از نظر دکتر طباطبایی، فلسفهْ علم تأمل در مناسبات انسانی در جامعه است و از این حیثْ از اساس سیاسی بوده و «غرضی» جز بنیاد «جامعه» و تاسیس «دولت» ندارد. ازدهار و شکوفایی که کتاب حاضر تبیین تاریخی زوال از آن را در عهده همت و کفایت خود گرفته است، در صورت خاص خود، عبارت از آن اندیشه خردگرایی است که تاسیس سلطنتهای مستقل ایرانی، و نیز، استقلال ایرانزمین از سلطه سیاسی دستگاه خلافت و مآلا تجدید بنیادهای فرهنگی آن را در شرایطی ممکن ساخت که همه مقدمات گسست از سابقه تاریخی و تمدنیاش فراهم آمده بود. اما در صورت عام، عبارت از آن بنمایه انسانگرای ـ ایرانشهرانه ـ است که بهمثابه روحی در کالبد «الحضارةالاسلامیة» دمیده شده بود، روحی که عربان آن را «العقل العربی» و احیاناً «عربیاسلامی» میدانند.
همچنان «زوال»
بهمناسبت انتشار نسخه دوم «زوال اندیشه سیاسی در ایران»
مصطفی نصیری
فرهنگ امروز، ویژهنامه نوروزی ۱۳۹۶
کتاب «زوال اندیشه سیاسی در ایران» که در نظم و ترتیب کتابهای آقای دکتر طباطباییْ دومین میباشد، کتابی است که امهات نظریه «زوال اندیشه و انحطاط ایران» و سیر تاریخی آن را طرح کرده است، و بهخاطر همین مدعاست که از پرمناقشهترین کتابهای دکتر طباطبایی بهحساب میآید. بیشترین مناقشهها بر مدعای این کتاب، از اینجا ناشی میشود که معنای زوال که به تاکید نویسنده، «مفهومی در تاریخ اندیشه» است، همچنان بهمثابه «مقولهای در ایدهئولوژی قدرت» فهمیده و تفسیر میشود. و در پیامد چنین تفسیری از زوال است که منابع زیادی را در اثبات «دوام اندیشه» هدر داده و میدهند.
کتاب «زوال اندیشه سیاسی در ایران»، کوشش بیبدیلی در حوزه تاریخ مفاهیمْ و تبیینِ پدیدارشناسانهای از این واقعیت اساسی است که اندیشه خردگرای ایرانی، که توانسته بود در سدههای اولیه اسلامی ـ البته در نسبتی با اندیشه عقلانی یونان ـ نقشی اساسی در آفرینش «عصر زرین فرهنگ» ایفا کند، موضوعی که تز کانونی کتاب «تاریخ اندیشه سیاسی» است، در تحول آتی خود، مقارن با دستکاری ترکان سلجوقی در معادله قدرت و سنگینتر کردن کفّه خلافت عربی در برابر وزارت ایرانی، و سپستر با یورش مغولان، به «زوال» و «تصلب» کامل گرایید. دکتر طباطبایی در این کتاب کوشیده است تا علل و دلایل چنین زوالی را با استناد به منابع دست اول، مورد تأمل فلسفی قرار داده و نشان بدهد. نقطه کانونی نظریه «زوال اندیشه» را میتوان اینگونه صورتبندی کرد که عصر زرین فرهنگْ ـ با تسامحی در اصطلاح ـ نتیجه شرایطی است که عقل و خرد در تعادلی با شریعت، یگانه ضابطه حقیقت بود، اما مقارن با تسلط ترکان سلجوقی و مغولان بر مقدّرات ایرانزمین، ضابطه خرد به حاشیه رفت، و ظواهر شرعی و تصوفهای صوفیانه به ضابطه تمییز تبدیل شدند. هر چند جابهجایی و بههم خوردن «تعادل عقل و شرع» و چیرگی دومی بر اولی، از پایان سده پنجم آغاز شده بود، ولی یورش مغولان به ایرانزمین، نقطه اوج به محاق رفتن ضابطه عقل و چیرگی خرافه و افسانه است.
از نظر کتاب زوال اندیشه سیاسی در ایران، آخرین فرصت تجدید عنصر عقلانیت در فرهنگ ایرانی، زمانی از دست رفت که صدرالدین شیرازی در شرایطی که مقدمات «دوران تاریخی جدیدی در تاریخ و تاریخ اندیشه در اروپا» ـ آنهم با رجوعی به میراث ارسطو با میانجی ترجمههای مسلمانان ـ آغاز شده بود، از دریافت این دگرگونی بنیادین درماند، و بهجای بازگشت نوآیین به ضابطه عقل و توجه به الزامات دوران جدید، تنها «با تکیه بر عرفان نظری، آگاهانه، با همه نمودهای منحط صوفیگری و زاویهنشینی و با تکیه بر درک باطنی شریعت با شریعمتداری ظاهری و قشری به پیکار برخاست، بیآنکه حقیقت روح زمان را … دریابد». بهبیانی، صدرالدین شیرازی نه تنها در مقام فلسفهورزی به ضابطه عقل برنگشت، بلکه تکیه بر فهمهای مبتنی بر باطنیگری را ژرفتر کرد.
تغییرات و افزودههای این دومین نسخه دوم کتاب زوال اندیشه سیاسی در ایران، نسبت به نسخههای قبلی، چنان وسیع و اساسی است که باید گفت با انتشار این نسخه جدید، نسخههای قبلی جز در موضوع بررسی تاریخچه کتاب و یا ترسیم منحنی تحول فکری استاد طباطبایی، بهکلی از درجه اعتبار ساقط هستند، بویژه «افست» نسخههای اولیه که بهصورت غیرمجاز هنوز در کتابفروشیها وجود دارد. در ادامه سعی میکنم به دو ـ سه ویژگی مهم نسخه اخیر اشارهای بکنم.
یکی از ویژگیهای اساسی نسخه حاضر، پرتوی است که استاد طباطبایی بر منظور خود از عصر زرین فرهنگ افکنده است. وقتی از «زوال اندیشیدن» سخن بهمیان میآید، به این معنی است که این زوال بر دورهای از «شکوفایی و ازدهار اندیشه» عارض شده است. حال پرسشی که پیش میآید این است که این زوال بر کدامین ازدهار عارض شده است؟
بیگمان عربان معنایی را بر اصطلاح «تمدن اسلامی» بار میکنند که لزوما همسان و همسو با معنایی نیست که از اصطلاح عصر زرین فرهنگ مستفاد میشود. از نظر دکتر طباطبایی، فلسفهْ علم تأمل در مناسبات انسانی در جامعه است و از این حیثْ از اساس سیاسی بوده و «غرضی» جز بنیاد «جامعه» و تاسیس «دولت» ندارد. ازدهار و شکوفایی که کتاب حاضر تبیین تاریخی زوال از آن را در عهده همت و کفایت خود گرفته است، در صورت خاص خود، عبارت از آن اندیشه خردگرایی است که تاسیس سلطنتهای مستقل ایرانی، و نیز، استقلال ایرانزمین از سلطه سیاسی دستگاه خلافت و مآلا تجدید بنیادهای فرهنگی آن را در شرایطی ممکن ساخت که همه مقدمات گسست از سابقه تاریخی و تمدنیاش فراهم آمده بود. اما در صورت عام، عبارت از آن بنمایه انسانگرای ـ ایرانشهرانه ـ است که بهمثابه روحی در کالبد «الحضارةالاسلامیة» دمیده شده بود، روحی که عربان آن را «العقل العربی» و احیاناً «عربیاسلامی» میدانند.
از دیگر ویژگی کتاب، بحث مستوفای دکتر طباطبایی در باره لزوم و جایگاه «نظریه درونی» در «امکان تاریخنویسی ایرانی» و بررسی نظریههایِ بیرونی؛ مارکسی و فوکویی و …. در حوزه اندیشهْ از رهگذار آشفتهبازار ترجمههای روشنفکرانه است. از دیدگاهی که کتاب زوال اندیشه مینگرد، تدوین تاریخ مفهومی و اندیشه، تنها پس از تدوین حداقل یکدوره تاریخ جامع ممکن است. با اینحال تا تدوین تاریخی جامع از سیر حوادث، و تا تدوین نظریهای برمبنای امکانات درونی، گریزی از استخدام برخی مفاهیم تاریخنویسی غربی، آنهم با تصرفی و اجتهادی در مبانی آنها نیست. با توجه به صراحت و کفایت ـ و البته پیچیدگی ـ بحث دکتر طباطبایی در اینباره، تردیدی نیستْ سخن کسانی که نظریه زوال اندیشیدن و انحطاط ایران را متهم به «مطلقانگاری» تجدد غربی بهعنوان تنها امکان طرح پرسش از سنت میکنند، از چیزی جز از بیاطلاعی آنان از مفاد و مبانی استدلالی این نظریه حکایت نمیکند.
اما ویژگی دیگر کتاب حاضر، خاتمه حدودا ۹۰ صفحهای آن با عنوان «تأملی در برخی نتایج» است که نویسنده در خلال آن سعی کرده است علاوه بر تبیین دو ویژگی نخست که ذکر آن رفت، راهی جدید در تاریخنویسی اندیشه در ایران بازکند.
صفحات پایانی کتاب حاضر، درواقع، طرحی از بحثی است که دکتر طباطبایی قبلا بهمناسبتهای مختلف و بهصورت جستهوگریخته به آن اشارههایی کرده بود، و آن پیجویی نشانههای مفهومی اندیشه خردگرای ایرانشهری در حوزه «ادب پارسی»، یا «انتقال از مفاهیم به استعاره» است. مفروض بحث جدید دکتر طباطبایی تحت عنوان «استعارهشناسی» که آن را با اشارهای به مفهوم«Unbegrifflichkeit» یا «وضع امتناع تدوین بیان مفهومی» بلومنبرگ مطرح کرده، این است که وقتی در شرایطی، بیان و تعلیل همۀ تجربههای بشری در کمند «تعریف علمی» یا «مفهوم» در نیاید، یا «در ناحیههایی از اندیشیدن وضعی پیش بیاید که بیان مفهومی ممکن نباشد»، آیا اندیشیدن در چنین مواقعی، بهکلی ممتنع میگردد و دیگر هیچ امکانی برای اندیشیدن باقی نمیماند؟ یا بهبیانی انضمامی که آن را از تاریخ عطاملک جوینی وام گرفته است؛ آیا در شرایط «وزیدن باد بینیازی خداوندی که سامان سخن» خردگرای نیست، آیا هیچ امکان دیگری نیز برای سخن معقول ممکن نیست؟ یا اینکه همواره بخشی از مفاهیم و تجربیات بشری، بویژه در شرایط امتناع اندیشیدن مفهومی ـ بشرطیکه «مشعل آگاهی قومی هنوز یکسره خاموش نشده باشد» ـ از طریق استعاره«Metapher» (تلفظ آلمانی) امکان بروز پیدا میکند که در تفکر و بررسیهای علمی و فلسفی، نمیتوان و نباید از آنها چشمپوشی کرد. استاد طباطبایی در اوراق پایانی این کتاب، با تکیه بر چنین پرسش مقدّری، و با تاکید بر اینکه «کاربرد اصطلاح بلومنبرگ به معنای آن نیست که موضوع بحث ما همان بحث بلومنبرگ در قلمرو تحول مفاهیم است»، سعی کردهاند، با تصرفی در شیوه«Metaphorologie» بلومنبرگی در جهت سازگاری با مواد تاریخ و تاریخ اندیشه ایرانی، نشانههای «اندیشه خردگرای ایرانی» در دوره طولانی زوال اندیشیدن، یعنی از آغاز تسلط ترکان بر مقدرات ایرانزمین تا یورش مغولان و سپس تا برآمدن صفویان را در حماسه ملی فردوسی و آثار رمزی شیخ شهابالدین سهروردی و بالاخره در غزلهای لسانالغیب شیرازی، پیجویی کند. با عزل نظر از بحثهای بلومنبرگ، بحث استعاره در تاریخنویسی ایرانی ازین حیث اهمیت مضاعفی پیدا میکند که:
نخست: بیان مفهومی در هر زبانی نیازمند این است که «امکان نثرنویسی» یا «نثر فنی» در آن زبان، از قوه به فعل در آمده باشد. در زبان عربی، این امکان با ابنمقفع تکوین یافت. بنابراین قبل از ظهور ابنمقفع، همه صورتهای اندیشیدن در زبان عربی ـ و درواقع در قلمرو خلافت اسلامی ـ در دو سده اول هجری، انحصاراً در قالب شعر و خطابه امکان بروز داشت و لاغیر. این وضعیت در زبان فارسی نیز، در فاصله میان ظهور خردنامه فردوسی در قالب شعرْ تا ظهور اولین نثرنویسانی مثل بیهقی و جوینی، بهرغم ناچیزی فاصله میان آنان، صدق پیدا میکند. بر این مبنا میتوان این فرضیه را پیش کشید که خردنامه فردوسیْ در دورهای که زبان فارسی هنوز امکان نثرنویسی فنی را نداشت، تنها در صورت شعر میتوانست تدوین شود، و مهمتر از امکان تدوین، تاثیرگذار باشد. میدانیم که منابع «حماسه ملی» فردوسی، به زبان فارسی میانه وجود داشته، هرچند منشأ تاثیر نبوده است. بنابراین، این نکته استاد طباطبایی که «سرایش و تدوین حماسه ملی فردوسی همزمان با اوج اندیشیدن فلسفی در ایران نیز بود»، به این معنی است که همزمانی سرایش شاهنامه و امکان بحث فلسفی در ایرانزمین، به این معنی نیست که فردوسی میتوانست شاهنامه را به نثر فنی «دری» بنویسد، زیرا زبان فارسی در آن دوره فاقد چنین امکانی بالفعل بود. آنچهکه این ادعا را تصدیق میکند، این است که بحث فلسفی ـ جز یک اقدام محدود ابنسینا ـ به زبان فارسی طرح نشده است تا دلیلی بر امکان نثرنویسی فارسی هنگام سرایش شاهنامه بهشمار بیاید. این سخن به این معنی نیست که فردوسی امکان نثرنویسی را نداشت، بلکه به این معنی است که او اگر مضمون شاهنامه را به نثر مینوشت، در بهترین حالت، نویسندۀ سیاستنامه یا تاجنامهای به زبان پارسی بهشمار میآمد، نه سراینده «حماسه ملی» ایرانی که حفظ اندیشه خردگرای ایرانی را تضمین کرد. درواقع او با درک بهموقع تحولات آتی،«کاخی از نظم» در مکان حماسه برای حفظ اندیشه خردگرای ایرانی «پیافکند» تا آن را از هرگونه «گزندی» مصون و ایمن نگه دارد. خطر نابودی شعر ـ با توجه به امکان نقل سینهبهسینه ـ بسیار کمتر از نثر است. پس شاهنامه جز به زبان شعر، که تنها نظام گفتاری ممکن و مؤثر بود، امکان تحقق و تاثیرگذاری بهعنوان یک حماسه ملی نداشت. با عنایت به این نکته، میتوان این جسارت را بهخرج داد و گفت؛ برعکس اندیشه اروپایی که اصل در آن «اندیشه مفهومی است» و نظام استعارهها موقعیت کمکی و ثانوی دارد، در اندیشه خردگرای ایرانشهری در سدههای اولیه هجری، بویژه در دو سده اول و دوم، اصل بر اندیشه استعاری است. اما در میان اندیشمندان ایرانی، عبدالقاهر گرگانی ـ جرجانی ـ کسی است که استعارهشناسی را به یک علم تبدیل کرد. خلاصه نظریه او در باره استعاره را میتوان اینگونه صورتبندی کرد که استعاره، از صرف یک مفهوم ادبی برای انتقال معنی و مضمون یک اسم بر اسمی دیگر، نوعی «ادعاء» است، بدینمضمون که؛ وقتی بهجای تشبیهی مثل «رایتُ کاتباً کالاسد»، از استعارهای مانند «رایتُ اسداً یکتبُ» استفاده میکنیم، درواقع با اسقاط «کاتب» و آوردن قرینه «یکتب»، این ادعاء را مطرح کردهایم که «کاتب» همان «اسد» است، یا «اسدیت» در «کاتب» مستقر بوده و میان این دو، دوگانگی زمکانی وجود ندارد که از یکی به دیگری، «انتقالی» صورت گرفته باشد. این همان معنای «ظهور» مد نظر ابنسنان خفاجی است که استعاره را اصطلاحاً از «تعلیق» رها ساخته و کارکردی مستقل، همانند تعریف علمی به آن داده بود. اما عبدالقاهر گرگانی، اینجا از ابنسنان فراتر رفته، و استعاره و مفهوم انتقال را از قبیل «کنایه» دانسته است که در آن، انتقال معنای اسمی به اسم دیگر، از نوع «انتقال عقلی» است، بنابراین ربطی به «تعلیق» لفظی به لفظ دیگر پیدا نمیکند، و بدینگونه ربطی وثیق میان «استعاره و مفهوم» برقرار میشود.
دوم: سامان اندیشه در تاریخ ایران، مبتنی بر پایه «فرهنگ» و «ادب» است. درواقع اگر بخواهیم اندیشه ایرانشهری را به صورت بنیادین خود برگردانیم، به چیزی جز سنگبنای ادب و فرهنگ نمیرسیم که عامترین صورت اندیشیدن است. اگر فلسفه، علم، هنر و ….، «صورتها»ی بنیادین اندیشیدن در تمدن غربی فرض شود، فرهنگ یا ادب در جهان ایرانشهریْ «صورت» اندیشیدن و عامترین صورت اندیشیدن است. بهنظر میرسد، دلیل اینکه ما با نظریهای مثل «دو قرن سکوت» که در این کتاب، «نظریههاییکه در یک عبارت خلاصه میشوند» نامیده شدهاند، از روی دو سده اول و دوم هجری پریدهایم، به همین نکته برمیگردد که در دوره مذکور که هنوز ابنمقفع در افق امکان زبان عربی ظاهر نشده است، شعر عربی تنها امکان انحصاری برای بیان اندیشه در قلمرو خلافت اسلامی بود، و ما در غیاب التفات به راهی که بلومنبرگ در باب استعارهشناسی باز کرده بودْ و باتوجه به نابسندگی مباحث قدمای خود در باب استعاره، ابزار مفهومی مناسبی برای ورود در آثار این دو سده در اختیار نداشتیم و نداریم. اینجاست که اهمیت راهی که دکتر طباطبایی در این کتاب با ارجاعی به نظریه استعاره بلومنبرگ باز کرده است، بیشتر روش میشود.
باری، نقطه اوج عصر زرین فرهنگ از دیدگاهی که ایشان مینگرند، عبارت از انتقال فرهنگ ایرانشهری و تکوین اندیشه خردگرای ایرانی در نسبتی با فلسفه یونانی و بسط آن، تجدید سلطنتهای مستقل ایرانی بهعنوان مقدمهای برای استقلال سیاسی ایران در برابر دستگاه خلافت، و تجدید نوآیین زبان فارسی بهمثابه مکانی برای تکوین خودآگاهی «ملی» ایرانی است. حکیم ابوالقاسم فردوسی با درکی که از تحولات آتی پیدا کرده بود، نسخهای برابر با اصلْ از آن اندیشه خردگرای ایرانی را به مکان «شعر حماسی» منتقل کرد و به یادگار گذاشت تا در شرایطی که نسل برآمده از آمیزش ایرانی و ترک و تازی در وادی زوال و انحطاط هبوط کرده بود، با همت شیخ شهابالدین سهروردیْ از «مکان حماسه ایرانی» به «لامکان مثالی حکمت خسروانی»، و سپستر در شرایط یورش مغولان، با لسانالغیب حافظ شیرازی به «مکان خیال» نقل مکان نماید، تا شاید روزگاری، فیلسوفی ملی از آن رمزگشایی کند. به نوشته دکتر طباطبایی و همانطورکه فردوسی پیشبینی کرده بود، از خلط و آمیزش ایرانی و تازی و ترک، نسلی بهوجود آمد که «وجه غالب فعالیت ذهنی» آنان، اشتغال به ادب و در نتیجه تبدیل شدن «عرفان به یگانه صورت اندیشیدن» و «صوفیان به متفکران قوم» بود. با پیوندی که میان «تصوف» و «تفسیر قشری از دین» در فاصله آغاز دوره زوال اندیشیدن، بویژه با ظهور غزالی و ضربه جانکاهی که او بر پیکر فکر فلسفی وارد کرد، تا پیوند این دو با «سیاست» در دوره صفویان، «زمینه نظری انحطاط تاریخی ایران» تکمیل گردید، و مآلا «زمین نوزایش ایرانی به شورهزاری تبدیل شد که جز خار مغیلان از آن برنمیآمد». اما این «جانسختی» میراث فرهنگی ایران بود که حتی با حال نزار ـ و ـ وضعیت احتضار نیز تسلیم تقدیر مقدّر نابودی نشد و با ظهور حافظ، از حافظه تاریخی «ملی» ایرانی به خاطره «ملی» تبدیل شد. «در شرایط امتناع بسط فلسفه شعر فارسی بود که، «در فاصله میان ابوالفضل بیهقی تا عطاملک جوینی، تاریخ نویسی فارسی در بیرون جاذبه میدان نوعی از شعر فارسی که با صورتی از فهم فلسفی پهلو میزد، به مکان تکوین نوعی از آگاهی ایرانی در عصر انقلاب زمانه تبدیل شد»، اما اینکه «نشانههایی»که شاعرانی مثل فردوسی و حافظ از اندیشه خردگرای ایرانی در دوره «انقلاب زمانه» و «تبهشدن مزاج دهر» تعبیه کرده بودندْ تاکنون کشف نشده است، ناشی از فقدان تدوین «نوعی فلسفه شعر فارسی» است. به بیان دیگری میتوان گفت که شعر حافظ همچون شعر «هولدرلین» آلمانی، فیلسوفی بهپایه «هایدگر» نیافت تا غبار از رخ اسرار آن بزداید. با دیدگاهیکه استاد طباطبایی در این کتاب در باره آثار سه «اندیشمند» بزرگی که هریک در «مرحلهای پرمخاطره» از تاریخ ایران، «توانستند ایرانزمین و رمزی از تقدیر تاریخی آن را همچون “آتش نهفته در سینه” نگاه دارند»، باز کردهاند، بیهیچ تردیدی میتوان ادعا کرد که مکتب یا موضع تفسیری جدیدی در خواندن این آثار در افق پیدا میشود. حرف آخر اینکه با پایان یافتن صورتهای متعدد اندیشیدن خردگرای ایرانی در اثر انقلابات زمانه و فتنههای ایام، هنوز صورت دیگری از اندیشیدن در امکان فرهنگ ایرانشهری بود که با وام تعبیری از حافظ میتوان آن را درهم سرشتگی«روان و خرد» نامید.
روان را با خرد درهم سرشتم
وزو تخمی که حاصل گشت کِشتم
فرحبخشی درین ترکیب پیداست
که مغزِ شعرِ نغز و جانِ اجزاست
توضیح ضروری: کلیه عبارات داخل گیومه، از کتاب زوال اندیشه سیاسی اخذ شده است