به همان میزان که سیاست را نمیتوان از داریوش همایون جدا کرد، رروزنامهنگاری یعنی رروزنامهنگاری در حوزه سیاست روز و اندیشه سیاسی نیز از وی جدا نشدنیست. امشب خوشبختانه در جمع ما روزنامهنگاران شناخته شده کشورمان حضور دارند، آن هم حضوری فعال. یکی از صاحبنامترین آنها مسعود بهنود است. کسی که نه تنها روزنامهنگار است بلکه نشان داده است که به خوبی به معنا و اهمیت روزنامهنگاری، روزنامه، مطبوعات و وسائل ارتباط جمعی آشناست. از این زاویه به نظر ما رفتار بهنود بیشباهت به رفتار همایون نیست. یعنی او نیز همانند داریوش همایون گذشته از قلم زدن برای ستون روزنامهها، به مطبوعات و وسائل ارتباط جمعی به عنوان یک نهاد یک رکن مهم و حیاتی جامعه فرهنگی و جامعه مدنی نگاه میکند و او نیز توانمندی خود را همچون همایون در پایهگزاری برخی از این ابزارها و تقویت این رکن به خوبی نشان داده است. هنگامی که همایون آیندگان را پایهگزاری کرد، مسعود بهنود به عنوان یک روزنامهنگار جوان مدتی با وی همکار شد و پیش از آخرین سردبیر آیندگان، یعنی زندهیاد هوشنگ وزیری، به مقام سردبیری آن روزنامه رسید. همکاری بهنود با همایون در آیندگان در یکی از حساسترین دورههای تاریخی میهنمان صورت گرفت. بیتردید او از این دوره، از همایون و از مواضع آیندگان و همایون که هردو در آن دوره استثنائی بودند، تجربهها و خاطرههای استثنائی دارد و سخن در باره همایون بسیار. میکرفون را به ایشان میسپاریم. آقای بهنود بفرمائید!
قبل از هر چیز اجازه بدهید که من یک مأموریتی دارم، آن مأموریت را انجام بدهم. آقای ابراهیم گلستان از من خواستند که در اولین لحظه از جانب ایشان این روز را تبریک بگویم به آقای داریوش همایون و بگویم که چقدر علاقمند بودند اینجا باشند ولی نشد.
در راه فکر کردم اول توضیحی دهم تا دلیل حضورم را در این جلسة محترم روشن کند. چرا که خود را کوچکتر از آن میدانم که در چنین جمعی سخنران باشم.
پنج ـ شش سالی بود که روزنامهنویس شده بودم ـ درست یک سال از چهل گذشته یعنی شهریورماه ۴۱ سال قبل، در شهر شایع شده بود که روزنامهای میخواهد منتشر شود از جمع نخبگان. و همه برجستگان مطبوعات به قراری که خبر میرسید قرار بود در این روزنامه جمع بودند. این شایعه و خبر همه جا را گرفته بود و ما هم جوان و جویای نام آمده، آرزو داشتیم که از آن کنار رد بشویم. یک روز در مجلهای که کار میکردم، دکتر آموزگار که قدیمترها در سایه محبت وی بودم به من گفت فردا ساعت ۴ بعد از ظهر برو به این نشانی: کوچه نوبهار، خیابان نادری.
بیشترین توضیحی که به من داد این بود که، آنجا روزنامه آیندگان است، برو همایون را ببین. خیلی خوشحال شدم فکر کردم که خب، من هم شدهام جزو آن آدمبزرگهایی که قرارست در این روزنامه تازه به کاری مشغول شوند. شادمان رفتم. اتاقی کوچک بود، خالی. سه تا میز آنجا بود. پشت یک میز زنده یاد دکتر مهدی بهرهمند، پشت یک میز دیگر زنده یاد دکتر مهدی سمسار و پشت یک میز دیگر هم ـ زنده بمانند ـ آقای همایون.
من سلام کردم ـ آقای سمسار را میشناختم از سالهای پیش ـ و آماده شدم تا همایون کار خود بگوید. معلوم شد که وی برای روزنامهای که قرار بود منتشر بشود، به جدول کلمات متقاطع فکر کرده. و برای این جدول کلمات متقاطع، یک مسئولی هم در نظر گرفته که استاد دکتر سیروس پرهام است. ولی آقای دکتر پرهام گفتهاند که من هر شش روز هفته را نمیتوانم جدول طراحی کنم. قرار شده دو روز در این شش روز را یکی دیگر این کار را بکند که حالا آقای همایون این کار را به من پیشنهاد میکند. طبیعتاً این آن چیزی نبود که من منتظرش بودم. آرزوهای بزرگتر در سرم بود. ولی به هر حال، شده بود دیگر.
چهار ماه بعد از آن اولین شماره آیندگان منتشر شد. در آن شماره من گزارشی نوشتهام که نشان میدهد شدهام خبرنگار پارلمانی.
برای اینکه گردش روزگار را هم بگویم، شماره دوم آیندگان گزارش من راجع به مجلس، برای روزنامه مشکلی ساخت. در آن زمان ما تنها روزنامه معتبر صبح بودیم و خبر مجلس به طور طبیعی اول به روزنامههای عصر میرسید و ما باید فردا این خبر را با تاخیر منتشر میکردیم. پس باید راهی اندیشه میشد. من هر روز کاری میکردم که گزارشمان خواندنی باشد.
در شماره سوم یا چهارم آیندگان، تیتر گزارش مجلس این بود برای اولین بار در تاریخ مشروطیت، زن و مردی در جلسه علنی همدیگر را بوسیدند.
در خبر توضیح داده میشد که آن زن و مرد آقای اردشیر زاهدی وزیر خارجه وقت بوده با خواهرشان خانم زاهدی که نماینده همدان بود و جوانترین نماینده مجلس. این چاپ شد. از اولین درسهایی که آقای همایون به من دادند، آنجا بود.
فردا صبح آقای همایون مرا خواستند. رفتم آنجا، گفتند که: این مهمترین تکه خبر جلسه دیروز مجلس واقعاً همین بود؟! من دستپاچه شدم گفتم، نه، ولی جالبترین بخشش بود البته. گفتند درست است اما شما حتماً لازم بود جالبترین بخش را تیتر بزنید؟ من راه حل را پیدا کردم گفتم تیتر را
من نزدم، صالحیار زده بود سردبیر روزنامه. اما این موجب شد من درسی گرفتم.
از این زمان شروع شد. من در آیندگان ماندم. در همه عمرم سه تا حکم بیشتر نگرفتم. هر سه تا حکمام را هم اتفاقاً از آقای همایون گرفتم. از هیچکس دیگری حکم نگرفتم. خبرنگار پارلمانی، سردبیر و سرانجام آخرین حکم هم سه روز قبل از آن بود که از آیندگان بروم. در حکم آخر مرا کرده بودند قائم مقام خودشان در روزنامه. ولی سه روز بعدش من رفتم. در حقیقت دیگر نمیبایست میماندم در آیندگان، چون بعد از این جایی نبود که. جای خود آقای همایون بود که صاحب مؤسسه بودند. در سال ۵۵ که از آیندگان رفتم به تلویزیون، از سابقون و آنها از اول با آقای همایون بودند تنها و تنها من مانده بودم. هیچکس دیگر نمانده بود. همه رفته بودند دنبال شغلهای خیلی مهمتری. بعد از اینکه من هم رفتم، به فاصله چند ماه، آقای همایون هم رفت به دولت.
این خبر در زمان خودش تأسف برانگیزترین خبری بود که به ماها به عنوان رروزنامهنگاران رسید. رروزنامهنگاری ایران یکی از ستونهای خود را از دست داد.
از همان موقع هم این جدل را با آقای همایون کردیم. ما به عنوان رروزنامهنگار خبر خوبی برایمان نبود رفتن ایشان به دولت. این را از سر مجامله و ادای دین به کسی که حق معلمی بر من دارد نمیگویم. خیلی قبل از اینکه آیندگان درست بشود، قبل از اینکه ایشان بنیانگذار آیندگان بشوند، در بین رروزنامهنگاران و اهل اندیشه به داشتن فکر روشن داشتند. این شهرت را هم از دوره دبیری سندیکا به دست آورده بودند و رروزنامهنگاران آن روزگار که برخی در همین جلسه هستند شاهدند.
اما در این مجلس قصد ندارم از هنرهای همایون بگویم اما میتوانم از آن پنج سالی بگویم که به نمایندگی از طرف ایشان مسئول هیات تحریریه بودم حالا مرا به عنوان سردبیر اسم بردند ولی واقعیتاش این است که آیندگان تا آن موقعی که آقای همایون بودند، هیچوقت سردبیر نداشت. سردبیر و بنیانگذار و مدیرش همیشه خود ایشان. من یا دیگر سردبیران همیشه به نمایندگی از طرف ایشان بودیم. در زمان سردبیری من که طولانیترین مدتی بودکه کسی در راس تحریریه ماند، اقتضای کار این بود که هر روز تماس داشتم، خیلی بیهوش هم نبودم، فاصله بین بیست سه و سی سالگی هم بهترین زمان برای آموختن است. البته الآن که نگاه میکنم به آن دوران، احساسم این است که شیطنتام زیادی بود، گاه بازیگوشی کردم و اوقات هدر دادم، خیلی به اندازه یاد نگرفتم ولی به هر حال، نادرست نیست اگر ادعا بکنم که هر چه که میدانم در آن دوره یاد گرفتم و هرچه که نمیدانم با بازیگوشی خودم بود و گناه از بخت نبود که به من مجال داده شده بود. در همان نه سال ساخته شدم و اگر چیزی هم بلدم، در همان موقع درست شد. اما، امشب نمیخواهم دربارة آن صحبت کنم. دربارة تجربه شخصی خودم یا در مورد دورانی که در آنجا گذشت.
اجازه میخواهم که در مورد چیزی صحبت کنم که اسمش را میگذاریم مکتب آیندگان.
زمانی میگفتند مکتب عدل. ما میگفتیم چرا میگویید مکتب عدل؟ پروفسور یحیی عدل جراحی است چندتا شاگرد هم داشته. روزگار باید میگذشت تا ما میفهمیدیم که از پروفسور مکتبی مانده در اخلاق پزشکی و در علم. همه استادهای دانشگاه مانند پروفسور عدل صاحب مکتبی نشدند.
تاریخ مطبوعات مدرن ایران چنین هست که هشتاد و چندی سال پیش روزنامه اطلاعات شروع شد، مصادف بود با شروع دوران اصلاحات رضاشاه. شصت و چندی سال پیش کیهان درست شده، مصادف است با جنگ جهانی دوم و شروع دورة تازهای از تاریخ ایران. بیست سال بعد از آن، طبیعی بود که آینهای دیگر طلب میکرد. آن آیندگان شد. آیندگان یک مکتبی شد و مکتبی بود و از روز اول با این فکر درست شد ـ من باور ندارم که همایون آمده بود که یک روزنامهای درست کند، مثل بقیه روزنامهها ـ اینطور نبود. اصولاً گامیکه برداشته شد به چنان فکری نمیخواند. آن فقر غریبی که یکی دو سال اول بر همه حاکم بود. من چقدر از دکتر آموزگار پول قرض کردم نمیدانم واقعاً. باور ندارم.
دکتر آموزگار آمده بود لندن که دکترا بگیرد و در لندن زندگی میکرد و ما تهران. ما خرجمان نمیرسید او از لندن قرضمان میداد که روزگار بگذارانیم و بمانیم همهمان هم همین وضع را داشتیم. از اینجاها را بگیرید بروید تا داستان کوشش کردن برای بدست آوردن ماشین چاپ که بالاخره رُتاتیو نازنین کیهان نصیبمان شد، و آن دستگاه لیتوگرافی. قصه آن که خبرها را چطوری از بالای چند ساختمان رد کنیم به کوچهای آن سوتر به چاپخانه. و ما امیدوارم. با عشق آموختن و موثر بودن در آن جا بودیم. همایون تنها مدیری بود [میگویم تا دلتان برایم بسوزد] که صبحها با من دعوا میکرد که چرا دیشب باز تا ساعت دو یا سه ماندهای. میگفتم خب، خبر بود و اگر نمیگذاشتیم از رقیبان عقب میافتادیم. میگفتند، نمیشه پس این اضافه حقوق کارکنان چاپخانه را چه کسی میخواد بدهد؟
ما در تحریریه بی چشمداشتی به اضافه حقوق و پاداش زیادی میماندم. من که میماندم جمع باید با من میماندند برای آخرین خبرها. و بیپولی باعث میشد که صبح با من دعوا میکردند. برای اینکه تنگی بود. خوب یادم هست که سال اول آیندگان من با شادمانی خبر آوردم که دستگاه نخست وزیری هم پذیرفت که هر جائی که خبرنگاران کیهان و اطلاعات هستند خبرنگار ما هم حاضر باشد، آن موقع آقای جهانگیر بهروز سردبیر بود. رفتم بالا گفتم که ما موفق شدیم. انگار چهار ماه حقوقم را باهم داده بودند. اما بهروز که عضو هیات مدیره هم بود و از اوضاع مالی خبر داد به من گفت چرا این قدر خوشحالی گفتم از نظر حیثیتی فوقالعاده است گفت آقا حیثیت بسه. چندی هم فکر درآمد کنید. و واقعاً در آن زمان یک همچین وضعیتی داشتیم.
در یک همچین شرایط و وضعیتی، شوخی است اگر من فکر کنم که ایشان آمده بود، مانند بقیه کسان که از روزنامه درآمد یا موقعیت شغلی برای خود بسازد. نه. باور ندارم. باور دارم که یک مکتبی داشت ایجاد میشد. مشخصات آن مکتب را قبل از اینکه من که جزو کوچکش بودم بگویم در گفتار دیگران آمده و خواهد آمد. من فقط من سرنوشت این مکتب را میتوانم برای شما بگویم. بعد از اینکه من رفتم از آیندگان و آقای همایون هم چند ماه رفتند به دولت، آیندگان اما به سرنوشت دیگران دچار نشد. خمیرهاش را چنان نساخته بودند.
همایون نبود و در بخش عمدهای از این مدت در حبس بود و بعدش هم در نهانگاه بودند و در خطر، ولی این ماشینی که راه افتاده بود و آن مکتبی که ساخته بود، راه خود رفت. هیچ نشریهای در آن زمان به اندازه آیندگان نه با مردم دَمساز بود و نه روی مردم اثر گذاشت و نه از قدرت سیلی خورد. من فقط یاد شما بیاورم که آیندگان یک شماره تاریخی سرنوشت، شماره سفید منتشر کرد ـ حاضران در این مجلس خوب به یادشان هست ـ شمارهای که یک میلیون چاپ شد. اگر یادتان باشد تیراژ روزنامهها صدهزار بود. یک میلیون از توانِ رُتاتیو آیندگان بیشتر بود. در چند ماشین، در سه چاپخانه مختلف چاپ شد در ۲۴ ساعت. این روزنامه سفید در برخی نقاط به جای یک ریال به پانصد تومان فروخته شد.
روزنامه سفید بود. و برای اولین بار در تاریخ مطبوعات ایران روزنامهای سفید تنها با یک ستون منتشر میشد. گفتم که رئیسش و آخرین سردبیرش نبودند من هم مدتها بود رفته بودم. پس از خودمان تمجید نمیکنم وقتی میگویم این ماندگارترین درسی بود که از چالش بین رسانهها و حکومت برآمد، آنهم حکومت جدیدی بود که روی پایه انقلاب آمده بود و رهبرش هرچه میگفت مردم تکرار میکردند و ۹۸ درصدشان همان روزها رأئی دادند که او خواسته بود داده بودند. در آن زمان جامعه اصولاً روی این اعتقاد ایستاده بود که هیچ چیز دشوار نیست چون آیتالله میگوید و میشود.
تجربه مکتب آیندگان کار را بجایی رساند که رهبر انقلاب بگوید من آیندگان نمیخوانم. و گفت من آیندگان نمیخوانم. و در یک لحظه انگار نفس این کشور ایستاد. در لحظهای زمان متوقف شد. لحظه آزمایش بود. و همه ماندند تا ببینند چه میشود. و غروبش اعلامیه شد که آیتالله حکم تکفیر نداده فقط گفته من نمیخوانم و اصلا مقصود این نبوده که روزنامه تعطیل شود.
چندی بعد سرنوشت روزنامه این شد. پنج نفر از کارکنانش که چند تنشان جوانانی بودند که حتی زیر ۲۰ سال داشتند در زندان بودند و هر لحظه به ما خبر میرسید که احتمال دارد اعدامشان بکنند، برای دو نفرشان حکم اعدام داده بودند، از توی سفارت اشغال شده آمریکا دائماً اسناد جعلی میآمد بیرون مبنی بر اینکه آمریکا اینجا بوده، «سیا» اینجا بوده و… و هی نگرانی برای جان آن بچهها که آن تو بودند.
ولی اتفاق خیلی غریبی افتاد که بنظرم میرسد بزرگترین درسی که در ظرف این ده سال رهبریاش گرفته باشد در باب رسانهها و قدرتشان. شاید بتوان گفت بعد از اعلامیه پایان جنگ، اعلامیه و تصمیمی مهمتر از این نبود.
اما نخواندن و خواندن، سفید منتشر شدن و منتشر شدن پایان کار نبود. یک روز همه بیدار شدند و دیدند صفی دراز از دانشجویان تشکیل شده که آمدهاند داوطلبانه که روزنامه را بفروشند چرا که روزنامهها برای فروشش به خطر افتاده بودند.
یک عقبنشینی مهم بود. وقتی که چندی بعد حزبالله و دیگر هواداران حکومت تجدید قوا کردند، و اینبار برای حذف حمله بردند، با آیندگان مثل آن دیگران عمل نکردند، یعنی قانع نشدند به اینکه حتی اسمش باشد با آدمهای دیگر، ایستادند تا اسم و چاپخانه هرچه روی زمین دارد پاک شود. و فردایش به دعوت همه گروههای سیاسی برای آخرین بار در تاریخ ایران همه گروههای سیاسی ایران دست در دست هم آمدند به خیابان جمهوری در اعتراض به توقیف آیندگان. همه یادتان هست در مورد چی صحبت میکنم.
یعنی آن جلسهای که مهدی مجروح شد، هزارخانی، ساعدی متین دفتری و خلاصه هر که یادم میآمد [آقای خان بابا تهرانی دست به سرش برد که گویا هنوز از جای زنجیرها درد میکند] همه گروههای چپ، ملیها، راستها و حتی برخی گروههای مذهبی که بعدا حذف شدند، انگار کل پیکره سیاسی ایران آمد به اعتراض تعطیل آیندگان آنجا. شاید به نظر برخی از ناظران با این ترتیب مکتب آیندگان برچیده شد و آن چه همایون میخواست شکست خورد. بخاطر اینکه اجزائش پراکنده شده بود و چون گَردی به این طرف و آنطرف دنیا پراکنده شده بود و همایون هم که خود مخفی بود با بیم جان.
و فضای عجیب و غریبی بود. یک شبی را بیاد میآورم که آقای نورالله همایون ـ که ما او را هر روز میدیدیم بی آن که چیزی بپرسیم و نه او چیزی میگفت ـ آمد مثل همیشه با انبانی پر از شعر اما این بار شادمانانه و خبر داد که دیگر خطری همایون را تهدید نمیکند. آن زنده یاد گمان داشت همین که همایون از خط جست و از مرز گذشت خطرها تمام شد نمیدانست که سختترین بخش از زندگی داریوش همایون تازه شروع شده است.
پیش از آن یکی از کارگران آیندگان آمد، به زحمتی پیدا کرده بود عموی آقای همایون را و از طریق وی پیغام کرده بود و با یک واسطه رسید که میگفت خواهرزاده من توی ساکن خانهای هست و میگوید که روبروی آن خانه یک پنجرهای هست که آقایی که روزها آن پنجره را میبندد و پرده را میاندازد شبها میآید توی بالکنی، راه میرود و سیگار برگ میکشد. آن کارگر چاپخانه از راه رفتن و سیگار برگ کشیدن احتمال داده بود که همایون باشد. این در فضایی بود که انقلاب اکثر کارکنان و مستخدمین موسسات و کارخانهها و حتی خانهها را مامور اطلاعاتی کرده بود برای به دام انداختن قدیمیها.
ولی آیا مکتبی را که همایون بنا گذاشته بودند آیا تعطیل شد؟ میخواهم بگویم نه. وقتی که آیندگان به آن سرنوشت دچار شد و رفت، با رفتن آیندگان، انگار همه مطبوعات مستقل هم رفتند. مجلاتی مانند امید ایران و تهران مصور و همه نشریات دیگر چون سلسلهای بودند به دنبال آیندگان، به فاصله یک هفته رفتند. یعنی انگار همه یکجوری متصل به سرنوشت آیندگان بودند. و سکوتی پیش آمد. بعد جنگ شد و جنگ هم با خودش یک سکوت اضافی آورد و خرداد سال ۶۰ شد و حوادثی که همه میدانید و چنین شد که گروه زیادی از اهل قلم کوچ کردند و از ایران آمدند بیرون.
وقتی پانزده سالی بعد فضا از نقطهای دیگر کمی باز شد. امکان یک نوع کار پیدا شد، که این اولین جرقهها هم به صورت نشریات حرفهای هفتگی پیدا شد، مثل نشریات مُد ، مجله بهداشت و زیبایی سینما ادبیات و اقتصاد. یک باره دیدیم همه بچههای مانده از مکتب آیندگان در این بسترهای تازه برآمدهاند. زندهاند. از این مجموعه آدینه درست شد که دیگر نیست اما به عنوان معتبرترین نشریه روشنفکری این دوران نامش ثبت است. سردبیرش و بینان گذارانش همه آیندگانی بودند. و بسیارند و اجازه بدهید از آنهایی که هستند اسم نبرم. از آن پس، بخصوص بعد از حادثه ۲ خرداد، اگر رسانهای جانی گرفت، و اگر روحی داشت یکی از اعضای مکتب آیندگان در آن بودند.
در آن مکتب، فرض اصلی رسیدن به قدرت نبود. اگر شما سرمقالههای آیندگان را خوانده باشید که هیچ وقتی جز همایون کسی آنها را ننوشت تفکر خاصی در آن موج میزند. تفکری نگران کشور، در جست وجوی حفظ منافع ملی، ارزشهای ملی، نگران دور ماندن کشور از دسترس دستاوردهای بشری، مبلغ راستکاری و خلاصه در فکر اصلاح.
این چالشی بود که شاید به زمان خود از بیرون دیده نمیشد. الآن در همین مجلس اشاره شد به وزیری او، فضائی ترسیم کرد از جامعهای که گاه در آن وزیری انتقاد هم میکند. این تصویر از بیرون است. ما که در داخل بودیم، اینجوری نبود. این کشمکش مدام بین رروزنامهنگار، فرقی نمیکرد چه کسی بود، از راست یا چپ، آشنای دولتمردان یا بیگانه با آنان، کشمکشی بود بین یک دستگاه سرکوبگر و هر که اهل تفکر بود. هیچ روزی این بدون کشمکش نگذشت. هیچ مقالهای بدون کشمکش نگذشت.
پریروزها آقای ابراهیم گلستان میگفت و به درست که در آیندگان ادبی بسیار کسان ظاهر شدند که به طور معمول پرهیز داشتند از ظاهر شدن در مطبوعات. هر آنکس که در ایران سری داشت و در آن سر اندیشه والاتر از گذران روز، رد پائی دارد در صفحات میانی روزنامه آیندگان. آیندگان تا آخرین لحظه، یک لحظه، حتی روزی که مدیرش وزیر شد، بی دردسر نگذراند. هیچوقت را. و این انگار در پوست و خون ما بود و در پوست و خون ما باقی ماند. نه چنین بود که میخواستیم انتقاد کنیم برای انتقاد کردن. یا به هم ریختن بنائی که محکم ایستاده بود. نه نقادی به قصد ساختن و اصلاحترین و مانع شدن از افتادن بنا. این درس بزرگی بود که ما یاد گرفتیم، من اگر قرار باشد آئیننامه این مکتب را بگویم، بنظرم باید بگویم ماده اول این مکتب این بود که آن چیزی را که ازش انتقاد میکنیم، دوستش داشته باشیم. در ده سال زندگی آیندگان بسیار حرفها زده شد که به دوران خود نشنیده ماند، نقدهائی به مدیران، به سیاستهایشان، به خُلقیاتشان، به خرده فرهنگ، به هر جا دست رسید، هرجا امکان پذیر بود. ولی هرگز برای کوبیدن و ویران کردن چیزی و نهادی نوشته نشد. این درسی است که بچههای مکتب در پوست و خونشان هست. اما داشتم از درسهای خود میگفتم…
…. چون در آلمان زندگی میکنید، مثالی آشنا بگویم. وقتی ویلی برانت برای اولین بار به شرق آلمان رفت، آن عکس معروف رسید که داشت دیدهبوسی میکرد با هونکر. شب تیتر زدم، تقسیم آلمان قطعی شد. به نظر خودم درست بود. چرا که فکر میکردم عملا وقتی صدراعظم غرب آلمان به شرق رفت یعنی آلمان را پذیرفتیم چنین باشد. صبح آقای همایون مرا صدا کردند و گفتند که این تیتر خیلی تیتر خوبی است، نیست؟ گفتم بنظرم بد نمیآید. گفتند نه خیلی مزخرف است. گفتم چرا؟ گفتند، اولاً که این تحلیل است. این قطعی نیست که همچین اتفاقی بیفتد. من به شوخی گفتم آقای همایون ولی اتفاق افتاده است. دیگر تمام شد دیگر. یعنی به رسمیت شناخت. یعنی تمام شد. ایشان بعد از اینکه ۲۰ دقیقه به حرفم گوش دادند، گفتند، با وجود این، این تیتر غلط است.
یک شب دیگری منتظر آن بودیم که سفر کیسینجر به چین رخ بدهد. وقتی صفحات روزنامه بسته میشد هنوز عکس و خبری نرسیده بود اما ما میدانستیم که رفته است. من همین را تیتر زدم. صبح که خبر رسیدن او به پکن پخش شد دیگر چیزی برای روزنامهها باقی نمانده بود. آن روز هم صبح آقای همایون مرا صدا کردند و گفتند که این خبر دیشب کی رسید؟ گفتم به نظرم چهارونیم ـ پنج صبح. گفتند آن موقع که شما این جا نبودید. گفتم ولی معلوم بود که میرود، دیدید که رفت. گفتند، ولی با وجود این وقتی شما تیتر زدید هنوز نرفته بود.
من تصور میکنم این جوانان رروزنامهنگار امروز که در ۳۰ ساله اخیر وارد میدان شدهاند در ایران، چوب این ماراتون را از دست ما گرفتهاند، و شوخی میکنند و ما را استاد خطاب میکنند و گاهی حضوری و گاهی غیرحضوری درسشان دادهایم، اگر از سلامت حرفهای گفتیم، اگر از شرافت این حرفه درسی دادیم همان درسها بود که از آقای همایون گرفتیم. ما مثل آدمهایی که درون برج بلندی ساکنند، احتمالاً به روزگار خود ارتفاع برج را و اهمیت آن را درنمییافتیم. خود را عرض میکنم ـ ولی بچههایی که معالواسطه از طریق ما این درسها گرفتند، خیلی بهتر از ما دارند این موضوع را درک میکنند.
و به همین جهت است که اگر من مجاز باشم از طرف اعضای مکتب آیندگان در این مجلس که به مناسبت ۸۰ سالگی آقای همایون برپاست میگویم آقای همایون شما کار خودتان را کردید.