انتشارمقالههای مارکس در مجله ایالت راین، توقیف و تعطیلی این نشریه را در پی داشت. قبلا گفتیم که این مقالات که هنوز رنگ و بوی لیبرالی داشت، همچون آزمایشگاهی بود که مفاهیم بعدی و اصلی مارکس درآنها شکل اولیه خود را گرفت و سانسور هم متوجه خطرات مستقیم (مثل نقادی لایحه سانسور) و خطرات احتمالی بعدی آنها (پی ریزی انقلابی رادیکال) شد و لذا در اولین گام، اقدام به توقیف نشریه مارکس نمود.
جلسه چهارم ـ بخش نخست
انتشارمقالههای مارکس در مجله ایالت راین، توقیف و تعطیلی این نشریه را در پی داشت. قبلا گفتیم که این مقالات که هنوز رنگ و بوی لیبرالی داشت، همچون آزمایشگاهی بود که مفاهیم بعدی و اصلی مارکس درآنها شکل اولیه خود را گرفت و سانسور هم متوجه خطرات مستقیم (مثل نقادی لایحه سانسور) و خطرات احتمالی بعدی آنها (پی ریزی انقلابی رادیکال) شد و لذا در اولین گام، اقدام به توقیف نشریه مارکس نمود. اما مارکس نه تنها از توقیف نشریهاش ناراحت نشد بلکه ابراز خوشحالی هم کرد و آنرا گامی مهم در راستای عمیقتر شدن آگاهی جامعه از ماهیت دولت پروس ارزیابی کرد.
این مقالات تا این اواخر، مورد توجه و بررسی جدی قرارنگرفته بود، ما معمولا مارکس را بعد از بیانیه مانیفست حزب کمونیست (۱۸۴۸) و یا از زاویه کتاب ایدئولوژی آلمانی میشناسیم و بیشترین شهرت مارکس به نظریه دیکتاتوری پرولتاریا، پیکار طبقاتی و پیش بینی سقوط محتوم سرمایه داری مربوط میشود. انگلس در نامهای در سال (۱۸۹۵) یعنی حدود دوازده سال پس از مرگ مارکس در باره اهمیت این مقالات و به نقل از خود مارکس نوشته که وی بارها گفته که من (مارکس) از مجرای بحث درباره قانون دزدی چوب و وضعیت روستاییان آن منطقه، از سیاست صرف، به مناسبات اقتصادی و به ضرورت سوسیالیزم رسیدم.
مارکس پس از تعطیلی مجله، فراغتی برای ازدواج یافت و طی نامهای به دوستش روگه نوشت که تعطیلی نشریه فرصتی است برای انجام برخی کارهای معوقه لذا به نقد فلسفه حق هگل پرداخت و آنرا در سال ۱۸۴۴ تحت عنوان بسوی نقد فلسفه حق هگل در سالنامه آلمانی – فرانسوی منتسر کرد و پس از آن، جزوه کوچکی تحت عنوان در باب مسأله یهود نوشت. مارکس در سال ۱۸۵۷ در مقدمه نقد اقتصاد سیاسی نوشت؛ اولین کاری که پس از فراغت از انتشار مجله ایالت راین انجام دادم این است که برای از میان بردن تردیدهایی که به من حمله آورده بودند، به بازبینی انتقادی فلسفه حق هگل پرداختم، پژوهشهای من به این نتیجه رسید که مناسبات حقوقی و نیز صورتهای دولت را، نه به خودی خود میتوان فهمید ونه به اصطلاح با تحول عمومی روح انسانی، بلکه خاستگاه آنها شرایط مادی است.
اینجا مارکس برای اولین بار میگوید که مناسبات سیاسی و حقوقی را نمیتوان به صورت مستقل فهمید، یعنی این مناسبات وابسته به چیزی هستند و در پرتو فهم آن چیز فهمیده میشوند. مارکس اینجا با اشاره مستقیم به هگل میگوید؛ بویژه اینکه مناسبات حقوقی با توجه به تحول روح انسانی فهمیده نمیشود. اما اینکه خاستگاه آن مناسبات چیست؟ مارکس میگوید؛ خاستگاه مناسبات سیاسی و حقوقی شرایط مادی است که هگل مانند انگلیسیها و فرانسویهای سده هیجدهم، مجموعه آنها را زیرعنوان جامعه مدنی میفهمید و اینکه ساختمان جامعه مدنی را باید در اقتصاد سیاسی جستجو کرد. از آنجا که مارکس هنوز به مفاهیم خودش نرسیده لذا شرایط مادی را همان مناسبات جامعه مدنی سده هیجده میداند.
تاکید مارکس بر جامعه مدنی سده هیجده بیدلیل نیست، چون جامعه مدنی (civil socity) به مفهوم سده هیجده با مفهوم آن درسدههای پیشین متفاوت است و در زمانی که مارکس این متن را مینوشت، یعنی حدود سال ۱۸۵۰ هنوز سابقه استعمال جامعه مدنی در معنی قبل از سده ۱۸ وجود داشت. مارکس سپس منظورش از شرایط مادی را توضیح میدهد و میگوید؛ شرایط مادی عبارت از جامعه مدنی مبتنی بر مناسبات اقتصادی یا همان اقتصاد سیاسی است.
فرق مارکس با پیشینیان مثل فرگسن که به مفهوم سویل سوسایتی وهگل در این است که آنها جامعه مدنی را عین مناسبات اقتصادی نمیدانستند بلکه جامعه مدنی را حوزهای پیچیده از تمامی مناسبات حقوقی، اجتماعی و اقتصادی دانسته وآنرا در استقلال خود از دولت لحاظ میکردند. هگل اقتصاد را تنها بخشی از جامعه مدنی میدانست، اما مارکس در تحول خود اشاره میکند که جامعه مدنی، جز اقتصاد چیزی نیست و بعدا میگوید که این مناسبات تولید است که همه چیز را متعیّن (determinate) میکند.
توقیف نشریه ایالت راینکه مورد انتظار مارکس بود، این نتیجه را داشت که وی را از مقام نظر به عمل متحول کرد. او در همان نامه به دوستش روگه آورده است؛ هیچ چیز موجب شگفتی من نشد که چرا سانسور مجله ما را بست، شما میدانید که ازهمان آغاز در باره دستورالعملهای سانسور چه نظری داشتم، تعطیلی مجله ایالت راین به نظر من تنها یکی از پیامدهای نظام ارتجاع نیست بلکه پیشرفتی در آگاهی سیاسی نیز هست.
منظور مارکس از این بخش نامه که بعدا به آن تصریح خواهد کرد، این است که صرف بحثهای نظری راه به جایی نمیبرد و این بحثها، هر چقدر هم که انقلابی باشند، در نهایت انتزاعی هستند و باید وارد عمل شد. این امر نشان میدهد مارکس تنها نظریهپرداز نیست بلکه اهل عمل هم هست و در همین زمینه مینویسد؛ ضمن اینکه دولت پروس مجله را بست اما این موجب شد که پیشرفتی در آگاهی سیاسی ما حاصل شود و به همین دلیل بیآنکه اعتراضی بکنم این ضربه را میپذیرم، وانگهی این چنین فضایی که نشریه در آن منتشر میشد کم کم مرا آزار میداد، انجام دادن کاری توأم با بردگی حتی اگر در خدمت آزادی باشد و مبارزه با سر سوزن بجای ضربههای قنداق تفنگ، امری بس مشکی است. منظور مارکس این است که مبارزه با دولت پروس از طریق مباحث نظری مجله ایالت راین در حد مبارزه با سوزن بجای تفنگ است. مارکس سپس میافزاید؛ من از سالوس، تزویر، سفاحت این قدرت وحشیانه و نیز از تبعیت برده وار بودن خودمان، سطحی بودن، چاپلوسی و از لفاظیهای خودمان به تنگ آمده بودم. مارکس متوجه شده بود که مبارزه نظری نیازمند عمل است و با سرسوزن نمیتوان به مبارزه برخاست.
بسته شدن مجله ایالت راین یک پیامد دیگری هم داشت و آن انشعاب در جمع هگلیان جوان یا چپ است که این مجله پاتوق آنها بود. با بسته شدن مجله، مارکس پی برد که نقادی نظری صرف، سرانجامی ندارد، بلکه باید وارد مبارزه عملی شد، اما برخی از هگلیان چپ که در رأس آنها برونوبائر بود هنوز اعتقاد داشتند که راه مبارزه ادامه سنت هگل در نقادی دینی است زیرا اساس دولت پروس مبتنی بر دیانت بود. گروه مقابل که در رأس آنها مارکس، انگلس و روگه قرار داشتند معتقد بودند اینگونه نقادیهای نظری و انتزاعی از دین چیزی فراتر از لفاظی و بازی کردن با مفاهیم نیست و با مبارزه واقعی فاصله دارد. بعدها هم مارکس وهم انگلس در کتاب ایدئولوژی آلمانی و هم کتاب خانواده مقدس که عنوان ریشخند آمیزی برای اعضای روزنامه ادبی عمومی که برونو بائر هم عضو تحریریه آن بود، بائر را مورد ریشخند و انتقاد قرار دادند.
برونو بائراعتقاد داشت که آلمانها بر اثر سیطره دین دچار از خودبیگانی دینی و به تبع آن از خودبیگانگی اجتماعی شدهاند، اما مارکس به این نتیجه رسید که باید بر پیکار سیاسی و نقد ایدئولوژیهای موجود در آلمان متمرکز شد، باید سرشت انتزاعی انتقاد را برملا سازیم تا پیکار سیاسی بیشتر مورد تأکید قرار گیرد. مفهوم ایدئولوژی از اینجا به بعد است که بتدریج در اندیشه مارکس خودنمایی میکند و مهمترین عرصه بروز و ظهور آن، در کتاب ایدئولوژی آلمانی است که بعدا به آن خواهیم پرداخت. مارکس مجموعه آنچه از فکر آلمانی را که پشتوانه دولت آلمانی است ایدئولوژی مینامد و از سوی دیگر ایدئولوژی را، انعکاس مناسبات اقتصادی و پرده پنداری میداند که از طریق فکر ایدئولوژیک بر روی واقعیت کشیده میشود برای اینکه اصل و اساس واقعیتهای اجتماعی دیده نشود تا دولت سرمایه داری یا به تعبیر بعدی، دولت بورژوازی به حیات خود ادامه دهد و از این جهت است که نقد ایدئولوژی برای مارکس اهمیت پیدا کرد.
مارکس و انگلس تصمیم گرفتند نشریهٔ جدیدی در فرانسه بنام سالنمای آلمانی – فرانسوی منتشر نمایند و از این منظر و گداراست که مارکس به مسایل فرانسه توجه پیدا میکند زیرا، همانطور که آلمان مهد فلسفه بود، فرانسه مهد انقلاب و تحولات سیاسی بود و لذا مارکس لازم دید، نسبتی بین این دو برقرار سازد. مارکس بعدا میگوید که مباحث آلمان در جایی باید با سنت انقلابی فرانسه پیوند برقرار کند. البته لازم به ذکر است که گروه انشعابی مارکس، توانسته بود نظر مساعد فوئرباخ را که در آنزمان فیلسوفی مهم و شناخته شده بود، بدست بیاورد.
هدف سالنامه آلمانی- فرانسوی همان مبارزه با سالوس، تزویر، سفاحت وحشیانه دولت پروس و…. سابق الذکر بود. یک شماره از این سالنامه در سپتامبر۱۸۴۳ در فرانسه منتشر شد و این نشریه هم بیدرنگ بسته شد، زیرا گستراندن فکر انقلابی چیزی نبود که براحتی در اروپای آنزمان تحمل شود. مارکس در اثناء انتشار سالنامه، با انقلابیون فرانسه تماس برقرار کرد، ولی به این نتیجه که بتواند بین آلمان و فرانسه یک برنامه سیاسی مشترک برقرار سازد نرسید. مارکس بعد از این به پاریس رفت و تلاش نمود تا به محافل کارگری نزدیک شود تا بتواند میان آنچه که در آلمان خوانده و اندیشیده بود (نظر) با آنچه که در فرانسه و انقلاب آن رخ داده بود (عمل) نسبتی برقرار سازد و از تجربه عملی انقلاب فرانسه بهره ببرد.
مارکس درنامهای به اعضای تحریریه سالنامه، نظرات خود در خصوص انتشار سالنامه را اینگونه توضیح میدهد؛ هدف ما این است که برهم عصران بویژه هم عصران آلمانی خود تاثیر بگذاریم، مسأله این است که چگونه میتوان چنین کاری را انجام داد، درباره دو امر تردیدی وجود ندارد، دیانت از سویی و سیاسست از سوی دیگر موضوع توجه ویژه در آلمان هستند، این دو، چنانکه هستند باید نقطه آغاز باشند نه اینکه بخواهیم نظام برساختهای را در مقابل آنها قرار دهیم، در زندگی واقعی همین دولت سیاسی حتی آنگاه که هنوز آگاهانه سرشاراز الزامات سوسیالیستی نباشد در همه صورتهای جدید آن، متضمن همه الزامات خرد است و به این نیز بسنده نمیکند بلکه همه جا مستلزم خرد تحقق یافته است و بدینسان غایت آرمانی آن، همه جا با پیشرفتهای واقعی آن تعارض پیدا میکند.
منظور مارکس از مطالب بالا این است که در نظر آلمانها، دو مسأله دین و سیاست مهم است. دلیل ویژه بودن بحث دیانت در آلمان به نسبت فرانسه، انگلیس و ایتالیا به اصلاح دینی مارتین لوتر برمی گردد. بعد از رنسانس، دین کاتولیک برخلاف دین پروتستان، فاصلهای با حکومت ایجاد کرده بود، قبل از رنسانس کلیسا با استناد به برخی فرازهای کتاب مقدس مثل خطاب حضرت مسیح به پطروس قدیس ـ اولین حواری ـ (پطروس یا پیریا پیتر، در اصل به معنای صخره است) مبنی براینکه «تو آن صخرهای هستی که کلیسای من بر روی تو بنا خواهد شد» و یا «کلید آنچه درآسمانها بسته شده به تو ـ پطروس ـ داده شده است» ادعای سلطنت جهانی پاپ به عنوان جانشین عیسی مسیح (انتقالی از پطروس قدیس به سلسله پاپها) را داشت. مارتین لوتر در مقابل ادعای کلیسا میگفت که از سوی حضرت مسیح چیزی به پطروس قدیس داده نشده تا از طریق ایشان به پاپها منتقل شود و یا کلیسا آنجایی است که مومنان جمع شوند نه آنجایی که از سنگ ساخته شده است.
کلیسای پروتستان به دلیل ایستادگیاش در مقابل ادعای سلطنت جهانی پاپ، مورد توجه و حمایت شهریاران آلمان قرار گرفت و به دین رسمی دولتی تبدیل شد واین در حالی بود که در فرانسه، انقلاب، کلیسا را از حوزه عمومی به حوزه خصوصی رانده واموال کلیسا را ملی و سپس به فروش رسانده بود و سکولاریزاسیون که در اینجا مورد سوء برادشت قرار گرفته ناظر به دنیایی کردن یا فروش اموال کلیساست که قبلا مقدس شمرده میشد. بنابراین رابطه دیانت (پروتستان) در آلمان و تفاوت از دیانت (کاتولیک) در سایر کشورها بود. به همین دلیل هر بحثی در آلمان به نوعی با دین شروع میشد و دین یکی از مباحث (اعم از نقد یا تأیید) همه نویسندگان مهم آلمان مثل کانت، فیشته، هگل و شلینگ و… بود، در حالیکه در فرانسه پس از انقلاب از دین صحبت نمیشد، چون دین از حوزه عمومی به حوزه خصوصی رفته بود.
هگلیان چپ در قبال دین موضع انتقادی ومخالف در پیش گرفته بودند و موضع جناح انشعابی مارکس که سالنامه آلمانی ـ فرانسوی را منتشر میکرد این بود که صرف بحث و نقد نظری دین برای ایجاد تحول در جامعه کافی نیست و ارتباط دین با دیگر مسایل را باید گسیخت. مارکس با تاکید بر ویژه بودن بحث دیانت و دولت در آلمان میگوید؛ نقطه آغاز همه مباحث باید این دو به همان صورتی که هستند باشد نه آنچنانکه باید باشند. مارکس میگفت؛ ما نباید در خیال خود، نه دین بسازیم و نه دولت، تا درباره آن بحث کنیم، بلکه موضوع نقادی ما باید همین دین و دولت موجود باشد. در زندگی واقعی همین دولت سیاسی حتی آنگاه که هنوز سرشار از الزامات سوسیالیستی نباشد، در همه صورتهای جدید آن متضمن الزامات خرد است، لازم نیست ما به دولت برساخته ذهنی خود توجه نماییم بلکه همین دولت موجود دارای الزامات خرد است و بهرهای از خرد دارد حتی آنگاه که آگاهانه سوسیالیستی نیست.
از نظر مارکس، دولت سوسیالیستی عین خرد است ولی این اعتقاد باعث نمیشود دولتهای موجود را از الزامات خرد تهی بداند و به خاطر همین بهرهمندی ازالزامات خرد است که باعث میشود مارکس بگوید؛ غایت آرمانی دولت موجود همه جا با پیش شرطهای واقعی تعارض پیدا میکند. این نکته کلید فهم بسیاری از مطالب مارکس است. مارکس میگوید خرد همه جا وجود دارد و به همراه آن تضاد و تعارض هم هست، خرد خود را نشان میدهد برای اینکه با خودش در تعارض قرار بگیرد و چون چنین است این تعارض به سوی دولت سوسیالیستی تحول پیدا خواهد کرد. مارکس دولت هگلی را ذات دولت جدید و مبین خرد میشمارد که با خودش در تعارض قرار میگیرد و هگل هم میگفت که همه دولتها بهرهای ازعقلانیت دارند و همه دولتها در جهت دولت عقل که در برگیرنده بیشترین آزادی و بیشترین هماهنگی میان فرد و جمع است، تحول پیدا میکند.
مارکس با اشاره به عقلانیت هگلی ایده دولت میافزاید؛ دولت عقل هگلی با خودش در تعارض قرار نمیگیرد بلکه این دولتهای موجود هستند که با الزامات خرد یا ایده دولت در تعارض قرار میگیرند و وقتی این تعارض پیدا شد، صورتی از دولت میرود و صورتی جدید پدید میآید. به عنوان مثال صورت فئودالی دولت در تضاد با الزامات خرد زمانه به دولت جدید هگلی یا دولت بورژوازی تبدیل میشود و این سیر تحول ادامه پیدا میکند و همه دولتها در گذر زمان هر چه بیشتر خودشان را با ایده دولت که بیشترین هماهنگی میان آزادی فرد و قدرت دولت را برقرار میکند، منطبق میکنند.
مارکس میگوید؛ ما باید به دولت واقعی متمرکز شویم و آنرا مورد نقادی قرار دهیم چون این دولت است که در نهایت با خودش دچار تضاد و تعارض میشود زیرا، عقل، دولتی میخواهد که بتواند بیشترین هماهنگی را میان آزادی فرد از یکسو و قدرت دولت از سوی دیگر برقرار سازد ولی دولت موجود از عهده این کار برنمی آید. به عبارت دیگر، دولت در مقام نظر عقلانی و سازگار با الزامات خرد است ولی در عمل چون نمیتواند با الزامات خرد همراه شود، دچار تعارض میگردد و در اینجاست که این دولتها به نفع دولت سوسیالیستی کنار میروند. البته ناگفته نماند واژه سوسیالیستی هنوز در این مرحله برای مارکس روشن نیست.
*****
جلسه چهارم ـ بخش دوم
مارکس در نوشتههای دیگر هم بویژه آنجاها که هگل را نقد میکند، همه جا این ایده (تحول دولتهای موجود بسوی دولت سوسیالیستی) را پیگیری میکند و درهمین راستا میگوید؛ دموکراسی جدید هم درجائی با خودش تعارض پیدا خواهد کرد و پیکار اساسی انقلابیون باید این باشد، آنجاهائی که این تعارض ظاهرمی شود، آنرا در جهت تحول به دولت سوسیالیستی هدایت کنند و اینجاست که راه مارکس ضمن پذیرش مقدمات هگلی از هگل جدا میگردد زیرا، کار هگل اصلاح این تعارضها با ایده دولت عقل است ولی کار مارکس دامن زدن انقلابی به تعارضها در جهت تحقق دولت سوسیالیستی است. از نظر مارکس، از تنش میان دولت سیاسی با خودش، همه جا میتوان حقیقت اجتماعی را استخراج کرد.
مارکس با اشاره به نقادی فوئرباخ و دیگران از دین میافزاید؛ همچنانکه دیانت خلاصه همه پیکارهای نظری بشریت است، دولت سیاسی نیز خلاصه پیکارهای عملی بشریت است. مجددا تاکید میشود که مارکس هنوز به دیدگاه بعدی خود مبنی براینکه تاریخ همه جوامع انسانی تاکنون، تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است نرسیده وبه همین دلیل بجای پیکار از اصطلاح تنش اجتماعی استفاده میکند.
مارکس دین را محل تبلور تنشهای اجتماعی در حوزه نظر و دولت را نهادی که همه تنشهای اجتماعی در عمل در آن متبلور میشود معرفی میکند و قبلا هم گفت که از تنش دولت با خودش میتوان حقیقت مناسبات اجتماعی را استخراج کرد. این جملات هر چند هنوز مبهماند ولی مهماند زیرا باتوجه به آنچکه بعدا خواهد گفت مبنی براینکه چیزی دراجتماع وجود ندارد جز مناسبات اقتصادی و پیکار میان طبقات اجتماعی متفاوت و همه چیز را مناسبات اقتصادی متعین میکند، معلوم میشود که نطفه نظریات بعدی وی در همینجا بسته شده است. منظور مارکس این است که دولت در جاهائی با خودش در تعارض قرار میگیرد و در چرائی این تعارضها میگوید که تنش موجود در اجتماع بصورت نامرئی خود را به دولت منتقل میکند و بدینسان تنشهای اجتماعی به تنشهای درون دولت تبدیل میشود و به تعبیر دیگر تنشهای دولت چیزی جز پیکارهای طبقاتی نیست و به این اعتبار، دولت سیاسی در صورت خاص آن (دولتهای موجود) بمثابه صورت خاص از دولت، مبین همه پیکارها، همه نیازها و همه حقیقتهای جامعه است. مارکس با آوردن کلمه حقیقت میخواهد تاکید کند که دولت موجود، حقیقتی جز بیان تنش اجتماعی ندارد و لذا میافزاید؛ از اینرو، نقادی نه تنها میتواند بلکه باید به این مسایل سیاسی که به نظر سوسیالیستهای افراطی شایسته اصول عالی نیستند، توجه نشان دهد. مارکس اینجا با گروهی که آنها را سوسیالیستهای افراطی مینامد به نوعی تسویه حساب میکند که معتقد بودند برای ایجاد فوری دولت سوسیالیستی باید دولت موجود را هرچه سریعتر ساقط کرد. مارکس در مقابل اینان میگوید؛ این دولت (دولت پروس) حاصل پیکار طبقاتی و نمایانگر تنشهای اجتماعی است و باید هرچه بیشتر به نقد آن بپردازیم یعنی هرچه بیشتر به تنشی که درون دولت وجود دارد دامن بزنیم برای اینکه پیکارعمق و شدت بیشتری پیدا کند تا دولت عقل سوسیالیستی ظاهر شود.
مارکس پس از بسته شدن مجله ایالت راین، بر خواندن بخش دولت فلسفه حق هگل متمرکز شد و تضادهای دولت هگلی را با توجه به مدخلیت تنشهای اجتماعی استخراج کرد ولی متوجه شد که همه انتقاداتش قابلیت انتشار ندارد، لذا خلاصهای از آن را در قالب یک مقاله تحت عنوان مقدمه نقادی فلسفه حقوق هگل در تنها شماره سالنامه آلمانی ـ فرانسوی چاپ کرد که مقالهای بسیار مهم و به لحاظ فن نگارش پیچیده و سنگین است. لازم به توضیح است که این مقاله و مجموعه آنچه در این دوره نوشته شده، بخشی از یک طرح کلی بود که مارکس تصمیم داشت طی آن و در ادامه سنت نقادی، تمام مباحث مربوط به فلسفه نظری و عملی را به محک نقد بزند. مارکس در مقدمه دستنوشته سیاسی و اقتصادی ۱۸۴۴ در این باره نوشته؛ هدف من این بود که یک نظام نقادی را شروع کنم و طی آن فلسفه حقوق، سیاست، اخلاق و دین وغیره وهم چنین روشهای فلسفه نظری در بررسی این مباحث را مورد نقادی قراردهم، بعد متوجه شدم که این کار به این صورت عملی نیست، پس شروع به بررسی موردی و ناحیهای کردم تا هر یک از مباجث پیش گفته را جداگانه مورد نقادی قرار دهم و رساله مقدمه نقادی فلسفه حقوق از همین موارد است. این رساله که به همه زبانها از جمله فارسی ترجمه شده رساله مشکلی است، چون اولا خلاصه یک نوشته طولانی است ثانیا این رساله که واجد شیوه نویسندگی هم هگل و هم مارکس میباشد، حاوی موضوع بسیار پیچیدهای است، لذا فهم آن مشکل است. کتاب مفصل ایدئولوژی آلمانی هم برای چاپ شدن نوشته نشده بود بلکه مارکس بعدها دلیل اقدام به نوشتن آن را تسویه حساب حسابی با وجدان فلسفی پیشین خودشان (مارکس وانگلس) بیان کرده و در این باره نوشته ما دستنوشته ایدئولوژی آلمانی را به امان نقادی جونده موشها رها کردیم، به عبارت دیگر هدف از نوشته شدن ایدئولوژی آلمانی تسویه حساب با همه آموزههای هگلی است. به همین دلیل است که این نوشتهها در زمان مارکس چاپ نشد و انتشار آنها به حدود۱۹۲۷برمی گردد. ذکر این نکته از این جهت حایز اهمیت است که بدانیم مارکسیستهای قبل از۱۹۳۰ با این دیدگاهها آشنا نبودند. بعد از مرگ مارکس و بدلیل نیازهای که پیکار طبقاتی در شرایط مختلف ایجاد میکرد، انگلس که متولی آثار مارکس بود جمع بندیهایی از این دستنوشتهها را منتشر کرد که مهمترین آنها آنتی دورینگ است. دورینگ یک طبیعیدان آلمانی بود که دیدگاه ایدئالیستی غیرماتریالیستی را ترویج میداد و انگلس در این کتاب به نقد دیدگاههای دورینگ و ارایه نظرات ماتریالیستی مارکس و خودش پرداخته است.
نقادی مارکس بر اصول فلسفه حق هگل نگاهی به آلمان به عنوان یک مسأله و فرق آن با سایر کشورهاست. تأخیر یا عقب ماندگی آلمان در مقایسه با سایر کشورهای اروپایی برای اکثر اندیشمندان آلمانی از جمله هگل و مارکس، یک مسئله بود. هگل در دوران جوانی در جزوهای که پس از مرگش منتشر شد، این موضوع را بررسی کرده است، این رساله با جمله بسیار معروف «آلمان دیگر دولت نیست» آغاز میشود. هگل از جنبههای مختلف به تبیین جمله مذکور پرداخته است. از جمله جنبههای مورد توجه هگل این است که المان یک منطقه بسیار بزرگ و از هم گسیخته است، برخلاف اکثر دولتهای اروپایی که موفق به تشکیل دولت ملی شدهاند، امپراتوری مقدس ژرمنی، یک اسم بدون رسم است، این موضوع برای هگل یک مسئله بود و فلسفه حق او هم تلاشی برای طرح فلسفی این مسئله بود. پس از هگل فیشته و بالاخره مارکس بر موضوعیت این مسئله تاکید کردهاند.
این مسئله یعنی فلسفی بودن مسئله آلمان برای ما در ایران هم از جهت سیر تاریخی حایز اهمیت است، در ایران هم تحولی صورت نخواهد گرفت مگر اینکه خود ایران موضوع یک تأمل جدی فلسفی باشد. برخی (ازجمله آقای ملکیان)، از اینکه ایران باید موضوع یک بررسی فلسفی باشد، اظهار شگفتی کرده و مشکل اصلی را معنویت دانستهاند. در جواب باید گفت ایران همان جایی است که باید باشد تا معنویت در آنجای گیرد، به تعبیر دیگر ایران همان ذاتی است که معنویت و چیزهای دیگر بر آن عارض میشود.
مارکس تلاش بسیار میکند تا آلمان را به لحاظ فلسفی مورد تبیین قراردهد و حدود و ثغورآن را روشن کند، این دیدگاه حتی تا نیمه دوم قرن بیستم مطرح بود، لوکاچ (از مارکسیستهای مهم و غیرآلمانی آلمانی فرهنگ نیمه دوم قرن بیستم) کتاب بسیار مهمی بنام «نسخ عقل» نوشته و در آن به این مسئله پرداخته که چرا فاشیسم تنها در آلمان اتفاق افتاد نه در جای دیگر، و برای یافتن پاسخ این پرسش، به بررسی فلسفی پرداخته است. مسئله دیگری که با این مسئله ارتباط دارد و مسئله ما هم میباشد بحث دانشگاه است. دانشگاههای بزرگ و قدیمی اروپا در کشورهای ایتالیا، انگلیس و فرانسه همگی تا قرن دوازده حوزه علمیه بودند و پس از قرن ۱۲ به تدریج به دانشگاه تبدیل شدند، اما در آلمان این اتفاق نیفتاد و شکل گیری دانشگاه در آلمان نتیجه بحثهای بسیار طولانی است که کتاب دانشکده چیست کانت از جمله تلاشهای مهم در این زمینه است. پدیده دانشگاه در ایران هم، تا روزی که چیستی دانشگاه مورد تأمل فلسفی قرار نگیرد، پا در هوا خواهد ماند، این مسایل هر چند در اروپا، مسایل دیروزی بود، برای مسایل امروزی و حتی فردایی است.
گفتیم که مارکس بدنبال تبیین فلسفی مسئله آلمان بود، اهمیت بحثهای هگل و مارکس در این است که مسئله زمان خود را تنها برای زمان خود مطرح نکردهاند، بلکه آن مسئله و مورد را با زبان عام بیان کردهاند بطوریکه آن مسئله درهمه زمانها و مکانها را شامل میشود و محدود به زمان و جامعه خودشان نیست، در نتیجه بحث هگل و مارکس در باره دولت آلمان، هم بحث دولت آلمان و هم بحث دولت جدید بطور کلی است. مارکس در رساله نقادی اصول فلسفه حق هگل که بحث آلمان با نگاهی به فرانسه است را به رغم انتقاداتش به هگل و از منظر خود، پی میگیرد زیرا، بحث اساسی در توضیح ماهیت فلسفی آلمان را هگل مطرح کرده بود و آن این بود که، فرانسویها انقلاب سیاسی کردهاند در حالیکه آلمانها بدلیل اصلاح دینی لوتر، بینیاز از انقلاب هستند. هگل دلیل اینکه چرا انقلاب فرانسه به خشونت گرایید و در تاسیس آزادی شکست خورد را در این میداند که فرانسویها قبل از انقلاب سیاسی اصلاح دینی نکرده بودند و در هرجا که قبل از انقلاب، اصلاحی صورت نگرفته باشد آن انقلاب به ضرورت به خشونت میانجامد و از آن، نظام آزاد منتج نمیشود. مارکس بر خلاف هگل، اصلاح لوتر را نقطه قوت آلمان نمیداند، چون؛ بعد از اینکه اصلاح دینی صورت گرفت، پیکارهای دهقانی که به رهبری مونستر علیه نظام فئودالی شکل گرفته بود شکست خورد و آلمانها همانطور که هگل گفته، به این نتیجه رسیدند که با اصلاح دینی، کار بسیارعظیمی را به انجام رساندهاند، لذا به تعطیلات رفته و به استراحت پرداختند و بدینسان نهضت مونستر ره به جایی نبرد، در حالیکه ملتهای دیگر این توهم را نداشتند، لذا انقلاب کردند. یکی از این انقلابها انقلاب صنعتی انگلیس است که انگلیسیها از طریق آن، وحدت خود به عنوان یک ملت ــ دولت را بدست آوردند و دیگری فرانسه بود که با انقلاب خود وحدت ملی اشان را مستحکمتر کردند. البته مارکس در خصوص ایتالیا چیزی نمیگوید زیرا وحدت ملی ایتالیا هم، هر چند نه به وخامت آلمان، دچار مشکل بود تا اینکه گالی بالدی قهرمان ملی ایتالیا، در اواخر قرن ۱۹ وحدت آن را تثبیت کرد.
در شرایطی که مارکس این نقادی را مینوشت، وحدت ملی آلمان به نسبت سایرکشورها با مشکل بیشتری روبرو بود و هنوز بالغ بر بیست سالی به آمدن بیسمارک و تثبیت وحدت ملی آلمان با محوریت دولت پروس مانده بود. مارکس میافزاید؛ از سوی دیگر در آلمان یک واقعیت اسفناک دیگر هم وجود دارد که هم خوب است و هم بد است و آن اینکه؛ در مجموعه آلمان که تا ۲۰۰۰ دولتهای کوچک را شامل میشد، یک حکومت بزرگ بنام پروس هم وجود دارد. پروس تنها دولت بزرگ در درون دولتهای کوچک آلمانی بود، مارکس میگوید این پدیده به ظاهر خوب در جای خود مایه نکبت آلمان است زیرا، برای اداره امور خود، به اندازه کافی بزرگ است، اما برای متحد کردن آلمان واداره امور آن، به اندازه کافی بزرگ نیست و از سوی دیگرآنقدر هم کوچک نیست که سایر دولتها به این امراقدام کنند.
زمینه اصلی وبک گراند رساله نقادی مارکس، مسئله آلمان و چه باید کرد در قبال این مسئله است. مارکس بحث را از اینجا آغاز میکند که مسئله آلمان همچنان مسئله نقادی دیانت است و بلافاصله در مخالفت با هگلیان چپ و راست میافزاید؛ دیگر زمان نقادی دیانت برای آلمان برای همیشه به سرآمده است و بدین وسیله با این جمله متعارض نما، به فعالین در حوزه نقادی دیانت میگوید که این بحث انتزاعی که ره بجایی ندارد و هم چنین توان طرح آلمان به عنوان یک مفهوم فلسفی را هم ندارد، باید کنار گذاشت. مارکس نه تنها از هگلیهای زمان خود بلکه بتدریج از فوئرباخ که قبل از او کتاب مهم سرشت مسیحیت را نوشته بود فاصله میگیرد هر چند برخی از دیدگاههای فوئرباخ در باره دین از جمله این گفته که «این دین نیست که انسان را میسازد، برعکس این انسان است که دین را ساخته است و یا این گفته فوئرباخ که دین یک عالم خیالی است عالمی است که در حوزه خیال که همه چیز آن نابسامان، بد و ناهنجار است ساخته شده» را در نوشتههای خود وارد کرده است. مارکس با توجه به دیدگاههای فوئرباخ میگوید؛ اینکه دین در آلمان مسئله شده برای این است که وضعیت آلمان به اندازه کافی نکبت بار و غیرقابل تحمل است پس باید به جایی فرار کرد که آنرا دین آلمانی به ماعرضه کرده است. نطفه نقد ایدئولوژیک که مارکس بعدا ارایه خواهد کرد همینجاست. هم فوئرباخ و هم هگلی جوانی بنام داویداشتراس کتابی بنام حیات مسیح نوشته بودند و هر دو نفر گفته بودند که دین حوزه از خود بیگانگی انسان است، انسان در دین از خود بیگانه میشود، به عبارت دیگر عالمی را در خیال میسازد و خود را به آنجا منتقل میکند، بنابراین انسان زمینی و این دنیایی نیست، لذا در این دنیا از خود بیگانه و از خود گسیخته میگردد، البته مارکس ضمن اخذ کلیت این تحلیل بر هر دو نفر انتقاداتی وارد میکند.
قبل از ادامه بحث ذکر این نکته ضروری است که نوشتن حیات عیسی یا به تعبیر ما، سیره نویسی درعالم مسیحیت یک سنت فلسفی بود چون در دیانت مسیح، شریعت به آن معنی که در اسلام آمده وجود ندارد که بتوان آن را تفسیر کرد و هم چنین کتاب مقدس مسیحی هم از نوع کتاب مقدس ما نیست، بلکه این زندگی مسیح است که برای مومنین مسیحی اسوه و الگو است و به همین جهت است که اساس اناجیل مسیحی مبتنی برتمثیلها (parable) است که همان عمل و سیره عیسی مسیح میباشد. هگل هم در ایام طلبگی یک حیات عیسی نوشته است، نویسندگان این کتابها کوشش میکردند چهرهای از مسیح ارایه بدهند که مورد نظرآنهاست و در کتاب حیات مسیح هگل، عیسی مسیح قبل از آنکه یک پیامبر سامی باشد یک فیلسوف آلمانی است که اعمالش منطبق با اخلاق کانتی میباشد، از نظر این سیره نویسان، عیسی الگو و اسوه انسان جدید با اخلاق کانتی است که مسیحیان باید رفتارشان را با سیره او تطبیق دهند و از الگوی او تقلید کنند نه از الگویی که کلیسا ازمسیح ارایه میدهد.
مارکس معتقد بود که این بحثها راه بجایی نمیبرد زیرا ضمن پذیرش اصل از خود بیگانگی، اعتقاد داشت از خود بیگانگی انسان در حوزه دین نیست بلکه در حوزه سیاست وعمل است و از آنجا که دیانت ماعین سیاست ماست، لذا از خود بیگانگی در حوزه سیاست را به حوزه دیانت منتقل میکنیم. مارکس میگوید؛ دیانت عالمی خیالی در جهانی نابسامان است و نقادی دیانت، حل کلیه بدبختیهاست و نقادی دین، بازیافت طبیعت راستین انسان است چون انسان، آنچه از انسانیت در طبیعتش بود را به دین انتقال داده، زیرا در جهانی زندگی میکند که غیرقابل تحمل است و به این معنی از خودبیگانه است، پس ما ازطریق نقد دین، طبیعت راستین انسان را که به دین منتقل شده به او باز میگردانیم، از طرف دیگر مارکس میگوید؛ نقادی دین شرط هر نقادی است، اگر چه در آلمان نقادی دیانت هر اهمیتی که در تبیین سرشت دیانت داشته باشد، از دیدگاه سیاسی اهمیت محدودی دارد. مارکس با توجه به برونوبائر و امثال او که کوشش میکردند از خود بیگانگی سیاسی را باتوجه به از خود بیگانگی دینی توضیح دهند، میگوید؛ این کوشش راه بجایی نمیبرد، چون خود معنای از خود بیگانگی اصطلاحی پرابهام است و جز در محدوده ایدآلیزم نمیتواند معنایی داشته باشد. نتیجه ایکه مارکس از این مقدمات میگیرد این است که بجای توضیح حقیقت جامعه از مجرای پرده پندار ایدئولوژی، باید به عمل اجتماعی (practice) بازگشت، به عبارت دیگر، حقیقت جامعه و مناسبات اجتماعی را نمیتوان از طریق انعکاس آن در حوزه دین توضیح داد و از طریق نقد دین برتنشهای اجتماعی فائق آمد و باید به پراکتیک اجتماعی بازگشت و باشیوههای تحلیل عینی، مکانیسمهای تولید و عملکرد آن را توضیح داد که در بسیاری از موارد در جامعه ناآگاهانه عمل میکند و بدینسان مارکس با تکیه بر دستاوردهای محدود نقادی دیانت و نقادی نقادی دیانت بگونهای که در ایدئولوژی آلمانی خواهد گفت، انسان تجربی را به عنوان نقطه آغاز هر تحلیلی پنشنهاد میکند.
مارکس برای بازگشت به پراکتیک اجتماعی دو کار مهم انجام میدهد؛ اول نقد دولت بورژوایی که مهمترین نماینده آن هگل است، بنابراین نقد فلسفه هگل برای این است که عملکرد دولت بورژوازی را توضیح بدهد. دوم نقد وضع تاریخی آلمان است، قبلا دیدیم که مارکس گفت؛ اصلاح دینی موجب نگون بختی آلمان شد در حالیکه کشورهای دیگر مثل فرانسه و انگلیس هر کدام به نوعی تحول پیدا کردند اما در آلمان به خلاف انگلستان که بورژوازی صنعتی تحولات را پیش بردند و به خلاف فرانسه که نخبگان سیاسی تحولات آن را بدست گرفتند، آلمانیها زیر پرچم رهبرانی حرکت میکنند که نیمی زمیندار و نیمی بورژوا هستند، به نظر مارکس این ماهیت پیچیده رهبران باعث شد مصالحهای در حوزه سلطنت مشروطه انجام شود به نحویکه هم قدیم حفظ شود و هم چیزی از جدید در آن وارد شود و نتیجه آن شد که اندکی صنعت جدید را به فئودالی آلمانی اضافه کردند تا مصالحهای میان قدیم و جدید ایجاد کرده باشند، پس ماهیت سیاسی واجتماعی آلمان مخلوطی از قدیم و جدید است که نتوانسته با گذشته خود تسویه حساب کند. مارکس میافزاید؛ آنجاهایی که اثرات انقلاب فرانسه حکومت آلمان را تهدید کرده (مثل اشرافیت که در انقلاب فرانسه ملغی شد) طبقه حاکمه آلمان، شعارهای نو داده و اصلاحات انجام دادهاند اما به محض اینکه تهدید رفع شده، طبقه حاکمه به زور چماق پلیس آلمانها را به گذشته باز گرداندهاند. مارکس با توجه به نظر مثبت هگل به اصلاح دینی مارتین لوتر جملهای میگوید که نشان میدهد چگونه آلمان در نوسان میان قدیم و جدید را مایه نگون بختی آلمان و آلمانیها میداند، او میگوید؛ ما در مقایسه با مجموعه اروپای غربی عقب ماندهایم و تاریخ آلمان برای جنبشی به خود میبالد که هیچ ملتی در آسمان تاریخ نمونهای از آنرا نشان نداده و هیچ ملت دیگری نیز نخواهد توانست از آن تقلید کند، در واقع ما سهمی از ارتجاع (restoration) ملتهای جدید داشتهایم بیآنکه بهرهای از انقلاب جدید آنها داشته باشیم. منظور مارکس بویژه با توجه به رستوریشن این است که ملت فرانسه ابتدا انقلاب کرده و سپس به گذشته باز گشتهاند ولی ملت آلمان بدون انقلاب رستوریشن کردهاند. مارکس برای عدم وقوع انقلاب در آلمان دو دلیل میشمارد و میگوید؛ ما از این حیث به گذشته بازگشتیم که ملتهای دیگر به انقلاب خطر کردند و دیگر اینکه ملتهای دیگر به انقلاب تن دادند، بار نخست (وقتی انقلاب شد) برای اینکه پیشوایان ما میترسیدند و بار دیگر برای اینکه پیشوایان ما ترسی به خود (ریسک خطر) راه نمیدادند، در هر دو صورت ما در گذشته ماندیم. مارکس در مقام تسویه حساب با طبقه حاکمه ریسک انقلاب را نپذیرفتند میگوید؛ ما تنها یکبار شبانان خودمان را همراه با آزادی بالای سرمان یافتیم و آن، روز خاک سپاری آزادی بود.
*****