در ایرانشهر، پیش و پس از اسلام، وحدت ملی وابسته به وحدت دینی آن نبود، همچنان که این وحدت «از بالا» نیز نبود. ایرانشهر کانون فرهنگی بود که میتوانست صورتهای متفاوت دینها و آئینهای مذهبی را درون خود بگذارد و صورتی ایرانشهری به آنها دهد. دلیل اینکه ایرانشهر، بهرغم بحرانهای درونی، یورشهای بیگانگان و فرمانروایانی که جز تیشه بر ریشه آن نمیزدهاند، هرگز از درون دستخوش فروپاشی نشد، جز این نیست که شالوده استوار وحدت ملی آن وحدت فرهنگی ایرانیان بود که همه شئون مادی و معنوی آنان را شامل میشد. همین فرهنگ توانست مبنایی برای مدارای دینی ایرانیان فراهم آورد، زیرا تنها ملتی دارای فرهنگ میتواند زمینه مدارای دینی درون فرهنگ را ایجاد کند و با فرهنگ بر تنشهای دینی و عصبیتهای قومی فائق آید.
تجدید مطلعی در معنای ملّت و میهن و دفاع از آن
دلِ ایرانشهر
دکتر جواد طباطبایی
بحث دربارۀ ایران را من از زمانی آغاز کردم که به نظرم میرسید کشور در آستانۀ وارد شدن به دورهای سخت پرمخاطره در تاریخ جدید خود است. از یکی دو دهه پیش، با چشم مسلح میشد نشانههایی از آغاز این دورۀ پرمخاطره را در افق دید اما شیشۀ کبود ایدئولوژیهای سیاسی توان دیدن آن نشانهها را از همگان سلب میکرد. من، در این بحثها، پیوسته و به عمد، اصطلاح تاریخی ایرانشهر را به جای ایرانِ سیاسی به کار بردهام، و همچنان به کار خواهم برد، زیرا خط روشن و آشکار مرز بحث ایدئولوژیکی و بحث تاریخ فرهنگی از همین مکان استراتژیکی میگذرد. این امکان نیز وجود دارد که مجبور باشیم تا دهههایی دیگر، یعنی تا روشن شدن سرشت تاریخی ـ فرهنگی ایرانشهر، آرایش سپاه خود را در دفاع از همین مرز حفظ کنیم. اینکه چنین بحثی به درستی فهمیده نمیشود، دو علت اساسی دارد: از سویی، شیشه کبود ایدئولوژی امکان دیدن نشانههای آغاز بحران و ژرفتر شدن آن را از مدعیان علوم انسانی و اجتماعی سلب کرده است؛ وانگهی، از سوی دیگر، از آنجا که تاریخنویسی ایرانی تختهبند ترجمۀ نوشتههای ایرانشناسان با شیوههای قدمایی و در دهههای اخیر، فعالان سیاسی است، تاریخی که موضوع آن، یا «ایرانِ» موضوع علمِ غربی یا ایرانِ فرودستان ــ مستضعفان بینالمللی ــ امّتی است، این ایرانشهر جز از پسِ پشتِ منشور آن دو وجه علم به «ایران» دیده نمیشود. اکثریت اهل علوم انسانی و اجتماعی ایرانی، اگر نه قریب به اتفاق آنان، که در ساحلِ امن دانشگاههای کشور لنگر انداختهاند، آنچه دربارۀ ایران میدانند، از مجرای دستگاه مفاهیم همین علومی است که از طریق ترجمههای شکستهبستۀ فعالان سیاسی به نظام دانشگاهی کشور وارد شده است. چنین است که، به عنوان مثال، وقتی گفته میشود مردم ایران پیوسته، حتی پیش از آنکه مفهوم ملّت از طریق ترجمه از زیانهای فرانسه و انگلیسی، به عنوان معادلی برای nation زبانهای اروپایی، در زبان فارسی رواج پیدا کند، ملّت بودهاند، و تا اطلاع ثانوی همچنان هستند، به عنوان امری خلافآمد عادت، با معیارهای همان علوم، درست فهمیده نمیشود. تدوین مفهوم ملّت در زبانها و علوم اجتماعی اروپایی از ضرورتی ناشی شده است و تحول این مفهوم از مضمون قدیم آن به جدید، نسبتی با دگرگونی تاریخی اروپا دارد.
تدوین مفهوم ملّت در زبانها و علوم اجتماعی اروپایی
پیشتر، در جای دیگری، توضیح دادهام که مفهوم جدید «ملّت» پیوندهایی درونی با فروپاشی امّت عیسوی (respublica christiana) و امر امپراتوری مقدس آن دارد و برای ما، که هرگز جزئی از امّتی نبودهایم، ضرورتی نداشته است که از همان کورهراههایی گذر کنیم که اقوام اروپایی در آغاز دوران جدید از آنها گذر کردهاند؛ البته، ضرورتی نیز نداشته است مانند عربانِ شرق و غرب، به دنبال ادغام شدن در امّتی به افتخار «ملّت» شدن در درون امّت نایل آییم. اینکه تاریخ نویسان و بهویژه اهل علوم اجتماعی غربی دربارۀ ناسیونالیسم ایران که گویا همان ملّیگرایی باشد، پژوهشها کرده و مطلبها نوشتهاند، دلیلی جز این ندارد که هر علمی دستگاه مفاهیم خود را ایجاد میکند موضوع خود را درون آن دستگاه میفهمد و با مفاهیم آن توضیح میدهد. به نظر من، اینکه ما گریزی از آشنایی با این علوم نداریم، به معنای این نیست ما به ضرورت باید واقعیت تاریخی خودمان را درون همان دستگاه مفاهیم توضیح دهیم. اگر بتوان از این مقدمات، که پیشتر نیز اشارههایی به آنها کردهام، با اسلوبی علمی دفاع کرد و من فکر میکنم که میتوان، ناچار باید به گرفتن برخی نتایج ناگزیر خطر کرد که اگر زبانی هم به گفتن همۀ آنها جرأت کند، گوشی برای شنیدن آنها پیدا نخواهد کرد. یکی از نخستین نتایجی که من از این مقدمات میتوانم بگیرم این است که وقتی یک قومی پیوسته ملّت بوده باشد، یعنی تاریخ تولدی در جایی از تاریخ جدید غربی و استعمار اروپایی نداشته باشد، نمیتوان آن را بار دیگر زایید و «زایش ملّت» را جشن گرفت؛ اما بیاعتنایی به منطق و سرشت تاریخی آن میتوان تاریخ مرگ آن را به جلو انداخت.
لزوم بیرون رفتن از دایره تنگ اهل ایدئولوژی
من گمان میکنم که از دهههایی پیش به تدریج این اتفاق افتاده و ایران را به لبۀ پرتگاهی سوق داده است. برای اینکه بتوان این نکتۀ ظریف و منطق پیچیدۀ آن را فهمید، باید نخست بتوان از دایرۀ تنگی که کسانی مانند علی شریعتی با نظریۀ امّت و امامت رسم کرده بودند بیرون آمد، زیرا چنین نظریههایی هرگز مبتنی بر دادههای تاریخی نبودهاند. آنچه امثال شریعتی در این مباحث نوشتهاند نوعی ساختمان ایدئولوژیکی –– یعنی موهوم –– است که آنان بر روی زمین واقعیتهای تاریخی مغفول ایجاد کردهاند، زیرا هیچ چیزی به اندازۀ ایدئولوژی از تاریخ نفور نیست : مکان تکوین ایدئولوژی زمین موهومی است که تخیل اهل ایدئولوژی آن را ایجاد کرده است تا ساختمان موهوم خود را بر روی آن بنا کند، در حالیکه تاریخْ مسّاحیِ زمینِ واقعیتهای حیاتِ انسانی در جریان زمان است. نظریههای ایدئولوژیکی در زمانهای بحرانی، در شرایطی که «کسوف عقل» بر زوایای واقعیتهای تاریخی سایهای بلند و سنگین انداخته است، به کار میآید تا بحران را تشدید و آن را ژرفتر کند، اما آنگاه که رابطۀ نیروها با تکیه بر همان ایدئولوژی دگرگون شد، و با پایان بحران، خود نظریهپردازان آن نیز طعمۀ غرقاب گرداب آن میشوند. معنای اینکه با توجه به تجربۀ انقلاب گفتهاند که انقلاب فرزندان خود را میبلعد جز این نیست. دلیل این امر نیز در مورد کسانی مانند شریعتی از بدیهیات است. او، به عنوان اهل ایدئولوژی، در ادامۀ سنت همۀ فعالان سیاسی اهل ایدئولوژی، از سیدجمال اسدآبادی تا زمانُنا هذا، تاریخ نمیدانست و آنچه میدانست ملغمهای از ایدئولوژیهایِ افسرده از غمِ بیآلتیْ بود که بسیار زود اندک دادههای تاریخ او را در کام خود فروبرد.
عدم امکان گفت و گوی علمی دربارۀ ایدئولوژی شریعتی
این نوع ساختمان ایدئولوژیکی بر روی زمینی بنا شده بود که با مقاومت آن زمین سازگاری نداشت. تردیدی نیست که ایرانشهر، به لحاظ تاریخی، جزئی از امّت واحد نبوده است و، از این حیث، آن ساختمان نظری بروی چنین زمینی تنها میتوانست ساختمانی موهوم باشد. هر بحث و هر نظریۀ تاریخی پیامدهای مهمی میتواند داشته باشد که یکی از آنها، امکان بسط و حکّ و اصلاح آن نظریه است. به عنوان مثال، دربارۀ این نظر که آیا فرمانروایی صفویان را میتوان دولت ملّی خواند یا نه، چون– و– چرا کرد، و کردهاند، چون آن بحث وجهی علمی دارد، اما دربارۀ ایدئولوژی شریعتی نمیتوان گفتگوی علمی کرد، زیرا تنها دادههای تاریخیْ معیارهایی برای سنجش دارند، اما به ساختمان موهوم ایدئولوژی میتوان در عالم خیال دل بست یا هستی آن را منکر شد. امّت، در معنایی که اهل ایدئولوژی از سید جمال تا شریعتی تدوین کردهاند، ربطی به «امّت» در معنای قدیمی آن ندارد. این دریافت از امّت مضمونی داشت که به جماعات انسانی پیش از تشکیل جامعههای دوران جدید مربوط میشد و ادیان کوشش کردهاند از طریق آئینها و مناسک دینی، بنیان استواری برای آن جماعات فراهم آورند. آنچه دربارۀ «سیاسی» بودن برخی دینها گفته میشود، در واقع، به معنای «اجتماعی» بودن همۀ دینهاست، که درست فهمیده نمیشود، زیرا از زمانی که گروهی از مردم دینی را میپذیرند اجتماعی را ایجاد میکنند که در تداول علوم اجتماعی جدید –– چنانکه جامعهشناس آلمانی، فردیناند تونیس، توضیح داده است –– آن را Gemeinschaft یا جماعت مینامند. در تاریخِ دینهای مختلف، تحول از این جماعت –– امّت یا Gemeinschaft –– به Gesellschaft یا جامعه به صورتهای متفاوتی ممکن شده است.
امتناع تحول جامعهشناسانه در جهان اسلام
آنچه جامعهشناسی خوانده میشود علمی است که در اروپا، در آغاز، برای توضیح این تحول از جماعت و امّت به اجتماع تأسیس کردهاند و مفهوم «جامعه»، در معنای دقیق آن، در واقع، همین «اجتماعی» است که به عنوان «موضوعِ» علمِ نوآئینی تعیّن پیدا کرده است. این تحول هرگز در جهان اسلام ممکن نشد، و بدیهی است که جامعهشناسی اسلام جز به عنوان ناحیهای از جامعهشناسی عام ممکن نمیشد. این امتناعْ موضوعِ بحث من در اینجا نیست؛ اینجا به اجمال اشارهای به وضعِ خاصِّ ایرانشهر خواهم کرد که، به اعتبار اینکه جزئی از امّت نبود، جماعت در معنای دقیق نیز به شمار نمیآمد و، از این حیث، از همان آغاز دورۀ اسلامی آگاهی «ملّی» نوآئینی پیدا کرد. از مهمترین پیامدهای این آگاهی «ملّی» نوآئین، امکان تبدیل اقوام ایرانی به «ملّت» واحدی بود که توانست شالودۀ «دولت» استوار ایرانشهر را ایجاد کند. این دادههای تاریخی را، که اشارههایی به آنها در همۀ تاریخهای سدههای نخستین دورۀ اسلامی آمده است، از پشت شیشۀ کبود ایدئولوژیهای سیاسی نمیتوان دید و توضیح داد. بیاعتنایی به منطق ویژۀ همین دادههای تاریخی ایران موجب شده است که در سالهای اخیر از «ناسیونالیسم ایرانی»، نظام «مجوسی» یا کوشش برای «احیای امپراتوری صفوی» سخن بگویند و ندانند که چه میگویند! در ایران، ملّت تنها به دنبال انتقال علوم اجتماعی جدید و گرایش به ایدئولوژیهای سیاسی به معنای ناسیونالیسم فهمیده شده است. اگر شاهنامۀ حکیم ابوالقاسم فردوسی را بتوان همچون نظریهای برای ملّت در ایران توضیح داد، میتوان گفت که سرشت و شأن ملّی ایرانی هیچ نسبتی با هیچ ایدئولوژی ناسیونالیستی ندارد و نمیتواند با مقولات چنین ایدئولوژیهایی توضیح داده شود.
منطق متفاوت دو گونۀ تکوین ملّت در اروپا و ایران
وضع مسیحیت در اروپا پرتعارض بود؛ اگرچه بشارت انجیلی بیشتر ناظر بر تهذیب اخلاق فردی بود، اما همین بشارت انجیلی بر پایۀ نظریۀ دوگانۀ عهد عتیق و حقوق رُمی تفسیر و به نظریۀ امّت واحد کلیسای کاتولیکی –– به معنای نهادی که متکفّل امور دین و دنیای امّت مسیح بود که در زبان لاتینی از آن به respublica christiana تعبیر شده است –– تبدیل شد. با فروپاشی این نظام خلافت امّت عیسوی، که از اقوامی گوناگون با ویژگیهای متعارض فراهم آمده بود، هر یک از این اقوام تعیّن خاص خود را پیدا کردند و در جریان روند تاریخی طولانی اجتماع، از بخشی از «ملّت» عیسوی، یعنی nation در معنای قدیم، به ملّت، یعنی nation در معنای جدید آن، تبدیل شدند. نکتۀ مهم برای فهم دو تحول متفاوت ایران و کشورهایی اروپایی در همین اشاره نهفته است که ملّتی را که هرگز جزئی از امّتی نبوده است، نمیتوان با دستگاه مفاهیم امّت واحد فهمید و فروپاشی آن را توضیح داد. این دو گونۀ زایش ملّت از منطق واحدی تبعیت نمیکنند و، از این حیث، در حالیکه آن ملّت نخست برای توضیح خود نیازی به ایدئولوژی ملّیگرایی ندارد، اما این گونۀ دوم ملّت، زمانی که تعیّن پیدا میکند عناصری از یک نظریۀ ملّیگرایی را ایجاد میکند. منطق این دو گونۀ تکوین ملّت، در ایران و در کشورهای اروپایی، با آنچه در محدودۀ دو گونۀ خلافت در جهان اسلام گذشته تفاوتهای اساسی دارد.
کوششهای عباسیان و عثمانیان برای ایجاد امّت واحد
به لحاظ تاریخی دو وجه خلافت اسلامی، عباسیان و آلعثمان، کوششهایی برای ایجاد امّت واحد بودهاند. اگرچه آن دو وجه خلافت به دلایل متفاوتی دستخوش فروپاشی شدهاند، اما یک نکتۀ مهم در تاریخ آنها وجود دارد که نمیتوان از کنار آن گذشت. اگرچه تاریخنویسان غربی خلافتِ عباسیان را نیز امپراتوری خواندهاند، اما این خلافت امپراتوری به معنای دقیق آن نبود، زیرا آن خلافت، بیشتر از آنکه دولت متمرکز اقوام گوناگون باشد، مرجعت دینی بخش مهمی از جهان اسلام بود. خلافت عثمانی، اگرچه در آغاز میبایست ادامۀ خلافت عباسیان باشد، اما با آغاز دوران جدید تاریخ اروپایی، و در رویارویی با قدرتهایی اروپایی، این خلافت به تدریج در میدان جاذبۀ آن قدرتها قرار گرفت و صورت امپراتوری پیدا کرد. از فروپاشی این امپراتوری بود که بسیاری از کشورهای نوظهور در خاورمیانه و اروپای شرقی پدید آمد. امپراتوری عثمانی کشوری فراهم آمده از اقوامی با زبانها، فرهنگها و آئینهای گوناگون بود، اما این امپراتوری، که در آغاز زیر لوای خلافت تأسیس شده بود، به تدریج، به امپراتوری –– یعنی سلطۀ –– یک ایدئولوژی سیاسی واحد تبدیل شد. از اینرو، مردهریگ فروپاشی آن امپراتوری در ناحیههایی از متصرفات سابق گروههایی را از یوغ سلطان آزاد کرد که به درجات مختلف دشمنان ترکان به شمار میآمدند: ارمنیانی که قتل عام شده بودند، مسیحیان بالکان که به غلامی گرفته شده بودند هنوز پس از یک سده نتوانستهاند آنچه بر آنان رفته را فراموش کنند، گروههایی از کردها که ساکن مناطق خاوری ترکیه هستند به زور به نام کرد خوانده میشوند و بعید مینماید که بتوانند روزی خود را بخشی از ملّت ترک بدانند و …
یک ملّت تنها با دیانت خود تعریف نمیشود
اینکه در جای دیگری از قول آتاتورک به نقل از محمد علی فروغی آوردهام که گفته بوده است که ناگزیر است برای ترکان فرهنگی دست– و– پا کند، به معنای این است که ترکانِ ساکن رُم شرقی ملّت ترک نبودند، بلکه به تدریج اقوام ساکن آن مناطق را در ترکیت هضم و زبان و آداب ترکی را به آنان تحمیل کردند. یک ملّت تنها با دیانت خود تعریف نمیشود، بلکه ملّت فرهنگ خود را ایجاد میکند که دیانت نیز جزئی از آن است. آتاتورک متوجه بود که ترکان در خلافت عثمانی، که هنوز ملّت نشده بودند، در مقایسه با ایران، فاقد فرهنگ «ملّی» بودهاند. خلافتْ یک امپراتوری دینی بود، اما فرهنگ آن، که «ملّی» نمیتوانست باشد، یکی از شعبههای فرهنگ ایرانی بود. اهمیت آتاتورک در این است که در اقدامی مضاعف کوشش کرد پیوند ترکان با اسلام خلافت و فرهنگ ایران قطع کند، و از آمیزۀ ترکان و بقیةالسیف ساکنان رُم شرقی سابق نیز ملّتی را ایجاد و برای آن ملّت دولتی را تأسیس کرد. دلیل اینکه آتاتورک به تجربۀ ایران، به عنوان ملّت، توجه داشت، این بود که اقوام ترک نتوانسته بودند چنان فرهنگی را ایجاد کنند که بتواند آنان را به یک ملّت تبدیل کند. ترکان با مهاجرت به ایران و ایرانیفرهنگ شدنْ به بخشی از ملّت ایران تبدیل شدند؛ در ترکیه، قبیلههای مهاجر با گرویدن به اسلام تشخّصی پیدا کردند. ترکان، در ایران، ایرانی بودند و، در ترکیه، مسلمانِ ترک. مهمترین تمایز ایران و ترکیه در این است که ادب و فرهنگ ایرانیْ ادب و فرهنگ یک ملّت بود و توانست همۀ اقوام ایرانی و مهاجران به این سرزمین را در وحدتِ در کثرتِ آن به یک ملّت تبدیل کند. اما در ترکیه، دیانتِ خلافت به نوعی در تعارض با فرهنگِ ایرانیِ نخبگان آن قرار داشت. این تعارض میان دیانت خلافت و ادب و فرهنگ ایرانی نخبگان، از سویی، و تعارضهای میان دیانتهای دیگر اقوام تحت سلطۀ خلافت از سوی دیگر، راه را بر ایجاد ملّت ترک بسته بود. دیانتْ شالودهای برای ایجاد امّت است، اما برای ملّت شدن فرهنگ ضرورت دارد. در منطقهای که ما قرار داریم، تنها ایرانیان توانستهاند فرهنگی ملّی ایجاد کنند و خود را به ملّت تبدیل کنند. من این وجه از تحول تاریخی ایران را ذیل مفهوم باستانی «ایرانشهر» قرار داده و آن فرهنگ ملّتساز را فرهنگ یا اندیشۀ ایرانشهری نامیدهام.
فرهنگ ایرانشهری و زبان فارسی
وضع ایرانشهر با آنچه در دو وجه خلافت عیسوی و اسلامی گذشته بود، تمایزی اساسی داشت: در ایرانشهر، وحدت ملی همه اقوام ایرانی و مهاجران با فرهنگ ایرانشهری و با زبان فارسی ممکن شد، تحولی که همسانیهایی با خلافت عباسیان داشت، در حالی که در خلافت عثمانی، که به لحاظ فرهنگی و زبانی از همه اقوامی که به تصرف آن درآمده بود، اهمیت کمتری داشت و فاقد فرهنگی بود که به اعتراف آتاتورک بتواند مبنایی برای وحدت ملی اقوام گوناگون باشد. نه ایدئولوژی خلافت عثمانی و نه زبان ترکی عثمانی، هیچیک، نمیتوانست شالودهای استوار برای وحدت ملی ترکی فراهم آورد. از این حیث، تنها فروپاشی خلافت عثمانی توانست، «از بالا»، ملتی را ایجاد کند، با زبانی مصنوعی و «فرهنگی» که بخش مهمی از آن از دستاندازی در فرهنگهای دیگر فراهم آمده بود، در حالی که اقوام جداشده از خلافت به دشمنان ترکستان جدید تبدیل شده بودند. نه با فروپاشی امت عیسوی و نه با فروپاشی خلافت عثمانی، وحدت دیانت نتوانست وحدتی ملی میان اقوام آنها ایجاد کند. برعکس، در ایرانشهر، پیش و پس از اسلام، وحدت ملی وابسته به وحدت دینی آن نبود، همچنان که این وحدت «از بالا» نیز نبود. ایرانشهر کانون فرهنگی بود که میتوانست صورتهای متفاوت دینها و آئینهای مذهبی را درون خود بگذارد و صورتی ایرانشهری به آنها دهد. دلیل اینکه ایرانشهر، بهرغم بحرانهای درونی، یورشهای بیگانگان و فرمانروایانی که جز تیشه بر ریشه آن نمیزدهاند، هرگز از درون دستخوش فروپاشی نشد، جز این نیست که شالوده استوار وحدت ملی آن وحدت فرهنگی ایرانیان بود که همه شئون مادی و معنوی آنان را شامل میشد. همین فرهنگ توانست مبنایی برای مدارای دینی ایرانیان فراهم آورد، زیرا تنها ملتی دارای فرهنگ میتواند زمینه مدارای دینی درون فرهنگ را ایجاد کند و با فرهنگ بر تنشهای دینی و عصبیتهای قومی فائق آید.
تداوم فرهنگی بهمثابه بنیاد تداوم سیاسی ایرانشهر
جنگهای مذهبی، در اروپای مسیحی، که از سده شانزدهم تا هیجدهم، سه سده به طول انجامید، و جنگهای دیگری که تا پایان جنگ جهانی دوم چندین سده اروپا را به کشتارگاهی بزرگ تبدیل کرد، و نیز، تنشهای قومی-دینی میان اقوامی که با فروپاشی خلافت عثمانی در اروپا ظاهر شده بودند و درگیریهای میان آنها نمایش یکی از بزرگترین توحشهای پایان سده بیستم بود، همه، از طریق مفهوم مخالف مورد ایرانشهر، نشان از این دارد که؛ آنجا که فرهنگی والا وجود نداشته باشد وحدت ملی بنیاد استواری نمیتواند داشته باشد. بنیاد تداوم سیاسی ایرانشهر وامدار تداوم فرهنگی آن است و همین امر موجب شده است که ایرانشهر دچار بسیاری از آفتهایی که اروپا و خلافت عثمانی و اقوام ناشی از فروپاشی آن دو را دستخوش تنشها و بحرانها کرد، دور بماند. در ایرانشهر، ارمنیان قتلعام نشدند و کردها را «ترکهای کوهی» ننامیدند اما ایرانیان با شیوههای فرهنگی توانستند از تازیان تا ترکان و مغولان را به ادب و آداب خود درآورند. بدینسان، ایرانیان، با توجه فرهنگی پیچیده، و با تکیه بر آن، که موضوع بحث کنونی من نیست، توانستند کثرت نوع قومی، زبانی و آئینی خود را به وحدت ملی تبدیل کنند. اگرچه این وحدت ملی دورههای پرمخاطرهای را از سر گذرانده اما تا دهههای اخیر این وحدت حفظ شده بوده است.
امکان وحدت ملی بیرون خلافت اسلامی
حفظ و تداوم وحدت ملّی ایرانشهر منوط به فهم این نکتۀ بسیار مهم است که در ایرانشهر وحدت ملّی در بیرون خلافت ممکن شد، و این شیوۀ ایجاد وحدت ملّی، این تمایز اساسی را با ملّتهایی که از فروپاشی امّتهای عیسوی و اسلامی تشکیل شده بودندْ داشت که ملّتهای طبیعی، بهخلافِ خلافت امّت، دستخوش انحطاط میشوند، اما مشکل فرومیپاشند. امّت عیسوی و اسلام از این حیث در دورههایی از تاریخ خود فروپاشیدند که نتوانستند وحدت فرهنگی میان اقوامیکه بر آنها چیره شده بودند ایجاد کنند.۱ آنچه با تکیه بر این ملاحظات اجمالی و موقتی میتوان گفت این است که وحدت ملّی ایرانشهر از همان آغازِ تاریخِ آن امری طبیعی بود. ایرانیان میهنی را برای ملّتِ واحد متکثر ایجاد کردند و همۀ اقوام متنوعی که به تدریج به آن مهاجرت کردند و در آن ساکن شدندْ فرهنگ ایرانی را پذیرفتند، به زبان فارسی سخن گفتند و آن را ترویج کردند. بدین سان، ایرانشهر، پیوسته، بیشتر از آنکه سرزمین اقوام مهاجری باشد که هر یک زبان و فرهنگ خود را بر آن تحمیل کردند، میهن همۀ اقوامی بود که به درجات متفاوتی ایرانی شده بودند. از اینرو، میگویم که ایرانیان پیش از آنکه مفهوم ملّت در معنای جدید آن ظاهر شود ملّت شده و دولتِ ملّی خود را تأسیس کرده بودند. دلیل این ادعای خلافآمد عادت، آن است که اقوام مهاجر هرگز نتوانستند نظام فرمانروایی خود را بر ایران تحمیل کنند. اینکه آرتو دُ گوبینو، وزیر مختار فرانسه در ایران، بهدرستی، بر آن بود که ایران همچون سنگ خارایی است که از باد و باران گزندی بر آن نیامده، و شاید نخواهد آمد، به معنای این است که در دورههای مهاجرتهای اقوام بیگانه، در فاصلۀ آغاز دوران اسلامی تا یورش مغولان، ایرانزمین ایرانشهری باقی ماند.
خطر رخنه اساسی در ارکان وحدت ملّی تاریخی
به این اعتبار، در مقایسه با «وطن» در امپراتوریهای عیسوی و اسلامی که از همان آغاز «مصر و عراق و شام» نبود، و نیز «میهن شوراها» که نام دیگر سلطۀ حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی بر همۀ اقوامی بود که به آن «میهن» پیوسته بودند، ایرانشهر «میهن» همۀ اقوامی به شمار میآمد که در تنوع خود، به طور طبیعی، به وحدتی بزرگتر پیوسته بودند. در ایرانشهر، تا دهههای اخیر، این میهن مفهوم فراگیری بوده و همۀ شئون دیگر کشور وابسته به آن بوده است، همچنانکه دفاع از میهن به معنای دفاع از همۀ شئون دیگر کشور به حساب آمده، و تنها دفاع از میهن دفاعی بیقید و شرط بوده است. میگویم: تا دهههای اخیر، زیرا بیاعتنایی به مبانی وحدت ایرانشهر، که از پیامدهای فهم ایدئولوژیکی اسلام در دهۀ پنجاه خورشیدی است، موجب شده است که خدشهای در ارکان وحدت ملّی ایرانشهر وارد شود و بیم آن میرود که اگر این راه دنبال شود بر وحدت سرزمینی آن آسیبهایی وارد شود. اگر این مقدمات من در توضیح بینان وحدت ملّی ایران درست باشد، میتوانم این نتیجۀ موقتی را برای وضع کنونی بگیرم که بر اثر آسیبهایی که در دهههای اخیر بر بنیان وحدت ایران وارد شده، این خطر وجود دارد که رخنهای اساسی در ارکان وحدت ملّی تاریخی بیفتد. کشورهایی که نتوانستهاند در گذر تاریخ خود فرهنگی فراگیر ایجاد کنند، دو خطرِ تنشهای قومی و آئینی، وحدت آنها را تهدید میکند.
نظمی طبیعی با پشتوانۀ فرهنگیِ پیچیده
تاریخ راستین ایرانشهر تاریخ تنشها و تعارضهای میان دو شیوه مدیریت این وحدت ملی طبیعی بوده است. فرمانرواییهای خوب چنان نظامهای دیوانی ایجاد کردهاند که بتواند – در محدوده نظام خودکامه – آن وحدت ملی طبیعی را نگاه دارد و اجازه ندهد که خللی در آن وارد شود، در حالی که بدترین فرمانروایان نیز کسانی بودهاند که با بیاعتنایی به منطق این فرهنگ فراگیر، و با سوء مدیریت، آسیبهایی بر این وحدت وارد کردهاند. به اجمال میتوان فرمانروایی شاه عباس را با شاه سلطان حسین مقایسه کرد که یکی از همه گروههای قومی، بهویژه ارمنیان و گرجیان، و حتی بیگانگانی را که به دربار او آمده بودند، به کار گرفت تا کشوری آباد با اقتصادی شکوفا ایجاد کند و دیگری روستایی به نام «حسینآباد» ایجاد کرد و ارمنیانی را که به زور اسلام آورده بودند، در آن روستا گرد آورد. این نکته در تاریخنویسی ایران مغفول واقع شده است که ایرانشهر آن وجه از ایران است که نظمی طبیعی با پشتوانه فرهنگیِ پیچیده آن را ایجاد کرده بود و تاریخ ایران از هیچ فرمانروایی که با کارهای ناشایست خود ارکان آن وحدت را سست کرده باشد به نیکی یاد نکرده است. میدانیم که در تاریخ ایران، به خلاف یونان، جز یک شیوه فرمانروایی، پادشاهی شناختهشده نبود. در واقع، به جای همه بحثهای درباره شیوههای فرمانروایی مطلوب و منحرف، که برای دهههایی از مهمترین مباحث فلسفه سیاسی یونانی بود، تاریخ ایران تنها دو نظام فرمانروایی مطلوب و نامطلوب پادشاهی را میشناخته است که یکی دریافتی از آن وحدت طبیعی دارد و دیگری با هر عمل خود آن را خدشهدار میکند.
وحدت ملی ایرانشهر بر پایه فرهنگ فراگیر
در نیم سده اخیر، با چیرگی ایدئولوژیهای سیاسی، بهویژه با دیانتی که ایدئولوژیکی فهمیده شد، نه تنها تردیدهایی در آن وحدت پیدا شده، بلکه با رسوخ این دریافت ایدئولوژیکی از دیانت در فهم ایرانیان از ملیت خود، موجب شده است که آسیبهایی بر بنیاد آن وارده شود. با تکیه بر آنچه پیشتر از باب مقدمه آوردم، میتوان گفت در تاریخ ایران، پیوسته، فرهنگ امری فراگیر بوده و در همه دورههای تاریخی، دیانت ایرانیان مندرج در فرهنگ آنان و بخشی از آن بوده است. همین امر موجب شده است که وحدت ملی ایرانشهر بر پایه آن فرهنگ فراگیر ممکن شود که همه شئون همه گروههای ملت واحد را در بر میگیرد و بر آنها اشراف دارد. به همان اندازه که فرهنگ، بهویژه فرهنگ ایرانشهری، ناظر بر وصل کردن اقوام، گروهها و باورمندان آئینهای گوناگون بوده است، دیانتهای متنوع، اگر دریافتی فرهنگی از آنها عرضه نشود، بهویژه اگر عصبیتهای قومی و ایدئولوژیهای سیاسی در آن آمیخته شده باشد، به کار فصل کردن میآید. پیوسته، خاستگاه بخش مهمی از تنشهای میان کشورها و جنگها اختلافهای دینی مشوبِ به ایدئولوژیهای سیاسی و عصبیتهای قومی بوده و در دوران جدید که عصر ایدئولوژیهاست، این استفاده از دیانت بیشتر شده است. یکی از مهمترین پیامدهای دریافت ایدئولوژیکی دین، در دهههای اخیر، تلقی نادرستی است که از جایگاه فرهنگ ایرانشهری در ایجاد وحدت ملی و تداوم آن پیدا شده است.
اصلاح دینی از مجرای تبدیل شرع به حقوق عرف جدید
در تاریخ معاصر ایران که جنبش مشروطهخواهی پیروزمندی را تجربه کرده بود، کوششها برای ایدئولوژیکی کردن دیانت اهمیت چندانی پیدا نکردند. سبب این امر آن است که نظریۀ مشروطهخواهی ایران، نوعی از اصلاح دینی از مجرای تبدیل شرع به حقوق عرف جدید بود، و بنابراین، جریانهایی که در مخالفت با مشروطیت کوشش کردند با ایدئولوژیکی کردن دیانتْ آن را در خدمت سیاست قرار دهند، موفقیتی کسب نکرده و تا نیمههای دهۀ چهل خورشیدی، به صورت گروهکهای کماهمیت باقی ماندند. زمانی که در دهۀ چهل و پنجاه خورشیدی، ایران دورهای از دگرگونیهای در بنیادها را سپری میکرد، فرصتی پیدا شد تا دیانت به عنوان ابزاری برای دامن زدن به تشدید بحران ناشی از دگرگونیهای اجتماعی و سیاسی مورد استفاده قرار گیرد. از همین زمان بود که اهل ایدئولوژی، برای اینکه بتوانند جایی فراختر برای دیانت دست– و– پا کنند، جا را بر ملّیت تنگ کردند. نمونۀ شریعتی در این مورد هم جالب توجه است که برحسب عادت دربارۀ چیزهایی که نمیدانسته با قاطعیت بیشتری حرف میزده است.۲ اهل ایدئولوژی تصور درستی از ملّیت ایرانی نداشتند، و همچنان ندارند، زیرا تحول ملّیت ایرانی روند پیچیدهای داشته است و، اگر ملّت را در معنای جدید اروپایی آن –– معادل nation –– بدانیم، به دلایلی که پیشتر به وجهی از آن اشاره کردم، مضمون آن مفهوم به درستی روشن نخواهد شد. علی شریعتی، به دنبال جلال آل احمد، که دیانت را به عنوان ابزاری برای پیکار سیاسی به کار گرفت، کوشش کرد، در مخالفت با مشروطیت و در جهت تصفیۀ حساب با دستاوردهای آن، قرائتی ایدئولوژیکی از اسلام شیعی عرضه کند که بیشتر از آنکه ربطی به دیانت داشته باشد، ایدئولوژی پیکار سیاسی در زیِّ «جامعهشناسیِ» هضم نشده بود.
تبدیل دیانت از امر فرهنگی به امر سیاسی
بدیهی است که با مقدمات دیانت ایدئولوژیکی مفهوم پیچیدۀ ملّیت ایرانی فهمیده نمیشد. سبب تبدیل شدن دیانت ایدئولوژیکی به مانع معرفتی برای فهم ملّیت ایرانی به این نکتۀ مهم برمیگردد که ملّیت ایرانی امری فرهنگی است و بر پایۀ فرهنگ فراگیر ایرانی، در وحدت کثرتهای آن، تکوین یافته است و، اگر بتوان گفت، اولاً و بالذات، سیاسی نیست. از این حیث ملّیت ایرانی، که فرهنگ فراگیر آن دیانت ایرانیان را نیز شامل میشده است، هرگز تعارضی بنیادین با ملّیت ایرانی پیدا نکرد. به طور تاریخی، دریافت ایرانیان از دیانت امری فرهنگی بوده و هر زمانی که حکومتهایی خواستهاند دیانت را از امری فرهنگی به امری سیاسی تبدیل کنند، آسیبهایی بر اصل دیانت وارد کردهاند. این آسیبها در هر دورهای با توجه به ویژگیهای آن زمان صورتی متفاوت پیدا کرده و باید بر مبنای دادههای موردی آسیبشناسی شود. پیشتر، به مورد شاه سلطان حسین اشارهای کردم، اما آنچه مورد اخیرِ دریافت غیر فرهنگی از دیانت را پرمخاطرهتر کرده، جنبۀ ایدئولوژیکی آن است که دیانت را امری سیاسی و در تقابل با امر فرهنگی ملّیت قرار داده و این دریافت ایدئولوژیکی موجب شده است تا دیانتِ بیرونِ نظامِ فرهنگ به عامل سستی بینان وحدت ملّی تبدیل شود.
تحول ملیت ایرانی با فراگیری فرهنگی
همه دینها و آئینهایی که در دورهای از تاریخ ایران در این سرزمین پیداشدهاند، خود را با فرهنگ ایرانی هماهنگ کرده و به بخشی از فرهنگی تبدیل شدهاند که آن را فرهنگ فراگیر میتوان خواند. این فرهنگ را از این حیث فراگیر میخوانم که فرهنگ ملی در گذر تاریخ به شالودهای برای وحدتی تبدیل شده که همۀ کثرتهای فرهنگهای ناحیهای، دینها، آئینها و آداب همه اقوام ایرانی را در خود جمع و سازگاری میان آنها را ایجاد کرده است. بخشی از پیچیدگی مفهوم ملیت در ایران به این نکته برمیگردد که ملیت ایرانی همراه با این فرهنگ فراگیر تحول پیدا کرده است. اینکه شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی را به نوعی شناسنامه ایرانیان خواندهاند، به این اعتبار دارای اهمیت است که آن نامه ارجمند زیر نام ایران و ایرانیان بسیاری از شئون ملیت ایرانی را خلاصه کرده و از ایرانیان ملتی ساخته است که شالوده آن بر ارزشهایی از خرد و داد و نیکومنشی استوار شده که همه شاهنامه شرح آنها است. تمایز اساسی ملیت ایرانی با همه ملتهای این بخش از جهان و نیز کشورهای اروپایی در همین فراگیری فرهنگی ایران قرار دارد. اگر تجربه لغو خلافت عثمانی از سوی آتاتورک را با مشروطیت ایران مقایسه کنیم، این نتیجه مهم را میتوان گرفت که بنیادگذار ترکیۀ جدید متوجه شده بود که تکوین «ملت ترک» جز با گسستی از سیاست، فرهنگ و آداب خلافت ممکن نیست. لایسیته عاریتی نظام سیاسی ترکیه، که آتاتورک از فرانسه وام گرفت، از این حیث ضرورت پیدا کرد که ترکیه جدید نمیتوانست ادامه ترکیه عثمانی باشد. در فرانسه نیز لایسیته از پیامدهای انقلاب فرانسه بود که میخواست با گسستی از گذشته نظم نوینی را ایجاد کند. با شعارِ du passé faisons table rase که در سرود ملی این کشور آمده است. البته در دیگر کشورهای مهم اروپایی، انگلستان، آلمان، ایتالیا و اسپانیا، چنین ضرورتی وجود نداشت. در ایران، پیروزی جنبش مشروطهخواهی مردم ایران در ادامه تحول فرهنگی سدههای پیشین ایران صورت گرفت و نیازی به ایجاد گسست از گذشته احساس نشد.۳
محاصره ایران کنونی توسط دنیای نوعربی– نوعثمانی
باری، فهم وضع کنونی بحرانهای اجتماعی ایران منوط به فهم درست از وضع متفاوت تحول ملّیت ایرانی است. خاستگاه بخش مهمی از بحران اجتماعی کنونی ناشی از حرکات گریز از مرکز «اقوام» و باورمندان «آئینهای» ایرانی همین بیاعتنایی ایدئولوژیکی مضاعف «نمایندگان اقوام» و «نمایندگان ملّت» به پیوندهای پیچیدۀ میان فرهنگ فراگیر ایرانی با ملّیت و دیانت است و این هر دو گروه با دامن زدن به دو شکافی که در دهههای اخیر ایجاد شده، به یکسان کوشش میکنند برای تقویت موضع خود به این بحران دامن بزنند. گروه نخست، «نمایندگان اقوام»، که در بیشتر موارد سخنگویان توهّمهای خود هستند که آنها را با مطامع بیگانگان نیز سازگار کردهاند، به همان اندازه از وضع پیچیدۀ تحول تاریخی ملّیت ایرانی بیخبرند که «نمایندگان ملّت» با دامن زدن ایدئولوژیکی به دیانتِ بیرونِ از فرهنگ فراگیر! حکومت ایران نمیتواند در بیاعتنایی به این فرهنگ فراگیر ملّی کشور را اداره کند و به طور تاریخی نیز هیچ حکومتی نتوانسته است با تلقّی غیر ملّی این کشور را اداره کند. دولت در ایران در دورههایی شالودهای استوار پیدا کرده که توانسته است نمودار این فرهنگ فراگیر، یعنی وحدت کثرتهای دینی، فرهنگی و آئینی همۀ اقوامی باشد که ملّت واحدی ایجاد کردهاند. حکومت کنونی ایران، با تکیه بر تلقّی ایدئولوژیکی دیانت، به لحاظ فرهنگی، کشور را در غفلتی بیسابقه اداره میکند. چنانکه در جای دیگری گفتهام، برابر اصول حقوق اساسی ایران، جایگاه دولت به درستی معلوم نیست تا بتواند متولّی فرهنگ ملّی باشد. به این اعتبار، میتوان گفت که خلطهایی که در دهههای اخیر به دنبال جا افتادن تلقّی ایدئولوژیکی دیانت میان دیانت و فرهنگ انجام شده، ایران را در وضعی قرار داده است که با کوششهای نافرجامی برای صدور دیانتْ خود را در محاصرۀ دیانت مخالفان خود قرار داده است. ایران سیاسی کنونی با فرهنگ فراگیر ملّی خود همچون «دلِ ایرانشهری» بود که نمیتوانست به محاصرۀ دنیای عربی– اسلامی با رهبری عربستان دربیاید؛ ایران، در آغاز دورۀ اسلامی، یک بار این محاصره را شکسته بود. فرهنگ فراگیر ملّی ایران، که با تکیه بر اندیشۀ ایرانشهری ایجاد شده بود، پیوسته، حصاری بر گِرد ایران بود که اجازه نمیداد ایران در محاصرۀ جهان عربی– اسلامی قرار گیرد. اینک، با ایدئولوژیکی شدن دیانت، دیانتی که میخواست جهان عربی– اسلامی را به محاصره درآورد، خود به محاصرۀ دنیای نوعربی– نوعثمانی، در شمال و جنوب و شرق و غرب مرزهای ایران درآمده است.
آسیبهای تفکیک اسلام ایرانی از فرهنگ ایرانی
با بحران کنونی، که در حال تشدید فزاینده نیز هست، اگر سیاستگذاریهای حکومتی روال موجود را دنبال کند، ایران را بیش از پیش، از سویی، در محاصره عربستان و کشورهای وابسته، که برخی از آنها ناحیههایی از ایران بزرگ گذشته هستند، در خواهد آورد، و از سوی دیگر، دستاندازیهای نوعثمانی گری درون مرزها بیشتر خواهد شد. سیاستگذاریهای حکومت در دهههای اخیر که در بیاعتنایی به ویژگیهای ایران تاریخی است، موجب شده است که چنانکه باید نتواند تصوری از الزامات منافع ملی داشته باشد و ناچار، در انزوای جهانی، از برخی از تهدیدهایی که میتواند از نیروهای گریز از مرکز وابسته به سیاستهای عربی – ترکی ناشی شود، چشمپوشی کند. احتمال دارد که اگر ایران نتواند دگرگونی مهمی در جایگاه خود در سطح جهانی ایجاد کند، رابطه نیروها به گونهای در منطقه تغییر پیدا کند که تامین منافع ملی ایران دستخوش آفتهایی دراز آهنگ شود. با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، ایران ناحیههایی را که در دور دوم جنگهای ایران و روس از دست داده بود، برای بار دوم، از دست داد. کوششهای نوعربی-نوعثمانی برای دستاندازی در آن مناطق هنوز به نتیجه کامل نرسیده است اما این تهدید و خطری بزرگ برای آینده منافع ایران است. اگر ایران نتواند استراتژی سازگار با سرشت تاریخی خود را تدوین کند، ائتلاف سنی-ترکی-عربی جای خالی ایران را برای مدتی طولانی خواهد گرفت. کوششهای ایران، در زمان فروپاشی شوروی، با استفاده از ابزار مذهبی برای تجدید پیوندهای دیرینه با آسیای میانه و قفقاز، جز در مواردی مانند ارمنستان که پیوندهای تاریخی قدیمی با ایران دارد و ابزار مذهب نمیتوانست در آن جمهوری به کار آید، شکست خورده و اگر استراتژی نوینی تدوین نشود، منافع ایران در این مناطق فوت خواهد شد، این مناطق به تصرف ائتلاف نوعربی-نوعثمانی درخواهد آمد و پشت جبههای برای نیروهای گریز از مرکز ایجاد خواهد شد. وضع کنونی، و آرایش کنونی نیروها در منطقه، ایجاب میکند که استراتژی نوینی بر پایه مصالح تاریخی ایران بزرگ فرهنگی تدوین شود. ایدئولوژیکی شدن فهم دینی ایران را در راههایی رانده است که تاکنون خسارتهای بسیاری را به بار آورده است. ایران به طور طبیعی پیوسته حضوری فرهنگی و معنوی در منطقه داشته است؛ اما ایدئولوژیکی شدن فهم دینی، به تدریج، وحدت فرهنگی ایران بزرگ را به پراکندگی دینی سیاسی رانده است. یک علت اساسی وضع کنونی جدا شدن «اسلام ایرانی» از فرهنگ ایرانی و تبدیل شدن آن به ایدئولوژی سیاسی است. فرهنگ ایرانی پیوسته ناظر بر همگرایی میان اقوام درون ایران و بیرون مرزهای آن بود اما ایدئولوژیکی کردن دین، که، در آغاز، توهم اثرگذاری بیشتر دین را ایجاد کرده بود، در ایران، در انجام، به عاملی مهم در واگرایی میان ایران و ناحیههای ایرانی فرهنگ تبدیل شد و بیم آن میرود که ایران، ملیت و فرهنگ آن را دستخوش چنان مخاطرهای کند که جبران خسارتهای آن به آسانی ممکن نشود.
پینوشتها
١. به این اعتبار، میتوان همسانیهایی میان علل و اسباب فروپاشی امپراتوری شوروی با فروپاشی امپراتوریهای عیسوی و اسلامی پیدا کرد. به اجمال میتوان گفت که مهمترین عامل فروپاشی در همه این امپراتوریها، عدم امکان ایجاد فرهنگی است که بتواند وحدت طبیعی اقوام آنها را ایجاد کند. ایجاد فرهنگ واحدی میان اقوامی که از جمهوریهای اعماق آسیا تا بخش اروپایی شوروی میزیستند، بر مبنای ایدئولوژی مارکسیسم-لنینیسم به همان اندازه ناممکن بود که ایجاد امتی واحد از ایرانیان تا سوریان و قبطیان و… زیر لوای اسلام خلافت عربی. وحدت ایرانشهر از این حیث طبیعی بود که بر پایه فرهنگ ایرانشهری ممکن شد که صبغه قومی و ایدئولوژیکی نداشت. از دورهای کوتاه در دوره ساسانی که بگذریم، آئین زرتشت دین حکومتی نبود، و در دوره اسلامی نیز وحدت ملی ایران بیشتر از آنکه شالودهای دینی داشته باشد، مبنایی فرهنگی داشت که شامل مذاهب ایرانی نیز میشد. اگر شمول و فراگیری فرهنگ ایرانشهری نمیبود، وحدت ملی و سرزمینی ایران در دورههایی دستخوش مخاطره میشد.
۲. «من در کنفرانس ارشاد نشان دادهام که اصولا ملیت ایرانی پس از حمله اعراب به وجود آمد. علمای ملی شده اخیر هم بسیار زور زدند تا به جای نبوغهای جهانی (کذا!) مثل بوعلی و خوارزمی حتی یک چهره با ارزش علمی و ادبی در ایران باستان بیابند و نیافتند.» علی شریعتی، بازگشت به خویشتن، ص. ۴-۳۹۳.
٣. البته، دامن این بحث گستردهتر از این است که بتوان اینجا به آن اشاره کرد. همینقدر اشاره کردم که به تمایز بنیادین میان تجربۀ تجدد ترکی و ایرانی اشاره کنم. در واقع، اصلاحاتی که با «خط گلخانه» در عثمانی آغاز شده بود، در ترکیه، شکست خورد، اما جنبش مشروطهخواهی ایران با تکیه بر فرهنگ فراگیر پیروز شد و توانست نخستین نظام حکومت قانون در ایران را تأسیس کند. به نظر من، تجربه مشروطیت در ایران، که به اجمال میتوان گفت از نوع انقلابهایی برای تأسیس آزادی بود و نه انقلاب برای برابری، برابر توضیح توکویل و آرنت، هیچ ربطی نه به انقلاب فرانسه داشت و نه نسبتی با تجربه ترکیه، در شکست اصلاحات و تأسیس جمهوری لاییک! باید در فرصت دیگری به این مطلب مهم برگشت.
ـــــــــــــ
نقل از سیاستنامه شماره ۱۰