یا شاعری سیاستگر
زمستان ۵۷ رؤیای نوروز ۵۸ را داشت. رؤیایی که شاعران ما تعبیرش را نه نوروز پنجاه و هشت و نه هرگز، به چشمهای خویش دیدند و امروز شاید ما قرار است تعبیر رویایی را ببینیم که در سال پنجاه و هفت تعبیر نشد. همهچیز از رویا، تا شادی، تا تردید تا تازیانه به سرعت میگذرد. این شتاب فرزند اشتیاق بیپایانیاست که در دل ماست. عجله داریم برای چیزی که قرنهاست از آن محروم شدهایم. اما ضربان تند این شتاب که در جان خیابانهاست، سیاستگران واقعی را هیجانزده نمیکند. من سیاستگری را میشناسم که شاهد است و شهادت میدهد بر شرابی مردافکن که در جام هواست و بر شگفتی خویش که او را بدین مستی شوری نیست.
گرچه بالندهترین سروی است که سایهاش بر جنبش شهر گسترده است و ما پاسخ هر سردرگمی را از سایۀ امن او میپرسیم. عاشورای خونین هشتاد و هشت، دفتری تازه را بر دیدگان ما، ساکنان جنبشی که آن را جنبش سبز و جنبش زندگی مینامیم، گشود. دفتری که در آن وقایع شتاب گرفتند ـ بار دیگر. پرسش تاریخی «رای من کجاست؟» که فردیت فراموش شدهی انسان ایرانی را روایت میکند به «مرگ بر دیکتاتور» بدل میشود و ریشهی این فراموشی تاریخی را در حضور دیکتاتورها مییابد. روشی که برای رسیدن پیشنهاد میکند، نوآوری زندگی است، نه کهنگی مرگ.
ما ساکنان امروزیم و من چند هفته است میخواهم از سیاستگری بنویسم که یک روز دست ما را گرفت و و دروازههای امروز را باز کرد و ما را به اینجا آورد، و نمیدانم چرا هر چه از او آغاز میکنم به ایران میرسم و به جنبش سبز و انگار نمیشود این سه را از هم جداکرد.
من هرگز داریوش همایون را ندیدهام، اما هرگز فکر نکردهام اگر او را دیده بودم، اگر زمانی که او سردبیر آیندگان بود یا وزیر اطلاعات یا قائم مقام حزب رستاخیز یا هر کدام از این نامها که من دقیقا میدانم چه تعریفی دارند، او را میشناختم،.. نه، حتی اگر او را با آن نامها میشناختم و میدیدم، نمیتوانستم بیش از این بشناسمش، درکش کنم و شاگرد محضرش شوم.
تعهد به زبان نیمی از تعهد نویسنده است. من این تعهد را از آقای همایون آموختهام. اهمیتی که به ساختار متن میدهند برابر وسواسی است که در انتقال مفهوم دارند، موجز، به اندازه، دقیق و شگفتآور مینویسند، شاعرند بیشتر، شاعری با حساسیتی که توانسته سیاست را درونی کند، پیش از آن که امر عمومی باشد در نوشتههایش. یعنی مسئلۀ سیاست مانند موضوع شعر در روان شاعر با پرسش «چگونه» روبرو شده است، اما همانجا ختم نشده، سیاستگری که بیرون آن روان حساس شاعرانه نشسته است، آن پرسش را پاسخ داده و متنی آفریده که بر فرازش نمیتوان جز نام داریوش همایون را دید.
آدم باید روی ترس خودش دویده باشد، روی خون خودش سرد شده باشد و باز خواسته باشد برود و به دست آورد تا بتواند بفهمد آقای همایون (همیشه در جمعمان اینگونه خطابشان میکنیم.) برای این سرزمین چهها کرده است.
من در خیابانهای تهران شاهد لحظاتی بودم که مدام از خود میپرسیدم فاصلهی میان دفاع شخصی و حمله چیست؟ رابطهی میان مبارزهی منفی بدون خشونت و این دو گزینهی دفاع و حمله چگونه است. شاهد لحظهای بودم که یکی از اعضای گارد ویژه اسیر شد و دعوا بر سر آن است که او را کتک بزنند یا رهایش کنند، پسری جوان میگوید که این مرد برادر ماست، زن چادری میانسالی خشمگین فریاد میزند که نه، نیست! و بعد عباراتی چون «فتح میدان ولیعصر» و رویاهای بسیار دیگر از فتح، تا فتحالفتوح گفته میشود که شاید در رویای خیابانهاست و من باز به آقای همایون فکر میکنم و به فرهنگ سیاسیای که به ما میآموزند و به تعهدی که به زبان دارند.
تعهد به زبان، تعهدی کلیدی است. (شاید این مهمترین درسی است که من از آقای همایون آموختهام.) در سیاست ما، شیوهی رفتاری که بر محور تقابل «مومن» و «غیر مومن» یا «خودی» و «غیر خودی» بناشده است، با کلام سعدی تعارضی عمیق دارد. همان کلامی که امروز بر پیشانی سازمان ملل نقش بستهاست: «بنی آدم اعضای یک پیکرند». سعدی،که یکی از نخستین جرقههای انسانگرایی در تاریخ ماست، به جای آنکه به تقابلهای کهنه و خطرناک تاریخمان متوسل شود روشی دیگر پیش پا میگذارد. روشی که جنبش سبز میرود تا آن رویا را محقق کند. در همین چند ماه، پختگی، فرزانگی و شعوری از مردممان به چشم دیدیم که کلماتش میتواند بر پیشانی رویای انسان حک شود. وقتی جهان را بر محور تقابل «خودی» و «غیر خودی» تعبیر میکنیم، آن آناتومی واحد انسانی را فراموش کردهایم. اگر عضوی بیمار است، فوری قطعاش میکنیم، آن را بایکوت میکنیم یا به حصرش فرمان میدهیم. آسانترین راهی که تاریخ ما برگزید و ویرانه شد. امروز رودرروی ما گروهی از انسانها ایستادهاند که بر طبل تاریخی «خودی» و«غیر خودی» میکوبند و من میپرسم آیا ما هم باید در تقابل چنین کنیم؟ کلام سعدی این رفتار را از ما نمیپذیرد. شایع است که گروهی از اعضای گارد ویژه از فرمان شلیک سرپیچی میکنند، اگر این شایعه به واقعیت نزدیک باشد، چطور میتوانیم با عبارت «نه! نیست!» به دیگر اعضای بیمار کالبد انسانیمان امید سلامت دهیم؟ جنبش سبز تا امروز فاتح دلها بودهاست، آنکه دلها را فتح میکند، بر آنکه میادین را فتح میکند پیروز میشود. چنان که آقای همایون برجریان سیاست امروز ما پیروز شد. نسل من آقای همایون را در دل خود جای داده است، نه در بیانیههایی که در حافظۀ کامپیوترش حفظ میکند، و دل مکان تعهد است و آغاز، آغازی که کلمه بود و دیگر هیچ.
تعهد به زبان تعهد به انسان بودن است، ما آن چیزی میشویم که بر زبان میآوریم. چنان که آقای همایون است و ماییم. این است که نمیشود ایشان را از ایران و از جنبش سبز جدا کرد، او خود همۀ اینها را تعریف کرده است، همه اینها را به ما آموخته است، همه اینها شده است.
و زمین با انسان چنین گفت: «آن افسونکار به تو میآموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ دریغا که اگر عشق به کار میبود هرگز ستمی در وجود نمیآمد تا به عدالتی نابهکارانه از آندست نیازی پدید افتد. ــ آنگاه چشمانِ تو را بر بسته شمشیری در کفات میگذارد، هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغهی گاوآهن کنی!
اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است!
دریغا ویرانِ بیحاصلی که منام!»
این کلمهها، این درسها دیروز و امروز او و امروز و فردای مناند.