۱- دمکراسی
در میان عوامل تضعیف کننده محرکهای جنگ، رشد سریع کشورهای دمکراتیک در جهان و به ویژه در میان کشورهای توسعه یافته از ۱۲ کشور در سالهای جنگ، به بیش از ۸۵ کشور آزاد، در حال حاضر، نقش تعیین کنندهای داشته است. تا کنون در جهان میان دو دمکراسی، جنگی در نگرفته است. گرچه، دوره این صلح پایدار میان دمکراسیها هنوز چندان دراز نیست و از این رو نمیتوان از آن به عنوان اصل (در برابر تئوری) یاد کرد، اما با در نظر گرفتن سرشت دمکراسی، بخت زیادی وجود دارد که پس از گذشت زمانی چند، به توانیم از این دست آورد به عنوان اصلی در روابط جهانی استفاده کنیم. پس از جنگ دوم جهانی تا کنون ۳۲۶ برخورد نظامی کوچک و بزرگ در جهان در گرفته است. [۲] از آن میان هیچ برخوردی میان دو کشور آزاد نبوده است. همچنین پس از پایان شورشهای داخلی در دهههای ۶۰ و ۷۰ ناآرامیهای بزرگ اجتماعی در کشورهای دارای مردم سالاری رخ نداده است. اما در همین دورة زمانی، درگیری نظامی در داخل جامعهها و میان کشورهای غیر آزاد با یک دیگر رایج بوده است. دمکراسیها، به رغم بردباری از درگیری نظامی، از جنگ با نظامهای غیر دمکراتیک، اگر ضرورت یابد، پرهیز نخواهند داشت. در این مدت چندین جنگ میان کشورهای آزاد با کشورهای غیر آزاد در گرفته است.
دو و یا چند دولت دمکرات، نمیتوانند به سادگی با یک دیگر وارد جنگ شوند. طرفین درگیر، هریک معرف اراده ملی بوده و به سخن دیگر خواست ملت خود را بیان میکنند. تصمیمها و گزینش راهها، نه برپایة خواست فردی و یا حتا هیئت حاکم، بلکه بر اساس نظر عمومی و ارادة ملت اخذ میشوند که حکومتها ملزم به احترام و رعایت آن هستند، هرچند با آن مخالف باشند. با اتکا به آزادی بیان و امکان ارائة نظرات موافق و مخالف به یاری بحث و گفتگوی آزاد، افکار عمومی آگاه نسبت به موضوعات گوناگون، سود و زیان آنها، از جمله در بارة تصمیم به، یا خودداری از درگیری نظامی شکل میگیرد. روابط داخلی چنین جوامعی برپایه دیالوگ، گفتمان مصالحه، بده و بستان همراه با بردباری و نه گردنکشی و تندگویی و تندخوئی حکم فرماست. روابط با دیگران نیز در پرتو مناسبات درونی شکل میگیرند و تأثیر خود را در تعدیل و کاهش روشهای نظامی در حل مشکلات میگذارند. حال اگر در هر دو سوی مشکل، چنین مناسبات و نظامهائی قرار داشته باشند، این کاهش به مرز ناممکن میرسد. چنان که تا کنون در مناسبات نظامها و جامعههای دمکراتیک، روند غالب بوده است. ممکن است در پارهای موارد، به ویژه در بحرانهای حاد خارجی ـ که آن نیز بدون تردید ناشی از طبیعت رژیمها میباشد ـ روابط خارجی به تواند تاثیر تعیین کنندهای بر تحولات داخلی داشته باشد، اما در نهایت برخورد نظرات، سیاستها و توازن نیروهای داخلی و نسبی بودن قدرت هر یک از این نیروها عامل تعیین کننده نهایی در سیاست خارجی نیز میباشد.
رژیمهای خودکامه که به حل مسایل خود از راه زور و یا پول (به صورت اجازه رشوهخواری و شیوع فساد) خو کردهاند، در اکثر موارد نیز بر مبنای سرشت رژیم، همین روش را در سیاست خارجی خود اِعمال میکنند. حال اگر نظام خودکامه، که در حل مشکلات انعطاف لازم را در شنیدن نظرات مخالف و زیانهای سیاستهای خود ندارند، بار سنگین ایدئولوژیی را نیز به همراه داشته باشند، زیر فشار داخلی نیروهای ذینفع و طرفدار و زیر فشار ایدئولوژیک سیاستهای پیشین، مجبور به تندرویهای بیشتری خواهند بود. همچنین، نظامهای خودکامه که زور را به عنوان عامل اصلی ماندن در قدرت میدانند، در فقدان پایة اجتماعی درونی، به سادگی جذب قطبهای قدرت خارجی شده و خود را وابسته آنان مینمایند. این عامل، یعنی وابستگی به قدرتهای خارجی، در هنگام خیزشهای اجتماعی داخلی ضد رژیم، به عنوان یکی از دلایل عمده علیه حکومت عمل میکنند. در چنین وضعیتی، خواست استقلال و عامل ناسیونالیسم در جامعه نقش بالایی بازی میکند تا اندازهای که به سادگی میتواند با تغییر چهره به عامل «ضد خارجی» نمایان گردد. ضدیت با رژیم موجود و خواست استقلال، برعلیه کشورهای خارجی تغیر شکل میدهد.
گفتگو و مصالحه سیاسی میان کشورهای دمکرات که امریست رایج و معمول، میان کشورهای غیر دمکرات با یکدیگر و یا در مناسباتشان با کشور دمکرات، از هردو سو بیش از آنکه گفتگو باشد، شباهت به نوعی به رخ کشیدن قدرت سخت به صورت قدرت نظامی و امکان خرابکاری و یاری رساندن به گروههای ضد حکومت در کشورهای یکدیگر میگردد. این گفتگوها یا منجر به عقبنشینی وسیلة یکی از طرفین درگیر گردیده و یا جو را از آنچه که هست آشفتهتر کرده و امکان درگیری نظامی با افزایش احتمال اشتباه محاسبه را افزایش میدهد.
جنگ و هزینههای مربوط به آن، برای کشورهای دمکرات بسیار ترسآور است. هزینه انسانی و مالی دو جنگ جهانی در سده بیستم، پاسیفیسم را برجامعه دمکرات و ثروتمند، حاکم گرداند. دستآورد بزرگ اروپا یعنی ایجاد اتحادیه اروپا، با استقرار دمکراسی و اقتصاد باز، توانست به سرعت خرابیهای جنگ را جبران و جامعهای ثروتمند و مرفه را به وجود آورد. علت وجودی این اتحادیه، از میان برداشتن عوامل جنگ که به بشریت خسارات فراوان زده، با استوار کردن شبکه همکاری میان آنان همراه بوده است. این فرآیند بسیار موفق با گسترش بالهای خود به دیگر گوشههای اروپا و پس از فروپاشی امپراتوری شوروی و برقراری دمکراسی در خاور آن قاره، تا کنون توانسته است کم و بیش ۵۰۰ میلیون انسان را در بر گیرد. از پایان جنگ دوم تا کنون در آن قاره، که تاریخش همواره با جنگ و خونریزی پیوند خورده بود، صلح و آرامش برقرار بوده است. به نظر میرسد که اروپا با تجربة دهشتناکی که کسب کرده، دستکم در روابط داخلی خود، توانسته باشد عوامل ایجاد جنگ را مهار نماید. هزینه جنگ هم از نظر انسانی و هم از نظر مالی در مقایسه با حکومت خودکامه، برای دمکراسیها بیشتر است. هزینه جنگ از نظر انسانی، به دلیل ارزش بالایی که جامعه و دولتها برای جان انسان و درد و رنج شهروندان خود قایل هستند، بسیار بالاتر است تا حکومتهای خودکامه که ارزش انسان تنها در حد عاملی برای بقای نظام به حساب میآید. جامعه دمکرات به سختی میتواند تلفات شهروندان خود ناشی از جنگ را توجیه نماید. [۳] از نظر مالی نیز، هزینههای جنگ باید وسیلة ملت با پرداخت مالیات تامین گردد و همزمان در شرایط تأمین هزینههای جنگ، ناگزیر بودجه در بخشهای دیگر حیات اجتماعی کاهش مییابند. بنابراین دولت نزد افکار عمومی، موظف است، دست زدن به جنگ را به عنوان امری حیاتی توجیه کند. از این رو دست زدن به جنگ، حتا علیه خودکامگان خون آشام برای دمکراسیها فرآیندی است کند، دردآور و پر هزینه (هم مالی و هم سیاسی). دست زدن به جنگ، مستلزم توجیه قوی از سوی دولت که قابل پذیرش از سوی ملت نیز باشد، میگردد. در چهارچوب دفاع از منافع حیاتی و امنیت ملی توجیه کننده جنگ و یا با بار اخلاقی انسانی در دفاع از جان انسانهای دیگر یا در دفاع از آزادی و حقوق بشر و در مواردی نظیر جنایت علیه بشریت، نسلکشی یا پاکشوئی قومی، توجیه کننده دخالت نظامی میگردد. از این رو، در درجه نخست گزینههای متعدد دیگر، از جمله اخطار، فشار سیاسی و اقتصادی، مراجعه به سازمانهای جهانی ـ که بدون تردید قدرتهای بزرگ از نفوذ بیشتری در آن سازمانها برخوردار هستند ـ ایجاد اتحاد علیه حریف را پیش از اقدام جنگی در نظر میگیرند. [۴] در دمکراسیها، چون در نهایت ملتها (وسیلة دولت و مجلس منتخب) هستند که دست به جنگ میزنند (آن هم نه به تنهایی بلکه تلاش میگردد به صورت اتحاد)، دلایل چنین راهی نیز باید در نظر ملت قانع کننده باشد. تنها امنیت ملی و منافع حیاتی در این گزینه جای میگیرند. البته دخالت نظامی محدود با بار اخلاقی برای «دفاع از آزادی»، حقوق بشر و یا جلوگیری از نسل کشی، از جنگ رایجتر میباشد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
[۲] – State Fragility and Warfare in the Global System 2011, http://www.systemicpeace.org/wasrlist.htm
[3] ـ این وضعیت را با شعار “جانم فدای رهبر” مقایسه فرمائید.
[۴] ـ نمونه زنده در رابطهی غرب با نظام اسلامی در مورد مسالهی هستهای میباشد. بدون وارد شدن به بحث این که کدامیک حق دارد و کدامین ناحق، بردباری غرب مردمسالار در مقایسه با قدرت خودکامه، آشکار است.