بستن ناروا و سخنان بیپایه به اندیشۀ دکترطباطبایی، و جرمی سنگینتر از آن، یعنی هجمه، تبلیغات بیپایه و مسموم، به قصد منکوب ذهنیت ایرانی نسبت به خود، که ظاهراً این ذهنیت همچون خاری در روان اسلامی نشسته و موجب رنج آن است، به باور ما، پایانی ندارد، به مصداق این سروده:
چو اندر تبارش بزرگی نبود / نیارست نام بزرگان شنود
فصل مشترک سخنان دکترداود فیرحی با گرایشهای ایرانستیز
فرخنده مدرّس
در کنارِ سرسپردگی به اسلام سیاسی، ستیز با تاریخ ایران و انکار بدیهیات آن، روح دوم هر گرایش اسلامی شده است، حتا آن گرایشهایی که با داعیۀ اصلاحگری در برابر جریانهای اسلامگرایی سلطهگر پا به میدان گذاشتهاند. تلاشهای «جدیدی» که دکتر داود فیرحی، به قصد «استحصال تجدد سیاسی» از دل «فقه شیعه مشروطه»، آغاز و ظاهراً سبب صدرنشینی و مقام سخنوری، ایشان شده، نیز، مملو از همین روح انکار است. جعلهای خلاف تاریخ را که ایشان، اخیراً، در سخنان خود، از جمله در سمیناری دوساعته تحت عنوان «سلسله نشستهای اندیشه و تمدن ایرانشهری ــ نشست سی و نهم» ارائه نمودهاند، نه تنها مؤید ظن ضدیت گویندۀ آن با تاریخ ایران پیش از اسلام و همچنین ناهی مضامین غیراسلامی این تاریخ، پس از اسلام، است، علاوه بر آن، این پرسش را نیز برای شنوندگان و ناظران پیش میآورد، که این همه بذل توجه به چنین گفتههایی، تحت عنوان «نظریه»، «پژوهش» و «نقد» به چه معناست؟ چه کسانی باید چنین سخنانی را معتبر شمرند و چه کسانی باید چنین ترفندهایی را باور کنند؟ ایرانیان!؟
روایتهای سقیم و پرسفسطۀ دکتر فیرحی، خاصه در بارۀ آغاز پدیداری ملت ایران و حضور معنای وطن و وطندوستی ایرانیان، در آن سمینار، که در ادامۀ این نوشته مورد توجه قرار خواهیم داد، تنها به تکرار مکررات پیش از ایشان افزوده میشود. اما گذشته از این تکرار، چنانکه مشهود است؛ ایشان نیز چندیست میدان «فراخی» برای «تکسواری» یافته و دستهای بسیاری، از جمله مطبوعات و رسانههای محافل «دانشگاهی» خاص، درکارند تا ایشان، تقریباً به صورت مونولوگ، در سطح گستردهای نظرات و «تزهای» خویش را، تبلیغ و اشاعه نمایند. البته غفلت نسبت به این امر، که این «میدان» دامگهی برای «هلاکتِ» نام نیز هست و پیش از ایشان نیز کسان دیگری در آن گام نهادهاند، اما بیشکست و بیآسیب و بیشکوه و بیحشمت، از آن «میدان» راه به بیرون نبردهاند، هشداریست که اهل نظر را، بیتوجهی بدان، نشاید. اما از این هشدار «محترمانه» که بگذریم؛ به نظر ما، دکترفیرحی از آنجا توجهها را به خود جلب و به «تازگی»، در این «میدان» به ظاهر «خالی»، به نقطۀ «اتکاء» و «امید» بدل شده است که مهمترین وجه همت خویش را، همچون شکستخوردگان سابق، بر تخطئۀ اندیشۀ بنیادی دفاع از ملت و کشور ایران قرارداده است، که نام آن «اندیشۀ ایرانشهری»ست، و مقام و منزلت مضمونی خود را، به همت دکترجواد طباطبایی، در مفهومی تاریخی، فلسفی و مبتنی بر پشتوانۀ فرهنگی غنی، در قالب یک زبان قدرتمند و با سابقۀ ملیِ طولانی، یافته و جای دیرین خود را چندیست، از خلال آثار و تألیفات ایشان، نه تنها در میان اهل نظر در حوزۀ تاریخ و سیاست، بلکه در میان لایههای وسیعی از نیروهای فعال اجتماعی، باز یافته است، و یا به قول خودِ دکتر فیرحی؛ به «گفتمانی» قدرتمند، بدل شده است.
در اینجا شرط انصاف است که، در قیاس با سکوت عامدانه و عوامانۀ دیگر جریانهای ضد ایران، ارج دو روی از یک اقرارِ دکتر فیرحی، را سپاس داریم. نخست این وجه از اقرارِ ایشان که؛ همۀ گرایشهای اسلامی و «گفتمان»های مذهبی ـ و البته غیرمذهبی ـ ضد ایران، که در این چند دهۀ گذشته و پیشتر از آن، در ستیز با اندیشۀ دفاع از این ملت، و دشمنی با تاریخ این کشور برخاسته بودند، در برابر استواری ایرانیان و در برابر مقاومت نظری نمایندگان فکری مدافع این ملت و تاریخ آن، به شکست رسیدهاند. عنادگران در پیشگیری از گسترش «ایرانگرایی» و جلوگیری از تبدیل آن به یک جریان قدرتمند اجتماعی، ناکام و انبوه ادبیات تبلیغاتی منفی و سراسر زخم زبان و ناسزاگوییهایشان بیاثر مانده است. این تشخیص درست است؛ چه اگر چنین شکستی مسجل نمیبود، و دیگران موفق شده بودند، آنگاه شاید آغاز تلاشهای دکتر فیرحی، به قصد «استحصال تجدد سیاسی از فقه شیعه» به منظور «برون رفت از چنبرۀ کنونی» و یا به قول هوادارانشان، برای «برونرفت از فروبستگی امروز» دیگر معنا نمیداد و یا اصلاً در مرکز توجه مدافعان اسلام سیاسی و حامیان دین در قدرت قرار نمیگرفت.
آخرین گروه، از این دستههای شکستخورده، همانا «استادان» جیرهخواری بودند، که در منصب اشغالی و کرسیهای به یغما رفتۀ دانشگاههای کشور، از مال و جان مردم ایران تغذیه کرده و در ناسپاسی، به اُنس و دلبستگیهای آنان، از جمله به تعلقات قلبیشان به ایران و تاریخ آن، میتاختند. ظاهراً این «استادان» وامدار به نظام اسلامی و ناسپاس در برابر ملت ایران، دیگر از حیز نفعرسانی به رژیم، ساقط و از چشم ولینعمت خود افتادهاند و پس از چندی عِرض خویش بردن و بر زحمت دیگران افزودن، میدان را به گروهی تازه سپردهاند؛ به گروهی که اینبار بساط «نظری» خویش را، در مقابله با مبانی اندیشۀ ایرانشهری، به نام «دوستی» و «فروتنی»، در قبال دکترجواد طباطبایی، و به نام «ایراندوستی اسلامی» گشوده است. البته گشایش باب دوستی و ورود از در خضوع و احترام استادی به دکترطباطبایی تازگی ندارد، این رویه چندان بیسابقه هم نیست. اما تازگی در این معنایِ مستتر در گفتۀ دکتر فیرحیست که معترف است؛ به رغم همۀ فشارها، ایجاد محدودیتها، تحمیل شرایط نابرابر و دشمنیهای رسمی و غیررسمی، اندیشۀ دفاع از ایران قوام و قدرت گرفته و به جریان اجتماعی قدرتمندی بدل شده است.
به هر حال ما «تلاشهای» این گروه تازه، به سخنوری و سخنگویی دکترفیرحی، را نیز با علاقمندی و جدیت دنبال خواهیم کرد، از جمله در همین نوشته. اما پیش از آن، از آنجا که بساط فکری دکترفیرحی، به گفتۀ خودشان و هوادارانشان، به نام «دوستی» و ارج «استادی» نسبت به دکترجواد طباطبایی، نیز گسترده شده است، و از آنجا که ما حقیقتاً برای دوستی واقعی، به ویژه در میان اهل نظر، ارج و منزلتی صمیمانه قائلیم، ناچار، پیش از طرح اعتراضیههای خود به نسبتهای نادرستِ دکترفیرحی، به دیدگاه استاد و به دخل و تصرفهای خلافِ ایشان در تاریخ ایران، نگاهی به ماهیت و اصالت این نوع «دوستی» را نیز لازم دانسته و نظرها را به نمونهای از این سابقۀ «خضوع» در برابر استاد، جلب مینماییم؛ تا بلکه ذهنها در اصالت این نوع «دوستی» و معنا و مقصود آن هشیارتر و شک و تردید این قلم را، نسبت بدان نیز، موجهتر سازد.
خوانندگان بیتردید بحث «جامعه مدنی» و اوجگیری آن را از یاد نبردهاند. در آن اوج نیز حتماً سخنان سیدمحمد خاتمی، نخستین رئیسجمهور اسلامی اصلاحطلب را به خاطر میآورند و چکیدۀ سخن ایشان، در مترادف قرار دادن «جامعۀ مدنی» با «مدینةالنبی»، را به یاد دارند. و البته اشارۀ ایشان به مقام «استادی» دکترجواد طباطبایی، در مقدمۀ رسالهای در همین باب را نیز فراموش نکردهاند. اما اگر حتا نیمی از همین خوانندگان، آثار دکتر طباطبایی را نیز به دقت خوانده و توضیحات پژوهشی ایشان را در بارۀ تاریخ و مضمون مفاهیمی چون «مدنیه»، «جامعه» و «جامعۀ مدنی» دنبال کرده و موضع شفاف ایشان، در این باره که منظور از «جامعۀ مدنی» «مدینةالنبی» نیست، را بهیاد داشته باشند، لاجرم به تردید باید از خود پرسیده باشند که؛ تکیه بر مقام استادی دکترطباطبایی، در مقدمۀ چنین تعبیر نادرستی به چه معناست و چه مناسبتی دارد؟ آیا تعارف و شگردیست که تنها به طبع لطیف ایرانی و غنوده بر پرنیان «دوستی» خوش میآید؟ و یا اینکه شاگرد، در بهرهگیری از علم استاد، از استعداد و دقت لازم برخوردار نبوده است؟ در هر صورت، پاسخ هر چه که باشد، اما، دکترطباطبایی خود نشان دادند که؛ اعلام دوستی و احترام، در حوزۀ نظر و تعبیر خلاف، با هم نسبتی ندارند. دوستی و احترام، میان اهل نظر، به جای خود، شایسته، اما صراحت زبان در بیان اختلافات و سوءتعبیرها، اگر نباشد، همان غنودن از سر غفلت، بلکه جهالت، یا خود را به نادانی زدن، معنا میدهد، که تجربه ایرانیان، در انقلاب اسلامی و پیامدهای آن، نشان داده است که به چه جای فلاکتباری میکشد.
و اما بازگردیم به سخنان دکترداود فیرحی در سمینار «سلسله نشستهای اندیشه و تمدن ایرانشهری ــ نشست سی و نهم»!
تاریخِ پدیداری و حضور ملت ایران را نمیتوان جعل کرد!
فصل مشترک سخنان دکترداود فیرحی، در آن سمینار، با سایر جریانها و گرایشهای ایرانستیز، همانا حساسیت شدید نسبت به نقطۀ آغاز این ملت و همچنین به درازای تاریخ این کشور است که گستره و عمق مستند و مکتوب آن بسیار بسیار طولانیتر و فراتر از بازۀ زمانی و بازدۀ فرهنگی مورد علاقۀ اسلامگرایان، از جمله آقای فیرحی است. به عبارت دیگر درازا و همچنین ژرفای این تاریخ بر تختِ کوتاه پروکروستس (Prokrustes) آنان نمیگنجد. علاوه بر آن قطع سروپا و کوبیدن پیکرۀ آن، به خشونت و زور نه در صدر اسلام راه به جایی برد و نه در آغاز بر کرسی نشستن اسلام سیاسی و نه در پارگین «فروبستگی امروز» نظام اسلامی راه به جایی برده و میبَرَد. هر چند دکترفیرحی بدین ناکامی اقرار مینماید، اما خود از وسوسۀ تکرار انکار و تخطئه این آغاز و این تاریخ رهایی نجسته و از جعل تاریخ «جدید» و دلخواه برای تأسیس «قراردادی» ملت ایران، دست نمیشوید، تا به مقصد مورد نظر یعنی جا انداختن «ناسیونالیسم قراردادی» خویش برسد. ایشان به قصد مقدمهچینی برای «نظریۀ ناسیونالیزم امروزی» و تقلیدی خویش، راه تاریخ ایران را دراز و ناهموار و دشوار میبیند، و برای کوتاه کردن و تطابق آن با تخت کوتاه «نظریۀ» خود، سادهترین بیراهه را جسته و اصل را میکوبد و سخنانی میگوید که جز سستی فکر و خالی بودن دست، از هر برهان جدیِ تاریخی را نمیرساند و سطح گوینده را نیز به حد یک محتسب و یک مأمور عامی «نهی از منکرات اسلامی» تنزل میدهد که در انجام مأموریت خود نهیآمیز میگوید: «بازگشت به دورههای طولانی بدرد ما نمیخورد، بحران ایجاد میکند»، «از نظر روابط بینالمللی مشکل دارد» مثلاً «ترکها» را و «داعشیها» را علیه ایران تحریک میکند.» نظریۀ تاریخی و فلسفی دکترطباطبایی «تبارگرا»، «ضد توسعه»، «باستانگرایی مدرن» و «قلب آن سلطنت است»، «ضرورت آن» قائل شدن به «قومی ناب» و «تا حد زیادی نژادپرستانه» است، به این نظریه و به «دورههای طولانی» آن نزدیک نشوید! «بحران ناهمزمانی و ناهممکانی ایجاد میکند.» …. و اما، صرفنظر از این سخنان محتسبوار، جای شگفتی و پرسش است که با اینهمۀ معانی و مضامین «ناپسند» و «بدآموزی»هایی که دکترفیرحی در بطن اندیشۀ «استاد» یافته است، پس شاگرد در حالِ «آموختن» چه چیزی از «استاد» بوده است، که از ذکر تکراری آن «آموختن»، در هیچ مجلسی، کوتاه نمیآید!؟
بستن ناروا و سخنان بیپایه به اندیشۀ دکترطباطبایی، و جرمی سنگینتر از آن، یعنی هجمه، تبلیغات بیپایه و مسموم، به قصد منکوب ذهنیت ایرانی نسبت به خود، که ظاهراً این ذهنیت همچون خاری در روان اسلامی نشسته و موجب رنج آن است، به باور ما، پایانی ندارد، به مصداق این سروده:
چو اندر تبارش بزرگی نبود / نیارست نام بزرگان شنود
این زمین بازی و مشغولیتیست که اسلامگرایان و خادمان آنان، هر بار به نوعی پیش پای ایراندوستان گشادهاند. حرافی بیبنیاد، سفسطه و مغلطه در تاریخ ایران جزیی از سرشت نیروهای مذهبی شده است. از نظر مدافعان اسلام سیاسی و نظریهپردازان دینِ در قدرت مهم این نیست که کار حکومتداری آنان به پارگین فروبستگی رسیده و جامعه در منجلاب اخلاقی، سیاسی و اقتصادی غوطه میخورد، مهم آنست که «متفکران» اسلامی و در خدمت حکومت دینی در ادعاهای توخالی، «نظریهبافی» و اتهامزنی، کم نمیآورند. گریبانشان را از هر کجا که بگیری، همچون وزقی لیز، سریده یا با جهشی از مرداب «نظری» دیگری سردرمیآورند. اما اگر در حال حاضر و در شرایط کنونی کشور، گشایش میدانهای «گفتمانی»، با پشتیبانی زر و زور رسمی، در اختیار این نیروهاست، و ایستادگی طرفداران ایران، در این «میدانها» ناگزیر، اما راه، مشغول داشتن نیرو با سخنان ناروا و افتادن به موضعِ دفاعی، در رفع این یا آن اتهام واهی آنان، نیست. زبانهای زهرآگین و ستیزهجوی آنان از حرکت بازنمیمانند؛ سیل سخنانی نظیر «قلب اندیشۀ ایرانشهری سلطنت است»، «به دنبال قومی ناب است» «فاشیستی» و «نژادپرستانه است» … بند نخواهد آمد، مگر با بیاعتنایی به یاوهبافیها و اتهامات بیمایه، و بجای آن، صرف همت به بازگشت هر چه عمیقتر و گستردهتر به اصل و گرفتن آن همچون آینهای شفاف در برابر عنادگران و مدعیان. به ویژه مدعیانی که بظاهر به قصد «اصلاح» پا به میدان میگذارند؛ که اگر شانسی نیز برای «اصلاح»، آن هم در بینش خود، داشته باشند، تنها از طریق نشان دادن همان اصل در برابر جعل خواهد بود. از جمله گرفتن اصلهای مدونِ زیر در برابر چشمانشان، که شرح مفصل و مستند و تاریخی آنها در آثار دکترطباطبایی آمده و ایرانیان از این رو بدان اقبال بسیار نشان میدهند، چون تبیین راست و روشن بنیادهای هستی ملی و روان و روح میهندوستی آنان است:
«ایرانزمینْ سرزمین همهٔ «ایرانیان» است.
«ایرانیان» نامِ عام همهٔ «ما»، یعنی مردمانی است که به طور تاریخی، از کهنترین روزگاران، در آن سکونت گزیده و تقدیر تاریخی آن سرزمین و تقدیر تاریخی خود را رقم زدهاند.
این «ما» هیچ قید و تخصیصی ندارد و هیچ قید و تخصیصی نباید به هیچ نامی و به هیچ بهانهای بر آن وارد شود. این «ما» بر همهٔ مردم ایران شمولِ عام دارد و هیچ ایرانی را نمیتوان به هیچ نامی و هیچ بهانهای از شمول عام آن خارج کرد.
این «ما» فرآوردهٔ وحدت کلمهٔ سیاسی نیست، بهطور تاریخی نیز چنین نبوده است، بلکه مانند خود ایرانزمین، بهطور خودجوش، وحدتی در کثرت است.
این «ما» کثرت همهٔ ایرانیانی است که از هزارههای پیشین، در زمانهایی و از مکانهای گوناگون، مهاجرت کرده و این سرزمین بزرگ را برای سکونت خود برگزیدهاند، سهمی در نیک و بد آن دارند و تاریخ، تمدن و فرهنگ آن را آفریدهاند.
این ملّت واحد، در وحدت تاریخی ـ سیاسی آن، «یگانه» و «غیرقابل تجزیه» است، یعنی وحدتی در عین کثرت است. تمایز میان دومفهوم ملّت به عنوان «وحدت در وحدت» و «وحدت در کثرت» مهمترین معیار ایضاح فرق میان «ملّیگراییهای آغاز دوران جدید و فهم ملّی «قدیم» ماست.
«ملّیگرایی» اروپایی در آغاز دوران جدید، که شرط امکان تکوین دولت جدید است، از این حیث ناچار میبایست «وحدت در وحدت» باشد که شرط تکوین آن دولتهای ملّی، فروپاشی امپراتوری مسیحیت به عنوان وحدتِ امّت بود، و قدرت سیاسی میبایست این وحدت را به گروههای قومی تحمیل میکرد، نمونههای متنوع دولتسازی در فرانسهی لویی چهاردهم، آلمان بیسمارک و ایتالیای گاریبالدی.
خاستگاهِ «وحدت در کثرت»ِ اقوام ساکنِ ایرانْ «فرهنگِ ایرانی» است و فرهنگ ایرانی آن وحدت را به دولت، که از سدهای پیش، یعنی با تأخیر بسیار نسبت به تکوین ملّت، که با دشواریهایی به «دولتملّی» تبدیل شده است، تحمیل کرد.»
دکترفیرحی اگر از سر پژوهشگری راستین عنایت دقیقتری به عبارتهای فوق و دیگر آثار دکترطباطبایی مینمودند، آنگاه شاید میتوانستند بهتر دریابند که؛ چرا چنین آموزههایی در میان ایرانیان ارج و منزلت یافته و راه خود را به افکار عمومی میگشایند، اما «تزها» و تلاشهای «نظری» ایشان، از همان آغاز، و قبل از خشک شدن جوهر روزنامههای مُبلِّغ آنها، با دیوار اعتراض و مقاومت روبرو گشته و موجب افزودن شکستی به شکستهای دیگر میگردد.
آقای فیرحی که عقلانیت را از جامعه سلب میکند و ادعا میکند که: «جامعه دارای گرایشهای زنانه است، بدنبال تعقل نیست به دنبال تکیهگاه است متکی به مفهومهای بزرگ…» چنان غرق در این توهم توهینآمیز خویش، هم نسبت به جامعه و هم نسبت به زنان، و غرق در خیال ساختن «مفهومهای بزرگ» است که اصلاً متوجه نیست، در جایی که، به عنوان نمونه، ایرانیان را برای «پرسش از چارۀ کار امروز و آیندهشان» به حکومت فقها و فقه شیعه حواله میدهد، سند بیاعتباری خود را امضا میکند. زیرا مردمانی که، بر پایۀ بنیادهای هستی ملی خود یعنی همان «وحدت در کثرت» پا به تاریخ جهان گذاشتهاند، و بر پایۀ رواداری عقلانی و عقلانیت روادارانۀ خویش، که تنها الگوی عملی برای بیرون آمدن «جهان» اسلامیِ غرق در خشونت و خون از قعر فلاکت و فساد نیز هست، چنین مردمانی، با چنین ذهنیت تاریخی نسب به خود، نمیتوانند فقه شیعه و فقها را، به دلیل تبعیض سرشته در آن فقه و برتریجویی متولیانش، پاسخگوی کل ملت یگانۀ برخاسته از تکثر ایران بدانند. حال پرسش این است که ایرانیان، با چنین تجربۀ تاریخی سترگی و با چنین درکی از بنیادهای هستی خویش، چرا باید و چگونه میتوانند، برای نظرات و «تزهای» ناقض همان هستی و سالب همان عقلانیت، از سوی آقای فیرحی، اعتباری قائل شوند؟ توصیۀ ما این است که آقای فیرحی نقدهای آقای مصطفی نصیری، به «تزهای» خود را از نظر بگذرانند تا در آینۀ صاف آن، لنگیهای فکری خود را مشاهده نمایند و در عقلانیت جامعۀ ایران و درک درست آن از مفهوم ملت خویش، بنگرند تا خسران و نقص «نظری» خویش را دریابند.
«وحدت برخاسته از کثرت، بیهیچ قید و تخصیصی» میان «ما» ـ کهنترین و پایدارترین اندیشۀ رواداری جهان
برای تشکیل و حضور این ملت هیچ تاریخ ارادی و سیاسی نمیتوان جعل کرد. جعل تاریخ ارادی و سیاسی، برای این حضور، موجب بطلان «نظریه»هاییست که بر خشتِ کجِ جعل گذاشته و به ثریا نرسیده فرومیریزند. علاوه بر این تبیین تاریخی و نظری این «وحدت خودجوش طبیعیِ برخاسته از کثرت» قومی، آیینی و مذهبی، و تصویر سیمای نهادینه شدۀ آن، از همان آغاز تشکیل نخستین دولت ایرانی، تا به امروز، حامل پیامی ماندگار بوده است، که ظرفیت و قابلیت آن بر اندیشمندان بزرگ، برجستگان جهان سیاست و دولتمداران نامی و به ویژه نزد بنیانگذاران دولت ـ ملتهای آزاد و دمکراتیک، پنهان نمانده و بارها در مقاطع گوناگون و در پاسخ به نیازهای آنان، همچون الگویی در عمل، پا به عرصۀ حضور گذاشته است. برخلاف آنان اما در افق فکری «نظریهپردازان» اسلامی هرگز ظاهر نشده است.
به عنوان نمونه در آن سمینار در بارۀ ایالات متحدۀ آمریکا و تأسیس «قراردادی» این کشور نیز سخنی به میان آمد، اما آقای فیرحی به خاطرشان هم خطور نکرد که نامی از توماس جفرسون، نویسندۀ پیشنویس استقلال آمریکا، از بنیانگذاران این کشور و دومین رئیسجمهور آن، و از «تأثیرپذیری» و الهام وی از «کورشنامه»، از طریق منابع یونانی و لاتینی نزدیک به پنج قرن پیش از میلاد، ذکری به میان آورد و از اینکه جفرسون، ضمن تلقی خود از نخستین دولت ایرانی، به مثابۀ الگوی نظام سیاسی ایدهآل، مطالعه آن اثر را به فرزندان خویش توصیه نمود. در اینجا ما از ذکر شواهد تاریخی تأثیر این الگو در دورههای مختلف تاریخ جهان و تاریخ شکلگیری دولت ـ ملتهای آزاد، به عنوان نمونه، در دوران مبارزه با افکار قرون وسطایی و حاکمیت کلیسا، در عصر روشنگری و دورههای بعد از آن بر نویسندگان و نظریهپردازان دولتها مدرن ذکری به میان نمیآوریم، که امروز آقای فیرحی مبنای کار خود «در استحصال تجدد سیاسی از فقه شیعه» را بر تقلید از آنان نهاده است، تا سخن به درازا نکشد.
بحث ما، در اینجا، بر روی سخن این یا آن اندیشمند و این یا آن شخصیت بزرگ جهان در شناخت بنیادهای هستی تاریخی ملت ایران نیست، تکیۀ ما بر این نکته است که چنین الگوی جهانی و پیام برخاسته از آن را، از قضا بخش بزرگی از «روشنفکران» وطنی و متولیان ایدئولوژیهای «جهانوطنی» رنگارنگ، در خودِ ایران، نادیده گرفته و البته اسلامگرایان گوی سبقت را از آنان ربودهاند. امروز نیز در پارگین «فروبستگی» نظام سراسر تبعیض اسلامی مبتنی بر ولایت مطلقۀ فقیه، آقای فیرحی اصرار دارد، آن تاریخ و پیام قدرتمند را پوشیده داشته و منکوب و نهی نماید، تا شاید بتواند، در پس چنین مقدمهچینیهایِ خلاف واقع، نظریههای جعلی دیگری مانند «ناسیونالیسم قراردادی» و «دولت ملی دمکراتیک اسلامی» را به خوردِ این ملت بدهد! و بدین پرسش و تردید عنایتی ندارد که؛ ایرانیان چرا باید چنین «دولتی» را بپذیرند، که صرف نظر از «ممتنع بودن» آن، پایهاش بر نقض «کثرتی»ست که در خمیر مایه و روح دمیده به وحدت ملی و دولت ایرانیست، و هر دولتی خلاف و ناقض این روح، از نظر این ملت، دولت ایرانی نیست. آقای فیرحی متوجه نیست، «مرجعیتی» را در قدرت سیاسی ایران توصیه میکند که با تبعیض و برتری طلبی ستیزهجویانهای که طی چند دهه گذشته از خود به نمایش گذاشته است، جز بیزاری و شرمساری و آزار روح ملتی را فراهم نساخته که نخستین پیامش از همان سپیدهدم تاریخ جهان، رواداری و درهمآمیزی قومی و آیینی و مذهبی بوده است.
به اقرار آقای فیرحی «حب وطن» عنصر ایرانیست نه اسلامی
البته این شرط عقل نیست، که ما از ریزش پیکر امتگرایان و سرسپردگان اسلام سیاسی و افزوده شدنشان به نیرویی که در درجه نخست دلبستۀ ملت، سرزمین و فرهنگ خود و حافظ منافع خویش است، خشنود نشویم. اما مشروط بر آن که اصالت و صداقتی نیز در آن بیابیم و این نیز از همان نمونههایی نباشد که ذکر آن در بالا آمد، که به نظر میآید؛ «ایراندوستی اسلامی» آقای فیرحی از همان نمونههاست. دلیل ما در این تردید، بازهم نقیضگوییهای پر سفسطهایست که آقای فیرحی در بارۀ مهر وطن و تاریخ آشنایی ایرانیان با این مفهوم میبافد و غرق در این بافتن، بازهم از نتایج غافل میشود و رشتۀ منطق خویش را نیز از دست میدهد. ما در اینجا ضمن سپاس از فضل تقدم تذکر به این نقیضگویی، توسط آقای نصیری و پیرو آن، به عبارتهای آقای فیرحی، در این زمینه، اشارهای میکنیم. ایشان، در آن سمینار، از یک سو مدعیست؛ «ایرانیها چندان هم به وطن توجه نکرده بودند»، و از سوی دیگر میگوید، در میان اهل سنت مشهور است که «حبالوطن من الایمان»، ساخته و پرداختۀ ایرانیان است و به «پیامبر اسلام» بسته شده است. و در ادامه همچنین اقرار میکند؛ از همان نخستین قرن تاخت و تاز اسلامیان عرب در ایران، مفهوم «حب وطن» بر زبان ایرانیان ـ از جنبش شعوبیه ـ جاری شد… و اما در اینجا آن رشتهای که از دست آقای فیرخی درمیرود، این است که: اگر ایرانیان از همان آغاز تهاجم اعراب مسلمان به ایران، با وطن آشنا و دل و زبانشان به مهر آن آمیخته بود، پس باید قبول کنیم که در آینۀ این عبارت، ادعای نخست، مبنی بر «توجه نداشتن چندان ایرانیان به وطن» بیاعتبار میشود. علاوه بر این بر اساس شواهدی که خود آقای فیرحی ذکر میکند، نشان میدهد که ایرانیان نه تنها با مفهوم وطن و مهر بدان آشنا بودند، بلکه در این شناخت چنان ذهن روشنی داشتند که توانستند، در تبیین ماهرانۀ مهر خویش، آن را، به قول اهل سنت به «پیامبر اسلام ببندند» و آن را همچون «آیۀ قرآنی» جلوهگر سازند. نتیجۀ منطقی، اما مغفول و مهجور دیگر، از دید آقای فیرحی این است که؛ شناخت و تبحر و استادی در تبیین یک مفهوم و بسط معنای آن، در فرهنگی بیگانه و خالی از آن، مستلزم دورهای از زیست طبیعی و اُنس و علقۀ عاطفی نسبت بدان و سپس آگاهی به آن است. حال پرسش دیگر این است که؛ با گوهر و ثروت فرهنگی، در شرایط حرج و تنگی و فشار، علیه همان فرهنگ، صاحبان و دوستداران آن دستاورد و ثروت فرهنگی چه میکنند؟ همانچه که ایرانیان کردند؛ یعنی تزریق آن به فرهنگ محروم از آن دارندگیِ فرهنگی، از سر آگاهی، و به منظور حفظ آن گوهر و نشانۀ بزرگی، به هر قیمت.
جناب فیرحی این همه تناقضگویی برای چیست؟ برای کیست؟ برای ایرانیان!؟ «دولت اسلامی» شما که با مفهوم وطن و مهر بدان بیگانه است و در دینی که در ادبیات آن، به اقرار خودِ شما، وطن معنای محصل و روشنی نداشته و در فقهی که، بازهم به گفتۀ خود شما، «وطن شرعی» معنایی مترادف با مالکیت خصوصی و علقه به مال و منال دنیاست، چگونه میتواند در نظر ملتی که مفهوم ایران، هم به معنای کشور و هم سرزمین و هم ملت، از قبلِ اسلام وجود داشته و مهر بدان جزیی از روح و روان او بوده و با آن زیسته است، ارج و منزلتی داشته باشد، این مردمان چرا باید چنین «دولتِ» بیوطنی را بپذیرند!؟
جعل تاریخ مشروطه از عسرت فکر است نه از وسعت نظر
بحث تاریخ مشروطیت و مضمون اندیشۀ آن، به گواهی آثار استاد و مدرس به حق آن یعنی دکترجواد طباطبایی، بسیار بسیار گستردهتر و عمیقتر از آنست، که در محدودۀ این نوشته بگنجد و اصلاً از عهدۀ این قلم برآید. اما تا همین اندازه خود را مجاز میدانیم که بگوییم، آقای فیرحی با تاریخ این جنبش باشکوه و اندیشه و دستاوردهای آن همان میکنند، که با تاریخ ایران و بنیادهای هستی ملت و آغاز پیدایش او کردهاند؛ خواباندن بر تخت کوتاه «نظری» خود و بریدن از سروپا و کوبیدن ژرفای آن، تا آن پیکر تنومند، در «نظریۀ ملت قراردادی» و «استحصال تجدد سیاسی از فقه شیعۀ مشروطه» بگنجد، که نمیگنجد!
آقای دکتر فیرحی باید عنایت فرموده و یکبار دیگر با دقت بیشتری، حداقل دو اثر از مجموعه آثار استاد را مطالعه فرمایند؛ «مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی»، «نظریۀ حکومت قانون در ایران» از مجموعۀ «تأملی در بارۀ ایران» اما چرا مطالعۀ مجدد این دو اثر؟ برای آن که اگر قرار است دکترفیرحی یا هر دانشپژوه دیگری، از استاد، در بارۀ تاریخ مشروطه و اندیشۀ آن، بیاموزد باید بداند:
تاریخ مشروطه و جنبش آن از سدهای پیش از بزرگترین دستاورد آن یعنی قانون اساسی مشروطه ایران، آغاز میشود و سرکردگان آن وزرای بزرگی بودند که پس از یک دورۀ دراز فترت سنت وزارت ــ و در قعر فلاکت این ملت، له شده زیر ستمِ دو استبداد سلطنت و مذهب و تکیده و فرتوت زیر پای خودکامگی هر دو عنصر ــ و به نمایندگی از مصالح عالیه کشور سربرافراشتند. نزد آنان این ایران و مصالح آن بود که محور گردونۀ عالم به حساب میآمد. شرح این تاریخ در کتاب «مکتب تبریز» آمده است. دو صدراعظمِ نامی ایران، یکی آرزوی آن داشت که نهاد وزارت را زنده کند و از مصالح ایران به مردی و نامردی دفاع نماید و دیگری خیال «کنستیتسیون» در سر میپروراند. و همۀ ما میدانیم هردو، در راه آرزوی قوام و دوام دولت ایران و «با اساس» کردن آن، جان بر کف نهادند و عاقبت به توطئۀ «روحانیون» صاحب نفوذ و درباریان فاسد و به فرمان سلطان ظلالله، از میان رفتند. بنابراین، جنبش مشروطه، نه از «جنبش تنباکو» و نه از «خراسانی و نائینی» آغاز نمیشود، بلکه از دربار تبریز و با میرزاابوالقاسمخان فراهانی و به حمایت شاهزاده عباس میرزا و خدمت فکری فرستادگان آنان به فرنگ، آغاز و مضمون خود را، در خواست ایجاد «اساس» و تأسیس نظم و نهاد و قانون، بر محور دفاع از مصالح کشور و در الزامِ بیچون و چرا بدان، از همان زمان، مییابد، یعنی صد سال پیش از حیات «علمای نجف». حال در نگاه به آینۀ شفاف این تاریخ و شرح روشن آنست که سخنان آقای فیرحی در باب این که «فقه مشروطه ـ و آخوند خراسانی و نائینی ـ از ملت صحبت میکند، یعنی کسانی که «مشترکات نوعی دارند یعنی نیازهایی دارند و جمع شدهاند که باهم نیازها را اداره کنند» چقدر عوامانه و سطحی و بیبنیاد جلوه میکند؛ سخنانی که تنها شاید به طبع طرفداران «دمکراسیهای تودهای» خوش آید.
«نظریۀ حکومت قانون»، پس از مقدمۀ روحبخش مشروطیت یعنی «مکتب تبریز» آمد و معنای واقعی قانون، و در تفکیک از احکام شرع و قوانین فقه، را روشن کرد. تنها ضرورت بیرون آمدن از بند خودکامگی شاه و رهایی از «چنبرۀ» بیعدالتیهای آشکار ناشی از اجرای قوانین شرع و صدور «احکام ناسخ و منسوخ» از سوی حاکمان خودرأی دادگاههای شرع، آخوندهای مشروطهخواه را به جد و جهد نظری واداشت و آنان را، در همسویی ،به حکم عقل خویش، با خواست مردمی عدالتخانه و آرزوی با اساس کردن دولت ایران نزد فرهیختگان و رجل سیاسی روشنبین، و در مطابقت دادن افکار مذهبی خویش با شرایط و «الزامات زمان»، بدین فکر انداخت که؛ «میان عرف و امور شرعی تمایزی وارد» کرده و «منطقۀ فراغ شرع وسیعی» را بگشایند که «درآن عمدۀ شؤون حیات اجتماعی در قلمرو عرفیات باقی میماند.» بدین ترتیب آخوندهای مشروطهخواه «بسطی به نظریۀ منطقۀ فراغ شرع و گسترۀ عرفیات دادند و شرعیات را به نوعی منوط به اصالت و استقلال قلمرو عرفیات میدانستند.» به عبارت دیگر؛ آخوندهای مشروطهخواه افکار مذهبی و «قدمایی» خود را در «تجدید منطقۀ فراغ شرع» با اندیشۀ نوآیین مشروطیت و اصل حاکمیت از آن ملت، همسو کرده و خود را با جنبش و انقلاب مشروطه و خواستهای آن مطابقت دادند.
اما، برخلاف این تاریخ و تبیین روشنِ استاد، ما هنوز جایی ندیدهایم دکترفیرحی دانشجو، در بارۀ این سخنان استاد چه میگوید و از ایشان در این زمینه چه آموخته است. ما هنوز بدرستی نمیدانیم که چرا و با چه مضمونی آقای فیرحی دلبستۀ «نائینی و خراسانی» و مجاهدات فکری مشروطهخواهی آنان شده است، جز در زمینۀ تعریفی سطحی از «ملت قراردادی». و ما هنوز هیچ جا از ایشان نشنیدهایم که مبنای کار و کوشش «نظری» خویش را، به رغم اعلام علاقه و دوستی با آنان، بر بسط هر چه بیشتر آن «منطقه فراغ»، که «حکومت قانون» تنها در آن «منطقه» و فارغ از شریعت، معنا مییابد، قرار دهد. برعکس میبینیم که این دانشجوی الهیاتی و حقوقی، در بارۀ این «منطقه» به رغم پیامدهای وسیع الهیاتی و حقوقی آن، همچنان مهر سکوت بر زبان زده و تنها به تعبیر و تعریف عامیانۀ ملت، به نقل از آخوندهای مشروطهخواه آنهم شکسته و نامفهوم، توسل میجوید و میگوید؛ ملت، از نظر آنان، جماعتی هستند که نیازهای مشترک دارند و میخواهند با هم این نیازها را اداره کنند. و بالطبع، چون اکثریت آنان نیز ـ از نظر عددی و ظاهر اسلامی ـ مسلمان شیعه و مؤمن هستند و از آنجا که فاقد «عقلانیت» و لاجرم وابسته و متکیاند، ناگزیر باید دوباره به سراغ فقها آمده راه آینده و چارۀ کار خود را از آنان بپرسند!
خیر، آقای فیرحی آن تعاریف و برداشتهای شما هیج ربطی بهمشروطیت در ایران بهمعنای حکومت قانون و دولت با اساسِ برخاسته از قانون اساسی مشروطه نداشته و هیچ نسبتی هم با نظریۀ «منطقۀ فراغ شرعی» که شما از منطق آن میگریزید، ندارد. اما با حکومت فقهای مبتنی بر ولایت مطلقۀ فقیه در پیوند آشکار و تکرار آن است از این رو فاقد اعتبار و ارزش نزد مردم تجربهآموختۀ ایران است و برخلاف اینهمه تبلیغ، راه به افکار عمومی نمیبرد.