«

»

Print this نوشته

جلسۀ دوازدهم ـ کتاب ۱۸ برومرلویی بناپارت

این کتاب بسیار مهم و یکی از دقیق‌ترین کتابهای مارکس است که متاسفانه نمی‌توانیم به صورت کامل به آن بپردازیم. یکی از ویژگیهای مهم این کتاب که به نوبه خود امر ترجمه را دشوارمی سازد، کاربرد اصطلاحات تئاتری در کنار پیچیدگی زبانی معمول مارکس است.

جلسۀ دوازدهم ـ بخش نخست

کتاب ۱۸ برومرلویی بناپارت

 این کتاب بسیار مهم و یکی از دقیق‌ترین کتابهای مارکس است که متاسفانه نمی‌توانیم به صورت کامل به آن بپردازیم. یکی از ویژگیهای مهم این کتاب که به نوبه خود امر ترجمه را دشوارمی سازد، کاربرد اصطلاحات تئاتری در کنار پیچیدگی زبانی معمول مارکس است. [۳۸] از دیگر وجوه توجه مارکس به اصطلاحات تئاتری، این است که قدرت نوعی میزانسن است و به جای بحث از وجود آن طور که فلسفه به آن می‌پردازد، بحث او بر سر مناسباتی است که میان نیروهای اجتماعی ایجادمی شود و بعد تغییر می‌یابد، به تعبیر دیگر، موضوع قدرت، تعادلهاست که خود همواره ناپایدارند، یعنی برای اینکه بتوانند تعادل ایجاد کنند باید همواره در دگرگونی باشند. ماکیاوللی هم از جمله اندیشمندانی است که به قدرت از منظر میزانسن نگاه کرده و نمایشنامه‌ای هم نوشته است که هنوز هم اجرا می‌شود.

ه‌مان طور که دیدیم، در دوم فوریه ۱۸۴۸، پرولتاریا در اروپا و بویژه در فرانسه وارد شد و با کنار زدن سلطنت جمهوری را تثبیت کرد، اما پس از اندکی شکست خورد و این شکست سرآغاز شکستهای دیگری گردید تا اینکه لویی بناپارت سوم به قدرت رسید که مارکس تمام فحشهای ممکن را درباره او به کارمیبرد. مارکس می‌گوید در فرانسه که در جریان انقلاب غولهایی همانند روبسپیر، دانتون، ناپلئون بناپارت و… ظاهر شده‌اند، اما ملت فرانسه آن چنان دچار سقوط می‌گردد که پس از ۶۰ سال و در ادامه غولهای بزرگ به یکباره کرمهای خاکی سر برمی آورند و دلقکی همچون لویی بناپارت قدرت را به دست می‌گیرد. مارکس به دنبال تحلیل این واقعه با توجه به نظریه انقلاب خود است، زیرا درست در لحظه‌ای که مارکس پیکار نهایی را نزدیک می‌دید به یکباره به جای پیکار نهایی و پیروزی تاریخی پرولتاریا، سقوط و هبوط و پس رفت ملت فرانسه و آن اتفاقات منجر به پیروزی لویی بناپارت رخ داد به طوری که خروجی یک انقلاب بزرگ با شخصیتهای بزرگ پس از ۶۰ سال، لویی بناپارت شد. لویی بناپارت در ۲ دسامبر کودتا کرد، یک روز بعد، در ۳ دسامبر، انگلس نامه‌ای به مارکس نوشته و در آن گفته هگل پیر که متولی روح جهانی است الآن می‌توانست سر از قبر بیرون کند و بگوید تاریخ دوبار تکرارمیشود [۳۹]. مارکس هم کتاب ۱۸ برومر را با نظریه تکرار تاریخ آغاز می‌کند. مارکس می‌گوید هگل در جایی این ملاحظه را آورده است که همه رویداد‌ها و شخصیتهای بزرگ تاریخ جهانی گویی دو بار به صحنه می‌آیند، وی فراموش کرده است اضافه کند که بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت نمایش خنده دار.

مارکس سعی دارد توضیحی درباره تکرار نقش‌ها و شخصیتهای مهم بدهد. مارکس اینجا ناچار سنت را وارد می‌کند که تا اینجا در منظومه فکری او جایگاهی نداشت و می‌گوید درست است که تاریخ پیش می‌رود و پیکار نهایی نزدیک می‌شود اما پیکار نهایی در یک شرایطی رخ خواهد داد که‌‌ همان سنت است. پس از نظرمارکس سنت بار گرانی بر دوش انسانهاست و ناچار باید تکلیف آن را روشن نمود. مارکس با توجه به بازگشت سنت ۶۰ سال پس از انقلاب فرانسه، آن را امری مقاوم ارزیابی می‌کند و با اشاره به اصول ماتریالیزم خود مبنی بر اینکه انسان‌ها تاریخ خود را می‌سازند، می‌گوید درست است که انسان‌ها تاریخ خود را می‌سازند اما نه در شرایطی که آزادانه انتخاب کرده‌اند بلکه در شرایطی که از گذشتگان به آن‌ها داده شده است و انسان‌ها در این شرایط تکلیف خود را با گذشته روشن کنند، آدمیان تاریخ خود را می‌سازند اما نه با مصالحی که آزادانه انتخاب می‌کنند یا اموری که خود برگزیده‌اند بلکه در شرایطی که به طورمستقیم از گذشته به ارث برده‌اند و به آن‌ها رسیده است.

پس در تعریف مارکس، سنت چیزی است که از گذشته به ما داده شده است و یا به ما به ارث گذاشته شده است و ما ناچاریم در درون آن عمل کنیم. مارکس در ادامه با اشاره مستقیم به کلمه سنت می‌گوید سنت همه نسلهای مرده هم چون بار سنگینی مغز زندگان را می‌آزارد و آن‌گاه نیز که چنین می‌نماید که همین زندگان برآنند تا خود و دیگر امور خود را از بنیاد دگرگون و چیزی نو ایجاد کنند که هرگز وجود نداشته است، در همین دوره‌های بحران انقلابی با ترس و لرز، ارواح گذشته را به یاری خود فرا می‌خواند، نام آن‌ها را برخود می‌گذارند، لباس‌ها و شعارهای آن‌ها را وام می‌گیریند تا در این لباس مبدّل و محترم و با این زبان عاریتی، نمایش نوآیین تاریخ جهانی را به اجرا درآورند.

سنت یک امر گذشته است که مردگان به ما داده‌اند و این سنت بار سنگینی است که به ما فشار می‌آورد، نکته جلب توجه اینکه مارکس برای افاده معنی بار سنگین از واژه آلمانی «آلپ» استفاده می‌کند که علاوه بر معنی فشار سنگین، یادآور کوه آلپ هم هست. سعدی هم در غزلی کوه را با سنگینی آن به قرینه آورده و گفته است:

 فراق یار که پیش تو کاهی نیست

بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

این بازی زبانی مارکس و هم چنین تاکید بر «مردگان» به جای گذشتگان نشانگر سنگینی غیر قابل تجمل سنت است و این سنگینی در جایی بیشتر فشار می‌اورد که زندگان می‌خواهند کاری نو، بنیاد کنند، مارکس در ادامه واژه شبح را هم وارد کرد و گفت زندگان برای انجام کار، مجبور به استمداد از شبح مردگان می‌شوند. مارکس بر نکته ظریفی انگشت گذاشته و آن این است که آنجاهایی که ما زندگان می‌خواهیم کار نو و جدیدی انجام دهیم، مجبور به رجوع به مرده ریگ مردگان می‌شویم، به تعبیر دیگر، سخن مارکس درباره شرایط حاکم بر فرانسه در دوره لویی بناپارت در حالی که وی انتظار پیکار نهایی را می‌کشید به این معنی است که ما می‌خواستیم کار بزرگ و نوآیینی انجام دهیم ولی قادر به انجام آن نیستیم و یا فعلاً قادر به این کار نمی‌باشیم، مارکس نمی‌خواهد بگوید که هیچ وقت قادر به انجام آن نیستیم. گویی که مارکس می‌گوید آنجا کمرفرانسویان در زیر بار گران انجام کارهای نوآیین خم می‌شد فریاد «یا شبح گذشتگان» سر می‌دادند که مصادیق آن امثال روبسپیر‌ها و دانتون‌ها و ناپلئون بناپارت‌ها و….. هستند، زیرا آنهاهستند که بزرگی انجام داده‌اند.

پس بازگشت به گذشتگان به این معنی است که ما می‌خواهیم کار بزرگی انجام بدهیم که وجود نداشته و به تعبیر بهتر، رجوع به گذشتگان درجایی است که می‌خواهیم طرح نو و یا نظم نویی درافکنیم، مارکس می‌گوید در چنین شرایطی است که نام گذشتگان را بر خود می‌نهیم و شعار‌ها و لباس‌ها و زبان آن‌ها را به عاریت می‌گیریم.

مارکس این مسئله را با زبان آموختن می‌سنجد و می‌گوید، وقتی کسی زبان جدیدی می‌آموزد هر کلمه را ابتدا در ذهن خود به زبان مادری خود ترجمه می‌کند و آن قدر این کار را انجام می‌دهد تا زبان جدید برایش جا بیفتد، وقتی به روح زبان جدید مسلط شد، آنجاست که زبان مادری را کنارمی گذارد حتی می‌تواند تا جایی پیش برود که زبان مادری را فراموش کند چون دیگر نیازی به آن ندارد، انقلاب هم همین گونه است چون انقلابیون نمی‌توانند در آغاز نقش خودشان را مستقلاً بازی کنند در سایه و پرتو شخصیتهای بزرگ مثل ناپلئون قرار می‌گیرند. مارکس می‌گوید‌‌ همان طورکه هیچ نوآموزی در آغاز یادگیری زبان بی‌نیاز از زبان مادری نیست، انقلاب نیز تا وقتی که نمایندگان و سخنگویان واقعی خود را پیدانکرده باشد یعنی تا تکوین صورت جدید جامعه، ناچار باید از روح غولان پیش از طوفان نوح یاری بجوید.

مارکس معتقداست این اتفاق هم در مورد انقلاب اول فرانسه افتاد که هدفشان تاسیس جامعه بورژوازی بود که تا آن هنگام وجود نداشت و اگرهم از روح مردگان تاریخ یاری طلبیدند به این دلیل بود که می‌خواستند جامعه‌ای ایجاد کنند که نبود چون می‌خواستند به جای جامعه فئودالی، جامعه بورژوازی تاسیس کنند ولی آن‌گاه که جامعه بورژوایی استوار شد و نمایندگان و سخنگویان واقعی خود را پیدا کرد، اشباح رومی و مردگان را به گورهای خود بازگرداندند.

زمانی امثال روبسپیر و دیگران ادای رومی‌ها را در می‌آوردند، اما چون بورژوایی تثبیت شد، آنان هم به استقلال خود رسیدند. مارکس در ادامه می‌نویسد جامعه بورژوایی برای استقرار خود به قهرمان نیاز دارد و درانقلاب فرانسه این قهرمانان و آرمانهای آنان را در سنتهای روم باستان یافتند تا چهره راستین نبردهای بورژوایی را پنهان کنند. اما چرا در انقلاب اول فرانسه ناچار شدند از شبح چهره‌های رومی یاری بجویند؟ مارکس در جواب می‌گوید چون جامعه بورژوایی نمی‌توانست اسم خودش را بیاورد و بگوید من می‌خواهم یک نظام طبقاتی بیاورم از این رو خودش را در پشت رومی‌ها پنهان کرد. مارکس در ادامه توجیه خود می‌گوید بیدار کردن مردگان در این انقلاب‌ها برای تجلیل نبردهای جدید بود و نه تقلید از مبارزات گذشته. نباید این اشتباه را بکنیم که انقلاب کبیر فرانسه وقتی از لباس رومی‌ها را به عاریت گرفت هدفش این بود که می‌خواهد ما را به گذشته برگرداند چون انقلابهای جدید حتی اگر از گذشته هم تقلید کنند، روی به آینده دارند، اصولاً انقلاب روی به آینده دارد، هدف انقلاب اول فرانسه از بیدار کردن مردگان رومی، تجلیل از مبارزات کنونی بود تا بدین وسیله بگوید که شخصیتهایی که این نقش کنونی را در انقلاب بازی می‌کنند، کسانی در حد رومیان هستند که برای اروپائی‌ها مهم و محترم بودند، به آنکه بخواهند ما را به گذشته برگردانند. مارکس می‌گوید برای بالا بردن ارزش وظایفی مشخص در خیال مردم بود که این کار را انجام دادند.

مارکس در ادامه به صورت تئاترال می‌گوید استمداد از گذشته برای بازیافتن روح انقلاب بود نه برای به حرکت درآوردن دوباره شبح انقلاب گذشته. مارکس در این پلان دو اصطلاح متعارض را به کارمیگیرد، یکی روح انقلاب کنونی که پیش می‌رود و دیگری شبح انقلاب گذشته که تمام شده و جزو مردگان است.

آنچه گذشت دیدگاه عمومی مارکس بود برای توضیح چرایی حضور دوباره اشباح گذشتگان بر روی صحنه تحولات تاریخ جهانی و اینکه اصولاً چرا اشباح زنده می‌شوند و چرا ما در این صحنه به شبح نیاز داریم. مارکس بدین وسیله می‌خواهد بگوید که نظریه عمومی‌اش درباره تاریخ و انقلابهای جدید به رغم تحولات مربوط به لویی بناپارت درست است و بازگشت به گذشته امکان پذیر نیست و در توجیه شکست انقلاب جدید می‌گوید انقلاب‌ها حتی اگر به ظاهر شکست بخورند در باطن شکست نمی‌خورند، با شکست ظاهری انقلاب جدید پاریسی‌ها دلزده شدند اما برداشتن قدم بزرگ کار سختی است و نباید انتظار داشت کسی در اولین خیز از یک رودخانه بزرگ بپرد و برای خیز بزرگ باید چند بار به عقب برگردد و مفهوم یک ضرب المثل فرانسوی معروف هم می‌گوید برای پرش به جلو بیشتر باید به عقب رفت. مارکس با این مقدمه به توضیح پدیده لویی بناپارت می‌پردازد و می‌گوید در کودتای دوم دسامبرشخص ماجراجویی روی کار آمد که ابتذال دل آزارخود را زیر نقاب آهنین مرده ناپلئون پنهان کرده بود و اشتباه اینجا صورت گرفت که کسی متوجه نشدکه این شخص با نقاب آمده است و مردم فکر کردند که شبح انقلاب کبیر فرانسه است که بار دیگربه حرکت درآمده است ولی بلافاصله متوجه شدند آنان را به دوره‌ای که سپری شده بازگردانیده‌اند، نتیجه اینکه آنچه فرانسویان با آمدن لویی بناپارت به دست آوردند نه کاریکاتوری از ناپلئون پیر، بلکه کاریکاتوری بود که خود آنان از ناپلئون پیر به گونه‌ای کشیدند که در آن زمان به تصورشان می‌آمد… انقلاب فوریه اتفاقی بیسابقه بود و از این روی جامعه کهن را غافلگیر کرد، مردم آن را هم چون حادثه‌ای در سطح تاریخ جهانی تلقی کردند که دوران جدیدی با آن آغاز می‌شود در حالی که کودتای دوم دسامبر توانست همه امتیازهای لیبرالی را از آن‌ها بگیرد اما به جای اینکه جامعه مضمون نویی پیدا کند به نظر می‌رسید که دولت به کهن‌ترین صورت خود برگشت با این همه انقلاب امری محتوم و بازگشت ناپذیر است و در فاصله سالهای ۴۸ تا ۵۱ جامعه فرانسه در زمانی کوتاه و با شیوه‌های انقلابی به تجربه‌هایی دست یافته است که اگر پیش از انقلاب فوریه به دست آورده بود آن انقلاب چیزی بیش از یک تکانی در سطح می‌توانست باشد اما با کودتای دوم دسامبر جامعه به عقب برگشت. مارکس اینجا به تقسیم بندی انقلاب‌ها دست زده و می‌گوید ما دو نوع انقلاب داریم، انقلابهایی که در قرن ۱۸ اتفاق افتاده‌اند که انقلابهایی سریع بودند و به‌‌ همان نسبت هم به سرعت از شور افتادند. انقلابهای نوع دوم یا جدید انقلابهای اجتماعی هستند که شکست ناپذیرند و نمی‌توانند به عقب برگردند اما عقب هم می‌روند با این توضیح که انقلابهای قرن نوزدهم، انقلابهای شور و هیجان نیستند که در یک لحظه ظاهربشوند و زود هم افول کنند بلکه انقلابهایی هستند که با کندی حرکت می‌کنند و در هر مرحله حساسی هم می‌ایستند و حرکت خود را بازنگری کرده و موردنقد و انتقاد قرارمیدهند و این خودآگاهی جدیدی است که به این وسیله خودشان را تصحیح می‌کنند و این توقف برای سنجش امکانات و هدف و تصحیح مسیراست، انقلابهای قدیم شور و شوق زیاد ایجاد کرده و زود هم فروکش می‌گردند و از این جهت به تجدید خاطره‌های تاریخ جهانی نیاز داشتند، اما انقلابهای جدید به چنین یادآوریهایی نیازندارند و باید مردگان را به حال خود‌‌ رها کند تا مردگان خود را دفن کند تا انقلاب بتواند به مضمون جدیدش دست پیدا کند، در انقلابهای گذشته عبارت از مضمون فرا‌تر می‌رفت ولی اینجا مضمون در عبارت نمی‌گنجد [۴۰]، نه خاطره گذشته که آینده غزل انقلاب اجتماعی قرن نوزده را ایجادمی کند و تا زمانی که همه بازمانده‌های خرافات را ازپیش پا برندارد، نخواهد توانست به هدف خود برسد. انقلابهای پرولتری مانند انقلابهای سده نوزده پیوسته در حال انتقاد از خود است و لحظه‌های در مسیرحرکت خود می‌ایستد و در آنچه انجام داده‌اند نظر می‌کند تا تلاش از سر گیرند، تردید‌ها و ناتوانیهای نخستین تلاشهای خود را به سخره می‌گیرند، رقیب را جز برای این بر زمین نمی‌زنند که از زمین نیرویی تازه بر گیرد و در رویارویی خود دهشتناک‌تر قد برافرازد و در برابر بزرگی و نامشخص بودن هدفهای خود بار‌ها عقب می‌نشینند تا لحظه‌ای که کار به جایی رسد که همه راههایی بازگشت بسته باشد و در شرایطی قرار گیرند که فریاد بزنند: «اینک رودوس اینجا باید جهید، اینک گل اینجا باید پای افشاند».

*****

جلسۀ دوازدهم ـ بخش دوم

در جملاتی که ترجمه آن‌ها گذشت، کلمه غزل انقلاب نشانگر این است که انقلاب غزلی است که گفته خواهد شد و این آینده است که این غزل را خواهد سرود نه گذشته، غزل انقلاب چیزی است که تا تمام خرافات بازمانده گذشته روفته نشود ابداع نخواهد شد، به تعبیر دیگر، انقلاب آمده است تا تمام خرافات به جا مانده از گذشته را به زباله‌دان تاریخ بسپارد، انقلابهای قرن نوزدهی که انقلابهای پرولتری هم جزو آن هاست همواره می‌ایستد و خود را نقد می‌کند، رقیب خودشان را به زمین نمی‌زنند مگر برای آنکه از مام زمین قدرت بگیرد و به رقیب سرسخت تری تبدیل شود تا با دشمن قوی‌تر مبارزه کند، در برابر اهداف بزرگ و نامشخص خود در آینده ناچار به گذشته نگاه می‌کنند تا زمانی که ببینند تمام راههای بازگشت به گذشته بسته شود و وقتی تمام راههای بازگشت به گذشته بسته شد اینجاست که اروپا فریاد خواهد زد اینجاست که باید جهید و اینجاست که باید رقصید چون راه بازگشت به گذشته بسته شد و «رهی باشد اگردر پیش روی است» این‌ها توضیح مارکس برای مقاطعی از تاریخ است که از نظر ما متوقف شده و ایستاده است و ما را دچار یاس و نومیدی می‌کند، مارکس می‌گوید اتفاقاً این مقاطع مقاطعی است که راه بازگشت به گذشته بسته می‌گردد و از این حیث بسیار مهم هستند.

همه این مقدمات مارکس برای توضیح کودتای دوم دسامبر ۵۱ است که لویی بناپارت با نقاب ناپلئون بناپارت قدرت را به دست گرفت، اما مارکس معتقد است که پیروزی نهایی اتفاق خواهدافتاد و می‌گوید گرچه جمهوری اجتماعی در روزهای ژوئن [۴۱] در خون پرولتاریای پاریسی خفه شد اما در پرده‌های دیگر نمایش نیز همچون شبحی پرسه می‌زند. و در جایی دیگر در همین معنی گفته انقلاب مرد زنده باد انقلاب. مارکس معتقداست شبح انقلاب بالاخره مضمون جدید خود را پیدا خواهد کرد و می‌گوید انقلاب تحولی در بنیادهاست و این انقلاب هنوز سفرخود از برزخ را به پایان نرسانده است و کارخود را روشمندانه پیش می‌برد. می‌دانیم که کلمه برزخ برای کسانی به کار می‌رود که ثواب‌هایشان آن قدر نیست که مستقیم به بهشت بروند لذا مدتی را در نیمه راه بهشت می‌مانند تا گناه‌هایشان بخشوده شود تا نیمه راه باقی مانده به بهشت را بپیمایند. مارکس می‌گوید انقلاب هم هنوز در نیمه راه است و در حال تدارک نیمه دوم راه می‌باشد، تدارک نیمه دوم هم به این ترتیب است که انقلاب اول به مجلس و سپس به قوه مجریه فرصت می‌دهد قوی شوند تا رقبای قوی را به زمین بزند سیرتاریخ همه این مقدمات را در پنهانی فراهم می‌اورد و نتیجه آن با چشم دیده نمی‌شود، نتیجه این دگرگونی‌ها تنها زمانی دیده می‌شود که کار تدارک نیمه دوم به انجام رسیده باشد و آن روز همه اروپا فریاد شادی سر خواهد داد که «موش کور پیر چه نقبی زدی» [۴۲]

 مارکس می‌گوید انقلاب تا نیمه راه آمده و در حال تدارک مقدمات نیمه دوم است، اما مقدمات در کجا آماده می‌شود و در کجا تار و پود آن به هم بافته می‌شود؟ مارکس درجواب می‌گوید این امر زیرزمینی است و با چشم دیده نمی‌شود و تاریخ همواره در حال ریسیدن این پارچه و تابلو تحول جهانی است و خواهد رسید آنجایی که ناگهان این تابلو دیده شود، درست آنجا که ما مایوس از رخ ندادن اتفاق هستیم اتفاق رخ می‌دهد، چون انقلاب امری است که در اعماق و بنیاد‌ها اتفاق می‌افتد. اینجاست که مارکس از شکسپیر نقل می‌کند که موش کور پیر چه نقبی زدی. البته قبل از مارکس هگل این را از شکسپیر نقل کرده بود [۴۳]. مارکس با اشاره به موش کور و نقب زمین می‌گوید انقلاب همواره در بنیاد‌ها عمل می‌کند و ما جایی ایستاده‌ایم که زیر پایمان خالی است و انقلاب چون پیوسته در اعماق عمل می‌کند لذا ما تحولات آن را نمی‌بینیم و تاریخ تارهای انقلاب را می‌تند بی‌آنکه ما ببینیم ولی روزی خود را نشان خواهد داد و آن روز باشگفتی خواهیم گفت عجب نقبی زدی!

صبغه تئاتری کتاب ۱۸ برومرلویی بناپارت اینجا با ارجاع مستقیم به شکسپیر به اوج خود رسیده است و مارکس با این اشاره هامی گوید تاریخ جهانی نمایش بسیارعجیبی است با شخصیتهای بزرگ و اتفاقاتی که در آن می‌افتد، بسیاری از اتفاقات اصلی در جایی غیر از سن نمایش به آرامی در حال تکوین است که ما نمی‌بینیم ولی ناگهان در روی صحنه آن اتفاقات را خواهیم دید و فریاد خواهیم زد،‌ای موش کور پیر چه نقبی زدی.

مارکس با توجه به شکست انقلاب پرولتری با این مقدمات می‌خواهد بگوید انقلاب شکست نخورده بلکه در نیمه راه است و از هگل هم نقل کرده که انقلاب مرد زنده باد انقلاب [۴۴]. تدارک و مقدمات نیمه دوم راه انقلاب در بنیاد‌ها در حال تکوین است و انقلاب به وقوع خواهد پیوست و تمام خرافات گذشته را به دور خواهد ریخت، ایستادن انقلاب در نیمه راه و روی کارآمدن لویی بناپارت یا ناپلئون سوم برای این است که انقلاب بتواند گذشته خود را بسنجد تا بتواند در آینده بهترعمل کند. مارکس اینجا توضیحی هم درباره اینکه دلقک‌ها کجا به حکومت می‌رسند وارد کرده است و می‌گوید، تاریخ جای شخصیتهای بزرگ است و آنجا‌ها که کسی جرات نمی‌کند قدرت را به دست بگیرد دلقک‌ها ظاهر می‌شوند و قدرت را در دست می‌گیرند، پرولتاریا از آنجا که هنوز آماده انقلاب نبود و بورژوازی هم از پرولتاریا می‌ترسید و در نتیجه کسی وارد صحنه شد که هیچ هویتی نداشت، لویی بناپارت نماینده تمام کسانی است که نماینده‌ای ندارند. مارکس در جمله بسیار جالب توجه می‌گوید روستاییان توان اینکه نماینده‌ای داشته باشند را ندارند و باید کسی نمایندگی آن‌ها را بر عهده بگیرد چون روستاییان به لحاظ بیرونی به دلیل اینکه تحت یک نظام واحد بهره کشی هستند یک طبقه محسوب می‌شوند اما به لحاظ آگاهی طبقاتی یک طبقه به شمار نمی‌آیند. البته کسی که نمایندگی طبقه‌ای که خود توان نمایندگی از خود را ندارد برعهده می‌گیرد، آقا و سرور آن‌ها هم هست، در واقع روستاییان اربابشان را به عنوان نماینده انتخاب کردند [۴۵].

تدارک نیمه دوم انقلاب در فرانسه بیست سال طول کشید چون لویی بناپارت به مدت بیست سال در فرانسه حکومت کرد. خوب است این نکته مربوط به تاریخ خودمان را هم اینجا مطرح کنیم و آن اینکه در زمان حاکمیت لویی بناپارت، میرزا یوسف خان مستشارالدوله نویسنده کتاب «یک کلمه» در پاریس حضور داشت. فرانسه عهد لویی بناپارت برای میرزا یوسف خان مستشارالدله ساکن پاریس مهد آزادی و قانون و بهشت برین جلوه می‌کرد و هیچ یک از اتفاقات و بی‌قانونی و دیکتاتوری که مارکس از لندن در فرانسه می‌دید را نمی‌دید زیرا ما‌‌ همان قانون اساسی را که لویی اجرا نکرد و در نتیجه جمهوری را به امپراطوری تبدیل کرد هم نداشتیم.

لویی بناپارت مثل همه حاکمانی که وقتی در داخل نمی‌توانند جامعه را اداره کنند سعی می‌کنند بحران ناکارآمدی و مشروعیت خود را به بیرون از مرز‌ها فرافکنی کنند، برای فرار از بحرانهای داخلی، جنگ با ایتالیا و غیره را همیشه مطرح می‌کرد و در ‌‌نهایت هم با پروس واردجنگ شد، می‌دانیم که پروس تا قبل از آمدن بیسمارک به دلیل تعدد شهریاران آلمان قدرتی به حساب نمی‌آمد. دو ایالت آلزاس و لورن در شمال شرق فرانسه همواره مورد اختلاف دو کشور بود و لویی برای تصرف آن‌ها اقدام به لشکرکشی نمود که با مقاومت پروس روبرو گردید. آلمان ابتدا اعلام کرد که جنگش دفاعی است و وقتی قدرتش بر لویی چربید با اعلام و دستورامپراطور ویلهم، نیروهای آلمانی وارد مرزهای فرانسه شده و تا نزدیکی پاریس پیش رفتند. در این زمان لویی بناپارت که پادشاهی دوم بود سرنگون شد و جمهوری سوم اسقرار یافت که یکی از بد‌ترین جمهوریهای فرانسه است. در خلال جنگ علیه آلمان، جنبش کارگری پاریس بیش از پیش قدرتمند شده بود و از سوی دیگرموش کورهم نقب خود را زده بود. دولت مرکزی وقتی دید توان مقابله در برابر نیروهای آلمانی را ندارد به سمت شهر ورسای عقب نشینی کرد.

با استقرار دولت در شهر ورسای که در حدود ۳۵ کیلومتری شرق پاریس است، پایتخت از دولت خالی شد و کارگران و مردم شهر در شهرداری پاریس که شرحی مختصری از آن گذشت جمع شده و ارتش مردمی که عمده آن‌ها کارگران بودند تشکیل داده و در مقابل آلمان‌ها به مقاومت پرداختند، در این زمان بود که چون دولت توان هیچ کاری نداشت، کارگران به مرکزیت شهرداری اداره امور شهر را در دست گرفته و تشکیل کمون [۴۶] پاریس رااعلام کردند.

اصطلاح کمونیزم (نظام کمون‌ها) هم ازهمین کلمه سرچشمه گرفته است. هم چنین کمون فرانسه همریشه common انگلیسی به معنی مشترک است، یعنی گروهی که دارای منافع مشترک و مناسبات نزدیک به هم هستند، فکر کمون با تلاشهای مارکس و انگلس در اروپا تثبیت شده بود و آن‌ها این اعتقاد را داشتندکه کارگران وقتی قدرت را به دست می‌گیرند باید بتوانند از ساختارهای سیاسی و حکومتی شناخته شده بیرون آمده و یک نظام و ساختار نویی بر پایه کمون ایجاد کنند، پس کمونیزم در این مفهوم یعنی نظامی مبتنی بر ساختار کمون، پس ازخروج دولت از پاریس، کارگران در شهرداری متشکل شده و اعلام کردند اینک در پاریس دولتی وجود ندارد و ما مردم متشکل فرانسه هستیم که دولت را به رسمیت نمی‌شناسیم و به جای آن کمون پاریس را اعلام می‌کنیم.

کارگران پس از اعلام کمون پاریس دست به اصلاحات ساختاری و اساسی مثل بخشودگی وام‌ها و قرض‌ها و اجاره‌های دولتی زدند و هم چنین گفتند که تمام کارمندان دولت یا باید در خدمت مردم باشند یا از خدمت کناره گیری کنند. از دیگر اقدامات کمون، الغاء کار شبانه و تعیین حداقل حقوق و تعیین حقوق یکسان برای همه در سطح حقوق کارگران و تعیین برخی بیمه‌های عمومی بود. برخی از این اقدامات‌‌ همان اهدافی بود که مارکس در انتهای کتاب مانیفست آن‌ها را به عنوان اهداف حکومت کارگری آینده برشمرده بود.

مارکس که در جریان کمون پاریس قرار داشت و حوادث آن را از نزدیک دنبال می‌کرد از این اقدامات تجلیل کرد و نوشت کمون پاریس یک مورد استثنایی بود که قدرت بدون اعمال خشونت آمیز دیگر انقلاب‌ها به دست مردم افتاد. انتقال قدرت با مسالمت انجام شد و کسی به مخالفین تعرض نکرد و جز در موارد بسیار استثنایی اموال مخالفین مصادره نشد به طوری که مجموع اموال مصادره شده از ۸۰۰۰ فرانک فرانسه فرا‌تر نمی‌رفت.

مارکس در آغاز مانیفست گفته بود که شبح کمونیزم در اروپا در گشت و گذاراست و همه قدرتهای ارتجاعی اروپا در برابر آن بر خود می‌لرزد. مارکس اینجا، تشکیل کمون پاریس را تحقق‌‌ همان ایده معرفی می‌کند و در ادامه این بیم را هم پیش کشیده که درست است که آلمان و فرانسه در حال جنگ با هم هستند اما ممکن است هر دو کشور علیه کمون با هم به سازش برسند. البته دیری نپائید که چنین شد و دولت مرکزی که در ورسای مستقر بود به تدریج از شرق پاریس که محله‌های فقیرنشین در آن قرارداشت به کارگران حمله آورده و در طول یک هفته مقاومت کارگران، کشتار وسیع و فجیعی به راه انداختند که برغم گذشت قریب به ۱۵۰ سال از آن واقعه هنوز برخی آثار آن از جمله دیواری که در پای آن هزاران نفر کشته بودند هنوز پا برجاست، عده زیادی دستگیر و عده بیشماری هم متواری شدند.

کمون پس از دو ماهی که بر سر کار بود به طرز فاجعه آمیزی در فرانسه شکست خورد.

کتاب جنگ داخلی در فرانسه، در واقع کتاب نیست بلکه حاوی سه خطابه است که مارکس در برابر شورای اروپایی انترناسیونال اول ایراد کرده است. یکی از این خطابه‌ها قبل از اعلان تشکیل کمون پاریس توسط کارگران ایراد شده است. مارکس در این خطابه همانند گذشته پیش بینی کرده است که در این جنگ (اول جنگ فرانسه و پروس) هرکس پیروز شود ناپلئون سوم رفتنی است و کارگران این گونه که ایستاده‌اند (عدم شرکت در جنگ) اگر بایستند جنگ می‌تواند خاتمه پیدا کند. و کار انترناسیونال هم در آن زمان در هر سه کشور آلمان، فرانسه و انگلیس این بود که با انتشار بیانیه‌هایی اعلام کردند این جنگ، جنگ بین دو قدرت سلطه طلب است و کارگران در این جنگ شرکت نخواهند کرد. یکی از ایرادهای تئوری مارکس این بود که گفته بود کارگران انگلیسی به کارگران هندی نزدیک ترند تا بورژوازی انگلیس، اما حوادث متعددی نشان داد که کارگران و بورژوازی انگلیسی در برابرکارگران و بورژوازی هندی با هم به سازش می‌رسند. البته دو خطابه اول و دوم زیاد مهم نیستند ولی خطابه سوم از نظر تحول فکری مارکس فوق العاده است.

مارکس تا اینجا دو مرحله انقلاب فرانسه را تبیین کرده است و اینک که قدرت به دست پرولتاریا افتاده باید تبیین و توضیح جدیدی ارایه کند. مارکس اولاً از به دست گرفتن قدرت توسط کارگران استقبال کرده و آن را‌‌ همان شروع نیمه دوم راه انقلاب می‌شمارد و می‌گوید کارگران نشان دادند که می‌توانند قدرت را به دست گرفته و جامعه را اداره کنند و تدابیرشان هیچ قابل مقایسه با تدابیر بورژوازی که تاکنون اداره کرده نیست بلکه بهتر و توأم با عدالت اجتماعی و تحقق جمهوری اجتماعی است.

اما کشتار مارس ۱۸۷۱‌‌ همان طور که مارکس می‌گوید روی لویی بناپارت را سفید کرد، شکست دیگری که مارکس انتظار آن را نداشت آن هم با خشونت و کشتار فجیع بر پرولتاریا تحمیل شد، مارکس اینجا نتیجه بسیار مهمی می‌گیرد که در واقع آخرین حرف او در نظریه سیاسی‌اش است که بعداً دستمایه نظریه لنینی دولت قرارخواهد گرفت و آن این است که مارکس در ۱۸ برومر هم گفته بود که کارگران نمی‌توانند ماشین دولت را به صورت آماده در تصرف خود گرفته و آن را در راستای اهداف خود به کار بگیرند و این تجربه دوم یعنی شکست کمون هم آن را تقویت می‌کرد اما مارکس در آن زمان یعنی نوشتن کتاب ۱۸ برومر، به صورت دقیق نمی‌دانست که چه اتفاقی می‌افتد و نظریه او در سیاست چه سمت و سویی خواهد گرفت، بعد از شکست کمون به این نتیجه مهم رسید و گفت که دولت یک ماشین است و این ماشین دولت به این صورتی که به تصرف طبقه کارگر در می‌آید نمی‌تواند باقی بماند، تجربه کمون نشان داد که این ماشین باید بشکند. مارکس نتیجه می‌گیرد که انقلاب پیروز نخواهدشد مگر اینکه بتواند ماشین دولت را خرد کند و این آخرین نتیجه‌ای است که مارکس در حوزه سیاست گرفته است.

سومین خطابه مارکس در واقع تجلیل از پرولتاریاست که برای اولین بار ماشین دولت را شکست و نشان داد که کمون یعنی سازمانی از افرادی که منافع مشترک دارند و هم چنین صورت آینده دولت بعد از انقلاب از نظرمارکس عبارت از کمون خواهد بود. بعداً که لنین انقلاب کرد گفت همه قدرت‌ها باید به شورا‌ها (سویت‌ها) داده شود. اما کمون چه بود و چرا مارکس آن را پیش کشید؟

درست است که مباحث مارکس از بحث هگل از جامعه و دولت آغاز می‌شود اما مارکس اعتقاد دارد که دولت چیزی است که بر روی جامعه سوارمیشود و مناسبات قدرتی را برای اعمال سلطه بر بخشی از جامعه ایجاد می‌کند، جامعه دارای طبقات و به تبع آن تنشهایی است و در مناسبات قدرتی که میان آن‌ها ایجاد می‌شود یکی از این طبقات دولت را در اختیار می‌گیرد و در واقع دولت ابزار بهره کشی یک طبقه از طبقات دیگراست و چون اساس بر جامعه است و نه بر دولت پس دولت به عنوان یک زائده‌ای که جامعه برای تداوم بهره کشی ایجاد می‌کند باید از میان برداشته شود. طبیعی است که این نوع از دولت یعنی دولت به عنوان ابزار و عامل بهره کشی یک طبقه از طبقات دیگر در برخی دوره‌های تاریخی وجود داشته است.

*****

بخش پایانی

یکی از ویژگیهای تجدد این است که برخی از حوزه‌های مناسبات اجتماعی استقلالی پیدامی کنند. مارکس می‌توانست متعرض این مسئله نشود یعنی بگوید همانطورکه گفته‌ام در هر جامعه یک دولت وجود دارد که نماینده منافع طبقه مسلط است اما در همین فرانسه که مارکس به بد‌ترین الفاظ لویی بناپارت را می‌نوازد مارکس با نبوغ خودش چیزی را می‌دیده که اگر خیلی ایدئولوژیک نگاه می‌کرد نباید می‌دیده و آن این است که دولت حتی در آنجا هم به تدریج استقلال خودش را پیدا می‌کرد، مارکس در جنگ داخلی در فرانسه می‌گوید انقلاب فرانسه انقلاب یک منافع خاص بود که طبقه خاصی را روی کارآورد و بعد منافع دیگری در کار بود که سلطنت برگشت، پس از انقلاب فوریه ۱۸۴۸ در خلال جابه جا شدن نوبه‌ای قدرت میان سلطنت و جمهوری تا روی کار آمدن لویی بناپارت، دولت به تدریج از طبقات استقلالی پیدا کرد و آنچه در قلمرو جامعه وجود داشت و به بخشهای منافع عمومی مربوط می‌شد از دولت جدا کردند و به حوزه دیگری بردند که تدبیرامورش در آنجا صورت بگیرد. منظور مارکس این است که لازم بود جامعه برای خودش پل، راه، مدرسه، دانشگاه، و… ایجاد کند، این امور نیاز جامعه است ولی نیاز یک طبقه خاص نیست، بنابراین، آن را به حوزه دولت برده و به آن را از جامعه استقلال دادند و گفتند دولت مستقل از جامعه متکفل ایجاد و اداره این امور است و اسم آن را مصلحت یا منافع عمومی گذاشتند.

مارکس از اینجا ادامه نظریه خودش را پی می‌گیرد و می‌گوید البته من گفتم که یکی از این آدمهایی که سر کار آمد منافع خاصی را دنبال نمی‌کرد و نماینده هیچ طبقه خاصی نبود‌‌ همان لویی بناپارت بود اما او هم در ‌‌نهایت نماینده بود… که جملات مورد نظرش درباره رابطه لویی با دهقانان را قبلاً نقل کردیم.

نتیجه این حرف این است که مارکس متوجه شده بود که در دولتهای ماقبل دوران جدید هم نظام طبقاتی به نوعی در آن‌ها عمل می‌کند هرچند اگر نگوییم کاملاً و همیشه، به عبارت دیگر، همه دولت‌ها از بدیهایی که از آن بیرون آمده‌اند استقلالی پیدا می‌کنند چون دولت بد باید روی طبقه بد و مناسبات بد باید سوار شده باشد اما این دولتهای بد هم در یک جایی استقلالی نسبت به پایه و اساس خود پیدا می‌کنند و به زبان امروز در این استقلال خود متکفل اموری هستند که به ضرورت خواسته آن طبقه‌ای نیست که دولت بد از آن نمایندگی می‌کند. مارکس اما بلافاصله از این توضیح خودعقب نشینی می‌کند و تا آنجا پیش نمی‌رود که بگوید لویی بناپارت هرچند از یک طبقه یا قشر یا گروهی که مارکس برای آنهااعتباری قایل نبود، نمایندگی می‌کرد اما آنجا که خدمات عمومی ارایه می‌کرد مثل اینکه راه یا بیمارستان و… می‌ساخت در چارچوب منافع خاص بورژوازی عمل نمی‌کرد. مثلاً در زمان مارکس ساعت کار به ۱۰ ساعت در روز و ۵ روز در هفته تقلیل پیدا کرد، این گونه اقدامات از آنجا ناشی می‌شود که دولت وقتی بر اساس خواسته مصالح منافع گروه خاصی درست شد و سر کار آمد در برخی موارد استقلال پیدا می‌کند. دولت خوب دولتی است که نسبت به پایه و اساس خود بیشترین استقلال را داشته باشد، یعنی به جای اینکه محل حل و فصل خشونت آمیز مبارزات طبقاتی برای سرکوب یک طبقه دیگرباشد، محل مصالحه و چانه زنی برای نمایندگی بیش از پیش از منافع عامتری باشد. مارکس هرچند به دلیل هوشمندی سرشارش این نکته را دریافته بود اما به دلیل موانع ایدئولوژیک نمی‌توانست و نتوانست از آن بهره برداری کند و از کنار آن رد شد. این آخرین حرف مارکس در حوزه سیاست است.

بعد از این مارکس عمده وقت خود را از یکسو در درون جنبش کارگری صرف مبارزه کرد و از سوی دیگر به مسایل علمی پرداخت. مارکس رساله مهم دیگری هم نوشت و آن رساله کوچک نقد برنامه گوتا است که پس از تشکیل و ارایه برنامه حزب کمونیست آلمان تحریرشده است، نقد برنامه گوتا نقد بسیار دقیقی است که مارکس در آن تعارض‌های آن را با برنامه‌ای که در کتاب مانیفست ارایه شده است نشان می‌دهد. مارکس در این نوشته هم به لزوم شکستن ماشین دولت و ساختارهای نظام بورژوایی و تشکیل اجتماعی برآمده از منافع مشترک کارگرانی که سرمایه‌ای جز کارشان ندارند، تمرکز کرده است و برای اولین بار سوسیالیزم را به صورت رسمی وارد کرده است. مارکس در این کتابچه می‌گوید که گذار به سوسیالیزم در دو مرحله صورت خواهد گرفت، مرحله اول تصرف دولت توسط پرولتاریاست و این مرحله که امکان دارد دستیابی به آن طولانی هم باشد مستلزم دیکتاتوری انقلابی پرولتاریاست، در این دوره است که هرکس به اندازه توانایی‌اش کارخواهد کرد و به اندازه کارش هم دستمزد دریافت خواهد کرد، این مرحله را مارکس سوسیالیزم نامیده است. مرحله دوم مرحله کمونیزم است که هرکس به اندازه توانش کارخواهد کرد و به اندازه نیاز‌هایش عوض دریافت خواهد کرد، در واقع در مقابل کارش تمام نیازهای واقعی‌اش برآورده خواهدشد. این موضوع را مارکس قبلاً در ایدئولوژی آلمانی در ضمن مسایل مربوط به مناسبات تقسیم کارمطرح کرده بود.

درپایان این دوره گذرا نکاتی را به عنوان نتیجه گیری طرح می‌نمایم. به نظر من باتوجه به تجربه تاریخی حدود ۱۵۰ سالی که ما از مارکس داریم، اشکال بزرگی که در او وجود داشت این بود که مارکس استقلال امر سیاسی را از بین برد و به تعبیر دیگر، به امر سیاسی استقلالی قایل نشد. مارکس قدم اول در این اشکال را در نقد هگل برداشت، آنجا که گفت امر سیاسی یا شأن و نشئه سیاسی جامعه، چیزی جز مناسبات اجتماعی آن نیست، به عبارت دیگر، مناسباتی که ما در جامعه ایجاد می‌کنیم مناسبات اجتماعی است (Association) و از این مناسبات قدرت بیرون نمی‌آید، قدرت آنجایی است که مالکیت و بهره کشی وارد می‌شود بنابراین مارکس از اینجا نتیجه می‌گرفت که قدرت یعنی دولتی که بالا سراجتماع ایستاده و به نظام اجتماعی اشراف دارد، مارکس تصور می‌کرد سیاست ساخته کسانی است که جریان بهره کشی به نفع آنهاست یعنی برده داران در یونان و فئودال‌ها در دوره فئودالی و بورژوازی در جامعه سرمایه داری و مارکس فکر می‌کرد که اگر بتوانیم مناسباتی که منجر به بهره کشی می‌گردد را بر هم بزنیم و مالکیت را از میان برداریم، تمام مناسبات دیگری که در یک جامعه ایجاد می‌گردد از جمله مناسبات سیاسی از میان خواهد رفت. به نظر من اشتباه بزرگ مارکس اینجا بود.

ماکیاوللی که مارکس قطعاً او را به خوبی می‌شناخت قبل از وی نشان داده بود که یکی از ویژگیهای اساسی جامعه انسانی ایجاد مناسبات قدرت است و این مناسبات بدیهی است که خاستگاههای خود را دارد هرچند شاید نتوان یک خاستگاه خاص را به عنوان خاستگاه قدرت معرفی کرد یعنی این گونه نیست که بگوییم خاستگاه دولت فقط مالکیت است و اگر مالکیت ایجاد نمی‌شد دولت هم به وجود نمی‌آمد، انگلس هم بعداً در کتاب معروف خود یعنی منشأ خانواده با توجه به داده‌های علمی زمان خود بویژه بررسیهای مورگان نشان داد که اتفاقاً در جوامع ابتدایی قبیله‌ای که مناسبات مالکیت وجود نداشت اما قدرت [۴۷] وجود داشت هرچند این قدرت در صورت دولت نبود، پس قدرت می‌تواند مستقل از دولت وجود داشته باشد و این قدرت اتفاقاً از یکسو عمیق‌تر و نافذ‌تر از قدرت دولت است و از سوی دیگرغیرقابل نقد و انتقاد و جا به جایی است.

ماکیاوللی بخوبی نشان داده بود که مناسبات قدرت چیزی غیر قابل تجزیه و غیرقابل تقلیل به چیز دیگر است که اسید هیچ کاتولیزری در آن عمل نمی‌کند و باید این مناسبات را در استقلال خود مورد توجه و تحلیل قرار دهیم و این مناسبات اتفاقاً اگر در استقلال خود مورد توجه قرار بگیرند، مهارشدنی هستند و اگر این مناسبات با توجه به واقعیت دیگری فهمیده شوند و یا به چیز دیگری تحلیل شوند قابل مهارشدن نیستند، به عبارت دیگر،‌‌ همان طور که در تاریخ اروپای قرون وسطی می‌بینید، وقتی شما قدرت را در دین حل می‌کنید اتفاقی که می‌افتد این است که اولاً قدرت و دولت را نمی‌توانید بفهمید، دوم، با آن ابزارهایی که الهیات مسیحی می‌داد نمی‌توانید قدرت و مناسبات مستقل آن نمی‌توانید مهار کنید.

ماکیاوللی از این جهت اهمیت اساسی و بنیادین دارد که تجدد سیاسی با او آغازمیشود و او کسی است که نشان داد مناسبات قدرت در کجا‌ها ظاهر می‌شود و با علم مناسبات قدرت است که می‌شود آن‌ها را فهمید و مهارکرد. علاوه بر الهیات مسیحی، آنچه در اردوگاه کمونیزم هم اتفاق افتاد جالب توجه است، در این اردوگاه مناسبات مالکیت را از بین بردند ولی مناسبات قدرت از بین نرفت، بلکه از یک در بیرون رفت و از در مخفی تری آمد که دیگر قابل شناخته شدن نبود، در شوروی تصورمیکردند که مناسبات مالکیت را از بین برده‌اند و نیازی به بحث در مناسبات قدرت ندارند و تنها باید مناسبات مالکیت جدید را بررسی کرد زیرا تصور این بود که همه مالکیت در اختیار جامعه است، اما وقتی در اینجامعه تنش به وجود می‌آید شما ابزاری برای فهمیدن این تنش‌ها که سیاسی هستند در دست ندارید زیرا سیاست در اقتصاد حل شده است. وقتی ابزارمناسب برای فهمیدن و مهار تنش‌ها در دست نباشد [۴۸] ناچار ابزارهای غیرسیاسی را وارد می‌کنیم، به تعبیر دیگر، تنش‌ها به دشمن خارجی، بورژوازی و امپریالیزم جهانی نسبت داده می‌شود که اجازه نمی‌دهند مالکیت در جامعه حل شود، ابزار درافتادن با مناسبات استکباری و بورژوازی جهانی هم KGB و نظام امنیتی است. چنین رویکردی به مناسبات قدرت سیاست نیست اما نوع بد سیاست است. این راهی است که مارکس باز کرد، البته مارکس نه می‌توانست همه این‌ها را پیش بینی کند و نه همه این‌ها در تئوریهای او جای می‌گیرد و به همین دلیل برخی نظام حاکم درشوروی را نه دیکتاتوری پرولتاریا بلکه دیکتاتوری بر پرولتاریا می‌دانند.

اما مهمتراز آن تلقی خاص مارکس از سیاست است که فکر می‌کرد همه آنچه اتفاق افتاده و همه اندیشمندانی (از یونان گرفته تا عصر او) که بحثهای سیاسی را مطرح کرده‌اند، همه به عنوان نمایندگان یک طبقه حرف زده‌اند و اندیشه سیاسی آنان اندیشه‌ای در خدمت منافع طبقه متبوع آن هاست، البته هیچ کسی هیچ حرفی نمی‌زند که از آن حرف (آگاهانه یا ناآگاهانه) منافعی در نظر نگرفته باشد، به هرحال آن اندیشمندان معصوم نبوده‌اند و چیزی نتوانستند بگویند که به کارتمام بشریت بیاید اما مسئله اساسی این است که همیشه حرفی می‌زدند که آن حرف در حوزه اندیشه و فکراستقلالی پیدا می‌کرد که چه بسا خلاف منافع آن طبقه و بالا‌تر از آن بود، اینکه آن پدر روحانی قرون وسطایی قرن ۱۲ گفته که ما کوتوله‌هایی هستیم که بر روی شانه‌های غولانی سوار شدیم و بیشتر از آنان می‌بینیم اینجاست که هر کسی چیزی به آن افزوده است، منظور از هر کس، کسانی هستند که چیزی فرا‌تر از محدوده زمان خود گفته‌اند، انباشت گفتن چیزی فرا‌تر از زمان خود و چیزی فرا‌تر از منافع طبقاتی و گروهی است که فکر را پیش می‌برد، اگر در تاریخ تحول به پیش است از انباشت فکرهایی است که فرا‌تر از زمان و فرا‌تر از منافع گروهی است و الا اگر قرار بود که هر متفکری متفکر طبقه خود و متفکر زمان خود بود، تحول تاریخ در‌‌ همان محدوده زمان حضرت آدم یا برده داری زمان ارسطو و یا فئودالیته می‌ماند. ارسطو اگرچه برده داری را توجیه کرده است اما یک چیز مهم دیگر هم گفته که نمی‌توان آن را نادیده گرفت و آن این است که گفت شهر عبارت است از محل تجمع مردمان آزاد و برابر که شهروند نامیده می‌شوند، در این شهر گروهی فرمانروا و دیگران فرمانبران هستند ولی اینجایگاه‌ها ثابت نیستند و عوض می‌شوند، اگر دقت کنیم می‌بینیم که نظر ارسطو در توجیه برده داری در محدوده زمان خودش است اما در عین حال الگوی دموکراسی را هم داده است که فرا‌تر از زمان خودش بود، تاریخ با این سخن است که پیش می‌رود، و، وقتی برده داری منسوخ [۴۹] شد، نفر بعدی یا‌‌ همان کوتوله‌ای که روی غول ارسطو سوار می‌شود نظریه شهروندی او را پی می‌گیرد و تاریخ را پیش می‌برد.

خواندن مارکس هم بسیار مهم است اما با این رویکرد و با در نظر گرفتن این ظرافت‌ها و استقلال‌ها که اتفاقاً در مارکس هم وجود دارد، نه با رویکردی که در ایران خوانده شده و یا رویکردی که احزاب آن را ترویج کرده‌اند که همه‌اش به درد سطل زباله می‌خورد، حتی مارکس در مورد ایدئولوژی‌ها این نکته را گفته که درست است که زیربنا همه چیز را متعیّن می‌کند اما در سده‌های میانه که ۱۰۰۰ سال طول کشید، الهیات کلیسایی آن چنان استقلال و قدرتی نسبت به زیربنای خودش پیدا کرده بود که اجازه تحول نمی‌داد و این یکی از دلایل طولانی شدن قرون وسطی است، مارکس می‌گوید اینجاست که ما یک امر تعیین کننده داریم اما یک امر مسلط هم داریم، از نظرمارکس این فئودالیزم اروپایی است که الهیات کلیسایی را متعیّن می‌کرد، اما الهیات کلیسایی آن چنان استقلال و قدرت یافت که برگشت و به عنوان عامل مسلط، بر خاستگاه خودش که فئودالیزم بود سلطه پیدا کرد. البته بعداً کسانی آمدند و کوشیدند تا این اصطلاحات را دقیق ترکنند که یکی از این افراد پولانزاس بود که بعد از آلتوسر در این زمینه کارهایی کرد.

مارکس این ظرافت‌ها را دیده ولی آن نظریه‌ای که برای کنار زدن پرده پندار ایدئولوژی از مناسبات مطرح کرده بود (ایجاد علم تاریخ) تا مکانیزم‌ها را ببیند اتفاقاً در برخی جا‌ها این مکانیزم‌ها را ندیده است. یک ایراد بزرگ در مارکس که بعد‌ها البته برخی از مارکسیست‌ها سعی کردند این ایراد را رفع بکنند و یکی از این افراد که ما او را کم می‌شناسیم، گرامشی است که از زندان و با خواندن ماکیاوللی متوجه این ایراد شده بود که مسئله هژمونی مسئله بسیار مهمی است و مناسبات قدرت از میان رفتنی نیستند، مناسبات اقتصادی هرچند در جای خود مهم هستند اما مناسبات سیاسی و هژمونی قدرت هم مهم و از میان نرفتنی هستند.

ناپلئون کبیر وقتی آلمان را فتح کرد، در آن زمان گوته نامدار‌ترین اندیشمند جهانی بود که ناپلئون به دیدار او رفت، شخصی به نام آکرمن که منشی گوته بود، مذاکرات آن‌ها را نوشته است. هگل به نقل از نوشته آکرمن می‌گوید که وقتی ناپلئون گوته را دید، پس از گفتگو درباره هنرنمایش حرف مهمی زد و گفت که تقدیر انسان امروز، سیاست است که گریزی از آن نیست. هگل پس از نقل این جمله افزوده که گوته هم آن را تایید کرده بود. تمام اندیشه جدید هم همین را نشان می‌دهد و این چیزی بود که به نظر من مارکس به آن توجه نکرد. حل کردن مناسبات سیاسی که گریزی از آن نیست و تقلیل دادن آن، ایرادی بود که مارکس گرفتار آن شد، مارکس انتظار داشت که انقلاب سوسیالیستی در اروپای غربی اتفاق خواهد افتاد ولی اتفاقاً در این کشور‌ها به دلیل اینکه تجدد تثبیت شده و مناسبات سیاسی استقلال خود را پیدا کرده‌اند، انقلاب سوسیالیستی رخ نداد و نمی‌توانست رخ بدهد، گرویدن برخی کشورهای اروپایی به سوسیالیسم (اروپای شرقی) در نتیجه اشغال ارتش سرخ بود نه انقلاب مورد نظر مارکس و به همین دلیل بلافاصله پس از فروپاشی شوروی آثار سوسیالیزم در این کشور‌ها زدوده شد، جالب اینکه افراطی‌ترین لیبرالهای اروپایی الآن در جمهوری چک هستند.

علت اینکه چرا انقلاب سوسیالیستی در جایی که مارکس انتظار داشت انفاق نیفتاد و در جایی که انتظار نداشت اتفاق افتاد این است که در کشورهایی که سوسیالیست شدند به دلیل استبداد حاکم، مناسبات سیاسی به استقلال خود دست نیافت و استبداد، اجازه استقرار دولت جدید را نداد و اصولاً نظام تزاری روسیه را نمی‌توان دولت نامید چون دولت یعنی جایی که نمایندگان طبقات و منافع گوناگون بر اساس مناسبات قدرت، در آن، تنش‌ها را کمتر می‌کند و به مصالحه دست می‌یابند، هرچند نسبت به نظام ما در آن زمان آن چنان که آخوندزاده پس از دیدن تفلیس ارزیابی کرده، بهشت برین و مهد آزادی و قانون بوده است. در حکومتهای استبدادی مثل تزار یا شاهنشاهی، دولتی وجود ندارد بلکه شاه نهاد است، شاه کل نهادهاست، وقتی شاه را بردارید چیزی به نام جامعه نمی‌ماند. مارکس درباره رابطه لویی بناپارت با دهقانان می‌گوید که چون نما یندگی آن‌ها را نداشت لذا سرور آن‌ها شد، پس دولت پادشاهی یا تزاری نماینده جامعه نیست بلکه سرور آنهاست.

حرفهای من درباره مارکس در اینجا به پایان می‌رسد اما در واقع آغاز بحث اینجاست که سیاست ناچار تقدیرماست، و نمی‌توانیم ندانیم که سیاست چیست؟ بدیهی است که در نظام فرهنگ سنتی ما چیزی به نام سیاست وجود ندارد. مهم‌ترین تلقی ما فرهنگ سنتی ما از سیاست در سیاست (تنبیه و تأدیب) کردن خلاصه می‌شود. چندین بار به این عبارت از گفتگوی گوته و ناپلئون را که هگل نیز نقل کرده است اشاره کردم: سیاست در دوران جدید‌‌ همان جایگاهی را دارد که تقدیر در جهان باستان داشت. زمان آن رسیده است که در این باره به تاملی جدی بپردازیم و پیش از هر چیزی باید بدانیم که تمایز اساسی مناسبات قدرت با دیگر شئون حیات اجتماعی انسان چیست. مناسبات سیاسی در دروان جدید به استقلالی رسیده است که نمی‌توان به آن بی‌توجه ماند. روشنفکری ایران، بویژه اگر عمل و نظر او را در سه چهار دهه اخیر ملاک ارزیابی بدانیم، کمابیش از سرشت چنین سیاسی بیگانه بوده و بیگانه است. بخش عمده‌ای از روشنفکری ایران در برزخی میان ادبیات و ایدئولوژی قرار دارد و جای شگفتی نیست که آنجا که وارد سیاست می‌شود جز بی‌ربط نمی‌گوید و عرض خود می‌برد و زحمت مردم می‌دارد.

پایان

ــــــــــــــــــــــ

[۳۸] – به نظرمیرسد مارکس به هنگام نوشتن این کتاب به نحوی درگیر نمایشنامه هملت بوده است. شبح موجود در نمایش هملت در این کتاب هم وجوددارد. ضربه‌ای که لویی بناپارت با کودتای خود به نظریه تاریخی مارکس زد بسیار اساسی است و مارکس می‌کوشداین واقعه را در صحنه تئا‌تر گره گشایی کند. می‌ارزد کسی کتاب ۱۸ برومر را ازدیدگاه هنر تئا‌تر مورد بررسی قرار دهد.

[۳۹] – مترجم انگلیسی کتاب ۱۸ برومرانتساب تکرارتاریخ به هگل را درپاورقی ردکرده است اما نظرمترجم درست نیست وهگل تکرارتاریخ را درباره سزارگفته است

[۴۰] – درانقلابهای گذشته این کلمات بودندکه اهمیت داشتند ومضمون ومحتوا انقلاب مهم تلقی نمی‌شداما انقلابهای جدید گسستهایی راایجادکرده وجامعه رادستخوش چنان دگرگونیهای بنیادین می‌کند که مضمون آن‌ها درعبارت نمی‌گنجد

[۴۱] – اولین بارکه پرولتاریا بعدازفوریه ۴۸ شکست خورد

[۴۲] – مارکس این جمله راازشکسپیر نقل می‌کند

[۴۳] – این جمله درپرده اول هملت آمده آنجاکه هملت باشبح جروبحث می‌کند، وقتی تلقینات شبح درهملت اثرمی کند می‌گوید‌ای موش کورپیرآیاسریعترازاین نمی‌توانستی زمین رانقب بزنی

[۴۴] – اصل این جمله شاه مرد، زنده باد شاه است. وقتی دراروپاشاهی می‌مرد، جارپیان خبرمرگ او را این چنین جارمی زدند، یعنی شاه نمی‌می‌رد

[۴۵] – کتاب معروف ادوارد سعید بنام شرق‌شناسی (orientalism) برروی همین نکته مارکس یعنی، دهقانان نمی‌توانند ازخودنمایندگی کنند، بناشده است. متاسفانه ترجمه‌ای که ازاین کتاب به فارسی بعمل آمده پرازغلط است. ازنظرغربی‌ها، شرقی‌ها به جهت اینکه به خودآگاهی نرسیده‌اند نمی‌توانند نماینده خود باشند. البته نتیجه گیریی که ادوارد سعید بدلیل شرایط خاص خودش بعمل نیاورده این است که شرقی‌ها بدلیل اینکه به خودآگاهی نرسیده‌اند نمی‌توانند تاریخ خودشان را بنویسند وازاینروست که غربی‌ها برای آنان تاریخ می‌نویسند. کتاب ادوارد سعید به رغم ظاهرفرینده‌اش این کارکرد سوءرادارد که بدلیل نپرداختن به این نکته اخیرکمکی درجهت خودآگاهی شرقی نمی‌کند زیرا بجای پرداختن به این موضوع که این غربیهاهستندکه……….. تاریخ شرقی‌ها را نوشته‌اند وایجاد رابطه تخاصم میان آن‌ها بهترمی بود به این نکته می‌پرداخت که شرقی‌ها چرا نمی‌توانند خود تاریخ خود را بنویسند. این چیزی است که ازعهده ادوارد سعید فلسطینی مسیحی تحصیل کرده وبزرگ شده آمریکا برنمی آمد

[۴۶] – commune با تشدید (کمّون) که در ترجمه فارسی آمده غلط است. در زبان فرانسه و همین طور فارسی تشدید وجود ندارد. کمون یا واژه قدیمی است که سابقه استعمال آن به قرون وسطی بر می‌گردد و واحدی در تقسیمات کشوری فرانه است.

[۴۷] – قدرت تصرف رییس قبیله ویا جادوگرها

[۴۸] – زیرا فرض براین است که باازمیان رفتن مالکیت خصوصی، تقسیم بندیهای طبقاتی هم وجودنداردولذا علتی برای تولید تنش درمیان نیست

[۴۹] – اتفاقاً یکی ازپشتوانه‌های منسوخ شدن برده داری، نظریه شهروندی ارسطواست