دو
بر پلکان زندگی
امیرحسینی ــ بعد از ۲۸ امرداد ، چه کردید فعالیتهای خودتان را چگونه ادامه دادید؟
همایون ــ من دیگر بکلی از کارهای حزبی دست شستم و به زندگیم پرداختم برای اینکه خیلی عقب افتاده بودم. از بیست و دو سالگی پس از گرفتن دیپلم متوسطه از دبیرستان دارائی به کارمندی وزارت دارائی در آمدم. ولی کار اداری از همان روز اول مرا زد. دلم میخواست وقتم برای از پیش بردن امری بگذرد ولی هر که را میدیدم مشغول وقت کشی بود. هیچ کس نمیخواست مسئولیتی بپذیرد. مسائل را آنقدر به هم پاس میدادند که فراموش میشد. کار سودمندی به من نمیدادند. همهاش جابجا کردن کاغذها بود. چاره را در غیبت دیدم. آنها هم که حضور مییافتند سودی بیش از من نمیداشتند. از این اداره به آن اداره منتقل میشدم، حقوق نه چندان قابل ملاحظه دولتی را میگرفتم و وقتم را در بیرون اداره میگذراندم. چند بار منتظر خدمتم کردند و رتبههایم عقب افتاد ولی کسی نتوانست مرا مجبور به نشستن پشت میز و چای خوردن کند. سوء استفادهام تا سمت مشاور به من دادند ادامه یافت. درسم را که در دانشکده حقوق تمام کردم به جستجوی کار جدی برآمدم. خواستم وکیل دادگستری بشوم ولی میبایست چند سال در شهرستانها خدمت کنم. من هم در هیچ شهرستانی سابقهای نداشتم و برایم امکان نمیداشت و اصلا دوست داشتم در تهران باشم. بعد به وزارت دادگستری رفتم به مناسبت اینکه لیسانس قضایی گرفته بودم. آنجا هم باز گفتند که باید چند سال در دادگستری شهرستانها کارکنم و برایم زندگی شهرستان خیلی غمانگیز میبود. خواستم در وزارت آموزش و پرورش استخدام شوم ولی نشد. قرار بود کسی توصیهای بکند که نکرد یا گوش نکردند. سرانجام همین طور که برای کار این در و آن در میزدم یک آگهی در روزنامه اطلاعات خواندم که نمونه خوان میخواهند یعنی تصحیح کننده نمونههای چاپی که در چاپخانه مینشست و نمونه ستونهائی را که میچیدند تصحیح میکرد که روزنامه بیغلط در بیاید و من رفتم و امتحانی داشتند و ده نفر شرکت کرده بودند و من و یک نفر دیگر انتخاب شدیم. من همان وقت لیسانسیه حقوق بودم با یک سابقه خیلی طولانی فعالیت سیاسی و اجتماعی و مقالات زیاد نوشته بودم. آن موقع صدها کتاب مثلا خوانده بودم، همین طور از هشت سالگی خوانده بودم تا آن وقت و با این وصف گفتم این راه ورود من است و من باید از پایین شروع بکنم و به ریزهکاریهای روزنامهنگاری آشنا بشوم و خیلی تصمیم خوبی بود که گرفتم. بعد دیگر تا سالها وارد فعالیت سیاسی نشدم.
امیرحسینی ــ شما چه مدت به عنوان مصحح کار کردید؟
همایون ــ به یک سال نکشید. هفت هشت ماه طول کشید. من در دوره دکتری دانشکده حقوق نامنویسی کرده بودم و به کار نمونهخوانی نمیرسیدم. کار سنگینی بود و به علاوه دیگر آن را نمیتوانستم تحمل کنم. برای اینکه به قدری نوشتهها بی سر و ته و بیسوادانه بود که من فکر میکردم چرا باید نمونههای چاپی اینها را تصحیح کنم؟ به هر حال رفتم به مدیر روزنامه عباس مسعودی گفتم که بس است؛ دیگر در تصحیح نمیخواهم کار بکنم و میخواهم به سرویس خارجی بروم چون زبان انگلیسی میدانستم و به عنوان مترجم کار بکنم. او گفت نه تو مصحح خوبی هستی و همانجا بمان. مقالات ایران ما که مینوشتم در همان زمان انتشار مییافت و سروصدائی به پا کرده بود. گردانندگان اطلاعات آنها را میخواندند و با اینهمه اصرار داشتند که در نمونه خوانی بمانم. بعد من به معاون سردبیر خارجی، مهدی بهرهمند که دوست من بود گفتم به مسعودی بگو یا من میآیم به اینجا یا از اطلاعات خواهم رفت. من دیگر به عنوان نمونهخوان نخواهم آمد و او هم رفت و گفت این به هر حال خواهد رفت. حالا شما میخواهید او را به عنوان مصحح نگهدارید نخواهد ماند. اقلا بگذارید بیاید اینجا. به سرویس خارجی رفتم و بلافاصله شروع کردم به بالا رفتن. روزنامهنگاری حرفهای، مانند سیاست میدان طبیعی من بود. هرچه کرده و خوانده بودم در آن زمینهها به کارم میآمد.
امیرحسینی ــ مسئله دکترایتان چه شد؟
همایون ــ پس از نامنویسی در دوره دکتری علوم سیاسی دانشکده حقوق دانشگاه تهران، ضمن ادامه کارم در روزنامه اطلاعات شاید برای اولین بار پس از سالها بطور منظم در کلاسها حاضر شدم. چون در دانشکده نامرتب بودم. برای گذراندن امتحانات، روشی که از دبیرستان داشتم این بود که متنهای درسی را، اگر چه کتابهای پرحجم، میگرفتم و به صورتی که به نظرم درستتر میآمد و باگرفتن تکههای به درد خور آنها بازنویسی میکردم و آنگاه درس را میآموختم. این تنها شیوهای بود که میتوانستم درس حاضر کنم. ولی در دوره دکترا جدی گرفتم. هر سال واحدهای کمی بر میداشتم که هم به کارهای فراوانم برسم و هم حق دوره دکتری را بگزارم. دیگر موضوع حفظ کردن جزوهای نبود که استاد به عنوان درس دانشگاهی دیکته میکرد، جز یک استثنا. استادی داشتیم، دکتر سرداری، استاد حقوق سیاسی بود، و او دوره دکتری را با مثلا درس عربی در دبیرستان اشتباه گرفته بود. در درس عربی ما متنهایی یا قواعدی را که معلم عربی به ما میگفت حفظ میکردیم، فقط برای گرفتن نمره، بدون اینکه اصلا بدانیم چیست و اصلا علاقهای به آنها داشته باشیم. او هم قوانین اساسی فرانسه را که دوازده سیزده تا بود با هم مقایسه کرده بود و این موضوع درسش بود و ما میباید اینها را حفظ میکردیم و به نظر من خیلی ابلهانه میآمد و من آن قدر نرفتم و آن درس را امتحان ندادم و عقب افتادم تا آن استاد متاسفانه ــ چون آدم بسیار خوبی هم بود ــ درگذشت و جانشینی پیدا کرد. آن جانشین (دکتر محمدحسین علیآبادی) میفهمید که معنای دوره دکترا چیست و آن وقت آن درس را گذراندم. نمرههای من در دوره دکترا بهترین نمرههایی بود که در دوره تحصیلم ــ بعد از شاید ابتدایی ــ گرفتم. همهاش خیلی بالا بود. رسالههایی هم که نوشتم خیلی موفق شد.
پیش از رفتن به اطلاعات با رنج زیاد و در هشت نه ماه کتابی را به نام “از لوتر تا هیتلر“ از دکتر جرج مونتگومری مک گاورن G.M. McGovern ترجمه کرده بودم که متاسفانه چاپ نشد. آن دورهای بود که کمتر از خانه بیرون میآمدم و سهراب سپهری میگفت فلانی زیج نشسته است. به تعبیری هم راست میگفت. نشسته بودم و خودم را برای آیندهای که درست آشکار نبود آماده میکردم. شبهای تابستان که در ایوان میخوابیدم به آسمان روشن شفاف نگاه میکردم و زندگی خودم را در مسیر شهابها نشانه میزدم. ترجمه آن کتاب یک خودآموزی انگلیسی و علوم سیاسی بشمار میرفت. کتاب ستبری بود در بیش از ۷۰۰ صفحه در تاریخ اندیشه سیاسی راست اروپا و اثری بسیار جامع در بهترین سنت دانشگاهی امریکا با صدها مرجع دست اول و پانویس های فراوان؛ و یک دوره درس فلسفه و تاریخ اندیشه سیاسی برای من بشمار میرفت. برای یافتن معادلهای اصطلاحاتی که برای نخستینبار به فارسی راه مییافت فرهنگها و واژهنامهها را زیر و رو کردم و از همان هنگام واژهسازی بخشی از نویسندگی من شد. هنگامی که در ۱۳۳۹/۱۹۶۰ به امریکا رفتم به جستجوی او برآمدم که خوشبختانه در دانشگاه North Western شیکاگو و نزدیک شهری که در آن بودم درس میداد. ناهاری با هم خوردیم و فرصتی شد که حقی را که به گردنم داشت بگزارم. در آن دریای علوم سیاسی امریکا او ماهی بزرگی نشد ولی کتابش مرا به جهانی برد که هیچ کس در ایران آن زمان به درستی نمیشناخت. برایم تعریف کرد که در ۱۹۲۸ برای بررسی تاثیرات برداشتن کاپیتولاسیون بر اتباع خارجی به ایران رفته بوده است و عمدا با جستجوگریهایش بدگمانی شهربانی را جلب کرده و چندی در زندان بسر برده است تا تجربهای دست اول داشته باشد. خبر او را در سالنمای پارس آن سال بعدها یافتم.
پس از پایان دوره دکتری به نظرم در سال ۱۳۴۷/۱۹۶۸ بود که تمام کرده بودم، یک دوره هم در همان دانشکده حقوق در رشته توسعه سیاسی درس دادم. ولی آن دوره برای من تجربه بسیار بدی شد. یعنی فضای دانشگاهی ایران و موقعیت سیاسی حکومت در مقابل دانشجویان و وضعی که دانشجویان در برابر حکومت پادشاهی پیدا کرده بودند بطور زنندهای در آن دورهای که درس دادم، آن یک ساله، برای من روشن شد. دانشگاه دستکم در رشتههای علوم انسانی تبدیل شده بود به یک وسیله جلب قلوب دانشجویان. حکومت به صورت درماندهای در صدد جلب رضایت دانشجویان بود. نه تنها به دانشجویان کمکهای مالی وکمک مسکن داده میشد و خوراک بسیار ارزان مناسب در دانشگاه به دانشجویان میدادند، بلکه نمره و امتحان به اندازهای آسان گرفته شده بود که هیچ جای شکایت برای کسی نماند. دانشجویان درس میخواندند نه به عنوان امری که بایست، و دورهای که بالاخره لازم است چیزی از آن آموخت. درس میخواندند برای اینکه آن مدرک را بگیرند و آن مدرک حق آنها بود و هیچ ارتباطی با زحمتی که برای آن درس گذاشته میشد نداشت. کمتر کسی سر کلاس حاضر میشد، چنانکه خود من هم در دوره لیسانس خیلی کم در سر کلاسها حاضر شدم. ولی از این گذشته، و این دیگر فرق کرده بود با دورهای که من دانشجو بودم، اگر ما در امتحانات از شاگردان حتا آسانترین پرسشها را ــ پرسشهایی برای کسی که تنها مختصری دوره را مرور کرده بود ــ میپرسیدیم و آنها حتا ورقه نیم سفید و سفید میدادند ما موظف میبودیم که یک جوری به آنها نمره بدهیم که قبول شوند و بالاتر بروند. آن سال وقتی امتحان برگزار شد و من پرسشهای خیلی سادهای طرح کرده بودم چون میدانستم وضع چیست، بسیاری اوراقی که گرفتم تقریبا سفید بود، هیچ مطلبی رویش نوشته نشده بود. بعد که نمره دادم ناگزیر یک عده قابل ملاحظهای را رد یا تجدیدی کردم. و رییس دانشکده به من گفت که پیامدهای سیاسی خطرناکی خواهد داشت و هر جور میتوانم ارفاق بکنم و من البته ارفاق کردم ولی دیگر درس دادن در دانشگاه را ترک گفتم. نگرانی روسای دانشگاهها بیش از همه از تحریکات رقیبان سیاسیشان بود. بسیار میشد که مقامات سیاسی و امنیتی، خودشان دانشجویان را تحریک میکردند بیتوجه به پیامدهای خطرناکش برای همه رژیم.
این از همان وقت ویژگی فضای سیاسی ایران شده بود، سال ۶۹/۴۸ است که میگویم. از همان وقت حکومت در عین سرکوبگری، رضایت گروههای فشار را گدایی میکرد. حالا دانشجویان بودند که به گروههای فشار تبدیل شده بودند. هرکس در آن کشور میتوانست اندک قدرتی بنماید و خودی نشان بدهد ــ خود دانشجویان بیشتر از همه توانسته بودند ــ حکومت همه گونه حاضر بود کنار بیاید ویک صورت بسیار زننده تقسیم غنایم پیدا کرده بود. به نظر میرسید که یک عده سهم بسیار بزرگتر غنایم را گرفتهاند و به دیگران میگویند که بقیهاش قابل مذاکره و چانه زدن است. ما سهمی به شما میدهیم، شما هم ساکت باشید تا ما کار خودمان را بکنیم. آنچه مثل خوره آن رژیم را میخورد در همین رویدادها و در همین حوادث، در همین روندها دیده میشد. رژیمی بود که از سویی در جاهایی که به هیچ وجه ضرورتی نداشت خیلی قدرتنمایی میکرد و از سویی به اندازهای درمانده بود که در مقابل هر که چیزی از او میخواست و قدی علم میکرد تسلیم میشد.
این یک نمونهاش بود. نمونه دیگرش پولهای بیحسابی که به آخوندها میدادند. آخوندهایی که هیچ اثری هم در نگهداری آن رژیم نداشتند ولی هرچه میتوانستند به این آخوندها پول میدادند و کمک میکردند. برایشان حسینیه میساختند، مسجد میساختند، هر کاری میخواستند به آنان اجازه میدادند بکنند. این ضعف از یکسو و آن قدرتنماییهای نالازم از سوی دیگر زمینه را برای آن انقلاب فراهم کرد که دیدیم باز رژیم در ترکیبی از قدرتنمایی و ضعف از بین رفت. هر دو بیجا. آن نظریهپردازانی که همهاش از کمربند سبز امریکا دم میزنند کمربند سبزی را که رژیم پیشین از اول دور خودش میکشید فراموش کردهاند.
امیرحسینی ــ برگردیم به کارتان در روزنامه اطلاعات. در چه سالی به سرویس خارجی رفتید؟
همایون ــ در اوایل ۳۵/۵۶ بود که من وارد سرویس خارجی و مترجم شدم. در همان سال یک روز نویسنده ستون تفسیر رویدادهای بینالمللی روزنامه ناخوش شده بود و یا به هر حال نیامده بود و من گفتم به جایش مینویسم. تورج فرازمند سردبیر خارجی بود و آن ستون را هر روز مینوشت. من آن مقاله را نوشتم و یادم هست که درباره اندونزی بود و من خیلی از مسائل دنیا آگاه بودم. مقاله خوبی نوشته شد البته بی امضای من، و فرازمند خیلی مرا تشویق کرد ــ برخلاف روش همه روزنامهنگاران، و با بزرگواری استثنائی. گاه و بیگاه که او خسته میشد، چون هر روز مینوشت، من شروع کردم به نوشتن و چند سال بعد مسعودی سرانجام از ترس اینکه اطلاعات را ترک کنم اجازه داد نامم را در پائین مقالات بگذارم و کارم خیلی بالا گرفت. مدتی مترجم و نویسنده ستون تفسیر خارجی بودم و تقریبا دیگر همه تفسیرهای خارجی را من مینوشتم و بعد در سال ۳۷/۵۸ سردبیر خارجی اطلاعات شدم، چون فرازمند رفت و سردبیر خود روزنامه شد. تا ۱۳۴۱/۱۹۶۲ در آن سمت کار میکردم. در بحران سوئز طرف عبدالناصر را گرفتم تا روزی به ساواک احضار شدم و از من بازخواست کردند که از مصریها چقدر میگیرم؟ گفتم آیا فراموش کردهاند که چند بار پول خود آنان را رد کردهام و دست از سرم برداشتند. در آن زمان ساواک به مناسبتهائی به برخی روزنامهنگاران هدایائی میداد. در همان سالها “طبقه جدید“ میلوان جیلاس را ترجمه کردم که در اطلاعات به تدریج چاپ شد.
روزی در سال ۱۳۳۸/۱۹۵۹ به ساواک دعوت شدم. پس از اشاره به فعالیتهای تبلیغاتی کمونیستها در ایران از من دعوت کردند به وین بروم و در جشنواره صلح که شورویها هر سال در جائی برگزار میکردند و هیئتهائی را از همه دنیا میآوردند و یک نمایش استادانه تبلیغاتی کمونیستی در سطح جهانی بود شرکت جویم و نتیجه بررسیهای خود را درگزارشی بنویسم. سفر به خارج همیشه آرزوی من بود و از این دعوت استقبال کردم. بلیت هواپیما و هزینه سفری برای یک هفته در وین به من دادند. یک هفته در آن شهر از برنامههای جشنواره که در سطح بالای فرهنگی و با پیام نیرومند کمونیستی بودند بهره بردم و در گزارشی که نوشتم به درستی پیشبینی کردم که وین آخرین جشنواره خواهد بود زیرا میدیدم که غربیان گروههای بزرگی را فرستاده بودند و آنها با هیئتهای نمایندگی کشورهای کمونیست دوست میشدند و تدبیر شورویها به زیان خودشان تمام میشد.
پس از آن یک ماهی در اتریش و آلمان و فرانسه و بلژیک و سویس و ایتالیا و انگلستان گشتم. در آن تابستان داغ نقشه شهرهای بزرگ اروپا در دست با اتوبوس و مترو و پیاده جاهای دیدنی تاریخی را بازدید کردم. آنهمه نامها را که در کتابها خوانده بودم از نزدیک دیدم؛ تا میدان نبرد واترلو رفتم. روستاها را میدیدم که از نظر آسایش زندگی دستکم از شهرها ندارند. تمدن غربی این تفاوت مهم را از میان برده بود. از فضای تنگ ایران ناگهان به اروپای بی پایان پرتاب شده بودم. خودم را انسان دیگری مییافتم. فضای فکری من همانگاه با فرهنگ غربی پر شده بود ولی زیستن در تمدن اروپائی معنی دیگری داشت. زندگی آن بود که اروپائیان میکردند. ما در ایران تقلید زشت زندگی را در میآوردیم. از آن هنگام بود که به اروپا رسیدن، اروپا را در ژرفایش شناختن، و بر فرهنگ آن تسلط یافتن آرزوی من برای ایران شد. ما هم میتوانستیم مانند آن مردمان زندگی کنیم و پیوسته بیافرینیم. از آن زمان بود که به اندیشه “گردآوری“ رودخانهها افتادم ــ تنها کلکسیونی که در زندگی گردآوردهام. به جستجوی رودهای بزرگ، به ویژه آنها که نامی در تاریخ داشتند میرفتم و در تماشای آنها غرق زندگیهائی که در پیرامون آنها گذشته بود و میگذشت میشدم.
در سال ۱۳۳۹/۱۹۶۰ دعوتی از طرف وزارت خارجه آمریکا آمد. برنامهای برای آشنا شدن کارشناسان و رهبران از کشورهای مختلف با آمریکا داشتند. آمریکا در صدد بود که نفوذش را در جهان بگستراند و میخواست از طریق دعوت افراد مطلع، افرادی که در زمینههای خودشان به جایی رسیده بودند، به آمریکا و گرداندنشان در آن اقیانوس تلاش انسانی این کار را انجام دهد. دوره چهار ماههای بود که دو ماهش را من به عنوان کارشناس، میهمان روزنامهای در ایندیانا بودم. روزنامه خیلی خوبی بود به نام South Bend Tribune روزنامه ولایتی در شهر South Bend در استان ایندیانا که البته شهر دانشگاهی مهمی است. دانشگاه نوتر دام Notre Dame آن در آمریکا خیلی معتبر است. ولی به هر حال روزنامه یک شهر نسبتا کوچک بود که همه چیز داشت و بسیار جامع بود. در آن دو ماه با همه گوشههای زندگی شهر و بخشهای روزنامه آشنا شدم. با خبرنگاران کار میکردم و به حوزههای خبری میرفتم. با سردبیر کار میکردم و مطالب را برای انتشار آماده میکردم. چند مقاله هم از دیدگاه یک ایرانی برایشان نوشتم. کار آموزی خوبی بود.
دو ماه پس از آن در آمریکا با راهآهن از شرق به غرب و جنوب گشتم و جاها و فعالیتهائی را که علاقهمندتر بودم در برنامههایم گنجاندند. یک روز میهمان پایگاه فورت برگ Fort Braggدر کارولینای شمالی بودم و روزی دیگر در یک کوکتل ادبی در نیواورلئان، و شبی دیگر “اپرای سه پولی“ را در نیورک میدیدم. سفرم با مبارزه انتخاباتی ریاست جمهوری ۱۹۶۰ آمریکا بین نیکسون و کندی مصادف بود و من در شهرهایی که مسافرت میکردم کندی و نیکسون هر دو را دیدم. اینها برای مبارزه انتخاباتی آمده بودند. گزارشهائی هم راجع به انتخابات آمریکا نوشتم و از آمریکا به ایران فرستادم ولی در روزنامه چاپ نکردند چون همه سردبیران اطلاعات مثل فرازمند نبودند. وقتی به ایران برگشتم آن مقالات را خودم با تغییراتی چاپ کردم. دیدار از امریکا تکانه فرهنگی مرا کامل کرد. قارهای را دیدم که هر گوشهاش یک موتور پیشرفت بود؛ نخستین تمدن تودهای جهان که فرد عادی جامعه را مرکز همه فعالیتهای عمومی ساخته بود. دمکراسی مشارکتی در کاملترین صورت آن در کنار تسلط پول بر سیاست کار میکرد. سیر توقف ناپذیر جامعه را به سوی آزادی در همه جا میشد دید. امریکا از نظر ظرافت و پیچیدگی و پالودگی یا sophistication به پای اروپا نمیرسید ولی اروپا نمیتوانست در جنبش و نوآوری به گرد آن برسد. یک توده انرژی در ابعاد کیهانی بود. اروپای کهن چارهای نداشت که کم و بیش راه کوبیده شده این ملت جهانی، این تنها کشوری را که بر یک ایده ساخته شده بود، دنبال کند.
پس از امریکا یک دو ماهی باز به جهانگردی پرداختم و از کشورهای اروپائی بیشتری، از جمله اسکاندیناوی، دیدن کردم و تا مصر و لبنان و ترکیه رفتم. در هواپیمائی که مرا به هلسینکی میبرد (فنلاند را چون میهن اصلی دوست روزنامهنگاری بود در برنامه گنجانده بودم) میهمانداران فنلاندی که احتمالا کمتر ایرانی دیده بودند وقتی شنیدند ایرانی هستم گفتند از راه به آن دوری میآئی؟ به آنها گفتم ما همسایهایم و تنها روسیه در میانه افتاده است. از دیدن جاهای تازه سیر نمیشدم. محلههای قدیمی شهرهای اروپای مرکزی و شمالی به من احساس شکلات میدادند، گرم و دلچسب. از اینکه فرصت یافته بودم و درتمدن اروپائی غوتهور میشدم سر از پا نمیشناختم. مانند هر سفری به دنیای غرب به تئاترها و اپراها و موزهها و کنسرتها میرفتم. آنچه را که خوانده بودم از نزدیک تجربه میکردم. هنوز هم در هر برخورد روزانه با گوشهای از این تمدن، از غنا و ظرافت و پیچیدگی و دامنهاش به شگفتی میافتم. انسان تا کجاها میتواند برسد؟
در اطلاعات تا سال۱۳۴۰ به صورت تمام وقت ماندم. در سال ۱۳۴۱/۱۹۶۲ به موسسه انتشارات فرانکلین Franklin Book Programsرفتم. با این توافق که هفتهای سه مقاله برای اطلاعات همچنان بنویسم. پیش از آن “جنگهای صلییی“ را برای آن موسسه ترجمه کرده بودم که گویا دوبار چاپ شد. مدیر موسسه فرانکلین همایون صنعتیزاده بود، یک نمونه کامل کارآفرین، entrepreneure مردی بود با هوش سرشار که به یک نظر موقعیتها را می سنجید و بیشترین بهرهبرداری را میکرد و آن دفتر محلی تهران را نه تنها بزرگترین دفتر آن موسسه بینالمللی کرد بلکه در سالهای پایانیاش که دیگر اتحادیه ناشران امریکا علاقهاش را از دست داده بود دفتر تهران بخشی از هزینههای دفترهای دیگر را در جهان سوم میپرداخت.
صنعتیزاده در صنعت نشر کتاب در ایران مهمترین جایگاه را دارد. او دنیای کوچک کتابفروشهائی را که گاهی کتابهائی هم چاپ میکردند به جهان بزرگ صنعت نشر با ابعادی که شایسته جامعه آن روز ایران بود درآورد. نشر کتاب در ایران به دست او نوساخته شد. موسسه انتشارات فرانکلین برای نخستینبار ویراستاری و طراحی کتاب و کار هنری روی جلد را به صنعت نشر ایران داد و دستمزدهائی به مترجمان پرداخت که دیگران را نیز به پیروی واداشت و انگیزهای شد که مترجمان فاضل به کار پرداختند. صدها و صدها عنوان، عموما از بهترین آثار، از سوی آن موسسه نشر یافت و در اختیار کتابفروشانی قرار گرفت که بخش کوچکتر هزینه را برعهده میگرفتند. صنعتیزاده دریافته بود که موتور صنعت نشر ایران کتابهای درسی است که در آن زمان، در دهه ۳۰/۵۰ به بدترین صورت از نظر ظاهر و محتوی درآمده بودند. بجای کتابهای مرغوب و سطح بالای دبستانی و دبیرستانی رضاشاهی کتابهائی با چاپ و صحافی بد و مطالب گاه سرهم بندی شده و ماهها دیرتر از موقع به دانشاموزان تحویل میشدند. صنعتیزاده با سازمان خدمات اجتماعی شاهدخت اشرف پهلوی قراری گذاشت که طرفهای دیگرش هم وزارت آموزش و پرورش و سازمان برنامه بودند. انحصار چاپ کتابهای درسی به فرانکلین داده شد و هزینههایش را سازمان برنامه داد و به سازمان خدمات اجتماعی هم سهم قابل ملاحظهای داده شد. فرانکلین دربرابر به عهده گرفت که طراحی و صفحهآرائی کتابهای درسی را رایگان انجام دهد.
از آنجا انرژی نا محدود صنعتیزاده یک امپراتوری مطبوعاتی ساخت که همه اجزایش در خدمت فرهنگ ایران بود: برای چاپ آنهمه کتاب درسی، چاپخانه افست با پیشرفتهترین تکنولوژی به مدیریت کارامد جعفر صمیمی و کمکهای فنی و کارشناسی هاگوپ گابریلیان مدیر موسسه بازرگانی فرگاه که نمایندگی مهمترین سازندگان ماشینهای چاپ را داشت، پایهگذاری شد که تا مدتها بهترین چاپخانه جهان از میلان تا توکیو به شمار میرفت. با جعفر صمیمی مدیریت صنعتی امروزین به صنعت چاپ ایران راه یافت و او و گابریلیان با پرورش و کارآموزی صدها تن یک ذخیره فنی برای آن صنعت فراهم آوردند که با شاگردان آن دو هنوز بهترین چاپخانههای ایران را میگردانند.
یک اداره کتابهای درسی به هزینه موسسه انتشارات فرانکلین که نام دفتر تهران بود در وزارت آموزش و پرورش به ریاست جهانگیر شمسآوری تاسیس شد که کتابهای درسی را به پایه پیشرفتهترین کشورها رساند. نخستین دائرهالمعارف فارسی به سرپرستی دکتر غلامحسین مصاحب و پس از مرگ او، دکتر اقصی، انتشار یافت. آن دائرهالمعارف گذشته از ارزش بالای علمیاش و خدمتی که به زبان فارسی کرده است، از نظر چاپ، دقیقترین و فنیترین کتابی است که در فارسی انتشار یافته. شاهنامه بایسنغری با مینیاتورهای شاهکارش در چاپخانه افست و به هزینه موسسه فرانکلین در دوازده رنگ چاپ شد که صنعت چاپ ایران را به جاهائی برد که تا آن زمان نرسیده بود.
من رفتم برای انتشار کتابهای جیبی که یکی از طرحهای فراوانی بود که صنعتیزاده در دست داشت و چند سال نتوانسته بودند انجام بدهند. مجری طرح کتابهای جیبی شدم و این سلسله کتابها را که چاپ خیلی تمیز و حتا لوکس داشت و ترجمهها و نوشتههای خیلی خوب و در سطح بالا، و یک کتابخانه کوچک از روی مدل انتشارات پنگوئین انگلیس بود، شروع کردم. چاپ آنها تنها در چاپخانه افست امکان میداشت.
پیش از انتشار کتابها در تهیههائی که برای توزیع آنها میدیدم سفری به میلان کردم برای گفتگو با موسسه ماندادوریMandadori و تهیه قفسههای فلزی ویژه کتابهای جیبی. قرار بود صنعتیزاده مرا به آنها معرفی کند ولی گویا فراموش کرده بود و من ناشناس وارد آنجا شدم و با مدیر آن بنگاه که یک موسسه بزرگ نشر جهانی است گفتگو کردم. نمیدانم چه بود ولی آنها به من اطمینان کردند و موسسه را به من نشان دادند و اطلاعاتی از آنها درباره روشهای پخش کتابها گرفتم و یک قفسه هم به هزینه خودشان برای من فرستادند که از رویش در ایران بسازیم و من در بازگشت بهای آن و هزینه پستیاش را برایشان حواله کردم. در زندگیم زیاد از دیگران چیزی نخواستهام ولی تجربه ماندادوری در هرجا برایم تکرار شده است.
چندی به انگلیس رفتم. دو سه هفتهای میهمان موسسه پنگوئین بودم به میزبانی سر آلن لین Sir Allen Lane مدیر و بنیادگزارش که مرد بزرگی بود و انتشارات نفیس و سطح بالای جیبی را او به جهان داده است؛ و آنجا با طرز کارشان آشنا شدم. در همان سال به آمریکا رفتم برای گفتگو درباره طرح تازه و آشنا شدن با موسسه فرانکلین و کارهایی که آنجا میکردند. موسسهای غیر انتفاعی بود که اتحادیه ناشران آمریکا پس از جنگ برای کمک به صنعت نشر در جهان سوم از آفریقا تا آسیا تاسیس کرده بود و هزینهاش را نه دولت آمریکا بلکه همین اتحادیه ناشران میداد، در ادامه همان سیاست معرفی آمریکا به جهان. آمریکا تازه آمده بود و میخواست وارد دنیا بشود و از آن انزوای قرن نوزدهم و پنجاه سال اول قرن بیستم در آمده بود. در آن سفر با صنعت نشر آمریکا هم آشنا شدم که اصلا دنیای دیگری است. قبلا با روزنامهنگاری آن آشنا شده بودم، حالا با صنعت نشرش هم آشنائی مییافتم. برگشتم به ایران و آن انتشارات را خیلی گسترش دادیم و آن موسسه دهها کتاب انتشار داد؛ و بعدها به موسسه امیرکبیر فروخته شد. یک کتابفروشی نمونه در تهران در خیابان سعدی بالا درست کردم که به شیوه کتابفروشیهای آمریکایی سازمان داده شده بود و قفسههای متحدالشکل کتاب سفارش داده بودیم. این کتابفروشی را درست کردیم و آنجا کتابهای فارسی و انگلیسی میفروختیم. آن را هم دادند به یکی از کتابفروشان ولی او چندی بعد سرقفلی محلش را به بانک صادرات فروخت و کتابفروشی نمونه از میان رفت. کتابفروشی نمونه خوانندگان و خریداران نمونه میخواهد. کار ما اصولا این بود که شیوههای تازه نشر و توزیع کتاب و کتابفروشی را معرفی بکنیم و بقیهاش را دیگر خود صنعت محلی دنبال کند. این هم کار خوبی بود از ابتکارات صنعتیزاده که در آن دوره به انجام رساندم و این کشید تا سال ۱۳۴۳٫
امیرحسینی ــ سرمایه اولیه این انتشارات، که شما گفتید ما به موسسه امیرکبیرفروختیم یا آن کتابخانه که به کس دیگر واگذار کردیم، مال موسسه فرانکلین بود؟
همایون ــ بله. مال موسسه فرانکلین بود.
امیرحسینی ــ پس در حقیقت موسسه فرانکلین آن را به دیگری فروخت.
همایون ــ بله، منتها اینها همه به نام من بود. چون اجاره محل یا تلفن ــ تلفن آن موقع در ایران خیلی گران بود ــ یا اسباب و اثاثیه، من همه را به نام خودم سفارش داده بودم و خریده بودم، به دفترخانه میرفتم و آنچه را به نام من بود مجانا به خریدار تازه واگذار میکردم، ولی او پولش را به موسسه فرانکلین به صورتی که من وارد نیستم ــ یا یکجا یا در چند قسط ــ بر میگرداند.
امیرحسینی ــ کتابهایی که شما در آنجا منتشر میکردید به انتخاب خودتان بود یا موسسه فرانکلین انتخاب میکرد؟
همایون ــ نه، همه را من انتخاب میکردم .
امیرحسینی ــ بیشترشان هم ترجمه بود.
همایون ــ بله. شاید بیش از شصت درصدش ترجمه از انگلیسی بود ولی کارهای دیگر هم چاپ کردیم. مثلا یکی از اولین انتشارات ما دوره شاهنامه ژول مول بود. یا سیر حکمت در اروپا بود. شماری کتابهای پایهای انتشار دادیم و بعد هم البته ترجمههای زیاد. چندتا هم از کتابهایی که خودم در کودکی خوانده بودم و علاقهمند بودم. از رمان تا علوم انسانی و ادبیات همه را در آن سری چاپ کردم. کارهای روی جلدش را هم سرپرستی میکردم که به پرورش هنری من کمک کرد. خیلی انتشارات پاکیزهای بود. یکی از نخستین گزیدههای شعر نو فارسی، شاید نخستین آنها زیر عنوان نمونههای شعر آزاد از کتابهائی بود که بسیار دوست داشتم و در انتشارات جیبی آمد. شعرهایش را با همکاری حسین سادات دربندی انتخاب کردیم که جوانمرگ شد و مرد با فرهنگ ظریفی بود. مقصودمان از شعر آزاد، شعر نیمائی بود میان شعر کلاسیک و شعر سپید. یکی دیگر از کتابهائی که انتشار دادم “خرمگس“ از یک نویسنده ایتالیائی بود، و چند چاپ شد. داستانی احساساتی از پیکار آزادیخواهانه و ازجان گذشته ایتالیائیان با امپراتوری هابسبورگ. روی جلدش هم تابلوی اعدام مشهور “فرانچسکو گویا“ را گذاشتم که بر جاذبه دراماتیک آن افزود. نمیدانم با آن کتاب، ناخواسته چند صد جوان را به راه نبرد چریکی انداختهام. یک کار دیگرمان ترجمه کتابهائی از سری مشهور چه میدانم که نوعی دائرهالمعارف است از فرانسه بود که دکتر ایرج علیآبادی اداره میکرد.
امیرحسینی ــ تا سال ۱۳۴۳ در موسسه فرانکلین بودید و بعد؟
همایون ــ در آن سال تقریبا به پایان کارم در موسسه فرانکلین رسیده بودم. اختلافاتی پیدا کرده بودم. من هیچوقت مرئوس ایدئالی نبودم. کار کردن با من دشوار نبود ولی برای خودم دشوار میشد. حالا این عیبی است که من دارم. هیچگاه خیلی دوست نداشتم به عنوان مرئوس کار کنم و خوب، شیوه اداره موسسه هم به مذاقم چندان سازگار نمیآمد. به هر حال به اواخرش رسیده بود. در آن اثنا یکباره خبری در روزنامهها و خبرگزاریها منتشرشد که من به عنوان Nieman Fellow انتخاب شدهام. یک سرمایهدار آمریکایی به نامNieman موقوفهای در اختیار دانشگاه هاروارد گذاشته بود و از درآمد این موقوفه هر سال ــ هنوز هم هست ــ پانزده روزنامهنگار آمریکایی و پانزده روزنامهنگار بیرون از آمریکا انتخاب میشوند (در این سالها شمارشان در هر گروه به دوازده تن رسیده است.) روزنامهنگارانی که در سطحهای بالای حرفهشان هستند و اینها یک سال تحصیلی در هاروارد در رشتههایی که خودشان میل دارند درس میخوانند برای اینکه سطح کار مطبوعاتیشان بالا برود. من تا این اواخر تنها ایرانی بودم که به این Fellowship انتخاب شدم.
امیرحسینی ــ کسان دیگری هم هستند؟
همایون ــ بله. شنیدم در سال ۲۰۰۳ دختر یکی از روزنامهنگاران زندانی در ایران صاحب آن بورس شده است. در معرفی من به هاروارد بیل میلر William Green Miller که خود از دانشاموختگان آن دانشگاه بود سهم اساسی داشت و او بود که مرا به بنیاد معرفی کرد. او مدتی در تبریز و اصفهان سرکنسول امریکا بود و در سفارت امریکا مقامی داشت و از ۱۳۴۱/۱۹۶۲ توسط دکتر فریدون مهدوی و دکترحسین مهدوی و هدایت متیندفتری که مدتی با چند نفر دیگر محفلی داشتیم با او آشنا شدم. کارهای ما را دنبال میکرد، شعر میگفت و عقاید لیبرالی داشت. در دوره نیکسون از وزارت خارجه بیرون آمد و در دفتر سناتور فرانک چرچ Frank Church به کار پرداخت و نقش آنها در کاستن اختیارات “سیا“ مشهور است و مدتها متهم بودند که عملیات آن دستگاه را فلج کردهاند.
امیرحسینی ــ فعالیت سندیکائی شما در چه تاریخی بود؟
همایون ــ من از سال ۱۳۴۱ وارد فعالیت سندیکایی شده بودم. کار مطبوعاتیام در اطلاعات بود تا ۱۳۴۲ به همان شیوه که هفتهای سه مقاله مینوشتم. دوستان اطلاعات و مطبوعات دیگر جمع شدند و به من هم گفتند که به آنها بپیوندم و سندیکای نویسندگان و خبرنگاران ایران را درست کنیم. بیش از همه هوشنگ پورشریعتی اصرار داشت. من در این کار تردید داشتم، برای اینکه حقیقتا سطح روزنامهنگاران ایران را خیلی پایین میدیدم و روزنامهنگاری هم کار حرفهای با حد و مرزی نبود و هر کس دو تا مقاله مینوشت روزنامهنگار محسوب میشد. دولت هم حتما در صدد بر میآمد سندیکا را کنترل کند. پیشینه سندیکائی هم در ایران به مداخلات شوروی آغشته بود و جمع اینها به نظرم خیلی طرح درخشانی نمیتوانست بیاید. ولی به هر حال گفتند لازم است و من آن وقت هنوز با اصطلاح جامعه مدنی آشنا نبودم ولی معتقد بودم که جامعه ما باید سازمان یافته بشود. روی تجربهای که در آمریکا پیدا کرده بودم که میدیدم مردم در باشگاهها و سازمانها و گروههای مختلف عضو هستند و مستقل از دولت کارهایی میکنند که ما امروز به آن جامعه مدنی میگوییم. گفتم بسیار خوب و پیوستم، ولی مدیر موسسه اطلاعات آدم بسیار محافظهکاری بود و سخت مخالفت کرد.
امیرحسینی ــ آقای مسعودی؟
همایون ــ آقای عباس مسعودی؛ و من هم سخت در برابرش ایستادم و رهبر این جنبش شدم. یکبار یادم است که در سالن اجتماعات موسسه اطلاعات او صحبت میکرد برای نویسندگان و خبرنگاران اطلاعات، من بعدش میرفتم حرفهای او را رد میکردم و او از عصبانیت رنگش مثل گچ سفید میشد. به هر حال ما به رغم مخالفتهای مسعودی این سندیکا را تشکیل دادیم که نخستین سندیکای مستقلی بود که در دوران محمدرضا شاه تشکیل شد. سندیکاهای وابسته به حزب توده هم دولتی نبودند ولی با شوروی رابطه داشتند. سر انجام مسعودی یک روز مرا به دفترش دعوت کرد و گفت که ادامه همکاری ما غیرممکن است. من هم بدون صحبتی، بدون اینکه ادعای خسارتی، حق و حقوقی چیزی بکنم از اطلاعات بیرون آمدم. کار من در جامعه خیلی بالا گرفت. پیش از آن روزنامهنگاران سه بار برای پایهگذاری چنان سندیکائی کوشیده بودند و هر سه بار به سبب مخالفت مدیران بویژه مسعودی ناکام مانده بودند. من با چالش کردن مستقیم مسعودی آنچه را که غیرممکن به نظر میرسید انجام داده و کامیاب شده بودم. به همین دلیل هم بود که توجه عمومی به آن درجه به مبارزه ما جلب شد.
در انتخابات دوره دوم سندیکا در ۱۳۴۲/۱۹۶۳ با اکثریت زیادی به دبیری آن انتخاب شدم و برنامه گستردهای را برای درآوردنش به یک پایگاه قدرت به اجرا گذاشتم. برای بسیج مالی یک کنسرت با شرکت افتخاری گروهی از خوانندگان مشهور زمان برگزار کردیم که ستارهاش ویگن فراموش نشدنی بود و بلیتهایش را خانم ایرن رازیانس هنرپیشه محبوب در گیشه میفروخت. سالن ورزشگاهی را هم از شهرداری تهران به رایگان گرفتیم. من نخستین سخنرانی خود را دربرابر یک جمع بسیار بزرگ در آنجا ایراد کردم. کار تبلیغاتی بزرگی بود و پول زیادی هم جمع شد که با آن یک صندوق کمک به روزنامهنگاران بیکار شده درست کردیم. (خودم هیچ نگرفتم.) در جریان برگزاری کنسرت و تهیههای آن و میهمانیهای دنبالهاش تجربه کوتاهی با محافل هنری زمان پیدا کردم ولی مجالس تفریح و نوشانوش زیاد به دلم نمیچسبید و زود از آن فضا بیرون آمدم. با دوستانم هم از آنگونه مجالس نداشتیم؛ بحث بود و در میان گذاشتن نتیجه مطالعات و تفکرات. برقراری جایزه پر زرین کار دیگرم بود که تا چندی به بهترینهای روزنامهنگاری هر سال داده شد. مشغول گرفتن امتیازاتی مانند بلیت راهآهن و هواپیمائی رایگان برای روزنامهنگاران بودم که بورس نیمن آمد و خدمتم را در سندیکا نیمه تمام گذاشت.
این مبارزه من و موسسه اطلاعات ابعاد بزرگتری پیدا کرد و توجه بسیاری جلب شد، از مقامات خارجی و سیاستگران داخلی. بعدها وقتی خواستم که روزنامه آیندگان را راه بیندازم فهمیدم اثرش چه اندازه بوده است. همه جا مصاحبه میکردند و خیلی مشهور شدم. دیگر آن موقع در اوج فعالیت روزنامهنگاری بودم و این کمک کرد که به عنوانNieman Fellow انتخاب شوم. من به سبب مقالاتی که در اطلاعات نوشته بودم روزنامهنگار خیلی ناماوری شده بودم. اما مبارزه سندیکایی وضع مرا اصلا بکلی عوض کرده بود. در سال ۴۳/۶۴ هم از اطلاعات بیرون آمدم و هم از موسسه فرانکلین؛ و برای یک سال به هاروارد رفتم و در رشته توسعه سیاسی درس خواندم. توسعه سیاسی آن موقع رشته تازهای بود و تئوریهای Rostow w.w.و Lipset و Lerner و اینها را درس میدادند. راستو و نظریه take off یا “زمین کند“ اقتصادی او بسیار بر من تاثیر گذاشت و سبب شد که قدر استراتژی توسعه رضاشاهی را که در زمان خودش تنها راهکار ممکن بود بیشتر بدانم. البته آن موقع هنری کیسینجر هم کلاسی داشت، تاریخ دیپلماسی درس میداد، راجع به مترنیخ و بیسمارک که چنانکه بعدها نشان داد مرشدان او هستند. خیلی جالب بود و استفاده کردم. گالبرایت Galbreit J.K. اقتصاددان و نویسنده بزرگی بود، که Afluent Society “جامعه توانگر“ او را خوانده بودم. او اقتصاد درس میداد و گرایشهای لیبرال داشت. لیبرال در آمریکا به صورتی، معنایی از سوسیالیست تا سوسیال دموکرات را میدهد در اروپا. ساموئل هانتینگتون روی توسعه سیاسی بویژه نقش ارتش کار میکرد و هر چه گذشته بزرگتر شده است. اینها چند تن از استادان من بودند. ولی من بیشتر روی توسعه سیاسی کار کردم که به نظرم میآمد وقتش در ایران رسیده است. خیلی سال درخشانی در زندگیم بود. بسیار استفاده کردم. از کتاب خواندن و کلاسها برخوردار شدم. فضائی بهشتی بود و افق ذهنیام را گشاده کرد. تا در ماه مه سال ۱۹۶۵ / ۱۳۴۴ سمیناری در هاروارد برگزار شد، درباره توسعه در ایران، توسعه اقتصادی، اجتماعی، سیاسی. من رسالهای نوشتم به نام توسعه سیاسی در ایران. قسمت سیاسیاش را من به عهده گرفته بودم و این رساله به انگلیسی بود و من رساله را مانند همه تکثیر کرده بودم و کنار سالن گذاشته بودم و خودم خلاصهای از آن را بیان کردم. کسانی که میآمدند هر کدام یک نسخه بر میداشتند و میرفتند. ظاهرا از طرف دولت ایران هم، چون موضوع ایران بود و توسعه در ایران، کسی یا کسانی آمده بودند و نسخهای را برداشته بودند و به ایران فرستاده بودند.
بعد از مدتی گشت و گذار در اروپا وقتی از امریکا برگشتم که پای چپم را برای دومین بار عمل جراحی کرده بودم و وقتی به ایران آمدم با چوب زیر بغل حرکت میکردم. در بازگشت تقریبا بلافاصله هم از طرف امیراسدالله علم که وزیر دربار بود و هم از طرف امیرعباس هویدا که نخست وزیر بود توسط صنعتیزاده دعوت شدم که به دیدارشان بروم. علم به صبحانه دعوت کرد که عادتش بود. هویدا به ناهار دعوت کرد که عادتش بود و رفتم. درآن احوال به سندیکا هم برگشتم و یک دوره دیگر به دبیری انتخاب شدم و محلی در خیابان کوشک برای سندیکا گرفتم و اجاره کردیم که خیلی محل آبرومندی بود. آغاز گفتگوها با هویدا در مورد طرح خانهسازی برای اعضای سندیکا آخرین کاری بود که در سندیکا کردم. آن دوره دبیری سندیکا هم نیمهکاره ماند. به محض آنکه مطمئن شدم که امتیاز روزنامه صادر خواهد شد به هیئت مدیره سندیکا گفتم من باید به کار روزنامه برسم و گذشته از این، دیگر کارفرمای مطبوعاتی خواهم شد و بهتر است از دبیری کنار بروم.
امیرحسینی ــ شما در سالهای ۳۹ تا ۴۱ دوره فعالیت دوباره جبهه ملی و حکومت امینی کار سیاسی نمیکردید؟ یعنی در گروهها و حزبهایی که آن زمان بودند به هیچوجه فعالیت سیاسی نکردید؟
همایون ــ از سال ۳۹/۶۰ دوباره وضع ایران عوض شد و شاه که به بنبست خورده بود. برگشت به سوی جبهه ملی. من هم در آن موقع در فرانکلین کار میکردم و رییس فرانکلین خیلی مرد بلند پروازی بود و در محافل سیاسی رفت و آمد داشت و با شاه هم ارتباط برقرار کرده بود. و او هم به میان افتاده بود که راه حلی برای ایران پیدا بشود. وضع بسیار خرابی بود؛ اقتصاد به دلیل سوء استفادههایی که دولت شریف امامی و دیگران کرده بودند؛ سیاست به دلیل بنبست انتخابات تابستانی و زمستانی، که در یکی انتخابات باطل شد و در دیگری همه نمایندگان مجلس استعفا کردند که جلوی شورش عمومی گرفته بشود. به هر حال بنبست کامل و همه سویه بود. شاه با سران جبهه ملی در مذاکره وارد شد و خلیل ملکی هم به دیدار شاه رفت که مشهور است. صنعتیزاده هم نزد شاه رفت و شاه گفت که اشکالی ندارد که عناصر مخالف در حکومت بیایند و صنعتی زاده یک روز آمد به خانه به نظرم دکترحسین مهدوی. من بودم، سیروس غنی بود، فریدون مهدوی بود. به ما پیشنهاد کرد که وارد دولت بشویم که به او پاسخ رد دادیم زیرا فکر میکردیم ما دو سه نفر در آن دریای ناکارائی و بند و بست، حل و نابود خواهیم شد.
ما در آن موقع محفلی داشتیم از سال ۱۳۳۰، دونفر دیگر هم بودند، فضلالله معتمدی و هدایت متیندفتری. پنج شش نفری بودیم. جلسات منظمی داشتیم و با دکترغلامحسین صدیقی هم آشنا شده بودیم و هفتهای دو هفتهای یکبار، یادم هست که هفت هشت بار، به منزلش رفتیم و جلساتی هم با او داشتیم و قرار بود که کنگره جبهه ملی دوم را تشکیل بدهند. و آن موقع روزنامه اطلاعات تحریم شده بود از طرف جبهه ملی و من هم در اطلاعات کار میکردم. برنامهای نوشتم برای جبهه ملی که مقدمهاش دنباله همان مقالاتی بود که خطاب به هواداران جبهه در سال۱۳۳۲ نوشته بودم که جبهه ملی از لحاظ سیاسی فقیر است و یک شعار بیشتر ندارد و اسلحهاش هم دانشگاه تهران است و میباید یک جنبش مردمی بشود در خدمت توسعه ایران. چون مساله من اصلا همیشه مسئله توسعه بود. کاری به چیز دیگری نداشتم. اینها همه در بستر توسعه میگنجید. دمکراسی عبارت بود از توسعه سیاسی و همین طور توسعه اقتصادی. یک طرف نگهداری تمامیت ایران، استقلال ایران، یک طرف هم توسعه. بقیهاش اصلا به نظر من خارج از موضوع میآمد. برنامهای در این زمینه برای جبهه ملی تهیه کردم که در کنگرهشان طرح شود. بردند و نشان دادند. منتها یکی از سران جبهه ملی گفته بود که نباید کسی که در اطلاعات مینویسد اصلا وارد این بحثها بشود. چون اطلاعات را تحریم کرده بودند. به هرحال هیچ اقبالی از آن برنامه که نوشته بودم نشد و من هم دیگر با آنها تماسی نگرفتم. تماسم با صدیقی هم قطع شد. برای اینکه سودی نداشت. دیدم نمیشود. کنگره هم که تشکیل شد دوستان من همان مهدویها، که عمو و برادر زاده بودند ولی همسن، و دیگران به من گفتند که اصلا زمینهای برای هیچ پیشرفتی نیست و همان حرفهاست و همان روحیه است و همانطور هم بود. شاه هم که از جبهه ملی دعوت کرد که قانون اساسی را بپذیرد، یعنی پادشاهی را، و حکومت را تشکیل بدهد آنها زیر بار نرفتند و من بکلی دیگر از جبهه ملی قطع امید کردم و هیچوقت تماسی با ایشان نگرفتم. یک تماس غیررسمی، مدتی با بعضی از عناصر اصلاحگر به اصطلاح نوآور در جبهه ملی برقرار کرده بودم که به جایی نرسید. صدیقی خیلی نظر موافق داشت و خودش هم آدم بسیار خوبی بود، و از لحاظ ادبی و نویسندگی هم با من خیلی نزدیک شده بود. ما مبادلات ادبی به اصطلاح میداشتیم. او در کنار خلیل ملکی دو رهبر سیاسی از دگراندیشان بودند که دلم میخواست با آنها کار کنم. وقتی دقیقتر نگاه میکنم تنها سیاستگرانی از هر طیف بودند که حقیقتا میتوانستم با آنها کار کنم. اصولیترین و سودمندترین سیاستگران آن دوره ایران بودند. اما هیچ فرصتی به آنها داده نشد. (یکی از کارهائی که از آن خشنودم دادن اصطلاح دگراندیش به زبان فارسی است؛ مفهومی بیگانه از سیاست ایران که تازه دارد جا می افتد.) این تمام تماسی بود که من با جریانات سیاسی گرفتم.
امیرحسینی ــ اشاره کردید که روزنامه اطلاعات از سوی جبهه ملی ایران تحریم شده بود. علت این تحریم چه بود؟
همایون ــ تا آنجا که به خاطرم هست چاپ یک مصاحبه بود با کسی که زیاد بر جبهه ملی خوش نیامده بود. و علاوه بر آن در طول حکومت مصدق هم روزنامه کیهان خیلی مصدقیتر جلوه کرده بود تا روزنامه اطلاعات، چون همیشه کیهان به قول آن روزها چپ میزد و سعی میکرد که مواضع پوپولر تری، مردمپسندتری بگیرد. و اطلاعات از طرف بخشی از جبهه ملی ــ نه همه ــ تحریم شد. ولی الان درست یادم نیست که موضوع مصاحبه چه بود. در کشورهائی مانند ما کار سیاست تا اینجاها نیز میتواند کشیده شود.
امیرحسینی ــ برخورد شما به اصلاحات ارضی و اصولا انقلاب سفید چه بود؟
همایون ــ در سال ۱۳۴۰ وقتی که شاه برنامه اصلاحات ارضی را عنوان کرد ارسنجانی وزیر کشاورزی بود. در اواخر پاییز آن سال، اوایل زمستان، این برنامه اعلام شد و من بسیار به موضوع علاقمند شدم. برای اینکه در آن طرح توسعه من، اصلاحات ارضی دقیقا میگنجید و دلیلش هم این بودکه من در نوروز ۱۳۳۸ با دو دوست روزنامهنگار دیگر، دکترمهدی بهرهمند و دکترشاپور زندنیا، سفری به یزد و اصفهان و کرمان و بندرعباس و آن طرفها کردیم و شرایط وحشتناک را دیدیم. یعنی حقیقتا هیچچیز نبود. مسافرخانهها که اصلا قابل تحمل نبود. و من خاطرم هست که مردم شب که به شهری میرسیدند، میرفتند در حمام را میزدند بلکه آن گوشه یک جایی به آنها بدهند برای اینکه نسبتا تمیز بود. ما مجبور بودیم برویم به سربازخانهها بلکه در باشگاه افسران جایی به ما بدهند. در کرمان غلامرضا ازهاری فرمانده لشگر بود و ما با آجودانش تماس گرفتیم و با او دیدار کردیم و مشکل را گفتیم که روزنامهنگار هستیم آمدهایم کرمان. هیچجایی و وسیلهای برای مسافرت ما نیست. محبت کردند و ما را بردند به باشگاه افسران و بعد هم جیپی و رانندهای به ما دادند و ما توانستیم که بازدیدهایمان را آغاز کنیم. میخواستیم به سیرجان و بندرعباس برویم و آنجاها میگشتیم و میهمان واحدهای نظامی بودیم. سفر ما از کرمان تا بندرعباس سه روز کشید چون راه نبود و در بازگشت از بندرعباس اتومبیل ما چپه شد و خوشبختانه آسیبی ندیدیم و آن دومین باری بود که ــ پس از امیرآباد ــ از مرگ میجستم که بعدها نیز بارها خودی نشان داده است تا وعده دیدار واپسین.
در بازگشت از آن سفر یک سلسله مقالات نوشتم، سفرنامه مفصلی نوشتم و در آن از اصلاحات ارضی دفاع کردم که با آن وضع اصلا ایران متوقف خواهد ماند و باید تسلط زمینداران از بین برود. در کرمان بود که دیدم چه خبر است. هنگامی که شاه اصلاحات ارضی را اعلام کرد من با همه قوا به آن برنامه پیوستم و داوطلبانه با خرج خودم یک سفر چند روزه کردم به مراغه که طرح آزمایشی اصلاحات ارضی در آنجا اجرا میشد و سلسله مقالاتی روی اصلاحات ارضی نوشتم. در آن مقالات اصلاحات ارضی موضوع نقش ارتش در توسعه هم مطرح شد که ما باید از ارتش در خدماتی غیر از سربازی هم استفاده کنیم. بویژه در روستاها تا روستاها را پیش ببرند. نوعی پیشنهاد سپاه توسعه در آن مقالات شد. سال ۱۳۴۱ که آمد شاه آن شش ماده انقلاب سفید را طرح کرد که یکیش هم خوشبختانه همان سپاه دانش بود. و سابقه این سپاه دانش هم آن سپاه صلحی بود که کندی در سال ۱۹۶۱ در آمریکا راه انداخته بود و من از او گرفته بودم و این فکر از آنجا برای من پیش آمده بود. و من سراپا پیوستم به آن برنامه اصلاحی پادشاه که به نام انقلاب سفید بود و به نظر من هم انقلاب نبود چون در آن زمان هنوز نمونه انقلاب فرانسه و روسیه را میشناختم. گرچه حالا میبینم که اصلاحات ارضی حقیقتا یک انقلاب بزرگ اجتماعی بود. بقیه مواد نه، جنبه انقلاب نداشت. اصلاحاتی بود کم و بیش اداری ولی آن حقیقتا یک انقلاب اجتماعی بود در کنار برداشتن حجاب از سر زنان در سال ۱۳۱۴ /۱۹۳۵ که رضاشاه کرد. که این دو ایران را برای همیشه دگرگون ساخت و پایههای مدرن شدن و در آوردن ایران را از جهان قرون وسطایی، این دو انقلاب و انقلاب آموزش همگانی و درهم شکستن قدرت خانهای عشایری گذاشتند.
پس از انتشار مقالاتم یک روز از دفتر رئیس ساواک مرا دعوت کردند. به دیدار سرلشگر حسن پاکروان رفتم. گفت مقالات مرا خوانده است و میخواهد ببیند ساواک در شرایط تازه روستاها چه باید بکند؟ من در بخشی از گزارش سفرم نوشته بودم که روستاهای ایران پس از اصلاحات ارضی دگرگونیهای بزرگ خواهند دید و ادارات دولتی میباید برای خدمت به تودهای که آگاهتر خواهد شد و بیشتر خواهد خواست آماده شوند. چنان مرد روشنی را برداشتند و کسی را به جایش گذاشتند که به دشواری چشمش بر نوشتههای چاپی میافتاد.