جنبشی که با تعریف دوباره آغاز شد
نگریستن به پشتسر، اگر برای خیالپردازی نباشد، سازنده است. جنبشی که نام مشروطه نوین گرفته است گذشتهای دارد، بیش از بیست سال، که میتوان به آن برگشت و نگاهی از درون به آن انداخت ــ این جنبش چگونه پا گرفت؟ نگاه به آن گذشته و فرایندی که با طرح کردن پرسشها و بدیهی نگرفتن بدیهیات و تردید کردن در امور مسلم و گاه “مقدس“ آغاز شد، این دعوی را استوارتر میکند که مشروطه خواهی نوین در سیاست و جهانبینی ایرانی جای مطمئنی دارد؛ جنبشی است که میباید آن را جدی گرفت. این نگاه از درون، داستان سلوکی است که پایان یافتنی نیست، و گاهگاه میباید به آن بازگشت. بازنگریستن با خودش اصلاح و بهبود میآورد. باید دید آنچه زمانی خوب مینمود، آزمایش زمان را تاب آورده است؟
سه دههای پیش زمانهای به پایان رسید. ایرانی در هر جا بود با جهان دیگری روبرو شد. ادامه گذشته ناممکن، و ضرورت باز سازی همه چیز آشکار گردید. امروز بیشتر ما این حقیقت بدیهی را میپذیریم، ولی در آن زمان نه حقیقت بود نه بدیهی. حقیقت و بدیهی در آن زمان ادامه گذشته بود؛ چنان رفتار کردن که گوئی در رویا یا کابوس کوتاهی هستند که بیداری خواهد آورد. فرایند باز تعریف کردن بایست از همانجا سر میگرفت و از همانجا نیز سرگرفت. موقعیت تازه پس از انقلاب و پیروزی اسلامیان چه بود، آیا کمانکی ( پرانتز) بود که بسته میشد یا داسی بود که از زندگیها و رابطهها و نگرشها میگذشت و هیچ چیز را چنانکه میبود نمیگذاشت؟ از همانجا بود که تعریف کردن و باز تعریف کردن لازم آمد. میبایست انقلاب و حکومت اسلامی را در معنی درستش دریافت؛ و این نمیشد مگر آنکه به دوران پیش از انقلاب ــ از سال انقلاب تا هر چه در گذشته بدان ربط مییافت، در سیاست و فرهنگ ایران ــ نگاه تازهای انداخته شود. جهان پس از آن انقلاب شیوه تفکر تازهای میطلبید. پس از چنان زیر و زبر شدنی دیگر نمیشد در همان فضاها زیست که انقلاب را ممکن گردانیده بود.
دشوارترین بخش این بازاندیشی، تعریف آن فضاها بود. هیچکس حاضر نبود فضای خودش را در شمار فضاهائی بیاورد که انقلاب را ممکن گردانیده بود. همه سودی پاگیر داشتند که با توجیه خود، انقلاب را در سادهترین فرمولها ــ فرمولهائی که دوست را پاک و دشمن را محکوم میکرد ــ توضیح دهند. فضای گذشته آنها نیازی به بازنگری نمیداشت. ولی چنان انقلابی کشورگیر را که در گرماگرمش آنهمه هوادار و مدعی هواداری میداشت نمیشد تنها به یک فرد، یک گروه، یک رویداد، یک عامل فروکاست. ناچار بایست عوامل گوناگون و دست درکاران فراوانی بوده باشند. انقلاب در ایران روی داده بود که در کشورهای جهان سومی و رو به توسعه کمتر مانندی میداشت. فرمولهای ساده شدة در خدمت گروههای معین نمیتوانست روشن کند که چرا آنهمه نویدها به یک تندباد به هوا رفت و چرا مردمی که وضعشان از همیشه خودشان و از ییشتر همگنانشان در کشورهای روبه توسعه بهتر شده بود چنان بلائی بر سر خود آوردند.
پیکار برضد جمهوری اسلامی با آنکه وظیفهای بود که نیاز چندان به استدلال نداشت، بییافتن پاسخ پرسشهای دشوار، بیمعنی مینمود. مشکل، پس از آن بود. جمهوری اسلامی برود که چه بیاید؛ چه چیز در جمهوری اسلامی بود که بایست بر میافتاد، و جمهوری اسلامی و دشمنانش چه همانندیهائی میداشتند؟ از آن گذشته برافکندن رژیمی که در میان چنان شور و پرستش عمومی به قدرت رسیده بود و به تندی جایش را محکم میکرد کار یک روز و دو روز نمیبود (بویژه که جنگ هم افزوده شده بود.) میبایست برای یک کارزار دراز و دشوار و پر از ناکامی آمادگی یافت. در چنان کارزاری شور و خوشبینی نخستین سالها پایدار نمیماند که نماند؛ و پیوسته از عمل دم زدن، جلو مهمترین کاری را که جامعه تبعیدی از آن میآمد میگرفت. در فرصتی که بر این جامعه تحمیل کرده بودند میشد پایههای استوار جنبشی را گذاشت که به دردشناسی جامعه پردازد؛ مسائل بنیادی را که نمیگذاشت این مردم از تیرگی و ابتذال و بیدانشی و جمود سدههای دراز بدرآیند باز کند؛ آیندهای را که شایسته ملتی با جایگاه تاریخی، استراتژیک، فرهنگی، و اقتصادی ایران است بشناسد و رو به آن بتازد. زمان، زمان سیاستورزی و رقابت برسر قدرت نمیبود ــ هنوزهم نیست ــ میبایست از ریشه دست به کار شد. در پیرامون، تقریبا همه یا درگیر گذشته بودند یا در سودای خام تجدید آن. میبایست از تقریبا همه، فاصله گرفته میشد؛ میبایست جرئت متفاوت بودن وتنها ماندن یافت.
درچنان فضای بیماری که سیاستش به پدرکشتگی و جنگ صلیبی و کیش شخصیت و عواطف ایلیاتی ــ همه عوارض پیش از مدرنیته ــ فرو غلتیده بود؛ و انرژیاش را از حقمداریself- righteousness (بیرون راندن مخالف، حتا ناموافق، از انسانیت؛ روحیة همه یا هیج، حقیقت تردید ناپذیر) میگرفت، تنها ماندن نیز آسان نمیبود. اگر کسی به بیحرکتی نمیافتاد و لب از لب میگشود خشم مقدس مبارزان خستگیناپذیر محفلهای پراکنده را از چهار گوشة جهان بر میانگیخت. بازار مبارزه (دشنام و اتهام) بهر کمترین اشارهاش گرم میشد تا باز در محفلهای پراکنده در چهار گوشه جهان فروکش کند. یک نگاه از نزدیکتر میتوانست نگرنده برکنار را از بیهودگی سرتاسر آن موقعیت آگاه سازد. آنهمه مبارزات و جوش و خروشها در واقع توفانهائی در فنجان چای میبودند؛ اصلا همه در فنجانهای چایی دست و پا میزدند که خودشان برای خود ساخته بودند. از هزاران کیلومتر فاصله، در حالی که هیچ به دست نداشتند، در آن خرده جهان ساخته شده از نامرادی، سرشان را با هم گرم میکردند. پیش از آنان فرانسویان پایان سده هژدهم و روسهای آغاز سده بیستم، سرنوشت اجتماعات تبعیدی را به نمایش گذاشته بودند. اگر کسی در اجتماع تبعیدی بزرگ ایرانی در پایان سده بیستم نمیخواست در رویاپروری و سترونی اندیشگی و خودویرانگری سیاسی، تجربه ناشاد و ترحمانگیز آنها را تکرار کند بهتر از آن نمیبود که اگرچه به بهای تنها ماندن، از جهان تبعیدیان بیرون رود.
***
با آنکه نه ایرانیان تبعیدی، اشراف فرانسه و روسیه بودند و نه جمهوری اسلامی در بینوائی همهگیرش با انقلابهای دورانساز فرانسه و روس قابل مقایسه بود، منظره سیاسی در بیرون ایران از بنیاد با فضاهای آن تبعیدیان تفاوتی نداشت؛ ایرانیان تبعیدی نیز مانند پیشینیان خود بیش از دشمن مشترک به خود مشغول بودند. تکان سخت خشونتباری که تبعیدیان را از دیار خود میراند و زندگیهاشان را بهم میریزد آنان را پر از خشم و کینه میکند. این خشم و کینه طبعا متوجه جاهای آسانتر و نزدیکتر میشود. دشمن در اوج پیروزی است و با همه خوش خیالیهای مراحل نخستین، کار چندانی با آن نمیتوان کرد. تبعیدیان پرجوش و خروش بهر در میزنند و در هرجا به تبعیدیان دیگر با دیدگاهها و موقعیتهای دیگر برمیخورند و به نظرشان میرسد که سرچشمه ناکامیهاشان همان تبعیدیان دیگرند. بویژه در انقلابها و فتنههائی که “هرکس از گوشهای فرا میروند“ بسیاری از انقلابیان نیز دیر یا زود به به تبعیدیان آماج انقلاب میپیوندند. دشمنان دیروز، خود را در صفی ناخواسته همراه میییبند (آن قدر ناخواسته که بسیاری از مخالفان پیشین را به همکاری و دستکم پذیرفتن رژیم انقلابی میراند.) آشفتگی بر آشفتگی میافزاید. مبارزان، مبارزههای پیشین را از سرمیگیرند. باخت بزرگ ملی با خودش احساس گناه ملی میآورد. نیاز به تبرئه خود، که بیمتهم کردن دیگری نمیشود، بجای تفکر و پژوهش مینشیند. اندک اندک چنان همه بهم میتازند که گناهکاران اصلی، بهره برندگان انقلاب، از یاد میروند. گناه انقلاب بیشتر به گردن قربانیان گوناگونش میافتد. حتا آنها که پیش از انقلاب دستی در سیاست نداشتهاند در فضای تبعید سیاستزده میشوند. ضربتی که فرود آمده بزرگتر از آن است که درپی یافتن دلائل بر نیایند. فرضیهها و اظهار نظرها از هرسو سرازیر میشوند. هدف آنها کمتر روشنگری و رفتن به ژرفای رویدادی به پیچیدگی یک آشوب بزرگ ملی است و بیشتر به کار تخدیر کردن و تسکین دادن، و جنگیدن میآید ــ حربههائی برای کوبیدن هر که دربرابر باشد.
جامعههائی که در آنها آشوبهائی مانند انقلابهای بزرگ تاریخی روی میدهد نمونههای آزادمنشی و خردمندی سیاسی نیستند. انقلاب در جامعهای که به بلوغ سیاسی و مدنی رسیده باشد روی نمیدهد. دانه انقلاب نیاز به زمینی دارد پوشیده از یکسونگری و ناآگاهی و بینوائی فرهنگ سیاسی. انقلاب بر جامعههائی فرود میآید که سیاستشان بیشتر امری در قلمرو سرکوبگری و فریبکاری است و بوئی از همرائی consensus، از رعایت کمترینهای از اصول نبرده است. سیاست در آن پدر و مادر ندارد، چنانکه در این ضربالمثل وحشتناک فارسی آمده است. کسانی که امواج انقلاب به کرانههای دیگرشان پرتاب میکند فراوردههای چنان فرهنگهای سیاسی هستند. از آنها جز این نمیتوان انتظار داشت که هرچه بتوانند بر همان عادتهای ذهنی خود بروند؛ همچنان کار سیاسی و اندیشیدن درباره سیاست را با سیاستزدگی، با سیاستی که نه پدر و مادر دارد، نه نیاز به مطالعه و آگاهی، و نه حتا از غریزه بقا و شناخت سود شخصی روشنرایانه enlightened (به معنی فراتر از نوک بینی را دیدن) برخوردار است، اشتباه بگیرند. این انقلابیان با انقلاب و رژیم انقلابی دشمناند (بسیاری از آنان تا مرز نامربوط گوئی میکوشند میان این دو تفاوت بگذارند) ولی افسونزده آن میشوند. انقلابیان پیروزمند، آنان را دانسته و ندانسته به تقلید خود وامیدارند ــ که بزرگترین ستایشهاست. تبعیدیان اصلاح نشده که “نه چیزی را فراموش کردهاند نه فراگرفتهاند“ آنچه را که از بیمدارائی و یکسونگری، از سیاه و سپید دیدن همه کس و همه چیز، از دشمنی خونخواهانه تا هواداری پرستشگرانه کم دارند از انقلاب میگیرند، از انقلابی که قدرت آن دلهاشان را لرزانده است و ستایشی نهانی در ذهنهاشان نشانده است.
نباید فراموش کرد که اگر طبقه سیاسی در کشوری دچار چنین کاستیها نباشد و جامعه در واقع استعداد انقلابی بهم نرسانده باشد اصلا نیازی به برهم زدن همه چیز نخواهد یافت. اگر بتوان کشاکش سیاسی یا برخورد منافع را در یک چهارچوب اصولی و اخلاقی کمترینه انجام داد و همه حق را از آن خود ندانست و همه چیز را برای خود نخواست و هر مخالف یا هماورد و رقیبی را دشمن نشمرد، سهل است از انسانیت بیرون نکرد، و هر رفتاری را با او روا ندانست، آنگاه استعداد انقلابی در جامعه بهم نمیرسد و دگرگونی، که گوهر هستی است و دیر یا زود در هرجا روی میدهد، تدریجی و همراه نظم خواهد بود. تنگی زندگی در تبعید، جماعتهای سرخورده و نامراد frustrated تبعیدی را مردمانی میسازد بدخواه یکدیگر، همواره نگران رفتار و گفتار دیگران، هم خردهگیر و بدگمان و هم سهلانگار و زودباور، که ناتوانیشان در پیکار با دشمن واقعی با توانائیشان در سنگ انداختن سر راه یکدیگر برابری میکند؛ بیشترشان از زندگی بیرون میروند و جز کوشش برای جلوگیری از دیگران دستاوردی نداشتهاند. کسانی که دستشان از هرجا جز گریبان یکدیگر کوتاه شده همه درماندگی شخصی و ملی خود را برسر یکدیگر میریزند.
تنهاماندن در آن خرده جهان دلگیر و سترون لازم بود ولی آسان نبود و درگیریی همه سویه میطلبید ــ با موافق و مخالف، با خودی و غیرخودی، و با جمهوری اسلامی که نشسته بود و شاخ و درخت را از بن میبرید. هر که میخواست میتوانست ببیند که دشمن در بیرون فنجان چای است. آن درخت بود که اهمیت داشت، نه خرده حسابهای شخصی و سیاسی و تاریخی گروههائی که خرده حسابها را علت وجودی خود گردانیده بودند. در این تعبیر، موافق و مخالف معنی نمیداد. اگر میبایست از آن فنجان بیرون آمد و به درخت اندیشید، موافقان گاه همان اندازه گمراهی نشان میدادند که مخالفان، و مخالفان همان اندازه به بیرون آمدن از “گتو“هاشان نیار داشتند که موافقان. میبایست با همه روبرو شد و آینه زشتنما را دربرابر همه چهرهها، پیش از همه چهره خود، گرفت. چنین نگرشی به تبعیدیان از هر رنگ، دشمنی را از میانه حذف میکرد. اگر مخالفی بود، حتا اگر رفتار دشمنانه میکرد، اساسا از همان مقوله میبود. او نیز بایست سرانجام بر بیهودگی موقعیت خویش آگاه میشد و به نیروهای آیندهساز، نه گذشتهنگر میپیوست. ولی حتا با چنین دید بلند گشادهای باز کسانی را میبایست در بیرون گذاشت. اینان “زمینهای شورهای بودند که سعی و عمل در آنها ضایع میگردید.“
در اینجا بود که اخلاق و کاراکتر در کار سیاسی جای بالاتر یافت. عامل تعیین کننده، باورهای کسان نبود. باورها را میشد پذیرفت، تعدیل کرد، تغییر داد، یا با آنها زیست. کاراکتر و طبیعت کسان بود که میتوانست همه چیز را فاسد کند یا بهبود بخشد. بررسی انقلاب اسلامی، نقش عامل اخلاقی را در سرنوشت ملی روشن کرده بود. ضعف اخلاقی جامعه اجازه داده بود یک گروه بیآینده که هیچ چیز برای سدهای که در آن میزیست و برای کشوری که آن را چون غنیمت جنگی میخواست نداشت، بیهیچ ضرورت تاریخی و جامعه شناختی و اساسا به دلائل سیاسی، با کمترین تلاش پیروز شود. آن دلائل سیاسی، از آنجا برخاست که طرفهای کشاکشی که به تندی به انقلاب تحول یافت آماده زیرپا گذاشتن همهچیز میبودند. همه چیز را زیرپاگذاشتن، سود شخصی را نیز دربر میگیرد و عموم دست درکاران و دنبالهروان، و تقریبا همه دستگاه حکومتی، گاه مشتاقانه، سود شخصی خود را قربانی ملاحظات فرصتطلبانه کردند، یا در یک شکست روحی و اخلاقی محض به دشمن خود تسلیم شدند و از آن بدتر، پیوستند.
برای اندیشیدن درباره ایران، چه رسد که ساختن آینده آن، بهترین معیار در تعییین دوستان و موافقان و همراهان و هماوردان، شناخت آنان به عنوان انسان میبود ــ به چه کسانی میباید پرداخت و چه کسانی را میباید به حال خود گذاشت ــ هرچه بگویند و هرچه از دستشان برآید. دهان به دهان شدن و حمله را با حمله پاسخ دادن، هم سطح شدن است. اگر قرار میبود سطح بالا برود ــ که یکی دیگر از جاهائی بود که میبایست آغاز کرد ــ درافتادن با هرکسی زیبنده نمیبود. انسان در دو جا با دیگری برابر میشود، تفاوت دو طرف هر اندازه باشد: درعشق و در دست به گریبان شدن. برابر شدن با آنچه شایسته برابری نیست مخرج مشترک اجتماعی را به پائینترین میکشاند. جامعه ایرانی با پائینترین مخرج مشترکها سروکار داشت و هنوز به مقدار زیاد دارد. میبایست جامعه را بالا برد و ناچار خود نمیبایست به پستی افتاد. از اینجا یک الگوی رفتاری برآمد که به ادب یا اتیکت سیاسی تازهای تحول یافت. ما برای دگرگون کردن سیاست و فرهنگ سیاسی خود میباید از رفتار در برابر دوست و دشمن و موافق و مخالف و طیف گسترده افراد و گرایشهائی که در میدان سیاست با آنها سروکار مییابیم آغاز کنیم. ادب سیاسی، ظرفی را میسازد که به گفتگو و اندر کنش interaction سیاسی شکل میدهد. تعریف دوباره دشمن و دوست و موافق و مخالف و درجات آنها لازم است زیرا مطلق اندیشی و ساده کردن قضایا را کاهش میدهد؛ انسان را در موضعگیریهایش محتاطتر میکند؛ و همه اینها برای سالم کردن فضای سیاست لازم است.
بادوست میباید وفادار بود، تا پایان، ولی با او به راه اشتباه نباید رفت. دربرابر اشتباهات دوستان نباید خاموش ماند و از انتقادات آنان نباید رنجید. بهمین ترتیب هر که را مخالف بود نباید دشمن انگاشت. مخالف کسی است که باورها یا حتا خود انسان را نمیپسندد ولی مانند دشمن نیست که هستی او را تهدید کند. “دشمن را نباید حقیر و بیچاره شمرد“ ولی از او به هراس نیز نمیباید افتاد. در این فضاهای محدود تبعیدی، دشمنان چه توانستهاند؟ چنانکه لینکلن در پاسخ هماورد انتخاباتیاش گفت، آنها، هم از رو و هم از پشت خنجر زدهاند و میزنند ولی یکی از آن ضربهها خراشی هم نداده است (پهلوان ایرانی از زبان فردوسی خطاب به هماوردش به تحقیر میگفت “بدین گرز ناخوب کن کارزار.) در عمل از دشمنان، گهگاه حتا میتوان سپاسگزاری کرد. آنها باز به قول فردوسی «تن خویش و دو بازو و جان بداندیش را رنجه میدارند» ولی فاصلهها و تفاوتها را هم بهتر نشان میدهند، و ما نیاز به این شناسائیها داریم. مردم میباید تمیز دهند، و در حملات دشمنانه است که تفاوتها برجستهتر میشود.
دربرابر مخالف میباید از تفاهم آغاز کرد؛ حق او را میباید شناخت و اگر راه داد با او گفتگو کرد. آنگاه ممکن است هر دو طرف آن اندازه تکامل یابند که اگر هم به توافق نرسند، موافقت کنند که موافقت نکنند. به هر حملهای نباید پاسخ داد. هر چه را که در خدمت پیشبرد بحث سیاسی و روشنگری نباشد میباید هدر دادن انرژی تلقی کرد. نباید اجازه داد که انسان را به سطح خود پائین آورند. اینها بدیهیاتی بود که در آن پریشانی همهسویه بایست “کشف“ میشد. نکتههای کوچکی بود که پیامدهای بزرگ میداشت، چنانکه به تدریج آشکار شد.
***
دو عنصر اصلی این ادب سیاسی تازه را که در اجتماع تبعیدیان کم و بیش جا افتاده است، در دگرگشت سیاست در تمدن غربی میتوان یافت. نخست، جداکردن خود (شخص، خانواده، قبیله،، قوم، ملت، مذهب) از انسانیت بزرگتر و عامتری که از هر ارزشی بالاتر است؛ و دوم، جدا کردن اعتقاد از ایمان، و به زبان دیگر،غیرمذهبی کردن امر عمومی (غیرمذهبی در معنی گستردهتر خود، که مسلکها و آموزه، یا دکترینهای آخرالزمانی millenarian مانند کمونیسم و نازیسم را نیز دربر میگیرد؛ “گولاگ“ و قحطیهای عمدی و سیاسی اوکراین و چین به دست استالین و مائو، و کورههای آدمسوزی نازیها تنها در یک فضای سیاسی مذهبی شده یزدان و اهریمن امکان میداشت.) جدا کردن خود و آنچه به خود ارتباط مییابد از انسانیت بزرگتر و عامتر، به معنی پائین آوردن سطح توقع است: جهان را در خود و برگرد خود خلاصه نکردن و همه چیز را برای خود نخواستن، برای دیگران حق برابر شناختن. خود را گاه جای دیگران گذاشتن، نشانه گذار از کودکی به دوران پختگی است. کودک تنها خود را میبیند و جهان را برای خودش میخواهد ــ او هر چه “خود“ش را بزرگتر میکند و افراد و گروههای بیشتری را به خودش میپیوندد، هم بزرگتر میشود و هم افراد و گروههای بیشتری را در حق و سهم خود شرکت میدهد ــ در واقع با محدود ساختن خود ابعاد بزرگتری مییابد.
انسانگرائی رواقی ــ رنسانسی، انسانیت بزرگتری پدید آورد ــ بیش از هر دین بزرگ جهانگیری. پوزشگران آخوندها که در دانشگاههای امریکا خوش نشستهاند، فجایع سده بیستم را به پای دور شدن جامعههای باختری از دین میگذارند. اما سده بیستم در واقع شاهد پیروزی نهائی روحیه دینی بود که توانست اسباب لازم را از تکنولوژی که پیروزی انسانگرائی فراهم کرده بود بگیرد. اگر در پایان آن سده فلسفه حکومتی و سیاسی غیردینی و انسانگرایانه، پیروزی خود را در چهار قاره جهان جشن گرفت از آنجا بود که در انسانگرائی جائی برای مطلق نیست. فجایع تاریخ، از کشتارهای مذهبی تا کشتارهای مسلکی، از ایمان برخاستند. از پنج شش سده پیش تمدن نوینی جهان را فرا میگیرد که با گذاشتن شک فلسفی بجای یقین مذهبی، و قرار دادن انسان دربرابر ماهیت بزرگتر (سیاسی باشد یا دینی) چنان فجایعی را ــ از جمله فجایعی که جامعههای غربی در اوج دینی شدنشان در قرون وسطا کردند ــ ناممکن میسازد. ما و آیندگان ما میباید این تمدن نوین را به سراسر جامعه خود برسانیم.
عنصر دوم، جدا کردن اعتقاد از ایمان و غیر مذهبی کردن امر عمومی، نیز چنانکه دیدیم ریشه در همان عنصر نخستین دارد. هنگامی که ماهیتی (خود، در معنی هر چه گسترندهترش، از خانواده تا ملت و مذهب) همه جهان را در خویش خلاصه نکرد دیگر حق را بر مدار خودش نمیبیند. دیگران هم میتوانند حق داشته باشند. اصطلاح رایج، هر که با من نیست بر من نخواهد بود. من و آنکه با من نیست اگر هم از دیدگاه فلسفی در یک سطح نباشیم از دیدگاه اخلاقی، هستیم. یکی از ما احتمالا سخن درستتری دارد ولی هردو ما حق داریم سخنی داشته باشیم. با غیرمذهبی کردن امر عمومی، حق و باطل و کفر و ایمان و یزدان و اهریمن و روشنائی و تاریکی مقولاتی غیرسیاسی میشوند و با پاک کردن فرایند سیاسی از خشونت، از قلمرو عمل بیرون میروند ــ در قلمرو عمل، در فرایند سیاسی، هیچکس همیشه برحق نیست و همه همواره دارای حقاند.
آنچه به این ادب سیاسی تازه در طبقه سیاسی بیرون کمک فراوان کرد کشیده شدن فرش ایدئولوژی از زیر پای آن بود. گروههائی که زندگیهای خود را در فضای ایدئولوژیک دهههای پس از ۱۹۴۰ بسر برده بودند نخست در ورشکستگی جمهوری اسلامی و سپس در فروپاشی کمونیسم، بناگزیر از بند ایدئولوژی (نه به معنی هر برنامه عمل و شیوه تفکر سیاسی، بلکه یک سیستم نظری پاسخ دهنده به همه مسائل و پرسشها در قلمرو اندیشه و عمل) آزاد شدند. همه دیدند که به نام مذهب، به نام طبقه کارگر، به نام ملت تا کجاها می شود در حذف انسانیت رفت. دیدند که ایدئولوژی (به تعبیر سیاسی غربی، با I بزرگ)* هر چه باشد در پایان به مطلقسازی میرسد و هر تبهکاری و زیادهروی را روا میدارد. دید انسانگرایانه، بسیاری روشنفکران را به آن انسانیت بزرگتر و عامتر متوجه ساخت، انسانیتی که یک سرش فرد صاحب حقوق است و سر دیگرش بشریتی که همه این کشاکشها برسر اوست و اگر او نباشد در جهان هستی برای ما آدمیان چیزی نیست. غیرمذهبی کردن امر عمومی بیشتر در میان روشنفکران چپ و اسلامی روی داد. آنها به عنوان بزرگترین ستایندگان آرمانشهرها سخت نیازمند بودند که فروافتادن آن ناکجا آبادها را در گودالی که به آن زبالهدان تاریخ میگویند ببینند. اما روشنفکران گرایشهای دیگر نیز ــ اگر حتا در خلوت درون ــ نادرستی دید آمرانه و بیاعتنا به حقوق فردی خود را دیدند.
زیرنویس
* ایدئولوژی با I بزرگ به معنی یک دستگاه فکری است که همه پدیدههای جهان و پاسخ همه مسائل را در خود دارد. ایدئولوژی با Iکوچک یک سلسه اندیشهها و راهحلها برای مسائل اجتماعی و اقتصادی است که اساسا عملگرایند و لزوما در یک سیستم نمیگنجند.