یک
سالهای بی آرامی
امیرحسینی ــ جناب همایون، از دوران کودکیتان برای ما بگویید. کی و کجا به دنیا آمدید؟ در چه خانوادهای؟ برادران، خواهرانتان؟ لطفا توضیح کلی در این زمینه بفرمایید.
همایون ــ من در آغاز پاییز، مهر ۱۳۰۷ /۱۹۲۸ در خیابان اسلامبول تهران و خانه پدر بزرگ مادریم ابوالقاسم که به خان ناظر شهرت داشت زیرا ناظر هزینههای سفارت عثمانی بود به دنیا آمدم. او املاکی در همان خیابان داشت که بخشی از آن درخیابان کشیهای سرلشگر بوذرجمهری، که بارون هوسمن Haussman تهران است از میان رفت. زندگیاش در سطح بالای طبقه متوسط آن زمان بود. در دوره رضاشاه نام خانوادگی جمالی را برگزید که از نام جمال الدین واعظ اصفهانی، دائی مادر بزرگم و از سران جنبش مشروطه گرفته بود. چند بار به اروپا رفته بود که به او جای شاخصی در خانواده میداد. تصویری که از او به یاد دارم یک آقای خوشپوش موقر اروپای مرکزی است با همان رنگ و رو و مو و لباس. مردی بود متجدد و از معتمدان محل که مردم برای حل مشکلات و اختلافاتشان نزد او میآمدند. مادر بزرگ مادریم زود درگذشته بود و او را ندیدم. از خانواده صدر و صدر عاملی بود و با پارهای رهبران مذهبی شیعه از جمله امام موسی صدر بعدی خویشی داشت.
نام پدرم نورالله بود، فرزند علی که خزانهدار مجلس شورای ملی بود و تا بازنشستگی در همان شغل ماند. مردی مذهبی و قشری که با اذانهای صبحگاهیاش مزاحم خواب ما و همسایگانش میشد. او به امانتداری شهرت داشت و داستانها از درستکاریاش میگفتند. چهرهای سخت و قامتی بلند و خدنگ داشت و تا پایان زندگی همان ماند که همیشه بود. هنگامی که بازنشسته شد به جهانگردی در ایران پرداخت و جانش را در راههای ناهموار و شرایط سخت مسافرت در ایران نیمه ویران آن سالها، دهه بیست و سی/ چهل و پنجاه، گذاشت. مادر بزرگ پدریم عالیه خانم از خانوادهای اشرافی بود. زنی بود کوچک اندام و مهربان. چهرهای گلگون داشت مانند عروسکی که پیر شده باشد. خانواده بزرگ خود را ــ چهار پسر و پنچ دختر ــ با توانائی اداره میکرد. ما همه به او مامان جون میگفتیم که نخستین نشانههای فرنگی مآبی طبقه متوسط نوخاسته ایران به شمار میرفت؛ اما تختخواب و میز ناهارخوری منتظر نسل بعدی و خانه مادر و پدرم ماند و سامان زندگی اروپائی به تدریج و تا دهه چهل/۶۰ به طبقه متوسط رسید. وضع خانوادگی مادرم ثریا بسیار از پدرم بهتر بود. هر دو خیلی جوان بودند و من اولین فرزندشان بودم. پدرم در آن زمان کارمند مجلس شورای ملی بود و در به دنیا آمدن من تنها بیست ودو سال داشت. مادرم هم تحصیلاتش را تمام نکرده بود و در همان نوجوانی ازدواج کرده بود؛ چون نامادریش اصرار داشت که زودتر دخترها را شوهر بدهد. خالهام قمر نام داشت ولی همه او را بانو صدا میزدند. به من بسیار نزدیک بود و او را مادر دومی میانگاشتم. زنی بود توانا و مانند پدر بزرگم از نوع معتمد محل. خانواده ما زود از هم پاشید. دو سال بعد، کمتر از دو سال، نخستین برادرم سیروس به دنیا آمد، و پدرم همسر دیگری گرفت و مادرم جدا شد و من با پدرم و همسرش زندگی میکردم و برادرم چندی با مادرم زندگی میکرد و بعد او هم به من پیوست و ما تا هفت سالگی من با نامادری بودیم. پدرم از نامادریمان هم جدا شد و من از آن خانم هم برادری دارم، شاپور. ما در هفته یک روز از بعد از ظهر پنج شنبه تا عصر جمعه میتوانستیم با مادرمان باشیم. او خدمتگارش را که خانمی گرجی با موهای حنائی بود دنبال ما میفرستاد و او ما را با درشگه به خانه مادرم در شمال شهر زیر خندق که خیابان شاهرضا را بر آن کشیدند میبرد و آرزوی ما بود که اتوبوس سوار شویم که تازه در خیابانها راه افتاده بود.
یک سالی در خانه پدر بزرگ پدری زندگی کردیم تا باز پدر و مادرم با هم آشتی کردند. ولی زندگیشان هیچوقت به خوبی نگذشت و سالهای کودکی و نوجوانی من همه در اختلاف میان پدر و مادر و در محیط بسیار پرتنشی سپری شد. سرانجام در حدود ۱۹ یا ۲۰ سالگی من پس از سومین ازدواج پدرم که برادر سوم و خواهری به نامهای هوشنگ و ژینوس برای ما آورد، پدر و مادرم برای همیشه از هم جدا شدند و من با مادرم و برادرم زندگی کردم و بعد برادرم را فرستادم به آلمان که درس بخواند؛ و من و مادرم با هم زندگی میکردیم تا هنگامی که او در ۱۳۴۸/ ۱۹۶۹در بیمارستانی در لندن درگذشت. تا من به کار روی آورم زندگی ما بیشتر با درامد نه چندان بالای ملکی مادرم میچرخید. او به قول نظامی، زنی سره بود؛ با چهرهای دلنشین و ذوق ادبی و موسیقی که نتوانست پرورشش بدهد. دوستی که از سوی من به او در بیمارستان میرسید میگفت تا پایان مراقب بود رفتاری داشته باشد که نزد فرنگیها آبروی ایرانیها حفظ شود. دلسپردگیاش به ما دو پسرش، بویژه به من، هنوز مرا به رقت میاندازد. او نخستین خوشبختی بزرگ من بود.
پدرم چندی در کارمندی مجلس ماند و به توصیه علیاکبر داور وزیر دارائی وقت به آن وزارتخانه رفت و در آنجا تا مدیرکلی و مستشاری دیوان محاسبات رسید. داور با پدر بزرگم خویشاوندی نزدیک داشت و من از کودکی دربارهاش میشنیدم و قهرمان من بود و تاثیر بزرگی بر زندگی من گذاشت. در او کاربری در عمل و جسارت در اندیشه را میپسندیدم و راهی را که او و نسل مدیران رضاشاهی برای میانبر زدن به توسعه یک جامعه واپسمانده قرون وسطائی در پیش گرفتند تنها راه میدانستم. پدرم مردی خوشایند بود که از درستکاری به بی مسئولیتی رسیده بود. اعتنائی به پول نداشت و به آسانی هرچه داشت میبخشید. من نیز هیچگاه با اشیاء ارتباط گسستناپذیری نیافتم. استعدادهای فراوان داشت که در زمینههای محدود هدر کرد. از موفقیتهای کوچک خرسند میشد؛ از جمله به پیشرفتهای من دلخوش کرد و از خودش دست برداشت. شعر میگفت و یکی از ترانه سرایان ناماور زمان خودش بود و ترانههای خوبی ساخت. از ۱۳۰۴/۱۹۲۵ تا حوالی ۱۳۲۰/۱۹۴۱ یک دوره فعال ترانه سازی داشت و بیشتر با جواد بدیعزاده، آهنگساز و خواننده بزرگ آن زمانها کار میکرد و این دو نام در آن وقتها خیلی مشهور بودند.
در نتیجه من در یک محیط آشنا با موسیقی بزرگ شدم و آشنا با شعر؛ چون پدرم علاقهمند بود به ادبیات و آدم خوش صحبتی هم بود. من در مجالس دوستانش حاضر میشدم و در گوشهای مینشستم و گوش میکردم و آنها با هم بحثهای طولانی داشتند درباره اسلام، تاریخ ایران، ادبیات. خیلی برای من آموزنده بود. البته حالا که به آن وقت نگاه میکنم طبعا سطح بحثها بالا نبود ولی برای ذهن من خیلی جذابیت داشت. در تربیت من شعر سهم بزرگی داشته است. پدرم عملا با شاعران بزرگ ایران میاندیشید. فردوسی و حافظ را پیش از ده سالگی آشنا شدم. مادرم تقریبا تنها حافظ میخواند. از فردوسی نه حکمت عملی، بلکه حس قهرمانی نجیبانه را، نجابت در معنی اشرافی آن که لزوما ربطی به خون ندارد، گرفتم که چند سالی بعد باز در بتهوون یافتم ــ زندگی روان در سطح بالاتر از روزانه، فراتر از مصلحت؛ یک زیباشناسی اخلاقی که در بوستان بویژه میتوان یافت و از زرتشت آمد و در یونانیان بهترین استدلالیان خود را یافت. من هنوز نمیتوانم فردوسی را بی گرهی در گلو بخوانم، حالتی که در پارهای تکههای بوستان نیز دست میدهد. سعدی گلستان، با رندی و اخلاقیات دوپهلویش، فراورده یک دوران ازهم گسیختگی اجتماعی، چنانکه در حکومت اسلامی میبینیم، آموزگار خوبی نبود. از قابوسنامه میشد درسهای عملی بسیار گرفت. همه این کتابها را که نسل اول سخن سنجان (منتقدین ادبی) نوین ایران ویرایش کرده بودند در نخستین سالهای رضاشاه با چاپ پاکیزه در اختیار تودهای که داشت با همه چیز، از جمله میراث فرهنگی بزرگش آشنا میشد گذاشته بودند.
شاعری که درسهای کارآمدنی بیشتری داشت نظامی مخزن الاسرار و مقدمه لیلی و مجنون بود ــ دور از فضای مذهبی ـ عرفانیاش که یک دوره بیش از اندازه دراز تاریخ اندیشه را در ایران پوشانده است. از نظامی، به روایت پدرم، دو بیت شنیدم که در آن کمسالی تا پایان معنیشان نرفتم و گمراه شدم. از “دولت طلبی سبب نگهدار / با خلق خدا ادب نگهدار“ ادب را در تنگترین مفهومش گرفتم. ولی منظور شاعر، ادب به معنی پرداختن به مردمان است چنانکه احساس کنند از مهمترین کسانند. ادب به این معنی را تا با برادر خانمم خوب آشنا نشدم درنیافتم. او، در مکتب پدرش که از هر نظر مردی استثنائی بوده، برای دریافتن معنی درست ادب به نظامی نیازی نداشته است. بیت دیگری که بیرون از بافتار context در ذهنم نقش بست و بهمان اندازه زیان زد: “هر چه در این پرده نشانت دهند / گر نپسندی به از آنت دهند“ در باره سخن است و دنباله این بیت که “به که سخن دیر پسند آوری / تا سخن از دست بلند آوری.“ دیر پسندی همه جا خوب است ولی تنها در زیبا شناسی است که هر چه نپسندی به از آنت دهند. در بیشتر جاهای دیگر، تنها همان نشان میدهند. اینها را دیر دانستم. فرصتها را دیگر نمیشد بدست آورد و فاصلهای که در همه مناسباتم هست (که مانند اصرار به تدوین اخلاقیات و نظام رفتاری ویژه خودم، یکی از کم ضررترین پیامدهای فرزند خانواده شکسته بودن است) کمتر اجازه داد ادب نظامی را بجای آورم. آن پرورش فکری آغشته به ادبیات فارسی بزرگترین بهرهای بود که از کودکی و نوجوانی گرفتم و زمینهای شد برای مطالعات بعدی من. کلاسیکها برای سالهای شکلگیری شخصیت و ذهن بهترین آموزگارانند. نسبیگرایان فرهنگی که در دانشگاههای امریکائی عرصه را بر آموزش کلاسیکها تنگ کردهاند “ذهن امریکائی را (به گفته آلان بلوم) میبندند. “جفرسون زمانی گفته بود که “حیطه واقعی شعر، دانش دل آدمی است و دانشی از اینگونه که با خواندن به دست میآید به هر چه میارزد.“
آن سالهای بازسازی ایران بود؛ دوره رضاشاهی و سالهای آشنایی با تاریخ ایران؛ و برآمدن روح ناسیونالیستی مردم ایران بود. نام خود من نشانهای از این روحیه تازه است. من احتمالا یکی از نخستین داریوشهای پس از دوران باستان ایران هستم. قرنها نام داریوش بر پسران در خانوادهها گذاشته نمیشد و آن وقت که نام من داریوش گذاشته شد شاید در همه ایران ده پانزده داریوش نمیشد یافت؛ و باز نام خانوادگی من که همایون است نشانه علاقه آن نسل بود به اینکه نامهای ایرانی بر خودشان بگذارند. رضاشاه دستور داده بود که مردم نام خانوادگی داشته باشند و پدر من با سلیقه بهترش نام همایون را برای خانواده برگزید؛ چون پدر بزرگ مادرش امین همایون، خزانهدار شخصی ناصرالدین شاه، بود و آن تکه همایون را گرفت. اگر به پدر بزرگم میبود نام خانواده من عاصی میشد و من طبعا آن را نیز مانند بسیاری علائق دیگر که تحمیلی و نه به میل خود میانگاشتم دور انداخته بودم. این همه نشان میداد که چه فضایی در آن وقت حکمفرما شده بود. یکباره از عبدالحسین و ابوالحسن و عبدالعلی؛ و اعظم و وقار و آفاق و افتخار و فخری (نامهای عموها و عمههایم) به داریوش و سیروس و شاپور و هوشنگ و ژینوس و میترا… رسیده بودیم. دیگر نامهای فارسی به ویژه برگرفته از شاهنامه و تاریخ باستانی ایران بسیار زیاد شده بود. در سال اول دبستان آموزگارم مرا یوش صدا میکرد و تلفظ داریوش را دشوار مییافت. او ریش بلند سفیدی داشت و آخوندی بود که رضاشاه وادارش کرده بود شغل سازندهتری برگزیند.
ما هم با این احساس تند ناسیونالیستی در آن سالها بزرگ شدیم و من تاریخ ایران و بعد تاریخ جهان را دنبال میکردم. خیلی زیاد به تاریخ علاقهمند بودم و به روزنامه. از هشت سالگی آغاز به خواندن هر روزه روزنامه کردم و از همان حدودها شروع به خواندن تاریخ. در آن دوره کتاب بسیار کم بود و کتابهای کودکان اصلا نبود و من که خواندن و نوشتن را از پنج سالگی از پدرم فرا گرفته بودم (پدرم حروف الفبا را روی تکه کاغذهائی میبرید و هر بامداد چندتائی به من میداد که با آنها بازی کنم و از رویشان بکشم و شب آنها را به من میآموخت) هرچه دم دستم بود میخواندم، از جمله روزنامههائی که زیر فرشها پهن میکردند؛ و منظره من که در میهمانیها گوشه فرش را بالا زده بودم و بیتوجه به پیرامونم روزنامه زیرش را میخواندم در محافل خانوادگی و دوستان مشهور شده بود. نخستین بحران جهانی که دربارهاش خواندم حمله موسولینی به حبشه در ۱۹۳۵ بود. سینما تفریح بزرگ دیگر ما بود. در سالنی کوچک که کفش از خاک پوشیده بود بر نیمکتهای دو سوی سالن مینشستیم و فیلمهای صامت را میدیدیم و کسی در میان ردیف نیمکتها راه میرفت و داستان فیلم را برایمان میگفت. به زودی فیلمهای ناطق را هم در سینماهای بهتر دیدیم که با مادرمان میرفتیم.
پس از کلاس اول دبستان پدرم مرا نزد مدیر دبستان مروی برد که پیش از آن مدرسه مذهبی بود و بعد دبیرستان شد و از او خواست که مرا در کلاس سوم بپذیرد. او با دیدن کارنامه درخشانم گفت اگر در امتحان هوش قبول شوم موافقت خواهد کرد و از من پاسخ این مسئله را پرسید که اگر روی درختی سی وسه گنجشک نشسته باشند و یک شکارچی با تفنگ ساچمه شش گنجشک را بزند چند گنجشک روی درخت خواهد ماند؟ من پاسخ دادم هیچ و به کلاس سوم رفتم. این رویداد مرا بیشتر انگشتنمای خانواده و نگران نظر دیگران کرد. کوشش سالها لازم آمد که از آن توجه مبالغهآمیز به قضاوت دیگران درباره خودم بکاهم اما خوشبختانه هیچگاه بیش از اندازه نگران قضاوت دیگران درباره عقایدی که به درستیشان اطمینان داشتم نبودم. در آن سال برای آخرین بار به دست پدرم تنبیه شدم. مشق نوشتن را دوست نداشتم و اتلاف وقت میشمردم (خطم هیچگاه خوب نشد) و وقتی آموزگار برای تصحیح دفترهای مشق از میزی به میز دیگر میآمد زیر میز میرفتم و همشاگردان تنگتر مینشستند. تا روزی حیلهام کشف شد و آموزگارم به پدرم خبر داد. پس از آن تصمیم گرفتم دیگر به چنان اهانتی تن در ندهم. آن پیش افتادن یک ساله دیری نپائید و در دبیرستان با ترک تحصیل و امتحان ندادنها بیش از جبران شد. در کلاسهای ابتدائی کتابهای تاریخ درسی را میخواندم و به زودی تاریخ ایران باستان پیرنیا بدستم رسید که زمینه اصلی تفکر سیاسی من شد. در آن ایران نوینی که از ویرانهها روی پایش میایستاد ذهن تاثیرپذیر کودکانهام از افتخارات ایران کهن سرشار شد. زندگی من بایست وقف بازسازی و رساندن ایران به جای شایستهاش در جهان میگردید. من برای زندگی آسوده ساخته نشده بودم. خواندن روزنامه و تاریخ که در من ماند و علاقههای اصلی زندگیم شد، و بعد سیاست البته، مرا از مسیر عادی زندگی که عموم همسالانم دنبال کردند بیرون انداخت.
تحصیلاتم را در تهران ادامه دادم و در دبیرستانهای ایرانشهر و البرز و چند سال بعد در دبیرستان دارائی به پایان رساندم. تا سیزده چهارده سالگی شاگرد خوبی بودم و بویژه در فارسی و انشاء و تاریخ و جغرافیا کسی به پایم نمیرسید. از همان کودکی مشهور بود که لفظ قلم حرف میزنم. (یادم هست در نه سالگی به دوست پدرم که مانند من تازه با شطرنج آشنا شده بود گفتم من از شما جهاندیدهترم.) این داستانها در میان خویشان و دوستان میگشت و کمک میکرد که از همان هشت نه سالگی درباره استعدادها و توانائیهایم به اشتباه بیفتم. موقعیت ویژهای که در پیرامون کوچک خود پیدا کرده بودم مرا بیش از اندازه به خود مشغول میکرد و از حالت طبیعی میانداخت. اندک اندک که غرورم افزونتر شد به اندیشه غیرممکن بازساختن خود، چنانکه گوئی طبیعت و منش من لوح سپیدی است، افتادم. دیگر کسی را قبول نداشتم. پدر و مادرم با فضای ناخوشایندی که در خانه بوجود آورده بودند خود را از چشمم انداخته بودند و من تصمیم داشتم مانند هیچکس دیگری در پیرامونم نباشم. نمیتوانم بگویم که همه کوششهایم هدر رفت زیرا عادت از بیرون به خود نگریستن مرا به تصحیح پارهای بدترین ضعفهایم آمادهتر کرد. ولی اینهمه دست بردن در خود به واکنشهای عادیتر، و برای زندگی، سودمندتر، آسیب میزند. اموری هست که میباید بیاندیشه زیاد و “از روی طبع“ انجام داد.
در نه سالگی بیماری فلج کودکان گرفتم و بهار و تابستان ۱۳۱۷/ ۱۹۳۸ را با دردهای سخت و در بستر سپری کردم و با همان حال امتحانات سال چهارم را گذراندم. آن سال در دبستان ایراندخت درس میخواندم که یکی از دبستانهای پسرانه و دخترانه بود و پس از رضاشاه زیر فشار آخوندها مدتها متروک شد. انگشتان و کف پای چپم فلج شد و پزشکان گفتند میباید آن را برق بگذارم. مدتی در بیمارستان شوروی که آن زمان از بهترینها بود پایم را برق گذاشتند تا پاشنهام سوخت و وضع بدتر شد. ناچار پاشنهام را جراحی کردند و گوشتهای سوخته را برداشتند ولی داروی بیهوشی هنوز به ایران نرسیده بود یا در آن بیمارستان نمیدانستند. هنوز فریادهائی که کشیدم در گوشم است. آنها که پیوسته حسرت گذشتهها را میخورند و از سخت شدن زندگی در دنیای نوین مینالند به گفته ولتر در پاسخ لایب نیتز “ما در بهترین جهان ممکن زندگی میکنیم“ به سنگ کلیه دچار نشدهاند. آن نخستین از سه جراحی بر پای چپم بود و تا عمل آخری در شش دهه بعد همه عمر با ناراحتی راه میرفتم. در سالهای آخر هر گامم با درد همراه بود. کودکیم در بیماریهای سخت گذشت که از نیش پشه و آلودگی آب و خوراک میآمد. آن سالهائی بود که در تهران به گفته وندل ویلکی، فرستاده ویژه روزولت، “در شمال شهر در جویها آب آغشته به کثافت جریان داشت و در جنوب کثافت آغشته به آب.“ مدتی از ترس یا به دلیل دچار شدن به مالاریا جوشانده پوست بید به ما میدادند که صورت مثالی مزه تلخ است. داروهای آن زمان همه بسیار بدمزه و حتا دل بهمزن بودند، بدترینشان فلوس و بویژه روغن کرچک. پدرم به همه میگفت که من بیآنکه خم به ابرو بیاورم آن داروها را سر میکشم و من آن شکنجهها را به رعایت نام نیک با خوشروئی تحمل میکردم. او در پرورش فرزندانش خشن بود، جز شاپور که دستش به او نمیرسید. در سالهائی که تازه راه افتاده بودم اگر در زمین خوردن گریه میکردم با دسته کلیدش به پشت دست من میزد.
هنگامی که کارنامه ششم ابتدائی را گرفتم که در آن زمان مرحله بسیار مهمی بود پدرم مرا مخیر کرد که دوچرخهای برایم بخرد یا یک دوره شش جلدی تاریخ جهان آلبر ماله را. من کتابها را ترجیح دادم و تابستان پس از آن را به خواندنشان گذراندم که تجربه شگرفی بود و روزها مرا در حالتی رویائی میبرد. تاریخ آلبر ماله (و ژول ایزاک که آن را به پایان رساند) را در فرانسه در دبیرستانها درس میدادند ولی در آن زمان بهترین دوره تاریخ جهان به فارسی بود و وزارت فرهنگ ترجمه آنها را به مترجمان توانای زمان سفارش داده بود از جمله نصراله فلسفی و رشید یاسمی و عباس اقبال آشتیانی. تا مدتها به آن تاریخ برمیگشتم و هنوز گاه و بیگاه در حافظه به یاریم میآید. احساس تاریخی، و خطی را که از پیشرفت در طول هزارهها کشیده شده است و هر از چندگاه بدست ملت یا ملتهائی میافتد از آن کتابها گرفتم. ترجمه خوب کتابهای غرب در دهه سی (میلادی) اندک بود و من با بسیاری شاهکارهای ادبی، مانند فاوست، به ساده شدهترین صورت داستانی آن، چنانکه در آئینه ذهن مترجم ناتوان بازتابیده بود، آشنائی یافتم و نمیفهمیدم که آن شاهکاری که در اینجا و آنجا دربارهاش نوشته بودند پس کجاست؟ (بعدها در مورد جنگ و صلح نیز پیش آمد). چه ساعتهای دراز را به خواندن یاوههائی هدر کردم که در دهه سی و چهل میلادی به عنوان ترجمه به خورد ما میدادند. آثار نویسندگان و شاعران ایرانی هم وضع بهتری نداشت. جامعهای در نخستین مراحل گذار فرهنگی، سیاه مشقهایش را می نوشت. از نیمه دهه چهل بود که ترجمههای خوب به شمار زیاد به بازار آمد. در خواندن کتابهائی که حتا برای ذهن کودکانه من سطحی بودند به زود گذشتن از واژهها و سطرها عادت کردم که به من مزیت تندخوانی به فارسی بخشید و بیدقتیام را نیز افزون کرد.
پدرم از همان کودکی مرا برای تحصیلات پزشکی آماده میکرد و برای تشویق بیشترم، از همان نوجوانی به من در خانواده بجای نامم دکتر خطاب میکردند. ولی کمتر کودکی مانند من مسیر زندگیش را از همان آغاز تعیین کرده است. با پدرم سخت درافتادم و یک سالی با هم سخن نمیگفتیم تا در حادثه برخوردم با مین آشتی کردیم. با او در همه زمینهها از مذهب گرفته تا ادبیات اختلاف پیدا کرده بودم. از جهان سنتی خانواده و جامعهام بیرون زده بودم. او معایب خودش را در من میدید و خشمگین میشد و من معایب خود را به گردن او میانداختم. در سنینی بودم که نوجوان، همان کودک سراپا غرق در خویش و بیخبر از دیگران است با آزادیها و امکاناتی فراتر از ظرفیت خود، و نخستین قدرت نمائیاش در افتادن با پدر و مادر و محکوم کردن آنهاست ــ تنها کسانی که میتواند به آنها زور بگوید. در سالهای پختگی است، به معنی اندکی از خود بیرون آمدن و خود را بجای دیگران هم گذاشتن، که قدر خانواده، حتا خواهر و برادران رقیب، بر انسان آشکار میشود.
بسیار متاسفم که زود تر ارزش فداکاریهای مادرم و صفات استثنائی او را نشناختم. او به قول شکسپیر یک ستون (برج) قدرت بود. سختیها را تاب آورد و ما را حفظ کرد و از خود زد تا ما کمتر سختی بکشیم. در نگرش من به مسئله زن در جامعه، در گرایش تند فمینیستی که از دیرباز پیدا کردهام، مادرم نفوذ اصلی بوده است. او نخستینبار مرا با سرنوشت زن به عنوان سنگ زیرین آسیای دین و قدرت، فرهنگ و جامعه، آشنا کرد. اما دههها گذشت تا شناخت بیشتر و بهتر بارسنگینی که طبیعت و اجتماع بر دوش زن گذاشتهاند، سرانجام نگرش “سینیک“ مرا در رابطه با زنان تغییر دهد و به حقیقت آنچه در زنان به غلط ریاکاری میانگاشتم پی برم. فرض اصلی من این بود که زن و مرد برابرند و نمیتوانستم دریابم که زنان حق دارند به گفته سعدی دیدار نمایند و پرهیز کنند. اندک اندک دریافتم که برابری در میان نیست و همه هزینههای جسمانی و اجتماعی رابطه زن و مرد بر دوش زن است. همه رنج و خطر فرزندآوری با زن است و رابطه جنسی در بیشتر تاریخ و تقریبا همه اجتماعات انسانی برای مرد نشان افتخاری بر سینه، و برای زن لکهای بر دامن بوده است. زنان حق داشتهاند و هنوز در جامعههای نیمه وحشی ما حق دارند که برای حفظ جان و آبروی خود با احتیاطتر و خویشتندارانهتر از مرد رفتار کنند. برابری ــ باز نه به کمال ــ از دهه شصت سده پیش با کنترلی که نخستین بار زنان بر دستگاه باروری خود یافتند؛ و در جامعههای پیشرفته باختری، با برابری حقوقی فزاینده پدید آمد. از همان زمانهاست که میبینیم زنان در رابطه با مردان کمابیش برابر رفتار میکنند.
از نخستین سالهای نوجوانی با نیما یوشیج و صادق هدایت آشنا شده بودم؛ ققنوس و خروس را ازبر داشتم و بوف کور از همان نخستین جملهاش روان درد آشنای یک نوجوان سیزده ساله را عمیقا خراشیده بود. هنوز کودکی بیش نبودم ولی تابستانها هر روز به کتابخانه مجلس شورای ملی میرفتم که نوه خزانهدار آن را به آسانی راه میدادند. در آنجا هر چه دستم میرسید میخواندم. “ایران امروز“ را که مجله نفیسی بود و از سوی یک اداره دولتی، شاید وزارت فرهنگ، انتشار مییافت در آنجا کشف کردم. ایران امروز به تاریخ ایران، پیشرفتهای کشور، و مباحث ادبی و سیاسی پایهای میپرداخت و بزرگترین نویسندگان آن روز ایران در آن مینوشتند. پس از رضاشاه از انتشار باز ایستاد. در ایران امروز بود که نخستین بار با مبحث تجدد آشنا شدم. رشید یاسمی مقالاتی در آن زمینه مینوشت. من چیز زیادی از موضوع نمیفهمیدم ولی عنوان بحث، “شمول تجدد“ را خوب به یاد دارم و چه بهتر میبود که مفهومش را زودتر در مییافتم. عیب کارم این بود که بسیار چیزها را پیش از موقع خواندم و به خیال اینکه چیز تازهای برای من ندارند به موقع به آنها باز نگشتم.
مشتری و خواننده مجلات مردم حزب توده و سخن و موسیقی بودم و از آنها به روندهای تازه در ادبیات و هنر راه میبردم. با شکسپیر از ترجمه شاعرانه اتللو کار مسعود فرزاد در مجله موسیقی آشنائی یافتم. در خانه رادیو داشتیم و با شنیدن برنامههای بی بی سی در دریای موسیقی کلاسیک غوته میزدم. بسیاری آثار در گوشم سنگین بود و عموما ناآشنا، ولی میدانستم که اشکال در گوش من است و این زبانی است که میباید بیاموزم. آثاری که نوشتنشان ماهها و گاه سالها وقت گرفته بود و اجرایشان چنان نوازندگان و ارکسترهائی لازم میداشت طبعا کوششی سزاوار از شنونده میخواست و نمیتوانست با سلیقه موسیقی کودکانه، در هر سنی، قضاوت شود. بعدها در جائی به عبارت “تاثیر متمدن کننده موسیقی موتزارت“ برخوردم و حقیقتی که در آن آغاز نوجوانی تنها میشد در پرده ابهام احساس کرد به روشنی برایم نمایان شد. انسان چگونه میتواند پس از آن خواندنها و شنیدنها خودکامه tyrant کوچکی که همه ما در کودکی هستیم و بسیاری از ما تا پایان زندگی از آن بدر نمیآئیم باقی بماند؟ در خود من آن تاثیر متمدن کننده، سالهای دراز لازم میداشت، اگر هیچگاه، به آنچه میباید رسیده باشد. در هنگامه جنگ و زیر بمبارانهای هیتلری، رادیوی رسمی بریتانیا با گشادهنظری، موسیقی شگرف آلمان را با اجرای ارکسترهای بریتانیائی به فراوانی پخش میکرد. حتا واگنر را بار نخست از بی بی سی شنیدم. این یکپارچگی integrity اخلاقی و توانائی فاصله گرفتن از خود، در کنار صفات اخلاقی دیگری که به تدریج در انگلیسیها دریافتم ــ رویکرد منصفانه fair play؛ پابرجائی و سرکشی دربرابر ناکامی، که به آن لبهای بهم فشرده stiff upper lip میگویند،understatemet که از بس از روحیه ما دور است هیچ واژهای برایش در فارسی نمییابیم و دوری از سخنان پر آب و تاب، و کمرنگ کردن موضوع را که برعکس بر تاثیر آن میافزاید میرساند (من در نوشتن بیش از سخن گفتن بکار میبرم که چنان با گوش فارسی زبان بیگانه است که اثر سخن را از میان میبرد؛) طنز خشک که صورت دیگری از understatement است؛ دست انداختن خود؛ وفاداری به دوستان؛ ادب و خویشتنداری ــ همه این ویژگیها که کاراکتر مشهور انگلیسی را میسازند مرا شیفته خود کردند؛ و آن اقتصاد و فلسفه سیاسی که بزرگترین هدیه بریتانیا به جهان است. با آنکه در سیاست ضد انگلیسی بودم معلمی بهتر از بریتانیائیها برای خود نمیشناختم. دنیا از هیچ ملتی بیش از آنها نگرفته و نیاموخته است. در میان پانزده ملتی که در جهان بیشترین تاثیر را کردهاند ــ ما یکیشان ــ بریتانیائیها رتبه اول را دارند.
یکی از دوستان پدرم، رفاهی، کتابفروشی ممتازی به نام قلم سعدی در چهار راه مخبرالدوله داشت. همراه پدرم گاهگاه به آنجا میرفتیم. نخستین آشنائیها با رودکی و فرخی و مسعود سعد و سنائی و خاقانی و ناصر خسرو و اسرارالتوحید و تاریخ بیهقی در آنجا دست داد. چشمهسار شاعران خراسانی را تشنهوار مینوشیدم. پدرم و دوست کتابفروش بارها مرا اشگ در چشم یافتند. زیبائی و نیکی از همان هنگام بسیار بیش از تلخکامی و تراژدی شخصی، مرا متاثر کرده است. در خواندن فرخی حالی داشتم که در شنیدن برامز دست میدهد. نمیخواستم آن تغزل و تشبیبها در قصاید و مسمطها پایان یابد. با مولوی مثنوی، مگر تکههای شاعرانهاش، زیاد میانهای نداشتم و مثنوی را نخستین بار پس از شنیدن خبر مرگ مادرم چند روزی از همه کناره گرفتم و به تمام خواندم. فرهنگنامه (دائرهالمعارف) جهانبینی قرون وسطائی ماست. از آن کتابهاست که با همه بزرگی، میباید گزینشی خواند. ما امروز به همه آن نیاز نداریم ولی آنچه از مثنوی به درد امروز میخورد پیامبرانه است. زمستان پانزده سالگی را زیر کرسی به خواندن فرهنگ نوبهار گذراندم. واژهها و معانیشان را میخواندم و بیشتری را از یاد میبردم ولی آموزش خوبی بود. خواندن برایم به صورت بیماری در آمده بود. در خیابان هم میخواندم. یکبار پایم به چالهای رفت و مدتی نمیتوانستم راه بروم. بار دیگر در ۱۳۴۰/۱۹۶۱ که موقتا در یک مجموعه آپارتمانی با مادرم زندگی میکردیم کتابخوانان به ساختمان دیگری رفتم و به دری که خیال میکردم آپارتمان ماست کلید انداختم و خوشبختانه زود دریافتند که اشتباه کردهام. از آن وقت این عادت را ترک کردم.
آنهمه خواندن طبعا مرا از پیرامونم جدا میکرد. از همه فاصله گرفته بودم و دیگر میخواستم هرچه بیشتر با پیرامونیانم تفاوت داشته باشم. مذهب، نخستین میدان برخورد جدی در خانوادهای بود سخت مذهبی. مادرم هر ماه روضهخوانی داشت و سه چهار روضهخوان میآمدند و خانمهای دوست و خویشاوند و بچههای همراهشان را به گریه میانداختند. در چهارده سالگی با آنکه اعتقاد مذهبیام هنوز برجای بود آنها را آنقدر به بحث گرفتم و ناچار از یاوهگوئی کردم که دیگر نیامدند و روضهخوانیهای خانه ما موقوف شد. در کتابخانه نه چندان بزرگ پدرم که همهاش را خوانده بودم کتابی به نام بحیره (دریاچه) بود از معجزات حضرت در کربلا و به اندازهای به نظرم سخیف آمد که در ایمان کودکانهام رخنه افکند. در شانزده سالگی دیگر اعتقادات دینی برایم بیمعنی شده بود. به خرد خودم و آن قانون اخلاقی که کانت در دلش داشت بسنده کردم (با کانت بعدها آشنائی یافتم و کاش زودتر به فرایافت کانتی آزادی و حقوق فردی و نظام قانون اساسی که از همان جا بر میآید پی میبردم.) احساس شرم برای جلوگیری از بدکنشی بیش از نوید بهشتی که جویهای شیر و عسلش اشتها را کور میکرد، و بیم دوزخی که از زهر مار و بوی گوشت سوخته پر بود کار میکرد. گودرز شاهنامه پس از آنکه در رزمی تن به تن پیران را “به هفتاد کین برادر، پسر“ از پای درمیآورد از بریدن سر او بر نمیآید زیرا “چنان بدکنش خویشتن را ندید.“ الهیات را فراتر از ادراک بشری میدیدم و کتابهای مقدس را بیش از اندازه محلی یا دورهای و حتا شخصی و پر تناقض مییافتم. (ترجمه فارسی عهد قدیم را با وامگیری از یک دوست همشاگرد یهودی در همان آغاز نوجوانی خوانده بودم؛ و با آموزه)دکترین)های اسلامی شیعی بیش از سهم یک نوجوان آشنائی یافته بودم.) بیشتر که دانستم جهانبینی زرتشتی با تکیهاش بر مسئولیت کیهانی انسان و همپایگیاش با اهورامزدا در نبرد با اهریمن، انسانیت یهودی ـ مسیحی، آزادمنشی بهائی، جهانشناسی cosmology “ودائی“ را ستایش کردم. فیلسوفان رواقی با اعتقادشان به حقوق طبیعی (فطری؛) و به مسئولیت و تنهائی انسان در این جهان؛ و تن دردادن و خم به ابرو نیاوردن دربرابر امر ناگزیر (به شرط آنکه انسان پیش از موقع حکم به ناگزیری ندهد، که بعدها دانستم) بیشترین تاثیر را بر من گذاشتند. پس از آشنائی با فلسفه دانستم که اگنوستیکagnostic هستم ــ ناتوان از پی بردن به حقیقت آفریننده و بینیاز از مذهبی که تسلی میدهد و جلو بدکاری را میگیرد. از اسپینوزا یگانگی آفریدگار و آفریده (طبیعت) را آموختم که با رسیدن به واقعیت پروردگار از واقعیت طبیعت در الهیات تفاوت دارد. رویکرد من به مذهب بعدها در کسانم، حتا اندکی در پدر و مادرم، اثر کرد. پدرم مسلمان آزادمنشی از جهان رفت ــ آنچه هر مسلمانی با برداشت گزینشی از دین میتواند بکند. (آخوندها خود گزینشیترین رفتار را با دین دارند.)
از سیزده سالگی، من مانند همسالانم، به قول دکتر عالیخانی “بچههای رضاشاهی،“ با تحول بسیارناگواری، با تکانی سخت روبرو شدیم و آن حمله نیروهای متفقین بود، شوروی و انگلستان، به ایران. در ۱۳۴۰/۱۹۲۰ وقتی متفقین ایران را اشغال کردند من آخرین ماههای دوازده سالگیام بود و از سیزده سالگی دیگر وارد محیط سیاسی تندی شدم. ما که چند صباحی بیش نبود از تسلط خارجیها رها شده بودیم، در آغاز برآمدن رضاشاه، که آن وقت عنوان سردار سپه داشت؛ و شاید اصلا فقط بیست سال، در یک تاریخ نسبتا طولانی، آزاد از اشغال و امر و نهی خارجی در ایران زندگی کرده بودیم، ناگهان باز حمله تازهای را دیدیم که بر سرمان فرود آمد. برای من که با تاریخ ایران آشنایی کافی در همان هنگام پیدا کرده بودم این حمله و اشغال یادآور تحقیرهای صد و پنجاه سالهای بود که ما از دست روسها و انگلیسیها کشیده بودیم: از جنگهای ایران و روس اوایل قرن نوزدهم تا مداخلات بریتانیا در مساله افغانستان دو بار و فرستادن کشتیهای توپدار به بوشهر، به بندرهای ایران، و نیروهای نظامی دو کشور در جنگ اول که ایران را به کلی اشغال کردند و سراسرش را درنوردیدند. همه اینها برای من زنده شد و مرا بسیار متاثر کرد. دیگر از همان وقت ما با بچههای همسالمان، با نوجوانان سیزده چهارده ساله گروههای کوچک سیاسی تشکیل دادیم و مشغول فعالیت شدیم. در اوایل میخواستیم با نیروهای اشغالی بجنگیم؛ با شیوههای کودکانه. مثلا دو طرف خیابان بایستیم، سیمی را بگیریم و موتور سوارهای خارجی را پرت کنیم. این کار را نکردیم و عملی نشد. ولی در این سطحها میخواستیم مبارزه بکنیم. البته روی دیوارها شعار مینوشتیم و به انگلیس و شوروی حملات زبانی میکردیم. بین همسالانمان تبلیغات میکردیم، آنها را برمیانگیختیم.
سوم شهریور یکی از فاجعههای تاریخ ایران است و نه تنها سیر پیشرفت کمابیش منظمی که سرتاسر جامعه را فراگرفته بود دو دههای متوقف کرد بلکه در ۲۵ ـ ۱۳۲۴/۴۶ ـ ۱۹۴۵ ایران را با خطر جدی تجزیه روبرو ساخت. ولی در دست تاریخنگاران سیاسی، مانند همان ۲۱ آذر که تاریخ آغاز و پایان پاره پاره شدن ایران بود، زیر سایه رویدادهای دیگری (حتا ۱۶ آذر) رفته است.
امیر حسینی ــ شما از سوم شهریور ۱۳۲۰ خاطره ای دارید؟
همایون ــ بله، روز سوم شهریور ما در منزل بودیم و با برادرم بازی میکردیم، چون مدارس هنوز باز نشده بود و صدای تیراندازی شنیدیم. توپهای ضدهوایی تیرانداری میکردند و ما به خیابان آمدیم و آسمان را نگاه کردیم و هواپیماهایی را دیدیم که برفراز تهران بودند و توپهای ضدهوایی شلیک میکردند و هواپیماها اعلامیههایی میریختند علاوه بر بمب، و آن اعلامیهها حمله به رضاشاه بود و اینکه آمدهایم و مردم ایران را میخواهیم آزاد کنیم و برای آزاد کردن مردم ایران از استبداد آمدهایم. این خاطره من است از سوم شهریور. که بلافاصله البته ترس همه را گرفت و همهچیز نایاب و همهجا بسته شد و دیگر دوران تیرهای آمد و چندین سال ایران در اشغال خارجی زندگی خیلی دشواری داشت و مردم در بدترین شرایط به سر میبردند. نان جیرهبندی شده بود چون گندم را متفقین برای نیروهای خودشان میبردند و سیلوهایی که رضاشاه ساخته بود برای انبار کردن گندم در تهران و بعضی شهرهای بزرگ، شروع کردند به پختن نان مخصوصی که به نان سیلو معروف بود. کم کم بجای نان آشغال و کثافت و حشرات مرده همراه با مقداری آرد و سنگریزه به خورد مردم میدادند. چیز وحشتناکی بود و همینطور همهچیز کمیاب شده بود. در خیابانها سیبزمینی میفروختند. مردم میرفتند، آنهائی که تازه از عهده برمیآمدند، این سیبزمینی را میخوردند بجای نان و برنج که نبود.
امیر حسینی ــ اشاره کردید که در اعلامیههایی که برفراز تهران ریخته شد نوشته شده بود که ما برای آزادکردن مردم ایران از استبداد آمدهایم. مردم ایران، دستکم مردم تهران، در آن زمان از رضاشاه میترسیدند یا اینکه او را به خاطرخدمتی که به کشور کرده بود دوست داشتند یا اینکه واقعا منتظر بودند که فرضا روسها بیایند و ایران را آزاد کنند؟ نگاه عمومی مردم به رضاشاه چه بود؟
همایون ــ مردم مسلما انتظار نداشتند که روسها یا انگلیسها ایران را از دست کسی آزاد کنند و آنها را دشمنان اصلی ایران میدانستند و خاطرات دوران تسلط استعماری و مداخلات آنها هنوز همه جا زنده بود و البته رفتار بعدیشان هم این خاطرات را بیشتر زنده کرد. ولی در این تردیدی نیست که رضاشاه در آن موقع به هیچروی محبوبیت گذشته را نداشت و مردم خسته شده بودند و در سالهای آخر رضاشاهی تورم هم زیاد شده بود. برای اینکه اقتصاد ایران درست اداره نمیشد و همهچیز دولتی و دیوانی بود و مقامات پایین در ادارات و مقامات بالا به زورگویی عادت کرده بودند و اصولا فلسفه رژیم زورگویی و پیشرفت به زور بود. شایعات زیاد ــ که شایعه هم نبود و درست بود ــ درباره مالاندوزی رضاشاه برسر زبانها بود که صدمه شدیدی به اعتبارش وارد کرده بود و اینها را من از مجالسی به یاد دارم که دوستان و خویشان برگزار میکردند و ما بچهها آن گوشهها مینشستیم و گوش میکردیم و خیلی چیزها دستگیرمان میشد. خود من البته آن وقت بسیار کوچک بودم. روزنامههای ایران هم مطلقا به عنوان منبع درست اطلاعات قابل اطمینان نبودند. ولی پیدا بود که فضای جامعه فضای بسیار ناراضی و خستهای است. مردم در عین اینکه از پیشرفتها خشنود بودند ولی آنها را مسلم میگرفتند و بیشتر میخواستند. بیشتر هم میشد. اما تلاش تبلیغاتی متفقین هیچکس را متقاعد نکرد و همه حمله سوم شهریور را به عنوان یک فاجعه ملی تلقی کردند، جز گروهی از سیاستپیشگان که فورا به پابوس اربابان قدیمی رفتند و یک دسته روشنفکران که از همان سالهای میانی رضاشاهی به دنبال ناکجا آباد کمونیستی افتاده بودند و ورود سربازان شوروی را به ایران یک مائده آسمانی شمردند و رفتند و دنبال کردند و کار را به جاهایی که بعدها دیدیم رساندند.
امیر حسینی ــ فعالیت سیاسی شما از کی آغاز شد؟
همایون ــ اولین فعالیت سیاسی مهم ما در هفده آذر ۱۳۲۱ شد، که آن وقت حکومت قوامالسلطنه بر سر کار بود و وضع نان خیلی خراب شده بود در ایران و در تهران، و دانشآموزان مدارس از دبیرستان البرز ، دبیرستان ایرانشهر و چند دبیرستان دیگر به سوی مجلس راه افتادند و این اولین تظاهرات بزرگ خیابانی در سالهای پس از رضاشاه بود. در آن تظاهرات من شرکت داشتم و ما رفتیم به مجلس و به عمارت بهارستان وارد شدیم و مجلس را اشغال کردیم و سخنرانیها بود و من خودم را در حالت انقلابیان ۱۸۳۰ فرانسه احساس میکردم و شعار میدادم “به مجلس برویم!“ حکومت قوام روزنامهها را بست ولی سرانجام دوام نیاورد و سقوط کرد. مسئله مملکت با آن تظاهرات که از جاهای دیگر و با مقاصد دیگر راه انداخته بودند حل نشد، چیزی عوض نشد. برای اینکه همچنان متفقین خواربار را از ایران میبردند و مردم را گرسنه میگذاشتند.
امیر حسینی ــ این تظاهرات صرفا یک تظاهرات دانشاموزی بود یا اینکه …
همایون ــ بله، اساسا دانشاموزی بود. کسان دیگری هم پیوستند ولی عمده نیروها دانشآموزان بودند. و من وقتی عصر به خانه برگشتم ــ صبح رفته بودم به مدرسه و انتظار داشتند که بعد از ظهر برگردم و ساعتها بعد برگشتم ــ پدر و مادرم با نگرانی پرسیدند کجا بودی؟ گفتم رفته بودم تظاهرات و پدرم خیلی به من تشر زد که به تو چه مربوط است این کارها، ولی دیگر اینها به ما مربوط شده بود، و این فعالیتها را رها نکردیم و من به کارهای سیاسی بیشتر پرداختم. از همان زمان اختیار زندگیم هم بدست خودم افتاد؛ با هر که میخواستم دوست بودم و هرجا میخواستم میرفتم. با آنکه از ۱۳۲۴/۱۹۴۵ ترک تحصیل کردم هیچ بازخواستی نشدم. پدر و مادرم به من به چشم دیگری نگاه میکردند؛ اعتقاد عجیبی داشتند که هرچه میکنم اشکال ندارد و سرانجام به جائی که میخواهم میرسم. تنشها بود ولی رویهمرفته مرا چنانکه بودم پذیرفته بودند و از من نومید نمیشدند.
بحث اعتبارنامه سید ضیاء الدین طباطبائی در مجلس چهاردهم در ۱۳۲۲ من و چند تنی از دوستان را در پای دیوار مجلس در میان جمع بزرگی یافت که ساعتها با هم در آنجا کشاکش لفظی داشتند. ما با چپگرایان درباره رضاشاه بحث میکردیم که اتهامات دکترمصدق را تکرار میکردند. امروز ما اگر پسران چهارده پانزده ساله را در اجتماعات خیابانی در حال بحث سیاسی و تاریخی با بزرگترها ببینیم ــ اگر اصلا امکان داشته باشد ــ به خنده میافتیم ولی در آن زمان هیچکس تعجبی نمیکرد. چهل سال پیش از آن تظاهرات مشروطهخواهی کودکان دبستانی بیشگفتی زیاد تلقی شده بود. من به دکترمصدق عقیده داشتم ولی حملات او را به رضاشاه بیانصافانه مییافتم و ادعای او را که ساختن راهآهن سرتاسری را خیانت و به قصد کمک به اشغال ایران در جنگ دوم جهانی میشمرد خندهآور میشمردم. از هنگامی که چشم گشوده بودم میدیدم که چگونه او هر روز زندگی مردم را بهتر و ایران را آبادتر میکند. نشانههای پیشرفت هر روزه در همهجا دیده میشد. شهر خودم، تهران تاریک کهنه غبارآلودی که غروبهای آن هنوز دلم را تیره میکند، روشن و پاکیزه و با ساختمانهای باشکوه آراسته شده بود، خیابانهای درختکاری و سنگفرش که اسبان درشگهها رویش لیز میخوردند (و به زودی اسفالت شدند) جای گذرگاههای تنگ و پیچ در پیچ و پر گل و لای را گرفته بود. تلفن و رادیو به خانهها آمده بود. دبستانها و دبیرستانهای بزرگ و زیبائی ساخته میشد که جای مکتب خانهها را میگرفت. ساختمانهای دانشگاه تهران را میدیدیم که به تندی بالا آمد. در هرجا بیمارستانها گشوده میشد. ما در دبستانها درس موسیقی داشتیم و سلفژ میآموختیم. پیشاهنگی به ما داده شده بود و در یک پیکار ملی گردآوری پول برای نیروی هوائی نوخاسته ایران شرکت جسته بودیم. در نمایشگاههای صنایع ملی که هر ساله برپا میشد و من چند تائی از آنها را دیدم دهانمان از فراوردههای صنعت نوپای ایران باز میماند. چگونه میتوانستم از چنان مردی که ایران را یکتنه دربرابر چشمان کودکانه و با اینهمه نظارهگر خود من دگرگون کرد دفاع نکنم؟
نخستین فعالیت “حزبی“ را در تابستان ۱۳۲۱/۱۹۴۲ آغاز کردیم. با علینقی عالیخانی و محسن پزشکپور و نادر نادرپور و چندتن دیگر “نهضت محصلین“ را از جمله با هدف مبارزه با حزب توده تشکیل دادیم که تازه پایهگذاری شده بود. گروه ما طبعا نه نهضت بود و نه جز ما ده بیست تن به محصلین ارتباطی داشت. ولی تا سالها زندگی ما را بر همان راه انداخت. “نهضت“ در چند ماه کوتاه خود، پیش از آنکه در اختلافات داخلی و دستهبندیها از میان برود روزنامهای به همان نام انتشار داد که مرا با روزنامهنگاری آشنا کرد. دو سال پس از آن نیز چند ماهی “بهمن دانشاموزی“ را که پیوستی به روزنامه “بهمن“ به مدیریت ناصر خدایار دوست عمویم عبدالعلی همایون بود اداره کردم، و آنچه از آن پیوست به یادم است طرحی بود که برای اصلاح خط فارسی و ساده کردنش برای چاپ و وارد کردن “اعراب“ در آن نوشتم. دستهبندی که اشاره کردم میان دو گرایش بود، گرایشی که پس از جدا شدن از ما موقتا به حزب توده پیوست و گرایشی که من و عالیخانی و پزشکپور را نخست به پایهگذاری گروه “رستاخیز“ و سپس “انجمن“ رسانید. شاید یک علت کشش من به حزب رستاخیز را در همان پیشینه بتوان یافت. ما بخشی از توده بزرگ دانشاموزان و دانشجویانی بودیم که در فضای باز شهریور ۲۰ تا مرداد ۳۲ پیاده نظام احزاب و گروههای سیاسی را تشکیل میداد. از ما انتظار روشنبینی نمیشد داشت؛ نسل پیش از ما نیز که رهبری سیاسی و حکومت را داشت نمایشی بهتر نداد. یک فرصت دیگر بود که در نگرش “خودی“ و “غیر خودی“ مزمن ما و دنباله ناگزیرش، “هدف وسیله را تبرئه می کند،“ هدر شد.
در زمستان ۱۳۲۲ با چند تن همکلاسیها و دوستان که از نهضت محصلین و رستاخیز آمده بودند یک گروه مخفی به نام “انجمن“ تشکیل دادیم و تصمیم گرفتیم که با شیوههای تروریستی با نیروهای اشغالی، ولی بیشتر با عوامل نیروهای اشغالی، عوامل ایرانی آنها، بجنگیم و شروع کردیم به جستجو برای تهیه مواد منفجره که به خانه سران احزاب انگلیسی و روسی و به مراکز آنها بیندازیم. انجمن نخستین گروه چریکی ایران پس از کمیته مجازات دوران مشروطه بود و به تقلید از آن هم درست شده بود.
امیر حسینی ــ خاطرتان هست چه کسانی در “انجمن“ بودند؟
همایون ــ دکتر بیژن فروهر بود که ارتباطی به داریوش فروهر نداشت. پدرش چندی وزیر
دارایی و وزیر کشور بود و عمویش چندی وزیر دارایی بود. از خانواده خیلی خوب. دکتر علینقی عالیخانی بود. یک کسی بود به نام هوشنگ حقنویس که نمیدانم چه به سرش آمد. کتابی در قیافهشناسی خوانده بود و مذهب دومش شده بود. مذهبی متعصبی هم بود و مانند حسن غفوری خراسانی همرزم دیگرمان با عقایدش خستهام میکرد. از بس فضای فرهنگی ما تنگ بود یک کتاب میتوانست ذهنی را شکل بدهد. محسن پزشکپور بود. ناصر معاضد بود و جواد تقیزاده بود که آنها هم نمیدانم چه به سرشان آمد. دیگر ندیدمشان. ما یک گروه مرکزی بودیم که بعد هر کدام ما، یا دو سه تای ما شعبهای درست کردیم و با چند نفر دیگر که آنها تنها ما را میشناختند در ارتباط بودیم. و آن انجمن چهار شعبه داشت و افراد شماره داشتند و من شمارهام چهل وسه بود. از چهل و یک شروع کرده بودیم و این شعبهها شروع به فعالیت کردند و عدهای را جمع کردند و جمعا شاید سی چهل نفری شدیم و خیلی پنهانی عمل میکردیم و کمتر کسی دیگری را میشناخت.
برای عملیات نظامی شروع کردیم به ساختن مواد منفجره ابتدایی مانند کلرات و زرنیخ و بمبی هم درست کرده بودیم که یک حلبیساز در بازار آن را برایمان میساخت. ولی بزودی بیژن فروهر، دکتر فروهر بعدی که مادرش خارجی، و فرانسه زبان مادریاش بود، با استفاده از کتابهای لاروس و دائرهالمعارف فرانسه ماده منفجرهای کشف کرد که قدرت انفجاری زیادی داشت و بعد آن قوطی ها را از آن ماده انفجاری پر میکردیم از این بمبها تعدادی ساختیم و خود من یکی در منزل کامبخش انداختم. یکی هم در مرکز حزب توده در خیابان فردوسی. بمب را پشت یکی از درها گذاشتم و فتیلهاش را آتش زدم. ناصر معاضد بیرون را میپائید. وقتی همراه او داشتیم با خونسردی از کلوب حزب بیرون میرفتیم منفجر شد و ما به سلامت جستیم. بسیار کار خطرناکی بود و در آن کلوب شلوغ بخت با ما یاری کرد. از آنجا به منزل کامبخش رفتیم. منزل کامبخش خیلی ساده بود؛ بمب را پرت کردیم به هشتیاش و رفتیم و بمب منفجر شد. دوستان دیگرمان به جاهای دیگر پرت کردند. از آن بمبها جز صدا و دود چیزی در نمیآمد و روزنامههای ضد تودهای بمباندازیها را مسخره میکردند و به خود تودهایها نسبت میدادند. ولی بمبهای بعدی ما موضوع دیگری بود و من یکی از آنها را به خانه یکی از سیاستگران طرفدار انگلیس انداختم.
امیر حسینی ــ کی بود؟
همایون ــ پسرش دوست من است. الان اگر بگویم او خیلی ناراحت خواهد شد ولی یکی
از شخصیتهای مهم دربار و دولت بود. به حزب اراده ملی حمله کردیم، و به خانههای تعدادی از سیاستگران انگلیس دوست که الان خاطرم نیست ولی معروف بودند؛ چون آن وقت خیلیها در هیئت حاکمه ایران طرفدار سیاست انگلیس بودند. خلاصه موج بمباندازی وسیعی راه انداختیم که خیلی سرو صدا کرد.
در آن اثنا انبار مهماتی را که در سرخه حصار در شرق تهران بود و بعدها آنجا را آسایشگاه مسلولین ساختند کشف کردیم. سرخه حصار یک ویلای ییلاقی شکارگاهی ناصرالدینشاهی بود. بعد این ویلا را در دوره رضاشاه انبار مهمات کرده بودند و در سوم شهریور وقتی رضاشاه رفت و ارتش بهم ریخت کسانی سلاحها را از این انبار بیرون بردند و فروختند و منفجرش کردند که آثار دزدیشان را بپوشانند و یک سطح وسیع پر بود از نارنجک و گلولههای توپ که همه فاسد شده بود. در طول سالها باد و باران خرابش کرده بود. ما رفتیم این نارنجکها را گردآوردیم. در سفرهای متعدد که با دوچرخه میرفتیم اینها را بار میکردیم و میآوردیم ودر خانههایمان پنهان میکردیم. خود من در اتاقم قفسهای داشتم که کف آن پر از این نارنجکها بود. رویش روزنامه پهن کرده بودم و مثلا چیزهایی گذاشته بودم که معلوم نشود. ولی پر بود از این نارنجکها و اینها پوسته سالم و محکمی داشتند. اسم این سلاح را هم کاج گذاشته بودیم چون برشهای بیرونیش عین کاج بود. این کاج ها را با آن ماده پیکرات پتاسیم پر میکردیم و فتیله میگذاشتیم همان با شوره و این دیگر یک نارنجک واقعی بود. آن فتیله را آتش میزدیم و نارنجک را پرتاب میکردیم. و من به خانه پدر دوستم که الان هرگز نمیتوانم آن را به رویش بیاورم یکی از اینها پرت کردم و انفجار مهیبی بود. صدای بزرگی میداد. خوشبختانه هیچکس کشته نشد ولی سرو صدای تبلیغاتیاش زیاد بود.
در این سال ها من دیگر تحصیل را کنار گذاشته بودم و از کلاس ده یعنی چهارم متوسطه تقریبا ترک تحصیل کردم و در آن سال…
امیرحسینی ــ چه سالی بود؟
همایون ــ سال ۱۳۲۴/۱۹۴۵ بود و آن سالی بود که ما بمبهای زیادی انداختیم. در ۱۹۴۵ با پایان جنگ جهانی نیروهای متفقین غربی به موجب تعهدی که در کنفرانس ۱۹۴۳ تهران کرده بودند ایران را ترک کردند. ولی روسها در بالا ماندند. امیرآباد که بعدها کوی دانشگاه تهران و خوابگاهها و مرکز پژوهش اتمی شد آن وقت اردوگاه امریکائیان بود. اطراف آن را سیم خاردار کشیده بودند و مینگذاری کرده بودند که مردم به انبار وسایل زندگی آمریکاییها دستبرد نزنند. ما رفتیم که این مینها را در بیاوریم و استفاده کنیم. در اردیبهشت ۲۵/۴۶ من و دو نفر دیگر، محسن پزشکپور و جواد تقیزاده به امیرآباد رفتیم و من از یک تکه که سیمش را بریده بودند یا افتاده بود و میشد به درون رفت، رفتم که یکی از این مینها را که از زمین در آمده بود بیاورم. آنها بیرون ایستاده بودند و من که به طرف آن مین رفتم یک مین دیگر زیر پای راستم منفجر شد و افتادم. آن دو نفر آمدند و با ترس و لرز مرا بیرون آوردند و خاک زیادی هم به ضرب به دو چشمم پاشیده شده بود و دیگر تقریبا کور بودم و از پایم هم خون میرفت و درد زیاد داشتم و انگشتان پای من همه قطع شده بود و به یک تکه گوشت در قسمت انگشت کوچک چسبیده بود. به هر حال مرا به بیمارستان رساندند و آنجا پایم را عمل کردند و از ترس قانقاریا تمام کف پا را برداشتند. ساق پا بود با پاشنه پا و استخوان گرد مفصل. بقیهاش نبود. ترسیدند مثلا از آن استخوان آلودگی سرایت کند. در حالی که اگر خانواده مرا خبر کرده بودند آنها میآمدند و وسیله ضد عفونی میآوردند، چون آن وقت هیچ وسیله نبود. آنها ترجیح دادند که به کلی آن تکه را بردارند. من وقتی به هوش آمدم در بیمارستان سینا بودم و پدر و مادرم بالای سرم بودند و من میدانستم چه به سرم آمده است، چون فهمیده بودم که لابد انگشتم را هم بریدهاند. ولی این قدر ما آماده بودیم برای همه چیز که من به پدر و مادرم گفتم که خوب حالا من دیگر مشکل گرفتن ناخن پا ندارم و این روحیه را عوض کرد و فضا بهتر شد. تا مدتی در بستر بودم و باز دوباره به بیمارستان رفتم و یک عمل دیگر داشتم که بشود راه رفت. هیچ کار نمیتوانستم بکنم. خیلی وضع وحشتناکی بود. چند ماه دائما پانسمان و درد و زندانی بستر بودن. در آن سال بیمارستان بودم.دست کم شش ماهی در بستر و بیمارستان بودم.
امیر حسینی ــ هنگامی که شما برای درآوردن آن مین به امیرآباد رفتید نیروهای آمریکایی هنوز آنجا بودند یا آنکه رفته بودند؟
همایون ــ نه، رفته بودند ولی بجای اینکه نقشه این مینها را از آمریکاییها بگیرند و آنها را بردارند ماهها گذاشته بودند همانجا باشد. ما پس از این اتفاق البته به همه گفتیم که در آنجا درس حاضر میکردیم و باد زد و کتاب و کاغذهای ما را برد. ما هم دنبال کاغذهایمان رفتیم و این اتفاق برای ما افتاد. ولی دوستان ما ترسیدند که این رویداد سبب شود که بقیه انجمن کشف بشود و شروع کردند به گردآوری این مواد منفجره از خانههای دوستان مسئول ــ دستکم در هر شعبهای یک خانه انبار مهمات بود ــ که اینها را به بیرون از تهران منتقل کنند و در زمین خاک کنند.
در یکی از این خانهها یکی از افراد ما، عضو یک شعبه بی احتیاطی کرد. سر این کاجها پیچ بود ولی بسیاری از آنها پیچش رفته بود یا زنگ زده بود. ما برای آنها پیچهایی درست کرده بودیم. قالب درست کرده بودیم با سرب و فلزات ساده میریختیم. گویا لای یکی از این پیچها آن ماده پیکرات بود. ما همیشه، وقتی کاجها را باز و پر میکردیم با یک قلم موی باریک محل پیچ را پاک میکردیم دوباره آن پیچ را میبستیم. آن جوان که نامش علیرضا رییس بود و جوان خیلی خوبی هم بود و برای پزشکی آماده میشد گویا پاک نکرده بود و وقتی پیچ را روی کاج پیچانده بود نارنجک در دستانش منفجر شده بود و چنانکه شنیدم تمام دیوارهای اطاقش از تکههای گوشت و پوست او پوشیده شده بود. او بطور خیلی فجیعی کشته شد و انجمن بدین ترتیب کشف شد. یعنی آن شعبه کشف شد. البته آنها هیچ چیز درباره دیگران نگفتند. گفتند فقط ما بودهایم. در آن شعبه دکتر بیژن فروهر و دکترعلینقی عالیخانی و چند نفر دیگر عضویت داشتند. آنها را به زندان انداختند ولی چون پدر بیژن فروهر خیلی مرد متنفذی بود، بعد از دو سه ماه آزادشان کردند به شرط اینکه بفرستندشان بیرون و آنها را فرستادند به اروپا و انجمن پس از آن از فعالیت افتاد. من هم در بیمارستان بودم. کارهای تروریستی و چریکی، هم دیگر نمیتوانستیم بکنیم. فورا کشف میشد که کار کیست؟
انجمن پس از آن کارش خیلی سست شد و عملا از بین رفت. من ماندم و یک زندگی درهم شکسته و بی آینده. هژده نوزده سالم بود، از درس عقبمانده و بیکار و بیدرآمد و معلول؛ هرچه کرده بودم بینتیجه مانده بود. از بسیاری تفریحات و فعالیتهای همسالانم بهرهای نداشتم زیرا حتا نمیتوانستم پا به پای آنها گام بردارم. هر راهی بر رویم بسته میآمد. دوستان و خویشانم، حتا پدر و مادرم اندک اندک در من به چشم دلسوزی مینگریستند. جای آن بود که دل خودم هم به حالم بسوزد. اما دلسوزی به خود را هیچگاه دوست نداشتهام و به صورتی که نامعقول جلوه میکرد به خودم اطمینان داشتم و خاطرم از آیندهام جمع بود. کودکی ناشاد و پر از محرومیتم یک سیستم دفاعی درونی به من داده بود که هیچ ناکامی یا مصیبتی هم رخنهای در خوشبینیام نمیکرد. این مصونیت دربرابر شکست و ناکامی را بعدها در فرمولی آوردم. در زندگی دچار شکست شدن هست و شکست خوردن. شکست خورده از جایش بر نمیخیزد. من تنها دچار شکست میشدم؛ تنها بیرون از من میشکست. مسعود سعد را خوانده بودم که در آن سیاهچال، خود را شمشیری در دست روزگار میدید که سرانجام از نیام بیرونش خواهد آورد.
ولی آنهمه ناکامیها در آغاز جوانی ناگزیر در یک روان شکل نگرفته و جا نیفتاده بیاثر نمیماند و در من به صورت طغیان بر همه چیز و همه کس بروز کرد. خواندن بخشهائی از یادداشتهای روزانهام در آن سالها که در زندگینامهای در بارهام به تازگی خواندهام و از یادم رفته بودند نشان میدهد که چگونه برای بازساختن خودم همه چیز را به ویرانی میکشیدم و میکوشیدم خود را نخست از آنچه بودم تهی و با آنچه میخواستم پر کنم. (“وزیر خاکستری“ را در ایران، موسسه مطالعات تاریخ معاصر، ۱۳۸۲، برای ترور شخصیت نوشتهاند که از ترور فیزیکی به مراتب بهتر است.) آن نگرش رادیکال و بیرحمانه میتوانست مرا پاک از انسانیت دور کند (در “دیوگرفتگان“ Possesed داستایوسکی نمونه چنان روحیهای تصویر شده است.) شخصیتی که آن یادداشتها تصویر میکند کودکی است که نیچه را نمیشناسد و بیبهره از نبوغ او ویرانگر ترین اندیشههایش را به خود گرفته است. هیولای کوچکی است که به نیروی “انتلکت” ناچیز و نه از روی طبع، میخواهد از انسانیت دور شود. نمیتواند سربریدن مرغ سفره شام را در خانه پدربزرگش ببیند ولی به آسانی بمب به خانه مردم میاندازد. موجودی است مانند صدها میلیونی که تاریخ سده بیستم را با خون خود و دیگران نوشتند؛ فراورده فرهنگ انهدام و ریشه کنی سدهای که شرمساری همیشگی تاریخ جهان است. گوشهای از باد مسموم فرهنگی که اندیشهمندان فرانسوی و آلمانی و روسی در مکتب داروینیسم اجتماعی بریتانیائی در سده نوزدهم پیافکندند به من نیز در آن سرزمین قربانی تاریخ و جغرافیای نا مهربان خود رسیده بود.
خوشبختانه کوششهای من بیشتر به جائی نرسید. روان انسان لوح سپید نیست و نمی توان نوشتهها را پاک کرد و دوباره بر آن نوشت و کاراکتر انسان با رویکرد عمومی سیاسی او پیوندی ارگانیک دارد. من برای آدمی که میخواستم از خود درآورم ساخته نشده بودم و رویکرد سیاسی که در سالهای “انجمن“ و سومکا اختیار کردم با سرشتم سازگاری نداشت. همه پیشفرض من که در اوضاع خطرناک بحرانی، همانند چرچیل ۱۹۴۱ بسر میبریم (که همواره از قهرمانان من مانده است) و میباید پا برسر همه چیز بگذاریم نادرست بود. چرچیل تا پایان دمکرات لیبرالی که بود (البته تا آنجا که به “امپراتوری“ مربوط نمیشد) باقی ماند و در لحظه بزرگترین پیروزی تاریخی با رای مردم کنار رفت. (ما میتوانیم تصورش را هم بکنیم؟) ناسازگار بودن هدفهای بلندم با وسیلههای پستی که در دسترسم میبود مرا شرمسار کرد و از آن عوالم غیر انسانی بدر آورد. اما اصرار بر دگرگون کردن هرچه با آن سرو کار مییافتم در من ماند. زندگی و جهان به نظر من از تغییر و برای تغییر است.
در بی آرامی خود به اندیشه راههای تازه افتادم. دوستان انجمن پراکنده شده بودند و تنها دو تن از ما ادامه دادیم و به فکر افتادیم که از صورت مخفی در بیاییم و فعالیت سیاسی بیرونی بکنیم. یکی از اعضای انجمن یک گروه پانایرانیستی در سال ۲۶/۴۷ تشکیل داد. ولی من به آن فعالیت نپیوستم.
امیرحسینی ــ شما چرا وارد آن گروه پانایرانیستی نشدید؟
همایون ــ به سبب اختلافات داخلی بین ما در انجمن. چون با پارهای دوستان میانهمان زیاد خوب نبود و اشکالاتی بروز کرده بود و دوست نداشتم که آنجا بروم. ولی بیشترش شخصی بود، بیشترش ناسازگاری خصوصی بود. ما در انجمن به پارهای دشمنیهای خونین که خوشبختانه به عمل نرسید دچار شده بودیم. دو تنی از ما داشتند تا مرز پاکسازی فیزیکی همرزمان خود میرفتند. گروههای چریکی پس از ما که تکامل یافته بودند آن را هم تجربه کردند. این در طبیعت چنان فعالیتهائی است.
من یک انجمن هنری به نام انجمن هنری جام جم تشکیل دادم. از بیمارستان که بیرون آمدم و به راه افتادم همان وقت تصمیم گرفته بودم که تحصیلاتم را دنبال کنم. دوباره رفتم دوره دوم دبیرستان یعنی کلاس دهم را در دبیرستان دارایی شروع کردم و آن انجمن هنری را با چندتن از جمله سیاوش کسرائی و سهراب سپهری و منوچهر شیبانی و ضیاء مدرس و شاپور زندنیا درست کردیم و در سال ۲۷/۴۸ مجلهای به نام جام جم انتشار دادیم که یک مجله هنری پیشتاز (آوانگارد) بود برای معرفی هنر مدرن غربی ولی با گرایشهای شدید سیاسی و اصلا نظریه من آن وقت این بود که انقلابات در دنیا با جنبشهای هنری شروع میشود و ما باید با جنبش هنری زمینه یک انقلاب سیاسی را در ایران آماده بکنیم. در جام جم من موسیقی کلاسیک را معرفی میکردم و سرمقالههائی در باره هنر ملی مینوشتم. آن مجله هم هفت هشت ماهی انتشار پیدا کرد و بعد چون امکانات مالی نداشتیم از بین رفت. سپهری و کسرائی نخستین شعرهای سیاه مشق خود را در آن مجله انتشار دادند و منوچهر شیبانی بهترین شعرهایش را در همان سالها سرود و چند تای آنها در جام جم چاپ شد. او دستی هم در نقاشی داشت اما قریحهاش در پشت میزنشینی هدر رفت.
در انتشار جام جم بود که دست به یکی از کارهائی زدم که هنوز مایه شرمساری من است. آخرین شماره مجله به سبب نپرداختن پول چاپ در چاپخانه نقش جهان صحافی نشده مانده بود. من به نورصادقی، مدیر چاپخانه پیشنهاد کردم که چند تن از ما کار صحافی را در محل چاپخانه انجام دهیم و ضمن صرفه جوئی هزینه صحافی در آن فرصت پول چاپ را هم فراهم کنیم. او با حسن نیت پذیرفت. ما مشغول شدیم و هر روز شماری از مجلهها را پنهانی با خودمان بیرون میآوردیم. نقشه من این بود که با فروش آن مجلهها پول چاپخانه را در آوریم. دویست نسخهای را بیرون بردیم و به روزنامه فروشها دادیم. فردایش در دفتر توزیع جراید با منوچهر شیبانی نشسته بودیم که نور صادقی سراسیمه آمد که این چه کاری بود که کردید و من به شما اطمینان کرده بودم. من از شرم سرم را پائین انداخته بودم و نمیدانستم چه بگویم. شیبانی طلبکارانه گفت مگر چه شده است؟ ولی من همه تقصیر را به گردن گرفتم و از نورصادقی پوزش خواستم. گفتم که چه قصدی داشتیم. او باز نجابت نشان داد و چند روز بعد آنچه را از فروش روزنامه در آورده بودیم به او پرداختیم و به او اختیار دادیم هر چه میخواهد با بقیه نسخهها بکند. اما دیگر آماده نبودم به چنان بهائی به انقلاب و هنر خدمت کنم. شعار وسیله هدف را تبرئه میکند برایم به پایان رسیده بود. اگر هدفی است که تنها با وسیله بد میتوان بدان رسید میباید از آن دست برداشت؛ چنان هدفی نادرست است. چندی بعد به دیدن پدرم در وزارت دارائی رفته بودم. او رئیس کمیسیونی بود که به پروندههای مالیاتی عقبافتاده رسیدگی میکرد. نورصادقی هم برای پروندهاش آمده بود. به پدرم گفتم به این آقا یک بدهی سنگین اخلاقی دارم و او هر چه قانونا میتوانست برایش کرد.
امیر حسینی ــ انقلاب سیاسی مورد نظر شما در آن زمان چه بود و چه هدفهایی را در ذهن داشتید؟
همایون ــ ما میخواستیم گروه حاکم ایران را که آن وقتها هیئت حاکمه میگفتند برداریم چون تقریبا هیچ کدامشان اعتباری نداشتند. هیچ کدام از نظر ما توانایی اداره کشور را نداشتند و میخواستیم یک نظام ناسیونالیستی در ایران روی کار بیاید که استقلال و یکپارچگی ایران را تامین کند. چون خطرهای زیادی همان وقت بروز کرده بود؛ و گرایشهای بسیار تند در زمینه عدالت اجتماعی داشتیم و میخواستیم که پیشرفتهای دوره رضاشاهی را از سر بگیریم با سرعت بیشتر و با عدالت بیشتری برای همه طبقات و گروههای اجتماعی. البته یک برنامه سیاسی بسیار ناپخته نسنجیده نیندیشیدهای بود و ما رئوسش را فقط میدانستیم. هیچ راهی برای رسیدن به هدف هایمان نداشتیم؛ بیشتر میدانستیم که چه نمیخواهیم و خیلی مایه شگفتی من شد که بیست سی سال بعد که بسیار آگاهیها بیشتر شده بود و دسترسی به ادبیات کشورداری در همه سطحها بسیار افزایش یافته بود، کسانی آمدند و درست به همان شیوه سی سال پیش ما اندیشیدند و این بار توانستند عمل بکنند و فقط میدانستند که چه نمیخواهند و هیچ اطلاعی از آنچه که میخواهند نداشتند و عینا بلایی را که ما ممکن بود سی سال پیش بر سر کشور بیاوریم و خوشبختانه نمیتوانستیم، آنها آوردند. آنها هم مانند ما همه معایب لازم را برای کار بزرگی که آغاز کرده بودند داشتند.
امیرحسینی ــ پس از پایان جنگ جهانی دوم که شـوروی بر خلاف قراردادهای بینالمللی از بیرون بردن ارتش خود از خاک ایران خودداری کرد و جریان اقدامات فرقه دمکرات در آذربایجان را پیش آورد، آیا انجمن شما در مقابله با آن شرایط فعالیتی میکرد؟
همایون ــ نه، ما آن موقع بسیار جوان بودیم. شانزده هفده سالمان بود و خیالهایی داشتیم که هیچ وقت عملی نشد. ولی اثر خیلی عمیقی در شکل دادن به گرایش سیاسی ما و زندگی سیاسی بعدی ما بخشید. یعنی ما از نزدیک خطری را که همیشه از ناحیه شوروی متوجه ایران بوده است احساس کردیم. تا وقتی شوروی همسایه ایران بود این خطر وجود داشت. همیشه کسانی در ایران در گرایش چپ بودند که به سود شوروی و به زیان ایران کار میکردند و به جان میزدند برای اینکه شورویها در ایران پایگاهی به دست بیاورند و تکههایی از ایران را جدا کنند. و در نتیجه من از همان وقت به سیاست قوامالسلطنه متمایل شدم که کشاندن پای آمریکا به ایران در برابر شوروی بود. و تمام زندگی سیاسیام پس از آن با این اعتقاد سپری شد که ایران باید با آمریکا بهترین رابطه را داشته باشد و از آمریکا پشتیبانی نماید و پشتیبانی آمریکا را در برابر شوروی جلب کند. و این اعتقاد راسخ من بود و در هر سمتی که داشتم به عنوان روزنامهنگار و در دولت از این نظر دفاع میکردم. به خاطرم هست که پس از ۲۸ مرداد که دوباره به کار روزنامهنگاری شروع کردم و در روزنامه ایران ما مینوشتم، یک سلسله مقالات، چهار مقاله، در ۱۳۳۴/۱۹۵۵ نوشتم به نام “طرحی برای سیاست خارجی ایران“ که دیدگاههایم را درباره سیاست ایران در برابر همسایگانش و (در برابر انگلستان بخصوص، چون من خیلی ضد انگلیسی بودم) و شوروی و آمریکا و در خاورمیانه بیان میداشت. در آن مقالات برای نخستینبار اسرائیل را تنها متحد استراتژیک طبیعی ایران در خاورمیانه شمردم و از این نظر دفاع کردم که ایران باید با آمریکا وارد اتحادی بشود و نفوذ شوروی را خنثی کند. البته من آن وقت معتقد بودم که کار انگلستان در خاورمیانه تمام شده است و بیم زیادی نباید از او داشت و به هموطنان هشدار میدادم که زیاد انگلستان را مهم ندانند و از این پارانویای انگلیس همهتوان و همهدان خارج بشوند، که این هنوز با بسیاری هست. اثر بحران آذربایجان و کردستان در من این بود که مرا از نظر سیاسی بیشتر متمایل به راست و از چپ دور کرد و بیشتر گرایش به دفاع از اتحاد و نزدیک شدن به آمریکا پیدا کردم. علی سهیلی، نخست وزیر و وزیر خارجه پیشین، که سفیر ایران در لندن بود نزد جهانگیر تفضلی مدیر ایران ما از آن طرح خیلی تعریف کرده بود و گفته بود مو لای درزش نمیرود. (تفضلی میگفت من “وارد هیئت حاکمه“ خواهم شد که هدف خودش نیز میبود و بدان رسید.)
امیرحسینی ــ بین سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۷ که الان شما اشاره کردید در ایران حزبهای فراوانی تشکیل شده بود. در میان آن حزبها طبیعتا حزبهای ناسیونالیستی هم بودند. شما در دورهای که انجمن فعالیت میکرد به هیچ کدام از این حزبها گرایشی نداشتید و ارتباطی برقرار نکردید ؟
همایون ــ نه، آن موقع احزاب ناسیونالیستی مهمی نبود. با آنچه هم که بود میانهای نداشتیم چون خودمان میخواستیم همه کاره باشیم ــ همین حالتی که در بیشتر سیاسیکاران میبینیم، در هر سن که هستند. در آن سالها فضای سیاسی ایران به شدت زیر سایه حزب توده بود و احزاب و گروههایی که جبهه ملی را بعدا ساختند. ما یک بیاعتمادی به نسل بزرگتر از خودمان داشتیم و با حزب توده هم مبارزه میکردیم. به خاطرم هست که با اعضایی از احزاب ایران، احزاب اسلامی سوسیالیست ـ یک گروه اسلامی سوسیالیست هم آن موقع تشکیل شده بود ــ ارتباطات زیاد برقرار کردیم ولی از همه سر خوردیم. از طرز تفکرشان خوشم نمیآمد. ما ناسیونالیستهای افراطی بودیم و هیچ جنبه مذهبی نداشتیم. من از شانزده سالگی به کلی از عالم مذهب بیرون آمدم. برای همیشه. این است که با هیچ گرایشی که اعتقادات مذهبی را در فعالیت سیاسی راه میداد نمیخواستم ارتباطی داشته باشم. دوستان ما هم همین طور. به همین دلیل آن حزب، گروه پانایرانیستی را ساختند.
امیرحسینی ــ چه کسانی حزب پانایرانیست را ساختند ؟
همایون ــ بیش از همه محسن پزشکپور بود که رفت و آن حزب را ساخت. و دوستان دیگر مهمترینشان دکتر عاملی بعدی، دکتر محمدرضا عاملیتهرانی و عدهای دیگر. در سال ۹ ـ ۱۳۲۸ من یک دوره کوتاه با آن حزب پانایرانیست که آن وقت داریوش فروهر هم از رهبرانش بود همکاری کردم ولی به زودی فروهر و پزشکپور از هم جدا شدند. آن یکی شد حزب ملت ایران بر بنیاد پانایرانیسم. این یکی شد حزب پانایرانیست و من پس از یک دوره کوتاه از هر دو دور شدم و اصولا از طرز فکر پانایرانیستها و از روحیه آن سازمانها خوشم نمیآمد. (پانایرانیسم رویای شانزده سالگی یک “تیپ“ ویژه ایرانی میتواند باشد و بس.) درصف پانایرانیستها داریوش فروهر و دکتر محمدرضا عاملیتهرانی از نظر سیاسی بزرگترین استعدادها بودند و دکتر هوشنگ طالع برجستهترین پژوهشگری است که از میانشان برخاسته است. فروهر دلاوری استثنائی داشت که به او درجهای از فرهمندی میبخشید و ایران دوستی پرشور صمیمانهاش که هیچ دکانداری در آن نبود هر کسی را تحت تاثیر قرار میداد. ولی یک برنامه سیاسی که پایهاش نقشه جغرافیا و تاریخ باستانی باشد هیچگاه در ایران نمیتوانست زمینهای داشته باشد و ناسیونالیسم به عنوان فلسفه سیاسی، محدودتر از آن است که بیش از گروهی دوستان دبیرستانی را در کنار هم نگهدارد. راست ناسیونالیست ایران هرگز نتوانست طبقه متوسط فرهنگی (اینتلیجنتسیای) برآینده جامعه را جذب کند. مسئله ایران تنها ناسیونالیسم نبود که جز جایگاه محدودی در فرهنگ و سیاست خارجی ندارد؛ و سواد سیاسی در راست ناسیونالیست از گرایشهای دیگر نیز کمتر دست میداد.
استعداد اصلی دکترعاملی در منطق نیرومند و توانائی ارتباطی او بود که در دست یک شخصیت خوشایند از او یک رهبر طبیعی پارلمانی میساخت. او که در سالهای آخر هرچه بیشتر از پانایرانیستها فاصله میگرفت در همان دورههای کوتاه نمایندگی مجلس این توانائی را نشان داد. در توفان انقلابی که همه را در خود گرفت پیوستن او به سیاست سازش و تسلیم حکومتهای شریف امامی و ازهاری نه تنها سرنوشتش را به دیوار اعدام کشید سقوط رژیم را هم پیش انداخت. انسان پاکیزه و اصولی که او میبود واپسین شعله والائی روانش را در دادگاه انقلاب در برابر زبالههای انسانی که سرنوشت ملتی را در دستهای ناشایستگی و جنایت گرفته بودند نشان داد. او با دلاوری، از ایران بزرگی که در دل داشت دربرابر جانیانی که دومینبار در هزار و سیصد سال بر ایران ــ این بار از درون ــ تاخته بودند دفاع کرد.
فروهر نه با جاذبه پانایرانیسم بلکه درطیف هواداری مصدق توانست جائی در سیاست ایران بیابد و همراه آن طیف چنان در فضای مذهبی ـ اسطورهای ۲۸ مرداد، در کربلای مصدقی، فرو رفت که کورکورانه سر از گودال مار انقلاب اسلامی درآورد. سرکشی و شرزگی فطریش بیش از آن بود که رژیمی سراسر دشمن ایران و ایرانیت را برتابد. اما اگر در رژیم پادشاهی که دشمن میداشت بهای وفاداری خود را به اصول خویش با زندانهای گاهگاهی میپرداخت، در رژیم همپیمانان انقلابیاش همه نقد زندگی را باخت. زندانبانان پیشین او احترام خود را به مردی چنان سره و به یک ایرانی کمیاب پنهان نمیکردند. یاران انقلابی پیشینش با کاردهای بیشرمشان احترام پیکرهای پاره پاره او و پروانه اسکندری، همسرش ــ او نیز یگانه بانوئی موقتا به بیراهه افتاده ــ را هم نگه نداشتند. دکتر عاملی و فروهر هردو قربانی انقلابی شدند که وجودشان از آن بیگانه بود. یکی از روی طبع، خوشبینانه و با ملایمت بی هنگام، به موج انقلابی تسلیم شد تا مهارش کند؛ دیگری زندانی یک دوره تاریخی و همان اندازه گمراهانه، به آن موج پیوست تا سوارش شود.
از همان وقتها بود که شروع کرده بودم از عوالم کودکی سیاسی بیرون بیایم. از حدود بیست سالگی اندکی به مطالعات وسیعتر پرداخته بودم. اما خطر حزب توده خیلی زیاد بود. تسلط گستردهای بر نسل جوان ایران پیدا کرده بود و عالم روشنفکری ایران سراسر در اختیارش بود. ما در آن انجمن هنری میکوشیدیم که آن تسلط را بشکنیم که البته موفق نشدیم و من به این نتیجه رسیدم که فقط با یک گروه پرشور افراطی رادیکال راست میتوانیم با خطر حزب توده مقابله کنیم و پیوستم به یک گروه سیاسی که تازه تشکیل شده بود به نام سومکا، سوسیالیست ملی کارگران ایران، که تقلیدی بود از حزب نازی آلمان منهای جنبههای شدید ضد یهودیاش. برای اینکه برای ما، برای ایرانیان اصلا این مساله مطرح نبود ولی جنبه سخت ضدکمونیستی داشت. در ۱۳۳۰/۱۹۵۱ من پیوستم به این حزب. دیگر در آن سالها مشغول درس بودم. دبیرستانم را که به جای شش سال یازده سال طول کشیده بود تمام کرده بودم و میرفتم به دانشکده حقوق و ضمنا چون از لحاظ سیاسی هیچکار دیگری نتوانسته بودم بکنم به این گروه تازه پیوستم.
امیرحسینی ــ این حزب را کی تاسیس کرده بود ؟
همایون ــ حزب را عدهای از تحصیل کردگان ایرانی در آلمان که در راسشان دکترمنوچهر مکری قرار داشت و اخوی یکی دیگرشان بود و حبیب اخوان یکی دیگرشان بود. چند تایی جمع شده بودند و به تقلید از آلمانها این را ساخته بودند. بعد چون هیچکدام آن جذابیت را نداشتند که مردم را گرد آورند از یک دوست دیگر، همکلاسی پیشینشان در آلمان به نام دکتر داود منشیزاده که در آن هنگام در دانشگاه اسکندریه درس میداد دعوت کردند که به ایران بیاید و رهبر این حزب بشود. دکتر منشیزاده پسر ابراهیم منشیزاده معروف کمیته مجازات بود و او هم در دوران رضاشاه به فرانسه فرستاده شده بود و زبانشناس حرفهای زبردستی بود، خیلی دانشمند، و بعد به آلمان رفته بود و در آلمان تحصیل کرده بود و در نیروی زمینی آلمان هم خدمت کرده بود و در دوره خدمتش مدتی زندانبان زندانیان جنگی روسیه در آلمان بود و آنجا با چند اسیر تاجیکی آشنا شده بود و برای ما تعریف میکرد که تاجیکها وقتی از او فارسی شنیده بودند به او گفته بودند: “پدر، تاجیکی از کجا آموختهای؟“ روسها تا آن اندازه تاجیکها را بیخبر از جهان پیرامون و تاریخشان و گذشتهشان و همسایگانشان نگه داشته بودند. تاجیکهای آن دوره بخش عمده فرهنگشان را به سادگی فراموش کرده بودند، همان فرهنگی که اسلامیها و نسبیگرایان فرهنگی اینهمه از آن دم میزنند و هر ناروائی و جنایت و به ویژه واپسماندگی را به نام نگهداری آن توجیه میکنند.
منشیزاده مردی بسیار بسیار با فرهنگ بود (فرهنگ با “ف“ بزرگ،) سراپا دانش و ذوق، و عمق زندگی فرنگی را دریافته بود و عمق فرهنگ ایرانی را آشنا بود. یکی از مردان برجسته زمانش بود و نثر بسیار غنی و نیرومندی داشت. یک شیوه نگارش خیلی استثنایی ویژه خودش. چندین کتاب نوشته است. یک مجموعه داستانها به نام “در بدر در پی بهشت“ یکی دیگر به نام “مانند گیاه هرز بار آمدیم“ که خاطراتی بود و به چاپ نرسید. ترجمههای زیاد کرد. از اورتگاای گاست Jose Ortega Y Gaset دو کتاب ترجمه کرد: “انتلکتوئل و دیگری“ و “طغیان تودهها.“ هردو کتاب اثر پایداری در من بجای گذاشت. ای گاست از متفکران اجتماعی بزرگ سده بیستم است و انتلکتوئل و دیگری شیواترین توصیف این تیپ انسانی بشمار میرود. او همچنین تکههایی از زرتشت نیچه را ترجمه کرد. نثر فارسی فوقالعادهای داشت. من خیلی زیاد تحت تاثیر نثر او قرار گرفتم. منتها به دوستانش بی وفایی کرد. به محض اینکه رسید، زیر پای دوستانش را به کمک همسالان من جارو کرد. وقتی من وارد حزب شدم آن دسته اول که سازماندهندگان اصلی حزب بودند، همه را اخراج کرده بود و ما جوانترها حزب را در دست گرفتیم. و بعد هم میمونوار از هیتلر تقلید میکرد، حتا سبیلش. موی هیتلری نداشت و میان سرش طاس شده بود ولی سخن گفتن، واژهها، عبارات شدیدا تقلیدی از هیتلر بود.
امیرحسینی ــ منشیزاده وقتی به ایران آمد و رهبری حزب را به عهده گرفت چند سال داشت؟
همایون ــ باید حدود سی و هشت سال میداشت. خانمش و چهار فرزندش را در آلمان رها کرده بود، روابط آشکار زیادی با خانمها پیدا کرده بود که خانمش شاید نتوانسته بود تحمل کند. بیوفائی در وجودش بود و تقلید بسیار. اما ما از جذابیت او به عنوان یک سخنران استقبال میکردیم، سخنران خیلی توانایی بود و نویسندهای پرقدرت و میتوانست مردم را جلب کند. حزب سومکا هیچ وقت بزرگ نشد ولی مهمترین نیرویی بود که میتوانست در برابر کمونیستها ایستادگی کند. پانایرانیستها و دیگران به کلی زیر سایه سومکا قرار گرفتند.
امیرحسینی ــ نکتههای اصلی مرامنامه سومکا چه بود؟
همایون ــ البته آنقدر گذشته است که من به خاطر نمیآورم . ولی تا آنجا که به یاد میآورم این مرامنامه رونویسی از ادبیات حزبی نازیها در آلمان بود، منهای بدترین جنبه یهود ستیزیش (سومکا از اسرائیل دفاع میکرد.) ولی از جهت تکیه بر جنبههای ملی، نقش فرماندهی دولت در اقتصاد، جای زنان در خانه و حالت ضد برابری زن بسیار به برنامه ناسیونال سوسیالیستهای آلمان شبیه بود. چون دسترسی به آن منابع ندارم و الان هیج نمیتوانم جزییات را به خاطر بیاورم ناگزیر به همین کلیات باید بسنده کنم.
امیرحسینی ــ اعضای حزب اونیفورم برتن میکردند؟
همایون ــ بله، ما پیراهن سیاهان بودیم. پیراهنهای سیاه میپوشیدیم. علامت حزب هم عقابی بود استیلیزه شده و این عقاب را از برنز میساختیم و به سینه و به بازوبندهایمان بود. این عقاب طرحی ساده و زیبا داشت. بالهایش را راست گشوده بود وخودش راست ایستاده بود؛ به صورتی شبیه علامت فروهر ساده شده بود و دکتر منشیزاده با هنرمندی تمام آن را طراحی کرده بود. و بعد به تقلید حزب نازی یک گروه حمله داشتیم و آنها در زد و خوردهای خیابانی با تودهایها خیلی جسارت و توانایی به خرج میدادند و یک سازمان جوانان داشتیم و حزب توانست چند صد نفر را پیرامون خود گرد آورد.
امیرحسینی ــ بیشتر در تهران ؟
همایون ــ بیشتر در تهران ولی در خوزستان، آذربایجان و پارهای شهرهای ایران هم شعبههایی داشت و من در این حزب تا فرمانده حزب بالا رفتم. بیشتر کار حزب دست من بود و روزنامه حزب هم دست من بود که انتشار میدادیم .
امیرحسینی ــ مقالاتی هم طبیعتا مینوشتید.
همایون ــ همیشه. سر مقالاتش را منشیزاده مینوشت. من مقالات را مینوشتم.
امیرحسینی ــ با نام خودتان یا با نام مستعار؟
همایون ــ با نام خودم.
امیرحسینی ــ در کتاب اول مجموعه رجال عصر پهلوی که درباره شماست “داریوش همایون به روایت اسناد ساواک“ و مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی انتشار داده از قول ساواک دو سه جا نوشته که سرلشگر ارفع از سردمداران سومکا بود.
همایون ــ نه او عضو حزب نبود ولی دکتر منشیزاده با او ارتباط داشت و به دیدنش میرفت.
امیرحسینی ــ چه کسانی از همفکران حزبی آن زمان یادتان هست ؟
همایون ــ از سران این حزب شاپور زندنیا بود، ضیاء مدرس بود، دکتر در حقوق و وکیل دادگستری بعدی که از معدود دوستان نزدیک من شد و مردی با ارزش استثنائی بود و حق زندگی به گردن من دارد. معینی بود که گروه حمله را اداره میکرد. رجبی بود که در سازمان جوانان یا ایرانفرزندان بود؛ حکمت بود.
امیرحسینی ــ نامهای کوچکشان خاطرتان نیست ؟
همایون ــ بیژن حکمت بود. چند گاهی در ایرانفرزندان همکاری کرد و به زودی به چپ پیوست. معینی هوشنگ بود. نام رجبی در خاطرم نیست. دیگر بعد از چهل پنجاه سال این نامها یادم رفته ولی یک گروه به هم پیوسته بودیم. منوچهر رفیعکیان هم بود که بعدها رییس گارد نخست وزیری شد.
امیرحسینی ــ دوره نخست وزیری چه کسی ؟
همایون ــ در دوره هویدا. از ۱۳۳۰ که من به آن حزب رفتم ما سخت به جنبش ملی کردن نفت پیوستیم. برای اینکه روحیه شدید ناسیونالیستی و ضد انگلیسی داشتیم و به شدت طرفدار مصدق و مبارزهاش بودیم. در سی تیر ۱۳۳۱ ما به سود مصدق تظاهرات کردیم. خود من در این تظاهرات شرکت داشتم در خیابان اکباتان با صف مسلح پاسبانها روبرو شدیم و چندینبار یورش بردیم و در همان خیابان چند نفر تیر خوردند و کشته و زخمی شدند و همان روز بعد از ظهر بود که اعلام شد مصدق به نخست وزیری برگشته است. من در میدان توپخانه شاهد گریستن خیلی از مردم بودم.
امیرحسینی ــ از شادی گریه میکردند؟
همایون ــ بله، و همان روز هم در لاهه پیروزی ایران بر انگلیس اعلام شد که بهترین دوره، بهترین روزهای مصدق بود (که در روانشناسی ایرانی آغاز پایان است.) ولی پس از سی تیر به تدریج سیاست ایران فاسد شد و مبارزات داخلی مبارزه خارجی را زیر سایه گرفت. بین شاه و مصدق جنگ شروع شد و پیرامون مصدق به سرعت شروع کرد به خالی شدن، و مصدق حالت خود کامهای به خودش گرفت و ناشکیبایی بیش از اندازه در برابر هر مخالفی پیدا کرد و هرکس که صدایی بلند میکرد به عنوان خائن و مزدور انگلیس برچسب میخورد.
امیرحسینی ــ فکر نمیکنید که به قوامالسلطنه جای شایستهاش در تاریخ معاصر ایران داده نشده است؟
همایون ــ کاملا همینطور است و خوشبختانه کم کم قدر او را بیشتر میشناسند. کارهایی روی قوامالسلطنه چه در جمهوری اسلامی چه در دانشگاههای خارج از سوی پژوهشگران ایرانی شده است. قوامالسلطنه البته شخصیت بسیار پیچیدهای بود و قابل بحث. به قول امروزیها بحثانگیز. از سویی نماینده خالص اشرافیت سنتی ایران با تمام جنبههای منفیاش بود، از جمله فساد که جزو طبیعتش شده بود. بسیار نقشهکش بود و حیلهگر بود و تودار، و بازیهای خیلی پیچیده که همه را سرگردان میکرد عادت روزانهاش بود. در عین حال یک شخصیت فوقالعاده نیرومند بود که نظیرش در سیاستگران ایران کمتر دیده شد. او اگر به اهمیت درستکاری در سیاست ایران پی میبرد کارهای بزرگتری هم میتوانست بکند. ولی آن مقدار کاری که از عهدهاش برآمد روی همرفته در دو زمینه بود: یکی از آغاز سده بیستم و ورودش به سیاست متوجه شد که مسئله ایران میان شوروی و انگلستان جز با توسل به یک نیروی برآینده آن زمان که امروز ابر قدرت تنهای دنیاست یعنی آمریکا قابل حل نیست و مصالح ملی حکم میکند که سیاست ایران هرچه نزدیکتر به آمریکا باشد و وزن متقابلی در مقابل شوروی و انگلستان در سیاست ایران پیدا شود و سخت کوشید که از همان آغاز پای آمریکاییها را به صنعت نفت ایران باز و علاقه آنها را به ایران زیاد کند، و این خدمتی بود. او البته در این خدمت تنها نبود ولی یکی از پیشروان و یکی از معماران اصلی این سیاست بود.
دومین خدمتی که قوامالسلطنه کرد، که دنباله همان تصمیمی بود که او در آغاز فعالیتهای سیاسیاش در همان اوایل دهه سوم سده بیستم گرفت، این بود که در بحران آذربایجان با یک بازی بسیار استادانه دیپلماتیک راه گریز آبرومندانه را به روسها نشان داد و با یک فریب مشروع دیپلماتیک روسها را مات کرد و بدون دادن کمترین امتیازی به شوروی نیروهای آن کشور را از ایران بیرون راند و آذربایجان و کردستان را به ایران باز گرداند. اگر قوام نمیبود با سیاستگران آن روز ایران، مردمانی از قبیل صدر و حکیمالملک، و نفوذ فوقالعاده انگلستان در سیاست ایران که گرداننده اصلی هیئت حاکمه آن وقت ایران بود، انگلیسیها راه حلی برای تقسیم ایران مییافتند چون دنبالش بودند. کمیسیون سه جانبه یکی از راهحلهایی بود که آنها اندیشیده بودند و داشت عمل میشد. و حکیمی نخست وزیر وقت ــ که در آن زمان ما با ننگ این نامها را میآوردیم ــ آن طرح را پذیرفته بود و نزدیک بود که ایران در میان سه کشور بزرگ آن زمان، پیروزمندان جنگ جهانی دوم، به صورتی تقسیم بشود، یکبار دیگر ۱۹۰۷، و نشانی از استقلال ایران نماند.
پادشاه، محمدرضاشاه پهلوی، البته در نگهداری ارتش خیلی خوب مقاومت کرد و زیر بار گنجاندن و در برگرفتن افسران فرقه دمکرات در ارتش ایران و تسلیم ارتش نرفت. واحدهای ارتش اگر چه در آذربایجان زیر فشار روسها تسلیم شدند، پادشاه صورت ظاهر را نگهداشت. ولی او هم به تنهایی نمیتوانست، اگر قوام نمیبود، در برابر روسها مقاومت کند و این اعتبار بیشتر به قوامالسلطنه، احمد قوام، بر میگردد که از روز اول تصمیم گرفت به پشتیبانی قاطع امریکا زیربار تجزیه ایران نرود و ایران را دست نخورده از جنگ جهانی دوم بیرون بیاورد و این کار را هم کرد. بازی قوام البته بازی یکسویه و روشنی نبود یعنی در این نبرد دیپلماتیکی که در گیرش شده بود او نه فقط با شوروی و حزب توده بلکه با دربار پادشاه میجنگید. برای اینکه میدانست که محمدرضاشاه میانه خوشی با او ندارد و او را برکنار خواهد کرد و برای استوار کردن جای خودش با حزب توده شاید بیش از اندازه هم میخواست نزدیک بشود، بیش از آنچه که برای مانور دیپلماتیکش لازم میداشت، ولی من مطمئن هستم که نه به آن اندازه که طرح اصلیاش را به خطر بیندازد. او در هراس بجائی که از قدرت شوروی و ناتوانی محض ایران داشت احتمالا حاضر میبود امتیازات بیشتری هم به استالین بدهد ولی نه از سر سازش. به هر حال قوام تا آنجا در این بازی پیش رفت که ــ چنانکه اسناد وزارت خارجه آمریکا و یادداشتهای جرج آلن سفیر وقت آمریکا در ایران نشان میدهد و این اسناد چاپ شده است ــ آمریکاییها هم تا آخر اعتمادی به او نداشتند و نمیدانستند که چه میکند و او همه را در تاریکی نگه داشته بود از شاه تا آمریکاییها تا شورویها تا حزب توده تا قشقاییها که جنبش جنوب را در برابر حزب توده راه انداختند و به قوام کمک کردند که در برابر زیادهرویهای شوروی و حزب توده به صورتی حق به جانب مقاومت کند. او همه را به بازی میگرفت. اما طرح اصلی برایش روشن بود و در آن طرح کامیاب شد.
داستانهایی هم من از رفتار قوام در کرملین شنیدهام که وقتی استالین که مردی بود که دیر کار میکرد و دیر از خواب بیدار میشد هیئت ایرانی را که ریاستش با قوامالسلطنه بود در کرملین در دیدارشان معطل کرده بود، قوامالسلطنه دستور داده بود هواپیما را آماده کنند که به تهران برگردند و روسها با ناراحتی و با شتاب برگشته بودند و پوزش خواسته بودند و دیدار انجام گرفته بود و استالین هم خیلی از در دوستی در آمده بود به دلیل همین واکنش سخت قوامالسلطنه. تصور بکنید که قوامالسلطنه در واقع کلاه در دست به پایتخت کشور فاتح اشغالگر میرود برای اینکه آنها را راضی به تخلیه ایران بکند و در آن شرایط هم این احترام به خودش، این احترام به کشورش را نگه میدارد. خیلی شخصیت سترگی بود.
همان طور که گفتید جایش در تاریخ ایران هنوز کاملا شناخته نیست. معایب شخصیاش به کنار، معایب سیاسیاش به کنار، ولی خدمتی که او به یکپارچگی ایران کرد با خدمت مصدق، با خدمت هیچ نخستوزیر دیگری قابل مقایسه نیست. تنها سردارسپه از این نظر از قوامالسلطنه میگذرد برای اینکه پای یکپارچگی ایران در میان بود. محمدرضاشاه هم بعدها در مساله جزایر خلیج فارس همین استادی را در دیپلماسی نشان داد ولی خوب شرایط ایران آن موقع خیلی بهتر و آسانتر و از موضع قدرت بود. این است که باید ما خیلی بیش از اینها به قوامالسلطنه در تاریخ معاصر ایران اهمیت بدهیم. او در کنار رضاشاه نماینده “پارادایم“ متفاوتی است که ما بسیار از آن دور افتادهایم و لازمش داریم: پارادایم برنده. در روانشناسی ما شهید مظلوم شکست خورده جای برندهای که کشور را با آنچه در دسترس است حفظ میکند و حتا پیش میبرد گرفته است.
امیرحسینی ــ بعد از سی تیر چه می کردید؟
همایون ــ ما همچنان با حزب توده در مبارزه بودیم. در شهریور آن سال یک گروه از سازمان جوانان سومکا “ایرانفرزندان“ هفت هشت نفری کم و بیش، به سرکردگی ضیاء مدرس سرخود ولی به پیروی ازسیاست عمومی حزب، رفتند و به دفتر بازرگانی مجارستان در تهران و “وکس“ که خانه فرهنگی، در واقع مرکز تبلیغاتی روسها بود در چهار راه قوامالسلطنه تهران حمله کردند و در و پنجره و شیشه را شکستند و شعارهای روسی و کمونیستی را پایین آوردند. در آن روزها ما با یک گروه انشعابی در حزب در حال مبارزه بودیم و آنها را بیرون کرده بودیم.
امیرحسینی ــ علت انشعاب چه بود و انشعاب کنندگان که بودند؟
همایون ــ متاسفم که باید این کلمات را بکار ببرم. ولی اینها اشخاص بی سر و پا و بکلی بی فرهنگ ــ بی فرهنگ که درست نیست ولی بیسوادی ــ بودند و اصلا نمیدانم دکتر منشیزاده اینها را در درجه اول چرا به حزب آورده بود. اعضای اتحادیه یخ فروشان تهران بودند و با ما که اکثرمان جوانان دبیرستانی و دانشگاهی بودیم در آن حزب هیچ تناسبی نداشتند. رفتارشان و حرکاتشان و عقایدشان، که نمیدانم اصلا عقایدی داشتند یا خیر، فضای خیلی غیرقابل تحملی در حزب بوجود آورده بود و ما اینها را از حزب بیرون کردیم و دکتر منشیزاده هم بالاخره متوجه شد که نمیتواند با آنها کار بکند. رفتار بعدیشان هم نشان داد که راه دادنشان چه اندازه اشتباه بوده است. برای اینکه نه تنها به حزب حمله فیزیکی کردند و میخواستند ما را از پای در آورند و حزب را بگیرند بلکه بعد رفتند و به دروغ شهادت دادند که ما، کسانی مثل من، مثل خود منشیزاده در حمله به این خانهها و مراکز کمونیستی دست داشتیم در حالی که هیچ کدام سهمی در آن حمله نداشتیم. منظورم این است که اینها با اینکه خودشان را خیلی میهنپرست میدانستند و ضدکمونیست، ولی در یک مبارزه داخلی ابایی از این نداشتند که همفکران خودشان را در مبارزه ضدکمونیستی به سود کمونیستها لو بدهند. من بعدها به نمونههای بیشتری از این افراد برخوردم. رفتار سیاسی مردمان امتدادی از منش شخصی آنهاست، از اینرو کاراکتر را از عقاید سیاسی مهمتر میباید شمرد.
امیرحسینی ــ جریان حمله به حزب چه بود ؟
همایون ــ یک روز به مرکز حزب که در خیابان خانقاه بود حمله کردند و ما با تیراندازی و سلاح سرد با آنها درگیر و گلاویز شدیم و آنها را عقب نشاندیم و جیپشان را هم تصرف کردیم و بعد با آن جیپ ــ خود من سرکرده آن عملیات بودم ــ کامیون آنها را که برایشان یخ میکشید آتش زدیم. ما کارهای عجیب میکردیم، خارقالعاده بود، برای اینکه منزل من در مثلا صد متری قهوهخانهای بود که مرکز اینها بود و کامیونشان جلوی آن قهوهخانه بود و ما رفتیم و کامیون را با کوکتل مولوتف آتش زدیم. ولی چنان ترسی از ما به دل داشتند که جرات تلافی نکردند. در آن دوره اوضاع ایران به اندازهای آشفته بود که چنان رویدادهائی هر روز به آسانی اتفاق میافتاد. کسانی که از دمکراسی در آن سالها دم میزنند نمیدانند که دمکراسی چه اندازه به قانون و نظم نیاز دارد و همهاش این نیست که عده کمی بتوانند هرچه میخواهند بی هیچ مسئولیت مدنی بگویند و بنویسند. خلاصه اینها با ما خیلی دشمن شده بودند و رفتند و به شهربانی گزارش دادند که آن حمله را ما کردهایم. واقعا هم حزب ما کرده بود.
روزی ما در حزب مشغول فعالیت و کارهای خودمان بودیم ماموران شهربانی و حکومت نظامی ــ چون تقریبا تمام دوره دکتر مصدق حکومت نظامی بود، تقریبا تمامش ــ ریختتند و منشیزاده را به اضافه هشت نفر از ما دستگیر کردند و به زندان موقت شهربانی بردند و بارها از ما بازجویی کردند. ما را نصف شب از خواب بیدار میکردند میبردند بازجویی میکردند. ولی ما انکار میکردیم که حزب شرکت نداشته و ما نبودهایم و نمیدانیم که بوده است و آن کسانی را که حمله کرده بودند نجات دادیم. هیچ کس را لو ندادیم و زندانی را کشیدیم. نزدیک سه ماه در زندان بودیم و چیزی نتوانستند بر ضد ما پیدا کنند. چون شهادت آن عده قابل قبول نبود. با ما درگیری پیدا کرده بودند و غرض داشتند و کس دیگری هم چیزی نگفته بود. پس از سه ماه ما را آزاد کردند ولی پروندهای برای ما تشکیل داده بودند و این پرونده در دادگستری دست قضات تودهای افتاده بود و چون نتوانستند چیزی بر ضد ما پیدا کنند، با توجه به یکی از مواد مرامنامه حزب که تغییری را در قانون اساسی پیشنهاد کرده بود که چیز غیرقانونی نیست، برای ما به عنوان قیام بر ضد سلطنت مشروطه پرونده درست کردند و به دادگاه احضار شدیم. موضوع قابل ملاحظه آن بود که حتا جیپی را که به زور گرفته بودیم پس نگرفتند و به صاحبانش ندادند. تصور میکنم در شهربانی به حزب ما محبتی از نظر ضدکمونیست بودنش داشتند.
امیرحسینی ــ این یک اشاره کلی بود یا اسم برده شده بود که فرضا اصل شماره فلان ؟
همایون ــ نه، موضوعی را که در قانون اساسی خلافش بود دفاع کرده بودیم که باید قانون تغییر کند و آنها گفته بودند اینها چون خلاف قانون اساسی تبلیغ کردهاند قیام بر ضد سلطنت مشروطه است و ما اصلا طرفدار پادشاه بودیم. ما را در ماه اسفند به دادگاه نظامی بردند چون آن اتهام فقط قابل طرح در دادگاه نظامی بود.
امیرحسینی ــ چه سالی ؟
همایون ــ بیستم اسفند ۱۳۳۱/۱۹۵۲ به دادگاه بردند. این تاریخ را به یک دلیل احساسی در خاطر دارم. در دادگاه من نقش اصلی را داشتم و با اشاره به سوابق تغییر قانون اساسی در جهان، پیشبینیهائی که در این مورد بعدا با اصلاحاتی در قانون اساسی ایران شده بود، و سوابق تغییر مواد قانون اساسی در خود ایران دفاعی کردم و با کف زدن حضار روبرو شدم و ما همه تبرئه شدیم. وقتی من خواستم از دادگاه بیرون بیایم باز ماموران حکومت نظامی دستگیرم کردند. مادرم که در دادگاه حضور داشت برآشفته شد و به دفتر رئیس شهربانی رفت و با فریاد و تشدد اعتراض کرد که پسر تحصیل کرده و سیاسی مرا نباید به زندان بزهکاران بیندازند و همان سبب شد که مرا به زندان عمومی نبردند و اطاق جداگانهای در زندان موقت شهربانی به من دادند. مادرم چنان زنی بود و من متاسفم که سالها یا او را به دادگاه و زندان کشیدم، یا به اطاق عمل بیمارستان. من برای بار دوم به موجب ماده پنج دستگیر میشدم. چند روز پیشش هم منشیزاده را به همین استناد دستگیر کرده بودند. ما در تظاهرات ۹ اسفند فعال بودیم خیلی تلاش کرده بودیم برای اینکه شاه از ایران نرود و من این دستگیریمان را ربط میدهم به آن فعالیتی که در ۹ اسفند کرده بودیم. وضع دمکراسی در آن زمان از این قرار بود.
امیرحسینی ــ شما سه ماه زندان بودید، بعد هم که محاکمهتان آغاز شد. به این ترتیب در ۹ اسفند چگونه میتوانستید فعال باشید ؟
همایون ــ در آن مدت آزاد بودم. بعد از آن، سه ماهی آزاد بودم. بعد برای محاکمه در اسفند ماه به دادگاه رفتیم و از محاکمه مرا به زندان بردند. دکتر منشیزاده را زودتر گرفته بودند چند روز پیش از آن. همه در ارتباط با ۹ اسفند و مرا هم در دادگاه گرفتند و دوباره به زندان رفتم و تا اواخر اردیبهشت در زندان بودم. دو ماه زندانی بودم یعنی جمعا نزدیک به پنج ماه شش ماه حکومت دکتر مصدق را در زندان بسر بردم و این بار دیگر با همرزمانم در زندان نبودم. تنها بودم ولی دوستان زیاد پیدا کردم. برای زندانیان تاریخ و جغرافی و فیزیک و تاریخ طبیعی میگفتم. مثلا اینکه باران چگونه میآید. زندانیان همه به کلی بیسواد بودند. خیلی وضعم در زندان خوب بود و احترامی داشتم. از دزدان زندانی دانستم که به اهرمی قندشکنوار که با آن درهای قفل شده را باز میکردند ملا میگفتند. مردم عقایدشان را به صد گونه بیان میکنند.
شهربانی در دوره افشار طوس تمرین سازمان امنیت شدن میکرد یعنی اولا شیوههای سختگیرانه در رفتار با زندانیان سیاسی و فشار آوردن؛ ثانیا توبهنامه گرفتن که از آن وقت باب شد و بعد ساواک در مورد تودهایها بکار برد. به من چند بار توسط سرهنگ نادری که رئیس آگاهی بود پیشنهاد کردند که نامهای بنویسم و پشتیبانیام را از دولت ملی اعلام بکنم که مرا آزاد بکنند و من نکردم. در اردیبهشت، اواخر اردیبهشت که فعالیت تودهایها خیلی بالا گرفته بود مرا آزاد کردند و از زندان بیرون آمدم.
امیرحسینی ــ شما در سی تیر به نفع مصدق تظاهرات کردید. بعد چه اتفاقی افتاد که از مصدق روی برگرداندید و آنجا برای نمونه حاضر نشدید که وفاداری خودتان را به دولت مصدق اعلام کنید و از زندان بیرون بیایید؟
همایون ــ اولا چون ما را گرفته بودند. دو بار خود مرا در دوره حکومت دکتر مصدق توقیف کرده بودند و طبعا من خشمگین بودم. ولی مهمترش این بود که از بعد از سی تیر ما دیدیم که در ایران خطر، خطر کمونیسم است. مصدق با دامن زدن به آشفتگی در کشور و منحرف کردن مبارزه از جبهه خارجی به جبهه داخل و با دست گشادهای که به تودهایها در ایران داده است ما را دارد با تهدید بزرگی روبرو میکند. ایران آن سالها را میباید در پرتو ترسی که بیشتر ایرانیها از تسلط شوروی داشتند نگاه کرد. امروز برای ما اصلا قابل تصور نیست ولی ما در آن زمانها همیشه زیر سایه تهدیدآمیز شوروی زندگی میکردیم و لحظهای از این موضوع غافل نبودیم. خود من تمام زندگیم در آن سالها با این ترس که یکبار روس ها نیایند و این کشور را از هم بدرند و تکههایی را بگیرند و با انگلیسیها تقسیم کنند بسر بردم. در سال ۱۳۲۴ که دو استان ایران عملا جدا شد ما در آن انجمن طرحهایی میریختیم برای اینکه کسانی را به آذربایجان بفرستیم و با روسها و با رژیم پیشهوری مبارزه بکنیم. در سال ۱۳۳۲۵ هم دیده بودیم که انگلیسیها به حکومت ایران پیشنهاد تشکیل کمیسیون سه جانبه کردند، انگلیس، آمریکا شوروی، که عملا ایران را تقسیم بکنند و این برای ما خطرناک بود و ما دیدیم که مبارزه ملی کردن نفت وسیلهای شده است که حزب توده قدرت بگیرد. برای اینکه جبهه ملی وجود نداشت، نامی بیش نبود. مصدق اعتنایی اصلا به جبهه ملی نمیکرد. تک و تنها بود؛ همه را از گرد خودش پراکنده کرده بود. اقتصاد روز بروز خرابتر میشد؛ وضع زندگی مردم بد بود، همه ناراضی بودند و حزب توده هم دائما قدرتش افزوده میشد. به نوشته دکتر علیاکبر سیاسی رئیس دانشگاه تهران در خاطراتش آن حزب میتوانست افسر شهربانی را دستگیر و در محل حزب بازجوئی کند. بعد هم اصرار مصدق بود به اینکه شاه از ایران برود و ما میترسیدیم، مثل تقریبا همه ایرانیها، که شاه برود. فکر میکردیم خروج شاه از ایران با از بین رفتن استقلالش یکی است. اینها ما را در مقابل مصدق قرار داد. البته زندانی شدن خود من هم مساله بسیار مهمی بود.
امیرحسینی ــ حزب سومکا در آن دوران از دربار کمک میگرفت؟
همایون ــ نه، از دربار کمک نمیگرفت. ولی بعدا من دلایلی بدست آوردم که دو نویسنده مطبوعات آن وقت ایران، یک شرکت بازرگانی درست کرده بودند که ظاهرا پوششی بیش نبود و در آن دوران به احزاب و دستهها و گروههای ضد کمونیستی کمکهایی میکردند و من حالا که برمیگردم میبینم که منشیزاده کار نداشت ولی زندگی کم و بیش آسودهای میکرد، یعنی همه نیازهای اولیه او تامین بود و به نظرم از آن منبع کمکهایی میگرفت و آمریکاییها توسط آن دو روزنامهنگار و آن شرکت پولهایی در آن دوران خرج میکردند. در اسناد “سیا“ در آن دوره از این دو به نام برادران “بوسکه“ نام بردهاند و نور محمد عسگری در “شاه، مصدق، زاهدی“ نام آنها را نوشته است. یکی از سردستگان گروه دانشجویی که در دانشکده حقوق آن زمان سخت با حزب توده در جنگ بود و ما چند بار به او در زد و خوردهایش با تودهایها کمک کردیم به تازگی به من گفت به خود او …
امیرحسینی ــ آن شخص کی بود ؟
همایون ــ من ترجیح میدهم نامش را نیاورم. خود آن آقا به من گفت که از آن دو روزنامهنگار کمک میگرفته است و من تصور میکنم که دکتر منشیزاده هم کمک میگرفته است ولی از دربار خیر. خود من هم یک تجربه دارم. پس از اینکه در بهار ۱۳۳۲ از زندان آزاد شدم، اندکی پیش از ۲۸ مرداد یک کسی به نام طباطبایی که از سیاست پیشگان آن زمان بود با من تماس گرفت. دکتر منشیزاده هنوز در زندان بود و من حزب را به نام فرمانده اداره میکردم و ما برای انتشار روزنامه سومکا معطل بودیم و او نهصد تومان به من کمک کرد و من با آن نهصد تومان روزنامه را در آوردم پیش از ۲۸ مرداد.
امیرحسینی ــ اسم روزنامه حزب چی بود ؟
همایون ــ سومکا.
امیرحسینی: تیراژ سومکا چقدر بود ؟
همایون ــ تیراژش چند هزارتایی بیشتر نبود ولی خوب خیلیها ضد کمونیست بودند و طرفدار ما بودند.
امیرحسینی ــ آیا سومکا هیچگاه به نام دیگری هم منتشر شد؟ من این را از روی مطلبی که در کتابی خواندهام میپرسم.
همایون ــ در دوره مصدق نخست وزیر اعلام کرد که مطبوعات آزادند هر چه میخواهند به دولت و به شخص او حمله کنند. ولی او تقریبا در سراسر دوران نخست وزیریش با حکومت نظامی کار میکرد. قانون حکومت نظامی را به مجلس میبرد و از تصویب میگذراند و از آن پس سروکار افراد و مطبوعات با حکومت نظامی بود که میتوانست هر روزنامهای را توقیف کند و هر کسی را به زندان بیندازد. با این ترفند قانونی، دولت در ظاهر ادعا میکرد که مسئول توقیفها و دستگیریها نیست ولی حکومت نظامی به دستور که عمل میکرد؟ مسلما زیر فرمان جامعه مدنی نمیبود. در دوسال و چند ماه نخست وزیری مصدق شاید چهار صد پانصد روزنامه توقیف شدند و گروه بزرگی به دلیل مخالفت با نخست وزیر به زندان افتادند. منتها در آن دوره صدها امتیاز روزنامه صادر شده بود و رسم بود که روزنامههای توقیف شده روی رابطه دوستی یا شاید با پرداخت پولی به صاحبان امتیاز، از نام آنها استفاده میکردند تا توقیف خودشان پایان مییافت. ما هم چند بار از امتیازاتی که کاغذ پارهای بیش نبودند استفاده کردیم.
امیرحسینی: در آن سالها آیا سومکا هیچ وقت در انتخابات مجلس شرکت کرد؟
همایون ــ نه، حزب بسیار کوچکی بود و امکان برد در هیچ حوزه انتخاباتی نداشت و از میان رهبران حزب هم تنها چند تن از سی به بالا داشتند و در نتیجه اصلا موضوع مطرح نبود. به علاوه ما زیاد در آن سالها دنبال پارلمان و پارلمانتاریسم نبودیم. یک حزب فاشیستی اعتقاد چندانی به انتخابات و مجلس ندارد.
امیرحسینی ــ آقای همایون از سه ماه زندانتان بگویید. آن سه ماهی که همه با هم بودید. آن نه نفری که با هم دستگیر شده بودید.
همایو ــ در آن دوران ما کارآموزی کردیم. از دکتر منشیزاده بسیار آموختیم.
امیرحسینی ــ همه باهم در یک جا بودید ؟
ــ همه با هم در یک جا بودیم . یک سالن بزرگ بود و هر نه نفر آنجا بودیم.
امیرحسینی ــ در زندان قصر؟
همایون ــ نه، زندان موقت شهربانی؛ و تفریحمان هم خواندن اسکندرنامه بود. بعد از بحثهای حزبی و بحثهای سیاسی اسکندرنامه را میگشودیم و میخواندیم و خیلی تفریح میکردیم.
امیرحسینی ــ این چه کتابی است؟
همایون ــ اسکندرنامه یک داستان دوره قاجار است یا شاید قدیمیتر به سنت قصهنویسی ایرانی که امیر ارسلان احتمالا تازهترین و مشهورترینش است. اسکندرنامه قدیمیتر است. نخستین این کتابها، این قصهها، سمکعیار است که هشتصد نهصد سال پیش نوشته شده است و ارزش ادبی و جامعه شناسی دارد. اسکندرنامه سراپا خیالبافی و افسانهسرائی بیکران است. مثلا شرح صحنه یک نبرد: از مشرق صد هزار نقابدار با علمهای سفید ظاهر شدند، از مغرب صد هزار نقابدار با علمهای سیاه. یعنی همه چیز حالت جادوئی و بکلی خارج از منطق ولی همراه با یک حس طنز بسیار نیرومند؛ و به همین دلیل ما تفریح میکردیم وقتی این کتاب را میخواندیم. ارزش داستانی، ارزش زبانشناسی، ارزش جامعه شناسی کتاب بسیار کم است. همهاش خیالبافی گاه احمقانه است، یعنی محصول فرهنگی جامعهای سراپا عقبمانده که نشسته است و فقط خیال میبافد با سواد اندک. یکی از صحنههای این کتاب برخورد اسکندر با افلاطون است. افلاطون حکیمی تصور شده است که زمستانها برای اینکه سرما نخورد روغنی به تنش میمالید و مثل گوسفند پشم در میآورد. این نهایت تصور انسان ایرانی آن زمان است از فلسفه، از دانش. افلاطون به گوششان خورده بود و تصوری که از افلاطون داشتند این بود. ما امروز نمیتوانیم تصوردرستی از اوضاع باورنکردنی ایران عصر قاجار داشته باشیم. خوبی این اثر فولکلوریک آن بود که چنان تصویری از جامعهای که ایران بود میداد که رمانش اسکندرنامه بود و فلسفهاش افلاطون در پشم گوسفند و قهرمانش اسکندر. بهر حال برای ما زندانیان از همه جا دست کوتاه وسیله تفریح خوبی بود. در سالهای پس از انقلاب من بسیار به یاد اسکندرنامه افتادم و هنوز گاهگاه میبینم تحلیلهای سیاسی رایج عموم هموطنان چندان از آن عوالم دور نیست.
شرایط زندانها در آن زمان بسیار ابتدایی و دشوار بود و بیشتر وقت ما به تمیز نگه داشتن محیط و قابل تحمل کردن فضای زندان و خوردنی کردن آشغالهائی که به خورد زندانیان میدادند میگذشت و به کمک منشیزاده خیلی موفق بودیم. منشیزاده چنانکه گفتم آدم بسیار با فرهنگ و آگاه و دانایی بود و میتوانست راهحلها را برای ما پیدا بکند. ما هم همه تازه کار بودیم. من خیلی از لحاظ پرورش انتلکتوئل به منشیزاده مدیون هستم. ولی بزودی از آن مرحله فراتر رفتم و برایم کارهائی که میکردم خندهدار جلوه کرد. این همیشه با من در زندگی بوده است. همیشه در زندگی به زودی به مراحلی رسیدهام که با حالت استهزا یا پشیمانی به گوشههائی از خود نگریستم و سعی کردم که از آن قالبها بیرون بیایم. در سال ۳۲ و ۳۳ من از قالب حزب سومکا خودم را بیرون کشیدم.
امیرحسینی ــ اشارهای به نهم اسفند ۱۳۳۱ کردید. آن روز شاه واقعا قصد خروج از ایران را داشت یا…
همایون ــ حتما، شاه همیـشه آماده خـروج از ایـران بود، از همـان لحـظه که با مخالفـت
بریتانیا با ادامه پادشاهی پهلوی روبرو شد. هر وقت که اوضاع رو به دشواری نهاد، شاه آماده خروج بود. اول بار نهم اسفند بود، بعد در ۲۵ مرداد. وقتی آن طرح کودتا شکست خورد. البته به معنی کلاسیک کلمه کودتا نبود ولی وقتی نیمهشب رییس گارد شاهنشاهی با گروهی مسلح رفت و فرمان برکناری به نخست وزیر داد، هرچند آن فرمان قانونی بود، اما نحوه عمل کودتایی بود و در تعریف ضرب شصت نظامی میگنجید. بعد هم دستگیر کردن چند تن از سران حکومت که جنبه کودتا داشت. وقتی رییس گارد دستگیر شد و کودتا شکست خورد شاه به شتاب با ملکه و با خلبان شخصیاش و یک هواپیمای کوچک “بیچ کرافت“ که آن زمان ها معروف بود به بغداد پرواز کرد و از آنجا به رم رفت.
امیرحسینی ــ در نهم اسفند چه گروههایی جلوی کاخ رفتند و خواهان ماندن شاه در ایران شدند؟
همایون ــ گروههای مذهبی، گروههای ناسیونالیست، گروههای ضد کمونیست و بسیاری از مردم عادی که حقیقتا به حال کشور نگران بودند. یک جنبش عمومی بود. هیچ پولی در آن خرج نشد. خیلی خود انگیخته بود.
امیرحسینی ــ جلوی کاخ مرمر؟
همایون ــ جلوی کاخ مرمر رفتند و سخنرانیهای بسیار پرشور شد و شاه تحت تاثیر قرار گرفت و ماند. و البته رجال کشور و سران مذهبی، مانند ابوالقاسم کاشانی خیلی به شاه اصرار کردند و شاه را نگه داشتند. ولی او در آستانه خروج از کشور بود.
امیرحسینی ــ چه دلیلی میتوانید بیاورید که شاه …
همایون ــ شاه اصولا مرد روزهای آفتابی بود، مرد دورههای بحران نبود به هیچ وجه. اصلا در طبیعتش نبود. از آنها بود که وقتی کامیابی به او روی میآورد خودش را گم میکرد و وقتی با ناکامی روبرو میشد خودش را میباخت. این اصلا کاراکترش بود. در هر دو حال به شدت به افراط میگرایید. هم سخت خودش را میباخت و هم سخت خودش را گم میکرد و در هر دو مورد به زیانش بود. آن چند باری که خودش را باخت حقیقتا پادشاهیاش را به خطر انداخت و بار آخر از دست داد.
امیرحسینی ــ گفتـید که دولـت به خاطـر فعالیـت شدید تودهایها، شمـا را در اردیبهشت ۱۳۳۲ از زندان آزاد کرد با وجود اینکه شما حاضر نشدید توبهنامه بنویسید و پشتیبانیتان را از دولت مصدق اعلام کنید. فکر میکنید که دولت مصدق هم در آن زمان واقعا متوجه خطر تودهایها شده بود؟
همایون ــ بیتردید. برای اینکه ما از نظر مقامات آن زمان عناصر نامطلوبی بودیم اما میخواستند که وزنه متقابلی هم در برابر تودهایها باشد. حزب ما حزب کوچکی بود ولی افرادش فوقالعاده فعال و با ایمان بودند و در درگیریهای خیابانی به هیچوجه از تودهایها کم نمیآوردیم و به کار مبارزهای که مصدق در پیش داشت میخوردیم. مصدق هم موضع بسیار پیچیدهای داشت هم بر ضد دربار، هم بر ضد انگلستان، هم بر ضد حزب توده و از همه میخواست در مقابل یکدیگر استفاده کند. از امریکا بیش از همه در مقابل بقیه و از این جهت وضعش با وضع قوام بیشباهت نبود ولی بیبهره از مهارت تاکتیکی و بینش استراتژیک او. مصدق هم گاه و بیگاه عناصر داخلی را برای پیشبرد سیاستش به کمک میگرفت و حزب ما را در آن موقع لازم میدانست. ما اصلا خطری برای او نبودیم. اصلا بیهوده ما را گرفته بودند. فکر میکرد که به کار بیاییم. با این همه خود منشیزاده را تا روز های آخر آزاد نکرد و وقتی که خطر تودهایها خیلی زیاد شد منشیزاده را هم در همان یکی دو روز پیش از ۲۸ مرداد آزاد کردند. این نشان میدهد که میان محاسبات سیاسی مصدق و زندانی شدن ما ارتباط مستقیم بود.
امیرحسینی ــ از اردیبهشت ۱۳۳۲ که شما از زندان آزاد شدید تا ۲۵ امرداد چه میکردید؟ در حقیقت سومکا چه میکرد؟ یا هر دو چه میکردید؟
همایون ــ من حزب را بازسازی کردم، برای اینکه متلاشی شده بود، رهبریاش را مدتها گرفته بودند. و وارد فعالیتهای شدید و مبارزات خیابانی شدیم. آن روزهائی بود که تودهایها بر فعالیتشان بسیار افزوده بودند و خیابانها صحنه زد و خوردهای همیشگی بود، بویژه هر چه به ۲۶ مرداد نزدیکتر شدیم.
در جریان ۲۸ مرداد و فعالیتها و تهیههائی که برای ۲۸ مرداد صورت میگرفت ما حقیقتا شرکتی نداشتیم. جز آن کمکی که یک کسی آمد به روزنامه ما کرد و آن شماره روزنامه یکی دو روز پیش از ۲۸ مرداد انتشار یافت و همان یک تماس بود که با ما گرفته شده بود. مسلما قبلا با منشیزاده تماسهای مرتبتری برقرار بوده است ولی ما خیلی جوان و ایدئالیست بودیم و اصلا زیربار خیلی چیزها نمیرفتیم و کسی هم سراغ ما نمیآمد. آن کمک را هم به دلیل آنکه روزنامه در چاپخانه مانده بود و مدیر چاپخانه فشار میآورد و طلبش را میخواست، ناچار شدیم گرفتیم. شرطی هم نگذاشتند، نگفتند چه بنویسید. ما هم آنچه را به نظرمان رسیده بود قبلا نوشته بودیم و روزنامه هم چاپ شده بود. ولی ما بسیار نگران تودهایها بودیم و آن چند ماه را در مبارزه دائمی شبانهروزی بسر بردیم، یعنی من بیشتر اوقاتم در ساختمان حزب میگذشت. و وقتی که منشیزاده هم آزاد شد با آن جیپی که قبلا به غنیمت گرفته بودیم سه چهار نفری از سران حزب روز ۲۸ مرداد تمام شهر را گشتیم و منشیزاده بارها برای مردم سخنرانیهایی کرد و در آن روز ما در تظاهرات عنصر خیلی فعالی بودیم.
امیرحسینی ــ در امرداد سال ۱۳۳۲ دکتر مصدق رفراندمی برای انحلال مجلس شورای ملی انجام داد. شما از آن روز چه خاطرهای دارید و آن قضیه را چگونه میبینید؟
همایون ــ خود همه پرسی طبعا عملی بود فرا قانون اساسی و بیسابقه و نشان میداد که مصدق با همه تکیهاش بر قانونگرایی مطلقا توجهی به قوانین ندارد و یک طرح سیاسی را دنبال میکند که به نظر میرسید ابتکار کننده واقعیاش دکتر فاطمی بود. ایران در آن زمان داشت به طرف حکومتی شبیه اندونزی یا مصر یا غنا، نکرومه، ناصر و سوکارنو، پیش میرفت. یک نظام سیاسی که من با وامگیری از علوم سیاسی در نوشتههایم اسمش را گذاشته ام سزاریسم یا بناپارتیسم گونه ایرانیاش؛ رابطه پیشوا با مردم از فراز نهادهای قانونی؛ یک نظام اقتدارگرا که تا دیکتاتوری اکثریت و بعدا اقلیت فاصله چندان ندارد. در آن روز من در خیابانهای تهران میگشتم. دو صندوق رای دور از هم گذاشته شده بود، موافق در جنوب تهران و مخالف در شمال شهر. مخالفین تهدید و مسخره میشدند و کسی جرات نمیکرد. مراجعان به صندوقها بسیار کم بودند و صندوق موافق را پر کردند. در بیشتر شهرستانها رایی نگرفتند و گفتند نظر مردم تهران نشان دهنده تمایل عمومی است. مردم با بدگمانی به این اقدام مصدق مینگریستند و استقبال چندانی نشد. نتایج انتخابات هم شباهت داشت به همان رژیمهای سوکارنوئی و ناصری و نکرومهای ـ ۹/۹۹ درصد آرا. شنیدم حتا چند گاهی الاغی جلو صندوق مخالف بسته بودند و نوشته بودند من مخالفم.
اما این شیوه کار مصدق سرمشقی شد برای محمدرضاشاه و او هم وقتی مواد ششگانه منشور انقلاب سفید یا شاه و مردم را به همهپرسی گذاشت که باز عملی فرا قانون اساسی بود، صندوقهای موافق و مخالف را ــ منتها نه فقط دو صندوق ــ جدا از هم گذاشتند. البته دیگر الاغی نبستند و کسی هم مردم را تهدید یا مسخره نمیکرد. مشارکت مردم هم خیلی زیادتر بود ولی این شیوه کار متاسفانه نشانهای بود بر رادیکال شدن سیاست ایران که از ۱۳۳۲ آغاز شده بود و راه هرگونه مصالحه و همرایی و گفت و شنود مخالف و موافق در آن نظام بسته شده بود و یک طرف میهنپرست بود و آزادیخواه بود و قانونمند بود ــ حالا هرچه بود ولی این گونه شمرده میشد ــ و طرف دیگرش مزدور بود و خیانتکار و وطنفروش و فاسد. دو طرف طیف سیاسی را دیوار بلند دشمنی از هم جدا میکرد و جز نابودی یکی از طرفها راهحلی تصور نمیشد. این روند که از ۱۳۲۰ و پیش از آن شروع شد با حملات غیرمنصفانهای که به رضاشاه کردند و یک طرف را سیاه کردند و طرف مقابل را سفید کردند، از قانون ممنوعیت اعتقادات اشتراکی دوره رضاشاه و بعد از سخنرانی مصدق در مجلس چهاردهم در مخالفت با اعتبارنامه سیدضیا آغاز شد. صفها به طوری که هرگز نتوانستند با هم کنار بیایند از هم جدا بود و هر طرف به همان اندازه طرف مقابل در مواضع خودش سختگیر و یکسویه شد و بعد حزب توده که در صحنه هرچه بیشتر ظاهر میشد به این آتش دامن زد و اصطلاحات سیاسی آن روز ایران تا پایان دوران پهلوی اصطلاحات خیانت به میهن، خدمتگزار مردم، پیشوای محبوب، دست نشانده بیگانه، شخصیت منفور و از این قبیل بود؛ افراط و زیادهروی و رادیکالیسم صحنه سیاست ایران را پوشاند.
امیرحسینی ــ ۲۵ امرداد که شاه از ایران رفت چه تاثیری روی شما گذاشت؟ برای شما شوک تندی بود؟
همایون ــ مسلم است؛ همان حال ۱۳۵۷٫ برایم خطر افتادن کشور به دست کمونیستها برجستهتر شد. در مقالهای که نوشته بودم در یکی از آخرین شمارههای سومکا پیش از ۲۸ مرداد زیرعنوان “کرنسکی یا هیندنبورگ“ وضع مصدق را تشبیه کرده بودم به وضع کرنسکی Krenski پیش از کودتای کمونیستها در روسیه یا هیندنبورگ پیش از روی کار آمدن هیتلر در آلمان، که مصدق نقشش یکی از این دو تا خواهد بود: یا جایش را به کمونیستها میدهد یا به راستها میدهد. عینا همان که اتفاق افتاد. برای اینکه معلوم بود. مصدق هیچ تسلطی بر اوضاع نداشت. نبرد بر سر مصدق بود نه با مصدق. کسی با مصدق جنگ نداشت. جنگ را نیروهای دیگری با هم میکردند برای اینکه جای مصدق را بگیرند و مصدق در خانهاش بود و بس. و از خانهاش به بیرون نفوذی، قدرتی، هیچ چیز نداشت.
۲۵ مرداد وقتی اتفاق افتاد و شاه از ایران رفت منشیزاده مقاله بسیار تندی از زندان فرستاد که در همان روزنامه در ۲۶ یا ۲۷ مرداد چاپ شد، شاید یک یا دو روز پیش از ۲۸ مرداد روزنامه را درآوردیم. و در آن مقاله گفت که شاه نشان داده است که توانایی مبارزه ندارد و نمیتواند از کشور و از تاج و تختش دفاع کند و از ایران رفته است و ما باید راهحل دیگری بیندیشیم و دیگر روی شاه نمیشود حساب کرد. خوب نه او میدانست نه ما میدانستیم که با اینکه شاه چنان خیال و قصدی نداشت بیرون رفتنش از ایران و تصمیم شتابزدهای که گرفت اتفاقا خیلی به سود برگرداندن افکار عمومی بود و به صورت یک کاتالیست عمل کرد و افکار عمومی مشتعل شد، به قول فیزیکدانها گالوانیزه شد و ناگهان ورق اصلا برگشت و اگر شاه از ایران نمیرفت شاید آن تاثیر را نمیبخشید. این نه به این دلیل است که بگویم شاه آگاهانه این کار را کرد ولی این تاثیر بناچار بخشیده شد. منشیزاده هم از نظرگاه دیگری به شاه حمله کرد. برای اینکه منشیزاده با همه محدودیتهایش مرد بسیار جسور و جنگاوری بود و برایش قابل تصور نبود که در آن شرایط شاه از ایران بیرون برود. در شرایطی که کشور حقیقتا داشت از بین میرفت. به هرحال روزنامه ما حمله خیلی سختی به شاه کرد و از بابتش بعدا البته منشیزاده به دشواری افتاد و در یکی دو روزنامه به او حمله کردند برای اینکه مقاله به امضای او چاپ شد.
من نه، چنان موضعی نگرفتم. موضع من همه حمله به کمونیستها بود و هشدار به مصدق. مصدق برای من حقیقتا دشمنی، خطری، هیچ چیز دیگر نبود. و من فقط نگران بودم که خودش را دارد به کجا میاندازد. آن موقع، اشاره کردم، من شروع کرده بودم از حالت رمانتیک کودکی سیاسی بیرون بیایم و وقایع را آن جوری که هستند ببینم. و در تشخیص وضع مصدق به هیچروی فکر نمیکنم اشتباه کردم. بعد هم در مقالاتی که در همان سومکا نوشتم بعد از ۲۸ مرداد خیلی سعی کردم که طرفداران جبهه ملی را برگردانم به جبهه مبارزه سازنده و یک سلسله مقالاتی به نام “سخنی با هواداران جبهه ملی“ نوشتم، سه مقاله، و اینکه محدود کردن همه چیز به مجلس و قانون اساسی پاسخ به مساله ایران نیست. باید قضیه را گستردهتر دید و ما مبارزه خیلی پیچیدهتری داریم که با کمک جبهه ملی حتما به پیروزی خواهد رسید. ولی اصلا امکان مصالحه نه تنها آن موقع، مدتها پیش، از دست رفته بود. تودهایها و مصدق و بعد هم نیروهای طرفدار پادشاه همه دیگر وضع ایران را رادیکالیزه کرده بودند و امکان مصالحه از بین رفته بود. همه جا سیاه و سفید شده بود.
مشروطه دوم یا سوم_ نامگذاری مکتب تاریخنگاری حزبی پس از رضا شاه، دوره ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ /۱۹۵۳ـ۱۹۴۱ صحنهای بود که طبقه سیاسی ایران نشان داد با دمکراسی چه میتواند بکند. آن دورهای بود که مجلس همه کاره بود، روزنامهها آزاد بودند که حتا مانند کریم پورشیرازی (نام روزنامهاش به گمانم شورش بود) بدترین نسبتها را به مادر و خواهر شاه بدهند؛ بخش عمده روزنامهنگاری ایران در باجگیری تعریف میشد. احزاب از همه گونه فعالیت داشتند، تظاهرات راه میانداختند و میتوانستند دستههای ضربتی تشکیل بدهند. کارگران سندیکا داشتند و اعتصابات رایج بود. اینکه میگویند دوره مصدق آزادی بود از همان تاریخنگاری تبلیغاتی است. نخست وزیران پیش از او هم در آن سالها در همان “دمکراسی“ حکومت میکردند ــ با این تفاوت که مانند او همه دوره خود را با حکومت نظامی سپری نمیکردند و جز قوام در دوره هیچ کدام آنهمه روزنامه توقیف نشد و آنهمه افراد به جرم مخالفت با دولت به زندان نیفتادند و برای سر هیچ شخصیت سیاسی جایزه نگذاشتند.
سالهای ۱۳۳۲/۱۳۲۹ به ویژه بدترین دوره از نظر فساد محض فرایند سیاسی بود که در یک واژه، به دشمنی، فروکاست. مفاهیمی مانند همراه و موافق نبودن، مخالف بودن، نظر دیگری داشتن، از فرهنگ سیاسی رخت بربست. گفتار سیاسی، هتاکی و ترور شخصیت شد؛ و فعالیت سیاسی را چاقوکشی فراگرفت. نسل کنونی در جمهوری اسلامی میتواند تصوری از فضائی که سیاست آن زمان ایران در آن ورزیده میشد پیدا کند. امروز هم در فضای آزاد بیرون هنگامی که به بسیاری رسانههای دیداری شنیداری می نگریم، یا نوشتههای پارهای امامزاده پرستان سیاسی و ملتسازان خون به دیده گرفته را میخوانیم میتوانیم بازمانده آن روحیه را که شریعتی بهتر از همه “تئوریزه“ کرد ببینیم ــ به سخن کار نداشتن، گوینده را آماج گرفتن و با زبانی که خودش در بکار بردنش استاد بود، با زشتترین کلمات و بدترین نسبتها با او روبرو شدن. از نقش اوباش در ۲۸ مرداد بسیار گفتهاند که درست هم هست. ولی سران همان اوباش تا سی تیر ۱۳۳۱ در خدمت حکومت ملی و صحنهگردان و گروه ضربتی “نمایشهای سیاسی“ به شمار میرفتند ــ تا وقتی آیتالله کاشانی از مصدق پشتیبانی میکرد. خود کاشانی فرمانده تروریستهای فدائیان اسلام و به گفته یکی از نزدیکانش رئیس چاقو کشها بود که همواره پیرامونش را پرکرده بودند.
گویاترین نشانه سطحی که دمکراسی ایرانی به آن فرو افتاده بود در رویکرد به آدمکشی است. دو نماینده مجلس از جبهه ملی، و یکی رهبر جبهه آن، در بحث پارلمانی، دو نخست وزیر را تهدید کردند که خودشان آنها را خواهند کشت. برای نخستین بار گلوله و رولور وارد واژگان پارلمانی شد. مجلس در اقدامی که شاید مانندی برایش نتوان یافت رای به تبرئه و تشویق کشنده یکی از آن دو نخست وزیر (“استاد“ خلیل طهماسبی) داد و سران حکومت از جمله نخست وزیر او را به حضور پذیرفتند. مخالفان حکومت نیز به عنوان “مبارزه سیاسی“ رئیس شهربانی را ربودند و به وضع فجیعی کشتند. آنها نیز پس از تغییر حکومت کیفری ندیدند و پاداشهائی بیسرو صدا گرفتند. برای تعریف دمکراسی میباید از رای و انتخابات فراتر رفت. هنگامی که حکومت قانون نباشد ــ هر قانونی از بی قانونی و هر حکومتی از هرج و مرج بهتر است ــ از “حکومت قانونی“ سخن نمی توان گفت و هنگامی که دگراندیشی، خیانت و مزدوری به شمار رود از حکومت ملی نمیتوان دم زد. “مشروطه دوم“ و دمکراسی به سبک ایرانی در سالهای مصدق به بنبست خود رسید. او هم اگر در ۲۸ مرداد سرنگون نشده بود و میتوانست از کودتای بعدی حزب توده (که تا پایان شرم آلودهاش حزب کودتا ماند) جان بدر برد به همان راه عبدالناصر و سوکارنو (سزاریسم اصطلاح اشپنگلر) گام میگذاشت. تهیههای قانونی و سیاسی ــ روانشناسیاش را هم دیده بودند.
امیرحسینی ــ در همان کتاب داریوش همایون به روایت اسناد ساواک نوشتهاند که شما شخصا “با دکتر فاطمی تماس گرفته و با او توافق برای دادن فحش به شاه کرده“اید.
همایون ــ گزارش ساواک که این تکهاش را نقل کردید هشتاد درصدش دروغ است، از همان اولش که مرا از مادرم دارای دو خواهر میداند، تا نسبتهای زشتی که به برادرم سیروس در آلمان داده است، تا وضع تحصیلی من و زندگی مطبوعاتی و سیاسیم، تا ارتباط با خارجیانی که نام برده است و من آنها را هم مانند دکتر فاطمی نه در زندگی دیدهام نه با آنها تماسی داشتهام. در سرتاسر آن گزارش سعی شده است که هر عیبی به من نسبت داده شود و حتی رفتن به امیرآباد برای دست یافتن به مینها را به دلیل خودخواهی و مقامپرستی من میداند. با این درجه دقت و واقعگرائی دستگاه “اینتلیجنس“ کشور، از سردر گمی سیاسی و اطلاعاتی رژیم پادشاهی در ماههای انقلاب تعجب نباید کرد. مقاله منشیزاده به امضای خود او در روزنامه انتشار یافت و من در سومکا جز در زیر نام خود مقالهای ننوشتم. من با خواندن آن کتاب و کتابهای دیگری که دربارهام در جمهوری اسلامی چاپ میکنند متوجه شدم که بزرگترین دستاوردم در آن سالها این بود که با آنهمه دشمنی ساواک تا آخرین مراحل باز توانستم کارهائی بکنم.
امیرحسینی ــ در ۲۸ امرداد سپهبد زاهدی با شما یعنی در حقیقت با حزب سومکا تماسی گرفت؟ شما در ۲۸ امرداد، در فعل و انفعالات آن روز نقشی داشتید؟
همایون ــ به هیچ روی. نیروهای طرفدار کودتای ۲۵ مرداد و خیزش ۲۸ مرداد یکی نبودند، چون حقیقتا فرق است. در ۲۵ مرداد کودتای نظامی تمام عیاری در جریان بود که بسیار هم ناشیانه عمل کردند و شکست خورد و تقریبا همه سران کودتای نظامی دستگیر شدند. سرتیپها، سرهنگها، سرگردها، جز یکی دو تن از سرکردگان اصلی، همه دستگیر شدند. در ۲۸ مرداد شرایط دیگری بود که پس از بیرون رفتن شاه از ایران، با یک حرکت کوچک خیابانی چند صد نفر از جنوب تهران شروع شد و به هزارها کشید. آن چند صد نفر به هر ترتیب راه انداخته شده بودند نقشی جز همان آغاز کننده نداشتند. آمادگی گروههای بزرگ مردم بود که واحدهای نظامی زیر فرمان مصدق را نیز به صف تظاهرکنندگان راند. آونگ افکار عمومی به سود شاه گشته بود. میباید تظاهرات مردم تهران را در روز بازگشت شاه میدیدید.
من هرگز با سپهبد زاهدی یا اردشیر زاهدی در آن هنگام دیداری نداشتم و هیچگاه سپهبد زاهدی را در زندگی ندیدم و بسیار دلم میخواست با او آشنا میشدم. آنچه درباره او شنیده و خواندهام احترام فراوانی در من برانگیخته است. من اطمینان دارم که نسل بعدی پژوهندگان ایرانی دور از آلایشهای سیاسی و اغراض حزبی، قدر او و خدمات حیاتی را که به نگهداری ایران کرده است خواهند شناخت. با اردشیر زاهدی هم در نخستین سفرم به شوروی آشنا شدم. ولی اطرافیانشان هم هیچکدام تماسی با ما نگرفتند. با خود منشیزاده تماس داشتند و او را میشناختند ولی او دیگر مدتی بود در زندان بود. از پیش آشنا شده بودند. ما همانطور که عرض کردم اصلا خبر از مقدمات مرداد یا ۲۸ مرداد نداشتیم.
در ۲۸ مرداد هم صبح آمدیم به مرکز حزب. منشیزاده هم تازه از زندان آزاد شده بود و سوار آن جیپ شدیم ببینیم چه خبر است. چون شهر روز پیشش هم بسیار شلوغ بود و سربازان هم با تودهایها نبرد سختی کرده بودند و آنها را از خیابانها پاک کرده بودند و افراد ما هم درگیر تودهایها بودند و خبر داده بودند و میدانستیم که اوضاع شهر بحرانی است. گله به گله واحدهای کوچک نظامی بودند و بعضیهایشان به ما میگفتند بگویید جاوید شاه. بعد شنیدیم که تظاهراتی از جنوب شهر شروع شده است که رفتیم و شاهد درگیریهای نظامیها و مردم هم بودیم. یکی از دوستان ما هم که عضو حزب نبود ولی با ما همکاری داشت و جزو هواداران بود، یک جوان ارمنی، باغدیک آواکیان، هم سن و سال برادر کوچکتر من بود. او هم به دست یکی از سربازانی که از نظم خیابان دفاع میکردند تیر خورد و زخمی شد. منظورم این است که تمام ارتش هم طرفدار شاه نبودنند ولی به تدریج همه پیوستند. یعنی در آغاز میخواستند خیابانها را همچنان پاک نگهدارند و این دستوری بود که حکومت داده بود و مردم تعداد زیادی در آن روز تلفات دادند. یعنی من دو سه جا خواندم ــ یکی در کتاب وارن که آن وقتها نوشته بود و نیز گزارش روزنامه کیهان ــ که آن روز دویست سیصد نفر کشته و زخمی شدند، البته بیشترشان در برابر خانه مصدق. این طور نبود که مردم مثلا پنج دلار گرفته باشند و رفته باشند بخواهند مصدق را سرنگون کنند. حقیقتا موجی بود که برای برگرداندن شاه به ایران راه افتاد.
امیرحسینی ــ این دویست سیصد نفری که شما اشاره کردید در ۲۸ امرداد کشته و زخمی شدند آیا طرفداران مصدق بودند؟
همایون ــ نه اصلا. بیشترشان در مقابل خانه مصدق که میخواستند آن را بگیرند کشته و زخمی شدند و خانه مصدق خیلی خوب نگهداری میشد. یکی دو تانک داشتند و سربازان با مسلسل بسیاری را آن روز کشتند. در خیابان هم تا وقتی که همه سربازان به مردم نپیوستند خیلی از مردم تیر خوردند.
امیر حسینی ــ متاسفم که باز به آن کتاب بر میگردم ولی برای روشن شدن موضوع لازم است. در همان گزارش ساواک نوشتهاند که شما و دکتر منشیزاده پس از ۲۸ مرداد بیست روز در بازداشتگاه شهربانی زندانی بودید.
همایون ــ از همان دروغهائی است که دستگاه اطلاعاتی کشور بر اساس آنها رژیم را “راهنمائی“ میکرد. دکتر منشیزاده پس از ۲۸ مرداد به دیدار شاه رفت. من فکر میکنم شاه خودش هم از رفتارش پشیمان بود و میتوانست واکنش خشمآلود و سرخورده کسی را که سالها برای او جنگیده بود بفهمد. بعدها هم در کتابش نوشت که خروج از ایران در آن هنگام اشتباه بوده است و وعده داد که دیگر چنان اشتباهی نخواهد کرد ولی متاسفانه در تعهدش پایدار نماند.
امیرحسینی ــ شما پس از ۲۸ امرداد از حزب سومکا خارج شدید؟
همایون ــ بله، چنانکه گفتم حزب سومکا برای من معنایش را از دست داد. به عنوان یک وسیله مبارزه ضدکمونیستی دیگر نقشی نداشت من نیز به پیامش، به ماموریتش باور نداشتم. دیگر رشد کرده بودم. سالهای شکل دهنده زندگیام بود. در ۲۸ مرداد آخرین ماههای بیست و چهار سالگیام را میگذراندم و دیگرخیلی خوانده بودم و خیلی دیده بودم، خیلی بیش از سنم در شرایط فرهنگی آن روز ایران، و نمیتوانستم در آن قالب زندگی بکنم. ولی تا وقتی که در مبارزه ضدکمونیستی معنای سیاسی روز داشت، در حزب ماندم.
امیرحسینی: سرنوشت حزب سومکا بعدا به کجا کشید؟
همایون ــ از بین رفت. به سرعت تحلیل رفت. ما که بیرون آمدیم در سال ۱۳۳۳ از بین رفته بود.
امیرحسینی: منشیزاده بعدا چه کرد؟
همایون ــ منشیزاده در زمینه سیاسی بسیار آدم ناشی بود. پس از ۲۸ مرداد یکی دوبار شاه را دید و از شاه درخواست اسلحه کرد. گفت ما برای حفظ سلطنت باید مسلح بشویم. او نکته اصلی را نفهمید که شاه آمده است و تحمل هیچ گروهی را دیگر نخواهد کرد. او تازه میخواست یک گروه مسلح بوجود بیاورد. به هر حال مقداری پول به او دادند که چندگاهی زندگی میکرد. به سرلشگر قرنی نزدیک شد و در طرح کودتای او شرکت کرد؛ در سال ۱۳۳۷ بود، ۱۹۵۸٫ بعد با توجه به سوابق ضدکمونیستیاش به او تکلیف کردند که از ایران خارج شود؛ و در همان سالها از ایران به امریکا و سپس سوئد رفت و در دانشگاه اوپسالا درس میداد. در سفرم به واشینگتن در ۱۹۶۰ او را یکی دوبار دیدم. با والتر لیپمن که آن زمان مشهورترین روزنامهنگار امریکائی بود و از بزرگترین روزنامهنگاران امریکاست دوست شده بود و مرا با او آشنا کرد. بسیار دیدار جالب توجهی بود. در ۱۹۶۷ هم که به سوئد رفتم تا از کارخانه سازنده ماشینهای چاپ دیدن کنم و او را دیدم. شام با هم خوردیم و دیگر از آن پس ارتباطمان قطع شد. از دست رفته بود. مشروب زیاد میخورد و زندگی سوئد هم برایش دشوار بود، در سرمای سخت. بازنشسته که شد در دهه هشتاد به کالیفرنیا، به لسآنجلس رفت. ولی آنجا هم گویا به قدری در خوردن مشروب افراط کرده بود که در حدود هفتاد سالگی در تنهائی و فراموش شدگی درگذشت و حیف شد؛ برای اینکه منشیزاده به عنوان یک نویسنده و یک زبانشناس خیلی میتوانست در ایران بالا بیاید و ترقی کند. خیلی جایش خالی ماند. چنان شخصی با چنان دانش گستردهای به دلایل سیاسی بکلی با توطئه سکوت روبرو و نابود شد. هیچکس یادی از او نکرد. یکی از کارهایش ترجمه حماسه گیل گمش بود که از شاهکارهای نثر فارسی است و توسط احمد شاملو بازنویسی و خراب شد. کار نادرستی بود. برای اینکه آن صورت اصلیاش از بازنویسی خیلی بهتر بود. ولی در آن بازنویسی نیز هیچ کس یاد منشیزاده نیفتاد. خوشبختانه در این اواخر چاپ دومی شده است که ارزش ادبیاش را نشان میدهد. یکی از نویسندگان قابل ملاحظه قرن بیستم ایران و ادبیات نوین فارسی است. و آثار آلمانیاش در زبانشناسی ارزش دارد. ارزش دانشگاهی همیشه خواهد داشت. یکی از آخرین کارهایش نامهای جغرافیایی شاهنامه است که به آلمانی نوشته شده که اثر بسیار با ارزش تحقیقی است و در آن نامهای امروزی و نامهای اصلی و تطور این نامها را آورده است. آنچه که شنیدهام کار خیلی با ارزشی است.
امیرحسینی ــ در دیداری که در اوپسالا با منشیزاده داشتید با هم درباره سیاست هم صحبت کردید؟ آیا او همچنان مواضع سیاسی خود در تابستان سال ۱۳۳۲، منظورم پیش از ۲۸ امرداد، را داشت؟
همایون ــ تا آنجا که به خاطر میآورم بیشتر درباره همکاران و همرزمان پیشین صحبت کردیم و گلههایی که از بعضیهایشان داشت. خیلی از وضع ایران ناراضی بود. با اوضاع ایران، با حکومت وقت ایران بسیار مخالف بود. ولی همچنان به نظرم از نظر سیاسی سادهلوح میآمد و نمیدانست که چه میخواهد و چهباید بکند. منشیزاده هیچ وقت حقیقتا یک آدم سیاسی نبود و تاسفآور است که زندگیش در این راه به هدر رفت.
امیرحسینی ــ دستگاه امنیتی کشور از دیدار شما با منشیزاده اطلاع پیدا کرد؟ برای شما بعد مزاحمتی پیش آوردند؟ دستکم پرسشی کردند؟
همایون ــ نه، هیچ. صحبتی با من نکردند ولی فکر نمیکنم که اصلا اطلاع هم پیدا کردند. او دیگر فراموش شده بود.