برای ما که در تبعید و در دورافتادگی از زادگاه و دامن میهن زندگی میکنیم و در سودای نزدیکتر کردن دل و جان بدان ـ همچون صدها هزار ایرانی دیگر ـ دمی آرام نداشتهایم، برای ما که نظارهگر دلنگرانِ سراسر تصویر آن چه که در کشور و پیرامون آن در جهان گذشته و میگذرد، بودهایم و در قیاسهای خود، که به ورزش فکری ایرانیان بدل شده است، تفاوتها میان ارج و مقام کشورها و ملتهای دیگر را با خویشتن ملی خود دیده و آنها را با هستی خویش در دو جهان گوناگون، لمس کردهایم، برای ما طبیعی بود که طرح دوبارهی پرسش جانسختِ “تفاوت در چیست”، مسیر تلاشمان را در جستجوی پاسخ بگشاید و به ما، خاصه به پرسشگر این دفتر، در این چند دهه عمر تبعید اجازه و امکان ندهد که داوطلبانه زبان، قلم و ابزار پرسیدن و در جستجوی پاسخ را بر زمین نهد.
درآمد
دفتر حاضر جلد دومِ “در جستجوی پاسخ” است که دفتر نخست آن، شامل همهی گفتگوهای من با زنده یاد داریوش همایون، سال پیش ـ ژانویه ۲۰۱۲ ـ توسط انتشارات “بنیاد داریوش همایون ـ برای مطالعات مشروطهخواهی” منتشر گردید. “در جستجوی پاسخ ـ دفتر دوم” شامل ۵۶ گفتگو با ۲۳ تن از ایرانیان اهل نظر، سیاست و ادب و هنر است که از میان حدود سیصد گفتگوی انجام شده با دهها تن دیگر از هممیهنان، در طول بیش از یک دهه، برگزیده و در یک اثر، مشتمل بر شش فصل، انتشار یافته است.
عناوین ششگانه فصلها ( گسترهی دین در حیات اجتماعی ایرانیان، گذر از ژرفای عقبماندگی، ایران در کانون اندیشه مدرن، جامعه و سیاست در ترازوی ارزش آزادی و فرهنگ انسانی، جایگاه مصالح ملی در فرایافت استقلال و جهانگرائی، رشد اجتماعی ـ اقتصادی بر گرانیگاه آزادی و استقلال انسان) که هر یک همچون حلقهای گفتگوهای ذیل خود را به هم پیوند میدهند، در کنار یکدیگر مجموعهای مرتبط از موضوعاتی ریشهدار را ارائه مینمایند که از دل پرسش و پاسخها، همچون رکن اصلی گفتگوها، سربرآورده و در ردیف مسائلی قرار میگیرند که دیرزمانیست به چالشهای اصلی جامعه بدل شده و تا، به قول دکتر جواد طباطبائی، “درک نوآیینی” از آنها پدیدار نگردد و جای اذهان کهنه را در سیاست، فرهنگ و مناسبات اجتماعی ما نگیرد، رهائی قطعی از عقبماندگی ممکن نخواهد شد و اگر هم پیشرفتی حاصل شده باشد، از گزندِ بازگشت در امان نخواهد ماند.
سخن از ریشهدار شدن و تکیه برضرورت پیدایش درکی نوآئین از موضوعاتی که خود را در آینه عناوین شش فصل این دفتر مینمایند، اشاره به دو وجه از یک پدیده یگانه دارند که توجه اساسی گفتگوها را به خود معطوف داشتهاند. ریشهدار شدن در اینجا از ماندگاری مشکلی حل نشده برمیخیزد و بر این دلالت دارد که ما با مسائلی سروکار داریم که هر یک از آنها کم و بیش از آغاز دوران جدید تاریخ کشورمان در افق آرزوهای ایرانیان پدیدار و در درازای دو قرن گذشته به تدریج به صورت عناصری پاینده و هستههایی پایدار در کانون دلمشغولیهای ما قرار گرفتهاند. اما به رغم همه توجهات و تلاشهایمان بر گرد این عناصر و هستهها، که جا دارد از جمع آنها، باز هم به یاری دکتر جواد طباطبائی، با عنوان “تجربهی تجددخواهیمان” یاد کنیم، هنوز نتوانستهایم بر پایه درکی نو از عهده بازسازی کامیاب آنها به مثابه ستونهای بنای یک جامعه مدرن برآئیم.
و تکیه بر ضرورت پدیدار شدن “درکی نوآئین” اشارتیست دوگانه؛ هم بر این عدم موفقیت و هم بر عامل ناکامی آن تجربهی تجددخواهی. نوگرائی و فکر اصلاح جامعه و کشور به گونهای که بقا و دوام آن، در هر تغییر که دیر یا زود و گاه به اجبار خواهد آمد، تضمین گردد، در ایران هنوز آن گونه که باید ممکن نشده است. و آن شالودهی محکم از درک مفاهیم نوین با مضامین شناخته شده، به هم پیوستهشان و که بر افکار مسلط و در فرهنگ عمومی شود و از حرف به عمل درآید و به چهارچوبی از ارزشهای بدیهی با مکانیسمی خودجوش، خودکار و یا به قول داریوش همایون “خویشکار” بدل شود، استوار نگردیده است. چه، تعبیرهای ما از ستونهای بنای جامعه نو، نهادها و مناسبات درونی آنها که باید در پیوند باهم برقرار گردند، روح، حرکت و عملکرد طبیعی جامعه مدرن را آفریده و حافظ آن باشند، کهنه است. نقشی که در نگارش آن موضوعات و مناسبات، حدود ده نسل از ایرانیان در دو سدهی گذشته دست داشتهاند، تصویری “وارونه”، پر تناقض، نامتجانس و آشفته از کار بدر آمده است. هستهها پایدار و آشنایند؛ اما افکار و شرح و بسط هایمان بوی نا و ماندگی میدهند و به تدریج به تکراری دلآزار بدل شدهاند.
یست آراممان را یم،اییمنگاهی به متن گفتگوهای این کتاب و تأملی بر انتقادهای صریح بسیاری از پاسخها از مناسبات سیاسی و فرهنگی که زادهی افکار و روحیات ما هستند، این نتیجهگیری را دستیاب و نشان میدهند: اگرچه، میهندوستی ما ایرانیان زبانزد عالم و آدم است، اما در تبیین اداره کشور بر پایه همان مهر و دوستی از حد افکار نامنسجم و پریشان، و از تب “عشقی که” به قول شاعر “در کلام نگنجد”، فراتر نرفتهایم. از استقلالطلبی که در راه آن از سر وجان میگذریم، بنیه ملیمان قوامی نیافته است. برعکس از هر درگیری به نام دفاع از استقلال در برابر بیگانگان، و در بیتوجهی به الزامات آن، تحلیل رفتهتر بیرون آمده و با جهانی به دشمنی بیشتر افتادهایم. اگر نفعی هم حاصل شده است، در نزاع درونی برای ثبت امتیازش به نام خود، دست در گریبان یکدیگر، ملت را تکه پاره کرده و مصلحت کشور را نشناختهایم و آن نفع را در عمل باختهایم. رابطهامان با جهان غرب از همان نوع مناسباتمان با دین و دولت و قدرت بوده است: افتادن از افراطِ ستیز و دشمنی به تفریطِ تسلیم و تمجید و دنبالهروی. نه قانون داخلی شناختهایم، نه نظم جهانی، نه توان ملی و نه توازن نیروی اجتماعی. تمول را خوش داشتهیم ایم و برایمان همیشه مهم بوده است که جهان ما را ملتی دارا بپندارد، اما از بنیادهای تولید رونق و رفاه و افزایش ثروت بوئی نبردهایم و خانخرجی از منابع زیرپایمان را جای تمول ملی قالب کردهایم. بدتر از آن، هرجا تنگنائی بوده و دست داده است، اخلاق و استقلال و تعهد و توان فردی در تأمین بود و باش خود را به دولتهای ولینعمترفتارمان فروختهایم. به نام عدالت اموال دیگری را ضبط و پخش کردهایم و از تاراج و خرج از سفرهی نسلهای پس از خود و بریدن از گلوی فرزندان در راهمان، شرمی هم به خود راه ندادهایم. حکایتی از “آزادیخواهیمان” سر ندهیم که دهههاست فصلالخطاب و حکم بینهمان میان “حق و باطل” در برابر دیگری بوده است، اما نوبت به رفتار خودمان که رسیده و آنجا که باید، دریغ از یک جو آزادمنشی و رواداری! از سیاستها و دولتهایمان سخنی نگوئیم که جز در بیاعتنائی به آزادی و بیحرمتی به اراده آزاد فرد و ملت عمرشان به سر آورده نشده است، و در این بسر آوردنهای پی در پی، به نام آزادی، دریغا که هنوز نشانی از حاکم شدن قانون آزادی در میان نیامده است!
اگر غیر از اینها میبود، یعنی آن ارکان اصلی نگاهدارندهی جامعه، ملت و کشور بستر پایدار فرهنگی و شالودهی استوار نظری خود را در انظار و افکار و رفتار ما یافته بودند، ما امروز نه با هر تحول و تکانی، در وحشت از دست رفتن آن ارکان، چهار ستون روح و روانمان به لرزه میافتاد و نه با تمام هستی ملی، سرزمینی و انسانیمان بار دیگر در یکی از شبهای تیره و گذرگاههای پر خطر تاریخ و سرنوشت میهنمان بسر میبردیم.
نه این که تنها روزگار ما پرخطر و تنها گذرگاههای ما پر لغزش بوده است. همهی جامعهها، حتا پیشرفتهترین آنها هر روز با خطرها و بحرانهای ناشی از چالشهای از پیش ناشناخته که روزگار نو و دگرگونیهای زمان و گاه خطاکاریهای انسان ـ بعضاً بسیار سهمگین، هولناک و مهلک ـ با خود میآورند، درگیر بودهاند. پس نه دامن انسان و جامعههای انسانی را میتوان از اشتباه پاک نمود و نه خطر لغزش را میتوان از سرنوشت آنها برای ابد زدود. پس تفاوت در چیست؟ و آن چیست که وجودش مایهی پایداری و پویایی جامعههای پیشرفته و فقدانش سبب تحلیل و ضعف دائمی ما شده است؟
شگفتا که چه پرسش جانسختی! نزدیک به دویست سالی است که از عمر آن میگذرد. نخستینبار بر بستر “وهن بزرگ” قراردادهای شکست ایران از روسیه تزاری و از زبان پر حسرت و افسوس شاهزادهای ـ شاهزاده عباسمیرزا ـ که در تاریخ به شأن ایراندوستی نامآور شد، بر صفحات تاریخ نقش بست. و تا کنون در این دویست سالهی “تجربه تجددخواهی”مان چند بار دیگر به جد تکرار شده است، نمیدانیم!
برای ما که در تبعید و در دورافتادگی از زادگاه و دامن میهن زندگی میکنیم و در سودای نزدیکتر کردن دل و جان بدان ـ همچون صدها هزار ایرانی دیگر ـ دمی آرام نداشتهایم، برای ما که نظارهگر دلنگرانِ سراسر تصویر آن چه که در کشور و پیرامون آن در جهان گذشته و میگذرد، بودهایم و در قیاسهای خود، که به ورزش فکری ایرانیان بدل شده است، تفاوتها میان ارج و مقام کشورها و ملتهای دیگر را با خویشتن ملی خود دیده و آنها را با هستی خویش در دو جهان گوناگون، لمس کردهایم، برای ما طبیعی بود که طرح دوبارهی پرسش جانسختِ “تفاوت در چیست”، مسیر تلاشمان را در جستجوی پاسخ بگشاید و به ما، خاصه به پرسشگر این دفتر، در این چند دهه عمر تبعید اجازه و امکان ندهد که داوطلبانه زبان، قلم و ابزار پرسیدن و در جستجوی پاسخ را بر زمین نهد.
طبیعیست که هر پرسشی به دنبال پاسخ باشد. اما تکیه بر “ضرورت پدیدار شدن فکری نوآئین” بر گرد آن هستههای پایدار دلمشغولی، برای ما پیش از آن که پاسخ باشد، گشایشگر و طراح پرسشی تازهتر و جان سختتر گردید؛ این که اساساً “فکر نوآئین” چگونه پدیدار میشود و از کجا میآید!؟ برای ما که هم وارث و هم دست درکار جامعهای بودهایم که در طول تاریخ درازش و در بارهی آن سخنها رفته است و مردمان نسل در نسلش تجربههای بسیار گرانی ـ و بخش بزرگی در ناکامی ـ را پشت سرگذاشته و فرازهای اندک و نشیبهای فراوان دیدهاند و در طول همین دویست ساله از ندانستن و غفلت محض تا نیمدانستن آغاز کرده و گاه برداشت “وارونه” از دانش را راهنمای عمل ساخته و گهی نیز از کپیبرداری به تقلید و دنبالهروی افتاده و بارها نیز فریادِ “یافتم یافتم” را سر داده، اما هنوز به چیز دندانگیری نرسیده است، برای ما نظارهگران سراسر این تصویر، نیز طبیعی بود که چنگ انداختن زود به هر نظر و هر فکری بر سر راه، با هر نوآوری، به ویژه آنچه که حاضر و آماده از جهان دیگری بر بستر تجربههای متفاوتی، حتا با پشتوانههای موفقیت میآیند، به عنوان پاسخ و راهیابی به حل مسائل ریشهدارمان ننمایند. با نگاهی بر آن تجربههای پشت سر، ما از “ضرورت پدیدار شدن فکری نوآیین” یا به قول داریوش همایون الزام پایبندی به “گفتمانی نو” که از همان افکار برخیزند، به دریافت دیگری رسیدیم و خود را با پرسش از چگونه پدیدار شدن “فکرنو” و چگونگی یافتن راه و”برنامه اصلاح جامعه” خود رو در رو یافتیم؛ اینکه فکر و برنامه و تجربهی دیگران به رغم همه ضرورت آشنائی و شناخت یاریدهنده آنها، حتا در مقام بهترین الگوها و والاترین هدفها، جای چالشها و دشواریها و پرسشهای ما را در طی طریق و ضرورت در پیش گرفتن راهِ پدیدار ساختن افکار و فرهنگ نو نخواهند گرفت. ما دریافتیم اهمیت گزینش و گام نهادن در راه هیچ کمتر از هدف و مقصد نیست. ما هسته اصلی تفاوت را اینجا یافتیم. شاید گره کور پرسش دوامآور از تفاوت مای تحلیل رفته و آنها که از دل شبهای تاریک بحران، هر بار تواناتر و داناتر بیرون میآیند، همینجا باشد!؟
این که آنها تن ندادن و ما دلخوش کردن به پاسخهای ساده، سردستی و حاضر و آماده و فارغ از دلاوری رودروئی با کاستیهای خود را ریشهدار کردهایم. آنها اگر به ریشهی مشکلات خویش نگریستهاند؛ نه تنها به صرافت تغییر وضع، بلکه به تلاش دگرگون کردن ریشهها افتاده و به ضرورت تغییر خود رسیدهاند. و ما اگر تقدیر شکست و ناکامیهای پیاپی وادارمان کرده است نظری به ریشهها و علتها بیافکنیم ـ اگر اصلاً بیافکنیم ـ با کمترین نشانهی تردید نسبت به خود، نسبت به آن چه هستیم و آن چه که بدان دلبستهایم و با کمترین شک در باورهائی که در آنها احساس ایمنی میکنیم به دامن “استغفر…” چنگ انداخته و در پی “مجرم” و “گناهکار” دیگری افتادهایم. و چه چیز در جهان آسانتر از انداختن مسئولیت به گردن چیزی یا دیگری؟
شاید شاهدی از سرزمینی همجوار و هرچند نه چندان همسرنوشت ولی در تلخکامی و نارضائی از وضع حاکم همدل؛ برای آشکار کردن گره کار یاریدهنده باشد؛ سخنی از یک روشنفکر افغان که در یکی از گفتگوهای این کتاب مورد استناد قرار گرفته است. وی در ریشهیابی رنجهای اندازه نگرفتنی مردمان سرزمین خود میگوید:
“جنبشهای مارکسیستی و تبلیغات ضد امپریالیستی آنها مانع از آن شد که ما به راز پیشرفت غرب پی ببریم و جنبشهای اسلامی و بنیادگرائی دینی راه نگاه ما را در دریافت علل عقبماندگیمان مسدود کرد.”
انکار کردنی نیست که سخن این روشنفکر افغان مصداق و شرح همان وضعیتیست که ما نیز در گذشتهی نزدیکترمان گرفتارش شدیم و وضع امروزمان ترکیبی نامبارک از صورت عملی همان ایدئولوژیها و تبلیغاتی بوده است که در چهارگوشهی جهان “جنبشهائی” آفریدند. ما نیز چندیست که با این ایدئولوژیها و تبلیغات “ضد” شده و عوامل آن را بس کوبیدهایم. اما در رهگذر این ضدیتها و کوبیدنها آیا از خود پرسیدهایم که پرسیدهیم این ریشه درد عقبماندگی ما این بوده است؟ آیا نشاندن آن ایدئولوژیها و تبلیغات بر مسند گناهکار، به جرم ممانعت از”دریافت علل عقبماندگیمان” و به گناه “مسدود ساختن راه نگاهمان”، پاسخی آسانیاب نیست؟ آیا میتوانیم بازهم به چنین پاسخهائی بسنده کنیم؟ چند ایدئولوژی یا تبلیغات رسیده و نارسیده در جهان وجود دارند یا بوجود خواهند آمد که ما هنوز مستعد غلتیدن در آنها هستیم؟ چگونه میشود که ما چنان زیر نفوذ افکاری ساخته دست انسان میرویم که قدرت تردید و “حس پرسیدن” انسانیمان نیز مسخ میشود؟ آیا افتادن به دامن این یا آن تبلیغ، این یا آن جنبش خود نشانه بسته بودن چشمها و گوشها نیست که ناتوانی در پرسیدن را در خود دارد؟ آیا تلاش برای دریافتن “راز” هر پدیدهای ـ از جمله راز پیشرفت غرب ـ و یا درنگ برماهیت هر جنبشی، برای پرهیز از انباز شدن سادهدلانه و دنبالهروی از آن، توان تردید و “دلاوری پرسیدن” نمیخواهد؟ آیا اساساً پرسیدن و شک کردن در قاموس ما پدیدار شده است؟ آیا ما هنوز مصداق این سخن درست حسن یوسفی اشکوری نیستیم که میگوید: “پرسش و شک دستوری نیست، باید به طور طبیعی رخ دهد.” آیا این در طبیعت ما رخ داده است؟
بیبیافکنیمپیش سرشت این کتاب از پرسش و شک در دانستهها و در همراهی بیوقفهی احساس درونی پرسشگر در پسزنش تکرار گذشتهها شکل گرفته است و گفتگوهائی در آن گرد آمدهاند که مصاحبهشوندگان، در عبور از مسیر پُر گیر و دار تاریخ پر حادثه دو سدهی گذشته ایران و درنگ پرسشها بر چگونگی نسبت آن گذشته با رخدادهای امروز، با پاسخهای خود از زاویههای تازهی نگاه بر آن حوادث و این رخدادها، افقهای گسترده تأمل و اندیشه را در مقابل ایرانیان گشودهاند؛ دریچههائی نو برای بازبینی در آن چه که از عهده آن در دو سدهی اخیر برآمدهاند، یا در حل مشکلاتی که هنوز در گشایش بندهای آنها وامانده، اما به نیت حلشان به جنب و جوشی تازه افتادهاند. با چنین ظرفیتیست که سخنان در این گفتگوها “تابآورتر” از آن شدهاند که در لابلای رویدادهای جامعهی پر حادثهی ایران گم و به دست فراموشی سپرده شوند. تعمقات، سنجشها و ارزیابیهائی که این گفتگوها با خود دارند، همچون بار گرانسنگی بر شانههای خوانندگان و بازدارندهی عزیمتهای حساب نشده، با افقهای تنگ است؛ دیدگاهها و تأملاتی که به همین اعتبار منـزلت خود را در گردآوری، نگهداری و
انتقال به نسلهای در راه مینمایند.
رسم سپاس و اهدای اثری که قدر صرف عمری یافته، به فرد یا افرادی که در مهیا شدن آن سببی شده و نقشی داشتهاند؛ رسمی پسندیده است. نه آن که حمل بر گشادهدستی باشد و یا حتا فروتنی، بلکه زبان قدرشناسی، منش حقشناسی و احترام به حضور پیدا و ناپیدای دیگری در آفریده شدن است و ضرورت پاکدستی در شناختن و آشکار کردن سهم دیگری.
حد سپاس من از تمامی کسانی که در گذرگاهی از تلاشهای این پرسشگر، با پاسخهای خویش پشتوانه و موجب دلگرمی تداوم گفتگوها شدهاند، و در صدر آنان سپاسم، از افرادی که نامشان در این دفتر آمده و سخنانشان آذینِ گرانقدریِ آن شده است، کرانه و پایان نمیشناسد. همچنین خواننده آشنا و اهل کتاب میفهمد که تاک نازک پرسشها بر دار استوار نظراتی نیز پیچیده و برآمدهاند که هر چند ـ از اقبال کوتاه من ـ نام صاحبانشان در این دفتر غایب اما دیدگاهها و تعمقاتشان در تار و پود پرسشها حضور دائمی و آشکار دارند. امیدوارم اگر پیام ارادتمندی خالصانه مرا شنیدند، بپذیرند.
و اما پیشکش حاصل عمری را که در این راه رفته و اگر از پاسخهای دیگران قدری یافته است، در طبق اخلاص جز در برابر همسرم علی کشگر پیش رو ننهم. نه این که اساساً حشر و نشر کتاب آویختهی همت اوست، نه، دامنهی همتش بسیار بلندتر از این بوده است. چه اگر خواستِ گاه در حد اجبارش از من نبود، اگر در تمامی طول این مدت سخنان مشوقانه و پشتیبانانهی وی همراهم نبود، و بیش از همه اگر نگاههای شماتتبارش در لحظههای خستگی و از پا افتادگی و گاه ناامیدی بر گردهی وظیفهشناسی سنگینی نمیکرد، روحیهی کنارهجویانه و میل به فرورفتن در گوشه لذت خواندن و دانستن برای خود و کلنجار رفتن با پرسشهای درون، حداکثر جز حاشیهئی نوشته بر متنهای خوانده شده در قفسههای کتاب نمیماند و راهی به بیرون نمییافت.
فرخنده مدرس، می ۲۰۱۳