داریوش همایون در مرگ نمیمیرد ـ فرزاد کیجو
همایون را باید نگاه میکردی یعنی میخواندی و میدیدی تا جالب شود که بود. و این یعنی باید نگاه را پاک میکردی از آن همه آلودگی که به او میبستند، که پاکیزگیاش را برنمیتابیدند. اندیشهی سیاسی در ایرانِ امروز و فردا نقشی از آنچه در فکر او بود دارد و خواهد داشت
رابطهی ما با مرگ فاصلهی لازم را با مرگ ندارد. آنچه در مرگ هست، یعنی فاصلهای دیگر پُرناشدنی، تمامی فاصلههای لازم را با پدیده فسخ میکند و ما دیگر مرگ را نگاه نمیکنیم که آن را زندگی میکنیم. و این آخری ناممکن است چون آنکس که مرگ را نمرده، مرگ را تجربه نکرده است و ما در گفتنمان و کردنمان چنان میگوییم و چنان میکنیم که انگار مرگ قرارِ آمدن نداشته است و نمیبایستی که بیاید، پس در آمدنش تنها رفته را نبرده که مانده را نیز میرانده است. آنچنان از مرگِ آمده و مرگِ رفته میگوییم که انگار اول بار است که آمده و اولین جانِ رفته است. با اینکه همین نیز ـ علیرغم مطلق کردنِ آن از جانبِ ما ـ از ویژگیهای این پدیده است که همیشه تازه و بکر است و انگار که مرگهای قبلی از تازگی آن هیچ نمیکاهند. از تازگیِ سردِ آن.
صبحِ بعد از مرگ برای ما با صبحهای قبلی تفاوت ماهوی دارد. چیزی کم است که پُرناشدنی مینماید. اما پُرناشدنی نیست و تنها چنین به چشم میآید و حقیقتِ زندگی پس از چندی حکم به موقتی بودنِ آن میدهد. پس میگدازد و میگذرد آنچنان که میگذرم و میگذریم و میگذرند و این را فراموش نکنیم بسان آنهایی که فراموش کرده اند اما حتما خواهند گذشت.
***
و امروز آن صبح بعد از مرگ است.
«هفتاد سنگ قبر» رویایی با همهی آنچه از خواندنی دارد کوششی خجسته است برای دیدن مرگ با فاصلهای با آن تا تنها مغروقِ اندوه نباشی. و مگر میشود که مرگ برنیانگیزاند تمامی پیچیدگیهایی که در بودن است؟ پس سفری کردم در سنگ قبرهایی که حتی اگر هرکدام شخصی بوده باشند یکسر عمومی گشتهاند چون هرکدام بخشی از تجربهی مرگ را میگویند.
داریوش همایون دیگر نزد ما نیست و من که در اندوه بودم به اشاره دوستی تورقی کردم در قبرستانی که رویایی ساخته است. پر از گور و سنگ و همه از کلام.
برای چشمان من
آنهمه ناخن زیاد بود. (۱)
سرنوشت همایون در تاریخ همروزگار ایران، سرنوشتی یگانه است. او در هفتاد سالهی اخیر ما حضوری پیوسته داشته است. از جوش و خروش جوانیاش در ساخت و پرداختِ سازمانهایی به غایت ملیگرا تا متفکر سیاسیِ بیمانندِ سی سالهی اخیر با گذر از دورانِ درازِ روزنامهنگاری و وزارت کوتاه مدتش در انتهای دوران پهلوی دوم. اینها همه رقیب و دشمن برمیانگیخت. آنچنان که برای دیگرانی که در سیاست و جامعهی ما تاثیرگذر بودهاند برانگیخته است. اما سرنوشت او یگانه شد آنگاه که در مقطع انقلاب سال ۱۳۵٧ تمامی خانوادههای سیاسی ایرانی، از هواداران دورهی پهلوی تا انقلابزدههای ملی، چپ و اسلامی همه او را دشمن میانگاشتند. اولیها چون او را به اشتباه مسبب درجِ مقالهی معروفِ روزنامهی اطلاعات میدانستند و آخریها که او را کارگزار عمدهی سیاستهای دورهی قبل از انقلاب میپنداشتند. و آنهمه ناخن برای چشمهای او زیاد بود اما کافی نبود آنچنان که سی سال تداوم در گویش و نویسشِ آنچه او برای ایران مطلوب میداشت، آن کرد که اکنون جوانانی که به سرنوشتِ ایران زمین میاندیشند نمیتوانند خود را از تیزبینی آن چشمها بینیاز احساس کنند.
نگاهم کن زائر!
زمان درازی نگاهم کن
تا برای تو جالب شوم. (۲)
همایون را باید نگاه میکردی یعنی میخواندی و میدیدی تا جالب شود که بود. و این یعنی باید نگاه را پاک میکردی از آن همه آلودگی که به او میبستند، که پاکیزگیاش را برنمیتابیدند. اندیشهی سیاسی در ایرانِ امروز و فردا نقشی از آنچه در فکر او بود دارد و خواهد داشت. آنچه امروز رواداری مینامند، تسامحِ منتشر در کردارِ او بود. و این را میرحسین موسوی باید بداند حتی اگر تا به حال نیاموخته باشد. که میشود نخست وزیر محبوبِ پیرمردی همه تزویر بود و در نگاهِ همایون قدر یافت اگر در لحظهی موعود مردم را به جانشینِ به حق همو نفروخته باشی.
اینجا هنوز هم
حرفهایی بین من و دنیا هست
که بینِ من و دنیا میمانَد. (۳)
اگر پدیدهی مرگ نزد ما حضوری اغراقآمیز دارد از آنروست که بیشتر میگرییم و کمتر مراقبه میکنیم. پس همهی آنها که رفتهاند را با اندوهی بیکران بیجایگزین میشماریم. اما زندگی رویش و پویش است و مرگ با همهی یگانگیاش در او مستتر. تنها هنگامی که قاعدهی مرگ را میپذیریم قاعدهی زندگی را به تمامی پذیرفتهایم. مرگ همایون نیز پذیرفتنی ست چرا که مستور در قاعدهی زندگی بوده است. جای او اما خالی خواهد ماند، آنگاه که پیچیدگیهایِ همین زندگی در جلوهی سیاسیاش ما را به تلخی به یاد حرفهایِ نگفته و ننوشتهی او بیاندازند و به یادمان بیاورند که موشکافانهترین تحلیلهایِ دوسالهی اخیر دربارهی جنبش سبز را از او شنیدهایم و از او خواندهایم.
از مرگ ساده هنوز
در شگفتم! (۴)
از همایون، علیرغم گذرِ عمر، چیزی از تندرستی تراوش میکرد که اندیشهی مرگ ناگزیر را میتاراند. چابکیِ فکر چنان او را جوان مینمایاند که شگفتی را از مرگِ سادهی او چندچندان میکند. مرگ اما همواره ساده است زیرا که یاختهگانِ ما در زنده بودنشان چیزی از غیر معمول دارند. و این را سنگها میدانند.
همیشه آنکه میرود کمی از ما را
با خویش میبَرد.
کمی از خود را، زائر!
با من بگذار. (۵)
نیما مینوشت: او رفته با صدایش اما، خواندن نمیتواند، و رویایی مینویسد: آنکه میرود کمی از ما را با خویش میبرد. آنچه در ما انگیخته میشد یا به وجد میآمد در برابر چابکیِ هوش یا ظرافتِ نویسش یا استواری استدلال، حالا تنها با آنچه از او به جا مانده است باید خود را راضی کند و این ما را خشنود نمیسازد. پس باید قدری از او را در خود بکاریم، قدری از نگاه او را، از رواداری او را چرا که زائر ما چیزی از حاتم داشت در بخششِ بذر.
و
مثل فردا
دوباره میآیم
فردائیام
و فردائی میمانم. (۶)
آنچه برای ایران زمین مطلوبِ او بود در فرداست. در فردا میآید. که او از اهالیِ فردا بود. و طرحی که برای ایران زمین در سر میپروراند، فردای ما را نقش میزند. و من اما که با دریغ بیگانهام هرگز او را از نزدیک ندیده بودم.
ــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ یدالله رویایی، هفتاد سنگ قبر، کلن، نشر گردون، ۱۹۹۸، ص ٧۳.
۲ ـ همان، ص ۲٧.
۳ ـ همان، ص ۱۶۳.
۴ ـ همان، ص ۳۹.
۵ ـ همان، ص ۱۳۳.
۶ ـ همان، ص ۱۲۳.
نفل از: http://news.gooya.com