جالبترین صفتِ «کمپانی» که در سیاقِ متنِ «سروشِ صغیر» خودنمایی میکند آن فقراتی است که عنود و لجوج بر طباطبایی خرده میگیرد که چرا بر «نادانی و کمسوادی دیگران» انگشت مینهد! «دباغ کوچک» جز بیانِ در لفافۀ کراماتِ علمیِ خویش، هیچ کجای وجیزۀ خود، اندک سعی و کمینه تلاشی برای ردّ مدّعای طباطبایی دربارۀ «چهرههای فرهنگ» و «متفکّران» به کار نمیگیرد! «پسرِ سروش»، حتی در حدّ یک اشاره بر آن نشده است تا نشان بدهد که بر خلافِ فلان مدّعای طباطبایی، بهمان چهره یا متفکّر در بحثی مفروض، نادان نبوده است!
زانچ آستین کوته و دست دراز کرد!
هومن قاسمی
بخش نخست
با رو شدنِ بضاعتِ قراولان، دیگر وقت آن شده بود که در اثناءِ هزیمتِ روشنفکرانِ رنجور از «نیشِ به اقتضای طبعِ» سیّد جواد طباطبایی، پهلوانی به کارزار فرستاده شود نه تنها اژدهاکُش، که نژاده! چرا که در فقدانِ درایتِ اصحاب جهتِ پرهیز از فرو کردنِ دست در لانۀ «کژدم»، شاید قِرانِ نَفَسِ حقِّ نژادگی با پولادِ بازوی جوانی، ضربتی کاری در اسکاتِ خصم وارد آرَد و نوشی برای جگرِ خستۀ یاران مهیّا کند! و چه مبارکتر از آن که این افسرِ نژاده، ولدِ «خوابگزارِ اعظم» و علیم بر سِحرِ عظیم هم باشد!؟ آن هم ولدِ رشیدی که در لبّیک به استنصارِ والدِ «خاموشِ خطاپوشِ کاظمِ عافیِ» خود، به قصدِ «نهی از منکر» و «دوختنِ دهانِ» آن «زهرفروشِ ناشستهرویِ ناسزاگویِ نخوتفروش»، «جامهدران و جوشیدهغیرت» به میدانِ «تأدیب» تاخته باشد تا «نامۀ سیاهِ» آن «چاقوزبانِ کژدمقلم» را به دستش دهد[۱] ! چنین شیرآهن مردی لازم بُوَد تا بتواند به گاهِ رَجَز و با اقتفای به قبیلهاش، در بیانِ شرف خود بگوید که «در محیطهای فلسفی جدّی در داخل و خارج» بوده است و «استاددیده» است و «در سمینارهای آکادمیک شرکت کرده» است و شیوهاش «وزنی در ترازوی تحقیق» دارد و «پا به اندازۀ گلیم استدلال» دراز میکند و « ملتزم به قواعد بازی معرفتی» است! آری، چنین یَلِ شیرگیرِ «سنّت فلسفۀ تحلیلی» و موبدِ بیداردل «فردیدشناس» میبایست شایستۀ چشمخانۀ «محافل فکری و روشنفکری» تا گره از کار فروبستۀ آن محافلِ فتوّت و اخوّت گشوده شود! چشم امید «کمپانی روشنفکران» اینک در انتظارِ افتادنِ گذرِ پوست به «دباغ» خیره شده است!
اما چه سودا که «نژاده بسی دیدهای بیهنر»!
آنچه دباغالصغیر و سروشالحقیر در ادامۀ کارزارِ اخیرِ «افشاگری» علیه سیّد جواد طباطبایی رونمایی کرده است، جز درکاتِ عجز و غایتِ جهلِ «کمپانی روشنفکران» نمیتواند باشد! مُشتی که سروشِ پسر با إعراض از «نقد آثار و مکتوبات» طباطبایی، حوالۀ سندانِ تخیّلِ خود از «فردیدِ نویسا» کرده است، جز اعترافی به ناکامی از مواجهه با مفادّ پروژۀ «تأمّلی دربارۀ ایران» نیست که لاجرم جز به دست و پا زدن برای مبتذلترین نوعِ مُچگیریهای روزنامهای ختم نمیگردد! سراسر نوشتۀ «دباغ ثانی»، مملوّ از اشاراتی است که پِیجوییِ آنها، پرده از پندارِ روشنفکری و روشنفکران بر خواهد داشت. این که نگارنده، فرزندِ ناظمِ «مدرسۀ روشنفکری دینی» را از اعضاءِ «کمپانی روشنفکران» میداند، جدای از سابقۀ مضمونیِ قابل دفاعِ این عنوان در مآثرِ روشنفکری در چند دهۀ گذشته[۲]، دُم خروسی نیز در ورقِ شعبدۀ «دباغِ صغیر» دارد؛ او پس از سر دادنِ شِکوه از «اقتضای طبعِ» طباطبایی، «سطور زهرآلودِ» پاسخ او را «آتش خشم و کینه» نسبت به «منتقدان» مییابد و بلافاصله فهرستی از «چهرههای فرهنگ» بدین ترتیب ارائه میدهد: «داریوش آشوری، صادق زیباکلام، داریوش شایگان، علی شریعتی، حمید عنایت، کریم مجتهدی، مصطفی ملکیان، حسن یوسفی اشکوری و … » که همگی – احتمالاً بی هیچ دلیلی! – مورد «حملات بیاَمانِ» نیشِ کژدُمِ قلمِ طباطبایی قرارگرفتهاند! و در جای دیگری نیز سیاهۀ «متفکّران» را بدین صورت فهرست میکند: «داریوش شایگان، علی شریعتی، عبدالکریم سروش، سید محمدحسین طباطبایی، محمد مجتهد شبستری، مرتضی مطهری، مصطفی ملکیان و …» که بر خلاف سید جواد طباطبایی، ارزش پرداخته شدن به نظراتشان «در قالب مقاله، مصاحبه و کلاس درس» وجود داشته است! اگر از این غمزۀ «دباغ دوّم» در بیان شأنِ علمی خود بگذریم که ترجمانی جز «چو رستم پدر باشد و من پسر، نباید به گیتی کسی تاجور» ندارد[۳]، تأمّلی در این دو سیاهه نشان میدهد که چهرههای فرهنگِ مورد تفقّد قرارگرفته از سوی «پسرِ سروش»، هر یک از سهامداران عمدۀ بازار روشنفکری در دهههای اخیر بوده و هستند. این که «دباغِ کوچک» ترجیح داده است در فهرستِ «نیشخوردگان» از خصم، به جای آوردنِ اسمِ اعظمِ پدر (که هنوز نگران است که مُلکش با دگران است!) در کنار دیگر اقطاب روشنفکری معاصر ایران از «سه نقطه» استفاده کند ولی در فهرستِ «متفکّرانِ» قابل بحث در «کلاس درس»، نام او را عیان ساخته است، اگر به «کج نهادنِ طَرفِ کُلَه» مربوط نباشد، احتمالاً به «غیرتِ جوشیدۀ» فرزندی باید تأویل گردد که این ماهها مشغول نگارشِ «زندگینامۀ فکری و سیاسیِ» پدر است! اما این چهرههای فرهنگ و متفکّرانِ لابد نازنین و بیآزار، چرا موردِ «حملات عنیفِ» طباطبایی قرار گرفتهاند؟ تا جایی که برای «اصغرالدباغین» مهمّ است، هیچ! صرفاً اقتضای طبع! این عزیزان، یعنی سهامدارانِ موجّهِ کمپانی، شبی خسته از کسبِ حلال به خواب رفته و صبحی دگر برخاسته و دیدند که کژدم در خزانۀ ایشان لانه کرده است! حالا اگر داریوش شایگان شخصاً بابت نگارشِ «آسیا در برابر غرب» طلبِ عفو کرده باشد یا صادق زیباکلام حتّی املاءِ کلمۀ «افتراء» را بلد نباشد، مهمّ نیست! مهمّ این است که ناقد باید چنان بزیَد که گر خاکِ ره شود کس را، غبارِ خاطری از رهگذارِ او نرسد! این که داریوش آشوری در ترجمه «متفنّن» است و در نقّادی نیز جز تا بدان حدّ نپیموده که آلاحمد را به سبب بیاعتنایی به سرشتِ خطرناکِ امپریالیسم لیبرالبورژوازی و عدم احساس مسئولیتِ کافی در «تغییر جهان» بنوازد[۴] و نیز اعتراف کند این که «دو-سه سال» از حرفهای فردید سردر نمیآورد نه به خاطرِ بیسوادیِ خود که به سبب پریشانگوییِ او بوده است[۵]! یا این که کریم مجتهدی در «اقتباس» و تخلیص خود از «افکار هگل» نه تنها جز مُثله کردنِ نظام فلسفیِ هگل، طرفی نبسته که حتی توانِ ثبتِ درستِ «عنوانِ» رسالهای از «فیشته» را هم نداشته است [۶]! یا این که مصطفی ملکیان به صراحت اقرار کرده است نمیداند «ایران» کجاست و دغدغۀ تمدّن و فرهنگ هم ندارد (و از این رو بسیار جالب است که نزد «سروشِ صغیر»، عنوان چهرۀ فرهنگ یافته است!)؛ یا این که شریعتی با آن مَدرکِ کذبِ تحصیلی و سطح نازلِ سواد و شعور، ابوذر را سوسیالیست میفهمید و تفهّمِ وجدانِ شیعی را به درکاتِ تعارضِ صفوی و علوی تنزّل میداد و آن قدر به «سارتر» تعلق خاطر داشت که جز «استفراغ[۷]» تحویلِ «و مَن کان فی هذه اعمی» نمیداد! بلی! نه تنها این همه، که حتّی بیش از آن نیز در شعبدۀ مدافع «کمپانی»، جز «تربیت یافتن در سنّتِ فلسفیِ دیگر» معنایی ندارد! این «کوچۀ علیچپ»، راهِ پُر تردّدِ این روزهای تمام اعضاءِ «کمپانی» است که جز همان «پیش آر پیاله را که شب میگذرد» نیست: به هر حال هر کس «مشارکتی در ارتقاءِ بحثهای اندیشگی در دهههای اخیر» داشته است! سخت نگیریم! آن چه لابد مُفت است، مغز مخاطب! استمناءِ روشنفکرانه در روح و روانِ جوانان را عشق است! گندیدگیها را هم میشود به ورقِ شعبدۀ «تحلیلی» ملحق کرد! فقط کافی است به «قواعد بازی معرفتی» – إن شئت فَقُل مناسباتِ کمپانیِ روشنفکری – ملتزم گشت! برای همین هم هست که «سروش دوّم»، که نزد او هر بحثی مَبحثی در «خلأ» است، طباطبایی را ناتوان از «همگان را نشته بر سرِ یک سفره انگاشتن» میداند و با این ذمِّ شبیه به مدح، سرشتِ نگاهِ خود به «سفرۀ اندیشه» را عیان میکند! پیش از آن که نخِ این «قواعد بازی» پِی گرفته شود، باید کمی بیشتر بر اوصاف «کمپانی» درنگ کرد که ردّی دیگر هم در وجیزۀ «دباغ صغیر» آشکار کرده است؛ آنجا که از پژواکِ نقّادیِ طباطبایی در «محافل فکری و روشنفکری» سخن به میان آمده است: محافلی که به جای تأمّل بر ایدههای ایجابیِ طباطبایی، صرفاً «حملات ایشان به عمرو و زید» را «محلِّ اعتنا» قرار میدهند! و اتفاقاً همین «محلِّ اعتنای آن محافل» است که أمارۀ «سنگینی کفّۀ سلبیِ» آراءِ طباطبایی است[۸] ! چرا که معیارِ مطلقِ هر اعتنا و لاجرم هر اعتباری، جز از مجرای منویّات «کمپانی» نمیتواند صادر گردد! اگر به واسطۀ ایدههای طباطبایی، گردشِ سودِ سهام «کمپانی» – اقبال و ارادتِ عمومی به تولیدات ذهنیِ اعضاء – با اخلال روبرو شده است، پس جز تخفیفِ خسارت وارده بر کمپانی – بیاعتناییِ توأم با توطئۀ سکوت – نباید در کار کرد! تنها کافی است «مقدّمۀ کتابها» و پاسخهای طباطبایی به روشنفکران را رصد کرد تا بر سیاهۀ مصادیقِ «مظلومیتِ ابدی کمپانی» افزوده شود[۹] ! همین سیطرۀ محافل و اعلانِ عمومیِ آن توسط «سروشِ صغیر» است که نشان میدهد خطای طباطبایی کجاست: طباطبایی را جرم جز آن نیست که بر سلطۀ «کمپانی» بر اذهان، خدشه وارد کرده است و در برابر انحصارِ بازی و قواعدِ بَدویِ آن و نیز سهمخواهیِ «فرزانگانِ زمانِ ما» از همه چیز و همه کس، سکوت پیشه نکرده است!
جالبترین صفتِ «کمپانی» که در سیاقِ متنِ «سروشِ صغیر» خودنمایی میکند آن فقراتی است که عنود و لجوج بر طباطبایی خرده میگیرد که چرا بر «نادانی و کمسوادی دیگران» انگشت مینهد! «دباغ کوچک» جز بیانِ در لفافۀ کراماتِ علمیِ خویش، هیچ کجای وجیزۀ خود، اندک سعی و کمینه تلاشی برای ردّ مدّعای طباطبایی دربارۀ «چهرههای فرهنگ» و «متفکّران» به کار نمیگیرد! «پسرِ سروش»، حتی در حدّ یک اشاره بر آن نشده است تا نشان بدهد که بر خلافِ فلان مدّعای طباطبایی، بهمان چهره یا متفکّر در بحثی مفروض، نادان نبوده است! بلکه تنها نوعی حرص خوردن از پرده بُرون افتادنِ سرّالاسرارِ کمپانی است که دلبری میکند! حتی در نقلِ قولی از طباطبایی که آورده تا «نداشتنِ ذهنِ استدلالیِ راویِ امتناع تفکّر» را روی داریه ریخته باشد، راوی یعنی طباطبایی را به «فضل فروشی و تخفیفِ رقیب» متّهم میکند و این شیوه را در «ترازوی تفلسف» بیوزن میداند که تنها «به کار مرعوب کردنِ کسانی میآید که در بدایتِ طریقاند»! گوشِ هوشِ «دباغالإحتساب» که لابد خود را در منازلِ دور دستِ و شاید دستنایافتنیِ «طریقِ تفلسف» مییابد، هنوز این نالۀ همواره در پژواکِ بوعلی را از دستِ «العامیین مِن المتفلسفه المشغوفین بالمشائین الظانین أن الله لم یهد الا ایاهم» نشنیده است! و بعید است با فاصلهای که از مبنای عقلیِ بوعلی دارد، هرگز بشنود! امّا «سروش کوچک» که به نقلِ جملات طباطبایی خطر کرده، در نیافته است که در وادی جدلِ خطابی (رتوریک)، پای استدلالیون چوبین بُوَد! او که خود را حافظِ منافعِ سنّتِ فلسفیِ تحلیلی میبیند، آن قدر به هوش نیست که بداند بخش عظیم انرژیِ تحلیلیون، مثلا در مکتبِ کمبریج، پای همخوان کردنِ اصولِ خطابه با قواعدِ منطقی مصرف شده است و سبکسرانه امر خطابی را «رهزن و غیرمعرفتبخش» میخواند. مبنای رتوریک، آن گونه از واقعیّت است که به سادگی در کمندِ استدلال نمیآید؛ نمونهای از خروار این که هوچی و بی سوادی چون «آقاجری» به کدام کرشمه به عضویت هیئت علمیِ دانشگاه درآمده است؟ این امری نیست که پای چوبینِ استدلال از نوع «دباغ صغیر» را یارای طرح آن باشد! گُرزِ اژدهاکُشِ «سروش دوّم» که میبایست بر قلمِ کژدم فرو میآمد، جز بر سندانِ عنادِ خویش کوبیده نشده است! در تصوّر سروشِ دباغ از استدلال، این اصلِ اسپینوزایی جایی ندارد که «جهل، دلیل نیست»! واقعیتِ جهلِ مرکّب امثال آقاجری و قادری، از نوع قضایای منطقی نیست که «دباغ ثانی»، مطالبۀ دلیل میکند؛ این که آن دو در مصافِ با طباطبایی «نمیدانستند» دربارۀ چه چیزهایی حرّافی میکنند، دلیلی بر شأنِ علمیِ ایشان نیست! نشان دادنِ جهلِ آن دو، خصلتی خطابی دارد و جز بیانِ علم نمیطلبد؛ باز برای نمونه، اگر آقاجری «نمیداند» تلفظِ درستِ نامِ «کوزِلِک» چیست، عیان کردنِ جهل او، ادای تلفّظِ درست است و نه استدلال در بابِ منطقِ مفصلبندیِ اندامهای صوتی در تلفّظ به زبانهای مختلف! و قس علی هذا. اما از آن جا که «جهل»، سرّالاسرار کمپانی روشنفکران است، هر مواجهۀ عالمانه با «کمپانی»، خصلتاً در دیدِ کوژِ اعضاءِ آن، «فضل فروشی و تخفیف» خواهد بود! برای همین «دانشمند اخلاق» جز آن که جهلِ یاران را در حریرِ «انتقادات محترمانه» پنهان کند، چارهای جز طفره از مدّعا و اکتفا به این شعارِ تُهی نمییابد که لابد این افراد نیز مشارکتی در ارتقاءِ مباحث اندیشگی داشتهاند! مشتِ گره کردۀ همراه این شعار هم، جز تشخیصِ شخصِ شخیصِ «سروش دوّم» نیست! به عبارت دیگر نزد «آقازادۀ حاج فرج»، همین «قال دباغ» کافی است تا مشارکت در مباحثِ اندیشگی مُهر تأیید گیرد! البته که کافی نیز هست! چرا که مباحثِ اندیشگیِ ارتقاءیافته نزد «سروشِ ثانی»، جز مناسباتِ «کمپانی» و حفظِ همبستگی میانِ سهامداران نیست! برای همین هم در متنی به بهانۀ دفاع از پیادهنظامی مهدوم، «دباغ صغیر» نمیتواند دندان روی جگر بگذارد و به طعنه – بخوانید انتقام – طباطبایی را «ماکیاولیشناسِ ما» خطاب نکند که هنوز جای زخمِ دیروزِ «کمپانی» از ناحیۀ آشوری درد میکند! گناهِ طباطبایی، نه زبانِ به برآوردِ محافلِ مطلوبِ «سروش بن سروش»، «درشتِ» او، که اصرارِ او بر آشکار کردنِ سرِّ شعبدههای «کمپانی» است! قلّتِ فهمِ «سروش پسر» از مقام استدلال، بیارتباط با تصوّر او از «سنت تحلیلی» نیست که باید در جای خود اشارتی نیز بدان آورد اما در اینجا باید به نتایجِ جهلِ ساختاریِ «کمپانی» توجّه داد؛ وقتی «اصغرالدباغین» میخواهد بیانی به دریافتِ خود از آراءِ طباطبایی بدهد و او را چون «مبصر کلاس روشنفکری» تحقیر کند، نکتهای را آشکار میکند که نباید از اهمّیّت آن غفلت کرد؛ او به طعنه مینویسد
طباطبایی بر این باور است و به صد زبان گفته است که ما دچار «امتناع اندیشه»، «انحطاط تفکر» و «تصلّب سنت» شدهایم و گره فروبستۀ ما به هیچ حیلتی باز نمیشود مگر آن که اعتراف کنیم که هم سنت را بد فهمیدهایم، هم اندیشۀ مدرن را.
هر چند نگارنده شکّی ندارد که «دباغ صغیر» را راهی به فهم اصطلاحات طباطبایی نیست، اما بیان او از تبعات مفروض آن اصطلاحات، امری در خور توجه است: نزدِ «اصغرالدباغین» و به طریقِ اولی نزدِ «کمپانی»، هیچ چیز هراسآورتر از «اعتراف» نیست! آن هم اعتراف به «بد فهمیدن»! این هراس نه فقط به خاطر فقدانِ هر نوعی از نظریۀ اعتراف در سابقه و عقبۀ معرفتی آنان، بلکه ناظر به جهلِ ساختاریِ «کمپانی» است. مسئله فقط این نیست که اعتراف، شجاعتی میخواهد و مسئولیّتی میآورد که یا در علم اخلاق حضرات شأنی ندارد، یا عواقبِ آن بر گردۀ ایشان بیش از توانشان سنگینی خواهد کرد؛ بلکه اعتراف، معرفتی میخواهد که در غیاب آن، از امکان بیرون است. لازمۀ اعتراف، شناختی از خطا و لاجرم پرسش از مسیری طی شده است؛ معترِف باید بداند که امر اعترافشده با او و پیرامون او چه کرده است و این آگاهی به بهای مواجههای با جایی که رسیده است به دست آمدنی است. «کمپانی روشنفکران» امّا، بَری از هر تأمّلی در موقعیّت خود، صرفاً به وضعِ خود در مناسبات جاری فکر میکند. جهل ساختاری «کمپانی» همواره وضعی لایتغیّر نسبت به دیگر امور دارد که هر شناساییِ ممکنی را متعیِّن میسازد و برای همین هر اعترافی به «بد فهمیدن»، جز عبور از هویّتِ خویشتن نمیتواند باشد! به عبارت دیگر، اعتراف به بد فهمیدن، مساوی بیرون رفتن از متعیِّنِ شناخت و این نیز عینِ خروج از «کمپانی» خواهد بود! سروش دباغ در این مورد صادق است و باید با او همسخن بود که برای «کمپانی روشنفکران»، چیزی هراسآورتر از اعتراف به بد فهمیدن وجو ندارد! از منظر محافلِ کمپانی، روشنفکر میتواند نفهمد و این نفهمیدن، احتمالاً به امر تخصّصی مربوط خواهد بود، اما نمیتواند بد بفهمد! چرا که مَصدر و معیار هر فهمی اوست! برای همین هم «سروش کوچک» به طباطبایی یادآوری میکند که اگر با فلسفۀ هگل آشنا هستی (میفهمی)، با عرفان خراسانی آشنا نیستی (نمیفهمی)! بماند که به طریق اولی، نقدِ بد فهمیدنِ روشنفکران در اُمّهاتی چون «سنت» و «مدرنیته»، به تعبیرِ به مناسبتِ دیگری از «سروشِ پدر»، چیزی در حدّ «پدرکشتگی» خواهد بود!
[۱] «سروشِ اکبر»، پیشتر در دفاعیّهای با عنوان «درستی و درشتی» و در تلاش برای دستِ خونآلوده را در پیشِ چشمِ خلایق پنهان کردن، خطاب به طباطبایی چنین جولان داده بود:
فیالمثل نویسندۀ تازه به دوران رسیدهای که سخنان کهنۀ بسیار میگوید و عمری است که با هگل پا به گل مانده است، و تنها هنرش سرقت علمی از این و آن است ،کتابی نمینویسد که در پیشگفتار یا پانویس آن، با چاقوی زبانش عقدهای نگشاید یا با کژدم قلمش زهری نریزد. اکنون سالهاست که چنین زهرفروشی میکند و من خاموشی و خطاپوشی میکنم و در سایۀ عافین و کاظمین مینشینم. اما روزی که دیگ غیرت بجوشد و جامۀ صبر بدرد و خامۀ تأدیب نامۀ آن ناشستهروی ناسزاگوی را سیاه کند، «بانگ و فریاد برآید که مسلمانی نیست». از قضا همین ناسزاگویِ نخوت فروش در زمره کسانی است که به دروغ روشنفکری دینی را به « تصفیه استادان» متهم میکنند و از این طریق عناد و کینه ستبر خود را با روشنفکری دینی و خادمانش تسکین میبخشند. آیا ناقدان نیکخواه را هنوز عزم نهی از منکر نیست؟ خود دهان آنان را نمیدوزند آنگاه با تلخی بر من میشورند که چرا با اینان ترشرویی میکنی؟
[۲] یکی از کارهای در دست ماندۀ نگارنده، اتمام مطلبی در باب «کمپانی روشنفکران» در ایران است. هر چند این عنوان، وامدار اثر ستودنی «میکائیل والتزر» با نام «کمپانی منتقدان» است که به بیان سرشت نقّادی «چپ» در پیوند با امر اجتماعی و ریشهیابی آن نقّادی در الهیات و ادبیات میپردازد، اما کمپانی روشنفکری در ایران، واقعیتی فراتر از صرفِ تُرّاث جامعه شناختی و پدیداری با جهاتِ التفاتی دیگری است که طبیعتا جایی در بحث والتزر نداشته است. والتزر، کمپانی را در معنای جامعهشناسانه و ذیل نوعی صورتبندی از گروههای اجتماعی به کار میبرد اما نگارنده، هر چند چشم بر سرشتِ جماعتیِ روشنفکری ایرانی نبسته است، آن را چیزی در زمرۀ شرکتهای سهامی بازرگانی مییابد و لاجرم کمپانی را در معنایی به کار میبرد که اهل اقتصاد و اقتصاد سیاسی.
[۳] به هر حال استادی که در «کلاس درس» به «صورت بندی آراء و مدعیات» متفکرانِ مطلوب و «نقد و بررسی» آنها پرداخته است، «از ارتفاعی» نظر میکند که جز مکانِ نظریهپردازی و اندیشمندِ طرازِ اوّل بودن نیست. با یادآوریِ چنین شأنِ مرتفعی است که «دباغ صغیر»، لابد میخواهد حسرتِ «گوشۀ چشمی افکندن» به آراءِ طباطبایی را بر دل او بگذارد! اما چه میشود کرد که «نه هر که سر بتراشد قلندری داند»!
[۴] آشوری تا کنون بارها و به مناسبتهای گوناگون بر این امر فخر فروخته که او تنها کسی بوده که «غربزدگی» آل احمد را در همان زمانِ انتشار نقد کرده است. شاید این مهمّ بتواند اعتباری برای فعّال نیروی سوم فراهم سازد اگر کسی به ادّعا اکتفا کند و به سراغ نقد روشنگرانۀ او نرود! خواندن نقد آشوری بر آلاحمد اما، حدیثی دیگر روایت میکند: آشوری در آغاز نقد خود مینویسد که «از میان آن همه رفتگانِ راه، تنها آلاحمد بود که چنین جسارتی و همّتی را درخود دید» تا راهِ رفتۀ پنجاه سال گذشته را واپس نگرد (ما و مدرنیت؛ ۱۳۷۷؛ ص ۱۵). آشوری بر آن بود که آلاحمد بود که «اول بار طرحی کلّی و نسبتاً جامع از مسألۀ [مواجهه با تمدن غرب] افکند و تلاشی جدّی برای تعلیل آن به کار برد» (ص ۱۶). آشوری نقد خود را ناظر به «چهل صفحۀ اول غربزدگی» میداند که «نوآوریها» و «طرح تازۀ» آلاحمد است و مابقیِ صفحاتِ غربزدگی را «وصفی از وضع زمان» میداند که «حرف هایی است عیان»! پس از زدنِ مُهر تأیید بر اعتبار کار آلاحمد، آغاز خُردههای آشوری بر او چنین است که او تعریف درستی از غرب ندارد؛ چرا که تعریفِ اقتصادی آلاحمد، از «تمام ممالک صنعتی» است حال آن که از منظر آشوری، مقصود از غرب، مجموعۀ «کشورهای تحت رژیم لیبرالیسم بورژوایی» است که «با انقلاب صنعتی به قدرتهای جهانی تبدیل شدند» و «دورۀ امپریالیسم جهانی را پدید آوردند»! (صص ۱۸-۱۹). همین اندک از آغاز جهت انتقادات آشوری، برای نشان دادن آنچه آشوری «نکتههای آموزندۀ» نقد خود برای امروز مینامد (ص ۱۳) کافی است؛ که به راستی نیز آموزنده است! در ادامه، آشوری «غربزدگی» را «عوارض فرهنگی و اخلاقی ناشی از رابطۀ اقتصادی و سیاسی» با همین سلطۀ امپریالیستی میداند (همان؛ ص ۲۱) و در لفافه بر قطبِ روشنفکری زمانه و چهرۀ فرهنگِ وقت، خُرده میگیرد که چرا انتقادات او به اندازۀ کافی رادیکال نیست! آشوری پس از خرده گرفتن بر آلاحمد که «خطر ماشین» و تلاش غرب برای «به ورشکستگی کشاندن صنایع محلی» را به درستی ندیده (ص ۲۰)، جای دیگری نیز آورده است که «تا چند قرنِ پیش آسیا مهد ثروت و دانش و فرهنگ بود نه غرب» و میافزاید «سودای به چنگ آوردن ثروت های شرق بود» که «بورژوازی صنعتگر غرب را پدید آورد»! (ص ۲۶). پیگیری نقد آشوری بر آلاحمد و یافتن نکات آموزندۀ آن دراین مجال ممکن نیست اما نمیتوان همین قدر اشاره نکرد که آشوری از سویی در پیِ اعتبار بخشیدن به قطبالاقطاب وقت، از یک سو دائما آشوب و تشویشِ فکری او را با تعابیری چون «تداعی معانی» و «تعمّد در رسیدن به موضع خاص» تخفیف میدهد و از سوی دیگر نگران است که مبادا «ابهام و تضاد» در آراء آلاحمد به جبهۀ روشنفکران مبارز آسیبی برساند و از این رو نقّادی آشوری از موضعِ «تئوریک» برای پیراستنِ ابهاماتِ مبارزه برای اهل آن است! شاهبیتِ نقد آشوری اما جز این نیست که بر آلاحمد میآشوبد که «از یک سو اعلام مسئولیّت میکند و از سوی دیگر از سیاست تبرّی میجوید و نه میخواهد دنیا را تغییر دهد»! (ص ۴۰) و برای همین متحیّر میپرسد «اگر احساسِ مسئولیت کردن به قصدِ عوض کردن نیست، پس به قصد چیست؟» (ص۴۱) و العاقل یکفیه الاشاره. این هم ناگفته نماند که «نکته آموزی» امروزیِ نقد آشوری بر آلاحمد نه در روش و مضمون نقّادی، بلکه چنان که سیاقِ فخرفروشیِ او نشان میدهد، یادآوریِ السابقون السابقون بودنِ او در حمله به «نگهبانان قبور» است به مخاطبِ امروزی!
[۵] آشوری در رسالۀ کوچکِ «اسطورۀ فلسفه در میان ما»، مناسبات خود با فردید را چنین شرح میدهد: « سه چهار سالى خاموش و با کنجکاویِ تمام به حرفهایِ او گوش سپردم. فردید هم از داشتنِ چنین شنوندۀ جوان و دل سپردهاى خوشاش میآمد و میگفت، من از این آشوری خوشام میآید که دستاش را زیرِ چانهاش میزند و با دقّت گوش میکند. عاقبتِ این دست بر زیر چانه شنیدن امّا این گونه وصف شده است که «البته او نیز هرگز راهنمایی جدّی نمیکرد، بلکه، چنان که نمونههای بسیار نشان میدهد، بیشتر دوست داشت آدمها را بازیچه و سرگشته نگاه دارد. پس از دو سه سال متوجّه شدم که همۀ گناه از من یا از خنگی و بیسوادیِ من نیست، بلکه از پریشانگوییِ او نیز هست.»! بعله!
[۶] رجوع شود به نقد سید جواد طباطبایی بر «افکار هگل» از کریم مجتهدی. خوشبختانه «دباغ صغیر» هم معترف بوده است که او و یارانش نیز در فلسفۀ هگل هیچ ورودی ندارند و حداقل اعتبار این نقادی بر مجتهدی، برای طباطبایی محفوظ است! ولی باز هم سبب نشده تا «چهرۀ فرهنگِ» ما مظلوم واقع نشود!
[۷] اشاره به نخستین ترجمۀ عنوان رمان Nausea از سارتر به زبان فارسی است که بعداً به «تهوّع» تغییر یافت.
[۸] نگارنده خود زمانی از سر خامی، در نزاعی قلمی، استعارۀ ترازو را برای اسکاتِ یک مدّعی به کار بسته بود که با نهیبِ عالمانۀ او تأدیب گشت. در آن مجادله، حریف به نگارنده آموخت آن کس که در قلمرو اندیشه با ترازو به میدان میرود جز «ضابط تعزیرات» نمیتواند باشد! دلبستگی اصغرالدباغین به استعارۀ ترازو و شیفتگی او در وزن کردنِ شیوهها و کنترلِ کفّههای ایجابی و سلبی آن، جز اقرار ضمنی به ایفای نقشِ «ضابط تعزیرات» توسط او در عالم اندیشه نمیتواند باشد! به هر حال، آروزی تاجوری و نشستن بر مسند پدر، هر راهی را به هر زوری که باشد، میگشاید! علی الخصوص که بخشی از میراث انقلابیون در فرهنگ، تبدیل وزارت «هنر» به «ارشاد» بوده باشد!
[۹] مظلومیتِ کمپانی روشنفکران «ابدی» است چرا که همواره در هر «نظام»ی، علیهِ «نظمِ» جاری موضع میگیرد!
نقل از: http://gadim-va-jadid.blogfa.com/