«

»

Print this نوشته

جلسه پنجم

نوشته مارکس که عنوانش «نقادی فلسفه دولت یا فلسفه سیاسی هگل» است، تحلیل و نقدی است بر نقش دولت در فلسفه سیاسی هگل که از کمتر شناخته شده‌ترین آثار دوره جوانی مارکس است و مانند برخی دیگر از آثار او، در بین سال‌های ۱۸۴۲ تا ۱۸۴۳ نوشته شده ولی در زمان خود مارکس منتشر نگردید.

جلسه پنجم ـ بخش نخست

مطلبی که امروز سعی می‌کنم توضیح دهم از پیچیده‌ترین مباحث مارکس است. یکی دوبار هم آن را به تأخیر انداختم تا فکرم را جمع و جور کنم و فکر می‌کنم وقت آن رسیده است که این مطلب را توضیح دهم. امیدوارم بتوانم از عهده بیان مطلب برآیم.

نوشته مارکس که عنوانش «نقادی فلسفه دولت یا فلسفه سیاسی هگل» است، تحلیل و نقدی است بر نقش دولت در فلسفه سیاسی هگل که از کمتر شناخته شده‌ترین آثار دوره جوانی مارکس است و مانند برخی دیگر از آثار او، در بین سال‌های ۱۸۴۲ تا ۱۸۴۳ نوشته شده ولی در زمان خود مارکس منتشر نگردید. بعد از اینکه در روسیه انقلاب شد و تمام اسناد مربوط به مارکس را به انستیتوی مارکس / انگلس اتحاد شوروی منتقل کردند این دست نوشته در میان آثار او پیدا و چاپ شد. این اثر، مثل چند اثر دیگر که در این دوره نوشته شده، به خاطر اینکه تلقی ما از مارکس را تغییر می‌دهد، از جهاتی بحث انگیز بوده و مفسران مارکس تا حد زیادی متوجه شدند که یک مارکس اولیه‌ای بوده که با مارکسِ بعدیِ و نظریه پردازِ دیکتاتوریِ پرولتاریا متفاوت است. برخی از این آثار مثل دست نوشته‌های ۱۸۴۴، به فارسی هم ترجمه شده‌اند اما این اثر کمتر شناخته شده، هنوز ترجمه نشده است. این کتاب هرچند خیلی مهم است ولی به دلایلی کمتر به آن پرداخته شده چون بخش‌های زیادی از نوشته‌های هگل در آنجا آمده است که برای ترجمه کردن مشکل آفرین است و بعلاوه فهم مارکس در تفسیر فقراتی که از هگل نقل شده هم مشکل است و البته مارکس هم سعی کرده است به مشکل‌ترین وجه ممکن حرف بزند.

قبل از اینکه بحث را پیش ببرم به عنوان مقدمه، به نکته‌ای اشاره می‌کنم که قبلا هم به آن اشاره کرده‌ام. لازم است توضیح دهم که مارکس در این دوره با چه مشکلی روبرو بود که مجبور شد در مقابل هگل قرار بگیرد و با بسیاری از نظریه پردازان بورژوازی در بیفتد. مارکس خیلی زود به نظریه‌ای که موسوم به خیال خلاق است رسید و آن عبارتست از اینکه یک حوزه‌ای ورای امور واقع (مثل اجتماع، دولت، تاریخ و غیره) وجود دارد بنام حوزه «خیال خلاق». این حوزه جایی است که خیال انسان آن را در ورای واقعیت می‌آفریند. یکی از مسائل مهم مارکس این بود که دوران جدید یک چنین دورانی است که البته بعد از کتاب ایدئولوژی آلمانی کلمه را پیدا خواهد کرد و خواهد گفت که آن حوزه خیال‌‌ همان ایدئولوژی است، مارکس تا ایدئولوژی آلمانی (۱۸۴۸) به عناصری از این نظریه در بسیاری از آثارش به صورت جسته و گریخته اشاره کرده است. این نکته را، هم به دلایل مربوط به ما و هم به دلایل مربوط به تحول فکری مارکس به آن اشاره می‌کنم، چون حوزه خیال خلاق در تاریخ ما هم بسیار مهم بوده است. بخش مهمی از تاریخ ما بدون اینکه خود بدانیم در این عالم می‌گذرد. تاریخ نویسی ما، از زمانی که تاریخ نویسی درایران سقوط کرد، خصوصاً از حمله مغول به بعد، تاریخ خیالی این کشور است. کتاب‌هایی مثل شاهنامه و آثاری از این قبیل هم این امکان را فراهم می‌کردند که ایرانی‌ها بیش از پیش از حوزه واقعیت به حوزه خیال پناه ببرند.

بحثی که از اینجا به بعد شروع می‌شود (از اسپینوزا شروع می‌شود و با مارکس و توکویل و دیگران ادامه پیدا می‌کند) این است که مشکل حوزه خیال خلاق امر بسیار مهمی در کنار واقعیت‌های ملموس و مادی است. لذا اینطور که تا کنون گفته شده نیست که مارکس (بخصوص مارکسی که در ایران معرفی می‌شود) همه چیز را بر مبنای مناسبات مادی توضیح می‌دهد. اینکه می‌گویند فلسفه مارکس عبارت از جانشین کردن مناسبات مادی به جای روح است حرف درستی نیست چون اصالت ماده به این معنا عین ایدئالیسم است. مارکس نمی‌خواهد چنین کاری را انجام بدهد بلکه می‌خواهد مناسباتی را که ریشه در روابط مادی دارند از طریق مادی توضیح دهد و بگوید آنچه ما در حوزه خیال ایجاد می‌کنیم خاستگاه آن در واقعیت اجتماعی نیست.

مارکس متوجه شده بود که حوزه‌ای وجود دارد که خیال خلاق در آن عمل می‌کند و می‌کوشد برای توضیح خیال خلاق نظریه‌ای ابداع کند. نظریه‌ای که مارکس سعی می‌کند ارائه دهد نظریه ایدئولوژیست، ایدئولوژی در معنایی که او در ایدئولوژی آلمانی به کار می‌برد. ما بعداً به این نظریه خواهم پرداخت، چون بسیاری از آراء مارکس که خوب فهمیده نشده به دلیل بی‌توجهی به همین نظریه است، مثل جمله معروفش که بار‌ها تکرار شده که «دین افیون ملت هاست». یعنی دین انسان را بی‌حرکت می‌کند و بعد که یک اتفاقی می‌افتد، می‌گویند دیدید که غلط است.

در مورد هگل هم مارکس چنین نظری دارد ومی گوید؛ هگل به عنوان توضیح دهنده مناسبات جدید در دام سفسطه‌ای افتاده است که آن سفسطه ریشه در ماهیت نظام سرمایه داری دارد. پس باید در یک جایی این را توضیح داد که در حوزه خیال چه اتفاقی می‌افتد. نقد هگل متوجه چیزی است که مارکس آن را مشکل speculation می‌نامد که معمولا به آن تأصل نظری گفته می‌شود. مارکس به کرات می‌گوید که مشکل هگل، مشکل speculation است که البته به فارسی چندان قابل ترجمه نیست و اگر بخواهیم آن را ترجمه کنیم باید بگوییم «تأصل امور نظری» است. تأصل از اصل می‌آید و اصطلاح معمولی نیست، ملاصدرا و دیگران هم آن را به کار برده‌اند. اسپِکولیشن یعنی اینکه ما حوزه نظر را تأصل و اصالت خارجی بدهیم که یک بحث هگلی است.

هگل وقتی مفاهیم را به کار می‌برد می‌گوید؛ مفاهیم فیلسوفان دیگر چنین مفاهیمی هستند و لاغیر. ما اگر در ترجمه begriff (صورت مفهومی) بگوییم که آن صرف begreiffen است سخن نادرستی گفته‌ایم. اگر صورت معقول صرف مفهوم ذهنی باشد سخن هگل را نخواهیم توانست بفهمیم؛ یعنی هگل این مفاهیمی را که گوشت و پوست و استخوان نداشته گرفته و به آن‌ها تجسّد بخشیده است، به تعبیر صدرایی، هگل به بسیاری از مفاهیم تأصل خارجی داده است. هگل از این نظرافلاطونی است که اعتقاد داشت مفاهیم دارای ما به ازاء خارجی هستند، مفاهیم هگل هم، صرف مفاهیم ذهنی نیستند بلکه صورت‌های معقولی هستند که ما از طریق آن‌ها صورت معقول عالم (حقیقت عالم) را می‌فهمیم. مارکس به این می‌گوید مشکل speculation، یعنی اینکه مفاهیم صرف را تبدیل به صورت‌های معقول کنیم.

هگل می‌گفت بحث من در باره این یا آن دولت نیست بلکه در مورد دولت است. مارکس این گفته هگل را سفسطه می‌داند، چون این گفته واقعیت ملموس مادی را یک مرتبه بالا می‌برد و در جای دیگری به آن تأصل می‌بخشد، یعنی از دولت‌های موجود فرا‌تر می‌رود و درجای دیگر دولتی می‌سازد و راجع به آن بحث می‌کند؛ در حالی که ما در پیوند با دولت‌ها (دولت‌های خوب و بد) هستیم. مارکس معتقد است که این سفسطه هگل، سفسطه بورژوازی و جامعه سرمایه داری است که می‌خواهد امور را در جایی مطرح کند که برروی زمین نباشد و می‌گوید؛ دیدگاه مادی، امور را باژگونه نمی‌کند در حالیکه هگل امور را باژگونه کرده است و آنچه را که روی پایش ایستاده بود، روی سرش گذاشته است.

یک نکته (مقدماتی) دیگر اینکه؛ بحث فلسفه سیاست هگل بحث پیچیده‌ای است چون هگل متوجه شده بود که در دوران جدید واقعیت پیچیده شده است و بنابراین برای انعکاس پیچیدگی واقعیت، پیچیده حرف می‌زد و مفاهیم پیچیده‌ای هم به کار می‌برد، معنای دیالکتیک در تقابل با فلسفه‌های غیردیالکتیکی همین است. هگل در تقابل با فلسفه‌های مبتنی بر فاهمه یعنی درک هر روزی ما می‌گفت که یک حوزه دیگری وجود دارد و آن حوزه دیالکتیک و حوزه فلسفه مبتنی بر عقل دیالکتیکی است که امور را در سادگی‌اش نمی‌بیند بلکه در پیچیدگی‌اش لحاظ می‌کند. یکی از این پیچیدگی‌ها، حرکت دائمی عالم و به قول ملاصدرا حرکت جوهری است. این فلسفه، فلسفه حرکت است و دیالکتیک هم به معنای حرکت است، چون امور پیچیده هستند لذا هیچ چیزی در خط مستقیم تحول پیدا نمی‌کند (نتیجه گیری هگل). این را در توضیح جامعه مدنی گفتیم که هگل درآنجا می‌انجی‌ها را وارد می‌کند و می‌گوید نسبت ما و دولت نسبت مستقیم نیست بلکه از طریق می‌انجی‌ها است، به بیان دیگر، دموکراسی مستقیم (مثل دموکراسی یونان باستان) در دنیای جدید امکان پذیر نیست. پس می‌انجی‌ها لازم هستند و از طریق آن‌ها حوزه مصالح عمومی اداره می‌شود. یکی از ایرادهای اساسی مارکس به این نکته اساسی هگل است که هگل می‌گفت امور از طریق می‌انجی‌ها اداره می‌شود و لذا وی ناچارمی شود که نهادهای زیادی را واردکند [۱] واین نهاد‌ها که باید در نسبت با یکدیگرعمل کنند تنش ایجاد می‌کنند و چون تنش ایجاد می‌کنند نیاز به تدوین قواعد بازی هست. اما این قواعد در کجا قرار دارند؟ در نظام‌های حقوقی به عنوان جوهر تجدد.

مارکس (شاید مسامحتا بتوان گفت) پست مدرن قبل از پست مدرن هاست. بی‌جهت نیست که پست مدرن‌ها در جاهایی به او برمی گردند چون از نظر مارکس، مشکل و سفسطه هگل اتفاقا در آن چیزی است که وی به عنوان جوهر اصلی تجدد در مخالفت با دوران قدیم مطرح کرده است. پس مارکس می‌گفت باید از جایی وارد شد که بتوان با این نظریه می‌انجی‌ها و نهادهای حقوقی وابسته به آن تسویه حساب کرد.

اگر از یک دیدگاهِ فرا‌تر از اختلاف مارکس و هگل به این موضوع نگاه کنیم درمی یابیم که در واقع بحث به گونه‌ای به دو تلقی متفاوت از تجدد برمی گردد. یکی از آن‌ها نمایندگانش کانت، فیشته و هگل هستند و به اعتباری مارکس. یکی دیگر از آن‌ها عبارت است از جریانی که با ماکیاوللی آغاز می‌شود، با اسپینوزا مبنای فلسفی پیدا می‌کند و باز می‌رسد به مارکس و بعد نظریه‌های چپ جدید. این مناقشه به این صورت قابل خلاصه کردن است که از نظر یک دیدگاه؛ تجدد یعنی وجود نهاد‌ها و نظام حقوقی وابسته به آن‌ها و چون این طور است مسئله نظام حقوقی و مناسبات حقوقی بسیار مهم است. به همین دلیل است که این نویسندگان (کانت، فیشته و هگل) همگی بحث فلسفه حقوق را هم مطرح کرده‌اند (البته فلسفه حقوق درحوزه فلسفه). از نظر این‌ها دوران جدید، دوران اصالت مناسبات حقوقی است و این مناسبات هستند که دولت را به عنوان حکومت قانون توضیح داده‌اند.

نظریه دوم از ماکیاوللی شروع می‌شود [۲]. او متوجه شده بود که نظام‌های حکومتی بسیار مهم‌اند و در دو کتاب مهم شهریار و گفتار‌ها دو نظام مهم حکومتی یعنی سلطنتی و جمهوری را توضیح داده است. اما آنچه حیرت آور است اینکه در این دو کتاب بحثی درباره مناسبات حقوقی صورت نگرفته است. به عبارت دیگر، ماکیاوللی فلسفه حقوق ندارد اما دولت را به عنوان تبلور قدرت در زمختی خودش مطرح می‌کند. کلمه دولت از اینجا به بعد است که ظاهر می‌شود و ماکیاوللی از اینجا به بعد درباره مناسبات قدرت بحث می‌کند. او می‌گوید در مفهوم دولت دو مزاج وجود دارد؛ یکی بزرگان که می‌خواهند فرمان برانند و دیگری عامه مردم که نمی‌خواهند بر آن‌ها حکمرانی شود. ماکیاوللی می‌گوید این دو مزاج در کنار هم ایستاده‌اند و هر دو (یکی برای قدرت و دیگری برای اینکه زیر قدرت له نشود) به هم فشار می‌آورند. لذا از نظر ماکیاوللی سیاست عبارتست از رابطه نیرو‌ها و در این رابطه نیرو‌ها است که یک کشور شکوفا می‌شود یا دچار زوال می‌گردد.

دومین نفری که در ادامه ماکیاوللی آمد، اسپینوزا (نظریه‌پرداز اخلاق) بود، ولی عجیب اینکه وقتی چند باری درباره ماکیاوللی صحبت می‌کند، می‌گوید این مرد هوشمند، ماکیاوللی هوشمند چنین گفت. او فهمیده بود که مسئله ماکیاوللی چیست. مفسرین می‌گویند که اسپینوزا در ادامه ماکیاوللی مناسبات حقوقی را وارد نکرد و نظریه‌پرداز حقوق نبود. از مجموعه آثار اسپینوزا چنین بر می‌آید که قدرت یا دولت حوزه می‌انجی‌ها نیست، اما نهاد‌ها عین جمهور مردم هستند. او می‌گفت دولت یعنی جمهور مردم و قدرت به طور مستقیم در جمهور مردم تبلور پیدا کرده است. پس از نظراین‌ها نهاد‌ها اگر چه لازمند ولی در مقابل فلسفه بورژوازی که مناسبات حقوقی را وارد می‌کرد این‌ها وارد نمی‌کنند بلکه قدرت را مستقیم می‌دانند

 سومین نفری که در این سلسله بحث یعنی مستقیم دانستن إعمال قدرت وارد شد مارکس است. مارکس در انتهای هردو جریان قرار می‌گیرد. نظر‌ها درباره اینکه مارکس در ادامه جریان اول است یا درادامه جریان دوم متفاوت است. بعد از فروپاشی شوروی خصوصا در میان انواع جریان‌های چپ در فرانسه و ایتالیا و تا حدی هم در آلمان، بحثی وجود داشت تحت عنوان autonomy کارگری. افراد متعددی این بحث را طرح کرده‌اند که مهم‌ترین آن‌ها آنتونیو نگری است که اخیراً شهرت زیادی کسب کرده است. در میان پست مدرنیست‌ها نیز کسانی بودند که این تئوری نظرشان را جلب کرده بود.

پس دو نظریه درکنار هم هست، به نظر می‌رسد مارکس با نقد خود از هگل بیشتر در جریان دوم قرار می‌گیرد. مارکس حرف‌هایش البته صریح نیست ولی اسپینوزا و ماکیاوللی را به دقت خوانده بود و از زمانی که به این نتیجه رسید که مناسبات حقوقی، مناسبات سرمایه داری جدید هستند در جریان دوم قرار گرفت که بتواند جریان اول را که مهمترینشان هگل است نقد کند. مارکس بر این عقیده بود که اگر بتواند سفسطه بودن نظریه هگل را روشن کند توانسته است سفسطه بودن نظام سرمایه داری را اثبات کند.

قبلا گفته شد که یکی از بحث‌های مهم هگل این است که او توانست جوهر جامعه سرمایه داری را توضیح دهد و ضمن اینکه مناسبات سرمایه داری را توضیح می‌دهد از موضع لیبرالی هم فاصله بگیرد. هگل متوجه شده بود که جامعه سرمایه داری وقتی دستخوش بحران شود این بحران‌ها نه از طریق مکانیکی و نه از طریق دست نامرئی آدام اسمیت قابل حل نیست. پس باید دولت از جایی وارد شود که بتواند این بحران‌ها را حل کند.

هگل به این نتیجه رسیده بود که رفع بحران‌ها از طریق می‌انجی‌ها امکان پذیر است بنابراین باید ازطریق یک نظام ارگانیکی این بحران‌ها رفع شود. از نظر مارکس، لحاظ دولت در اندیشه هگل به عنوان امری پیکروار و بنابراین تفاوت قوای دولتی نه به عنوان امری مکانیکی بلکه به عنوان تمایزی زنده و عقلانی، پیشرفت بزرگی است.

مارکس می‌گوید هگل دولت را ارگانیک فهمید و این پیشرفت بزرگی است چون لیبرال‌ها دولت را مکانیکی فهمیده بودند. مارکس در یکی دو مورد به این مسئله اشاره کرده است. چرا این نکته مهم است؟ چون مارکس اصل حرف هگل را متوجه شده بود که جامعه سرمایه داری جدید، جامعه پیچیده‌ای است و به طور مکانیکی نمی‌شود آن را مورد بحث قرار داد. در قرن بیستم هم بعضی از لیبرال‌ها به این نتیجه رسیدند که اصلاً نمی‌توان جامعه را دستکاری و یا مهندسی کرد چون هرچه بیشتر مهندسی کنیم وضع را بد‌تر می‌کنیم. آن‌ها نظرشان بر این بود که جامعه یک مجموعه پیکروار خودجوشی است که خود به خود می‌جوشد و اگر آن را به حال خود بگذاریم خودش کارکردش را ایفا می‌کند.

اندیشه سیاسی مارکس در کلیت خودش و در انسجام کاملش وجود ندارد، در بسیاری از موارد مارکس یادش می‌رود که پیشتردر مورد هگل چه گفته است. یکی از مواردی که هگل گفته بود این بود که ما باید اصناف را بین دولت و جامعه مدنی به عنوان رابطه میان افراد و دولت وارد کنیم چون این‌ها هستند که برخلاف افراد که منافع خصوصی خودشان را دنبال می‌کنند منافع عمومی صنف را پیگیری می‌کنند و در اینجا یک امر عمومی ظاهر می‌شود که در مقابل منافع خصوصی قرار می‌گیرد، بنابراین حوزه‌ای وجود دارد پایین دولت اما چیزی شبیه دولت.

 مفسرین گفته‌اند، این اصنافی که هگل در نظریه‌اش وارد کرده است در آلمان قرون وسطی و در خیلی دیگر از جاهای اروپا وجود داشته است و هگل این را از آنجا گرفته است. در واقع آنچه هگل از دنیای قدیم گرفته را در مناسبات سرمایه داری جدید وارد می‌کند، چون هگل به دو مبنا توجه داشته است: یکی مبنای قدماء یعنی اصالت دادن به امور عام و دیگری مبنای متأخرین یا جدید که عبارت از اصالت دادن به فرد است. به عبارت دیگر هگل می‌خواهد میان فرد و جمع به نوعی تلفیق ایجاد کند تا بتواند آزادی فرد و قدرت دولت را با هم جمع کند.

مارکس وقتی این مباحث را در نظر می‌گیرد می‌گوید دیدگاه هگل سفسطه است چون در آنجایی که جدید است قدیم را وارد می‌کند وآنجایی که قدیم است جدید را مطرح می‌کند. قدیم را در جدید و جدید را در قدیم تزریق می‌کند، پس دیدگاه هگل نه قدیم است ونه جدید. در واقع مارکس متوجه این مسئله نمی‌شود که چرا این اتفاق می‌افتد و نهادهای قدیم از آنجایی که هستند کنده می‌شوند تا بشود آن‌ها را در دوران جدید ودر یک متن جدید وارد کرد.

طبیعی است که مارکس همیشه جانب جدید را می‌گیرد اما جدیدی که آینده است. در این سال‌ها هرچند افق دیدگاه مارکس سوسیالیزم است ولی این افق هنوز روشن نیست و مارکس هنوز تصور روشنی از حدود و ثغور سوسیالیزم ندارد. مارکس از وضع موجود انتقاد می‌کند تا راه را برای چیزی که خواهد آمد باز کند. مارکس وارد موضوع جدید و قدیم یا قدماء و متأخرین نمی‌شود بلکه اینجا تحت تاثیر سرود انقلاب فرانسه که می‌گفت «پاک کنید این تخته را» به دنبال تبیین نظریه‌ای برای انقلاب است که همه چیز را درهم خواهد ریخت. اینجا چون بحث نظریه انقلاب است، دیگر بحث قدیم و جدید مطرح نیست و این گونه است که مارکس متوجه نکته اساسی که هگل مطرح کرده بود نمی‌شود.

مارکس ضمن اینکه به دنبال هگل، سعی‌اش متوجه فهم سرشت دوران جدید است تا مناسبات سرمایه داری را توضیح بدهد و با آنکه طرفدارمبنای متأخرین است اما در مواردی نگاهی مساعد نسبت به گذشته دارد. او ضمن اینکه جامعه سرمایه داری را پیشرفته‌تر از جامعه فئودا لی می‌داند، معتقد است که باید از نظام سرمایه داری فرا‌تر رفت. البته در یکی دو جا از جمله در مانیفست، نگاه او به نظام فئودالی قرون وسطی مثبت و ایجابی است چون برخلاف جامعه سرمایه داری که در آن همه چیز انتزاعی (از هم جدا) است و ساحت‌های مختلف از هم جدا شده و هر کدام مستقل از دیگری است، اما جامعه فئودالی یکپارچه است و دولت در آن انتزاعی نیست بلکه دولت یکپارچه و در واقع دولت‌‌ همان شاه است. انتزاعی شدن امور از ویژگیهای تجدد است، ما وقتی می‌گوئیم دولت آل سلجوق، مرادمان از دولت، کلیت حاکمیت است نه دولت به معنای یک جزء (قوه مجریه) از حاکمیت که شاه یا خلیفه در رأس آن است.

مارکس در مورد سده‌های میانه می‌گوید که در این سده‌ها امور از همدیگر استقلال پیدا نکرده بودند بلکه یک امر واحد بود که شئون آن از همدیگرجدا نشده بود. او می‌افزاید؛ حیات سیاسی در معنای جدید آن اسکولاستیک زندگی یک قوم است. یعنی اسکولاستیک از ویژگی‌های فکری و فرهنگی قرون وسطی است و آنجایی که حیات سیاسی وجود دارد، به ماقبل تاریخ اکنون ما برمی گردد، به بیان دیگر، اقوام جدید حیات سیاسی به معنایی که اقوام قدیم در قرون وسطی داشتند ندارند. از نظر مارکس نظام سلطنتی کامل‌ترین بیان از خود بیگانگی و نظام جمهوری نفی این از خود بیگانگی در حوزه خاص آن است.

 مارکس می‌گوید نظام سلطنتی نظام ازخود بیگانگی است. مفهوم ازخود بیگانگی اینجا نیازمند توضیح است، از خود بیگانگی (alienation) دراصل، به معنای انتقال ملک از یک شخص به شخص دیگر است و در اینجا به این معناست که انسان خودش را به شخص یا چیز دیگری منتقل می‌کند. مارکس می‌گوید سلطنت عبارت است از، از خود بیگانه شدن اقوام یک ملت، چون در نظام سلطنتی، ملت حیثیت سیاسی خود را به مقام سلطنت منتقل می‌کند، لذا از خود بیگانه می‌شوند اما نظام جمهوری عبارت است از برگرداندن آن چیزی که از مردم گرفته شده بود به خودشان یعنی نفی از خود بیگانگی.

*****

جلسه پنجم ـ بخش دوم

مارکس می‌گوید نیازی به گفتن نیست که تنها آنگاه که این حوزه‌های خصوصی به استقلال خود دست یافته باشند نظام حکومتی به عنوان قانون اساسی بسط پیدا می‌کند. مارکس معتقد است که مردم در سلطنت‌های سده‌های میانه از حیات سیاسی برخوردار بودند که حیات سیاسی اشان‌‌ همان اسکولاستیک اشان بود که در شاه یا رییس کشور تبلور می‌یافت، اما به تدریج حوزه‌ها و نهادهای مختلفی که در جامعه مدنی وجود دارد مثل اصناف و غیره به استقلال رسیدند.‌‌ همان طور که می‌دانیم کلمه قانون اساسی هرچند در یونان قدیم هم بکار می‌رفت ولی قانون اساسی (constitution) درمعنای دقیقش متعلق به دوران جدید است، کلمه constitution در قدیم به معنای نظام‌های حکومتی بود نه قانون اساسی به معنای امروزی. مارکس می‌گوید وقتی حوزه‌های خصوصی و نهاد‌ها از هم جدا شدند و استقلال پیدا کردند، نظام حکومتی به عنوان قانون اساسی هم بسط پیدا کرد. مارکس می‌گوید؛ آنجا که بازرگانی و مالکیت ارضی آزاد نیستند و استقلال خود را به دست نیاورده‌اند، قانون اساسی نمی‌تواند وجود داشته باشد. از نظر مارکس قانون اساسی از پیامدهای تجارت ومالکیت ارضی آزاد است. در تاریخ ما، ابن خلدون هم به چنین نظریه‌ای رسیده بود و اصطلاحاتی که بکار می‌برد جالب توجه است، ابن خلدون می‌گوید آنجا که «سلطان تنها سوق (بازار) باشد» آن کشورباقی نمی‌ماند و در واقع از دلایل سقوط دولت‌ها از نظرابن خلدون این است که سلطان تنها سوق باشد. یکی ازمهم‌ترین مصادیق این حرف در تاریخ ما، شاه عباس صفوی است که در پادشاهی او تمام املاک مهم، املاک حکومتی (خالصه) و بازرگانی عمده هم در دست شاه بود.

بنابراین از نظر مارکس سده‌های میانه اروپا، عصر دموکراسی فاقد آزادی بود. اینجا این سوال پیش می‌آید که این چه نوع دموکراسی است؟ توضیح مارکس این است که می‌گوید؛ انتزاع دولت به عنوان دولت (دولت به عنوان یک نهاد پیکروار) از این حیث که انتزاع زندگی خصوصی تنها با دوران جدید سازگاراست، تنها با دوران جدید سازگاراست، و بعد می‌افزاید؛ انتزاع دولت جدید فراورده دوران جدید است. پس، از نظر مارکس، درعصر قبل از دوران جدید، دولت انتزاعی (دولتی پابرجا و استوار که حوزه‌های آن مستقل از همدیگر باشند) وجود نداشت بلکه دولت سیاسی بود. مارکس مفهوم دولت سیاسی را در مقابل مفهوم جامعه مدنی به کار می‌برد. جامعه مدنی در آلمانی هم به معنای بورژوایی و هم به معنای مدنی به کار می‌رود لذا مارکس این مفهوم را در ابهام خودش نگه می‌دارد تا از آن هم جامعه مدنی به معنی امروزی فهمیده شود وهم بورژوازی، به تعبیر دیگر، آنچه مارکس از جامعه مدنی هگل برداشت می‌کند این است که هر جامعه مدنی به ضرورت بورژوازی است، اما هگل چنین ضرورتی را بیان نکرده بلکه گفته، در مواردی بورژوا‌ها هم می‌توانند در جامعه مدنی باشند ولی هر آنچه مدنی است، بورژوایی نیست. این از مصادیق پیچیدگی هگلی است که می‌گوید؛ اگر چه جامعه جدید جامعه بورژوایی است اما صرف بورژوا نیست. هگل بحث را از این هم فرا‌تر برده و می‌گوید تمام تحولات دوران جدید را نمی‌توان به مناسبات بورژوایی فروکاست، همیشه چیزی وجود دارد که بیشتراز بورژوایی است. دقت شود که هگل نمی‌گوید جامعه جدید بورژوایی نیست بلکه می‌گوید که بورژوایی همه مفهوم جامعه جدید را نمی‌پوشاند و برای همین است که هگل به دنبال نظریه‌ای برای انقلاب نمی‌باشد چون تحولات تاریخ را در جهت بسط مناسبات بورژوایی نمی‌بیند، اما مارکس براساس نظریه انقلاب خود، معتقد به همسانی جامعه مدنی و بورژوازی است واز نظر وی چون هر دو عین هم هستند پس باید هردو را ساقط کرد. از طرف دیگر می‌گوید که حیات سیاسی اسکولاستیک ملت هاست چون حیات سیاسیشان در گذشته است نه در امروز. یعنی دولت سیاسی جدید عین جامعه مدنی – بورژوایی است و این دو طبق نظریه انقلاب باید سرنگون شوند. بنابراین دولت، مناسبات بورژوایی یا مناسبات مالکیت خصوصی در حوزه خیال خلاق دولت است. بعد‌ها می‌گوید که مسئله اصلی این است که دولت را باید از بین برد چون اولاًحافظ مناسبات بورژوایی است و ثانیاً از آنجا که عین جامعه مدنی است پس با سرنگونی دولت، جامعه مدنی- بورژوایی هم سرنگون می‌گردد.

از نظرمارکس دموکراسی تجسم اراده مردم است و می‌گوید جامعه فئودالی به این معنی دموکراتیک بود که مردم در یک امر واحد (شاه) تجسّد پیدا کرده بودند و اراده و حضور آنان، دولت سیاسی را ایجاد می‌کرد، اما این مردم آزاد نبودند و لذا می‌گوید که سده‌های میانه اروپا، عصر دموکراسی فاقد آزادی بود. مارکس می‌گوید ما درگذشته یکپارچه بودیم چون دولت فئودالی هنوز در نهاد‌ها گم نشده بود ولی در دوران جدید ما در نهاد‌ها گم هستیم، از وقتی که نهاد‌ها ازهم جدا شدند ما هم از یکدیگر جدا شدیم، حضور ما در دولت به تبع نهادهایی است که ما به آن‌ها وابسته هستیم، به قول شاملو: «کوه‌ها با هم‌اند و تنهایند هم چو ما باه‌مان تنهایان». ما در دولت فئودالی «باه‌مان» بودیم درحالیکه در دولت جدید «باه‌مان تنهایان» هستیم. ما در دنیای قدیم همگی دریک امر واحد سیاسی (دولت) حضور داشتیم ولی آزادی نداشتیم اما در دنیای جدید بدلیل آزادی تجارت و مالکیت ارضی آزاد هستیم ولی دیگر در یک امر واحد سیاسی (دولت) حضور نداریم بلکه در نهاد‌ها گم شده‌ایم. پس مارکس در مقابل دوره بورژوایی جدید، با نوعی نوستالوژی و نوعی توجه به قرون وسطی که هنوز شأن سیاسی اجتماع حفظ شده بود نگاه می‌کند.

مارکس می‌گوید؛ در سده‌های میانه اصناف مختلف وجود داشت که همه سیاسی بودند چون در یک پیکر واحد عمل می‌کردند، صورت دولت مضمون ماده آن را وضع کرده است. هر حوزه خصوصی سرشتی سیاسی دارد، نظام حکومتی [۳] نظام خصوصی است، هر نظام حکومتی قانون اساسی مالکیت است پس قانون اساسی مبتنی بر مالکیت خصوصی است اما کل نظام مبتنی بر مالکیت خصوصی نیست بلکه مبتنی بر یک امر عام یعنی‌‌ همان دولت سیاسی است. لذا این را قانون اساسی نمی‌خوانند. قانون اساسی موقعی پیدا می‌شود که انتزاعات بوجود می‌آید، بنابراین دولت، دموکراسی فاقد آزادی است و حاکم تجسم حاکمیت مردمی بود که آزاد نبودند. مارکس اینجا به روشنی می‌گوید؛ در سده‌های میانه حیات سیاسی یک قوم، عین حیات دولت بود، اما انسان، انسان غیرآزاد واصل واقعی دولت بود، عصرمیانه عصرثنویت واقعی و دوران جدید عصر ثنویت انتزاعی است. مارکس از این جهت کلمه ثنویت را بکار می‌برد که دولت را حوزه از خود بیگانگی می‌داند.

مارکس تعارض اساسی میان دوره قدیم و جدید را در انضمامی بودن دوره قدیم و انتزاعی بودن دوران جدید می‌شمارد. اما اینکه چرا مارکس درباره سده‌های میانه اصطلاح دموکراسی منهای آزادی را به کار می‌برد به این دلیل است که می‌خواهد بگوید سیاست یا دموکراسی است یا سیاست نیست. جوهر همه نظام‌های سیاسی، دموکراسی یعنی حضور مردم است اعم از اینکه مردم آزاد باشند یا نباشند. از اینجا به بعد است که مارکس می‌گوید دموکراسی در جوامع جدید هم یک امر خیالی است و دموکراسی نیست. مارکس بعداً قرار است بر اساس این، یک دموکراسی دیگری را پایه گذاری کند که در جایی از قلمش در می‌رود و می‌گوید دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا. البته این اصطلاح را یک بار بیشتر آنهم پس از شکست کمون پاریس به کار نبرده است.

مارکس وقتی از اینجا وارد می‌شود می‌گوید هگلِ سوفسطایی در دام منطقی افتاد که آن منطق ایدئولوژی بورژوایی است. اما ایراد اصلی که می‌شود به هگل گرفت در کجاست؟ قبلا گفته شد که هگل در آغاز کتاب فلسفه حق می‌گوید که این کتاب مبتنی بر منطقی است که در کتاب علم منطق توضیح داده است، بدین معنا که می‌گوید؛ بحث من رساله سیاسی از سنخی که دیگران نوشته‌اند نیست بلکه من یک دیدگاه وجودی و منطقی خاصی را دنبال می‌کنم. مارکس به اینجا ایراد دارد و می‌گوید هگل در دام توهم ایدئولوژی بورژوایی افتاد و برای اینکه نظام مناسبات بورژوایی موجود را به عنوان جوهر و ماهیت دولت بطور کلی برای ما تجسم کند و عرضه نماید از دیدگاه خاصی دفاع کرد که بر اساس آن دولت موجود (بورژوایی) عین ماهیت دولت است، اما اشتباه اصلیش در این است که فکر کرده است این دولت‌‌ همان دولتی است که باید باشد.

اما اتفاقا هگل این را نمی‌گفت. او می‌گفت «دولتِ باید» نداریم. بلکه «دولتِ موجود» داریم و هر دولتی هم بهره‌ای از این دولت دارد که بطور تاریخی تحقق پیدا خواهد کرد، از طرف دیگر دولت در نزد هگل دولت مالکیت خصوصی نبود (به خلاف نظر مارکس). اما نظریه هگل به خلاف برداشت مارکس در واقع از حمایت صرف از مالکیت خصوصی یا منافع یک گروه فرا‌تر می‌رفت. هگل البته متوجه بود که این دولت اینجا و اکنون تحقق پیدا نمی‌کند بلکه سیرتاریخ به این جهت است، هگل این حرف را در مورد انقلاب فرانسه می‌گوید که آن گنجینه‌هایی (آزادی‌های مدنی) که آسمان از انسان به یغما برده بود اینک به سوی انسان‌ها بازگشته است. بنابراین ایراد عمده‌ای که مارکس می‌گیرد این است که این امرِ جزویِ دولتِ جزوی را ازدولت کلی قیاس گرفته است و گمان کرده ماهیت این‌‌ همان است. به نظر مار کس این ایراد هگل از آنجا ناشی می‌شود که همه امور را باژگونه دیده است، یعنی‌‌ همان نظریه معروفش که می‌گوید من هگل را واژگونه کردم، در هگل همه چیز روی سر بود و من آن را روی پا گذاشتم. اما چرا مارکس همه چیز را درهگل واژگونه می‌بیند؟ مارکس در جواب می‌گوید چون هگل از امر واقع سیاسی آغاز نمی‌کند بلکه از منطق شروع می‌کند و بر همین اساس آنچه نزد او اصل است امر منطقی است. هگل از طریق منطقش به تأصل امر نظری اعتقاد پیدا کرده است و چون در حوزه منطقش، دولت عبارت است از دولتی که ذات و ماهیت دولت را بطور کلی نشان می‌دهد متوجه نشده است که آن دولتی که در حوزه منطق فهم می‌شود را در مقابل دولت موجود آلمان که دولتی بسیار بد است اشتباه گرفته است. پس باید هگل را واژگونه کرد، یعنی منطقش را باید کنار گذاشت زیرا سیاست برای منطق نیست بلکه برعکس منطق برای سیاست است. مارکس می‌نویسد: آنچه براستی در فلسفه حق هگل نظر را جلب می‌نماید فلسفه حقوق نیست بلکه منطق است. تحقیق فلسفی این نیست که اندیشیدن در تعیّنات سیاسی تجسد پیدا کند بلکه بر عکس ناظر براین است که تعینات سیاسی موجود براندیشیدن‌های انتزاعی، وجودی لطیف پیدا بکند [۴]. مارکس درادامه می‌نویسد: تحقق امور در مرتبه فلسفی منطق امر نیست بلکه امر منطق است. منطق، میزان دولت نیست بلکه دولت، میزان منطق است.

بنابراین ایراد مارکس به هگل این است که همه چیز را در مرتبه وجودی آن لحاظ می‌کند و بعد همه چیز را واژگون می‌کند. این یعنی چه؟ یعنی شرط را بجای مشروط و مسبِب (به کسر ب) به جای مسبَب (به فتح ب) واژگون می‌کند. این حرفی است که مارکس بعد‌ها به شیوه‌های مختلف آن را آسان‌تر خواهد گفت که وجود بر فکر تقدم دارد و نه فکر بر وجود، در واقع این‌‌ همان ایرادی است که مارکس می‌گیرد که ایدئالیسم هگلی فکر را مقدم می‌شمارد ولی ماتریالیسم ماده یا امر واقعی را مقدم می‌داند، به تعبیر فلسفی‌تر گفته‌اند که وجود برفکر تقدم دارد. مارکس از اینجا این ایراد را به هگل می‌گیرد که این نسبت‌ها را عکس کرده است و چون عکس کرده دچار توهمات بورژوایی شده است. اما حرف هگل در اینجا پیچیده ترازایراد مارکس است. حال بپردازیم به اینکه چرا این طور است وچرا هگل منطق را وارد می‌کند؟. در اینجا هگل اتفاقا ارسطویی است و به تقدمی اعتقاد دارد که در عین حال تأخر را هم می‌تواند رعایت کند. یعنی چه؟ یعنی اینکه درست است که هگل از دولت آغاز می‌کند و جای شرط و مشروط را عوض کرده است و قبلاً ازهگل نقل کردیم که گفت جامعه مدنی و خانواده قبل از دولت وجود دارند اما پس از تشکیل دولت این دولت است که اهمیت و تقدم پیدا می‌کند. مارکس اینجا حرف هگل را نامربوط می‌داند و می‌گوید که اگر شرط وجود دولت جامعه مدنی است این رابطه نمی‌تواند بر عکس شود، اگر گفتید دولت مهم‌تر است این رابطه را عوض کرده‌اید.

هگل در پیچیدگی خود به نوعی این را گفته بود که اگرچه جامعه مدنی شرط وجود دولت است اما دولت هم شرط وجود جامعه مدنی است، یعنی جامعه مدنی به مفهوم لیبرالی موقعی محقق می‌شود که دولت وجود داشته باشد واگردولت وجود نداشته باشد جامعه مدنی ازهم می‌پاشد. هگل این شرط و مشروط را به طور پیچیده‌ای وارد کرده است و بهمین دلیل استنادش به منطقش بود که این روابط پیچیده را توضیح می‌دهد. مارکس فقط از یک زاویه نگاه می‌کند و می‌گوید این اگر شرط است دیگر نمی‌تواند مشروط باشد و بالعکس. اما این شرط و مشروط را به این دلیل هگل در یک نسبت دیالکتیکی پیچیده آورد که بگوید هم آزادی فرد و هم قدرت دولت مهم هستند و اگر قدرت دولت وجود نداشته باشد آزادی فرد هم نمی‌تواند وجود داشته باشد و هم چنین اگر آزادی فرد وجود نداشته باشد دولت مقتدری هم نمی‌تواند وجود داشته باشد. مارکس می‌گوید هگل مسبِب و مسبَب را با هم اشتباه گرفته و در دام ایدئولوژی بورژوایی افتاده است که امور را واژگون نشان می‌دهد. مارکس این دیدگاه هگلی را‌‌ همان مشکل speculation یا تأصل حوزه نظر می‌نامد که جای شرط ومشروط را واژگون کرده است ومی گوید اگرچه خانواده وجامعه مدنی پیش شرطهای دولت هستند ولی این دو درمعنای دقیق کلمه مراتب تعیین کننده وعامل [۵] بشمارمی آیند اما درقلمرو تأصل نظر، این نسبت معکوس شده است.

مارکس درتوضیح ایراد خود می‌نویسد: بدیهی است که دولت سیاسی بدون شالوده طبیعی خانواده و شالوده مصنوع جامعه مدنی نمی‌تواند وجود پیدا کند و این دو، شرط لازم تحقق دولت هستند، اما در قلمرو نظر شرط جای مشروط، تعیین کننده جای متعین و و مولّد (به کسر ل) جای مولّد (به فتح ل) را می‌گیرد. مسئله اصلی این است که این ایراد مارکس برگرفته از نظریه فوئر باخ است که گفته بود؛ دین انسان را ایجاد نمی‌کند بلکه انسان دین را ایجاد می‌کند.

مارکس می‌گوید؛ هگل برخلاف دموکراسی که انسان را نقطه آغاز خودش می‌داند و دولت را به انسان عینی (objective) تبدیل می‌کند، از دولت آغاز می‌کند و انسان را به دولت درونی (subjective) تبدیل می‌نماید. منظورمارکس به بیان دیگراین است که در دموکراسی اول افراد وجود دارند و بعد دموکراسی این افراد را در یک نظام واحد بنام دولت متشکل می‌کند. یعنی دولت چیزی نیست جز تجسم انسان در یک امر واحد بیرونی و خارجی. اما هگل به نظر مارکس عکس این عمل می‌کند، یعنی از دولت آغاز می‌کند و می‌گوید انسان به اعتباردولت وجود دارد و انسان دولت درونی است، بر خلاف آنجا که دولت انسان خارجی است که در خارج تحقق یافته است.

مارکس متوجه بوده که حرف پیچیده‌ای می‌زند و لذا در ادامه به تبعیت از فوئر باخ به چیزی اشاره می‌کند که کمی قابل فهم‌تر است و می‌گوید؛ همانطورکه دیانت انسان را خلق نمی‌کند بلکه بر عکس انسان دیانت را خلق می‌کند، نظام حکومتی هم مردم را ایجاد نمی‌کند بلکه بر عکس مردم نظام حکومتی را ایجاد می‌کنند. این مساله به شیوه‌های مختلف قبل از مارکس هم مورد اشاره قرار گرفته بود که مردم بدون نظام حکومتی (constitution) انبوهی بی‌تحرک از مردم هستند ولی مردم به معنای قوم و ملت نیستند، به عبارت دیگر، به نظر آن‌ها طبیعی است که مردم قبل از دولتشان وجود دارند اما از زمانی این انبوه مردم به یک ملت و قوم تبدیل می‌شوند که دولتشان وجود داشته باشد. هگل هم این را گفته بود که فرد وجود دارد اما وقتی که افراد، دولت را ایجاد می‌کنند و دولت وقتی وجود پیدا کرد، آن وقت به جامعه و خانواده‌ای که آن را ایجاد کرده‌اند معنا می‌دهد. به بیان دیگر میان فرد ودولت رابطه شرط ومشروطی دیالکتیکی برقرار است.

اما مارکس می‌گوید که ما دولت را ایجاد کرده‌ایم همچنان که دیانت را ایجاد کرده‌ایم. باید توجه داشته باشیم اولاً برای دست سازانسان بودن دیانت نمی‌توان براحتی استدلال کرد، از آن گذشته اینکه ما دولت را ایجاد کرده‌ایم یا بالعکس درمرتبه اول اهمیت نیست بلکه آنچه که بیش ازآن اهمیت دارد تنظیم رابطه میان انسان و دولت است. البته دلیل اینکه چرا مارکس برانسان سازبودن دولت تاکید دارد این است که می‌خواهد بگوید همانطورکه ما دولت را ایجاد کرده‌ایم آنرا خرد هم می‌کنیم چون ساقط کردن دولت بورژوایی در نظریه انقلابی مارکس اصل مهمی است.

مارکس نقد هگل را ازاینجا شروع کرد که هگل گفته است دولت امری مکانیکی و ماشین وار نیست واین پیشرفت بزرگی است اما در ‌‌نهایت، منطق فکر مارکس بجایی می‌رسد که بگوید اتفاقاً دولت، امری مکانیکی است که ما ایجاد کرده‌ایم تا بعداً با تئوری انقلابی که تدوین می‌کند، بتواند آنرا برهم زند.

*****

ــــــــــــــــــــــــــــ

[۱] – چیزی شبیه سندیکاهای امروزی

[۲] – البته آن ماکیاوللی که آغازگر دوران جدید است وما او را نه می‌شناسیم و نه می‌فهمیم.

[۳] – مارکس اینجا از واژه constitution استفاده می‌کند که طبیعی است نمی‌توانیم آنرا به قانون اساسی ترجمه کنیم.

[۴] – البته ترجمه همین است چون متن خیلی پیچیده است

[۵] – یعنی این خانواده و جامعه مدنی هستند که بطورتاریخی دولت را ایجاد می‌کنند.