پس از سی و پنج پاییز، در این فضای انگاری و آزاد پروندهای برای بازنگری ده شب شعر گوته گشوده میشود تا همراه بازخوانی متنهای ارائه شده در آن شبها، فضای چیره بر روشنفکری آن دوران و ذهنیت جامعه را از نگاه امروز روزنامهنگاران، شاعران و نویسندگان آن نسل و نسل جوان امروز ایران ارزیابی کنیم.
ــــــــــــــــــ
از جهاننگری تا فرهنگ
گفتوگو با دکتر اسماعیل خویی
پیرامون
شبهای شعر گوته
ماندانا زندیان
«بسیار طول میکشد تا جهاننگری به کردار بدل شود، یعنی آنچه ما به صورت نظری باور کردهایم، بخشی از رفتار روزمرۀ ما شود… طول میکشد تا شاعری، به ویژه شاعری که جهاننگریاش از جامعۀ خودش برنیامده است، فرهنگ ویژۀ آن جهاننگری را از آنِ خود کند و اندیشه و تصویرهای شعرش دچار تضاد و تناقض نشوند.
البته اینها را در آن زمان به این آشکاری نمیشد دید.»
***
- ماندانا زندیان ـ جایی گفتهاید ده شب شعر گوته، فرصتی استثنائی بود که کانون نویسندگان ایران توانست دریابد و از آن بهرۀ بههنگام بَرَد. با در نظر داشتن برگزاری برنامههای شعرخوانی و سخنرانیِ کوچکتر و کوتاهتر، حتی در انستیتو گوته، در سالهای پیش از ۵۶، تلاش برای ایجاد «فرصت استثنایی» ِ برگزاری ده شب شعر گوته با حضور شصت شاعر و نویسنده، بیشتر از احساس ضرورتِ بیان حرفهایی از سوی سخنرانها دریافت شده بود یا شرایطی بود که حس میشد جامعه پذیرا، بلکه خواستار چنان حرکتی است؟
اسماعیل خویی ـ به گمان من، هر دو؛ به این معنا که از دیدگاه مردم، جامعه در شرایط یک التهاب انقلابی بود و آگاهی مردم روز به روز نسبت به آنچه میگذشت افزونتر میشد ـ بگذریم از اینکه این آگاهی چه اندازه درست و به هنگام بود، و در نهایت هم برآیند همۀ آنچه گذشت به انقلابِ به اصطلاح اسلامی انجامید، یا به زبان زنده یاد شکرالله پاکنژاد، انقلاب ملّاخور شد. به هر حال زمانی بود که جامعه داشت برای یک دگرگونی آماده میشد یا دست کم، خواستِ یک دگرگونی داشت در جامعه شکل میگرفت.
از دید کانون نویسندگان و به ویژه هیأت دبیران آن، نیز ـ از دیدِ چندی، اگر نه از دید چونی ـ نخستینبار بود که کمابیش شصت تن از شاعران و نویسندگانِ عضو کانون یک جا گرد میآمدند و در چند شب پشت سر هم شعر میخواندند و صحبت میکردند و این فرصت به این دلیل برای ما استثنایی بود که کانون میتوانست موقعیت خود را نشان دهد و این پرسش را طرح کند که آیا هنوز زمان آن نرسیده که کانون نویسندگان ایران به ثبت برسد و البته از این نظر روی سخن کانون با مردم نبود، با حاکمیت بود.
کانون نویسندگان ایران از همان آغازِ پدید آمدن، میخواسته به ثبت برسد و از سوی حاکمیت به رسمیت شناخته شود و این واقعیت که این خواست هنوز ممکن نشده، نشان میدهد که این نهاد در تمام این دورانها، از سوی حاکمیت، چگونه دیده میشده است.
کانون نویسندگان نهادی است که بیش و پیش از هر چیز برای دفاع از حق آزادی بیان برای همۀ گروههای اندیشگی تلاش میکند و همگان از آغاز میدانستیم که این تلاش بسیار پرتوانتر و نتیجه بخشتر خواهد بود، اگر کانون به ثبت برسد.
- م. ز ـ آیا کانون نویسندگان ایران در آن زمان خود را نهادی صنفی میدانست یا نهادی سیاسی که بخشی از بدنۀ یک مبارزۀ سیاسی است؟
اسماعیل خویی ـ کانون نویسندگان در سال ۱۳۴۷ پدید آمد. به این صورت که دو تن از بزرگان و پیران ما در آن روزگار ـ آقایان جلال آلاحمد و به آذین ـ نُه نفر را گرد آوردند و از آنها خواستند با نویسندگان و شاعران دیگر تماس بگیرند، تا با گردآوری موافقت و امضای آنان نطفۀ کانون بسته شود. آن نُه نفر هم از پنجاه نفر امضا گرفتند و بدین ترتیب آن پنجاه نفر بنیادگذار کانون نویسندگان شناخته شدند، بیآنکه این شناسایی هیچ گونه حق ویژهای برای هیچ یک از آنان ایجاد کند ـ یک یادآوری تاریخی و بس.
البته از همان آغاز، همه چیزِ کانون عرصۀ بگومگوی دوستان بوده است، از جمله همین ایدۀ بنیادگذاران کانون. تا کنون از چند تن از نُه نفری که امضاهای نخست را جمع کردند، شنیدهام که آنان خود را بنیادگذار کانون میدانند. کسانی نیز بنیادگذار کانون را، بسته به اینکه چه نگرش سیاسی داشته باشند، جلال آلاحمد یا به آذین میشناسند. ولی در نخستین نشست همگانی کانون، همانطور که گفتم، نخستین پنجاه نفرِ عضو کانون را بنیادگذاران کانون شناختند.
کانون نویسندگان ایران از همان آغاز شگل گیری با این پرسش درونی رویارو بوده که آیا یک نهاد صنفی است یا یک نهاد سیاسی؛ و تا کنون چندین تن، از جمله خود من، دکتر باقر پرهام، آقای سپانلو و دیگران، در این زمینه مقالههایی نوشتهاند.
دیدگاهها همیشه دو گونه بود: یکی اینکه کانون نهادی است صرفاً صنفی که اکنون تنها برای دفاع از حق آزادی بیان برای همگان کار میکند و میکوشد در آینده قدرت بیشتری پیداکرده، بتواند از حقوق نویسندگان، شاعران و پژوهشگران در برابر ناشران از یک سو، و در برابر دستگاه سانسور از سوی دیگر، دفاع کند. این نگاه، مبارزۀ کانون را مبارزهای نرم برای پیشبرد آزادی اندیشه و آزادی بیان در ایران میدانست.
ولی از آنجا که اعضای کانون نویسندگان گرایشهای سیاسی گوناگون داشتند، از چپترین چپ تا راست (گمان نمیکنم بتوانم بگویم تا راست ترینِ راست!)، کم نبودند کسانی که تلقیشان از کانون، یک دیدِ سیاسی بود و در شرایطی که حزبهای دلخواه خودشان، به راستی، فرصت هیچ گونه فعالیتی نداشتند و نمیتوانستند خود را به جامعه نشان دهند، اعضای آنها کوشش میکردند تا از کانون ویترین یا پیشنمایی از حزب برگزیدۀ خود و جهان نگری ویژۀ خود بسازند و این مسئله کانون را از درون دچار بگومگوهای پر تب و تاب میکرد.
این دو دیدگاه، به گمان من، هنوز هم در کانون وجود دارد. هنوز هم هستند کسانی که دوست دارند کانون شکل و انگ و رنگ حزب سیاسی به خود بگیرد؛ و کسانی که ترجیح میدهند کانون به سیاست هیچ کاری نداشته باشد و تنها برای دفاع از حق بشریِ آزادی اندیشه و بیان تلاش کند.
خود من همیشه نظرم این بوده که کانون نویسندگان ایران، البته یک نهادی به گوهر صنفی است، اما در شرایطی که ما داشتیم و داریم ـ حاکمیت آریامهری و اکنون نیز در ایران آخوندزده ـ که با سانسور شدید و حق کشیهای آشکار از سوی حاکمیت رو به رو هستیم، خواست آزادیِ بیان، از آنجا که یک خواست حقوق بشری است، نمیتواند یک خواست سیاسی نباشد. این خواست در جامعههای دمکراتیک یک خواست سیاسی به شمار نمیآید، ولی در جامعههای دیکتاتوی زده که با حقوق شهروندی، آشکارا دشمنی میورزند، طبیعی است که این خواست، یک خواست سیاسی شمرده شود.
در یک نگاه فراگیر، هر چه در جامعه، گسترۀ آزادیها گستردهتر باشد، نمادها و نمودهای سیاسی کمتر میشوند؛ و هر چه گسترۀ آزادیها کمتر باشد، گسترۀ نمادها و نمودهای سیاسی گسترش مییابد. به عنوان نمونه در همین انگلستان که من اکنون به آن پناهندهام، اگر معلمها تظاهراتی برای اعتراض به شرایط آموزش و پرورش ترتیب دهند، و مثلاً خواستار افزایش حقوق خود شوند، دولت این فعالیت را یک فعالیت سیاسی نمیبیند و پلیس هم اگر به سوی جمع میآید، برای حفظ نظم و نگهداری آن حرکت است، نه برای به هم ریختن و پراکندن مردم.
نمادها و نمودهای اجتماعی از سوی دولتهاست که سیاسی شناخته میشوند یا نمیشوند. هر عرصهای که دولت یا حاکمیت به آن وارد شود، جزو گسترۀ سیاست؛ و هر عرصهای که دولت یا حاکمیت از آن عقبنشینی کرده و آن را به مردم سپرده باشد، فراسیاسی و برون از سیاست شناخته میشود.
برای نمونه هم اکنون در ایران طرز لباس پوشیدن مردان و زنان ـ به ویژه زنان ـ مفهوم سیاسی گرفته است. مرد اگر کراوات بزند و آستین کوتاه بپوشد، حرکتی سیاسی کرده است. خانمها اگر روسریشان عقب رود و موی سرشان بیشتر دیده شود، یا اگر آرایش مناسب کنند و بر زیبایی خود بیفزایند، چون به خواستِ حاکمیت «نه» گفتهاند، حرکتی سیاسی انجام دادهاند. یعنی حاکمیت این را این گونه میبیند و معنا میکند و معنا میبخشد.
منظورم این است که اگر به صورت یک پرسش مجرد طرح شود که آیا لباس پوشیدن یک نمود سیاسی است، پاسخ این است که به گوهر نه؛ ولی در عمل بسته به اینکه در چه جامعهای باشیم، میتواند سیاسی تلقی شود؛ به همین ترتیب آزادی بیان و دیگر آزادیهای انسانی نیز.
به نظر من کانون چه میخواست و چه نمیخواست در عمل با حاکمیت رویارویی پیدا میکرد و حاکمیت نیز تا آنجا که میتوانست جلوی فعالیتهای کانون را میگرفت.
البته یادآوری میکنم که شرایط امروز بسیار بدتر، دوزخیتر و وحشتناکتر از شرایط آن دوران است. با این وجود خوشبختانه کانون همچنان در ایرانِ کنونی تا آنجا که میتواند، فعالیت میکند، ولی دست دوستان ما در این دوران و با این شرایطِ واپس مانده، بسیار تنگتر است.
- م. ز ـ با در نظر داشتن توضیحات شما، و با توجه پی رنگ اجتماعی ـ سیاسیِ تقریباً سرتاسر متنهای ارائه شده در شبهای شعر گوته، این پرسش پیش میآید که آیا این انتخاب، فردی و برآمده از باور یا تعهد نویسنده و شاعر بود، یا خواست یا تصمیم جمعیِ کانون بر این بود که خود را آنسان ثبت کند؟
اسماعیل خویی ـ هیأت دبیران کانون که من هم در آن زمان یکی از اعضایش بودم، تصمیم گرفت که ما در آن شبها نرم و آرام کار کنیم و از دوستان بخواهیم زیادهروی نکنند تا این نهالِ نِشَسته بر زمین سیاسی ایران، با خون آبیاری نشود. یعنی ما به راستی میخواستیم فعالیتمان را آرام و کم سرو صدا پیش بریم و تقریباً همۀ دوستان این را پذیرفتند که درست نیست کاری کنند که این نخستینبار که شصت تن از اعضای کانون گرد هم میآیند تا کانون را به سوی مردم ببرند، به واپسین بار بدل شود.
در نخستین شبها نیز این اندیشه عملاً به کار بسته شد؛ ولی از لحظهای که سعید جان سلطانپور پشت تریبون آمد و پیشگفتار خود را خواند و به طور فشرده گفت که از زندان آمده و سرافراز است که عضو کانون نویسندگان ایران است، اما آنچه آن شب میخوانَد، با مسئولیت شخصی او و کاملاً جدا از مسئولیت کانون است، و بعد شعرهایی خواند که مردم را به جِدّ به هیجان آورد: «بر میهنم چه رفته است/ که زندانها از شبنم و شقایق سرشارند»؛ و با واکنشی که مردم به شعر او نشان دادند؛ شاعران و نویسندگان دیگر، انگار، برانگیخته شدند که هرچه بیشتر از تأیید و پذیرش و ستایش مردمان برخوردار شوند و فراموش کردند که قرار بود ما نرم و آرام پیش رویم.
از آن شب به بعد، انگار، به ویژه میان شعرا مسابقه درگرفت و داشتیم کسانی را که در همان شبها شعرهایی سرودند و یا فضای سیاسی شعرهای پیشینشان را تندتر کردند؛ و به طور کلی فضای شبهای شعر بعد از سعید سلطانپور فضایی بسیار عصبی و لحظه به لحظه پرهیجانتر شد تا جایی که دکتر بکر، رئیس انجمن ایران و آلمان، هراسان، به هیأت دبیران اعتراض کرد که این رویه میتواند پیوندهای سیاسی ایران و آلمان را به خطر بیندازد و حتی خواست شبها ادامه پیدا نکنند، و ما قول دادیم که چنان فضایی دیگر تکرار نشود و او را راضی کردیم که برنامهها ادامه یابد؛ و البته آقای کورت شاروف، از وابستگان فرهنگی آلمان در ایران، که همین اواخر هم کتابی از مرا به زبان آلمانی برگردانده است، بسیار به ما کمک کرد تا دکتر بکر را راضی کنیم بپذیرد آن ده شب به انجام رسند.
من یادم میآید در همان زمان دکتر باقر پرهام میگفت که همین که آن شبها به پایان رسند، باید از سوی هیأت دبیران، عضویت سعید سلطانپور را در کانون تعلیق کنیم؛ یعنی تقاضای اخراج او را از مجمع عمومی داشته باشیم.
به هر حال، در نهایت شبها با موافقت دکتر بکر ادامه یافت، ولی من هر شب، پس از برنامه هنگام رفتن به خانه، کامیونهای نیروهای انتظامی را میدیدم که دورتادور باغ به حالت آماده باش ایستاده بودند؛ اما در ساعات برنامه، مردم در درون باغ، بیاعتنا به همه چیز، بر روی چمن و گِل و لای و زیر بارانِ شدید مینشستند و به سخنرانیها و شعرخوانیها گوش میدادند؛ و من از فاصلۀ اتاق هیأت دبیران، انگار، مزرعهای از قارچ میدیدم که کنار همدیگر روییده اند ـ سقفی از چترهایی رنگارنگ که بر فرازشان آب جاری بود و انبوهۀ عظیم مردم زیر آن، بیهیچ سرو صدا به گویندگان و سرایندگان گوش میدادند.
- م. ز ـ میتوان گفت که سانسور میتواند بین نویسنده و مخاطب فاصله بیاندازد و این فاصله میتواند به برداشت و دریافت نادرست نویسنده از ذهنیت جامعه و نیز جامعه از نویسنده بیانجامد. آیا شما در آن سالها چنین فاصلهای را میدیدید و به نظرتان این فاصله و این درکِ نادرستِ دو سویه چه اندازه میتوانسته در حرکتی که به انقلاب اسلامی منجر شد مؤثر بوده باشد؟
اسماعیل خویی ـ نخست، یک نکته را در این زمینه بازگو میکنم که شاید بیشتر بازنگری در اندیشههای پیشین خودم است. بسیارانی ده شب شعر گوته را نخستین جرقهای میدانند که کم کم به آتشی بدل شد که انقلاب از آن سر برون کشید. شاید هم این گونه باشد. ولی من اکنون که به آن شبها میاندیشم، میبینم که اگر آن ده شبِ شعر نیز نبود، آن جرقه به هر حال، جای دیگر و با حرکتی دیگر زده میشد؛ چرا که زمانه داشت زمینۀ انقلاب را آماده میکرد.
به گمان من، در نقش روشنفکران ایران در انقلاب، به ناورا، بسیار غلو شده است. روشنفکران ایران به راستی پیوند دیالکتیکیِ مؤثری با مردمان جامعۀ خود نداشتند.
روشنفکر ایرانی اگر جامعۀ خود را میشناخت، دست کم از شبکه و نیروی عظیمی که آخوند در درازای سالیان، بلکه قرنها، برای خود پدید آورده بود ـ یعنی شبکۀ مسجدها ـ آگاه میبود و میدانست که آنچه را ما میکوشیدیم در این سو و آن سو با حضور پانصد یا هزار نفر انجام دهیم، آنها یک شبه، با شبکهای که در سرتاسر ایران داشتند، به انجام میرسانند و اخبار و ایدههایشان را تا هر جا که میخواستند، میپراکندند.
خود من نام آقای خمینی را تنها در کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» جلال آلاحمد، دیده بودم. هیچ مطلبی از خود او نخوانده بودم. یعنی ما اصلاً آخوندها را جدی نمیگرفتیم. یادم هست یک بار امیرپویان به من گفت که اگر چه آلاحمد از سوی روشنفکران، و به ویژه روشنفکران چپ، جدی گرفته نمیشود، ولی مریدانی دارد و با زمینۀ مذهبی که ما در ایران داریم، اندیشههایی مانند اندیشههای او بسیار اثرگذار است و ما باید با آنها برخورد کنیم.
قرار هم گذاشتیم که با هم بر کتابی کار کنیم که فصلهای از دیدِ سیاسی را او بنویسد و فصلهای ادبی آن، یعنی به دست دادن جایگاه و پایگاه ادبی آلاحمد را من؛ هر کدام یک مقاله هم نوشتیم که هر دو چاپ شد، ولی آن کتاب به انجام نرسید.
منظورم این است که برخی از ما تا اندازهای به خطر اسلامیسم و خطر خمینیسم آگاهی داشتند، ولی حقیقت این است که ما آخوند را جدی نمیگرفتیم. من خوب به یاد دارم که گاهی که دانشجویان من از علی شریعتی سخن میگفتند، من میخندیدم؛ فکرمی کردم ما زنان بسیار پیشرو امروزی خود را داریم و او هر چه هم بنویسد «فاطمه فاطمه است» دلیلی ندارد که زنان ما الگوی خود را از هزار و چهارصدسال پیش انتخاب کنند.
ما حتی نمیدانستیم کارگران و کشاورزان ما واقعاً در چه حالی هستند، یعنی به روستاها نمیرفتیم؛ و یا بسیار کم بودند کسانی که گاه به کارخانهها سر میزدند و با کارگران تماس داشتند. به یاد دارم که نویسندۀ جاودان یاد، دوست بسیار بزرگ خودم، غلامحسین جان ساعدی، به کوره پزخانهها و حلبیآباد میرفت و پژوهشهایی میکرد و من هم گاه تفریحی با او میرفتم. ولی در نگاه کلی، تماس روشنفکران و مردم واقعاً دو سویه نبود.
نکتۀ دیگر اینکه با وجود سپاه دانش و سپاه بهداشت، و جوانان نازنینی که در روستاها کارهای مثبت میکردند، در صد انبوهی از مردم ما بیسواد مطلق بودند. آن روزها یونسکو گزارشی از میزان کتاب خوانی مردمان جهان تهیه کرده بود و میزان کتاب خوانی در ایران در سال چند دقیقه یا چند ثانیه بود و اینها همه روشنگر حقایقی است.
این تصویر جامعۀ ما بود. اما اینکه سانسور بر جامعه چه اثری میگذارد؛ نخستین برآیند سانسور این است که سانسور استعدادهای دست دوم را پرورش داده، به عنوان استعدادهای بزرگ و طراز اول جا میزند؛ یعنی شاعران و نویسندگانی را به دروغ بزرگ میکند. ما شاعران، نویسندگان و حتی پژوهشگران تاریخ داشتیم که در زمان خود بسیار مورد پذیرش مردم بودند و به بیانی پرفروشترین؛ ولی امروز هیچ کس آنها را در عرصۀ کارشان در جایگاه طراز اول نمیشناسد.
برای پرداختن به نقش سانسور بر رابطۀ میان روشنفکران و مردم، که مورد نظر شماست، میتوانیم شعر نیمایی را مثال بیاوریم. شعر نیمایی وقتی دید نمیتواند سخنان اجتماعی ـ سیاسی خود را به زبان آشکار با مردم در میان بگذارد، اندک اندک نمادگرایی ویژۀ خود را پدیدآورد و سخن گفتن را با بیانی نمادین آغاز کرد. ولی زبان نمادین همان اندازه که برای پدید آورندگانش خوشدریافتنی و دلپذیر بود ـ اینجا از جنبههای هنری و آفرینندگی کار میگذرم و تنها از دید سیاسی به کار نگاه میکنم ـ از فهم مردمان دور میماند و مردم نمیتوانستند با آن تماس بگیرند.
خود من هم در دورانی فکرمی کردم میتوانم امید داشته باشم که با زبان نمادین نیمایی حرفهایم را با مردم در میان بگذارم. میاندیشیدیم که درست است که انبوهۀ مردم این شعر را درنمییابند، ولی باسوادان و آموزش و پرورش دیدگان، این زبان را دریافته، برای دیگران ترجمه میکنند ـ یعنی انگار ما به زبان دیگری میسرودیم و به مترجم نیاز داشتیم. اینها البته خیالهای روشنفکرانۀ آن زمانی بود.
از سوی دیگر، سانسور به ویژه آدمهای شیفتۀ نام را از راه به در میکند. گفتهاند شاعران به طاووسان میمانند، خوش میدارند که چتر زیبای خود را برافشانند و در چمن زاران به جلوهگری آغاز کنند؛ گیرم تماشاگران ایشان گاوان باشند.
بیشتر شاعران این ضعف اخلاقی را دارند که بسیار مهر طلباند و دوست دارند که دوست داشته شوند. به همین دلیل وقتی میبینند در حضور سانسور نمیتوانند سخن بگویند و ناگزیرند در پرده صحبت کنند، اندک اندک به جای اینکه حرف خود را حتی به شکل نمادین بگویند و با مسئولین بررسی کتاب بر سر واژههایشان چانه بزنند، خودشان به مأمور درونی بررسی کتاب تبدیل میشوند، یعنی دستگاه سانسور در درون آنها مینشیند و برایشان تصمیم میگیرد.
این بلای وحشتناکی بود که آن زمان بر سر شاعرانی که بیش از حد نامجو بودند، میآمد و به نظر من شعر امروز ایران هم به همین دلیل، به سوی بیمعنایی پیش میرود ـ خودشان میگویند معنا زدایی ـ یعنی شاعر تنها میخواهد خطوطی از او چاپ شود و مردم نامش را ببینند.
خودسانسوری بزرگترین آسیبی است که دستگاه سانسور به فرهنگ جامعه میزند.
- م. ز ـ در ادامۀ همین بحث، و با یادآوری سخنان بهرام بیضایی در سومین شب، پیرامون حذف دگراندیشان از سوی لایههای گوناگون جامعه، از جمله روشنفکران، و نه تنها از سوی نهادهای دولتی، به نظر شما در جامعۀ آن روز ایران، در کنار خودسانسوری که به آن پرداختید، چه اندازه میشد سانسور دگراندیشان را توسط روشنفکران دید؟ از سوی دیگر، آیا دیگر بسامد بالای مفاهیم و واژههای بر ضد غرب و امپریالیسم، و در پشتیبانی از سوسیالیسم و فلسطین، به چیرگی ذهنیت چپ و تا اندازههایی اسلامی ـ مانند آقای موسوی گرمارودی، از سخنرانهای آن برنامه ـ بر فضای روشنفکری آن دوران باز میگشت، یا ذهنیتهای دیگر ـ چنان که شما در آغاز صحبتهایتان به راستِ راست اشاره کردید ـ به هر دلیل تمایل به حضور در چنان فضاهایی را نداشتند؟
اسماعیل خویی ـ در پاسخ بخش دوم پرسش شما، نویسندگانی بودند که حاکمیت را میپذیرفتند و با آن همکاری هم میکردند، و تمایل به آمدن به کانون هم نداشتند. بین چپ و راست یک خط کشی مشخص که به راستی آنها را مشخص کند، دست کم در آن زمان، در کار نبود. شاید هر که را چپ نبود، راست میخواندند.
دربارۀ بخش نخست پرسش، من در بازنگری دقیق کتاب ده شب، دریافتم که چپ ما در آن روزگار ایدئولوژی چپ را داشت، ولی Discourse یا گفتمانش «چپ» نبود. بدین معنی که ما یک جهاننگری داریم که برخورد نظری و تئوریک ما با واقعیت است؛ ولی در بیرون از نگرش و ایدئولوژی، ما فرهنگ را داریم که در ما نشست و رسوخ کرده است و اگر میان جهاننگری ما از یک سو، و فرهنگ ما از سوی دیگر، شکاف و تضاد باشد، ما دچار تناقضهای جدی خواهیم شد.
فرانسیس بیکن میفرماید: «ما بر بنیاد آموختههای خود سخن میگویم، بر بنیاد فرهنگ خود عمل میکنیم.»
به همین دلیل میان گفتار و رفتار بسیاری از ما شکافهای وحشتناک است ـ کسانی هستند که در یک مجلس رسمیِ آبرومند از برابری حقوق زن و مرد سخن میگوید و در فضای خانه زن و دختر خود را کتک میزنند.
بسیار طول میکشد تا جهاننگری به کردار بدل شود، یعنی آنچه ما به صورت نظری باور کردهایم، بخشی از رفتار روزمرۀ ما شود.
جهاننگری، تنها نظر است؛ یعنی به ما میگوید ما چگونه به جهان و انسان نگاه کنیم؛ ولی گفتمان، جهاننگری است به اضافۀ فرهنگِ ویژۀ آن جهاننگری.
حال اگر یک شاعر چپ، جهاننگریاش به گفتمان بدل شده و فرهنگ ویژۀ جهاننگری خود را از آنِ خود کرده باشد، زمانی که میخواهد شعری دربارۀ قهرمانی بگوید، سراغ امام حسین یا امام علی نمیرود؛ و بر عکس اگر آقای گرمارودی چه گوارا را برادر امام حسین بداند، آشکار است که گفتمان اسلامی خود را چندان که باید نمیشناسد.
اگر از این چشم انداز به بسیاری شعرها، حتی سخنرانیهایی که در آن شبها عرضه شده بود نگاه کنیم، میبینیم که مثلاً آقای جعفر کوشآبادی که پیش از آنکه او را بگیرند و حقیقتاً بشکنند، چندان که خاموش و خانهنشین شود؛ بسیار اشعار تندی میگفت و در جاهایی از آقا، یعنی امام سخن میگفت.
بگذریم از مجاهدین که چپ و راست را با هم آمیختند و یک اسلام مارکسیستی یا مارکسیسم اسلامی به وجود آوردند، که البته خودشان این را نمیپذیرند، ولی به نظر من دیدگاهشان یک دیدگاه تلفیقی است که اگر بخواهیم جدی بررسیاش کنیم باید از علی شریعتی آغاز کنیم و اینها در بحث کنونی ما نمیگنجد.
طول میکشد تا شاعری، به ویژه شاعری که جهان نگریاش از جامعۀ خودش برنیامده است، فرهنگ ویژۀ آن جهاننگری را از آنِ خود کند و اندیشه و تصویرهای شعرش دچار تضاد و تناقض نشوند.
البته اینها را در آن زمان به این آشکاری نمیشد دید.
نکتۀ بااهمیت دیگر در پرسش شما این است که آیا روشنفکران همچنان که دولت، دگراندیشان را رد میکرد و از خود نمیدانست، دگراندیشی را رد میکردند؟
درست است که بهرام جان بیضایی در مقالهاش به درستی به این موضوع اشاره میکند که روشنفکران نیز خواسته یا ناخواسته، به سانسور کمک میکنند؛ و درود بر او که چنین گفته است؛ ولی به نظر من اینکه به عنوان نمونه یک روشفکر مارکسیست یک اندیشمند اسلامی را خوش نداشته باشد و کوشش کند به او میدان ندهد ـ نه اینکه او را سانسور کند ـ بخشی از مبارزه است؛ همچنان که اندیشمند اسلامی (من روشنفکر اسلامی را سه گوشۀ چهار پهلو میدانم؛ یعنی چیزی که نمیتواند وجود داشته باشد؛ به همین دلیل از «اندیشمند اسلامی» استفاده میکنم.) اگر پذیرندۀ باورهای روشنفکران چپ باشد، مبارزۀ خود را تضعیف کرده است. یعنی بسیاری از مواردی که روشنفکران تا آنجا که میتوانند، رویاروی دگراندیشان میایستند، به گرایشهای سیاسی باز میگردد.
آنچه بهرام جان بیضایی بر آن تکیه دارد، و به گمان من هم من حق با اوست، همنوا شدن روشنفکران با برخی جنبههای عوامانۀ زندگانی مردمان است؛ یعنی هم ارزش شدن روشنفکران با مردم در برخورد با برخی ارزشهای کهنه و از میان رونده. این یکی از ویژگیهای روشنفکران جوامع واپس مانده است. من پیشتر هم جایی نوشته بودم که در جوامع واپس مانده، مانند ظرفهای به هم پیوسته که آب در آنها کمابیش در یک سطح میایستد، همه کمابیش در یک سطحاند؛ یعنی روشنفکر تفاوت زیادی با مردمان دانش آموختۀ جامعۀ خود نمیتواند داشته باشد. در یک جامعۀ به هم ریخته و از نظر طبقاتی بدریخت، مانند جامعۀ ما، نیز همچنان که کشاورز نیمه کشاورز است و کارگر نیمه کارگر، روشنفکر هم نیمه روشنفکر است؛ یعنی همۀ ما تکههایی کم داریم و هیچکداممان کلِ آن چیزی که باید باشیم، نیستیم.
- م. ز ـ من کاملاً درک میکنم که انتظار نمیرود ذهنیتهای گوناگون از نظامهای ارزشی خود بگذرند؛ منظور من از دشوار پذیرفتن، یا نپذیرفتن دگراندیشان میان روشنفکران، به کوتاه آمدن یا نزدیک کردن ذهنیت یا آفریدههای فرهنگی روشنفکران با باورهای متفاوت باز نمیگشت؛ منظور من این است که به عنوان نمونه نویسندگان و شاعران هوادار ذهنیت چپ، پذیرای مجلۀ سخن دکتر خانلری نبودند و حاضر نمیشدند حرف خودشان را ـ همانطور که بود، بیهر دست بردن در اندیشهای که در دل داشت ـ در آن مجله چاپ کنند، تنها به این دلیل که دکتر خانلری با سیستم حاکم همکاری میکرد.
اسماعیل خویی ـ بله، البته خوشبختانه من در مجلۀ سخن شعر چاپ کردم و فکر میکنم مقاله هم داشتم و دکتر خانلری هم شعرهای مرا بسیار دوست میداشت. ولی حق با شماست؛ ما فکر میکردیم که یکی از ویژگیهای روشنفکر این است که همیشه بر قدرت است، نه با قدرت ـ بر حاکمیت است، نه با حاکمیت.
فکرمی کردیم روشنفکر همین که بپذیرد با حاکمیت هر گونه همکاری کند، از روشنفکری استعفا داده است.
برآیند این دیدگاه این بود که تمام استادان ادب کلاسیک ما که در آن دوران زنده بودند و کارهای بزرگی هم میکردند، مانند دکتر شفا، دکتر صفا، و دکتر خانلری، از سوی روشنفکران و به ویژه روشنفکران چپ بایکوت میشدند. البته این بایکوت برای آنها چندان دردآور نبود، چون آنها هم هیچ اهمیتی به این سو نمیدادند. یعنی نامهربانی دو سویه بود.
من یادم هستگاه که مقالۀ بسیار خوبی از خانلری میخواندم و سخت خوشم میآمد، به همۀ دوستانم بازگو نمیکردم که خانلری چه مقالۀ زیبایی نوشته است. مثلاً به دکتر شفیعی کدکنی یا دکتر اوسیا میگفتم ولی به راستی به بسیاری از رفقای خودم نمیگفتم.
این نکته کاملا درست است. ما گناهکاریم… در این زمینه هم گناهکاریم.
- م. ز ـ سی و پنج سال پیش، آن زمان که شعرهایی برای ارائه در شبهای شعر گوته برمیگزیدید، و آن زمان که در برابر هزاران تن شعر میخواندید، در کنار اندیشیدن به خواست ثبت نهاد کانون نویسندگان، آیا در اندیشهای فراگیرتر، مخاطبتان را همان جمع میدانستید، یا جامعۀ بزرگتر بیرون باغ در همان دوران، یا نسلهای آیندهای که پس از این همه سال امروز مانند من همچنان رو به رویتان ایستادهاند و به آن صدا گوش میدهند، خود را مخاطب جدی شما میدانند و از شما در این باره میپرسند؟
اسماعیل خویی ـ من بیهیچ تردید به آینده میاندیشیدم. در شعرهایی هم که در آن شب خواندم، گفته بودم که مرا با اکنونیانِ آن زمان، چندان کاری نبود؛ آیندگان بار عظیم لحظههای مرا بر شانۀ خود خواهند برد:
… اکنونیان!
اکنونیان!
جهان شما خواهد مرد؛
و زیر آسمان کهن،
تازهای
بار عظیم لحظههای مرا
بر شانۀ همارۀ خود
خواهد برد.
این آرزوی هر نویسنده و شاعر جدی است که آیندگان نیز مخاطبش باشند. جاودانگی شاید رؤیایی بیش نباشد، ولی گمان میکنم رؤیای طبیعی تمام کسانی است که دست به قلم دارند یا تمام هنرمندان و اندیشمندان.
اگر ایدۀ ماندگار بودن و پیروز شدن بر مرگ در کار نباشد، من اصلاً دلیلی برای فعالیت هنری نمیبینم. درست است در برخی رشتههای هنری پول هم هست، ولی هر برخورداری مادی از هنر یک سود پیرامونی است، اصلِ کارِ هنر، آرزوی پیروز شدن بر مرگ است.
- م. ز ـ در ماه تیر سال ۱۳۲۵ انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی آن زمان، نخستین کنگرۀ شاعران و نویسندگان را با حضور ۷۸ شاعر، نویسنده و پژوهشگر برگزار میکند، که بر خلاف شبهای گوته، یاد، بازخوانی و بررسی چندانی دربارهاش در دسترس نیست. شما دلیل توجه بسیار به ده شب شعر گوته را در چه میدانید؟
اسماعیل خویی ـ در دگرگون شدن شرایط اجتماعی و دگرگون شدن ذهنیت شاعران و نویسندگان و در حقیقت سیاسی شدنشان.
نخستین کنگرۀ شاعران و نویسندگان که کمابیش تمام بزرگان آن دوران در آن حضور داشتند و جوانترینشان هم ژاله خانم اصفهانی بود، که چند سال پیش در لندن در گذشت؛ اهمیت تاریخیِ انکارناپذیری دارد. من نمیدانم آیا آن کنگره تماشاگر نیز داشت یا شاعران و نویسندگان برای خود و در میان خود شعر میخواندند و سخن میگفتند. اگر کنگره بدون تماشاگر بوده، این دو با هم قیاسپذیر نیستند. اما حتی اگر مردم هم در آن شرکت داشتهاند، باز هم فضای سیاسی ـ اجتماعی ـ فرهنگی آن زمان با فضای ده شب شعر گوته بسیار تفاوت داشت.
در دوران برگزاری ده شب، زمانه در حال زمینه چینی برای آن چیزی بود که بعد از راه رسید و تمام آرمانهای ما و کشور ایران و فرهنگ ما، و در این میان جان و دل من را نیز ویران کرد.
- م. ز ـ فکرمیکنید، اگر به فرض محال، امکان چنین حرکتی در فضای کنونی ایران پیش آید، و شما در آن برنامه شعربخوانید، چه شعری خواهید خواند؟
اسماعیل خویی ـ ما بعد از انقلاب یک بار دیگر کوشش کردیم چنان شبهایی برگزارکنیم که البته حاکمیت با این بهانه که نمیتواند امنیت جمع را تضمین کند، به ما اجازه نداد. ما حتی پیشنهاد کردیم که همۀ مسئولیتها را بپذیریم و خودمان نقش پلیس و نیروی انتظامی را هم ایفا کنیم، ولی نپذیرفتند و شگفتا، که در این زمینه حزب توده که پس از انقلاب میخواست کانون را از آنِ خود کند، با هیأت دبیران در افتاد و کار به جایی رسید که گفتند برگزاری ده شب شعر، رویارویی با حاکمیت نوبنیاد انقلابی و خیانت به مردم است و سرانجام ما پنج تن بزرگانشان ـ آقایان به آذین، برومند، کسرایی، سایه و تنکابنی ـ را از کانون اخراج کردیم؛ یعنی هیأت دبیران حکم تعلیقشان را داد و نخستین مجمع عمومی حکم را تأیید و آنها را اخراج کرد و همراه آنها انبوههای از تودهایها که به کانون هجوم آورده بودند نیز کانون را ترک گفتند و به خیال خود انشعابی ساختند به نام انجمن هنرمندان ایران یا چیزی نزدیک به این.
اما من وقتی شعرهای پیش از انقلاب خودم را میخوانم انگار آنها نه برای روزگار خود، که برای این روزگار، خمینیزدۀ ما سروده شدهاند.
امروز من قصیده و رباعی هم میگویم، یعنی وارد قالبهای کلاسیک میشوم، برای آنکه «چون سر و کار تو با کودک فتاد، هم زبان کودکی باید گشاد». با آخوند با زبان فاخر نیمایی نمیشود سخن گفت، باید همان زبانی را که بیشتر برای او آشناست به کار برد.
من انبوههای دارم از قصیدههای ضد اسلام عزیز و ضد ولایت فقیه و حاکمیت ضد زندگی و ضد زن و ضد آزادی و زیبایی و شادی و آگاهی ـ ضد همۀ چیزهای خوب و انسانی.
آرزوی ده شب شعرخوانی که در ایران کنونی بسیار محال است، ولی اگر حتی یک بار مثلاً انجمن ایران و ایتالیا به من فرصت شعرخوانی در ایران بدهد، دقیقاً میدانم چه شعرهایی خواهم خواند؛ به ویژه که در سن و سالی هستم که کشته شدن برایم چندان دردناک نیست. خوب میدانم چه شعرهایی برایشان بخوانم.
- م. ز ـ ممکن است یک نمونه از آن شعرها را برای ما بخوانید؟
اسماعیل خویی ـ شما در صفحۀ فرهنگی اخبار روز زیر نام من «اسماعیل خویی» به ویژه سراغ قصیدهها و رباعیها بروید. تقریباً تمام قصیدههای من میتوانند آن شعرهایی باشند که پاسخ شماست. *
آذر یکهزار و سیصد و نود و یک خورشیدی
*پیوند به صفحۀ ویژۀ آثار دکتر اسماعیل خویی در سامانۀ «اخبار روز»:
http://www.akhbar ـrooz.com/author.jsp?authorId=112
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شِبهِ هنرمند
غلامحسین ساعدی
بنده با پیش کشیدن یک بحث به ظاهر پیش پا افتاده، نمیخواهم به حکم ضربالمثل «کلوخانداز را پاداش سنگ است» یا «جوابِ های، هوی است» عمل کنم. بلکه منظورم طرحپدیدۀ بسیار مهمی است که در روزگار ما به صورت بسیار جدی و به شکل سرطانی در تمامجریانات فرهنگی و هنری ریشه دوانده است. هنر کاذب و فرهنگ ساختگی و قلابی و فرمایشیو سردمداران و گردانندگان خارج از شماره در هر رشتۀ هنری که با حیل فراوان وخوشرقصیهای بیشمار و دلقک بازیهای مضحک؛ بزرگترین هدفشان این است که هنرراستین و هنرمندان واقعی ملت ایران را، با گرد و خاکی که میکنند در پردۀ استتارنگهدارند. اگر قرار باشد که عنوانی برای این جماعت، جماعت که نه، دار و دسته انتخابکنم، من آنها را بخاطر شیوع اصطلاح شبهوبا، شبههنرمند، شبهنویسنده، شبهشاعر،شبهنقاش مینامم و توضیح میدهم، همچنانکه شبهوبا، همان عوارض و عواقب ویکهتازیهای وبا را دارد این دسته نیز چنین خاصیتی دارند. و توضیح دیگر برای رفعسوءتفاهم، این که شبههنرمندان چون هیچ هنری ندارند هنرمند واقعی را با آنها هیچمناسبتی نیست. در حالی که وبا و شبهوبا را مناسبتها فر اوان است. و اگر برخلافمعمول و مرسوم کلمۀ «نما» را در مورد آنها بکار نمیبرم و نمیگویم نویسندهنما،شاعرنما، هنرمندنما، مثل دانشجونما و ایرانینما، به این دلیل است که در دهن کجی بهنامۀ کانون این اصطلاح را در مورد نویسندگان و هنرمندان واقعی در مطبوعات بکاربردهاند، که مثلا نویسنده برویم پیش قاضی، نویسنده است و بهآذین و دانشور وگلشیری نویسندهنما. دکتر هزارخانی در شب دوم خوب به حسابشان رسید و توضیح بیشتر مندیگر غیرضروری است.
حال که شباهت این گروه را با شبهوبا دیدیم بنده میخواهم تمام علائم و عوارض و منشأ صدور و پیشگیری، و تا آنجا که به عقلم میرسد درمان این بیماری را به حکم شغلم بیان کنم چون به هر حال طبیب را جان به جانش هم بکنی آخر سر طبیب است. علت رشد این پدیده صددرصد به وضع اجتماعی مربوط است همچنانکه یک محیط آلوده میتواند باعث شیوع هر نوع بیماری شود وضع اجتماعی موجود برای پدید آمدن این شبه هنرمندان شرایط لازم را به حد اکمل فراهم کرده، و اگر فضا، فضای دیگری میبود، و آلودگیها تا به این حد و به این نصاب نمیرسید، امکان رشد برای این دار و دسته اصلا وجود نداشت. شبههنرمند پدیدۀ یک دو سال اخیر نیست. سالهاست که مثل شبهوبا به صورت آندمیک درآمده است. منتهی گذشت زمان امکان داده که برای خود جای وسیعتری را باز کند و تظاهرات گوناگون و چشمگیری داشته باشد و در تمام شاخههای هنری و فرهنگی رخنه کند و هر جوانۀ سالمی را بپوساند و خفه سازد.
شبههنرمند موجودیست بیفرهنگ ولی متظاهر به فرهنگ، یک دو زبان فرنگی را درست یا نادرست یاد گرفته و نام عدهای از مکات هنری غرب را که اصلا ربطی به ما ندارد، به خاطر سپرده، و هر جا و هر گوشه و هر موقعیتی که پیش بیاید، با کلمات قلمبه سلمبه و زبان یأجوج و مأجوج و آلوده به لغات فرنگی ولی با جملات نامربوط و درهم به اظهار فضل میپردازد. و نام چند هنرمند یا شبههنرمند ناشناس غربی را مرتب غرغره میکند و از اینکه مدتها در فلان گوشۀ ینگه دنیا ول گشته یا در کدام کشور اروپایی پلکیده، داد سخن میدهد، انگار دیگران که چنین فرصت و یا چنین امکانی نداشتهاند، گناه از خودشان بوده و حتما باید آنها را زیردماغی نگاه کرد. مثلا اگر شبههنرمند در حوزۀ موسیقی معلقی زده، اگر صحبتی از ماهور پیش بیاید فوری شوئنبرگ و هیندمیت را مثال میزند، موسیقی ملی و فولکلوریک مملکت خودتان را به کلی نادیده میگیرد. ولی اصلا و ابدا اعتراضی به گوگوشها و ستارها ندارد. اگر قلمی بدست گرفته، دایم اصطلاحات غربی را چاشنی کلامش میکند و رطب و یابس را با هم میبافد و در هر مقولهای که حرفی بزند از تظاهر به فضل نمیتواند آسوده باشد، اگر در حوزۀ سینما و تئاتر کار میکند باز چنین است، اگر در حوزۀ نقاشی باشد از این هم بدتر.
بدین ترتیب شبههنرمند، ریشه در خارج از وطن خود دارد. بدین سان است که سالی چندین و چند بار راهی دیار فرنگ میشود، ماهها گم و گور است و وقتی بر میگردد با فیس و افاده، تئاتری روی صحنه میآورد، یا اشعاری صادر میفرماید، یا نمایشگاهی ترتیب میدهد که خبرگان میفهمند آنها را از کدام نمایشنامه یا از کدام شاعر یا کدام نقاش کش رفتهاند که قسم قرآن هم بخورند، هیچ وقت نمیشود کارهاشان را شباهتهای ناگزیر نامید.
شبههنرمند به فرهنگ ملی وطن خود علاقهای ندارد، میراث هنری قرنها را به هیچ میگیرد ولی گاهی برای خودنمایی و اظهار فضل و گاه برای شرکت در جشنهای بزرگ و رسمی ناخنکی هم مثلا به اساطیر یا شاهنامه، یا متون عرفانی میزند که همه را انگشت به دندان کند، خوشبختانه همیشه هم خیط میشوند. و در این زمینه چنان ناشیگریها به خرج میدهند که نه یک استاد متبحر بلکه یک اهل کتاب معمولی، یک دانشجو هم به آسانی میتواند مشت آنها را باز کند. و بدتر از همه بازی کردنشان با مذهب و اسطورههای مذهبی است، نه که هیچ بینشی نسبت به این مسائل ندارند، همه چیز را سهل و ساده میگیرند، واقعۀ کربلا را با ماجرهای پایین تنهای بهم میآمیزند تا مثلا صحنه تئاترشان را پر کنند. و بامزهتر اینکه گاهی هم به عرفان پناه میبرند، و در محضر دراویش قلابی حاضر میشوند و هوهو و حق حق میزنند و از افاضات این عارفنماهای قلابی، دستمایهای برای کارهاشان ترتیب میدهند.
با این حساب به فرهنگ مردم هم مطلقا توجهی ندارند، اما بسیار و گذرا گوشهچشمی هم مثلا به ترانهها و افسانهها و اعتقادات ملت دارند، چرا که ممکن است گاه گداری به درد کارشان بخورد، بدینسان بجای آنکه فرهنگ مردم منبع کارشان باشد بهانۀ تزئین کارشان میشود، و چون کارشان هیچ در هیچ است، همان بهانۀ لخت روی دستشان میماند همراه با بیآبروئی.
موضوع و سوژه برایشان مطرح نیست، زیرا حرفی ندارند که بگویند. با پرت و پلابافی فضاهای خالی را پر میکنند، بدین ترتیب عاقبت به فورمالیسم پناه میبرند، و تا آنجا پیش میروند که انداختن چند لکه رنگ را روی بوم نقاشی یا گره خوردن عدهای آدمیزاد لخت و عور را روی صحنه و پرتوپلانویسی را اوج کار خود میدانند که واقعا هم چنین است. یک هنرمند از هیچ چیز، کار مهمی میآفریند ولی شبههنرمند، همه چیز را به نابودی کامل میکشد. نه تنها در کار خود، بلکه با رفتار و فرمایشات خود کار همقطاران خود را، و حتی با تخطئه کردن آثار هنرمندان اصیل و واقعی. و اینجاست که میشود میزان نفرت و کینۀ آنها را از هنر واقعی اندازه گرفت.
گفتم موضوع و حرف برایشان مطرح نیست، منظورم موضوعات ریز و ظریف انسانی و ملی است، شبههنرمند که بیوطن است و هیچ اعتقادی به ملت و قدرت ملت ندارد، اینست که خود را جهان وطن میداند و مینامد. غافل از اینکه هیچ هنرمندی تا از ظرایف و مسائل محیط خودش نگوید و ننویسد و مایه نگیرد، نمیتواند جهانی بشود. اما شبههنرمند برای جهانی شدن به کلیات میپردازد، بدین ترتیب آرزویش این است که کارش در بیرون از کشور عرضه شود. اگر نمایشگاهی در ینگه دنیا بگذارد و با بیآبروئی و پسگردنی به وطن برگردد هیچ به روی خود نمیآورد، چرا که بالاخره چند امریکایی کار او را دیدهاند. و این، بله دیگر، جهانی شدن است، و اگر با فضاحت کامل نمایششان را روی صحنه فلان شهر اروپایی هو کنند، باز این افتخار کافی است، که بله دیگر، هنرمان را باید به همۀ جهانیان عرضه کنیم، هنری که در زادگاه خود فهمیده نشود، هنرمندی که مورد قبول ملت خود نباشد، چگونه میتواند در جای دیگری پذیرفته شود؟ شبههنرمند اصلا به محک قائل نیست، به مردم اعتنا ندارد، اگر کتابش فروش نرفت میگوید مردم نمیفهمند، اگر نمایشگاه نقاشیاش سوت و کور بماند، باز گناه نفهمی مردم است، اگر نمایشنامهاش یا فیلمش با بیتوجهی یا خشم مردم روبرو شود، باز مردم گناهکارند که ظرایف روح لطیف ایشان و دقایق آثار بیبدیلشان را اصلا متوجه نیستند و نمیفهمند. بله، انگ نفهمی مردم تنها اسلحهایست که شبههنرمند در تمام صحنه های دفاعی بکار میبرد، ولی این جماعت از خود راضی که ضریب هوش تکتک آدمها و میزان ذوق هنری تکتک مردم را نسنجیدهاند، چه حقی دارند که این چنین بیحرمتی دربارۀ ملت بکنند. در حالی که همین مردم مثلا نفهم هستند که با عکسالعمل خود آنها را به گوشۀ انزوا میرانند و محکمترین مشتها را نه بر سینهشان که بر فرقشان میکوبند.
شبه هنرمند گرفتار تنبلی ذهنی کامل است. لابد کتاب «اوبلوموف» اثر «گنجارف» را که به فارسی هم چاپ شده خواندهاید. قهرمان داستان گرفتار آنچنان تنبلی وحشتناکی است که به ندرت از جا برمیخیزد، و به خاطر تنبلی خود را از تمام مظاهر حیات محروم میسازد. و در آخر کتاب یکی از دوستان اوبلوموف، به دوست مشترکشان میرسد و حال یار غایب را میپرسد. دوست دیگر پاسخ میدهد، اوبلوموف مرده است. طرف با حیرت میپرسد: «با چه بیماری؟» پاسخ میشوند: «از بیماری اوبلوموفیسم.»
بله، شبههنرمند گرفتار اوبلوموفیسم کامل ذهنی است. دقیقا هیچ امر اجتماعی برایش مطرح نیست. هیچ جریانی او را تکان نمیدهد، به تمام مسائل مملکتی بیاعتناست. دنیا را آب ببرد او را خواب برده است. اما با این همه مردگی، اصلا جمود نعشی ندارد، در زندگی روزمره مدام میدود و میدود و میدود، از این گوشۀ دنیا به آن گوشۀ دنیا، از این شهر به آن شهر، از این جشن به آن جشن، از این مجلس به آن مجلس، فقط به این دلیل که همیشه حضور داشته باشد، به این دلیل که او را ببینند، به این دلیل که فضا را بسنجد و ببیند که باد از کدام سمت میوزد، و به کدام جهت باید مایل شد، به کدام سمت باید رو کرد. فرصتطلبی خود را با بیشرمی تمام همه جا علنی میکند، بله میدود و میدود و میدود، فقط به خاطر جمع و جور کردن موقعیت خود. اگر شبههنرمند یک اوبلوموف کامل است در دوندگی و یا چالاکی یک پهله است (همان فوتبالیست معروف که پوتینش را امضاء میکند، نمیدانم چند هزار دلار میگیرد یا توپ فوتبال مستعملی را امضاء میکند و هزاران دلار دیگر میستاند) ولی شبههنرمند بدبخت بیآنکه پوتین و توپ فوتبال امضاء کند فق صله میگیرد و توله سگوار نوازش میبیند.
شبههنرمند دلال و معاملهگر خوبیست. تنها منافع شخص خودش مطرح است. مثل هر دلالی چانه میزند، همیشه دست پیش میگیرد که پس نیفتد. در مقابل زورمندان چاپلوس و متملق و خاکسار و عبد و ذلیل است. در مقابل مردم گردنکش و زورگو و از خودراضی و مغرور دایم رنگ عوض میکند و دایم این بت عیار به شکل دگر آید. مدام راهی جشنها و جشنوارههاست. اصلا جشنها را این شبههنرمندان ترتیب میدهند و راه میاندازند و بیتالمال ملت را بر باد میدهند. در هر مجلسی و هر محفلی باید حضور داشته باشند. اگر کاری انجام دهند به هزار بند و بست دست میزنند، جایزهبگیر حرفهای هستند. افتخارات تفویض شده را همیشه و همه جا یدککش خود میکنند، عکسهایی را که در موقعیتهای مختلف گرفتهاند زینتبخش خانه و کاشانهشان است. با وسایل به اصطلاح روابط جمعی، از روزنامه بگیر تا رادیو و تلویزیون روابط بسیار حسنه دارند، بدین ترتیب است که همیشه با قیافههای مختلف عکس مبارکشان زینتبخش صفحات مطبوعات است. و با حالتهای بزرگوارانه در صفحۀ تلویزیون ظاهر میشوند، صدایشان از برنامههای متعدد رادیو پخش میشود. دست به مصاحبهشان بسیار عالی است. کاری بکنند، کاری نکنند دایم مصاحبه میکنند. اظهار فضلهای نامربوط، کوبیدن حریفان، هتاکی به مردم، نادیده گرفتن هنرمندان واقعی ملت. و اینکه چه کارهایی در دست دارند و چه تخمهای دو زردهای خواهند کرد. بله، مدام حرفهای گندهتر از دهان گشادشان صادر میفرمایند.
شبه هنرمند شکارچی خوبی هم هست، برای بقای خود و اعتبار حضور خود سعی میکند عدهای را دور خود جمع کند، به این نیت به شکار جوانان مستعد و شیفتۀ هنر و اندیشه میرود. جوانانی که جوانۀ جوهر هنری در وجودشان آمادۀ شکفتن و گل دادن است. شبههنرمند با طنازی و تبختر، به بهانۀ ارشاد اینچنین موجود معصومی را شکار میکند، چشم دل و گوشش را میبندد، با بیحسی کامل بیآنکه دردی حس شود، زهر خود را میریزد، مسمومش میکند، او را به طرف هنر مطلق، نقاشی مطلق که هیچ معنایی ندارد رهبری میکند. اگر شکار زود دام را تشخیص ندهد، و یا قدرت رهایی نداشته باشد، برای همیشه از دست رفته است. آن وقت برقآسا نشان نبوغ و استعداد را به سینهاش میچسبانند و تمام اعتقاداتش را از تمام مسائل انسانی و ملی پاک میکنند، و از یک غورۀ نارس مویز کالی میسازند و با خیال راحت به جان ملت میاندازند. بله. هنر کاذب مسری است، شبهوبایی شبهوبا پخش میکند و شبههنرمند، شبههنرمند تربیت میکند.
شبههنرمند آماده و حاضر به یراق است که سفارش بگیرد. خلاقیت که ندارد، ولی راه و رسم از این رو به آن رو کردن را که بلد است. تقلب که حرفۀ اوست، اگر یک گالری بخواهد چند روزی دیوارهایش را پر کند، شبههنرمند برقآسا نمایشگاهی ترتیب میدهد، اگر یک ناشر دولتی بودجۀ اضافی داشته باشد برقآسا چند کتاب دلخواه تالیف میکند، مساله اینست که عرصه هیچوقت برای شبههنرمند تنگ نیست، هیچ وقت، بله، مسالۀ مهم اینکه شبههنرمند با سانسور مخالف نیست، وجودش را حس نمیکند، این دو تا برادران توأمان همدیگرند، اصلا شبههنرمند زائیدۀ سانسور است، از عواید سانسور است، از عوارض سانسور است. سانسور هنرمند واقعی را میکوبد و بذر هنرمند کاذب را همه جا پخش میکند، وقتی آلودگی هست چرا شبه وبا نباشد؟ وقتی سانسور هست چرا شبههنرمند نباشد؟
حال اگر با این طول و تفصیل دربارۀ این بیماری صحبت کردم خیال همه را راحت کنم که شبههنرمند به خاطر آگاهی مردم، به خاطر روشنی و دقیقنگری ملت، نباید مایۀ وحشت بیمارگونه شود، و تذکار بنده از این بابت بود که آشنایی با این پدیده، راه برانداختنش را آسان میکند، از میان رفتن سانسور راه نفس را بر این اختاپوس بیرمق میبندد، کار جدی و شرافتمندانۀ هنرمندان واقعی ملت مجال تظاهر به او نمیدهد. نقادان تیزقلم اگر دلمرده نباشند پای بر گلویش میفشارند، بیاعتنایی و تشخیص آگاهانۀ مردم جانش را میگیرد. هر چند که به ظاهر اکثریت با شبههنرمندان است ولی قدرت واقعی در هنر ماندگار برای تمام نسلهاست که بدست هنرمندان واقعی ملت پرداخته میشود، در مقابل قاضی و بهآذین و دانشور و گلشیری، دهها پاورقینویس و شبه قصهنویس و مترجم کذائی هست که برای مطبوعات مبتذل خوراک تهیه میکنند، برای مقابله با شاملو و اخوان صدها شاعر قلابی شب و روز دست و پا میزنند و مانیفستهای حجیم صادر میکنند، و در برابر هزارخانی، سیصد منتقد کذائی هست ولی یادتان باشد که یک دو بیتی جنوبی میگوید:
سیصد گل سرخ و یک گل نصرانی/ ما را ز سر بریده میترسانی
گر ما ز سر بریده میترسیدیم/ در مجلس عاشقان نمیرقصیدیم
زنده باشید.
***