
حدود ده سال پیش، یکی از استادان دانشگاه فردوسی مشهد، کتابی منتشر کرد که در آن رویارویی ایران با دو سویۀ «بورژوازی» اروپایی را مورد بررسی قرار میداد. او میخواست بگوید، که تمدن اروپایی دو وجه دموکراسی و تجاوز است و در واقع ما اگر از اندیشۀ دموکراسی در اروپا چیزی آموختهایم، اما از سوی دیگر، مورد تجاوز امپریالیسم آن قرار گرفتهایم و این دو، به نظر او، دو روی سکهاند. این کتاب مانند همۀ کتابهایی که «مظلومیت» ما را برجسته میکند و توصیفی جانسوز از «جفای» امپریالیسم به دست میدهد، مورد استقبال قرار گرفت. اما در مجموع کاری کممایه بود و به نوعی میخواست بگوید که به هرحال طشت ما از بام افتاده است. منظور من این است، تا زمانی که کانون تحلیل در بیرون باشد، یعنی تا زمانی که علت شکست ما قوّت دیگران باشد و نه ضعف ما، به اصطلاح عامیانه، در برهمان پاشنه خواهد چرخید، علت ضعف ما، قوّت دیگران نیست، «تنبلی» ما و بیشتر از آن، شیفتگی ما به بنبست تجلیل از «جنون نیشابوری» در برابر «عقل دکارتی» و اصرار بر دنبال کردن بیراهه «راه آسیایی است که گویا به هیچ بیراههای ختم نمیشود.»
این دیدگاههای عرفان بافانه و خلاف شرط تعقل را در بیشتر نوشتههای ایرانی میتوان آشکار دید.




















