هیچ جای شگفتی نیست که گذشت ۸ سال از فقدان داریوش همایون میزان تأسف و حسرت ما را نکاسته است. شاید شرایط دشواری که ایرانمان در آن بسر میبرد، علت بزرگی این حسرت باشد. در چنین شرایطی حضور دولتمداران و سیاستگرانی چون او، بیتردید قرار و آرام روان را فراهم و امید در دل میهندوستان را استوارتر میساخت. اما آنچه داریوش همایون را در یاد و احساس ما زندهتر میدارد، نه کمتر از دیدگاه بلند و افکار سیاسی روشن و میهندوستی پایدارش، همانا خطوط شخصیتی و منش و رفتار فردی وی بود، که به تدریج در فراز و نشیب زندگانی پویا، راه به سوی بلندای والایی یافته بود. ما اقبال آن را یافتیم، با این شخصیت از نزدیکتر آشنا شویم و در آینۀ آن منش و روش نگاهی به آن درجات والایی بیاندازیم. در این سالهای سپری شده اما داریوش همایون دوستان و علاقمندان تازۀ بیشتری یافته است. برای سهیم کردن این دوستان در گوارایی این شناخت، آنان را به بازخوانی گفتگویی با همسرش هما زاهدی، دعوت میکنیم و یاد هر دو را همراه باهم، با الهام از زندگی مشترکشان که به نفع ایران بود، در دل زنده نگه میداریم.
به یاد هر دو
برای جامعه ایرانی در مسیر انسانیتر شدنش، پختگی لحظههائی فرا رسیده است تا انسانها را در پرتو نورهای تازهتری به چشم آوَرَد؛ با عمق نگاهی بیواسطه، مستقل و بیغرض، به انسانیتشان، به جهان درون و به رنگارنگی هستی و حضور آنان و به حکمت گاه شگفتانگیز و گاه ستایشآمیز این حضور. خصلتها و فضائل شخصی و جنبههای عاطفی و انسانی فرد را تنها در یک نام، در چند رخداد تاریخی نمیتوان خلاصه کرد و به پیوند با این تبار و آن نسب تحلیل برد، و یا در زیر سایة سنگین نامهائی، با حضورهای پرقدرت، نفوذهای گسترده نهفته داشت. نزدیکتر شدن به روان و روح بلند انسانها و فضیلتهای ناشناخته آدمیان بیش از هر چیز فروتنی، رسم احترام و حس قدرشناسی و احساس شادی از وجود و حضور دیگری را به شناسندگان میآموزد.
برای ما اقبال آشنائی با هما زاهدی دیر بدست آمد، و هنگامی که فراهم شد، هنوز با سابقههای ذهنی از پیش ساخته شده همراه بود و زیر تأثیر چند رخداد تاریخی و چند نام و نسب و بیش از همه در پرتو حضور پررنگ و پرنفوذ همسرش داریوش همایون قرار گرفته بود. هالهها و فاصلهها هر چند پس از درگذشت داریوش همایون به ضخامت و دوری گذشته نماند، اما فرصتِ از میان رفتن را نیز به کمال نیافت. زمان بس کوتاه و مسافتها بس بلند بود. با وجود این کفایتِ فرصت آنقدر بود که ما را از لابلای گفتگوهای بیشمار و مداوم، با بانویی بزرگمنش، با گذشت، فداکار و وفادار آشنا سازد، با انسانی چنان از خودگذشته که در بلندی طبع، هیچگاه نخواست از زیر سایه و نام و نسب و گاه ملاحظات کسانی که به آنان عشق میورزید بیرون آید؛ از آن جمله در عدم رضایت به انتشار آن گفتگوها، در قید حیات، که متن آنها به اجازه ایشان به صورت یادداشتهای منسجمی به قلم من تنظیم و به نظر و تأئیدشان رسانده شده بود؛ شاید به دلیل پیامد «ناخواستهی» برجسته شدن تصویری که در وصفش در آخرین نامهام به ایشان نوشته و به ضمیمه متن نهائی گفتگو و مقدمة آن در ۲۹ اکتبر ۲۰۱۱ ارسال داشتم. در نامه در وصف آن تصویر آمده بود:
«خانم زاهدی گرامی و ارجمندمان… ما هیچ قصد و انگیزة دیگری در این کار نداشتیم جز ثبت و ارائهشناختی عمیقتر از دید و زبان انسانی که بیشتر و ژرفتر از هر کس دیگری امکان شناخت داریوش همایون را داشته است، آن هم در حوزه زندگی شخصی که بیتردید، برای هر فردی در هر سطحی عریانترین لحظهها و حقیقیترین مکانهای ارائه واقعیت خود است. گفتگوئی به قصد و انگیزهای دربست در خدمت تعمیق آشنائی دوستداران و هواداران آقای همایون، از شخصیتی که به ارج خدماتی که در حوزة فرهنگ و سیاست ایران کردهاند، به مقام یک شخصیت ملی ارتقاء یافته و جزئی از میراث این جامعه و ملت بزرگوارش شدهاند، حداقل دوستداران گستردة ایشان در بارهشان چنین میاندیشند.
اما نکته مهم دیگر اینکه بر فراز و بر بستر این گفتگو که به یاری و بزرگمنشی شما امکانش اصلاً فراهم شد، ـ بازهم پس از صدبار گفتن دو باره تکرار میکنم و از تکرارش هیچ خسته نمیشوم ـ چهرهای دوست داشتنی و بسیار شایسته قدردانی نمودار گردیده است، که دست مهمی در فراهم ساختن بستر لازم به واقعیت پیوستن آن خدمات داشته است، دست و چهره هما زاهدی! و ما در شناساندن این چهره در کنار آقای همایون نیز احساس وظیفه سنگینی میکنیم.»
برداشتن گامی در انجام این وظیفه از سوی ما آن زمان توسط هما زاهدی به زمان نامعلومی، به روزگاری که ایشان دیگر درمیان ما نباشند، موکول گردید و ما گردن نهادیم؛ هر چند که در منش ما بزرگداشت و قدرشناسی فضیلتهای انسانی، در قید حیات انسانهائی که شناختهایم نسبت به یادبودشان پس از درگذشت، همواره ارجح بوده است. به یاد آن بانوی گرامی و به صرافت اینکه در انجام آن وظیفه تعللی بیش از این نکرده باشیم، متن آن گفتگوها و یادداشتها را، به همان صورت زمان نگارش، به قلم و تنظیم من، در زیر میآوریم، به شوق آنکه دیگران را در تصویری که از هما زاهدی در ذهن ما، اینبار بیواسطه نقش بسته است، سهیم نمائیم.
۱۲ اکتبر ۲۰۱۳
****
زمان درازی کشید، حدوداً یک هفتهای پس از درگذشت آقای همایون، تا توانستم با همسر ایشان خانم هما زاهدی صحبت کنم. معمولاً این سالهای آخر دو سه روزی بیشتر تاب بیخبری از آقای همایون را نمیآوردیم و اگر ایشان تماسی، از طریق تلفن یا ارسال ایمیل، نمیگرفتند، حتماً خودمان پیشقدم میشدیم. بیشتر وقتها خانم زاهدی ابتدا گوشی را برمیداشتند. از آن سوی سیم صدائی با زنگی بسیار ملایم اما سرزنده شنیده میشد، با واژههائی پرادب و با لحنی، به قول معروف، بسیار سانتی مانتال اما با فاصله. قدری سریع، پس از یک احوالپرسی کوتاه، صحبت را به حضور یا عدم حضور آقای همایون در خانه میکشاندند. انگار میخواستند بفهمانند که تماس «شما» تنها به خاطر همسرم است، پس وقت را در «تعارف» هدر ندهیم. آنگاه آقای همایون را پای تلفن صدا میکردند و اگر نبودند، میگفتند کِی دوباره تماس بگیرم و سپس خداحافظی، باز هم پر نزاکت. در این سوی سیم و در سکوتِ بعد از آن گفتگوی کوتاه، انسان احساس میکرد مزاحم است و از این احساس پیش خود معذب و شرمنده میشد. از بسیاری دوستان مشترک نیز شنیده بودم که به خاطر سنگینی همین احساس به ندرت تلفنی با آقای همایون تماس میگیرند.
یکی ـ دو سالی طول کشید تا من که مشتاق آشنائی بیشتری با «همسر آقای همایون» بودم، صحبت را از احوالپرسیهای پرنزاکت، به چند کلمه بیشتر، آن هم در مورد اوضاع آب و هوا بکشانم. آقای همایون میگفتند، هر بار که تلفن زنگ میزند و میشنوند خانم در حال صحبت از اوضاع آب و هواست، میفهمند آن سوی سیم چه کسی است.
اما هرگز تا همین حد راضیام نمیکرد. به خصوص از وقتی که کتاب «من و روزگارم» به ثریا جمالی و هما زاهدی تقدیم و در آن زندگینامه اشاره وار، اینجا و آنجا، خطوطی از کاراکتر زنی ترسیم شده بود که تأثیر خود را بر زندگی نویسنده کتاب گذاشته بود. زندگی که عرض و طول و لحظههای آن دمی از پیش چشم ما کنار نمیرفت و نسبت به همه جنبهها و لحظههای آن و همة کسانی که بر آن سهمی از تأثیر داشتند، کنجکاو و حساس بودیم.
داریوش همایون از سوی همگان ـ و بیش از همه توسط خودش ـ در حوزه اجتماعی تعریف میشد و تمامی خطوط شخصیتی و روحیات وی نیز در همین حوزه و از مجرای آن شناخته شده بود. او خود این حوزه را چنان فراگیر، گسترده و مسلط بر همه جنبههای آن زندگی میکرد و زندگی اجتماعی چنان سلطهای بر این حضور داشت که کمتر جائی برای شناخت و تصور روشنی ـ تخیل و گمان امر دیگری است ـ از وجوه شخصیتی وی در مناسبات خصوصی میگذاشت. رفتار و بسیاری از روحیات وی در زندگی، به عنوان یک انسان «عادی»، برای ما که نه از مسیر طبیعی مناسبات خصوصی و «عادی»، بلکه در یک رابطه اجتماعی با هم در یک میدان قرار گرفته بودیم، ناشناخته بود، کنش و واکنشهای او خاصه هنگامی که در حصار مناسبات، رابطهها و پیوندهائی قرار میگرفت که همه تنیده در احساس و عاطفة شخصیاند، در پیوند و در برابر کسانی که هر چند در زندگی اجتماعی او پیرامونی به نظر میرسیدند و کمتر نامی از آنان، مگر به خواست خود وی، به میان میآمد، اما مسلماً در زندگی خصوصی و شخصی، بخش مهمی از توجه وی را به خود مشغول میداشتند. افرادی که پیش از هر چیز از او رفتار یک انسان «عادی» را انتظار داشتند. انتظار کسانی که داریوش همایون در چشم آنان ابتدا همسر، برادر، پدر و پدر بزرگ بود، نه یک مصلحت اندیش حوزة عمومی و پاسدار منافع جمع، نه یک نویسنده استثنائی در زمینههای مختلف زندگی اجتماعی که میتواند خطوط مشترک کاراکتری انسانهای منفرد جامعه را در قالب روحیات جمعی به قلم بکشد، نه یک روزنامهنگار پرکار و سیاستگری که در برقراری رابطه میان آرمانگرائی و ضرورت لحظه نمونههایش اندک و انگشت شمارند، و نه یک فعال سیاسی در پردة ملاحظات بیشمار، که میدانست و خیلی خوب هم میدانست که در سیاست حرف اول را کاراکتر فرد است که میزند، حتا برای مخالفین. خود او به ما آموخته بود که همه چیز در سیاست از پسِ کاراکتر انسانها میآید، اینکه تا کجا میتوانی به آن کاراکترها اعتماد کنی! نشان داده بود؛ سلامت اخلاق در میدان سیاست و فرهنگِ سیاسی سالم، حیاتی است و اعتماد به کاراکتر عاملین در این میدان، همچون ستونی است که هرچه قویتر و استوارتر باشد، دامنة سقف افکنده بر آن گستردهتر میشود. و بر صلابت آن ستون است که میتوان سقف را چنان گسترد که روزی همگان را در خود جای دهد.
چگونه میشود اعماق وجودی فردی را شناخت که از دیربازِ نوجوانی بیشترین اراده و توانمندترین دست را در ساختن خویش داشته است. شناخت کسی که اجتنابناپذیری در منش و رفتار و واکنشهایش واژهای بیگانه مینمود و همواره آن گونه که میخواست مینمایاند، جز مگر در میدان زندگی خصوصی ممکن است؟ جائی که انسان در لابلای پیوندهای عاطفی و از مجرای آن میزید. احساس وظیفه و ملاحظهای هم اگر هست که هست، همه از سر خواستن است. جائی که دیگر «اولویتها» و گزینشهای عقلانی به هیچ عذری نمیتوانند از انتظارها و احساسها و نیازها فردی دیگری، هر چند کوچک، بیاعتنا عبورکنند. همه احساسها و انتظارها در صف نخست اولویت قرار دارند. در مناسبات و روابطی که همه پردهها فرو میافتند و انسان خودش است نه در برابر دیگری بلکه در مقابل پارههای وجودی خویش، در برابر انسانهائی که در هیچ ملاحظه جمعی نمیگنجند، هر یک به تنهائی تمامی حضور و وجود انسان را میطلبند. برایم همیشه پرسشی بود که داریوش همایون تعادل میان این دو دنیا را چگونه برقرار میسازد؟ دنیای خصوصی سرشار از عاطفه و احساس را چگونه در مینوردد؟ تنها به یاری تسلطی که همیشه بر خویش و عواطف خود داشته است؟ اما مگر میشود نبض عاطفه و پویش احساس را زیر بار «عقلانیت» محض از کار انداخت؟
و هما زاهدی روزی، در یکی از همان تماسهای تلفنی و همدردیها که پس از رفتن آقای همایون همچنان ادامه یافت، چون از بار اندوه و حسرت و دلتنگی هردو ما میکاست، کاملاً داوطلبانه و با لحنی بسیار صمیمی و همدلانه، بدون هیچ مقدمهپردازی، پای صحبت «حق» من! در شناختن «اینتیم» داریوش همایون را به میان کشید. این صمیمیت و همدلی چنان بود که بیش از آنکه مرا به شگفتی و ستایش بیاندازد، باز هم موجب شرمندگیم شد. گوئی خود را لو داده باشم، در بر ملا شدن آن میل به شناخت عمیقتر درونیترین لایههای شخصیتی وی که در درون و لابلای زندگی خصوصی، در جائی که بیگانهای نیست، مجال بروز مییابند. از اینکه احساس میکردم، نکند فکر کنند که همة اینها تنها از سر کنجکاوی و سرکشیدن به زندگی دیگریست. تردید داشتم، اصلاً نمیدانستم، که آیا شریک زندگیشان از عمق پیوند و دلبستگی ما به خود این زندگی و هر آن کس که در آن بوده است، اطلاع دارند. تا آن موقع تصور میکردم که این منم که «زیرکانه» در هر فرصتی، هر قدر محدود و اندک، مشغول شناختن هما زاهدی، «همسر داریوش همایون» هستم. حال آنکه خیلی زود ـ شاید هم از همان اولین تماسها و در همان احوالپرسیهای کوتاهِ با فاصله و در لحظههای صحبت از آب و هوا و از پشت خط تلفن! ـ ایشان راه به ضمیر درونیم برده است. پی به اصل موضوع برده است: اینکه همسرش، در چشم ما، یک فرد «معمولی» نیست، انسانی است عمومی و متعلق به همگان. و او خرسند و سرفراز از این نگاه، میخواست که دانستههای خویش را از او با دیگری تقسیم کند، چنان که پیش از این در سراسر زندگی مشترکشان چنین کرده بود. حضور و حیات همسرش را دست و دلبازانه با دیگران تقسیم کرده بود. در نگاه هما زاهدی، که آن را همیشه صاف و روشن بیان میکند، نیازی به مقدمه چینی نبود. از آن روز بود که از ایشان آموختم؛ در یک رابطه صمیمی که اعتماد پایه و پیششرط آن است، نیازی به مقدمه چینی نیست. از همه چیز میتوان پرسید و در بارة همه چیز میتوان سخن گفت.
با باز شدن دریچه اعتماد، دلی یافته و پیشنهادم را برای گفتگوهای منظمتر با ایشان، در باره خودشان و در بارة روزگاری که با همسرشان گذراندهاند، طرح کردم و اینکه در این بستر آقای همایون را نه این بار در حوزة زندگی اجتماعی، بلکه بر بستر زندگی خصوصی بشناسیم. اما تا به این نقطه برسیم، هر دو وقت بیشتری میخواستیم. باید زمان هنوز میگذشت. هنوز زخم حسرت و اندوه خیلی تازه بود. در لابلای اندوه سنگین و غلبة احساس حسرت، یادآوری همة خاطرهها و یادها با کشش آمیختنشان به رنگ دلپذیری و پاکی و خوشی همراه است. هنوز باید زمانی میگذشت.
درآن روزهای اندوهبار که این چنین برما دشوار میگذشت، تلاش هما زاهدی سراسر در تسکین ما بود. همچون مادری که از خود میگذرد، غم خود را میپوشاند، تا فرزندانش را دلداری دهد. هما زاهدی این فرزندان را هر چند نمیشناخت و از تعدادشان پس از درگذشت همسرش بسیار در شگفت شده بود، اما خوب میدانست که ما باید در پس اندوه و افسوس خود، طبیعی بودن این درگذشت را که دست بر قضا با سرشت زندگانی داریوش همایون و میل باطنی او خوانائی یافته بود، بفهمیم. میگفتند، پیش از این حادثه، در گفتگوها و درد دلهای میانشان، «داریوش گفته بود» که حتا تصور افتادن در بستر بیماری برایش ناممکن است. در آن صورت عمدی بکار خواهد برد که رشته چنان حیاتی را هر چه کوتاهتر کند.
و ما تا آن موقع فکر میکردیم که همایون هرگز به مرگ فکر نکرده و نمیکند! غافل از آنکه او حتا تصمیم خود را نیز در چگونگی رفتن گرفته بود. این «چگونگی» برخاسته از سرشت و طبیعت نوع زندگی بود که برای خود از همان آغاز برگزیده بود. هما زاهدی این را میدانست و از همه دوستداران همسرش که نمیتوانستند با اندوه و حسرت این رفتن «ناهنگام» کنار آیند، میخواست که در برابر آن زندگی و این اراده سر احترام فرود آورند. هما زاهدی زودتر از همه ما فهمیده بود راز تسکین، در فهم همین رابطهای بود که همسرش در تصور و میل درونی خود، میان آن زندگی و این مرگ از مدتها پیش ـ شاید همان هنگامی که «ما» خیال میکردیم او هیچوقت به مرگ نمیاندیشد ـ برقرار کرده بود.
با پیشنهادم به آن صورت مخالفت کردند، اما اجازه دادند آنچه را که میخواهم بپرسم و ایشان هم هیچ پرسشی را بیپاسخ نگذارند. همچنین اجازه دادند مضمون این گفتگوها را که بیشتر گپ و سخن از روز و روزگار، گذشته و حال و بود، یادداشت و به قلم و سلیقة خود تنظیم کنم، مگر آنچه که به ملاحظات ایشان در قبال دیگران باز میگشت، چه آنان که هستند و چه آنان که از دنیا رفتهاند. در طول راهِ همصحبتی متوجه شدم که چقدر بار این ملاحظات بر این زندگی سنگین بوده است، به خصوص بر دوش ایشان. به عبارتی هما زاهدی سهم همسر خویش، داریوش همایون در این ملاحظات را نیز بر دوش کشیده و در روابط انسانی بیرون از جهان دو نفری، از همان آغازِ زندگی با داریوش همایون در عمل میان دو سنگ آسیاب این ملاحظات زیسته است. داریوش همایون در کتاب خاطرات خود از اینکه تنها هما زاهدی بود که میتوانست با وی و نوع زندگیش سر کند، نوشته است. اما تردید دارم در دلبستگی به آزادی عمل خود که لازمة شیوة زندگی اجتماعی خویش میدانست، بر سنگینی باری که در عبور از مرز ملاحظات روابط انسانی و خصوصی، بر دوش همسرش میگذاشت، آن گونه که بوده، نظر داشته است. هما زاهدی زن آزادهای است با میل به خدمتگزاری به انسانهای دیگر در سرشتش. او در غلبة این میل از جمله در برابر همسرش ـ به ویژه در برابر او ـ همة آنچه که از آزادی میخواست و میتوانست، به او سپرد و خود در قید و بند و ملاحظات روابط انسانی و وفادار به این مناسبات باقی ماند، حتا در پاسخگوئی به برخی پرسشها که پای انسانهای دیگری را که عزیز میدارد، به میان میکشیدند.
هما زاهدی همان گونه که همسرش در وصفش گفته است؛ چون انسانی «راست و درست است» به همه پرسشها، پاسخ داد، همانگونه که بودهاند. اما از من قول گرفت، آنجا که میل ندارد، پاسخها حتا نوشته نشوند. در ازای آن قول داد آنچه که به صورت یادداشتهای تنظیم شده بر بستر این گفتگوها را بخواند و حتماً نظر دهد.
پس از چند روزی که از تماسهایمان گذشت، یاداشت برداری را آغاز کردم. آنچه را نیز که از گفتگوهای قبلی در حافظه نقش بسته بود، به یادداشتهائی که از پسِِ گفتگوهای بعدی میآمدند، افزودم. گفتگوهائی که در مسیر طبیعی خود موضوعات پراکنده و مختلفی را در بر میگرفتند. به صرافت کار به پرسشهای پراکندهام، نظمی دادم تا بتوانم درپی شنیدن سخنان ایشان، پاسخهائی را که در تلاقی با آن پرسشها قرار میگرفتند و با آن پیوند برقرار میکردند، استخراج کنم. اما تمامی این کار هنگامی اعتباری مییافت ـ آن گونه که از مجموعه گفتهها صورتی منسجم و تصویر یکدستی بیرون میداد ـ که در نهایت از ملاحظه و تأئید ایشان میگذشت. پس از دریافت اولین بخش نشان دادند که کار را جدی گرفته و تلاشی پیگیر، همراه با دقت فراوانی در مورد صحت و جامعیت گفتههایشان در پیش گرفتهاند و همچنین حساسیتی در توصیف و ارائه تصویر دقیقی از فضا و زمینهای که زندگی ایشان از کودکی بر آن نقش گرفته و خمیرمایه کاراکترشان را ساخته است. زمینه و کاراکتری که او با خود به زندگی داریوش همایون آورد، با آن درآمیخته و بر آن تأثیرگذار شده بود. و من از این جدیت و حساسیت چقدر راضی و خرسند بودم.
*******
با تنهائی چه میکنید، آیا احساس تنهائی میکنید؟
ـ هنوز نه! اصلاً باورم نمیشود که داریوش دیگر نیست. میدانم و در نگاه دلسوزانه اطرافیان و فرزندانم میبینم که همه نگران تنهائی من هستند، اما تمام لحظههای تنهائی مرا داریوش و خاطرههایش پر میکنند. اصلاً دلم نمیخواهد از این لحظهها بیرون بیایم شاید عجیب به نظر آید، انگار همه وقت همینجاست و من احساس مطبوعی از این حضور دارم. یادم میآید به هنگام درگذشت مادرم چنان احساس تشویشی داشتم که حتا حاضر نبودم از جلوی در اتاقش عبور کنم. اما حضور دائمی داریوش در خیالهایم که گاه زمانی طولانی مرا از دنیای واقعی بیرون میبرد و در خاطرهها غرقم میکند، آرامش غریبی با خود دارد و وقتی به خود میآیم احساس خوشی دارم. نهیبی دائمی میخواهد مرا از این حضور جدا کند، اما چیزی در درونم نمیخواهد که به واقعیت برگردم. انگار آنجا خبر بدی در انتظارم است، با آن نمیخواهم روبرو شوم. وقت میخواهم! وقت میخواهم!
*****
سکوت سنگینی فاصله میان ما را پر میکند. سکوت میکنند تا صدای لرزان و بغض در گلویشان را نشنوم. از آقای همایون شنیده بودم که «خانم رفتار بسیار پرغروری دارد و خیلی خوددار است.» و من از تصور اندوه و اشک ایشان بیتابتر میشدم و نمیتوانم خودداری کنم خیلی راحتتر نزد ایشان اشک میریزم. برای تسکین من و شاید بیشتر برای آرام کردن خودشان، از تلاشهای پزشکان و پرسنل بیمارستان در نگه داشتنشان در قید حیات گفتند. از جزء جزء ماجرا، از شبهای بیداری و روزهای نگرانی در کنار بستر همسرشان، از مراسم کوچک اما پرشکوه سپردن ایشان به «جهان» ناروشنیها در حلقه خانوادگی. گوئی خوب دریافته بودند که تشنه دانستن همه چیز خاصه همة لحظههای آخریم، کوششی همدلانه در سیراب کردن این میل به دانستن. روزها تماسهای تلفنی ما بر همین منوال گذشت. اما هر چه میگذشت، صدایشان اندوهگینتر به گوش میرسید. ناآرامی را میشد در لحنشان شنید، به نظرم نگران میرسیدند. از پرسشهای پراکندهشان آشکارا میشد دریافت که نگرانند، نگران کارهای متوقف شده. پرسش از دایرة دوستان، درخواست دائم شماره تلفنهای افراد، نمیخواستند هیچ پیام همدردی را بیپاسخ بگذارند. میخواستند، هرچه به دست ما میرسد، هر مقالهای که در بزرگداشت یاد و نام همسرشان نوشته میشود، بخوانند و بدانند. پیگیرانه از چگونگی ادامه کارهائی که در نیمه راه متوقف مانده بود میپرسیدند، از کتابی که در دست انتشار داشتیم، اینکه آیا نوشتهای مانده که بدست ما نرسیده باشد، مبادا لنگ چیزی بمانیم! در پس این سخنان میشد دید که چگونه سعی میکنند جزئیات را تک به تک به ذهن بسپارند. همچون مأمور درستکار و امانتداری که حاضر نیست هیچ جزئی از میراث بجای مانده، در ثبت، و حفظ و حراست از قلم بیافتد. ارثیه بجای مانده، پول و ثروت نبود، ملک و املاک نبود، آنچه بود، همه یک نام پرآوازه و احترام برانگیز بود، و همه دشواری کار هم در همین بود. برای زنی چون هما زاهدی که در زندگی و در تبارش نام کم نبود، کسانی را چون مؤتمنالملک، پیرنیا، فضلالله زاهدی، اردشیر زاهدی… پشت سر و همراه داشت، و در زندگی همه هم خود را بکار بسته بود، خدشهای بدانها وارد نشود، و امروز نامی دیگر به آنها افزوده شده، نامی که بیشتر از هر دنیای دیگری در بیرون از حیطة آشنایان و خانواده سیاسیاش احترام برانگیخته بود، در میان جماعتی که به همه چیز با فاصله، تردید، شک، و نقد نگاه میکنند، مراعات و ملاحظه و چشمپوشی و عیبپوشی را برنمیتابند و احترام را از سر خوشخدمتی و بیبها بذل و بخشش نمیکنند، کاری پرقدر میخواهند تا شاید گردنی به احترام خم کنند. حال در برابر چنین جماعت پرانتظاری که چنین نام همسرش را با سری از سر احترام فرود آمده یاد میکنند، قرار گرفته است، انتظاراتی سنگین و کاری به همان میزان دشوار.
*****
خانم زاهدی عزیز سلام عرض میکنم. حالتان چطور است؟
ـ دیشب ساعتها بیدار بودم. اندکی احساس خستگی میکنم.
چرا بیداری؟
ـ با نبودن داریوش نمیتوانم کنار بیآیم. خیلی افسوس میخورم که چرا از زندگی سیاسی او کنار کشیدم. نگهداری نام و دنیائی که از خود به جای گذاشته برایم بسیار مهم است. هر بار که فکر میکنم اگر بیشتر گوشِ دل به کارهایش سپرده بودم، میتوانستم آسانتر از عهده برآیم. غفلت از کارهای او نگران و آشفتهام میکند. نمیخواهم فراموش شود. با این همه حوادثی که دارد در جهان اتفاق میافتد، این همه ناآرامی در کشورهای خاورمیانه، آیا شما نبودش را حس نمیکنید؟ حسرت نمیخورید؟ هر بار حادثة جدیدی چه در ایران و چه در گوشههای دیگر جهان اتفاق میافتد، برایم جای خالیش بیش از بیش نمایان میشود. دیگر تلفنها زنگ نمیزنند. درخواست مصاحبهها نمیرسند…
چرا! حال ما هم همینطور است. دیگران نیز در همان لحظه اول با نگرانی بر این جای خالی انگشت گذاشتند. دریغ و افسوس سنگین و عمیقی همة دوستان و آشنایان و حتا مخالفین ایشان را دربرگرفت. در یکی از تماسها یکی از دوستان قدیمیشان که اتفاقاً از خانوادة سیاسی چپ ایران است، در برابر دلداریهای من، با لحنی آمیخته به خشم، برسرم فریاد کشید، «حالا چه وقت رفتن بود! جائی که ایران این همه به او نیاز داشت!؟» گوئی همه فراموش میکردند که ایشان سنین سالخوردگی را میگذرانند. برای همگان درگذشت ایشان زود و نابهنگام بود.
ـ شاید همه حق داشته باشند. حال که به آن حادثه فکر میکنم و اینکه زمین خوردن باعث درگذشتش شد، به یادم میآید که ما یعنی من و فرزندان همیشه نگران این بودیم. داریوش به بیرون رفتن از خانه و پیادهروی عادت داشت. این سالهای آخر به خصوص به خاطر مشکل قدیمی پا ما اصرار داشتیم که موقع بیرون رفتن حتما عصائی با خود بردارد. اما او بسیار سختسر بود و هرکاری را که خود میخواست میکرد. حتا همین ژانویه و به مناسبت سال نو میلادی ما به خانه دخترم دعوت شده بودیم، در حالی که همه جا پوشیده از یخ و برف بود، داریوش اصرار داشت پیاده به منزل او برویم و با من در پافشاریم برای رفتن با تاکسی مخالفت میکرد. ناچار به دخترم گفتم و او با داریوش صحبت کرد و گفت که یا خودش به دنبال ما خواهد آمد و یا ما باید با تاکسی برویم، در غیر این صورت میهمانی به هم خواهد خورد. آنگاه داریوش پذیرفت که مسافت را با تاکسی طی کنیم. این اواخر از بیرون رفتنهایش نگران و دلواپس بودم.
چندین بار هم این اتفاق برایش افتاده بود. یک بار هم مثل اینکه پیش شما این اتفاق افتاد. وقتی از سفر برگشت دیدم زانوی یکی از شلوارهایش پاره شده است.
بله اما در نورنبرگ بود و نه در هامبورگ. وقتی تلفنی از خودشان شنیدم که هنگام بیرون آمدن از هتل محل اقامت روی پلهها زمین خورده و زانوی شلوارشان پاره شده است، با ناراحتی گفتم این هم «خیر» ما به شما! گفتند مهم نیست، اتفاقی که نیافتاده! شلوار هم دیگر کهنه شده بود. در سفر آمریکا جبران خواهم کرد، در آنجا لباس ارزانتر است. برایم تکیه ایشان بر ارزان بودن لباس شگفت آمد، انسانی با آن ظاهر همیشه آراسته و فاخر نشان میداد که ظاهراً زندگی خوب، اگر نگوئیم لوکس، را دوست دارند؟
ـ او زندگی خوب را دوست داشت اما آن را برای من بیشتر میخواست. در ایران همیشه میگفت برای من مهم نیست و دربند زندگی مجلل نیستم و نمیخواهم باشم، اما تو باید زندگی خودت را آن گونه که بوده است ادامه دهی. البته او خود را با هر شرایطی وفق میداد و از این نظر هیچ مشکلی نداشت و مسئله جانبی زندگیش بود. و من هم بعدها در تبعید فهمیدم که همین توانمندی در من نیز هست. شاید در بسیاری از انسانها باشد، حتماً هست! بسیاری از ایرانیان با وجود از دست دادن شرایط و امکاناتی که برای زندگی در ایران داشتند، توانستند، زندگیشان را هر چند بسیار محدودتر و کوچکتر و سادهتر دوباره از نو بنا کنند. ما هم به نوبة خود البته در محدودة بسیار کوچکتری زندگی را از نو آغاز کردیم و با آن ساختیم. مثل خیلیهای دیگر.
آقای همایون در کتاب «من و روزگارم» نوشتهاند وقتی از ایران خارج شدند، تصمیم گرفتند دیگر به دنبال دو چیز نروند؛ یک پول و دیگر مقام. البته مقام در زندگی در تبعید، آن هم در سن و سالهای ما، خودبخود کنار میرود. اما بیاعتنائی به امکانات مادی زندگی تصمیمی نبود که تنها متوجه خود ایشان باشد. از این بابت انتظاری از ایشان نداشتید؟
ـ نیرو و فکر داریوش از مسئولیتها و گرفتاریهائی که در هر زندگی وجود دارد، باید آزاد میبود. این را من میدانستم و قبول داشتم. البته دامنة این آزادی تنها محدود به مادیات و مسائل خانوادگی نمیشد. من حتا از این فراتر میروم. به نظر من داریوش بیشترین تأثیر خود را در این سی سال در بیرون از کشور گذاشته است. برای اینکه او در خارج دیگر کاملاً از هر نظر آزاد بود. به غیر از اینکه در کشورهائی زندگی میکردیم که مهد آزادی است و کسی با شما کاری ندارد و میتوانید حرفتان را به راحتی بگوئید، علاوه بر این بیرون از ایران داریوش دیگر خود را مقید و محدود به هیچ مصلحتی جز آنچه که فکر میکرد درست است و باید بگوید و بنویسد، نمیدید.
من آنچه را که آقای بهزاد کریمی در سخنانشان در مراسم یادبود در مورد اینکه داریوش توانست در خارج تأثیر بگذارد قبول دارم. ایشان درست گفتهاند.
اما آقای کریمی منظورشان همچنین این بود که نظرات آقای همایون در خارج تغییر کردند و تأثیر ایشان زیر نفوذ این تغییر نظرات بود. چه تغییراتی شما در نظرات ایشان میدیدید؟
ـ نه! نظرات داریوش تغییری نکرده بود. او همان فرد با فرهنگ، پر دانش، با نظراتی روشن در مورد ایران و راه رشد و ترقی آن بود و ماند، اما در بیرون بود که میتوانست بیپرده و باز بنویسد و مؤثر واقع شود و دامنة نفوذ کلامش گسترده شود. در ایران ملاحظات بسیار مانع از چنین بیانی میشد. مثلاً آیا فکر میکنید شخص شما را داریوش در ایران میتوانست، چنین تحت تأثیر خود قرار دهد. من فکر نمیکنم! از همین رو من هیچوقت راضی نبودم که داریوش پست و مقام حکومتی داشته باشد. نمیخواستم دستش برای حرف زدن بسته باشد. شما نمیتوانید تصور کنید، زمانی که مسئولیت سخنگوئی دولت را به او دادند، من چقدر از این بابت عصبانی بودم. بعد از هر حضور داریوش در تلویزیون و صحبتهائی که میکرد، وقتی شب به خانه میآمد، من نمیتوانستم خشم خودم را از سخنانش پنهان کنم و به او اعتراض میکردم. اصلاً آن نوع حضور و سخنان را به هیچ روی شایسته داریوش نمیدیدم.
آیا آن موقع از نظر فکری با ایشان موافق نبودید؟ آیا اساساً در ایران اختلاف فکری با هم داشتید؟
ـ اختلاف فکری، اساساً نه! اگر هم اختلاف نظری داشتیم، با صحبتها و گفتگوهای دائمی حل میشد. هر چند در ایران فرصت چندانی نداشتیم. هر کدام مشغول کار و زندگی پر مشغله بودیم. رفت و آمدها و ارتباطات و مناسبات دوستی و خانوادگی هم بسیار وسیع بود. با وجود این صحبتهای ما باهم تمامی نداشت. در بارة کارها، طرحها و آرزوهایمان و بیشترینش هم در مورد کشورمان. ما در میهندوستی و عشق خدمت به آن سرزمین و مردمش یگانه بودیم و این علاقمندی مشترک پیوند و وابستگی ما را به هم در قیاس با رابطه معمولی میان زن و شوهرهای دیگر، محکمتر و متفاوت میکرد.
اعتراض شما پس بر سر چه بود؟
ـ تنها مورد مخالفت من با داریوش در ایران بر سر پذیرش پست وزراتش بود. اصلاً موافق آن نبودم. آن هم پست وزارت اطلاعات و جهانگردی که اصلاً مناسب داریوش نمیدانستم، برای روزنامهنگار و نویسندهای با آن توانائی، با آن فرهنگ و دانش غنی، نه! اصلاً مناسب او نبود. داریوش خودش هم در آغاز مخالف بود و اصلاً میلی نداشت. قبلاً هم به او پیشنهاد رفتن به دستگاه دولت شده بود، اما او همیشه آن را رد کرده بود. بار آخر در اثر اصرار پذیرفت. بعد از پذیرفتن پست، به من که آن موقع در همدان بودم، تلفنی اطلاع داد و گفت: «بالاخره وزارت را قبول کردم.» اما من همچنان مخالف بودم. مخالفتم تا آن درجهای بود که در همان آغاز در مقابل جمشید آموزگار آن را ابراز داشتم. اما او همچنان بر ضرورت و لزوم حضور داریوش در کابینه پافشار بود. در برابر این اصرار ناگزیر گفتم؛ پس شاید سپردن وزارت کشور به او درستتر باشد. متأسفانه جمشید آموزگار از این سخن من سوء برداشت کرد و آن را به حساب «قدرت طلبی» و قصد اعمال نفوذ از سوی من گذاشت. وی تصور کرد که گویا چون پدرم در گذشته وزیر کشور بوده است، من ادعائی بر این مقام دارم و این تصور خود را نیز صراحتاً به زبان آورد. من ناگزیر سکوت کردم. اما مخالفتم همچنان باقی بود تا امروز هم همین طور است. اما هر بار که با هم در آن مورد صحبت میکردیم، داریوش بر این نکته تکیه داشت که آن هم روزنهای بود برای تغییر وضعیت و اصلاح کشور. او این مسئله را همیشه در نظر داشت. حتا وقتی که من دیگر حاضر نبودم خود را کاندیدای نمایندگی مجلس شورا بکنم، مخالفت میکرد و میگفت، اگر عقب بکشیم چگونه میتوانیم تأثیری بر اوضاع داشته و تلاش کنیم تا وضع کشور بهبود یابد؟ او همیشه به دنبال اصلاح سیاست و مملکت بود. اما من دیگر حاضر نبودم، رنجیده خاطر شده بودم.
رنجیدگی از چه؟
ـ بیشتر از سیاست و فضای سیاسی، از رفتار مردم. سالهای زیادی من به پشتوانه علاقه به ایران و مردم تلاشهای بسیاری کرده بودم به خصوص در منطقه نمایندگیام یعنی در همدان و برای آبادانی آنجا زحمت کشیده بودم. من عشق و علاقة عجیبی به همدان و مردم این منطقه داشتم. آنها نیز همیشه مرا مورد لطف و محبت قرار میدادند و از طرح و برنامههائی که برای آنجا داشتم همیشه استقبال میکردند. دوستشان داشتم و فکر میکردم آنها نیز مرا دوست دارند.
چرا همدان؟ شما که متولد و ساکن تهران بودید؟
ـ پدرم فضلالله زاهدی از اهالی همدان بود و در آنجا املاکی داشت. بیشتر اوقات به آنجا سفر میکرد. حتا یک بار با کل هیئت دولت به آنجا رفت. همیشه برای آنجا و آبادانیش آرزوهائی داشت. حتا کلنگ یک هنرستان صنعتی را برای نخستینبار بر زمین زده بود و من وقتی نماینده آن منطقه شدم، کار ساختن و اتمام طرح را به عهده گرفته و به نتیجه رساندم. همین طور بعدها برای ساختن دانشگاه همدان خیلی تلاش کردم و آن را به نتیجه رساندم. از تلاشهای دیگر من در این منطقه، که بسیار هم مورد علاقه و توجه داریوش قرار داشت و در کتاب خاطرات خود از آن یاد کرده و تصاویری از آن زمان را نیز در آن کتابش آورده است، موضوع حفاری تپههای هگمتانه بود. این موضوع به ماجرای نسبتاً بزرگی بدل گردید. این تپهها در عمل توسط عدهای از مردم به محل ساختن خانههای گلی سکونت در آنها بدل شده بود. بعضی اوقات نیز اقدام به حفاریهای غیر مجاز و فروش آثار کشف شده میگردید. از سوی دیگر برای خانههای نامناسب گلی بر فراز تپهها، در اثر حفاری، امکان ریزش وجود داشت و جان ساکنین را به خطر میانداخت. من در بازدیدهایم از این منطقه تلاش کردم، کار حفاری، که تقریباً متوقف شده بود و پیش نمیرفت، و استخراج آثار باستانی بخش بسیار با ارزشی از تاریخ ایران را روی نظم قانونی و زیر نظر ارگانهای رسمی مربوطه و استانداردهای لازم درآورم. لازمه این امر محصور کردن این تپهها بود که این امر مستلزم تخلیه خانههای گلی ساخته شده بود، که طبیعی است ابتدا ساکنین در برابر آن مقاومت میکردند. برای این کار باید خانههائی برای آن مردم ساخته و رضایت آنان جلب میشد. این امر احتیاج به بودجه نسبتاً سنگینی داشت. من در این زمینه از علیاحضرت شهبانو فرح استمداد خواستم. در سفری به همراه ایشان به این منطقه وضعیت را از نزدیک برایشان تشریح کردم. ایشان نیز مانند همیشه از طرحهای پیشنهادی در ساختن آن واحدهای مسکونی و حصار کشی تپههای هگمتانه و از سرگیری حفاری در این منطقه هر چه از دستشان برآمد انجام دادند. مشکل با موفقیت بر طرف شد و کار حفاری باستانشناسان به روال درست از سر گرفته شد. مردم نیز رضایت خود را در سفرها و بازدیدهای بعدی من به صورت استقبالهای پرشور نشان دادند. در یکی از این بازدیدها داریوش هم همراهم بود. تأثیر رضایت شورانگیز مردم و استقبالشان از ما چنان فراموش نشدنی در ذهن داریوش نقش بسته بود که از آن حادثه در کتابش یاد کرده و تصاویری از آن صحنههای حضور مردم همدان را در انتهای کتاب «من و روزگارم» آورده است. به نظرم دلبستگی داریوش به این امر چنان بود که آن را جزئی از «روزگار» خود قلمداد کرده است و این یگانگی ما را در آرزوهایمان بار دیگر به نمایش میگذارد.
بعضیها میگویند، چون در دستگاه حکومتی نفوذ داشتید، توانستید این طرحها را پیش ببرید.
ـ خوب البته انسان نفوذ و قدرت را درنهایت برای چه باید بخواهد؟ برای همین! برای ساختن آب و خاکش برای رفاه مردم و بهبود زندگی آنها. اصلاً همان طور که داریوش همیشه میگفت، سیاست برای این است و غیر از این نیست. اگر کسانی طور دیگری فکر و عمل کردند، موضوع دیگریست. اما من با همین باور و با همین اعتقاد هر چه داشتم از توان و یا نفوذی در دستگاهی که این «بعضیها» میگویند، صرف آن مردم و آن منطقه کردم.
سردرنمیآورم، پس چرا رنجیدگی و دلشکستگی؟ این پیوند عاطفی با زادگاه پدری، علاقمندی به مردمی که از لطفشان به خود سخن میگوئید، طرحها و برنامههای بسیار موفق مثل نخستین هنرستان صنعتی و دانشگاهی که جوانان امروز از تحصیل در آن خرسندند و از بنیانگزار آن حتماً سپاسگزار، قاعدتاً نباید به بیزاری میانجامید. ما این سپاسگزاری از شما را بابت بنیان گزاری دانشگاه همدان، به عینه در دو نمونه نوشتهای که برای ما فرستاده شده بود، دیدیم.
ـ منظورم نه مردم همدان و نه مردم در کل است، بلکه از مجموعة وضعیتی که در کشور پیش آمده بود. من هیچ گلایهای از مردم همدان و سایر نقاط کشور نداشته و ندارم. به ویژه مردم همدان در برابر من همچنان رفتاری حاکی از احترام و محبت داشتند. وقتی متداول شده بود مردم از نمایندگان منطقه خود شکایت کنند و با اینکه شکایتهای بسیاری میرسید، اما حتا به عنوان یک نمونه کوچک هم از سوی مردم حوزة انتخابیام، شکایتی از من نرسید و اعتراضی اعلام نشد. روی سخنم و دلزدگیام از کل اوضاع و تغییر ناگهانی آن است، کل سیاست و کل روحیهها بود. خوب برای کسی یا کسانی چون من که نیتی جز خدمت و تلاش در راه آبادانی کشور نداشتیم، زیر و رو شدن وضعیت باور نکردنی و موجب دلآزاری و سراسر برآب شدن همه آن آرزوها بود.
اما سالهائی است که ایرانیان به ویژه نسل جوان که به نمونهای از نوشتههایشان اشاره کردم، دیگر سیاه و سفید و خشک وتر نمیکنند. قدر اقداماتی که برای توسعه کشور و تقویت بنیه آن صورت گرفت میدانند.
ـ بله درست است، اما نوشداروئی است پس از مرگ سهراب. این احساس نسل تازة ایران است که از دل تجربه کردن مشکلات، محرومیتها و سختیهای رژیم کنونی بیرون آمده است. هر چند احساس تسلای بسیار قوئی است، اما حقیقت این است که احساس رنجیدگی مرا در آن زمان و از تغییر وضع نفی نمیکند. وضعیت در سال و ماههای قبل از انقلاب طور دیگری شده بود. رفتار عمومی در آن زمان یک شبه تغییر کرد.
بسیاری از آدمهای پیرامونی طور دیگری شدند و من احساس غلبة نوعی دروغ و دوروئی میکردم. این دوروئی و دروغ را من هرگز از سوی هیچکس نمیتوانم بپذیرم. من خودم انسان راستگو و وفاداری هستم و وجود راستگوئی و وفاداری رکن اساسی در زندگیام همیشه بوده است. پس از این رنجیدگی دیگر نخواستم به کار ادامه دهم، هر چند داریوش بسیار اصرار داشت. خودش هم تا آخرین لحظه ماند، هرچه به او میگفتم که اوضاع به شدت در حال تغییر است او نمیپذیرفت و به کارهای خودش ادامه میداد. البته صداقت و انصاف حکم میکند بگویم که در آن زمان من در تجربة شخصی خودم، استثناهائی را هم دیدم، از جمله کارکنان خانگی خودمان که وفاداری پرمهرشان تا آخر ماند. حتا رانندهمان از محل اختفای داریوش پس از فرارش از زندان خبر داشت. این تجربهها هنوز هم وقتی به آنها فکر میکنم، اندکی موجب تسلایم میشوند.
در مورد اینکه گفتید؛ آقای آموزگار پیشنهاد شما را در زمینة دادن وزارت کشور به آقای همایون به حساب اعمال نفوذ و قدرتطلبی گذاشتند، باید بگویم که ایشان در این نوع قضاوت تنها نبودند. بسیاری از مخالفین آقای همایون این اتهام را به ایشان میزدنند. حتا برخی انتخاب و ازدواج با شما را از سوی ایشان به همین حساب مینوشتند.
ـ مردم، بخصوص اگر مخالف و دشمن باشند، مسائل را تعبیر و تفسیر مغرضانه میکنند. شاید برایتان جالب باشد که برخی از نزدیکترین کسان خود من هم همین که فرصتی یافتند، همین برداشت را به زبان آوردند. اما این تصوری که در بارة ازدواج ما میگوئید، کاملاً بیپایه است. بیپایگی به این معنا که اگر چنین مردمی به علاقه و عشق داریوش به نویسندگی و روزنامهنگاری و از این طریق تأثیر بر جامعه و سیاست کشور، توجه کافی میکردند، به چنین تخیلاتی نمیرسیدند. اولاً داریوش پس از طی دورههای نوجوانی و فعالیت صرف سیاسی، به روزنامهنگاری روی آورد و در آنجا بسیار موفق و صاحب نام شد. ثانیاً وقتی به فکر تأسیس آیندگان رسید، دیگر به هیچ چیز نمیاندیشید جز به این روزنامه. در طول تلاش دو سالهاش برای گرفتن اجازه انتشار آیندگان و زمانی که دورة بورس دانشگاه هاروارد را پشت سر گذاشته بود، بارها به پستهای بالا در حکومت و همچنین وزارت دعوت شد و او به دلیل علاقمندی بیاندازه به تأسیس روزنامه از قبول آن پیشنهادها سر زده بود. دوستانی که چنین تخیلاتی میکنند، خوب است بدانند که در این سالها من و داریوش هنوز ارتباط نزدیکی نداشتیم. نزدیکی ما زمانی پیش رفت که از آغاز کار روزنامه آیندگان مدتی میگذشت. و با توجه به موفقیت این روزنامه و همچنین آن سابقه توجهی که از سوی دستگاه دولت به داریوش به وجود آمده بود، طبیعی بود که تلاش برای کشاندن وی به دستگاه دولت ادامه یابد. بنابراین حضور من در زندگی داریوش همایون هیچ نقش و تأثیری در این وجه زندگی داریوش نداشت.
و اما در توضیح زمینهها و دلایل نزدیک شدن ما به یکدیگر و سپس ازدواج و ادامة چند دهه زندگی مشترک، ابتدا دوستی، اعتماد، احساس پیوند و تفاهم روحی و سپس رفته رفته تبدیل آن به علاقمندی و عشق بود. داریوش خودش در کتاب خاطراتش در این باره توضیح داده و شما هم در بیوگرافی او بر این تکیه کردهاید که یکی از ریشههای پرقدرت نزدیکی و جذب ما به یکدیگر، این بود که ما هر دو به مسائل اجتماعی و ساختن کشورمان علاقه داشتیم ما در آرزوهایمان برای ایران مشترک بودیم. من او را خیلی قبول داشتم. خیلی از توانمندیهای او به خصوص قدرت نویسندگیش احساس سرفرازی میکردم، همیشه! تا همین امروز که با شگفتی و ناباوری میبینم که این قلم این همه تأثیرگذار بوده است، به خود میبالم که همسر او بودهام. حضور فعال اجتماعی من نیز زندگی داریوش را پر میکرد. برایش بسیار مهم بود، اصرار داشت قبل از انتشار من حتماً نوشتههایش را بخوانم. من البته بنا به دلایل خودم این کار را نمیکردم. آنها را همیشه پس از انتشار میخواندم. از اینکه بعدها و در زندگی خارج از کشور کنار کشیدم، بسیار بسیار موجب تأسف او شد. خیلی تلاش کرد و پافشار بود که من به این زندگی بازگردم اما من دیگر نمیخواستم، به دلیل تأثیر زخم عمیق رنجیدگی که البته بعدها دلایل دیگری که به زندگی خارج از کشور بازمیگشت، به آنها افزوده شد.
البته حضور دختر فضلالله زاهدی، کسی که علاقمند و دلبسته طرحهای مدرن سازی ایران در دوران پادشاهان پهلوی بود، در صحنه فعالیت اجتماعی و طبعاً کار در دستگاه حکومتی نباید، دور از انتظار بوده باشد. پدرتان یک فرد نظامی بودند، آن هم از نظامیان همراه رضاشاه که سختگیری جزئی از سرشتشان بود، آن هم در آن زمانهای ایران! از تجربه پرورش خود زیر دست چنین پدری بگوئید، رابطه چنین پدری با تنها دخترش چگونه بود؟ آیا ایشان در مورد شما هم سختگیر بودند؟
ـ بسیار زیاد. باید بگویم بیش از حد تحمل من. البته من پدرم را بسیار دوست داشتم و بیشتر از دوست داشتن، قبولش داشتم. او نزد من از احترام بالائی برخوردار بود و او نیز مرا خیلی دوست داشت. رفتار او با من میتوانست از هر دختری یک عزیزدردانه کامل بار آورد، اما فکر میکنم از این نظر چندان تأثیری روی من نداشت. شاید حوادث و شرایط سخت دیگر زندگیمان روحیهای خلاف آن را در من پروراند. به عنوان نمونه هنگامی که پدرم پس از جنگ جهانی دوم به دست انگلیسیها دستگیر شد، من ۹ ساله بودم و به همراه برادرم، اردشیر، در آن سن و سال مجبور شدیم تنها از اصفهان به تهران باز گردیم. برخلاف تصوری که خیلیها ممکن است داشته باشند، آن زندگی سراسر امن و آسایش نبود. فراز و نشیب مختص آن زندگی و جزئی از شرایط ایران در آن خانواده قدیمی و سیاسی بود. هیچ آرامش و یکدستی تضمین شدهای بر روزگار آن وجود نداشت. در هر صورت با تمام عشق و علاقة فراوان پدرم به من به همان نسبت در امور مربوط به خواستهای یک دختر نوجوان سخت میگرفت.
مثلاً در مورد چه چیزهائی؟
ـ به عنوان نمونه در بازگشت از مدرسه، من اجازه نداشتم تأخیری داشته باشم. اجازه نداشتم به میهمانیهائی که در منزل دوستانم برگزار میشد بروم. اصلاً پدرم میگفت باید آنها همیشه به خانه ما بیآیند. من از مجالس رقصی که گاهی همکلاسیهایم برگزار میکردند، محروم بودم. همه این سختگیریها زندگی را بر من دشوار میکرد. به هنگام عشق دوران جوانی چنین سختگیریهائی طبعاً غیر قابل تحملتر میشود. شاید هم آن موقع و در سنین جوانی که انسان همه چیز را به صورت دیگری میبیند و تفسیر میکند، برای فرار از این سختگیریها زود ازدواج کردم. به عبارتی شورش و سرکشی و اعلام استقلالی بود، به خیال خودم، در برابر پدرم که انسان بسیار مقتدری بود.
ازدواج درچند سالگی؟
ـ اولین ازدواجم در سن هفده ـ هژده سالگی بود و پدرم به شدت با آن مخالف بود. به صورتی که حاضر نشد به مراسم عقد ما بیاید. من هم در آن زمان و در آن سن و سال نمیدانستم که قانوناً برای عقد نیازمند اجازه پدرم هستم. ولی او میدانست. همه سر سفره عقد حاضر شده بودیم بدون آن اجازه. بعداً البته رسید. پدرم اجازة کتبی خود را به دست فردی موتور سوار سپرد تا به مراسم عقد برساند ولی خودش حضور نیافت. از آن به بعد هم هرگز تا زمان تولد اولین دخترم به ملاقات ما نیامد.
من همیشه وقتی در خیابان راه میرفتم، دلهره داشتم که اگر با پدر مواجه شوم چه پیش خواهد آمد. البته میدانستم که او هرگز پیاده در خیابان نخواهد بود، با وجود این دلهره داشتم.
این را به چه چیز دیگری جز سختگیری و اِعمال قدرت میتوان تعبیر کرد؟
ـ دلبستگی شدید و شاید در حد وابستگی عاطفی او به من! من و برادرم اردشیر پس از جدائی پدر و مادرمان با پدر زندگی میکردیم. او هنگامی که از سفر به خانه باز میگشت، مهمترین انگیزه و خواستش در درجه اول دیدن ما بود. یک بار خاطرم است؛ هنگامی که از یکی از سفرهایش به خانه بازگشته بود، من دست بر قضا خانه نبودم و پس از ورود وی، از منزل یکی از بستگان بازگشتم. وقتی شنیدم پدر از سفر بازگشته است، با شادمانی به دیدنش شتافتم، اما برخلاف انتظارم با اخمها و سرسنگینیاش روبرو شده و جا خوردم. با عصبانیت گفت؛ تو میدانی که من وقتی به خانه باز میگردم اولین چهرهای که میخواهم ببینم تو هستی. تو چرا در خانه نبودی!
او مخالف ازدواج من بود، اما در نهایت جلوی آن را نگرفت. وقتی قصد خود را برای ازدواج با او در میان گذاشتم و وقتی دید که بر تصمیم خود مصر هستم، مرا یک سالی به سوئیس فرستاد و گفت؛ خوب اگر در این یک سال او را همچنان خواستی و بر ازدواج همچنان پافشار بودی، آنوقت میتوانی ازدواج کنی. من پس از آن علیرغم مخالفت پدر ازدواج کردم و او هم در نهایت جز تن دادن به تصمیم من کار دیگری نکرد. حال که به آن روزها فکر میکنم، میبینم او از رفتن من از خانه غمگین بود.
آنچه هم که به مقتدر بودن او همراه با شجاعتش باز میگردد، میبینم که من چقدر از همان کودکی آن روحیات را میپسندیدم و به آن میبالیدم. میهن دوستی هم جزء اصول و خطوط تربیتی پدرم بود که در مورد ما تا جائی که قدرت داشت بکار میبست. غیر از این اصلاً در خانة ما رسم نبود. در خانه و در میان اطرافیان همه به پدرم احترام عجیبی میگذاشتند. قبولش داشتند، به او و به درستکاری و راستگوئیاش اعتماد داشتند. افراد و پیرامونیان خیلی زود خود را به دست او میسپردند، هیچ کس با او مخالفت نمیکرد، نوعی اتوریته شدیدی بر اطرافیانش داشت. انسان بسیار بسیار وفاداری بود. در وفاداری به دوست شهرت داشت. و من حالا که به احساس خودم در آن زمانها برمیگردم میبینم که چگونه نسبت به همه اینها در دل احساس رضایت و سربلندی میکردم، میبینم که چقدر همة این خصوصیات شخصیتی او مورد علاقه و احترام من بوده است. همیشه! فکر میکنم بسیاری از روحیات او به من نیز منتقل شده است. حداقل داریوش همیشه این را میگفت. میگفت که چقدر خوشحال است که از خیلی جهات روحی و رفتاری مثل پدرم هستم. او علاقه و احترام زیادی برای پدرم قائل بود. گاهی به شوخی به او میگفتم، شاید تو به عشق پدرم بود که با من ازدواج کردی.
میدانیم که تصمیم و اقدام شما برای ورود به سیاست خیلی پیشتر از آشنائیتان با آقای همایون بود. چه شد که چنین تصمیمی گرفتید و از کجا آغاز کردید، از همان کاندید شدن برای نماندگی مجلس شورای ملی؟ آیا اعضای خانواده نقشی در این تصمیم و انجام آن داشتند؟
ـ اعضای خانواده خودم نه! البته اطرافیان از علاقه من به مردم و میل به یاری به هر کس که سر راهم قرار میگرفت و نیازی داشت، اطلاع داشتند. به این خصلت بسیار معروف بودم. اما مشوقم، و اصلاً بوجود آمدن نطفه فکر رفتن به سیاست و کاندید شدن برای نمایندگی مجلس شورای ملی در واقع تحت تأثیر رفتار علیاحضرت شهبانو فرح بود. من همیشه رفتار مردمدوستانه ایشان را ستایش میکردم و از آن بسیار آموختهام. پیش از آنکه ایشان ملکه ایران شوند، به کاخ سلطنتی رفت و آمد داشتم. والاحضرت ثریا ملکه وقت ایران را هم میشناختم. حتا روابطم با ایشان هنگامی که در پاریس بودند ادامه داشت. اما علاقمندی من به علیاحضرت نوع دیگری بود. پس از ورود ایشان به خانواده سلطنتی و به تدریج هر چه میگذشت بیشتر جذب شخصیت و روحیات ایشان میشدم. رابطه و دوستی ما هر چه گذشت نزدیکتر شد و تا امروز نیز بصورت رشته پیوند بسیار محکمی ادامه دارد. من نیز همیشه مورد لطف و توجه ایشان بودهام.
ایشان انسان بسیار روشنی هستند. علاقمندی ایشان به ایران و به مردم ایران همیشه برای من نمونه بوده است. پشتکاری ایشان در امور اجتماعی به خصوص متانت رفتاری ایشان را همواره ستایش میکنم. شما نگاه کنید به رفتار ایشان در این سی و چند ساله در خارج کشور و آن را مقایسه کنید با بسیاری از شاهزاده خانمها یا سایر اعضای خانوادههای سلطنتی در کشورهای اروپائی. به نظر من رفتار شخصی ایشان به عنوان فردی که ملکه کشور ایران بوده است، نمونه و باعث سربلندی است. هیچ جای ایراد و شایعهپراکنی نگذاشتهاند. روحیه انسان دوستی ایشان و علاقمندی که همیشه برای به عهده گرفتن وظائف اجتماعی داشتهاند و این روحیه را به همان استحکام در خارج کشور و برای فعالیتهای داوطلبانه اجتماعی در سطح جهان، حفظ کرده و به کار میگیرند. مردمداریشان هم زبانزد همگان است.
همانطور که گفتم همین رفتارهای ایشان باعث تشویق من شد. یعنی داستان از این قرار بود که یک بار در سفر اعلیحضرت و ملکه به مناطق جنوبی ایران و به آبادان و اهواز، شهبانو از من دعوت کردند که در این سفر همراهشان باشم. وقتی برای بازدید روستاها و شهرها میرفتیم من نیز در هلیکوپتر حامل علیاحضرت مینشستم. ایشان در مورد مناطق مختلف، روستاها، شهرها و طرحهای آبادانی آنها با شوری وصف ناشدنی صحبت میکردند. میدیدم که چگونه با گوشه و کنار ایران آشنائی دارند. برخوردشان با مردم بسیار ساده و فروتنانه بود. یکبار به خاطر دارم یک زن روستائی بسیار مسن از ایشان خواست که به منزلش بروند و چائی در آنجا صرف کنند. شهبانو با شادمانی و روی باز پذیرفتند. همگی رفتیم. اتاق کوچک پیرزن گنجایش همه ما را نداشت. با وجود این در همان اتاق چائی فراهم کرد و از ملکه کشور و همراهانش پذیرائی گرمی به عمل آورد. این رفتارها روی من بسیار تأثیر مثبت داشت. همان موقع با خود فکر کردم که چرا من نباید در خدمت به مملکتم و این مردم پیشقدم شوم. چرا نباید من هم گوشهای از کا را بگیرم. آن سفر و الگوی رفتار شهبانو در تصمیم من برای نمایندگی بسیار تعیین کننده بود. این فکر را با هویدا در میان گذاشتم او تشویق کرد. سپس هم آقای علم و هم آقای هویدا توصیه کردند که به حزب ایران نوین بپیوندم. شاید فکر میکردند که در این حزب امکان رشد برایم فراهمتر باشد. زمانی که من نماینده همدان شدم، در مجلس دور دوم بعد از داده شدن حق رأی به زنان، ما تنها ۶ ـ ۷ نماینده زن در مجلس بودیم.
اخیراً در مصاحبهای با شهبانو فرح پهلوی از سوی رادیو صدای آمریکا به مناسبت روز جهانی کودک، ایشان در بارة چگونگی تأسیس «کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان» در ایران توضیحاتی دادند. در این سخنان در کنار خانم لیلی امیرارجمند از شما نیز به عنوان فردی که برای نخستین بار همراه خانم امیرارجمند این ایده و طرح را نزد ایشان برده و مطرح کردید، نام بردند. در این باره توضیحاتی بدهید. شما در تأسیس این کانون چه نقشی داشتید؟ کار برای آن را تا چه سالهائی ادامه دادید؟
ـ پیش از اینکه ما ایده تأسیس کانون پرورش کودکان و نوجوانان را نزد علیاحضرت ببریم، من سابقهای در نشر آثاری برای کودکان داشتم. از جمله به درخواست و تشویق آقای یارشاطر و برای سازمان انتشاراتی زیر نظر ایشان یعنی «نشر کتاب» ترجمه دو کتاب کودکان را بر عهده گرفتم. زندگی کودکان و موضوع تربیت و پرورش آنها برایم مهم و امور خانواده همیشه گوشهای از دلمشغولیهایم بود. به طوری که یک دورهای در کیهان، هر پنجشنبه، در ستونی در صفحه خانواده در زمینه تربیت و روانشناسی کودک هم مقالاتی مینوشتم. ما این ایده را نزد علیاحضرت بردیم و ایشان بسیار شادمان شدند و از آن استقبال کردند، تا جائی که کتاب «دخترک دریا» را که خودشان از زبان فرانسه ترجمه و همچنین تصاویر آن را نقاشی کرده بودند، برای فروش گذاشتند و کل درآمد آن را در خدمت پایهگزاری کانون قرار دادند. در آغاز تأسیس کانون ریاست بخش انتشارات کانون و ادارة برنامه کتابخانههای سیار آن نیز بر عهده من گذاشته شد. اما بعد زیر فشار کار نمایندگی و کار آبادانی شهر و منطقه همدان و سفرهای بسیاری که داشتم از آن مسئولیتها کنار کشیدم، اما همچنان در هیئت امنای کانون حضور داشتم، همچنین در تمامی مراسمی که از سوی کانون برگزار میشد.
آیا این امر تصادفی بود که مثلاً ایده تأسیس کانون در سال ۱۳۴۴ به نتیجه رسید و شما در آن نقش داشتید و آقای همایون هم در همین سال به دنبال گرفتن مجوز انتشار روزنامه آیندگان بودند؟ سایه این فضای کار و کوشش فرهنگی در روابط میان شما چقدر احساس میشد و چقدر در این پیوند نقش داشت؟
ـ ایده و کار کانون خیلی جلوتر از نزدیکتر شدن ما به یکدیگر بود و من هم هیچ ربط و سهمی در آیندگان و ایدهاش نداشتم. خوب قدرت نویسندگی داریوش همیشه برای من جذاب بود. اما اصولاً بحث و گفتگوها و تبادل فکری ما نه در حوزة مسائل فرهنگی و روشنفکری بلکه اساساً در حوزه سیاستهای کشور و برنامههای توسعه و آبادانی بود. داریوش در این زمینه بسیار مجذوب کار من شده بود. بارها به عنوان روزنامهنگار در سفرهایم به همدان مرا همراهی کرده بود. بعدها در دورههائی از انتخابات مجلس هم در گروه انتخاباتی من بسیار فعال بود.
به نظر میرسد شما انسان پرکاری بودید و در هنگام آشنائی با آقای همایون سخت درگیر فعالیت. آن طور که آقای همایون در کتاب «من و روزگارم» توضیح دادهاند، آغاز آشنائی و دوستی شما با ایشان هم در یک سفر کاری مشترک بود. و چند سالی پس از این سفر طول کشید تا به ازدواج ختم شود. آقای همایون در این فاصله از روزنامهنگاران سرشناس، در حوزه فعالیت اجتماعی از جمله تأسیس و مبارزات سندیکای مطبوعات شهرت و اعتبار قابل احترامی کسب کرده بودند. شما هم درگیر ساختن و توسعه همدان. تا جائی که ایشان از شما در کتاب خود تحت عنوان «عمله توسعه» نام بردهاند! این رابطه به نظر خیلی «خشک و عقلائی» میرسد. پیوند از طریق کار و برای کار؟ حتا مرا هم که چندان به رمانتیک بودن شناخته نیستم به شگفت میاندازد!
ـ در آن سفر ما به هم نزدیکتر شدیم، وگرنه آشنائیمان از پیشتر آغاز شده بود. تا جائی که خاطرم است، من با داریوش از زمانی که در مؤسسه فرانکلین بود و از طریق دوست مشترکی که در همان مؤسسه کار میکرد، آشنا شدم. این آشنائی به تدریج به دوستی نزدیک انجامید و در ادامه دوستی، اعتماد بدست آمد. اعتمادی برخاسته از شناخت عمیق از روحیات و خصوصیات اخلاقی یکدیگر. اگر از عشقهای دوران جوانی و نوجوانی بگذریم که همچون ابر بهاری، هر چند پر طراوت و روحبخش، اما گذراست و اگر ادامه یابد دیر یا زود به پیوند عاطفی، محبت و علاقه بدل خواهد شد و قاعدتاً عقل و منطق هم سهمی در آن مییابد، باید بگویم دیگر در آن سن و سالی که ما داشتیم، و دوران بلوغ و پختگی را هم پشت سر گذاشته و هریک کوله باری از تجربه زندگی پشتمان بود، در طول آن دوران دوستی و از مسیر آن به علاقمندی و پیوند عاطفی رسیدیم. در چنین مسیری طبعاً عقلانیت جزء جدائی ناپذیرش است.
چه کسی وجود آن علاقه ـ شما اسمش را هر چه میخواهید بگذارید، من نامش را میگذارم عشق! ـ اعلام کرد؟ کدام یک از شما برای اولین بار اقرار کرد که دیگر نگاهش به آن دیگری از چشم یک دوستی ساده و همفکری نیست و پای پیوند از نوع دیگری در میان است؟
ـ داریوش
تجسم روشنی از چهره آقای همایون در بیان احساسات قلبیشان اندکی برایم سخت است. شاید از ظرفیت تجسم عاطفی خودم که اقرار میکنم چندان لطیف نیست بیرون است. در پیش آمدن ابرازهای عاطفی، حتا از سوی دیگران، اگر پای خودشان در میان بود، در لحظه، چهرهشان از شرم حضور گُل میانداخت، تا چه رسد به اینکه خودشان در چنین امری پیشقدم باشند! هر بار به شما دو نفر فکر میکردم، به یاد صحنهای از «آناتفکا» ـ فیلم موزیکال «ویلون زنِ روی بام» ـ میافتادم، آنجا که مرد جوان کمونیست با لکنت و در حالی که کلمات مناسبی نمییابد، از دومین دختر راوی داستان تقاضای ازدواج میکند و بعد در حالی که از پاسخ مثبت دخترک زیباروی و دیدن امواج عشق در نگاهش، سر از پای نمیشناسد، با دادن دستی «رفیقانه»، محکم و طولانی به دختر به صحنه پایان میدهد!
ـ به شما در تصوراتتان از داریوش اندکی حق میدهم. آن روز پس از آنکه از من درخواست ازدواج کرد، وقتی درنگ مرا در دادن پاسخ مثبت دید، گفت اگر با من ازدواج نکنی هرگز آن زندگی که دلم میخواهد، نخواهم کرد. او بر تفاهم روحی که میان ما وجود داشت، بسیار تکیه داشت. به نظر میرسید آن تفاهم برای او مثل شریان حیاتی زندگیش بود، آن زندگی که او دلش میخواست، و من امروز که در انتهای آن زندگی ایستادهام، خوب میدانم که داریوش آن روز چه میگفت و چه میخواست، خوب میدانم که از چه صحبت میکنم. البته که پی بردن به آنچه او دلش میخواست و راه یافتن و شناختن جهان درونی و نیازهای عاطفی او گاهی حتا برای خود من هم سخت بود به ویژه در آغاز. اما آن تفاهم روحی که او تا آن اندازه در تقاضای ازدواجمان بر آن تکیه داشت، به نظرم درست مانند بستر امن و زمین استوار و مطمئنی بود که آروزی پروازهای بلندش را برای رشد انسانی، اخلاقی، عاطفی و از ورای حیات اجتماعیاش و در خدمت به آن فراهم میساخت.
برخلاف تصورات شما او از یک جهان عاطفی قوی درونی برخوردار بود و از قلبی که گنجایش جای دادن محبتهای اندازه ناگرفتنی نسبت به اطرافیانش را داشت. نوع پیوند با این اطرافیان هم اصلاً برایش مهم نبود که سببی باشد یا مثلاً نسبی. به عنوان نمونه علاقة او به دختران و نوههایمان که فرزندان خونی او نبودند، وصف ناپذیر بود. آنها نیز محبت و علاقه به «بابی» ـ نامی که داریوش را با آن خطاب میکردند ـ را از همان آغاز راهیابی وی به زندگیمان به قلبشان دوختند. تنها لازم بود آن فردی باشی، که او را مجذوب میکرد. آنگاه میتوانستی به این دنیا راه یابی. البته محک و معیارهای او بسیار سختگیرانه بود. سخت پیوند برقرار میکرد. دشواری دیگر آن بود که او در عنفوان جوانی آگاهانه و خود خواسته، به دلیلی، که به نظر من، خیلی زودرس و برخاسته از برداشت ناپخته او از زندگی سیاسی که برای خود انتخاب کرده بود، راه عواطف انسانی را برخود بسته بود. اتفاقاً شاید به دلیل قابلیت شکنندگی روحی بسیارش در برابر عاطفههای انسانی، او را به این انتخاب نادرست انداخته بود. بهتر است بگویم، رابطه و پیوند عاطفی برای او امری پیش پا افتاده نبود که هروز بیآید و برود و انسان در از دست دادنش دمی هم اندوهگین نشود. او احساس اندوه را دوست نداشت. تاب بار سنگینی که برایش داشت، را نمیآورد. عکسالعملهائی را هم که هنگام غلبه اندوه در از دست دادن عزیزی از خود نشان میداد، چندان عادی نبود و از قدرت هضم اطرافیان بیرون بود. به عنوان نمونه عکسالعملی را که در اثر فوت مادرش نشان داد، چند روز حبس کردن خود و خواندن مثنوی! البته من در آن هنگام هنوز در این زندگی نبودم. عشق غریبی به مادرش داشت. و من چقدر متأسفم که هرگز مادر او را ندیدم. دلبستگیش به برادرش شاهپور را هم که در کتابش آورده است دیده بودم. وقتی در ملاقاتهایشان فاصله میافتاد من ناظر بودم و میدیدم که چقدر قلبش در حسرت دیدار دو بارة او سنگین است.
من در آغاز زندگیمان تلاش بسیاری کردم تا آن نگاه به رابطههای انسانی در او تغییر کند و آن تصمیم شکسته شود، تصمیمی که او خود از آن به عنوان کشیدن دیواری به دور خویش نام برده است. دیواری که رابطة او را با جهان بیرونی روابط انسانی قطع کرده بود. تا آن زمان از رابطههای انسانی تنها تعریفی در ردیف «حق» و «وظیفه» و «تکلیف» ارائه میداد. اصلاً قبول نداشت، که اگر کاری انجام میشود و مهر و محبتی هست، باید در ازای آن طلبکار بود. روحیه طلبکاری را در ایرانیان اصلاً نمیپسندید خودش هم هیچگاه در ازای پاداش و انتظارِ سپاس کار نکرد. اصلاً از این بدش میآمد. و برایش تا حد زیادی دست و پا گیر به نظر میرسید. اما برای من که انسانی به لحاظ عاطفی وابسته به دنیای پیرامونم بودم و این دنیای پیرامون من هم بسیار بزرگ بود و هست، با اَشکال مختلف روابط انسانی و هر کدام در جای خودشان آشنا بوده و نگهداری یا تجدید آنها همیشه دلمشغولیام بود، چنین تعریفهائی در قالب چنین واژههای خشک و بیروحی برایم نه قابل قبول بود و نه قابل تحمل. از سوی دیگر میدانستم کسی که محبت و عشق بیدریغ را یک بار تجربه کرده، میتواند از پس آن دیواری که به دور خود کشیده است بیرون آید. آن هم کسی چون داریوش. هیچ کس به اندازة او به دنبال بهکرد و ارتقاء زندگی انسانی نبود، آن هم نه تنها در جنبههای مادی و تکنیکی، بلکه از نظر روحی و عاطفی. این اواخر باز هم خودش واژهای زیبا بکار گرفته است، البته در سیاست؛ «هوش عاطفی»، اما من فکر میکنم این واژه در روابط شخصی هم گویاست. هوش عاطفی تنها در ارتباط بیرونی با دیگریست که فعال شده و بروز یافته و دیده میشود. او از این نظر هم بسیار بسیار باهوش بود. تنها باید او را قانع میکردی که رابطههای انسانی از نوع دیگری هم وجود دارد. من فکر میکنم توانستم این را با روحیات خودم در عمل به او نشان بدهم و او را از پشت آن دیوارهائی که به دور خود کشیده بود، بیرون آورم. بعدها با آشنائی با صورتهای دیگری از روابط انسانی و عاطفی، در تعبیرهای اشتباه خود نیز در برخی رابطهها تجدید نظرهای اساسی کرد و پیوندهائی را که قطع کرده بود تازه نمود. برای نمونه میان آنچه که در بارة «تکلیف» و «حق» والدین در عنفوان جوانی، در آغاز در خاطرات روزانة دوران نوجوانیاش نوشته ـ که من از خواندنش دچار شُک شدم و آنها را هرگز نپسندیدم ـ با آنچه که در بارة آخرین ملاقاتش با پدرش در کتابش نوشته است، مقایسهای بکنید، انگار از دو انسان کاملاً متفاوت است، متعلق به دو دنیای کاملاً جداگانه. تفاوت میان آن دو تلقی را تنها فاصله زمانی و گذر عمر نیست که پر میکند، بلکه تجربههای نو و دیدن همه چیز از دریچههای تازه است. استعداد تغییر نگاه نیز در داریوش انصافاً که بسیار بود.
با همه ارزشی که این توضیحات دارند و شناخت ما را از آقای همایون کاملتر میکنند، اما منظور من آن رابطه و پیوند میان شما و ایشان است. به نظرم شما با کشاندن پای رابطه و محبت به دیگران، در عمل پاسخ به این پرسش را به نوعی از سر باز میکنید. شما هم شدهاید آن «جوان کمونیست» که نمیتواند واژه دوست داشتن زن و مرد را به راحتی به زبان بیاورد!؟ پس بگذارید این طور بپرسم: تاب دوری از شما را میآوردند؟ تاب ناراحتیتان را چطور؟
ـ نمیدانم شاید ما هنوز از نسلی هستیم که برایمان رابطة میان زن و مرد متعلق به درونیترین پستوهای قلبی است و پنهان کردن آن را لازمه حرمت بالای آن میدانیم. و اما دوری را اول باید از نگاه داریوش تعریف کنیم. او سفرهای بسیاری میکرد گاهی هم طولانی. البته تا وقتی در پاریس بودیم بسیار کمتر و کوتاهتر به سفر میرفت، چون ما در آنجا از فرزندانمان دور بودیم. داریوش نمیخواست مرا تنها بگذارد. اما از زمان اقامتمان در سوئیس و با نزدیک شدن به فرزندان خیالش اندکی راحت شد. مسلماً از نظر او آن دوری به معنای متداول مسافتی هرگز نبود، دوری به معنای از میان رفتن امکان همصحبتی. میل به بازگشتش برای همصحبتیها بود. هروقت از سفری باز میگشت، احساس میکردم دلش میخواهد روزها بنشیند و جزء به جزء از همه چیز برایم تعریف کند. دلانگیزترین پیام حاوی میل شدید بازگشتش به خانه را به زیباترین صورتی در خطرناکترین وضعیتی که دچارش شده بود، یعنی زمانی که در زندان بسر میبرد، در نامهای کوتاه برایم فرستاده بود. بیان آن آرزو و امید به داشتن «یک روز خوش» دیگر، برای من دنیائی معنا داشت. روحم را منقلب کرد و جلوی اشکهایم را نتوانستم بگیرم.
اما تاب ناراحتی مرا اصلاً نداشت. هر بار که موجب عصبانیتم میشد، میدیدم که دست و پایش را گم میکند. خیلی زود سعی میکرد آن ناراحتی را از دلم بدرآورد. پوزش میخواست.
شما ناراحتی خود را چگونه نشان میدادید؟ با قهر؟
ـ ابداً! از قهر کردن بیزار بودم. یعنی از آن خاطرة بدی داشتم. پدرم که او را خیلی دوست داشتم، هر وقت میخواست مرا ادب کند، با من قهر میکرد. حرف نمیزد. و این بسیار مرا آزار میداد. از همین رو از قهر کردن بسیار بدم میآمد. خود هم هیچوقت قهر نمیکردم.
یک بار هم داریوش به دلیل یک دلخوری و ناراحتی از من قهر کرد. من هم با ناراحتی اما بسیار محکم به او گفتم که حق قهر کردن ندارد و دیگر نباید این کار را تکرار کند. انسان وقتی میتواند حرفش را بزند و آنچه را که موجب ناراحتیاش شده است به زبان آورد که قهر نمیکند! یعنی چه!؟ لطفاً به من بگو و به صراحت هم بگو که چه رفتاری در من را نپسندیدی تا تکرارش نکنم. و این امر دیگر میان ما تکرار نشد.
آیا هیچ وقت از شما خواستند که در موردی خاص خود را تغییر دهید؟
ـ داریوش احترام عمیقی برای من و وجوهات مختلف شخصیتی و روحیام قائل بود. هیچگاه در هیچ زمینهای نخواست که من در گوشهای از رفتار و زندگیام تغییری بدهم. همیشه میگفت همانی بمان که هستی و بودهای. تنها افسوسش از کنار کشیدن من از دنیای سیاست بود. اما در همه حوزههای دیگر زندگی، گزافه نیست که بگویم، حتا اختیارش را به من سپرده بود. راست گوئی و بلند طبعی و غرور مرا همیشه و در همه جا میستود. در برابر عشق من به فرزندانمان ذوب میشد.
حسادت چطور؟ کم نیستند مردانی که نسبت به همسراشان حسودند.
ـ ابداً، هرگز!
شما چطور؟
ـ چرا! من تا حدی نسبت به داریوش حسود بودم. اما موردی پیش نیامد. به وفاداری و راست گوئیش ایمان داشتم. اگر از او چیزی را میپرسیدم، راستش را همان گونه که بود میگفت. همیشه در برابر همه همین طور بود. البته اگر از او در بارة چیزی نمیپرسیدی خوب حرفی هم نمیزد. استدلالش هم درست بود، اینکه خوب انسان خیلی چیزها را میبیند و از آنها مطلع میشود، آیا باید نپرسیده همه آنچه انسان میداند بگوید!؟ البته که نه!
صرف نظر ازمردهای ایرانی ـ حداقل در گذشته ـ که خوشنود از عرف و فرهنگ مسلط به هیچ چیزی جز به دختری که به قول معروف، رویش را آفتاب و مهتاب هم ندیده باشد! راضی نیستند، اما برخی از خانمهای هموطن نیز نسبت به گذشتة همسرانشان و احیاناً حضور زن دیگری در آن حساسیت نشان میدهند. آقای همایون از روابط و احساسهای خود در باره زنان زندگیشان، پیش از شما، با جزئیات در روزنگاریهایشان که بدست دستگاه امنیت حکومت اسلامی افتاد و منتشر شد، نوشتهاند. آیا این موارد حساسیتی در شما برنیانگیخت؟ آیا از آنها برای شما هیچ وقت صحبتی کرده بودند؟
ـ برای داریوش گذشته، گذشته بود و به آن نمیپرداخت. وجود زنان دیگر، پیش از من، در زندگی او برایم خیلی مهم نبود. هر چند برای من که همسر او هستم بدون خطی از دلخوری نگذشت. اما مشکل من با آن نوع نگاه و آن زبان نسبت به زنان، اصلاً همانطور که پیش از این گفتم، نسبت به انسانها بود. راستش اصلاً خوشم نیامد. وقتی آن کتاب و این خاطرات منتشر شد ـ وزیر خاکستری ـ و به دست ما رسید، اصلاً نمیخواستم که فرزندانم آن را بخوانند. چون شناختشان از داریوش و از روحیات انسانیاش چیز دیگری بود. نمیخواستم فرزندانمان، از برداشتهائی که داریوش نسبت به خانواده، و پدر و مادر داشت و آن طور که در مورد زن آن موقع فکر میکرد، حتا اگر مربوط به زمان بسیار جوانی و گذشته او بود، اطلاع پیدا کنند. من با روحیهای که خود داشتم و با سعی که در تربیت فرزندانم و در یاد دادن پیوند با انسانهای دیگر میکردم، آن نوشتهها و نظرات را اصلاً نمیپسندیدم. البته این خاطرات دوران جوانی در کتاب خاطرات داریوش دوباره تکرار شد. و این را من نه میتوانستم و نه میخواستم که جلویش را بگیرم. چون همان طور که گفتم، من اصرار داشتم نوشتههای داریوش را پس از انتشار بخوانم.
اگر قبل از چاپ میخواندید و نمیپسندید، آیا ایشان تن به تغییر میدادند؟
ـ نمیدانم! چون این کار را آگاهانه هرگز نکردم و نمیخواستم هم بکنم. چیزی را که شما هرگز امتحان نکردهاید از نتیجهاش هم بیاطلاعید. علاوه بر این باید تکرار کنم که من به ضرورت آزادی داریوش به عنوان یک نویسنده از هر نظر حتا در مقابل خودم ـ شاید به طور خاص در مقابل خودم ـ بسیار پایبند بودم.
پس از خواندن نوشتههای چاپ شدة ایشان چطور؟ موردی پیش نیامد که با آنها مخالف باشید؟
ـ بسیار زیاد! به خصوص در بارة بعضی از نوشتههای او در خارج از کشور، از همان اولین کتابش که منتشر شد. سالهای نخست خیلی در مورد آنها بحث میکردیم. بحثهای بسیار شدید وگاه ناآرام. فضائی که در اثر این بحث و جدلها در خانه ایجاد میشد، مرا بسیار بسیار آزار میداد. از یک طرف هیچوقت نمیخواستم و نمیتوانستم نظرات خودم را آن طور که هست پنهان کنم. از دروغ و تعریف چیزی که قبول نداشتم هم خوشم نمیآمد. داریوش هم آن را از من نمیپذیرفت و انتظار دیگری از من داشت. از سوی دیگر از اوضاع متشنج ـ هر قدر کوتاه ـ در خانواده همیشه رنج میبردم و تمام سعی خود را میکردم که برای تک تک اعضای خانواده فضای خانه آرامشبخش و مطبوع باشد. همین مسئله باعث شد، به تدریج سکوت کنم. و برای اینکه بتوانم سکوت کنم، پای خود را از زندگی اجتماعی داریوش بیرون کشیدم. رفته رفته کار به جائی کشید که کمتر نوشتههای او را میخواندم. و کمتر مایل بودم که به صحبتهایش پس از هر بازگشت از سفر، در بارة آنچه که دیده و کرده، گوش دهم.
میدانستید که چقدر ایشان از این موضوع افسوس میخوردند و غمگین بودند؟ یک بار دریکی از سفرهایشان به هامبورگ، وقتی میخواستیم از خانه بیرون برویم، در حالی که جلو در خانه منتظر همسرم بودیم، از ایشان حال شما را پرسیدم. با لبخندی که بسیار غمزده بود، گفتند، خانم هم که دیگر حتا نوشتههای مرا نمیخواند.
ـ میدانم! میدانم! و چقدر هم از این بابت خود را سرزنش میکنم. اما چه میشود کرد، انسانها همانی هستند که هستند. داریوش بیشتر از هر کسی از من میخواست همانی بمانم که بودم. و برخلاف آنچه که هستم رفتار نکنم، حتا به ملاحظه و به خاطر او. من هم او را همانگونه میخواستم که بود. هیچیک از ما نمیخواست که دیگری از خود بگذرد و در بارة آنچه که نمیپذیرد، تظاهر کند. رابطة ما، در مورد قبول یکدیگر و احترام متقابل، از اول همین بود و تا آخر هم همین ماند. چیزی که تغییر کرده بود اوضاع بود. تغییر اوضاع را، داریوش اگر میخواست به حیات اجتماعیاش ادامه دهد، که میخواست، باید میدید و توضیح میداد. هیچکس نمیتوانست و حق نداشت که این حیات را از او دریغ دارد، حتا من، به ویژه من، به هیچ ملاحظهای! او باید با قدرت و خلاقیت فکری خود و بر پایة همه واقعیتها و جنبههای مختلف آن ـ واقعیت را آن گونه که او میدید ـ مینوشت و تحلیل میکرد، باید رابطه موضوعات را با هم نشان میداد. به عنوان یک نویسنده و سیاستگر ورزیده، او نمیتوانست بخشی از واقعیتها را آن گونه که میبیند، بگوید و بخشهای دیگر را پنهان نماید. اگر پای گفتن نظر و تحلیل مسائل و مشکلات اجتماعی میرسید، داریوش دیگر هیچ مرزی میان زندگی خصوصی و اجتماعی قائل نبود و ملاحظه هیچ کس، حتا خودش را هم نمیکرد. او وظیفة خود میدانست که جایگاه خوبیها و بدیها، قوتها و ضعفها را، آن گونه که خود میدید، روشن کند. او اهل سیاه و سفید کردن نبود. خود را موظف و متعهد میدانست که برای جامعه به خصوص برای نسلهائی که گذشته را ندیده بودند روشن کند که چگونه بیتوجهی به کاستیها و اشتباهات میتوانند، حتا به طور موقت هم شده درستیها و دستاوردها را مدفون کنند و از نظرها دور نمایند و بعد موجب شوند، همه چیز به زیان همه تغییر یابد. او خود را در شمارش عیبها و خلافها و اشتباهات ـ نه در مقابل افراد هرقدر هم نیت خوب داشتند ـ متعهد میدید، او خود را در برابر کل ایران و نسلهای بعدِ آن موظف و متعهد میدید. از همین رو گاهی اوقات ـ البته به نظر من ـ مرزها و ملاحظات را زیرپا میگذاشت. شاید برای من نیت مثبت انسانها در رفتارها و تصمیمهایشان بیشتر مهم بود و با نگاه به آن نیتها در موردشان قضاوت میکردم. برایم گاهی انتقادهای سخت او به گذشته و افراد بیانصافی به نظر میرسید و آن را نمیتوانستم به زبان نیاورم و با او مخالفت نکنم. اما یک چیز را میدانستم، من دیگر نمیخواستم ـ و خودم نمیخواستم و حتا بر خلاف میل داریوش ـ به زندگی سیاسی ادامه دهم، اما داریوش با تمام وجودش میخواست. باید شرایط زندگی و خانه طوری فراهم میشد، که بدون هر دغدغه به زندگی که میخواست ادامه دهد. او این را همان موقع که از من درخواست ازدواج کرد به زبان آورده بود. حالا میبینم حق داشت، شاید اگر با فرد دیگری ازدواج کرده بود، این زندگی به این صورت، دوام نمیآورد. برای من دوام این زندگی به آن صورتی که او میخواست مهمتر از هر چیز دیگری بود. البته شاید هیچوقت تصورش را نمیکرد که من در زندگی اجتماعی او سکوت کنم و از دخالت در آن دست بکشم، دلش هم اصلاً این را نمیخواست، اما سکوت من و نخواندن نوشتههایش اصلاً از سر بیاعتنائی به او نبود، بلکه بر عکس از باوری بود که به او داشتم.
شاید برای «منِ نوعی» به عنوان یک نظارهگر از بیرون این زندگی و این رابطه، تصویری که شما از این بخشهای زندگیتان میدهید، نوعی گذشت از سوی شما در قبال ایشان به نظر آید. اگر بخواهم این تصویر را در یک کلمه خلاصه کنم؛ باید بگویم: یک بزرگمنشی؟
ـ نمیدانم اسمش را چه میشود گذاشت، اصلاً هم برایم مهم نیست که دیگران چه قضاوتی دارند و چه میگویند. اما به طور خاص «بزرگمنشی» در این قضاوت بسیار واژه نارسا شاید هم در این رابطه از اساس بیمعنا باشد. چگونه یک انسان میتواند از بودن در کنار همسرش، همسری چون داریوش این چنین به خود ببالد و حاصل زندگی او را چون محصول عمر خود بداند، و اسم آن را بگذارد، بزرگمنشی! بزرگمنشی، یک چشمپوشی، یک گذشت از چیز دیگری که حداقل کم بهاتر نیست، را با خود همراه دارد. برای من که معنای زندگی کردن برای مردم را خوب میدانستم و در زندگیام پایبند عشق به کشورم بودم، چه چیزی بهتر از پیدا شدن داریوش همایون در آن میتوانست باشد. قضاوت در مورد این موضوع دیگر امروز با دیدن آن همه تأثیرات مثبتی که او برجای گذاشته است، اصلاً سخت نیست.
میدانم شما به گل و گیاه درخانه خیلی علاقه دارید، سلیقهاتان هم خوب است، از گلهائی که برای مراسم یادبود داریوش انتخاب کرده بودید، میشد آن را دید. شاید بتوانم از این موضوع برای فهماندن این رابطه یاری بگیرم. شما وقتی شاخه گلی را آذینبخش اتاقتان میکنید، تمام سعی و شادیتان در بقای زیبائی و طراوت آن گل است، به آن میرسید، آبش را عوض میکنید، برگهای پژمردهاش را میچینید، اما زیبائی از آنِ خود گل است و هر روزی که آن طراوت که شما از آن لذت میبرید، ادامه یابد، و هر صبح که آن را میبینید، احساس لذت و شعفتان تازه میشود. داریوش در طراوت و تازگی افکارش تا آخرین لحظههای عمر درخشش داشت و من نیز از این حضور شاد بودم.
با وجود چنین احساس و رابطهای در برابر دستگیری آقای همایون و روانه ساختنشان به حبس چه کردید؟ آیا اصلاً احساس خطر میکردید از اینکه ممکن است در آن شرایط که نیروهای انقلابی روز به روز قویتر میشدند و آمدنشان به قدرت که خطر تردید ناپذیری برای همة اعضای حکومت وقت و خانوادههایشان به همراه میآورد، اتفاق ناگواری برایشان بیافتد؟
ـ شرایط بسیار بسیار سختی بود. هنوز هم هر بار به آن فکر میکنم چهار ستون بدنم میلرزد. وقتی شبانه به منزل ما برای بردن داریوش آمدند و او را بردند، درست صحنه دستگیری پدرم توسط انگلیسیها جلوی چشمانم مجسم شد و همان احساس دوران کودکی و سرگشتگی به من دست داد. نمیدانستم چه بکنم. از دست همه عصبانی بودم از خشم به درجه استیصال رسیده بودم. برای آزادی داریوش به هر جائی که ممکن بود رفتم و به دامن هر کس که سر راهم بود، چنگ انداختم، از جمله از نخستین افراد علیاحضرت شهبانو فرح بودند که روز بعد ساعت ۸ صبح با ایشان تماس گرفتم. من تغییر اوضاع و وخامت آن را میدیدم. اصلاً هم خوشخیال نبودم، بر عکس داریوش. ترسم در بارة سرنوشتی که منتظر او بود، اندازه نگرفتنی بود. به همین خاطر اصلاً نمیخواستم ایران را ترک کنم. از طرف دیگر میدانستم در صورت تغییر وضعیت هیچ یک از اعضای دیگر خانواده در امان نخواهند ماند. مسلماً در آن شرایط فکر بیرون بردن فرزندانم از مهلکه هم راحتم نمیگذاشت. دخترم در آن موقع حامله بود. به خاطر داریوش و برای اینکه نتوانند اتهام خروج ارز به او بزنند، تا جائی که در توانم بود، ممنوع کرده بودم که کسی از اعضای خانواده برای خروج، ارزی تهیه نکند. در آن موقع اگر خاطرتان باشد، این کوچکترین اتهامی بود که بسیاری را به این بهانه دستگیر میکردند. ابتدا تصمیم گرفتم به یاری برخی از نزدیکان و بستگان دخترم را در خروج از ایران همراهی کرده و بازگردم. وقتی این موضوع را به اطلاع داریوش رساندم، گفت تو اجازه نداری برگردی. با شهبانو نیز موضوع رفتن و تصمیم بازگشتنم را در میان گذاشتم. ایشان در آن موقع گفتند که قصد ترک ایران را ندارند و با اعلیحضرت هم صحبت کرده و از ایشان خواهند خواست که ایران را ترک نکنند. گفتند که در هر صورت خودشان در ایران خواهند ماند. به من نیز توصیه کردند، پس از بیرون بردن دخترم به کشور بازگرد. اما داریوش میگفت تو باید بروی و مطمئن باش که من خود را نجات خواهم داد، به هر شکل شده! اما تو اگر در اینجا بمانی هیچ چارهای نخواهم داشت جز ماندن در زندان و منتظر دستگیر شدن توسط نیروهای انقلابی. همیشه آن چنان مطمئن و محکم صحبت میکرد، که انسانهای دیگر هم ـ من که جای خود داشتم ـ در خوشبینی و اطمینانش مسخ میشدند. البته که بعد هم دیر یا زود روشن میشد که او در اطمینان و خوشبینیاش صد در صد حق داشته است.
در این مورد واقعاً حق با شماست. من خودم این موضوع، یعنی مجذوب شدن در روحیة خوشبینی و پذیرفتن درجه اطمینان قوی ایشان به تغییر را بارها و بارها تجربه کردم. بزرگترینش فرارسیدن جنبش سبز بود. هر کس مصاحبهها و پرسشهای مرا از ایشان تا قبل از برآمد جنبش سبز بخواند، شهادت میدهد که چه روحیة ناامیدی از آن برمیخیزد. از وضع وخیم مردم، از خطرات بزرگی که کشور را تهدید میکرد، از روحیه یأس و ظاهراً بیتفاوتی، از گسترش فساد و نزول اخلاقی و… اما پاسخهای ایشان هر چند در انکار این واقعیتها نبود، اما همیشه اطمینان غرورانگیزی نسبت به روحیه مردم برای تن ندادن به پستی داشتند که مخاطبین خود را در آن شریک میکردند، همیشه میگفتند:
«ما اشتباه نکردهایم که تکیه خود را بر مردم و نارضائیها و آرزوهایشان گذاشتهایم. عامل مردم تنها چیزی است که برای رهائی و بازسازی ایران داریم. جامعه و ملت ایران وجود یک لخت همشکلی نیست. پیشرفتهترین عناصر در کنار زائران گمراه امامزادهها، و مبارزان از جان گذشته در کنار خیل معتادان ـ که عملا از گونه همان زائران هستند ـ زندگی میکنند. ما تکیه را همواره میباید بر بهترین عناصر در جامعه بگذاریم. نه چنگزنان در ضرایح و نه معتادان میتوانند کاری برای خودشان بکنند ولی همه مردم در تخدیر جسمی و فکری بسر نمیبرند.»
و چنین سخنانی در مصاحبه با ایشان در آبان ۱۳۸۴گفته شده است، با اطمینانی قاطع نسبت به تغییر دیر یا زود اوضاع که همیشه مرا هم که چندان انسان خوشبینی نیستم، سرشار از امید و رضایت میکرد. سخنانی که درستیاش چهار سال بعد با برخاستن بهترین عناصر آن مملکت در قامت جنبش سبز آشکار شد. بیخود نبود که ایشان از شادمانی فرارسیدن جنبش سبز سر از پا نمیشناختند.
چنین روحیة خوشبینی از ارادة قوئی هم برای کار کردن برخوردار بود. میدیدیم که ایشان لحظهای از کار نمیشینند.
ـ داریوش اصولاً انسان پرکاری بود. هر چه میگذشت و سنش هم بالاتر میرفت به میزان کار کردنش هم افزوده میشد. لحظهای بیکار نمینشست. اگر هم از خواندن و نوشتن، صحبت کردن، پاسخ دادن به تلفنهائی که به او میشد، سخنرانیها مصاحبهها، خسته میشد، میرفت پیادهروی، به ملاقاتهای دوستانه و… تازه همة اینها هم جزئی از کارهایش بود. عادت داشت به حرفهای دیگران گوش دهد، همة جنبهها را، چه مثبت و چه منفی، جدی میگرفت. او با مردم و ایرانیانی که خلاصه به طریقی با او در تماس بودند، تمام مدت درگیر بود، بدون آنکه با آنان درهم آمیزد و با آنان یکی و یک سطح شود.
خوب این همه کارکردن، باید به هزینه زندگی خصوصی و به هزینه تنهائی شما صورت میگرفت. شما اعتراضی نداشتید؟
ـ معلوم است که داشتم، من که «فرشته» نبودم. بعضی اوقات دیگر خستهام میکرد. به عنوان مثال سر شام به یک باره یکی زنگ میزد، او حتماً میخواست که در جا پای تلفن برود و گاه بسیار طول میکشید و غذا از دهان میافتاد. و من میماندم سر میز تنها و باید تنهائی شامم را میخوردم. و این دیگر بعضی اوقات بیرون از تحملم بود. آخر این تنها وعدهای بود که ما عادت داشتیم با هم صرف غذا کنیم. اما او حاضر نبود به دوستان نه بگوید و یا صحبت را به نیم ساعت بعد موکول کند و سر میز باز گردد.
حتا نوههایمان گاه با دلخوری میگفتند؛ «بابی» وقتی هم با ماست همه فکرش به دنبال کارش است. میخواهد هر چه زودتر به پشت میزش برگردد. دخترم پس از دیدن فیلم مراسم یاد بود، به شوخی آمیخته به حسرت و غم گفت از قول من به خانم مدرس بگو و گله کن که آنقدر وقت داریوش را گرفتید که به او فرصت حرف زدن بیشتر با اعضای خانواده را ندادید. فرصت ندادید که او بیشتر با نوههایش باشد تا آنها او را بیشتر و بهتر بشناسند و بدانند که چه پدر بزرگی داشتهاند.
چه میکردید وقتی از دست این همه کارکردنشان کلافه میشدید؟
ـ چه میکردم؟ هیچ! شاید مقداری اعتراض میکردم، اما هیچ وقت، هیچ وقت، به طور جدی مانع کارکردن او نشدم. سایر اعضای خانواده، فرزندان، دامادها و نوهها، هم برای داریوش و شخصیت اجتماعیاش احترام فوقالعادهای قائل بودند و به آن افتخار میکردند. با برخی از آنان از نظر مسائل فکری و سیاسی بحثها و گفت و شنودهای بسیاری هم داشت. رابطه و پیوند با اعضای خانواده و احترام آنان به مشغولیتهای داریوش به قدری بود که هر کاری میخواست و به هر چه نیاز داشت که در توان و امکانات هر یک از آنان بود، دریغ نداشتند. یکی متخصص کامپیوترش بود، یکی وکیل و مشاور حقوقیاش. من هم که مشاور خانوادگی و در بیشتر اوقات تلفنچیش!
با خنده میگویم: عجب تلفنچی جدی و گاهی هم خیلی خشک!
ـ خانم باید اول وضع مرا در آن لحظهها پیش خود مجسم کنید! کم نبودند مواردی که نمیدانستم چه بکنم و از درجه استیصال عصبانی میشدم. مثلاً گاهی در حالی که داریوش در اتاقش از طریق کامپیوتر مشغول انجام مصاحبه یا سخنرانی بود، یکی از دوستان یا همکارانش در همان حال زنگ میزد، که مثلاً صدا قطع شده است یا صدا نمیرسد. من هم که نمیخواستم سخن گفتن داریوش را قطع کنم و نمیتوانستم تلفن را به دستش بدهم. البته همه اینها را که میگویم چند دقیقهای بیشتر طول نمیکشید، اما همین چند دقیقه برای من که همیشه در تماس با آدمها بسیار پر ملاحظه هستم کافی بود، که بعد موجب سرزنش خودم و داریوش شود. حالا که این لحظهها به یادم میآیند، خندهام میگیرد و دلم به حال تماس گیرندهها که همه مسلماً از دوستان داریوش بودند میسوزد و از ته دل از آنان پوزش میخواهم. اگر فرصتی دست دهد حتماً شخصاً از آنان عذرخواهی خواهم کرد. از سوی دیگر میدانم و مطمئنم که این انسانها در علاقه و ارادتی که به داریوش داشتند، از هیچ سختی برای انجام بهتر کارهایش رویگردان نبودند و دلخوری از من به دل نگرفتهاند.
بارها از رابطه و پیوند عاطفی و علاقه متقابل میان ایشان و اعضای خانواده گفتید. در موقعیت فردی که وظیفه تربیت فرزندانش را دارد و یا باید در قبال نوههایش موضع درستی داشته باشد، چگونه رفتار میکردند؟ مثلاً در مقابل خواستهای نوههایشان در سنین نوجوانی که همچون همة نوجوانان و جوانان، گاهی آزادی بیدر و پیکری میخواهند، طرف پدر و مادر را میگرفتند یا جوانان را؟ شاید خالی از تفریح نباشد که در این زمینه خاطرهای از ایشان را که برای خودم پیش آمد تعریف کنم. رفتارشان خیلی شیطنتآمیز بود.
روزی حوالی ظهر در منزلمان دو نفری نشسته و مشغول صحبت بودیم، پسرم که در آن موقع ۱۶ ـ ۱۷ سال داشت و هنوز محصل بود، از مدرسه بازگشت و در همان حال احوالپرسی با آقای همایون رو به من کرد و گفت، با گروهی از دوستانش قصد دارند برای تماشای یک مسابقه فوتبال بعد از ظهر به شهر دیگری بروند و تمام شب را در قطار خواهند بود و فردا بعد از ظهر بعد از مسابقه باز خواهند گشت. من که میدانستم مسابقه پر جنجالی است و در میان هواداران هر دو تیم افراد رادیکال بسیاری از مدتها پیش تحریک شده خود را آماده درگیری کردهاند، در حال مِن و مِن و یافتن کلماتی برای مخالفت بودم که آقای همایون فرصت نداده، در همان حالی که جلوی پای پسرم برخاسته و سرپا ایستاده بودند و هنوز دست او را در دست داشتند و نگاهشان به چهرة او بود لبخندی آمیخته به شیطنت بر لب آوردند، که مخاطبش البته من بودم. در همان حال گفتند، آیدین جان حتماً برو، حتماً بهتان خیلی خوش میگذرد، در قطار دستهجمعی با دوستان حتماً خوش میگذرد، برو! پسرم خوشحال و با خندهای هممعنا با لبخند آقای همایون به اتاقش رفت. وقتی من با لحنی اعتراضآمیزخواستم علت نگرانی و نارضایتیم را بگویم، مهلت ندادند و با اخم گفتند، «خانم بگذارید جوانان زندگیشان را بکنند، بهشان اعتماد داشته باشید، از عهده برخواهند آمد!»
ـ بله! همیشه همینطور بود. از نظر داریوش همیشه حق با جوانان بود. او همیشه وکیل مدافع نوهها در برابر پدر و مادرشان بود. نه اینکه فقط بخواهد محبتشان را جلب کند. اساساً به این نوع رفتار و روش تربیتی باور داشت. نوجوانان و جوانان را در خواستها و امیالشان خیلی جدی میگرفت و برای آنها احترام فراوانی قائل بود. به سخنانشان از ته دل گوش میداد. برخلاف خیلی بزرگترهای دیگر که با جوانها صحبت نمیکنند، مگر بخواهند آنها را نصحیت کنند. داریوش اصلاً اهل نصیحت به جوانترها و موعظه اخلاقی نبود. بازهم برخلاف بزرگترها که اگر از جوانی از زندگی، مشغولیت و درس و تحصیلش میپرسند، در اصل بهانهایست برای یادآوری و ذکر گذشتههای خودشان و بیشتر اوقات برای به رخ کشیدن توانائیهای دوران جوانی خودشان، داریوش به جد میپرسید و در پاسخی که میگرفت، حتماً نکات مثبتی مییافت و تحسین خود را از آن جنبههای مثبت نشان میداد. چنین رفتاری هر انسانی در هر سنی را تشویق میکند و موجب تقویت روحیه و اعتماد به نفس میشود، چه رسد به جوانان. من فکر میکنم او این اعتقاد را، به صورت یک پرنسیب، با خودش همیشه حفظ کرد، که گویا پدر و مادرها هر چه میکنند وظیفهشان است و جوانان هر چه میخواهند حقشان!
رفتارشان همه را مجذوب میکرد، پیر و جوان نداشت. جدیگرفتن همصحبت، ادب و فروتنی سه پایه اصلی این رفتار بود. این فروتنی هر چه بیشتر خود را نمایان میکرد موجب افزایش احترام نزد پیرامونیان میشد. در هر جمعی بسیار خودمانی و بیتعارف رفتار میکردند، به رغم این دیگران از هر دسته و گروهی، سعی میکردند، در هر شرایطی احترام خود را به مرتبه و جایگاه ایشان نشان دهند. این فروتنی و رفتار بیتعارف به طور ویژه در میان نیروهای چپ بسیار مورد ستایش قرار داشت و زبانزد بوده و هست. به عنوان نمونه یکی از رهبران و مبارزان با سابقه یکی از گروههای نامی چپ ایران از حضور و ملاقات سرزده آقای همایون، در محل کسب و کارش، چنان ستایشانگیز از رفتار ایشان تعریف میکرد، اینکه برخلاف اصرار ایشان، آقای همایون حاضر نشدند، برای صرف نهار دعوت برای رفتن به رستوران را پذیرفته و در همان مکان با لذت بسیار در همان نان و خورشی که فراهم بود، شریک شدند. نمونه دیگر: سالها پیش، در یکی از سمینارهای پرجمعیتی، شاید ۱۸، ۱۹ سال پیش، که توسط چپها در هامبورگ برگزار شده بود و آقای همایون یکی از سخنرانان بودند، در وقت استراحت ناهار، خانمها آش رشتة مفصلی تدارک دیده بودند. من این صحنه را که از دور نظارهگرش بودم، هرگز فراموش نمیکنم. آقای همایون در حالی که یک بشقاب توگود پلاستیکی پر از آش و قاشقی از همان جنس و تکهای نان بربری در دست داشتند، در همان حال صرف با لذت غذا در حالی که در میان حلقة نسبتاً بزرگی از حاضران ایستاده بودند، با گونههای گل انداخته از هیجان و انرژی برخاسته از بحث و گفتگو، به پرسشهای حاضران که بیتردید خالی از نقد و ایرادگیری نبود، پاسخ میدادند.
البته ما بعد با ایشان به فراخور ارتباطات و ملاقاتها در محیطها و فضاهای کاملاً متفاوتی همراه بودیم. به عنوان نمونه در رستورانهای بسیار شیک و یا در منزل دوستدارانشان به ویژه از خانوداه سیاسی خودشان یعنی طرفداران سلطنت و پذیرائیهای شاهانه و میزهای مجللی که به نشانه احترام، دوستی و محبت به آقای همایون و سایرین میچیدند، فضائی آرام، پرملاحظه یا شاید بهتر است بگویم، پرتکلف. کمتر کسی از حضار ایشان را مورد خطاب پرسشی یا بحثی قرار میداد. اگر هم صحبتی میشد، بیشتر تعارف پرنزاکت میهمانداران بود و تعریف و تمجید میهمانان از دسپخت خانم خانه. بخصوص از سوی آقای همایون که هر چند اندک اما سعی میکردند همه غذاها را امتحانی بکنند. تعریفهایشان هم مثل یک عضو هیئت ژوری مسابقه آشپزی بود با توضیحاتی که نشان از اطلاعاتشان از غذاهای مختلف داشت.
رفتارهای ایشان که سراسر در هماهنگی دو فضا و دو محیط کاملاً متفاوت بود، به نظرم دوگانه میرسید، همیشه مرا با این پرسش روبرو میکرد، که کدام واقعی است؟ داریوش همایون کدام یک از اینهاست؟
ـ تردید نکنید که هر دو یکی بود! حداقل من یک داریوش بیشتر نمیشناسم با رفتاری یکدست. شک ندارم، بر سر آن میزهای به قول شما مجلل هم اگر سخنی مطرح میشد به جد گوش میداد و اگر از وی سئوالی میشد به همان صراحت و استحکام پاسخ میداد. شوق و شور در او را موضوعات مورد علاقهاش برمیانگیختند و اینکه همصحبتیها تا کجا او را به همآوردی و نبرد فکری میکشاندند. او همیشه بحث با مخالفین را بیشتر دوست داشت.
اما باید اضافه کنم، شاید پرسشی که در ذهن شما یا افرادی نظیر شما ایجاد شده و میشود، ناشی از آن بوده است که تصویر ذهنیتان از داریوش در برخوردهای اول، برخاسته از… چطور بگویم… از تصورات از پیش ساختهتان در مورد وی بوده است، اینکه حالا شما با فردی روبرو هستید که از دستگاه قدرت میآید، یک وزیر یا فردی که از یک خانواده اشرافی، نمیدانم… چیزهائی شبیه اینها. شاید در برخوردهای اول این شما بودید که نمیخواستید به یاد بیاورید، و بعضی جوانترها اصلاً نمیدانستند، که داریوش از میان قشر روشنفکری از درون پیکر جامعه آمده بود. او در فعالیتهای اجتماعی و سیاسی خود، حتا تا رسیدن به جایگاه یک روزنامهنگار صاحب نام و بعد وزارت، مراحل ابتدائی، رادیکال و پر جنجال سیاسی را طی کرده و همه نوع تجربههای ممکن در این نوع زندگی را که در ایران میشد داشت، پشت سر گذاشته بود. او با همه روحیهها آشنائی داشت و بخشی از آنها جزء وجودی خودش هم بود. او تا قبل از رسیدن به محافل بالای جامعه از نظر اقتصادی و یا دستگاه قدرت و رفت و آمد با وزیر و وکیل، خانه تیمی را هم دیده بود، احزاب سیاسی و روابط به قول شما بیتکلف درونی این احزاب و اعضای آنها باهم را نیز تجربه کرده بود. بنابراین هیچ یک از اینها، یعنی هیچ کدام از این دو فضای به گفتهی شما متفاوت، برای او سورپریز نبود. او انسانی بود ساخته شده در دل جامعه، با فرهنگی بالا، منشی پسندیده و احترام برانگیز که همه اینها را خودش خواسته و در خود پرورانده بود.
بنابراین شما میگوئید که در رفتار و منش و روحیات، آقای همایون کاملاً یکدست و یگانه بودند. و به نظر شما ما باید بدانیم که وقتی از داریوش همایون در زندگی اجتماعی و خصوصی صحبت میکنیم هیچ تفاوتی بین این دو وجود نداشته است. با وجود این نمونهای را که شاید بارها در طول این گفتگوها به آن اشاره کردهام، دوباره میآورم؛ اینکه ایشان، به نظر میرسید، در بروز احساس و عواطف خود در برابر دیگران خیلی خوددار بودند. نمیخواهم بگویم نامهربان بودند، نه اصلاً این نظر را ندارم، برعکس فکر میکنم در محبت و دوستی یکی از وفادارترین و پایبندترین انسانهائی بودند که شناختهام، اما در ابراز محبت هم مانند ما ایرانیها خیلی دست و دلباز نبودند، در برقراری روابط نزدیکتر خیلی زود خونگرم و به قول معروف خودمانی نمیشدند. صحبت کردن با ایشان عموماً آنقدر زیر سایه سنگین ادب و نزاکت قرار داشت و با حفظ فاصله بود که به سردی میگرائید. چنین رفتاری قاعدتاً در مناسبات خانوادگی، ناممکن به نظر میآید، و اگر باشد غیر قابل تحمل میشود؟
ـ البته همه ما ایرانیها به ادب و نزاکت رفتاری در مقابل دیگران اندکی شهرت داریم و این نه تنها بد نیست بلکه باعث مباهات است. سعی میکنیم فرزندانمان را هم این طور بار آوریم. اما اینکه میگوئید داریوش در ابراز احساسات و عواطف خوددار بود، بله این درست است. اصولاً این طور بود. او نسبت به خودش بسیار سختگیر بود و بر همه چیز کنترل و تسلط داشت، از جمله بر سخن گفتنش، در بروز احساسهائی مانند خشم و شادی و اندوهش، در تعریف و تمجید از دیگران، که این هم از مشخصات بارز ما ایرانیان است، بسیار بسیار خوددار بود. همین طور که تعریف و تمجیدهای دیگران در مورد خودش را نیز به حساب همان ادب ایرانی میگذاشت، نه بیشتر. همان طور که همه تقریباً میدانند او از دوران نوجوانی در استقلال و آزادی که در عمل برای خود قائل بود، سعی کرده بود خود را در این زمینهها تربیت کند و بپروراند. اینها دیگر جزئی از رفتارش شده بود.
اما در مورد بروز دادن و به زبان آوردن محبت و علاقه، البته یک استثنا وجود داشت و آن هم رفتاری بود که او در برابر نوههایمان داشت. به معنای واقعی در نوازش و ابراز محبت به آنها هیچ فرصتی را از دست نمیداد. شاید اگر بخواهم به همان زبان عامیانه توصیف کنم، حتا از قربان صدقه رفتن معروف و متداول ما ایرانیها هم کوتاهی نمیکرد.
یعنی میگوئید در نشان دادن ادب و نزاکت و در رفتارشان پرتکلف نبودند؟
ـ اگر انسانی از اول و همیشه همین طور بوده و در روابط خانوادگی و حتا در برابر نزدیکترین کسان خودش همین گونه رفتار کرده باشد، دیگر نمیشود نزد او از تکلف و غلو صحبت کرد! هرگز به یاد ندارم داریوش پیش از من از دربی وارد شود، مگر برای پیش دستی در باز نگاه داشتن آن. اگر قرار بود در همراهی خانمی سوار اتوموبیلی بشود حتماً قبل از سوار شدن در را برای آن خانم باز میکرد و منتظر میماند تا بعد از سوار شدن آن را ببندد، حتا اگر این خانم من که همسرش هستم، میبود. شاید باورتان نشود، او به هنگام ورود هر شخصی به اتاق، فرق نمیکرد در چه سن و سالی، پیش پایش برمیخاست، حتا پیش پای فرزندان و نوههایش. این عادت در مورد خودم را من توانستم در او تغییر دهم. یعنی از او خواستم که این کار را برای من نکند.
شما متن این گفتگو را بارها به قصد تصحیح، تکمیل و تغییر خواندهاید. شاید بارهای دیگری هم آن را بخوانید. وقتی به انتهای آن میرسید، آیا فکر نمیکنید که همهش در وصف نیکی و خصلتهای مثبت همسرتان بوده است؟ البته نمیتوان از شریک یک زندگی پردوام انتظار داشت، پس از درگذشت همسرش به جبهه «مخالفین» و «منتقدین» بپیوندد، اما آیا میتوانیم اندکی بیطرفی و فاصلهگیری انتظار داشته باشیم؟
ـ انتظارتان چیست؟ چه میخواهید یا مایلید از من بشنوید؟ وسواس و حساسیتهای شما را میفهمم، تلاشتان را برای فراهم ساختن بهترین و بیطرفانهترین شناخت از داریوش درک میکنم. اما در این زمینه تنها من یا تنها علاقمندان و ارادتمندان در باره داریوش سخن نگفتهاند. به طور طبیعی به عنوان یک انسان سرشناس در حوزة عمومی در بارهاش بسیار گفته و نوشته شده است، بسیاری هم در مخالفت با او، شاید هم بیشتر در مخالفت و ضدیت با او. بیتردید از این به بعد هم نوشته و گفته خواهد شد. طبعاً آنها که در پی شناخت دقیقتری از وی و شخصیتش، روحیات و رفتارش هستند، تنها به گفتههای من اکتفا نخواهند کرد. منابع بسیاری در اختیار همگان است و هر کس به نسبت احساس، دانستهها و بیش از همه انصاف خود امکان قضاوتی مستقل را دارد. من تنها میتوانم آنقدر انصاف داشته باشم و به قول معروف آزادمنش باشم که به هر انسانی حق بدهم که قضاوت خود را در بارة همسرم داشته باشد، با مراجعه و مطالعه همة آنچه موجود است. اما شما یا دیگران نیز باید به من این حق را بدهید، که در دادن پاسخهایم به پرسشهای شما با خویش و در درون خود نسبت به آنچه میگویم احساس رضایت و آرامش کنم.
اما شاید پرسش درستتر از من این باشد که حال که داریوش دیگر نیست و من تنها در انتهای این زندگی ایستادهام و به همة گوشههای آن، حوادث و رویدادهای آن و بالا و پائین شدنهایش نگاه میکنم، در سنجش و اندازهگیری ترازووار؛ میان احساسهای خوشی و ناخوشی، آرامها و بیقراریهایش، فرازها و فرودهایش، حال که لحظههای رنج و سختیها و همچنین خوشبختیهایش را میشناسم و میسنجم، آیا حاضرم، اگر دوباره در نقطه آغاز آن قرار گیرم، در برابر تقاضای ازدواج از سوی داریوش، با علم به اینکه چه زندگانی در انتظارم است، آیا حاضرم به این درخواست دوباره «بله» بگویم؟ آری حاضرم و متأسفم که دیگر امکان پذیر نیست.