دانشگاهی که تولید علم در آن در بیشتر علوم انسانی از پلی کپیهای ناخوانا فراتر نمیرفت، در مواردی، به کتابی نیز نیاز پیدا میکرد و، چون خود تولید نمیکرد، بدیهی است که ناچار میبایست بخشی از آن را از بازار آزاد روشنفکری غیر دانشگاهی – اگر نگویم ضد دانشگاهی – وارد میکرد. بدین سان، بخشی از کتابهایی که در دانشگاه تدریس میشد، نوشتههایی بود که مترجمان آنها و در موارد نادری نویسندگان آنها خود دانشگاهی نبودند، یا بسیار زود فارغ التحصیل شده بودند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دربارۀ ترجمۀ متنهای اندیشۀ سیاسی جدید
مورد شهریار ماکیاوللی
یک
شهریار ماکیاوللی از نخستین متنهای اساسی اندیشۀ سیاسی جدید بود که به فارسی ترجمه شد. آن نخستین ترجمه از زبان انگلیسی به فارسی برگردانده شده بود و مترجم آن، که اهل اندیشۀ سیاسی نبود، به ملاحظاتی سیاسی آن را به فارسی برگردانده بود. محمود محمود توضیح نداده است که کدام ترجمۀ انگلیسی اساس کار او بوده، اما با توجه به وضع پژوهشهای سالهای سی سدۀ بیستم در انگلستان میتوان حدس زد که آن ترجمۀ انگلیسی چندان معتبر نبوده و مترجم نیز آشنایی چندانی با اندیشۀ سیاسی ماکیاوللی نداشته است. بدیهی است که آن ترجمه گام نخست آشنایی با اندیشۀ سیاسی جدید بود و پیش از آن نیز رسالهای به اهمیت شهریار در تاریخ اندیشۀ سیاسی به زبان فارسی برگردانده نشده بود. زبان فارسی زمان ترجمه نیز هنوز از بسیاری جهات، در بهترین حالت، زبان سیاستنامهها و اندرزنامهها بود و با زبان رسالهای مانند شهریار، که برغم ظاهر سادۀ آن ظرافتها و پیچیدگیهای بسیار دارد، سازگار نبود، اما آن ترجمه به نوبۀ خود کاری مهم بود. ترجمۀ متنهای مهم اندیشۀ سیاسی میبایست روزی آغاز میشد، اما شگفت اینکه نهادی که میبایست به چنین مهمی بپردازد، یا دست کم نظارتی بر انجام آن داشته باشد، کمابیش وجود نداشت.
نهادی که میبایست متولی چنین کارهای علمی باشد، دانشگاه و مؤسسات پژوهشی بود. نیازی به گفتن نیست که در آن سالها چنین مؤسسات پژوهشی وجود نداشت، و «عدمِ» دانشگاه نیز که گروه علم سیاست آن دهههایی پیش از آن تأسیس شده بود، در مباحث نظری علم سیاست، «بِه ز وجود بود». مدرسۀ علوم سیاسی با همان هدف مدرسۀ طب تأسیس شده بود، که، در هر دو مورد، عبارت بود از صِِرفِ «مدیریت» سلامت رعیت و سیاست خارجی کشور تا با هر وبایی یک سوم جمعیت پایتخت کشور نابود نشود و حاجی واشینگتنهای وطنی، حتی اگر چیزی از مناسبات جهانی نمیدانند، لاجرم، آداب نشستن و برخاستن با بیگانگان را بدانند و در حمام منزل خود گوسفند قربانی نکنند. چنین دانشگاهی ادعای تولید علم، که مقولهای یکسره ناشناخته بود، نداشت – یعنی نمیتوانست داشته باشد – و، در بهترین حالت، اگر به مسامحه بتوان گفت، تکنیسین این دانشها را تربیت میکرد. ورود علم پزشکی جدید به کشور مانع چندانی نمیتوانست نداشته باشد. اگرچه بخش بزرگی از مردم به «حاج عطار» محل مراجعه میکردند، و با علفیات نیز به معالجۀ دردهای خود میپرداختند، اما مانع چندانی نیز بر سر راه علم جدید ایجاد نمیکردند، زیرا از ترس جان، به عنوان آخرین دوا، آنگاه که شبح عزرائیل در آستانۀ در ظاهر میشد، به پزشک روسی و امریکایی هم مراجعه میکردند، حکیم ایرانی که جای خود داشت. عامۀ مردم، حتی اگر در اعتقاد خود به طب قدیم باقی بودند، و حتی مدعیان طب قدیم، آنگاه که در برابر عزرائیل قرار میگرفتند، به مصداق در جهنم مارهایی هست که شخص از ترس آنها به اژدها پناه میبرد، به پزشک مراجعه میکردند. اما در قلمرو علم سیاست وضع متفاوت بود: مدعیان و هواداران سنت قدمایی، که ادعاهایی داشتند، کم نبودند و نفوذ آنان نیز در همۀ سطوح جامعه اندک نبود. هنوز گمان میرفت که با سیاستنامههای کهن، که گویا خودی، یعنی «بومی»، است، و از متن سنت برآمده است، نیازی به دانش بیگانه وجود ندارد. در راه ورود علم سیاست جدید، یک اشکال عمدۀ دیگر نیز وجود داشت: در نظام خودکامه، دستگاه سیاست خارجه به فرمان شاه اداره میشد و فرستادۀ سیاسی ایران سفیر اعلی حضرت بود و از او دستور میگرفت، یعنی مسلوب الراده بود، و بدیهی است که برای چنین مأموریتی، حتی در سطح وزارت، کارمندی در حد یک تکنیسین کافی بود.
بدین سان، علم سیاست جدید، به رغم اینکه نخبگان حکومتی ایران نیاز به آن را بسیار زود احساس کرده بودند، با دو مانع عمده مواجه بود – و البته تاکنون نیز نشانههای رفع آن دو مانع در افق پدیدار نشده است. به اجمال میتوان گفت که «حوزۀ منافع ملی»، به دلایلی که شرح آنها در این مختصر نمیگنجد، چنان استقلالی پیدا نکرد که با رعایت منطق آن حوزه و دفاع از آن منافع ایران بتواند به قدرتی تبدیل شود و نیازی به وزارت امور خارجهای پیدا کند که مستقل از دولتهای وقت متولی منافع ملی باشد. با آغاز دوران جدید، ایران به بازیچۀ قدرتهای اروپایی تبدیل شده بود، و هم چنان بازیچۀ آن قدرتها ماند. خودکامگی نیز به طور کلی عامل مهمی در فوت منافع ملی و بیثباتی نظام سیاسی ایران بود، زیرا از آنجا که شاه خودکامه بیقانون فرمان میراند، حکومت او با هر حادثهای به خطر میافتاد و کشور را نیز در پرتگاه مخاطرات میراند. بدیهی است که در چنین وضعی ایران برای همیشه فاقد وزارت امور خارجۀ مستقلی، که متولی مصالح ملی کشور و مسئول پیشبرد آن باشد، باقی ماند. وزارت امور خارجۀ ایران ادارهای از سنخ سازمان ثبت املاک و احوال، ادارۀ غله، یا دخانیات بود که دولت آن را اداره میکرد و چون این وزارت خانه خود ادارهای تابع تغییرات دولت و میل مبارک بود، نمیتوانست حوزۀ منافع ملی را اداره کند.
مدرسۀ علوم سیاسی، که با تأسیس دانشگاه تهران به دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی تبدیل شد، نخستین و، تا تأسیس دانشکدۀ دیگری به همین نام در نخستین دانشگاه خصوصی کشور، دانشگاه ملی، تنها دانشکده از نوع خود در ایران باقی ماند. تاکنون، دربارۀ دو نخستین نهاد آموزش عالی، مدرسۀ طب و علوم سیاسی، و نیز دانشگاهی که از آن پس تأسیس شد، از دیدگاه تاریخ تولید علم در ایران و در بیاعتنایی به شعارهای غوغاییان، بحثی نشده و بدیهی است که این صفحات جای چنین بحثی نیست، اما این نکته اساسی است که ارزیابی کارنامۀ علوم جدید در ایران نیازمند داشتن تصوری از وضع نهادهای آموزش عالی است. هر بار که دربارۀ وجهی از این علوم در ایران سخن گفته میشود، نمیتوان به شرایطی که این نهادهای آموزشی در آن تأسیس شدند، و تحولات آتی آن نهادها، بیاعتناء ماند. نیازی به گفتن نیست که نمیتوان در علم یک شبه ره صد ساله رفت. به اجمال باید گفت که دانشگاه تهران، به عنوان نخستین نهاد آموزشی جدید، به خلاف دانشگاههای بزرگ جهان امروز، موجودی ابتر بود و در بسیاری از رشتههای آن نیز – دست کم در علوم انسانی – ابتر ماند، یعنی اینکه این علوم فاقد سنت بودند و ماندند، و به احتمال بسیار، با افقی که در پیش است، خواهند ماند. در دهههای گذشته، نویسندگان غوغایی، مانند آل احمد، که نمونۀ بارز آنان به شمار میآمد، سخنان بیمعنای بسیاری دربارۀ وضع دانشگاه در ایران گفته و نوشتهاند، اما آنچه ناگفته مانده این است که در شرایط تاریخی زمان تأسیس دانشگاه در ایران، اگر به معجزه اعتقاد نداشته باشیم، که گویا باب آن تا اطلاع ثانوی مسدود است، جز آن دانشگاه نمیتوانست تأسیس شود. دانشگاه زمانی تأسیس شد که سدهها پیش از آن نهادهای تولید علم تعطیل شده بودند. این خود داستانی طولانی دارد که چگونه در کشورهایی نظیر ایران علم به قهقهرا رفت و تعطیل شد. غوغاییان، که هر واقعهای را با توطئۀ بیگانگان و دست نشاندههای داخلی آنان توضیح میدهند، دریافت درستی از نسبت علت و معلول پیدا نکردهاند، و البته ایدئولوژی آنان نیز مانعی بزرگ در برابر فهم درست این معضل است. در این بخش از جهان، پیش از آنکه قدرتهای بیگانه سلطۀ خود را اعمال کنند، علم تعطیل بود؛ به خلاف آنچه کسانی مانند ادوارد سعید، که تاریخ جهان اسلام را بسیار اندک میدانست، اما سنگ آن را بسیار بر سینه میزد، گفتهاند، سلطۀ خارجی علت تعطیل علم نبود، بلکه معلول آن بود. شرقشناسی زمانی به تنها افق برای فهمیدن شرق تبدیل شد که شرق علمی تولید نمیکرد و خود را نیز نمیفهمید.
از نظر غوغاییان که بگذریم، به نظر نمیآمد که دانشگاه پیش از انقلاب اسلامی مشکل چندانی داشته باشد: راهی که دانشگاه از زمان تأسیس در آن گام گذاشته بود، روشن بود؛ راه دانشگاه راه همۀ نهادهای جدید بود. هم چنان که صناعت کهن ایرانی کارآیی خود را از دست داده بود و ایرانیان که از تحولات صناعت جدید بازمانده بودند، میبایست به تقلید روی میآوردند، این تصور نیز وجود داشت که در دانشهای جدید نیز میتوان همان راه دنبال کرد که ملکم خان آشکارتر از همه در تأئید چنین نظری سخن گفته بود. از نیمۀ دوم عصر ناصری تا پایان دورۀ رضا شاه چنین دریافتی مذهب مختار بود. جانشین رضا شاه توهمهایی داشت، و این توهمها نیز با اعتقاداتی که او داشت، و به تدریج نیز شالودۀ این توهمها و باروهای او استوارتر شد، او را در راهی راندند که عاقبت آن محمود نبود. شاه و اطرافیان او به توهم «آنچه خود داشت…» و اینکه «یک شبه میتوان ره صد ساله رفت»، بیمیل نبودند و، به تدریج، با همین توهمها نیز به بحثهایی دامن زدند که، مانند مَثل گوته دربارۀ بچه مرشد، جمع کردن آن بحثها با امکانات آنان سازگار نبود. سفارش رسالهای در غربزدگی به آل احمد از سوی نهادی دولتی و برنامۀ تلویزیونی «این سو و آن سوی زمان»، که جولانگاه امثال احمد فردید، احسان نراقی، و همۀ کسانی بود که جز به آشوب ذهنی مردم نمیتوانستند دامن بزنند، سرکنگبینی بود که بر صفرا میافزود. خلاصه اینکه از سویی اصل بر تقلید بود، و از سوی دیگر این تقلید با توهم آنچه خود داشت… نسبتی نداشت، اما شگفت اینکه کسی نیز به پیامدهای آن تقلید و این توهم توجهی نشان نمیداد.
در دهههایی که دانشگاه در رشتههای علوم انسانی به آموزش تکنیسین مشغول بود، یعنی خلاصههایی از خلاصههای درسنامههای نامعتبر – در آغاز – دانشگاهها اروپایی و – از آن پس – امریکایی را در ادامۀ نظام دبیرستانی تحویل تکنیسینهای آینده میداد، فضای مطبوعات و حتی رادیو تلویزیون نیز که یکسره در اختیار دولت و سنخگویان آن بود، به محاصرۀ هواداران نظریۀ بدیع «غربزدگی»، «آنچه خود داشت…»، «معنویت سنت گرایی» و «راه اصیل آسیایی» درآمد، که نخستین قربانی آن خود شاه و نظام سلطنت بود، اما باد آن گروههایی از هواداران چنین توهمهایی را نیز با خود برد، به مصداق: باد اگر در من اوفتد ببرد/که نه مانده است زیر جامه تنی. یعنی توهم «آنچه خود داشت…» آنان را چنان از خود تهی کرده بود که از دانش و شعور آنان جز دیوارهایی وهمی بیش نمانده بود و بادی میتوانست آنها را در هم فروکوبد!
دانشگاهی که تولید علم در آن در بیشتر علوم انسانی از پلی کپیهای ناخوانا فراتر نمیرفت، در مواردی، به کتابی نیز نیاز پیدا میکرد و، چون خود تولید نمیکرد، بدیهی است که ناچار میبایست بخشی از آن را از بازار آزاد روشنفکری غیر دانشگاهی – اگر نگویم ضد دانشگاهی – وارد میکرد. بدین سان، بخشی از کتابهایی که در دانشگاه تدریس میشد، نوشتههایی بود که مترجمان آنها و در موارد نادری نویسندگان آنها خود دانشگاهی نبودند، یا بسیار زود فارغ التحصیل شده بودند. با انقلاب و انقلاب فرهنگی، وضع اسفناکتر نیز شد؛ آن اندک ضابطۀ علمی نیز که معیار ورود به دانشگاه و خروج از آن بود، منسوخ شد. دانشگاهی که قرار بود، به گفتۀ یکی از سخنگویان انقلاب فرهنگی، «با انقلاب همگام حرکت کند»، در میان خوف تصفیه و رجای تن دادن به خفت ماندن، به همت «دانشجویان متعهد و دوراندیش ما»، که برغم همۀ فضیلتهایی که داشتند، از نعمت دوراندیشی عاری بودند، از حرکت ایستاد. بدین سان، همین تعهد دانشجویان دوراندیش ما به ضابطهای برای تألیف و ترجمه، تعطیل یا تغییر رشتههای علمی، و البته اخراج و تصفیۀ استادان تبدیل شد. [۱] اما آنچه آن سنخگو نمیدانست، و نمیتوانست بداند، زیرا نه تاریخ خود را میدانست و نه تاریخ دیگری را، این بود که تعهد اهل علم به تخصص اوست و تاکنون از دخالت تعهد در علم جز فاجعه برنیامده است. فاجعۀ کارنامۀ علم در اردوگاه سوسیالیسم بود، که آنان نمیدانستند و البته همان «دانشجویان متعهد ما» نیز در پیکار امپریالیسم چشم به دستاوردهای اردوگاه سوسیالیسم داشتند، و سوسیالیست بودند، حتی اگر نمیدانستند یا هنوز هم نمیدانند؛ البته، تجربۀ تاریخی تولید علم در کشور خود آنان نیز بود که تصوری از آن نیز نداشتند!
نسبت آن تعهد سیاسی، که امثال آل احمد از ایدئولوژیهای سیاسی چپ افراطی و از نویسندگانی مانند ژان پل سارتر گرفته بودند، به تخصص علمی نسبت جن و بسم الله بود، و هست، اما آنچه او نمیدانست، و اعضایی که برای تصفیۀ دانشگاهها منصوب شده بودند، نمیدانستند، این است که در کشوری مانند ایران، که هنوز حتی نطفۀ علم – منظورم علوم انسانی است – نیز منعقد نشده است، با جانشین کردن تعهدی که معنای روشنی ندارد به جای تخصصی که وجود ندارد، آنچه میماند تفنن است. قرینههای روشنی در عبارتی که از آن عضو پرنفوذ انقلاب فرهنگی نقل کردم، بر این امر وجود دارد. از آنچه سخن نمیرود، پائین بودن سطح علم در کشور است، یعنی بحث دربارۀ متخصصانی که تخصصی ندارند، و از آنجا که درد به درستی تشخیص داده نشده بود، تردیدی نبود که درمان نیز اثری نخواهد داشت. نیازی به گفتن نیست که این سخنان، که انشا نویسی سخیفی دربارۀ دانشگاه آرمانی است، معنایی نداشت و اگر در کشوری گفته میشد که در آن هیچ کاری بیرایزنی به انجام نمیرسد، چنان پیامدهای نامطلوبی نمیداشت، که در ایران انقلابی داشت، که در آن «دانشجویان متعهد و دوراندیش (کذا فی الاصل) ما» برای دانشگاه تعیین تکلیف میکردند. آن دانشگاه، دست کم در علوم انسانی، شیر بییال و دم و اشکم نیمه جانی بود که با ضربۀ همان دانشجویان «ما» به مرغی نیم بسم تبدیل شد، و با جراحی کارشناسان متعهد نیز که بسیاری از آنها نمیدانستند دانشگاه چیست، مانند برادر همان آل احمد، قالب تهی کرد. بدین سان، با این پریشان گوییهایی که ربطی به دانشگاه نداشت، و البته به سبب اینکه این پریشان گوییها ربطی به دانشگاه نداشت، در گام نخست، تعهد جای بقیة السیف تخصص را گرفت و از آنجا که تعهد معنای محصلی نداشت و اهل سیاستی مانند آل احمد نیز با اقتدای به ایدئولوگهایی مانند سارتر آن را به عنوان ابزاری برای مقاصد سیاسی به کار گرفته بودند، آن تعهد، به عنوان گام دوم، جای خود را به تفنن داد. کارگزاران جراحی دانشگاه، که در ترهات شریعتیها و آل احمدها غوطه میخوردند، امیدوار بودند، یعنی این توهم را داشتند، که با رفع موانع، که با تصفیۀ استادان و نوشتن درسنامههایی که بسیاری از آنها در بهترین حالت حتی در حد یک دبیرستان متوسط هم نبود، دانشگاه یک شبه ره صد ساله خواهد رفت. نگاهی سطحی به برخی از این درسنامهها، که من به مناسبت دیگری برخی از آنها بررسی کرده و نتایج آن را بازگفتهام، نشان میدهد که بسیاری از استادان کنونی حتی زبان ملی را کامل نمیدانند، برخی از آنها رونویسیهای ناشیانه را به عنوان درسنامه تحویل شاگردان میدهند، و…
آن آسیبشناسی که هیأت رسیدگی به وضع دانشگاه عرضه کرد، یکسره خطا بود و، دست کم، در علوم انسانی، دانشگاه را به بیراهه راند. من از تجربۀ نزدیک به پنجاه سالۀ خود، که وضع برخی از شاخههای علوم انسانی را پیوسته دنبال کردهام، میتوانم بگویم که از آغاز دانشگاه تهران تا کنون، در هر دورهای، علوم انسانی به قهقرا رفته است. انقلاب فرهنگی، اگر قصد آن داشت که انقلابی در علم باشد، میبایست این سیر قهقرایی را آسیبشناسی میکرد. سخن من در رشتهای از دانش سیاست، که کمابیش با منابع اساسی آن آشنایی دارم، در این عبارت بیان خلاصه میشود که از نخستین کتاب در تاریخ اندیشۀ سیاسی، که بیش از نیم سده پیش نوشته شده، تا واپسین کتابهای در این باره این رشته از دانش به قهقرا رفته است و آن نخستین درسنامه، تاریخ عقاید سیاسی محسن عزیزی، استاد پیشین دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران، در مقایسه با تاریخ اندیشۀ سیاسی ابوالقاسم طاهری، گویا استاد کنونی دانشگاهی در تهران، شاهکاری است. یا به عنوان مثال، با مقایسۀ میان بخشهایی که محمود صناعی از رسالۀ لاک دربارۀ حکومت به فارسی برگردانده و ترجمۀ جدید آن رساله نیز میتوان تصوری از مرتبۀ فهم آن مترجم نزدیک به شصت سال پیش و درجۀ بیاطلاعی مترجم امروزی پیدا کرد. آسیبشناسی این قهقرا، اگر به مسامحه بتوان گفت، بیشتر از آنکه نیازمند انقلابی فرهنگی باشد، به انقلابی در فهم ما از «فرهنگ» نیازمند است، یعنی بررسی غیر «سیاسی» موانع معرفتی علوم انسانی. اعضای ستاد انقلاب فرهنگی، که نه اهل دانشگاه بودند و نه میدانستند دانشگاه چیست، به جای اینکه دریافتی از این موانع معرفتی پیدا کنند، ابوالقاسم طاهریها و شرکای آنها را بر سرنوشت دانشگاهها مسلط کردند. این اقدامی سیاسی بود و، چون سیاسی بود، اثر آن از محدودۀ انتصاب یک استاد بد فراتر میرفت. میتوان کسی را که حتی در حد دانشجوی سال سوم کارشناسی سواد ندارد، به استادی منصوب کرد، چنین اتفاقی در جاهایی میتواند بیفتد، اما آنگاه که چنین فردی را در رأس گروهی قرار دهند که وظیفۀ تدوین برنامهای انقلابی برای دانشگاههای کشور را دارد، به طور طبیعی، بر سر علم سیاست کشور آن میآید که پیشتر نیز در چند مورد اشارههایی به آن آوردهام و تکرار نمیکنم.
برای اینکه در این کلیات نمانم، که باید در فرصت دیگری به تفصیل درباره جزئیات آن سخن بگویم، به مثالهایی از تاریخ اندیشه اشاره میکنم. آنچه مدرسۀ علوم سیاسی صد و ده ساله و دانشکده حقوق و علوم سیاسی هشتاد ساله در قلمرو تاریخ اندیشه سیاسی تولید کرده، میتوان گفت که به طور عمده دو کتاب بیشتر نیست که هر دو پیش از انقلاب منتشر شدهاند: نخست، تاریخ عقاید سیاسی محسن عزیزی و، دیگر، بنیاد فلسفه سیاسی در غرب نوشتۀ حمید عنایت، استادان پیشین آن دانشکده. دربارۀ اثر دوم، در بخش دیگری، سخن خواهم گفت؛ اینجا به اهمیت آن نخستین اثر در تاریخ اندیشۀ سیاسی اشارهای میکنم که اثری کمابیش ناشناخته، اما در نوع خود پراهمیت است. کتاب تاریخ عقاید سیاسی محسن عزیزی گویا نخستین کتابی است که برای تدریس اندیشۀ سیاسی در دانشگاه تهران نوشته و در سلسلۀ انتشارات دانشگاه تهران به چاپ رسیده است. این کتاب نخست در ۱۳۳۹ منتشر شد و از آن پس نیز در سال ۱۳۴۵ نویسنده ویراست جدیدی از آن را منتشر کرد که افزودههایی نسبت به ویراست نخست در بر دارد. این کتاب میبایست نخستین مجلد از تاریخ اندیشۀ سیاسی در غرب باشد و برابر سرفصلهایی که برای تدریس این درس تهیه شده بود میبایست اندیشۀ سیاسی در اروپا از افلاطون تا ماکیاوللی را شامل شود، اما در کتاب حاضر اندیشۀ سیاسی ماکیاوللی نیامده است و این مجلد با شرح اندیشۀ سیاسی متألهین سدههای میانه به پایان میرسد. این نخستین مجلد در نوع خود اثری بینظیر در زبان فارسی است و حتی در زبانهای اروپایی نیز در آن زمان اثری عمومی با این تفصیل کمیاب بود. محسن عزیزی از نخستین سالهای تأسیس دانشکدۀ حقوق استاد علوم سیاسی بود و مانند استادان زمان خود در علم سیاست اهل تخصص در معنای دقیق آن نبود و برخی از درسهای دیگر دانشکده را که ربطی به اندیشۀ نداشت، تدریس میکرد، چنان که از او کتابی در تاریخ دیپلماسی عمومی بعد از جنگ جهانی اول، جغرافیای اقتصادی و نیز کتاب درسی جغرافیای اقتصادی عمومی برای دورۀ دوم دبیرستانها از او به یادگار مانده است، اما اگرچه آن استاد نزدیک به نود سال زیست و تا سال ۱۳۷۲ یعنی بیش از سی دهه پس از نوشتن مجلد نخست تاریخ عقاید سیاسی در قید حیات بود، ولی نمیدانیم چرا به نوشتن دومین مجلد آن اقدام نکرده است. [۲] با این همه، این نخستین مجلد اثرعزیزی تحقیقی بسیار معتبر در اندیشۀ سیاسی در غرب است و فصلهای آن کتاب دربارۀ اندیشۀ سیاسی در رم (۱۷۱-۲۳۷) و بویژه قرون وسطی که کمابیش نصف کتاب به آن اختصاص یافته (ص ۲۳۹-۴۸۷) معادلی در زبان فارسی ندارد. اندیشۀ سیاسی سدههای میانه از مهمترین و پیچیدهترین دورههای تاریخ اندیشۀ سیاسی در اروپاست و اگرچه در زبانهای اروپایی تحقیقات مهمی در این باره صورت گرفته و تاریخهای اختصاصی معتبری در این باره وجود دارد، اما این دوره از تاریخ اندیشه در تاریخهای عمومی اندیشۀ سیاسی بیشتر به اختصار برگزار میشود.
باری، محسن عزیزی پس از اشارهای اجمالی به رسالههای ایرانی، هندی، چینی و عبری دربارۀ سیاست که در ویراست دوم بر آن افزوده شده است، به تفصیل به اندیشۀ سیاسی یونانی بویژه افلاطون و ارسطو پرداخته و به عمدۀ مباحث آن دو اشاره کرده است. منابع مهم این بخش، افزون بر رسالههای افلاطون و ارسطو، بر مبنای ترجمههای فرانسه، شرحهایی بر آن رساله هاست که در زمان نوشته شدن کتاب در دسترس بود و عزیزی با چیره دستی توانسته است مبانی اندیشۀ سیاسی هر دو فیلسوف یونانی را به زبانی فصیح توضیح دهد. در فصل مربوط به تاریخ اندیشه در رم بویژه خلاصهای از نظرات سیسرون آمده، اما به نظر نمیرسد که نویسنده به رسالههای اصلی دسترسی داشته، و به احتمال بسیار مهمترین منابع او تفسیرهایی به زبان انگلیسی و فرانسه بوده است. آشنایی عزیزی با اندیشۀ سیاسی سدههای میانه و نیز با نهادهای کلیسا بیشتر از روم است و اگرچه نویسنده به رسالههای اصلی دسترسی نداشته – زیرا در آن زمان شمار بسیار اندکی از آن رسالهها به زبانهای انگلیسی و فرانسه ترجمه شده بود – اما برخی از مهمترین تاریخهای اندیشۀ سیاسی در سدههای میانه را میشناخته است که از شمار منابع هیچ یک از تاریخهای اندیشۀ سیاسی نوشته شده در زبان فارسی – کتاب حتی حمید عنایت که جدیترین آن هاست – نیست.
فصلهایی که محسن عزیزی در تاریخ عقاید سیاسی به اندیشۀ سیاسی سدههای میانه اختصاص داده شده است، نه تنها مهمترین بخشهای این کتاب است، بلکه در هیچ یک از نوشتههای دیگر – اعم از ترجمه و تألیف – به مطالبی در این باره با این سطح و با این گستردگی اشاره نشده است. حمید عنایت، در «بهرۀ چهار» از بنیاد فلسفۀ سیاسی در غرب، دورۀ دو هزار سالۀ اندیشۀ سیاسی از مرگ ارسطو تا تولد ماکیاوللی را در کمتر از سی صفحه خلاصه کرده و، چنان که از منابع همان فصل، که در ص. ۲۲۴ آمده، میتوان دریافت، در نوشتن این فصل از هیچ منبع اصلی و تفسیر دست اول استفاده نکرده است. افزون بر رسالۀ شارل ورنر با عنوان حکمت یونان، که منبعی معتبر به شمار میآمد، دو کتابی که در نوشتن این فصل به آنها استناد شده جلدی از تاریخ تمدن ویل دورانت – ترجمۀ خود او – و جلدی از خداوندان اندیشۀ سیاسی است که هیچ یک از آن دو منبع ارزشی علمی ندارند. به خلاف حمید عنایت، که چون اندیشۀ سیاسی در غرب نخوانده بود، تصوری از اهمیت سدههای میانه نمیتوانست داشته باشد، سلف او، محسن عزیزی، به درستی دریافته بود که سدههای دورۀ رمی اندیشۀ سیاسی، و هزارۀ سدههای میانه، از رسمیت یافتن مسیحیت در رم تا پایان سدههای میانه، که مقدمات دورۀ نوزایش فراهم آمد، برای فهم اندیشۀ سیاسی جدید از اهمیت بسیاری برخوردار بوده است، چنان که فهم اندیشۀ سیاسی ماکیاوللی بدون آشنایی با نویسندگان یونانی زبان دورۀ رمی – مانند پولوبیوس تاریخ نویس – و نیز نویسندگان رمی، سیسرون و تیتوس لییویوس، ممکن نیست. در واقع، «انقلاب» ماکیاوللی در اندیشۀ سیاسی با تأملی در نوشتههای این نویسندگان ممکن شده، در حالی که او نوشتههای ارسطو را نمیشناخته است.
از آنجا رسالۀ عنایت با گرته برداری از خداوندان اندیشۀ سیاسی، که شاید هنوز در زمان تحصیل عنایت در انگلستان از منابع درسی در اندیشۀ سیاسی به شمار میآمد، نوشته شده و به نوعی خلاصهای از آن اثر مفصل است، ایرادهای آن را نیز دارد. دربارۀ خداوندان اندیشۀ سیاسی این نکته را باید به اجمال بگویم که در واقع مجلدات آن بخشهایی از کتابی در تاریخ اندیشۀ سیاسی نیستند، بلکه گزیدههایی از رسالههای مهم سیاسی نویسان هستند که استاد میبایست ضمن تدریس آن فقرات را تفسیر کند تا دانشجویان با خواندن متنهای اصلی و تفسیر آنها آشنا شوند. با توجه به ترجمۀ فارسی کنونی آن، که از دقت کافی برخوردار نیست، و بخشهایی از آن نیز یکسره نادرست ترجمه شدهاند، و نظر به اینکه در مواردی بسیاری از استادان کنونی متنهای اصلی را نمیفهمند، خداوندان اندیشۀ سیاسی برای دانشجوی ایرانی اثری سودمند نیست. تقلید عنایت از الگوی آن، ضمن حذف همۀ متنهای نویسندگان سیاسی، که در خداوندان اندیشۀ سیاسی آمده، کاری عبث بود و، با توجه به ترجمۀ فارسی مجلدات خداوندان اندیشۀ سیاسی، که از آن پس زیر نظر خود او صورت گرفت، و نیز تاریخ عقاید سیاسی محسن عزیزی، دو گام به پس به شمار میآمد. در بخش دیگری بار دیگر به این بحث باز خواهم گشت.
از این حیث، تفصیل بحث محسن عزیزی در تاریخ عقاید سیاسی بسیار مغتنم است. او نه تنها خلاصهای از عمدۀ مباحث اندیشۀ سیاسی سدههای میانه را با دقتی کم نظیر عرضه کرده، بلکه برای اصطلاحات مشکل آن دوره معادلهایی دقیق و قابل قبول نیز پیدا کرده است. سبب این امر آن است که نویسندۀ تاریخ عقاید سیاسی به زبانهای فارسی و انگلیسی و فرانسه به خوبی آشنایی داشته و آنچه از تفسیرهای مهم خوانده بود، فهمیده و کوشش کرده است فهمیدههای خود را به زبانی روان و روشن بیان کند. به مقیاسی که از این دورۀ نخستین دانشگاه تهران دور میشویم، آشنایی استادان با دقایق زبان فارسی کمتر میشود، فهم آنان از زبانهای خارجی به طور فزایندهای کاهش پیدا میکند، دریافت آنان از مفاهیم نیز، چنان که در بخش دیگری از همین یادداشتها خواهم گفت، کمابیش به هیچ تقلیل پیدا کند. این نکته را نیز بگویم که این امر در مورد آن گروه انگشت شماری از استادان مصداق دارد که زبانی میدانند!
مهمترین ایرادی که امروزه میتوان بر تاریخ عقاید سیاسی محسن عزیزی گرفت، آوانویسی نامهای خاص است که در همه جا تلفظ فرانسوی آنها انتخاب شده است. این امر، بویژه در مواردی که آن نامها با حرف لاتینی در پانوشتها داده نشده است، اخلالی در خواندن متن ایجاد میکند، چنان که به عنوان مثال در جاهایی از متألهی به نام طمابکه نام برده شده است که اگر خواننده با توجه به صفحات دیگر به یاد نداشته باشد که منظور همان تامس بِکِت است، نخواهد توانست حدس بزند منظور از او چه کسی است. در زمان نوشته شدن کتاب، زبان دانشکدۀ حقوق به طور گستردهای، بویژه برای دانشجویان حقوق، فرانسه بود و این امر اشکالی ایجاد نمیکرد، اما این امر برای خوانندۀ امروزی خالی از اشکال نیست. در مواردی غلطهای چاپی نیز وجود دارد و جای شگفتی است که انتشارات دانشگاه تهران که آن را به عنوان یکی از هفتاد کتاب برگزیده به مناسبت هفتامین سالگرد تأسیس دانشگاه چاپ کرده این قدر همت نداشته است که آن را تصحیح و به صورت منقح تری در دسترس دانشجویان قرار دهد. وانگهی، جالب توجه است که محسن عزیزی تاریخ اندیشۀ سیاسی در غرب را تا پایان سدههای میانه دنبال کرده و بحث دربارۀ اندیشۀ سیاسی ماکیاوللی را به مجلد دیگر واگذاشته است. از نظر بحثی که من دنبال میکنم، اگر ماکیاوللی در این مجلد آمده بود، میتوانست برای ادامۀ بحث من بسیار سودمند باشد.
________________________________________
[۱] عبارت آن سنخگو را که بارها از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش شده عبرتاً للقارئین نقل میکنم تا بدانند که ادبیات مبتذل چه اثرات نامطلوبی میتواند داشته باشد. «از ابتدایی که فریاد انقلاب فرهنگی در این مرز و بوم برخاست و دانشجویان متعهد و دوراندیش ما خواستار آن شدند که دانشگاهها همگام با انقلاب اسلامی ایران حرکت کند، از همان ابتداء آنچه که در ذهن و ضمیر و بر زبان دانشجویان بود و خواست همۀ ملت انقلابی ما بود این بود که دانشگاهها میباید سراپا عطر و بوی اندیشه اسلامی را به خودشان بگیرند و این گلستان گلستان معطری باشد که هرگاه کسی و جویندهای وارد او میشود از همان ابتداء مشامش به این بوی دلنواز عطرآگین بشود. بنابراین از ابتدا که امام امت فرمانی صادر کردند برای تشکیل ستاد انقلاب فرهنگی آنچه را ایشان هم به ما توصیح کردند و امر کردند همین بود که در هرچه اسلامیتر کردن فضای دانشگاه و پی افکندن یک چنان بنیان الهی ما بکوشیم. در حقیقت به یک معنا تمام اقداماتی که ستاد انقلاب فرهنگی کرده و میکند همهاش را میتوان در داخل همین در چهارچوب قرار داد و محکوم همین حکم اصلی و عمومی دانست که چه در آنجایی که ما دانشجو میگزینیم، چه آنجایی که استاد انتخاب میکنیم، چه آنجایی که کتاب ترجمه میکنیم، یا کتاب تالیف میکنیم یا رشتهای را تعطیل میکنیم یا رشتهای باز میکنیم یا تغییراتی در رشتهای میدهیم…»
[۲] تا جایی که من میدانم، استاد محسن عزیزی در دانشگاه پاریس تحصیل کرده و با رسالهای با عنوان «سلطۀ اعراب و شکوفایی احساس ملی در ایران: بررسی سیاسی و اجتماعی ایران در دورۀ اسلامی در سه سدۀ نخست دورۀ اسلامی» در سال ۱۹۳۸ از دانشگاه پاریس فارغ التحصیل شده است. دو نسخه از این رساله در کتابخانۀ ملی و کتابخانۀ دانشگاه پاریس وجود دارد. متن رساله در همان سال با مقدمهای از لوئی ماسینیون به چاپ رسیده است که مشخصات آن به قرار زیر است..
ـــــــــــــــ
نقل از: http://gadim-va-jadid.blogfa.com/