جوادطباطبایی شناخت مارکس را بدون شناخت دقیق هگل بویژه نظریه دولت هگلی شدنی نمیداند زیرا بخشی از آثارعلمی مارکس تحت تاثیر مستقیم هگل بوجود آمده و بخشی دیگر نتیجه درافتادن مارکس با هگل بویژه نظریه دولت اوست، لذا طباطبایی اولین جلسه از کارگاه مارکسخوانی را به تبیین نظریه دولت هگل اختصاص داد چون، مارکس باور داشت که هگل اولین کسی است که ماهیت دوران جدید یا همان دوران سروری سرمایهداری را کشف کرده است، بنابراین بدون تسویه حساب با هگل نمیتوان سفسطه بودن ماهیت دوران جدید را برملا کرد و مناسبات سرمایهداری را برانداخت.
مارکس به روایت دکتر جواد طباطبایی
۱۳۹۰/۱/۲۶
مصطفی نصیری
برای ما ایرانیان بویژه کسانی که پیگیر تحولات حوزه اندیشه سیاسی هستند اطلاع از برگزاری کلاسهایی درباره اندیشه فلسفی و سیاسی کارل مارکس آنهم با استناد مستقیم به آثار مارکس (متن خوانی) به اندازه کافی انگیزاننده است بویژه آنکه استاد مورد نظرهم دکترجواد طباطبایی است که با استظهار به احاطه و درک عمیقش از تاریخ اندیشه، متعرض کلیت اندیشه سطحی مبتنی بر فاهمه متفنن ما شده است.
گفتمان ایدئولوژی چپ و حاملان تشکیلاتی آن، بویژه حزب توده، از مقطع مشروطیت، تا دهه منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی سال ۵۷ و سالهای اولیه پس از پیروزی آن، در فضای روشنفکری و حتی عوام کشور ما حضور پیوسته داشته است تا جایی که نقد و برملا ساختن نقاط ضعف مارکسیسم یا کمونیسم یکی از اولویتهای پروژه فکری علامه طباطبایی و شهید مطهری بود. خلاصه و حاصل همه آنچه دراین باره شنیده یا خواندهایم در یک جمله این است که مارکسیسم اندیشهای بود مادی که میخواست از طریق انقلاب پرولتری، جهان را به یک جامعه بی مالکیت خصوصی و بی طبقه یا همان مدینه فاضله کمونیستی تبدیل کند که البته با فروپاشی اتحاد جماهیرشوروی و اقمار آن، نه از تاک نشان ماند نه از تاک نشان، در افواه عوام هم برچسب «کمونیستی» معنایی جز إلحاد و بی دینی ندارد. نکته دیگری هم دراین میان وجود دارد و آن این است که عمده، یا همه آنچه ما خوانده یا شنیدهایم درباره مارکسیسم است نه مارکس، به تعبیر دیگر، مارکس برای ما یک شخصیت تک بعدی و مساوی با مارکسیسم یا کمونیسم است، در حالیکه مارکس صراحتاً خود را مارکسیست نمیدانست.
اما جواد طباطبایی، برخلاف تصوری که ما از مارکس داشتیم، در این کلاسها، مارکس را یکی ازاندیشمندان دورانساز جهانی و همتراز افلاطون، ارسطو، کانت و هگل به شمار میآورد، درعین حال برای همه آنچه سلباً یا ایجاباً در ایران درباره مارکس و به تعبیر دقیقتر مارکسیسم گفته یا نوشته شده اعتباری قائل نیست وهمه آنها را مارکسیسم از نوع مبتذل ژرژپلستری میداند که ارزش پرداختن ندارد، حتی ترجمههای ارائه شده از برخی آثار مارکس و همینطور هگل هم، از این داوری استاد طباطبایی بیبهره نمیماند که نقد بیامان ایشان بر کتاب، افکار هگل نوشته دکترکریم مجتهدی که اخیراً منتشر شده از همین نمونههاست. ناگفته نماند که اینگونه نقدهای بیامان، اعتراضهایی را به شیوه نقادی استاد درپی داشته است ولی واقعیت این است که این شیوه استاد در مقام نقد اندیشهها ناشی از تسویه حساب یا ملاحظات شخصی نیست بلکه ریشه در نگاه و توجه وی به نقش نظریه خیال خلاق در تاریخ اندیشه در ایران دارد که در جلسات مارکس شناسی در چندین نوبت به تبیین آن پرداخت. براساس این نظریه، خیال خلاق در جوامع استبدادی یا ایدئولوژی زده به تدریج جای واقعیت را میگیرد و تاریخ اندیشه در ایران، بویژه پس از چیرگی مغولان و سقوط کامل تاریخنگاری در دره عمیق بی اندیشگی، تاریخ خیالی این کشور است، چه کسانی که با نوشتههای دست چندم از نوع ژرژپلستر یا افکار هگل دکترمجتهدی، شیفته مارکس و یا هگل شده، یا برپایه چنین نوشتههایی مارکس ستیز یا هگل ستیز میشوند، شیفته یا دشمن چیزی شدهاند که هردو به یک اندازه موهوم و خیالی، دور از واقعیت و بی اعتبار است و ارتباط وثیقی با نفسالامر اندیشه آنان ندارد زیرا هردو چیزی را در خیال خود آفریده و سپس آن را تقدیس و یا تقبیح کرده است.
با جلوتر رفتن بحثهای کلاس، کم کم دو چهره از مارکس در ذهن مستمعین نقش میبندد؛ چهرهای در قد و قواره یک اندیشمند تراز اول که حتی اگر دستاوردهای او را نپسندی و نپذیری، نمیتوانی منکر ارزش روشمندی علمی او بشوی و در نتیجه احساس میکنی ساعتها میتوانی در چهره این پیرمرد ریشو خیره شوی بی آنکه نامهائی همچون لنین و استالین و تودهای و پیکاری و جنبشی و خلقی و شعوبی و شیوعی و…. در ذهنت تداعی شده و آزارت دهد. در موضوع اجتهاد، آنچه در درجه اول اهمیت قرار دارد شیوه اجتهاد و اصول استنباط است نه نتایج، چون نتایج هرمجتهدی بیشتر مناسب زمان خود است. چهره دوم چهره یک انقلابی است که سعی کرد طرحی نو برای بهشت برین کردن این جهان دراندازد ولی از روی طرحش جهنمی تمام عیار برپا شد. همانطور که معروف است، نظریه دیکتاتوری پرولتاریای مارکس درعمل به دیکتاتوری بر پرولتاریا تبدیل شد.
جوادطباطبایی شناخت مارکس را بدون شناخت دقیق هگل بویژه نظریه دولت هگلی شدنی نمیداند زیرا بخشی از آثارعلمی مارکس تحت تاثیر مستقیم هگل بوجود آمده و بخشی دیگر نتیجه درافتادن مارکس با هگل بویژه نظریه دولت اوست، لذا طباطبایی اولین جلسه از کارگاه مارکسخوانی را به تبیین نظریه دولت هگل اختصاص داد چون، مارکس باور داشت که هگل اولین کسی است که ماهیت دوران جدید یا همان دوران سروری سرمایهداری را کشف کرده است، بنابراین بدون تسویه حساب با هگل نمیتوان سفسطه بودن ماهیت دوران جدید را برملا کرد و مناسبات سرمایهداری را برانداخت. هگل متوجه این نکته شده بود که وقتی جامعه سرمایهداری دستخوش تنش و بحران میشود، این تنشها با دخالت مستقیم دولت (مکانیکی) قابل حل نیست لذا در ادامه کوشش فکری خود به این نتیجه رسید که حل این تنشها تنها از طریق میانجیها و در یک نظام ارگانیک مبتنی برمنطق پیچیدهای بنام منطق دیالکتیک شدنی است، همان منطقی که مارکس مدعی است برروی سرایستاده بود و او آنرا بر روی دوپا ایستانده است. از نظر مارکس بنیاد نظریه میانجی یا جامعه مدنی هگل برمناسبات بورژوایی استوار است و مناسبات حقوقی ناشی از آن، در مجموع حامی دولت سرمایهداری است. مارکس اینجا میان طبقه بورژوا و جامعه مدنی هگلی رابطه ضرورت ایجاد میکند، به تعبیر دیگر، جامعه مدنی را به بورژوازی فرومیکاهد و میگوید جامعه مدنی هگل بالضروره بورژوازی است حال آنکه از نظر جواد طباطبایی سخن هگل فراتر از برداشت مارکس است زیرا هگل میگفت اگرچه جامعه مدنی بورژوایی است اما صرف بورژوا نیست وهمه تحولات دوران جدید را نمیتوان به مناسبات بورژوایی فروکاست بلکه در جامعه مدنی همیشه چیزی فراتر از بورژوایی وجود دارد اما مارکس تعمداً جامعه مدنی هگلی را به مناسبات بورژوایی فرومیکاهد چون بدنبال نظریهای برای انقلاب بود تا بوسیله آن پرولتاریا را جانشین بورژوازی کند. مارکس میگوید دولت هگلی را باید از بین برد، یا به تعبیر دیگرش، باید ماشین دولت را خرد کرد چون این دولت عین جامعه مدنی و نهادهای آن، حافظ مناسبات سرمایهداری است. مارکس چون برای امر سیاست استقلالی قائل نبود لذا گمان میکرد با ازمیان برداشته شدن مناسبات سرمایهداری (علت)، دولت مدرن (معلول) هم ازمیان خواهد رفت.
براساس برش تاریخی دکترطباطبایی، سه دوره متمایز در زندگی سیاسی و فکری مارکس قابل شناسایی است. دوره اول دوره مارکس جوان است که وی دراین دوره تحت تاثیر آموزههای لیبرال دموکراسی بویژه افکار هگل، کانت و اسپینوزا و با نگاهی به تحولات انقلاب فرانسه به نقادی دولت و دیانت آلمانی میپردازد. زمانی که مارکس جوان وارد دانشکده حقوق شد چند سالی بود که هگل درگذشته بود و جامعه آلمانی تحت تاثیر فلسفه شلینگ به ارتجاع سنتی برگشته بود. این درحالی بود که تحولات انقلاب فرانسه بویژه در حوزه حقوق بشرهمچنان به پیش میرفت ولی در آلمان مکتب حقوق تاریخی گوستاوهوگو که مبتنی برمرجعیت سنت بود جانشین حقوق عقلانی کانت و هگل شده بود و حاکمیت داشت. مارکس فلسفه هگل را نزد یکی از شاگردان وی بنام ادوارد گانس فرا گرفت و پس از فارغالتحصیل شدن به فعالیت سیاسی پرداخت. عمده فعالیت مارکس در این دوره نقد وضع موجود از راه مقالهنویسی است. از مهمترین مقالههای مارکس در این دوره میتوان به مقاله نقد لایحه ممیزی، نقد قانون مطبوعات، نقد قانون دزدی چوب و مسئله یهود، رابطه دین و فلسفه، نقد مکتب تاریخی حقوق اشاره کرد. توجه مارکس در نقد لایحه ممیزی براین است که این لایحه برخلاف اصل طبیعی آزادی و اصالت و برائت، در مواجهه با نوشتهها، اصل را بر معیوب و مریض بودن نوشتهها گذاشته و لذا تمام نوشتهها باید قبل از انتشار، سالم بودن خود را اثبات کنند. مارکس میگوید در لایحه ممیزی، دیانت بجای اخلاق، ضابطه ممیزی نوشتهها قرار گرفته و این امر ناشی از این است که دولت پروس یک دولت مبتنی بردیانت بوده و دغدغه آن هم نه اخلاق که دیانت است، اینجا معلوم میشود که مارکس متاثر از کانت و اسپینوزا دین و اخلاق را عین هم نمیدانسته و در ادامه میافزاید که اخلاق، عام و جهانشمول است و دیانت در ذیل اخلاق قرار میگیرد و لذا با حضور اخلاق (عام) دیانت (خاص) نمیتواند ضابطه باشد. مارکس هدف این قانون را محدود کردن نشریاتی ارزیابی میکند که به مباحث فلسفی میپردازند و بویژه مباحثی که اساس دیانت رسمی را مورد تردید قرار میدهند زیرا، این کار قبلا توسط هگلیان جوان، بویژه فوئرباخ، شروع شده بود و دولت دریافته بود که نقادی فلسفی دیانت رسمی و ایجاد تردید در آن، باتوجه به اینکه دیانت عین سیاست معرفی شده بود، منجر به رخنه در ارکان دولت و سیاست خواهد شد. و بالاخره اینکه مارکس باتوجه به قانون مطبوعات میگوید در قانون مطبوعات این دادگاه مستقل از دولت است که به یک جرم از پیش تعریف شده با مجازات مشخص رسیدگی میکند و پیشبینی مجازات در قانون مطبوعات نشان میدهد که این قانون به آزادی مطبوعات پایبند است حال آنکه در لایحه ممیزی رسیدگی توسط ماموران دولت انجام میگیرد و هیچ جرم و مجازات از پیش تعریف شدهای هم وجود ندارد. از دیگرنکات جالب توجه این است که مارکس ممیزی را به پزشک قلابی یا شارلاتان تشبیه میکند که تنها یک مداوا میشناسد و آن چیزی جز قیچی سانسور نیست. مارکس معتقد است که دولت پروس یک دولت بیاخلاق است و با پناه بردن به دین و ضابطه قرار دادن آن میخواهد بی اخلاقی خود را پشت دین پنهان سازد.
اما در مقاله مسئله یهود مارکس این نکته را مورد توجه قرار داده که تا وقتی که دولت دینی باشد مسئله و مشکل یهودیان حل نخواهد شد زیرا برای حل مشکل یهودیان و شرکت دادن آنها در دولت دینی، آنها باید از دین خود دست برداشته و دیانت رسمی حکومت را بپذیرند حال آنکه از هیچ انسانی نمیتوان انتظار داشت که از دیانت خود دست بردارد. نظر مارکس این است که دولت جدید یا دولت است یا بیرون از حوزه دین قرار میگیرد، تا زمانی که کسانی خود را متدین مسیحیت یا یهودیت بدانند امکان اینکه در دولت با این فرض که دولت دینی است شرکت داشته باشند، وجود ندارد، مارکس در ادامه میگوید که رفع قیمومت از یهودیان امکانپذیر نیست مگر اینکه آنان خود را یهودی و بطور کلی هر شخصی (به عنوان شهروند عضو یک دولت) خود را متدین یک دینی به حساب نیاورد و خودش را با دینش تعریف نکند و با این مقدمه میگوید بحث ما بر سر دولتی است که ملتزم به هیچ دینی نباشد، دولت یا این است و یا نیست. مارکس میگوید؛ دولت درصورتی میتواند خودش را از دیانت بطور کلی اعم از مسیحیت و یهودیت آزاد کند که بتواند بطور کلی خودش را از قیمومت دیانت آزاد کند. مسئله این نیست که دولت مسیحی نباشد و یا باشد ولی جایی هم برای یهود باز شوید، بلکه مسئله این است که دولت نباید مدعی دینی باشد و فقط مدعی این باشد که دولت است پس بنابراین یا دولت مسیحی است که دولت نیست و یا دولت است که در این صورت مسیحی نیست.
از دیگرمقالههای قابل توجه مارکس در این دوره مقالهای درباره رابطه دین و فلسفه است. مارکس در این مقاله درباره وضع فلسفه در آلمان میگوید؛ فلسفه آلمانی میل به انزوا دارد و میخواهد خود را از جهان جدا کند، در حالیکه فلسفه باید در جهان باشد و مسائل آن را مطرح کند. مارکس فلسفه را به مغز جهان تشبیه کرده و میگوید؛ همانطورکه مغز در بدن انسان است و از مسایل بدن نمیتواند برکنار یاشد جای فلسفه هم در جهان است و باید که ناظر بر مسایل جهان باشد، به نظر مارکس هر فلسفه راستین، جوهر معنوی (فکرواندیشه) زمان خود است، باید زمانی برسد که فلسفه نه تنها بطور درونی و در جوهر خود، بلکه بطور بیرونی و در ظاهر آن با جهان واقعی زمان خود تماس برقرار کند و نسبت به آن واکنش نشان دهد. مارکس جمله بسیار معروفی دارد با این مضمون که؛ فیلسوفان تاکنون تلاش کردهاند به شیوههای مختلف جهان را تفسیر کنند و اینک وقت آن است که فلسفه جهان را تغییر دهد. مارکس در این دوره به فلسفه اهمیت زیادی قائل است و معتقد است که مشکل آلمان مشکلی فلسفی است و آلمان باید به عنوان یک موضوع، مورد پژوهش فلسفی قرار گیرد و به تعبیر دیگر، مشکل آلمان (که در آن زمان از نظر مارکس تخلف از انقلاب است) بدست فلسفه حل خواهد شد اما بعدها فلسفه را هم بدلیل اینکه فاقد موضوع است، در ردیف ایدئولوژی میشمارد که همچون پرده پندارینی است که بر روی مکانیزم و مناسبات بهرهکشی به نفع طبقه بورژوازی کشیده شده و وظیفهای جز تضمین تداوم بهرهکشی ندارد. مارکس در نقادی مکتب تاریخی حقوق گوستاو هوگو که یکی دیگر از مقالههای مهم وی است میگوید؛ اینکه چیزی (مثل سلطنت) در تاریخ آلمان یا هرکشور دیگری اتفاق افتاده و همچون یک سنت حفظ شده و به ما رسیده است نمیتواند دلیل مشروعیت آن باشد بلکه آن پدیده در صورتی مشروعیت مییابد که با محک واقع معقول است و معقول واقع است سازگار بیافتد زیرا اگر اتفاق افتادن امری به صورت تحققی در تاریخ یک کشور ملاک باشد در اینصورت عمل کسی که در یک جامعه غیرمتمدن دخترش را زنده بگور میکرد با عمل کسی که دخترش را همچون یک گوهر گران بها میپروراند، هر دو به یک اندازه مشروع است. مارکس به تبعیت از مبانی عقلانی حقوق و حقوق عقلانی، معتقد است که سنت در شرایطی میتواند مشروع باشد که معقول هم باشد، به تعبیر دیگر، هر واقعی مشروع نیست بلکه واقعی مشروع است که معقول هم باشد.
دوره اول حیات فکری مارکس به نوعی دوران فعالیت مطبوعاتی وی است و این دوره موقعی به پایان خود نزدیک میشود که او درمییابد نقادی نظری از دولت و دیانت آلمان که به تعبیر نائینی همچون دو شعبه استبداد، در آن زمان به هم رسیده بودند ره بجایی نخواهد برد لذا وی با توجه بیشتر به انقلاب فرانسه، به مبارزه عملی گرایش پیدا میکند و از اینجاست که هگلیان جوان به دو شاخه منشعب میشوند. گروهی با محوریت مارکس و همراهی افرادی همچون انگلس و روگه مبارزه عملی را سرلوحه فعالیتشان قرار میدهند و گروه دوم با محوریت برونوبائر و با الهام از فلسفه فوئرباخ همچنان به نقادی نظری دیانت ادامه میدهند چون آنها اعتقاد داشتند که حکومت پروس مستظهر به دین است و ایجاد رخنه در ارکان دیانت پروتستان موجب تزلزل دولت خواهد شد. اما گروه مارکس اعتقاد داشت که آلمانها براین باورند که با اصلاح دینی لوتر، آلمان درعرصه اصلاح دینی گام اساسی برداشته و وظیفه تاریخی خود را انجام داده است لذا نقد دیانت آلمانی نه تنها ره بجایی نخواهد برد بلکه آلمانها با توجه به اصلاح دینی لوتر، اساساً خود را بی نیاز از انقلاب اجتماعی هم میبینند و این از جمله عللی است که باعث شده انقلاب فرانسه درآلمان انعکاسی نداشته باشد. مارکس با توجه به چنین باوری است که طی یک جمله ناسازوار میگوید؛ نقد دین برای آلمان مقدمه و پیششرط هر نقد دیگری است، البته برای آلمان نقد دین تمام شده است. یکی از وجوهی که در تفسیر این جمله مارکس گفته شده این است که وی همچون فوئرباخ، دین را ساخته دست انسانها میدانست و با توجه به بشرساز بودن دین، اعتقاد داشت نقد دین مسئله اصلی نیست بلکه مسئله اصلی مکانیزمهای ساخت دین است، به تعبیر دیگر، از نظر مارکس دین امر مستقلی بحساب نمیآید بلکه آن، پژواک چیز دیگری است وآن چیز دیگر شایسته نقادی است نه دین، نکته دیگر این است که بحث از دین از منظر درون دینی، اعم از اینکه سلبی یا ایجابی باشد، در نهایت یک بحث درونی و دینی است ولی مسئله اصلی این است که باید از دایره دین بیرون آمد، به همین جهت ادامه کار فوئرباخ را برای آلمان بی فایده و تمام شده میداند اما به اعتبار دیگر، دین مقدمه هر نقدی است و باید مکانیزم فرافکنی (projection) یا از خود بیگانگی شناخته شود و هم چنین از اینجا به بعد است که مارکس دین را در مجموعه کلیتر و بزرگتری بنام ایدئولوژی جای داده و برنقادی ایدئولوژی که دین پژواک آن است متمرکز میشود. طباطبایی در مجموع، با اشاره به اینکه مارکس، دین را عامل از خود بیگانگی میدانست و بدنبال زدن ریشه دین بود، مواجهه وی با مقوله دین را ساده انگارانه ارزیابی میکند.
پرداختن به این دوره از فعالیتهای علمی مارکس از این جهت اهمیت دارد که برخی مفاهیم اصلی که بعداً بنیاد اندیشه خاص او را تشکیل میدهند در همین دوره برای مارکس روی نموده است. انگلس بعد از درگذشت مارکس و به نقل از مارکس نوشته که او پیوسته میگفت؛ «من (مارکس) ازمجرای بحث در باره قانون دزدی چوب و وضعیت روستاییان، از سیاست صرف به مناسبات اقتصادی و به ضرورت سوسیالیزم پی بردم».
دوره دوم حیات فکری مارکس به نوعی دوره گذاراست که مارکس پس از تغییر جهت، از جمع هگلیان جوان جدا گشته و با نوشتن کتاب مهم ایدئولوژی آلمانی با وجدان فلسفی گذشته خود که البته بیشتر صبغه هگلی داشت تسویه حساب کرده و نه تنها برای همیشه خود را از سایه سنگین هگل رها میسازد بلکه نقادی هگل را وجهه همت خود قرار داد. همانطور که در آغاز این نوشته گذشت، مارکس به این نتیجه رسیده بود که هگل به عنوان توضیح دهنده ماهیت و مناسبات تجدد، در دام سفسطهای افتاده که آن سفسطه ریشه در ماهیت سرمایهداری دارد، بنابراین مارکس میانگاشت اگر بتواند سفسطه بودن هگل را نشان بدهد موفق شده است که سفسطه بودن ماهیت نظام سرمایهداری را نشان بدهد و دولت مدرن یا همان دولت بورژوازی که برساخته هگل است را به نفع دولت پرولتری درهم شکند. مارکس در این دوره با گسستی که با ایدئولوژی ایجاد میکند به این عقیده رهنمون میشود که تمام مناسبات و تحولات اجتماعی به عنوان روبنا، متأثر از زیربنای اقتصادی یا مادی است و این مناسبات مادی را باید دراستقلال خود و به شیوه مادی توضیح داد، نه با فلسفه و ادبیات و حقوق و دین و….. که همگی در نهایت مظاهر ایدئولوژی هستند.
مارکس درادامه نقادی هگل متوجه شد این تحول روح نیست که جامعه را متحول میکند بلکه تحول مناسبات تولیدی و نسبت پیچیدهای که این مناسبات با نیروهای تولیدی ایجاد میکند، وضعیت و مکانیزمهای عملکرد یک اجتماع را نشان میدهد. مارکس با نقد فلسفه هگل و سایر فلسفههای آلمانی شروع به توضیح جامعه از درون خود جامعه میکند و اولین نکتهای که به آن پی میبرد این است که انسان ابزار ساز است و از این ابزار برای تصرف در طبیعت بهره میجوید، وقتی در طبیعت تصرف کرد به نوعی در خود هم تصرف میکند، ابزارهای تولیدی وقتی با کار انسان آمیخته میشود، نیروهای تولیدی را بوجود میآورد، نیروهای تولیدی در حالت پیچیده، مناسبات تولیدی را ایجاد میکند.
مارکس در نظریهپردازی خود برای توضیح مادی مناسباتی که اساساً آنها را مادی میداند، موفق میشود سنگ بنای علم تاریخ و جامعهشناسی را بگذارد که از این کشف مارکس در حوزه علوم انسانی برسبیل کشف قاره آمریکا، به کشف یک قاره جدید تعبیر شده است. استاد طباطبایی معتقد است که ماتریالیسم تاریخی مارکس در ایران بد فهمیده شده است. نظریه ماتریالیسم تاریخی مارکس به این معنی نیست که در تاریخ همه چیز مادی است بلکه به این معنی است یا ادعای مارکس این است که همه چیز را میتوان بر مبنای واقعیتهای مادی و به شیوه مادی توضیح داد حتی اگر آن امور، امورغیرمادی و روحانی باشد زیرا آن امور هم در نهایت به مناسبات مادی برمیگردد و مارکس بدنبال ایجاد علمی بود که بتواند همه تحولات را براساس مناسبات مادی تحلیل کند و دستاورد مارکس در این دوره گذار همانطور که گفته شد، سواد علم تاریخ و جامعه شناسی است. مارکس معتقد است که امر ایدئولوژیک انعکاس واقعیت اجتماعی خارجی است اما پیچیدگی مسئله در نحوه انعکاس است. از اینجا به بعد است که مارکس ما را به واقعیت خارجی رهنمون میشود با این توضیح که منظور مارکس از واقعیت عینی یا خارجی، صرف ماده حسی و ملموس که جریان مبتذل مارکسیسم فهمیده نیست بلکه منظور مارکس مناسبات پیچیدهای است که درعالم خارج رخ میدهد. مارکس فکر میکرد تنها یک علم مهم وجود دارد که مناسبات اجتماعی را توضیح میدهد و آن عبارت است از علم تحول اجتماعات و دیالکتیک پیچیدهای که این تحولات دنبال میکند و مارکس در پی ایجاد این علم بود که از فلسفه بدلیل اینکه موضوع ندارد و لذا فاقد تحول تاریخی است عدول کرد و به علم تاریخ و جامعه شناسی رسید. مارکس سایرعلوم را ایدئولوژی مینامد، اما این ایدئولوژی چیست؟ از نظر مارکس، ایدئولوژی چیزی جز پرده پنداری که برروی حقیقت مناسبات اجتماعی کشیده میشود نیست تا حقیقت مناسباتی که مبتنی بر استثمار فرد از فرد است دیده نشود تا در نتیجه، جریان استثماراستمرار پیدا کند. مارکس به این اعتبار که گفت، این جامعه است که همه چیز را توضیح میدهد و همه مناسبات به جامعه برمیگردد، از اولین جامعه شناسان محسوب میشود.
از نظر دکترطباطبایی، مناقشهای که درباره مؤسس یا پدر جامعه شناسی بودن یا نبودن ابنخلدون وجود دارد به همین نکته برمیگردد و آن این است، تا وقتی کسی نتواند موضوعی را در استقلال خود و به صورت علمی مورد مطالعه و بررسی قرار دهد، علمی را ایجاد نکرده است. ابنخلدون به وقوع برخی اتفاقات (انحطاط جوامع اسلامی) پی برده بود و میخواست علت انحطاط را بفهمد و توضیح بدهد. موضوع انحطاط یک بحث فلسفی و به اعتباری یک بحث فلسفه تاریخی است و کسی که به توضیح انحطاط نزدیک شود در واقع مناسبات اجتماعی را دیده است. ابنخلدون ضمن استناد به آیات قرانی در توضیح انحطاط،، در نهایت میگوید این عمران است که توضیح میدهد چرا در تمدن اسلامی، در جایی و دورهای عمران پیشرفت داشته و در دوره و جای دیگری پیشرفت نداشته و این ملتها عقب ماندهاند. ابنخلدون اینجا به توضیح مناسبات عمران در استقلال خود نزدیک شده بود ولی موفق به این کار نشد. طباطبایی از مورد ابنخلدون این نتیجه را میگیرد که میتوان به موضوعی علمی نزدیک شد و حتی برخی مسائل آنرا هم فهمید ولی از کنار آن گذشت. از نظر طباطبایی، ابنخلدون از کنارعلم جامعه شناسی رد شد، اما آیندگان او، به تاکید طباطبایی کاملاً به بیراهه رفتند و اصلاً نفهمیدند که ابنخلدون چه میگوید. علت اینکه ابنخلدون از کنار جامعهشناسی گذشت فقط آن چیزی نیست که معمولاً میگویند شرایط تاریخی اجازه نمیداد، زیرا افزون برآن، شرایط معرفتی هم اجازه نمیداد. کسی که میخواهد یک انقلاب در حوزه علم بکند باید به لحاظ شرایط معرفتی هم خود را برای این کارآماده بکند. مارکس به لحاظ شرایط معرفتی آماده انقلاب علمی بود، چون در فاصله زمانی که در برلین دانشجو بود تا اولین اقامتش در فرانسه، بحرانی را دیده بود و بدنبال یافتن توضیحی برای این بحران بود که چرا کارگران شورش میکنند و چرا شورشهای کارگری شکست میخورد. این چرا که یک بحث معرفتی است مارکس را رهنمون شد تا این موضوع را در استقلال خود زیر ذرهبین قرار دهد و مناسبات آن را توضیح دهد، مارکس پی برد که توضیح چرایی این حوادث نیازمند علم جدیدی است وعلوم موجود از جمله فلسفه یارای چنین کاری را ندارند.
دوره سوم دورهای است که مارکس با نزدیکی بیشتربه انقلاب فرانسه و پیگیری تحولات آن از نزدیک و با سود جستن از مفاهیمی که در نقد هگل و ایدئولوژی به آنها رسیده بود و آنها را در قالب تنها علمی که به رسمیت میشناخت (علم تاریخ) ورز داده بود به تبیین نظریه انقلاب و دیکتاتوری پرولتاریا یعنی نحوه غلبه پرولتاریا بر بورژوازی و بدست گرفتن ماشین دولت و اجتماعی کردن مناسبات تولیدی و نهایتاً گذر به جامعه بی مالکیت خصوصی و در نتیجه جامعه بیطبقه کمونیزم پرداخته است. سختترین روزهای مارکس در این دوره یکی شکست کمون پاریس و دیگری پیروزی لویی بناپارت (برادرزاده ناپلئون بناپارت کبیر) به عنوان کاندیدای طبقه بیطبقه دهقانان و نظامیان بر کاندیدای طبقه کارگران (راسپای) در فرانسه ۱۸۴۸ است که همه پیشبینیهای وی را نقش برآب کرد. تحلیل این واقعه برای مارکس با توجه به نظریه انقلابش بسیار سخت است، زیرا درست در لحظهای که مارکس پیکار نهایی را نزدیک میدید، به یکباره بجای پیکار نهایی و پیروزی تاریخی پرولتاریا، پیروزی لویی بناپارت رخ داد و بدنبال آن جمهوری به سلطنت بازگشت نمود. مارکس در تحلیل این واقعه درمیماند که چرا خروجی یک انقلاب بزرگ با شخصیتهای بزرگ، پس از ۶۰ سال، لویی بناپارت سوم شد که صراحتاً او را اوباش مینامد. مارکس مجبور شد برای توضیح و تحلیل شرایط پیش آمده به نظریه تکرار تاریخ هگل پناه ببرد. وی در آغاز کتاب ۱۸ برومرلویی بناپارت مینویسد؛ هگل در جایی این ملاحظه را آورده است که همه رویدادها و شخصیتهای بزرگ تاریخ جهانی گویی دو بار بر روی پرده ظاهر میشوند، او فراموش کرده است که بیافزاید یکبار بصورت تراژدیک و بار دیگر به عنوان نمایش مسخره ظاهر میشوند.
تفسیرمارکسی تاریخ معمولاً براین استوار بوده که تاریخ سیر مستقیم (از کمون اولیه تا کمونیسم) دارد ولی با این واقعه او مجبور میشود توضیحی درباره تکرار نقشها وشخصیتهای مهم بدهد. مارکس اینجا بناچار سنت را وارد میکند که تا اینجا در منظومه فکری او جایگاهی نداشت و میگوید درست است که تاریخ پیش میرود و پیکار نهایی (پیروزی پرولتاریا بر بورژوازی) نزدیک میشود اما پیکار نهایی در یک شرایطی رخ خواهد داد که همان شرایط سنت است، از نظر مارکس؛ سنت یک بار گرانی بر دوش انسانهاست و بناچار باید تکلیف آن را روشن نمود. مارکس با توجه به بازگشت سنت، آنهم ۶۰ سال پس از انقلاب فرانسه، آنرا امری مقاوم ارزیابی میکند و با اشاره به اصول ماتریالیزم خود مبنی بر اینکه انسانها تاریخ خود را میسازند، میگوید؛ درست است که انسانها تاریخ خود را میسازند اما نه در شرایطی که آزادانه انتخاب کردهاند بلکه در شرایطی که از گذشتگان به آنها داده شده است و انسانها دراین شرایط، تکلیف خود را با گذشته روشن میکنند، آدمیان تاریخ خود را میسازند اما نه با مصالحی که آزادانه انتخاب میکنند، یا با اموری که خود برگزیدهاند بلکه در شرایطی که بطورمستقیم از گذشته به ارث بردهاند و به آنها رسیده است. همانطور که میدانیم لویی بناپارت به عنوان رییس جمهورانتخاب شد ولی بلافاصله پس ازتحکیم موقعیت خود، جمهوری را به سلطنت تبدیل کرد، مارکس در توضیح این نکته که چرا مردم فرانسه تحت تاثیر نام بناپارت به کسی رأی دادند که دوباره به سنت (سلطنت) رجوع کرد میگوید؛ آنجاهایی که ما زندگان میخواهیم کارنو و جدیدی انجام دهیم، مجبور به رجوع به مرده ریگ مردگان میشویم، به تعبیر دیگر، سخن مارکس درباره شرایط حاکم بر فرانسه در دوره لویی بناپارت درحالیکه وی انتظار پیکار نهایی را میکشید به این معنی است که ما میخواستیم کار بزرگ و نوآیینی انجام دهیم ولی قادر به انجام آن نیستیم و یا فعلاً قادر به این کار نمیباشیم، مارکس نمیخواهد بگوید که هیچوقت قادر به انجام آن نیستیم. پس بازگشت به گذشتگان به این معنی است که ما میخواهیم کار بزرگی انجام بدهیم که وجود نداشته و به تعبیر بهتر، رجوع به گذشتگان درجایی است که میخواهیم طرح نو و یا نظم نویی درافکنیم، مارکس میگوید درچنین شرایطی است که نام گذشتگان را برخود مینهیم و شعارها و لباسها و زبان آنها را به عاریت میگیریم.
مارکس برای اینکه نشان بدهد نظریه انقلاب او با روی کار آمدن لویی بناپارت غلط نیست از یک مثال ساده سود میجوید به این نحو که برداشتن قدم بزرگ کار سختی است و نباید انتظار داشت کسی در اولین خیز از یک رودخانه بزرگ بپرد بلکه برای پرش بزرگ باید چند بار به عقب برگردد. مفهوم یک ضربالمثل فرانسوی معروف هم میگوید برای پرش هرچه بیشتر باید هرچه بیشتر به عقب رفت. مارکس با این مقدمه به توضیح پدیده لویی بناپارت میپردازد و میگوید؛ در کودتای دوم دسامبر، شخص ماجراجویی روی کار آمد که ابتذال دل آزار خود را زیر نقاب آهنین مرده ناپلئون پنهان کرده بود و اشتباه اینجا صورت گرفت که کسی متوجه نشد که این شخص با نقاب آمده است و مردم فکر کردند که شبح انقلاب کبیر فرانسه است که بار دیگر به حرکت درآمده است ولی بلافاصله متوجه شدند که لویی بناپارت آنان را به دورهای که سپری شده بازگردانیده است، نتیجه اینکه آنچه فرانسویان با آمدن لویی بناپارت بدست آوردند نه کاریکاتوری از ناپلئون پیر، بلکه کاریکاتوری بود که خود آنان از ناپلئون پیر بگونهای کشیدند که در آنزمان بتصورشان میآمد.
اما جریانهای تفسیرمارکس هم از نظر طباطبایی اهمیت خود را دارد. از نظر طباطبایی قرائت و تفسیر رسمی حزب کمونیست شوروی و احزاب اقماری آن از مارکس ضمن اینکه قرائتی نازل و مبتذل است بلکه پس از فروپاشی شوروی ارزش خود را از دست داده است و امروزه مجموعه آثار مارکس به عنوان یک متفکر و نه ایدئولوگ دیکتاتوری از نوع شوروی سابق و برخی بقایای آن مثل چین و کره شمالی و کوبا، دارای ارزش بحث و مطالعه است. از نظر طباطبایی تفسیرهای مهم از مارکس تفسیرهایی است که در دنیای غرب و خارج از حوزه نظارت شوروی بعمل آمده است و در این میان گرامشی و آلتوسر از جایگاه رفیعی برخور دارند که یکی (گرامشی) با مبنا قرار دادن ماکیاوللی عدم توجه مارکس به استقلال امر سیاسی یا هژمونی قدرت را به خوبی نشان داد و دیگری (آلتوسر) کوشید اهمیت مارکس را از دریچه انقلابهای فکری اروپا (ساختارگرایی) توضیح دهد. آلتوسر موفق شد درتوضیح تحول فکری مارکس، مسئله مهم گسست را وارد کند و نشان داد؛ در فکر مارکس، گسستی با ما قبل علم تاریخ صورت گرفته است چون تحولات تاریخی قبل از مارکس با مشیت توضیح داده میشد ولی مارکس با این نوع تاریخ که به نوعی ماقبل تاریخ است گسست ایجاد کرد و به این ترتیب سنگ بنای علم تاریخ و جامعه شناسی را گذاشت.
از نظر طباطبایی مهمترین اشتباه مارکس در این بود که وی استقلال امر سیاسی را از بین برد و به تعبیر دیگر، به امرسیاسی استقلالی قائل نشد. مارکس قدم اول در این اشکال را در نقد هگل برداشت، آنجا که گفت سیاست ساخته کسانی است که جریان بهرهکشی به نفع آنهاست، یعنی بردهداران در یونان و فئودالها در دوره فئودالی و بورژوازی در دوره سرمایهداری، لذا فکر میکرد اگر بتوانیم مناسباتی که منجر به بهرهکشی میگردد را برهم بزنیم و مالکیت را از میان برداریم، تمام مناسبات دیگری که در یک جامعه ایجاد میگردد از جمله مناسبات سیاسی از میان خواهد رفت. به نظر طباطبایی اینجا اشتباه بزرگ مارکس بود. اما مهمتر از آن، تلقی خاص مارکس از سیاست است که فکر میکرد همه آنچه که اتفاق افتاده و همه اندیشمندانی (از یونان گرفته تا عصر او) که بحثهای سیاسی را طرح کردهاند، همه به عنوان نمایندگان یک طبقه حرف زدهاند و اندیشه سیاسی آنها اندیشهای در خدمت منافع طبقه متبوع آنهاست. اگر این گمان مارکس که میگفت بحثهای همه اندیشمندان در خدمت منافع طبقه متبوع آنهاست درست بود در این صورت هیچ تحولی در تاریخ نباید بوقوع میپیوست و بردهداری تا امروزهم میبایست پا برجا میبود. درست که ارسطو بردهداری را به عنوان یک امر طبیعی توجیه نمود و اندیشه او تا اینجا در خدمت طبقه بردهدار بود ولی ارسطو در این حد متوقف نماند و با گفتن اینکه اگر کاری کنیم که چرخها بدون نیاز به بردگان بچرخند در اینصورت نیازی به بردهداری نخواهد بود، راه را برای الغاء بردهداری و پیدایش دموکراسی گشود. ناپلئون کبیر وقتی آلمان را فتح کرد، در آنزمان گوته نامدارترین اندیشمند جهانی بود که ناپلئون به دیدار او رفت، شخصی بنام آکرمن که منشی گوته بود، مذاکرات آنها را نوشته است. هگل به نقل از نوشته آکرمن میگوید؛ وقتی ناپلئون گوته را دید، پس از گفتگو در باره هنر نمایش حرف مهمی زد به این مفهوم که آنچه در تراژدی قدیمی تقدیر نامیده میشد، آن، امروز سیاست است، به عبارت دیگر، تقدیر انسان امروز، سیاست است که گریزی از آن نیست. هگل پس از نقل این جمله افزوده که گوته هم آنرا تأیید کرده بود. تمام اندیشه جدید هم همین را نشان میدهد و این چیزی بود که به نظرمن مارکس به آن توجه نکرد. تقلیل دادن مناسبات سیاسی که گریزی از آن نیست ایرادی بود که مارکس گرفتار آن شد، مارکس انتظارداشت که انقلاب سوسیالیستی در اروپای غربی اتفاق خواهد افتاد ولی اتفاقاً در این کشورها بدلیل اینکه تجدد تثبیت شده و مناسبات سیاسی استقلال خود را پیدا کرده بود، انقلاب سوسیالیستی رخ نداد و نمیتوانست رخ بدهد، گرویدن برخی کشورهای اروپایی به سوسیالیسم (اروپای شرقی) در نتیجه اشغال ارتش سرخ بود نه انقلاب مورد نظرمارکس و به همین دلیل بلافاصله پس از فروپاشی شوروی، آثار سوسیالیزم از این کشورها زدوده شد. علت اینکه چرا انقلاب سوسیالیستی در جایی که مارکس انتظار داشت اتفاق نیفتاد و در جایی که انتظار نداشت اتفاق افتاد این است که در کشورهایی که سوسیالیست شدند بدلیل استبداد حاکم، مناسبات سیاسی به استقلال خود دست نیافت و استبداد، اجازه استقرار دولت جدید را نداد و اصولاً نظام تزاری روسیه را نمیتوان دولت نامید چون دولت یعنی جایی که نمایندگان طبقات و منافع گوناگون براساس مناسبات قدرت، درآن، تنشها را کنترل و به مصالحه دست مییابند، هرچند همان دولت تزاری نسبت به نظام ما در آنزمان، آن چنانکه آخوندزاده پس از دیدن تفلیس ارزیابی کرده، بهشت برین و مهد آزادی و قانون بوده است.
طباطبایی به عنوان آخرین سخن میگوید؛ حرفهای من درباره مارکس در اینجا به پایان میرسد اما در واقع آغاز بحث اینجاست که سیاست بناچار تقدیر ماست، نمیتوانیم که ندانیم سیاست چیست، در مجموعه فرهنگ سنتی ما چیزی بنام سیاست نیست جز سیاست به معنی سیاست (تنبیه و تأدیب کردن)، این تقدیر ماست و لاجرم باید جایی (ورای مناقشات رسانه ای) یک ارزیابی داشته باشیم و قبل از آن اول باید بدانیم سیاست و مناسبات قدرت در استقلال خود چیست. بنابراین ما نیازمند یک نقد اساسی هستیم تا بتوانیم به آغاز راه برسیم، به نظر من نقد مارکس از این زاویه که مطرح کردیم و تجربه اروپای شرقی و یک ـ دو کشور کمونیستی باقی مانده میتواند این موضوع را ازطریق مفهوم مخالف بما نشان دهد، یعنی اگر به نقد جاهایی بپردازیم که درآنجا توجهی به جوهرسیاست نشده، میتوانیم به آغاز راه برسیم و بتوانیم بحث سیاسی بکنیم. من فکر میکنم که راه بسیار طولانی فرا روی ماست تا برسیم به اینجا که بپرسیم سیاست چیست؟