من اگر امکان آن را داشتم که زندگی را دوباره از سر بگیرم، و یک صدم تجربیات کنونیام را داشتم، بیگمان وارد عالم سیاست نمیشدم. زیرا اساساً برای سیاست ساخته نشدهام. آرزوی من در نوجوانی تحصیل موسیقی بود و همان را برمیگزیدم. حسرت و اندوه آن را من همیشه در دل داشتهام. حتی بعدها هنگامی که در اروپا بودم وسوسۀ از سرگیری آن رهایم نمیکرد و تلاشهائی نیز کردم ولی ناکام ماند.
عشقهای نهفته در پسِ پرده سیاست
گفتوگوی فرخنده مدرس با بابک امیرخسروی
ــ در آغاز اجازه میخواهم شما را با همان عنوانی که از همان ابتدای آشنایی بکار برده و در این نزدیک به سه دهه بدان عادت کردهام، خطاب کنم؛ بابک جان! فکر میکنم؛ ما این نوع خطاب زیبا، صمیمی در عین حال سرشار از ادب را از زبان آذری داریم. حداقل من آن را از مادر همسرم یاد گرفتم که با من همیشه به آذری صحبت میکرد و من به فارسی پاسخ میدادم و یکدیگر را هم خیلی خوب میفهمیدیم.
خوب بابک جان! بر خلاف همه مصاحبههایی که تا کنون با شما شده و از مسائل اجتماعی، سیاسی آغاز و به همانها ختم گردیدهاند، میخواهم از موضوعات شخصی و خصوصیتری شروع کنم. از آشنایی و عشق به همسرتان تعریف کنید، از چگونگی آغاز این زندگی. چند سال از این زندگی مشترک میگذرد؟ ثمره نسلی و فرزندی آن چیست؟
امیرخسروی:
من از جوانی چند دگم داشتم که با گذشت زمان و کسب تجربه و پختگیِ نسبی سیاسی و معرفتی، تقریباً با همۀ آنها وداع کردم. اولیّن دگم من، ازدواج نکردن و تشکیل خانواده بود! دگمی که پنجاه و چهار سال پیش، با آشنائی و عشق به همسرم کارمن، و به مقدار زیاد در اثر پیگیری و مهر و محبت او، فرو ریخت!
در جوانی و در دوران مبارزه و زندگی مخفی و زیرزمینی، عمیقاً براین باور بودم که زن و بچه، نقطۀ ضعف یک مرد انقلابی است و دست و پای او را خواهد بست. بارها و به مناسبتهائی، پیش آمده بود که متقابلاً میان من و دختری، آتش علاقه و عشق پنهانی زبانه میکشید. ولی من هربار، به علت پایبندیام به این دگم، کنار میکشیدم، تا به خیال خود، در شعلههای آن نسوزم.
ولی تقدیر چنان رقم خورد که این «طلسم» به دست کارمن بشکند. دیدارِ من و او برای اولیّنبار، در پکن به هنگام هشتمین کنگرۀ جهانی «اتحادیّۀ بینالمللی دانشجویان»، در اوت سال ۱۹۵۸ رخ داد. البته این آشنائی بسیار سطحی و در حدّ دیدارِ شرکت کنندگان و افراد حاضر در کنگره بود. ولی «معجزه»ای رخ داد که من پس از کنگرۀ پکن زنده بمانم و دیدارم با کارمن از سرگرفته شود و این رابطه مسیر زندگیام را در راستای دیگری سوق دهد. منظورم از «معجزه»، خودداری شگفتآور من در آخرین لحظه از مسافرت به ویتنام همراه با هیاتی از دانشجویان شرکت کننده در کنگرۀ پکن بود که مدیریّت آن نیز با من بود. متاسفانه در برگشت از این مسافرت در یک حادثهای هوائی، تمام شرکت کنندگان این هیات، بلا استثناء، به طرز فجیعی کشته شدند. من تنها بازماندۀ این هیات بودم.
چند ماه پس از کنگره پکن، به پیشنهاد نمایندگان دانشجویان سازمانهای آمریکای لاتین، حاضر در دبیرخانۀ «اتحادیّۀ بینالمللی دانشجویان» که من عضو هیات اجرائی و از دبیران آن بودم، قرار براین شد که هیاتی از سوی دبیرخانه، برای دیدار و گفتگو و برقراری ارتباط با سازمانهای آمریکای لاتین، عازم این منطقه بشود. اصرار رفقایِ امریکای لاتین و سایر اعضای دبیرخانه براین بود که ماموریّت را من برعهده بگیرم. من در اثر شوکِ روانی ناشی از یک سانحۀ هوائی، که پیشتر اشاره کردم، از سوار شدن در هواپیما وحشت داشتم. به ویژه آنکه حادثۀ کم و بیش مشابهی یک سال پیش از آن در کیتو، پایتخت اکوادر رخ داده بود و برنگرانی روحیام میافزود. چون شرم داشتم علت واقعی را که ترس از سوار شدن در هواپیما بود، با دوستان در میان بگذارم، با دلیل تراشیهای گوناگون عذر میخواستم. ولی چون سست پایه و بهانه بود، رفقا همه را رد میکردند. آخر سر گفتم چرا از خود رفقای آمریکای لاتین حاضر در دبیرخانه انتخاب نمیکنید؟ دلیل میآوردم که زبان اسپانیولی نمیدانم. رفیق ژاپنیام اُنو از اعضایِ دبیرخانه درکمیسونی در کنگرۀ پکن با کارمن همکاری کرده بود، پیشنهاد کرد کارمن مرا همراهی کند! زیرا قرار بود کسی از سازمان دانشجویان ونزوئلا عضو این هیات باشد. به پیشنهاد او از سازمان ونزوئلا خواسته شد، کارمن را که بر زبان انگلیسی تسلط کامل داشت، همراه من در این دلگاسیون بگذارند! خلاصه مرا کاملاً خلع سلاح کردند و با ترس و لرز فراوان و اکراه زیاد، عازم ونزوئلا شدم. سه ماهی سراسر آمریکای لاتین را با هم پیمودیم. داستان این سفر حدیث مفصلی است که میگذرم. ولی عشق ما به همدیگر در همین سفر نطفه بست که همچنان دوام دارد.
نزدیک به دوسال باهم در مکاتبه بودیم. در این نامهنگاریها هرچه کوشیدم او را قانع کنم که زندگی آرام و مرفه خود را با زندگی ناروشن و در به در من نیامیزد؛ و از میهن خود که بسیار دوست داشت و از فامیلاش به ویژه مادرش که ستایشگر او بود و عشق میورزید جدا نشود. ولی تلاشام برای اقناع او بیفایده بود. من نیز کم کم تسلیم عشق شدم. نگرانی من بیشتر این بود که در همین فاصله زمانیِ دلبستگی ما بیکدیگر، «ساواک» از طریق «انترپول» (پلیس بینالمللی) پروندهای برایم ساخته بود تا مرا دستگیر کرده و به ایران برگردانند. لذا سخت نگران پیوند با کارمن و کشاندش به اروپا و تشکیل خانواده بودم.
باری! چنانکه گفتم در۲۱ ژانویۀ ۱۹۶۰ در کاراکاس باهم ازدواج کردیم. حاصل آن پسرم آرش و دخترم کارمن است. نام کارمن در ونزوئلا بسیار محبوب و متداول است. میگویند در هر خانواده یک کارمن است. مادر همسر من هم به همین نام بود.
ــ آیا همسرتان به ایران سفر کرده و آنجا اقامت طولانی داشته است؟ نظر و احساسش نسبت به ایرانیان چیست؟ کاش میتوانستم این را از خود ایشان بپرسم تا جواب بیتعارفی بگیرم. هر چند که میدانم شما خودتان به رک و رو راست بودن شهرهاید.
امیرخسروی:
کارمن دوبار به ایران سفر کرد. بار اوّل با پسرم و بار دوم با دخترم. و هربار چند ماهی در ایران بود. به جاهای دیدنی ایران از شمال تا جنوب بردم. از ایران بسیار خوشش آمد. چون آرشیتکت است، شیفتۀ اصفهان و شیراز شد.
ــ در آغاز تصمیم و برنامهریزی برای تدارک این دفتر ویژه، خیلی دلم میخواست درد دلی با خود ایشان میداشتم و بسیار متأسفم که ممکن نشد. در این میان در وصف عشق و علاقه شما به ایشان شنیدهام و از اینکه همسر بسیار مهربانی دارید. این زندگانی پر حرکت و تکان، این همه رفت و آمد و جنجال پیرامون شما را چگونه تحمل کردهاند؟ فکر میکنم مهربان بودن مهم است اما برای همراهی و همدلی با چنان زندگیی کافی نباشد؟
امیرخسروی:
آغاز زندگی مشترک ما در مسکو بود. از همان ابتدایِ زندگی مشترکمان مشکلات من با مقامات شوروی آغاز شد. او شاهد این مشکلات بود. در آن ایّام من آشکارا نظام توتالیتاریستی شوروی را نقد میکردم. از نظریّۀ استقلال حزب توده ایران از شوروی دائم صحبت میکردم. کارمن تشکیلاتی و هرگز عضو حزب سیاسی نبود. ولی به گونۀ قاطبۀ آمریکای لاتینیها چپ و آنتی یانکی بود و با آرمانهایِ من برای آزادی و عدالت اجتماعی همراه بود. ولی کم کم مرا دیگر نمیفهمید. نمیفهمید چرا من با آن همه انتقاد همچنان در حزب ماندهام؟ و به جای آن همه دربه دری، چرا مثلاً به همراه او به ونزوئلا برنمیگردم؟ همسرم هرگز نقطۀ ضعف مرا که عشق عمیق به ایران است، درست نفهمید. ولی آن قدر انسان و باگذشت و فداکار است که همۀ این ناملایمات را به خاطر عشق و دلبستگی تحمل کرده است. من همواره بدین خاطر پیش وجدان خود شرمنده هستم. بیگمان بدون او و فداکاریهایش من هرگز آن کسی که امروز شما میشناسید، نمیبودم.
ــ در همان زمانهایی که شما با نقد به حزب توده و اتحاد جماهیر شوروی سابق به صورت درونی درگیر بودید، گفته میشود، همسرتان در مظان این «اتهام» بود که تروتسکیستیست و شما «تحت تأثیر» وی قرار دارید. آیا باید بابت خوشاقبالی و برخورداریمان از فکر نقاد، پوینده و جستجوگر شما سپاسگزار ایشان باشیم؟
امیرخسروی:
دربارۀ تهمت ترتکیست بودن یا نبودن همینقدر بگویم که از منظر من، نه ترتسکیست بودن عیب است و نه نبودن آن یک فضیلت. این امر همچون تهمت، از دستپختهای استالین بود. با این حال چنانکه اشاره کردم، کارمن عضو هیح جریان سیاسی نبود. فقط هوادار با فاصلۀ حزب کمونیست و جریانات چپ ونزوئلا بود. در رهبری حزب توده متاسفانه عناصری بودند که برای کوبیدن مخالف سیاسی از حربۀ تهمتزنی استفاده میکردند. علیه من تهمت زیاد زده شده است. ولی ارزش گفتن و نوشتن ندارد.
ــ حضور انسانهای احترام برانگیزی نظیر کارمن در زندگی بسیاری از ما ایرانیان، ما را موظف میکند بار دیگر به آنچه که به عنوان زندگانی پشت سر گذاشتهایم برگردیم. شاید کارمن حق داشته باشد. شاید این مهر به ایران، آنهم به این شدت، که زندگی جز در پرتو آن و فعالیت به خیال خدمت به آن از معنا و محتوا خالی به نظر میآید، جز برای خودِ ایرانیان خاصه آنان که از کشور دورند، قابل لمس و فهم نباشد. اما شما که اهل تأمل و تعمق و تدوین و توضیح هستید و نگاهی بغایت انسانی به پیرامون خود دارید که بسیار هم گسترده است، چنان زندگانیهایی را چگونه مورد ارزیابی و قضاوت قرار میدهید؟ سوزنده یا سازنده؟ فوت کننده فرصتها و موقعیتها یا بازدارنده در غلتیدن به نوعی روزمرگی و شاید هم حاشیهای در جوامع میزبان میلیونها ایرانی مهاجر یا تبعیدی؟ آیا این میلیونها انسانِ عاشقِ میهن و دور از آن از عهده خدمتی برآمدهاند یا خود و خانواده را به هدر دادهاند؟
امیرخسروی:
من اگر امکان آن را داشتم که زندگی را دوباره از سر بگیرم، و یک صدم تجربیات کنونیام را داشتم، بیگمان وارد عالم سیاست نمیشدم. زیرا اساساً برای سیاست ساخته نشدهام. آرزوی من در نوجوانی تحصیل موسیقی بود و همان را برمیگزیدم. حسرت و اندوه آن را من همیشه در دل داشتهام. حتی بعدها هنگامی که در اروپا بودم وسوسۀ از سرگیری آن رهایم نمیکرد و تلاشهائی نیز کردم ولی ناکام ماند.
چنین هم نیست که من آکاهانه سیاست را برگزیدم. به گفتۀ زنده یاد خلیل ملکی، سیاست ما را انتخاب کرد نه ما سیاست را. در واقع من ناخود آگاه به عالم سیاست کشانده شدم. برای درک آن باید رویدادهای دهۀ بیست را از نظر گذراند که چگونه زندگی ما نوجوانان دانشگاهی را رقم زد و درهم نوردید. اما از هنگامی که وارد این میدان شدم، البته باگذشت زمان و تجربه اندوزی و آشنائی با مسائلی که پیشتر تصورش را نمیکردم، وارد یک پیکار آگاهانه شدم. و از این پیکار ناراضی نیستم. بیگمان زندگی من «درغلتیدن به نوعی روزمرگی و شاید هم حاشیهای در جوامع میزبان میلیونها ایرانی مهاجر یا تبعیدی» سپری نشد. من همواره فعال و در حرکت بودم. البته برایم راحتتر این بود که اگر برگشت به ایران برایم ناممکن است، به کشور همسرم برگردم و در آنجا زندگی آرام و بسیار مرفهی داشته باشم. ولی من مشکلات را برگزیدم. توضیح آن از حوصلۀ این مصاحبه خارج است. امیدوارم بتوانم زندگی نامهام را بنویسم و موضوع را شرح بدهم. بدیهی است که زندگی با مشکلات، جز با تفاهم و گذشت و شکیبائی همسرم کارمن قادر به آن نبودم.
ــ البته سخن خلیل ملکی بعضاً از جامعیتی برخوردار است و میتواند در بخشهای دیگری از جهان هم که حوزههای زندگی و فعالیت اجتماعی بیرون از سیاست، و بدون برخورد مستقیم با آن، بسیار گسترده است، صادق باشد. چنان که در کشورهای پیشرفته و آزاد هم بسیاری از جوانان در سنین دانشگاهی و دبیرستانی، به نیت مشارکت در حیات عمومی، تأثیر بر روند حوادث و یا تغییر پیرامون بر اساس آرمانهایشان از طریق سیاست، به این مسیر جذب میشوند. بعید به نظر میرسد که این افراد در این گونه کشورها هم، در آغاز راه ورود به سیاست، از آگاهی کامل و تجربه لازم برخوردار بوده باشند. در این کشورها هم کم نیستند انسانهایی که همه زندگی را وقف این راه کردهاند، بیتردید برای آنان نیز، مانند شما، راه آسانتر و امکان بیرون آمدن از مسیر درگیر در امور سیاسی، فراهم بوده است. پس باید یک رشته و زنجیر درونی وجود داشته باشد که انسانهایی نظیر شما را که میگویید: «اساساً برای سیاست ساخته نشدهام» در این مسیر نگه میدارد. آن رشته درونی که سبب ماندن شما در میدان فعالیت سیاسی شد، کدام بوده است؟
امیرخسروی:
ماندن من درمیدان فعالیت سیاسی، یا به عبارت بهتر، ماندگاریام در حزب تودۀ ایران نزدیک به چهار دهه و سپس ادامۀ آن در تشکّلات دیگر، سببهای متفاوتی داشت. تعلق خاطرم به حزب، نیز همواره یکسان نبود. در واقع، فعالیّت سیاسی من با فعالیّت حزبی درهم آمیخته است. دورههائی بود که مناسبات من با حزب، به موئی بسته بود. گاه عملاً به حالت تعلیق میافتاد. دورههائی نیز تمام عیار و با همۀ نیرو در خدمت حزب بودهام. به طور کلّی این رابطه، به دو دورۀ متمایز از هم تقسیم میشود. تا پائیز سال ۱۹۵۶، تاریخ تجاوز ارتش شوروی به مجارستان و دوران پس از آن.
در دورۀ اول و آغاز پیوندم با حزب اساساً از روی احساسات جوانی بود. تا روزی که آنکت حزبی پرکردم با هیچ تودهای آشنا نبودم، مبلّغ و راهنمائی نداشتم. تمایلم برای حمایت از محرومان و رنجدیدگان جامعه، کاملاً برخاسته از احساساتِ قلبی و انسانیام بود. در سال اول دانشکده بودم که ناخودآگاه مبلغ برنامۀ حزب توده ایران شدم! بیآنکه از آن کوچکترین آگاهی داشته باشم. در اینجا بود که تودهایها به سراغم آمدند. به ویژه آنکه نمایندۀ دانشجویان کلاسام انتخاب شده بودم. اینکه پیشتر گفتم سیاست یا حزب مرا انتخاب کرد و نه من، بیان همین واقعیّت بود.
در این دوره اول، رابطهام با حزب همیشه آرام و عاری از تنش نبود. بار اوّل پس از ماجرای فرقۀ دموکرات به علت اعتراض به این واقعه، چند ماهی از شرکت در حوزه خودداری کردم. بار دوم مربوط به دوران حکومت دکترمصدق است. با آنکه این ایّام با تمام نیرو در فعالیّت بودم، ولی شدیداً منتقد سیاست رهبری در قبال دولت دکترمصدق بودم. پس از فاجعۀ ۲۸ مرداد مرا همراه با عدهای از کادرها، محاکمۀ حزبی کردند. فرستادن من به خارج نیز پیامد آن بود. در این مصاحبه کوتاه نمیتوانم بیش از این اشاره کوتاه، مطلب را باز کنم.
در دورۀ اول مهاجرت و اقامت در پراگ عملاً ارتباطی با رهبری حزب نداشتم. زیرا بلافاصله پس از خروج من از ایران، یورش به حزب آغاز شد و تشکیلات از هم پاشید. در خارج از کشور نیز تا سال ۱۹۵۸ ـ ۵۹ رهبری متشکلی در کار نبود. فعالیّت سیاسیِ من تمامآ در چارچوب اتحادیّۀ بینالمللی دانشجویان بود که مستقلاً انجام میدادم.
در میان رفقای حزبی که به مهاجرت آمده بودند، بیگمان تنها کسی بودم که گزارش محرمانۀ خروشچف به کنگرۀ ۱۹ را خوانده بودم که از جنایات دوران استالین پرده برمیداشت. زیرا به خاطر فعالیّتام در اتحادیّه، امکان سفر به اروپای غربی را داشتم که دیگران محروم از آن بودند. در پاریس بود که این گزارش را خواندم و سخت تکان خوردم و مرا به فکر فرو برد. در پیِ آن، ماجرای غمانگیز مجارستان اولیّن ضربۀ جدی به نظام فکری من بود. در دبیرخانۀ اتحادیّه علناً به اعتراض برخاستم. اولیّن مُهر «ضد شوروی» بودن، از این تاریخ، برپیشانیام حک شد و هیچگاه دیگر پاک نشد!
در این سالهاست که به توصیۀ شورویها، حزب توده ایران با فرقۀ دموکرات آذربایجان که مقراش باکو بود وحدت کرد. در این زمان با غلام یحییها از نزدیک آشنا شدم. بتدریج این فکر در ذهنم شکل گرفت و مدام آزارم میداد که این آدمها چه فرقی با یانوش کادارها در مجارستان دارند؟ اگر فرصتی دست داد آنها نیز ماموریّت خواهند یافت، بنام کارگران و دهقانان ایران، از دولت شوروی درخواست دخالت نظامی بکنند. آن وقت دیگر استقلال ایران برای همیشه از دست خواهد رفت. از این برش زمانی است که اساساً ماندن در حزب را یک تکلیف برای مقابله با این خطر دیدم. با آنکه به محدودیّت امکاناتام و اختیاراتم آگاهی داشتم. با این حال میگفتم باید در حزب ماند شاید روزی فرصتی دست بدهد که حزب تودۀ ایران را از این وابستگی به شوروی نجات داد. به خاطر دارم روزی در دفتر حزب در لایپزیک بحثی ناخواسته درگرفت. بحث بر سر انترناسیونالیسم پرولتری «همبستگی احزاب برادر» بود. در میان صحبتها گفتم رابطۀ ما با شورویها یکسویه است. شوروی به حزب ما به چشم یک روسپی نگاه میکند. تا لازم دارد استفاده میکند و هر وقت کارش تمام شد ما را رها میکند. زنده یاد حسن خاشع گفت اگر روزی به نظر بابک برسم یک لحظه در حزب نمیمانم. در پاسخاش گفتم: من اتفاقاً چون به این نتیجه رسیدهام، در حزب میمانم. به این امید که روزی حزب را از این وابستگی نجات بدهیم. بودن من در حزب در این دوره اساساً با همین نیّت بود.
با طلوع بهار پراگ در این توّهم بودم که آتشی که در پراگ افروخته شده، دامنهاش دیگر کشورهای سوسیالیستی را فراخواهد گرفت و سوسیالیسم باسیمای انسانی که دوبچک منادی آن بود، جای «سوسیالیسم واقعاً موجود» را خواهد گرفت! با شور و هیجان فراوان، مُبلغ آن بودم. طبری مرا «بابک دوبچکی» خطاب میکرد. اما ضربۀ نهائی به نظام فکریام با حملۀ شوروی به چکسلواکی وارد شد. دیگر هر گونه توهّم از بین رفت. فضای یک کشور سوسیالیستی خفهام میکرد. علیرغم پروندۀ ساواک که پیشتر اشاره کردم، با دست خالی ولی به همت همسرم کارمن برلین را ترک گفتم.
هنگامی که سالها بعد، بر محور جنبش تودهایهای مبارز، بزرگترین انشعاب در حزب را به راه انداختیم و سپس با یاری دوستان دیگر، حزب دموکراتیک مردم ایران را پایهگذاری کردیم و برنامهای برای چپ دموکرات و ملی و مستقل از شوروی را تدوین کردیم، احساس کردم که به آرزوی دیرین خود رسیدهام.
دوست ارجمندم! اینها تنها اشارههائی است که چرا چهار دهه در حزب ماندم و چرا پس از آن همچنان ادامه میدهم.
ــ کم نیستند مواردی که شما خود مشوق جوانان ایرانی درگیر در امور سیاسی بودهاید. بیتردید برای جوانانی که در ابتدای راه ایستادهاند، از زبان انسانی تجربه آموخته شنیدنیست که انسان باید واجد چگونه شرایط و روحیهای برای ورود به سیاست باشد؟
امیرخسروی:
بیپرده بگویم از وقتی که متوجه شدم چه اشکالات اساسی در کار ما هست، منظورم شناخت از واقعیّتِ اتحاد شوروی و حزب کمونیست اتحاد شوروی و خطری که از وابستگی رهبری حزب به اتحاد شوروی میتوانست به کشور ما وارد شود؛ هرگز کسی را برای ورود به حزب که عالم سیاست من محدود به آن بود، نکردهام. بالاترین شاهد آن فرزندان من است. توصیۀ من به پسرم همکاری با جنبش سبز و دیگر فعالیّتهای مدنی بود.
فقط از هنگامی که از حزب تودۀ ایران جدا شدم و دست به تشکیل حزبی زدم که با معیارهای اخلاقی و معنوی من از جمله ایراندوستی همخوانی داشت؛ در این راستا گام برداشتم. همیشه به دوستان و نزدیکان سیاسی خود توصیه میکردم که اخلاق را وارد سیاست بکنند. به آنها میگفتم این نظر درست نیست که به خاطر دستیابی به هدف، هرکار و هر راهی قابل توجیه است. میگفتم از راه و شیوههای نادرست و غیراخلاقی نمیتوان به هدف درستی دست یافت.
ورود به عالم سیاست به گونۀ ورود به دانشگاه نیست که آمادگی قبلی و یا خصوصیّت ویژه داشته باشد. به طور کلی ورود به عالم سیاست و حزبیگری در کشوری مثل ایران، به خاطر ظلم و تبعیض و فساد حاکمان، بیشتر احساساتی و سطحی است. جوانان مثل تک تک ما، خیلی زود به عالم سیاست کشیده میشوند، بیآنکه آمادگی ذهنی و فرهنگی داشته باشند. بدین جهت ممکن است آلت دست قرار بگیرند.
ــ به هر صورت هیچ جامعه بشری ـ تا زمانی که به عنوان اجتماع انسانی برقرار باشد ـ بدون سیاست نمیشود و لاجرم از مردمانی که به مداخله در سیاست کشش دارند، خالی نخواهد بود. برای جوانان ایران و نسلهای بعدی که به سیاست پرخطر این کشور جذب میشوند، چه فضا و شرایطی را آرزو دارید، تا حضورشان به دوام، قوام و عمق سیاست کشور بیانجامد؟ و هنگامی که در سنین بالای عمر به پشت سر و روزگار سپری شده نظری میاندازند، شادمانه و با رضایتی درونی با خود بگویند، این همان راهیست که باید میرفتم؟
امیرخسروی:
فرخنده عزیز! این یک سوال آبستره است. اینکه چه شرایطی باید باشد که فردی در پایان عمرش از گذشته راضی باشد، واقعاً اتوپیک هست. بهتر است از این سوال بگذریم.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
- به خاطر دارم روزی در دفتر حزب در لایپزیک بحثی ناخواسته درگرفت. بحث بر سر انترناسیونالیسم پرولتری «همبستگی احزاب برادر» بود. در میان صحبتها گفتم رابطۀ ما با شورویها یکسویه است. شوروی به حزب ما به چشم یک روسپی نگاه میکند. تا لازم دارد استفاده میکند و هر وقت کارش تمام شد ما را رها میکند. زنده یاد حسن خاشع گفت اگر روزی به نظر بابک برسم یک لحظه در حزب نمیمانم. در پاسخاش گفتم: من اتفاقاً چون به این نتیجه رسیدهام، در حزب میمانم. به این امید که روزی حزب را از این وابستگی نجات بدهیم. بودن من در حزب در این دوره اساساً با همین نیّت بود.