سخنان شاهپور همایون
برای من داریوش یک چیزی شبیه نابغه بود. و همه میپرسیدند که چه جوری آدم میتواند نابغه بشود. در مورد او به این نتیجهها رسیدم که گرمی و نرمی مهرِ مادر و البته پدر و سختیهایی که پدرش در تربیتاش بکار میبرد.
پدر خشنی داشتیم ولی از طرفی خیلی مهربان بود و خیلی دلسوزی میکرد برای تربیت او، باید این دو را روی هم ریخته باشند تا یک همچین موجودی را ساخته باشند. اینکه هر موجودی در جهان نخست به مِهر مادری نیاز دارد و رشد گیاه در گرمخانه خیلی بهتر است. اما این رشد گیاه را باید آفتاب سوزان و برف و سرما و طوفان خیلی سخت بکنند. این موجود را قابل زیست بکنند در برابر سختیهای زندگی و آن سختیهای پدرمان به هر حال حدس میزنم که نتیجه دادند و از این موجود که در آن مهر پدر و مادری، بخصوص مادری، به کمک این سختیها توانست خودش، خودش را بسازد. و ساختناش هم اینجور بود که هی به درون میرفت و حدس میزنم که سختیهای دیگری هم آمدند پس از این مهر و محبت. تقریباً ۸ ـ۷ ساله بود که یک پایش از بیماری لمس شد. و نمیتوانست مثل بچههای دیگر برود بازی بکند و وقت داشت که به خودش بپرداز. و این پرداختن به خود او را آرامتر کرد و بدبختانه یک تصادف دیگر هم کرد که حدود ۱۸ـ۱۷ ساله بود. آن یکی پای سالماش هم ناقص شد. و مدتها در بیمارستان بود و زخمی داشت که میبایست خوب میشد و آن وقت هم هنوز پنیسیلین به ایران نیامده بود. باید منتظر میشدند که یواش یواش پوست میآمد و روی زخم را میپوشاند و چاره دیگری هم نبود. ولی هر روز میبایست با سنگهای مخصوصی این گوشتهای اضافی را میسوزاندند. هر روز زجر سوزنده را میکشید ولی یک بار صدای آه او را نشنیدم. خیلی که دردش میآمد، صورتش را به هم کشید و سوت میکشید. برای من چیزی مثل جانشین پدر و برادر بزرگ بود. خیلی میکوشیدم مثل او باشم و تقلید از او بکنم ولی دیدم نمیشود. یک خبرهایی هست که او را به اینجا کشانده.
و حالا امروزه فکر میکنم که این دردهایی که او میکشید از آن استفاده کرد و خودش را ساخت. این توانایی را داشت که مثلاً بجای اینکه برود دیسکو یا اسکی، مینشست و میاندیشید به خودش و خودش را در مرحله اول ساخت و آن گاه که توانست روی خودش تکیه بکند توانست به دیگران فراوان کمک بدهد. مانند یک چشمه لایزال.
این پاسخی بود که من برایش پیدا کردم و نمیدانم که درست است یا نه. ولی به هر حال، خوشحالم از اینکه یک چنین کسی اصولاً روی کره زمین بوده. من خیلی به او نزدیک بودم، و برای من افتخاری است که او برادرم بود. هر چند او در میان ما نیست – امروز تقریباً نخستین روزی است که اشکم میآید- با این حال خوشحالم از اینکه یک چنین کسی برادر من بود و من بخشی از سایه او را روی شانههایم حس کردم و همیشه خواستم به آنجایی برسم که نشد. و امیدوارم که اثر وجود او روی خیلی از مردم به درازمدت باقی بماند.
علیرغم اینکه میکوشیدم شبیه او بشوم ولی فعالیت سیاسیاش مرا همیشه از او دور میکرد. به این تصور بودم که او در راه دیگری میرفت و من با سیاست مخالفم و معتقدم تا خود روی خودم سیاست بکار نبردم روا نیست که سیاست را روی دیگران بکار بزنم. این بود که من کمی از او دور بودم. با اینکه دوستی بود ولی تماسمان خیلی کم بود. خیلی به ندرت در جشنها و یا برنامههای دیگر او را میدیدم و بعد از همدیگر جدا میشدیم. البته از این بابت متأسفم ولی آن اندازه هم از او برای تربیت خودم بردهام که جای تأسف اصلاً نیست. و امیداورم که در مورد شماها هم صدق بکند.
***