«

»

Print this نوشته

«آزادیِ ما به قدر آگاهیِ ماست» / گفت و گوی ماندانا زندیان با نعمت آزرم پیرامون شب های شعر گوته

پس از سی و پنج پاییز، در این فضای انگاری و آزاد پرونده‌ای برای بازنگری ده شب شعر گوته گشوده می‌شود تا همراه بازخوانی متن‌های ارائه‌ شده در آن شب‌ها، فضای چیره بر روشنفکری آن دوران و ذهنیت جامعه را از نگاه امروز روزنامه‌نگاران، شاعران و نویسندگان آن نسل و نسل جوان امروز ایران ارزیابی کنیم.

‌ـــــــــــــ

بر ضد سانسور»، اثر حسین رزاقی

 «آزادیِ ما به قدر آگاهیِ ماست»

گفت و گو با نعمت آزرم

پیرامون

شب های شعر گوته

 

ماندانا زندیان

ماندانا زندیان ـ می‌توان گفت که سانسور، مانند دوری از فضای خانه و زبان مادری‌، می‌تواند بین نویسنده و مخاطب فاصله بیاندازد؛ و این فاصله می‌تواند به برداشت و دریافت نادرست نویسنده از ذهنیت جامعه و نیز جامعه از نویسنده بیانجامد.

 آیا شما در آن سال‌ها چنین فاصله‌ای را حس می‌کردید و به نظرتان این فاصله و این درکِ نادرستِ دو سویه چه اندازه می‌توانسته در شکل‌گیری مسیر حرکتی که به انقلاب اسلامی منجر شد، مؤثر بوده ‌باشد؟

 ‌

نعمت آزرم ـ شناخت هر رویداد تاریخی در گروِ شناخت تاریخ آن رویداد است. برای پاسخ دادن به پرسش شما، باید ببینیم شب‌های انستیتو گوته، یا در یک نگاه وسیع‌تر، روشنفکری ایران در آن دوران که ما در این گفت و شنود از آن صحبت می‌کنیم، در بستر کدام گفتمان قرار می‌گیرد. اگر این‌ها را در ابتدا به عنوان داده‌هایی که کمتر جای چانه زدن دارند، بپذیریم، بررسی‌های دیگر ساده‌تر پیش می‌رود.

نخست، باید بپذیریم که ما تعداد بسیار کمی روشنفکر ـ در معنای تعریف شدۀ اروپایی اش ـ داشته‌ایم، و نیز باید بپذیریم که ما به لحاظ تاریخی یک جامعۀ تاریخ گسسته، و نه پیوسته بوده‌ایم؛ همچنین باید بفهمیم بضاعت روشنفکری از کجا به وجود می‌آید ـ آیا یک وحی است، مدرسه است، جامعه است… دانش روان‌شناسی آموزشی به ما می‌گوید که انسان در کانون یا مرکز ثقل یک مثلث متساوی‌الاضلاع قرار گرفته که سه ضلع یکسانِ خانه، مدرسه و محیط، اضلاعش هستند و مجموعاً فرهنگش را می‌سازند. ولی هرگاه میان فرهنگِ مدرسه و فرهنگِ خانه تفاوت باشد، فرهنگِ مدرسه به سود فرهنگِ خانه شکست می‌خورد. بنابراین چندین سال درس خواندن در مدرسه و دانشگاه، می‌تواند همچنان تحت تأثیر آنچه اندیشمندان فلسفه «دین خویی» می‌نامند، یعنی نوعی دگماتیسم در اندیشه‌های به عمق رفته به دلیل سیطرۀ دین بر جامعه‌ای که ما در آن زندگی کرده‌ایم، قرار گیرد.

از سوی دیگر باید یادمان باشد که گفتمان مسلّط بر جامعۀ روشنفکری ایران در دهه‌های چهل و پنجاه خورشیدی، گفتمان چپ بود است؛ آن هم نه با آن برداشتی که ما امروز از ذهنیت چپ داریم، بلکه چپ در مفهوم سنتی و چپ اردوگاهی. حتی در نگاه به اطراف خود در آن دوران، می‌توانیم ببینیم نسل ما از سال‌های نخستین دهۀ چهل، پشت سرش پیروزی ارتش آزادی بخش الجزایر را داشته، بعد داستان ملی شدن کانال سوئز را بعد از جریان نهضت ملی مصدق، بعد جنگ ویتنام و شعار معروف «برای نجات ویتنام، ویتنام‌های دیگری بسازیم»؛ کمی جلو‌تر، پیروزی انقلاب کوبا در آمریکای لاتین؛ و همۀ این‌ها، چشم انداز‌ها را به گونه‌ای می‌ساخت که برخی از دوستان مثلاً تعجب می‌کردند که چرا ذهن من آن اندازه از حافظ و فردوسی و فرهنگ ایران انباشته است. خیال می‌کردند هر کس با بیداد و سانسور مخالف است و برای آزادی و عدالت اجتماعی مبارزه می‌کند و می‌نویسد، الزاماً بایستی بر پیشانی‌اش علامت نماز خواندن به سوی کعبۀ مسکو باشد ـ درست مانند علامت نمازی که بر پیشانی مذهبیون اسلامی است.

باز می‌گردیم به سانسور؛ سانسور به هر شکل و بهانه و با هر معیار، کاری ضد فرهنگی است. اساساً در یک نگاه تاریخی، حقیقت میوه‌ای است که جز بر درخت آزادی نمی‌روید و آزادی تنها بر زمین فرهنگ می‌تواند رشد کند.

در حضور سانسور، جهان بینی‌های گوناگون، یعنی نگاه‌های گوناگون به نظام‌های ارزشی متفاوت، امکان برخورد با همدیگر را ندارند؛ در نتیجه حقیقتی از میان نظام‌های ارزشی بیرون نمی‌آید چرا که حقیقت واحد در جهان وجود ندارد.

سویۀ دیگر این است که بنا به مثل عربی آدمی را از هرآنچه باز دارند، بیشتر به آن گرایش پیدا می‌کند. یعنی وقتی کتابی از یک نویسنده یا یک روشنفکر در یک جامعه ممنوع اعلام می‌شود، لایۀ روشنفکری آن جامعه که طبیعتاً اهل کتاب و اندیشه است، به خواندن آن اثر گرایش زیادی پیدا می‌کند. از این منظر هم سانسور برای فرهنگ، سّم کشنده است.

من با نظر شما دربارۀ فاصله‌ای که سانسور میان روشنفکران و عموم مردم می‌اندازد، کاملاً موافقم. در چنان فضایی، با همین ویژگی که شما می‌گویید، طبیعی بود که با یک گشایش نسبی سیاسی، قشر روشنفکری ایران که برخاسته از طبقۀ متوسط شهروندی بود، مطالبات اجتماعی خود را بر زبان آورد و اتفاقاً‌‌ همان ده شب گواه روشنی است که خواست این طبقه، اصلاحات در چهارچوب قانون اساسی بوده است ـ یعنی‌‌ همان چیزی که انجام نمی‌شده است.

تا چند ماه مانده به انقلاب هم سیطرۀ رنگ و بوی مذهبی در جنبش دیده نمی‌شد. شاید با یک مثال بتوانم یک پاسخ مشخص به سؤال مشخص شما بدهم: در خیابان جاده قدیم شمیران (خیابان شریعتی کنونی)، در نزدیکی‌های باغی که ده شب شعر گوته در آن برگزار شد، به فاصلۀ یکی دو ماه و با فاصلۀ دو کیلومتر پایین‌تر از باغ سفارت آلمان، نماز عید فطر با امامت آقای مفتح برگزار می‌شود. یعنی دو حرکت، یکی از جامعۀ روشنفکری و دیگری از عمق سنت، با فاصله‌های مکانی و زمانی کوتاه ایجاد می‌شوند. بعد طبقۀ متوسط هم به میدان می‌آید و تفاوت اینجاست که جمع‌های روشنفکری همیشه در فضاهای بسته‌تر دانشگاه‌ها یا سالن‌های سخنرانی با عده‌ای محدود برگزار می‌شد و پیاده نظام شورش بزرگ‌تر در فضاهای باز‌تر با آخوندهای محل و مسجدهای ده برابر شده حرکت می‌کرد. یعنی ما شناخت و ارتباط چندانی با هم نداشتیم.

 ‌

م. ز ـ بهرام بیضایی در سومین شب شعر گوته، شاید برای نخستین بار، به حذف دگراندیشان از سوی روشنفکران، و نه تنها از سوی نهادهای دولتی پرداخته و گفته است که جمعی با تهییج افکار عمومی چنین می‌کنند و وقتی افکار عمومی را در سطح نگه دارند و اجازۀ رشد به آنها ندهند، خودبه‌خود افکار عمومی بدل به اهرمی برای سانسور می‌شود.

به نظر شما، جامعۀ روشنفکری آن روز ایران، چه اندازه پذیرای ذهنیت کاملاً متفاوت، بلکه مخالف، بود؟ شب‌های شعر گوته چطور؟

به عنوان نمونه، فکر می‌کنید امکان ارائۀ متنی در ردّ «غربزدگی»  ـ آنسان که جلال آل‌احمد تعریف می‌کرد، و در استفاده از دستاوردهای مثبت غرب و افزودن آن به فرهنگ ایرانی، در میان سخنرانی‌های آن ده شب وجود داشت؟

 ‌

نعمت آزرم ـ مشکلی که آقای بیضایی به آن اشاره دارد، مسئلۀ مهمی است که من می‌توانم حتی مصداقش را برایتان بگویم. بهرام بیضایی، فیلسوف سینمای ایران است و من احترام زیادی برایش قائلم و به نظرم سخنرانی‌اش در آن ده شب بسیار خوب و درست بود.

مصداق اشارۀ ایشان به دوست شادروان و تیرخورده و در خون غلطیدۀ ما، سعید سلطان‌پور است ـ که من با قلبم او را بیشتر جذب می‌کردم، و با مغزم کمتر.

سلطان‌پور چندسالی پیش از شب‌های شعر، جزوه‌ای منتشرکرده بود به نام نوعی از هنر یا نوعی از اندیشه؛ این جزوه با اینکه به شدت علیه سانسور بود، تئا‌تر بهرام بیضایی با عنوان «سلطان مار» را و به طور کلی کارهای بیضایی را به شدت مورد حمله قرارداده بود.

این واقعیت دارد که سانسور فضا را رادیکال می‌کند و متأسفانه به صرف اینکه یک نویسنده یا شاعر زندان رفته است، دارای ارزش می‌شود و در فرهنگی با آن پیشینۀ استبداد ذهنی، قدرت سیاسی، خطی میان فرهنگ و هنر مجاز و ممنوع می‌کشد که خواه ناخواه بین هنرمندانی که به آفرینندگان آن دو نوع هنر تقسیم شده‌اند نیز نوعی تقابل به وجود می‌آورد و نویسنده یا شاعری که برای یک نوشته به زندان رفته است، نمی‌تواند ساده از کنار آثار کسانی که بی‌دغدغه کار می‌کنند، بگذرد.

اگر حاکمیت سیاسی یکی را برنکشد و یکی را فرو نکوبد، شاید این دو دسته با تمام اختلاف نظر‌هایشان در ‌‌نهایت بتوانند کنار همدیگر بنشینند و با هم حرف بزنند؛ ولی منطقی نیست بپذیریم که امکان پرداختن به هنر و مثلاً شعر معاصر در رادیو و تلویزیون در اختیار کسانی باشد؛ ولی در این سو، دیگرانی بابت‌‌ همان شعر‌ها و‌‌ همان هنر‌ها این اندازه با دستگاه سانسور مشکل داشته باشند.

عملاً در نگاه نسل ما کارهای دولتی به دو بخش دولتی و حکومتی تقسیم می‌شدند؛ جاهایی که ایدئولوژی نظام را توجیه می‌کرد و در راستای فرهنگ و هنر مجاز حرکت می‌کردند، یعنی رادیو و تلویزیون، اگر نه عیناً سازمان امنیت و اطلاعات تلقی می‌گشت، ولی مورد تأیید آن سازمان برشمرده می‌شد، چرا که هرکس آنجا کار می‌کرد ـ مانند سردبیر تمام روزنامه‌ها ـ می‌بایست مورد تأیید ساواک باشد و در ذهنیت جامعۀ روشنفکری آن زمان «مورد تأیید ساواک بودن» پذیرفته نمی‌شد.

دوست ارجمند عزیز من، شاملو، یک بار مرا به ساختمان رادیو تلویزیون ـ جام جم ـ برد تا چک کارمزد خود را بگیرد و بعد با هم به جایی برویم؛ من در پلکان مارپیچ سازمان، در انتظار او به اندازه‌ای احساس بد و سنگین داشتم که خیس عرق شدم و بعد از ترک آن ساختمان حالم بد شد و به او گفتم فکر نمی‌کنم دیگر حتی بتوانم از این بزرگراه عبورکنم.

اما در یک نگاه تاریخی اگر شاملو از امکانات‌‌ همان رادیو و تلویزیون استفاده نمی‌کرد، صدای او هرگز تا آن شعاعی که رسید، نمی‌رفت و من امروز می‌بینم که این نکتۀ ظریفی است.

با این همه، من هنوز هم نمی‌توانم بپذیرم که مثلاً برای چاپ یک اثر به سازمانی که دستور سانسور می‌دهد مراجعه کنم ـ یعنی کتابم را به وزارت ارشاد بفرستم تا اجازۀ چاپ بدهند؛ به ویژه وقتی می‌بینم امکان نشر اثر در فضای بیرون از کشور هست.

در پاسخ بخش دوم پرسش شما؛ باید بگویم از سوی برگزارکنندگان و مسئولین کانون به هیچ عنوان نظارت یا پیشنهادی بر خواندن و یا نخواندن شعر‌ها یا متن سخنرانی‌های آن ده شب نبود. ولی برخورد مخاطبان با شعر‌ها و سخنرانی‌ها با مضامین مختلف، بسیار متفاوت بود. به عنوان نمونه در شب پنجم پس از شعرخوانی سعید سلطان‌پور، وقتی نوبت به علی موسوی گرمارودی رسید و او هم شعری به فلسطین تقدیم کرد و شعر مذهبی دیگری نیز خواند، بخش عظیمی از حاضران به تدریج باغ را ترک کردند و گرمارودی میان شعرخوانی‌اش گفت: «می‌بینم گروهی باغ را ترک می‌کند؛ مهم نیست، شیعه همیشه تنها بوده است.» مردم با این گونه حرکت‌ها به برگزارکنندگان پیام می‌دادند که برای شنیدن چه کسی و چه حرفی آمده‌اند و چه حرفی را دوست ندارند. و دیگر این تصمیم سخنران بود که چه مطلبی را انتخاب کند.

از آنجا که به غربزدگی آل‌احمد اشاره کرده‌اید، مثالی در همین باره می‌زنم؛ نخستین نقد و بررسی غربزدگی آل‌احمد توسط یکی از دوستان و شاگردان خود او، داریوش آشوری، منتشر شد.

اما سخنرانی داریوش آشوری در ده شب شعر هیچ اشاره‌ای به غرب زدگی نداشت. مثال دیگر اینکه داریوش آشوری در پیوند با جنگ اعراب و اسرائیل مقاله‌ای در سال ۴۷ در فردوسی نوشت و جنگ اعراب و اسرائیل را بیشتر ناسازگاری سنت با مدرنیته دانست که با واکنش تند بسیارانی مواجه گشت. از جمله اسلام کاظمیه یک هفته پس از انتشار آن متن، مقالۀ تندی در‌‌ همان مجله نوشت با عنوان «درسی به یک فیلسوف جوان».

 ‌

م. ز ـ ولی کانون نویسندگان، انسان ارزشمندی مانند دکتر پرویز ناتل خانلری را با آن خدمات کم مانند به زبان فارسی، تنها به دلیل همکاری با سیستم حاکم نمی‌پذیرفته است.

من همین اواخر در ماهنامۀ تجربه، چاپ ایران، نوشته‌ای خواندم از آقای هرمز همایون‌پور، در مقایسۀ ارزش کار دکتر خانلری در ایران و آندره مالرو در فرانسه: «… شاید بتوان گفت که خدمات فرهنگی دکتر خانلری، در مقیاس و محدوده ایران، از خدمات فرهنگی مالرو در فرانسه اثر گذار‌تر بود. مجله سخن چندین نسل از روشنفکران و اصحاب قلم ایران را پرورش داد. کتاب‌هایی در ادبیات و اجتماعیات و تاریخ ایران و جهان که در «بنیاد فرهنگ» منتشر کرد، به راستی موجد تحولی بزرگ در انتشارات و دنیای کتاب ایران بود. فعلاً دستور زبان فارسی و دیوان حافظ و سپاه دانش و غیره هم به کنار.»…

 ‌

نعمت آزرم ـ خدمات دکتر خانلری به فرهنگ ایران بیش از «ارزشمند» است. من به عنوان یک فرهنگ ورز که نگاهم به مسائل بیش از هر چیز، فرهنگی است اعتراف می‌کنم که آنچه در «بنیاد فرهنگ ایران» انجام گرفت، آن همه متون درجه یک که در آن بنیاد تصحیح علمی و منتشر شد، و نیز هرآنچه دربارۀ ایران به زبان‌های دیگر نوشته شده بود و در بنگاه ترجمه و نشر کتاب ترجمه شد، خدمات غیر قابل سنجش نسبت به دیگر کارهای فرهنگی است که در ایران انجام شده است.

من‌‌ همان هنگام هم برای آقای دکتر خانلری احترام فراوان قائل بودم؛ ولی درست می‌گویید، از چاپ شعر در «سخن» پرهیز می‌کردم، چون دکتر خانلری ضمن اینکه در نسل دوم اساتید، استاد کم نظیری بود، سناتور انتصابی هم بود و وزیر کابینۀ علم نیز.

امروز که نگاه می‌کنم، می‌بینم قهرمان‌های هر جامعه آن‌ها نبوده‌اند که سودای پرهیزهای اینچنین داشته‌اند. همانطور که سعدی می‌گوید:

صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه/ بگسست عهد صحبت اهل طریق را

گفتم میان عابد و عالِم چه فرق بود؟ / تا اختیار کردی از آن، این فریق را

گفت آن گلیم خویش به در می‌بَرَد ز موج/ وین جهد می‌کند که بگیرد غریق را

در این جهدکردن برای گرفتن غریق، با در نظر داشتن اهمیت فرهنگ در روند تکامل هر جامعه، کارهایی که بنیاد فرهنگ ایران کرد بسیار ارزشمند بود.

ولی در چنان جامعه‌ای به ناچار در صفحات اول تمام آن کار‌ها، «به فرمان شاهنشاه آریامهر» هم بود و روشنفکرانی این را نمی‌پذیرفتند.

به عنون نمونه یک بار برای همسر من مشکلی پیش آمد که نیاز به جراحی ستون فقرات داشت. ما به تهران آمدیم و متوجه شدیم هزینۀ جراحی بسیار سنگین است. دکتر علی فاضل، معاون علمی آقای دکتر خانلری، که اهل خراسان بود و مرا فراوان دوست می‌داشت، از من خواست که مقدمه شاهنامه ابومنصوری را، که قدیمی‌ترین متن به زبان فارسی دری است، برای بنیاد فرهنگی ایران ویرایش کنم و من می‌دانستم او چرا چنین شتابی برای این کار دارد؛ در حقیقت می‌خواست از رهگذر پولی که در انجام این کار به من می‌رسید، در پرداخت هزبنۀ جراحی دچار مشکل نشوم. ولی من نتوانستم یپذیرم. یعنی ارزش‌های اخلاقی همه جا، جای ارزش‌های اندیشگی را گرفته بود.

کانت گفته است که ما باید جرأت دانستن و برخوردکردن با خود را داشته باشیم.

به هر حال، تجربۀ تاریخی به ما نشان داده است که شجاعت و ایثار و ارزش‌های دیگر اخلاقی به هیچ عنوان دلیل درست بودن اندیشۀ صاحبان این عواطف نیست.

 ‌

م. ز ـ هوشنگ گلشیری در سخنرانی خود، در شب ششم، نگاه انتقادی قابل توجهی به رابطۀ میان نویسنده و مخاطب دارد: «تا این‌گونه هست و این‌گونه‌ایم؛ تا در این مرحله درجا می‌زنیم که صرف جمع کردن کتابی به آن ارزش می‌دهد و اینکه انسانی والا باشد، شهید باشد داستان نویسش هم می‌دانیم؛ تا معیار ارزش‌هامان‌‌ همان باشد که ممیزان ـ ببخشید، قاتلان فرهنگ و ادب، تعیین می‌کنند ـ تا مرتب دور و تسلسل باشد؛ جلاد و قربانی باشد؛ زندان‌بان و زندانی باشد؛ الاکلنگ باشد؛ پسرفت و پیشرفت کار از همین قرار خواهد بود، یعنی آدم‌هایی خواهیم داشت نیم‌مرده اما به ظاهر زنده، ترس‌خورده، یا همه چیز اما نه شاعر، همه کاره اما نه داستان نویس، و این دیگر بر عهدۀ نویسنده نیست.»

و سخنانش را با این تاکید می‌بندد که تک تک مخاطبان، مسئول کف زدن‌هایشان هستند.

با توجه به حضور پررنگ نظام‌های ارزشی و باورهای سیاسی،‌گاه تا حد بیانیۀ سیاسی در برخی اشعار ارائه شده در آن شب‌ها، چه اندازه از استقبال مخاطبان را به دلیل همرأیی با پیام‌های سیاسی متن‌ها می‌دانید؟ و در یک نگاه فراگیر، مطرح شدن نام برخی شاعران و نویسندگان در آن زمان و ادامه‌اش تا این دوران نیز، چه اندازه به باورهای سیاسی و شیوۀ برخوردشان با نظام حاکم بسته بوده است؟

 ‌

نعمت آزرم ـ باید یاد گلشیری را گرامی داشت و دستانش را از همین دور‌ها در خیال بوسید.

 این خط کشی‌ها را، کل آن «فرهنگ بی‌چرا» که قدمتی به اندازۀ تاریخ ایران دارد، به وجود می‌آورد.

به هر روی تا در جامعه‌ای امکان یکسان برای عرضۀ همۀ آثار به وجود آمده در همۀ عرصه‌های هنری و ادبی وجود نداشته باشد، اقبالِ حتی نخبگان جامعه به یک اثر، به هیچ عنوان دلیل ارزشمندی آن اثر نمی‌تواند باشد.

در چنان جوامعی متاسفانه ارزش‌های اخلاقی از هر نظر جای ارزش‌های اندیشگی را می‌گیرند. درست است که شهامت، شجاعت، و فداکاری در جوامعی که با استبداد و خفقان اداره می‌شوند و حقوق شهروندی را رعایت نمی‌کنند، ایستادگی قابل تقدیر در برابر ایجاد کنندگان این خفقان است؛ ولی صاحبان این خصوصیات اخلاقی ارزشمند، ممکن است صاحب ارزش‌های نظری نباشند و امروز که پس از سال‌ها به برخی کتاب‌های ممنوع آن دوران نگاه می‌کنیم، فکر می‌کنیم حقیقتاً چرا باید این آثار ممنوع می‌شده است؟

من یک بار در دادگاه نظامی گفتم ادعای شما مبنی بر در خطر افتادن امنیت ملی کشور با وجود یک مجموعه شعر، بیش از هرچیز، توهین به کشور ایران است ـ یعنی امنیت ملی کشور را به گونه‌ای دیدن که با یک کتاب شعر به خطر می‌افتد.

همه چیز دست به دست هم می‌دهد تا جامعه به چنین دریافتی می‌رسد، چرا که:

 با یک سده بهکوشی ما از چپ و راست/ نه داد بیفزود و نه خودکامی کاست

این هست ولی که بیش و کم دانستیم: / آزادی ما به قدر آگاهی ماست.

 ‌

م. ز ـ شما ارزش شب‌های شعر گوته و دلیل ماندگاری‌اش را در هیأت یک حرکت مدنی با پیامی سیاسی ارزیابی می‌کنید، یا امکانی که حساسیت‌های شاعران و نویسندگان کانون دریافت تا یک بازۀ زمانی را، نه تنها برای ده‌هزار شرکت‌ کننده، که برای آیندگان تصویرکند ـ چنان که شما در شب دوم خوانده‌اید:

 «آن نوشکفته غنچۀ سرخی که رست بر کردانۀ مرداب،

و خشم سیلی اسفند ماه به بادش داد

در گوش باد گفت:

ما را جز این حدیث و پیامی نبود

کاین خاک می‌تواند و می‌باید

مرداب شوره و شوره زار، بهاران کند

کردیم آنچه بایدمان کرد

این بود آنچه بایدمان گفت،

باقی جوانه‌های نهان راست»

 یا آنچه بیشتر گفته می‌شود: جرقه‌هایی که به آتش بزرگ‌تر انقلاب اسلامی انجامید؟

 ‌

نعمت آزرم ـ رفتار اجتماعی ما را ناخودآگاه ما تعیین می‌کند. ستارخان هم وقتی در سنگر ایستاده بود و نمی‌گذاشت انقلاب شکست بخورد، تبیین تاریخی برای آن جریان نداشت، ولی می‌خواست انقلاب را با تمام وجودش حفظ کند.

من نمی‌توانم بگویم در ذهن تک تک افراد آن جمع چه می‌گذشت. به گمان من نویسندگان آزادی‌خواه و عدالت‌جویی که به هیچ سازمان سیاسی معینی بستگی نداشتند، با آن‌ها که سازمانی و تشکیلاتی بودند، با یک نگاه به قضایا نگاه نمی‌کردند و اگرچه در آن شب‌ها، کنار هم نشسته بودند، مانند هم نمی‌اندیشیدند.

یک بار جایی گفته بودم اگر کسی در سال ۵۳ به زندان قصر می‌آمد، می‌دید عده‌ای از چپ به راست پشت به دیوار ایستاده بودند ـ از بیژن جزنی تا عسگراولادی و آن میان چند عمامه دار  ـ در یک نگاه سطحی به نظر می‌آمد همه در یک صف ایستاده‌اند ولی در نگاهی تاریخی می‌شد دید که جلوی آن‌ها نیز درست مانند پشت سرشان دیوار بود و تنها دلیل هم صف بودن آن‌ها این بود که اندکی هم فضا نداشتند تا جلوی همدیگر بپیچند.

شب‌های شعر گوته، به نظر من، یک سرفصل تاریخی بود و چون سرفصل بود رو به آینده باز شد ـ انباشتِ خواست‌های مدنی که می‌بایست به مردم داده می‌شد و در مجالی که پیش آمده بود، در انواع چشم اندازهای نظری بیان شد.

من اهمیت آن شب‌ها را به دلیل اعتراض‌هایی که شد نمی‌بینم، گرچه کانون نویسندگان در نفس خود یک جمع معترض بود که در اعتراض به اعلام برگزاری کنگرۀ شاعران و نویسندگان از سوی دولت تشکیل شد تا بگوید هنر امری دولتی نیست.

اهمیت آن شب‌ها در این است که رو به آینده صحبت می‌کنند.

 ‌

م. ز ـ رحمت‌الله مراغه‌ای در گشایش برنامه با بیانیه‌ای از سوی کانون نویسندگان، گفته است: «کانون، گذشته از آنچه به حفظ حقوق مادی نویسندگان باز می‌گردد، تنها یک هدف دارد، و آن آزادی است که عموم افراد کشور، از موافق و مخالف، باید از آن برخوردار باشند و این اصلی است که قانون اساسی ایران و اعلامیۀ جهانی حقوق بشر تصریح و تضمین کرده است. و اما در مورد اهل قلم، آزادی اختصاصا به آزادی اندیشه و بیان و آزادی چاپ و نشر آثار فکری و هنری اطلاق می‌شود. هر کس آزاد است که آنچه می‌اندیشد یا در قالب شعر و ادب ابداع می‌کند، بگوید و تقریر کند یا به چاپ برساند و به دیگران عرضه کند.»

آیا کانون در آن زمان خود را نهادی مدنی می‌دانست که می‌کوشد از جمله در آن فرصت نابسامانی‌ها را تصویر، شهروندان را آگاه و از حقوق فردی و شهروندی افراد جامعه، «از موافق و مخالف»، پشتیبانی کند؛ یا بخشی از بدنۀ یک مبارزۀ سیاسی بود که بیش از هر چیز به مبارزه با حکومت می‌اندیشید؟ منظورم این است که اعضای کانون هویت، جایگاه و نقش خود را چگونه تعریف می‌کردند؟

 ‌

نعمت آزرم ـ کانون خودش را با اساس نامه‌اش تعریف می‌کرد. من به عنوان کسی که از نوجوانی قلم در دست داشته و همیشه با حساسیت‌های بسیار شدید به مسائل اجتماعی پرداخته است و هرگز به هیچ سازمان و ایدئولوژی، به ویژه به ذهنیت چپ، و باز به ویژه به ذهنیت چپ اردوگاهی، تعلق نداشته است، در برابر وجدان تاریخ شهادت می‌دهم که کانون خود را با اساس نامه‌اش تعریف می‌کرد، و وظیفۀ خود را دفاع از حقوق صنفی نویسندگان و آزادی بیان برای همگان می‌دانست.

ولی از آنجا که حقوق صنفی نویسنده به حقوق اجتماعی بر می‌گردد، چون آزادی امری اجتماعی است، و نیز از آنجا که نمی‌شود تک تک افراد برای چنین حقوقی در برابر یک سیستم قدرتمند بزرگ بایستند، نهادی به نام کانون نویسندگان تشکیل می‌شود.

در زمستان سال ۱۳۴۶ دولت اعلام کرد که قصد دارد نخستین کنگرۀ شاعران و نویسندگان را در حضور اعلیحضرتین برگزارکند.

در حالی که نخستین کنگرۀ نویسندگان ایران در سال ۱۳۲۵، به ابتکار انجمن فرهنگی ایران و شوروی و با شرکت شخصیت‌هایی همچون هدایت و بهار و فروزانفر و احسان طبری، خانلری و نیما یوشیج برگزار شده بود؛ و بنابراین حتی عنوان به کار رفته، جعلی بود؛ ضمن اینکه هیچ هنرمندی نمی‌توانست سیطرۀ حکومت را بر هنر بپذیرد.

به هر حال آل‌احمد و جمعی دیگر از نویسندگان تصمیم می‌گیرند متنی اصولی با زبانی آرام بنویسند، با این مضمون که فرهنگ باید جدا از دولت کار کند و در نتیجه ما اهالی فرهنگ در کنگرۀ مورد نظر حضور نخواهیم داشت؛ متن را نوشتند و به دیگران نیز اطلاع دادند و از جمله من نیز خواستم امضایم را پای آن متن بگذارند که گذاشتند.

کانون نویسندگان یک جبهۀ اعتراضی بود که از آنجا که آماج خواسته‌هایش در جامعه‌شناسی سیاسی در چهارچوب حقوق شهروندی قرار می‌گرفت، نهادی مدنی محسوب می‌شد.

ولی در غیبت احزاب سیاسی، انسان‌های ایدئولوژیک و حتی سازمان‌های زیرزمینی هم در همین تشکل مدنی جایی برای خود پیدا کرده بودند، چون به هر حال نویسنده یا شاعر بودند.

ولی زمانی که فضا اندکی باز شد، دیدیم که مثلاً در یک سال مانده به انقلاب آقای به‌آذین نشریۀ نوید را با گرایش‌های چپ مشخص مربوط به حزب توده منتشرکرد و کمی آن طرف‌تر وقتی کانون می‌خواست به یاد شب‌های شعر گوته و در گرامی داشت آن، «شب‌های آزادی و فرهنگ» را در پاییز ۵۸ برگزار کند، که خود من نیز جزو هیأت اجرایی آن بودم، همین آقای به‌آذین که امکان موضع گیری پیدا کرده بود، همراه آقایان کسرایی، تنکابنی، برومند و سایه با این استدلال که «شب‌های آزادی و فرهنگ» نیروی ضد امپریالیسمِ برآمده از حکومت را تضعیف می‌کند، محکم جلوی آن ایده ایستادند و در ‌‌نهایت هیأت دبیران کانون مجبور شد عضویت آن‌ها را معلق کند و پافشاریشان بر این موضع‌گیری با رای اکثریت اعضای کانون به اخراجشان از کانون انجامید.

اساساً در جامعه‌ای که دیکتاتور بر آن حاکم است، هر حرکت صنفی امری سیاسی تلقی می‌شود؛ و به همین دلیل برخی نویسندگان که در ارزش و شرافتشان هیچ جای تردید نیست، نمی‌خواستند عضو کانون باشند. کسانی مانند شادروان کریم کشاورز یا دوست عزیز من، شاهرخ مسکوب، به صراحت گفتند که این حرکت‌ها سیاسی است و نیامدند.

 ‌

م. ز ـ فریدون تنکابنی بعد‌ها در مصاحبه‌ای گفته است که زیر تأثیر فضای آن ده شب، به کانون نویسندگان ایران که کانونی صنفی بود، عملاً وظیفۀ یک حزب سیاسی تحمیل شد و بسیاری انتظار داشتند کانون وظیفۀ حزب سیاسی را که وجود نداشت، انجام دهد و از اعضای کانون برای سلسله سخنرانی‌ها در جاهایی که اعتصاب می‌کردند، دعوت به سخنرانی می‌شد. برخورد کانون با آن شرایط چگونه بود؟ آیا شما چنان شرایطی را تجربه کردید؟

 ‌

نعمت آزرم ـ این کاملاً درست است. ما در خیابان فروردین، رو به روی دانشگاه تهران، یک خانۀ قدیمی را برای کانون گرفته بودیم که مردم برای بسیاری کار‌ها به آن مکان و به اعضای کانون مراجعه می‌کردند؛‌ گاه حتی مسئله‌ای را که باید به دادگستری می‌رفت، ابتدا نزد ما می‌آوردند!

یک ماه پس از شب‌های شعر گوته، شب‌های شعر دیگری در دانشگاه صنعتی آغاز شد، به این ترتیب که از ده نفر از اعضای کانون دعوت شد هر کدام یک جمعه شب برای دانشجویان شعر بخوانند و سخن بگویند؛ ولی شب سوم، شب شعرخوانی سعید سلطان‌پور، این برنامه با دخالت نیروی انتظامی خاتمه یافت و سعید سلطان‌پور هم نتوانست شعر بخواند.

و در شب چهارم که نوبت به‌آذین بود، پیشا پیش در دانشگاه را بستند و نیرو‌های ضد شورش و لباس شخصی‌ها به دانشجویان که در پشت در بستۀ دانشگاه اجتماع کرده بودند هجوم آوردند و در آن گیر و داد از جمله خانم هما ناطق و من در حد مرگ مجروح شدیم.

بعد از آن هم برخی اعضای کانون به جمع‌های مختلف دعوت می‌شدند؛ خود من در چند ماه مانده به انقلاب بعضی روز‌ها حتی برای دو بار ـ صبح و عصر ـ به چنان جمع‌هایی دعوت می‌شدم. یادم می‌آید یک بار به سندیکای کارگران بافنده در تهران در سالن متروک سینما شهرزاد دعوت شدم، جایی که هرگز پیش‌تر از آن ندیده بودم.

مسئله این است که وقتی در جامعه تقسیم وظایف و کارهای اجتماعی نباشد، یعنی حداقل دمکراسی وجود نداشته باشد، این مسائل پیش می‌آید.

‌ستون فقرات جامعۀ روشنفکری ایران از مشروطیت تا کنون مدام شکسته است. خون میرزا آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی و خبیرالملک، هنوز در زیر درخت نسترن باغ ایالتی آذربایجان در ولایت عهدی محمدعلی شاه جاری است. در حالی که وقتی امروز کارنامۀ فرهنگی این افراد را می‌خوانیم، فکر می‌کنیم این‌ها تنها کنشگر سیاسی در معنای فرهنگی‌اش بودند، و نه نیروی رزمندۀ سیاسی که کشته شوند…

 ‌

م. ز ـ پس از سی و پنج سال، فکر می‌کنید، اگر به فرض محال، امکان چنین حرکتی در فضای کنونی ایران پیش آید، و شما در آن برنامه شعر بخوانید یا سخن بگویید، به چه مضمونی خواهید پرداخت؟ ممکن است شعری را از میان اشعارتان برای چنان شبی برگزینید و با ما قسمت کنید؟

 ‌

نعمت آزرم ـ در کانون اندیشه‌های من، انسان و آزادی و عدالت اجتماعی، مثلثی است همچنان پابرجا.

من ۴۵ سال پیش در نخستین صفحۀ نخستین دفتر شعرم که اجازۀ نشر هم نگرفت، با خط نستعلیق نوشته بودم:

تمام هستی من نذر مهربانی بود

ستم درآمد و ناچار برگرفتم تیغ

 ‌

و هنوز هم بر این باورم. البته اگر بگویم امروز انسان برایم به گونه‌ای مطرح است که ایران در درجۀ دوم قرار می‌گیرد، به خودم و به خواننده‌ام دروغ گفته‌ام؛ حتی شعر‌هایم مرا تکذیب می‌کنند. مسئلۀ ایران برای من حتی می‌توانم بگویم ایدئولوژیک شده است:

 ‌

ایران و زبان پارسی جان و تن‌اند

چون واژه و معنی‌اش به یک پیرهن‌اند

پیروز گذشته‌اند از آتش و آب

پیوسته جوان شَوَندگانِ کهن‌اند

 ‌

انتخاب شعری برای خواندن در چنان جمعی، دشوار‌ترین کار است. به نظرم برای ما با تجربۀ زندگی در تبعید، ایران در کانون همۀ کار‌هایمان خواهد بود و فکرمی کنم من این شعر را خواهم خواند:

 ‌

- پژواک و پرسش


صدای تو آبی ست
صدای تو افشانه‌ی نرم ابریشمی ارغوان از گلوی قناری ست
صدای تو تُرد و جوان است
صدای تو آمیزه‌ی بوی گل در نسیم بهاری ست
که بر گوش و بر گونه ام می‌وزد زان سوی دوردستان البرز
صدای تو پژواک آن آرزوهای پاک است:
بلندآرزوها که همدم به آوازها خوانده بودیم در کوه پیمایی جمعه‌هامان،
هماوازهایی که در گوش هر سنگ و هر صخره زان سال‌ها یادگاری ست؛
از آنان که رفتند و ماندند در قصه‌ی باد و آواز باران.
و در ذهن نسل شقایق که هر نوبهاران چراغانی چشمه ساران جاری ست
صدای تو پیغام نور و نوازش،
صدای تو آهنگ آرامش و غمگساری ست.

**
من این جا دلم تنگ و آفاق هم تنگ و تارند
صدای تو اما زلال است و جاری ست بر بستر روشنایی
صدای تو ای دوست آیا تواند به من گفت
چه رفته ست و باری چه‌ها می‌رود در فراخای آن با مَنَش هرچه پیوند
همان یادگارانمان از نیاکان؛
و هر یادمانی در آن خانه مان خوب و دلبند.

**
برایم از آن خانه هر چیز گویی، اگر چندهم گفته باشند، خواهم شنیدن دگر بار!
برایم بگو جشن نوروز امسال، باری چگونه گذشته ست؟
و در ساعت سال تحویل بر مادران سیه پوش،
همان داغداران نسل شقایق، چه‌ها باز رفته ست؟
کنار همان سفره‌ی هفت سینی که یک گوشه اش مانده خالی،
به جای عزیزی که آن جا دگر نیست آیا چه یادی چه چیزی نشسته ست؟
بگو تا بدانم درختان پس از این همه سال: هر چار فصلش زمستان،
بر اندام مجروحشان، نوبهاران امسال، سبزینه تنپوش دارند؟
بگو تا بدانم درختان گیلاس و سیب و گلابی،
به هر شاخه انگشت‌ها از نگین جوانه پر از جوش دارند؟
نمی پرسم از یاس‌ها، اطلسی‌ها،
که در خانه‌ی ناگهان مانده متروک،
به ناچار لب تشنه ماندند و در خاک خفتند،
نمی پرسم از آن چه‌ها حاصل عمر شاعر کز آن خانه بردند:
هزاران کتاب و بسا دفتر شعر و تحقیق نامنتشر همره هرچه کارآمدی بود،
خود خانه را نیز خوردند!؛
بگو سرو بسیار بالابلندی که در خانه مان بود،
و آن ارغوانی که خود کاشتم، سبز و سرزنده هستند؟
مرا می‌شناسند اگر بازبینند؟
صدای مرا، شعرهای مرا، از همان سال‌ها پیش، در گوش دارند؟ (١)

**
بگو از فرازای بالابلند چکادش دماوند،
مهین دیده بان نگهبان ایران،
چه می‌خواند از نقش‌های افق در سحرگاه یا شامگاهان؟
بگو بوسه‌ی گرم خورشید در بامداد بهاران،
فراروی پیشانی برفپوش دماوند، اکنون چه رنگ است؟
همان رنگ باور؟ همان رنگ نارنجی شوق؟
و آمیزه ای از غرور و جلال است؟
بگو بوسه‌ی سرد بدرود خورشید پاییز هر شامگاهان،
فرافرق یخبرفپوش بنفش دماوند،
همان سان که بوده ست، آمیزه ای از شکوه و ملال است؟
و در آسمان آفتاب درخشان تابنده در لحظه‌ی قطع باران، کند همچنان رسم رنگین کمان بزرگی که تیراژه اش نیز نامیم؟ کمان جهان پهلوان رستم ش نیز خوانیم؟

**
صدای تو نجوای گلبرگ و باران نرم بهاری ست
و می‌بینی ای دوست، ای دور و نزدیک، در دوردستان!
که گل‌های این یادها را صدای تو رویانده در دشت‌های مه آلود ذهنم! و از بس فراوان در اندازه‌ی هیچ نامه نگنجد
و ناچار باید که شان واگذارم؛
و این واپسین حرف را بازگویم.

**
مرا بادهایی که آیند از سوی میهن پیاپی خبر می‌رسانند
که: ضحاک دربند، یکباره زنجیرها را گسسته ست!
جوان مغزخواره هیولای پتیاره ای کز زمان فریدون،
به بندی گران در مغاکی در البرز، در بند بوده ست،
و در واپسین رزم مزدا و اهریمن از بند دیرین خود می‌گریزد؛
وزان پس به همیاری اهرمن می‌شتابد؛
چنین رویدادی، در ایران زمین روی داده ست!
و ضحاک، در جبهه‌ی اهرمن یاورانه،
بسیجیده پیکار را تا که از بند رسته ست!
وزان سوی هم، کاوه زادان برنا؛
و امشاسپندان: بن انباشت‌های نهانگاه نیروی نیکی!
همه دست در دست و همپشت مزدا،
در اندام هر لحظه افزون توان جوانان؛
هیابانگ رزم آوری شان سکوت سیاه ستم را شکسته ست!
و هنگامه‌ی رستخیز نهایی ست،
همان واپسین رزم پیروزی هرمز داد بر دیو بیداد!
وزان پس جهان را ز هر بد رهایی ست.

**
چنین رزم آغازه اش هم که باشد مرا مژدگانی ست
که رزم سپاه خرد یعنی آینده و باور نیک و اندیشه‌ی داد و زیبایی و عشق،
فراروی پتیاره‌ی جهل و بیداد و کین توزی و بدسگالی ست!
و ایران زمین را همین شادمانی ست،
که آغازه‌ی فصل بالندگی‌هاست!
و این رویکردی به نو زندگانی ست!

**
عزیزا! درین دوردستان خبرها چنین اند و آفاق در منظرم سایه روشن،
و مه دود بر روی هر صحنه از دور، چتر غباری.
نه باران تندی که یک باره شوید غبار هوا را،
نه خورشید پرآفتابی!
و چندان که از بادها بازپرسم خبرهای پنهان،
مرا بازگویند گاهی به نجوا جوابی.
صدای زلال تو می‌شوید آفاق را در نگاهم،
دلم می‌زند شور؛
برایم بگو ای صدای تو باران آبی!



غربتشهر، دهم فروردین ١٣٧٩ خورشیدی

 ‌
١.اشاره به مصادره‌ی خانه‌ی شاعر به تاریخ زمستان ١٣۶٠، تهران، امیرآباد شمالی، کوچه‌ی سوم، شماره‌ی ١٠.

آذر یکهزار و سیصد و نود و یک خورشیدی

ــــــــــــــــــــــــــــ

‌‌

در موقعیت تئا‌تر و سینما

بهرام بیضایی

مرا معرفی کردند به عنوان سازنده دو فیلم و احتمالا نویسنده یا کارگردان چند تا نمایشنامه. اما باید گفته شود که اغلب ما کارهای نکرده‌مان بیشتر از کارهای کرده‌مان است. زندگینامۀ واقعی ما آنست. زمانی قرار بود متخصص در سینما بشویم یا تئا‌تر یا هر جور نوشتنی. و حالا فکر می‌کنم متخصص چیز دیگری هستیم؛ کارهای ناتمام. فیلمنامه‌های فیلم نشده، نمایشنامه‌های به نمایش درنیامده، نوشته‌های در غبار مانده. فکرهایی که در ما شروع می‌شوند و پس از مدتی همین دور و برمان می‌میرند. این در مورد تئا‌تر یا سینما بیشتر از آن جهت مهم است که تئا‌تر یا سینما علاوه بر متن، زندگی مطلقا دیگری در رابطه با گروه اجرا دارد. احتمالا کار نوشته با یکجا سر و کار دارد، با گروهی که می‌خوانند، تصمیم می‌گیرند، توصیه می‌کنند، تخفیف می‌خواهند و غیره. کار سینما و تئا‌تر کمی بیشتر از این است. در مورد تئا‌تر مثلا ـ اگر عده‌ای جمع شدند، اگر افق‌ها یکی بود، اگر مسائل مالی حل شد، اگر منابع مالی اصلا پیدا شد، اگر تالاری یافتید، و اگر تمرینی سر گرفت، آن وقت تازه اجازه‌های جداگانه می‌خواهید؛ برای جمع شدنتان و برای نمایشی که تمرین می‌کنید. ناگهان عدۀ تازه‌ای در فضا ظاهر می‌شوند، همین طوری که نیست، عده‌ای لَله و قیم و بزرگ‌تر پیدا می‌کنید که صلاحیت شما را باید بسنجند، و شما را به خودشان وابسته کنند، و برایتان برنامه‌ریزی کنند، و شما باید زیر بیرقشان بروید، و اگر نروید قضیه منتفی است و اگر آمدیم و شما همه این خفت‌ها را قبول کردید هنوز کارتان تمام نیست. شغلی که پیش گرفته‌اید برپای خود نیست، قرار نیست شما از محصول کارتان زندگی کنید، مخصوصا اگر قدمی هم از تماشاگرتان جلو‌تر باشید، و مخصوصا که پیش از این ترتیب ذائقه تماشاگر داده شده.

بنابراین ـ بله ـ قوانین عرضه و تقاضای فرهنگی نیست که مداومت شما را در شغل ضمانت می‌کند. نه، قوانین بردباری و سلوک و سکوت است. همیشه خطر قطع بودجه‌تان هست. یعنی چیزی که باعث می‌شود خودتان را خودتان مواظب باشید و همۀ بقیۀ گروه شما را، و شما همه بقیۀ گروه را. به اینجا که می‌رسد، گاهی ول می‌کنید و می‌روید معاملات ملکی می‌شوید یا دلال پیکان، یعنی مشاغل مجاز شریف و آدم موفقی می‌شوید یا اصلا آدم می‌شوید ولی اگر ول نکردید و بالاخره تمرین نمایشی را شروع کردید آن وقت کلی مصلحت هست و مصالح و سایر مشتقاتش که آن وسط گم می‌شوید، و کار آن وسط شروع می‌کند هی کوچک شدن، و تدریجا کمرنگ شدن، مسخ شدن، محو و ناپدید شدن. و سر آخر از خودتان می‌پرسید که آیا این‌‌ همان کاری است که من می‌خواستم؟ و می‌پرسید اصلا چرا باید دست به کاری زد؟ ـ شما از یک دستگاه نظارت مستقیم صحبت می‌کنید. من راجع به آن حرفی ندارم. من از گروه‌های نامرئی نظارت صحبت می‌کنم، که همه جا هستند، و بسیار خطرناکترند. به این دلیل که چهرۀ مشخص قابل باز شناختنی ندارند. شما در مورد دستگاه نظارت می‌دانید با کی و با چی طرفید، و در این مورد نمی‌دانید. این یک نیروی جاری ناپیداست که هر لحظه از هر جا بخواهد سر در می‌آورد. این یک ستم است که هر لحظه به شکلی ظاهر می‌شود. گاهی یک تهدید اقتصادی است، گاهی یک نفوذ محلی، گاهی یک مدیر اداره است، و گاهی پیر دختری طرفدار تقوای بانوان. هر کس می‌تواند جلوی کار شما را بگیرد. وانمود کردن اینکه ما نمایندۀ مردم هستیم و آنها جریحه‌دار شده‌اند آنقدر باب روز است که هر کس می‌تواند با مخفی شدن پشت این نقاب و جانبداری مصلحتی از مردم کارتان را تخطئه کند. نمایشی را که شروع کرده بودید دور بریزید؛ نمایش واقعی این است، و بازیگران واقعی اینها هستند.

چند سال پیش گذرم افتاده بود به سنندج. آنجا دو گروه تئاتری بود هر دو در مرز انحلال. پرسیدم چرا؟ معلوم شد چند نمایش پشت سر هم، تمرین‌هایشان در اولین شب اجرا توقیف شده. این یعنی حاصل یک سال و اندی کوشش بدون چشمداشت. آن هم نمایشنامه‌هایی که همه بر طبق قوانین نظارت تهران اجازه داشت و بار‌ها اجرا شده بود. می‌دانید دقیقا معنی‌اش چیست؟ از هم پاشیدن یک گروه انسانی همفکر که جنایت نمی‌کند، قاچاق نمی‌کند، دزدی نمی‌کند، و تئا‌تر کار می‌کند. دست همه باز است و دست آنها بسته. آخرین نمایش یکی از دو گروه که سه روز قبل جلوگیری شده بود «بام‌ها و زیر بام‌ها» بود، آن هم توسط تنها کسی که باید حامی‌شان می‌بود، یعنی رییس فرهنگ و هنر. من از رئیس پرسیدم چرا؟ و او گفت درست است که این نوشته در همه جا اجرا شده و اجازه دارد، ولی می‌دانید، سنندج به نظر من دارای موقعیت خاصی است (همه روسا راجع به شهر خودشان همین را می‌گویند) و اجرایش اینجا درست نیست. چرا، چطور؟ گفت چون در این نوشته به همسایۀ شمالی بد گفته شده، و دولت ما الان در روابط حسنه با همسایۀ شمالی است، و ممکن است کدورت سیاسی ایجاد شود. من جلوی خنده‌ام را گرفتم. مرد عزیز، کسانی که در این نمایشنامه بهشان بد گفته شده روس‌های تزاری‌اند، نه دولت فعلی. از طرفی مدت‌ها نمایشنامه‌ها توقیف می‌شد که چرا صحبت از همسایه شمالی دوستانه است، از کی به خاطر بدگویی به همسایۀ شمالی نمایشنامه‌ها توقیف می‌شوند؟ رئیس جواب درستی نداد، از موقعیت خودش، از موقعیت خاص خودش حرف زد، از موقعیت خاص همه چیز در همه جا. و اجازه نداد. آن گروه از هم پاشید، و این یکی از صد‌ها گروه تئا‌تر است که در سال‌های اخیر از هم پاشیده. من در تمام شهرستان‌ها شاهد از هم پاشیدن گروه‌های جوان تئا‌تر بوده‌ام که کسی به خاطر حفظ موقعیت خاص خودش آنها را ویران می‌کرد.

می‌دانید، گروه بر اساس یک جور تشنگی به وجود می‌آید. تشنگی کاری مشترک کردن. چیزی را دسته‌جمعی به وجود آوردن. آن هم در شهرستان، که از حوالی غروب شهر شروع می‌کند به آدم را خوردن. چون هیچ چیز نیست، نه فیلم، نه تئا‌تر، نه جای بحث و جدال، نه هیچ تفریح ارزان شرافتمندانه‌ای، بیشتر می‌روند مشروب می‌خورند، یا به انواع دود نزدیک می‌شوند، و آنها که حادثه‌جوترند یا محتاج‌تر قاچاق می‌کنند و تیرباران می‌شوند. این وسط شما جوان شهرستانی را دارید، که احتمالا تا غروب کتاب خوانده یا اداره رفته یا درس خوانده یا درس داده، و حالا می‌خواهد از قالب خودش بیرون بیاید. با جمع دیگری در هم بیامیزد. خوانده‌ها را به کار بگیرد، جایی خودش را مصرف کند، چیزی به وجود بیاورد، سهم خودش را به جامعه بپردازد، او فکر می‌کند که می‌شود قاچاقچی نشد. یا لازم نیست که حتما او به خصوص قاچاقچی بشود، چون می‌تواند مثلا کار تئا‌تر بکند، کار فرهنگ، کار خلاقۀ فکری، در فضایی که این همه خالی از خلاقیت و فکر است. او به جمعی می‌پیوندد با همین اندیشه. و آنهایی می‌خواهند سهمشان را با کار فرهنگی به جامعه بپردازند. و آن وقت است که محیط مقاومت می‌کند، محیط می‌کوبد، محیطی که در آن هر کس دارد میخ صندلی خودش را محکم می‌کند. روسا نمی‌خواهند سر به تن تئا‌تر باشد. چرا باید سری را که درد نمی‌کند دستمال بست؟ سابقه‌ای به وجود آمده که هر کار فرهنگی خود به خود خطرناک است. چرا باید خود را به خطر انداخت؟ روسا و محترمین شکار می‌روند، دوره‌های بازی دارند، در جلساتی که تعدادش از تعداد روزهای سال بیشتر است شرکت می‌کنند، و همینطور در چراغانی‌ها. چرا باید همپالگی‌ها را از خود دلگیر کرد؟ و اینجاست که شما سانسورهای دیگری در کنار سانسور اصلی دارید، که به‌‌ همان اندازۀ اصلی است. شوخی است که خیال می‌کنید اجازۀ کتبی اجرای اثری را گرفته‌اید، هر ساز مخالفی اعتبارش از اجازۀ رسمی شما بیشتر است. هر وقت لازم باشد پایین می‌کشندتان، بدون اینکه حتی دلیلش را بگویند: نمایش شما یک دکتر دارد، و آقایان نظام پزشکی مکدر شده‌اند. در نمایشتان پاسبانی هست، و در شهربانی خوششان نیامده. نمایش شما یک مهندس دارد، و در ترابری دلگیر شده‌اند، در نمایش شما زنی فداکاری نمی‌کند، و جمعیت نسوان ابرو درهم کشیده‌اند، هر صنفی می‌تواند جلوی کار شما را با شکایتی یا گله‌ای بگیرد، البته غیر از جاهل‌ها و فواحش که صنفی ندارند. پس سانسور فقط آن قشر مرئی ظاهر نیست، همۀ دیگران هم شما را سانسور می‌کنند. و مهم است که همۀ ما زیر اسم واقعیت این کار را می‌کنیم.

احتمالا واقعیت کلمه‌ای است که همه به کار می‌بریم. سکه‌ای است که همه خرج می‌کنیم. ولی منظورمان از واقعیت واقعا واقعیت نیست، بلکه مصلحت است. واقعا نمی‌خواهیم کسی همه واقعیت را بگوید، آن قسمت از واقعیت را می‌خواهیم که فعلا صلاح است. به تعابیر مختلف؛ موثر است، یا سازنده است، یا امیدوارکننده است، یا پویاست، یا متعهد است، یا ما خوش داریم، و دست آخر ممکن است اصلا ربطی هم به واقعیت نداشته باشد. یکی از مثال‌های عمده در این زمینه تاریخ ایران است. می‌دانید که نمی‌توانید نمایشی بدهید که در آن واقعیت را در مورد تاریخ ایران بگویید؟ چون بلافاصله با‌‌ همان اسلحه واقعیت، یعنی تعبیری که دستگاه دیگری از واقعیت دارد، نمایشتان متوقف خواهد شد. موضوع این است که طی سال‌ها به ما گفته شده که تاریخی درخشان داشته‌ایم، ملتی غیور بوده‌ایم، گفته شده که عالی و دانی همدیگر را دوست داشته‌ایم، گفته شده که با هم برادر بوده‌ایم و خیلی چیزهای دیگر. در واقعیت ولی تاریخ ـ اندکی به عکس ـ نشان می‌دهد که ما در برابر همۀ حمله‌ها کم و بیش یکدیگر را تنها‌‌ رها کرده‌ایم. تاریخ در تمام طول نوشته‌ها و اسناد مختلفش نشان می‌دهد که ما در تمام قرون مالیات داده‌ایم، در طول تمام قرون در بد‌ترین شرایط کار کرده‌ایم و سهم داده‌ایم تا یک بیت‌المال به وجود آمده که درست موقعی که به ما حمله شده اولین امیر آن را برداشته و در رفته و ما را در برابر مهاجم تنها گذاشته. تاریخ در موقع حملۀ مغول این را نشان می‌دهد، در حملۀ غوریان هم، در حملۀ تیمور هم، و در حملۀ اعراب، و همینطور حتی حملۀ افغان‌ها که کوچک بودند و جزئی از ما بودند، در همۀ این موارد نشان می‌دهد که ما چگونه دسته دسته یکدیگر را در برابر دشمن تنها گذاشته‌ایم. احتمالا این واقعیتی است که شما نباید بگویید چون از دید مراجع رسمی مصلحت نیست، و متقابلا به عنوان عکس‌العمل مراجع رسمی تاریخ دیگری ساخته می‌شود همانقدر غیرواقعی و همانقدر مصلحتی، که در آن مردمان قربانی، آنها که عمرشان در گرو آب و محصول می‌گذشته، و از حداقل دانش معمول حتی محروم بوده‌اند، همه عالم علم‌الاجتماع و آگاه به نقش تاریخی خود معرفی می‌شوند، و به انتخاب‌های فلسفی و سخن‌پراکنی در مورد تعهد دست می‌زنند.

خب، بالاخره کی برای ما واقعیت این تاریخ را توضیح می‌دهد؟ مسوولیت چیزی نیست که هر وقت صرفه ایجاب کرد به کار ببریمش. مسوولیت قبل از هر چیز نوعی دوباره و از نو خود را شناختن است، و با خود صریح و راست بودن. وقتی من به تاریخی تکیه دارم که فقط با واسطه راجع به آن می‌دانم احتمالا ممکن است خودم را آدم دیگری فرض کنم غیر از آنکه واقعا هستم. واقعیت‌پردازی مصلحتی یک آدم، فرضی می‌سازد که من از آن بسیار کم دارم. ضعف‌های من ولی واقعی است، و من برای مقابله با جهان به ضعف و قدرتم هر دو مسلحم. هیچ چیز مرا برای من روشن نخواهد کرد جز یک بار این تاریخ را بی‌واسطه خواندن. بهتر است بدانم واقعا کجا ایستاده‌ام تا اعتماد کنم که جای محکمی ایستاده‌ام و نایستاده باشم. هیچ سلاحی جز حقیقت به کار من نخواهد آمد. و در قبال این چه دارم جز مقداری فرمایشات، مقداری تعارفات و افتخارنامه‌ها؛ متاسفانه دعایی که کورش یا داریوش ـ یادم نیست کدام یکی ـ زمانی کردند اینجا اتفاق نیفتاد. گفت خداوند سرزمین مرا از خشکسالی و دروغ نگه دارد. متاسفانه این نشد؛ ما دچار خشکسالی هستیم، و دچار دروغ. وقتی واقعیت از طرفی مسخ شد، جماعت دیگر هم به طور عکس‌العمل از طرف دیگر آن را مسخ می‌کند. و صورت جدید باز واقعیت نیست. اگر تاریخ مطالعه شده بود باید این تجربه را به زمان حاضر می‌داد که جلوگیری به کلی چیزی را نخواهد کشت؛ برای مدت کوتاهی آن را تغییر شکل خواهد داد، ولی به کلی از میان نخواهد برد. آن را تبدیل خواهد کرد به هنری غیرمستقیم، گره خورده، یا هر کمپلکسه. چیزی که از هر جا جلویش گرفته شود به صورت دیگری از جای دیگر ظاهر می‌شود.

در موضوع سینما و تئا‌تر جلوگیری فقط از راه‌های رسمی نیست، می‌توان از مجراهای سرمایه فشار آورد. می‌دانید که برای فیلم و تئا‌تر سرمایه لازم است، مجبورید نگاتیو بخرید، لابراتوار بروید، بازیگر جمع کنید، دوربین داشته باشید. این قلمی در جیب من نیست، و آن کاغذ در بقالی سر کوچه نیست. مجبورید جایی کار را نمایش بدهید، و تازه متوجه می‌شوید که تالارهای نمایشی منحصرا برای نمایش نیست. وسیله‌ای است در دست مدیرانش برای توسعه بخشیدن به روابط شخصی. تهیه‌کنندگان شما، کسانی که شما را از عقاید خود می‌گذرانند، همه متذکر نظارت عالیه هستند، و با توجه به قوانین تولید و توزیع توصیه می‌کنند توقعات آنها را بسازید. و وقتی از لابه‌لای همه اینها گذشتید، هنوز و هر روز با خطر تعطیل روبرو هستید، در‌‌ همان حال که می‌دانید که افق کار بعدی بسیار دور است، می‌دانید که تضمینی برای کار بعدی نیست، و مداومت که شرط پیشرفت است منتفی است و ای بسا که این آخرین کارتان باشد، پس یک اشکال اساسی جدید پیدا می‌کنید؛ نا به خود هر چه که دارید ـ هر حرف و فکری را، چه لازم و چه غیرلازم ـ در آخرین کارتان می‌ریزید، و در نتیجه عملا کارتان پیچیده می‌شود و از مسیر و مدار و ساختمان خود خارج می‌شود. و هنر تئا‌تر و سینمای حاضر ـ به رغم حضور قاطعش ـ چنین هنری است؛ هنر کمپلکسه. هنری که در آن هیچ سازنده‌ای آن تداوم را نداشته و آن تضمین را که بی‌دغدغه زبان هنرش را پیدا کند، و در چنین شرایطی از طرف دیگر مقهور توقعات تماشاگران بوده است که جبران کمبودهای دیگر اجتماعی را هم از آن توقع دارند؛ در حد یک بلندگو. بله، احتمالا برای ما هم کافی نیست که سازنده فقط واقعیت را بگوید، ما هم می‌خواهیم آن بخش واقعیت را که مصلحت است بگوید؛ آن بخش را که ما تعیین می‌کنیم. عملا ما گرچه به رغم نظارت، و گرچه با منظورهای متضاد، ولی کلمات مشابهی به کار می‌بریم. و این زنگ خطری است. ما در کارمان تئا‌تر و سینما، گاهی دیده‌ایم که دستگاه نظارت و منتقدان متعهد بی‌خبر از هم با هم همصدا شده‌اند در کوباندن آثاری که از آن طعم تلخ واقعیت، و نه مصلحت، احساس می‌شد. ما هیچ وقت نمی‌توانیم بدانیم که در شرایطی دیگر این سازندگان چه می‌کردند، ولی واروی قضیه را می‌دانیم که برای تئا‌تر و سینمای بهتر تماشاگران بهتر لازم است و بیشتر. و همچنین فضایی که در آن مکالمۀ آزاد وجود داشته باشد، و هر عقیده بلندگوی خود را داشته باشد، تا تماشاگر مجبور نباشد وظیفه‌های هر وسیلۀ غایب را مثلا از تئا‌تر یا سینما بخواهد؛ برای نمونه وظیفۀ سرمقاله را، یا مجادلۀ نظری در راه‌حل‌های اجتماعی را، یا شعار را. عده‌ای که اینجاست کافی نیست، و تماشاگران بیشتر پای تلویزیون‌ها برنامه‌های تدارک شده را می‌بینند. آن جریان فکری که موفق شده این نسل را به صورت دلال، واسطه، شومن، و بساز و بفروش در بیاورد، برای سالیان امکان یک فضای طبیعی ایجاد فرهنگ را عقب انداخت. گفتم فضای طبیعی، یعنی بی‌قید و شرط، بی‌تحمیل از هر جانب، فضایی که ما دیگر تصوری از آن نداریم.

امروزه تئا‌تر بودن تئا‌تر و سینما بودن سینما دیگر برای کسی قابل فهم نیست، و اینها به ضرب موضوع‌های به نظر من فرعی توجیه می‌شوند. کسی خاصیتی در فرهنگ نمی‌بینید جز اینکه حامل پیامی باشد. چه خاصیتی در تئا‌تر و سینما جز اینکه حامل پیغام اجتماعی و سیاسی باشد؟ و البته پیغام اجتماعی و سیاسی چیزی است که در آن بسیار می‌شود تقلب کرد: می‌شود با ساختن فیلم درباره وضع کارگران میلیارد‌ها به جیب زد، می‌شود از مسوولیت دکان ساخت. می‌توان با زندگی کشاورزان بار خود را بست، و می‌شود با تصویر گرسنگان درآمد هنگفت بهم زد. همچنان که شاهد بوده‌ایم. امروزه برای موفقیت در تئا‌تر و سینما فرمول‌های معلومی هست. نبض جماعت را می‌توان شمرد، و آنچه را که توقع دارد کم و پیش به او داد. و اگر کسی هست که از این نقطه ضعف استفاده نمی‌کند معنی‌اش احتمالا این است که کمتر متقلب است. ولی مهم است که بیشتر تماشاگران علاقه‌مندند که فریب داده شوند. و این راه را برای خلق طبیعی می‌بندد. اکثریت خواهان زبان مستقیم و ارتباط فوری است، بدون حوصلۀ هیچ جهش یا تجربۀ واقعا هنرمندانه یا تفکر عمیق‌تر. و می‌خواهد بدین ترتیب جاهای خالی دیگر را پر کند. و جماعت بدین ترتیب با توقع حاد خود سازنده را تعیین می‌کند. این، و طرف مقابلش هر دو نادرست است. آنچه را که دستگاه دولت و دستگاه نظارت تعیین می‌کند، و آنچه را که ما به عنوان عکس‌العمل تعیین می‌کنیم. درست نیست که بخواهیم نویسنده یا سازنده آنچه را که ما می‌خواهیم بگوید درست این است که بگذاریم نویسنده آنچه را که خود فکر می‌کند بگوید، و ما هم جداگانه فضایی را به وجود بیاوریم که بتوانیم در آن آنچه را که فکر می‌کنیم به زبان بیاوریم. شما نخواهید که هنرمند پشت سر گروه و قافله بیاید. او احتمالا قرار است که جلو‌تر باشد. او قرار است نیازهایی را بگوید که جمع نمی‌داند احتیاج دارد. کافی نیست که نویسنده چیزی بگوید که ما می‌خواستیم، او باید چیزی بیشتر از آنچه بگوید که ما می‌خواستیم. او باید چیزهایی را بگوید که ما نمی‌دانیم و می‌خواهیم. در کنار هر جهاد، یک جهاد فکری و فرهنگی هم لازم است. من خیال می‌کنم روزگاری که در آن دستگاه دولت از طرفی، و جماعت با فرهنگ از طرف دیگر، به یکسان سازنده را محدود می‌کنند بد روزگاری است. من خیال می‌کنم اگر این خانه‌تکانی باید رخ بدهد، مقداری از آن هم باید این طرف در ما اتفاق بیفتد. باید توجه کنیم که کلمه‌ها، معیار‌ها، و دایرۀ لغاتی که به کار می‌بریم بسیار فرسوده و تهی شده‌اند، از بس هر کسی با مصرف آنها صرفۀ خود را برده. کلمه‌هایی که از دستگاه‌های دولتی تا روشنفکر معاصر همینطور هم یکسان به کار می‌برند. به من حق بدهید که نسبت به این کلمه‌ها مشکوک باشم. اگر قرار باشد دستگاه دولت مسوولیت بگوید و ما هم بگوییم، من به این مسوولیت مشکوکم، اگر قرار است او دربارۀ آزادی بگوید و ما هم، من به این آزادی مشکوکم.

 ‌

***

‌‌

ــــــــــــــــــــــــــــ

شمس آل احمد

دانشجویان و دوستان جوان! اجازه خواهید داد قبل از شروع سخن، دو سه نکته را بیشتر از باب جنبۀ خبری‌شان ـ و کمتر از باب تعارف، به عرضتان برسانم. نخست اینکه آقای دکتر «بکر» رییس انجمن خواهش داشتند که از به کار بردن کلمۀ «سانسور» پرهیز کنم. به این علت امشب از «ممیزی» حرف خواهم زد. دوم اینکه باید تشکر کنم از دوستان هیات دبیران کانون نویسندگان از باب آنکه مرا، کمترین عضو کانون را، برای سخن گفتن انتخاب کردند. شاید دوستان خواسته‌اند با این انتخاب پاس خدمات برادرم جلال را به جا آورده باشند. سوم اینکه حیفم آمد در این مجال تنگ، با شما از تلقیات و باورهای کلی خویش در زمینۀ هنر و داستان‌نویسی حرف بزنم. خیال می‌کنم برای این‌گونه سخنان، همواره فرصت خواهم داشت. در این مجال تنگ برایتان شمه‌ای از تاریخچۀ کانون نویسندگان را خواهم گفت و موضع کنونی‌اش را.

ده سال پیش، در روزهایی که دولت در کار متحدالفکر کردن اهل قلم بود، و داشتند به قامت شاعران و نویسندگان، لباس‌های یک شکل در خور شرکت در جشنواره‌ها را می‌بریدند و خبر تشکیل نخستین کنگرۀ نویسندگان و شاعران را منتشر کرده بودند ـ و کارت‌های دعوت به کنگره را غالب دوستان شاعر و نویسنده حاضر در جمع دریافت کرده بودند، وجدان بیدار خاندان قلم ـ جلال آل‌احمد ـ احساس ناخوشایندش را از آن همه تدارکات، با دوستان اهل قلم خویش در میان گذاشت. و حاصل یک شور و نظرخواهی چند روزه، به صورت بیانیه‌ای منتشر شد به امضای گروهی از نویسندگان و شاعران و حاوی تحریم هر نوع تظاهر فرهنگی دولتی. آن بیانیه، کنگرۀ فرمایشی مزبور را در نطفه، لق کرد. حضرات کنگره را به تعویق انداختند و سپس از خیرش گذشتند. این وحدت کلام، ما امضا‌کنندگان را سوق داد به وحدت اقدام. و چنین شد که کانون نویسندگان ایران را، ده سال پیش، پی ریختیم؛ «به عنوان مرجعی برای تعاطی افکار روشنفکران ایران» و به عنوان سنگری، تا از درون آن به حراست و حمایت از آزادی‌هایی بپردازیم که قانون اساسی کشور، حق مسلم هر متفکری شناخته است.

ما بر آن بودیم تا در چارچوب قانون اساسی کشور، و در چارچوب اعلامیۀ جهانی حقوق بشر، در محیطی سالم، و با مشارکتی صمیمانه و فعال، در کار خلاقیت‌های فکری و هنری جامعه‌مان ـ که مآلا به غنای فرهنگ ملی ما می‌انجامید ـ شرکت داشته باشیم.

نخستین اقدام پاسدارانۀ ما، تجلیل به‌سزایی بود ـ که به مناسبت سالگشت مرگ نیمایوشیج ـ در دانشگاه تهران برگزار کردیم. هم‌زمان با آن مراسم، ما در اوج خلوص نیت و نیز بی‌پروا از آلودگی به تهمت‌های سازشکارانه‌ای که رسم زمانه بود ـ درصدد ارشاد دولت و مجلس وقت برآمدیم که دست‌اندرکار تدوین و تصویب قانونی بودند که می‌بایست اهل هنر و اندیشه را از دستبرد دزدان و قاچاقچیان آثار هنری، که هر روز زیاد‌تر و قوی‌تر می‌شدند، مصون بدارد. قانونی که بعد‌ها موسوم شد به: «قانون حفظ حمایت حقوق مولفان و مصنفان و هنرمندان». قانونی که عاقبت از آن همه حسن نیت و از آن همه بصیرت افراد کانون در امر حقوق تالیف و تصنیف، جز سهم ناچیزی نصیب نبرد. قانونی که یک دو سال پس از تصویب، به دست گروهی کوته‌بین، کم مایه، ابتر ذهن، حسود، مغرض و حتی خیانتکار نسبت به مطامع دولت، نه تنها به صورت عامل ترمزکنندۀ تعالی فرهنگی، بلکه به صورت داروی نازاکنندۀ اندیشۀ نسل معاصر درآمد. در اندک مدتی در نتیجه مال اندیشی‌های خوش‌رقصانۀ این کورباطنان، خلاقیت هنری و فرهنگی جامعۀ ما به حال نزع افتاد. طبق آمار و جدول‌ها و نمودارهای رسمی دولتی، سیر کتاب در ایران، در طول این هشت سال اخیر، به نحو مایوس‌کننده رو به قهقرا رفت. در سال ۱۳۴۸ ما متجاوز از چهار هزار عنوان کتاب در ایران منتشر کرده بودیم و سال گذشته این رقم هفتصد و اندی بوده است.

طی این هشت سالی که از عمر قانون حفظ و حمایت از حقوق مولف می‌گذرد، به کرات اعضای کانون نویسندگان طعم حمایت از حقوق تالیف خویش را، در زندان‌ها، چشیدند و یا هنوز دارند می‌چشند. نگاهی به اطرافتان، صدق گفتار مرا ثابت می‌کند. یا در کنارتان نویسنده و شاعری را، در جمع امشب می‌بینید که تا دیروز بندی بوده است. و یا هنوز هم جای خالی بندیان دیگری را، از اهل قلم می‌بینید.

در طول این هشت سال عمری که آقایان به قیمومیت از جانب نویسندگان و شعرا، سرگرم صیانت حقوق ما هستند، و در طول این مدتی که متجاوز از هزار عنوان کتاب، در طبله‌های اداره نگارش و بایگانی سانسور مهر «غیر قابل انتشار» خورده‌اند، تعداد قاچاقچیان و دزدانی که در لباس ناشر، به جان آثار نویسندگان معاصر افتاده‌اند، و بدون جلب رضایت مولف و با توافق سانسورچیان محترم، قسمت‌هایی از آثار نویسندگان را حذف می‌کنند و آثار سر و دست شکسته و مسخ شده‌ای می‌سازند، ده برابر شده است.

در طول این هشت سال، به خاطر حفظ و حمایت از حقوق مولفان، ما دارای سه لیست حمایت‌کننده شده‌ایم که به عنوان کلید و دستورالعملی دست تمام آقایان سانسورچی یک نمونه‌اش هست. نخست لیست نام کتب ممنوع، که از هزار نام متجاوز است. و قرائت آن وقت‌گیر.

دوم لیست نام نویسندگان ممنوع‌القلم که ذکر نامشان را ضرور می‌دانم: جلال آل‌احمد، صادق هدایت، بزرگ علوی، دکتر شریعتی (که یک ماه است بی‌اجازه و به طور قاچاق در کیفیتی نازل دارند کتاب‌هایش را در می‌آورند و سانسور غمض عین می‌کند)، اعتمادزاده (به‌آذین) علی‌اصغر صدر حاج‌سید جوادی، دکتر براهنی، فریدون تنکابنی، مهندس بازرگان، علی‌اشرف درویشیان، محمود دولت‌آبادی، نعمت میرزازاده، غلامحسین ساعدی، سیاووش کسرایی، احمد محمود، علی‌اصغر سروش، احمد کسروی، خلیل ملکی، مصطفی رحیمی، رضا دانشور، شفیعی کدکنی، اخوان ثالث، سعید سلطانپور، محسن یلفانی، ناصر ایرانی، منوچهر هزارخانی و ده‌ها نفر دیگر. مستند می‌کنم قولم را با قرائت یک بخشنامۀ محرمانه:

کودکستان، دبستان، دبیرستان، راهنمایی، هنرستان

با ارسال یک برگ فهرست کتاب‌هایی که جنبه بدآموز دارد، خواهشمند است، چنانچه از کتاب‌های مزبور، در آن آموزشگاه باشد، از ردۀه کتاب‌های کتابخانه خارج و به دفتر حفاظت این اداره ارسال نمایند. رییس اداره

«حاج‌آقا»، «مازیار»، «علویه خانم» هدایت، «چمدان»، «چشم‌هایش»، «آمیرزا»، «نامه‌ها» بزرگ علوی. غالب آثار چاپ شده جلال آل‌احمد. «بسوی مردم»، «زمین نوآباد»، «دختر رعیت» به‌آذین. «روزگار دوزخی ایاز» و «محمود» براهنی. غالب آثار دکتر شریعتی، غالب آثار و مقالات علی‌اصغر صدر حاج سیدجوادی. «مردی در قفس»، «اسیر خاک»، «پیاده شطرنج»، «یادداشت‌های شهر شلوغ» فریدون تنکابنی. «ازین اوستای» اخوان ثالث، «نگاه» مصطفی رحیمی، «از این ولایت»، «آبشوران» درویشیان. «گاواره‌بان»، «اوسته بابا سبحان» دولت‌آبادی. «سحوری» نعمت میرزازاده. «آرش کمانگیر» سیاوش کسرایی. «از کوچه باغ‌های نیشابور» شفیعی کدکنی. «ما چه می‌خواهیم» احمد کسروی. غالب آثار مهندس بازرگان. غالب آثار صمد بهرنگی…

سوم لیست کلمات ممنوعی که باید عصای دست حافظان حقوق مولفان و شاعران باشد، تا این گروه گمراه فرصت نداشته باشند با زبان رمزیشان، با فرقه خیالی و نامریی‌شان در ارتباط باشند. کلماتی از قبیل: زمستان، شب، لاله، شقایق، جنگل، گل‌سرخ، چریک و… کلماتی هستند جرم‌آفرین و گمراه‌کننده و علائم رمز و ارتباط گروه کثیر ناراضیان جامعه.

پس از گذشت هشت سال از عمر این قانون اینک خود آقایان از بی‌طاقتی‌ها، و بی‌تحملی‌های خویش، سردرگربیان تامل کرده‌اند. حالا دیگر هیات ممیزی و سانسور ادارۀ نگارش است که درمانده‌اند که چگونه و چرا باید مسوولیت‌های این همه بی‌قانونی را به عهده گیرند. دو سه ماهی است که ادارۀ کل نگارش، در ضرورت دوام و بقای خویش شک کرده است. دلیلش این نامه که به یکی از روشنفکران مصلح دستگاه نوشته‌اند:

جناب فلان….

۳۰۶۱/۷۳

۳۶/۶/۲۳

به پیوست یک جلد کتاب «جوی و دیوار و تشنه» ابراهیم گلستان ارسال می‌گردد. بیش از پیش سپاسگزار خواهد شد اگر کتاب مزبور را مطالعه و دربارۀ انتشار آن کتبا اظهارنظر بفرمایید.

درخشنده زعیمی

امروز که کانون نویسندگان ایران، پس از ده سال خفتان، و علی‌رغم انواع بدخواهی‌ها و تنگ‌نظری‌ها و مانع‌تراشی‌ها، فعالیت خویش را از سر گرفته است، خطاب به همۀ شما، و به همۀ افرادی که هنوز تا گریبان در لجن‌زار بی‌قانونی‌های تنگ چشمانۀ دولت، و در تلقیات و برداشت‌های فاشیستی حاکم بر جامعه فرو نرفته‌اند، یک بار دیگر، و در ‌‌نهایت سلم و خلوص، توصیه می‌کند که آقایان، اداره کل نگارش را، اداره سانسور را، اداره پرونده ساز و محکوم کن تفکر سالم معاصر را منحل کنید!

 ‌

***

فایل‌های شنیداری شب سوم:

(بیستم مهر یکهزار و سیصد و پنجاه و شش خورشیدی)

بهرام بیضایی

شمس آل احمد

محمد زهری

سیروس مشفقی

احمد کسیلا

فاروق امیری