«

»

Print this نوشته

به آینده بیندیشیم

به آینده بیندیشیم


   یک دهه‌ای است که ایرانیان بحث گسترده سیاسی را در میان خود آغاز کرده‌اند. تا پیش از آن چنین بحثی عملاً در نمی‌گرفت. دهه‌ها گذشته بود و بحث سیاسی در ایران از مرز گروه‌های کوچک و محافل فراتر نرفته بود. موضوع‌هائی بود که نمی‌شد دربارۀ آن بحث کرد. هر گروه، حد و مرزهای خود را داشت و سانسور خود را بکار می‌بست. در درون گروه‌ها، چه محافل حاکم و چه مخالفان و ناراضیان، “تابو”‌ها و دست نزدنی‌ها فراوان بود و پیشداوری‌ها فراوان‌تر. نام‌ها و موضوع‌هائی بود که رنگ تقدس گرفته بود. هر ژرف‌نگری یا بازنگری در آن بی‌احترامی خطرناکی بشمار می‌رفت. موضوع‌ها و نام‌هائی نیز بود که لعنت همیشگی بر آن افتاده بود. نیازی نبود که درباره‌شان بحث کنند. چند فرمول یا شعار برای محکوم کردنشان بس بود. انقلاب سفید که بعد انقلاب شاه و مردم نام گرفت نمونۀ برجسته‌ای از این هر دو بود.

   در میان گروه‌ها بحث سیاسی ادامه جنگ بود با وسائل دیگر، هدف و سودمندی بحث سیاسی نه در روشنگری بود و نه، از آن کمتر، در رسیدن به همفکری یا تفاهم. در میان کسانی که هیچ زمینۀ مشترک میان خود نمی‌شناختند، و در یک فضای سیاسی که بر سر مرگ و زندگی مبارزه می‌شد بحث سیاسی وسیله‌ای برای در هم شکستن هماوردان یا دشمنان بشمار می‌رفت. آنها که زور و اسباب سرکوبی را فراهم داشتند حتی نیاز به چنین وسیله را کمتر احساس می‌کردند. به جای بحث سیاسی، تبلیغات را می‌گذاشتند، آنهم نه از گونۀ تکامل یافته‌تر و ظریف‌تر آن. دیگران نیز که از سرکوبی بر‌نمی‌آمدند و بیشتر سرکوب می‌شدند، بحث سیاسی را به صورت تبلیغات در‌می‌آوردند، باز نه از گونۀ تکامل یافته‌تر و ظریف‌تر آن.

   رهبران و دستگاه مذهبی در این میانه از هر دو سو بهره می‌بردند. حالت تقدس آنها هم از سوی محافل رهبری و هم از سوی گروه‌های مخالف و ناراضی نگهداشته می‌شد. حکومت از کنار آنها با احتیاط می‌گذشت و به آنها امتیازات مالی می‌داد. حتی اگر گاه از آنها را به زندان می‌انداخت. برای گروه‌های مخالف و ناراضی نیز دستگاه مذهبی متحدی بود که از هر بررسی و بحث جدی مصون بود و نمی‌شد آن را رنجاند. مذهب و رهبری مذهبی در آن فضای سیاسی، تابوی مطلق بشمار می‌رفت و توانست از همه برای رسیدن به قدرت استفاده کند.

   از انقلاب اسلامی به این سو، بویژه از آن هنگام که گروه‌های بیشمار سرخورده شدند و از انقلاب با‌شکوه برگشتند، بحث سیاسی میان ایرانیان، طبیعت دیگر گونی یافته است. آنها که در خارج از ایران می‌توانند آزادانه سخن بگویند از بسیاری ملاحظات و محدودیت‌های پیش از انقلاب آزادند. گذشته از نبودن یک دستگاه سرکوبی که جلو بحث آزاد را بگیرد، مهمترین ویژگی این دورۀ تازه، نا مستقیم شدن رابطۀ بحث سیاسی با قدرت سیاسی است. ایرانیان خارج دستی به قدرت سیاسی ندارند. حتی خوشبین‌ترین آنها دیر یا زود به این نتیجه می‌رسند که به فرض آنکه دیگران را همه پراکنده و از میدان بدر کنند قدرت سیاسی در هزاران کیلومتری آنهاست. در میان آنها محافل حاکمی نیست. همه نا‌راضی یا مخالف‌اند؛ کسی نمی‌تواند دیگری را حذف کند یا بزیر آورد. همه کم و بیش در یک وضع هستند. برخی همفکران بیشتر دارند برخی کمتر.

   هدف و سودمندی بحث نه آنست که پیش از انقلاب در ایران بود. اگر هم بتوان گروهی را با دشنام و اتهام و تبلیغات از میدان بدرکرد باز چیز مهمی بدست نمی‌آید. اینهمه گروه‌ها و شخصیت‌ها در این ده ساله آمده و رفته‌اند؛ پدیدار و ناپدید شده‌اند. تا آنجا که به مسالۀ اصلی ما یعنی رهائی ایران ارتباط می‌یابد چه تفاوتی کرده است؟ “پیروزی‌ها و شکست‌های” گروه‌ها و شخصیت‌ها در این ده ساله اهمیت چندانی نداشته است. ممکن است کسانی از پاک کردن خرده حساب‌های خود شادمان شوند یا کسانی خشم و سرخوردگی خود را بر سر کسانی دیگر خالی کنند؛ یا کسانی در تبرئه خود بکوشند. ولی این ملاحظات کوچک را نمی‌توان بجای فرایندی به اهمیت بحث سیاسی در یک اجتماع نسبتاَ بزرگ آنهم در چنین دوران شگرفی، گذاشت.

   این دگرگونی‌های بسیار مهم، ناگزیر می‌باید در چگونگی بحث سیاسی ایرانیان خارج تاثیر کند. می‌باید آنرا بازتر و غیر شخصی‌تر و فراگیرنده‌تر سازد. اگر ما هنوز بحث سیاسی خود را بیش از اندازه تبلیغاتی و شخصی، و هنوز آلوده به تابوها و پیشداوری‌ها می‌یابیم سبب آن را باید در اسارت گذشته جستجو کرد. بیشتر ما هنوز به گذشته و در گذشته می‌اندیشیم. بحث ما نیز بحث گذشته نگرست. به زبان دیگر، بیشتر ما هنوز گذشته را در دستگاه گوارش ملی و تاریخی خود نبرده‌ایم و از آن بدر نیامده‌ایم. این گذشته، ما را نه پربارتر، بلکه سنگین‌تر کرده است. جای بیش از اندازه‌ای که بحث پادشاهی و جمهوری در میان ما یافته از همین عارضه بر‌می‌آید.

   هنگامی که به بخش بزرگتر سخنان و نوشته‌های ایرانیان خارج می‌نگریم به شگفتی می‌افتیم : از اینکه هیچ کس به خطا نرفته است. در هیچ گذشته‌ای عیبی نبوده است. اما چنانکه می‌بینیم همه زیان دیده‌اند. اگر همه، چنانکه می‌گویند و می‌نویسند، بر حق بوده‌اند پس چرا ما در اینجائیم؟ هر کس می‌گوید گناه دیگری بوده است ولی این مشکل ما را نمی‌گشاید. در واقع همین است که نمی‌گذارد ما یک بحث سیاسی سزاوار این دوران داشته باشیم. این همان جنگیدن جنگ گذشته است و موثرترین نسخه برای شکست در جنگ آینده.

   کسانی که در گذشته بسر می‌برند به خود اجازه داشتن آینده را نمی‌دهند و به یک دلیل ساده: نسل تازه‌ای که بر می‌آید در عواطف تند شخصی آنها شریک نیست و بیشتر تجربه‌های آنها برایش نامربوط است. بسیار کم می‌توان امید داشت که این نسل به همان گونۀ نسل پیشین احساس کند و بیندیشد. در ایران دگرگونی‌ها بیش از آن تند و ژرف است که با تجربۀ محدود و شکست خوردۀ یک نسل رو به پایان بتوان بس کرد. جوان‌ترها و آنها که از نو جوانی به جوانی می‌رسند با جهانی جدا از مسائل و دل مشغولی‌های گذشته‌اندیشان سر و کار دارند. آنها نسل پیش از خود را از اینهمه سودازدگی گذشته شرمسار می‌سازند.

   اشتباه نشود، رهائی از گذشته به معنی غفلت از گذشته یا بررسی آن نیست. بر‌عکس، هیچ آزادی از گذشته بی چنان بررسی، کامل نخواهد بود. اگر ما گذشته را ژرف نکاویم به دام افسانه‌ها و نیمه‌حقیقت‌های آن خواهیم افتاد. اما بررسی نیز باید آزاد و گشاده بر همه پیامدهای خود باشد. با ذهن بسته و دچار پیشداوری چه بررسی می‌توان کرد؟

   هر چه هم برای ما گذشته‌های خودمان اهمیت داشته باشد، هر چه هم چشمان خود را به جهان دیگری که در برابر چشمان ما ساخته می‌شود ببندیم، باز دشوار است باور کنیم که آن گذشته باز خواهد گشت و ما همان خواهیم بود و همانجا خواهیم بود. یازده سالی گذشته است و زندگی‌های همۀ ما را زیر و زبر کرده است. باید در اندیشۀ سال‌هائی که در برابر است باشیم. سال‌هائی با آنچه بوده است و دیده‌ایم متفاوت؛ با زنان مردانی که بیرحمانه با دردها و کینه‌های فردی ما بیگانه‌اند؛ با اوضاع و احوال دیگرگون، که هر چه را متناسب خود نیابد زیر پا می‌گذارد و می‌گذرد.

   و آنگاه باید نگران سطح بحث سیاسی خود باشیم. اینهمه دشنام به دیگری و ستایش خودی؛ دیگران را گنهکار ابدی شمردن و خود را حق مدار همیشگی دانستن؛ برای کوبیدن دیگران از بلند‌گوهای جمهوری اسلامی نیز یاری جستن و با آن هماواز شدن؛ تاریخ را پس و پیش کردن؛ در نقل مطالب دیگران دست بردن و برداشت نادرست دانسته و ندانسته خود را بجای منظور و معنی آنها قرار دادن؛ این چگونه بحث سیاسی است و با آن کجا می‌خواهیم برسیم؟ جامعه‌ای که فردا باید ساخته شود و ما نیز باید بکوشیم در ساختن آن دستی داشته باشیم با چنین مصالحی چه جای ساختن خواهد داشت؟ همین پارگینی که جمهوری اسلامی کشور ما را در آن فرو برده است بس نیست؟

   بحث سیاسی از آنرو اهمیت دارد که جهت تحولات آینده ما به مقدار زیاد از آن بر‌می‌آید. از چگونگی و جهت بحث سیاسی خود در گذشته چه خوبی دیده‌ایم که آن را دست نخورده تا به امروزمان کشانده‌ایم؟ گویا می‌پنداریم که روزگار به ما اجازه خواهد داد اشتباهات خود را بار دیگر تکرار کنیم.

   دگرگون کردن روحیه و جهت بحث سیاسی و بالا بردن سطح آن لزوماَ به معنی تغییر عقیده نیست. به معنی پذیرفتن یکدیگر به صورت طرف بحث است، و پذیرفتن اینکه همه چیز جای بحث دارد. به معنی وارونه کردن فرایند انسانزدانی است که بسیاری از ما مخالفان خود را موضوع آن قرار داده‌ایم؛ تردید کردن در باورها و یقین‌ها و ایمان‌ها و امور مسلمی است که هر گروه ما برای خود داریم. ما باید تفاوت میان دفاع پر قوت از عقاید خود را با بدیهی و مسلم شمردن عقاید خود دریابیم.

   این انقلاب اگر یک سود داشته از میان بردن تقدس‌ها و شکستن حرمت‌ها بوده است؛ بگذریم که هنوز کسانی را می‌توان یافت که به تقدس‌ها و حرمت‌ها چسبیده‌اند. اما اینکه همۀ موضوعات می‌تواند طرح شود تحول تازه و سالمی در جامعۀ سیاسی ایران است. بر خلاف انتظار، این آزاد‌اندیشی در ایران، از خارج بیشتر است. در خارج، نیاز به گرد آوری پیروان به این پدیده تاسف‌آور انجامیده است که در میان بیشتر گروه‌ها، کاروان اندیشه با سرعت آهسته‌ترین کاروانیان حرکت می‌کند. اندیشه سیاسی در پائین‌ترین سطح گروه جریان دارد؛ مبادا “نئاندرتال”‌ها برنجند و از پیرامون رهبران پراکنده شوند. ایران آینده، هر گونه که بتوان تصورش کرد، جامعه‌ای خواهد بود که جائی برای امامزاده سازی نخواهد داشت. پس از امامی که از خمینی ساختند و بارگاه زرنگاری که چهل روزه بر گورش بر آوردند، دیگر هر کس می‌تواند ببیند که افسانه‌ها را چگونه بر سر هم می‌کنند. خمینی را بت شکن می‌گفتند و خود بت شد. اما این دهه که بت خمینی را نیز شکست، جائی برای هیچ تابوئی نگذاشته است. تنها باید ترس را کنار گذاشت : ترس از پیروان، ترس از متعصبان و از دکانداران. ما، به ادعای خودمان، گلهای سرسبد جامعه ایرانی، که در هوای آزاد جهان غرب ــ با همه دمکراسی “بورژوانی” و “صوری” و یاوه‌های دیگر ــ تنفس می‌کنیم برای آینده ایران چه مایه‌ای از اندیشه سیاسی خواهیم گذاشت؟ از ما کدام سخن نو به یادگار خواهد ماند؟

***

   بیانیه‌ای که به امضای رضا پهلوی، وارث پادشاهی ایران، به تازگی (دی ۱۳۶۸) انتشار یافته یک اقدام جدی برای بر طرف ساختن بسیاری از راه‌بندهای رسیدن به نوعی همرائی در میان گرایش‌های گوناگون سیاسی است. این بیانیه جائی را که رضا پهلوی برای خود در مرحله کنونی پیکار می‌شناسد، و خطوط اصلی جامعه‌ای را که در آینده خواستار آنست به روشنی تعیین می‌کند.

عنوانی که رضا پهلوی خود را بدان می‌نامد وارث پادشاهی ایران است. می‌نویسد “من که به عنوان وارث پادشاهی ایران برای حفظ استقلال و تمامیت ارضی ایران سوگند یاد کرده‌ام و خود را موظف به دفاع از آرمان‌های انقلاب مشروطیت می‌دانم و نظام پادشاهی مشروطه را… بهترین نظام برای تضمین وحدت ملی و گسترش دموکراسی در کشور می‌شناسم” و همانجا می‌افزاید که “به همه هموطنانم می‌گویم بحث دربارۀ شکل و عنوان نظام نباید به صورتی طرح شود که مساله اصلی ما را تحت الشعاع قرار دهد. ما می‌توانیم و باید تصمیم گیری در باب این موضوع را به رای مردم ایران و مجلس موسسان موکول کنیم که نوع نظام و قانون اساسی آینده ایران را تعیین و تدوین خواهند کرد.” و برای آنکه جای تردیدی نماند تاکید می‌کند که “تا نیروی ملت را در داخل و خارج کشور در زیر یک برنامۀ سیاسی روشن که اصول آن برای همگان پذیرفتنی باشد بسیج نکنیم، تا… نظام کنونی را به تسلیم در برابر مردم وانداریم، هرگز فرصتی پیش نخواهد آمد که بتوانند در باب نظام دلخواه خود… آزادانه رای دهند. در غیر این صورت همۀ بحث‌ها بیهوده خواهد بود و هر کس در هر قالبی مدعی هر نام و عنوانی باشد تنها در رویا‌های خویش سرگرم خواهد ماند.”

   با توجه به آنچه در این بیانیه آمده جای تردید نمی‌ماند که رضا پهلوی بیش از همیشه خط روشنی میان ظاهر، و گوهر یا ذات پیکار کشیده است. به اصطلاح، تعارف را کم کرده و بر مبلغ افزوده است. از این پس هر کس به کار جدی در زمینۀ پیکار ملی ما اعتقاد دارد نمی‌تواند بیش از خود وارث پادشاهی در بند عناوین و القاب، و از اصل مساله غافل بماند.

   این مسالۀ اصلی که در بیانیه نیز به آن اشاره شده، و نیز رابطۀ آن با بحث بر سر پادشاهی و جمهوری، از اهمیت زیاد برخوردار است. ما سال‌های درازی را در بحث پادشاهی و جمهوری از دست داده‌ایم، به اندازه‌ای که اکنون برای بسیاری از ما مسالۀ آیندۀ ایران پادشاهی یا جمهوری است. در یک سو کسانی، که بی پادشاهی اصلاَ ایران را جای زندگی نمی‌دانند و درسوی دیگر کسانی، که هر سرنوشتی را برای ایران بر پادشاهی ترجیح می‌دهند. پادشاهی برنگردد هر چه می‌خواهند بشود (دنبالۀ همان روحیۀ دوران انقلاب، که شاه برود هر چه می‌خواهد به جایش بیاید و هر چه می‌خواهد بشود).

   زیان‌های چنین رویکردهائی آشکار است. نخستینش آنست که اینگونه موضع گرفتن‌های افراطی جامعه سیاسی را رادیکال می‌کند و هر امکان تفاهم و همرائی را از میان می‌برد. هنگامی که یک موضوع فرعی چنین جائی در بحث سیاسی می‌یابد دیگر به خرد و میانه‌روی و واقع‌نگری در کسی نمی‌توان متوسل شد. زننده‌ترین نمونه‌های اینگونه چیره شدن امور غیر اساسی بر اذهان و روان‌های برانگیخته را در میان هواداران باشگاه‌های فوتبال انگلستان می‌توان دید. سیاستی که در تسلط چنین روحیه‌هائی درآید جز به تیره روزی ملی نخواهد انجامید.

   دومین زیانش آنست که قرار دادن پادشاهی و جمهوری در پیشاپیش بحث سیاسی، آن را ساده شده و بی‌معنی می‌سازد. به جای آنکه راه‌هائی برای ساختن یک جامعه شایسته زندگی انسان این عصر بیندیشند، در پی یافتن دلائل تاریخی، زبانشناسی، حتی ژنتیکی برای اثبات یا نفی شکل حکومت بر‌می‌آیند. بینوائی بخش بزرگی از بحث سیاسی کنونی ما از همین روست. فاجعۀ کنونی و سرنوشت آیندۀ کشوری به اهمیت ایران تحت الشعاع هواداری‌ها و دشمنی‌هائی می‌شود که بیشتر جنبۀ شخصی دارد تا سودمندی عام.

   مسالۀ اصلی ما که بدین گونه در این سالها زیر سایۀ بحث پادشاهی و جمهوری افتاده چیزی نیست جز پیش بردن کشوری که در پایان سدۀ بیستم، از جهان و تاریخ واپس افتاده است و هر چه زمان می‌گذرد واپس‌تر می‌افتد؛ توسعۀ سیاسی و اقتصادی و اجتماعی آنست؛ رهاندن ملتی است، دچار یک حکومت مصیبت آمیز که جمعیتش بر منابعش به تندی فزونی می‌گیرد و دارد در میان امواج جوشنده نسل‌های جوانی که چندان چیز سودمندی نمی‌آموزند غرق می‌شود.

   در این یازده سال در مقایسه با کاغذهائی که در حمله و دفاع پادشاهی و جمهوری سیاه شده چه اندازه روی مسائل توسعه ایران کار کرده‌ایم؟ فردا اگر به فرض، جمهوری ملی یا پادشاهی مشروطه خود را در ایران برقرار سازیم چه پاسخ برای دشواری‌هائی خواهیم داشت که دیگر حتی به ابعادش نیز نمی‌اندیشیم؟ اگر ندانیم با توده جمعیت کنونی ایران، با منابع روبه پایان، با سرزمین نیمه ویران، با نادانی و نیهیلیسم فراورده ده دوازده سال آخوند‌بازی و کشتار و آلوده شدن سراپای جامعه؛ می‌خواهیم چه بکنیم، چه تفاوت خواهد کرد که رژیم ما چه نام داشته باشد؟

   اگر بحث و چاره اندیشی باید، اولویت‌ها در اینجاهاست. در اینجاها باید اندیشه کرد و به همرائی‌هائی دست یافت که اکنون و آیندۀ ما را به عنوان یک ملت و نه به عنوان مقامات پیشین و یا انقلابیان پیشین، بکار می‌آید. به فرض که گروهی یک نام را محکوم کردند و نام دیگری را بر تارک نشاندند، پاسخشان به اینهمه مسائل فوری و دراز مدت که ملت ما را در خود گرفته است چیست؟ با چند شعار و ردیف کردن چند ماده که نه رهائی‌بخشی می‌توان کرد و نه کشورداری.

   وارث پادشاهی ایران خود می‌گوید که هیچ عنوانی، هیچ صورت ظاهری را جدی نمی‌گیرد و دعوت می‌کند که به مسلۀ اصلی بپردازیم و شکل حکومت را به رای آزادانۀ مردم چه در انتخابات مجلس موسسان و چه در همه پرسی بعدی آن، واگذاریم.

   اگر در میان همه ایرانیان مخالف و ناراضی کسی باشد که می‌باید غم ظواهر و شکل را بخورد اوست. اگر در میان همۀ شخصیت‌های سیاسی کسی باشد که می‌باید از هواداران خود ملاحظه کند و جانب گرایش‌های گوناگون را در میان این هواداران نگهدارد و از پراکنده شدن آنان بترسد باز اوست. اکنون او بیباکانه به تعصبات و عواطف بسیاری از هوادارانش پشت می‌کند و رو به آینده می‌ایستد. چه عیب دارد که همه از تنگنای هواداران و همفکران خود بدرآیند و اندکی به این آینده هراس‌انگیز ولی پر از چالش و نوید بنگرند؟

   بیشتر ما بحث سیاسی را به معنی تنگ واژۀ سیاسی گرفته‌ایم. سیاست همین نیست که گروهی بر سر قدرت با گروهی دیگر در آویزند. سیاست، قلمرو راه بردن جامعه است و کشورداری. نوع حکومت بیش از یک پارۀ کشورداری نیست. تنها نمی‌توان به همین پاره پرداخت. اگر بیشتر دربارۀ دورنمای میهن خود در پرتو واقعیات کنونی بیندیشیم از بسیاری از کشاکش‌های خود چندان سربلند نخواهیم شد. ما حتی واقعیات کنونی کشورمان را هم چندان نمی‌شناسیم. از بس به جمهوری و پادشاهی می‌پردازیم وقت برای بررسی نداریم. در حالی که “دشمن” جمهوریخواه یا مشروطه خواه در برابر است فرصتی برای دشمن دوردست جمهوری اسلامی نداریم. گروهی از ما حتی از نام توسعه می‌گریزند چرا که در دورۀ پهلوی ایران پیشرفت‌های نمایان کرد و توسعه با دوران پهلوی در ایران یکی شده است.

   ما در وضعی هستیم که تنها اعلام هواداری از دمکراسی برایمان بسنده نیست. دمکراسی نیاز به یک نیروی سیاسی آگاه دارد که در کشاکش‌های سیاسی یا ایدئولوژیک تا ویران کردن همه چیز نرود، چنانکه در ۱۳۵۷ دیدیم. نیاز به سیاست‌های درست دارد که ثبات جامعه بر جا بماند و محرومی و نابرابری‌ها رشتۀ کار را به افراطیان نسپارد.

   آنچه امروز می‌توان در افق ایران دید بیشتر پرهیب (یا شبح) زور و خشونت است. همۀ ما باید نگران آن باشیم که جای سر نیزۀ حکومت آخوندی را سر نیزه‌های نوع دیگر نگیرد. فراخوان گرایش‌های گوناگون به اینکه در روندی دمکراتیک متشکل شوند و با هم گفت و شنود کنند تا به درجه‌ای از همکاری و همگامی برسند چه برای امروز و چه برای آیندۀ ایران پایندان یا تضمینی خواهد بود. در برابر این فراخوان چه پیشنهاد متقابلی می‌توان داد؟ باز دیوار برگرد خود کشیدن و دیگران را با دشنام و اتهام از خود راندن؟

   ما باید بیش از نوع رژیم آیندۀ ایران نگران گرداب‌هائی باشیم که پیش روی ماست، گرداب‌هائی که خشونت و تعصب و سینیسم چیره بر جامعۀ ایرانی امروز پدید آورده است.

***

   آنچه در اروپای شرقی در همین چند ماهه روی داده باید برای بدبین‌ترین ناظران نیز احتمال نزدیک بودن پایان کار رژیم اسلامی را پیش آورد. این رژیم کمتر از نظام‌های حاکم رومانی و چکوسلواکی منفور نیست و بیش از آنها بر کشور تسلط ندارد. در واقع جمهوری اسلامی به سبب نداشتن وحدت فرماندهی و قابلیت سازمانی به پای رژیم‌های فراگیر یا توتالیتر اروپای شرقی نیز نمی‌رسد.

   هنگامی که از نزدیک بودن پایان کار این رژیم سخن می‌گوئیم نه تاریخ و نه “سناریو” معینی را در نظر داریم. در سیاست یک گردۀ محترم و پیش‌بینی پذیر وجود ندارد. کنش و “اندرکنش” گروه‌ها و افراد و عوامل بیشمار، اجازه چنین برداشت‌های قضا و قدری را نمی‌دهد. اما روندهائی هست و احتمالاتی، که می‌توان پیش‌بینی کرد. رژیمی با موقعیت جمهوری اسلامی در کشوری مانند ایران، در چنین دنیائی نمی‌تواند زمان درازی بپاید. دگرگونی‌هائی که شکل و زمان آن را اکنون نمی‌دانیم در این رژیم روی خواهد داد و با توجه به ناتوانی درونی و بحران مشروعیت رژیم هر دگرگونی، بیشتر به زبانش خواهد بود.

   با این احتمالات باید روبرو و برای آن آماده گردید. حتی جمهوری اسلامی نیز صرفاَ زیر وزن خودش خرد نمی‌شود و نیاز به تکانی دارد. و آنگاه باید در اندیشه نوع جامعه‌ای بود که به جای آن خواهد آمد. هیچ ایرانی آگاه علاقه‌مند به کشورش نمی‌تواند اجازه دهد که رویدادها سیر خود را داشته باشد و از آنچه می‌تواند بدتر شود ــ چنانکه در گذشته ما همواره شده است.

   اینهمه ایرانیان که در خارج هستند، اگر بخواهند و توانائیش را در خود پدید آورند به سیر رویدادها شکل دلخواه‌تری خواهند داد. این ایرانیان به سبب ویژگی‌های انتلکتونلی و شمار فراوان خود نیروئی هستند که نمی‌توان در کار ایران کنار گذاشت. آنها نیز بخشی از ذخیره محدود استعدادهای جامعه ایرانی‌اند.

   شرایط ویژه زندگی این ایرانیان، آزادی گفتار و انجمن کردن، که در ایران مردم از آن بی بهره‌اند می‌تواند سبب شود که با هم گفت و شنود بیشتر داشته باشند و، اگر نه از نظر فکری، دست کم از نظر اصولی بهم نزدیک‌تر شوند. منظور از اصول در اینجا قواعد رفتار سیاسی در یک نظام مردم سالاری است و پایه‌های فکری که گرایش‌های سیاسی گوناگون را در برگیرد و همزیستی و همگامی و همکاری آنان را میسر سازد.

   از این فرایند، مرحله گفت و شنود آن آغاز شده است.

   رضا پهلوی، وارث پادشاهی پهلوی، در اعلامیه‌های گوناگون گروه‌ها و گرایش‌ها را به همکاری دعوت کرده است، و در منشوری که ذکر آن رفت این همکاری را پیشنهاد کرده است. یکی دو گروه از سال پیش در زمینه همبستگی و ائتلاف ملی دفترها و نشریه‌هائی فراهم کرده‌اند. اما این گفت و شنود دست کم از سوی یک مکتب فکری با تعرض و دشنام و قراردادن شرایط غریب برای همکاری انجام می‌گیرد. بیشتر سخنگویان و نمایندگان این مکتب فکری، گفت و شنود را بهانه اعلام محکومیت و دیکته کردن شرایط کرده‌اند. به عنوان نمونه از رهبران و مسئولان این مکتب:

نقل قول یک:

   ـ”آقای رضا پهلوی و طرفداران ایشان… نمی‌توانند جائی برای یک تشکل ائتلافی برای همگامی و همسوئی داشته باشند مگر آنکه بر این حقیقت انکار ناپذیر گردن نهاده قبول کنند که انقلاب ملی بوده نه اسلامی… که انقلاب از فردای ٢۸ مرداد شروع شده… و یک رویداد مهم تاریخی در ایران، منهای جمهوری اسلامی و خمینی، نظیر انقلاب‌های بزرگ جهانی است… که سقوط رژیم ولایت فقیه برای عموم آرزوی بزرگی است ولی توقع واپس‌گرائی را نمی‌توان از ملت… ایران انتظار داشت.”

نقل قول دو:

   ـ”اگر افراد و گروه‌های فاقد اعتبار در افکار عمومی مانند سلطنت طلبان و مارکسیست‌ها به خیانت‌ها و انحرافات گذشته خود اعتراف کنند… آنوقت می‌توان صحبت از همکاری و اتحاد کرد. این امر اگر مورد چپ سنتی و مارکسیست‌های ما صادق باشد قطعاَ در مورد آقای رضا پهلوی و سلطنت طلبان کافی نیست.”

نقل قول سه:

   ـ” بنده عقیده ندارم که ملت ایران پس از یک بار رای دادن به تاسیس جمهوری باید به بخشی از مردم اجازه دهد که به اتکای دموکراسی و آزادی حق رای، به بازگشت سلطنت پهلوی در مجلس موسسان رای دهند.”

   این اعلام محکومیت‌ها و دیکته کردن‌های شرایط همکاری تا حد انکار دموکراسی، به بهانه اینکه “مردم شعور ندارند و جامعه آماده نیست” حتی درهای گفت و شنود را نیز می‌بندد. یک جوان بیست ساله، مثلاَ، اگر از موضع طرفداری پادشاهی مشروطه بخواهد با گرایش‌های دیگر گفت و شنود کند باید از نظر این آقایان نخست یک سلسله برداشت‌های غیر واقعی ازتاریخ معاصر ایران را بپذیرد ــ برداشت‌هائی که صرفاَ برای تبرئه یک یا چند شخص معین سر هم بندی شده‌اند. باید از پیش بگوید که از ملت ایران توقع “واپس گرائی” که به عقیدۀ این آقایان با هواداری مشروطه یکی است ندارد. باید پیشاپیش مخالفت خود را با رضا پهلوی اعلام کند باید به خیانت‌ها و انحرافات گذشته خود اعتراف کند. باید بپذیرد که به حکم مشروطه خواهی سارق اموال عمومی است. باز باید به این گردن نهد که به دلیل مشروطه خواهی، حق شرکت در همه پرسی آینده مردم ایران برای تعیین نوع رژیم را ندارد؛ زیرا مردم ایران، از جمله عموم همین آقایان، با رای دادن به قانون اساسی جمهوری اسلامی یک بار و برای همیشه به پادشاهی در ایران پایان داده‌اند و دیگر کسی حق ندارد رای بدهد، مگر به آنچه این آقایان صلاح بدانند.

   تازه پس از همه این آزمون‌های عقیدتی و توبه‌نامه‌ها و تنفرنامه‌ها باید به این خرسند باشد که پس از برقراری حکومت مورد نظر آقایان، آنهم نه از راه همه پرسی که به نظر ایشان “ایدئال پرورانه” است، بتواند با همفکران خود تنها “زیر عنوان حزب محافظه کار و با عنوان کردن خواسته‌های اشرافیت و یا یک طبقه مرفه اجتماعی عرض اندام کند.” در واقع برنامۀ سیاسی آینده‌اش هم باید به دستور آقایان باشد.

   اگر یک نیروی سیاسی واقعی پشت سر چنین روحیه‌هائی می‌بود می‌شد آن را از نظر منطق و اصول رد کرد، ولی دست کم نمی‌شد معنی سیاسی آن را ندیده گرفت. در چنان صورتی اینگونه رویکرد‌ها مایۀ نگرانی می‌گردید زیرا ضعف منطق و زیر پا گذاشتن اصول اگر بتواند از پشتوانه قدرت سیاسی و سازمانی برخوردار باشد دهان‌های بسیار را می‌بندد. اما در موقعیت کنونی، این سخنان انسان را به یاد شعر سنائی می‌اندازد:

“زشت باشد روی نازیبا و ناز                سخت باشد چشم نابینا و درد”

   چنان نیست که اگر گروه یا گروه‌هائی درها را بر دیگران ببندند و برگرد خود حصار بکشند گفت و شنود و حتی همگامی و همکاری در میان ایرانیان امکان پذیر نخواهد شد. جامعه و سیاست ایران در همان حال که به سبب این انقلاب و دهۀ جمهوری اسلامی از گذشته خود به مقدار زیاد بریده است، در کار گذار از نسلی به نسل دیگر نیز هست. همزمان شدن این دو تحول، دگرگونی‌هائی بسیار در بحث سیاسی ایرانیان پیش می‌آورد. هم اکنون این دست سخنان برای اکثریتی از مردم ایران، بویژه آنها که در زیر جمهوری اسلامی بسر می‌برند، نامربوط است.

   این آقایان و همتایانشان در گرایش راست که باز برای خود آزمون‌ها و سرندها دارند که هر کسی نمی‌تواند به آسانی از آن بگذرد و به جامعه آیندۀ ایران راه یابد، بهتر است اندکی نگاه خود را بلندتر بگیرند. همۀ دشنام‌ها و اتهامات آنان به فرض که درست باشد جز چند صدتن یا حداکثر چند هزار تنی را در بر نمی‌گیرد. این برخودشان است که با حفظ اصول اعلام شده‌شان، با نگهداشتن یکپارچگی فکری و اخلاقی‌شان، این چند صد یا چند هزار تن را بی دادرسی، بی تعیین موارد شخصی اتهام، از حقوق سیاسی محروم سازند. ولی یک گرایش سیاسی و فکری را نمی‌توان از حقوق سیاسی بی بهره ساخت. مردم حق دارند هوادار هر گرایش فکری یا برنامه سیاسی یا نوع حکومتی که می‌خواهند باشند. و نه تنها حق دارند، حق خود را نیز اعمال می‌کنند. چانوشسکو و “سکوریتاته” او نیز جلوشان را نمی‌تواند بگیرد چه رسد به چند تبعیدی و پناهنده که از هزاران کیلومتری خاک میهن احکام تندوتیز صادر می‌کنند.

   فروتنی و انصاف به نیرومندان کمک می‌کند، اما ناتوانان را نجات می‌دهد. چگونه است که اندکی به ناتوانی‌های خود بنگریم؟ این گرفتاری‌ها ویژۀ ما نیست. دیگران نیز از این موقعیت‌ها و معماها داشته‌اند و با چنین گزینش‌هائی روبرو بوده‌اند. اما همه آنها چنین واکنش‌ها و برداشت‌های دردناکی که در نفس خود بازنده است نشان نداده‌اند.

   در انتخابات اخیر شیلی، رهبر حزب دمکرات مسیحی، آیلوین، به عنوان نامزد یک اتحادیۀ سیاسی از ۱۷ حزب پیروز شد. در این اتحادیه هواداران و دشمنان پیشین سالوادور آلنده، رئیس جمهوری که ارتش او را برکنار کرد و در کاخش کشته شد، گرد آمده‌اند. حتی کمونیست‌ها نیز به اعضایشان توصیه کردند که به آیلوین رای دهند. آیلوین از دشمنان قدیمی آلنده بود و حزب او با سوسیالیست‌ها و کمونیست‌های هوادار آلنده پیشینه پیکارهای سخت دارد.

   به نوشتۀ خبرنگار نیویورک تایمز، پناهندگان و تبعیدیان پیشین، تجربه تبعید را عاملی قاطع در تغییر موضع پشتیبانان آلنده و نیز دموکرات مسیحی‌ها می‌دانند. “اریک اشناک” یک رهبر سوسیالیست که دو سال پیش از تبعید در اسپانیا بازگشته می‌گوید که حزب او در “بحرانی که ما از آن آسیب دیدیم از بازیگران اصلی بوده است و از این بابت پوزش و توبه‌ای به کشور خود وامدار است.” یک رهبر دیگر سوسیالیست “ریکارد ولاگوس ” استدلال می‌کند که حزب سوسیالیست، قسمتی یه سبب تجربه ۱۶ سال حکومت نظامیان، و نیز به سبب آنکه دنیا دگرگون شده، آموخته است که فروتن‌تر باشد.

شاید ما به کمتر از ۱۶ سال تجربه حکومت آخوندها نیازمند نیستیم.

مارس و آوریل   ۱۹۹۰