«

»

Print this نوشته

شعر مشروطه، شور زندگی،گفت‌و‌گو با شمس لنگرودی، مسعود رفیعی طالقانی

بهترین تعریف را از شعر به گمان من عین‌القضات همدانی دارد، که گفته است «شعر را چون آینه‌دان، آینه را خود معنایی نباشد» و هر کس خود را در این آینه می‌بیند و خود را در این شعر پیدا می‌کند.

منبع: روزنامه شرق

مسعود رفیعی طالقانی: نمی‌دانم چرا وقتی به سراغ محمد شمس‌لنگرودی، این شاعر بلندآوازه معاصر رفتم تا درباره شعر مشروطه با او به گفت‌وگو بنشینم، بیشترین علاقه در من وجود داشت که از خود او بدانم و اینکه اگر قرار است به نوگرایی دست یابد، کدام راه را ترجیح می‌دهد و آیا اساسا او به چه می‌گوید نوگرایی! بحث با او در یک بعد از ظهر گرم تابستانی به درازا کشید و صحبت ما دو برابر آنچه در نوار ضبط شد، خارج از گفت‌وگو ادامه یافت. از اینجا که آیا اساسا مشروطه شعر دارد تا آنجا که شاعر خوب از نظر شمس‌لنگرودی کیست و نیز حرف‌هایی درباره شور و جریان زندگی در شعر. آنچه می‌خوانید بخش‌هایی از گفت‌وگو با محمد شمس‌لنگرودی است درباره شعر مشروطه به‌عنوان یکی از اساسی‌ترین فاکتورهای نخستین انقلاب نوجویانه ایرانیان؛ انقلاب مشروطیت.

ــ آقای شمس‌لنگرودی! بگذارید بحث را این‌گونه آغاز کنم که اساسا ما چیزی به عنوان شعر مشروطه داریم یا خیر؟ یعنی آنچه که در مشروطه اتفاق افتاد اساسا با توجه به تعاریف اساسی شعر، شعر هست؟

به هر حال چیزی به اسم شعر مشروطه معروف شده است. شاید سوالتان در واقع این باشد آیا این چیزی که به اسم شعر مشروطه معروف است از جوهر شعری برخوردار بوده یا خیر؟

ــ بله، همین منظور را دارم.

پاسخ به این پرسش نیاز به مقداری تفصیل دارد. زیرا اگر از این زاویه نگاه کنیم خیر، چرا که آنچه ما داریم در واقع ادبیات مشروطه است و شعر نیست، چون آن شعر‌ها با تعریفی که از قدیم تا امروز از شعر شده است در حوزه شعر نمی‌گنجد. ببینید، ادبیات به این معنا که وجود دارد نثر برای بیان یک خبر و گزارش است اما شعر یک استعاره است که بر اساس آن مخاطب احتمال می‌دهد که معنی‌اش آن است. بهترین تعریف را از شعر به گمان من عین‌القضات همدانی دارد، که گفته است «شعر را چون آینه‌دان، آینه را خود معنایی نباشد» و هر کس خود را در این آینه می‌بیند و خود را در این شعر پیدا می‌کند. این مخاطب است که خود را در این شعر می‌بیند. اگر از این زاویه نگاه کنیم می‌بینیم که مخاطب در شعر مشروطه، همانی است که شاعر گفته و خود را نمی‌بیند. بنابر آنچه که در تعریف وجود دارد باید گفت که ما ادبیات مشروطه داشته‌ایم.

ــ یعنی شاعران شعر مشروطه شاعران خوبی نبوده‌اند؟

خیر این‌طور نیست، ما نباید تصور کنیم که آن شاعران، شاعران خوبی نبوده‌اند. آن‌ها از سرزمینی سر بر آوردند که سرزمین مرده‌ای بود و همه چیز و حتی شعر از بین رفته بود. در واقع این‌ها پیشگامان زنده کردن مجدد شعر بودند. تعریف دیگری از شعر نداشتند و چون شعر به ابتذال کشیده شده بود و تکرار و تکرار و تکرار بود و از حرمت خالی، تمام تلاششان این بود که به‌گونه‌ای حرمت شعر را برگردانند، نه جوهر آن را. اگر شما اولین تاریخ‌های ادبیات فارسی مثلا ادوارد براون را بخوانید مطالب دردناکی در آن‌ها وجود دارد. مثلا می‌گوید که ما به یکی از شهرهای اطراف تهران رفته بودیم و دیدیم که جلوی یک نانوایی صف کشیده‌اند، سوال کردیم نان مگر کم است گفتند که مشکل نان نیست، یک پسر جوان زیبایی شاطر این مغازه است و این صف، صف شاعران است که آمدند که او را ببینند و برایش شعر بگویند، یعنی دنبال نان نیستند. این یعنی اینکه شعر به چنان فلاکتی دچار شده بود که از هیچ حرمتی برخوردار نبود. بگذارید مثال دیگری بزنم؛ وقتی امیرکبیر به صدارت رسید، قاآنی رفت شعری مانند بقیه شعر‌ها گفت که از فرط ابتذال تهوع‌آور بود و امیرکبیر گفت: که تو چیز دیگری بلد نیستی؟! گفت: چرا من زبان فرانسه هم بلدم. امیرکبیر به او گفت: تو که فرانسه بلدی چرا کتابی ترجمه نمی‌کنی، گفت: چی ترجمه کنم؟ گفت: یک کتابی درباره سیب‌زمینی ترجمه کن که به درد بخورد و واقعا هم راست می‌گفت.

زیرا این شعری که او برای امیرکبیر گفت از نظر ارزش‌‌ همان ارزشی را داشت که آن شاعران صف طولانی‌ای را برای شاطر بسته بودند. بنابراین کاری که شاعران مشروطیت کردند این بود که می‌خواستند حرمت شعر را برگردانند و در نظر آن‌ها مهم‌ترین کارکرد‌‌ همان کارکرد اجتماعی بوده است. همین آقای ادوارد براون وقتی در مورد یغما صحبت می‌کند می‌گوید که یغمای جندقی شاعری هم‌تراز رمبو بوده است اما روزگار رمبو باعث شده بود او رمبو شود و یغمای جندقی هر یک روز در میان در کاشان شلاق بخورد. برگردیم به حرف اول؛ به یک اعتبار به آثاری که از آن دوره باقی مانده به سختی می‌توان نام شعر گذاشت چون شعر، فرا‌تر از آن است.

ــ پس به یک معنا می‌توان گفت که شعرای مشروطه بیش از آنکه شاعر باشند، کنشگر اجتماعی- سیاسی بوده‌اند؟

بله، آنهایی که نامشان مانده است بیشتر کنشگران سیاسی بوده‌اند و اگر از این زاویه به آن‌ها نگاه کنیم، در اصطلاح بیشتر ناظم بوده‌اند. یعنی به جای آنکه مطالب را مانند نسیم شمال به نثر بنویسند وزنی را می‌دادند که مردم حفظ کنند، اگرچه یکی از کارکردهای شعر در ایران و جهان هم همین بوده است.

‌ــ نسبت شعر عصر مشروطه با مساله نوگرایی چیست؟ ما پیش از مشروطه شعر کهن را داریم که بخش‌های زیادی از آن بیشتر در مدح استبداد است. اما در عصر مشروطه صحبت از آزادگی و حریت و… می‌شود. این نوگرایی در واقع دارد سنت‌های کهن شعری را عوض می‌کند یا او هم‌‌ همان حرفی را می‌زند که مثلا منورالفکران عصر مشروطه در نسبت با تجدد می‌زدند؟

ببینید، شعر مشروطه با شعر عصر مشروطه فرق می‌کند. شعر مشروطه همانی است که اکنون با هم صحبت کردیم. شعر مشروطه، شعر عده‌ای از کنشگران سیاسی بوده است. یعنی شاعرانی بوده‌اند که آن روز‌ها شعر را هم ابزاری برای مبارزه سیاسی – اجتماعی می‌دانستند و هم ابزاری برای برگرداندن حرمت شعر. اما در عصر مشروطه سه نوع شعر داریم. یکی ادامه‌‌ همان شعر گذشته است با‌‌ همان معیارهای زیبایی‌شناسی و‌‌ همان حرف‌ها. فرقشان این بوده است که شاعران شعر مشروطه آبشخورشان زندگی مردم بوده اما آبشخور شاعرانی که به اصطلاح به آن‌ها سنت‌گرا می‌گوییم، کتاب بوده است. آن‌ها به زندگی کاری نداشتند، آن‌ها نگاه می‌کردند ببینند که قبلی‌ها چه گفته‌اند و آن را سرمشق خود قرار می‌دادند. این نوع دوم شعر است.

اما نوع سوم شعر هم بوده که باعث تحول می‌شود و فعالانش روشنفکرانی بوده‌اند که عموما با خارج به ویژه ترکیه و روسیه در تماس بوده‌اند و قدم‌های اول تحول شعر را برداشتند. البته تنها این‌ها نبودند که متوجه شده بودند که شعر باید تغییر کند. خاطرات حاج سیاح را که می‌خوانیم (تاجری که خیلی از کشور‌ها را رفته و دیده بود) وقتی که برگشته و دیده بود که هنوز صحبت از شمع و گل و پروانه است گفته بود ول کنید این شمع و گل و پروانه را و به کارخانه شمع‌سازی بپردازید، این است که زندگی شما را متحول می‌کند نه گل و پروانه. کسانی که از ایران بیرون رفته بودند و زندگی دیگری را دیده بودند، همه آن‌ها خواهان تحولی در حوزه شعر بودند. البته یک عده دیگری نیز بودند که مهم‌ترین آن‌ها در تبریز جمع شده بودند که من اسم آن‌ها را شاعران حلقه تبریز می‌گذارم که با شیخ محمد خیابانی نزدیک بودند. آن‌ها عاملان اصلی تحول شعر بودند که تقی رفعت فرد درجه یک آنهاست و متاسفانه بعد از شکست خیابانی خودکشی کرد. این‌ها عاملان اصلی تغییر بودند چرا که نوع دیگری از شعر را در ترکیه و روسیه دیده بودند. مثلا شمس کسمایی در روسیه و تقی رفعت در ترکیه نوع دیگری از شعر را دیده بودند یا همین‌طور جعفر خامنه که با شعر فرانسه آشنایی داشت و لاهوتی که شعر بلژیک را می‌شناخت.

ــ برگردیم به سوال قبل، نسبت شعر مشروطه با تجدد فقط در شعر است یا در حوزه اجتماع و سیاست هم هست؟ آیا این شعرا با توجه به اینکه در حوزه اجتماع و سیاست نوگرایی اتفاق افتاد نسبت به شعر گذشتگان دست به نوگرایی زدند؟

صددرصد. عامل اصلی تحول، تحول اجتماعی و اقتصادی و سیاسی است. یعنی اگر انقلاب مشروطیت شروع نمی‌شد این اتفاقات هم نمی‌افتاد. علت اینکه این‌ها خارج رفته بودند برای این بود که عده‌ای از این‌ها به خاطر انقلاب مشروطیت به خارج فرار کرده بودند. مانند ابوالقاسم لاهوتی یا تقی رفعت. این‌ها مردان سیاسی بودند که در کنار کنشگری سیاسی به طرف شعر هم رفته بودند. در مجموع می‌خواهم بگویم تحولات سیاسی اگر اتفاق نمی‌افتاد شعر مشروطیت هم اتفاق نمی‌افتاد.

ــ آقای شمس‌لنگرودی! شعر ما هم مانند بسیاری از حوزه‌های دیگر یک تاریخی دارد. اما یک چیز در این میان خیلی عجیب است و آن اینکه ما یک دوره نزدیک به ۵۰۰ – ۴۰۰ ساله را در شعرمان نمی‌بینیم. به تعبیر دیگر یک خلا وجود دارد که مثلا از شعر قرن ششم و هفتم به یکباره به شعر دهه ۳۰ خورشیدی می‌رسیم. دلیل این خلا چیست؟

خلا از منظر زمانی یا از نظر زیبایی‌شناختی است؟

ــ از هر دو منظر می‌گویم. یعنی مثلا من مخاطب می‌گویم حافظ و بعد می‌گویم شاملو یا اخوان. انگار هیچ چیزی در این بین وجود ندارد!

جواب شما را نیما داده. قبل از آن بگویم که تحول شعر ایران کار آسانی نبوده است. در ایران همه هنر‌ها جز شعر حرام بوده است. بنابراین تمام نیرو و پتانسیل ما وارد شعر شده بود. شعر سخنگوی همه هنر‌ها بوده است. برای همین شعر اینقدر تحول پیدا کرد و به جایگاه چشمگیری رسید. شعر نو قرار بود که این معیار‌ها را در هم بریزد. یعنی معیارهای کهن را از هم بپاشد و معیارهای جدیدی را به وجود آورد. این کار ساده‌ای نبود. مردم از کودکی شعر کهن می‌شنیدند و ملکه ذهنشان بود. حالا کسی قرار شد بیاید بگوید که این‌ها نیست.

الان به‌‌ همان جمله نیما می‌رسیم. نیما می‌گوید که کارهای بزرگ را آدم‌های کوچک شروع می‌کنند و آدم‌های بزرگ تمام می‌کنند. حالا شاید لغت آدم‌های کوچک و بزرگ درست نباشد، اما تا یک کار بسترش آماده شود، خیلی طول می‌کشد. یعنی وقتی جنبش مشروطه شروع می‌شود و شعر نو دارد آغاز شود، تقی رفعت و ابوالقاسم لاهوتی آدم کوچکی نیستند اما این‌ها هنوز توانایی ندارند شعری بگویند که از پس حافظ برآید. برای همین است که وقتی شعرش را منتشر می‌کند یا وقتی علیه شعر سعدی اسلحه بر می‌دارد ملک‌الشعرای بهار می‌گوید که حرف را ول کن نمونه بیار. خوب تقی رفعت نمی‌تواند نمونه بیاورد. برای اینکه آن زمینه هنوز وجود ندارد. یعنی هنوز تعریف نشده است که چه چیزی را می‌خواهند. حتی نیما که ما وی را به‌عنوان بانی شعر نو می‌شناسیم. بعد از ۳۰‌سال شعرش را در روزنامه مردم چاپ کرد که احسان طبری مقدمه‌ای نوشت و گفت که اگر می‌بینید که شعر ناهمواری است و شعر خوبی نیست به این دلیل است که ایشان مثل بولدوزری هستند که باید بروند و جاده را صاف کنند. البته پس از آن نیما ناراحت شد و یک جواب درازدامنی علیه طبری نوشت و آخر آن هم یک جمله تاریخی آورد که این بود: «آنکه در آینده شما را در مقابل خلق شرمسار خواهد دید، نیما یوشیج».

یعنی امثال شاملو و فروغ در یک بستر آماده ظهور کردند؟

بله. نظر برخی از دوستان مبنی بر اینکه عده‌ای قبل از شاملو – مانند نادرپور – شعر بینابینی را شروع کردند صحیح است. این‌ها همه تحت تاثیر نیما بودند ولی به قول خودشان تندروی‌های نیما را قبول نداشتند و راه میانه‌ای را انتخاب کردند که نه سیخ بسوزد و نه کباب. هم سنتی باشد و هم نو. نیما خیلی بد موقع به دنیا آمده بود و حرفش فهمیده و خوانده نمی‌شد. این شاعران بینابینی را مردم پسندیدند و خودشان می‌گفتند که ما سنت‌گرایان جدید هستیم. نادرپور اولین بار در سال ۱۳۲۶ این را گفت و من آن را اصلاح کردم و به آن «نو- قدمایی» گفتم. برای همین من حرف کسانی را که شعر نو – قدمایی را رد می‌کنند قبول ندارم. آن‌ها به هر حال باید پیدا می‌شدند. خود من از طریق شعر نادرپور و تولایی بود که با شعر نو آشنا شدم. من زمانی که شعر خواندن را شروع کردم از نیما اصلا خوشم نمی‌آمد. برای اینکه شعر‌هایش ناهموار بود و بسیار پیچیدگی‌های مصنوع غیرقابل قبولی داشت. البته این‌ها از ارزش نیما نمی‌کاهد. برای آنکه او داشت یک معیار سنگ شده آهنین گذشته را آب می‌کرد تا معیار جدیدی به میدان آورد. برای همین کارهای آن میان به قول شما کمتر دیده می‌شود چون در هنر آنهایی که موفقند دیده می‌شوند.

ــ در شعر مشروطه با یک سری مفاهیم جدیدی مواجهیم که قبلا وجود نداشته است. مثلا عارف قزوینی می‌گوید که من زمانی شروع به سرودن تصنیف‌های وطنی کردم که از هر ۱۰ نفر یک نفر هم نمی‌دانست که وطن یعنی چه! عارف در آنجا وزن را رعایت کرده است. اما بعد از آن‌ها یک جریانی را داریم که علیه اوزان شعر فارسی عصیان می‌کند. این تفاوت چیست؟ آیا تاثیر شعر مشروطه اساسا در روند‌های بعد از خود یک نسبتی با مفاهیم دارد یا اصلا می‌خواهد کل شاکله را به هم بریزد؟

شعر مشروطه می‌خواست کلا شاکله را به هم بریزد. به نظر من هنوز درخشان‌ترین کتاب تئوریک پیرامون شعر، به ویژه شعر امروز کارهای نیما یوشیج است که متاسفانه خوانده نشده و حرف‌هایش باز نشده است. خود نیما هم وزن را جزو جوهر شعر نمی‌دانست بلکه جزو وسایل شعر می‌دانست. آن چیزی که آن‌ها از وزن می‌گویند نوعی موسیقی است. مثلا شمس قیس رازی هم می‌گوید که شعر؛ مخیل موزون. خب هنوز هم حرف‌‌ همان است. به قول نیما هماهنگی است که بین عناصر شعر وجود دارد. هماهنگی می‌تواند از روابط بین حروف شروع شود تا هماهنگی بین مفاهیم و… که این در شعر کهن فقط در بیت وجود داشت و نیما آن را عمودیش کرده است. این تعریف از گذشته وجود داشت و بعد از نیما آرام‌آرام رفتند تا شعر را به خصلت خود برگردانند.

حالا من چرا می‌گویم که حتی نیما هم به وزن شعر به معنای کهن آن اعتنا نداشت چون سند موجود است. در سال ۱۳۲۵ آقای شین پرتو سه مجموعه شعر چاپ کرده است به نام‌های ژینوس و ژیلا و کنار دختر دریا، که سومین مجموعه بی‌وزن بعد از مشروطه بود و نیما شورمندانه از آن‌ها حمایت کرد در حالی که وزن نداشت و روی جلد آن نوشته بود که نثرهای آهنگ‌دار. بنابراین نیما هم که وزن را رعایت می‌کرد به معنای این نبود که به وزن عروضی معتقد است. به موسیقی معتقد بود. برای همین بود که از شاملو و… حمایت می‌کرد. شعر بعد از تئوری نیما رفت به سمت اینکه به جوهر شعر برسد. شاملو و هوشنگ ایرانی و غلامحسین قریب کسانی بودند که اولین گام‌های جدی را به این سمت برداشتند.

ــ از این مساله وسیله و هدف این‌گونه استنباط می‌کنم که انگار نیما حواسش به مساله وسیله و هدف شعرش است. چرا مشروطه باعث می‌شود که بعد از دوره‌ای کسی مثل نیما ظهور کند و فکر کند که باید به جوهر شعر بازگشت؟

این اتفاق که فقط در شعر نیفتاد. مشروطیت باعث تغییر مفاهیم و تعریفات در همه عرصه‌ها شد. تا قبل از مشروطیت تنها خانم‌ها نبودند که روسری داشتند بلکه مردان هم کلاه داشتند. فقط خانم‌ها نبودند که دامن می‌پوشیدند بلکه مردان هم دامن دیگری را می‌پوشیدند. مشروطیت تعریفات را تغییر داد. رضا شاه وقتی آمد به سادگی نتوانست کلاه را از سر مردم بردارد. مشروطیت در همه زمینه‌ها تعاریف را تغییر داد از جمله تعریف شعر را.

ــ آیا می‌توانیم بگوییم که ظهور شعر نو و شکستن قالب‌های کهن به این دلیل بود که ما در آنجا با بحران نارسایی زبان مواجه بوده‌ایم؟ مثلا شاعر نو‌پرداز آن زمان با قالب‌های گذشته نمی‌توانسته حرف سیاسی و اجتماعی روزش را بزند. مانند چیزهایی که در زبان فارسی معادل ندارد و ما نمی‌توانیم آن‌ها را ترجمه کنیم. می‌توانیم به تعبیر دیگر بگوییم که بعد از مشروطه با نارسایی زبان مواجهیم؟

این هم هست. ولی نارسایی زبان برمی‌گردد به نارسایی درک و تفکر. برای اینکه درکی که آن‌ها داشتند کشش این را نداشت که بیشتر متوجه شوند. من مثالی می‌زنم. ملک‌الشعرای بهار یکی از شاعران درخشان زبان فارسی است اما در‌‌ همان دوران درخشان متوجه شده بود که شعر باید تغییر کند و دعوایش هم با تقی رفعت همین بود. اول فکر کردند که اگر لغت‌ها را عوض کنند وضع بهتر می‌شود یعنی به جای کاروان شتر بگذارند قطار! و شعرهایی که می‌گفتند خنده‌دار می‌شد. بهار شعری بلند دارد که با ماشین خود به کاشان می‌رود و می‌گوید «رهوار من خسته شد و زیر سایه‌ای نگاه داشتیم تا خنک شود و…» در حالی‌که در شعر فروغ اسمی از رهوار نمی‌بینیم، چون درک تغییر کرده است. نمونه دیگری مثال می‌زنم. در مورد چه‌گوارا

در سال‌های دهه۴۰‌ شعر خیلی گفته می‌شد. مثلا به او می‌گفتند مجنون بیابان‌ها! در نظر این شاعر شیفتگی معیار شده، شیفتگی لیلی‌و‌مجنون است در حالی‌که آدمی مثل فروغ در مصاحبه‌هایش گفته بود اگر لیلی‌و‌مجنون الان بودند باید آن‌ها را در بیمارستان می‌خواباندند.

پس دو درک مختلف وجود دارد که فروغ می‌شود شاعر مدرن و زندگی امروز و آنکه در کتاب‌ها با ذهنیت سنتی زندگی می‌کند و چه‌گوارا را با مجنون مقایسه می‌کند می‌شود شاعر سنتی. در واقع این مربوط به نارسایی درک از مسایل است.

ــ اگر محمد شمس‌لنگرودی امروز در جست‌وجوی امری نو باشد – امری نو به معنای فلسفی کلمه – که بخواهد در شعر دوران خود حادث کند، آیا اساسا امکان اینکه آدم جایی فرا‌تر از زمان خودش باشد وجود دارد؟

من نمی‌دانم که آدمی می‌تواند فرا‌تر از زمان خودش باشد یا نباشد. احتمال دارد که عده‌ای نابغه به دلایلی یا براساس زمینه‌هایی که به وجود می‌آید مانند نیمایوشیج و صادق هدایت که ۲۰‌سال بعد تازه فهمیده شدند بتوانند، اما‌‌ همان زمانه این امکانات را به آن‌ها داده بود. هر دو این‌ها فئودال‌زاده بودند و از کودکی فرانسه یاد گرفته بودند و رادیو فرانسه گوش می‌کردند. یعنی اگر این‌ها بچه‌های رعیت بودند امکان نداشت بتوانند به چنین مقامی دست یابند.

ــ فرض کنید عارف قزوینی یا بهار می‌توانستند یک وجه شخصیت شاعریشان شورمندی و همگام شدن با جنبش مردمی باشد و وجه دیگر آن یک جور نقد وضع موجود و چیزی بینابین آن. شما با کدام یک از این‌ها موافقید؟ کدام یک از این دو وجه می‌تواند با جوهر شعری که می‌فرمایید تطابق داشته باشد؟

من که سخت معتقدم آدمی یک جوری اسیر خودش است. ما بچه که بودیم مادرم کلمه درخشانی به کار می‌برد که بعد‌ها فهمیدم چقدر درست است. صحبت آدم‌ها که می‌شد می‌گفت که این برش‌اش این است. وقتی کتی را برش دادند دیگر برشش این است و نمی‌شود کاریش کرد. بستگی دارد چقدر شاعر باشد و چقدر منتقد باشد. اما برشی که پیدا می‌شود دیگر به سختی تغییر می‌کند. مثلا تقی رفعت شاعر شورمندی است که درگیری‌های ذهنی سیاسی هم دارد. هم شاعر می‌شود، هم منتقد اجتماعی و هم انقلابی. شاعری مانند نیما یوشیج اساسا آدم محافظه‌کاری بوده است، وقتی زندگینامه‌اش را می‌خوانیم می‌بینیم برادری داشته که جزو چریک‌های دوره مشروطیت بوده و فرار کرده و به شوروی رفته است و روایت‌های مختلفی است که می‌گویند در سیبری کشته شد. نیما به خاطر وی به جنبش چریکی پیوست و اسلحه هم برداشت و با عده‌ای در جایی قرار گذاشت اما سر قرار نرفت و بعد‌ها به آن‌ها نامه نوشت که این کار، کار درستی نیست. جز در شعر که شجاعت و تیزهوشی زیادی داشت و نبوغ وی بود در بقیه عرصه‌ها انسان شجاعی نبوده است. به طوری‌که وقتی رضا‌شاه می‌آید از شعر وی خبری نیست. یعنی از ۱۳۰۴ تا ۱۳۱۶ دیگر شعر نمی‌گوید. البته شاید داشته کار می‌کرده اما من باور نمی‌کنم! سپهری وقتی شروع کرد سخت تحت تاثیر نیما بود اما بعد از مدتی متوجه شد که این کاره نیست و سپس به دنبال هوشنگ ایرانی رفت و موفق هم شد. هر هنرمندی در درجه اول باید خودش را بشناسد و با خودش رو راست باشد و بنابراین نمی‌شود تعیین کرد که آیا این کار را می‌کرد بهتر بود یا نمی‌کرد. مثلا یکی از شاعرانی که اگر کار می‌کرد راه به جای می‌برد میرزاده عشقی بود. اما میرزاده عشقی اساسا یک انسان آنارشیست بود در حالی‌که نیما درست عکس وی بود. تمام حواسش این بود که بنشیند خانه و کارش را انجام دهد.

ــ این خود‌شناسی که می‌گویید نسبتش با وضعیت اجتماعی چیست؟ مثلا خود شما مجموعه اشعاری دارید که وقتی آن‌ها را می‌سروده‌اید به مخاطب فکر می‌کردید. مثلا جایی جامعه حرف شما را نمی‌فهمد آیا شما آنجا باز هم حرف خود را خواهید زد؟

تجربه نشان داده تنها چیزی که هنرمند هرگز نباید فراموش کند صمیمیت با خودش است. یک هنرمند نباید به خودش دروغ بگوید چون شعرش کارکردی نخواهد داشت. اما اینجا آدمی مثل بوکوفسکی نمی‌تواند شعر بگوید. واقعیت این است که او در این جوامع نابود می‌شود. یعنی اگر‌‌ همان آزادی‌هایی که شاملو را پرورش داد وجود نداشت، شاملو نابود می‌شد. قبل از آنکه حکومت استالینیستی در شوروی سر کار آید ما داستایفسکی، تولستوی و… داریم اما بعد از این‌ها تمام استعداد‌ها نابود و ارتباطشان با جامعه قطع می‌شود مگر اینکه هوشیاری‌هایی داشته باشند که مثل آنا آخماتوا و پاسترناک سکوت اختیارکنند. من شرح حال یک شاعر آلبانیایی را می‌خواندم که وحشتناک بود. این شاعر برای اینکه حتی همسایه‌هایش متوجه نشوند که شاعر است درخواست کرده بود که او را به ده دوردستی منتقل کنند. پارسال که در جشنواره شعر جهانی فرانسه بودم با شاعری سوری صحبت کردم که می‌گفت وضع شما خیلی بهتر از ماست. گفتم چرا؟ می‌گفت من در زندان بودم و وقتی از زندان درآمدم حق نداشتم بگویم در زندان بوده‌ام و باید می‌گفتم در سفر بوده‌ام چون اگر دولت می‌فهمید، مجددا ما را دستگیر می‌کرد.

بنابراین وقتی می‌گویم اولین کار هر هنرمندی خود‌شناسی است این به این معنی نیست که حتما موفق خواهد شد اما لازمه کار این است وگرنه زبان خود را پیدا نمی‌کند. شاملو مثل شاملو شعر می‌گوید و اخوان مثل اخوان. هر حرفی اگر صمیمانه باشد بر دل می‌نشیند. اشعار بودلر پر از سیاهی و تاریکی است اما از شاعران موثر بوده است. برای اینکه بخشی از روح مردم را تسکین می‌دهد.

ــ وقتی به شعر مشروطه فکر می‌کنید برایتان چه دارد؟ نوستالژی یا حسی دیگر؟ محمد شمس‌لنگرودی به شعر مشروطه چطور نگاه می‌کند؟

دو چیز در شعر مشروطه برایم جذابیت دارد. یکی شور و ارزش‌گذاری به زندگی و دیگری رویکرد به زندگی واقعی.

ــ پس به‌زعم شما انقلاب مشروطیت در واقع ملازم با شورمندی برای زندگی است؟

بله، اصلا بد و خوب انقلاب‌ها یک طرف و شوری که برای زندگی به وجود می‌آورند طرف دیگر. شما عکس چه‌گوارا را در اتاق من می‌بینید، این به خاطر اعتقاد به خط مشی او نیست بلکه به خاطر شوری است که او در زندگی به وجود آورد. یعنی سرکشی و اعتراضی که باعث شد آدم به زندگی ارزش بگذارد حتی اگر به قیمت مرگ آدم تمام شود. این زیبا‌ترین جلوه زندگی است که در شعر مشروطه فراوان دیده می‌شود.

نقل از: http://shamselangeroodi.blogfa.com/post-403.aspx