ایرانیان سدههایی پیش از مهاجرت ترکان، که خود از پیامدهای حملۀ عربان به ایران و شکست خلافت در تحمیل زبان و آداب تازیان به ایرانیان بود، تجربهای از شکست نظامی پیدا کرده بودند، و میدانستند که پایداری در برابر مهاجمان پیوسته ممکن نیست، اما این درس را نیز از آن تجربه آموخته بودند که سنگر راستین آنان در جبهۀ فرهنگ قرار دارد و در این جبهه کسی نمیتواند بر آنان چیره شود. ایرانیان تنها قومی در این منطقه بودند که توانسته بودند نوعی نظام سیاسی ایجاد کند، که دو سده پیش نخستین نظریهپرداز «دولت»، هگل، آن را ذیل مفهوم Reich فهمیده و گفته بود که تاریخ جهانی با تأسیس آن نظام در ایران آغاز میشود. ایرانیان با پشتوانۀ چنین تجربه از دولتداری توانستند بر همۀ مهاجمان همۀ تاریخ خود تا سدههای اخیر برتری جویند.
راهزنان سیاستنامه
دکتر جواد طباطبایی
فروغی از آتاتورک نقل میکند که به او گفته بوده است : «شما ایرانیها قدر ملّیت خود را نمیشناسید، و معنی آن را نمیفهمید، و نمیدانید که ریشه داشتن، و حقِّ آب و گِل داشتن، در قسمتی از زمین چه نعمتی عظیم است. و ملّیت وقتی مصداق پیدا میکند که آن ملّت را بزرگان ادب و حکمت و سیاست، و در معارف و تمدن بشری، سابقۀ ممتَّد باشد. شما قدر و قیمت بزرگان خود را نمیشناسید و عظمت شاهنامه را درنمییابید که این کتاب سند مالکیت و ملّیت و ورقۀ هویت شماست، و من ناگزیرم برای ملّت ترک چنین سوابقی را دستو پا کنم.» کسی که اندکی از تاریخِ قلب سرزمینهای تورکستان بزرگ بداند، و ذهن او انباشته از ایدئولوژیهای جدید «پسامدرنیّت» نباشد، نمیتواند در بدیهی بودن اعتراف آتاتورک تردیدی به خود راه دهد. تردیدی نیست که ما ایرانیان، که پیوسته در تاریخ فرهنگی خودمان همچون ماهی در آب بودهایم، اهمیت شاهنامه و بسیاری دیگر از نامههای ارجمندی که ستونهای استوار ملّیت ایران هستند به درستی نمیتوانیم دریافت. حتیٰ آتاترک نیز میدانست که شاهنامه، و نیز بسیاری از همان نامههای دیگرِ تمدنِ ایرانی،کتابهایی در میان کتابهای بسیار دیگر نیستند، بلکه همچون رمزی از تمدن دیرپایی هستند که ایرانیان آن را از «انفجار کوه و انقلاب اقیانوس گذر» دادهاند. اینکه آتاتورک به جایگاه چنین نامههایی التفاتی پیدا کرده بود از هوشمندی او به عنوان مؤسسِ برای نظام ملّت ناموجودی است که او میبایست برای آن «سوابقی دست– و– پا» میکرد. آتاتورک، به عنوان رجلِ سیاسیِ مؤسس، به اقتضای الزامات تأسیس ترکیۀ جدید، با داعیههای ناسیونالیسم ترکی، به این ضرورت دست– و– پا کردن سابقهای برای ماقبلِ تاریخ «ملّتی» که میبایست از ترکان و بقایای رومیان فراهم میآورد به این نکته پی برده بود و نیازی به گفتن نیست که تصوری از بسیاری از الزامات این دست– و– پا کردن سابقه برای مردمانی بیسابقه نمیتوانست داشته باشد، اما سدههای پیشتر ادیبی مانند ابن اثیر، که اهل ایدئولوژی نبود و جایگاه نامههای مهم در تمدن عربی و ایرانی را میدانست، این نکته را دریافته بود که تنها ملّتی کهن، مانند ایرانیان، میتواند «شاهنامه» داشته باشد و ادب عربی، که اگر هم بتوان زبان یک «ملّت» واحد به شمار آورد، اما زبان «ملّی» نیست، به خلاف زبان فارسی که پیوسته زبان آئینی و ملّی یک ملّت تاریخی واحد بوده، در شرایط امتناع تدوین «شاهنامه» قرار دارد
آنچه اینک میتوان بر این دو امر واقع تاریخی، از ابن اثیر تا آتاتورک، افزود این است که، به تعبیر من، این شرایط امتناع تاکنون رفع نشده –– و البته اینکه آیا این شرایط رفع شدنی است یانه موضوع بحث من نیست! آنچه موضوع بحث من در این یادداشت کوتاه است، این درازدستی بیآستینان «سابقه دست– و– پا شدگانی» است که گویا تمام شدنی نیست. پیشتر، فرزندان آتاتورک، با تصوری که از این «بیسابقگی» پیدا کرده بودند، مولانا را که از ترکی همین قدر میدانست که «آب را سو» میگویند در صورت مِولانا مِلکِ طِلق خود کرده بودند، و البته آب از آب تکان نخورده بود، شاید، در این بیخیالی که ما هستیم، به این زودیها هم نخورد. چنین مینماید که در این زمانۀ مناسبات استراتژیکی –– در اصل، «راهبردی» –– که ما با آن دولت علّیه داریم، و در بیخبری که دارد مزمن میشود، درازدستی دیگری در راه است: اکنون که، با گذشت زمان، مِولانا از هضم رابع ملّت «بیسابقه» گذشته، چه اشکالی دارد که مِولانای دیگری را نیز به سرمایۀ نداشتۀ «تورکی– اسلامی» خودمان بیفزایم، زیرا اگر بتوان مولانایی را مصادره کرد، که دربارۀ آن ملّت آن گفته که در ولدنامه از او نقل شده، و عفت کلام اجازه نمیدهد که اینجا نقل کنم، تردیدی نیست که خواجه نظامالملک را هم که عمری خود و فرزندانش در خدمت تورکان بودند میتوان آسانتر از مِولانا مصادره کرد! اینک میتوان این پرسش را مطرح کرد که مصادرۀ سیاستنامه در امپراتوریِ در حالِ تشکیلِ نوعثمانی چه معنایی میتواند داشته باشد؟ هر تفسیری که بتوان از رسالۀ خواجه عرضه کرد، و تفسیر درست آن جز در متن تاریخ اندیشه در ایران ممکن نیست، نمیتوان از آن نظریهای برای «دولت ترکی– اسلامی» «دست و پا» کرد. آتاتورک، که به بسیاری از ظرافتهای حکومت در پایان خلافت عثمانی بسی بیشتر از خلیفۀ کنونی التفات پیدا کرده بود، میدانست که باید چیزی را «دستو پا» کند، اما هلاهلِ تعصب چندان او را کور نکرده بود که شاهنامه را مصادره کند. او میدانست که همه چیز مصادره شدنی نیست و مصادره کردن چیزی که نمیتواند برازندۀ اندام ناساز کسی باشد موجب خندۀ خلق خواهد شد. چنین مینماید که فقدان نظریهای برای خلافت نوعثمانی و ضرورت «دستو پا» کردن نظریهای برای پر کردن خلأ آن موجب شده است که جماعت علمای خلیفه اقدام به مصادره خواجه کنند. سبب اینکه ترکان ناچار شدهاند، به دنبال مصادرۀ «موفقیتآمیز» مِولانا، مصادرۀ خواجه –– لابدّ حاجه –– نظامالملک را نیز در دستور کار خود قرار دهند، جز این نیست که پس از سدهها تجربۀ خلافت عثمانی و «سابقه دست و پا کردنِ» از نوع آتاتورکی کار مُلک آنان نظام نمییابد، و بازگشت به خلافت ممکن نمیشود. این نکتۀ مهم تمدنی را ایرانیان بسیار زود، در همان دو قرنی که سکوت اختیار کرده بودند، دریافته بودند که سیاست نمیتواند عین خلافت باشد. این نکته ظریفتر از آن بود که عربان و، بیشتر از آنان، ترکان بتوانند فهم کنند.
ایرانیان سدههایی پیش از مهاجرت ترکان، که خود از پیامدهای حملۀ عربان به ایران و شکست خلافت در تحمیل زبان و آداب تازیان به ایرانیان بود، تجربهای از شکست نظامی پیدا کرده بودند، و میدانستند که پایداری در برابر مهاجمان پیوسته ممکن نیست، اما این درس را نیز از آن تجربه آموخته بودند که سنگر راستین آنان در جبهۀ فرهنگ قرار دارد و در این جبهه کسی نمیتواند بر آنان چیره شود. ایرانیان تنها قومی در این منطقه بودند که توانسته بودند نوعی نظام سیاسی ایجاد کند، که دو سده پیش نخستین نظریهپرداز «دولت»، هگل، آن را ذیل مفهوم Reich فهمیده و گفته بود که تاریخ جهانی با تأسیس آن نظام در ایران آغاز میشود. ایرانیان با پشتوانۀ چنین تجربه از دولتداری توانستند بر همۀ مهاجمان همۀ تاریخ خود تا سدههای اخیر برتری جویند. از تازیان تا ترکان و مغولان، هیچ مهاجمی نمیتوانست از این تجربۀ دولتداری ایرانیان بینیاز باشد و این همان درس اساسی تمدنی ایران بود که آتاتورک به فروغی یادآوری میکرد. آتاتورک به غریزه از برخی از الزامات تأسیس آگاهی پیدا کرده بود. اینکه از فروغی خواسته بود هر زمان که بخواهد به دیدار او برود، و اینکه هر وقت فروغی نمیرفت از او دعوت میکرد به دیدن او برود، دلیل این است که آتاتورک در فروغی نمایندۀ آن «سابقهای» را میدید که او «به دست– و– پا کردن» آن برای ملّت اهتمام ورزیده بود. مهمترین فرق میان آتاتورکِ مؤسس و اردوغانِ مقلِّدِ خلافت منسوخ در این است که آتاتورک در زمان خود تصور روشنی از تأسیس نوبنیاد داشت و، چنانکه از گفتگوی او با فروغی میتوان دریافت، آداب «دست– و– پا کردن سابقه» را نیز میدانست، یعنی آتاتورک میدانست که چه چیزی را باید «دست– و– پا کند»، اما اردوغان نمیداند که آنچه در حالِ «دست– و– پا کردن» است او را به کار نخواهد آمد. آنچه اینک کارگزاران خلافت جدید در حال «دست– و– پا کردن» آن هستند، که همان شبیخون زدن به سیاستنامۀ نظامالملک باشد، اگر بتوانند رسالۀ خواجه درست بخوانند، برای نشان دادن امتناع خلافت در زمانی است که سلطان غازی «انگشت در جهان کرده» بود و هنوز همۀ امیدهای خلافت با نمدمالی خلیفه برای نظام ترکی– خلیفگی یکسره بر باد نرفته بود. یکی از تعارضهای در درون نظام ترکی– خلیفگی به این نکتۀ مهم برمیگشت که کسانی مانند سلطان غازی، که از «تربیت»یافتگان فرهنگ ایرانی بود، بویی برده بودند که ایرانی به خلافت عربی تن نخواهد داد، اما خلیفگان نمیتوانستند به رویای تعبیر نشدنی توهّم خلافت تکیه ندهند. خواجه، به عنوان «دهقانِ» ایرانی و وزیرِ سلطنتِ «ترکی»، از تجربۀ تاریخی سدههای گذشته و آگاهی قومی خود میدانست که زمان احکامالسلطانیة نوشتن برای احیای خلافتی که مرده به دنیا آمده بوده گذشته است. از اینرو، سیاستنامهای نوشت تا «رسم ملوک عجم را تجدید کند». امروزه که مدعیان چنین رسالههایی را جز از پشت شیشۀ کبود ایدئولوژی نمیتوانند بخوانند، البته زمانی که میخوانند، به نکتههای ظریفی که در «شیوۀ نوشتن» آنها به کار رفته توجهی پیدا نمیکنند. با دقت در نخستین سطرهای رسالۀ خواجه میتوان دریافت که حتیٰ ملکشاه، که سفارش نوشتن رساله را به بزرگان دربار داد، میدانست که عصر خلافت به پایان رسیده و تجدید آن ممکن نیست.
نیازی به گفتن نیست که ترکان، مانند مهاجران بسیاری، آمده بودند حکومت کنند، اما مهاجران دورهای که هنوز چنان خبط دِماغی پیدا نکرده بودند که خیالات واهی خود را واقعیت بدانند میدانستند که آنان، برای حفظ ظاهر، باید از نویسندۀ رساله بخواهند در «آئین و رسمِ مُلک و ملوک … روزگار گذشته … از ملوک سلجوق بیندیشند و روشن بنویسند»، اما رسالۀ خواجه، همچنان با حفظ ظاهر، نوشتهای در رسم «ملکان عجم» خواهد بود. البته، در رسالۀ خواجه گزارشهایی از «ملوک» سلجوق و نیز از خلیفگان آمده، اما مجموعۀ آن گزارشها را در متن نظام کشورداری ایرانیان قرار داده است تا نظریهای برای «دولت» تدوین کند که مفهومی ترکی و عربی نبود. از این حیث، جای شگفتی نیست که هر دو بخش سیاستنامه با خلاصهای از نظریۀ شاهی آرمانی ایرانی آغاز میشود، دو فصلی که در آغاز رساله و در فصل آغازین نیمۀ دوم آن آمدهاند و کلید فهم همۀ رسالهاند. این دو فصل توضیحی اجمالی از نظریۀ دولت ایرانی است و دیگر مباحث آن را باید با توجه با مضمون آن دو فصل فهمید. بدین سان، آنچه از داستانهای خلیفگان و «ملوک» آل سلجوق در رسالۀ خواجه آمده، از دیدگاه تاریخ اندیشه، فاقد اصالت تاریخی است، زیرا نویسندۀ سیاستنامه آنها را به محک نظریۀ ایرانی «دولت» زده و تفسیر خود از آن واقعه یا داستان را نقل کرده است. به عنوان مثال، داستانهای دربارۀ خلیفگان روایتهایی دربارۀ خلافت نیستند، بلکه نمونههایی سازگار با تفسیر ایرانی از حکومت هستند. سیاستنامه، در زمان نوشته شدن آن، در متن تاریخی ایران معنایی در نظر و اعتباری در عمل داشته است. اهمیت آن رساله برای ایرانِ تاریخی است، زیرا آنچه در آن آمده به طور ایجابی پرتوی تاریخ دولتداری ایرانیان میافکند، که تنها نظریۀ «دولت» در محدودۀ ایران بزرگ بود، و از این حیث باید از دیدگاه تاریخ اندیشۀ سیاسی مورد بررسی قرار گیرد. با اینه همه، سیاستنامه معنای سلبی نیز دارد که برای تاریخ خلافت و «نظریۀ ترکی– اسلامی دولت» دارای اهمیت است و آن اینکه چنین «نظریهای» در بیرون نظریۀ ایرانی دولت نمیتوانسته است وجود داشته باشد.
اگر مولانا «این قَدَر میدانست که به آب سو میگویند»، اما در مورد خواجه نظامالملک ، که مانند حکیم ابوالقاسم از دهاقین طوس بود، همین قدر میشود گفت که حتیٰ به اندازۀ خداوندگار نیز ترکی نمیدانسته است و برهان قاطع این ترکیندانی او این است که ترکمانان سلجوقی به زبان خواجه سخن میگفتهاند. آن بخش از همین ترکمانان که میخواستهاند زبان ترکمانی را حفظ کنند از مرزهای ایران گذشته و در روم –– پایتخت خلافت عثمانی سابق و نوعثمانی کنونی –– ساکن شده بودند، و به تدریج نیز مردمان آنجا را به زبان خود درآورند. این یکی از شگفتیهای تاریخ مهاجرتهاست –– که نظر برخی از جغرافیدانها مانند فرانسوا دُ پلانول را نیز جلب کرده است –– که چگونه ممکن شده که مهاجرت ترکمانان به ایران موجب دگرگونی زبان ایرانیان نشده، و ترکان در فرهنگ و تمدن ایران جذب شدهاند، چنانکه سلطان محمود نیز فارسی زبان شده و آن زبان را به هند برده بود، اما توانستهاند زبان خود را به روم تحمیل کنند؟ البته، بگذریم از اینکه اگر زبان فارسی و فرهنگ ایرانی را از ترکی عثمانی حذف کنیم چیزی باقی نمیماند. علاقهمندان میتوانند دیوان شاه اسماعیل ختایی را تورّقی بکنند که مجموعۀ اشعار بنیادگذار سلسلۀ صفوی را شامل میشود: فارسی زبانی که هیچ ترکی نمیداند، معنای بخش بزرگی از غزلهای آن را میتواند دریابد، اما ترک زبانی که هیچ فارسی نمیداند کمابیش معنای هیچ بیتی از آن را نمیتواند حدس بزند! این امر دلیلی بر نظر پژوهندگان تاریخ زبانهای این بخش از دنیاست که –– مانند مارشال هاجسن –– اعتقاد دارند که دو زبان اردو و ترکی عثمانی گویشهای عامیانهای بودهاند و از طریق زبان فارسی به زبانهای نوشتاری تبدیل شدهاند. عمدۀ مضمون فرهنگی این دو زبان نیز همان است که در قلمرو ایران بزرگ فرهنگی بسط یافته بوده است.
ــــــــــــــــــــــــــ
راهزنان سیاستنامه. فصلنامه سیاستنامه. شماره نهم. تابستان ۱۳۹۷
نقل از:
https://telegram.me/javadtabatabai