«

»

Print this نوشته

“مداحی ما و نقادی از فردوسی و کلام او داستان مگس و سیمرغ است.”

آقای آشوری، توضیح ماهیتی را نتوانستن، نافی آن ماهیت نیست!

‌‌ 

“مداحی ما و نقادی از فردوسی و کلام او داستان مگس و سیمرغ است.”

 

محمدعلی فروغی

فرخنده مدرس

 

 

بخش پایانی

 

 

آشوری: در باره شاهنامه فردوسی

 

در بخش نخست این نوشته، به زبان تنی چند از چهره‌های شاخص و برجسته نظری، سیاسی، پژوهشی و ادبی کشورمان گفته شد؛ یکی از میراث‌های فرهنگی و عضو اساسی “پیکره کم‌مانند ادب و شعر” ایرانی و از مهمترین “مکان‌های تبلور آگاهی از تاریخ ملی ایرانیان”  شاهنامه فردوسی‌ست. در این بخش توجه را به ارزیابی داریوش آشوری از شاهنامه و پاسخ‌های وی به پرسش نشریه اینترنتی میهن در باره آن چه که به عنوان “هویت ایرانی” در شعر فردوسی آمده است، جلب می‌کنم. آشوری در برابر پرسش و در برابر تأکید پرسشگر بر برخی ابیات شاهنامه با معنای وجود آگاهی و درکی از  کشور و ضرورت دفاع از آن در برابر دشمن می‌گوید:

 

“داستانِ فردوسی خیلی جای درنگ دارد. یعنی آن چیزهایی که او می‌گوید، اگر که این بیت‌ها به‌درستی همین گونه بوده باشد که خود گفته و بعدها بر متن نیفزوده باشند، هویتی که به نامِ ایرانی در آن نمودار می‌شود به همان معنایی نیست که ما امروز می‌فهمیم. در روزگارِ فردوسی و در هزاره‌یِ پیش از آن و پس از آن، تا دورانِ برخورد با جهانِ مدرن و عالمِ مفهومیِ آن در نیمه‌یِ دوّمِ قرنِ نوزدهم، مفهومی به نامِ «ملت»، به معنایی که امروز می‌شناسیم، وجود نداشته، اما مفهومِ قومیّت (ethnicity)، به معنایِ نژادی و فرهنگی، در کار بوده است. پژوهشگرانِ اروپایی و ایرانی درباره‌یِ سرچشمه‌هایِ داستان‌هایی که فردوسی سروده سخن گفته‌اند. بنا بر همین پژوهش‌ها، برخوردهایِ «ایرانیان» و «تورانیان» جنگ‌هایی میانِ دو شاخه‌یِ قومی از یک ریشه‌یِ آریایی بوده است. هویت‌هایِ دو طرف فبیله‌ای و قومی ست نه ملّی به معنایِ مدرن.

 

سخن داریوش آشوری در این گفته بدین معناست که تا زمانی که “در عالم مفهومی” در جهان مدرن  “مفهومی به نام ملت” ساخته نشده و پرونده نظریه‌پردازی در تعریف این مفهوم و تعیین رابطه آن با سرزمین و دولت در “نیمه دوم قرن نوزدهم” در جهان مدرن بسته نشد، و پیش از آن اساساً قائل شدن به وجود ماهیتی به عنوان  هویت ملی ایرانی، “به معنایی که امروز می‌شناسیم”  چه در شعر فردوسی یا هر جای دیگری درست نیست. به عبارت دیگر تا زمانی که با مته “مفهومی” روزنه‌ی “ملت” به دست غربی‌ها گشوده نشده بود، ما هیچ نمی‌توانستیم بدانیم که ما هم “ملتی” هستیم! حال که چنین است، پس همه آنچه که در شعر فردوسی زیر عنوان ایرانی، ایرانیان، کشور، ایرانزمین، جنگ با دشمن ایران، لشگر و سپهداری سپاه ایران،  نمایه‌های رفتار به دادگری و بیداد در اخلاق و روش فرمانروایی شاهان ایران، دفتر و نظام خسروانی ایران، آیین کشورداری و از جان گذشتن در برابر خواری تسلیم به دشمن، نظیر آن بیتی که علی کشتگر آن را شاهد وجود نوعی “هویت ایرانی” می‌آورد (همه سر به سر تن به کشتن دهیم / از آن به که کشور به دشمن دهیم) و داریوش آشوری در راستی‌‌اش تردید می‌پراکند، و یا این بیت‌های هم‌معنا و همتراز در پیام رستم فرخزاد سپهدار ایران به سعدبن وقاص فرمانده عربان و مأمور حمله به ایران:

 

تو اکنون بدین خرمی بازگرد

که جای سخن نیست روز نبرد

بگویش که در جنگ مردن به نام

به از زنده دشمن بر او شادکام

 

و خلاصه همه ابیات و واژگانی همانند این‌ها که کرور کرور در به روایتی شصت‌هزار بیت شاهنامه فردوسی یافت می‌شوند و اشاره‌هایی دارند که می‌توانند گوش و چشم ایرانی آن روز و امروز را برخود بگشایند و او را تکانی داده تا از خود و میهن و مردمان خود غافل نشود یا نگاه پرسشگرانه‌ای به وضع امروز خود بی‌اندازد، را باید به تَبَع نظر آشوری یا دروغ بپنداریم و یا به زور متد “تاریخ و متن خوانی هرمنوتیکی” مد روز، باید طور دیگری تعبیر و تفسیر کنیم. چون غربی‌ها هنوز راه را باز نکرده‌ بودند! عجبا! چنین سخنی از سوی یکی از پروپا قرص‌ترین مدافعان “نظریه حقنه شرق‌شناسی” غربی‌ها و از نکوهشگران “پدران مشروطه” و “ملت‌باوران تندرو”ی مبتلا به آن حقنه، که امروز خود از آن چاه افراط به چاله تفریط افتاده و جز از دریچه‌های مجاز مفاهیم تاریخ غربی عبور و مرور نمی‌کند!

 

البته سوء تعبیر نشود قصد در اینجا بی‌اعتنایی به اهمیت مفاهیم به عنوان ابزار شناخت علمی نیست که ما بازهم آن را از زبان اندیشمندانمان از غرب مدرن آموخته‌ایم. اما همچنین آن گونه که ما فهمیده‌ایم، به زبان ساده؛ مفاهیم از واقعیت‌های مشابه‌ای انتزاع شده و به کار شناخت علمی واقعیت‌های مشابه دیگر می‌آیند. اما این دانسته را هم آموخته‌ایم که واقعیت‌ها می‌توانند تفاوت‌هایی با هم داشته یا از اساس چیز دیگری باشند. برای دریافت و فهم بهتر و نیالوده به کاستی‌های احتمالی درک علمی و نیاموختگی فلسفی این قلم، از رابطه میان وافعیت و مفاهیم، نظر خواننده علاقمند را به مقاله “دانش چیست و روال علمی کدام است؟” در کتاب “خویشاوندی‌های پنهان” اثر آرامش دوستدار به کوشش بهرام محیی، جلب می‌کنم.

 

حال با دانستن نکات فوق، نخستین پرسشی که از آن گفته آشوری برمی‌خیزد این است که حتا اگر بپذیریم که مفهوم ساخته شده “ملت” در جهان مدرن مبنا و منشأ شناسایی اجتماعات بشری و حتا به تبع آن نقطه آغاز حیات ملت‌هایی بوده است که پدیدار شدن و موجودیت‌شان در یک همزمانی با جعل مفهوم ملت و نظریه‌پردازی در باره آن قرار داشته است، پس موضوع و چگونگی شناخت ما از آن اجتماعات بشری با ساختار و نظام فرمانروایی شناخته و شناسایی شده که زمان‌هایی بسیار دورتر و در سده‌هایی بسیار پیش‌تر از “عالم مفهومی نیمه دوم قرن نوزدهم جهان مدرن”، پدیدار شده و وجود داشته‌اند، چه می‌شود، همان ملت‌ها و اجتماعاتی که اندیشمندان غربی، به واسطه و به استناد اسناد، یافته‌ها و فاکت‌های تاریخی از آنها تحت عنوان “ملت‌های تاریخی” یاد می‌کنند؟ اساساً معنای “ملت تاریخی” چیست، که از قضا به صراحت در باره ملت ایران بکار رفته است؟ اگر پروسه پدیداری و تداوم و بودوباش هزاران ساله و از میانِ فروپاشی‌های مکرر و سربرآوردن‌های دوباره‌ی آن، با قالب‌های مفهومی ساخته شده و سرراست جهان مدرن در دوهزار سال بعد نخواند و مفهوم دولت ـ ملت‌های اروپایی یا جهان مدرن همه وجوه آن ملت تاریخی را از “سپیده دم” تاریخ اجتماعات بشری، توضیح ندهد، چه باید کرد؟ آیا باید توسط روشنفکرانی که این همه ادعای “اندیشه‌گری” دارند، آن موجودیت نفی یا قلب ماهیت شود؟ در این زمینه، به منظور تأملی بیشتر بر این پرسش‌ها ضمن توصیه به خوانندگان علاقمند، به بازخوانی فصل دوم “طرحی از نظریه دولت در ایران” از کتاب “تأملی در باره ایران ـ دیباچه‌ای بر نظریه انحطاط ایران” دکتر جواد طباطبایی، فرازی از آن فصل را به عنوان توضیحی روشن از موضوع چگونگی “پیدایش ملت ایران” در اینجا می‌آورم؛ توضیح پیدایش آن “اجتماعی سیاسی” را که به رغم همه زیر و زبرهای روزگار توانست “عامل اساسی وحدت و هویت خود را حفظ کند” و تا “نیمه دوم قرن نوزدهم” و ظهور “عالم مفهومی” دوام آورد و آنگاه نام “ملت تاریخی” را نه تنها ارزانی بلکه حق خود بداند. دکتر طباطبایی در این باره در آن فصل کتاب می‌گوید:

 

«پدیداری که زودتر از موعد و زمانی ظاهر شود که نمی‌بایست ظاهر می‌شد، به این خطر تن در داده است که از نظرها پنهان ماند. تبیین پدیدار “جدیدی” کهنه، نیازمند دستگاهی از مفاهیم و مقولات است که بتوان مضمونِ پدیدارِ “نوِ کهنه” را در قالب آن مفاهیم ریخت. نگارنده این سطور بر آن است که پیدایش هویت ملی ایرانی یکی از همین پدیدارهاست و به سبب همین وضعیت پرتعارض مورد توجه قرار نگرفته است. وانگهی برابر نظریه‌های جدید، تا زمانی که دولتی ملی ایجاد نشده باشد، پیدایش ملت را نمی‌توان توضیح داد، زیرا اصل در دولت ملی، دولت است و نه ملت. از آن‌جا که در ایران، قانون، خلاف آمدِ عادت بودن است، در تبیین بسیاری از پدیدارهای تاریخ آن نیز باید تیغ منطق و قانون‌مندی را در کوره خلاف آمدِ عادت بودن آب داد. و ملت واحد ایران، در مکان و زمانی تکوین پیدا کرده است که تدوین مفهومی آن برای آن امکان پذیر نبود، اما امتناع تدوین مفهوم را نباید به معنای عدم مضمون آن فهمید.»

 

آقای آشوری، توضیح ماهیتی را نتوانستن، نافی آن ماهیت نیست!

 

و اما پاسخ منفی به وجود “هویت ملی ایرانیان” توسط داریوش آشوری به این اعتبار که در زمان خلق شاهنامه هنوز مفهوم ملت ـ دولت ساخته نشده بود، حکایت از مشکلی دیگری دارد که گریبان روشنفکری ما و از جمله وی را در چنگ دارد و آن عبارتست از نادیده گرفتن واقعیت‌ها و اصالت وجودی آنها در برابر مفاهیم ساخته شده. این نوع برخورد به موضوعِ پدیدار شدن هویت ملی ایرانیان و ندیدن پروسه تاریخی شکل‌گیری آن مرا به یاد سخن توصیفی و تمثیل طرب‌ناک زنده‌یاد داریوش همایون می‌اندازد که بیش از بیست سال پیش در مورد تلقی روشنفکران ایرانی از ملت نبودن خود در سمینار “کمیته همبستگی ملی” در شهر هامبورگ  (۱۹۹۲) بیان کرد و آن را در زمانی دیگر در رابطه‌ی دیگری از نوع تلقی همین دسته در “سخنرانی در سه نشست دوستان تلاش ۲۰۰۸″ تکرار نمود که آن را برای شاداب شدن فضای اعتراض به آشوری، از کتاب “مشروطه نوین ـ نوآوری‌ها وپیکارها”ی وی  می‌آورم:

 

“ما ایرانیان، روشنفکران، سیاستگران و علاقمندان به امور عمومی، حال آن قهرمان نمایشنامه مولیر (بورژوا ژانتیوم) را داریم. یک آدم تازه به دوران رسیده که می‌خواهد وارد سطح‌های اشرافیت بشود و احساس نیاز می‌کند که زبان بهتری داشته باشد و با سواد بشود. یک معلم ادبیات می‌آورد و در نخستین جلسه، معلم ادبیات به او می‌گوید ادبیات دو گونه است: نظم و نثر. نثر همین صحبت‌هایی است که ما با هم داریم می‌کنیم. بورژوا ژانتیوم می‌گوید: عجب! پس من همه عمر نثر می‌گفتم و خبر نداشتم.”

 

باری داریوش آشوری ـ برخلاف داریوش همایون که می‌گفت؛ هربار خواندن شاهنامه‌اش بی‌گره‌ای در گلو نمی‌شود ـ نه تنها به آن چه در شاهنامه آمده به دید سوء ظن و تردید و دروغ و دستکاری می‌نگرد و موضوع تأثیر اشعار فردوسی بر ایرانیان و برداشت آنان از شاهنامه به عنوان مکان پیدایش آگاهی به هویت ملی خویش را باطل شمرده و نفی می‌کند، بلکه  قدر آن اثر را به حد وسیله سرگرمی و لذت‌جویی و خوشباشی فرو کشیده و نازل جلوه داده و با زبانی پُر نیش از این اثر بزرگ فرهنگی، تاریخی و زبانی ایرانی یاد می‌کند. اما پیش از آن که بیشتر به “فضل کلام” و “اندیشه‌گری‌های” وی در باره شاهنامه بپردازم، لازم می‌دانم سخن یکی از شاهنامه‌شناسان ارجمند همروزگارمان که در چشم دانایان، دانشمندان و اندیشمندان همروزگارش اعتبار و مقامی بلند یافته است، بیاورم تا شاید بتوانیم زهر کلام آشوری نسبت به شاهنامه فردوسی را رقیق‌تر از آن یابیم که تاب خواندن و شنید آن کلام تلخ را نیابیم، یا زیر تأثیر به “جد” گرفتنش از نیوشیدن و عمل به توصیه محمدعلی فروغی سرباز زنیم که گفته است: “… هر ایرانی موظف است که خود با شاهنامه مانوس شود، ثانیا ابناء وطن را بموانست این کتاب ترغیب نماید و اسبابش را فراهم آورد.”

 

داریوش آشوری خود در جای دیگری ـ هفت مقاله “پی‌جوییِ معنا و ریشه‌یِ چند لغت در شاهنامه” سایت جستارـ خالقی مطلق را با عنوان و “در مقامِ برجسته‌ترین و پُرکارترین شاهنامه‌شناسِ ایرانی” شاهد می‌آورد که ما در اینجا سخن وی یعنی در اصل “پیام ویژه استاد خالقی مطلق بمناسبت همایش بزرگ باشگاه شاهنامه پژوهان ایران ( بیست و پنج اردیبهشت نود و یک ) را نقل می‌کنیم:

 


“بنام پروردگار بزرگ


با عرض سلام خدمت حضار محترم و تشکر از بانیان این مجلس عزیز که بمناسبت بزرگداشت شاعر ملی ما ابوالقاسم فردوسی برگزار می‌گردد . آن چه این حقیر در یک پیام کوتاه می‌توانم درباره اهمیت شاهنامه عرض کنم این است که شاهنامه یک کتاب نیست بلکه یک کتابخانه است. اگر بپرسند از شاهنامه چه می‌توان آموخت پاسخ من اینست که بی اغراق از هر صفحه از شاهنامه می‌توان نکته‌ای آموخت. از شاهنامه تاریخ و فرهنگ باستانی را آموخته‌اند . از شاهنامه آداب و رسوم و آیینهای نیاکان ما را آموخته‌اند. از شاهنامه ادبیات باستان ما را آموخته‌اند. از شاهنامه شاعری آموخته‌اند. از شاهنامه اخلاق نیکو اموخته‌اند. از شاهنامه کشورداری آموخته‌اند. از شاهنامه هویت تاریخی فرهنگی و ملی ایرانیان را آموخته‌اند و از شاهنامه زبان فارسی را آموخته‌اند. امروز اهمیت زبان فارسی در کنار اهمیت هویت تاریخی فرهنگی و ملی مهمترین آموزه‌ی این کتاب است و این دو آموزه از یکدیگر جدا نیستند. در تاریخ اسلامی ما پیش از فردوسی چندین رویداد برای برقراری و گسترش زبان فارسی انجام گرفت بویژه آنچه در زمان فرمانروایی صفاریان و سامانیان رخ داد. ولی تثبیت زبان فارسی بدست فردوسی همیشگی شد. از آنزمان تا زمان صفویه که ایران بمانند بغچه چهل تکه‌ای به فرمانروایی‌های متعدد تقسیم شده بود میهن اصلی ایرانیان زبان فارسی بود تا باز ایران از زمان صفویه به وحدت باستانی خود را توفیق یافت ولی البته نه بدان وسعت و پس از آن نیز زبان فارسی همچنان زبان رسمی ایران باقی ماند. به طور خلاصه شاهنامه کتابیست در محتوا یک حماسه اسطوره ای ـ پهلوانی ـ عشقی ـ اندرزی و تاریخی و در جزییات مطالب پر است از آگاهی‌های گوناگون از زندگی مادی و معنوی ـ تشکیلات اداری و لشکری و درباری و آیین‌های خانوادگی و اجتماعی ایرانیان باستان. در ساختار در مجموع یک حماسه تراژیک دراماتیک است. در شیوه بیان دارای زبانی کهن و فاخر و لحنی غالبا اخطار کننده است. در کارکرد مهم‌ترین حلقه‌ی پیوند دو بخش تاریخ و فرهنگ ایران پیش از اسلام و پس از اسلام به یکدیگر و استوارترین ستون زبان و ادب فارسی و بزرگترین شاخص هویت و ملیت ایرانیست. شاعرانی هستند که از یک زمانند و شاعرانی هستند که از یک ملتند و شاعرانی که متعلق به همه ملت‌ها. شاعرانی مثل فردوسی ـ نظامی ـ مولوی ـ سعدی ـ حافظ و خیام متعلق به همه زمان‌ها و همه ملت‌ها هستند. ولی در مورد شاهنامه باز حقیقتی هست که بیش از این‌هاست. هر کشتی نیاز به ساحل و لنگر دارد و گرنه در اقیانوس مدتی سرگردان می‌راند تا سرانجام بدست طوفانی نابود گردد. ملت‌ها نیز در اقیانوس حوادث مانند کشتیند دیر زمانیست که تنها ساحل هویت ملت ایران زبان و ادب فارسی و لنگر او شاهنامه است. از خداوند بزرگ برای همه بانیان و دست‌درکاران این بزرگداشت و سخنرانان و شرکت کنندگان به ویژه جوانان شاهنامه دوست کشور تندرستی و توفیق هرچه بیشتر آرزومندم.”

 

 

اما بازهم پیش از آن که به بقیه نیش‌زبان‌های آشوری به شاهنامه و فردوسی بپردازم، شِکوِه و عریضه‌ی دیگری را پیش آورم؛ در مورد مضمون نازیدن به خود و تازیدن علیه فرهنگ لغت‌نویسان نامی میهن‌مان چون عمید و دهخدا که ما دهه‌ها، تا بیرون آمدن فرهنگ‌ لغت‌های جدید در این دو دهه اخیر، در تلاش برای فهمیدن واژه‌ها و عبارت‌های همان پیکره تنومند ادب و شعرمان وامدار آنها بودیم. تردید ندارم دل بسیاری، همچون نویسنده این سطور، از خواندن آن هفت مقاله (“پی‌جوییِ معنا و ریشه‌یِ چند لغت در شاهنامه” سایت جستار) و از زبان تحقیر آشوری نسبت به آن فرهیختگان دانا بسیار بدرد آمده و خون‌جگر شده‌اند، حتا اگر مانند این قلم در برابر معادل معنایی”شرمگاه” یا “مکان روییدن موی در اطراف آلت تناسلی” به زبان عمید یا فرهنگ‌نویسان دیگر، تفسیر آشوری از واژه‌های “آهیخته” و “زهار”  در شاهنامه را ارجح شمرده باشند که می‌گوید:

 

“همچنین ستودگی‌های نری و نرینگی و مردی و مردانگی را در آن فرهنگ (که فردوسی، از جمله، برایِ اژدها می‌آورد)، به‌ویژه در یک متنِ حماسی مانندِ شاهنامه، چرا اختگی می‌باید به عنوانِ یک صفتِ برجسته، در جوارِ صفت‌هایِ ستوده‌یِ دیگر، برایِ اسبِ جنگی بیاید؟….نکته‌یِ اساسی‌تری که مسأله را دشوار‌تر می‌کرد این بود که در شاهنامه همواره سخن از اسبِ جنگی ست یا، به عبارتِ خودِ او، «اسبِ نبرد». آیا اسبِ پرورده برایِ جنگ را هم اخته می‌کرده‌اند؟”

 

با خواندن چنین تفسیرهایی، آن هم از و برای فقط دو لغت شاهنامه، ظن‌ نسبت به این که احتمالاً آشوری خود نمی‌داند که چه می‌کند و چه می‌گوید، بیشتر می‌شود. یا این شک به دل می‌افتد که موضوع کوبیدن هر سری در میان سرهاست تا نیمه‌سری، سری جلوه کند و یا به حساب آید.

 

حال ببینیم که داریوش آشوری در باره فردوسی که نه سر بلکه سرستان و شاهنامه که به قول خالقی مطلق نه کتاب بلکه کتابخانه است، بار دیگر در همان مصاحبه در برابر به خود پیچیدن‌های پرسشگر و پافشاری‌های وی بر وجود ماهیتی تاریخی به نام هویت جمعی یا آگاهی ایرانی به ملت بودنش با استناد به شاهنامه چه می‌گوید:

 

“این جا می‌خواهم گریزی به یک مسأله‌یِ اساسی در باره‌یِ جایگاهِ تاریخیِ فردوسی بزنم. فردوسی شاه‌نامه را در زمانی می‌سرود که از آمدنِ اسلام و چیرگیِ عربان چهار قرن بیش‌تر نگذشته و خاطره‌یِ ایرانِ پیش از اسلام و شکوهِ امپراتوریِ ساسانی در ذهنِ دهقانانی مانندِ او هنوز زنده بود و فضایِ پادشاهیِ سامانیان هم آن را زنده می‌داشت. ولی در همین دوران اسلام، در جایگاهِ دین رسمی، رفته-رفته شکل گرفته بود و فردوسی نیز، با آن که شعوبی‌وار خوارداشتی نسبت به عربان دارد، به مسلمانیِ خود می‌نازد. نظام‌الملکِ طوسی، وزیرِ توانایِ سلجوقیان، یکی-دو نسل بعد از فرودسی، مدرسه‌هایِ نظامیه را در شهرهایِ بزرگِ امپراتوری برپا می‌کند تا معارفِ دینی را بپرورانند و آخوندِ شافعی یا حنبلی تربیت کنند.

 

از همین روزگار فرهنگِ تصوف، از نوعِ ایرانیِ آن و در بسترِ زبانِ فارسی، با پیشکسوتانی همچون خواجه عبدالله انصاری و ابوسعید ابوالخیر به سرعت رو به رشد می‌گذارد و ادبیاتِ کلانی تولید می‌کند. با رشدِ جهشیِ شعرِ صوفیانه و فرهنگِ آن از سده‌یِ ششم، و نیز فرهنگِ دینیِ متشرعانه، شاه‌نامه و، به همراهِ آن، فرهنگِ خوش‌باشیِ شاعرانه‌یِ دورانِ سامانی و غزنوی به حاشیه می رود. می‌توان گفت که شاه‌نامه در دلِ فرهنگِ نقّالی جا می‌افتد و جزو فولکلور می‌شود و آن را بیشتر برای سرگرمی می‌خواندند. گفتنی ست که شاهانِ ترک، و سپس مغول، که ترکانِ شاه‌نامه را نیاکانِ خود می‌پنداشتند، در رواجِ شاهنامه و نسخه‌نویسی از روی آن نقشِ بزرگی داشته‌اند.

 

برای پرهیز از طول کلام دستی بر اعتراض و انتقاد بیشتر نمی‌برم تا بگویم خطاب و خواندن شاهنامه به عنوان تبارنامه شاهان ترک یا وسیله خوشباشی‌های فرمانروایان و ابزار جمعی فولکلوریست لذت‌جو، یعنی چه! فقط از آشوری می‌پرسم: با همه این “هرمنوتیک گویی‌های تاریخی” و تفسیرهای “مفهومی” از روی الگوی جامعه‌های “زبانی مدرنِ فراخ‌زیست”، بالاخره این ملت چرا دوام آورد؟ تعبیر سنگ خارای گوبینو، آن فرستاده فرانسوی، از رفتار این مردمان، از رفتار آن خدمه و حشمه‌ای که پس از خلاصی از رنج خدمتکاری روزانه یکسر سر بر بالین فلاکت نگذاشته و خود و روزگار خویش را دائماً با آن چه در شاهنامه آمده، که گوش جان به “داستان‌های تاریخی‌اش” یا تاریخ داستانی‌اش” سپرده، قیاس کرده و شرمنده و ناآرام شده‌اند، چه معنایی داشته است؟ در آن تاریخ هزاران ساله و در آن شاهنامه هزار ساله چه آمده که به این ملت یاری می‌دهد که به پارگین ناامیدی از خود سقوط نکند و از صحنه روزگار محو نشود؟ پاسخ این پرسش را در سخن و در گوشه‌ای از کتابخانه فردوسی بجوییم و بیابیم که گفت:

 

بدین نامه بر عمرها بگذرد

همی خواند آن کس که دارد خرد

 

در خاتمه این گشوده زبان گستاخِ اعتراض و انتقاد بر آشوری را بسته و در پایان به سخن بهرام بیضایی، این هنرمند بزرگ و دلبسته ایران و کوشا در مسیر تداوم و غنای فرهنگی و هنری این کشور و با تعلق خاطری دیرینه به شاهنامه  فردوسی‌، می‌آویزم که در برابر بی‌مِهران و نان‌خورهای نمکدان‌شکن از سفره گسترده شاهنامه در «دیباچه نوین شاهنامه / فیلمنامه / انتشارات روشنگران و مطالعات زنان» می‌گوید:

 

بزنید مرا، سنگ پاره ها و تازیانه های شما بر من هیچ نیست، من شما را نستوده ام و پدران شما را از گمنامی به در نیاورده ام، من نژاد شما را که برخاک افتاده بود دست نگرفتم و تا سپهر نرساندم، شما را گنگ می خواندند، من شما را از هوش و هنر سر بر نیفزادم و فارسی پدرانتان را که خوارترین می انگاشتند زبان اندیشه نساختم، من چهره شما را که میان تازی و توری گم شده بود آشکار نکردم، سرزمین از دست رفته شما را به جادوی واژه ها بازپس نگرفتم و در پای شما نیفکندم، بزنید که تیغ دشمنم گواراتر پیش دشنام مردمی که برایشان پشتم خمید، مویم به سپیدی زد، دندانم ریخت، چشمم ندید، گوشم نشنید“.