«

»

Print this نوشته

سال های توخالی در ساعت انقلاب

فصل سوم

 

                  سال های توخالی در ساعت انقلاب

 

   به انقلاب اسلامی از نظرگاه‌های گوناگون نگریسته شده است و برای آن علت‌های گوناگون آورده‌اند. از استبداد و فساد نظام حکومتی تا  انقلاب انتظارات بالاگیرنده، و توسعه شتاب‌آمیز و ناهماهنگ و از هم گسلنده بافت اجتماعی، و پسزنش فرهنگی توده‌های سنتی مذهبی در برابر غربگرائی لگام گسیخته؛ تا بحران مشروعیت رژیمی وابسته به بیگانگان در یک کشور سربلند با مردمی ناسیونالیست که همه درست است؛ ولی در توضیح پیروزی یک جنبش واپسگرای مذهبی در ایران دهه‌های پایانی سده بیستم بس نیست. تقریبا همه کشورهای “جهان سومی“ به درجات کمتر و بیشتر دچار کم‌وکاستی‌های ایران دهه پنجاه/هفتاد بودند و هنوز هستند؛ و بسیاری از آنها زودتر از ایران بایست دچار انقلاب می‌شدند. ایران پادشاهی از نظر شکوفائی اقتصادی و قدرت نظامی و موقعیت نیرومند بین‌المللی از همگنان خود سر بود و نه شکست‌های نظامی مصر و سوریه را تحمل کرد و نه مانند عربستان سعودی سراپا وابسته امریکا بود. حتا از نظر پخش میوه‌های توسعه اقتصادی در میان توده‌های مردم نیز از مانندهای الجزایر و مکزیک و ونزوئلا وضع بهتری داشت.

   آنچه در بحث‌های مربوط به انقلاب کمتر نمودی یافته تفاوت گذاشتن میان موقعیت انقلابی و انقلاب است. نظریه‌های انقلاب همه به موقعیت انقلابی برمی‌گردند: چگونه کشوری در یک موقعیت انقلابی قرار می‌گیرد؟ ولی از موقعیت انقلابی تا خود انقلاب هزار فرسنگ است. از هر صد موقعیت انقلابی یکی هم به انقلاب نمی‌انجامد. اگر جز این می‌بود هر سال در جهان شاهد انقلابی می‌بودیم.

   در ایران سال‌های پایانی محمدرضا شاه، از چهار برابر شدن بهای نفت در اواخر ۱۹۷۳، بسیاری عوامل به فراهم آوردن موقعیت انقلابی کمک می‌کرد. طبقه متوسط ایران که خود فراورده برنامه‌های گسترده اصلاحات دوره پهلوی بود انتظاراتی بالاتر و بالاتر می‌یافت و سهم سزاوار خود را در فرایند تصمیم‌گیری که به گونه‌ای ناسالم در دستهای یک تن تمرکز یافته بود می‌خواست؛ استبداد بر فساد بزرگ دامن می‌زد و فساد بزرگ که گرایش به انحصار می‌داشت استبداد را نیرو می‌بخشید. توده مذهبی از نمایش‌های غربزدگان بهم برآمده بود؛ توسعه شتابان ناهموار بافت سنتی جامعه را از هم می‌گسست ــ که چاره‌ای نیست و می‌باید در جاهائی شکسته و با بهتر از خود جانشین شود ــ ولی بدتر از آن، در هدف‌های خود ناکام شده بود و از بیشترین خوشبختی برای بیشترین مردمان، تا آنجا که در توانائی‌های آن روز ایران می‌بود، بر نمی‌آمد؛ وابستگی به امریکا از نیاز استراتژیک واقعی ایران در می‌گذشت و حضور بیش از اندازه امریکائیان چون خاری در چشم مردم می‌رفت. بحران مشروعیت سال‌ها بودکه پادشاهی را تهدید می‌کرد و نه راه حل‌های نیمه‌کاره از گشودنش برمی‌آمد و نه با پول می‌شد آن را خرید. چنانکه در سال‌های ۷۷-۱۹۷۳  نشان داده شد مشکل، کم‌پولی نبود. گنج بادآورد دلارهای نفتی در آن سال‌ها “آب در کشتی“ بود که به قول مولوی “هلاک کشتی است.“

   اگر خمیرمایه و گوهر یک موقعیت انقلابی بحران مشروعیت و از میان رفتن علت وجودی یک رژیم باشد، چه ناآمادگی حکومت در برآوردن نیازها و خواست‌های مردم و چه ناتوانی در اعمال اقتدار سیاسی ــ تعریف کلاسیک لنین از موقعیت انقلابی: “مردم نخواهند و رژیم نتواند“ ــ چنان موقعیت انقلابی در آن اواخر باز در ایران رخ نموده بود. جامعه ایران و نظام حکومتی، سراپا بحران‌زده و بیمار بود. پس از یک دوره پانزده ساله کامیابی‌های خیره‌کننده در عرصه‌های توسعه اقتصادی و نوسازندگی اجتماعی و سیاست خارجی، فرایند سنگ شدگی رهبری سیاسی به جائی رسیده بودکه دیگر هیچ ابتکار یا حتا واکنش درستی از آن بر نمی‌آمد. در حالی که در دهه چهل / شصت این رهبری سیاسی بود که رویدادها را تغییر می‌داد، در دهه پنجاه / هفتاد سیر رویدادها خود را بر رهبری سیاسی تحمیل می‌کرد که نمی‌توانست یک سیاست را نه تا پایان که تا نیمه راه هم بکشد؛ و البته بیماری کشنده شاه هم بود که همه چیز را بسیار بدتر می‌کرد. محبوبیت شاه که با مشروعیت رژیم یکی شده بود در آن سال‌ها دیگر چنان نبود که مانند گذشته مخالفان را نیز به صف موافقان یا دست‌کم ناراضیان خلع سلاح شده بیاورد. کار به جائی رسیده بود که موافقان نیز به جان آمده بودند. هر گروه دلائل واقعی یا تصوری خود را می‌داشت که خواهان دگرگونی‌های ژرف باشد؛ گروه‌های بسیاری هر دگرگونی را بر وضع موجود ترجیح می‌دادند. در هر جا می‌شد بالا گرفتن بیزاری و کینه‌ای را که به آسانی می‌توانست بر سود شخصی نیز چیره شود دید. چنانکه در اینگونه فضاهای انفجاری عاطفی بسیار پیش می‌آید، کوچک‌ترین ناخرسندی می‌توانست به بدترین رنجش‌ها دامن زند (هنگامی که پرتقال چندی در بازار کمیاب شد واکنش عمومی شهرنشینان و بویژه تهرانی‌ها به توصیه وزیر مربوط که کمتر پرتقال بخورند به مرز طغیان رسید.)

   اینکه مردم، ناراضیان، چه اندازه حق داشتند یا اشتباه کردند و فریب خوردند و پشیمان شدند؛ و اینکه طبقه متوسطی که از شاه دمکراسی می‌خواست خود چه اندازه غیردمکراتیک بود؛ و خطر همیشگی شوروی چه اندازه وابستگی به امریکا را ناگزیر کرده بود؛ و سازمان‌های چپ وابسته به آلمان شرقی و کوبا و یمن جنوبی و لیبی و عراق و سوریه و سازمان آزادیبخش فلسطین (این دوتای آخری از محل کمک‌های قابل ملاحظه مالی که از حکومت ایران می‌گرفتند!) چه اندازه جامعه را رادیکال و از تحول دمکراتیک دور می‌کردند و گرایش‌های “ملی“ و به گفته نویسندگان خارجی “لیبرال“ در دشمنی کور خود با پادشاهی چه اندازه آماده گردن نهادن به سروری اسلام بنیادگرا و انقلابی می‌بودند، موقعیت انقلابی را که در آن سال‌ها پدید آمده بود نفی نمی‌کند. در یک انقلاب لازم نیست فرشتگان بر دیوان بشورند؛ و ویژگی یک موقعیت انقلابی که به انقلاب انجامد معمولا آن است که به زودی از منطق خود عاری می‌شود. بسیاری از آنها که به انقلاب پیوسته‌اند از شکاف میان چشمداشت‌های خود و“دستاورد“هایشان به سرگیجه می‌افتند و چه بسا آرزوی بازگشت به پیش از انقلاب را می‌کنند. از همین روست که انقلاب‌های کامیاب جز استثناهائی در تاریخ جهان نیستند.

   اما اگر تنها ایران در گرماگرم رونق و رفاه بیسابقه بود که در۱۳۵۷ / ۱۹۷۹ از میان همه کشورهای دچار موقعیت انقلابی به انقلاب تسلیم شد (نیکاراگوا اندکی بعد استثنای دیگری بود؛ ولی در نیکاراگوا پیکار مسلحانه بر ضد رژیمی بسیار بی‌اعتبارتر که اسباب مادی دفاع از خود را نداشت به پیروزی رسید؛ در ایران “پنجمین قدرت غیرهسته‌ای جهان“ در شرایط رشگاور رونق و رفاه، بی پیکار مسلحانه مانند برف آب شد.) ناچار می‌باید جستجو درباره علل انقلاب را از تئوری‌های رایج فراتر برد. در آن سال‌ها ده‌ها کشور را می‌شد نشان داد که مشروعیت رژیم از میان رفته بود؛ مردم به مراتب بیش از ایرانیان ناخرسند و حتا به جان آمده بودند؛ وابستگی به بیگانگان و دیکتاتوری از ایران نیز درمی‌گذشت؛ فساد نه  پدیده‌ای در کنار پدیده‌های دیگر، از جمله توسعه شتابان، بلکه عنصر اصلی اقتدار حکومتی می‌بود. کشورهائی را می‌شد نشان داد که فرایند جنائی شدن criminalisation حکومت در آنها به کمال رسیده بود. در همان سال‌ها در فیلیپین و تایلند و کره جنوبی و بسیاری کشورهای امریکای لاتین و اروپای شرقی، رژیم‌های استبدادی فاسدی که ایران آن روزها در برابرشان بهشتی بشمار می‌رفت در یک دهه کوتاه به رژیم‌های کم و بیش دمکراتیک رسیدند.

   یک نگاه به پاره‌ای آمارهای اقتصادی ایران در سال پیش از انقلاب، آمارهائی که برخی از آنها از منابع جمهوری اسلامی است، بهتر نشان می‌دهد که انقلاب اسلامی چه اندازه نامحتمل و حتا باور نکردنی بوده است. در ۱۳۵۶ / ۱۹۷۷ درامد سرانه ملی ایران به بیش از ۲۱۵۰ دلار رسید ــ سی برابر سال ۱۳۲۵ / ۱۹۴۶ ــ بیکاری به ۹/۲ درصد پائین آمده بود و کمبود کارگران ساده و ماهر سبب شده بود که نه تنها مزدها تا پایان در همه بخش‌ها رو به افزایش داشت بلکه یک میلیون “کارگر میهمان“ افغانی و پاکستانی و فیلیپینی و کره جنوبی نیز در ایران کار می‌کردند. در سال‌های ۵۶ ـ ۱۳۵۲ / ۷۷ ـ ۱۹۷۳ رشد متوسط تولید ناخالص ملی ایران ۴/ ۸ درصد بود که سهم رشد متوسط بخش غیرنفتی در آن به ۱۵ درصد می‌رسید. حتا بخش کشاورزی در سال‌های ۵۶ ـ ۱۳۴۹ / ۷۷ ـ ۱۹۷۰بطور متوسط سالی    ۲/۵ درصد رشد می‌کرد که در کشورهای رو به توسعه از بالاترین بود. مهاجرت روستائیان به شهرها دستاویز حملات بسیار به رژیم پادشاهی شده است، ولی در سال‌های میان      ۵۶ ـ ۱۳۳۸/ ۷۷ ـ  ۱۹۵۹ نرخ جابجائی جمعیت به سود شهرها هر سال یک در صد بود که از عموم کشورهای همانند کمتر است. سطح زندگی همه طبقات اجتماعی در سال‌های پیش از انقلاب بالا می‌رفت.(۱)

   حتا چالش اسلام انقلابی نیز در دهه‌های هفتاد تا نود به ایران محدود نبوده است. از اندونزی تا خلیج فارس، از ترکیه تا الجزایر، حکومت‌ها توانستند هر کدام به شیوه خود آن را مهار کنند. هم امروز بیشتر ۱۹۲ کشور عضو سازمان ملل‌متحد با موقعیت انقلابی دست به گریبان‌اند ــ هر کدام مصداق چند تئوری انقلاب ــ  و در هیچ یک از آنها احتمال انقلابی که سرتاسر جامعه و ساختار قدرت را زیر و رو کند، آنهم از نوع واپسگرای ایران، نمی‌رود.

    تلاش‌های نظریه‌سازان چپ (با دلالت گسترده و ناروشنی که “چپ و راست“ در فرهنگ سیاسی ایران دارند می‌توان برای آسان شدن کار در اینجا اصطلاح پهلوی‌ستیز را بجای چپ بکار برد) برای پیونداندن انقلاب به ۲۸ مرداد در هیچ بررسی جدی‌تر انقلاب اسلامی در این بیست ساله بازتابی نیافته است و به عرصه تبلیغات محدود مانده است. با همه تاثیرات زیانبار ۲۸ مرداد بر سیاست ایران، باز این پرسش‌ها بی‌پاسخ می‌ماند که چرا انقلاب اسلامی، در همه آن بیست و پنج سال و زمان‌هائی که رژیم پادشاهی در اوضاعی به مراتب بدتر به نظر می‌رسید صبر کرد؟ و اگر ۲۸ مرداد در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ به خمینی پیروزی بخشید چرا در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ پیروزی را از او دریغ داشت؟ و چرا  گواتمالا که رئیس جمهوری آن در همان زمان‌ها با یک کودتای تمام‌عیار نظامی امریکائی بی‌هیچ مولفه مردمی، و نه برکناری نخست‌وزیر از سوی پادشاهی که اختیار قانونی داشت، سرنگون شد هنوز دچار انقلاب اسلامی یا هر انقلاب دیگری نشده است؟ آربنز ضد امپریالیست در گواتمالا از مصدق در ایران کمتر محبوب نبود.

   انقلاب اسلامی مانند هر انقلاب دیگر، پدیده‌ای بسیار پیچیده‌تر از آن است که بدین گونه ساده شود. برای یافتن چرائی و چگونگی پیروزی انقلاب می‌باید دلائلی یافت که در همه موقعیت‌های انقلابی درست درآمده‌اند. اینگونه دست‌وپازدن‌های تبلیغاتی، مانند تئوری‌های توطئه دست در کاران رژیم پیشین و محافل سلطنت‌طلب که رواج بسیار بیشتری یافته است، نمی‌گذارد مردم ما درس‌های درست را از تاریخ بگیرند و فرهنگ سیاسی خود را پیش ببرند.

   چنانکه لنین نخستین‌بار نشان داد موقعیت انقلابی لزوما به انقلاب نمی‌انجامد و برای آن شرط‌هائی لازم است ــ در واقع جز موارد کمیاب به انقلاب نمی‌انجامد؛ و از همین روست که تاریخ، سراسر از موقعیت‌های انقلابی پوشیده است و تنها گاهگاه می‌توان به انقلاب برخورد. در تحلیل لنین یک حزب انقلابی و کادرهای آن ــ این روزها جایگزین یا آلترناتیو بجای آن بکار می‌رود ــ سهم تعیین کننده می‌داشت. او بیشتر به خود و حزبش و موقعیت روسیه می‌اندیشید و هنوز در “واگن مهر و موم شده“ آلمان‌ها ننشسته بود که به سهم بسیار مهم‌تر حکومت‌ها در پیروزی انقلاب توجه بیشتر کند، و ایدئولوژی اراده گرایانه و اعتقادش به ضرورت تاریخی (جبری) انقلاب نیازی به چنان بررسی‌ها نمی‌گذاشت. لنین کتابش را مدت‌ها پیش از پیروزی انقلابیان روس بر رژیم تزاری و پیش از کودتائی که بلشویک‌ها در آن حکومت کرنسکی را برانداختند نوشته بود و البته پدیده شگفتاور انقلاب اسلامی شاه و ملت، و نقش فعال و، در آن اواخر، مشتاق دستگاه حکومت شاهنشاهی را در آن، نه می‌توانست پیش‌بینی و نه باورکند. او به ضرورت اداره انقلاب، که بی آن به پیروزی نمی‌رسد باور داشت و به آسانی می‌توانست روی دیگر استدلال خود را نیز بپذیرد ــ اگر انقلاب به اداره نیاز دارد جلوگیری از آن نیز با اداره بحران ممکن است.

   اما انقلاب بیش از آنکه پیروزی نیروهای انقلابی باشد شکست دستگاه حکومتی در برابر آن نیروهاست. فراوانی موقعیت‌های انقلابی که به انقلاب نینجامیده است و رژیم‌هائی که از لبه پرتگاه‌های خطرناک‌تر و “اجتناب ناپذیر“تر از ایران در آن سال بداختر به کناری کشیده‌اند چنین حکمی را ثابت می‌کند. در اینجا بحث ارزشداوری و نگهداری رژیم‌ها در برابر انقلاب و مقایسه هزینه‌های هر یک ــ نگهداری رژیم یا تسلیم شدن به انقلاب ــ در میان نیست (در ایران هزینه تسلیم شدن به ابعاد نجومی رسید و همچنان رو به بالاست.) حکومت‌ها چه بسا می‌باید دگرگون یا واژگون شوند ولی انقلاب و عوامل پیروزی آن مقوله دیگری است.

   پس از یک انقلاب همیشه می‌توان علل فراوان برای آن آورد. ولی آنچه پس از یک رویداد “جبری“ می‌نماید ــ به گفته برگسون “جبر ناظر به گذشته“ ــ پیش از آن به هیچ روی مسلم نمی‌بوده است. تنها پس از پیروزی انقلاب است که موقعیت انقلابی پیش از آن اهمیت تعیین کننده پیدا می‌کند و همه نگاه‌ها را به خود می‌کشد. جبر ناظر به گذشته در آن هنگام است که مصداق می‌یابد. پیش از انقلاب اسلامی ناظرانی بودند که سرنگونی رژیم پادشاهی را می‌دیدند. وزیر دربار شاهنشاهی وصیت کرده بود که یادداشت‌های روزانه‌اش را چند سال پس از برچیده شدن سلسله پهلوی انتشار دهند. ولی او هرگز نمی‌توانست آنچه را که آمد باور کند. نماینده سیاسی اسرائیل در گزارشی همین پیش‌بینی را کرده بود ولی در انقلاب همانگونه غافلگیر شد که هر سفیر دیگری.

   با بحث‌های مربوط به نقش شخصیت در تاریخ همه آشنائی دارند. کمترین تاکید را بر نقش شخصیت‌ها مارکسیست ـ لنینیست‌ها کرده‌اند. اما در کشورهای کمونیستی بوده است که کیش شخصیت به دل بهمزننده‌ترین و مبالغه‌آمیزترین صورت خود رسید. خود همین تناقض بس است که استدلال‌های آنان به سود واقعیات عینی به کناری زده شود. انقلاب اسلامی تنها با ترکیب محمدرضاشاه در برابر خمینی تصور کردنی است. هر کدام آنها یک سال پیش از انقلاب مرده بودند سرتاسر تاریخ دو سه دهه گذشته چیز دیگری می‌شد. به همین ترتیب رفتار هر یک از آنها در شش ماهه تابستان تا زمستان ۱۳۵۷ / ۷۹ ـ ۱۹۷۸ تعیین کننده می‌بود. شاه مصمم و پرطاقت در برابر خمینی سست‌عنصر ــ حتا در برابر خمینی به همان گونه که می‌بود: تزلزل‌ناپذیر و با استادی تاکتیکی ــ شکست نمی‌خورد. او ورق‌های بسیار می‌داشت، اگر آنها را به سود دشمنش بازی نمی‌کرد.

   در ایران ۱۳۵۷ حزب “پیشتاز“ یا نیروی جایگزین به صورت یک رهبر فرهمند سیاسی و مذهبی ــ که بیشتر فرهمندیش را از سستی‌ها و ندانم‌کاری‌های هماوردش می‌گرفت ــ و شبکه گسترده مسجدها و تکیه‌ها و هیئت‌های مذهبی و حسینیه‌ها و انجمن‌های گوناگون دینی (آموزشگاه‌های اسلامی، صندوق‌های قرض‌الحسنه…) که در پانزده ساله پس از خرداد ۱۳۴۲ / ۱۹۶۳ به خوبی سازمان داده شده بود و نمایندگان بانفوذش در همه‌جا از جمله نهادهای حکومتی و وابسته به دربار حضور داشتند در کار بود. سهم خود حکومت نیز که گام به گام با رهبری انقلابی راه آمد در پیروزی انقلاب از هرچه در تاریخ شناخته است درگذشت.

   هرگز نمی‌توان انقلابی را نشان داد که مانند انقلاب اسلامی (که آن نیز یگانه مانده است و به نظر نمی‌رسد بخت پیروزی در هیچ کشور اسلامی دیگر داشته باشد) از همکاری و یاری دستگاه حکومتی، از بالاترین مقامات سیاسی و ارتشی برخوردار بوده باشد. آنچه در زمینه‌های اصلی پیروزی نیروهای انقلابی لازم می‌بود خود دستگاه حکومتی برایشان انجام داد ــ از سست کردن اراده دفاع پشتیبانان فراوان رژیم، و تیزکردن اشتهای انقلابیانی که با هر واکنش حکومت نیروی تازه‌ای می‌گرفتند؛ و راندن موافقان به خیل بیطرفان و بیطرفان به مخالفان و مخالفان به دشمنان؛ از بستن هر راهی مگر راه گریز. هیچ انقلاب دیگری نیز در تاریخ چنان غنیمت‌هائی از خزانه پروپیمان و دستگاه اداری آماده و نیروی نظامی بسیجیده به چنگ نیاورد؛ همچنانکه پیروزمندان هیچ انقلاب دیگری از کامیابی خود چندان غافلگیر نشدند.

   در انقلاب‌های دیگر نیز بخش‌هائی از گروه فرمانروا از سر فرصت‌طلبی به انقلابیان مهاجر پیوستند. در انقلاب اسلامی، گروه فرمانروای ایران در یک مهاجرت جمعی به اردوی دشمن رفت و خدمات و پول‌های خود را عرضه کرد. آنها که در پیکار و ایستادگی در برابر نیروهای انقلابی پابرجا ماندند اقلیتی بیش نبودند. درباره اشرافیت فرانسه انقلابی گفته‌اند که از بیش از آن برنیامد که گردن خود را با وقار و ظرافت زیر گیوتین نهاد. “اشرافیت“ ایران پادشاهی ــ سرامدان سیاسی و مالی و نظامی ــ از چیزی بیش از آن برنیامد که گردن خود را با نه چندان وقار و ظرافت در پیشگاه خمینی خم کرد (بسیاری از آن گردن‌ها با اینهمه زده شد، و بیشتری از خوشبخت‌ترانشان جانی در تبعید بدر بردند.) از بقایای آن اشرافیت هنوز کسانی سر بر آستان آخوندها می‌نهند. اینان هم از این بیش برنیامده‌اند.

   انقلاب اسلامی را سرانش ــ در تعمدی که به زشت کردن هر چیز از جمله زبان دارند ــ “انقلاب مستضعفان“ نامیدند ولی این طبقه متوسط بود که نیروی اصلی انقلابی بشمار می‌رفت. انقلاب در کشوری روی نداد که سیاست یا ساختار طبقاتی چنان جامعه را به سنگ شدگی کشانده باشد که جز از هم پاشاندن آن راهی برای نیروهای ترقیخواه نماند. ایران دست‌کم از پایان ساسانیان هرگز یک جامعه طبقات بسته نبوده است. با همه استبداد حکومتی در ایران و بسته بودن ساختار قدرت ــ که اتفاقا از دو سالی پیش از انقلاب آغاز به گشایش کرده بود، دگرگونی اساسی نیاز به انقلاب نمی‌داشت. همه آن ساختار بر وجود پادشاه ایستاده بود و او، چنانکه در عمل نشان داده شد و پیش از آن نیز بارها نشان داده بود در هر بحران جدی گرایش به تسلیم می‌داشت ــ  دوبار در ۱۳۳۲/ ۱۹۵۳ و ۱۳۵۷/ ۱۹۷۹ در میانه بحران ایران را ترک کرد و سه بار نیز در ۱۳۳۱/ ۱۹۵۲ و ۱۳۴۰ / ۱۹۶۱و ۱۳۴۲ / ۱۹۶۳ آماده ترک کشتی توفانزده می‌بود ــ و چنانکه پیش آمد اصلا خودش هم دو سه سالی بیشتر نمی‌پائید. نیروهای آزادی و ترقی در ایران نیازی به چنان انقلابی نمی‌داشتند و در واقع انقلاب بیشتر بر ضد آنان درگرفت ــ و با شرکت عمومشان. ولی آیا در آن سال‌ها می‌شد از نیروهای آزادی و ترقی در ایران، نیروهائی که در شمار آیند، سخن گفت؟

   انقلاب در جامعه‌ای روی داد که در آن اصلاحات ارضی شده بود و کارگران در سود و مالکیت کارخانه‌ها سهیم می‌شدند؛ جامعه‌ای با درجه بالای تحرک اجتماعی بود و این ویژگی، خود یکی از عواملی شد که به پیروزی آسان انقلاب کمک کرد. نیروئی در برابر نبود که با جنبش انقلابی ناسازگاری مرگ و زندگی احساس کند و به هر بها بایستد. لایه‌های بالای اجتماعی به همان آسانی با انقلاب کنار آمدند که روشنفکران آزادیخواه و مترقی به تعریف آن روزها، زیرا چنان ریشه‌های ژرفی در وضع موجود ندوانده بودند. ما هنگامی که از طبقه ممتاز جامعه ایران سخن می‌گوئیم فراموش می‌کنیم که عمر امتیازات طبقاتی آنان در بیشتر موارد به دو سه نسل نمی‌رسید. ارتباط میان طبقات و لایه‌های اجتماعی ایران چنان گسترده بود، و هست، که انقلاب اجتماعی را نامربوط می‌ساخت.

   انقلاب اسلامی یک انقلاب سیاسی و ایدئولوژیک بود و ورشکستگی همه سویه سیاسی و ایدئولوژیک آن نسل را به نمایش گذاشت. با آنکه در مراحل پایانی، هنگامی که پادشاه برای هیچ کس که به صلاح شخصی خود می‌اندیشید چاره‌ای جز پیوستن به نیروهای انقلابی نگذاشت، بیشتر شهرنشینان بدان پیوستند، انقلاب کار گروه‌های ایدئولوژیک بود که طرح‌های پیش اندیشیده خود را می‌خواستند به اجرا گذارند. البته خودشان نیز به زودی دریافتند که در آن طرح‌ها اندیشه چندانی هم نرفته بود. توده‌های مردم کمبودها و شکایات فراوان داشتند ولی بی انقلاب هم می‌شد به جبران آنها برخاست و انقلاب اگر کاری کرد بر آن کمبودها و شکایات بسیار افزود.

   ایران پیش از ۱۳۵۷ / ۱۹۷۸ اتفاقا نمونه کامل یک نظام سیاسی نیازمند و مستعد اصلاحات بود و اصلاح‌طلبان بی‌دشواری‌های کمرشکن و با مهارت سیاسی و شکیبائی می‌توانستند ایران را به سوی یک جامعه عادی امروزی ببرند. آنچه در ۱۳۵۷ کم بود بینش نظری و شکیبائی و مهارت سیاسی می‌بود. آن اندکی هم که از مهارت سیاسی لازم آمد از سوی آخوند‌هائی بود که با سرامدان فکری ایران همان رفتار پامنبری‌های مجالس عزاداری را کردند و آنان را سینه‌زنان به دنبال خود روانه ساختند.

   اگر ایران نیازمند انقلاب می‌بود انقلاب اسلامی به ناچار بایست ساخت جامعه را زیر و رو کرده باشد. اما این انقلاب ساخت‌ها و روابط پیش از خود را نگهداشته است و بر همان بستر می‌رود. گروهی آمد و جای گروهی دیگر را گرفت و همه چیز را بهم زد و بدتر کرد. حتا سهم ایدئولوژی که در انقلاب آنچنان برجستگی داشت در عمل به تحمیل حجاب و رواج صیغه و دست و پا بریدن و دیه و قصاص و شلاق زدن و سنگسار محدود شد. انقلاب نالازم اسلامی نوآوری ایدئولوژیک هم نداشت. پس از ویران کردن آنچه به میراث بردند باز کوشیدند با ظرافت زاغی که روش کبکش آرزوست به همان شیوه‌ها و طرز تفکرها و برنامه‌های پیش از انقلاب برگردند و دو سه سالی برنیامد که گفتمان سیاسی ایران باز توسعه و تجدد و ناسیونالیسم ایرانی، و آزادی شد.

   پیروزی بی‌دردسر انقلاب، انقلابیان را نیز به شگفت افکند. ولی شگفتی در آن نبود. بر سر رهبری انقلاب سه تن سخت در رقابت بودند. نخست شاه که پیش از خود خمینی هم پیام آن را شنید و خواهش کرد که اجازه یابد خودش آن را به انجام رساند، و چون اجازه نیافت هرچه در توان داشت در آسان کردن کار انقلابیان انجام داد. دوم بختیار که برنامه دولتش را از روی اعلامیه‌های گروه‌های انقلابی برگرفت و به تندی هرچه می‌خواستند به اجرا گذاشت و در این مانده بود که چرا او را پس می‌زنند؟ جای سوم برای خمینی می‌ماند که بیشترین مشکلش رقابت با دو رهبر دیگر انقلاب می‌بود.

   در برابر سیلاب انقلابی کسی نبود که مقاومتی را رهبری و حتا نمایندگی کند. در آن فضای سوررئال، گروه‌ها و لایه‌های گوناگون اجتماعی سرگردان بودند که از کدام رهبر انقلاب پیروی کنند و جدی‌ترین پشتیبانان نظام پادشاهی نمی‌دانستند از کدام رهبر انقلاب بیشتر بترسند؟ در آن شش ماهه گروه کوچکی از آنان به زندان خودی افتادند که سرنخ لازم را به دیگران داد؛ بیشتری گریختند و گروه بزرگی نیز از همان پاریس به خمینی سر فرود آوردند. با صلابت‌ترینشان در امریکای کارتری به دنبال رهبری می‌گشتند که هرچه از شناخت جهان کم داشت با بی‌تصمیمی و ندانم‌کاری جبران می‌کرد. ایران شاهنشاهی با آنهمه قدرت در شش ‌ماهه از تابستان تا زمستان ۱۳۵۷ سرنگون شد، و نه مانند فرانسه ۱۷۸۹ خزانه‌اش در جنگ هفت ساله و جنگ استقلال امریکا تهی شده بود و نه مانند روسیه ۱۹۱۷ با شکست در جنگ از هم پاشیده بود. در ۱۹۷۹ کشوری دست نخورده را در سینی زرین به انقلابیان ناباور تقدیم کردند. گنجینه‌ای که به تاراج آنان درآمد چنان شگرف بود که هنوز پس از سه دهه غارت و بدی حکومت و جنگ خارجی، ایران را برسرپا نگهداشته است.

   انقلاب اسلامی را کسانی می‌کوشند به انقلاب بهمن باز بنامند. این نامگذاری دوباره ممکن است به آسودگی وجدان آنان کمک کند ــ پس از همه اینها آنان انقلاب اسلامی نکرده‌اند ــ  ولی همه معنی و اهمیت انقلاب را از آن می‌گیرد؛ مانند آن است که انقلاب مشروطه را انقلاب مرداد بنامند. ویژگی انقلاب در ماه پیروزی آن نبود؛ در ایدئولوژی و ترکیب رهبری آن بود که هنوز مساله کنونی ایران است. این انقلاب فریب بزرگی برای بسیاری از دست در کاران و پیوستگان رمه‌وارش بوده است و نمی‌باید گذاشت فریب پایدار بماند. پیش از خمینی کسان دیگری پرچم مبارزه با شاه را در همان روزها بلند کردند. به دنبال پیروزی کارتر در انتخابات ۱۹۷۶ رهبران “لیبرال“ نامه‌هائی به نخست‌وزیر هویدا و شاه نوشتند و تظاهرات کوچکی نزدیک تهران سازمان دادند و البته هیچ قصد انقلاب نمی‌داشتند؛ خواست‌ها محدود به اجرای قانون اساسی بود. چپگرایان نیز شب‌های شعر برگزار کردند که با همه تند و تیزی خود برد آن به حداکثری بود که شب‌های شعر می‌تواند داشته باشد.

   این حرکت‌ها تاثیر خود را داشت و خمینی نیز پس از انتشار آن نامه‌ها به هوادارانش پیغام فرستاد که اکنون که کسی کاری به نویسندگان نامه‌ها ندارد چرا نمی‌جنبند؟ اما آنچه اهمیت دارد پیروی بی‌فاصله و با همه دل رهبران جنبش ضد پادشاهی از رهبری مذهبی بود. تماس‌هائی که پس از ۱۳۴۲ / ۱۹۶۳ از سوی چپ و راست طیف مخالف شاه با خمینی و دستیارانش برقرار بود در آن هنگام اثر خود را آشکار کرد. با پادرمیانی قاطع نهضت آزادی که در بیش از یک سال بعدی نقشی جز واگذاری قدرت به آخوندهای آشکارا ناآماده و نگران بزرگی کار نداشت، از همان نخستین تظاهرات بزرگ انقلاب در تهران در روز فطر در نخستین روزهای حکومت شریف امامی هزاران تن از سرامدان جامعه روشنفکری و طبقه متوسط ایران در نمایشی که بیش از جنبه نمادین داشت پشت ‌سر آخوندها نماز خواندند و احتمالا بیشترشان نماز بلد نبودند. شعار حکومت اسلامی پس از آزادی و استقلال همان روز داده شد و دیگر از علم‌های تظاهرات انقلابی پائین نیامد (پس از چند هفته کژومژ رفتن حکومت پادشاهی، حکومت اسلامی جایش را به جمهوری اسلامی داد.)

   انقلابیان گوناگون هر کدام برای پس از پیروزی خیال‌های خود را در سر می‌پختند ولی این خمینی بود که در پنج شش ماهه پس از تظاهرات فطر و دوران برخاستن گردباد انقلابی، رهبر بیچون و چرای انقلابیان بود و تا رسیدن بختیار به نخست‌وزیری ــ و نه پیش از آن ــ یک صدای مخالف او از صف ناهمگون دشمنان و مخالفان پادشاه، شنیده نشد. سازمان دادن مبارزه انقلابی نیز در دست آخوندها و هیئت‌های مذهبی و در بافتار context نمادهای مذهبی ــ مراسم چهلم کشتگان تظاهرات، روزهای عزاداری و مقدس شیعه و بیش از همه تاسوعا و عاشورا ــ بود و گروه‌های چریکی و “ملیون“ بیش از دستیارانی برای آنان نبودند.

   آگاهی بر این جزئیات که برای کسانی ناخوشایند و فراموش کردنی است به جامعه ما کمک کرده است که از این انقلاب به خود آید و برای پس از آن آماده شود. چنگ زدن در افسانه انقلاب شکوهمند آزادیبخش و سودای باطل به راه درست آوردن انقلاب “منحرف شده“ و دفاع از ارزش‌های آن، و رهانیدن انقلاب “خیانت شده“ فریب را تا مدت‌ها پیگیر کرد و هنوز برای گروه تحلیل رونده‌ای می‌کند. کمترین اثر آن، دور کردن بخش‌هائی از جامعه از جریان اصلی مبارزه با انقلاب اسلامی و ارزش‌های آن بوده است و از آن بدتر، کشاندن گروه‌هائی از مخالفان به راه همکاری و گفت و شنود با جمهوری اسلامی بر پایه زمینه‌ها و ارزش‌های مشترک و پیشینه همکاری.

   سهم بزرگ نیروهای بیگانه ــ جز کمک‌هایشان به سازمان‌های چریکی ــ در تاثیری بود که بر رفتار رهبری سیاسی و دستگاه حکومتی و سرتاسر طبقه سیاسی ایران، شامل مخالفان رژیم، داشتند. همچنانکه بیست و پنج سال پیش از آن، دولت‌های امریکا و انگلیس با کمترینه درگیری مستقیم، رهبری سیاسی و نظامی را بر راهی که رفت انداختند. در ۱۳۵۷ رفتار دودلانه و اظهارات دوپهلو و متناقض مقامات امریکائی که در یک حکومت عاجز هر کدام ساز خود را می‌زدند، پادشاهی را که از نشانه‌های واقعی یا تصوری مخالفت انگلستان به نومیدی فلج کننده افتاده بود، پاک درهم شکست و نیروهای انقلابی را جرات داد که به میدان آیند.

   نظریه‌های توطئه بیگانگان را می‌باید گذاشت که تریاک معنوی و خوراک روحی ایرانیان بیشماری باشد که همچنان نمی‌توانند مسئولیت آنچه را که کرده یا نکرده‌اند بر دوش گیرند. انگیزه‌هائی که در این نظریه‌ها به بیگانگان نسبت می‌دهند برای به کرسی نشاندن فرضیاتی است که پیشاپیش مسلم دانسته شده است: ایران داشت ژاپن دومی می‌شد و غربیان ترسیدند (نه ژاپن را می‌شناسند نه ایران آن روز را؛) ایران داشت به دامن کمونیسم می‌افتاد و با کمربند سبز نگهش داشتند؛ (چگونه می‌توان هم ژاپن دومی بود و هم نیکاراگوای دومی؟) ایران می‌خواست صاحب اختیار نفت خود باشد و بهای نفت را بالا ببرد و هفت خواهران نفتی توطئه کردند (این هر دو در همه جا حاصل شد و انقلاب اسلامی در دومی سهم عمده داشت و بهای نفت را از بشگه‌ای دوازده دلار پیش از انقلاب به سه برابر رساند؛) می‌خواستند ایران را واپس‌مانده نگه دارند و کالا و اسلحه به کشورهای منطقه بفروشند (پیش از انقلاب ایران بزرگ‌ترین واردکننده اسلحه و کالای غربی بود و خلیج فارس چه پیش و چه پس از انقلاب بزرگ‌ترین بازار اسلحه جهانی و وارد کننده همه گونه کالاهای غربی بود و هست.) از همه گذشته، انگیزه به خودی خود چیزی را ثابت نمی‌کند. اما این نیز پرسیدنی است که با سطح  اخلاقی و ظرفیت انتلکتوئل تقریبا همه رهبرانی که در شش ماهه انفجار انقلابی، سرنوشت رژیم پادشاهی را در دست‌های لرزان خود داشتند برای سرنگون کردن چنان رژیمی آیا اصلا نیازی به توطئه‌های دور و دراز و همرای شدن خاور و باختر و سرمایه‌داری و کمونیسم و شرکت‌های نفتی و سازمان‌های تروریستی بین‌المللی می‌بود؟

   با اینهمه با توجه به روانشناسی ایرانیان و ناتوانی مرگ‌آسای رهبری سیاسی ایران در آن سال که به تلنگری فروافتاد، بیگانگان سهمی اندازه نگرفتنی در فاجعه‌ای داشتند که دامن خودشان را نیز گرفت و هنوز رهایشان نمی‌کند. امریکائیان بویژه نمایشی باورنکردنی برای یک ابرقدرت از ناآگاهی و کوته‌بینی و آماتوریسم محض دادند که سال‌ها بعد در بحرانی دیگر باز رخ نمود. در الجزایر همان سیاست کج‌دار و مریز، همان آمادگی ساده‌لوحانه برای کنار آمدن با اسلامی‌های بنیادگرا، همان دفاع از صورت ظاهر دمکراسی در اوضاع و احوالی که زیر پاگذاشتن دمکراسی زمینه مشترک هر دو سوی کشاکش مرگ و زندگی بود، داشت کار آن کشور را به سرنگونی در گودال مار یک جمهوری اسلامی دیگر، خونریزتر از هرچه پیش از آن آمده بود، می‌کشانید.

   اگر ارتش و بخش سازمان نیافته طبقه متوسط ــ آنها که به احزاب ورشکسته پشت کرده بودند ــ بلوف خونین اسلامی‌ها را نگرفته بودند الجزایر به روز بدتر از ایران می‌افتاد. رهبری سیاسی در الجزایر به خواست امریکا که بسیار صریح‌تر از ایران ۱۳۵۷ اعلام شد اعتنائی نکرد و کشور را از تسلط اسلامیان رهانید و اکنون اندک اندک از راه‌های دمکراتیک‌تر دارد از ترور اسلامی‌ها نیز می‌رهاند. در ایران چشم به دهان امریکا دوختند و همه چیز را با خود نابود کردند.

* * *

   یک شگفتی دیگر انقلاب اسلامی در آن است که هفت دهه پس از انقلاب مشروطه روی داد ــ در میان مردمی که هفت دهه پیش از آن انقلاب تجدد ایران را برپا کرده بودند. این دو انقلاب در یک سده و در یک کشور طبعا مقایسه‌هائی را پیش می‌آورد.

    انقلاب‌ها را بیهوده چرخشگاه (turning opint، نقطه عطف) و آغازگر دوره‌های تاریخی نمی‌دانند؛ انقلاب برخاسته از دگرگونی ذهنی یک جامعه است و با خود دگرگونی‌های بزرگ می‌آورد. ادبیات انقلابی در دو سه قرن گذشته یک کیش انقلاب پدید آورده است که حتا محمدرضا شاه نیز برنامه اصلاحات اجتماعی خود را که در صورت نخستینی‌اش شگرف و آزاد از ترفندهای روابط عمومی بود انقلاب سفید نامید. ولی در انقلاب همچنانکه هر پدیده تاریخی دیگر هیچ تقدسی نیست ــ در تحلیل آخر در چه هست؟ ــ انقلاب می‌تواند بد یا خوب، بجا یا گمراه، لازم یا نالازم باشد؛ می‌تواند موفق یا ناموفق ـ حتا در هدف‌های خودش باشد. از انقلاب فرانسه که نخستین انقلاب آرمانشهری utopian مدرن بود، تا انقلاب اسلامی ایران، کمتر انقلابی لازم یا موفق بوده است؛ و اگر گمانپروریspeculation  تاریخی جائی داشته باشد، هیچ انقلابی گریزناپذیر هم نبوده است. مقصود از انقلاب آرمانشهری مدرن آنچنان زمین لرزه سیاسی است که در آن توده‌های بزرگ جمعیت و به تعبیری عموم مردم شرکت داشته باشند و ساختار و روابط قدرت را زیر و رو کنند. یک ویژگی دیگر انقلاب آرمانشهری مدرن، اراده‌ای است که برای ساختن جامعه آرمانی به ضرب خشونت پشت ‌سر آن قرار دارد.

   انقلاب امریکا، هم از آنرو که انقلابی با بی‌میلی (به قول یک جامعه شناس آلمانی) و به همین دلیل کامیاب‌ترین انقلاب تاریخ، و هم از آنرو که در عین حال یک جنگ آزادیبخش بود، در مقوله ویژه خود قرار می‌گیرد. پافشاری ایرانیان بیشمار در اینکه صفت انقلاب را از زمین لرزه سیاسی ۱۳۵۷ بگیرند به دلیل نابجائی انقلاب اسلامی و سرخوردگی و شکست خود آنان، و برخاسته از تاثیرات نظریه بی‌اعتبار ماتریالیسم تاریخی و کیش انقلاب بر ذهن‌های ناآگاه است. انقلاب به عنوان فراآمد محتوم یک فرایند تاریخی در مسیر یک جامعه بی‌طبقه (از نوع توحیدیش در ایران) که در آن دولت زائل خواهد شد همان اندازه نامقدس است که آن فرایند تاریخی، نامحتوم می‌بوده است. دنیای به هم پیوسته‌ای که با شتاب تکنولوژی در برابر ما دگرگون می‌شود تکرار انقلاب‌های آرمانشهری را نزدیک به ناممکن می‌سازد. انقلاب به معنی کلاسیک آن یک دایناسور تاریخی است. واپسمانده‌ترین جامعه‌ها، به زبان دیگر بدترین حکومت‌ها ــ زیرا واپسماندگی سیاسی بدترین نوع واپسماندگی است ــ هنوز در معرض آن هستند. ولی انقلاب خونین زیرورو کننده نه سرنوشت آنهاست، نه لزوما راه رهائی آنها.

   انقلاب مشروطه بیشتر یک جنبش سیاسی و فکری بود تا سیل بنیان‌کنی که “نظام کهن“ را واژگون کند. انقلابیان مشروطه بیش از قدرت به اصلاحات می‌کوشیدند و منظور از اصلاحات، نوکردن جامعه ایرانی از بالا تا پائین بود. قدرت سیاسی برای آنان هدفی به خودی خود نبود که همه آرمان‌هایشان را به پایش بریزند. آنها نمایندگان احساس عمومی جامعه و اقتضای تاریخی بودند. ایران برای آنکه یک کشور بماند و زندگی شایسته آن سده را برای مردم خود فراهم کند بایست آرمان‌های انقلاب را تحقق می‌بخشید. انقلاب یک جنبش سازنده بود و یک پایش در آرمانشهر دست نیافتنی و پای دیگرش در خون و خشونت انتفامجوئی قرار نداشت؛ و در هفت دهه بعدی دست به نوگری همه سویه زندگی ملی زد ــ در جاهائی بیشتر و در جاهائی بسیار کمتر.

   اما با همه تعهد به اندیشه آزادی و ترقی (در عمل، ترقی به بهای آزادی) انقلاب بر یک زمینه مذهبی روی داد، چنانکه در ایران آن روز می‌شد انتظار داشت. انقلابیان همه در پی آشتی دادن آرمان‌های خود با اسلام بودند، و تا اندازه‌ای به سبب اعتقادات خود، و بیشتر در زیر فشارهای درون و بیرون امتیازهای مهمی به مشروعه‌خواهان دادند. این زمینه مذهبی با همه پیشرفت‌های اقتصادی و فرهنگی دوران هفتاد و دو ساله مشروطه، سیاست ایران را رها نکرد. نفوذ پایگان (سلسله مراتب) مذهبی ریشه‌دارتر از اصلاحات سطحی آن دوران بود که بیخبری پادشاهان پهلوی از توسعه سیاسی، آن را سطحی‌تر نیز کرد. در نبود یک فرهنگ و ساختار سیاسی که بتواند جانشین شبکه مالی ـ مذهبی آخوندها بشود و جبهه تازه‌ای از سرامدان مدرن را شامل روشنفکران و تکنوکرات‌ها در برابر جبهه سنتی بازاری و آخوند بگذارد، طبقه متوسط رو به گسترش ایران پس از شکست تجربه‌هایش با توده‌گرائی (پوپولیسم) مصدق و رادیکالیسم چپ انقلابی به بهره‌برداری سیاسی از مذهب افتاد؛ بویژه که آن تجربه‌ها نیز از عنصر مذهب سیاسی بی‌بهره نبود و عموما بر همان بستر آشنای جنبش مشروطه، بهره‌گیری از نفوذ مذهب و آخوند برای پیشبرد هدف‌های سیاسی، حرکت می‌کرد. در این رویکرد میان حکومت و مخالفانش درجه‌ای از همرائی بود. (یکی از نمونه‌های طرفه‌آمیز این همرائی، ارتباط درازآهنگ و نزدیک دانشجویان انقلابی مارکسیست و رهبران کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در امریکا با خمینی در نجف بود که به ابتکار خود آن دانشجویان برقرار گردید. خمینی از همان نخستین خیزش خود بر ضد اصلاحات اجتماعی، و مدت‌ها پیش از انقلاب اسلامی، از پشتیبانی جریان اصلی چپ ایران برخوردار می‌بود.(۲)

   مذهب سیاسی که در انقلاب مشروطه از تجددخواهان نیمه شکستی خورده بود ــ و تلخی‌اش هنوز در کام آخوندهای حاکم است ــ در دوره‌های اصلاحات سریع بعدی، در بیست ساله رضاشاهی و پانزده ساله پایانی محمدرضا شاه ــ بزرگی خطر توسعه و نوسازندگی جامعه، به زبان دیگر غربگرائی، را برای “روحانیت“ دریافت؛ ولی جز در سال‌های رضاشاهی که که طرح غیرمذهبی و عرفیگرا secular کردن جامعه به گونه‌ای پیگیر دنبال می‌شد، جایگاه ممتاز آخوندها در سیاست رویهمرفته نگهداشته ماند. دستگاه حکومتی پس از هر تصادم جدی ناگزیر ــ زیرا با آخوندها هیچ اصلاح اجتماعی نمی‌شد ــ به دلجوئی و امتیاز دادن آنان می‌پرداخت و مخالفان نیز در کشاندن آنان به خود فروگذاری نمی‌داشتند. اما دگرگونی جامعه به زیان نفوذ مذهب بود و این را روشنفکران مذهبی، از بازرگان و نهضت آزادی گرفته تا آل‌احمد و شریعتی و همفکرانشان در دستگاه شاهنشاهی در سمت‌های رئیس دفتر و رئیس بنیاد و رئیس موسسه پژوهشی و دلال سیاسی، بهتر از خود آخوندها دریافتند و هر کدام به شیوه خود به یاری شتافتند. در تاریخ ایران احتمالا به هیچ گروه گمراه‌تر و زیانکارتر از آن روشنفکران نمی‌توان برخورد.

   بازرگان به آشتی دادن اسلام و علم همت گماشت ــ اصرار بیهوده و چند صد ساله شبه دانشمندان در جهان مسیحی و جهان اسلامی بر یکی شمردن دو مقوله از بن متفاوت که علم و دین هر دو را از خویشکاری‌اش جدا می‌کند ــ و از آن “مطهرات در اسلام“ و اثبات وجود خدا با قوانین ترمودینامیک را بیرون کشید. دوستش مطهری به آشتی دادن ناسیونالیسم ایرانی و اسلامی‌گری پرداخت و با دستکاری تاریخ کوشید تصویر انسانی‌تری از نخستین هجوم عربی به ایرانی که گویا تشنه تجاوز و بدترین و کامل‌ترین استعمار تاریخ (در کنار استعمار اسپانیا) بود بدهد. او تصرف سرزمین، برده ساختن مردم، تغییر دادن دین و زبان، از میان بردن آثار گذشته، تصرف مادی و معنوی سرزمین گشوده شده و کشتار منظم ایرانیان را به نام “خدمات متقابل ایران و اسلام“ توجیه، و ایرانیان را بدهکار کرد. شریعتی اسلام آرمانی شخصی و توتالیتر خود را با اندیشه‌های نیم جویده و ناپخته مارکسیسم انقلابی جهان سومی یکی کرد و از نظریه امامت و خطاناپذیری، و به دستیاری حدیث، اصل پیشوائی هیتلری ـ لنینی خود را بدرآورد و یک درهم جوش ضددمکراتیک ساخت که برای چشائی زمخت و بدوی روشنفکران نیمه سواد و آتشین دهه پنجاه / هفتاد ایران مائده بهشتی بود. آل‌احمد با نفی غرب اصلا منکر آرمان پیشرفت و نوگری (تجدد) شد و اسلام را بجای آن نهاد.

   کسی مانند خمینی که باز به زور حدیث سازی و بحث لغوی، اصل پیشوائی خود را بافته بود، با هیچ یک از این زمینه‌سازی‌ها مخالفتی نمی‌توانست داشته باشد. مشکل او با شریعتی می‌بود که از نظر تئوریک در برپائی یک دیکتاتوری توتالیتر اسلامی از همه به او نزدیک‌تر شده بود ولی از نظر استراتژیک دورتر از همه می‌افتاد (رابطه مهر و کین او با شریعتی از این دوگانگی برمی‌خاست.) خمینی نه تنها اصل پیشوائی را در خدمت یک طبقه فرمانروا ــ آخوندها ــ می‌خواست و جائی برای طرح دورگه هیتلری ـ لنینی شریعتی نمی‌داشت، بلکه ضعف اساسی آن را شناخته بود. پیشوائی علوی شریعتی بی ‌دست‌یازیدن به فولکلور (خرافات) شیعی صفوی امکان نمی‌یافت ــ چنانکه خودش نیز در قلمفرسائی‌های شطح مانندش در مناقب آل‌عبا بدان پرداخته بود. شریعتی کار امام را در جامه روشنفکر می‌خواست و نشدنی بود. خمینی حق داشت؛ اگر قرار می‌بود به قرون وسطا برگردند بهتر که با سر در آن فرو روند؛ اگر قرار بر حکومت به نام مذهب می‌بود چه گروهی مشروع‌تر از همان آخوندهای فیضیه و حقانی؟

   درست در حالی که رفاه و آموزش در کار آن بود که جامعه سنتی مذهبی را از واپسماندگی هشت صد ساله بدرآورد روشنفکران مذهبی توانستند ارتجاع مذهبی را در جامه انقلابی و امروزیش برای محیط روشنفکری ایران دلپسند سازند: مذهب خود علم بود؛ ولی غرب، که هنوز هم چپ اصلاح نشده و راست شاهنشاهی همگام با ارتجاع مذهبی، آن را تنها با زیاده‌روی‌ها و کوتاهی‌هایش تعریف می‌کنند، جز بدآموزی چیزی برای مسلمانان نمی‌داشت و آنها را از ارزش‌های اصیل و آنچه خود داشتند دور و بیخبر می‌کرد؛ هنر نزد مسلمانان، و غرب ریزه‌خوار جهان اسلام می‌بود؛ انقلاب جهانی را به ادعای شریعتی می‌شد در متن تئولوژی شیعه به راه انداخت، زیرا انتظار ظهور، هشیاری انقلابی معنی می‌داد و تقیه همان رازپوشی انقلابی می‌بود؛ بقیه‌اش را نیز می‌شد از خاک پر برکت کربلا بیرون آورد “بی حسین نماز شراب است.“. از چند سال پیش از انقلاب، این روشنفکران آشکارا آخوندها را فرامی‌خواندند که رهبری “طلوع انفجار“(۳) را در دست گیرند. آنها زمینه را برای آن رهبری و پیروزی خردکننده و قدرت انحصاری آخوندها آماده ساختند و ایران را به روزی انداختند که خود نیز آرزویش را نداشتند.

   ولی دانه انقلاب اسلامی در همان انقلاب مشروطه کاشته شده بود و در دوران مشروطه ــ در پادشاهی پهلوی که به بهای سرکوبی آزادی‌ها به اجرای بقیه طرح مشروطه    پرداخت ــ چندانکه می‌بایست نیرو گرفت. هنگامی که زمان مناسب فرارسید، آنگاه که نشانه‌های فرسودگی و درماندگی پادشاهی پهلوی نمودار گردید و مخالفان و دشمنان به شنیدن بوی خون از هر سو حلقه را تنگ کردند، رهبری مذهبی با شبکه‌ای که در زیر چشم و به یاری دستگاه حکومتی در طول سال‌ها بویژه پس از شورش سال ۴۲ / ۶۳ خمینی در سراسر کشور گسترش یافته بود آماده بود که روی بالاترین داوها بازی کند و روشنفکران ملی و چپ در پیشاپیش طبقه متوسط ایران در یک جذبه پرستش و بیخودی، به جان می‌زدند که زودتر به قول سعدی درسلسه آویزند.(۴)

                                                         * * *

   در نخستین سال‌ها، انقلاب اسلامی به فراوانی با انقلاب فرانسه یا روسیه مقایسه می‌شد. نوشته‌ای از تونی جات تاریخنگار امریکائی در بررسی دو کتاب درباره فرانسه سال‌های سی و چهل، فرانسه “سال‌های توخالی“ و “فرانسه در ساعت آلمان“ این خواننده را بیشتر به یاد ایران سال‌های انقلاب اسلامی و پیش از آن انداخت. در نگاه اول میان فرانسه‌ای که زیر چکمه هیتلر افتاد و ایرانی که زیر عبای خمینی رفت همانندی نمی‌توان یافت. ولی درونمایه (تم)های مسلط بر این کتاب‌ها با همه فاصله زمانی و تفاوت‌های سیاسی و فرهنگی و اوضاع و احوال، همانندی‌ها را نشان می‌دهد. انفجار خشم وکین از گونه‌ای خاص که در هر انقلابی زمینه اصلی است در هر دو موقعیت یکسان است، ولی در فرانسه آن سال‌ها، همچنانکه در ایران آن سال‌ها، گروه‌های بزرگی از فرانسویان چندان در دشمنی با یکدیگر پیش رفتند که کشورشان و زندگی‌های خود را به آتش سپردند. ریمون آرون که روشن‌بین‌ترین و بزرگ‌ترین نویسنده و اندیشه‌مند سیاسی فرانسه زمان خود بود درباره آن سال‌ها سخنی دارد که گوئی درباره ایران این دو سه دهه گفته است: “فرانسه دیگر نبود و تنها در نفرتی که فرانسویان از هم داشتند وجود داشت.“

   در سال‌های پیش از جنگ آنچه در زندگی سیاسی فرانسه جنبه مرکزی داشت زشتی و ناپسندی بنیادی آن بود، از دامنه نفرت عمومی، حملات و دشمنی‌های شخصی، بدگمانی، بیگانه ستیزی. اسقف “داکس“ در ۱۹۴۱ می‌گفت “برای ما سال گجسته (لعنتی) نه ۱۹۴۰ که ۱۹۳۶ بود .“ در۱۹۴۰ فرانسه از آلمان شکست خورد؛ در۱۹۳۶ حکومت جبهه مردمی به نخست‌وزیری لئون بلوم سوسیالیست روی کار آمد. آن سال ۱۹۳۶ یک سال استثنائی در تاریخ فرانسه میان دو جنگ بود؛ نه تنها از آنرو که بلوم برجسته‌ترین و باشهامت‌ترین سیاستگر، و حکومتش نویدبخش‌ترین حکومت آن دوره بشمار می‌رفت، بلکه بویژه از آنرو که همه نیروهای ترس و تعصب و ناسازگاری که چهار سال بعد فرانسه را به زانو درآوردند برضد او متحد شدند. ژرفای ورطه‌ای که فرانسویان را از هم جدا می‌کرد به بدترین صورت در لذتی که دشمنان بلوم سقوط فرانسه را پذیرا شدند نمایان گردید.

   اما گندیدگی پیکر سیاسی body politics از این فراتر می‌رفت. گرایش‌های ضدیهودی، نژادپرستانه و ضد دمکرات تنها به فاشیست‌ها و کاتولیک‌ها و عناصر ارتجاعی دیگر محدود نمی‌بود. افراد و گروه‌های چپگرائی نیز که از نقد متعارف مارکسیستی سرمایه‌داری و بحران یک نظام پارلمانی منحط سرخورده بودند جمهوری سوم را به انحطاط و نرمی متهم می‌کردند و خواستار “عمل“ بودند. سودازدگی (ابسسیون) باززائی  revivalدر همه آنها مشترک بود. در واقع این آسیب پذیری در برابر حمله از هر سو بود که جمهوری را در۱۹۴۰ چنان بیدفاع گذاشت.

   نگرنده ایرانی دهه پایانی پادشاهی پهلوی، بویژه از نیمه دهه هفتاد، بسیاری از آنچه را تونی جات درباره فرانسه آن روزگار از آن کتاب‌ها می‌آورد احساس می‌کند. زشتی و ناپسندی بنیادی زندگی سیاسی ایران و ژرفای ستیزه‌جوئی و کینه و نفرتی که ایرانیان را از هم جدا می‌کرد، ــ بویژه و نه کمتر از همه در میان کسانی که از یک اردوگاه می‌بودند، چه در حکومت و چه در سازمان‌های مخالف ــ گندیدگی پیکر سیاسی، فضای تحمل‌ناپذیر زمانه، گرایش‌های شبه‌فاشیستی چه در جامه نظام شاهنشاهی و چه جامه پیشواپرستی ملیون یا مارکسیسم ـ لنینیسم انقلابی (که بویژه در جامعه‌های واپسمانده و جهان سومی صورت دیگری از فاشیسم شد،) سودازدگی obssession بازگشت به ارزش‌های اصیل، یادآور باززائی فرانسه آن سال‌ها، رادیکال شدن نیروهای مخالف از یک سو و رکود و انحطاط دستگاه حکومتی از سوی دیگر، و آن احساس رنجوریmalaise  ملی، همه در ایران آن دوران نیز می‌بود. حتا طنین اظهار نظر نخست‌وزیر وقت فرانسه ادوارد دالادیه را درباره فرماندهان نظامی کشورش در۱۹۴۰ در سخنان واپسین نخست‌وزیر شاه درباره سران ارتش ایران می‌توان شنید: “چه گروه غم‌انگیزی هستند. چگونه می‌توانستم به چنین مردانی اعتماد کنم. ما جنگ را نباختیم چون جنگ افزار نداشتیم. جنگ را به سبب بی‌لیافتی سرگیجه‌آور رهبران نظامی پای درگل گذشته باختیم.“

   لذتی که دشمنان بلوم با آن سقوط فرانسه را پذیرا شدند به خوبی یا سرمستی انقلابیان غیراسلامی ــ هنگامی که می‌دیدند اسلامی‌ها چگونه آتش در خرمن قدرت و میراث ملی ایران می‌زنند قابل مقایسه است. منظره سران ملیون و دستیاران مصدق و قهرمانان آزادی و حقوق بشر که از برپا شدن نهادهای یک رژیم توتالیتر شادی می‌کردند و مردم را به پشتیبانی عاشقانه می‌خواندند بایست برای فرانسویانی که ۱۹۴۰ را به یاد داشتند بسیار آشنا بوده باشد.

   اگر در فرانسه “راست“ بود که در دشمنی کورش با چپ و در دلبستگی زمانفرسودش به یک جامعه دهقانی سنتی، فرانسه را به شکست کشانید و دو دستی پیشکش دشمن ملی کرد، در ایران چپ بود ــ در صورت بی شکل “ملی“ و در صورت سازمانیافته‌تر مارکسیست انقلابی آن ــ که در دشمنی تا پای نابودی خودش و کشور رفت. نه آنکه راست ایران همه مظلومیت بود و قربانی کینه کور چپگرایان؛ همچنانکه چپ فرانسه نیز نقشی بسیار فعال‌تر از قربانی صرف داشت. ولی در هر دو جا یک سوی طیف سیاسی آماده‌تر بود که برای شکست دادن دشمن، خودش را نیز قربانی کند. انقلاب اسلامی در ابتذال و بینوائی اخلاقی و سیاسی‌اش، چه در موقعیت انقلابی پیش از آن و چه در رژیمی که از آن برخاست بیش از آنکه تکرار انقلاب ۱۷۸۹ باشد نگرنده را به یاد شکست اخلاقی و سیاسی و نظامی فرانسه ۱۹۴۰ و رژیم تبهکار ورشکسته‌ای که در چهار ساله پس از آن، رسوائی و شکست را کامل کرد می‌اندازد. بیشترین همانندی با فرانسه انقلابی در “عامل لوئی شانزده“ بود؛ همچنانکه پونیاتوفسکی وزیر کشور فرانسه پس از سفری به تهران و دیدار با شاه برای روشن کردن وضع خمینی به رئیس جمهوری ژیسکار دستن گزارش داد: “همان لوئی شانزده است.“ (فرانسویان درباره خمینی آماده بودند بسیار بیش از آنکه در تهران جرئتش را داشتند راه بیایند ولی پس از سفر پونیاتفسکی چاره‌ای جز کنار آمدن با خود او نیافتند.)

   چرخ انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ در واقع از چهار سال پیش از آن و چهار برابر شدن بهای نفت در کنفرانس اوپک تهران و نقش پادشاه ایران به عنوان یکی از بازیگران اصلی و سخنگوی کشورهای صادرکننده نفت به راه افتاد. از آن هنگام دو تحول بزرگ روی داد. نخست، دور افتادگی رهبری سیاسی و دستگاه حکومتی از واقعیات ایران، از مردم و احساس و نیازهای آنان، با تفرعنی تحمل‌ناپذیر همراه گردید و به تنبلی ذهنی و زیستن در یک جهان تخیلی دامن زد. در آن جهان تخیلی، صدور یک دستور یا فرمان، هر چه هم دشوار یا غیرعملی، با اجرای آن یکی شمرده می‌شد؛ همه چیز آسان می‌بود و مسائل را می‌شد خرید و به یک اشاره برطرف کرد.

   دوم، محافل نیرومندی در بیرون ایران در رنجش سخت خود بر آن شدند که درسی به این نورسیده نوکیسه بدهند که مانند کدوبن آن شعر، شوکت بیست روزه خود را به رخ چنارهای دویست ساله می‌کشید و در عمل آشکار شد که نه به تندبادهای مهرگانی، که به نسیمی می‌افتد. آنها البته نمی‌خواستند کار به آنجا بکشد که در ۱۹۷۹ کشید و یک بازار ثروتمند که به یک اشاره می‌شد میلیاردها از آن گرفت و درآورد، از دستشان رفت. ولی در ایران چنین تصور شد که چنان می‌خواهند؛ و مسابقه‌ای در میان حکومت و مخالفان برای تحقق طرح‌های تصورشده دیگران درگرفت ــ به همان اندازه که از فردای جهش درامد نفت، به برکت جنگ ۱۹۷۳ خاورمیانه و تحریم نفتی اعراب، مسابقه‌ای برای ریخت و پاش و هدر دادن در همه چیز، در منابع مالی و در حیثیت، در پیوسته بود.

   “سال‌های توخالی ایران“ آن چند سالی بود که قدرت خرید بجای قدرت اندیشه نشست. گرایشی که سرتاسر جامعه همواره به نمایش‌های سطحی و زرق و برق نشان می‌داد، اسباب مادی خود را به تمام یافت. اما پیش از آنکه به پختگی ناگزیر خود برسد، که در ظرفیت جامعه‌ای با مایه فرهنگی ایران می‌بود و نشانه‌های امیدبخش آن را از همان هنگام می‌شد دید، به توفان انقلابی برخورد.

   دستگاه حکومتی ایران که در ده ساله پیش از آن با سخت‌کوشی  و چاره‌گری و سوار بر موج نیروبخش اصلاحات اجتماعی پردامنه شاه توانسته بود درامد نفتی ناچیز ایران را برای رسیدن به یک رشد اقتصادی تند ولی در توانائی ملی و هماهنگ با تحولات جامعه بسیج کند ــ و اگر یک استراتژی توسعه نزدیک‌تر به نمونه کره جنوبی را برگزیده بود بسیار بیشتر می‌توانست ــ در آن چند ساله آخر خوان یغمائی شد که نیروی برانگیزنده‌اش نه یک استراتژی پیش اندیشیده، هرچند پرعیب و آبستن دشواری‌های بعدی، بلکه عظمت‌جوئی پایان‌ناپذیر یک تن و آزمندی سیرنشدنی یک پلوتوکراسی، یک گروه کوچک ثروتمندان بانفوذ، (مانند الیگارش‌های روسیه پس از فروپاشی) بود.

   سیاست، میدان هرچه کوچک‌تری می‌شد که فرصت و دید محدود تنها یک تن چهارچوب‌ها و قواعد آن را تعیین می‌کرد؛ و آن یک تن چه در اختیار داشت: سی چهل تنی از نزدیکانش با درجات گوناگون درستکاری و شایستگی و یکرنگی؛ یک تکنوکراسی نوپا ــ شمار روزافزون ولی هنوز ناکافی زنان و مردانی که بویژه از دانشگاه‌های بیرون به خدمت دولت در می‌آمدند و در تار عنکبوت دیوانسالاری سنتی ایران و اعمال نفوذهای مالی پاره‌ای نزدیکان شاه گرفتار می‌بودند؛ ــ ارتشی که زیر سنگینی امیران (ژنرال)های بیشمارش نمی‌توانست تکان بخورد.

   در آن فضای کوچک قدرت و پول، رقابت‌ها و دشمنی‌ها سخت و دوستی‌ها ناپایدار بود. پادشاه مانند بیشتر کسانی که به اندازه مقام خود نمی‌رسند از اصل تفرقه‌انداز و حکومت کن پیروی می‌کرد، و به افراط. برای کسی که از به رخ کشیدن قدرت خود خسته نمی‌شد تماشای سرامدانی که شکایت‌های خود را پیش او می‌بردند و برای جلب محبتش از وقت و وظیفه خود می‌زدند، یک مایه خرسندی اضافی می‌بود. تفرقه انداختن برای حکومت کردن در میان دشمنان همیشه به کار می‌آید ولی در کشورداری نمی‌باید آن را بکار برد. زیرا تفرقه انداخته می‌شود ولی حکومت آسیب می‌بیند ــ چنانکه دید. لینکلن سه تن از رقیبان انتخاباتی خود را در حزب جمهوریخواه و یکی از سرسخت ترین منتقدانش را در ۱۸۶۱ به مقامات بالای کابینه‌اش منصوب کرد زیرا می‌خواست با قوی‌ترین مردان حکومت کنند و آن گروه رقیبان به رهبری او نه تنها جنگ را به شایستگی اداره کردند، از نظر هماهنگی نیز زبانزد مانده‌اند. پادشاه در اواخر دیگر حکومت نمی‌کرد. در زیر ظاهر فرمانبرداری و تملق، کنترل او بر تحولات کشور و بر افکار عمومی به مقدار زیاد از میان رفته بود. این آسیب بیش از همه خود را در ارتش نشان داد. ارتش سر تا پا دچار چند دستگی، چنان سازمان داده شده بود که قدرت سیاسی را چالش نکند و در بحران چنان ناتوانی و سرگشتگی از خود نشان داد که همه کوشش‌های ناشیانه ژنرال هویزر و طرح‌های سوخت رساندن به خودروهای ارتش که ذخیره برای روز مبادا نداشت از امریکا، نتوانست آن را از شکست سیاسی و نظامی هر دو رهائی بخشد. “پنجمین ارتش غیر هسته‌ای جهان“ در آن هنگامه برای نگهداشتن خودش به نفتکش امریکا و پادرمیانی هویزر سردرگم نیازمند می‌بود.

   گروه حاکم ایران بیست و پنج سال تربیت یافته بود که نقشی جز اجرا کننده دستورهای پادشاه نداشته باشد و از ابتکار و اعتماد به خود تهی شده بود. در برابر سیلی که برمی‌خاست همه چشم به دهان پادشاه بودند ولی آن سرچشمه قدرت که در روزهای آفتابی، شرق و غرب را بازی می‌داد در نخستین غرش تندر ناگهان خشکیده بود؛ در ترکیبی از درهم شکستگی روحی و جسمی، رهبری را از دست نهاده بود و میدان را به سیاستگرانی از درون حکومت و از میان مخالفان سپرده بود که در واقع سیاستبازانی بیش نبودند و در آن گیرودار مجالی برای پیش انداختن خود و بندوبست چند روزه‌ای با این، و پاک کردن خرده حساب چند ساله‌ای با آن می‌جستند؛ نه موقعیت را درمی‌یافتند نه هیچ طرح روشنی می‌داشتند. نقش آنها در فاجعه‌ای که شکل می‌گرفت همان بود که همتایان ارتشی‌شان درگفتگوهای شگفتاور “مثل برف آب خواهیم شد“ نشان دادند. اگر تکنوکراتها بی‌اثر ماندند “سیاسی“ها تنها این در و آن در زدند.

   در آن سوی طیف سیاسی، نیروهای مخالف همان سطح پائین اخلاقی و انتلکتوئل را در گفتار و کردار خود به نمایش گذاشتند که حکومتگران در کشورداری. عناصر “ملی“، لیبرال‌های نویسندگان غربی، در پناه سانسور رهاننده از ظاهرکردن بینوائی اندیشگی خود معاف می‌بودند ــ تا زمانی که در فضای باز پیش از انقلاب و “بهار آزادی“ پس از آن و سپس در فضای بی‌بندوبار بیرون و سیاست‌های تبعیدی، این بهانه، با پیامدهای تاسف‌آور برای “غول“های سیاسی و ادبی زمانه، از آنان گرفته شد. هنگامی هم که فرصت تاریخی، خود را به آنان نمود جز از هموار کردن راه نیروهائی که با آنان کمتر از نظام پادشاهی دشمنی نداشتند و کینه‌شان را از انقلاب مشروطه و جنبش ملی کردن نفت به دل گرفته بودند برنیامدند.

   چپگرایان که در پیکار و ضد پیکار چریکی بیرحمانه شکست خوردند ــ تا دولت مستعجل انقلاب به یاری آمد ــ و در آنجا که می‌توانستند، در رسانه‌های همگانی که از شگفتی‌های روزگار عرصه قدرت‌نمائی آنها شده بود، سانسور رئالیسم سوسیالیستی را رو در روی سانسور ناشیانه و خلاف منظور و سطحی دولتی فرستادند. آنچه از گفتمان آن دوره چه از چپ با همه فرمانروائی فکری سی ساله‌اش، و چه از تبلیغات رسمی با همه هزینه‌های سنگینش بر دل و ذهن مردمان نشست کارهای آل‌احمد و شریعتی و خیل نویسندگان “مترقی“ بود که نان سانسور و زندان را می‌خوردند. بیشتر آن کارها سخت به آن سال‌های بی‌شکوه، و انقلابی که از آن برآمد می‌برازید.

   در انقلاب اسلامی هیچ ناگزیری، هیچ قضای آسمانی نبود. ولی چه گروه‌های حاکم و چه گروه‌های مخالف ــ از جمله غیرمذهبی یا عرفیگراها ــ در همان نخستین برخورد با اسلام انقلابی تن به آسودگی “تن به قضا“ دادند. دستگاه حکومتی ایستادگی را در برابر جنبشی که همه جامعه نمی‌بود و می‌شد در مراحلی آن را  بی‌دشواری زیاد و با تلفاتی کمتر از دو سه هزار تنی که در نیمه دوم سال ۱۳۵۷ کشته شدند متوقف کرد، بیهوده شمرد و از در امتیاز دادن درآمد؛ و مخالفان غیرمذهبی با سرسپردگی از همان آغاز، هر امکان تغییر مسیر انقلاب را از خود گرفتند. مبارزه انقلابی اندکی نکشید و به تندی یک گردباد، ریگ روان جامعه ایرانی را زیر و رو کرد. خلاء  سیاسی و اخلاقی به دنبال پرشدن بود و خود را با نخستین چیزی که در دسترس یافت انباشت. بر شکست باورنکردنی گروه‌های فرمانروائی که تا شش ماه پیش از پیروزی انقلاب بر جهانیان فخر می‌فروختند و مردم را شایسته آن نمی‌دانستند که نظرشان را بپرسند، و گروه‌های مخالفی که خود را به سنت‌ها و شخصیت‌های ملی می‌چسباندند، یا بویه انقلاب جهانی پرولتاریا در سر می‌پروراندند (آنها هم پرولتاریا را شایسته نمی‌دانستند که نظرش را بپرسند) جز این دلیلی نمی‌توان آورد که در آن زندگی پر دروغ، جملگی در خود به بن‌بست و ناامیدی رسیده بودند.

   رنگ عوض کردن گروه نخست، که پیش از آن هیچ بدی از بی‌اعتقادی و زرنگی خود ندیده بود؛ و طمع بهره‌برداری از نیروی پیروزمند انقلابی برای گروه دوم، جز بهانه‌ای نبود که آن سایه مردان برای تسلیم و زیر پا نهادن اصول آوردند. در رفتار رهبری انقلاب هیچ قرینه‌ای نبود که کمترین تردیدی در بیرحمی محض و سازش‌ناپذیری‌اش بگذارد. کسانی که در گروه فرمانروا می‌گفتند ما که کاری نکرده‌ایم و به امید همدردی و مهربانی می‌بودند یا از آن بدتر، انتظار پاداش خوش خدمتی خود را به آخوندها می‌داشتند؛ و آنها که در میان مخالفان، تظاهرات صدها هزار نفری را می‌دیدند و باز به خیال فرستادن خمینی به قم یا دستبرد زدن به قدرت از روی نمونه اکتبر ۱۹۱۷ می‌بودند تنها دنبال دستاویزی می‌گشتند  ــ راه حلی برای فروریختگی اخلاقی مردمی که در زمین سترون دروغ و باور اندرmake believe  بار آمده بودند. (به قیاس از مادر اندر: نامادری)

   در حالی که هیچ بخشی از جریان انقلابی، از مذهبی و عرفیگرا، نه دریافت درستی از دمکراسی و نه تعهدی بدان داشت؛ و رهبری و موتور انقلاب، اسلام بنیادگرای انقلابی بود که هیچ‌کس نمی‌توانست آن را متهم به باورداشتن مردمسالاری و حقوق بشر کند، انتظار برآمدن یک نظام دمکراتیک از انقلاب اسلامی به رهبری آخوندها همان اندازه خودفریبی بود که دست و پازدن‌های پس از انقلاب برای انداختنش به گردن این و آن؛ و جلوه دیگری از زیستن در دروغ بود. از آن جامعه و طبقه سیاسی پیش از انقلاب چشمداشت چنان معجزه‌ای نمی‌شد داشت.

   هیچ دوره تاریخی پیامد ناگزیر دوره پیش از خود نیست. در تاریخ و سیاست، در پهنه تجربه بشری، امر حتمی وجود ندارد. چنانکه توین بی می‌گفت ابتکار آدمیان در برابر آنچه پیش آید علت نیست، چالش است؛ و پیامد‌های آن معلول نیست، پاسخ است. برخلاف رابطه علت و معلول، پاسخ به یک چالش، گریزناپذیر و تغییرناپذیر و پیش‌بینی‌پذیر نیست. با اینهمه هر دوره‌ای هرچه متفاوت، دنباله دوره و دوره‌های پیش از خود است. آنچه جامعه ایران و طبقه سیاسی آن در سال‌های پیش از انقلاب بر آن قادر شده بود بازتاب خود را در سال‌های انقلاب اسلامی نیز یافت. انقلاب با خود یک فوران انرژی آورد؛ ولی دریغ از یک اندیشه درخشان. گوئی ژرفای بی‌خبری و واپسماندگی جامعه، از جمله بسیاری لایه‌های روشنفکری، منتظر زمین لرزه ۱۳۵۷ می‌بود تا به سطح بیاید. آنها که انقلاب اسلامی را با انقلاب‌های دیگر مقایسه می‌کنند در برابر آثار فرهنگی و سیاسی آن، از جمله قانون‌ها و نهادهایش، چه می‌توانند گفت؟ روشنفکرانی که در آن چند ماهه نخستین، در آن ماه‌ها که خمینی هنوز دستگاه سرکوبیش را راست نکرده بود، همچون باد بهاری بر آن برهوت سیاسی و فرهنگی گذشتند انگشت شمار بودند و صدایشان در غوغای چپ مارکسیست ـ لنینیست و راست حزب‌الله و “لیبرال“ سر از پا نشناخته گم شد، چنانکه در سال‌های پیش از آن نیز به درجات کمتر، می‌شد.

   انقلاب، بزدلی بی‌اعتقادانه رژیم پیشین را با نامردمی حق‌مدارانه خود جانشین کرد و ابتذال دل بهمزن خود را بر ابتذال دلگیر آن افزود. اما ضربت بیدار کننده‌ای بر روان و ذهن ایرانیان زد که در دو دهه بعدی با ضربت‌های دیگری در جهان بیرون تقویت شد. این ملتی که هیچگاه و در ناپسندترین روزهای خود نیز ناامیدکننده نیست نشیب انقلاب و حکومت اسلامی را تخته پرشی برای جهش‌های بلندتر آینده گردانید. ظرفیت قابل ملاحظه فرهنگی که بویژه در بیست ساله پیش از انقلاب ساخته شده بود بر یک زمینه ذهنی مساعدتر از گذشته بالیدن گرفت. چه در درون و چه در بیرون ایران برای نخستین‌بار، آزاداندیشی با مایه فرهنگی درخور همراه شد. پیش از آن چنان مایه فرهنگی درخوری کمتر بهم می‌رسید و زیرساخت فرهنگی تازه داشت برپا می‌شد؛ آزاداندیشی نیز کالائی کمیاب بشمار می‌رفت. این آزاداندیشی در بیرون بی مانع فیزیکی، رنگ‌های طیف سیاسی را کمتر و بیشتر فرامی‌گیرد و در درون همه سرکوبگری‌های جمهوری اسلامی از بازایستاندنش درمانده است.

   در واقع به سبب طبیعت واپسگرا و سترون جهان‌بینی آخوندی، هر جوشش زندگی فرهنگی و سیاسی ایران ــ هرچه در سنت آخوندی و مصالح نظام نگنجد ــ پیکار مستقیمی با سراسر آن است، حتا اگر تا چندگاهی از فضاهای خصوصی به فضای عمومی نرسد. این پیکار هر روزه در گستره جامعه ادامه دارد و آزاد از پندارهای سال‌های توخالی و ساعت انقلاب، پایه‌های یک فرهنگ امروزین از جمله فرهنگ سیاسی شایسته انسان این سده را می‌ریزد.

پانوشت‌‌ها:

۱ – Jahangir Amouzegar, The Dynamics Of The Iranian Revolution ,The State University Of New York Press, 1991

                        

  ۲ ـ حمید شوکت، نگاهی از درون به جنبش چپ، گفتگوئی با مهدی خانبابا تهرانی،  Baztab Ferlagساربروکن ۱۳۶۸

۳ ـ عنوان کتابی (در واقع تراکتی) که یکی از چپگرایان به نام یک سالی پیش از انقلاب نوشت.

۴ ـ گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم    ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم