«

»

Print this نوشته

۱۰- هگل و استحاله انسانگرایی دوران مدرن
۱۰- هگل و استحاله انسانگرایی دوران مدرن
براى درک بهتر استدلالِ لنین به دهه ۴٠ قرن نوزدهم برمیگردیم؛ در نظر هگل، حرکت تکاملى تاریخ، رو به جلو، از شرق به غرب و خود جلوه‌اى از زیبایى آفرینش و اراده خداوند است،  هگل خود از نظر سیاسى طرفدار حفظ وضع موجود و عمیقا معتقد به برترى نژاد و تمدن اروپایى به مرکزیت آلمان بود و زمانه خود را نقطه منتهاى تکاملِ تاریخ از نظر تمدن و در نظام سیاسى دولت پروس میدانست.  پس از او هگلیستهاى جوان[۵۲] (چپ) همان پیشرفتِ ناگزیر، گسسته (تبدیل تغییرات کمى به کیفى) و قابل پیش‌بینىِ تاریخ را با این تفاوت و اعتقاد که گوهر غائى این تکامل هنوز در صدف و تصاحب آن پس از برقرارى عدالت اقتصادى و اجتماعى دست خواهد داد، مبناى اندیشه خود قرار دادند.  هگلیستهاى چپ از فلسفه تاریخِ هگل ‘لا الله’ را گرفته و ‘الى الله’ آن را کنار گذاشته بودند در نتیجه فاصله مواضع سیاسى آنان با خود هگل چیزى بود به اندازه اختلاف جنبش اشغال وال استریت[۵۳] و تى پارتى[۵۴] در امریکاى امروز.
مارکس معتقد بود که فلسفه هگل را برداشته و آن را برعکس بروى زمین گذاشته است، اگر اینگونه باشد، بسیارى از اجزاء آن باژگونه در فلسفه مارکسیزم باید قابل تشخیص باشد.  حال، در نظر مارکس، کدام گروه از آفرینشهاى الهى با اهمیت‌ترند؟  طبیعت و انسان یا جامعه و تاریخ؟  مارکسیستها معتقدند در مقایسهء درجات مختلفِ تکامل در مادهء موجود در عالم، مغز انسان پیچیده ترین و کامل ترین شکل انست، اما در عین حال، از انجا که جامعه، از جمع ارگانیک مغزها تشکیل شده است، بنابراین ماده ایست بمراتب پیچیده تر و متکامل تر از مغز آدمى.  این نظریه انحرافى است که در تاریخ تفکر بشر، شاید معادلى براى عظمت آن یافت نشود.
همانطور که دیدیم، در این مورد خاص نظریه هگل تقریبا به همان شکل اولیه، ایستاده بروى پا، در مارکسیزم حفظ میشود.  این هردو شکل از محتواى مشابهى برخوردارند و یکى بسادگى به دیگرى قابل تبدیل اند و بالعکس، وقتى جامعه پیچیده ترین و متکامل ترین شکل ماده است، در نتیجه به منظور تامل در راز آفرینش و احیاناً لذت بردن از زیباییهاى آن، نظر کردن در هستى، وجود، انسان و طبیعت تنها میتواند اتلاف  وقت باشد.
نتیجه گریزناپذیر فلسفه هگل:
نتیجه گیرى گریز ناپذیر از این گزاره فلسفى آنست که تعالى و پیشرفت جامعه بسیار مهمتر از رفاه، آزادى یا حتى جانِ تک تک انسآنهاست، مقصدى که مسیر آن توسط فرزانگانِ اندیشه مدرن کاملا هموار شده  بود و رسیدنِ به آن براى هر موجودى با اطلاعات یا هوش و حواس متوسط یا کمتر از آن سهل و آسان بود، خواه این موجود همچون آیشمن Eichmann کارمندى باشد آرام،  فرمانبر و میان پایه با تحصیلات زیر دیپلم که کم کم به بالاترین رده بوروکراتیک در اجرای زنجیره تامین پروژه هولوکاست ارتقا پیدا میکند و خواه همچون استالین انقلابىِ حرفه اىِ بى استعداد، هم در تبلیغ و هم در ترویج، ولى دون ژوان Don Juan، بى رحم، دزد بانک  و صاحب زیرکى خاصى باشد که در کوچه و بازار صیقل یافته.
دو گروهى که در آلمان در فاصله سالهاى ١٩١٩-١٩٣٣ براى نابودى دموکراسى و سرنگونى جمهورى وایمار[۵۵] متحد شده و همچنین هرروزه یکدیگر را در خیابانهاى شهرهایى چون برلین، مونیخ، وین و بن زیر مشت و لگد و هدف ضربات سلاحهاى سرد و گرم قرار میدادند هر دو از فرزندان فکرى هگل بودند، متفکرى که میتوان او را پدرخواندهِ فکرى توتالیتاریزمِ چپ و راست نامید.
در این جنگ خیابانى هر دو گروه توانایهاى خود در اعمال خشونت را به نمایش گذاردند و سرانجام پس ار گذشت حدود ١۴ سال، طرفى که در سبعیت و بى رحمى دست بالاتر را داشت، پس از غالب شدن در خیابان، با چند دور مذاکرات پشت پرده در ٢٩ ژانویه ١٩٣٣ پستِ صدراعظمى را از آن خود کرد و بلافاصله با استفاده از بازوهاى حکومتى اقدام به نابودى طرفِ دیگر و سپس به کشتار دیگران همت گماشت، و اینگونه شد که به تعبیرِ برشت، در حکومت هیتلر، اول کمونیستها را میبرند.
همچون اکثریت قابل توجه روشنفکران اروپا و روسیه، کارل مارکس نیز در زمان دانشجویى در دانشگاه هاى بن و سپس برلین جزئى از حلقه هگلیستهاى جوان بود.  مارکسیزم بگونه‌اى که در میان فعالین روشنفکرى و کارگرى زمان خود درک شد و گسترش پیدا کرد عبارت بود از نگرش تاریخى هگلیستهاى جوان بعلاوه دو تغییر بسیار پر اهمیت: یک) ساده و قابل فهم کردن ان، دو) اعطاى وظیفه قابلگى به انقلابیون حرفه‌اى در زمان زایش دنیاى جدید از دل قدیم.
لنین در ‘دولت و انقلاب’ از قول مارکس نقل میکند که مواردى همچون وجود طبقات اجتماعى و مبارزه طبقاتى از کشفیات او نیست و قبل از مارکس جامعه شناسان بورژوازى به وجود آن اذعان داشتند جالب توجه است که در سخنرانیهاى فلسفه تاریخ، هگل علاوه بر توضیح تغییرات کمى و کیفى در تاریخ حتى به موضوع انگیزهاى اقتصادى بعنوان موتور این تغییرات نیز اشاره میکند.  بنابراین نقش ماتریالیزم تاریخى، قبل از هر چیز، عبارت بود از ساده و قابل فهم کردن فلسفه تاریخِ هگل.
مارکس و انگلس با انتشار ٢٧ صفحه مانیفست حزب کمونیست، فلسفه هگلیستهاى جوان را به مذهبى تبدیل کردند که قابل گسترش، قابل صدور و قابل فهم بود، مارکسیزم راه پیوستن میلیونها نفر را به این آیین گشود و توانست به منبع قدرتى عظیم نقب زده و موفق به انجام تغییراتى در جامعه و تاریخ شود که ابعاد آن از آنچه انقلاب صنعتى بر سر محیط زیست آورد، مهلک‌تر بود، بدون دستیابی به نتایج مثبتِ انقلاب صنعتی همچون رفاه و بهبود سطح زندگى ادمى.
در نظر هگل، آنچه مشیت و اراده خداوند در قوانین تکامل تاریخ بنا نهاده است، از اهمیت آنچه که او (خداوند) با آفرینش انسان، طبیعت و کائنات به ودیعت گذارده بود، نه کمتر بلکه با اهمیت‌تر بود.  او مى اندیشد که، یک ناظرِ با بصیرت از مشاهده جریان تکامل تاریخ به نماى زیباترى از مشیت خداوند دست میابد تا از تعقل و تفکر در شگفتیهاى طبیعت و آفرینش انسان.  (با توجه به اینکه هگل منطقه جغرافیایى تولد خود، فرهنگ، نژاد و تمدن کشورش، دولت حاکم بر آلمان در آن زمان، دوران مدرن، قاره اروپا و مغرب زمین همگى را در قله این جریان دینامیک و تکاملى تاریخ میداند، میتوان تصور کرد که او تا چه اندازه از این مشیت حَظ میبرد و شکرگذار آن بود و در مقابل چگونه براى دیگران همچون هندیان، آفریقایى ها یا سرخپوستان که راهى براى تغییر چنین مشیتى نداشته و مطابق تئوریهای او هیچگاه نخواهند داشت تاسف میخورد.
یک نمونه از ترویج و تفسیر فلسفه هگل در ایران:
احساس خود شیفتگیِ هگل با تمدن و محدوده جغرافیایی خود تا حدی است که حتی بصورتی ناخودآگاه در پژوهشگران وفادار به فلسفه او نیز نفوذ کرده است، بعنوان مثال دکتر جواد طباطبائی مینویسد: “…البته معنی اولیه subject همان ذهن است ولی معنای جدید آنکه مورد نظر هگل است برای ما قابل ترجمه نیست زیرا واقعیت آن در جهانِ خارج از غرب ظاهر نشده (یعنی تنها در غرب ظاهر شده) و لذا برای ما قابل درک و ترجمه نیست چون ما هنوز انسان subject یعنی انسان آزاد به حیث درونی که چیزی از بیرون آنرا محدود نمی‌کند، نیستیم!”[۵۶] پرانتز از نگارنده است.  سوال میکنیم، آیا جمله آقای طباطبایی تمام معانی زیر را انتقال نمی‌دهد؟
۱)     کلمه سوژه در فارسی قابل ترجمه نیست، بنابراین نویسنده با واژه‌هایی چون “فاعل خوداندیش” بعنوان معادل موافق نیست.  جدای از موضوع واژه معادل، او معتقد است اگر کسی یک خط یا یک صفحه یا چند صفحه هم برای تشریح معنای کلمه سوژه بنویسد باز هم ما ایرانی‌ها نخواهیم فهمید.
۲)     ما تاکنون نتوانسته‌ایم فعال خوداندیش (سوژه) باشیم چون آزاد نبوده‌ایم و هر چه دانشمندان، ادبا، شعرا و نویسندگان ما در طول تاریخ آفریده‌اند، نتیجه فکر مستقل خود آنها نبوده است.  مثلا تحت تاثیر شرایط یا فشار حکومت یا تقاضای خانواده‌شان یا عوامل دیگری غیر از ذهن فعال خوداندیش آنها (بخوان دلِ تنگِ خودشان) بوده است.  یا اینکه تکرار یا تقلیدی از دیگران مثلا یونانی‌ها، رومی‌ها یا احتمالا عرب‌ها بوده است.
۳)     طبق نظراتِ هگل که دکتر طباطبایی دارد سعی میکند به ما بفهماند، در تمدنهای شرق فقط یک نفر آزاد است[۵۷] و او همان سلطان، خلیفه، پادشاه، فرعون یا غیره است.  اگر سلطان تنها فردِ آزاد است پس او میتواند معنای سوژه را (آنطور که هگل مد نظر دارد) هم درک کرده و هم تجربه کند.  طباطبایی اما همین یک استثنا را هم برای شرقی‌ها قائل نیست و به آن اشاره‌ای نمیکند.
۴)     ایرانیان نه تنها تاکنون نتوانسته‌اند فعالِ‌خود اندیش (سوژه) یعنی “انسانِ آزاد به حیث درونی که چیزی از بیرون آن را محدود نمیکند” باشند، بلکه قادر به درکِ معنای آن هم نیستند.  برای روشن شدن این موضوع تصور کنیم که انسانی نتواند از نظر فنِ نگارش و قدرتِ آفرینش همچون یک رمان‌نویسِ بزرگ باشد، اما او حداقل میتواند چند رمانِ‌ بزرگِ دنیا را بخواند و از مضامین آنها لذت ببرد و خود را جای قهرمانان داستان یا نویسنده بگذارد و هرآنچه نویسنده بر کاغذ آورده “درک” کند و شاید سوار بر قوه خیال از دامنه تصورِ نویسنده هم جلوتر برود.  طباطبایی اما این را نمی‌پذیرد، او مینویسد ما قادر به ترجمه سوژه “فعال خوداندیش”  نیستیم، قادر به بودن در مرتبه بالای ” فعال خوداندیش” هم نیستیم و علاوه بر همه اینها حتی قادر به درک اینکه اصولا “فعال خوداندیش” چه چیزی است یا چه چیزی میتواند باشد هم نیستیم.
در اینجا میتوان با اطمینان گفت که فیلسوفِ ما بدرستی هگل را درک کرده و خود را کاملا آلودهء مفاهیم و دنیای فکری او کرده است.  طباطبایی خود را در هگل بکلی غرق کرده و با او یکی شده است.
اگر زندگی، رنجها، جنایات و بی‌عدالتیهای رفته بر آدمیان در هر دوره را نتیجه قوانین قطعی تاریخ یا مشیت الهی تصور می‌کنیم بهتر است در همین‌جا از خواندن ادامه مطلب این رساله صرفه نظر کنیم.  اما اگر انسان را با آزادیِ او  و با اختیارش در انتخابِ نیک و بد می‌شناسیم و اگر از این زیستنِ آزاد و با اختیار شگفت‌زده‌ایم[۵۸] و خداوند را (اگر می‌شناسیم) بخاطرِ معجزه‌اش در چنین آفرینشی می‌ستاییم، در اینصورت میتوانیم و باید از گذشتهء آدمی درس بگیریم و آن را ملاکِ تمییز دادن خیر و شر در اندیشهء آدمی قرار دهیم.
از گذشتهء آدمی سخن گفتیم، اگر مجبوریم گذشته را از یاد ببریم، اگر لازم باشد تاریخ را کنار بگذاریم، اگر فراموش کنیم که در قرن طلایی هگل، قرن ۱۹، همزمان با پیشرفتهای فنی، انسان به چه درجه‌ای از درنده‌خویی بر علیه خودش رسید، اگر از ما بخواهند که صفحات نیمه اول قرن بیستم را در کتابِ تاریخِ جهان پاره پاره کرده و در آتش افکنیم و اگر همه اینها که گفتیم برای سعادت آیندهء فرزندانمان لازم باشد و اگر “حقیقتِ” عقب ماندگیمان بدین اندازه پیچیده و خرد کننده باشد که برای جبرانِ آن لازم باشد بسیاری حقایقِ دیگر را ندیده بگیریم و چشممان را بروی آفتاب ببندیم، اگر همه گزاره‌های گفته شده درست باشد، در اینصورت باید بپذیریم، باید قبول کنیم، باید انجام بدهیم و از نوکِ پا تا فرقِ سر هگلی بشویم.
تنها یک تفاوت یا سوءتفاهم در اینجا باقی میماند، تفاوتی میانِ طباطبایی و پیر و مراد او.  هگل معتقد است تمدن از شرق به غرب آمده و در آنجا تا ابد ماندگار است، در آنجا متوقف میشود و به جای دیگری مثلا به برزیل، امریکا، کره جنوبی، ژاپن، هند و چین نخواهد رفت، در حالیکه طباطبایی میگوید “هنوز انسانِ آزاد به حیث درونی …. نیستیم”.   فیلسوفِ ما امیدوار است که ما بتوانیم روزی مفهوم سوژه را هم درک و هم تجربه کنیم اما هگل بکلی و برای همیشه از همه قطع امید کرده و بسیار هم از این قطع امید کردن خوشحال است[۵۹].  او دوران خود را اوج تکامل تاریخ بشر میداند و عاشق وضع موجود آن است و معتقد است دیگران نه آن زمان و نه هیچوقت دیگر نخواهند توانست به مرکز تمدن تبدیل شوند یا بگفته دکتر طباطبایی مفهوم subject را درک کنند.