«

»

Print this نوشته

زمانه و زمینه ابن‌مقفع و ماکیاوللی / مصطفی نصیری

‌برخی از اندیشمندانی‌که در تاریخ اندیشه در ایران تحقیق و پژوهش کرده‌اند، مثل گویتاین و دکتر طباطبایی، به برخی وجوه تشابه میان نیکولو ماکیاوللی (سده‌ شانزده‌ میلادی) و ابن‌مقفع (سده‌ دوم‌ هجری و هشتم میلادی) اشاره‌هایی‌ کرده‌اند، ولی تاکنون بررسی انتقادی جامعی در این باره به‌عمل نیامده است. در این نوشته سعی خواهیم کرد این موضوع را در حوصله یک مقاله مورد بررسی قرار داده و برخی وجوه تشابه میان آن دو را احصاء و تشریح نماییم.

زمانه و زمینه ابن‌مقفع و ماکیاوللی

(بخش نخست)

مصطفی نصیری

برخی از اندیشمندانی‌که در تاریخ اندیشه در ایران تحقیق و پژوهش کرده‌اند، مثل گویتاین و دکتر طباطبایی، به برخی وجوه تشابه میان نیکولو ماکیاوللی (سده‌ شانزده‌ میلادی) و ابن‌مقفع (سده‌ دوم‌ هجری و هشتم میلادی) اشاره‌هایی‌ کرده‌اند، ولی تاکنون بررسی انتقادی جامعی در این باره به‌عمل نیامده است. در این نوشته سعی خواهیم کرد این موضوع را در حوصله یک مقاله مورد بررسی قرار داده و برخی وجوه تشابه میان آن دو را احصاء و تشریح نماییم. لازم به یادآوری است که کلیه ارجاعات ما در مورد ماکیاوللی به دو کتاب «گفتار‌ها» و «شهریار» و براساس ترجمه هاروی منسفیلد، و در مورد ابن‌مقفع به اصل آثار وی، بویژه به «رساله فی الصحابه» خواهد بود.

بحث را با افقی که دکتر طباطبایی در کتاب «درآمدی بر تاریخ اندیشه سیاسی در ایران»، و با اشاره‌ای که‌ وی به ارزیابی گویتاین در باره ابن‌مقفع آورده است، آغاز می‌کنیم. وی می‌نویسد؛ «ابن‌مقفع مردی از سنخ و تبار ابن‌خلدون و ماکیاوللی بود که به‌رغم این‌که دریافتی ژرف از سیاسات داشتند، اما در طول زندگی خود از شرکت فعال سیاسی کنار گذاشته شده بودند». طباطبایی سپس این‌گونه ادامه داده است؛ «ابن‌مقفع را از این‌حیث با ابن‌خلدون و ماکیاوللی مقایسه کرده‌اند که رساله فی‌الصحابه با فاصله گرفتن از اندرزنامه‌ها به «شرایط تاریخی خاصی» نظر دارد و «راه حل‌های مشخصی» نیز برای مشکلات آن عرضه می‌کند». سعی می‌کنیم در افقی که دو ارزیابی فراروی ما باز می‌کنند، برخی وجوه تشابه میان آن دو را احصاء و به‌بحث بگذاریم.

۱ ـ دایه‌های انسان جدید

می‌توان گفت که اندیشه هر دو شخصیت تاثیر شگرفی را برجای گذاشت، به‌طوری‌که می‌توانیم آن‌ها را سرآغاز دو دوره جدید، و اگر بتوان گفت، دو دوران جدید، با انسان‌های جدید بدانیم. اندیشه ابن‌مقفع، بویژه راهی را که او در ترجمه آغاز کرد، گام بلندی بود که آن‌چه را که نوزایش سده چهارم در جهان اسلامی نامیده‌اند، به ارمغان آورد. متفکرین جدیدی که در باره سده چهارم تحقیق کرده‌اند، مثل محمد ارکون، از پدیده‌ای سخن گفته‌اند که آن را «هیومنیسم اسلامی» نامیده‌اند. این پدیده چیزی نیست جز بسطی که ابن‌مقفع در مضمون «ادب» داد و توسط نسلی از اندیشمندان ایرانی، مثل ابوحاتم سجستانی و ابن‌مسکویه و رازی و ابوحیان توحیدی و. . . . ادامه یافت. اما ماکیاوللی به‌دلیل برخورداری از شرایط تاریخی بهتر، این «بخت» را داشت که اندیشه‌اش در مقیاس جهانی تاثیر گذاشته و به طلایه‌دار سیاست در دوران جدید تبدیل شود. هرچند ماکیاوللی دوره‌ای طولانی به‌عنوان انسانی شریر با آموزه‌های ابلیسی مطرح شد اما تحقیقات جدید تا حدودی غبار از چهره وی برگرفته و در حال برگرفتن است. ابن‌مقفع در آغاز «رساله فی‌الصحابه» از انسانی سخن گفته است که با انگیزه‌های مادی یا «طمع» به اظهار نظر و «ابداء رای» در حوزه سیاست روی آورده است. او به خلیفه هشدار می‌دهد که از «نا‌امیدی» جز «عجز و یأس» ببار نمی‌آید و اگر خلیفه بخواهد در رای و اندیشه دیگران شریک شود، که باید شریک شود، باید به اهل علم و نظر، فضای ابراز نظر بدهد. بی‌گمان چنین انسانی که ابن‌مقفع از آن سخن می‌گوید، بدون آن‌که مشخص نماید از کدام طبقه اجتماعی شناخته شده می‌باشد، تولد و «جعل جدید»ی در سده دوم هجری است. می‌دانیم که براساس نظام اجتماعی ایرانی، ـ که به‌عنوان «رسم»ی بدون «اسم» ـ به دوره اسلامی نیز منتقل شد، هریک از اعضاء اجتماع در یک طبقه گنجانده می‌شدند که در نتیجه آن، هرشخصی فقط کار ویژه طبقه خود را می‌توانست ایفاء کند. در این طبقه‌بندی، دخالت در سیاست تنها کار ویژه ممتاز‌ترین طبقه بود، اما ابن‌مقفع هرچند در آثار دیگرش، پادشاه را به‌همنشینی با «علماء» فرا خوانده و توصیه می‌کند، ولی به‌خلاف آن، کسانی که در اول «رساله فی‌الصحابه» می‌توانند به اظهار نظر و ابداء رای در نزد پادشاه بپردازند، و پادشاه را ملزم به «استماع» نظر آنان می‌کنند، به طبقه خاصی تعلق ندارند، بنابراین آن‌ها می‌توانند هرکسی از هر طبقه‌ای باشند. ابن‌مقفع در «رساله» خود، برمبنای این انسان جدیدی که از آن سخن گفته است، دست به تقسیم‌بندی حاکمان زده و از دو حاکم خوب و بد «ولاه الخیر، ولاه الشرّ» بحث کرده است. این‌جا اولین جایی است که مبنای «تعیّن» عکس شده و این «اجتماع» است که حاکم را «متعیّن» می‌کند، و نه برعکس. مبنای این تقسیم‌بندی صرفا «انسان» و توجه به خواسته‌های اوست. «حاکم خوب» کسی است که «در کنار علم و آگاهی خود»، از پرسیدن و گوش کردن غافل نمی‌شود «یجمع مع علمه المسأله و الاستماع»، اما «حاکمان شرّ» کسانی هستند که «خودپسندی و احساس بی‌نیازی از دیگران» را نیز به جهل خود می‌افزایند «یجمعون مع جهلهم العُجبَ و الاستغناءَ». تفاوت دیگر حاکم خوب و بد در این است که اولی؛ در بررسی مشفقانه امور رعیت، حجت و دلیل را ملاک عمل قرار داده و در تصمیم‌گیری در باره امور رعیت تنها از این طریق به اطمینان خاطر می‌رسد «ویستوثق لنفسه بالحجه و یتخذ‌ها علی رعیته فیما یلطف له من الفحص عن امورهم»، حال آنکه حاکمان بد، حجت را واگذاشته و از کسی عذری نمی‌پذیرند و با اعمال سلطهْ اجازه نمی‌دهند کسی جرأت ابراز رأی یا خبر پیدا کند «کما کان اولئک یکتفون بالدّعه و یرضون بدحوض الحجه و انقطاع العذر فی الامتناع أن یجترأ علیهم أحدٌ برأیٍ أو خبرٍ مع تسلیط الدیان». به‌عبارت ساده‌تر، حاکمان خوب کسانی هستند که بررسی مشفقانه را پشتوانه پذیرش تصمیمات خود از طرف رعیت قرار می‌دهند، اما حاکمان بد کسانی هستند که چیزی جز زور پشتیبان تصمیمات آن‌ها نیست. ابن‌مقفع با این فاصله‌گذاری میان دوگونه حاکم که مبنایی جز رعایت حال و مصلحت «رعیت» ندارد، می‌گوید؛ آن‌چه ما از شیوه امیرالمومنین شناختیم این است که صاحبان اندیشه و خرد را برای ابراز رای، در مواردی که گمان دارد دیگری آن رای یا خبر را به او نرسانده است، و هم‌چنین یادآوری آن‌چه‌ را که خود به آن رسیده است، تشویق می‌کند «و فی الذی قد عرفنا من طریقه أمیرالمؤمنین ما یشجع ذا الرأی علی مبادرته بالخبر فیما ظن أنه لم یبلغه إیاه غیره، و بالتذکیر بما قد انتهی إلیه». نکته مهمی که ابن‌مقفع بعد از این مقدمه‌چینی خواهد گفت این است که «أن مما یزید ذوی الألباب نشاطا إلی إعمال الرأی فیما یصلح الله الأمه به فی یوم‌ها أو غابر دهر‌ها الذی أصبحوا قد طمعوا فیه» یعنی آنچه که باعث دلگرمی و جدیت صاحبان خرد در ابراز رای در آن‌چه که موجب اصلاح امت، چه در امروزش و چه در دوران گذشته، می‌شود همانا «طمعی» است که آن‌ها از ابراز رای دارند. ابن‌مقفع در توضیح این نکته می‌گوید؛ طمع موجب جدّ و جهد در کار می‌شود «فإنّ مع الطمعِ الجدُّ»، شکی نیست که چنین طمعی، آن امر مذمومی نیست که در اخلاق نکوهش شده است، زیرا طمع نکوهش شده در اخلاق مساوی با آزمندی نفسانی است ولی طمعی که ابن‌مقفع از آن سخن می‌گوید ناظر به حوزه سیاسی و مصلحت است. همه نکته اساسی ابن‌مقفع این‌جاست که جرأت به‌خرج داده و رسماً از «طمع» انسانی که باید آن را معادلی برای مضمون متاخر «Desire» انگلیسی بدانیم، صحبت کرده است و آن را در نسبتی با «حزم» قرار داده است. طمع در معنای آزمندی در اخلاق شرقی به‌صورت عام مذموم شمرده شده است و ابن‌مقفع نیز می‌توانست مضمون مورد نظر خود را با واژه دیگری بیان کند اما ترجیح داده است که از این کلمه «منهیه» استفاده کند. عکس ابن‌مقفع مولوی است که حدود ۵ سده پس از او، و، در داستان شهری و روستایی، میان طمع و حزم، رابطه معکوسی برقرار کرده و به شهری خرده می‌گیرد که چرا در مقابل دعوت روستایی حزم نکرده و بهانه نیاورده است (حزم آن باشد که گویی تخمه‌ام. . . . ). تفاوت مورد اشاره، ناشی از تفاوت دو مبنای سیاسی و اخلاقی است که اولی مبنای ابن‌مقفع و دومی مبنای مولوی است. طمع و حزمی که ابن‌مقفع از آن سخن گفته و آن را انگیزه کوشش یا «جِدّ و جهد» دانسته است، دقیقا دو اصطلاح بسیار مهمی هستند که ماکیاوللی در سراسر شهریار آن‌ها را بکار برده است، به‌طوری‌که فصلی را نمی‌توان در شهریار ملاحظه کرد که وی آن دو مضمون را تکرار نکرده باشد. شاید بتوان این نکته را مهم‌ترین گسست هر دو از مبنای قدمایی دانست که در مورد ماکیاوللی کامل‌تر و مؤثر‌تر از ابن‌مقفع است. یکی از آن دو در ماکیاوللی، واژه «Acquisition» است. به توضیحی که منسفیلد در ترجمه خود از شهریار آورده است، کلمه Acquisition در اصل یک اصطلاح اقتصادی و به معنی «اندوختن و کسب و اکتساب و تحصیل و تصاحب و. . . » است که ماکیاوللی آن را از معنای اقتصادی برگرفته و به‌کرات در مفهوم سیاسی بکار برده است. کاربرد اقتصادی این اصطلاح در تداول عامیانه فارسی زبانان‌‌ همان «کاسبی» است که در پیوند با مفاهیمی همچون آزمندی و سودجویی است. Acquisition  در اصطلاح ماکیاوللی آن‌چنان اهمیتی دارد که به یکی از مبانی تقسیم‌بندی حکومت‌ها تبدیل شده است. سرتاسر شهریار عبارت از چگونگی بدست آوردن حکومت یک کشور ـ چه از طریق پیروزی نظامی، چه از طریق ارث یا دیگر راه‌ها ـ و حفظ یا تثبیت حاکمیت بر آن است. اصطلاح دیگری که در ارتباط دایم با اصطلاح مذکور بکار برده می‌شود، عبارت از «Prudent» است که برخی از مترجمین، از جمله داریوش آشوری، به اشتباه آن را به «زیرکی» ترجمه کرده‌اند. واژه Prudence بگفته دکتر طباطبایی، در اساس از اصطلاحات ارسطویی و به معنی تصورات غیراکتسابی است که نتیجه تجربیات شخصی و مستقیم هرکسی می‌باشد و به همین دلیل، غیر قابل انتقال از شخصی به شخصی دیگر است. برای افاده چنین معنایی در فارسی، ما کلماتی مانند: دوراندیشی، آینده نگری، حزم و بهتر از همه؛ «بصیرت» را داریم. در آموزه‌های ماکیاوللی، شهریاری که دولتشهری را بدست می‌آورد، می‌بایست با دوراندیشی و بصیرت، بتواند عواملی را که موجب اخلال در حفظ آن می‌شود، پیش‌بینی کرده و پیش از وقوع چاره نماید. ماکیاوللی در فصل سوم شهریار تاکید دارد که رُمی‌ها در پیش‌بینی وقایعْ و پیش‌دستی بر آن‌ها بسیار خوب عمل می‌کردند. در ادامه خواهیم دید که هرچند هر دو اندیشمند توانستند گسستی از مبنای اخلاقی قدیم انجام بدهند اما هریک با توجه به شرایط تاریخی متفاوت، فضای متفاوتی برای پرواز داشتند، و هر یک نیز نتیجه متفاوتی برجای گذاشتند.

***

زمانه و زمینه ابن‌مقفع و ماکیاوللی

(بخش دوم)

میهن دوستی

یکی از ویژگی‌های برجستۀ هم ابن‌مقفع و هم ماکیاوللی، این است که هر دو اندیشمند به‌روشنی «میهن‌دوست» و «میهن‌پرست» بوده‌اند، و اندیشه آنان دارای نسبت وثیقی با پرابلماتیک میهن آن‌هاست. هر دو اندیشمند در دوره‌ای اندیشیده‌اند که می‌توان آن را به‌لحاظ از میان رفتن یا فقدان دولت‌های مرکزی در هر دو سرزمین، دوره «انحطاط» نامید. لازم به‌تاکید می‌دانم که میهن‌دوستی این دو شخص، بویژه ماکیاوللی، نسبتی با مفهوم «ناسیونالیسم» ندارد که مفهومی متأخر، و البته تا حد زیادیْ ایدئولوژیکی است که از سده نوزدهم به بعد مورد توجه قرار گرفته است. ماکیاوللی در دوره‌ای زندگی کرد که ایتالیا حداقل به سه حوزۀ شهریاری‌ای مستقل تقسیم شده بود و کشمکش میان آن‌ها، روند ملت‌سازی در ایتالیا را در مقایسه با همسایگان قدرتمندش، مثل فرانسه و اسپانیا که به یک دولت/ملت قدرتمند تبدیل شده بودند، به تاخیر انداخته بود. در پیامد این تأخیر، سرزمین ایتالیا به میدان رقابت و تسویه‌حساب دو قدرت بزرگ اروپایی، یعنی اسپانیا و فرانسه تبدیل شده بود و حاکمان هر یک از دولتشهرهای سه‌گانۀ اصلی ایتالیا، برای بقای خود چاره‌ای نداشتند جز این‌که گاهی با اسپانیا و گاهی با فرانسه بسازند. همه دغدغه ماکیاوللی که علت اصلی نوشته شدن کتاب دوران‌ساز «شهریار» است، تشکیل دولت/ ملت ایتالیا و خروج آن از «زمین‌بازی» قدرت‌هاست. او که پس از رانده شدن از خدمت حکومتی، در گوشه دنجی مشغول تحریر کتاب «گفتار‌ها» بود، که کتابی در باره نظریه جمهوری‌خواهی است، وقتی دید که ریاست بر دو ناحیه از سه ناحیه اصلی ایتالیا، بدست یک خاندان افتاده است، نوشتن کتاب گفتار‌ها را موقتا کنار گذاشت و اقدام به نوشتن کتاب شهریار و هدیه آن به «مدیچی»‌ها کرد تا شاید سرداری از این خاندان، با اغتنام فرصت تاریخی بدست آمده، که ماکیاوللی آن را به‌خوبی تشخیص داده بود، قیام کند و با تکیه بر جنگ‌افزارهای خودی، موانع تشکیل دولت/ ملت ایتالیا را از سر راه برداشته و ایتالیا را به یک کشور متحد تبدیل نماید. ماکیاوللی در راه تحقق این آرزو، و پس از مایوس شدن از دستگاه پاپی برای ایفای نقش مورد نظرش، کلیسا را سخت مورد حمله قرار داد، و در فصل دوازدهم کتاب گفتار‌ها نوشت؛ دستگاه پاپی و کلیسا، نه آن‌قدر قدرتمند است که ایتالیا را به یک سرزمین یک‌پارچه تبدیل کند، و نه آن‌قدر ضعیف است که تحقق این آرزو را به شهریار دیگری واگذارد، نتیجه آن‌که ایتالیا به جای این‌که تحت فرمان یک شهریار باشد میان چند شهریار و لرد تقسیم شده است. او با گفتن این حرف که بن‌مایه‌ای جز وطن‌دوستی و میهن‌پرستی (patriotism) ندارد، لعن و نفرین کلیسا را به جان خرید و از این رهگذر به بزرگ‌ترین شیطان عرصه سیاست تبدیل شد، طوری‌که این بدنامی، به‌خلاف پیچیده شدن طومار کلیسا، هنوز یقه او را کاملاً‌‌ رها نساخته است. ماکیاوللی گفته بود که؛ جانم را برای میهنم می‌دهم، اما به‌واسطه درافتادن با دستگاه کلیسا، نام و آوازه‌اش را برای میهن داد. ماکیاوللی از آن‌جاکه آگاهی عمیقی از پروسه دولت/ ملت سازی و الزامات زمانه به‌هم رسانده بود، بنابراین می‌دانست که متحد کردن ایتالیا و تبدیل آن به کشوری با دولت «ملی»، نیازمند یک فرد «بنیادگذار» با اختیارات «فوق‌العاده» است. این هدف برای او آن‌قدر اهمیت داشت که حتی حاضر بود به حکومتی از نوع حکومت‌های پاپی قرون‌وسطایی تن در دهد، یا کشور بیگانه‌ای را به اشغال میهن‌اش ترغیب کند. او در کتاب شهریار، کتابی که چه‌بسا فقط برای «مشکل» ایتالیا نوشته شده بود، سعی کرد مبانی نظری و همه اختیارات عادی (Ordinary) و فوق‌العاده (Extraordinary) را برای چنین سرداری مهیا سازد، حتی اگر آن سردار پاپ اعظم باشد. به‌همین دلیل است که اکثر مفسرینِ کتابِ شهریارْ، سرّ «التفات»‌های پی‌درپی ماکیاوللی از صیغه «غایب» به «مخاطب» را در این راستا می‌فهمند. در واقعْ کتاب شهریار، به‌صورت مشخص کتابی در بنیادگذاری نظریه پادشاهی مطلقه نیست زیرا ماکیاوللی در این‌جا نیز جانب احتیاط را از دست نداده و طرحی قابل مشخص و دیده‌شدن از پادشاهی مشروطه یا به‌تعبیر خودش «شهریاری شهروندی» نیز تنیده است. با این‌حال کتاب شهریار در وهله اول، بیانیه‌ای سیاسی در راستای برانگیختن سردار ناجی ایتالیا برای انجامِ ماموریتِ تاریخی است. آخرین فصل شهریار، یعنی فصل بیست‌وششمْ آکنده از عشق ماکیاوللی نسبت به ایتالیا و نسبت به سرداری است که باید ایتالیا را از دست «بربر‌ها» برهاند و به یک دولت/ ملت تبدیل کند. با این توضیح که «بربر» در اصطلاح ماکیاوللی دارای مضمونی شبیه «عجم» است، او در این فصل ضمن ارجاعی به‌تاریخ پارسیان، «ویرتوی» کوروش در رهانیدن «پارسیان» از ستم «ماد»‌ها را به ناجی مورد نظر خود گوشزد می‌کند، و کتاب شهریار را با عبارات «پترارکا»ی شاعر به پایان می‌برد که؛ «ویرتو، جنگ‌افزار‌ها را علیه قهر و غضب برگرفته و جنگ را کوتاه خواهد کرد، زیرا آن دلیریِ‌ِ کهن در دل ایتالیایی‌ها هنوز نمرده است».

دیدیم که ماکیاوللی به روشنی نجات ایتالیا را در گرو پیروی از اندیشه و عمل کسی (کوروش) دانست که شخصیت حقوقی وی (شاه‌فره‌مند) یا (پیامبر مسلح) به‌تعبیر ماکیاوللی، در کانون سیاست‌نامه‌های ایرانی قرار دارد. ابن‌مقفع نیز به‌گونه‌ای دیگر، دغدغه میهن داشت. او در دوره‌ای متولد و در راه میهن به‌قتل رسید، یعنی نیمه اول سده دوم هجری، که ایران در پای عربان سقوط کرده بود، و به‌همین دلیل احیاء مجدد دولت ایرانی، دغدغه اصلی او بود، ولی از آن‌جاکه شرایط تاریخی برای استقلال آن عدمی بود، بنابراین سعی کرد در مسیری غیر از مسیر ماکیاوللی، «مشکل» میهن را پیگیری نماید، به‌عبارت دیگر، او نمی‌توانست در باره کالبد میهن کاری بکند، به‌همین دلیل به پاسداری از روح میهن پرداخت که در اندیشه ایرانشهری نهفته بود. اولویت ابن‌مقفع که نشان‌گر شناخت دقیق الزامات زمانه‌اش است، پاسداری از روح بی‌کالبد وطن و حفظ آن در کالبدی غیرطبیعی، و نیز دامن زدن به‌خودآگاهی تاریخی است. ابن‌مقفع با آگاهی ژرفی که از واقعیت قدرت سیاسی و منطق درونی دستگاه خلافت در دوران حیات خود بدست آورده بود، به‌خوبی می‌دانست که «شرایط امکانی» برای بازتشکیل دولت/ ملت ایران مهیا نیست، بویژه اگر براساس نتایج مطالعات جدید، فروپاشی امپراتوری ساسانی را، نه معلول قهر و غلبه بیرونی عربان بلکه انحطاط و اضمحلال درونی ساسانیان بدانیم. ابن‌مقفع با چنین درکی از شرایط تاریخی، هیچگاه آشکارا به شورش‌های محدود علیه عربان که به قیام‌های «شعوبیه» نام‌دار است نپیوست. زیرا ابن‌مقفع می‌دانست که آن‌چه بن‌مایه و منطق درونی استمرار ایران بود، در درازای قریب به دو سده حاکمیت بی‌چون و چرای زبان عربی و عصبیت قومی نهفته در آن، که در دوره امویان دوباره جان گرفته و زبانه می‌کشید، مورد غفلت واقع شده است، بنابراین تمام تلاش خود را بکار گرفت تا بنیادهای فرهنگ «ایرانشهری» را در بطن زبان غالب عربی تعبیه کند. هرچند پژوهش‌های جدید هنوز در حدی نیست که بتواند تاریخ رسمی این دوره بسیار مهم را بی‌اعتبار کند، اما این‌که می‌بینیم از میان دو واکنش ایرانیان به حاکمیت عربان اموی، واکنش فرهنگی بر واکنش نظامی غلبه دارد و در ‌‌نهایت نیز این مبارزه فرهنگی است که مقدمات احیاء مجدد ایران‌زمین و استقلال آن از دستگاه خلافت و امت عربی ـ اسلامی را فراهم می‌کند، قرینه‌ای بر نتایج پژوهش‌های جدید است. باری، ابن‌مقفع بی‌هیچ‌گمانی، آغازکننده و نیز مهم‌ترین و بلند‌ترین گام در راهی است که توانست در سده سوم و چهارم، مقدمات احیاء دوباره فرهنگ و زبان ایرانی، که در فردوسی متبلور است، و نیز استقلال نسبی مرزهای ایران در برابر مرزهای خلافت اسلامی را فراهم آورد. جانِ‌کلام این‌که؛ می‌دانیم که ایرانیان هر جا که در میدان نظامی باخته‌اند، در سنگر فرهنگی، دشمن غالب را به‌چوب فرهنگ ایرانی، مغلوب کرده‌اند. پیروزی فرهنگی ایرانیان بر عربان که مقدمه تمایز و عامل استقلال مرزهای ـ جغرافیایی، سیاسی و فرهنگی ـ ایران‌زمین از مرزهای خلافت قرار گرفت، فرهنگی است که ابن‌مقفع بی‌هیچ شکی و شبهه‌ای، اولین و مهم‌ترین عامل إحیاء دوباره، بلکه سه‌باره آن است. تشخیص و تجویز ماکیاوللی بر «بیماری» ایتالیا که تشخیصی درست بود، داروی «سیاست» است، امری که در تشخیص درست ابن‌مقفع «فرهنگ» بود، فرهنگی که عین سیاست بود.

***

زمانه و زمینه ابن‌مقفع و ماکیاوللی

(بخش سوم)

هنر نویسندگی

از دیگر وجوه تشابه میان ماکیاوللی و ابن‌مقفع، هنر و قدرت نویسندگی آن‌هاست. سرزمین ایتالیا در عصر ماکیاوللی، دانته؛ معمار بزرگ زبان ایتالیایی را به خود دیده بود، اما با این‌حال زبانی‌که دانته، پایه‌های آن را بنیادگذاشته و پی‌افکنده بود، هنوز نتوانسته بود در سراسر ایتالیا سیادت پیدا کند و این امری است که می‌توان آن را به عنوان یکی دیگر از علل تاخیر در تشکیل دولت/ملت ایتالیا در نظر گرفت. اقوام مختلف با فرهنگ‌ها و زبان‌های مختلف، زمانی می‌توانند به‌یک «ملت» تحول پیدا کنند که دارای «امر ملی» بشوند، یعنی همگی زیر چتر یک فرهنگ درآیند و با یک زبان بیاندیشند. آثاری که ماکیاوللی نوشت، علاوه بر ارزش علمی آن‌ها، که به‌مثابه بنیادگذاری علم سیاست بود، دو دستاورد مهم نیز در حوزه زبانی به ارمغان آورد. دستاورد اول این بود که فصاحت و بلاغت، و نیز دقت توصیف‌های زبانی او، که آن را از نگریستن متوالی و دقت در ظرافتِ کارهای صنعت‌گران و زرگران فلورانسی الهام گرفته بود، به سیادت زبان واحد و معیار در ایتالیا کمک کرد و از این طریق پروسه تشکیل دولت/ملت ایتالیا را به‌سهم خود سرعت بخشید، به‌عبارت بهتر، او زبانی را به‌کار گرفت و آثاری را نوشت که در سراسر ایتالیا رغبت برای خواندن آن‌ها بود. ماکیاوللی با دقت در عمل پیشه‌وران و هنرمندان فلورانس، که در آن روزگار یکی از مراکز عمده فرهنگ، هنر، تجارت و سیاست بود، به این نتیجه رسیده بود که «عمل دولت» یعنیarte dello stato نیز مانند عمل پیشه‌وران و هنرمندان، نیازمند دقت ویژه است. بنابراین برای بیان ظرایف معنایی اندیشه سیاسی جدید، باید زبان دقیقی را انتخاب کرد. همان‌طورکه در آثار هنری، هر جزوی در جای خود می‌نشیند و در نسبتی هماهنگ با عناصر دیگر قرار می‌گیرد تا صورتی نو، به رنگ‌ها و أشکال، و متعاقب آن، حس نویی از زیبایی به‌بیننده بدهد، در نوشته‌های مهم اندیشه نیز، هر عنصر زبانی بویژه تعابیر و مفاهیم، جا و بار معنایی خود را دارد تا نظامی جدید از مفاهیم ایجاد شود. از این‌روی، تأمل در رابطه نیرو‌ها و سرشت قدرت سیاسی جدید در تعریف ماکیاوللی؛ مانند صناعت پیشه‌وران، که مبتنی بر نظاره در طبیعت و کاربرد موادی است که هنر با آن‌ها بیان می‌شود، عملی دقیق و ظریف به‌حساب می‌آید. در واقع سیاست در تعریف ماکیاوللی؛ مشاهده رابطه نیرو‌ها و دقت در ریزه‌کاری‍های مناسبات اجتماعی و پیدا کردن زبانی است که بتواند ظرایف را بیان کند. حرف آخر این‌که ماکیاوللی در زبان ایتالیایی «صاحب سبک» به‌حساب می‌آید و علاوه بر آن، بنیادگذار زبان علم سیاست جدید است، به‌تعبیر بهتر، بنیادگذار علم جدید سیاست در قالب سبکی جدید در نوشتن.

اما ابن‌مقفع، او نیز کسی است که هنر نویسنگی‌اش به‌تحولی عظیم در جهان اسلام انجامید و زمینه را برای آن‌چه که بعداً به «نوزایش» سده چهارمی معروف شد، فراهم آورد. جهان اسلام در آغاز خود، زمانی که زبان فارسی هنوز خود را بازنیافته بود و شاهنامه فردوسی هنوز ققنوس‌وار از خاکستر خود سر برنیاورده بود، تنها یک زبان می‌شناخت که همانا زبان عربی بود. طبیعی است که در چنین روزگاری و زمانی، صاحبان اندیشه مفری از عربی نویسی نداشتند و این نکتۀ پیچیده‌ای نیست. باری، زبان عربی تا قبل از ظهور ابن‌مقفع، زبانی با دو ویژگی تاریخی بارز بود. اول این‌که زبان عربی، زبان شعر بود که زبان بیان احساسات و عواطف است، و دوم این‌که، زبان نثر مسجعی بود که تنها به کار خطابه می‌آمد که زبان برانگیختن احساسات و عواطف برای اغراض سیاسی بود. اما آن جنبه‌ای که ما امروزه آن را «نثر فنی» یا نثری که زبان علم و اندیشه است می‌شناسیم و می‌نامیم،‌‌ همان زبانی که ماکیاوللی با آن مبانی سیاست جدید را نوشت، از زبان عربی غایب بود. نثر فنی نثری است که بیان اندیشه را عملی می‌کند، به‌خلاف شعر و سجع که بیان و برانگیختن عواطف را ممکن می‌سازد. جایی‌که اندیشه‌ای برای بیان نباشد، نیازی به ابداع نثر فنی نخواهد بود، و متقابلاً، جایی هم‌که نثر فنی ابداع نشده، نشان‌گر آن است که نیازی به «اندیشیدن» احساس نشده است. بنابراین کسی موفق به ابداع «سَبک نوشتاری» یا نثر فنی خواهد شد که دارای اندیشه باشد، به سخن دیگر، راه و شیوه‌ای که صاحب اندیشه‌ای برای بیان اندیشه‌اش در پیش می‌گیرد، به عنوان یک سبک توسط دیگران نیز، برای بیان اندیشه‌هایشان تقلید می‌شود، کسی که فاقد اندیشه است هرگز نمی‌تواند سبکی برای بیان اندیشه یا اندیشیدن ابداع کند. ابن‌مقفع کسی است که این ابداع مهم را در جهان اسلام و زبان عربی انجام داد و بدین‌وسیله، مانع اندیشیدن را از میان برداشت و اندیشه در این جهان ممکن ساخت. به زبان دیگر، ابن‌مقفع دارای اندیشه‌ای بود که نمی‌توانست آن را به زبان عربی رایج آن روز که زبان شعر و خطابه بود، بیان کند، زیرا اندیشه‌اش نسبتی با احساس و عواطف نداشت. ابن‌مقفع به این دلیل نمی‌توانست اندیشه‌اش را با شعر و سجع عربی کند چون اصلا عربی نبود از نوع آن‌چه تا آن موقع وجود داشت نبود، اما چیزی بود که می‌توانست با زبان عربی آن را بیان کند. بنابراین ابن‌مقفع نثری را برای بیان اندیشه ابداء و ابداع کرد که بعد از خودش به مهم‌ترین مدرسه نثرنویسی در زبان عربی تبدیل شد. همین حجت کافی است تا ابن‌مقفع را اولین اندیشمند در دوره ایرانی ـ اسلامی بدانیم. اما آن اندیشه‌ای که ابن‌مقفع را واداشت تا برای بیان آن نثر فنی را ابداع کند،‌‌ همان اندیشه‌ای است که دکتر سیدجواد طباطبایی آن را با عنوان «اندیشه ایرانشهری» معرفی می‌کند و ابن‌مقفع اولین و از مهم‌ترین کسانی است که این اندیشه را از طریق انتقالش به زبان عربی، إحیاء کرد. بی‌شک ابن‌مقفع به زبان و فرهنگ ایرانی خود سخت علاقمند بوده است زیرا به‌گواهی منابع تاریخی، پدرش در شرایطی که خود برای پذیرش اسلام تحت فشار بود، در تعلیم و تربیت ایرانی و غیراسلامی پسرش، به‌رغم زندگی در یک محیط عربی ـ اسلامی و نزدیک به‌دستگاه خلافت، اهتمام فوق‌العاده‌ای را به‌کار گرفت تا روزبه را فردی «باورمند» به دین و زبان و فرهنگ ایرانی ببار آورد. ابن‌مقفع در محیطی ـ بصره ـ بالید که نمی‌توانست زبان پهلوی را به‌عنوان یک «زبان مادری» بیاموزد، بلکه او زبان عربی را به‌مثابه یک زبان مادری، و زبان پهلوی را به‌عنوان یک وظیفه دینی و علمی برای دسترسی به منابع دینی و فرهنگی اجدادی، در نزد مغ/معلم آموخت، در حالی‌که زبان عربی را به جبر زندگی در میان قبیله بنی‌الاهتم در بصره و به‌صورت طبیعی یاد گرفت. او وقتی بزرگ شد، دریافت که تنها راه ممکن حفظ میراث ایرانی ـ که آخرین بقایای آن در بساط «دهاقین»، که پدرش نیز یکی از آن‌ها بود، یا در آتشکده‌های در حال انقراض و یا در سینه مغ‌هایی که دیگر جانشینانی نداشتند تا «اسرار» را به آنان بسپرند، در حال نابودی و فراموشی بود ـ این است که با وارد کردنشان در زبان عربی، از یکسو در زمانی که امکان سربرآوردن زبان فارسی مهیا نبود، آن «مضامین» را حفظ کند، و از سوی دیگر، با تکمیل نقیصه بزرگ زبان عربی یعنی فقدان نثر فنی، آن میراث و مضامین را به عنوان «موادی» برای اندیشیدن و انباشت علمی قراردهد. این‌که می‌بینیم رنسانس سده چهارم صبغه ایرانی می‌یابد یا این‌که دستگاه خلافت در سیر خود به سلطنت ایرانی تبدیل می‌شود، به این دلیل است که «مواد» اندیشه در این دوره، ایرانشهری است. مضامین ایرانشهری، از آن‌جاکه از جنس احساسات و عواطف نبود، بنابراین، تعبیه آن‌ها در بطن زبان عربی قبل از ابن‌مقفع، زبانی که «کوکِ» شعر و سجع داشت، ممکن نبود. همین دغدغه است که در نزد ابن‌مقفع، انگیزه‌ای قوی برای ابداع قابلیت نثرفنی برای زبان عربی شد تا بتواند بذر مواد ایرانشهری را در زمین آن بکارد. ابداع مهم ابن‌مقفع، مهم‌ترین عاملی بود که با پرکردن نقیصه تاریخی زبان عربی، نوزایش سده چهارم هجری را ببار آورد، این نکته‌ای است که حتی متعصب‌ترین عرب‌ها نیز نتوانسته‌اند در آن چندوچون کنند. اما نقش ابن‌مقفع تنها در پایه‌گذاری مدرسه نثرنویسی در جهان اسلام نبود، که هنوز پابرجاست، بلکه او یکی از اولین و مهم‌ترین مترجمانی است که با انتقال مفاهیم ایرانشهری به زبان عربی، هم باعث حفظ میراث ایرانشهری شد و هم مواد بسیار مهمی برای اندیشه فراهم آورد. شاید بهتر این باشد که بگوییم؛ مدرسه‌سازی ادبی ابن‌مقفع (فرع بر/ درخدمت) انتقال مواد ایرانشهری است. آن‌چه‌که برخی اندیشمندان آن را «اومانیسم» اسلامی سده چهارم نام داده‌اند، به تایید تاریخ نویسان علم،‌‌ همان است که «العتابی» در جمله «اللغه لنا و المعانی لهم» به مؤثر‌ترین وجه بیان داشته است. مواد ایرانی و زبان عربی، دو پدیده‌ایی هستند که ذهن و زبان نقش‌آفرینان نوزایش سده چهارم را به‌خدمت گرفتند. باری هر دو اندیشمند از حیث مضمون و زبان، یک «مؤسس» به‌حساب می‌آیند.

***

زمانه و زمینه ابن‌مقفع و ماکیاوللی

(بخش چهارم)

التفات به اهمیت سپاه منظم

لزوم تشکیل سپاه میهنی و تسلیح آن، برای ایتالیایی‌ها که به‌دلیل تکیه بر مزدوران غالباً سویسی، در حال فراموش کردن روحیه و جَنَمِ جنگ‌جویی بودند، و توجه به امور مربوط به جنگ و سپاهیان، از جمله مواردی است که در کانون اندیشه ماکیاوللی قرار دارد، به‌طوری‌که می‌توان گفت سراسر کتاب شهریار، عبارت از ترغیب‌‌ همان سردار مورد نظر ماکیاوللی برای تشکیل سپاه میهنی و تسلیح آن به جنگ‌افزارهای خودی و مرخص نمودن سپاهیان مزدور است. ماکیاوللی اصولا نظریه‌پرداز جنگ مدرن است و کتاب مستقلی تحت عنوان «فن جنگ» نوشته است و علاوه بر آن، در برهه‌ای نیز عملا نیز در بسیج نیروهای خودی نقش ایفاء کرده است. ماکیاوللی با‌شناختی که از ماهیت دوران جدید به‌هم رسانده بود، بویژه با ورود سلاحی به‌نام «توپ»، دریافت که جنگ با سلاح‌های جدید نیازمند استراتژی‌های جدیدی است و از همین منظر بود که کتاب فن جنگ را به رشته تحریر درآورد. اما اولویت فن جنگ و رکن اصلی آن ـ سپاه منظم ـ آن‌چنان برای ماکیاوللی اساسی و حیاتی بود که تنها به نوشتن کتاب فن جنگ بسنده نکرد و این اندیشه کلان را در تمام نوشته‌های خود، بویژه شهریار، در کانون توجه قرار داد. به‌تعبیری که از دکتر طباطبایی در این باره به‌یاد داریم؛ غرش صدای توپ‌ها در آثار ماکیاوللی همواره به‌گوش می‌آید. درواقع، «شهریار رساله‌ای در رابطه نیرو‌ها و آرایش جنگ افزارهاست»، و این‌که «پایه‌های اصلی هر دولتی… قانون‌های خوب و جنگ‌افزارهای نیکوست». اشاره کردیم که ایتالیای دوران ماکیاوللی بدلیل تنش‌های داخلی، میدان نبرد قدرت‌های بزرگ اروپایی بود، و وی به خوبی دریافته بود که تشکیل دولت/ملت ایتالیا بدون تکیه بر سپاه و جنگ‌افزارهای خودی ممکن نخواهد شد. عنوان فصل ششم کتاب شهریار، در باره کسانی است که کشور خود را با استفاده از جنگ‌افزارهای خودی و «ویرتو»، بدست می‌آورند. در فصل بعد، ماکیاوللی به شهریارانی پرداخته است که کشور خود را با اتکاء به جنگ‌افزار‌ها و «بخت» دیگران بدست می‌آورند. مهم‌ترین فرق این دو گونه شهریار، در این است که اولی «قلمرو»‌اش را به سختی بدست می‌آورد ولی به آسانی حفظ می‌کند، اما دومی به‌عکس آن است، یعنی کشورش را به‌راحتی بدست می‌آورد ولی به‌سختی نگاه می‌دارد. ماکیاوللی در فصل دوازده کتاب شهریار، ضمن برشمردن زیان‌های جنگ‌افزارهای بیگانه، به‌صراحت می‌گوید که بنیادهای اصلی هر دولتی «قانون‌های خوب و جنگ‌افزارهای نیکوست». طبیعی است که مصداق جنگ‌افزارهای خوب و نیکو در اندیشه ماکیاوللی، عبارت از جنگ‌افزارهای ساخت کمپانی جنگ‌افزارسازی خاصی نیست، بلکه مراد جنگ‌افزارهایِ کارآزموده «ملی» یا میهنی است. او در جای دیگر از همین فصل می‌گوید؛ تجربه نشان داده که تنها جمهوری‌ها و شهریاران مسلح هستند که پیشرفت‌های بزرگ را محقق می‌کنند. هم‌چنین در اواخر فصل سیزدهم تاکید می‌کند که هیچ کشوری در امان نیست مگر آن‌که جنگ‌افزارهای خود را داشته باشد. او در این فصل، به شهریاران توصیه می‌کند که در امور مربوط به جنگ‌افزار‌ها، کوروش را الگو و اسوه قرار بدهند که متکی به جنگ‌افزارهای خودی «ملی» بود. از دیگر توصیه‌های مهم ماکیاوللی در امور سپاه، توصیه به برقراری نظم و انصباط در میان سپاهیان است و در همین زمینه در آغاز فصل چهاردهم می‌گوید؛ شهریاران نباید هیچ مشغله‌ای جز امور و ترتیبات مربوط به جنگ و انتظام سپاه داشته باشند و ادامه می‌دهد: «شهریاری که مسایل نظامی را نمی‌فهمد، علاوه بر سایر بدبختی‌ها، چنان‌که گفته شد، نه می‌تواند مورد احترام سربازانش باشد و نه می‌تواند به آن‌ها اعتماد کند». با توجه به این نکته که اولا هدف این نوشته تنها اشاره کوتاه به برخی وجوه تشابه و تمایز میان این دو شخصیت است، ثانیا سطح اشتغال ماکیاوللی با امر جنگ و جنگ‌افزار و سپاه، در سایر کتاب‌های او مثل گفتار‌ها، فن جنگ و حتی تاریخ فلورانس، بسیار وسیع‌تر و عمیق‌تر از آن است که حتی در یک مقاله تفصیلی بگنجد، بنابراین ضرورتی برای تفصیل این موجز نمی‌بینیم.

اما ابن‌مقفع نیز به نوبه خود، از اولین ـ و چه‌بسا اولین ـ اندیشمندی است که به امر «سپاه» اهمیت داده و به بررسی جزییات آن پرداخته است. سپاه در نظام سیاسی و اجتماعی ایران قبل از اسلام، یکی از طبقه‌های بسیار مهم به‌شمار می‌آمد و به‌همین دلیل، پرداختن به سپاه و توجه دادن به جایگاه آن و یادآوری اهمیت آن به شاه، یکی از بخش‌های ثابت در سیاست‌نامه‌های ایرانی بود. طبقه‌بندی اجتماعی، از جمله مواردی بود که در جریان ترجمه منابع پهلوی، به دوره اسلامی منتقل شد و از رهگذر آن، اجتماع اسلامی نیز که در آغاز، اجتماعی بی‌طبقه به‌حساب می‌آمد، دارای طبقه شد، که پایین‌تر طبقه آن «موالی» شدند. واقعیت این است که عرب در قبل از اسلام، «سپاه و نظامِ سپاه» نمی‌شناخت، بلکه به‌گاه ضرورت، تمام افراد قبیله با سلاح‌های شخصی خود به عنوان جنگجو و «مقاتل» در قتال شرکت می‌کردند. در طلیعه اسلام هم از «جیش» به عنوان نیروی نظامی تعلیم دیده و تابع «انضباط» یا «دیسپلین» نظامی خبری نبود، بلکه به‌رسم معهود، همه مسلمانان با سلاح‌های خود و بدون دریافت «مواجب و معونه» ـ و البته با انگیزه جهاد و یا غارت و غنیمت ـ در جنگ شرکت می‌کردند و بلافاصله پس از جنگ نیز، به‌کار عادی و یومیه خود بر می‌گشتند. نکته بسیار جالب در این‌گونه جنگ‌ها این بود که افراد هر قبیله‌ای، به صورت مستقل، و تحت فرماندهی زعیم قبیله خود عمل می‌کرد. مهم‌ترین شیوه جنگی اعراب نیز عبارت از جنگ‌وگریز بود که به آن «کرّ و فرّ» گفته می‌شد که امرؤالقیس شاعر بزرگ عرب در دوره جاهلی، آن را در یک بیت زیبا ـ در توصیف ارزش جنگی اسب خود ـ آورده است:

مِکرّ مِفرّ، مُقبلٍ مُدبرٍ، مَعاً

کجُلمودِ صَخرٍ، حَطّهُ السّیلُ، مِن عَلِ

تسلط عربان به‌سرزمین‌های مجاور باعث شد که مسلمانان با نظامات مربوط به سپاه، بویژه نظامات سپاه منظم ایران، آشنا شده و از آن الگو برداری کنند. گفته شده است که خلیفه دوم برای اولین بار «دیوان الجند» را تاسیس کرد و نیز برای اولین بار، نظاماتی از نوع لباس متحد‌الشکل و تقسیم سپاه به سواره و پیاده، و نیز ارکان‌بندی سپاه به پنج رکن شامل: مقدمه‌الجیش، قلب‌الجیش، المیمنه، المیسره و مؤخره‌الجیش، و تقسیمات درونی سپاه به «افواج»، «وحدات» و «کتائب»، در نتیجه آمیختگی عربان با ایرانیان در دوره امویان کاربرد پیدا کرد. البته لازم به اشاره است که در اوایل، زمانی که وجود سپاه منظم و ثابت ضرورت پیدا نکرده بود، برخی از خلفاء و امراء تعداد محدودی نیروی ثابت و مواجب بگیر به نام «الشرطه» در اختیار داشتند که مجری فرامین آن‌ها بودند. برخی پژوهشگران در حوزه سپاه در اسلام، تاکید کرده‌اند که «جیش» به معنی سپاه ثابت، تا دوره عباسی کلمه تثبیت شده‌ای نبود بلکه تا این موقع برای توصیف جنگ‌جویان بیشتر از واژه «مقاتل» استفاده می‌شد. به احتمال زیاد، این کلمه در دوره اول عباسی جا افتاد که دوره زندگی و مرگ ابن‌مقفع است. البته قبل از ابن‌مقفع باید به دوست و همشهری او عبدالحمیدالکاتب اشاره شود که رسایل مهمی در حوزه‌های مختلف، از جمله امور سپاه، نوشته است. رساله عبدالحمید در باره سپاه شامل موضوعاتی از قبیل ویژگیهای فردی و اخلاقی و نیز حسن تدبیر و سیاست و فن سپاه‌آرایی فرماندهان، نظامات داخلی سپاه، تدابیر و تدارکات جنگی، شناختن خدعه سپاه مقابل و…. می‌باشد. طبیعی است که در یک جامعه مبتنی بر قبایل و عشایر متعدد، نظامات و مناسبات جامعه در کلیت خود متاثر از مناسبات بین قبیله‌ای است که خود این مناسبات به‌نوبه خود همواره زیر سایه زور شمشیر و عصبیت قبیله‌ای، تعیّن و استمرار پیدا می‌کنند، اما نکته مهم این‌جاست که سپاه در اوایل دوره عباسی، که هم فرماندهی و هم ستون‌فقرات نیروی آن برآمده از ایرانیان، بویژه خراسانیان بود، برای اولین بار در مناسبات سیاسی ورود کرده و تاثیرگذار شد، و همین نکته است که توجه ابن‌مقفع را جلب کرده تا بکوشد مقدمات حفظ سپاه مذکور را را فراهم آورد. همان‌طورکه که ماکیاوللی برای اولین‌بار در ایتالیا به اهمیت سپاه خودی پی برد، ابن‌مقفع نیز قبل از او، در جهان اسلام به اهمیت ‌حفظ سپاهی که شاکله و نظامات آن ایرانی بود، رهنمون شد. شاید علت قتل ابومسلم خراسانی که در حال تبدیل شدن به یک افسانه بود، به‌دستور خلیفه عباسی که زیر سایه سپاه تحت امر وی به‌خلافت رسیده بود، ناشی از موقعیت شخص ابومسلم خراسانی و وجود سپاه ایرانی به‌عنوان سپاه دستگاه خلافت بوده باشد. اکنون با توجه به همین اشاره کوتاه در باره وضعیت سپاه، به توجه ابن‌مقفع به امر سپاه می‌پردازیم. گفتیم که ابن‌مقفع از جمله اندیشمندانی است که در آثار خود، توجه خاصی به امر سپاه پیدا کرد و به صورت ویژه در رساله بسیار تاثیرگذار «رساله فی‌الصحابه» به بسط دیدگاه‌هایش در باره سپاه پرداخته است. قبل از ورود در بررسی دیدگاه‌های ابن‌مقفع، و به عنوان یک نکته قابل توجه، باید اشاره کنم که واژه «جیش» در اوایل دوره عباسی هنوز تثبیت نشده بود، بنابراین هم عبدالحمید کاتب در رساله بسیار معروف موسوم به «رساله الی ولی‌العهد» که در سال ۱۲۹ هجری تحریر شده است، بار‌ها از واژه «عسکر» و «جند» استفاده کرده، و هم ابن‌مقفع در رساله فی‌الصحابه، تنها واژه «جند» را مورد توجه قرار داده، اما واژه جیش را بکار نبرده است، بنابراین به نظر می‌رسد که تثبیت واژه جیش به عنوان سپاه منظم بعد از این دو نفر و متاثر از توجه آنان به این مقوله صورت گرفته است. دغدغه اصلی ابن‌مقفع این است که سپاه ابومسلم یا سپاه خراسان را حفظ کند، زیرا سابقه امر در عربستان چنان‌چه گفتیم این بود که سپاه بسیج شده پس از پایان جنگ خودبه‌خود منحل می‌شد.

اولین نکته ابن‌مقفع در باره سپاه خراسان، تاکید بر بی‌نظیر بودن آن «جند لم یُدرک مثلهم» است. بی‌نظیر بودن سپاه خراسان در مقایسه با آن‌چه‌که عربان از سپاه می‌فهمیدند، می‌تواند ناشی از حرفه‌ای بودن آن باشد که به عنوان یک قدرت سامان یافته و منظم، در حال دست اندازی در مقوله قدرت بود، به همین دلیل است که ابن‌مقفع خلیفه را توصیه می‌کند که به آن توجه کرده و از استخدام سپاه در اموری که امروزه به آن‌ها امور مدنی گفته می‌شود، مثل؛ جمع‌آوری باج و خراج و غیره اجتناب نماید. از خصوصیات مهمی که ابن‌مقفع برای سپاه مورد نظر برمی‌شمارد، عبارت از پرهیز از فساد که لازمه دخالت سپاهیان در جمع‌آوری باج و خراج است و نیز اطاعت از مافوق «کفّ عن الفساد و ذلّ للولاه» است. این دو ویژگی و برخی دیگر، ویژگی‌هایی است که به گفته ابن‌مقفع در سپاهیان آن روز یافت نمی‌شده است «حال لا نعلم‌ها توجد عند احد غیرهم». نکته دیگر که مورد توجه ابن‌مقفع قرار گرفته این است که یک سپاه، متشکل از افراد متعدد با اعتقادات و فرهنگ‌های مختلف است، بنابراین خلیفه را توصیه می‌کند که از «تادیب» که می‌توان آن را ارتقاء فرهنگی آنان دانست و آموزش آن‌ها غافل نماند. گفتیم که در جنگ‌ها، هر قبیله عربی تحت قیادت فرماندهی از قبیله خود می‌جنگید، اما سپاه ابومسلم سپاهی بود که همه افراد مختلف تحت قیادت فرماندهی واحدی بودند، و این یکی از وجوه بی‌نظیر بودن این سپاه است که توجه ابن‌مقفع را به‌خود جلب کرده بود. ابن‌مقفع می‌گوید؛ کسی که با سپاهی با پندار و گفتار و کردار غیرهمگون «الرای و القول و السیره» می‌تازد، مثل کسی است که سوار بر شیر می‌تازد، و چنین کسی بیش از آنکه طرف مقابل را بترساند، خود دچار ترس خواهد شد. اما مهم‌ترین توصیه ابن‌مقفع به امیرالمومنین در باره امر سپاه که به نوبه خود انقلابی به حساب می‌آید، نوشتن «أماناً معروفاً بلیغاً وجیزاً محیطاً بکل شیء» است. کلمه «امان» که برخی از متخصصین متون قدیم، مثل شائول شاکد، آن را دارای ریشه فارسی دانسته‌اند، کلمه نوبنیادی است که می‌توانیم آن را معادل «نظامنامه» بدانیم. او می‌گوید خلیفه لازم است حدود وظایف و اختیارات سپاهیان را طی نظامنامه‌ای روشن، موجز و کامل بنویسد تا سپاهیان نتوانند از آن تخطی کنند. او پس از اشاره به افکار افراطی که در میان سپاهیان رواج یافته بود، خلیفه را دعوت به اصلاح امور سپاه می‌کند، بویژه در اموری مانند: جلوگیری از دخالت سپاهیان در امر جمع‌آوری خراج که باعث «مفسده للمقاتله» است، رعایت نظام شایسته‌سالاری در انتصاب فرماندهان، آموزش علوم مرتبط، اهتمام به معیشت و منظم کردن پرداخت جیره سپاهیان «أمر أرزاقهم أن یوقت لهم… وقتاً»، سپردن امور سپاه به «دیوان» خاص، تشکیل نظام جمع‌آوری اطلاعات و اخبار سپاهیان (معادل حفاظت اطلاعات امروزی) و…. می‌باشد که همه آن‌ها معطوف به هدف مهم حفظ شاکله سپاه و پایداری آن‌ها در جنگ «لثباتهم فی نزالهم لحمل العدو» است. در مجموع شکی نیست که توصیه‌های ابن‌مقفع در باره سپاه خراسان، همگی معطوف به حفظ آن به عنوان سپاه خودی است زیرا او دریافته بود که دخالت سپاه در امور مالی و سیاسی و افسانه‌سازی در باره فرمانده آن، باعث خواهد شد که خلیفه احساس خطر کرده و بنیاد حکومتش را بر گرده آنان ننهد. حوادث بعدی نشان داد که دریافت ابن‌مقفع در باره نقش سپاه در امور سیاسی، دقیق و درست بوده است. ابن‌مقفع خلیفه را آشکارا هدایت می‌کند تا پایه حکومتش را بر سپاه خراسان و در ‌‌نهایت مردم عراق بگذارد، که آمیخته «مع اختلاطهم بأهل خراسان» با ایرانیان هستند. جالب این‌جاست که بدانیم ابن‌مقفع در فقرات آتی، خلیفه را از اعتماد به اهل شام زنهار می‌دهد. ابن‌مقفع این‌جا دقیقاً همانند ماکیاوللی در توصیه عام به حفظ سپاه خودی، عمل کرده است. ماکیاوللی در فصل ۱۹، شهریار نوخاسته را نیازمند تکیه‌گاهی مورد اعتماد می‌داند و بنابراین چنین شهریاری را که نیازمند حمایت فوق العاده‌ای «Extraordinary support» است، اندرز می‌دهد تا بنیاد حکومتش را اول بر حمایت مردم، و سپس بر سربازان و سپاه خودی تاسیس کند. تمام تلاش ابن‌مقفع نیز این است که خلیفه را تشویق نماید تا پایه‌های خلافتش را بر سپاه خراسان بنا کند، تا بدین‌وسیله موجبات حفظ آن را فراهم کند.

نقل از:

https://www.facebook.com/mostafa.nasiri.378?fref=pb&hc_location=friends_tab&pnref=friends.all