اگر مردمانی در درون کشور، امروز، به نماد بازماندۀ نهاد پادشاهی ایران روی کردهاند، صرفنظر از دلایل مهم دیگر، مهمترین دلیل و ریشۀ این رویکرد از حس قوی دلبستگی این مردم به حفظ وحدت ملی و امنیت کشور برخاسته است. بسیاری از ایرانیان هستی خود و میهن خویش را، بدون «متولی» یافته و در خطر نابودی میبینند و از آن بیمناک و به دنبال نماد وحدت ایرانند و به طور طبیعی سرمشقی را، از درون تجربههای گذشتۀ خویش، جستجو میکنند و با تکیه بر نزدیکترین تجربههای گذشتۀ کشور خود، برخلاف همۀ تبلیغات منفی، دریافتهاند؛ در سلسله پهلوی، چه پدر بزرگ و چه پدر، به رغم همۀ کم و کاستیها، قسم و همت به حفظ تمامیت ارضی و یکپارچگی و وحدت ملی و امنیت کشور، به عنوان «بالاترین الویت»، معنا داشت و راهنمای عمل پادشاهان پهلوی بود.
مردم ایران بدنبال نماد وحدت ملی ایرانند
فرخنده مدرس
مقالۀ «از غربزدگی آلاحمد تا غربزدگی گنجی» که در اصل اعتراضی بود به تلاشی در فرو بردن سره و ناسره در دورۀ پادشاهی پهلوی در گنداب «غربزدگی»، پس از درج در سامانۀ «بنیاد داریوش همایون برای مطالعات مشروطهخواهی» پیامهایی دریافت نمود. از جمله دوستی نوشت؛ افرادی مانند گنجی عوضبشو نیستند. با خود گفتم؛ موضوع تغییر کسی در میان نیست، مسئله آنست که در برابر کژگویی مقاومتی صورت گیرد، تا مبادا سکوت به حساب رضا و دم فروبستن به پای تسلیم گذاشته و خیال شود که «حرف حقی» زده شده یا باز هم میشود به تکرار حرف ناحقی را به عموم القا کرد.
در زمان نگارش همان مقاله، گردش فایل سخنرانی قدیمیتر یک «استاد جامعهشناس» به نام یوسف اباذری، در فضای مجازی توجهام را جلب نمود. پیش از این برخی سخنان چاپ شدۀ وی در نشریات داخل، از جمله در گردهمآیی «گرامیداشت روز فلسفه» را مطالعه و بدون فیض علمی یا فلسفی، با افکار آشفته گویندۀ آن آشنا شده بودم. اما با مشاهده آن فایل سخنرانی، بیش از هر چیز از سطح نازل ادب و تربیت و از درجۀ بالای فخر و تکبر این «استاد» در شگفت شدم. جویا شدم و پرسیدم؛ جریان چیست و چرا سخنان چنین «استاد» مهار از زبان برداشتهای به اینجا و آنجا فرستاده میشود؟ اصلاً او کیست که چنین به زمین و زمان، از جوانان گرفته تا به رضاشاه و محمدرضاشاه و به تاریخ و هنر، البته به هنر غیر پسندِ خود، بدوبیراه میگوید؟ او از جان مردم به تنگ آمده و از گریبان جوانان زیر فشار حکومت اسلامی چه میخواهد؟ پیامی آمد بدین معنا که؛ ایشان کسی نیست، رهایش کنید به حال خودش تا آنچه دل تنگش میخواهد بگوید! در تأسف شدم و در این تردید و پرسش ماندم که تا کنون، در این بیستسالی که، این فرد، کرسی استادی دانشگاه را اشغال کرده، چند دانشجو را، از روی الگوی خود، آموزش داده است!؟ فردی که این همه بلندگو، اعم از کرسی دانشگاه و تریبون «مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفۀ ایران»، را در اختیارش قرار میدهند تا دانشگاه و علم و فلسفه را یکجا بیحیثیت کند، چطور است که حتا از پستوهای دانشگاه نیز نمیگذرد و از آنجا نیز به عنوان «استاد» به خود اجازه میدهد؛ به مشایعتکنندگان جنازۀ یک خوانندۀ پاپ جوان ناسازا بگوید و جوهر حقوق شخصی و معنای آزادی فردی را زیر پا گذاشته و محتسبوار، همچون گشتهای جندالله و ثارالله به زنان و جوانانی توهین کند و بتازد، که خود را به آب و آتش میزنند، تا شاید گوشههایی از حق شخصی و آزادی فردی، چه در انتخاب پوشش، چه در انتخاب هنر پسندِ خود و موسیقی دلخواه؛ یعنی همۀ آنچه را که پدران و مادران انقلابیشان، بی دردسر و بیخطر، در رژیم پهلوی زیسته و تجربه کرده بودند، برای خود کسب نموده و دوباره متحقق سازند؟! شگفتا که نفع این «استاد» به چه کسی و به کجا میرسد؟ دانشجویان و فرزندان ایران از او چه میآموزند؟ بیستسال زیر دست چنین استادانی، یعنی تباهی یک نسل!
از این شگفت و پرسش بدر نیامده، شاهد اوجگیری تبلیغات منفی در سایتهای تبعیدیان ملی ـ مذهبی و چپ و برخورد تلخکامانۀشان به برخی شعارها از سوی مردم معترض در خیابانها و شهرهای کوچک و بزرگ کشور شدم. بدرستی و حقیقتاً نمیتوان دانست که چپها و ملی ـ مذهبیهای تبعیدی آیا در ایران جایگاهی دارند و عددی به حساب میآیند یا نه؟ و آیا در مبارزات خیابانی داخل کشور نامی از سرکردگانشان در جایی یا در گوشه و کناری، به میان میآید یا خیر؟ اما این را میتوان دید که، این روزها، سامانههای وابسته به آنان مملو از حرفهای تکراری گذشته، علیه پادشاهان پهلوی شده است. خوانندگان خود ناظرند؛ از زمان آغاز دور تازهای از اعتراضات خیابانی در ایران و از هنگام شنیده شدن و گسترش یافتن شعارهایی مبنی بر یادآوری رضاشاه و تمجید وی از سوی تظاهرکنندگان، باردیگر، در فضای مجازی و در سایتهای بخش بزرگی از این نیروها، راهبندانی، از انبوه نوشتهها و گفتههایی ایجاد شده؛ حاوی همان نوع حرفهایی که چندین دهه از سوی جبهۀ انقلابیون به خورد بنی بشر داده شد تا انقلاب اسلامی به «پیروزی» رسید. با وجود آن که، در همان آغاز «پیروزی» انقلاب اسلامی، بسیاری از آنان از قدرت سیاسی محروم و از دایرۀ آن بیرون رانده شدند و خیلی زود نوک تیز دشنۀ «پیروزمندان» اسلامی بر گلوگاهشان نشست و تارومارشان کرد و اعضا و هوادارانشان را، یکی پس از دیگری، به دیار تبعید و غربت فرستاد، اما این همه مانع از آن نشد که این جریانها در ایمان خود به «درستی» وقوع آن انقلاب که، به دشمنی با ملت و کشور و به ضدیت با حقوق و آزادی، انجامید، تجدید نظری کرده یا خللی در دلبستگیشان به گذشتۀ انقلابی خویش وارد و در دشمنی و تبلیغات منفی خود علیه پادشاهی پهلوی کوتاه آیند.
این روزها نیز وضع به همان منوال شده است؛ به محض برخاستن فریاد «رضاشاه روحت شاد!» و با آشکار شدن گرایشی روزافزون، به وارث پادشاهی پهلوی و شعارهایی به نفع وی در داخل، طوفان قیل و قال است که در میان همان دستههای انقلابی سابق افتاده و نویسندگان و گویندگانشان در کوبیدن بر سر رژیمی، که حال چهل سال است که دیگر نیست، از هم پیشی گرفتهاند. اکبر گنجی، علی افشاری و تقی رحمانی باهم همسو و محمد رضا نیکفر با هر سۀ آنان همنوا شده و برای آن که از غافلۀ حمله به رژیم سابق عقب نماند، در یک نتنویسی کوتاه و بدون هیچ ادله و برهانی، ابراز مینماید: «آن چه کشور را تصرف کرده، تبعیض و خشونتی است که ریشه در جامعه دارد و تاریخش به تاریخ پهلوی وصل میشود.»! «از کرامات شیخ ما این بود که شیره را خورد و گفت شیرین است» اما نگفت که او از کدام «تاریخ» سخن میگوید که به رغم دههها تکرار همین نوع سخنان، هر چه از عمر انقلاب «بهمن» و حکومت اسلامی گذشته، مردم به این حرفها بیاعتناتر و در عوض گرایش آنان به بازماندۀ پادشاهی پهلوی و دستاوردهای آن نظام بیشتر شده است؟
و اما در این، به قول داریوش همایون، «طوفان در فنجان چای تبعیدیان»، حسن بنیصدر نیز، به رغم این بیاعتنایی مردم، و او بیاعتناتر از همیشه به مردم، جایز ندانست میدان را به دیگران واگذارد. این رئیس جمهور ازلی و ابدی که حتا هنوز هم درنیافته یا نمیخواهد دریابد که او نیز در انقلاب اسلامی نردبانی بیش نبوده و رأی چهارده میلیونی به وی، از سوی مردم انقلاب و اسلامزده، در اصل از آنِ «رهبر عظیمالشأن انقلاب» و به دلیل پشتیبانی صریح «امام راحل» از وی بوده است، قامت خمیده به زحمت راست و در دفاع از انقلاب اسلامی سینه سپر و در فضای مجازی ظاهر و با صدایی از سر کهولت لرزان، فریاد زد؛ دوران رژیم گذشته «سیاهترین دوران» بوده است! بدین ترتیب او نیز همسو با دیگران و در همنوایی با اباذری، آن «استادی» که «رژیم شاه را کثافت و جلاد و آدمکش و دهشتناکترین» خوانده بود، در صف مشترک درآمد تا به درازای آن بیافزاید. شگفتآور در این میان این که؛ اگر این احکام بی ادله و برهان و این همه صفتهای «عالی» و پسوندهای «ترین» را از این تیپها میستاندند، آنگاه، واقعیتهای جاری در حکومت اسلامی را چگونه وصف میکردند؟ به عنوان نمونه؛ وقایع سیاه زندان کهریزیک را، که کمر جنبش سبز را شکست و روح و روان همۀ ایرانیان را له کرد!؟ یا پرت کردن جوانان دانشجو از پنجرههای خوابگاهشان بر آسفالت خیابان را چه میتوانستند بنامند!؟
البته از انصاف بدور است اگر تصور شود که این افراد و اعضای سازمانها و احزابشان تصور چنین فجایع و جنایتهایی را از تحقق انقلابِ آرزویی خویش میداشتند؛ تصوری از نتایج فلاکتبار انقلاب اسلامی یا انقلاب بهمن و یا انقلاب ۵۷٫ به هر نامی که آن انقلاب خوانده شود، با توجه با مضمون ایدئولوژیهای سازندهاش، در سرشت بدفرجام و میوههای تلخ آن تفاوتی حاصل نمیشود. و این رازِ آن بحثیست که میان آن دستجات و گروهها هرگز باز نشد. همۀ آنان به یک میزان از بازشدن و گسترش این بحث، که دیریست مقدماتش، چه در حوزۀ نظر و چه در عمل، فراهم شده، گریزانند. آنها همه به یک میزان از وقوع انقلاب اسلامی دفاع میکنند، گذشتۀ خود را میستایند و در دشمنی با دورۀ پادشاهی پهلوی متفقاند. و هر آن کس را که در این قالب نگنجد و در آن تردید کند، «پاریای طبقاتی» خود دانسته و از خود میرانند. و بالاترین دشمن را کسانی میشناسند که بر مضامین و معناهایی انگشت میگذارند که اگر باز شوند و روشنگری در آنها صورت گیرد، آنگاه روسیاهی آن بهمن شوم بر آنان و حرفهای تکراریشان خواهد ماند. به ویژه بحث و روشنگری بر مهمترین معناها و مضامینی چون ملت، حاکمیت، کشور، سرزمین، میهن، مرز، نظم، ساختار، امنیت، وحدت ملی که همواره و در هر شرایطی، برای بقای یک ملت و قوام یک اجتماع انسانی و برای هر تحولی در آن، از جمله تحقق حقوق برابر و آزادی فردی و جمعی و مدنی و نهادهای مقدماتی و نگاهدارندۀ آنها اهمیت حیاتی دارند. و به رغم اهمیت حیاتی، اما، در ایدئولوژی و افکار انقلابی این نیروها در گذشته جایی نداشت و هنوز هم ندارد. و امروز نیز، به رغم آشکار شدن و قرار گرفتن در صدر مطالبات مردم، به طور فعال با آنها میستیزند یا از وارد شدن در بحث در بارۀ آنها گریزانند، حرفهای تکراری میزنند و تنها اکوی صدای خود را در فضاهای خالی از حمایت مردم، میشنوند. آنها در تکرار خود نمیتوانند دریابند که چرا مردم ایران و به ویژه نسلهای جوانتر بعد از انقلاب اسلامی، به تدریج و رفته رفته، جای پاهای استواری خود را در مخالفت با رژیم اسلامی و ایدئولوژیهای پرورانندۀ آن، در تاریخ ایران و خاصه در نزدیکترین تجربههای تاریخی این ملت یعنی در نظام پادشاهی پهلوی و نشانههای تحقق مطالبات و خواستهای خود را در نماد بازماندۀ آن نظام جستجو میکنند.
اگر مردمانی در درون کشور، امروز، به نماد بازماندۀ نهاد پادشاهی ایران روی کردهاند، صرفنظر از دلایل مهم دیگر، مهمترین دلیل و ریشۀ این رویکرد از حس قوی دلبستگی این مردم به حفظ وحدت ملی و امنیت کشور برخاسته است. بسیاری از ایرانیان هستی خود و میهن خویش را، بدون «متولی» یافته و در خطر نابودی میبینند و از آن بیمناک و به دنبال نماد وحدت ایرانند و به طور طبیعی سرمشقی را، از درون تجربههای گذشتۀ خویش، جستجو میکنند و با تکیه بر نزدیکترین تجربههای گذشتۀ کشور خود، برخلاف همۀ تبلیغات منفی، دریافتهاند؛ در سلسله پهلوی، چه پدر بزرگ و چه پدر، به رغم همۀ کم و کاستیها، قسم و همت به حفظ تمامیت ارضی و یکپارچگی و وحدت ملی و امنیت کشور، به عنوان «بالاترین الویت»، معنا داشت و راهنمای عمل پادشاهان پهلوی بود. مردم ایران در حفظ این اولویت، از دیگر نیروها و سرآمدانشان ناامید، بیاعتماد و رویگردان شده و رسالت آن را، به طور فزایندهای، بر گردۀ شاهزاده رضا پهلوی میبینند. البته این تنها یکی از دلایل این رویکرد امیدوارانه است، اما اهم مهمترینهاست، که امروز با خطرهای بسیار و هولناک پنجه در پنجه شده است.
از قضا در این امر مهم؛ یعنی در «اولویت حفظ ایران» و امنیت آن، کارنامۀ نسل انقلابی بسیار تیره است. بازماندگان آن نسل و پیروانشان همچنان به ماندن در همان مسیر ضد ملت و میهن مصرند اما نسل جوان ایران نتایج تلخ آن را بر دوش میکشد. نسل انقلابی در تفرعن بیخردانه خود، بر مأمن و موطن و چشم برهم نهادن برآن، اهمیت استحکام و قوام سرزمینی را منکر شد که خود بر آن و بدان برای شکوفایی استعدادها و برای تأمین حق و برخورداری از آزادی و ساختن زندگی، نیازی حیاتی میداشت. نسلهای گذشته ایران عمر گرانبهای جوانی را در جبهۀ انقلابیگری در سالهای پرورش انقلاب اسلامی بیوطن، و در اسارت نادانی خود و در بازیچگی «غولهای بیابان» اسلامی و مارکسیست ـ لنینیستی، سپری کرد و جز به بدنامی و سرگردانی به هیچ جا نرسید.
اما ضربۀ مهلک آن نادانیها به سرنوشت و ارکان زندگی نسلهای پس از انقلاب و جوانترها خورد و هر چه گذشته است، زندگی بر آنان دشوارتر و ارکان این زندگانی را سستتر کرده است. امروز، زمین زیر پای نسلهای پس از انقلاب تا چندین نسل دیگر، سست است و لرزان، آیندهها ناروشن! هراس از امنیت خود و جامعه، بیمناکی از دوام و بقای خود و کشور بیداد میکند. دلآشوبه از هر لحظهای که میتواند آسمان میهن و سقف خانه و کاشانه با بمبهای بیگانگان بر سر زن و مرد و پیر و جوان و کودکان بیدفاع فرود آید و آوار شود، روانها را دمی آسوده نمیگذارد. چشمهای نگران در حدقه و دو دوزنان و مستأصل و خشمگین شاهدند که درب میهن چهارتاق گشوده و به چنگ آزمند دزدان افتاده و غارتگران در آن مأوا در آمد و شدند؛ آن هم نه به دست قوم مغول و زیر پای چنگیز، بلکه به دست گروه کوچکی از ایرانیان اسلامزده و در پناه عبای متولیان دین. دست ملت و نمایندگان واقعی منافع او از قدرت و سیاست کوتاه و سرنوشتش به دست نمایندۀ امام زمان و خادم امت اسلامی افتاده است. اوضاع از هم پاشیده است و در این اوضاع کار به جایی رسیده که «معلم» بیوطنی به فردوسی؛ حکیم زایندۀ زبان و حیاتبخش ایران هتاکی میکند و به کودکان آن، این هتاکی را میآموزد و راست راست میرود، نان ملت ایران میخورد و «سربلند» میگوید که نه ایرانی بلکه «مغول» است! کار به جایی رسیده که افراد بیصفتی به مدد لیستهای حمایتی اصلاحطلبان، به عنوان «نمایندۀ ملت» به مجلسی راه یافته و سردمدار تجزیهطلبی و تحقیر زبان فارسی شدهاند، که از مهمترین ارکان بقای ایران و از مهمترین نشانههای بقای مشروطیت بوده و هست. حال اباذری آن «استاد جامعهشناس» که باید به تحلیل علمی این وضعیت وخیم و نمایاندن دلایل وخیمتر شدن آن بپردازد و ریشههای ناآرامی و نگرانیهای مردم و به ویژه نسل جوان را آشکار نماید و با دادهها و دلایل و براهین علمی نشان دهد، بجای همۀ اینها، در سمیناری در سخنان «فلسفی» خود به «نمایندۀ امام زمان» و ولی فقیه در ایران میآموزد که ستیز خود را با جهان «نئولیبرال» و آمریکای «فاشیست» زیر سلطۀ ترامپ قاطعانه ادامه دهد و دست دوستی به روی سرمایه دراز نکند! و در جلسۀ «تحلیل جامعهشناسانۀ» شرکت انبوه مردم در مراسم تشیع جنازه خوانندۀ جوان! بر سر جوانان عربدۀ توهینآمیز میکشد که چرا در هنر، پسند خود را دارند و آزادی میخواهند! اباذری خشمگین است که چرا جوانان، امروز، سیاست دیگری در خدمت میهن و در صلح با جهان طلب میکنند. چرا آنان سرمشق خود را نه در خزعبلات نیمجویدۀ اباذری از فرهنگ و آثار غربی، بلکه در تاریخ خود و در متون تاریخی و فرهنگی خویش و در حوادث و وقایع واقعی میهن خود جستجو میکنند! چرا نوروز را در پای مقبرۀ کوروش و یا بر مزار حافظ جشن میگیرند و برای آن که عزت و شرف خود را فراموش نکنند، حماسۀ فردوسی سر میدهند و چرا میگویند: «رضاشاه روحت شاد»!
اباذری منکر تجربه نزد جوانان امروز ایران شده و آنان را فاقد « experience» و «Erfahrung» دانسته و «کودک» و «بهانهجو» میخواند. اما در نگاه پرسشگر آنان که از تجربۀ نسلهای گذشتۀ انقلابی میپرسند، هیچ نمیبیند. او نمیبیند یا ایدئولوژی استالینوار ضد آزادی و ضد حقوق فردی به وی اجازه نمیدهد ببیند که آن نسل انقلابی عامل و فاعل انقلاب شد و آزادی فردی و حقوق شخصی خود را، در همان سطح و حدی که پادشاهان پهلوی زمینههای اجتماعی و قانونیاش را فراهم و گسترده بودند به ایدئولوژی ضد آزادی باخت و نسل امروز رنج و محرومیتهای ناشی از فقدان همان درجه از حقوق و آزادی را به دوش میکشد و با جنگ و گریز خواهان بازگشت همان آزادیهاست. نسل امروز بر این باور است که زبان این خواستها و مطالبات بر حق، تا جایی که تجربه در عمل نشان داده است وارث همان ایدههای پدر و پدربزرگ است که میفهمد و نمایندگی میکند، نه اباذری «جامعهشناس» و استالینیست که جنگ سخت زنان ایران با حجاب را «بهانهجویی کودکانه» میداند، نه اکبرگنجی که هنوز هم برای غربزدگی آلاحمد، دشمن آزادی، طلب همدلی میکند، نه آن بنیصدری که زمانی هم که فرصت یافت، برای جلوگیری از «تشعشات وسوسهانگیز گیسوان زنان»، برای لچک یاوه بافت. و نه آن محمدرضا نیکفری که برای جنگ مسلحانه چریکی فلسفهبافی میکند و آن را بعنوان آزادیخواهی جار میزند، اما نمیگوید که این چگونه آزادیخواهی بود که حتا تاب شنیدن نغمههای عاشقانه دختران و پسران جوان را نداشت. هیچ یک از اینها، تا زمانی که از گذشتۀ انقلابی خود دفاع میکنند و از بحث در بارۀ ماهیت انقلاب اسلامی و ایدئولوژیهای خادم آن میگریزند و به خدمات و دستاوردهای نظام پادشاهی پهلوی در ایجاد نظم و امنیت کشور و ایجاد ساختار و نظام ادارۀ کشور بی اعتنایی میکنند و به تخطئه این خدمات در فراهم کردن مقدمات آزادی و تأمین حقوق فردی و به ویژه آزادی و حقوق زنان میپردازند و در باره بنیانگذاری و استقرار دولت ـ ملت ایران سکوت میکنند و در بحث بر سر آنها غرض میبافند و طفره میروند، نمیتوانند همراه و همدل نسلهای امروز ایران باشند که دوباره خواستار همه اینها هستند و نماینده و نماد آن را در وجود شاهزاده رضا پهلوی میبینند. کاری از دشنام و توهین ساخته نیست. اگر بود، باید در همین چهل سال حکومت اسلامی مثمر ثمر میشد.