برگ سبز قدرگزاری
رضا
نوشتن از آقای داریوش همایون بی ذکر نام دو دوست برای من ممکن نیست.
دوستی دارم اهل افغانستان، نویسنده است، ایران درس خوانده و ما در همان دوران دانشکده با هم آشنا شدیم.
درسش که تمام شد به کشورش بازگشت، ایران را دوست داشت، اما همیشه از افغانستان میگفت، دلش آنجا بود، با این که اینجا زندگی خوبی داشت، خوبتر از کشور خودش؛ یک بار نوشت:
«استاد حسینی گفت: “بچه که بودیم، همیشه پدرمان میگفت دعا کنید آدم در غربت نمیره؛ ما نمیفهمیدیم؛ فکر میکردیم حتما بیپولی و فقیری را میگه… حالی فهمیدیم که بیوطنی را میگفته…” و چشمهایش را اشک زد… دیگران فهمیدند یا نه، من فهمیدم… خوب هم فهمیدم که پروفسور چی گفت. شاید او میتوانست از چشمهایم بفهمد که شب گذشته چقدر حسود بودم وقتی که دخترها و پسرهای ایرانی مغرورانه میخندیدند، میگفتند، میرقصیدند… در رفتار و حرکاتشان چیزی بود، یک دلگرمی بزرگ بود، یک تاریخ، یک هویت، یک چیزی که به تک تک آنها انرژی میداد… اما من شاد نبودیم؛ ایرانیها بودند… من نبودم! من غریب بودم! همین بود که وقتی به دختر ایرانی به شوخی گفتم: «بیوطنی، آغاز جهانوطنی است» از لبخندم فهمید که دروغ میگویم. من باید به افغانستان برگردم.» و برگشت.
نام کوچکش عاصف بود، زیاد کتاب میخواند. به سیاست علاقه داشت و یکی از شخصیتهای مورد توجهش آقای داریوش همایون بود. پیش از شلوغیهای چندماهۀ اخیر ایران، که ارتباط مجازی ما با دنیا این اندازه مختل نبود، هر نوشتهای از آقای همایون پیدا میکرد، میخواند و در پروندهای نگا میداشت.
ما زیاد دربارۀ سیاست حرف نمیزدیم، او میگفت اینجا کشور توست و خود بهتر میدانی، در واقع میدانست من هوادار جمهوری اسلامی هستم و او نبود و نمیخواست در امری که به نظر او مسئلۀ ملی من بود با من مخالفت کند.
آشنایی او با آقای همایون از طریق دوست نویسنده و شاعری که آن سوی دنیا زندگی میکرد پیش آمده بود. عاصف و او هر دو به ادبیات و سیاست علاقه داشتند، همدیگر را در همین فضای مجازی پیداکرده بودند و متوجه شده بودند نگاه سیاسیشان بسیار مشابه است. نام آن دوست مانداناست. عاصف آقای همایون را از طریق ماندانا شناخته بود، میگفت هیچ مفهومی در این دنیا به اندازۀ نوشتههای آقای همایون در بارۀ «تجدد» و « دموکراسی لیبرال» زندگیاش را تغییر نداده است.
جملاتی هم از آقای همایون میآورد، در هر مناسبت و هر جایی، و همیشه هم معنی میداد و من لجم میگرفت! راستش زیاد دوست نداشتم از آقای همایون بشنوم، تنها چیزی که از ایشان میدانستم و آن را هم از معلم تاریخ دبیرستانمان شنیده بودم این بود که داریوش همایون وزیر اطلاعات و جهانگردی زمان شاه بوده و مقالهای اهانتآمیز به آیتالله خمینی نوشته که از مهمترین عوامل اوج گرفتن اعتراضات انقلابی مردم در سال ۵۷ بوده است. و میدانستم ایشان همچنان هوادار نظام پادشاهی در ایران هستند. همینها برای من کافی بود که نخواهم بیشتر آقای همایون را بشناسم.
برای عاصف اما مسئله به کل جور دیگر بود، آقای همایون برای او نویسندهای بود که به جهان تعلق داشت و حرفهایی میزد که به درد کشور او هم میخورد. یک بار به من گفت آقای همایون معتقدند ایران میتواند و میباید از کشور اسلامی و جهان سومی و خاورمیانهای بودن رها شود و گفت ایران میتواند اما کشور او با این حرفها فاصلههای بسیار دارد و او باید آقای همایون را به مردم اهل مطالعه و سیاست در کشورش معرفی کند تا کم کم این اندیشهها وارد نوشتار و گفتار آنان نیز بشود. و من فکرمیکردم او متوجه نیست که این حرفها همه از سر دشمنی با جمهوری اسلامی است، ما یک کشور اسلامی هستیم و دمکراسی لیبرال یک شعار شیک غربی است که تنها از وزیر آخرین پادشاهی این سرزمین برمیآید و من هم اگر وزیر و نظریهپرداز سیستمی میبودم که اساسا با نوع دیگری از نظام حکومتی جایگزین شده بود، حتی اگر میدانستم بختی برای بازگرداندن آن نظام ندارم، تمام زندگیام را برای دفاع از آن نوع نظام میگذاشتم تا گذشتۀ خودم را انکار نکنم.
نام ماندانا هم این میان میآمد و میرفت، عاصف و ماندانا ادبیات و سیاست را با هم آمیخته بودند و آقای همایون بیآنکه آنان را بشناسد، استادشان بود و من از هر سۀ آنها دور میایستادم. دوستیام با عاصف هم کاملا از این جنبههای شخصیت او دور بود.
بعد از انتخابات دهم ریاست جمهوری، یکروز عاصف به من زنگ زد و گفت دوستشـ مانداناـ علاقهمند است نظرات هواداران آقای احمدینژاد را دربارۀ آنچه در کشور میگذرد بداند و با آنها گفتگو کند و نظراتشان را به تحلیلگران باتجربۀ ایرانی بسپارد تا همه بتوانیم به نتایجی برسیم. خواست من با دوستش که هموطن من بود، گفتگو کنم و من نپذیرفتم. نام آقای همایون هم بهمیان آمد و گفت برخی دوستان پرسشها و نظراتشان را در اختیار آقای همایون قرار دادهاند و بحث جالبی درگرفته است و ما هواداران آقای احمدینژاد اگر با آن دوستان حرف نزنیم این بحثها به جایی نمیرسد. هیچ راهی نبود که مرا قانع کند. گفت نشانی ایمیل مرا به دوستش داده است و او به من خواهد نوشت و من هم کلی دلخور شدم.
دو روز بعد نخستین نامه را از آن دوست دریافت کردم و آنقدر جواب ندادم تا نامۀ دوم آمد و نامۀ سوم و دیدم با آدمی متفاوت با عاصف سرو کار دارم. البته یادداشتهای آن دوست سخنی از آقای همایون نداشت ولی صحبت کردن از جنبش سبز به اندازۀ صحبت کردن از آقای همایون برای من ناخوشایند بود.
سومین نامه را با بیمیلی و تندی و کمی خشن پاسخ دادم و گفتم حرفی برای گفتن ندارم. نامۀ بعد سراسر در قانعکردن من به نوشتن چرایی مخالفتم با جنبش سبز بود و ابراز علاقه به دانستن اینکه من چه میاندیشم و چند مقاله از آقای همایون را هم همراه داشت که من با عصبانیت نگاهی به آنها انداختم و این داستان به نامۀ هفتم رسید و بالاخره من سؤالهایم را با لحنی بد و ناشایست فرستادم، با این اطمینان که داریوش همایون هرگز برای پاسخدادن بهمن وقت نمیگذارد و اگر هم چیزی بنویسد همه برضد من و پرسشهایم خواهد بود و برضد جمهوری اسلامی و به سود پادشاهی.
اما آقای همایون پاسخ تک تک پرسشهای مرا دادند، هیچ برضد من ننوشتند، هیچ از شکل نظام آیندۀ ایران نگفتند، و از همه بدتر! از من تشکر کردند که آن رابطه را آغازکرده بودم.
آن روز من برای نخستینبار مقالههای دستچینشده توسط ماندانا را که به ایمیلهای متعددش ضمیمه بود خواندم، به سایت اینترنتی تلاش و سایت شخصی آقای همایون رفتم و برای مدتی کارم اینشد که شبها تا دیروقت دربارۀ دمکراسی لیبرال و مدرنیته بخوانم و از خودم خجالت بکشم که نوشتههای یک نویسندۀ ایرانی را حتی بهزور یک دوست افغان نمیخواندم چون او به نظامی تعلق داشت که من هوادار براندازانش بودم.
ارتباط من با آقای همایون این گونه آغازشد.
این حرفها شاید برای دوستان همنسل آقای همایون که تجربهای از ایران سی سال گذشته ندارند، معنای چندانی نداشته باشد، برای من اما هزار معنا دارد.
من از آقای داریوش همایون یادگرفتم آنچه سزاوار مبارزه و ایستادگی است «انسان» است. سیاست برای دفاع از حقوق انسان ـ مخالف یا موافق باورهای ما ـ شکل میگیرد و استبداد شکست این دفاع است که به واسطۀ کوتاهی تک تک ما در جامعه رخ میدهد.
آموختم هدف از گفتگو و بحث قانع کردن طرف مقابل و به اصطلاح برنده شدن نیست، هدف خود گفتگوست که اگر پی برد و باخت نباشد آدم بهتری را از درون ما بیرون میکشد.
آموختم درهر نظامی ـ موافق یا مخالف رای من ـ آدمهای بسیار خوب هم کار میکنند که سیاست را برای ساختن ایرانی بهتر بهدست گرفتهاند.
آموختم که جنبش سبز جنبشی آگاه و انسانی است و میتواند آدمی مانند مرا که روزی دشمنش بودم و بعد مخالفش شدم، در خود بپذیرد و از خود کند.
آموختم من دشمن مخالفین خودم نیستم.
آموختم ایران یک کشور اسلامی و جهان سومی و خاورمیانهای نیست.
آموختم سیاست حتما پدر و مادر دارد و فرهنگ دارد و من باید به آن اهمیت بدهم.
آموختم و پذیرفتم که من بسیار اشتباه میکردم و آنقدر مطالعه کردم تا سبز شدم.
چند ماه پیش که دانشگاه همدان به پاخاست به عاصف زنگ زدم و برایش تعریف کردم مکانهایی که ما در آنها بسیار با هم وقت گذرانده بودیم سبز و پر از نوشتههایی بود که او همیشه دوست داشت و من هم دیگر دوست داشتم. گفتم: «میدانی خانم هما زاهدی ـ همسر آقای همایون ـ حق بسیار بر گردن همدان و دانشگاه همدان دارند و به قول ماندانا همه چیز را به ما سپردهاند و رفتهاند بیآنکه از آنچه کردهاند حظی ببرند ـ در حد تماشا حتی، و روییدن این نهالهای سبز قدرگزاری از تلاش آنهاست که نگذاشتند بمانند تا برگهای سبز بذرهایی را که پاشیده بودند ببینند؟» گفت میداند و گفت کتاب «من و روزگارم» نخستین هدیهای بوده که با پیام «رسیدن به خیر» در خاک کشورش از همان دوست دریافت کرده است.
گفتم من هم روزی آن کتاب را خواهم خواند، گفت: «من روزی آن کتاب را زندگی خواهم کرد.»
و ما برای نخستین بار از لیبرال دمکراسی حرف زدیم.
جشن نامۀ آقای همایون جای حرفهای مهمتری است. حرفهایی از هشتاد سال زندگی یک انسان استثنایی ایرانی. هفت ماه آشنایی من با ایشان حکایت همان برگ سبز است که دوست میگوید قدرگزاری است.
من از آقای داریوش همایون آموختم چگونه سبزشوم.