تا کنون در معرفی سخنرانان سعی کردم دوستان حاضر را در جریان پس زمینههای ذهنی همکاران تلاش و دلایل گزینش هر سخنران قرار دهم. از همان شروع پروسه تصمیم و برنامهریزی برای برگزاری این مراسم از نظر همه ما این امر بدیهی بود که دکتر سیروس آموزگار باید در این جمع سخن گوید. نه تنها به این خاطر که همایون را دهههاست که میشناسد، نه فقط برای این که با همایون سالهائی همکاری کرده است و با او دوستی نزدیک و بسیار طولانی دارد. نه! بلکه بیشتر از اینها، برای این که آنچه را که در وجود همایون همچون هسته سختی نهفته بوده است، و او از دوران نوجوانی سعی کرده است اختیار آن را همواره در دست داشته باشد، سیروس آموزگار با نگاهی بسیار نافذ و مهربانانه همچون مادری که فرزندش را بهتر از هرکس دیگر میشناسد، به این اعماق وجود و این هسته سخت راه یافته است. سیروس آموزگار به دنیای عواطف و احساسات همایون که عموماً تا همین چند سال اخیر قلمروئی ممنوع برای دیگران بود، قدم گذاشته و آن را بیان داشته است. دوستان اگر میخواهند بیشتر به منظورم از این سخنان پیببرند حتماً مقاله سیروس آموزگار در فصلنامه تلاش شماره ۱۸ یعنی شماره ویژه داریوش همایون را دوباره بخوانند.
بیان جنبههای زیبای احساس و عواطف انسان سختی چون همایون و به طور کلی انسانها و بویژه صورتهای شادیآور پدیدهها، افراد و عملی که از آنها سرمیزند، در تخصص این درخت با ریشههای محکم و پابرجای روزنامهنگاری ایران است. جنبههائی که خود ما میدانیم که در دیدن و تبیین آن چقدر ناتوانیم. او امشب عزم خود را جزم کرده تا ناتوانی و نقص کار ما را در این مراسم پوشش دهد. و از خشکی کار ما کاسته و رونق دیگری بدان دهد.
بیتردید سخنان ایشان امشب مزه شیرینی از این مراسم را در خاطره ها برجای خواهد گذاشت. آقای آموزگار بفرمائید.
خودساخته
قبل از اینکه صحبتام را شروع کنم، خانم مدرس به من گفتند که یک موضوعی را به شما بگویم. و آن این است که در کتاب «من و روزگارم» که آخرین کتاب آقای همایون است، یک غلط چاپی هست که قبل از اینکه آنرا بخوانید باید اصلاح بکنید. یعنی هر جا اسم داریوش همایون دیدید، خط بزنید و بنویسید سیروس آموزگار.
عرض شود که میخواهم یک خواهشی بکنم. از آقای علی کشگر، شوهر محترم خانم فرخنده مدرس، ما فردا صبح همهمان بیکاریم و اینجا هستیم. لطفاً یک کلاس برایمان ترتیب بدهید و به ما بگویید که با خانمی به این نازنینی، به این خوشگلی و این همه دوستداشتنی، با این ارادة فولادین که ارادة خودش را به همه تحمیل میکند، چطوری زندگی میکند.
من اگر رفاقتم را ـ رفاقت پدرهایمان را هم حساب بکنیم ـ با محمد عاصمی نزدیک به ۸۰ سال است که با هم ارتباط داریم. این مرد التماس میکند که تو رو خدا ده سطر برای مجلهام بنویس. تنبلی اجازه نمیدهد. ولی این خانم مرا مجبور کرد دو مقاله مفصل برایش بنویسم. و حالا هم با وجود اینکه ما نان شبمان را روزانه در میآوریم و بنده باید هر روز در آنجا، در پاریس کار بکنم، گردن من گذاشت که بیایم و آمدم. به هر حال خانم مدرس است و اراده فولادیناش و بایستی اطاعت کرد.
آقای کشگر بسیار کار خوبی میکنید که اطاعت میکنید. اگر اطاعت نکنید، همان بلایی سرتان میآید که سر بسیاری از دوستان توسط خانمشان آمده است.
ولی حالا از شوخی گذشته، چجوری میشود که یک خانمی مثل خانم مدرس که همایون را بعد از انقلاب شناخته، یعنی درست وقتی که دیگر آن همایون قبلی نیست، انقدر آسیب دیده که من اولین بار که بعد از انقلاب آمدم و در پاریس دیدمش واقعاً ناراحت شدم. چه چیزی میتواند خانم مدرس را تشویق کند که چنین مجلسی راه بیاندازد؟ برای اینکه، داریوش همایون دوست ایشان نبود، دوست ماها بود. و ما به فکرش نبودیم، ایشان به فکر میافتد که هشتاد سالگیاش را جشن بگیرد، همه شماها را دعوت کند، ماها را دعوت کند، عدهای از دوستان را دعوت کنند که آمدند و عدهای را هم دعوت کنند که البته نیامدند. علت نیامدنشان هم حسادت بود. نمیتوانستند تحمل کنند که همه بنشینند و همه آقای همایون را تعریف بکنند و ایشان را تعریف نکنند.
آقای ابراهیم خواجه نوری که یک روانشناس معروف ایرانی بود و من خیلی بهش ارادت داشتم، همیشه میگفت که اگر آدم نسبت به چیزی ایمان داشته باشد، این ایمان را خیلی ساده میتواند به دیگران منتقل بکند. و او معتقد بود که همه این پیغمبران بزرگ که توانستهاند روی نسل خودشان اثر بگذارند و یک دینی را جهانی بکنند، همین است که به آن حرفی که میزدند واقعاً ایمان داشتند.
خانم مدرس ایمان دارد به آن چه که میکند. ایمان دارد به اینکه همایون یک آدم خاصی است. نمیخواهم یک کلمه خیلی تملقآمیزی بکار ببرم و بگویم داریوش همایون یک انستیتوسیون است. در حالی که هست. اینجا گفتند که وی مکتبی را ساخت، این مکتب نیست، انستیتوسیون همایون است. ما همهمان که در آیندگان کار میکردیم، میدانستیم که آیندگان یعنی همایون. همایون برخلاف ظاهر خشکش، حرف زدنهای تند و محکمش، گاهی حملات بسیار تند که به نزدیکترین فرد به خودش، حتی مثلاً به خود من میکند، خیلی آدم انسانی است. این اصلیترین حرفی است که میتوانم درباره همایون بگویم.
در سال ۱۹۸۶ یک گرفتاری کبدی پیدا کردم و و جراحها فکر کردند که من بایستی حتماً کیسه صفرایم را در بیاورم. آن موقع همایون در ژنو بود. آقای پرفسور شاملویی یک بیمارستانی داشت که خیلی هم از پاریس دور بود، آنجا مرا بستری کرد که عمل جراحی بکند. شب هم به من قرصی داده بودند که راحت بخوابم، برای اینکه فردا عمل جراحی است، که ناگهان تلفن زنگ زد. گوشی برداشتم دیدم همایون است. تعجب کردم. همایون از کجا میدانست که من در بیمارستانم و از کجا میدانست که من در این بیمارستانم. گفتم چیه همایون؟ گفت که، این مسائل بیماریها و ایدز و اینها را که میدانی. خونهایی که به آدم میزنند همهاش آلوده است. اگر لازم شد به تو خون بزنند، من خونم خون خاصی است که به هر بدنی میخورد. بگو من فوراً از ژنو خودم را میرسانم. من هم در آن حالت خوابآلود گفتم این حرفها چیه و گوشی را گذاشتم.
فردا صبح آقای پروفسور شاملویی آمد بنده را ببرد اطاق عمل، به من گفت: آقا! این همایون کیه؟ گفتم کدام همایون؟ گفت: داریوش همایون. گفتم چطور؟ گفت، صبح زود مرا در خانه از خواب بیدار کرده که آقا مبادا به سیروس آموزگار از این خونهای آلوده بزنیها. اگر خون میخواهی بزنی بگو من بیام پاریس.
تصور اینکه یک آدمی اولاً خبردار بشود که سیروس آموزگار قرار است که کیسه صفرایش را بردارند و در موقع عمل ممکن است احتیاج به خون داشته باشد و بعد تلفن بکند اینجا و آنجا که در کدام بیمارستان است، آن هم با توجه به این که آقای همایون گرچه هزارتا حسن دارد که شماها اینجا گفتید، اما زبان فرانسه بلد نیست. با وجود این با همه زبان فرانسه ندانی برای پیدا کردن من اینهمه زحمت کشیده بود. این درش یک لطافت خاص دوستانه است.
البته خب ما سالیان درازی است که دوست هستیم. دوست خیلی خیلی نزدیک هم هستیم. مدت های مدید، ما شب و روز با هم بودیم. بنابراین همین انتظار هم از وی میرفت. اما این شب و روز با داریوش همایون بودن، یک گرفتاری برای ایشان ایجاد کرد که به عنوان خاطره باید تعریف کنم. چون آن روزها ما همیشه با هم بودیم. صبح با هم بودیم، عصر با هم بودیم، ناهار با هم بودیم، هر مهمانی بود با هم بودیم، دائم با هم بودیم. یک خانمی بود به نام طاهره صفارزاده شاعرهای بود اهل فارس که در انگلستان تحصیل کرده بود و برگشته بود ایران و یک مهمانی داده بود به افتخار یک خانم مترجم دیگری به نام خانم ژیلا سازگار ـ او را البته تمام روزنامه نویسها میشناسند. اگر شما نمیشناسید دلیلش این است که توی این کار نبودید. خب، ما هم رفتیم. من تنها رفتم. همایون با من نبود. وقتی وارد شدم همه تعجب کردند و پرسیدند پس همایون کو؟ همایون کو؟ خب، همه دوستان میدانند که من شوخی میکنم و خیلی زیاد هم شوخی میکنم. گاهی نامربوط شوخی میکنم، گاهی مردم را میرنجانم ولی برایم مهم نیست. من شوخیام را باید بکنم. گفتم مگه شماها نمیدانید؟ گفتند نه چه شده؟ گفتم آقای همایون رفته اندونزی کودتا بکند. همه گفتند جدی؟ گفتم آره. آنرا هم طوری گفتم که همه باورشان شد. البته نیم ساعت بعد همایون آمد و همه ماجرا را به او هم گفتند و همه دوباره خندیدند و قضیه اصلاً تمام شد. از آن آدمهایی که در آن مهمانی بودند، تنها کسی که الآن زنده است ـ غیر از من و همایون ـ تا آنجا که من میدانم جهانگیر بهروز هنوز زنده است. بعد شما باور نمیکنید با اینکه همه آنجا میدانستند ماجرا شوخی است. اما اخیراً کتابی منتشر شده در ایران، لابد شما همهتان را آنرا خواندهاید، به نام داریوش همایون و یادداشتهای ساواک. من دیدم که لااقل ۶۰ صفحه از این کتاب درباره نقش داریوش همایون در کودتای اندونزی است. هیچ احمقی از خودش نپرسید که داریوش همایون برای چه باید در آنجا کودتا کند؟ ایشان نظامی است، ایشان متخصص اندونزی است، ایشان متخصص کودتا است. ..؟ حالا به هر حال این ۶۰ صفحهای که در ساواک بالاخره بصورت متبلور در آمده است بعنوان یادداشتهای ساواک، طبیعتاً این خلاصهای است از هزاران صفحه. یعنی صدها نفر در صدها جا رفتهاند تحقیق کردند که نقش آقای همایون دقیقاً در کودتای اندونزی چه بوده؟
لابد سفیر جدید اندونزی هم که میآمد به ایران، استوارنامه ایشان را میدهند به آقای علم که معرفی شوند حضور اعلیحضرت، آقای علم به ایشان میگوید قبل از اینکه معرفی بشوید خصوصی از شما بپرسم این ماجرای کودتای آقای داریوش همایون چه بود؟! واقعاً ما تمام این حرفها را الآن میگوییم و میخندیم ولی ما واقعاً به اینجور چیزها اعتقاد داشتیم و واقعاً از چنین سازمانی میترسیدیم. شما در این کتاب میبینید در مورد آقای داریوش همایون که وزیر مملکت است، حالا وزیر مملکت هم نیست، یک روزنامهنویس سرشناس که هست، ساواک شعبهx به شعبه y نوشته است که تحقیق کنید آدرس منزل آقای داریوش همایون کجاست؟ گزارش میدهد: از شنبه به یکشنبه: ایشان آدرس دقیق خانهشان روشن نیست. جمعه نظر شنبه: تأیید میشود. چهارشنبه: نظر جمعه و شنبه و یکشنبه هر سه تا تأیید میشود. بعد نفر چهارمی گفته است بنده بعد از تحقیقات فراوان موفق شدهام که نشانی آقای داریوش همایون را بدست بیاورم. خیابان سپند، ساختمان حزب رستاخیز! شما فکر میکنید حرفهای من بنظر شوخی میآید ولی کتاب هست، موجود است. یعنی اینهایی را که به شما میگویم همهاش در آن کتاب هست. راجع به چیزهای مختلف. ما آن روزها واقعاً بزور میتوانستیم که پول روزانة انتشار روزنامه را در بیاوریم. به زور. بنده خودم در وزارت اطلاعات یک چند روزی که بودم، توی پرونده آیندگان دیدم که نوشته است: که طبق اطلاع ماهانه صدهزار تومان از طرف دولت اسرائیل به این روزنامه پرداخت میشود. ملاحظه بفرمایید که ما در چه وضعیتی زندگی میکردیم. اگر که آقای همایون بعنوان یکی از آدمهایی که نه از حاشیه بلکه از درون به حادثه نگاه میکند و آن نقدها را میکند، حق دارد. حق دارد. باز هم حق دارد.
ما باختیم به همین دلیلها. به همین دلیل که صدتا مأمور ساواک میرفتند آدرس خانه همایون را پیدا کنند. تازه میخواهند چکار کنند. شما هر وقت بخواهید، تلفن کنید خب، میآید پهلویتان. آقای همایون آدم ناشناسی نیست. ولی خب، همین وضعیتها بود.
خواستم بگویم که نتیجه و حاصل اینجور زندگی کردن و تأثیر گذاشتن روی یک خانم نازنین و زیبا و این مراسم بپا میشود، البته ـ شاید اگر زیبا نبود آقای همایون قطعاً اعتنایی نمیکرد.
بنده بایستی بگویم که من اولین بار که میخواستم اینجا صحبت کنم، موضوعی را که انتخاب کرده بودم، میخواستم راجع به عشقهای دوران تجرد آقای همایون صحبت کنم.
بعد دیدم مجموعاً فقط ۳۲ نفرشان را میشناسم. این بود که منصرف شدم چون در حق بقیه ظلم میشد. بعد تصمیم گرفتم که دربارة منابع ثروتها و دزدیهای بیحسابی که کرده صحبت بکنم، دیدم طفلکی حتا پول سفرش به اینجا را هم از دوستانش قرض گرفته است.
ولی این صحبتهایی که آقای مهرداد پاینده کرد، باید بگویم که مرا واقعاً تحت تأثیر قرار داد. وقتی که من اول بار همایون را دیدم، سنم از حالای آقای مهرداد پاینده کمتر بود. و درست مثل ایشان درست از اولین لحظه ـ اتفاقاً توی همان مقالهای که برای تلاش نوشتهام بهش اشاره کردم ـ از همان لحظه اول شیفته ایشان شدم. و ظاهراً ایشان هم شیفته من شدند. و علت اینکه دوستی ما ادامه پیدا کرده، قطعاً شیفتگی دو جانبه است.
همانطور که گفتم، موقعی که ایشان را دیدم واقعاً تحت تأثیرش قرار گرفتم. همایون ۵۰ سال از سنی که الآن دارد، کمتر داشت. شاید کمتر از ۵۰ سال. ولی من درست به همین حالت شیفتهاش شدم. خیلی ازش خوشم آمد. یعنی انقدر وسیع دنیا را میدید و انقدر دور را میدید، ـ من خواهش میکنم آن مقالهای را که نوشتم حتماً بخوانید ـ آن شب اولی که دوتایی رفتیم به یک رستوران و شام خوردیم، و ایشان شروع کرد با من صحبت کردن راجع به آینده و افکارش و راهحلهایش برای مسائل اجتماعی ایران، من حس میکردم این یک آدم دیگری است. یک کس دیگری است. این آدم مثل اینکه اصلاً در ایران نیست. ما توی ایران این کارها را نمیکنیم. ما توی ایران فکر حتی دو ماه بعدش را هم نمیکنیم. وقتی که توی ایران سازمان برنامه درست شد برای اینکه برنامه هفت ساله بنویسند، همه مردم مسخره کردند. برای ما آینده وجود ندارد. آینده و مسائل روزبروز وقتی پیش آمد بتدریج برایش راهحل پیدا میکنیم. این حالت او عجیب مرا تحت تأثیرقرار داد. البته ایشان هیچوقت اعتراف نکرده است ولی انقدر میدانم که ایشان هم محاسن بسیاری در من سراغ گرفت. و این باعث شد که خیلی رفیق شدیم. رفیق و نزدیک شدیم و شبانه روز با هم بودیم و بعد تصمیم گرفتیم که در تمام آینده باهم همکاری کنیم ولی خب، همکاری ما فقط در روزنامه آیندگان بود در هیچ مورد دیگری بنده با ایشان همکاری نکردم و در همه موارد هم امتناع از طرف بنده بود. یعنی ایشان هر بار بنده را به اینکه با هم کار کنیم دعوت کردند. اما من همیشه به دلایل عجیب غریب خودم نپذیرفتم. هیچوقت هم این موضوع به رفاقتمان لطمه نمیزد.
این آقای پاینده که صحبت میکرد، با آن اشتیاق، و میدیدم که همه تحت تأثیر حرفهایشان قرار گرفتند، مرا به فکر انداخت ـ چون آن موقع کسی نبود که همایون را به من بشناساند و بگوید که همایون چه جور آدمیاست ـ اما الآن شما و نظایر شما همنسل همایون نیستید. شما از دور نگاه میکنید. البته از دور نگاه کردن یک محاسنی هم دارد. شما قضاوتتان روی نوشتههای اوست، روی طرز فکر اوست. ولی آن موقع، هنوز همایون، همایون امروز شکل نگرفته بود. من تکرار میکنم نمیخواهم واقعاً به عنوان تملق بگویم که همایون به یک صورت انستیتوسیون در آمده، نه. اینطور نیست. ولی به عنوان یک متفکر راست وجود دارد. مردم او را میشناسند، رویش حساب میکنند. به همین دلیل تمام آدمهایی که نسل جدید هستند و میخواهند که با آقای همایون رابطه برقرار کنند، من میخواهم یک قسمت از تجربیاتم را که در طول سالیان دوستی با ایشان بدست آوردهام، در اختیار نسل آقای پاینده بگذارم.
آقای پاینده! هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت ده دفعه دیگر هم تکرار میکنم، هیچوقت در حضور یک نفر سوم با همایون بحث نکنید. همایون در بحث دو نفره آدمی است فوقالعاده منصف و فوقالعاده منطقی. فوقالعاده! کافی است یک نفر سومی در آنجا حضور داشته باشد تا هر دو تا این صفت عالی را از ایشان بگیرد.
من این را بارها و بارها تجربه کردهام. هر وقت که گرفتاری باهاش داشتم، میرفتم توی اطاقاش در را هم از پشت میبستم و میگفتم که فلان است و بهمان است و او هم میگفت بله. بعد در را باز میکردم و میرفتم بیرون. این یکی.
دومیاش اینکه یادت باشه، یادت باشه، هیچوقت، هیچوقت با ایشان برای خوابیدن هم اطاق نشو. مصیبتی است با همایون هم اطاق شدن. در تابستان خب، شبها کوتاه است، هوا گرم، آفتاب آدم را بمباران میکنه، انرژی آدم از بین میرود، خستهای، کوفتهای، میروی بخوابی. ـ این بلا سر من آمده که میگویم ـ تازه ویر مطالعه کردن ایشان درمیگیرد. چراغ را روشن میکند، هی حالا غر میزنی، لحاف را میکشی روی سرت، ولی عین شکنجه چینی، هر دو دقیقه به دو دقیقه: فیش…. ورق میزنه، دوباره فیش یک صفحه دیگر… این تابستانش. زمستان هم مبادا با ایشان هم اطاق بشی. چون که ایشان چله زمستان پنجره اطاق را باز میگذارد. و اگر شما میخواهید مریض بشوید، تنها راهش هم همینه که در زمستان با ایشان هم اطاق شوی. این بلا سر من آمده است و چقدر بنده را ناراحت کرد. در یک سفر گفتم امشب من نمیگذارم تو کتاب بخوانی. بعد از امشب میتوانی هر قدر خواستی مطالعه کن. و کتابهایش را به زور از او گرفتم.
سومین خصوصیت داریوش همایون این است که ـ چون داریوش همایون واقعاً بچگی نکرده. یعنی از دورانی که خودش را شناخته زیر فشار پدرش و زیر فشار زندگی و زیر فشار مد روز، همیشه ادای بزرگترها را درآورده تا وقتی که خودش هم بزرگ شده. هیچوقت بچگی نداشته است. اما از دوران بچگیاش یک حالت در این مرد باقی مانده که ـ البته مزاحم نیست ولی باید آدم آنرا بشناسد ـ و آن عبارت از این است که یک بیماری دارد که اسم بیماریاش را من گذاشتم Gastronomical curiosity . اصلاً غذا هم زیاد نمیخورد و اصلاً آدم شکموئی نیست ولی کنجکاوی عجیبی دارد راجع به غذای خوب و تازه و ناشناس.
یک خاطرهای در این مورد برایتان تعریف بکنم. اوایل دهه ۶۰ بود. تنگ غروب بود نشسته بودیم در خانه من و زن و بچهام. در خانه را زدند، در را باز کردم دیدم همایون است. خب، همایون زیاد میآمد شام خانه ما. من از همانجا داد زدم ویدا یک بشقاب اضافی بگذار همایون اینجاست. ولی همایون گفت نه، آمدم با تو برویم یک جایی. به خانمم گفتم یک گرفتاری پیش آمده و باید برویم. با او رفتم بیرون گفتم همایون کجا داریم میرویم؟ گفت آمدم باهم برویم پیتزا بخوریم. من گفتم پیتزا چیه؟ گفت من هم نمیدانم. شنیدم یک رستورانی باز شده توی خیابان خردمند، پیتزا میفروشه گفتم برویم امتحانی بکنیم. گفتم خوب. حالا مرا چرا میبری؟ گفت برای اینکه اول میخواهم تو بخوری. ۵ دقیقه هم صبر میکنم. اگر طوری نشدی من هم میخورم. رفتیم و خوردیم و نمردیم. البته خودم را نمیدانم اما ایشان حتماً نمردهاند.
چهارمین خصوصیت همایون عبارت است از اینکه این مرد با وجود همه شعورش، با وجود همه تیزهوشیاش، ـ چون من نمونههای فراوان از تیزهوشی این آدم دیدهام. اما این آدم اصلاً Notion پول ندارد. من اصلاً فکر نمیکنم یک بار توی عمرش نشسته باشد و پول شمرده باشد. اصلاً نمیفهمد پول چیست. نسبت به پول واقعاً و صادقانه بیاعتناست. و این موضوع در حالت عادی گرفتاری عمدهای ایجاد نمیکند. ولی شما وقتی در رأس یک مؤسسه اقتصادی هستید، خب، مسئله است این موضوع. ما زمانی که تازه آیندگان را برپا کرده بودیم وضعیت مالیمان بسیار بد بود. اینور و اونور میزدم تا اینکه بالاخره میتوانستیم سر ماه خرج و دخل را بهم نزدیک کنیم. هیچوقت هم سر ماه کاملاً بهم نمیرسید. ولی نزدیکتر میشدیم. یکدفعه میدیدم آقای همایون تلق تلق دارد میرود به طرف اطاق هیئت تحریریه. من میزدم به سرم که وای داد بیداد! میرفت آنجا و مثلاً میگفت: من از مقالهای که نوشته بودید بسیار خوشم آمد گفتم ۵۰ تومان به حقوقتان اضافه کنند. شما آقا این رپرتاژی که برایمان فرستاده بودید بسیار خوب بود. یک جایزه، ۱۰۰ تومان برایتان کافی است؟ ایشان میگفت نخیر. بعد میگفت خیلی خوب، ۱۰۰ تومان کافی نیست، ۹۰ تومان کافی است؟ طرف میدانست در سئوال بعدی به ۸۰ تومان میرسد. میگفت، بله، بله کافی است. ولی مجموعه این وعدهها که به هیئت تحریریه میداد، باور کنید دوباره مرا گرفتار میکرد که حالا من این پولها را از کجا بیاورم. به همین دلیل، من همیشه بهش میگفتم همایون تو هر وقت تلق تلق میروی به طرف هیئت تحریریه من یک سال از عمرم کم میشود. ولی فکر نکنید او در مورد دیگران اینطورست، در مورد خودش هم همینطور است. آن موقع خب، البته آیندگان ضرر میکرد. ولی خود من ده جای دیگر کار میکردم و مطلب مینوشتم و درآمد خوبی داشتم، خود همایون هم درآمد خوبی داشت ولی راه خرج کردن پول خودش را هم بلد نبود. اصلاً Notion پول ندارد. همایون ممکن نیست یک روز میلیونر بشود.
باز به عنوان خاطره بگویم. یک شب توی آیندگان بودیم، آخر شب گفت بلند شو با هم برویم شام بخوریم. گفتم برویم شام بخوریم. رفتیم. خانه ایشان آن روزها توی یک کوچهای بود که سرش رستوران برج بود اگر یادتان باشد، رفتیم رستوران برج. گفت بنشینیم شام بخوریم. اولش هم گفت که سیروس پول شام را تو بایست بدهی! گفتم خب، مسئلهای نیست. ما شام را خوردیم دیدم هی ساعت دارد میگذرد، یک ساعت، دو ساعت دیدم نمیخواهد بلند شود که برویم. گفتم همایون چیه چرا نمیروی؟ من میخواهم بروم خانه بخوابم. گفت والله واقعیتاش این است که فردا روز پرداخت اجاره خانهام است و یک شاهی پول ندارم. گفتم خب، چک بکش. گفت چک از کجا بکشم، توی حسابم هم پول ندارم. تو رو دعوت کردم به شام که اجاره خانه این ماهم را هم بدهی. گفتم پول شامت را که من دادم. گفت آن اشکالی نداره آن از بابت دوستی است، ولی…. بالاخره یک چک هزاروپانصد تومانی کشدیم در وجه ایشان و دادم. با مزهتر این است که بعد از اینکه مدتها گذشت ـ من البته از آیندگان رفته بودم ـ یک صورت حساب برای من فرستادند. من دیدم چیزهای مختلف نوشتهاند. از جمله نوشتهاند: پرداخت اجاره خانه شما از طرف آقای داریوش همایون ۱۵۰۰ تومان. اینهایی که میگویم شوخی نیست همه اینها واقعیت دارد. ولی اضافه کنم در این حوادث ذرهای سوءنیت وجود نداشت و فکر میکنم یکی از علل این Solid بودن رفاقت ما همین چیزها بود.
یک نکته دیگری که باید در مورد همایون بگویم طنز بسیار قوی همایون است. آقای همایون با وجود اینکه یک خرده ظاهرش تلخ به نظر میآید و تا یکی دو بار باهاش ملاقات نکنید صفای روحش را واقعاً حس نمیکنید، یک طنز خیلی قوی دارد. یک طنزی که مربوط به خودم است میگویم. آن موقعها یک شب که در آیندگان بودیم ـ من اولاً بگویم که من همیشه سبیل داشتم. یعنی هیچوقت من سبیلم را نزدهام. منتها آن موقع جوان بودم و سبیلم هم سیاه پررنگ بود. یک شب دیر وقت مطلبی رسید که باید در شماره فردا چاپ میشد. مطلب را که سی چهل صفحه مفصل بود. برداشتیم و شروع کردیم به سوتیتر زدن. نصفاش را ایشان برداشت به سوتیتر زدن و زیر مطالب مهم خط کشیدن و نصفاش را هم من برداشتم برای خط کشیدن و تیتر فرعی زدن. حالا من سریعتر بودم یا مطلب من کمتر از او بود، مال من خیلی زود تمام شد. چون بیکار بودم، آن قسمتهایی که مال همایون بود برداشتم و نگاهی کردم. گفتم همایون این مطالبی را که تو زیرش خط کشیدهای اصلاً مطالب مهمی نیستند. گفت مسئله مهم بودن نیست، مسئله این است که متفاوت باشد و با خط ریزتر یا درشتتر باشد. گفتم نه این جوری نمیشه، زیر نوشتههای مهم خط سیاه میکشند. یک دفعه برگشت و با اشاره به سبیل من گفت: ممکن است بفرمایید کجای دماغ محترم جنابعالی مهم است که زیرش با سبیل مبارک خط سیاه کشیدهاید؟
بنده در آن لحظه نفهمیدم همایون چی گفت. پس فردا ساعت ۴ بعداز ظهر تازه فهمیدم موضوع چیه، شروع کردم به خندیدن. زنم پرسید چرا میخندی؟ گفتم پریروز همایون یک چیزی گفت الآن فهمیدم چه بوده است.
همایون بین دوستان من شاید تنها کسی باشد که نه تنها زندگیاش را ساخته، بلکه خودش را هم ساخته. ما همه تک تکمان در یک چارچوبی زندگی میکنیم. یکی از اضلاع این چارچوب تولد ماست که دست خود ما نیست. ضلع مقابل آن مرگ ماست. که معمولاً در اختیار ما نیست. حالا اگر کسی به طور استثنائی تصمیم میگیرد زندگیاش را کوتاه کند، آن یک حرف دیگری است. ولی معمولاً در اختیار ما نیست. ضلع دیگر وضعیتها و موقعیتهای ویژهای است که طبیعت به ما تحمیل کرده. مثل فصلها و ماه و خورشید و جاذبه زمین و نظایر آن. هیچکدام از اینها قابل تغییر نیست. یک ضلع چهارم وجود دارد و آن استعدادهای شخصی ماست که ما میتوانیم آنها را پرورش بدهیم و بسازیم و وسیعترش کنیم. پررنگترش کنیم. همایون آن قسمتی از وجودش که احترام همهرا بر میانگیزد درحدی که اینهمه امشب جمع شدهایم برای اینکه تبریک بگوییم هشتاد سالگیاش را، خودش ساخته است. بیش از هر کسی من دیدهام که چقدر تلاش میکند تا آن ضلع چهارمی را که میتواند وسیعتر بکند، طولانیتر بکند و بزرگتر بکند.
شما در آن خاطراتی که ایشان اشاره کردند در ایران چاپ شده است، میخوانید. خاطرات جوانی ۱۶-۱۷ ساله است که مینویسد ولی میداند که برای آیندهاش چه نقشههایی دارد. تا موقعی که این کتاب در ایران چاپ نشده بود، من از وجودش خبر نداشتم. با وجود این که بارها از گذشتهها با هم صحبت کرده بودیم، هیچوقت راجع به این دفتر خاطراتش با من صحبت نکرده بود. این خاطرات را که شما میخوانید، تمام تلاش یک نوجوان را که دارد برای آیندهاش نقشه میکشد، میبینید. ولی نقشهاش نقشه یک آدم ایده آلیست که بر بال تخیل مینشیند و پرواز میکند، دروغ و رؤیا را بهم میآمیزد نیست. یک آدمیاست که تمام قدرتهای فکری خودش را میشناسد میداند کدام قسمت را میتواند تقویت کند، میداند کدام قسمت را نمیتواند تقویت کند. آن قسمتهایی را که میتواند تقویت کند، و میداند که برای آیندهاش لازم است تقویت میکند. کار میکند. اینکه ایشان کتاب تاریخ را به دوچرخه ترجیح میدهد، تصادفی نیست. این یک قسمت از برنامه زندگی این آدم است. این آدم میداند که با دوچرخه نمیشود آینده را ساخت، ولی با کتاب تاریخ میشود به جنگ زندگی رفت. اینکه احترام همه را به خود بر میانگیزد بخاطر پشتوانه تمام آن پشتکارهاست. همایون آدمیاست که وجودش را بر سیاست زمان ما تحمیل کرده است. ما نسلی هستیم که بزرگترین حوادث تاریخ ایران درش رخ داده است و این آدم در آنها نقش داشته است، الآن هم نقش دارد، در آینده هم نقش خواهد داشت. شما میتوانید با آنچه که ایشان میگوید مخالف باشید. شما میتوانید با آنچه که ایشان میگوید موافق باشید. شما میتوانید مثل خود من با بعضی از حرفهایش موافق باشید و با بعضی مخالف. ولی یک چیز مسلم است. و آن این که داریوش همایون را نمیشود ندیده گرفت. عمرش دراز باد.
متشکرم.