زندگی به حساب آمد دلم نخواست كه خودم را از آن بزرگ بودن بی‌موقع، بیرون بكشم. در عوض تلاش كردم كه برادرهایم و خواهرم بچگی كنند. تا هر وقت كه دلشان می‌خواهد.

پرسیدم: “این وسط مادرت چیزی نمی‌گفت، اعتراض نمی‌كرد؟“ گفت: “مادرم مثل همة زن‌های نرم و مهربانی بود كه با یك مرد قوی ازدواج كرده بودند. اعتراض نمی‌كرد. ولی به طرز حیرت آوری مهربان بود. من به مادرم بمراتب بیش از پدرم نزدیك هستم. رابطة همایون با مادرش، رابطه‌ای بسیار گرم و مهربان بود. یك روز در روزنامه آیندگان توی دفترم نشسته بودم. ناگهان یكی از موزعین روزنامه سراسیمه وارد شد و گفت آقای همایون آمدند و رفتند اطاق خودشان، ولی خیلی خیلی اوقات‌شان تلخ بود.

بلند شدم و رفتم پیشش. پشت میز سرپا ایستاده بود و تمام پیشانی‌اش غرق قطره‌های عرق بود. حتی سرش را بطرف من برنگرداند. گفتم چی شده؟ بدون اینكه جواب بدهد. كاغذی را بطرف من دراز كرد. دستش آشكارا می‌لرزید. كاغذ را گرفتم. تلگرافی به زبان انگلیسی بود. از دوستی در انگلستان و خبر می‌داد كه مادر همایون، دور از وطن، در یك مملكت غریبه، در یك بیمارستان درگذشته است. می‌دانستم كه مادرش بیماری دشواری گرفته است. در تهران هم دكترها گفته بودند كه امیدی به زندگی‌اش نیست. ولی همایون، با وجود آنكه دست و بالش نیز خیلی باز نبود. تمام تلاشش را كرد و او را به انگلستان فرستاد و در یك بیمارستان خوب بستری كرد. اما دست تقدیر همیشه قوی‌تر از دست هر انسانی است. تلاش برای جنگیدن با واقعیت، تلاش بیهوده و خسته كننده‌ای است و سخت آزار دهنده.

این تنها باری بود كه در طول این سالیان دراز, بخاطر می‌آوردم كه همایون خونسردی‌اش را از دست داد. گفتم: حال می‌خواهی چكار كنی؟ گفت: روزنامه را خودت اداره كن من می‌روم خانه… و تا حالم خوب نشده و تا آرام نشده‌ام، بیرون نمی‌آیم. هیچكس را هم نمی‌خواهم به‌بینم. و رفت.

شب، بعد از اینكه كارها روبراه شد و از اداره روزنامه بیرون آمدم، رفتم در خانه‌شان. چراغ اطاق خوابش روشن بود. زنگ زدم و مدتی معطل شدم. كسی در را باز نكرد. بار دیگر. بازهم سكوت. فایده‌ای نداشت. معلوم بود كه با خودش خلوت كرده است و علاقه‌ای به دیدن كسی ندارد. هیچكس. راهم را كشیدم و برگشتم خانه‌مان. چهار روز بعد سرو كله همایون در روزنامه پیدا شد. آرامتر شده بود. ولی تكیده‌تر و لاغرتر. رفتم اطاقش. او پشت میزش نشست و من روی یكی از صندلی‌های جلو میزش. هیچكدام علاقه‌ای به حرف زدن نداشتیم. نزدیك به پنج دقیقه هر دو ساكت ماندیم. ولی بالاخره می‌بایست سكوت می‌شكست. گفتم: این چهار روز چه می‌كردی؟ جواب داد: “تمام مثنوی را از سر تا ته خواندم“ گفتم “حالا راحت‌تر هستی،“ گفت “راحت‌تر كه نه. ولی آرام‌تر.“ و از بعد از ظهر آن روز كارش را شروع كرد. به خودش مسلط شده بود و آن خروش خاموش درون وجودش داشت فرو می‌نشست.

سالها بعد، در پاریس. یك بعد ازظهر در یك جلسه، می‌بایست همدیگر را به‌بینیم و شبش هم دوره شام ماهانه روزنامه‌نویس‌های مقیم پاریس بود و جلسات شام ماهانه را من اداره می‌كردم و آن شب قرار بود بعد از شام همایون برایمان سخنرانی كند.

درجلسه بعد از ظهر، همایون حاضر شد. اما كمتر از معمول حرف زد و مرتب قهوه خورد. و عكس‌العمل خاصی از خودش نشان نداد. وقتی جلسه تمام شد و بچه‌ها متفرق شدند. همایون گفت “من امشب نمی‌توانم در جلسه شام شركت كنم و طبعاً حرف هم نمی‌توانم بزنم.“ با حیرت گفتم، “چرا؟ چه اتفاقی افتاده؟، لبهایش را بهم فشرد و گفت: متاسفانه امروز صبح پدرم در تهران فوت كرده. من حسابی جا خوردم و گفتم: چرا چیزی بمن نگفتی؟ چرا در این جلسه شركت كردی؟ جوابداد: “غصه آدم مال خودش است. چرا دیگران باید درش شركت كنند.“

خونسردتر و آرامتر از روزی بود كه مادرش درگذشت. شاید به این دلیل كه از روزی كه ایران را ترك كرده بود، پدرش را ندیده بود. شاید به این دلیل كه فاجعه جمهوری اسلامی همه‌مان را روئین تن كرده است. شاید به این دلیل كه به مادرش نزدیك‌تر بود. شاید به این دلیل كه حالا خود او نیز رئیس خانواده‌ای شده بود.

در چند سال بعد، همایون از پاریس رفت و مقیم ژنو شد. یك عمل جراحی بسیار دشوار را بر روی پای خودش تحمل كرد. او در عنفوان نوجوانی، طی یك حركت سیاسی كه برای آن روزها بسیار قهرمانانه می‌نمود، قسمتی از پای خودش را از دست داده بود و بهمین دلیل به دشواری راه می‌رفت و با این عمل، توانست راحت‌تر راه برود.

طبعاً سفر به سویس، باعث شد كه ما كمتر همدیگر را به بینیم. ولی او گاه به گاه به پاریس می‌آمد و ما از فرصت استفاده می‌كردیم و ناهار یا شامی با هم می‌خوردیم. ولی این مهاجرت دوم، یك لطمه اساسی دیگر به من كه سخت شكمباره هستم و از خوردن، به معنای واقعی كلمه لذت می‌برم زد و آن اینكه ما را از خوردن غذاهای فوق‌العاده خوشمزه همسرش هما خانم زاهدی محروم كرد. هما خانم در كنار صدها حسن كه دارد، یك “كوردون بلو“ی واقعی هم هست و كوفته‌ای كه وی با باقلا درست می‌كند، یك غذای استثنائی است.

در سویس همایون از نظر سیاسی بسیار فعال‌تر شد و با پشتكاری حیرت‌انگیز كه از سن و سال او بعید می‌نمود یك تشكیلات سیاسی فعال بوجود آورد. ما ایرانی‌ها متاسفانه كمتر قادر هستیم كه در یك مجتمع بزرگ سیاسی دور هم جمع شویم و مثل همة‌ وابستگان یك سازمان سیاسی، مشكلات و مسائل‌مان را با گفتگو و درون سازمان حل و فصل كنیم. بهمین دلیل در تمام این سالها، او دائماً با مشكلات مختلف دست و پنجه نرم می‌كند و من به عنوان یك تماشاچی علاقمند دائماً با تحسین و اعجاب كارهایش را از دور تماشا می‌كنم.

یك شب تازه از سركار به منزل بازگشته بودم كه تلفن زنگ زد و خانمی كه انگلیسی را با لهجة غلیظ پاكستانی حرف می‌زد، پرسید كه آیا من خودم هستم(!!) و وقتی مطمئن شد شماره تلفن داریوش همایون را خواست. گفتم “به چه دلیل انتظار دارد كه من شمارة تلفن او را به خانم ناشناسی كه هیچ چیز از وی نمی‌دانم بدهم؟ در حالیكه حتی نمی‌دانم این خانم ناشناس شماره تلفن خود مرا از كجا گیرآورده است.“ معذرت خواست و گفت كه “شماره تلفن مرا در دفتر برادر همایون یافته است كه جلویش نوشته شده بود برای تماس با داریوش همایون.“

راست می‌گفت. بعد از آنكه برادر همایون از ایران خارج شد و به پاكستان رفت. بخاطر امنیت و ایمنی دوجانبه، دو برادر توافق كردند كه از طریق من با هم رابطه داشته باشند. ولی مدتها بود كه این رابطه قطع شده بود. همایون از پاریس رفته بود و برادرش هم در پاكستان سخت با كارهای خویش مشغول شده بود.

گفتم چرا خود برادرش به من تلفن نكرد؟ زن یك لحظه مكث كرد و با امساك و امتناع خاص ما شرقی‌ها گفت: خود او؟ متاسفانه خود او دیگر قادر به تلفن كردن نیست. او در یك حادثه مشكوك قطار جان خود را از دست داد.“

پشت تلفن خشكم زد. نفسم بند آمد. داریوش همایون البته با افكار فلسفی و سیاسی برادرش موافق نبود. ولی مثل هر برادر بزرگتر، برادر كوچك خود را دوست داشت و من واقعاً نمی‌دانستم چه باید بكنم. بالاخره شماره تلفن خانم را گرفتم و گفتم كه همایون به وی تلفن خواهد كرد.

گوشی را گذاشتم و ساعتی فكر كردم و بعد به همایون تلفن زدم و گفتم كه “خانمی به این شماره در لندن، كه از پاكستان آمده است، پیغامی برایت دارد. بهش تلفن كن.“ دو روز بعد كه دیگر مطمئن بودم. از ماجرا خبردار شده است. بهش تلفن كردم كه مرگ برادر را تسلیت بگویم. طبیعی بود كه اوقاتش تلخ باشد. ولی طبق معمول همیشگی‌اش احساساتش را بروز نداد و گفت: “تو كه از ماجرا خبر داشتی، چرا خودت خبر ندادی؟“ گفتم “ما آذربایجانی‌ها، مشكل خبر مرگ كسی را به كسی می‌دهیم.“ قانع شد. فضای رستوران، حتی برای ماه خرداد، زیادی گرم بود. ظاهراً گرمی اجاق‌ها راهی به بیرون نمی‌یافت و در محوطه كوچك رستوران چرخ می‌زد. همایون گفت: برویم بیرون… بیرون قطعاً خنك‌تر است و می‌شود زیر درخت‌های كم برگ خیابان شاهرضا كمی قدم زد.“

آمدیم بیرون. آسمان پراز ستاره بود. ولی چراغ اتومبیل‌ها و چراغ‌های خیابان، اجازه تلؤلو به ستارگان نمی‌داد. همایون گفت: “یك وقتی در مقابل گرما، مردم فقط می‌توانستند خودشان را باد بزنند. بعد توانستند اطاق خودشان را خنك كنند. بعد تمام خانه را و بعد تمام یك ساختمان را. بالاخره اینجور كه تكنولوژی پیش می‌رود. بشر بزودی خواهد توانست همة یك شهر را خنك كند.“ گفتم: “شاید هم یك مملكت را و بعد همه كرة زمین را. اینجا دیگر كار كمی مشكل خواهد شد. چون نصف كره زمین را باید گرم كرد و نصف دیگر را خنك. شاید هم یك روز موفق بشوند كه هوای گرم و سرد زمین را با هم مخلوط كنند و برسیم به همان هوای همیشه بهار بهشتی.“ همایون شانه‌ها را بالا انداخت و گفت چرا نه؟… تو نمی‌توانی تصور كنی كه مغز آدمیزاد چه معجزه‌ای است؟ گفتم: در جاه طلبی مطبوع تو… ظاهراً در این پیشرفت تكنولوژی، جائی هم برای من تو وجود خواهد داشت.“ گفت: “من و تو البته اهل تكنولوژی نیستیم و در این مورد خاص كاری نمی‌توانیم برای بشریت انجام بدهیم. اما می‌توانیم برای آنهائی كه اهل تكنولوژی هستند و دانش اینكار را دارند. امكان و وسائل کار فراهم كنیم. من به چشم دیده‌ام كه گاهی یك مشكل ساده كه بسادگی قابل رفع است جلوی یك كار عظیم را می‌گیرد. كار من و تو این خواهد بود كه آن مشكل ساده را پیدا كنیم و كنارش بزنیم. البته اسم ما توی تاریخ نخواهد رفت. ولی خودمان خواهیم دانست كه اگر ما نبودیم آن كار پیش نمی‌رفت. همین یك نكته كوچك برای خوشحال كردن من كافی است. ترا نمی‌دانم.“ گفتم: “وقتی تاریخ را می‌نویسند. من و تو هر دو مرده‌ایم و مرده‌ها نیازی به خوشحالی ندارند.“ منظور مرا فهمید و خندید و گفت: “سّر موفقیت این است كه همیشه آماده باشی.“

درآن لحظه معنای واقعی حرف او را نفهمیدم و بنظرم یك جور طفره رفتن آمد. ولی چند سال بعد، حادثه‌ای پیش آمد كه من مفهوم واقعی “آماده بودن“ را از نظر همایون درك كنم.

نمایندة روزنامه آیندگان در شمیرانات، به سبك مرسوم آن زمان، مجلس جشنی را از طرف روزنامه ترتیب داده بود كه عده‌ای از اهالی تجریش درآن شركت كنند و طبعاً همایون و من هم باید در این جشن شركت می‌كردیم. وقتی ما جلوی در سینمائی كه قرار بود این جشن در آن برگزار شود رسیدیم. هنگامه‌ای بپا بود و انبوهی از بچه‌ها و نوجوانان و جوان‌های جغله، بهم فشار می‌آوردند و منتظر بودند كه در باز شود تا آنها به درون سرازیر شوند. این بچه‌ها البته چیزی از روزنامه و سیاست و مسائل اجتماعی نمی‌دانستند و نمی‌فهمیدند و آنها را فقط اسم چند تا خوانندة نیمه معروف كه قرار بود در آن شب آواز بخوانند ، به آنجا كشیده بود. نمایندة روزنامه به اتفاق چندتا از دوستانش بزحمت برای ما راهی باز كرد و مارا به داخل برد و آنجا بعد از آنكه نفسی تازه كردیم، متوجه شدیم كه ده بیست تا از مقامات و محترمین محلی نیز حضور دارند و دو ردیف اول صندلی‌ها را اشغال كرده‌اند. سری تكان دادیم و در دو صندلی كناری ردیف اول جا گرفتیم و بعد در را باز كردند و در چند لحظه تمام صندلی‌های سالن را بچه مچه‌های نوجوان، مثل مور و ملخ، اشغال كردند. چند دقیقه‌ای ماموران باصطلاح انتظامات زحمت كشیدند تا سرو صدای گوشخراش بچه‌ها را فرو بنشانند و بعد نماینده روزنامه پشت تریبون رفت و خیر مقدمی گفت و تاریخچه‌ای از تأسیس روزنامه را حكایت كرد و بعد، از اینكه دو چهره درخشان ادب معاصر (یعنی بنده و همایون!) در آن جلسه حضور داریم ابراز خوشحالی كرد و در میان حیرت شدید من و البته همایون، خواهش كرد كه اول بنده و بعد همایون، سخنانی برای حضار بیان كنیم.

من پشت تریبون رفتم و از آن جا به سالن نگاه كردم. هیچ قرار و سابقه قبلی نبود كه ماها صحبتی بكنیم و مستمعان محترم بجز ده پانزده نفری در دو ردیف جلو، یك مشت بچه بودند كه به خود می‌پیچیدند و انتظار داشتند كه این مقدمات بیهوده هرچه زودتر به پایان برسد و خوانند‌ها بیایند و آوازشان را بخوانند. احساس اولیه و غالب من این بود كه این حضار گرامی، اهل حرف و سخنرانی نیستند. بنابراین خیرمقدم كوتاهی گفتم و برای آنكه گناه را گردن حاضرین و گردانندگان جشن نیاندازم اضافه كردم كه چون از قبل اطلاع نداشتم آمادگی برای صحبت ندارم.

یكی دو نفر اینجا و آنجای سالن دستی زدند ومن از پشت تریبون پائین آمدم و همایون آماده شد كه پشت تریبون برود. صادقانه دلم بحالش می‌سوخت.

همایون پشت تریبون رفت. نگاهی به سالن انداخت و قطعاً مثل من از متوسط سن شنوندگان خود دچار حیرت شد و من چشم‌هایم را هم گذاشتم كه حالت سرخوردگی وی را نه‌بینم. ولی سكوت همایون در انتظار ساكت شدن سالن كمی به طول انجامید و من لاعلاج چشمانم را گشودم. سالن با سخنرانی روبرو شده بود كه پشت تریبون ساكت ایستاده بود و حاضران را نگاه می‌كرد و ناچار بتدریج ساكت شد. همایون در حالیكه سن و سال‌دارهای ردیف اول و دوم را مورد خطاب قرار می‌داد، با اشاره به بچه مچه‌های سالن گفت: “صاحبان اصلی این مملكت، این‌ها هستند. این جوان‌ها، این نوجوان‌ها، این از راه رسیده‌ها كه باید این مملكت را اداره كنند. این نسل تازة هوشمند!“

سالن ناگهان ساكت شد. سكوت محض. صاحبان اصلی مملكت از اینكه كسی در بارة آنان سخن می‌گفت دچار حیرت شده بودند و می‌خواستند بدانند چه نكتة تازة دیگری در بارة آنها مطرح است. همایون بیست دقیقه‌ای صحبت كرد و پائین آمد و بچه‌ها مدتها برایش دست زدند.

آخر شب وقتی با اتومبیل من به خانه‌هایمان برمی‌گشتیم، گفتم: “تو می‌دانستی كه امشب باید صحبت كنی؟ آنهم برای یك مشت بچه؟ گفت “نه! ولی من همیشه یكی دوتا سخنرانی توی ذهنم حاضر دارم. آدم باید همیشه آماده باشد.“

گفتم: ساعت چنده همایون؟ همایون نگاهی به ساعتش کرد و گفت “ساعت یازده است. باید برگشت خانه.“ و از هم جدا شدیم ولی هر دو می‌دانستیم که فردا همدیگر را خواهیم دید.

* * *

اینروزها، تقریباً همة دست اندركاران سیاست ایرانی، در اینكه همایون یكی از بهترین متفكران سیاسی دست راستی است تردید ندارند ولی جالب اینجاست كه بسیاری، بخصوص در میان چپ اندیشان ایرانی، همایون را تنها متفكر سیاسی در “كمپ“ راست ایرانیان می‌دانند. این تصور دوم بیش از حد حسادت برانگیز و بیش از حد خطرناك است. و من آنرا هرگز تكرار نمی‌كنم. ولی می‌دانم كه هر بار، وی سخنی تازه، مطرح می‌كند. همه، از راست وچپ، به دقت به حرف‌های وی گوش می‌كنند. زیرا با افكار و عقاید داریوش همایون، می توان موافق بود، می توان مخالف بود. می‌توان، مثل خود من، گاهی موافق و گاهی مخالف بود. ولی وی را هرگز نمی‌توان ندیده گرفت.

در عرصه سیاست ایران، داریوش همایون حضور دارد و حضور او در هرحال به نفع ایران است. عمرش دراز باد.
وه كه چه پر نوشتم!

نقل از: فصلنامه تلاش ـ شماره 18