انقلاب مشروطه شکستی سیاسی خورد. طرح یا پروژه اصلی آن در سده بیستم ناتمام ماند و در پایان با انقلاب اسلامی به زیر افتاد. ولی طرح مشروطه خواهی زنده است و هنوز در بنیاد خود اعتبار دارد و در نتیجه دچار شکست تاریخی نشده است. برعکس انقلاب اسلامی که پیروزی سیاسی تمام عیار و بسیار کاملتری از مشروطه داشت از نظر تاریخی شکست خورده و بیموضوع است؛ چیزی جز درسهای تلخ برای آینده ندارد.
***
جستارهائی از «تلاش» گذشته ـ بمناسبت یکصدمین سال
در گرامیداشت یکصدو نوزدهمین سالگرد پیروزی مشروطیت
انقلاب مشروطه سرمشق زندهای که باید از آن پیشتر رفت
گفتگوی فرخنده مدرّس با داریوش همایون
فرخنده مدرّس ــ جناب آقای همایون شما در جدیدترین اثر خود «صد سال کشاکش با تجدد» گفتهاید:
«در تاریخ همروزگار ایران سنتی نیرومندتر و زایندهتر از مشروطه نمیتوان یافت… سرآمدان ملتی در جهانی که هنوز سده نوزدهم را میگذراند (۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸) به راه آخوندزادهها و میرزا آقاخان کرمانیها و رسولزادهها افتادند و در پایان سده بیستم به کژراهه آل احمد و شریعتی و خمینی.»
آیا نگاه به واقعیت فوق نباید معتقدان به سیر بیوقفه پیشرفت را به تردید بیاندازد؟
داریوش همایون ــ پیشرفت در نهاد آدمی است ولی بسا چیزهای دیگر نیز در نهاد آدمیاست از جمله گرایش به خود ویرانگری. این معنی را اقبال لاهوری در غزلی (آفرینش آدم) که مانند بسیاری شعرهای او پر از انرژی است و همه ضعفهایش را به عنوان شاعر و اندیشهمند میتوان بدان بخشود، به شیوائی آورده است: «فطرت (خلقت) آشفت که از خاک جهان مجبور / خودگری، خودشکنی، خودنگری پیدا شد.» من در اینجا نمیتوانم خواننده را در لذت نخستین بیت غزل انباز نکنم «نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد / حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد.»
در انقلاب مشروطه «دست، کم» بود و این را میباید از عوامل مهم پیروزی انقلاب در نخستین مرحله آن بشمار آورد. از طبقه متوسط کوچک و میتوان گفت ناچیز ایران یک لایه بسیار نازک روشنفکران برآمده بود که به پیروی زمان با فضای فرهنگی دموکراسی لیبرال و ناسیونالیست آشنائیهائی یافته بود و در میدان اندیشه هماوردانی جز آخوندها به خود نمیشناخت که بهترینشان مرتجعی چون نائینی بود، با فتوایش به حرام بودن آموزشگاهها. آن لایه نازک به آسانی توانست جمعیت کوچک شهرنشین را، که هنوز در امواج روستائیان کوچنده غرق نشده بود، پشت سر خود آورد. در بزرگترین برخوردها بسیج چندهزار تن کار را تمام میکرد. روشنفکران مشروطه بالاترینها نبودند ولی «توده»های انقلابی، همان چندهزار تنها، رهبریشان را میپذیرفتند بویژه که چاشنی و فریب مذهب نیز همه جا حاضر میبود. این توهم به آسانی جا میافتاد که آرمانهای مشروطه از اسلام جدا نیست و حتا از آن در آمده است.
در انقلاب اسلامی دست زیاد، و همه چیز وارونه شد: طبقه متوسط بسیار بزرگتر و گوناگونتر؛ لایه روشنفکری ستبرتر و شکاف افتادهتر، که بخش بزرگی از آن در نبردی خونین با بخش دیگرش بود؛ گفتمان دست بالا یافته پسامدرن، از جمله ارتجاع مذهبی به عنوان بازگشت به ریشهها، در روشنفکرانی که هنوز مدرنیته را نمیشناختند، به زیان گفتمان دمکراسی لیبرال و ناسیونالیست؛ جمعیت شهرنشینی که در واقع بیشتر روستائی بود. تنها چیزی که عوض نشده بود ـ و نخواهد شد ـ آمادگی تودهها، این بار صدها هزار نفری، برای پذیرفتن رهبری روشنفکران بود، روشنفکرانی که کم مایگیشان را در پشت اعتراضشان پنهان میکردند.
ما امروز در نگاه شتابزده، از دست رفته، و سرمایههای صدساله را از دست دادهایم. اما پویش پیشرفت با همه فاصلهها و کژ و راست شدنهایش، ادامه خواهد یافت زیرا همواره کسانی هستند که ناخرسند از وضع موجود، آرزوی پیشرفت و بهتر شدن را که در نهاد انسان است تحقق میبخشند. صدسال دیگر کسانی در باره پیروزی نهائی انقلاب مشروطه بر انقلاب اسلامی خواهند نوشت. حُسن کار انسان این است که تجربههایش انباشته میشوند و در روزگاری که دگرگونه خواهد بود به کار میآیند. ما اتفاقا به آن روزگار دگرگونه رسیدهایم. پارهای از ما عملا در آن روزگار زندگی میکنیم و دیگرانی را نیز به آن خواهیم کشید.
فرخنده مدرّس ــ بسیاری از محققان و اندیشمندان ما از شکست جنبش مشروطهخواهی و آرمانهای انقلاب مشروطیت سخن میگویند. با اینهمه، توجه گستردهای ـ حتا توسط بسیاری از همین افراد ـ به این دوره میشود. به نظر نمیآید که این روی آوردن به مشروطه از مقوله تاریخنگاری و ملاحظات تاریخی صرف در باره رویدادی باشد که به گذشته سپرد شده و به آن تعلق داشته باشد.
چگونه میتوان رویدادی را که به همراه همه پشتوانههای آرمانی و نظری خود از تجربه عملی پیروز بدر نیامد، به عنوان یک موضوع تازه و پراهمیت محور بحثهای امروز قرار داد؟ پس معنای این شکست را چگونه میتوان فهمید؟
داریوش همایون ــ شاید مهمترین توضیحش آن باشد که جنبش مشروطه شکست نخورده است. در تاریخ، ما دوگونه شکست داریم، شکست سیاسی و شکست تاریخی. شکست سیاسی، مغلوب شدن در برابر اوضاع و احوال است؛ و میتواند در اوضاع و احوالی دیگر جبران شود. شکست تاریخی مغلوب شدن در برابر زمان است؛ سپری شدن و بیموضوع شدن است. انقلاب مشروطه شکستی سیاسی خورد. طرح یا پروژه اصلی آن در سده بیستم ناتمام ماند و در پایان با انقلاب اسلامی به زیر افتاد. ولی طرح مشروطه خواهی زنده است و هنوز در بنیاد خود اعتبار دارد و در نتیجه دچار شکست تاریخی نشده است. برعکس انقلاب اسلامی که پیروزی سیاسی تمام عیار و بسیار کاملتری از مشروطه داشت از نظر تاریخی شکست خورده و بیموضوع است؛ چیزی جز درسهای تلخ برای آینده ندارد. شکست انقلاب مشروطه نیروی زندگی را از برنامه مشروطه خواهان نگرفت و بیشتر آن برنامه در ابعاد بسیار بزرگتر در دهههای بعدی به اجرا درآمد. پدران جنبش مشروطه خواهی در نبرد شکست خوردند ولی جنگ را به تمام نباختند. در تاریخ نظامی بسیار میشود که یک طرف نبرد را میبازد و جنگ را میبرد. روسها و بریتانیائیها در جنگ جهانی دوم بیشترین تجربه را در این زمینه داشتند. آلمانیها بر عکس نبردها را پیاپی میبردند.
ما به دوران مشروطه مینگریم نه تنها از نظر دستاوردهایش؛ نه تنها از نظر برجستگی تاریخیش که چراغی بود که جهان تاریک مستعمراتی را روشن کرد؛ نه تنها از نظر کیفیت رهبریش در شرایط آن زمان و بویژه در مقایسه با انقلاب اسلامی، بلکه به عنوان سرمشق زندهای که میباید از آن پیشتر رفت. تا ایران برپاست میراث جنبش مشروطه خواهی ـ بازسازی دولت ـ ملت ایران در جامه مدرن آن از ممالک محروسهای که هر گوشهاش میدان تاخت و تاز کسی بود؛ و نوسازندگی جامعه ایرانی از آن ژرفاها ـ زنده خواهد ماند.
فرخنده مدرّس ــ برخی از محققین جوانتر هم با شما همزبان هستند و بعضاً از «پروژۀ نیمه تمام مشروطیت» نام میبرند. اگر معنای این عبارت اشاره به وجود یک طرحِ تغییر همه جانبه اجتماعی باشد که اجرای بخشهائی از آن صدسالی است که به تعویق افتاده است، لطفاً بفرمائید؛ آن کدام بخش است؟ به عبارت دیگر شما در چه چیز، کدام مطالبات و کدام رفتار امروزمان نشانههای قوی همان آرمانهای ترقیخواهانه صد ـ دویست سال پیش را میبینید؟
داریوش همایون ــ جنبش مشروطه جنبش روشنگری و انقلاب دمکراسی لیبرال و باززائی ناسیونالیسم ایرانی و نوسازندگی سراسری ایران، همه با هم بود. طرحی بود برای توسعه همه سویه جامعه ایرانی. من چهل سالی پیش در «بامشاد» آن روزها مقالهای زیر عنوان «انقلاب ناتمام ایران» نوشتم در اشاره به همین طرح که در آن زمان بخش توسعه سیاسیاش به جائی نرسیده بود و من بر آن بودم که زمانش رسیده است که به آن بخش بپردازیم. در آن زمان هیچ نمیتوانستم پیشبینی کنم که یک نسل بعد باز سخن از پروژه نیمه تمام مشروطیت خواهد بود و نیمه تمامتر از چهل سال پیش من. با اینهمه امروز در ارزیابی کامیابیها و ناکامیهای این صد ساله منظره هیچ یاسآور نیست.
در صد ساله پس از انقلاب مشروطه جنبش روشنگری ایران به پیروزیهائی بیش از اروپای سده هژدهم دست یافته است و روشنفکران و طبقه متوسط، بیشتر فرهنگی ایران، را برداشته است. ما چند صد سالی از این نظر پیش آمدهایم. دمکراسی لیبرال هر چه در عمل پستر میرود در گفتمان دست بالاتر مییابد. ناسیونالیسم دفاعی و نگهدارنده، ناسیونالیسم لیبرال، به معنی اروپای ۱۸۴۸، پیروزمندانه استقلال ایران را در ۱۹۱۹ دست کم از نظر حقوقی نگهداشت و در ۴۶ ـ ۱۹۴۵ (۲۱ آذر) یکپارچگی ارضی و ملی ایران را حفظ کرد؛ در پیکار ملی کردن نفت ملت را یکپارچه گردانید، و امروز احساس چیره تودههای مردمی است که بخشی از امت اسلامی بودن را تهدیدی بر موجودیت ملی و پائینتر از پایگاه بلند تاریخی خود میدانند و نمیخواهند کشورشان به دست همسایگان پاره پاره شود. نوسازندگی جامعه از انرژی افتاده است ولی در جاهائی به رغم جمهوری اسلامی ادامه دارد. حکومت در پی بنگلادشی کردن ایران است، مردم در تلاش رسیدن به اروپا. اگر کسی از نسل انقلاب مشروطه زنده میشد از «پروژه نیمه تمام مشروطیت» پژوهندگان جوانتر تعجبی نمیکرد. پویش دمکراسی و حقوق بشر، آرزوی رسیدن به سطح زندگی جهان غرب، باز آوردن بزرگی ایران که آرزوهای نسل او میبود هنوز بسیار کار دارد. ولی او در نسل کنونی همان جوششی را احساس میکرد که صد سال پیش ایران خواب رفته سدهها را برآشفت.
فرخنده مدرّس ــ سالها پیش مقالهای از شما در کیهان خواندم که در آن بحث برسر موضوع مورد علاقه همیشگیتان یعنی مسئله ترقی و توسعه ایران بود. شما در آن مقاله در باره دوران مشروطه گفته بودید؛ (نقل به معنی) در زمان جنبش مشروطه اراده آن را داشتیم، اما ابزارش را نداشتیم. بعدها ابزارش را یافتیم و ارادهاش را نداشتیم. و امروز هم اراده و هم ابزار فراهم است.
نخست بفرمائید منظور از آن اراده و این ابزار چیست؟ و چه رابطهای میان آنها برقرار است که یکی بدون دیگری نتوانسته و یا نمیتواند آن پروژه تغییر همه جانبه اجتماعی (بنای ایرانی نو و به گونه انداموار و هماهنگ) را به ثمر رساند؟
داریوش همایون ــ اراده در جنبش مشروطه از دو چیز فراهم آمد: آگاهی بر موقعیت تحمل ناپذیر ایران و شناخت راه رهائی که میتوانیم آن را در شعار آزادی و استقلال و ترقی خلاصه کنیم؛ و آمادگی جانفشانی برای دگرگون کردن شرایطی که تغییر ناپذیر مینمود. اما آن انقلابیان با ویرانسرائی به نام ایران سرو کار داشتند و هنگامی که پس از پیروزی به بازسازی آن برخاستند چیز زیادی در دستشان بیش از همان آگاهی و آمادگی نبود. مجلسهای اول و دوم مشروطه به دست سرآمدانی که شمارشان از چند ده تن نمیگذشت، یک ردیف چشمگیر و ستایش انگیز قانونها را تصویب کردند که حجم و کیفیت آن ما را به شگفت میاندازد (از جمله قانون تفصیلی انجمنهای ایالتی و ولایتی که بازگشت به آن و بررسیاش در این روزها بسیار بجا خواهد بود.) ولی هنگامی که از وزیران اجرای آن قوانین را میخواستند با این پرسش بیپاسخ روبرو میشدند که با کدام پول، با کدام وسیله؟ و تازه این همهٔ گرفتاری نبود. دست گشاده روسیه و بریتانیا بر امور ایران، تا کوچکترین تصمیمگیریهای اداری، آزادی عمل را از مدیران و سیاستگران تازه کاری که در هر گام میتوانستند اشتباهات مرگبار بکنند، میگرفت.
انقلابیان مشروطه هرگز حکومت نکردند زیرا حکومتی در میان نبود و چنانکه هر کمترین آشنا به مقدمات جامعهشناسی میتواند ببیند در یک جامعه، یک کشور، اول حکومت است و بعد آن چه آن جامعه میتواند با خودش بکند. یک ساختار حکومتی، یادگار زمانهائی که ایران حکومتی میداشت، بیشتر روی کاغذ و تشریفاتی، بجای مانده بود و بس و دیگر نه در خزانه پولی بود و نه نیروئی که پشتوانه قانونها باشد. اسباب حکومت در ایران سرانجام از ۱۲۹۹/۱۹۲۱ فراهم آمد، همان کودتائی که دیگر دشنامی نمانده است که به آن بدهند و دشنام دهندهای نمانده است که به او اعتنا کنند. گمان میکنم ما دیگر نیازی نداریم رابطه میان حکومت، و بعد هر چیز دیگر، را در یک جامعه یادآوری کنیم. جامعه بیحکومت یک توده انرژی است و میتواند منفجر هم بشود.
امروز بسیار بیش از کمترینهای که میباید، ابزار در اختیار داریم. ایران را در صد ساله گذشته ساختند و ساختهایم. میماند اراده، که آن نیز هست. بهم برآمدن از حال و روز تحمل ناپذیر ایران؛ شناخت راه چاره که غربگرائی (به معنی جهان بینی خردگرا، انسانگرا، و عرفیگرا) در عین ایرانی ماندن است؛ و آمادگی جانفشانی، همه هست. شمار آنها که در راه دمکراسی و حقوق بشر جان دادند و با هستی خود بازی کردهاند و میکنند در حکومت اسلامی بسیار بیش از جانبازان انقلاب مشروطه شده است. تاکید را در اینجا بر موضوع، و نه عمل جانبازی میگذاریم. جانبازی به خودی خود مهم نیست. به اینهمه جهادیهای خونخوار ددمنش بنگرید. جانبازی برای آرمانهای توتالیتر و ناکجا آبادی، خطرناکتر از دلمردگی و بیعملی است.
اگر مانع جمهوری اسلامی را ـ نه با مداخله بیگانه ـ از میان برداریم همه عوامل برای آنکه تکان آخری را به گردونه به گل نشسته تجدد در ایران بدهیم جمع شده است. صد سال کشاکش ما با تجدد بیهوده نبوده است. ما به انباشت آگاهیها و تجربهها و زیرساختها نیاز داشتهایم و مانند همه نادانان تا همین جا بیشترین بها را برای آن پرداختهایم. ترس من از این است که همچنان لازم باشد بپردازیم. در رویکردها و روانشناسی بسیاری از دست در کاران کوتاهیهائی است که مگر با آگاهی بیشتر، به نیروی انتلکت، برطرف شود.
فرخنده مدرّس ــ به عبارتی انقلاب مشروطه در یک سده پیش به ثمر رسید و دولت مشروطه بر سر کار آمد. پس از آن و به عنوان پیامدهای آن، رویدادهائی صورت گرفت که هرچند در ثبت تاریخی و نظریهپردازی مورد لطف و عنایت نسلهای بعدی روشنفکری قرار نگرفت، اما در آن رویدادها میتوان پیوند آشکاری با ایدهها و آرمانهای مشروطه خواهان صدر جنبش را مشاهده نمود. نمونههائی از آن رویدادها: تأسیس پارلمان و افتادن اختیار قانونگزاری به یک نهاد زمینی، ایجاد نظام حقوقی و تدوین قوانین موضوعه و عرفی، ایجاد وزارت دادگستری و گسست از قضاوت سنتی، بنیانگذاری و گسترش نظام آموزش و پرورش، تأسیس و گسترش نظام اداری و بوروکراسی نوین، ایجاد ارتش منظم و متحدالشکل با فرماندهی منضبط و متمرکز و… بنا بر نظریه دولتهای مدرن تمامی این پدیدهها مؤلفهها و مفرداتی هستند که تشکیل دولت مدرن در ایران را نشان میدهند. درست است که این واقعیتهای مهم در ایران تا مدتهای مدید یا مورد بیتوجهی قرار گرفتند یا بعضاً انکار شدند، اما این ابزارهای مهم نیز در عمل قادر نشدند رشد انداموار و موزون را در کشورمان تضمین کنند و از سقوط جامعه به چاه ابتذال و انحطاط جلوگیری بعمل آوردند. چه چیز در این میان غایب بود؟
داریوش همایون ــ در اینجا باز به پدیده یکی شدن کارکرد علت و معلول، به پدیده اندرکنش interaction (که از نظر بار فلسفی خود با تعامل به معنی کلی برقراری رابطه، که تازگی برسر زبانها افتاده است، تفاوت عمده دارد) بر میخوریم. یک عامل بزرگ در ناتوانی جامعه سیاسی ما به اینکه فراهم شدن اسباب و زیرساختهای دمکراسی را تا رسیدن به دمکراسی ببرد و مقدمات را به نتیجه برساند، انکار و یا دست کم گرفتن، فرایندی بود که پس از شکست مجلسهای اول و دوم مشروطه در راستای عمومی برنامههای آنان سرنوشت ایران را دگرگون کرد و به سراپای جامعه صورتی نوین و به درجات گوناگون، امروزی داد. هنگامی که یک بخش هیئت سیاسی polity یا طبقه سیاسی به قول فرانسویان، با اهمیت فزایندهای که یافت، واقعیات جامعهشناسی را چنان در مجادله سیاسی درپیچید که ساختن راه آهن نیز خیانت به کشور و خدمت به متفقین آینده دور تعبیر شد. بخش دیگر، آنکه قدرت را هرچه در دستهای خود بیشتر تمرکز میداد، انگیزه بیشتری یافت که چشمانش را بر واقعیات جامعه شناسیدیگری که با گذشت زمان اهمیت تعیین کننده یافت ببندد.
انقلاب مشروطه در آنچه میخواست کامیاب نشد زیرا زور کافی نداشت. پس از آن کسانی آمدند که زور را بوجود آوردند و برنامه مشروطه را با اولویتهائی نزدیکتر به واقعیتهای جامعه ایرانی آن زمان پیش بردند ولی زور در چنین موقعیتهائی تقریبا همیشه از وسیله به هدف در میآید. آنچه زمانی برای مقصودی لازم بوده است خود مقصود میگردد. کسانی سوار میشوند و دیگر جز زیر فشار پائین نمیآیند. اگر در ایران دهههای بیست تا پنجاه / چهل تا هفتاد، دست کم میتوانستند توسعه و تجدد را از جنگ سیاسی بیرون ببرند و بر دمکراسی تمرکز دهند ما در وضعی به مراتب بهتر میبودیم که طرح توسعه اجتماعی و اقتصادی را، که در همان دههها به صورتی نمایان به کامیابیهائی رسیده بود، تا توسعه سیاسی که پس از آن میآید فرارویانیم. انکار و دست کم گرفتن توسعه که به اندازه سرکوبگری، واقعیت جامعه ایران میبود فرایند توسعه را از تاثیر سازنده انتقاد بیبهره کرد. زیرا اگر یک قطب سیاسی، نگرش نقادانه را به سود منفی بافی و عیبجوئی از رژیمی که خودکامگی را مانند هوای زندگی بخش تنفس میکرد، کنار گذاشته بود، قطب دیگر، آسوده بر مسند قدرت روزافزونش، گروههائی را که جز عیب نمیدیدند تنها به دیده دشمن مینگریست. یکی همه از دمکراسی میگفت و آن را هم ناقص میفهمید؛ دیگری همه از ترقی و توسعه میگفت و آن را هم ناقص عمل میکرد.
فرخنده مدرّس ــ مواضع و دیدگاههای انتقادی شما نسبت به انقلاب اسلامی بر کمتر کسی پوشیده است و همچنین تلخکامیتان از موقعیت و وضعیتی که پیامد یک انقلاب دینی است و در سایه حکومت دینی ایجاد شده است. با وجود این به نظر میرسد، با نتیجهای که از این تجربه سنگین میگیرید، بار این تلخکامی را سبک میکنید. نتیجه: بدر آمدن از دور باطلی است که با طرح دائمی یک پرسش غلط و لاجرم دریافت پاسخ نادرست، ما را سدهای به خود مشغول کرده بود. به نظر شما با آمدن آخوندها به قدرت به این دور تسلسل پایان داده شده است.
آن دور تسلسلِ محصول پرسش و پاسخ خطا چه بود؟ چرا تصور میکنید با قرار گرفتن دین در دولت دیگر حلقه این دور باطل شکسته است و ما از آن بیرون آمدهایم؟
داریوش همایون ــ در انقلاب اسلامی هردو طرف جنگی که چهار دهه پس از سرنگونی رضاشاه را پوشانید از نیروهائی بیخبر از عوالم آنان ولی آماده بهره برداری از فضای بیمار سیاسی که پدید آمده بود، به نوبت شکست خوردند. موضوع اصلی در آن جنگ دمکراسی نبود که روح عموم هماوردان از آن خبری نداشت. یک طرف مشروعیت خود را از انکار واقعیت اصلاحات اجتماعی و پیشرفتهای اقتصادی و البته کاستیهای فراوان حکومت میگرفت و طرف دیگر پیوسته دستاوردهایش را در آن عرصه به رخ میکشید و از فلج سیاسی هماوردان خود بهره میبرد (زیستن در جهان تصوری به فلج ذهنی میانجامد.) هردو کم و کاستیهای فراوان خود را به آسانی فراموش میکردند. اگر مخالفان و دشمنانشان به آن بدی میبودند که باور داشتند چه نیاز به خودنگری و خود شکنی و خودگری میبود؟
امروز منظره دارد تغییر میکند. هنوز هستند بقایای نگرشی که اگر موضوع مشروطیت است از ستارخان و باقرخان ژرفتر نمیرود و اگر بحث تجدد و توسعه در ایران است از امیر کبیر دهه چهل سده نوزدهم جلوتر نمیآید. ولی جای انقلاب مشروطه و دوران بازسازی پس از آن، اگر چه آمرانه و سرکوبگرانه و با همه معایبی که ویژگی قدرت سیاسی در بیشتر تاریخ ایران بوده است در آنچه هستیم و توانستهایم از امواج حادثه بدر بریم شناختهتر میشود. شکست و گذر سالها هماوردان آن جنگ را فرسوده است و از جدلهای تکراری جز همهمه ضعیفی نمانده است. ما میبینیم که هر جا اندیشهای بر پایه پژوهش جدی هست نگاه تازه و واقعگراتری به تاریخ این صد ساله میافکنند که تاریخ را از موضوع کشاکش سیاسی بیرون میبرد. در آزادی از نبرد سیاسی بر سر تاریخ همروزگار، و شناخت مسئولیت و مالکیت مشترک ما بر آن، بهتر میتوان بحث و پیکار سیاسی را به میدان واقعی و با ربط به مسئله ملی ما بازگرداند. مانند صد سال پیش مسئله ما واپسماندگی و تجدد است که چپ و راست نمیشناسد. چپ و راست تجدداندیش و غیرمذهبی از راست و چپ مذهبی (منظور ضدمذهبی نیست) شکست خوردهاند و هردو سود مشترک دارند که پیش از هر چیز سیاست و حکومت را از نمادها و نهادهای مذهبی، از صحرا و چاه و حوزه و تکیه، آزاد کنند. حکومت اسلامی به رهبری آیت اللهها که به سه دهه کشیده است و هیچ بهانهای و توجیهی برای شستن کارنامه ننگ بار و پلیدی ذاتیش نمانده، ناگزیر نگاه چشمان بیناتر را به قلب مسئله انداخته است.
دیگر با هیچ نظریهپردازی نمیتوان پاسخ تجربه عملی سی ساله را در همه صورتهای سنتی و اصلاح طلبانه و عملگرایانهاش داد. زمانی گفتند مشکل ما دور افتادن از دین است. آنگاه استدلال کردند که به اندازه کافی از سنتهای خود برای گشودن مسائلی که در واقع از همان سنتها برآمده بود بهره نمیگیریم. اکنون سه دهه است که سراپای جامعه در دین و سنتهائی که با دین درآمیختهاند فرو رفته است و رهبران دینی از همه رنگ آزمایش خود را در کشورداری دادهاند. مذهب در سیاست و حکومت یک دور کامل زده است و از مارکسیسم و جهان سوم گرائی و اسلام انقلابی شریعتی تا ارزشهای اصیل روشنفکران دلال سیاست تا اقتصاد توحیدی و لیبرالیسم اسلامی و آشتی دادن جمهوریت و اسلامیت نظام و جامعه مدنی مدینه النبی روشنفکران میانمایه، همهٔ رنگهای خود را نشان داده و سرانجام به اصل و ریشه خود بازگشته است، به آن صحرای خشک ولی پر برکت، و آن چاه بیبنِ بیزمان که همه درآمد نفتی را میتوان در آن ریخت، رسیده است. مذهبی که پاسخ مسئله سیاسی و اجتماعی خود را در آن میجستند یا هنوز میجویند همین است که مانند پتکی برسر جامعه میخورد.
آنها که مشکل اصلی را در نگرش دینی ایرانی به سیاست و حکومت میدیدند در عمل درست درآمدهاند. دیگر کجا مانده است که تجربه نشده باشد؟ چه ابزاری لازم بوده است که این سرزمین و مردم و این جهان اهل معامله دریغ نکرده باشند؟ مسئله ملی ما واپسماندگی است؛ زیستن در جهانی است که همان هزار سال پیش به پایانش رسیده بود و اگر غزان و مغولان شهرهای ایران را ویران نکرده بودند و ریشه تمدن را به گفته ابنخلدون برنکنده بودند ما خود را از آن بیرون کشیده بودیم. پاسخ مسئله را مدرنیته، تجدد، در آن یک سوم خوشبختتر جهان داده است. بجای درجا زدن در بحث سنت و نوگری بهتر است عینکهامان را عوض کنیم و با نگاه انسان امروزین به خود بنگریم. این انسان امروزین نیز مانند ما بوده است و دیر زمانی را در یافتن راهی از هزار خم سنت، سنتی که مرده است و به زور آن را نگه میدارند، گذرانده است. و بهتر است بجای جنگیدن بر سر تاریخ، مسئله توسعه و تجدد را از پهنه کشمکشهای سیاسی بیرون ببریم. نبرد همگی ما با نیروهای ارتجاع و واپسماندگی است.
فرخنده مدرّس ــ چگونه شما در این سرگردانی و دور باطل که یک سدهای به طول انجامید و بزرگترین مشکلات را در سر راه حل مسئله عقب ماندگی ایران ایجاد نمود، بیش از آنکه نقش مذهب را ببینید، بر مشکل روشنفکری و «کم مایگی» سرآمدان فکری و سیاسی جامعه انگشت میگذارید؟
داریوش همایون ــ مردمان در برابر یک مشکل چارههای گوناگون میجویند و فرآمد رویکرد و تصمیمشان از بد و نیک به خودشان برمیگردد. نقش مذهب در ۱۳۰۰ ساله گذشته ما قاطع بوده است ولی حتا در آن سدههای پیش از عصر جدید ایران (سده بیستم) ما شاهد رویکردهای گوناگونی به مذهب بودهایم. در همان دوره قاجار و پس از فرمانروائی دراز و مصیبت بار فتحعلی شاه بازیچه آخوندها (بزرگترین نگرانیش این بود که از مجتهد زمان این اطمینان را بدست آورد که پس از مرگ بساط نکاح و متعه همچنان دائر خواهد بود) محمدشاه و صدر اعظمش حاج میرزا آغاسی نزدیکترین سند آزادی مذهبی را در آن دوران صادر کردند و باب را از گزند آخوندها نگهداشتند. اگر پدر، دست آخوند شفتی را در اصفهان باز گذاشت، پسر (محمد شاه) بر سر او لشگر آورد.
مسئولیت بزرگ سرآمدان سیاسی و فرهنگی پس از رضاشاه (مورد خود او در زمانی که جامعه از دوران بعدی مذهبیتر بود، بسیار گویاست) در آن است که به ملاحظات پست و خطاآمیز سیاسی، به دست خود پایگان مذهبی را برکشیدند و در مسابقهای برای بهرهبرداری از مذهب، آن پایگان را سرانجام «طبقه» حکمروا گردانیدند. در این میان گناه روشنفکران زنندهتر است زیرا خویشکاری روشنفکر جنگیدن با تاریک اندیشی است که فولکلور مذهبی پایگان آخوندی بزرگترین سرچشمه آن بشمار میرود و هشتصد سال هر جنبش روشنگرانه و روشنفکری را در ایران خفه کرده است و مسئول اصلی جدا شدن بخش بزرگی از سرزمین ایران از میهن بوده است (در سنی کشی صفویان و جنگ دوم ایران و روس.) روشنفکرانی که هر چه را از اندیشه کم میآوردند با سیاستبازی پر میکردند بجای آنکه نقش روشنفکر را برعهده گیرند فرصت طلبانه به عبای آخوندها آویختند و دانشگاهی را که از باززائی و روشنگری غرب به ایران آورده شده بود به حوزه بازگرداندند. ولی بخش بزرگی از مسئولیت روشنفکران به سیاستگرانی باز میگردد که نفهمیدند با آخوندبازی و بیشهامتی خود چه ماری را در آستین پرورش میدهند. روشنفکران هنگامی که با سیاستبازان همراهی کردند آسیب خود را زدند.
چهار دهه سیاستگران و رهبران سیاسی از بالا تا پائین برای نادیده گرفتن پیام مشروطه دلیل آوردند که تقویت مذهب برای جلوگیری از کمونیستها لازم است. آنها بجای برآوردن خواستهای آزادیخواهانه طبقه متوسطی که با برنامههای اصلاحی خود در رشد و برآمدنش میکوشیدند با ارتجاعیترین عناصر جامعه که به جان برای شکست آن برنامهها میزدند همدست شدند. اما زندگی در دروغ و تناقض حدی داشت.
این سخنان از سر خشم و لگد زدن به مرده نیست. یادآوری گذشتهها برای جلوگیری از تکرار اشتباهات است. انداختن یک جامعه بر مسیر مدرنیته جسارت و پافشاری میخواهد و هیچ مصالحهای در اصول بر نمیدارد. سازشکاریهای تاکتیکی نمیباید به قلمرو استراتژی و از آن بدتر، هدف اصلی راه یابد. روشنفکران ما میتوانند با نگهداشتن اصالت روشنفکری، سیاستگران همیشه آماده سست آمدن را نیز به راه درست آورند.
فرخنده مدرّس ــ روشنفکران جنبش مشروطه برای دستیابی به مردم و طرح نظرات و برنامههای خویش، خود را نیازمند توسل به مذهب و متولیان دین میدیدند. و این را شما بزرگترین «مهار بر اندیشه» شمردهاید که در عمل از انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی منجر به بطالت نیروهای فکر و سیاست در جامعه ما گشته است. برخی از اندیشمندان و محققان ما «اعراض» روشنفکری عرفیگرا در برخورد به «سنت» ـ که در جوامع اسلامیآغشته به دین است ـ و چالش نکردن آن را موجب تعطیل اندیشه و ناگزیر شکل نگرفتن بنیانهای اندیشگی مشروطه خواهی میدانند. رابطه و نسبت این دو نظر را شما چگونه توضیح میدهید؟
داریوش همایون ــ رهبران فکری مشروطه گذشته از اینکه در بستر باورهای استوار دینی پرورش یافته بودند با مسائل عملی بسیج یک طبقه متوسط سنتی برای یک دست زدن به یک انقلاب مدرن نیز روبرو میبودند. ایران سده نوزدهم که آن رهبران را در خود پرورش داد بیش از سدههای پیشین در جوش و خروش فکری، و از هر نظر در حال دگرگشت بود. ولی هر چه از آن جوش و خروش فکری درمیآمد نگرش تازهای به مذهب دست نزدنی بود. شیخی از شیعه کامل سخن میگفت و بابی در را بر امام زمان میگشود، اصولی راه را بر اخباری میبست و صوفی در پاسداری نمادهای شیعه با آخوند رقابت میورزید. آنان که از موضع روشنگری بر آن رهبران میتازند حق دارند و نمیباید در عرفیگرائی جنبش مشروطه مبالغه کرد. ولی ذهن ایرانی آغاز سده بیستم، زمان، و انقلاب مشروطه، را میخواست که کم کم از قفس مذهبیاش بیرون بیاید ـ چنانکه در دگرگشت فکری پارهای رهبران مشروطه میبینیم.
اعراض روشنفکران عرفیگرا را از چالش کردن سنت (اساسا فولکلور شیعی) میباید بخشی در مقوله تنبلی فکری و بخشی همان فرصت طلبی سیاستبازانه که بدان نام عملگرائی میدهند بررسی کرد ـ همان تنبلی فکری و فرصت طلبی که ایرانی را استاد و قربانی تناقض میسازد. در کجای جهان مانند ایران میتوان یک رهبر «لیبرال» بود و لاف آن زد که دانشگاه را به حوزه نزدیک کرده است، یا به آسانی ایران میتوان روشنفکر مذهبی بود؟ اینهمه از عوارض دوران گذار است. مردمان با سرعتها و به اشکال گوناگون تغییر میکنند (پارهای منتظر تغییر در صورت نهائیش میمانند که سربسر شدن مشهور با هفت هزار سالگان است.) ما واپسین جلوههای اعراض از چالشکردن سنتهای تهی از نیروی زندگی، و تعطیل اندیشه نوجو را شاهدیم. بازهم میباید یادآوری کرد که این صد ساله هدر نرفته است.
فرخنده مدرّس ــ آنچه ما از عبارت ««مشروطه پروژه نیمه تمام» میفهمیم، این است که؛ جنبشی که بر بستر گفتمان ترقیخواهی حدود دوقرن پیش آغاز شد و صد سال پیش با انقلاب مشروطه خود را به کرسی نشاند، اگرچه نتوانست آنچه را که آرمانش بود به کمال به سرانجام رساند، با وجود این ـ و به قول شما ـ هنوز سنتی نیرومندتر و زایندهتر از این جنبش را در تاریخ ایران و برای آویزه گوش کردن درسهای مثبت آن در راه ترقی و تجدد امروزمان، نمیتوان سراغ کرد. با همه روشنی این توصیه و قدرت ایجابی آن و همچنین توافقی که در این زمینه در میان بسیاری از اندیشمندان ما وجود دارد، اما هنوز ما در تشخیص آن آموزهها و درسها سرگردانیم. به عنوان نمونه شما در میان برجستگان روشنفکری دوران مشروطیت، بر راه تقیزاده انگشت گذاشتهاید. و چهرههای برجستهای از میدان اندیشه امروز بالاترین دستاورد انقلاب مشروطه را تأسیس نهاد قانون و تبدیل فقه به نظام حقوقی دانسته و آن را بیشتر از هر شخصیت مشروطه خواهی مدیون روحانیونی چون نائینی میدانند. یکی راه امروز ما را در رفتن به مسیر غرب و فهمیدن این تمدن پویا و از آن خود کردن آن میداند، راهی که با جنبش مشروطه آغاز شد ـ و تقیزاده یکی از پیشگامان آن است ـ اما در لابیرنت و بیراهههای «آنچه خود داشت» گم شد. دیگری کسب آگاهی از بنیانها و مبانی اندیشه تمدن زای غرب و ایستادن بر این آگاهی برای کلنجار رفتن با سنت خودکامگی در عرصه اندیشه سیاسی را ـ که در آن سنت دینی دست قوی را دارد ـ نشان میدهد. و میگوید شعله کوچکی که با جنبش مشروطیت روشن شد با وزش بادهای سمی ایدئولوژی از تبارهای گوناگون ـ از جمله «غربگرائی» ـ خاموش گشت. آیا فکر نمیکنید؛ امروز باز هم روشنفکری تجددخواه ما در دو صف ایستاده است و ما لاجرم بر سر دوراهی هستیم؟
داریوش همایون ــ پدیدهای به گستردگی جنبش مشروطه که در گستره جامعه و فرهنگ و سیاست ایران چیزی را به حال گذشتهاش نگذاشت، طبعا از گوشههای گوناگون قابل بررسی است و هر کس حق دارد تاکیدهای خود را داشته باشد. جنبش مشروطه سراسر از ناهنجاری پر بود. کهنه و نو در کنار یکدیگر وگاه در یک شخص و حتا همزمان بسر میبردند. ما میتوانیم نورافکن را بهر گوشه بتابانیم و تصویر متفاوتی نشان دهیم. تبدیل فقه به یک نظام حقوقی که پایه نظریش را نائینی گذاشت و داور در قانون مدنی خود نهادینه کرد دستاورد بزرگی بود و احتمالا به قول دکتر طباطبائی تنها اصلاح مذهبی ممکن در شیعه بشمار میرود. وارد کردن جامعه ایلیاتی و آخوندزده ایران با نظام سلطنتی قرون وسطائیاش به عصر دمکراسی پارلمانی و حکومت قانون و قانونی (مشروطه، constitutional) اگر چه بیشتر در صورت تا معنی، که پایه گذاری دولت ـ ملت نوین ایران و زیر ساختهایش را به دنبال آورد؛ و همان گشتاوری (impetus) که به ناسیونالیسم نگهدارنده ایرانی داد، دستاورد دیگری است که از نظرگاه ملی اهمیتی بسیار بیشتر دارد و زندگی چهار نسل ایرانی را تا کنون، و نسلهای آینده را نیز بهتر کرد و خواهد کرد.
آگاهی از، و تسلط یافتن بر بنیادهای تمدن غرب عین غربگرائی و تنها راه رهائی ما از گلزار سنتهای دست و پا گیر است. به یاری آن آگاهی از آنچه خود داشتهایم و هستیم نیز با خبرتر میشویم و بجای فروتر رفتن در آنچه نباید باشیم، بسا عناصر مدرن را از یک تمدن سه هزار ساله بازمییابیم و به خدمت طرح نیمه تمام انقلاب مشروطه میآوریم. تفاوت در برداشتها هست ولی من تفاوتی در رویکرد (attitude)ها نمیبینم. امروز هیچ اندیشهمند جدی ایرانی نیست که به تعبیر تقیزاده غربگرا ـ نه غربزده که مقصود پرسش شماست ـ نشده باشد، بدین معنی که با پشتوانه فرهنگ ایران و پس از غوته زدن در تاریخ و ادبیات و فلسفه و مذهب (و دین)های ایرانی (ما یکی از پرکارترین مذهب سازان جهانیم) با سر در تمدن غربی فرو نرفته باشد. هرکدام ما میتوانیم گزینشهای خود را بکنیم و ترکیب دلخواه خود را بدر آوریم ولی هر چه بکنیم در متن این تمدن جهانی و ایست ناپذیر خواهد بود که بر هر نوآوری و وارداتی گشاده است و بد و نیک را در دستگاه گوارش خستگی ناپذیرش تحلیل میبرد. راه درست یکی بیشتر نیست. بیراههها بسیارند.
فرخنده مدرّس ــ به عنوان آخرین پرسش برمیگردم به مضمون پرسش چهارم خود. اگر امروز همچنان تحقق پروژه مشروطیت ـ قرار دادن ایران در شاهراه تجدد، پیشرفت و ترقی ـ در دستور کار قرار دارد و برای آن ما هم ارادهاش را داریم و هم ابزارش را، بزرگترین مانع در برابر آن چیست؟
داریوش همایون ــ پاسخ کوتاه است و توضیح فراوان میخواهد. بزرگترین مانع، جمهوری اسلامی است و آنچه در ما نمیگذارد چنین رژیمی را، پیش از آنکه ایران را به حد خود پائین آورد، از میان برداریم. برای یافتن آنچه نمیگذارد، میباید به همه آنچه در صد ساله گذشته ناتمام ماند یا از آن برنیامد برگردیم. آن صد سال بس نبوده است که ما بر اولویتهای ملی خود توافق کنیم و بس نبوده است که با تقویت فضیلتهای مدنی ـ احساس مسئولیت، قضاوت مستقل، و بزرگ کردن خود در گروه ـ به ما توانائی کار کردن با دیگران را بدهد. سده بیستم ایرانیان را پراکندهتر کرد و بر اختلافات آنان افزود. تا انقلاب مشروطه ما یک جامعه سیاسی به معنی امروزی نداشتیم. جامعه به اصطلاح «گلنر» بخشابخشی بود؛ افراد به قبایل و تیرهها و اصناف و محلهها و هیئتهای مذهبی و فرقهها و مانندهای آن بخش میشد. در دهههای بعدی بیشتر آن بستگیها سستی گرفت و در نبود سازمانهای مدنی به اندازه کافی، جامعه اتمیزه شد و هرکس از گوشهای با هرکس دیگری در افتاد. اما روحیه قبیلهای نیز در صورت نوسازندگی شده خود ماند و در حزبها و گروهها و گرایشهای سیاسی ادامه یافت.
امروز از بزرگترین مسائل ملی تا کوچکترین نکتههای معنیشناسی (semantic) میتواند موانع برطرف نشدنی در راه توافق بشود. افزایش ارتباطات به همه مجال میدهد که نظر ویژه خود را عمومیکنند، در حدی که بیشتر این «قلمرو» یا (domain)های تارنمائی یا اینترنتی میرسند. چگونه میتوان این کاستیها را چاره کرد، پاسخش در مبارزه است؛ مبارزه نه به معنی هرکس در گوشه خود با هر کس دیگر. به قول عطار، هم راه بگویدت که چون باید رفت.
فرخنده مدرّس ــ با سپاس فراوان از شما بابت فرصتی که مثل همیشه به ما دادید.