بایگانی موضوعی: پیشباز هزاره سوم

بخش سوم ـ آرزو های خوش برای جمهوریخواهان

بخش سوم ـ آرزو های خوش برای جمهوریخواهان

همایش جمهوریخواهان در برلین فرصت مهمی است. این همایش می‌تواند نوعی هماهنگی و رابطه سازمانی میان گروهی از جمهوریخواهان، شامل پاره‌ای سازمان‌های سیاسی، پدید آورد که در پیکاری که برای پایان دادن به جمهوری اسلامی ــ نام‌ش را هرچه بگذارند ــ درگرفته است جای شایسته‌اش را داشته باشد؛ می‌تواند بخش مهمی از جمهوریخواهان را رسما در کنار جمهوریخواهان درون رژیم، به عنوان ”جایگزین” جمهوری اسلامی” قرار دهد و از مبارزه مردم ایران کنار بگذارد؛ و می‌تواند در میان اختلافات گوناگون بر سر رویکرد به جمهوری اسلامی پایان یابد ــ چنانکه در پیش هم شده است.
جمهوریخواهان چه در درون و چه بیرون ایران فراوان‌اند و گروهی از بهترین مبارزان در صف آنها جای دارند ــ زنان و مردانی که هر نظام سیاسی آینده از نبودشان زیان خواهد کرد. مشکل‌شان این است که نه تنها یک نشانی ندارند، یک تعریف هم از جمهوریخواهی نداده‌اند که بیرون از خودشان کسی را جلب کند. کسی نمی‌داند برای گفتگو، چه رسد به همکاری، به کدام تکه جمهوریخواهان رجوع کند و اگر از یک ایرانی معمولی پرسیده شود که جمهوریخواه کیست؟ بهتر از این پاسخی ندارد که جمهوریخواه دشمن یا دست‌کم مخالف پادشاهی و به ویژه پهلوی است. بسیاری جمهوریخواهان خود به این دو کوتاهی پی برده‌اند و گردهمائی‌های پیاپی آنان کوششی برای برطرف کردن این کوتاهی‌هاست.
این جمهوریخواهان با در نظر گرفتن دشواری‌های کمرشکن پایه‌گذاری و بویژه نگهداری یک ساختار حزبی، حتا جبهه‌ای از خودشان، نخست درپی یافتن تعریفی از جمهوریخواهی برآمده‌اند. تعریفی که یافته‌اند یک تعریف رادیکال است که جا برای بیشتر خواستن نمی‌گذارد. (در تعریف رادیکال می‌توان تعبیر همه یا هیچ را بکار برد: همه چیز در یک‌سو.) جمهوری چنان ایدئولوژی و برنامه سیاسی است که هر چه دمکراسی و ترقیخواهی و حقوق بشر و عدالت اجتماعی را دربر می‌گیرد. جمهوریخواه همین بس که خود را چنان بنامد و خودبخود پای در بالاترین طبقات انسانیت می‌گذارد. در یافتن این تعریف، بیش از یک گوشه چشم به پادشاهی بوده است: آنچه خوبان همه دارند جمهوریخواه تنها دارد زیرا پادشاهی یا سلطنت، تجسم واپسماندگی و دیکتاتوری و فساد و تجاوز است. اگر چنین باشد به آسانی می‌توان با نفی پادشاهی، همان جمهوریخواه رادیکالی شد که در تعریف آمده است. عجب نیست که انسان به یاد استدلال رادیکال دیگری می‌افتد: درست مانند خمینی که می‌گفت چون مردم مسلمان‌اند، و چون ”علما؟“ جانشین پیغمبر و امامان‌‌اند پس جز خوبی از آنها بر نخواهد آمد و حکومت اسلامی به تصدی ولایت فقیه ”مجمع خوبی و لطف” خواهد بود.
به خوبی امکان دارد که جمهوریخواهانی که به تصادف و هر که توانسته به همایش رفته است، مجمع خوبی و لطف شعر حافظ باشند. ولی تعریف باید مرز داشته باشد و برای دیگرانی هم که ممکن است به افتخار جمهوریخواهی برسند جا بگذارد. ما به اینهمه جمهوریخواهان در کشورهای عربی و افریقائی و پاکستان و قفقاز و آسیای مرکزی و تا این اواخر اروپای خاوری و امریکای لاتین کاری نداریم. اما آن جمهوریخواهان وطنی که پرسیدن نظر مردم را لازم نمی‌دانند؛ یا همه‌پرسی سال ۱۳۵۸/۱۹۷۹ جمهوری اسلامی را برای همیشه کافی می‌شمارند؛ یا مخالف شرکت هواداران گرایش معینی در هر رای‌گیری هستند؛ یا در ائتلاف با ملی مذهبی‌ها مشکلی نمی‌بینند (با همه تاکید بر عرفیگرائی و حقوق بشر) ممکن است در این تعریف رادیکال و ساده‌انگارانه جمهوریخواهی نگنجند.
تا کنون برای چنان کسانی مانعی نبوده است ولی اگر جمهوریخواهان می‌خواهند از کمترینه رابطه تشکیلاتی برخوردار شوند ناگزیر از مرزبندی خواهند بود، و مرزبندی با نزدیک‌ترها فوریت بیشتری می‌یابد. ما خود این را تجربه کرده‌ایم. هواداران پادشاهی طیف گوناگونی هستند و ما بجای دربرگرفتن همه آنها مرزی میان کسانی که در چهارچوب فکری مشروطه‌خواهی می‌گنجیدند با دیگران کشیدیم. دشمنی‌ها با ما به حدود هیستریک رسید و هنوز بقایای‌ش هست، ولی حزب در بیرون باورپذیرتر شد چون به یک زبان سخن می‌گفت و در درون با انضباط‌تر و موثرتر شد چون پیوسته برای نگهداشتن عناصر ناسازگار، ناگزیر از مصالحه اصول خویش نمی‌بود. هنگامی که یک گرایش سیاسی نشانی معینی می‌یابد ــ در این مورد جمهوریخواهان ــ زیر یک عنوان کلی مانند جمهوری که از سویس تا سوریه را دربر می‌گیرد، نمی‌توان هم سویس و هم سوریه را نمایندگی کرد. جمهوریخواهانی که گرد هم می‌آیند ناچار به سویس نظر دارند و اگر در سخن خود جدی باشند ناگزیر جمهوری را نه به نام، بلکه با تاکید بر ویژگی‌های‌ش تعریف می‌کنند. منظور از ویژگی‌ها صفات ظاهری مانند چگونگی انتخاب ریاست جمهوری یا حتا اختیارات او نیست. منظور، نظام سیاسی است که شکل جمهوری یافته است.
در اینجا به بحث چندین ساله خود با جمهوریخواهان می‌رسیم. جمهوری هیچ اشکالی ندارد و یک صورت دیگر نظام حکومتی است مانند هر شکل دیگر حکومت؛ ظرفی است که نظام سیاسی و روابط قدرت در آن می‌ریزد؛ درست مانند پادشاهی. موضوع مهم محتوای ظرف است که شکل ظرف را نیز تغییر می‌دهد. جمهوریخواهان عموما همه بر نام تکیه می‌کنند؛ نه اکثریت جمهوری‌های دیکتاتوری را در جهان به روی خود می‌آورند، نه اکثریت پادشاهیهای دمکراتیک را. مانند چپگرایان که شصت هفتاد سالی طول کشید تا سوسیالیسم واقعا موجود را بشناسند آنها نیز به جمهوری و پادشاهی واقعا موجود کاری ندارند. نمی‌گذارند واقعیات مزاحم، آسودگی خاطرشان، و تصمیمی را که پیشاپیش گرفته‌اند برهم زند. در استکهلم یا لندن نشسته‌اند و از دیکتاتوری رژیم پادشاهی داد سخن می‌دهند.
این آسودگی خاطر تا وقتی پای مشروطه‌خواهان در میان می‌بود می‌توانست نگهداشته شود. مشروطه‌خواهان از پادشاهی دفاع می‌کنند و پادشاهی بنا بر تعریف، و بی‌ارتباط به واقعیات عینی حتا در سوئد و بریتانیا، با دیکتاتوری و هر چه بدی در جهان است یکی است. همکاری با مشروطه‌خواهان خارج از موضوع است ــ هرچه افکار عمومی ایرانیان اصرار داشته باشد و هرچه در بیرون ایران از پراکندگی مخالفان رژیم گله کنند. تا اینجا مسئله‌ای نیست و مشروطه‌خواهان می‌توانند شانه‌ای به تاسف بالا اندازند و به راه خود بروند. ولی اگر قرار همکاری با ملی مذهبی‌ها که سراپا جمهوریخواه‌اند به میان آید از ادعاهای دمکراسی و حقوق بشر و عرفیگرائی چه خواهد ماند؟ آیا در آن صورت نیز می‌توان جمهوریخواهی واقعا موجود را نادیده گرفت؟
***
اصرار جمهوریخواهان به اینکه خود را در مخالفت (دشمنی؟) با پادشاهی تعریف کنند آنان را بایک دشواری نالازم روبرو کرده است. جایگاه یک پادشاهی دمکراتیک، در بحث سیاسی و در عرصه سیاست دست از آنها بر نخواهد داشت. ناممکن شمردن پادشاهی دمکراتیک شوخیی است که تنها در محافل بسته جمهوریخواهی خریداری دارد. در سیاست، حتا سیاست سراپا آلوده و ناسالم ما، با وانمود سازی و ادعا تنها تا اندازه‌ای می‌توان رفت. یک گرایش سیاسی می‌باید توانائی متقاعد کردن ناباوران را داشته باشد. برای خود و با خود سخن گفتن برای وقت‌گذرانی خوب است که بیست و چند سالی برای گروه‌های بسیار بوده است. پادشاهی دمکراتیک، پادشاهی پارلمانی در ایران، هم ممکن است هم زمینه دارد؛ چنانکه جمهوری پارلمانی نیز هم ممکن است هم زمینه دارد (قلم به دلائل آشکار بر جمهوری دمکراتیک نمی‌گردد.)
راهی که برای برطرف کردن این مشکل یافته‌اند ادعای ناممکن بودن آمیزه پهلوی و دمکراسی است. می‌گویند سلسله پهلوی دمکرات نبوده است و اگر باز گردد بزودی به اصل باز خواهد گشت. امکان و حتا احتمال درآمدن پادشاهی از سر گرفته سلسله پهلوی را، مانند امکان و احتمال درآمدن رژیم جمهوری، به دیکتاتوری نفی نمی‌توان کرد. ضعف و فسادپذیری انسانی اندازه گرفتنی نیست. همانگونه که پادشاه، هر پادشاهی، را گرد می‌کنند و او را به ابرمرد می‌رسانند، رئیس‌جمهوری را در نظام جمهوری ریاستی presidential مانند امریکا و تا حدودی فرانسه، به پیشوا و رهبر فرهمند بالا می‌برند و مقامش را مادام‌العمر می‌سازند و به این بس نکرده در خانواده‌اش موروثی می‌کنند؛ و در جمهوری پارلمانی به معنی اخص، مانند آلمان وایمار، راه را بر کودتای مردان نیرومند، و فرماندهان ارتشی می‌گشایند تا ”نظم و قانون را برقرار، و کشور را از سیاست‌پیشگان فاسد پاک” کند.
ادعای اینکه جامعه ایرانی برای دمکراسی آمادگی دارد و تنها در صورت بازگشت سلسله پهلوی با خطر دیکتاتوری روبرو خواهد بود همان اندازه متقاعد کننده است که در لندن نشستن و از استبداد شاهی دم زدن. اگر پادشاهی پهلوی با اقتدارگرائی آمیخته است کدام گرایش سیاسی ایران است که پیشینه اقتدارگرا نداشته باشد؛ و اگر جمهوری دربرابر دیکتاتوری مصونیت دارد چرا ”بهار آزادی” به تابستان نکشید؟ این حقیقت را می‌باید پذیرفت که در جامعه ما خطر دیکتاتوری هست و در هر صورت هست و علت‌ش هم این است که بیشتر مدعیان دمکراسی هنوز به هسته اصلی دمکراسی نرسیده‌اند که پذیرفتن شکست در یک رقابت آزاد است. شکست خورده یا شکست خورنده (آنکه احتمال شکست می‌دهد) یا آزادی را قبول ندارد یا رقابت را یا اصلا حق و موجودیت برنده را.
هواداران جمهوری اکنون که به سامان دادن خود افتاده‌اند که بسیار ستودنی است و آرزوهای خوب مشروطه‌خواهان، همراه‌شان است بد نیست به مسئله دمکراسی در ایران بیشتر بپردازند. برقراری و نگهداری دمکراسی در ایران به نظام ارزش‌ها بستگی دارد و نظام ارزش‌ها به نهادها و این هردو به زنان و مردانی که به موقعیت و تصویر کلی دست‌کم همان اندازه بیندیشند که به جایگاه خود (یا به جایگاه هماوردان خود که در جامعه‌های تنگی مانند ایران اهمیتی گاه بیشتر دارد.) نظام ارزش‌های دمکراتیک، آماده در دسترس ماست و هیچ ضرورتی به در آوردن آنها از ارزش‌های اصیل ملی مذهبی‌ها و اسلامیان دمکرات نداریم. نهادهای دمکراتیک، احزاب و انجمن‌ها و جامعه مدنی بطور کلی است، که می‌باید بسازیم. این نهادها تنها در صورت همزیستی و آمادگی برای دفاع از ارزش‌ها و ایستادگی دربرابر هر تجاوزی اگر چه از سوی خودی‌ها، به حال دمکراسی سودمند خواهند بود و اگر تنها به منافع صنفی و گروهی بیندیشند اسباب دست نیروهای اقتدارگرا یا توتالیتر خواهند شد.
با نام جمهوری حتا دمکراسی، آزادی به جامعه‌ای که حاضر است برای شکست دادن رقیب، یا در بدترین صورت‌ش دشمن، کشور‌ش، حتا خودش، را نابود کند نخواهد آمد. کسانی که به نام دمکراسی نیز نمی‌توانند در زیاده‌روی‌ها و کوتاهی‌های پیشین خود دستی ببرند و هر انتقاد از خود واقعی را پایان زندگی سیاسی خویش می‌شمرند چگونه خواهند توانست دمکراسی را به ایران ببرند و از آن دشوارتر، نگهدارند؟ کسی که نمی‌تواند خود را اصلاح کند اگر به قدرت برسد یک راه بیشتر در پیش نخواهد گرفت: زور خواهد گفت و پدیده‌های واقعا موجود را با فشار و تهدید خواهد پوشاند. در اینجا روی سخن تنها با جمهوریخواهان نیست. در بسیاری هواداران رژیم پادشاهی نیز این بی‌میلی یا هراس از روبرو شدن با گذشته خود به توقف اندیشه و بی‌اثری انجامیده است ــ بی‌اثری حتا در ترور شخصیت که زمانی نقطه قوت آنان می‌بود.
اگر ما بیش از بیست سال است هماوردان و مخالفان خود را فرا می‌خوانیم که در عین مخالفت و رقابت، در یک چهارچوب دمکراتیک، برای دفاع از همان ارزش‌ها و نهادها با ما همراه شوند، از آنجاست که می‌خواهیم گام به گام پرورش دمکراتیک خود را پیش ببریم و زمینه دمکراسی را از هم‌اکنون آماده‌تر سازیم؛ از آنجاست که می‌دانیم در زیر پوست بیشتر ما طبیعت مستبدی نهفته است که به هیچ قاعده بازی گردن نمی‌نهد.
***
در رسانه‌های چاپی و الکترونیکی چپگرایان به پاره‌ای رسانه‌های سلطنت‌طلب حملات سخت می‌کنند که پیام‌آوران استبدادی تازه‌اند و تخم نفرت و دشمنی می‌پراکنند. اگر نویسندگان آن مقالات در یک سونگری و خشم و نفرت جوشان خود روی دیگر همان سکه نمی‌بودند سخن‌شان پذیرفتنی‌تر می‌شد. ولی این حقیقتی است که ما در بیرون در هر دو سوی طیف سیاسی با عناصری سروکار داریم که در روحیات و طرز تفکر خود تفاوتی با حزب‌الله ندارند؛ از همه طلبکارند؛ هیچ تفاوتی را، چه رسد به مخالفتی، بر نمی‌تابند و هرکه را با آنها نیست جنایتکار و مزدور و خائن می‌نامند. درجه بی‌مدارائی و دشمنی با دگراندیشان در این محافل چندان است که مبارزه با جمهوری اسلامی را نیز زیر سایه می‌برد.
آن رسانه‌ها لابد اعتنائی به احساسات نامساعدی که ــ از نگرانی گرفته، تا بیشتر، دشمنی ــ در بخش‌های بزرگی از بینندگان خود بویژه در ایران بر می‌انگیزند ندارند یا نمی‌دانند که چگونه بخش مهمی از محبوبیت موضوع ستایش خود را ناچیز کرده‌اند. آنچه مسلم است به یک منظور خود رسیده‌اند و امکان همراه شدن دگراندیشان را با موضوع ستایش خود اگر از میان نبرده، دست‌کم به کمترینه رسانده‌اند.
‌یک نشانه رشد سیاسی مردم ایران در دو دهه گذشته این است که، توانائی آنان برای حکومت بر خود هرچه باشد، دربرابر هر گرایش فاشیستی حساسیت یافته‌اند. بلندگوهای خون و کشتار و دشمنی و شکار جادوگران و خودی و غیرخودی کردن جامعه می‌توانند مردم را سرگرم کنند ولی از بسیج آنان برنمی‌آیند. حتا سیاست‌های توده‌گرا، (پوپولیستی) طبقه متوسط ایران را، که لایه اجتماعی مسلط است و بهتر از همه خود را بیان می‌کند، بدگمان می‌سازد. آن قدر با عواطف مردم بازی شده است که ”شعور بجای شعار” از دهان آنها نمی‌افتد. با اینهمه از تقویت گرایش‌های دمکراتیک نمی‌باید فروگذاشت. دمکراسی مانند دوستی است؛ در بهترین حالات نیز نیاز به مراقبت دارد. حتا در پیشرفته‌ترین و پر‌تجربه‌ترین کشورها روحیه دمکراتیک پیوسته در مخاطره است. چرچیل بیهوده نمی‌گفت که دمکراسی بدترین حکومت است به استثنای همه بقیه.
ما اگر در کشورهای دمکراسی لیبرال و دور از وسوسه قدرت در دسترس، نتوانیم یکدیگر را تحمل کنیم و بر اموری که همه به آن باور داریم یا ادعا می‌کنیم باور داریم، همرای شویم چگونه به دمکراسی خواهیم رسید؟‌ ما دیده‌ایم که چهره‌های گوناگون فاشیسم ‌تا کوچک‌ترین دریچه فرصتی باز می‌شود از هر سو خودنمائی می‌کنند. با چنین خطر آشکار دشمنان دمکراسی تنها با نیرو دادن به جبهه دمکراسی که رادیکال‌ها را از چپ و راست بی‌اثر خواهد کرد می‌توان درافتاد. آیا می‌پندارند که نام جمهوری، باطل‌السحر سنت دیرپای پیشواپرستی خواهد بود؟ می‌گویند باید به مردم امید داد ولی مردمی که از کوشندگان سیاسی خود بجای رهبری، سیاستبازی می‌بینند؛ و بجای اندیشه روشن و جسورانه، زبان‌آوری و بندبازی‌های معنی شناسی (سمانتیک) تحویل می‌گیرند چه امیدی پیدا خواهند کرد؟ اندک اندک بحث سیاسی میان ما به مباحث اسکولاستیک شباهت یافته است و اندیشه و عمل سیاسی درچنگال بلاغت سوفسطائی افتاده است.
در برلین شاید آن گروه جمهوریخواهان که از چرخیدن به دور خود خسته شده‌اند بتوانند
برای این مسائل راه‌حلی بیابند. بزرگ‌ترین مانع آنان پراکندگی و عادت به تکروی نیست؛ مشکل بزرگ‌تر، دست نه چندان ناپیدای جمهوری اسلامی است که از ده سال پیش در میان عناصر موثری از جمهوریخواهان درکار است و آنان را بی حرکت می‌کند. ده سال پیش سران نهضت آزادی بودند که پیغام می‌آوردند و نوید و هشدار می‌دادند: نوید اینکه قدر همکاری‌های دوران انقلاب شناخته است و هشدار اینکه به غیرخودی‌هائی که هیچ بختی ندارند نزدیک نشوید. پشت سر این مانوور، البته رفسنجانی بود که شعار میانه‌روی و عملگرائی و سازندگی‌اش ــ سازندگی شامل آدمکشی‌های زنجیره‌ای ــ برای بی‌اثر کردن کسانی بس می‌بود. ما به صراحت از سرورانی در جمهوریخواهان شنیدیم که نمی‌خواهند فرصت بازگشت به ایران و شرکت در فرایند سازندگی را در شرایطی که انقلاب به مرحله پختگی و ”ترمیدور” رسیده است فدای نشست و برخاست با ما ”پاریا”های ضد انقلاب کنند.
آن وعده‌های دلالان سیاسی نهضت آزادی بیهوده ماند و خودشان نیز بی‌مصرف و دور انداخته شدند. سپس دوم خردادی‌ها آمدند که برای بسیاری در بیرون به نظر می‌رسید بازوی درونی اصلاحات هستند، و از جمهوریخواه و مشروطه‌خواه برای بازگشت به ایران و گشودن دفتر در تهران نوبت گرفتند. انتخابات پیاپی با شرکت میلیون‌ها رای دهنده بهانه بسیار خوبی برای نزدیک شدن هرچه بیشتر به بخش آبرومندتر رژیم به دست داد. امروز با آنکه دوم خرداد در چشم مردم به همان بی آبروئی جناح دیگر است باز سخنرانی‌های گاهگاهی در مجلس به عنوان دلیلی برای شرکت در انتخابات عرضه می‌شود. می‌گویند کاری نکنید که انحصارگران همه قدرت را در دست گیرند (کدام قدرت مانده است که گرفته شود؟) اما با همه دلبستگی کسانی به دوم خرداد به نظر نمی‌رسد که چسبیدن به آن و به فرایند بیهوده (و این بار زیان‌آور انتخاباتی) بختی داشته باشد.
تازه‌ترین پرده این درام با شرکت مشکوک‌ترین عوامل رژیم بازی می‌شود. به جمهوریخواهان بیرون پیام می‌فرستند که راه برای پیوستن به جمهوریخواهان درون باز است؛ بیائید برای جمهوری که نام‌ش به تنهائی برای رستگاری دو جهان بس است همکاری کنیم. یک صدا یادآور می‌شود که فراموش نکنند قدرت در کجاست و جمهوریخواهان نمی‌باید کاری به اسلام در حکومت نیز داشته باشند.‌ صدای دیگر تکیه را بر جمهوریت نظام می‌گذارد. یکی می‌گوید اجازه دارید از ما پشتیبانی کنید. دیگری نغمه جایگزین (آلترناتیو) جمهوریخواه جمهوری‌اسلامی را سر داده است. ــ هردو در جهت نگهداری نظام در شرایطی که دورنمای سرنگونی را در افق می‌بیند.
آنچه نغمه ”جایگزین” را برای گوش‌هائی در برلین مقاومت‌ ناپذیرتر می‌کند نوید اصلاحات گام بگام و مسالمت‌آمیز است. چه دورنمائی بهتر از همدستی با کسانی که می‌توانند از درون جمهوری اسلامی برای جمهوری‌تر کردن‌ش کار کنند و دست‌کم می‌گویند آماده‌اند به بخشی از بیرونیان نیز خلعت ”خودی” بپوشانند؟ در برلین برخورد میان این گروه و کسانی که گوششان از اصلاح رژیم اسلامی پر شده است و می‌دانند که همه فراخوان‌ها از درون برای استفاده ابزاری از بیرونیان و برطرف کردن نیاز فوری انتخاباتی است، اجتناب‌‌ناپذیر خواهد بود، زیرا انتخابات مجلس نزدیک است و موضعگیری در این مسئله، به دامنه‌های گسترده‌تری خواهد رسید.
همایش در برلین نمی‌توانست در وقتی بهتر از این برگزار شود. گاه آن است که با شهامت‌ترین جمهوریخواهان از قالب سیاستباز بدر آیند زیرا امروز مردم به رهبری نیاز دارند، رهبری نه به معنی دعاوی ظاهری و نه چندان با پشتوانه آن، بلکه به معنی روشن کردن تاریکی‌ها و هموار کردن دست‌انداز راه‌ها. می‌باید امیدوار بود که در بحث این مسائل حساس، پراکندگی بیشتر نشود و جمهوریخواهان بتوانند صفی یکپارچه‌تر برای پیکار در کنار مردم بیارایند.
ژانویه ۲۰۰۴

بخش سوم ـ ژئوپلیتیک تازه ایران

بخش سوم ـ ژئوپلیتیک تازه ایران

تا بیست سالی پس از انقلاب اسلامی، بخش بزرگی از طبقه سیاسی ایران در ضد اسرائیلی بودن آشکار و ضد یهودی بودن نهانی خود، به نگرش خاور میانه‌ای نزدیک بود، بی آنکه هیچ رابطه استواری با جهان عرب داشته باشد. آن طبقه سیاسی، خاور میانه‌ای بود، به معنی مظلومیت همراه با احساس برتری؛ و انداختن مسئولیت واپسماندگی فرهنگی و سیاسی به گردن استعمار غرب؛ و جستجوی چاره واپسماندگی، در مبارزه ضد امپریالیستی، به معنی غرب‌ستیزی و به ویژه دشمنی با امریکا (که پس از فروپاشی کمونیسم برای بسیاری چپگرایان ‌به صورت کینه پدر کشتگی درآمده است؛) و اولویت دادن به مسئله فلسطین. آن خاور میانه‌ای‌ها عموما نه عربی می‌دانستند نه به کشورهای عربی می‌رفتند، نه ترجمه‌های معدود آثار عربان را (که به جوشش فرهنگی شهرتی ندارند) می‌خواندند. آنها عموما یا اسلامی (که با مسلمان تفاوت دارد) بودند که بنا به تعریف ضد یهود است؛ و یا از طریق چپ شیک اروپا و امریکا به آنجا می‌رسیدند و خود را به سترونی سیاسی و فکری محکوم می‌کردند. اما اگر در غرب می‌شد به تفنن، خاور میانه‌ای و جهان سومی اندیشید و آن را چاشنی زندگی سراسر جهان اولی ساخت، در خود خاور میانه چنین رویکردی جز فرو‌تر رفتن در گلزار ‌معنی نمی‌داد. در ایران آن گلزار در ابعاد فیزیکی و ویژگی‌های شیمیائی خود از بد‌ترین تصورات هشدار دهندگان پیش از انقلاب نیز گذشت.
پیروزی انقلاب اسلامی (اسلام به دشواری تاب یک انقلاب ‌پیروزمند دیگر را ‌خواهد آورد) بسیاری دیدگان را بر واقعیت باورهای اسلامی راستین و غیر‌امریکائی، و چپ دمکراتیک و مترقی گشود؛ چنانکه می‌توانست پاره‌ای چشم‌ها را بر واقعیت ‌توسعه فرماندهی نیز بگشاید.‌ ما خواه ناخواه و به صورتی اشتباه ناپذیر با نتایج انقلابی که بیش از هر چیز دگرگونی در ”پارادایم”ها بود روبروئیم.‌ پیکار با غربزدگی و تحقق آرمان‌های انقلاب کربلائی (”جنبش ما حسینی است / رهبر ما خمینی است”) و بریدن ”بندهای استعمار و صهیونیسم از دست و پای ملت مسلمان شیعه” ‌به چنین اوضاع درخشانی در کشورداری و سیاست خارجی رسیده است، همه شایسته انقلاب شکوهمند اسلامی. گذاشتن ”قدس” در مرکز جهان جغرافیائی ما، که به ویژه پس از غروب مسکو و پکن و تیرانا و هاوانا ضروری می‌نمود، نگرش وارونه و محدود آن بخش طبقه سیاسی را وارونه‌تر و محدود‌تر، و بن‌بست سیاسی‌شان را ناگشودنی‌تر کرده است. این سیاستی است که در بی‌فرجامی‌اش، جز پشتیبانی از تندرو‌ترین گرایش‌های اعراب و فلسطینیان راهی نمی‌گذارد. تصادفی نیست که ”قدس اندیشان” ‌به اشاره و آشکارا و مستقیم و غیرمستقیم از تروریسم اسلامی دفاع می‌کنند.
برای بقیه ایرانیان که مسئله‌شان خود این ملت است و چندگاهی می‌باید تنها به سود ملی ‌بیندیشند و دست‌کم خود را به غبار کاروان پیشرفت برسانند، این سیاست‌ها هرچه هم در پوشش ‌انسان دوستی و عدالت پیچیده شود بی‌ربط و تحلیل برنده انرژی و منابع ملی است؛ از خود زدن ‌برای کسانی است که هیچ قدری نمی‌شناسند و دستی توانا در هدر دادن منافع و موقعیت‌ها دارند. اینکه مردمی درنگرش خود به مسائل خارجی، نخست سود ملی خویش را بشناسند به نظر از ‏بدیهیات می‌آید. مگر افراد در برابر رویدادهای زندگی خودشان معمولا جز این می‌کنند؟ ولی ‏در جامعه ما به این سادگی نیست. رویدادهائی هست که نگرش ایرانی به آنها، به معنی سود و ‏زیانی که بیش از همه برای منافع ملی ما دارند، می‌باید با احتیاط و اندکی شرمساری همراه ‏باشد. بخش بزرگی از جامعه روشنفکری دو نسل اخیر ما، که یکی از پدیده‌های واژگونه عصر ‏تجدد ماست و یک پژوهش روانشناسی ـ سیاسی جدی لازم دارد، شصت سالی است که چنان ‏نگرشی را در زمینه‌های معینی محکوم می‌کند و کیفر می‌دهد.‏
از برتری چپ در سیاست ایران که با حمله ارتش سرخ در ١۳٢۰ /١۹۴١ آغاز و با هر ‏پیروزی آن ارتش تقویت شد، نگرش ”اخلاقی” و ”مترقی” به رویدادهای خارجی جای نگرش ‏منافع ملی را در آن بخش بزرگ جامعه روشنفکری گرفت. مردم ما وظیفه‌دار شدند که اول به ‏فکر دیگران باشند؛ نیروهای مترقی را در عرصه جهانی تقویت کنند، و نیروهای امپریالیسم را ‏بکوبند. رسانه‌های بی‌شمار این گرایش، برخود گرفتند که افکار عمومی را از رنج بازشناسی ‏مترقی از امپریالیست برهانند. به راهنمائی آن رسانه‌ها بسیاری مردم عادت کردند در مسائلی ‏که ربطی به آنها نداشت ایستار (موضع)‌های پرشور بگیرند و در آنجاها که ربطی به ایران می‌‏یافت بجای رعایت سود خودشان به فکر طرف ”مترقی” باشند.
‏با فروپاشی اتحاد شوروی (کدام اتحاد، کدام شورا؟) ”مترقی” از زبان‌ها افتاد و به ‏پیروی از سنت مجرب عاشورائی، مظلوم بجایش نشست. وظیفه اخلاقی ماست که از ‏مظلومان پشتیبانی کنیم. ولی مظلومان درجاتی دارند که جامعه ‌مترقی به میل خود تعیین ‏می‌کند و فاصله آنها از ایران، یا ابعاد مظلومیت‌شان ملاک نیست. در این جدول مظلومیت، مردم بلوچستان که بطور منظم دارند پائین برده می‌شوند در ردیف‌های ‏بسیار پس از عراقیان می‌افتند و خون یک فلسطینی، از صدهزار افریقائی رنگین‌تر است. ‏یک کودک عراقی که در بیمارستان در می‌گذرد بر وجدان‌های بیدار گران‌تر می‌افتد تا روزی صد کودک ‏خیابانی که بر شهرهای بزرگ ایران افزوده می‌شوند. یک نگاه به خبرها و مقالات رسانه‌های ‏نوشتاری، و الکترونیک (شبکه‌ای، به پیشنهاد یکی از روزنامه‌نگاران) بس است که نشان دهد ‏نبض وجدان و اخلاق و بشر دوستی در کجاها میزند.
برقراری حکومت اسلامی و بیست و پنج سالی که برای دریدن هر پرده پنداری بس بوده ‏منظره را در خود ایران به مقدار زیاد عوض کرده است. در ایران، مردم بیآنکه، دستکم در ‏برخورد با رویدادهای خارجی، غیراخلاقی شده باشند، به حکمت چراغی که به خانه رواست، ‏بویژه در برابر مسجد، پی برده‌اند و می‌دانند که به گفته ضرب‌المثل انگلیسی، نیکوکاری از ‏خانه آغاز می‌شود. آنها بینوائی عمومی را می‌بینند و می‌خواهند منابع‌شان برای خودشان ‏صرف شود و دیگران را می‌بینند که لحظه‌ای در اندیشه آنچه برسر ایرانیان می‌آید نیستند. ‏رفتار طبیعی آن بیگانگان، حتا مردمانی که آخوندها از شکم ایرانیان زده‌اند و به آنها داده‌اند، ‏چشم ایرانیان را باز کرده است. بیگانگان برای دستخوشی که می‌گیرند از کمترین حق‌شناسی ‏نیز دریغ دارند. در ایران دیگر می‌شود بی‌شرمساری، از نظرگاه ایرانی به رویدادهای بین‌‏المللی نگریست و تا آنجا رفت که بهم برآمدن خود را از فلسطینی شدن سیاست ایران بی‌پروا ‏اعلام داشت.‏ ‏اندک اندک یک نگرش ایرانی هم به رویداد‌ها جائی در افکار عمومی می‌یابد. با اینهمه سرنگونی طالبان و رژیم بعثی عراق، ‏گذشته از مقاصد امریکا یا ماهیت آن رژیم‌ها، نشان داد که ‏مردمانی که در هر چیز، حتا اگر رهانیدن‌ ایران از آخوندها‌ باشد، تنها نگرانند که برای خودشان ‏چه دارد، دربرابر فرصت‌های تاریخی که برای ملت ایران پیش آمده است به چیزی که نمی‌‏اندیشند سود ملی ایران است. کسی نمی‌گوید ویران کردن یک گودال مار، و تلاش برای ساختن ‏یک کشور معمولی با درجه‌ای از دمکراسی در افغانستان چه اندازه مرز خاوری ما را که چند ‏سال پیش نزدیک بود صحنه جنگ شود امن‌تر کرده است؟
‏دگرگونی دراماتیک و تاریخی ژئو استراتژی ایران پس از جنگ دوم عراق از آن هم بیشتر به ‏غفلت برگزار شده است. از هنگامی که بیست و دو سده پیش لژیون‌های کراسوس در میانرودان ‏‏(عراق کنونی) پدیدار شدند مرز باختری ایران همواره مایه تهدید امنیت ملی بوده است. ما دو ‏هزار و دویست سال از آن سو زیر حمله رومیان و اعراب و عثمانیان و سرانجام عراقیان بوده‌ایم. ‏امریکائیان بی‌آنکه روح‌شان خبردار باشد این مشکل ژئو استراتژیک را برای ما برطرف کرده‌‏اند. به یاری امریکا ما برای نخستین‌بار در دویست سال از مرزهای امن شمالی برخورداریم ‏‏(پس از فروپاشی ”امپراتوری‌ شر” ریگان) و در دو هزار و دویست سال از مرز امن باختری. ‏اما کمتر کسی پیدا می‌شود که پیامدهای این دو رویداد را برای ایران آینده‌ای که ناچار نخواهد بود تا ‏دندان مسلح شود و خود را به دامن هر پشتیبانی، از جمله امریکا، بیاویزد ارزیابی کند؟
***
گسست تاریخی بزرگی که با انقلاب و حکومت اسلامی آمده فرصت و ضرورت بازاندیشی در جایگاه خود در خانواده ملت‌ها را نیز مانند تقریبا همه زمینه‌های‌ زندگی ملی پیش آورده است. آیا ایرانی می‌خواهد در جهان و جهان‌بینی خاور میانه‌ای انباز باشد یا خود را از آن بیرون کشد و به سرمشق‌ها و پارادایم‌های دیگر و کامیاب‌تر روی کند؟ می‌باید سرنوشت خود را در کوچه‌های ”قدس” یا اردوگاه‌های آوارگان که مانند ذهن خاور میانه‌ای، گردآلود و تیره و پیچ در پیچ‌اند جستجو کند یا در شاهراه‌های دنیای غرب که به مراکز تولید و آفرینندگی می‌پیوندند؟
گزینش ما اکنون بسیار آسان‌تر از آن عصر نادانی سیاسی پیش از انقلاب است که از صفت بیگناهی نیز عاری بود. هنگامی که لیبی معمر قذافی هم به اتحادیه عرب نه می‌گوید و آینده‌اش را در منطقه جغرافیای واقعی و نه جغرافیای ذهن، در مدیترانه و نه خاور میانه، می‌جوید ما چگونه می‌توانیم چشم از این مردمانی که خود را محکوم به واپسماندگی کرده‌اند برنگیریم؟ اینکه ما نیز بیشتر مسلمانیم هیچ معنی ویژه‌ای ندارد. گذشته از تفاوت‌های مهمی که ایرانی بودن با خودش می‌آورد، همه مسلمانان، خاور میانه‌ای نیستند. دیگران هر‌چه بگویند ایران یک کشور آسیای غربی‌ و راه ارتباطی و پل آسیای مرکزی و قفقاز است. جغرافیای واقعی ما منطقه‌ای است که در آینده خاور میانه را زیر سایه خواهد گرفت، بدین معنی که اهمیت‌ش در آشفتگی و تروریست پروری آن نخواهد بود؛ و جغرافیای ذهن ما اروپاست، همان که از ازبکستان و قزاقستان تا ارمنستان و گرجستان می‌کوشند خود را به آن نزدیک کنند و ترکیه از هر زمان به آن نزدیک‌تر شده است. ما اگر هم نمونه‌ای لازم داشته باشیم آن را نه در سازمان آزادیبخش فلسطین و حماس و سوریه بلکه در ترکیه می‌یابیم؛ با مردمانی بسیار مسلمان‌تر از ما که بیش از پنج سده با عرب‌ها از نزدیک زندگی کرده‌اند و خود را هر چه دور‌تر از آنها می‌گیرند.
مارس ۲۰۰۴

بخش سوم ـ زبان رو به گسترش ما

بخش سوم ـ زبان رو به گسترش ما

هر خط اندیشه که پیوسته‌اند
بر پر مرغان سخن بسته‌اند
نظامی

هزار سال پیش ابو ریحان بیرونی با دریغ از نارسائی زبان فارسی که تنها به کار کوچه و بازار می‌آمد سخن می‌گفت و کتاب‌های‌ش را به عربی می‌‌نوشت که بر اثر دو سه قرن کار فارسی زبانان عربی‌دان شوکتی یافته بود. صدسال پیش نویسندگان جنبش مشروطه وقتی فرایافت‌های تازه‌ای را که از اروپائیان گرفته بودند به فارسی بر می‌گرداندند پروغره و سیویلیزاسیون و پلیتیک بکار می‌بردند ــ در نوشته‌هائی که نفوذ بیش از اندازه عربی آنها را زمخت و نا هنجار می‌ساخت. حتا انقلاب مشروطه هنوز نام خود را نداشت و جای رولوسیون کنستیتوسیونل را نگرفته بود. امروزه در اجتماعات ایرانی بیرون واژه‌های انگلیسی و فرانسه و آلمانی دارند فارسی روزانه را پس می‌نشانند و فارسی لوس‌آنجلسی پیوسته امریکائی زده‌تر و ناخوشایندتر می‌شود. در ایران حکومت آخوندی بی‌ذوقی و بی‌دانشی را در زبان دارد به سطح‌های تازه‌ای پائین می‌برد ــ مسئله دار، جانباز نخاعی، مجمع تشخیص مصلحت نظام، خط دادن، فله‌ای.
از اینهمه می‌توان نتیجه گرفت که در بحث زبان اهل زبان بیش از خود آن اهمیت دارند. از ابوریحان تا امروز ما از ناتوانی فارسی نالیده‌ایم. ولی این زبان “ناتوان“ در هزار و صدسال تاریخ ادبیات‌ش از برآوردن نیازهای گوناگون دوره‌های گوناگون برآمده است و تا هرجا اهل زبان اجازه داده‌اند گسترش یافته است. در عصر خود ما چنان دامنه بیانی یافته است که نه تنها هزارسال بلکه صدسال پیش نیز دست نیافتنی می‌نمود.
ما نارسائی فارسی را امری مسلم گرفته‌ایم ولی درقرن شکسپیر در انگلستان نویسندگان از “نارسائی بربر آسای“ انگلیسی شکایت داشتند. انگلیسی که تواناترین زبان جهان است تنها چهارصد سال پیش از نگاه بهترین اندیشه‌مندان انگلستان زبان کوچه و بازار بود و آنها آثار علمی خود را به لاتین می‌نوشتند. برای زبان شناسان زبان ناتوان معنی ندارد. ساخت و منطق هر زبانی به آن توانائی پیش آمدن با نیازهای زمان را می‌دهد. ممکن است زبانی از یک نظر دربرابر زبان دیگری ناتوان باشد ولی آن را در جای دیگر جبران می‌کند.
فارسی در فعل ناتوان است. فعل‌های بسیار در فارسی به آسانی صرف نمی‌شود و متروک می‌ماند. کسی که بخواهد صیغه امر را ــ که گرفتاری اصلی فعل در فارسی است ــ در پاره‌ای فعل‌ها صرف کند در نخستین کوشش دست بر می‌دارد و اگر اصرار داشته باشد به فعل معین دست می‌یازد. اما فعل معین یک مایه نیرومندی زبان فارسی است. شعر کلاسیک فارسی بی‌فعل معین به چنان قدرت بیانی نمی‌رسید. شاعر به جای یک دو فعل، نیم دو جین فعل معین در اختیار می‌داشت. هنگامی نیز که یک فعل به نرمی در دست‌های‌ش نمی‌گشت از آن چشم می‌پوشید و از عربی یاری می‌جست تا اندازه از دست‌ش بدر می‌رفت. (بیشتر ما همین زیاده‌روی را در فعل معین و صرف نکردن فعل‌های فارسی می‌کنیم. در حالی که بهره‌گیری از صیغه‌های افعال فارسی زبان را غنی‌تر و نوشته را زیباتر می‌کند ــ پذیرفتنی در برابر قابل قبول.
این توانائی آخری، وام گرفتن از زبان‌های دیگر، به درجات گوناگون هر زبان امروزی را با نیازهای گوناگون‌ش هم‌پایه کرده است. انگلیسی نارسا و بربر آسای چهارصد سال پیش یک نمونه‌اش است که بی دریغ از فرانسه و لاتین و یونانی گرفت، که فرانسه خود به یاری لاتین و یونانی فرانسه شده بود. روسی نارسا و بربر آسای سیصد سال پیش را بر فرانسه و تا اندازه‌ای آلمانی گشودند و امکانات واژه‌سازی خود زبان را به فراوانی و دلیری بکار گرفتند و روسی امروز از هیچ زبانی کم ندارد. ما نیز با عربی چنین کردیم، اما از موضع ضعف و با سر نهادن پیش دستور زبان عربی. بر خلاف دیگران ما واژه‌ها را همراه دستور زبان گرفتیم. دیگران، از جمله عرب‌ها به خود حق دادند با واژه‌های وارداتی هر چه بخواهند بکنند. ما حتا رسم‌الخط عربی را هم نگهداشتیم ــ قراء ت، دائره‌المعارف.
در واقع قدرت زبان در اهل زبان است و ما بیش از اندازه بر خود زبان تاکید می‌کنیم. ما فارسی زبانان هستیم که مایه ناتوانی آن شده‌ایم. انگلیسی و فرانسه و آلمانی و روسی زبانان هستند که زبان خود را به چنین توانائی و دامنه‌ها رسانده‌اند. در زبان‌های پویا اهل زبان اختیار خود را به دست زبان می‌سپارند. به منطق و امکانات زبان مجال می‌دهند و دنبال‌ش می‌روند. در آلمانی از سده شانزدهم چنین کردند. زبانی را که در واقع لوتر با ترجمه عهد عتیق و عهد جدید به قلمرو ادبیات وارد کرد در کمتر از دو سده به پایه تواناترین زبان‌ها رساندند، تقریبا همه با بهره‌گیری از امکانات واژه‌سازی زبان و وام‌گیری به اندازه از فرانسه و لاتین.
در فارسی ما اختیار زبان را به دست می‌گیریم و در حد دانش و پسند یک جامعه نو سواد و نا فرهیخته به دنبال خود می‌کشیم. هر کس می‌گوید “چرا چیزی باید گفت که من در نتوانم یافت؟“ اما آن که این سخن را گفت یک تن بود، یگانه روزگار، و او یعقوب‌لیث صفار بود. هر کس حق ندارد با زبان چنین رفتار کند. با زبان و از زبان می‌توان آموخت و پیش رفت. و تازه او درباره فارسی سخن نمی‌گفت. او به شاعری که شعری در مدح‌ش به عربی سروده بود دستور می‌داد که اگر سخنی دارد به فارسی بسراید. آن شاعر از بیش از “ای امیری که امیران جهان خاصه و عام“ بر نیامد و لابد گناه‌ش را به گردن فارسی انداخت. دو سه نسل برنیامد که شعر رودکی مانند جوی مولیان بر فارسی جاری شد.
اگر قرار باشد که زبان در تخته بند آگاهی و پسند و سطح فرهنگی اکثریت گویندگان‌ش بماند در همان سطح خواهد ماند و آنگاه آن را ناتوان خواهند نامید. زبان‌ها را سرامدان elite فرهنگی در هر زمان پیش برده‌اند و اکثریت بدنبال‌شان آمده است. اکثریت نیز البته از کار کردن روی زبان و پیش بردن آن باز نمی‌ایستد و سرامدان فرهنگی همواره از این سرچشمه سیراب شده‌اند، ولی در آن نمانده و بدان بسنده نکرده‌اند. اگر سیصد سال پیش روسی فرهیخته می‌خواست منتظر اکثریت موژیک‌ها بماند روسی در همان جا می‌ایستاد و بهترین مغزهای روسیه تنها فرهنگ فرانسه و آلمان را غنی‌تر می‌ساختند.
زبان با اندیشه چنان پیوندی دارد که می‌توان گفت یکی است. در قلمرو اندیشه هر کدام ما نمی‌گوئیم چرا چیزی باید اندیشید که من در نتوانم یافت؛ پذیرفته‌ایم که پاره‌ای اندیشه‌ها را همگان از همان آغاز در نمی‌یابند. زبان نیز همین گونه است. آثاری که به یک زبان نوشته می‌شوند همه در یک زمان برای همگان فهمیدنی نیستند. همان گونه که نویسنده تلاش می‌کند و به سطح بالاتر و کیفیت تازه‌تری می‌رسد خواننده نیز باید تلاش کند و خود را به سطح بالاتری برساند؛ به ویژه در فارسی که تازه دارد خود را برای زندگی امروز و جهان امروز آماده می‌سازد .زبان و فرهنگ در هر جا این گونه پیش رفته است. تا چیزی را نا مانوس یافتند نمی‌باید برآشوبند. آنچه امروز نا آشناست چه بسا فردا آشنا و دوست داشتنی شود. اگر هم چنان نشد به فراموشی می‌رود تا چیز دیگری جای‌ش بیاید.
به زبان می‌باید اجازه پیشرفت و دگرگشت داد. هر زبانی درچهارچوب منطق و ساخت خود می‌باید به اقتضای زمان گسترش یابد و کمبودهای خود را برطرف سازد. زبان از پسند و دریافت اهل زبان، یا به عبارت دقیق‌تر، شعور و سواد بخش پر سر و صداتر یک جامعه در یک دوره معین، توانائی‌های بسیار بیشتری دارد. سلیقه مردمان، همچنان که پایگاه فرهنگی آنان، دگرگون می‌شود. زبان را نمی‌باید در زنجیر آن نگهداشت. اسب را نباید پشت ارابه بست. کتاب‌ها و روزنامه‌های فارسی که توده خوانندگان امروز بی‌دشواری زیاد می‌خوانند و درمی‌یابند صدسال پیش به دست متعصبان زبانی سوزانده می‌شد. اگر قرار می‌بود پسند آنها بر زبان حکومت کند، اگر قرار می‌بود فارسی صدسال پیش را حد تحول زبان بشمارند، ما امروز در همان سنگلاخ زبانی گام‌های خسته و بی‌رمق بر می‌داشتیم.
ما ایرانیان در امر زبان به ویژه تعصبی داریم بسیار همانند تعصبات مذهبی و سیاسی‌مان، همان‌گونه آشتی‌ناپذیر و همان‌گونه گشوده بر سازش غیراصولی. از سوئی در برابر کمترین برونرفت از دایره عادت‌ها رگ‌های گردن‌مان بالا می‌آید؛ از سوئی هر کدام با زبان دوم خودمان، عربی باشد یا یک زبان اروپائی ــ و با هر درجه تسلط ــ چنان رفتار می‌کنیم که گوئی فارسی تنها به کار خدمتگزاری آن زبان‌ها می‌آید. به شنیدن واژه‌های فارسی ناآشنا و تازه، هر اندازه هم با طبع زبان سازگار و به رساندن معنی، چالاک و در ادبیات پیشینه‌دار باشند ابرو درهم می‌کشیم، اما با گشاده‌روئی هزاران واژه غیرفارسی را از عربی تا روسی پذیره می‌شویم. درشت‌ترین و مهجورترین واژه‌های عربی را با افزودن یک “ی“ نام خانوادگی خود بر می‌گزینیم.
***
این البته یک اظهار نظر کلی است. زمان‌هائی بوده است که پوینده‌ترین دست در کاران فرهنگ ایران به جد در پی گستردن زبان بوده‌اند و تا پالودن، و سره کردن آن نیز، رفته‌اند. دگرگشت‌های سیاسی و اقتصادی در جامعه رویکرد attitude ما را به زبان تغییر داده است. در جنبش مشروطه، در سال‌های رضاشاهی و در بیشتر دوران محمدرضاشاه، و اکنون در پسزنشیbacklash در برابر فرهنگ آخوندی، چنین روحیه‌ای بر اهل زبان چیره شده است. بالا آمدن سطح فرهنگی و آشنائی روزافزون با غرب و “هجوم فرهنگی“ که آخوندها اینهمه از آن در هراس‌اند گستردن زبان را ناگزیر می‌سازد. زبان یک عامل توسعه است و طبعا خود نیاز به توسعه و نوسازندگی دارد. ذوق سلیم ایرانی این گسترش را از خود فارسی، “این وحی ناطق پاک“ (از شمس تبریزی) می‌جوید.
با همه مقاومت‌هائی که در برابر واژه‌سازی فارسی نشان داده‌اند، از صادق هدایت شش دهه پیش تا پاره‌ای ادیبان امروزی، این گرایش بر روی هم باز نایستاده است و بیشتر سده بیستم را دربر گرفته است، و به نظر می‌رسد که در آینده زورمندتر نیز خواهد شد. برای آنکه فارسی، و در کنار آن اندیشه خود، را پیش ببریم باید درباره گسترش زبان به تواق‌هائی برسیم. بجز دوران رضاشاه ما هیچ‌گاه فرهنگستانی نداشته‌ایم، یا هر مرجع دیگری، که بر زبان نظارت کند. فرهنگستان زبان ایران در سال‌های پایانی محمدرضا شاه و فرهنگستان دوران جمهوری اسلامی با همه خدمت‌های برجسته به پیشبرد زبان و ساختن واژه‌های سودمند و زیبای بی‌شمار، از اقتدار اجرائی بی‌بهره بوده‌اند. امروز در این آشفته بازار که همه‌چیز دارد از هم می‌گسلد بیش از همیشه نیازمند انتظامی در این کار هستیم که مگر به توافق نویسندگان و دانشوران برقرار شود.
در صد و پنجاه شصت سال گذشته گسترش زبان فارسی از سه مرحله گذشته است، گاه به ترتیب و گاه همزمان. در آغاز وام گرفتن از عربی بود از راه عثمانی. نهادها و فرایافت concept های تازه‌ای که از اروپا آمده بود، از عربی روایت عثمانی به فارسی راه یافتند: مشروطه از شارت، نظمیه، بلدیه، عدلیه. این رهیافت approach به سه دلیل رها شد. نخست، برای جامعه‌ای که نو می‌شد عربی طنین کهنه ناخوشایندی می‌داشت. ایرانی امروزی زبان امروزی می‌خواهد. دوم، بیدار شدن احساسات ناسیونالیستی جا را بر عربی تنگ می‌کرد. عربی یادگار شکست بزرگ تاریخی ایرانیان، سرچشمه مناسبی برای روشنفکرانی که باززائی فرهنگی و ملی را با هم می‌خواستند نمی بود. سوم، عربی خودش در برابر هجوم غرب درمانده است. فارسی هم ریشه با زبان‌های هند و اروپائی و با توانائی ترکیبی نامحدودش بهتر از ساخت قالبی عربی می‌توانست با فرهنگ اروپائی هم گام شود. فارسی همچنان از عربی وام گرفت ولی سهم عربی در گسترش زبان پیوسته کمتر شد.
گرایش به فارسی سره و وام‌گیری از زبان‌های اروپائی به ویژه فرانسه با هم آمدند. ولی گرایش نخستین به جائی نرسید و نمی‌توانست برسد. دستگاه حکومتی ایران همه نیروی‌ش را برای پالایش و بازسازی زبان نگذاشته بود، چنانکه در چند کشور نوخاسته کردند. از آن مهم‌تر زبانی را با ادبیات فارسی، نمی‌توان مانند عبری یا پشتو یا ماله بازسازی کرد، یا مانند ترکی (نه چندان) پیراست. کسروی و نویسنده دساتیر و پیروان‌شان نتوانستند فارسی زبانان را به زبان ساختگی‌شان بکشانند: “پول یوفاناچ است، داراک نیست.“ راه دادن بی دریغ واژه‌های فرنگی به فارسی که بزرگ‌ترین بلای زبان در دهه‌های گذشته بوده است و می‌رود که ابعاد بزرگ‌تری به خود گیرد، راه‌حل آسان‌تری شمرده شده است، ولی نمی‌توان به آن تن داد. روسی می‌توانست واژه‌های فرانسه را بگیرد و در دستگاه دستوری خود هضم کند (رولوتسی بجای رولوسیون) فارسی نمی‌تواند. در سده هژدهم هزارسال ادبیات پشت سر روسی قرار نداشت و روسی از نظر فرهنگی به زبان‌های اروپائی نزدیک‌تر است.
ما بر این هر سه راه رفته‌ایم و امروز می‌دانیم چه نباید بکنیم. رابطه فارسی با عربی به پایان خود رسیده و مدت‌هاست از حد گذشته است. بیشتر آنچه از عربی به فارسی آمده و پذیرفته شده، هست و خواهد ماند ــ احتمالا با کاربرد کمتر در پاره‌ای موارد. ولی بیش از اینها از عربی گرفتن مانند دریوزگی از همسایه بی‌نواست. اگر قرار بر گرفتن واژه‌های انیرانی باشد واژه‌های اروپائی خوش آهنگ‌تر و رساتر است. ما دوران ادبیت و عربیت را پشت سر نهاده‌ایم. پیراستن زبان و فارسی سره بیهوده است. نه با طبع ایرانی می‌خواند؛ نه اراده سیاسی‌ش هست و خواهد بود؛ و نه لازم است. ما گرفتاری‌های جدی‌تر داریم. فرانسه و انگلیسی کردن زبان فارسی شایسته زبانی به حیثیت و اعتبار فارسی نیست، و از آن ناگزیر هم نیستیم. فارسی نشان داده است که توانائی بالا کشاندن خود تا به جهان امروز را دارد. در نبود یک مرجع و یک اراده سیاسی، از زبان‌های اروپائی واژه‌های بسیار به ویژه در علم و تکنولوژی به فارسی راه خواهد یافت. ولی زبان روزانه و زبان علوم اجتماعی را به ویژه می‌باید در برابر این هجوم نگهداشت. پیش از آنکه تنبلی و آسان پسندی با خودش عادت، و عادت با خودش ایستادگی بیاورد می‌باید معادل‌های فارسی برای چنان واژه‌هائی یافت یا ساخت. زبان علم و تکنولوژی و زبان کارشناسی jargon را اگر اسباب‌ش باشد آسان‌تر می‌توان دگرگون کرد.
***
پیشبرد و گسترش زبان فارسی اساسا جز به معنی وارد کردن تمدن و فرهنگ غربی نیست و واژه‌ها بُردارنده این تمدن و فرهنگ هستند. در بیشتر موارد واژه‌های اروپائی را می‌توان به فارسی درآورد. در مواردی نیز، اگر چه موقتا، چاره‌ای جز راه دادن به خود واژه‌ها نخواهیم داشت ــ به سبب تندی شتاب‌آمیز نوآوری در غرب، یا مقاومت گوش‌های فارسی زبانان در برابر معادل‌های تازه، یا هر دلیل دیگر. پیراستن زبان و گذاشتن واژه‌های فارسی سره بجای عربی که در فارسی بکار می‌روند اولویتی نیست و بستگی به سلیقه و سبک نویسندگان دارد. این معادل‌ها تنها از نظر زیبائی و توانائی جا افتادن خود می‌توانند توجیهی داشته باشند. ضرورتی در پشت آنها نیست. با اینهمه واژه‌های مترادف فارسی و عربی بسیار است و اگر در اینجا و آنجا بر مترادفات از سوی فارسی آن افزوده شود زبان را غنی‌تر خواهد کرد (لت و کوب بجای ضرب و شتم؛ چشمدیده بجای شاهد عینی (هر دو بر گرفته از دری.)
چیزها و نهادها و فرا یافت‌هائی که هر روز از غرب می‌گیریم امر دیگری است. در اینجا
ما با آینده فارسی سر و کار داریم. بیشتر واژگانی که فارسی زبانان در مجموعه تمدن و فرهنگ بکار خواهند برد، و نه گفتگوی روزانه، هنوز به فارسی راه نیافته است. ما در جهانی هستیم که علم و تکنولوژی هر ده سال و پنج سال دو برابر می‌شود و پیوسته واژه‌های تازه‌ای بر زبان می‌افزاید. برای این هجوم زبانی است که می‌باید بسیجیده شد. آنچه تا کنون شده در برابر آنچه می‌باید بشود چندان نیست. با شیوه مترجمان محبوب که ترجمه‌های پاکیزه و روان با گریختن از تنگناهای زبانی و بکار بردن معادل‌های آشنا ولی غیردقیق و تعریف کردن واژه‌ها تحویل می‌دهند خدمتی به زبان نمی‌توان کرد. تعریف کردن بجای گذاشتن واژه در برابر واژه به زبان توانائی بیان نمی‌دهد. توانائی تعریف در هر زبانی هست. بجای هواپیما می‌شود گفت اطاقی که کسان در آن می‌نشینند و در هوا پرواز می‌کنند. اما تنها با داشتن واژه‌های مشخص در برابر مفاهیم مشخص است که زبان به توانائی بیان دست می‌یابد. جائی می‌رسد که با تعریف کردن نیز کار از پیش نمی‌رود. با بمب افکن استراتژیک چه باید کرد؟
اینهمه که از زبان سعدی و حافظ می‌گویند و راه را بر نوآوری در زبان می‌بندند انگار ما فردوسی و ابوعلی سینا نیز نداشته‌ایم. از این مهم‌تر سعدی و حافظ ــ و ادبیات کلاسیک فارسی ــ را همچون دو خط‌آهن در نظر می‌گیرند که تنها می‌باید بر آن رفت. اما ادبیات زبان راه‌آهن‌ش نیست، لوکوموتیو آن است. می‌باید لوکوموتیو را نیرومندتر کرد و راه‌آهن‌های تازه کشید. دست‌کم پیشرفته‌ترین ملت‌های جهان با والاترین ادبیات ــ و نه تنها داشتن چند ده کتاب بزرگ و شاهکار ــ به ادبیات و زبان خود چنین می‌نگرند.
در آوردن واژه‌های اروپائی به فارسی دو مسئله را پیش می‌آورد: نخست، منابع واژه‌سازی، و دوم، تکنیک و چند و چون آن. منابع ما برای گذاشتن معادل‌های واژه‌های اروپائی اینهاست:
۱ ــ عناصر زنده زبان که در ترکیب باهم می‌توانند واژه‌های تازه بسازند و مفاهیم تازه‌ای را بیان کنند. از این توانائی استثنائی فارسی که از بیشتر زبان‌های هند و اروپائی نیز بیشتر است می‌باید هرچه بیشتر بهره گرفت.
۲ ــ واژه‌هائی که در ادبیات فارسی بکار رفته‌اند و در زبان پیشینه دارند و در فرهنگ‌ها
دفن شده‌اند. فارسی از این نظر ثروت شگرفی دارد. باید در این فرهنگ‌ها کاوش کرد. ما به فرهنگ‌های زبان خود مانند گورستان می‌نگریم نه یک بایگانی که می‌باید گاه و بیگاه به آن برگشت و آن را بکار گرفت. (چند نویسنده فارسی زبان را می‌توان نشان داد که در هنگام نوشتن فرهنگی نزدیک خود داشته باشد؟) پژوهیدن در آثار فارسی و به ویژه فرهنگ‌ها ما را از بسیاری واژه‌سازی‌ها بی‌نیاز می‌کند. چالش و کارآفرین را به همین ترتیب یافتیم. چالش در مقدمه بوستان درست به معنی challenge بکار رفته است و کارآفرین که به بهترین صورت مفهومentrepreneur را می‌رساند در فرهنگ واژه‌ها منتظر بود. اینکه در گذشته واژه‌ای را کم بکار برده‌اند دلیل مرگ آن نمی‌شود. اگر هم واژه‌ای در فرهنگ‌ها به یک معنی آمده است و می‌تواند پس از سده‌ها فراموشی در مفهوم با ارتباط‌تر و لازم‌تری بکار رود روا خواهد بود. رسانه هزار سال پیش در یک دو شعر به معنی اندوه ــ که فارسی مانند فرهنگ ما هیچ از آن کم ندارد ــ آمده است. اما از فعل رساندن می‌توان رسانه را برای medium ساخت و رسانش را از آن در برابر communication گرفت.
۳ ــ زبان‌های ایرانی دیگر به ویژه کردی که به پهلوی نزدیک است و گویش‌های فارسی، سرچشمه‌های زاینده‌ای هستند. در دری افعانستان بجای shuttle ماکو می‌گویند و برای bulk می‌توان از کوپا (کپه)ی مازندرانی بهره گرفت و فله نا زیبا را کنار گذاشت. خود پهلوی با “وند“ها و ریشه‌ها و واژه‌های‌ش سرچشمه دیگری است: وایو بجای خلاء که با همه کوشش‌ها جا نمی‌افتد..
***
هر دست بردنی در زبان مسئله پس‌زنی و نا آشنائی را پیش میآورد. در بسیاری جاها این پس‌زنی و نا آشنائی دیرپای خواهد بود و از آن نباید باکی داشت. بسیار موضوع‌ها هست که از دسترس عموم مردم دور است. ما پیوسته با علوم و تکنولوژی‌های تازه‌ای سر و کار می‌یابیم که جز اهل فن کسی از آنها سر درنمی‌آورد. این علوم و تکنولوژی‌ها در زبان‌های اصلی‌شان نیز زبان ویژه خود را دارند، ــ آنچه فرنگی‌ها بدان ژارگون می‌گویند و با زبان گفتگوی روزانه یکی نیست. آنها که این گونه واژه‌ها را “در نتوانند یافت“ در برابر خود موضوعات نیز وضع بهتری ندارند.
با اینهمه در واژه‌های نو، چه آنها که ساخته و چه آنها که گرفته می‌شوند، نخستین شرط، پذیرفتنی بودن واژه‌هاست. واژه‌های بدآهنگ بکار نخواهند رفت. شرط دوم، دقیق بودن، همراه آن می‌آید. واژه تازه می‌باید معنی را برساند. با آنکه واژه در زبان قراردادی است، این قاعده در واژه‌های تازه سست می‌شود. ما دست را بی پرسش می‌پذیریم ولی دستاورد به زور دقیق بودن و خوشاهنگ و رسا بودن پذیرفته می‌شود. سومین شرط، قابل صرف بودن واژه نوست. البته همه‌جا نمی‌توان این قاعده را بکار بست. واژه‌های ترکیی گاه به دلیل درازی قابل صرف نیستند و از فعل معین گریزی نخواهد بود: conceptualization فرایافتی کردن.
در ساختن واژه‌های تازه از دو شیوه بهره گرفته شده است. نخست، ترجمه جزء به جزء واژه اروپائی: مردمسالاری، نرم افزار، ناکجا آباد utopia. دوم، ترجمه به معنی مانند آموزه برای doctrin، یا تابش برای nuance.
ضرورت واژه‌سازی در برابر هجوم واژه‌های اروپائی، فارسی زبانان امروزی را در مورد دستور زبان آسان‌گیرتر کرده است. در ساختن اسم مصدر، هرجا که ریشه زمان حال فعل، صیغه امر، به کار نیامده است از صفت بهره جسته‌اند. نخست پیدایش بود که با همه اعتراض‌های دستوریان در برابر پیدائی ایستادگی کرد. پس از آن گرمایش آمد و دگرش و تندش velocity و ژرفش (بجای تعمیق نازیبا.) با توجه به نیازهای روز افزون به واژه‌های نو، از این درجه انعطاف‌پذیری دستوری نمی‌باید برآشفت. می‌توان ساختن اسم مصدر از نام را نیز در جاهائی روا دانست. (دکترغلامحسین مصاحب در دائره‌المعارف خود نخستین‌بار نشان داد که جهان با این نوآوری‌ها بهم نخواهد خورد). در علم و تکنولوژی و زبان کارشناسی، چنانکه اشاره شد ما با سلیقه عموم سر و کار نداریم و می‌باید توسن زبان را آزادتر بگذاریم. دستور فارسی در هزار و دویست سال گذشته بیش از اینها دگرگونی دیده است.
***
فارسی پیش می‌رود و دست در کاران پیشبرد فارسی در رشته‌های گوناگون فراوان شده‌اند. نیاز زمان و دگرگونی روحیه ایرانیان و جامعه فرهنگی بالنده ایران صدسالی است به سود فارسی‌گرائی کار می‌کند. آینده فارسی نیز در همین است. اما اکنون که هرکس گوشه‌ای از زبان را گرفته است و در آن دست می‌برد ــ عموما سودمند و سازنده ــ توصیه‌هائی چند برای جلوگیری از دوباره کاری‌ها و آشفتگی‌ها، و برای آسان کردن رواج و بکارگیری واژه‌های تازه به جاست.
۱ ــ ریشه‌ها در زبان فارسی به اندازه کافی نیست و از یک ریشه ممکن است واژه‌های چند ساخته شود، درصورت همانند و در معنی متفاوت. در این جا انضباط و خویشتنداری بسیار لازم داریم. اگر واژه‌ای برای رساندن یک معنی ساخته شد بهتر است آن را در همان معنی بکار بریم و هرجا آسان‌تر یافتیم حرام نکنیم. رویکرد پس از دهه‌ها جستجو به فارسی راه یافت و جای attitude را پر کرد. ولی نویسندگانی آن را معادلapproach بکار بردند که رهیافت برای آن گذاشته شده است و بسیار خوب است؛ یا بجای روی آوردن بکار بردند که همواره بکار می‌رفته است. همه‌پرسی که رفراندم را به خوبی می‌رساند در دست سهل‌انگاران با نظرخواهی یا نظرآزمائی opinion poll مترادف شده است و به “همه“ در آن اعتنا نمی‌کنند. یادمان در برابر monument آمد، اما کسانی که تا آن زمان یادبود و یادواره می‌گرفتند نام هر نشست چند نفره را یادمان گذاشتند و هیچ‌ فکر نکردند که فارسی monument نیز لازم دارد. حاکمیت که حکومت را از روزنامه‌ها و بلاگستان بیرون کرده نمونه دیگری از این شلختگی است. فکر نمی‌کنند که چرا تا چندسال پیش در فارسی میان یک فرایافت مجرد sovereignty و یک نهاد government تفاوت می‌گذاشتند؟ همین که حاکمیت و حکومت هر دو از ریشه حکم هستند برای آشفتگی در اندیشه و زبان بس بوده است.
۲ ــ زبان امری شخصی نیست. می‌باید بر ساخته‌های خوب دیگران گشاده بود. در انگلیسی هر روز واژه‌ای، واژه‌هائی بر زبان افزوده می‌شود و همین بس که در جائی بکار رود تا ملک همگانی شود. نویسندگان ما می‌توانند از انگلیسی زبانان بیاموزند و برای هر معنی دو یا چند واژه را به جان هم نیندازند: فرایند، و آنگاه فراشد، و فراگرد برای process.
3 ــ در زبان تکامل یافته (به معنی ورزیده شده در دست نویسندگان و اندیشه‌مندان) واژه‌های مترادف زیاد نیست. نو جوئی‌ها و نازک کاری‌های ذوق و اندیشه به واژه‌ها معانی دقیق‌تری می‌دهد. واژه‌هائی که در کاربرد عمومی مترادف شمرده می‌شده‌اند معنی‌های ویژه می‌یابند یا تابش (نوانس)‌های یک‌معنی را بیان می‌کنند. از مترادف‌های فارسی و عربی راه یافته به فارسی که بگذریم در فارسی نیز کما بیش چنین است. از این رو می‌باید در بکاربردن مترادف‌ها صرفه‌جوئی کرد که زبان را هم شیوا (فصیح)تر و هم رسا (بلیغ)تر می‌کند و انضباط و دقت بیشتر به سخن می‌بخشد.
۴ ــ امکانات روز افزون ارتباطی، بیش از همه شبکه جهانی تارنما web در دست‌های نا آزموده و بی‌مبالات می‌تواند بزرگ‌ترین آسیب‌ها را به فارسی بزند. فارسی هنوز نتوانسته است مانند زبان‌های اروپائی پیشرفته فاصله بزرگ زبان گفتار و نوشتار را پر کند. یک اروپائی فرهیخته همان گونه سخن می‌گوید که می‌نویسد و هر دو با بهره‌گیری هرچه بیشتر از دارائی زبان. در فارسی یا عربی تفاوت گفتار و نوشتار گاه تفاوت چشم زن دو سطح فرهنگی است. گویش تهرانی که در گفتار چیزی نزدیک بیست میلیون ایرانی بکار می‌رود فقیر (پیرامون هزار دو هزار واژه) و شکسته بسته است؛ از کمترینه امکانات بیانی برخوردار می‌شود و اندیشه را نیز به پای خود می‌کشد. نوشتن به این زبان بال و پر فارسی را می‌بندد. “وبلاگ“ نویسان که بیش از همه فارسی گفتاری را زبان نوشتار کرده‌اند نه تنها خواننده بلکه خود را بیش از او در همان پایگاه فرهنگی نگه می‌دارند. اما فارسی بسا چیزها دارد که دریغ است بیهوده بماند. در زبان‌های نیرومند، گسترش آموزش و ارتباطات در دست مردمان کوشنده، گفتار را به نوشتار که زبان معیار و استاندارد است رسانید. در فارسی، ما به‌یاری آموزش و ارتباطات در نزدیک کردن زبان نوشتار به گفتار می‌کوشیم که فرهنگ ما را از این هم که هست بی‌نواتر خواهد کرد.
آن شعر نظامی را که در بالای این نوشته آمده است می‌باید جدی گرفت. زبان سرسری الکن، نوشته‌ای که کمترین وقت و هرچه بر قلم آید در آن صرف می‌شود هزینه‌هائی در تکامل ذهنی مردمان دارد. ذهن انسانی نیازمند ورزش و نظم و گوناگونی است و زبان که خود فراورده ذهن انسانی‌ست بزرگ‌ترین شکل‌دهنده آن نیز هست. بی‌آنکه قصد اهانت به وبلاگستان باشد می‌باید هشدار داد که با نثر بازارچه و سرگذر به فرهنگ شگرف جهانی نمی‌توان نزدیک شد. آن ذهن‌های پرورش یافته، با واژگان اندک‌مایه و دستور زبان پیش پا افتاده، به خود ستم می‌کنند. انسان هنگامی که نوشته‌های حساس و پر معنی بسیاری از وبلاگ‌ها را می‌خواند از اینکه خود را این چنین رها کرده‌اند تاسف می‌خورد. دریغ از آن همه هوشمندی که این چنین به کم‌مایگی خرسند است.
بر این توصیه‌ها دو ملاحظه عملی را می‌باید افزود که کار گردآوری و فهم واژه‌های تازه را آسان می‌کند. آوردن برابرهای بیگانه در متن و در کنار واژه‌های نوساخته که معمول هم شده است و کمک بزرگی به خوانندگان است؛ و افزودن واژه‌نامه بر کتاب‌ها که همگان و به ویژه گردآورندگان را بکار خواهد آمد.
این زبان شاعرانه هزار و دویست ساله (در تازه‌ترین صورت خود) که از آغاز تاریخ‌ش در سه‌هزار سال پیش پیوسته رو به ساده شدن و تکامل رفته است و امروز در خدمت ماست؛ زبانی با چنان مایه ادبی که هم امروز چشم‌اندازش از همه زبان‌های شرقی پیرامون‌ش روشن‌تر است و ادبیاتی شایسته ادبیات کلاسیک آن در دامن‌ش پرورده می‌شود؛ و با چنان موسیقی آوائی که به گوش اهل زبان‌های دیگر خوش می‌آید، حتا اگر آن را درنیابند؛ فارسی یا دری، یا تاجیکی هرچه آن را بنامند، تنها یک میراث نیست که آن را پاس بداریم. این سرمایه‌ای است که می‌باید بکار اندازیم. گفته‌اند که زبان‌ها از گویندگان‌شان هوشمندترند. فارسی از گویندگان‌ش دلیرتر نیز هست.
آوریل ۱۹۹۳ (روزآمد شده)

بخش چهارم ـ افزودن ورشکستگی اندیشه بر شکست سیاسی

بخش چهارم ـ افزودن ورشکستگی اندیشه بر شکست سیاسی

رئیس پیشین انجمن شهر تهران که در سوء قصدی بدفرجام تا دم مرگ رفت و اگر از جناح انحصارگر می‌بود به او شهید زنده می‌گفتند ـ و البته او را اصلا به دم تیر نمی‌دادند ـ سخنانی در نکوهش تبعیدیان و مهاجران ایرانی گفته است که گویا میهن خود را در جامه‌دان‌هاشان گذاشتند و بی‌دردانه آسایش بیرون را برگزیدند. او به اصطلاح انگلیس‌ها اهانت را بر جراحت افزوده است. با ساواما و کمیته‌ها و پاسداران و بسیجیانی که خود سازمان داده هر که را دست‌شان رسیده کشته و زندانی و مصادره کرده است؛ رژیمی را روی استخوان‌های هزاران قربانی برپا داشته است که به خود او نیز رحم نمی‌کند. اما به جای کمترین شرمساری و حتا پشیمانی، به کسانی می‌تازد که همه سامان و خواسته و حاصل عمر خویش را به تاراجگران گذاشتند و با یک جامه‌دان، و بیشتر با جامه‌ای که به تن داشتند، خود را به قاچاقچیان انسان، راهزنان، بیابان‌های خشک و دریاهای خروشان، حتا نهنگ‌های آدم خوار (که یک وزیر استرالیائی، پناه‌جویان ایرانی را از آنها ترسانده است) سپردند و نماندند تا کشته و زندانی و شکنجه شوند یا دست ‌کم هر روز ناگزیر به دیدن و شنیدن این گروه باشند. (در وصف این گروه، بهتر از آوردن گفتار گزنده سعدی نمی‌توان کرد :”ترشروی تلخ گفتار، بدخوی مردم آزار، گداطبع ناپرهیزگار”).
در اینجا آهنگ توجیه و دفاع نیست. در جمهوری اسلامی بیش از اینها با مردم کرده‌اند و می‌کنند و دیگر به این سخنان اهمیتی نمی‌باید داد. از این نظر گلایه‌های سوزناک پاره‌ای نویسندگان در بیرون از سخنان نادلپذیر ”شهید زنده” که با روشنگری بعدی‌ش خود را خراب‌تر کرد، بیشتر مایه شگفتی است. گوئی اعتبار این دو سه میلیون تن بستگی به اظهار لطف و نظر خطاپوش کارگردانان جمهوری اسلامی ــ اگرچه از جناح بدش ــ در برابر جناح بدتر، چنانکه در انتخابات ریاست جمهوری می‌گفتند ــ دارد. ایرانیان بیرون نه از او کمکی می‌خواهند نه به امید او نشسته‌اند، نه نظر او و حکومت‌ش کمترین اثری در رفتار و احساس‌شان دارد. ایران تنها آب و خاک نیست که دست ما به آن نرسد. هاینریش بل که از رژیمی در ردیف جمهوری اسلامی این نظریه‌پرداز اصلاحات دوم خردادی، به بیرون گریخته بود می‌گفت آلمان در ذهن من است. او آلمان را با خود به هرجا می‌برد و آلمان او در جامه‌دان‌ش نمی‌بود. میهنی که در جامه‌دان بگنجد همان شایسته نگرش ریالی/ دلاری سران رژیم اسلامی است.
موضوع حتا این نیست که اگر در نخستین دهه انقلاب و حکومت آقایان، بیم مرگ و آزار، مردمان را به ترک یار و دیار وا می‌داشت، اکنون مهاجرت و آرزوی گریز، یک پدیده همگانی است و رویای روز و شب بیشتر جوانان ایرانی شده است. رهبر دوم خردادی و همراهان دیروز و امروزش لابد بسیار از این دستاورد انقلابی خویش سربلندند. آنها توانسته‌اند یکی از با استعدادترین و پویاترین مردمان جهان را به جائی برسانند که اگر به آرزوی باربری در ژاپن نرسیدند در هروئین همه جا حاضر پناهی بجویند. اما در توضیح امواج مهاجرت ایرانیان نیازی به استدلال‌های الکن اصلاحگر دوم خردادی نیست. جمهوری اسلامی از همان آغاز خطی میان خودی و غیرخودی کشید. هرکه زودتر و بیشتر غیرخودی بود زودتر گریخت ــ اگر توانست. هنوز هم چنین است. هر روز گروه‌های بزرگ‌تری از مردم به این نتیجه می‌رسند که ایران مال یک گروه ویژه است و آینده‌ای در کشور خود ندارند و اگر بتوانند می‌گریزند.
معنی و پیام سخن او در اینجاست و در همین‌جاست که مشکل بنیادی جنبش اصلاحی دوم خرداد نمایان می‌شود. حجاریان می‌خواست اهانت را بر جراحت بیفزاید ولی نیاگاهانه (ناخودآگاه) ورشکستگی اندیشگی را بر شکست سیاسی خود و جنبشی که نماینده آن است افزوده است. او هیچ اجبار تاکتیکی در رها کردن زبان‌ش نداشت. بسیار در این سال‌ها کوشیده‌اند گفتار و کردار سران دوم خرداد را به ملاحظات تاکتیکی ببندند و از سر ناچاری بشمارند؛ ولی سخنانی از این دست نشان می‌دهد که مسئله بزرگ‌تر از اینهاست. در آن سخنرانی که اینهمه سروصدا برانگیخته است سخنران زیر هیچ فشاری نبود و از سخنان خود انتظار بدست آوردن هیچ امتیاز ویژه‌ای نداشت. او تنها آنچه را که به دل‌ش نزدیک‌تر بود گفت.
* * *
در آنچه دوم خردادیان چهار سال است می‌کنند و می‌گویند بدنبال معانی و مقاصد پنهانی نمی‌باید بود. آنها جناح دیگری از همان حکومت و خانواده سیاسی دیگری از همان تبار انقلابی هستند. تفاوت‌های‌شان، که واقعی و گاه تا مرز مرگ، جدی است، بیش از آنکه در ماهیت باشد در اندازه است. گروهی می‌خواهد دایره خودی‌ها گشاده‌‌تر باشد. گروه دیگری دایره را از این هم که هست تنگ‌تر می‌خواهد. از این گذشته هردو در یک بازی هستند و این بازی، در چنین میدان و با چنین قواعد بازی، چندان بیش از بن‌بست چهار ساله گذشته در بساط‌ش نیست. یک جناح هیچ توهمی درباره موقعیت خود ــ نشسته بر یک آتشفشان فعال ــ ندارد و راهی جز رفتن تا پایان تلخ نمی‌شناسد و تا هرجای‌ش بپاید خوش است. یک جناح پیوسته آتشفشان را به رخ هماوردان می‌کشد ولی از آن تنها، به قول خودشان، بهره‌برداری ابزاری می‌کند. آتشفشان را برای ترساندن و امتیازگیری جناحی می‌خواهد.
در تحلیل آخر هر دو از آتشفشان ــ مردم به جان آمده ایران ــ به یک اندازه دورند. اولی‌ها آتشفشان را پذیرفته‌اند و تا بتوانند با آن می‌زیند، دومی‌ها هنوز امیدوارند که آن را مهار کنند و در خدمت خود بگیرند. مردم تا اینجا با این دسته راه آمده‌اند و چاره بهتر سراغ نکرده‌اند. ولی جامعه ایرانی نمی‌تواند تقسیم خودی و غیرخودی را ــ به تعریف رفسنجانی باشد یا حجاریان، و در بیشتر موارد تعریف مشترک آنها ــ بپذیرد. این گناه مردم ایران نیست که از این نظرها در اصل تفاوتی میان رفسنجانی و حجاریان نمی‌بینند ــ حتا اگر اولی دستور کشتن دومی را داده بوده باشد.
اگر حجاریان‌ها پس از بیست و سه سال و پس از چهار سال، خود را در وضع کنونی می‌بینند که کشور زیر فرمان‌شان اندک اندک می‌باید آب آشامیدنی‌ش را نیز وارد کند؛ و اگر همه جنبش اصلاحی‌شان در یک حرکت خرچنگی و گرفتن امتیازات تاکتیکی و اقدامات بسیار اندک و بسیار دیر خلاصه شده است، سبب را نه در شخصیت و کاراکتر افراد ــ با همه نقش قابل ملاحظه‌اش ــ بلکه در مبانی اندیشگی، در جهان‌بینی خود می‌باید جستجو کنند. کسانی که هنوز پس از دو دهه شکست‌های ویرانگر و قربانی‌های جبران ناپذیر، پس از همه شعارهای ریاکارانه ایران برای همه، این گونه مسلکی، حتا جناحی، به ایرانیان می‌نگرند سرنوشتی جز شکست‌های بیشتر ندارند. آنها کی می‌خواهند به انسانیتی که این طبقه‌بندی‌ها را بر نمی‌تابد برسند؟ آن پانصدسال مدرنیته اروپائی برای‌شان بس نبود، این بیست و چند ساله خودشان نیز بس نبوده است؟
ریشه این کوری در حق بجانبی کسانی است که هرچه کرده‌اند و بکنند خوب است. دوم خردادیان نیز مانند حریفان خون آشام‌ترشان از نگریستن به خود از بیرون ناتوانند. همه‌چیز خوب بوده است؛ تنها اشکالاتی بروز کرده است؛ اما کجاست که بی‌اشکال باشد؟ بیشترش هم تقصیر خارجی و توطئه بوده است (شباهت‌ها با یک گروه دیگر کاملا تصادفی است.) حجاریان مانند انقلابیان دیگری که یکی پس از دیگری غیرخودی شدند و ”میهن خود را در جامه‌دان‌هایشان گذاشتند و رفتند” (به روایت اولش که سپس ”تصحیح” کرد) نیت خود را بس می‌داند وکاری به پیامدهای‌ش، حتا شیوه‌های پیکار انقلاب‌ش ــ یک مورد، سوزاندن پانصد تنی در سینما رکس آبادان ــ ندارد. او برای ”آزادی” انقلاب کرده است (به تعریف آن روزها و حتا این روزها) و بقیه‌اش به او مربوط نیست. اگر هم کسی این بقیه را یادآوری کند از آنهاست که متاسفانه میهن را در جامه‌دان گذاشتند و نماندند که خون‌شان تشنگی سرکردگان و عمله انقلاب ”آزادیخواهانه” را فرونشاند. او برحق بوده است و هنوز بر حق است و ظاهرا هیچ درس و تجربه‌ای کارگر نیست: ”من به عنوان جوانی که… درکنار مردم انقلابی میهن خود در انقلاب و سرنگونی رژیم سلطنتی شرکت نمودم هرگز نمی‌توانم تاسفی درباره محصولات فرعی این مبارزه مشروع و مردمی داشته باشم.” چنین بی‌اعتنائی به سرنوشت کشور و بهروزی مردم حتا از رفسنجانی شنیده نشده است؛ محصولات فرعی !
در باره پدیده گریز همگانی از ایران که از حمله ”حرامی”آسای عرب تا حمله دومش در انقلاب اسلامی، مانندی در تاریخ ایران نداشته است، به حساب نیاوردن ”محصولات فرعی” انقلاب دورتر می‌رود. استراتژ دوم خردادی می‌گوید: ”بسیاری از هم میهنان ما… کشور خود را ترک کردند که عمدتا جنبه معیشتی و اجتماعی داشته است… چنین پدیده‌ای… در جهان گلوبال ما امری کاملا طبیعی محسوب می‌شود.” به نظر او لابد به همین دلیل است که میلیون‌ها امریکائی و کانادائی و اروپائی به ایران گریخته‌اند و چند ده میلیون دیگر هر شب با این آرزو به خواب می‌روند. این پدیده حتا از محصولات فرعی انقلابی نیست که با چنان رهبری و تاکتیک‌ها و گفتمانی، با انقلابیانی از قماش خود او، جز این ”محصولات” نمی‌توانست داشت. می‌باید امیدوار بود که انقلابی سربلند، باز دچار یکی از ”محصولات فرعی” انقلاب ش نشود. بخت با هزاران تن دیگر به اندازه او یار نبوده است.
* * *
انقلابیانی مانند حجاریان درحق بجانبی خود دست‌ کم این اندازه را دارندکه هنوز، اگرچه بر صندلی چرخدار، سوارند و به دوم خرداد خود، هرچه هم ”پا در گل و خون در دل،” امیدوار. آنها انقلابیان پیروزمندی هستند که بسیاری پیروزمندان دیگر را نیز به بستن جامه‌دان‌ها واداشتند. وضع بازماندگان این گروه پیروزمند آخری پیچیده‌تر است. اینان خود را موظف می‌دانند از انقلابی که شکست خوردگان‌ش هستند دفاع کنند؛ از آن بدتر، به هر موفقیت دوم خردادیان سر از پانشناسند و از هر ناکامی‌شان لرزه‌ای بر پشت داشته باشند و به ناچار در بیشتر زمان‌ها با لرزه‌ای بر پشت، زندگی را سرکنند.
آنچه برای‌شان دشوار است پذیرفتن دو حقیقت است: نخست، انقلاب شکوهمند اسلامی، پیشاپیش حکومت اسلامی به یکی از بدترین گوشه‌های زباله‌دان معروف تاریخ سرازیر شده است. هیچ امیدی به دست و پاکردن حیثیت تاریخی برای آن انقلاب، از جمله نامیدن‌ش به انقلاب بهمن و وامگیری از انقلاب اکتبر، نمی‌توان داشت. انقلابیانی که هنوز دست بردار نیستند، خود را از دست ‌کم حیثیت اخلاقی بی‌بهره می‌دارند. می‌باید از اشتباهی که شده است ــ در بهترین تعبیرها ــ جدا شد و بالاتر رفت. دریافتن و گفتن واقعیت ناخوشایند، بزرگترین نشانه خرد و کاراکتر است. حقیقت دومی که پذیرفتن‌ش ناگزیر خواهد بود نزدیک شدن جنبش دوم خرداد به پایان نقش تاریخی خویش است و می‌باید برای پس از آن آماده شد. دوم خرداد می‌خواست یک رژیم مذهبی با چهره انسانی بسازد، و یک حکومت اسلامی که کار کند، و نتوانست ــ چه کسی می‌تواند؟ آنچه از آن برآمد کمک کردن به نیروی دیگری بود که از محافل روشنفکری ایران در سال‌های پس از بیداری بر مهتابزدگی، می‌جوشید و در دوره پس از ۷۶/۹۷ توانست به سطح گسترده جامعه برسد.
ستایش و توجیه انقلاب اسلامی و آب شدن در دوم خرداد، به هم پیوسته‌اند؛ تا از یکی آزاد نشوند به دیگری تن در نخواهند داد. سرازپا نشناختگان دوم خرداد در پیروزی این جنبش سود پاگیر دارند. دیگر اصلاحگران و آزادیخواهان ایران نیز امیدوارند، برضد امید، که دوم خردادیان بتوانند گذار ناگزیر از جمهوری اسلامی را بی خونریزی انجام دهند. برای سرازپا نشناختگان، هیچ راه‌حل بیرون از خود رژیم لطفی ندارد. اگر در این میانه انقلاب پایمال شود سودی در آن نخواهد بود؛ تکلیف مشروعیت انقلابی چه می‌شود؟ آیا می‌توان پذیرفت که بعد از سال‌ها حکومت برآمده از انقلاب، تنها شرمساری‌ش بماند؟ دوم خرداد ریسمان نجاتی است که سوی‌شان پرتاب شده است. اگر سرانجام چیزی از این ”درختی که تلخ است او را سرشت” به بار آید که دست‌ کم به خودی‌های اصلی فیضی برسد چه آسایش وجدانی خواهد بود!
اما چنانکه به روشنی می‌توان دید نیروی دیگری در جامعه ایران رو به بالا دارد که از دوم خرداد نیرو گرفت ولی در تنگنای دوم خردادیان و محافظه‌کاران نمی‌گنجد. این نیرو هنوز شکل مشخصی ندارد و نام‌هائی نیز که به آن داده‌اند ـ نیروی سوم یا جریان سوم ـ تنها می‌رساند که از هردو جناح حکومتی بیرون است. تا اینجا اهمیتی بیش از آن به نیرو یا جریان سوم نمی‌توان داد که نشانه‌ای بر یک طیف گسترده مردمانی است که از انحصارگران بیزار و از اصلاحگران نومیدند. این مردمان راهی به بیرون از مبارزات بی‌نتیجه دو جناح، و بن‌بست سیاسی و حکومتی می‌جویند. شمار آنها روزافرون و پایگاه قدرت‌شان دانشگاه‌هاست. دانشجویان ایران در چهار سال گذشته یک شبکه ارتباطی میان خود بوجود آورده‌اند و از پشتیبانی هنوز غیر فعال مردم برخوردارند. جوانان ایران را تقریبا یک قلم می‌توان از نیروی سوم بشمار آورد.
قدرت این جریان سوم در بریدن‌ش از جمهوری اسلامی است؛ همانگونه که ضعف و ویرانی دوم خرداد در زندانی شدنش در قفس اندیشه و کارکردهای جمهوری اسلامی بوده است. روشن‌ترین عناصر جامعه، کسانی که در ”محصولات فرعی” شاهکار زندگی حجاریان‌ها، ژرفای فاجعه ملی را می‌بینند، از تفاوت‌های تاکتیکی به جدائی ایدئولوژیک رسیده‌اند. مشکل در جمهوری اسلامی است، نه در نام یا حتا نیات مقامات رژیم (نمی‌توان گفت که همه دوم خردادیان در کوری وکبریای حجاریان انبازند.) چهار سال گذشته لازم می‌بود تا مردمی را که آرزومند اصلاح گام به گام رژیم اسلامی بودند به اصلاح‌ناپذیر بودن چنین رژیمی متقاعد سازد. چهار سال گذشته همچنین لازم می‌بود که به این مردم صدایشان را بدهد.
دوم خرداد هنوز مصرف‌ش را برای نیروی سوم دارد. کسانی که به بیهودگی اصلاحات در رژیم اسلامی پی برده‌اند با همه نومیدی از دوم خرداد، هیچ علاقه‌ای به یک‌دست شدن حکومت به رهبری پدرخواندگان مافیا ندارند. کشمکش در دستگاه حکومت اسلامی برای شکل گرفتن این نیروی تازه لازم است. اگر بیشتر کسانی که می‌توان از نیروی سوم‌شان دانست در انتخابات اخیر رای دادند از همین روست. نیروی سوم از دوم خردادیان بهره‌برداری ابزاری می‌کند و اصحاب دوم خرداد از این معامله به مثل نمی‌باید برنجند.
ما در این نیروی سوم، سخنگویان و رهبران‌ش را به شمار روزافزون می‌بینیم؛ کسانی که بیرون از چهارچوب‌های جمهوری اسلامی می‌اندیشند و دلیرانه به زبان دیگر سخن می‌گویند. زندان‌ها از آنان پیوسته پر و گاه خالی می‌شود ولی همفکران و پیروانشان افزایش می‌یابند. پراکنده شدن گفتارشان در سطح جامعه به عناصر بیشتری از جمله در حوزه‌های مذهبی جرات بیشتری می‌دهد که پایه‌های اعتقادی رژیم را زیر پرسش ببرند. بالا گرفتن این نیروی تازه از هم اکنون دارد زمینه پس از جمهوری اسلامی را فراهم می‌سازد: سیاستی که پاک از عامل مذهب بی نیاز خواهد بود.
این نیروی سوم را البته با کودتا اندیشانی که خواب یکسره کردن اوضاع را می‌بینند یکی نباید گرفت. ولی اگر مترسکی مانند دبیر مجمع تشخیص مصلحت… و ”قهرمان جنگی” عراق با اندیشه کودتا در سر، از رهبری جریان سوم دم می‌زند، این را می‌توان از نشانه‌های قدرت گرفتن چنان نیروئی دانست. (آیا کار ایران به چنین پستی‌هائی افتاده است؟) رئیس تردامن آن مجمع… فرصت‌طلبانه در پی پیش انداختن خود در جریانی است که اگر خوب‌تر نگاه کند او و مانندهایش را نشانه گرفته است. (نامیدن سردار دبیر مجمع به قهرمان جنگی عراق بی سببی نیست. اگر صدام حسین در پایان جنگ هشت ساله توانست پس از یک سلسله پیروزی‌های اهانت‌آور در میدان، خمینی را به نوشیدن جام زهر وادارد، تا اندازه‌ای مرهون نبوغ فرماندهی بارفروش پیشین بود که کار را از ارتشیان دانا گرفت و شنزارها و تالاب‌های جنوب خاوری عراق را از لاشه‌های سربازان و بسیجیان یک بار مصرف انباشت. پنجاه و هفت سال پیش هنگامی که هیتلر از ”شب ژنرال‌ها” جان بدر برد چرچیل گفت که بخت بلند امپراتوری بریتانیا نبوغ استراتژیک سرجوخه شایکل گروبر را ــ که نام اصلی هیتلر و درجه سربازی اوست ــ نگهداشت. صدام حسین البته نه انصاف و نه شیوائی و نه طنز خاردار چرچیل را دارد.)
* * *
سخنانی که از دل رهبران ”آزاده”ای چون شهید زنده دوم خردادی بر می‌آید جای رنجش و گلایه‌های دوستانه و دردآلود ندارد. از آن مهم‌تر نمی‌باید اجازه داد داغ‌های کهنه را تازه کند. با دوم خردادیان که سهل است، با جنایتکا تران جمهوری اسلامی نیز با زبان کینه‌کشی سخنی درمیان نیست. بیزاری هست، و به درجه‌ای که انسان گاه خود را سرزنش می‌کند؛ ولی کینه‌کشی و خونخواری را می‌باید به انقلابیان شکوهمند گذاشت. میراث خون‌آلود تاریخ ایران، ارزانی همیشگی جمهوری و انقلاب اسلامی باد. ما نه تنها وظیفه داریم حکومت ایران را از این عناصر پاک کنیم، فرهنگ و سیاست خود را هم می‌باید از این رویکردها، از این حق بجانبی جنایتکارانه، بپالائیم. ما حتا می‌باید خود این عناصر را از خودشان برهانیم.
موضوع، گرفتن امتیاز تبلیغاتی، نشستن بر ”بلندای اخلاقی” و ”خواص فریبی” به تعبیر خرده‌گیران نیست. ما هر روز به ژرفای هاویه فرهنگی و سیاسی که در آن فرو افتاده‌ایم آگاه‌تر می‌شویم. بازگشت به شهید زنده‌ای که از آزادگان و اصلاحگران است بهتر این ژرفا را نشان می‌دهد. کسی بیست و سه سال از نزدیک و دست درکار، خونریزی‌ها و تاراجگری‌ها و نامردمی‌ها را دیده و ورزیده، در پلیدی و دروغ شبانروزی از بالا تا پائین شناور شده، روزگار تیره هم‌میهنان‌ش را شاهد بوده، تیر همرزمان و انقلابیانی چون خود را در گلو داشته، به هیچ آرمانی جز ویرانی و کشتار و فرونشاندن کینه نرسیده است؛ و باز با دلی سرد همچون تیغه کارد به حال و روز کشورش می‌پردازد؛ مسئولیت آنچه را کرده است به گردن دنیای جهانگرائی می‌اندازد که پناهگاه قربانیان اوست، یا قربانیانی که نخواستند بیشتر قربانی شوند؛ و اینهمه را از قله معصومیت و خطاناپذیری می‌گوید. دریغ از سایه تردیدی! تازه او نماینده چهره انسانی حکومتی است که سرنوشت این کشور را در دست دارد. مانند او و بدتر از او سرزمین ما را فراگرفته‌اند.
این زباله‌دانی انسانی را با زباله نمی‌توان پاک کرد؛ بریدن کامل از آنچه عادت و ”سرشت” ما شده است ضرورت دارد. جمهوری اسلامی آینه تمام‌نمای هرچه زشتی است که در ما بوده است و ما به روی خود نیاورده‌ایم. پیکار ما با این رژیم می‌باید در جبهه تازه‌ای، در خودمان نیز جریان یابد. نخست می‌باید با خودمان روبرو شویم، با ذهنی آماده شک و بازنگری؛ بی‌ پرده‌پوشی، بی ریاکاری و معیارهای مضاعف؛ آماده پذیرفتن مسئولیت آنچه کرده‌ایم و دورانداختن آنچه در دیگران دور انداختنی می‌دانیم. این نخواهد شد مگر برای دیگری حقوقی برابر خود بشناسیم. ”حقوق” ربطی به درست یا نادرست، دوست و دشمن و موافق و مخالف ندارد. ربطی به هیچ تفاوت و تمایزی ندارد. از اینجاست که رواقیان آن را حقوق طبیعی یا فطری نامیدند؛ با خود انسان، هرکه و هرچه هست، می‌آید.
اشتباه نگرفتن مبارزه با کینه‌جوئی و خونخواهی، وظیفه بعدی ماست. مبارزه‌ی درست ”با” نیست، ”برای” است. ”برای” رسیدن به چیزی می‌باید ”با” چیزی جنگید و اگر آن چیز دیگر از همان رنگ و بدتر باشد مبارزه ارزش ندارد. نشستن برجای همپالکی‌های شهید زنده آرزوی بسیار کسان است، ولی هدفی نیست که انسان زندگی‌‌ش را برای آن بگذارد و پیکاری نیست که درخور موقعیت ایران باشد. ما تکلیفی کوچک‌تر از انسانی کردن جامعه ایرانی نداریم که با لاف زدن از کورش و شعر آوردن از سعدی دست نخواهد داد و می‌باید از متمدن کردن رفتار سیاسی و خشونت‌زدائی در اندیشه و عمل آغاز شود.
جمهوری اسلامی نشان داد که چگونه چنین کشوری را در چنین عصری می‌توان به چنین توحشی انداخت. ما با جلوگیری از خشونت به سران و دست درکاران چنین رژیمی می‌توانیم سـیاست را در ایران انسانی‌تر کنیم ــ پادزهری همان اندازه زورآور و دراماتیک که زهر.
اوت ۲۰۰۱

بخش چهارم ـ از همگریزی به همگرائی استراتژیک

بخش چهارم ـ از همگریزی به همگرائی استراتژیک

تاریخچه مبارزه با جمهوری اسلامی با تاریخ آن همزمان است و این دو ــ مبارزه و جمهوری اسلامی ــ طبعا در مراحل گوناگون پیوسته بریکدیگر تاثیر کرده‌اند. در نخستین مرحله بی‌فاصله پس از واقعیت انقلابی که تقریبا همه مردم ایران خود را در پیروزی آن سهیم می‌دانستند مبارزه در بیرون بود. تبعیدیان گروهاگروه، همه از وابستگان نظام پیشین، درپی بازگشت زود و آسان، و به زیر کشیدن گروهی که بی‌رنج زیاد و تقریبا به رایگان به قدرت رسیده بود، گرم نشست‌ها و برپا داشتن سازمان‌ها و راه‌ انداختن نشریات بودند. ولی آن مبارزه با همه سروصدا طنینی میان‌تهی داشت. زمینه چندانی در درون برای‌ش نبود و آنچه بود یا مانند تظاهرات دلیرانه زنان تهرانی در بهار ۱۳۵۸/۱۹۷۹ با مخالفت عمومی روبرو شد و یا مانند کودتای نوژه در قهرمانی‌های نسنجیده برباد رفت. مبارزان بیرون، جز بخش کوچکی، گروهاگروه و به همان تندی از میدان بیرون رفتند و به بازساختن زندگی‌های خود پرداختند. یک دو سالی بر انقلاب نگذشته موج ضدانقلاب بالا گرفت. آخوندها به سرعت لگام قدرت را به چنگ آوردند و هم پیمانان و هواداران غیرخودی را یکایک و به کمک خود آنها، هریک بردیگری، پاکسازی کردند تا پایان جنگ عراق که کار به قتل عام پیروان و متحدان پیشین رسید. آن سال‌هائی بود که گروه‌ها و لایه‌های سیاسی و اجتماعی در ایران به ضدانقلاب پیوستند و شمار روزافزونی از آنان در بیرون با نخستین موج ایرانیان تبعیدی، نخستین قربانیان انقلاب و بازماندگان رژیم پیشین، پهلو به پهلو زدند و باز بازار مبارزه پیش از انقلاب گرم شد.
این مرحله دوم نزدیک دو دهه کشید. مخالفان در ایران، بیم‌خورده و روحیه‌باخته از ناکامی‌های همه‌سویه به فعالیت‌های فرهنگی و مقاومت منفی روی آوردند و مبارزه بیرون نقش برجسته‌تری یافت. در اجتماعات ایرانی اروپا و امریکای شمالی شمار کاهنده‌ای کوشندگان سیاسی، خود را برای به زیرافکندن رژیمی که با اشتباهات و کوتاهی‌ها یا کوشش‌های خودشان بالا رفته بود سازمان دادند. اما مبارزه اساسا در میان خودشان بود؛ کمتری با جمهوری اسلامی و بیشتری با یکدیگر. گروه‌ها و گرایش‌های سیاسی در میدانی که همه به جان یکدیگر افتاده بودند به دشواری دشمن از دوست باز می‌شناختند. فضای پرکینه و بی منطق پیش از انقلاب بر جهان تبعیدی افتاده بود و بار انقلابی که همه را شکست داده بود بر سنگینی آن می‌افزود. دشمنان پیشین که بدبختی انقلاب را هم از چشم یکدیگر می‌دیدند با هم دشمن‌تر شده بودند و پای در زنجیر گذشته در بی‌اثری خود فروتر می‌رفتند. مبارزان در درون نومیدانه به هزاران تنی می‌نگریستند که در آزادی کشورهای دمکراتیک غربی میدانداری می‌کردند ولی وقت و نیروشان را در توجیه خود و حمله به دیگران می‌گذاشتند.
دوران بسازوبفروشی پس از جنگ که آغاز یک دزدسالاری cleptocracy بی‌سابقه در تاریخ ایران بود با ترور در صورت پوشیده و مشئوم آن (صدها قربانی ناپدید شدن‌ها و آدمکشی‌های فجیع در درون و بیرون ایران) و به عنوان یک ابزار دیپلماتیک (خرابکاری‌های پردامنه در کشورهای خلیج فارس و اروپا) همراه شد. آن سال‌هائی بود که از سوئی مبارزه حتا در بی‌خطرترین جامه فرهنگی خود خطر مرگ نزدیک را دربر داشت و از سوی دیگر گرایش به کنار آمدن با رژیم را در کشورهای خارجی همان اندازه نیرو بخشید که سازشکاری را در مخالفان آن. از آن هنگام یک بخش قابل ملاحظه نیروهای مخالف دست در دست جمهوری اسلامی (حال جناح عملگرای آن که راه‌حل چینی را برای رژیم می‌خواهد و نمی‌تواند؛ یا، در دوره بعدی دوم خرداد، جناح اصلاحگر آن که اصلاح را بی‌دگرگونی آرزو می‌کند و نمی‌تواند) عمل کرده است. مبارزات درونی نیروهای مخالف، افزوده شدن مولفه جمهوری اسلامی را کم می‌داشت که هر همرائی consensus و همکاری را ناممکن سازد. بر اختلاف میان جمهوری خواهان و هواداران پادشاهی مشروطه اختلاف مهم‌تر استراتژی بار شد: اصلاح یا تغییر رژیم؟ با برآمدن دوم خرداد مبارزان درون عموما به نوید اصلاحات دلخوش کردند و در بیرون نیز گروه‌های روزافزونی بهانه بیشتر یافتند که که از مخالفت عملی دست بردارند. این بهانه تا آنجا رسیده است که حتا پس از ورشکستگی آشکار دوم خرداد در انتخابات و بست‌نشینی مجلس، چپگرایان بسیار با هر راه‌حلی که رژیم را نفی کند مخالفت می‌ورزند. آنها نه تنها سرمایه سیاسی خود را پای دوم خرداد نهاده‌اند بقای رژیم اسلامی را در هر صورت‌ش بهترین تضمین می‌شمرند. اگر خودشان ــ با اصرار همیشگی به قرار داشتن در طرف عوضی تاریخ ــ آینده‌ای ندارند دست‌کم با دراز کردن بدبختی مردم و کشور نگذارند بختی به دیگران، اگرچه در صورت اصلاح شده آنان، داده شود.
در همه این سال‌ها و به رغم تصویر کلی نومید کننده فضای نیروهای مخالف، پیشرفت‌های مهمی صورت گرفت که آثارش به پیکار برای رهائی ایران محدود نخواهد ماند و در بازسازی ایران نیز سهمی بزرگ خواهد داشت. از حاشیه‌های مهتابزده چپ و راست نیروهای سیاسی که پیوسته باریک‌تر می‌شوند گذشته، منظره سیاسی پاک دگرگون شده است. آن انسان مریخی که سی سالی پیش دوربین خود را با احساسی ناخوشایند از تماشای ایران برگرفت، اگر دوباره بنگرد از تغییراتی که خواهد دید درشگفت خواهد افتاد. سخنان تازه و سخنگویان تازة روزافزونی شنیده، و باورهائی که دست نزدنی می‌نمودند دور افکنده، می‌شوند. گفتمان (بحث غالب سیاسی، فلسفی ) همانندی فزاینده‌ای به غرب ”بورژوا امپریالیست” می‌یابد. دمکراسی لیبرال و اقتصاد بازار و جهانگرائی، همراه ارزش‌های جهانروای حقوق بشر در گفتمان روشنفکری سیاسی، بجای استبداد روشنرای به بن‌بست رسیده و مارکسیسم ـ لنینیسم همانگاه ورشکسته، و ملی ـ مذهبی، و سیاسی ـ مذهبی همیشه ورشکسته می‌نشیند. نگرش فراگیر به امر حیاتی توسعه، بر توسعه فرماندهی و یک‌سویه چیره می‌شود. سازمان‌های سیاسی جدی (و نه گروه‌بندی‌های میان‌تهی؛) و اندیشه سیاسی به جای شعارهای رایگان، یا سیاست همچون موضوع پرستش وکینه، میدان عمل را فرا می‌گیرند. در میان غوغای سنگر گرفتگان گذشته‌های نابود، جدی‌ترین عناصر در نیروهای سیاسی ایران بیست و شش سال گذشته را به یک دوره بازآموزی تاریخ همروزگار و بازنگری فرهنگ و سیاست ایران درآوردند با نتایجی که امروز در سراسر فضای ایرانی بازتاب می‌یابد. اگر کسی بپرسد دستاوردهای این پرتاب‌ شدگان به بیرون که نیمی از هستی‌شان را در ایران می‌زیند چه بوده است بهتر از همه می‌تواند پاسخ خود را در دگرگونی گفتمان در خود ایران بیابد. با آنکه سهم بزرگ روشنفکران درون مرز را که با بجان خریدن خطر مرگ و زندان، گفتمان دمکراسی لیبرال را پیش بردند نمی‌توان دست‌کم گرفت، آزادی و دسترسی آسان به منابع و سرو کار داشتن هر روزه و در عمل با کارکرد یک نظام لیبرال دمکرات در بیرون، سهم بیشتری در این دگرگشت داشته است. نخست در بیرون بود که مذهب از فرمانروائی بر سیاست به زیر کشیده شد. در خود ایران مدت‌ها کشید تا اندیشه سیاسی، مذهب را کنار بزند. در فضای خفه کننده مذهبی ایران هنوز به آسانی بیرون نمی‌شود مذهب را از تابو، از امری فراتر از بحث و موشکافی، بدر آورد.
***
تاثیرات متقابل (اندرکنش) بیرون و درون بر یکدیگر فراز و نشیب‌ها داشته است و بیشتر زمان‌ها شکاف بزرگی، چه در احساس و چه در تصور، ویژگی آن بوده است. بیرونیان نه تنها هرچه از مردمی که دست به گریبان هر روزی رژیم‌اند دورتر می‌افتادند، هرچه کمتر نیز آنان را به حساب می‌آوردند به این معنی که در یک فرافکنی بی‌پایه، نظر خود را نظر مردم در ایران می‌شمردند. چند بار شنیده‌ایم هشتاد و چند درصد مردم موافق یا مخالف فلان امر هستد؟) در درون نیز مردم آنها را ملامت می‌کردند که حتا نمی‌توانند باهم بنشینند چه رسد که کار کنند. تا دوران بساز و بفروشی و اصلاحات بی دگرگونی، در زمان‌هائی که سازمان‌های مبارز، بیشتر در اروپا، به هر در می‌زدند که راهی به درون بجویند و مبارزان درون مرز، گرفتار جنگ، و به بهبودهای اینجا و آنجا و نوید اصلاحات بیشتر (پس از آن) خرسند می‌بودند، همه انرژی‌ها که صرف و خون‌ها که ریخته شد از پیوستن دو سر پیکار برنیامد. اما پیام عرفیگرائی (سکولاریسم) بجای فقه پویا و روشنفکری اسلامی؛ و دمکراسی لیبرال بجای ملی ـ مذهبی؛ و استراتژی رهائی (براندازی یا به عبارت مسالمت‌آمیزتر تغییر رژیم) بجای خرسند بودن به اصلاحات که از بیرون به درون می‌رسید تاثیرات خود را می‌بخشید. آدمکشی‌های زنجیره‌ای نیز چشمان بسیاری را گشود. با اینهمه بی‌میلی عمومی به بریدن کامل از نظم موجود و جهیدن به نامعلوم، جامعه سیاسی را از راه‌حل‌های رادیکال‌تر مبارزان بیرون بری می‌کرد. دو سه ساله اول ریاست جمهوری خاتمی ــ با برملا کردن نقش حکومت در ترورها و پرده دری‌های روزنامه‌ها در انفجار یک دوره کوتاه استثنائی مطبوعات آزاداندیش ــ تکانی واقعی به صحنه سیاسی داد تا به خیزش دانشجوئی انجامید که بزرگ‌ترین دستاورد دوم خرداد بود و سنگینی مبارزه را سراسر بر درون گذاشت. دیگر تندروترین مبارزان تبعیدی نیز بهتر آن دیدند که همه نیروی خود را پشت آن خیزش بگذارند. اما خیزش دانشجوئی دیری نپائید. مردم همچنان ترسان از دگرگونی ناگهانی و به انتظار رهبری کسی که بیشترین رای تاریخ ایران را گرفته بود، تماشاگر ضربات سنگینی شدند که بر دانشجویان فرود آمد و دوم خردادیان که همه چیز خود را از دانشجویان و جوانان داشتند از پشت و رو به جنبش دانشجوئی خنجر زدند.
از دیدگاه مبارزه با جمهوری اسلامی، دوم خرداد را احتمالا می‌باید مهم‌ترین فصل شمرد. همه مسئله مبارزه، کشاندن توده مردم، فعال‌ترین بخش سیاسی آن، به میدان است، به این معنی که بطور جدی به رها شدن از رژیم بیندیشند و هر راه حل دیگر را رد کنند. تا هنگامی که مردم به بهبود وضع خود و اصلاح نظام سیاسی امیدی داشته باشند؛ یا از جایگزین آن بیشتر بترسند؛ یا از آینده نا معلوم به اکنون ناپسند پناه برند مبارزه همان خواهد بود که در پانزده بیست ساله نخست پس از انقلاب تجربه کردیم: گروه‌هائی از خود گذشته و سرسپرده که در حوزه‌های اختصاصی خود در برابر توده تماشاگران بی‌اعتنا با دشمنی نابرابر می‌جنگند. دوم خرداد از این نظر نیز لازم می‌بود که ظرفیت رژیم اسلامی را برای اصلاحات نشان دهد. توده‌های مردم تشنه هر کمترین نشانه بهبود، پیاپی از اصلاحگران پشتیبانی نمودند، فضای بین‌المللی همه همکاری بود، حتا مبارزان بیرون در برابر رای‌های بیست و چند میلیونی ناگزیر از انتظار کشیدن می بودند. هشیارترین‌شان از دوم خرداد استفاده ابزاری کردند بدین معنی که درپی بهره‌برداری از تضادهای درون رژیم و آزادی نسبی ولی بسیار قابل ملاحظه فضای سیاسی برآمدند؛ غیر فعال‌ترین‌شان زائده‌های بیرونی دوم خرداد شدند. به دوم خرداد این فرصت داده شد که دوره خود را به تمام طی کند. پس از دومین انتخابات ریاست جمهوری، و باز هم بیست و دو میلیونی رای، و در حالی که مردم مجلس را نیز به آنها داده بودند دیگر هیچ بهانه نمی‌شد آورد که جنبش اصلاحی تنها گذاشته شده است و اگر شکست خورد از آنجا بود که مردم نیمه‌کاره رهای‌ش کردند و ضد انقلاب کارشکنی کرد. با کامل شدن دوره اصلاحات و آنچه دوم خرداد نام گرفته است ابهامی که در دست‌های گوناگون به سود وضع موجود کار می‌کرد برطرف شده است. سازشکاران رو به انزوا درمیان جمهوریخواهان دیگر نمی‌توانند تعهد خود را به جلوگیری از تغییر رژیم، در پوشش دفاع از اصلاحات و جلوگیری از نیرو گرفتن انحصارگران بپوشانند. پوزشگران اروپائی و امریکائی رژیم نیز نمی‌توانند منافع مالی خود را به نام خدمت به اصلاحات عرضه کنند.
چنان شد که وقتی در انتخابات شوراها رای دهندگان در خانه‌هاشان ماندند و بست‌نشینی نمایندگان مجلس از یک میهمانی خصوصی نمایندگان در محل کار خود فراتر نرفت و پس از آن در انتخابات مجلس باز مردم با پاهای‌شان رای دادند کسی گله‌ای از شهیدان زنده و قربانیان ترور مقدس خودساخته‌شان بر صندلی‌های چرخدار نیز نشنید. پابرجاترین دنباله‌های دوم خرداد در بیرون نیز ناچار شدند شکست اصلاحات را از طبیعت رژیم و ناشایستگی خود اصلاحگران بشمرند. اما از هیچ کدام جز آنچه کردند برنمی‌آمد و مردم نیز بایست به چشم خود می‌دیدند. با پایان اصلاحات که یک چرخشگاه تاریخی در مبارزه با رژیم اسلامی است بطور قطع می‌توان گفت که مردم دیگر امیدی به این رژیم ندارند و تنها از آن می‌ترسند. ممکن است بگویند چه تفاوت دارد؟ ولی تا دوم خرداد، هم بیم بود و هم امید. ما هرچه هم نخواهیم می‌باید بپذیریم که شش سالی عموم لایه‌های اجتماعی ایران آماده بودند که، هرچند برضد امید، به دگرگشت آرام رژیم و اصلاح آن از درون و به دست عناصر یک آب شسته‌تر امیدوار باشند. همه استدلال‌های مخالفان بیرون در برابر این گرایش عمومی به استراتژی کمترین خطر، ناشنیده می‌ماند. تا دوم خرداد خودش را چنین بی‌اعتبار نکرد مخالفت‌های بیرون به مخالف‌خوانی گروهی که دستی از دور بر آتش دارند تعبیر می‌شد.
امروز جز براندازی، سرنگونی، کنار رفتن، تغییر رژیم، چاره‌ای برای رهائی از این ساختار قدرت و قانون اساسی نمانده است (هر اصطلاحی می‌خواهند بکار برند، منظور آن است که چیز دیگر و بهتری، و نه کمتر بد، بجای آن بیاید.) آنچه از مبارزه در ایران میسر باشد از این پس در این راستا خواهد بود و در بیرون صداهائی که به صبر و سازش فرا می‌خوانند هرچه خاموش‌تر خواهند شد. آنها که در میان مخالفان، سیاست تغییر رژیم را دنبال می‌کردند طبعا دلگرمی و همراهان بیشتری یافته‌اند. از انتخابات دوره تازه مجلس، استراتژی و گفتمان بیرون دست بالاتر را یافته است. تا آن هنگام تاثیر بیرون بیشتر در زمینه فرهنگ سیاسی می‌بود. اندیشندگان و روشنفکران در جمهوری اسلامی دیر تر از بهترین بیرونیان می‌توانستند خود را از جهان‌بینی و فضای فرهنگی آشنای خویش آزاد کنند و هوای تازه‌ای که از دوردست تبعید به ایران می‌رسید جانشین ناپذیر می‌بود. اکنون با پایان بی‌شکوه اصلاحات، نفوذ بیرون بر گفتمان درون در استراتژی هم نمودار شده است. نگاه‌ها به کسانی برمی‌گردد که از آغاز می‌گفتند رژیم اصلاح‌پذیر نیست و دوم خرداد را می‌باید صرفا رخنه‌ای در پیکره رژیم تلقی کرد و از آن تا می‌توان بهره گرفت؛ ولی پاسخ مشکل جمهوری اسلامی برداشتن این حکومت و جهان‌بینی از سر راه دمکراسی در ایران است.
جنبش ملی همه‌پرسی، جنبشی از درون، و فراخوانی خطاب به همه و نه گرایش‌های سیاسی معین، که می‌رود فضای سیاست‌های مخالف را در بیرون و درون روشن کند، از این همگرائی استراتژیک برخاسته است: یک، ما چاره‌ای نداریم که برای جایگزین این رژیم پیکار کنیم. دو، ما به معنی همه ماست و هیچ ایرانی را به هیچ بهانه نمی‌توان حذف کرد، چه در مرحله تلاش برای رسیدن به یک انتخابات آزاد و همه‌پرسی پس از آن و چه شرکت در آن انتخابات و همه‌‌پرسی. سه، جایگزین این رژیم یک اسلام دیگر، یک دیکتاتوری دیگر به هر نام جمهوری یا پادشاهی نخواهد بود. چهار، بستر سیاست ایران از این پس جز اعلامیه جهانی حقوق بشر نیست، بر آن می باید ساخت و پیشتر رفت ولی از آن دور نمی‌توان افتاد. معنای واقعی فراخوان اینهاست و صرفنظر از اینکه چه کسانی به آن بپیوندند یا در برابرش بایستند تکانی را که دهه‌ها منتظرش بودیم به پیکره سیاسی ایران داده است. این توده لخت فسرده که تنها از انفجارهای دیوانه‌وار گاهگاهی بر آمده است و دشمنی با شعور و عقل سلیم را تا مایه سربلندی بالابرده است ناگزیر می‌شود به جهانی که پیرامون‌ش به تندی دگرگونی می‌پذیرد بنگرد. این توده مردمانی که تنها خودشان برای‌شان اهمیت داشت ناگزیر می‌شوند هرکدام از ”خود” نه چندان گرانبهاشان، بیرون آیند و به منظره کلی‌تر بنگرند که از خودهای دیگر پرشده است؛ و می‌باید بیاموزند که آنان را نیز به حساب آورند و جهان تنها به کام خودشان نخواهد گشت؛ و در سیاست علاوه بر سرکشی و رویاروئی و پابرجائی اصولی، هنرهائی مانند سازش compromiseو همرائی نیز هست که به خیرعمومی خدمت خواهد کرد. ما سرانجام به یک همگرائی که بیشتر طیف آزادیخواه را دربر می‌گیرد رسیده‌ایم و می‌توانیم از یک جریان اصلی مخالف سخن بگوئیم که درون و بیرون نمی‌شناسد. هردو سوی طیف، مشکلات و محدودیت‌های یکدیگر را می‌فهمند. در درون به آزادی و آشکاری نمی‌توان سخن گفت؛ در بیرون به احتیاط و پوشیدگی.
***
این همگرائی تازه با یکی از بزرگ‌ترین بحران‌های سیاست خارجی رژیم همزمان شده است. تصمیم خلل‌ناپذیر جمهوری اسلامی به دست یافتن به سلاح اتمی به رویاروئی خطرناکی با امریکا انجامیده است. یا رژیم دست برخواهد داشت و به صورتی بر راه لیبی خواهد رفت، یا به پنهان‌کاری و وقت‌کشی و دنبال کردن برنامه بمب اتمی خواهد پرداخت و خود و کشور را به خطر خواهد انداخت. سخنانی از این دست که داشتن بمب اتمی حق ایران است، یا چرا دیگران داشته باشند و ما نداشته باشیم موضوع را ساده می‌کند. دست یازیدن به احساسات ملی ایرانیان در توجیه سیاستی که صرفا برای ادامه زندگی رژیم است عوامفریبی خطرناکی است. در حالی که یک سال پس از زمین لرزه هنوز مردم بم در چادر زندگی می‌کنند و کودکان و زنان ایران را در بازارهای بیرون می‌فروشند داشتن بمب اتمی چه سربلندی می‌آورد؟ این سخنان ممکن است در محافلی خریدار داشته باشد ولی در محافل دیگری بی‌معنی است و این محافل دومی را بسیار جدی‌تر می‌باید گرفت. هر کس در تله تبلیغات رژیم اسلامی نیفتاده باشد یا سود معینی در دفاع از رژیم نداشته باشد می‌داند که ایران و منافع آن در حساب‌های جمهوری اسلامی جائی ندارد. رژیم اسلامی درست پا در جاپای کره شمالی گذاشته است: خریدن تضمینی برای گروه حکومتگر بی‌توجه به مصالح ملی. اما کره شمالی را در آن گوشه جهان و در محاصره روسیه و چین و ژاپن و کره جنوبی می‌توان نگهداشت و خطر آن تنها در فروش تکنولوژی کشتار جمعی به دیگران است. جمهوری اسلامی با طبیعت تروریست و تجاوزکارش در قلب پرآشوب‌ترین منطقه جهان تهدیدی برای همه بشمار می‌رود.
اینکه بحران خارجی رژیم به کجا خواهد کشید بستگی به رفتار آن دارد. اینکه مبارزان از همزمان افتادن بحران خارجی و همگرائی نیروهای مخالف چه بهره‌ای می‌توانند ببرند بستگی به درآمدنشان از آب و گل تجربه سال ۱۳۳۲/۱۹۵۳ خواهد داشت.
ژانویه ۲۰۰۵

بخش چهارم ـ بخشودن و فراموش نکردن

بخش چهارم ـ بخشودن و فراموش نکردن

سال‌ها پیش آقای اکبر گنجی خواستار پیگرد و محکومیت و بخشودن آمران و عاملان آدمکشی‌های زنجیره‌ای، که خود رسوایشان کرده بود، شد. اکنون بار دیگر در سخنرانی دریافت جایزه قلم طلائی به آن ایده باز گشته است و در تعبیر گسترده‌تری چنین می‌گوید: ”امروز دیگر نباید با همان سلاح خشونت‌طلبان به مقابله با آنان پرداخت. باید مقاومت صلح‌آمیز مدنی را جایگزین خشونت انقلابی کرد. شعار من برای مبارزه با ظلم و خشونت ”ببخش و فراموش نکن” است. بخشایش فضیلتی است که بر کینه، خشم و نفرت موجه غلبه می‌کند؛ صرفنظر کردن از انتقام گرفتن است. بخشیدن مظالم به معنای به فراموشی سپردن و دست کشیدن از پیکار نیست. بخشایش به معنای دست کشیدن از نفرت ورزیدن است. بخشایش، نفرت را به نفرت جویان، بدخواهی را به بدخواهان، کینه را به کینه‌توزان واگذار می‌کند. این امر نه فراموش کردن جنایات را اجازه می‌دهد، نه وظیفه وفاداری ما را نسبت به قربانیان جنایات، و نه الزامات مقاومت شجاعانه دربرابر جنایتکاران حاکم و پیروان متعصب جنایات گذشته را. باید همواره به یاد داشته باشیم که زمانی ظلمی روی داده است. باید شرایطی که می‌تواند منجر به پدید آمدن فاشیسم، توتالیتاریسم، و هر نوع دیکتاتوری که منشاء مظالم است در خاطره فردی و جمعی ما باقی بماند تا آماده باشیم که چنان شرایطی دوباره تکرار نشود.
”ببخش و فراموش نکن شرط رسیدن به دموکراسی به معنای جامعه‌ای عاری از خشونت است. پس از کشف حقیقت، پس از نور تاباندن به تاریک خانه‌هائی که تصمیمات خشونت بار در آنها رقم می‌خورد و علنی کردن مظالم، دیکتاتورها و جنایتکاران را می‌بخشیم تا خشونت گسترده دامن نشود. خشم و کینه و نفرت نمی‌توانند جامعه‌ای عاری از خشونت و دمکراتیک به وجود آورند. اینجاست که نیازمند بخشش هستیم و در عین حال فراموش نکردن. بخشایش خطا را پاک نمی‌کند. بلکه خشم را از بین می‌برد، پیکار را کنار نمی‌گذارد بلکه از نفرت چشم‌پوشی می‌کند. بخشایشگران بی نفرت و با قلبی سرشار از شادی با کجی‌ها مبارزه می‌کنند.”
در درون ایران به این سخنان بازتابی نمی‌توان داد. در بیرون نیز کسی صدای خود را به این پیام نپیوسته است. واکنش‌های انگشت‌شمار، به سپاسگزاری از اینکه یاد شایسته‌ای از قربانیان کشتار جمعی سال ۸۸/۶۷ کرده است محدود ماند. طبقه سیاسی ایران هنوز نمی‌تواند همپای سلوک کسی شود که از خاکساری خمینی آغاز کرد و اکنون می‌کوشد شاگرد کانت و مقلد ماندلا باشد. اما اگر بتوان در این خشونت روزافزون که جامعه ایرانی را درخود فرو می‌برد؛ در این فرایند غیرانسانی شدن جامعه به رهبری قم، دریچه کوچکی به یک جامعه انسانی‌تر نشان داد، همین سخنان است که نباید گذاشت مانند قطره‌های باران در آفتاب تابستان محو شوند. رسیدگی به جنایات دوران حکومت اسلامی، محکوم کردن جانیان و رها کردنشان، بخشودن ولی فراموش نکردن، بیرون بردن عدالت از عرصه انتقام، پایان دادن به دور خونخواهی و خونریزی، اینهمه هنوز از ظرفیت روان زخم خورده و بیمار ایرانی بیرون است ولی می‌باید به آن رسید.
خشونت و خونخواهی و انتقام، بالای هر چیز و به بهای هر چیز، با همه سهم اندازه نگرفتنی جمهوری اسلامی در آن، برای ایرانی تازگی ندارد. فرهنگی که کربلا برجسته‌ترین نماد مذهبی آن است تا بیش از اینها می‌تواند برود و اگر نرفته است به لطف دودلی و ابهامی است که نمی‌گذارد مردم ما به تمام و برای مدت دراز در امری فرو روند. در تاریخ همروزگار ما، سیاسی شدن جامعه که با جنبش مشروطه آمد با خونریزی همراه گردید. سلطنت‌طلبان محمدعلی شاهی مشروطه‌خواهان را کشتند و مشروطه‌خواهان، آخوند مشروعه‌خواه را به دار آویختند. مجازات اعدام به عنوان پذیرفتنی‌ترین و مشروع‌ترین پاسخ قانونی در همه دوران پهلوی بر هر فعالیت ضد رژیم جاری شد؛ ولی از آن درگذشت. اعدام به عنوان ”حق انحصاری حکومت بر خشونت” (تعریف وبر) به اندازه کافی ناپسند و افراطی است ولی هنگامی که بیژن جزنی و هشت تن از سران چریک‌های فدائی خلق را در زندان به عنوان جلوگیری از اقدام به گریز از پشت به تیر بستند خشونتی که به هر حال از نظر قانونی حق حکومت به شمار می‌رفت، به جنایتی آلوده شد که آثار خود را در اعدام‌های فوری ماه‌های پس از انقلاب اسلامی ظاهر ساخت. حکومت، از حوزه خود بیرون رفت و شیوه‌های گانگستری را به خدمت گرفت. اعدام کسی مانند گلسرخی یک آدمکشی رسمی و از منطق دولت بیرون بود و تنها آتش انتقام را شعله‌ورتر می‌کرد.
موضوع این نیست که در سراسر دوران پهلوی شمار اعدام شدگان و کشتگان زد و خوردهای چریکی به ۳۵۰ نرسید؛ در تاثیری است که سیاست‌ها و روحیه‌ها بر فرهنگ سیاسی و سرنوشت کشورها می‌گذارند. مخالفان رژیم که همانگاه در خشم انقلابی می‌جوشیدند همین رفتارها را کم می‌داشتند که تشنگی خود را به خون، با اعدام انقلابی هر که در دسترس بود ــ اگرچه پاسبانی مامور نظم و کارمند بانکی در خدمت مردم، با نابود کردن همرزمان خویش در خانه‌های تیمی (به دلائل سیاسی، و ”اخلاقی”) و حتا سوزاندن لاشه‌های آنان (مجاهدین خلق) فرو نشانند تا انقلاب آمد و خشم انقلابی‌شان را در دریای خونی انداخت که روحیه جامعه سراپا و از هر سو آماده‌اش بود. خمینی که انقلاب‌ش را با نابود کردن تماشاگران سینما رکس آبادان آغاز کرده بود در همان فضا عمل می‌کرد. کشتار زندانیان (ازجمله آزاد شدگان) آن سال ننگبار بالاترین تظاهر تسلیم شدن طبقه سیاسی ایران به منطق خشونت بود. ایران به جائی رسیده بود که چنان فجایعی می‌توانست در آن روی دهد. رژیم پیشین صدها تن را اعدام کرد؛ رژیم کنونی هزاران تن را و لابد رژیم بعدی در عدالت انقلابی‌ش شماره را می‌باید به چند صد هزار تن برساند. (همین بس است که یک صفت انقلابی به هر ناروائی چسبانده شود.)
ما هر کدام می‌توانیم جنایتکاران (غیرخودی) و قربانیان (خودی) خود را داشته باشیم. ولی به عنوان یک ملت می‌باید از این تاریخی که از خون رنگ شده است، خونی که بر سر حفظ مقام، اختلاف سیاسی، رسیدن به آرمانشهر، نوسازندگی کشور… بر خاک تشنه ریخته، احساس شرم کنیم. گناه همه ما بوده است و حکومت‌ها بسیار بیشتر، ولی این تاریخ همه ماست. قربانیان چرا بایست جان می‌دادند و کشندگان چرا بایست آن گونه آزادانه رفتار می‌کردند؟ چرا خشم و کینه کور، زمینه طبیعی سیاست ما شده بود، به اندازه‌ای که نه از خشونت، بلکه خشونتی که متوجه خود ما بود، بهم بر می‌آمدیم؟ هنوز بسیاری چنین‌اند.
***
این تاریخ ماست، گذشته نزدیک ما، و ما هم اکنون در تکامل یافته‌ترین صورت آن بسر می‌بریم. انقلاب اسلامی و حکومت برآمده از آن تبلور همه بیماری‌های اجتماعی ایران، بویژه زمینه اصلی‌اش کینه و خشونت، است. خمینی خشم انقلابی را که نمی‌شناخت از پاره‌ای شیفتگان (موقت) خود گرفت و آن را در ابعادی که می‌توانست بکاربرد، بدتر از همه بر ضد آموزگارانی که آنهمه برگردن‌ش حق داشتند. تاریخ تکرار نمی‌شود ولی می‌تواند ادامه و دگرگشت یابد ــ بهتر و بدتر. اگر ما همین باشیم که بیشتر به نظر می‌آید هستیم، آینده ما در پاره‌ای زمینه‌های اساسی، از جمله کینه و نفرت به عنوان برترین عواطف و موتورهای اصلی عمل سیاسی، تفاوت چندان با گذشته و اکنون‌مان نخواهد داشت. به ویژه که جمهوری اسلامی بزرگ‌ترین روان‌ها را نیز در میان ما گاهگاه از خشم و کین و بیزاری لبریز می‌کند.
ولی روان‌های بزرگی نیز هستند که راهنمای مایند، مردانی مانند آقای گنجی که پولاد کوفته خشونت است؛ تا جائی آن را رانده که بر خودش نیز شوریده است و تا جائی آن را تحمل کرده که با مرگ چند گامی نداشته است. او از آن کوره که نسل او را خاکستر کرد با پیامی بیرون آمده که آینده را می‌تواند متفاوت سازد. ”ببخشای و فراموش مکن” نیاندیشیدنی است، بیش از آنکه سخت باشد. چگونه می‌توان اصلا تصورش را کرد؟ ولی همه ایده‌های راهگشا نیاندیشیدنی بوده‌اند. باید نیاندیشیدنی را اندیشید. بخشودن به گونه دردناکی بر دل ما گران می‌آید ولی بیش از این نیست. دربرابر، یک‌بار و برای همیشه به دور خشونت و کین‌خواهی (وندتا) پایان می‌دهد. ملتی که بتواند جنایات رژیم اسلامی را محکوم کند و سپس ببخشاید دیگر سیل خون سرازیر نخواهد کرد.
پس از آنچه از جمهوری اسلامی در نزدیک به سی سال بر میلیون‌ها ایرانی رفته است هیچ سیل خونی برای جبران بس نخواهد بود. ده‌ها هزار کشته هم جبران نخواهد کرد؛ و زندان‌های رژیمی که بزرگ‌ترین کار عمرانی‌ش زندان و گورستان سازی است، پاسخ صدها هزار زندانی را نخواهد داد. آنها که با افتخار می‌گویند نه می‌بخشائیم نه فراموش می‌کنیم زود در خواهند یافت که کشوری به پهناوری ایران نیز ظرفیت آنهمه انتقام‌گیری را که صدها هزار خانواده کینه‌خواه تازه، به دنبال خواهد آورد نخواهد داشت. میلیون‌ها ایرانی با دستان خونین و دل‌های پر خون هر احتمالی را که بتوانیم به بازسازی ایران پردازیم از میان خواهند برد. کشوری که از زیر بهمن حکومت اسلامی بدر خواهد آمد مردمانی می‌خواهد که کار و از خود گذشتگی را برتر از همه بگذارند. با روحیه شکار جادوگران نمی‌توان انرژی ملی را برای جبران دهه‌های از دست رفته بسیج کرد. یک جامعه موفق مسلما از جمعیتی که هردو سویش بستانکاری خونی از یکدیگر داشته باشند ساخته نخواهد شد.
ما نمی‌توانیم بدانیم که این پیام در ایران تا کجاها را رفته و گرفته است، ولی در بیرون دست‌کم در یک حزب سیاسی، در حزب مشروطه ایران، آن نخستین پیشنهاد سال‌های پیش به بحثی پر حرارت دامن زد و سرانجام در ۲۰۰۴ به اصلاحی در منشور حزب انجامید: باید به دوران انتقام‌جویی و تصفیه‌حساب‌های شخصی و سیاسی و ادامه خونریزی پایان داد.
برای برطرف کردن خشونتی که در فرهنگ و سیاست ایران است می‌باید کیفر اعدام، لغو و به مقوله جرم سیاسی پایان داده شود. داشتن هیچ عقیده و گرفتن هیچ موضع یا تصمیم سیاسی و قبول هیچ مقامی جرم نیست و تنها جرایمی که عرفا در جامعه‌های دمکراتیک به این عنوان شناخته و در قانون آمده است می‌تواند مایه پیگرد قانونی افراد شود. هیچ کس را به نام جرایم سیاسی در هر رژیمی نمی‌توان آزار یا پاکسازی کرد.
آنها که خواب انتقام می‌بینند هیچ اندیشیده‌اند که تاریخ ما را تا کی می‌باید با خون نوشت؟
۲۹ ژوئن ۲۰۰۶

بخش چهارم ـ “پیروزی“ خشم و کین انقلابی

بخش چهارم ـ “پیروزی“ خشم و کین انقلابی

انقلاب اسلامی، و فرهنگ سیاسی جامعه ایرانی بطور کلی، در شهریور ۱۳۶۷/۱۹۸۸ با لحظه حقیقت خود روبرو شد. هزاران جوان انقلابی پرشور، اعضای سازمان‌هائی در خون تعمید یافته، در سرداب‌های کشتارگاه‌هائی که زندان آنها بود دسته دسته از دم شمشیر انقلابی که در راهش از جان خود مایه گذاشته بودند گذشتند. پس از دور اول اعدام‌های سراسری دست درکاران رژیم پادشاهی، از کارمند تا نخست وزیر و از پاسبان تا ارتشبد، و بازرگان و صاحب صنعت و بهائی و یهودی و سنی؛ و پس از ترورهائی که بخش مهمی از رهبری انقلاب را قربانی کرد؛ پس از نخستین نبرد قدرت پیروزمندان انقلاب که با اعدام صدها تن از بازندگان نبرد پایان یافت، و سیلاب خونی که در جنگ ”مقدس” و دوران هشت ساله ”نعمت الهی” خمینی هر خانواده‌ای را سوگوار گذاشت، منطق انقلاب تا پایان خونبار خود رفت. فداکارترین انقلابیان، قربانیان اصلی خونخواری انقلابی شدند که برای ریختن خون صدها هزار تن تدارک شده بود و مرگ را به گفته بزرگ‌ترین شاعر انقلابی سرودی کرده بود. دو سوی اردوی مرگ در نبردی نابرابر، انقلابی را که با سوزاندن نزدیک پانصد تن تماشاگران سینما رکس آبادان آغاز شد به مرحله ناگزیرش رساندند. داس مرگ پس از شکست ‌خوردگان بر صف انبوه‌تر پیروزمندان گذشت. نوک تیز سرنیزه جنبش مسلحانه انقلابی، به چرخ گوشت هولناک اسلام سیاسی خورد و در صحنه‌هائی که ”شب کاردهای دراز” نازی‌ها را از جلوه انداخت به پاکسازی‌های استالینی نزدیک شد.
این فرهنگ سیاسی که در آن شب‌های فراموش نکردنی در برهنه‌ترین صورتی معنی واقعی خود را یافت، چنانکه در جای دیگری نوشته‌ام، با ورود ایران به عصر تجدد شکل گرفت. خشونتی که تاریخ ایران را پوشانیده است با برآمدن آفتاب مدرنیته در بالا پوش ترور و خشونت تا پایان، به عنوان ابزار سیاست و مولفه اصلی برنامه‌های سیاسی ظاهر گردید. مشروطه‌خواهان صدراعظم مخالف خود را ترور کردند و روحانی مشروعه‌خواه را به دار آویختند (رویدادهائی که هیچ مایه سربلندی انقلابی که از آن گذشته یکی از پاکیزه‌ترین انقلابات سده بیستم بود نیست؛) و رضاشاه راه خود را به قدرت از جمله با دست‌زدن به ترور مخالفان (برجسته‌ترین‌شان عشقی) هموار کرد و در اوج اقتدار که هیچ خطر جدی تهدید‌ش نمی‌کرد از تیمور تاش گرفته تا ارانی (دو تن از برجسته‌ترین ایرانیان سده گذشته) را در زندان کشت. کشته شدن زندانیان چه به عنوان بیماری و چه اقدام به گریز (چنانکه در پادشاهی محمدرضاشاه و ماجرای شرم آور کشتن بیژن جزنی و هشت تن از همرزمان‌ش پیش آمد) امری پذیرفته بود. حتا اعدام‌های سراسری و بی چون و چرای شهریور۱۳۶۷ آن چنان بازتابی در مردم نیافت. جامعه ایرانی با فرهنگ کربلائی‌اش بیش از بسیاری جامعه‌های دیگر می‌توانست خونریزی و کشتار را بپذیرد. هنگامی که مصدق، بزرگ‌ترین رهبر ملی و آزادیخواه ایران در مجلس بر سر نخست وزیر فریاد می‌زد که خودم تو را خواهم کشت هیچ‌کس بهم برنیامد. هنوز هم هیچ‌کس از آن رویداد که در حکومت‌های پارلمانی بی‌مانند است تکان نمی‌خورد.
کشتار شهریور ۶۷/۸۸ واپسین مرحله زورآزمائی دو نیروی سیاسی بود که اگرچه ماموریت‌شان تفاوت داشت ــ جامعه بی‌طبقه توحیدی دربرابر جامعه بی‌طبقه توحیدی ـ سوسیالیستی ــ در خصلت انقلابی خود تفاوتی با هم نداشتند. این واقعیت را در فتوای خمینی به نابود کردن متحدان پیشین خود که منافقین می‌نامد بهتر می‌توان دریافت. او می‌نویسد ”رحم بر محاربین، ساده‌اندیشی است… امیدوارم با خشم و کینه انقلابی خود نسبت به دشمنان اسلام رضایت خداوند متعال را جلب نمایند.” اگر مجاهدین دست بالاتر را یافته بودند! تصورش هم پشت هر ایرانی را می‌تواند به لرزه اندازد.
”خشم و کینه انقلابی” در گوش آن هزاران تنی که پیاپی پشت به دیوار اعدام ایستادند طنین آشناتری داشت تا پاسدارانی که زندانیان هنوز جان بدر برده، تیرهای خلاص‌شان را می‌شمردند. خمینی واژگان چپ انقلابی را در خدمت ارتجاع مذهبی گذاشته بود و چپ انقلابی بهای خونین بر تن کردن فرصت‌طلبانه ردای اسلام را می‌پرداخت. فاجعه شهریور آن سال، همچنانکه فاجعه‌های انسانی دیگر انقلاب ”شکوهمند” بر خانواده‌های داغدار، بر تاریخ ایران، و (امیدوارم) بر وجدان جامعه سنگینی خواهد کرد ولی رویدادی بود با پیشینه دراز در تاریخ سیاسی ایران و شرکت فعال و آگاهانه همدستان فاجعه و مسلم گرفته شدن از سوی هیئت سیاسی polity. هردو سوی خط تیرباران در فضائی که سیاست‌ها و روحیه گروه‌های فرمانروا به ساختن‌ش کمک می‌کرد برای آن لحظه سال‌ها کوشیده و بسیجیده بودند. خشم و کین انقلابی یکی بر دیگری پیشی جسته بود.
بر گذشته افسوس خوردن بیهوده است و چرخ تاریخ را نمی‌توان برگرداند. گذشته بیش از همه به کار درس گرفتن می‌آید؛ و هر چه درد بزرگ‌تر، درس بزرگ‌تر. شهریور ۶۷/۸۸ بزرگترین کشتار تاریخ خونین ایران نبود. ولی هیچ رویداد دیگری به آن اندازه پوچی absurdity خشونت را نشان نداده است: هنگامی که نمازگزاران پرستشگاه خشونت به کشتار هم پرداختند. همه انقلاب‌ها فرزندان (و پدران) خود را خورده‌اند، ولی ”خدایان تشنه” انقلاب اسلامی از همه درگذشتند. نالازم‌ترین انقلاب تاریخ، برای پیروزمندان‌ش، نیمی از آنها، تلخ‌ترین نیز شد. آنهمه ”روان‌های گسسته به تیغ” چگونه بیهوده خود و کشوری را تباه کرده بودند؟
بر آن کشتگان هزار هزار، همه از جوانان برومند میهن، می‌باید افسوس خورد. آنها با فرهنگ و سیاستی سالم‌تر می‌توانستند بجای پیام‌آوران و قربانیان خشونت در خدمت پیکار توسعه و نوسازندگی ایران درآیند؛ می‌توانستند بجای سازندگی از راه ویرانگری سراسری و سرنهادن بر آستان خداوندان تشنه خون و قدرت، به زنان و مردانی بپیوندند که چاره را در ساختن و باز هم ساختن می‌دانستند؛ می‌توانستند امروز بجای خاک شدن در گورستان ناشناخته‌ای که دژخیمان حزب‌اللهی از خانواده‌های سوگوار همیشگی دریغ داشته‌اند، کوشندگان جنبش آزادی و ترقی جامعه ایرانی باشند و آینده‌ای را که به گونه‌ای اشتباه ناپذیر در انتظار ملتی پوینده و با استعداد بود نزدیک‌تر گردانند.
* * *
شهریور ۶۷/۷۸ میتوانست در بازندگان به یک ارزیابی ریشهای از همه فرایافت concept مبارزه سیاسی بینجامد. ولی مانند تقریبا همه بازندگان بهمن ۵۷/۷۹ که فرصت ارزیابی را از دست دادند و هنوز میباید بسیاریشان را تکان داد که چنان انقلابی روی داده است، بزرگترین بازندگان فوران خشم و کین انقلابی دمی هم به اندیشه چنان ارزیابی نیفتادند. مجاهدین خلق، در نامهای گوناگونی که چون صورتک بر خود میگذارند، از آن فاجعه با خشم و کینهای ژرفتر بدر آمدند. درسی که آنها گرفتند درس خون آشامی بیشتر بود ــ باید بیشتر و زودتر کشت و اگر سلاح در دست نبود زبان را حربه کشتار گردانید و خشونت را در گفتار و اندیشه ریشهدار کرد و آدمها را به ماشینهای ”شهادت” در آورد؛ باید کشت و هر که را میتوان به کشتن داد و به خودسوزی کشاند. دیگران، بیشتری، هنوز از مرحله عزاداری بیرون نیامدهاند؛ ولی اگر نیک بنگریم ۱۶ شهریور نه کمتر از خود ۲۲ بهمن میتواند به یک بازاندیشی ژرف در فرهنگ سیاسی ایران بینجامد.
چهار دهه پیش روشنفکران و جوانان ایران در صد‌ها هزاران‌شان، دست در دست حکومتی که یا می‌ترساند یا می‌خرید و در‌های دگرگشت (تحول) آرام را می‌بست، سیاست را از معنی و کارکرد اصلی آن جدا کردند و بدان معنائی دادند که در انقلاب ”شکوهمند،” که نه مهم‌ترین ویژگی‌اش ماه پیروزی آن بود، و نه مصادره شد، تحقق یافت. اما خشم و کین که روح چیره انقلاب بود درست خلاف طبیعت سیاست است که برای همزیستی مردمان است؛ برای انداختن خشم و کینه و دشمنی در مسیرهائی است که به زندگی یاری دهد و تا آنجا که بتوان از ویرانی و خونریزی جلوگیرد. هدف سیاست نابود کردن، اگرچه به بهانه ساختن، نیست. نابود کردن و کشتن را از واقعیت بشری جدا نمی‌توان کرد ولی بسیار تفاوت دارد که بدان به عنوان ضرورت و چاره آخر بنگرند یا اصل و هدف. آن جوانان و روشنفکران حق داشتند که هر نظری، بد‌ترین نظرها را، به وضع موجود ایران زمان خود داشته باشند. آنجا که به خطا رفتند نشاندن خشم و کین انقلابی بجای عمل سیاسی بود. آنها تنها گروه انسانی در تاریخ نبودند که سیاست را رمانتیک کردند؛ ولی انصاف باید داد که هیچ گروه رمانتیک شورشی چنین شعر نازیبای الکنی نسروده است.
من می‌دانم که این گونه یادآوری گذشته‌ها، بسیاری را در دوسوی طیف سیاسی خوش نمی‌آید؛ ولی تا با حقیقت تاریخ خود روبرو نیائیم بر آن چیره نخواهیم شد و آن را پشت سر نخواهیم گذاشت. گذشته را از پشت منشور بهره‌برداری سیاسی دیدن، به معنی امتداد دادن آن است. به این معنی است که امروز و فردا وظیفه‌دار ساختن گذشته‌اند. بن‌بست سیاسی و اندیشگی بخش بزرگی از طبقه سیاسی ایران از همین روست؛ نمی‌تواند درست به خود بنگرد و واقعیت خود را بپذیرد. اما تا دیر نشده است می‌باید از توانائی خودمان در نگریستن به آئینه نیرو بگیریم. آنگاه ساختن آینده را نیز خواهیم توانست.
امروز ته مانده‌های خشم و کین در ته مانده‌های نسلی که اگر هنر کند تنها می‌تواند بدهی خود را به تاریخ ایران بپردازد، هنوز در چنبر بحث‌هائی هستند که ادامه جنگ مرگ و زندگی با وسائل دیگر است. مرگ، هم اکنون سیاست‌شان را در کام کشیده است و خود خبر ندارند؛ و زندگی در جوانه‌های فراوان اندیشه‌ها و روحیه‌های نو، آنان را هر‌چه بیشتر به کناره‌ها می‌راند. مرده ریگ بهمن‌ها و شهریورها برای نسلی می‌ماند که اگر نجنبد جز آن دستاوردی نخواهد داشت. پس از اینهمه خون‌ها که بر این زمین عزادار ریخته شده است یاد آن شب‌های هولناک پیروزی نهائی نیهیلیسم انقلابی، همه ما را می‌باید به اندیشه فردائی بیندازد که خون و خشونت از فرهنگ و سیاست ما رخت بربندد، آسمان سرخ تیره ما که هیچ چیز در زیر آن تازه نیست رنگی دیگر بگیرد. برای آنهائی که با چنان درس‌هائی در پشت سر هنوز زهر نفرت و کین‌خواهی می‌پاشند شانزدهم شهریورها فرصتی است که دمی به خود بیایند. آیا مشکل ما در جابجا کردن دژخیمان و قربانیان است؟ آیا اختلافات ما می‌باید با نابودی یک و احتمالا هردو طرف فیصله یابد؟ راه دیگری برای مبارزه سیاسی، نبرد برسر قدرت، و پیش انداختن خود و برنامه سیاسی خود نیست؟
زمان آن رسیده است که همه نیروهای سیاسی به پیام ریشه کنی خشونت از فرهنگ و سیاست بیمار ایران بپیوندند. دفتر اعدام و خونخواهی و انتقام را می‌باید بست. لغو مجازات اعدام، پایان دادن به مقوله جرم سیاسی، و اقلیت به معنی تبعیض حقوقی، و اعلام اینکه پس از برکناری جمهوری اسلامی، اجرای عدالت از عنصر مجازات و انتقام‌جوئی عاری خواهد بود نخستین گام‌ها برای رهائی مردم ایران از فرهنگ خونریزی و خشونت است که از عرصه حکومت تا خانواده را می‌باید در برگیرد. شانزدهم شهریور روز بیداری ما بر بیهودگی خونبار همه اندیشه‌های مطلق‌گرایانه و حق مدار است. کسانی را که گلویشان از عربده‌های انتقام‌جوئی خسته نمی‌شود باید واگذاشت که همچنان بر فاصله خود با ملتی که از جهان مردة مرگ پرور آنان بیرون می‌آید بیفزایند.
نوامبر ۲۰۰۶

بخش پنجم ـ آزادی، مسئولیت، سانسور ـ با نگاهی به سانسور رسانه‌ها در عصر پهلوی

بخش پنجم ـ آزادی، مسئولیت، سانسور ـ با نگاهی به سانسور رسانه‌ها در عصر پهلوی

سانسور، محدودیت آزادی گفتار و کردار است و در زمینه‌های اخلاقی و سیاسی در همه جامعه‌ها کم و بیش اعمال می‌شود. حتی در آزادترین جامعه‌ها معیارهای رفتار معینی هست که تا وقتی تغییر نکرده است ـ به آهستگی و تدریجی ـ سانسور را اجتناب ناپذیر می سازد. در این گفتار، سانسور در بافتار context تنگ تر محدودیت آزادی گفتار در رسانه ها، بیشتر در مطبوعات در نظر است و دامنه تاریخی آن دهه های میان انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی را در بر می گیرد.
در تاریخنگاری معاصر ایران صد ساله گذشته را به دوره های مشروطه اول، استبداد صغیر، مشروطه دوم، دیکتاتوری رضاشاه، دمکراسی ۱۳۳۲-۱۳۲۰ (۵۳-۱۹۴۱) دیکتاتوری محمدرضاشاه و انقلاب اسلامی فصل بندی کرده اند. ما بی آنکه به باریک‌بینی در درستی و دقت پاره ای اصطلاحات، مانند دمکراسی سال های پس از رضاشاه پردازیم همین فصل بندی را دنبال می کنیم.
ویژگی دوران پیش از رضاشاه وجود یک مجلس نیرومند بود و دیگر تقریباً هیچ. انقلاب مشروطه تنها توانست گرانیگاه اقتدار سیاسی را از شاه به مجلس منتقل کند ولی مجلس در اداره کشور همان اندازه ناتوان و بی اسباب بود که شاه قاجار پیش از آن ــ با خزانه عمومی تهی، نبود یک نظام مالیاتی کارآمد، و در آمد نفتی که از نیمه سده بیستم مشکل گشای بسیاری از کمبودها شد، با ارتش و نیروهای انتظامی بی اهمیت در کشور پهناوری بی یک شبکه ارتباطی درست، که خان ها و سرکردگان فئودال در هر گوشه اش پادشاهی می کردند و آخوندها جان و مال مردم را در اختیار می داشتند. دمکراسی تنها در تالار مجلس و در صفحات روزنامه های فراوان که بحث های‌شان گاه بسیار هم قابل ملاحظه بود تجلی می یافت. مجلس حتی در زرگنده و قلهک زورش به سفارت های روس و انگلیس نمی رسید.(۱)
در چنان نظامی، مطبوعات در گسترده ترین معنی واژه آزاد بود. صدها روزنامه (ژورنال) از هر گونه انتشار می یافت و در آنها هرچه را می شد نوشت، و چنانکه همواره در شرایط آزادی مطبوعات در ایران ـ در سال های پس از انقلاب در بیرون ایران نیز ـ پیش آمده است در بیشتر آن روزنامه ها نه صلاحیت حرفه ای و اخلاقی راهی می داشت و نه مسئولیت مدنی در کار می بود. بسا کسان که به عنوان روزنامه نگار از هر کس هر آنچه را می شد به تهدید یا چاپلوسی می گرفتند، و هرگز یک دادگستری نیرومند ساخته نشد که باجگیری ها و موارد بیشمار سوء استفاده از آزادی قلم را کیفر دهد. چند روزنامه آبرومند و درخشانی که از آن دوره مانده است صدها «روزی نامه» را (اصطلاحی که از همان زمان باب شد) از یادها برده است ولی آزادی گفتار در آن اوضاع و احول بیشتر در خدمت مقاصد شخصی بود ـ همچنانکه خود مجلس نیز به تندی مایه تباهی نظام سیاسی شد و مانند دربار پیش از خود مرکز اعمال نفوذ و بهره گیری مالی از قدرت سیاسی گردید ـ باز به استثنای گروهی از برجسته ترین مجلسیان تاریخ ایران.
در سال های رضاشاه که مطبوعات گسترش کمی و کیفی بی سابقه ای یافت به همان نسبت یک دستگاه سانسور نیرومند برپا شد که کارامدترین سانسور را در یک دوره نسبتا دراز تاریخ ایران برقرار کرد. مطبوعات بیش از همه زبان طبقه متوسط است و طبقه متوسط کوچک ایران آن روز در آن دوران ساختن از صفر، نه گرایش و نه توانائی چالش کردن دستگاه شهربانی رضاشاهی را می داشت. مخالفت ها اندک و محدود بود و کنترل آن آسان. روزنامه ها جز آنچه دلخواه مقامات دولتی بود نمی نوشتند. روزنامه های مخالف مانند دنیا عمری کوتاه داشتند. نشریات زیرزمینی، بیشتر اعلامیه ها، اندک بودند و چاپخانه های‌شان زود کشف می شد. شیوه های بیرحمانه سرکوبگری بی آنکه پر دامنه باشد برای به راه آوردن مخالفان و ناراضیان بسنده می بود.
پس از رضاشاه در آن دوازده سالی که پنج سال‌ش در اشغال خارجی گذشت، همان اوضاع و احوال پیش از رضاشاه با ابعاد بزرگ تر بازگشت. باز مجلس در مرکز یک دمکراسی قرار گرفت که نه حکومت قانون داشت نه حقوق بشر ـ جز در آنجا که به طبقه سیاسی کوچک ایران ارتباط می یافت.
از هر گوشه صدها روزنامه رنگارنگ ـ به اندازه ای که دیگر در یافتن نام برای روزنامه ها در می ماندند ـ عموماً بی هیچ صلاحیت حرفه ای و بنیه مالی سبز شدند، که مانند عموم نمایندگان مجلس عادت کرده بودند خود را بالاتر از قانون بشمرند و مقام خود را، به عنوان مدیر روزنامه، وسیله پیشبرد شخصی از هر راه قرار دهند. آزادی مطبوعات به بالاترین درجه بود و سانسور و هر کنترل دیگری، از جمله مسئولیت مدنی مطبوعات، تقریباً ناموجود. در وزارت فرهنگ اداره نگارشی بود که بازوی اجرائی منحصرش شهرت تاریخی یافته است. محرمعلی خان که گاه و بیگاه روزنامه ای را توقیف می کرد ـ در مواردی به اشاره مقامات اشغالی بیگانه.
در ۱۳۲۱ نخست وزیر وقت، قوام، که کاردان ترین عضو اشرافیت کهن ایران بود با همه ویژگی های استبدادی آن، همه روزنامه ها را توقیف کرد و چند گاهی روزنامه ای دولتی را بجای آنها انتشار داد ولی حکومت‌ش دیری نپائید و سایه این ضربتی که به مطبوعات زد تا پایان زندگی سیاسی اش او را دنبال کرد ـ هر چند خوشبختانه نه به آن اندازه که در ۲۵ـ۱۳۴۲ مانع خدمت تاریخی او در ماجرای آذربایجان و کردستان به ایران بشود.
آزادی مطبوعات در آن سال ها بیشتر با حکومت نظامی محدود می شد که با رأی مجلس برقرار می گردید و مقررات آن اجازه دستگیری نا محدود افراد و توقیف روزنامه‌ها را می داد. حکومت مصدق در دو ساله ۳۲-۱۳۳۰ تقریباً همه در حکومت نظامی گذشت و چهارصد تا پانصد روزنامه در آن مدت به موجب مقررات حکومت نظامی توقیف شدند. محرمعلی خان در آن دو سال فعال ترین دوران زندگی کاری خود را گذراند.
فراوانی امتیاز روزنامه هایی که اساساً برای انتشار مرتب گرفته نشده بودند به مدیران روزنامه های توقیف شده اجازه می داد که روزنامه خود را به نام تازه ـ که در زیرش با حروف ریزتر می نوشتند بجای ـ به همان صورت انتشار دهند و به همین ترتیب.
موضوع سانسور در همه این دوره مورد بحث، اساساً سیاسی بود. اعتقادات دینی مردم و رعایت آن اعتقادات به مقدار زیاد رفتار رسانه ها را تنظیم می کرد و کمتر نیازی به مداخله مراجع حکومی می بود. احزاب سیاسی از چپ و راست برای بهره برداری از نمادهای (سمبل) مذهبی در مسابقه بودند و مذهبیان خود با برهان قاطع کارد و گلوله، آزاداندیشان را بی هیچ مانع و پیامد نا خوشایندی برای خودشان، سانسور می کردند (کُشتن احمد کسروی به عنوان نمونه.) حمله یا انتقاد تند به پادشاه، مخالفت با حکومت وقت، تبلیغات کمونیستی در دوره رضاشاه و پس از ۱۳۲۷ و غیرقانونی شدن حزب توده، هواداری از کودتا و انقلاب و مبارزات چریکی در جهان زمینه های اصلی سانسور بودند.
محمدرضاشاه در سال‌های قدرت مطلق خود، از ۱۳۳۲ و بویژه از ۱۳۳۴، نمونه دوران رضاشاه را پیش چشم داشت، ولی او با طبقه متوسطی بسیار نیرومندتر روبرو بود که بخش بزرگی از آن سرنگونی رژیم پادشاهی را می خواست و بخش بزرگتری مشارکت در فرایند سیاسی را. مطبوعات ایران که در دوره رضاشاه حرفه ای شد در سال های پس از او رشد همه سویه ای کرد و به یک رکن چهارم نظام سیاسی تبدیل گردید، علاوه بر مجلس، دربار، ارتش و دولت به معنی رایج فارسی یعنی هیئت وزیران و دستگاه اداری، کنترل این مطبوعات در سال های دیکتاتوری محمدرضاشاه به مراجع سانسوری واگذار شد که نه هرگز فرماندهی یگانه یافتند نه استراتژی روشنی. ساواک یک سر سانسور بود و اداره انتشارات و تبلیغات زیر نظر نخست وزیر (بعداً وزارت اطلاعات، و باز بعداً وزارت اطلاعات و جهانگردی) سر دیگر آن، وزارت فرهنگ و هنر سانسور کتاب و فیلم و تئاتر را بر عهده داشت. تلویزیون دولتی از کنترل منظم همه این دستگاه ها بیرون بود. وزارتخانه ها و سازمان های دولتی گوناگون هر کدام بسته به توانائی خود در پخش امتیازات مادی به روزنامه ها، گوشه های دیگری از این میدان پر هرج و مرج را اشغال کرده بودند.
مانند هر گوشه دیگر دستگاه حکومتی ایران آن روز، تمرکز اختیارات در دست های دیوانسالاران (بوروکرات ها)، به سوء استفاده و ناکارائی در سانسور میدان می داد. کارائی در اینجا از نظر ارتباط میان منظور و فرا آمد یک فرایند مورد نظر است. اگر منظور از سانسور، نگهداری نظام سیاسی می بود، دستگاه سانسور در وظیفه خود شکست آشکاری خورد. هر چه گذشت، مخالفت با نظام سیاسی و وضع موجود، رسانه های بیشتری را ـ حتی نزدیک ترین آنها به دستگاه estabilisment فراگرفت و از راه آنها به توده های بزرگ تری رسید. اکثریت بزرگ مطالبی که در آن دوره سانسور شد هیچ تأثیری در سرنوشت رژیم پادشاهی نداشت، برعکس بخش قابل ملاحظه ای از پیام رسانه ها، با اجازه دستگاه سانسور، مستقیم و نامستقیم تیشه بر ریشه سراسر نظام موجود زد (۲).
گذشته از تعدد مراکز تصمیم گیری و مقامات اجرائی و نبودن یک استراتژی و حتی سیاست های روشن در کار سانسور، نابرابری چشمگیر دو هماورد ـ مراجع سانسور و رسانه هاـ بر ناتوانی سانسورگران می افزود. نظام سیاسی که در آن بیست و پنج سال پایانی تقریباً همواره در حالت دفاعی بود نمی توانست بهترین استعدادها را برای کارهای «سیاه» خود به خدمت گیرد. در دوره رضاشاه در کمیسیونی که بر سانسور نظارت می‌کرد بهترین نویسندگان و استادان را گرد آورده بودند. آن دوره ای بود که روشنفکران و اندیشه وران اگر هم با جنبه های تیره تر استبداد رضاشاهی موافق نبودند قدر اصلاحات انقلابی و رهائی بخش او را در اوضاع و احوالی که چنان حکومتی اجتناب ناپذیر شمرده می شد، می دانستند.
محمدرضاشاه برعکس، با بیشتر لایه های روشنفکری جامعه رویاروی بود که در او مشروعیتی نمی دیدند. و تنها پس از اصلاحات اجتماعی پردامنه اش در دهه چهل / شصت بود که بیشترشان او را پذیرفتند. ولی حتی درس خواندگان و روشنفکرانی هم که آماده خدمت در دستگاه‌های حکومتی بودند نمی خواستند آلوده کارهائی مانند سانسور رسانه ها یا حفظ امنیت کشور شوند. در سال های اصلاحات اجتماعی، سانسور یک ناهنجاری می بود که هر روز زننده تر جلوه می کرد؛ و حتی برای نگهداری رژیم نیز ضرورتی نمی داشت. پس از سال ۱۹۴۰ پادشاهی ایران به خوبی می توانست به طور منظم مردمی‌تر و دمکراتیک شود و بیمی از شریک کردن روزافزون مردم در امر حکومت نداشته باشد.
هنگامی که سپهبد بختیار در نیمه اول دهه ۵۰/۳۰ به ریاست ساواک رسید خواست از روی نمونه دستگاه های اطلاعاتی ـ امنیتی اینتلیجنس غربی درس خواندگان بهترین دانشگاه ها را به خدمت ساواک در آورد. (Inteligence را که هوش و هشیواری است در فارسی به اطلاعات ترجمه کرده اند که همان Information است. این تبدیل شدن هشیواری به اطلاعات ساده، و تحلیل به خبرچینی، بیش از یک اشکال در ترجمه است و از آن اشکالات بزرگ در عمل و سازماندهی و کل رهیافت Approach به امر امنیت داخلی برآمد). طرح بختیار به جایی نرسید و دو سه تنی که از درس خواندگان دانشگاه‌های خارج به ساواک رفتند به زودی خود را، هر کدام، به جائی دیگر در حکومت انداختند. ناهمخوانی با محیط کاری یک عامل بود، تصویر ذهنی (ایماژ) و جایگاه اجتماعی عامل دیگر آن.
اما در حالی که سازمان های سانسور را افرادی که نوعاً «کارمند دولت» خوانده می شدند یا افسران ارتش و شهربانی و بعداً در ریاست ساواک نصیری، افسران و درجه داران گارد شاهنشاهی پُر می کردند، نویسندگان و روشنفکرانی که فضای فرهنگی بالنده دوران پهلوی پرورش می داد، برای ابراز عقاید، و به صورتی روزافزون برای گذران خود به رسانه ها روی می آوردند. اختلاف سطح فرهنگی بر اختلاف سیاسی می افزود. چه بسا نویسندگان و روزنامه نگاران که به دلائل فرهنگی، یا به دلیل رفتارهای زمخت بهم بر آمدند و به مخالفت با حکومت و نظام رسیدند. سانسور، اگر هوشمندانه و ماهرانه نباشد اثر ناپسند محدود کردن آزادی گفتار را دوچندان می کند.
چنان نبود که در سازمان های سانسور استعدادهای قابل مقایسه با سرامدان سیاسی و فرهنگی یافت نشود؛ ولی شمار آنها زیاد نبود و بسیاری از ایشان خود از آنچه در پیرامونشان می گذشت در رنج بودند و از کار خود دل خوشی نداشتند؛ و همان ها بودند که در هزاران موارد، نهانی به نویسندگان و روزنامه نگاران یاری می رساندند و گاه با آنها همدستی می نمودند.
یک ویژگی برجسته بیست و پنج ساله پایانی پادشاهی پهلوی همانا ناهماهنگی روزافزون سطح سیاسی جامعه با سطح پیشرفت مادی و آموزشی آن بود. در سطح سیاسی، جامعه آنچه را که فرنگی ها sophistication می نامند، آن ظرافت و پختگی و پیچیدگی را هر چه بیشتر از دست می داد. طبقه سیاسی ایران، چه در حکومت و چه در میان مخالفان، جهان را هر چه ساده تر و سیاه و سپیدتر می دید و به عامل زور جای بالاتری در تفکر خود می داد. این ساده شدن جهان را بیش از همه در شخص پادشاه می شد دید که هر چه می گذشت در سخنان و رفتار سیاسی او نمایان تر می شد؛ و خود او بود که اندک اندک به صورت سانسورگر بزرگ در آمد. در سال های واپسین پادشاهی در بیشتر مواردی که شکایتی از مطلبی چاپ شده در رسانه ای می رسید از شخص پادشاه سرچشمه گرفته بود. نخست وزیر، یا وزیر اطلاعات، به مسئول رسانه ناخشنودی و خشم شاهنشاه را ابلاغ می کرد که روزنامه های مهم را هر روز به دقت می خواند.
صورت هایی که سانسور در آن دوران به خود می گرفت فراوان بود. در نخست وزیری امینی ۴۱-۱۳۴۰ (۶۲-۱۹۶۱) از سوی اداره انتشارات و تبلیغات مأمورانی در هیئت های تحریریه دو روزنامه بزرگ عصر حضور می یافتند و هر روز مطالب و عناوین (تیترهای) اصلی را پیش از چاپ بازبینی می کردند. در بیشتر آن سال ها مسئولان ادارة تبلیغات یا وزارت اطلاعات پیشاپیش از سوی سردبیران از آنچه قرار بود انتشار یابد آگاه می شدند. گاه دستور تراشیدن بلوک های فلزی صفحاتی که به ماشین های چاپ بسته می شد می‌رسید و ستون ها و صفحات خالی در روزنامه ها به چشم می خورد. در کودتای ۵۸/۱۳۳۷ عراق مأموران ساواک در روزنامه اطلاعات حاضر شدند و بخشی از خبر مربوط به ارزان کردن نان را از سوی عبدالکریم قاسم، رهبر کودتا، تراشیدند.
بسیار می شد که نویسندگان و مسئولان روزنامه ها پس از انتشار مطالب خود کیفر می‌دیدند، حتی اگر دستوری به آنها نرسیده بود، و آنها در سرگردانی همگانی نمی‌دانستند که تا کجا می شود پیش رفت. کیفر چنان کسانی توبیخ سخت، قطع موقت آگهی های دولتی، ممنوع شدن از کار مطبوعاتی، یا توقیف روزنامه بود. ولی معمولاً این کیفرها دیری نمی پایید و با پا در میانی وزیر اطلاعات و نخست وزیر یا مقامات بالای دیگر به زودی پایان می یافت.
در سال ۷۴/۱۳۵۳ وزارت اطلاعات و جهانگردی که از وزارت اطلاعات و سازمان جلب سیاحان تشکیل شده بود در پی سر و سامان دادن به مسئولیت های مطبوعاتی اش بر آمد. ساواک از مداخله مستقیم در سانسور رسانه ها دست کشید و از آن پس از طریق وزارت مربوط عمل کرد. در آن هنگام روزنامه های فراوانی چاپ می شدند که بیشترشان در تعریف یک رسانه حرفه ای نمی گنجیدند و مزاحم سازمان های دولتی بودند. چند روزنامه آبرومند هم در میان‌شان با نخست وزیر و حزب حاکم مخالفت می ورزیدند. وزارت تازه در یک تصمیم جمعی امتیاز نزدیک شصت روزنامه را بازخرید و مبالغی به مدیران و کارکنان‌ شان پرداخت و بدهی های روزنامه هائی را که سخت زیر فشار مالی بودند بر عهده گرفت. این اقدام جز در مورد پنج شش روزنامه، بیشتر جنبه اداری داخلی آن وزارتخانه را داشت. ولی فرصت جویی نخست وزیر در پاک کردن حساب‌ش با روزنامه هایی که به او روی خوش نشان نمی دادند موضوع را به صورت یک سانسور پردامنه در آورد که از ۱۳۳۲، پس از ۲۸ مرداد، که صدها امتیاز روزنامه لغو شد مانندی نیافته بود.
***
با همه قدرت سازمان های سانسور، رسانه ها از سال های میانی دهه ۵۰/۳۰ به صورت روزافزون ارگان های مخالف حکومت یا رژیم ـ بسته به گرایش نویسندگان آنها ـ شدند. بیش از همه تلویزیون دولتی و روزنامه های بزرگ عصر بودند که به سبب رخنه فراوان چپگرایان و بی توجهی یا تشویق مسئولان، و خریدار داشتن هر تظاهر به مخالفت، یک جنگ چریکی واقعی را با رژیم آغاز کردند. در این جنگ و گریز مطبوعاتی پیروزی بیشتر با رسانه ها بود. سازمان های سانسور یا تاکتیک ها و ریزه کاری های نویسندگان و سردبیران مطبوعات را در نمی یافتند و به رفع تکلیف ها و حفظ ظاهرهای آنها که کلیشه هایی بی روح بود دل خوش می کردند؛ و یا انرژی و انگیزه ای برای مبارزه با آن تاکتیک ها نمی داشتند. بسیاری از کارکنان خود آنها، مانند بخش بزرگ افکار عمومی آگاه آن روزهای ایران در انتقاداتی که از سیاست ها و کارکردهای حکومت می شد انباز بودند. مخالفان در آن زمان در احزاب گرد نیامده بودند که جایی در نظام سیاسی نداشت. میدان فعالیت و مبارزه آنان به ناچار رسانه ها بود و خود سازمان پرعرض و طول دولتی، که بویژه در دوران هویدا و به پیروی از سیاست همرنگ سازی cooptation او سخاوتمندانه و با آغوش باز مخالفان را به خدمت می گرفتند.
بیشتر رسانه های رسمی و غیررسمی ایران در آن ده ساله پایانی، ستاینده جنبش های آزادیبخش از هر رنگ، و مدافع رئالیسم سوسیالیستی بودند. چپگرایان از طریق رسانه ها پیروزمندانه سانسور فرهنگی و گاه سیاسی خود را اعمال و نویسندگان و روشنفکران جبهه مخالف را یا بی اعتبار و یا تحریم می کردند. در زمینه فرهنگی سانسور آنها بسیار کارسازتر از سازمان های حکومی می بود. پاره ای نویسندگان رده اول ایران در آن سال ها با چنان تاکتیک های تحریم و توطئه سکوت چندان مجال عرض اندام نیافتند یا از میدان بدر رفتند.
سانسور فیلم و تئاتر و کتاب که حوزه وزارت فرهنگ و هنر بود، به سینما بیش از همه آسیب زد. کوتاه کردن بیرحمانه نوارهای فیلم و دست بردن های خنده آور در گفت و شنودهای دوبله شده که در بسیاری موارد آنها را نامفهوم و نامربوط می ساخت شیوه‌های رایج می بود. در تئاتر با همه سانسور، نمایشنامه های انقلابی و «مترقی» معمولاً از رخنه های سانسور می گذشت. ناشران و نویسندگان کتاب مانند همکاران‌شان در روزنامه ها با استاد شدن در جنگ و گریز پایان ناپذیر خود بر روی هم دست بالاتر را بر سانسورگران کتاب ها یافتند که باز در موارد بسیار دل‌شان بیشتر با نویسندگان بود تا با سیاستگزارانی که نمی دانستند در زیر بینی شان چه می گذرد و با یک سیاست ناشیانه، نویسندگان و شاعران درجه دو و سه را به قهرمانی ملی می رساندند؛ یا در همان حال که «پریا»ی شاملو را سانسور می کردند، به صدها کتاب و کتابچه که هر سال در قم انتشار می یافت و به بنیاد رژیم از جمله به خود هنر و فرهنگ می زد کاری نداشتند.
***
در ۷۶/۱۳۵۵ با گرم شدن موضوع حقوق بشر در پیکار انتخاباتی آمریکا و پیروزی کارتر از حزب دمکرات، فضای باز سیاسی در ایران اعلام شد. در ۷۷/۱۳۵۶ حکومت سیزده ساله هویدا که به یک دست سانسور می کرد و به دستی دیگر پاداش های شخصی و جمعی می داد (به عنوان نمونه، خانه سازی گسترده برای روزنامه نگاران) پایان یافت. دولت تازه به ریاست آموزگار با مأموریت کارآمدن کردن سازمان های حکومتی و مهار کردن تورمی که از دست بدر می رفت و مبارزه با ولخرجی و هدر رفتن دارائی های کشور (سنگ شدن هزاران تن سیمان در گمرک خانه ها، پوسیدن دو هزار کامیون نو وارداتی در بیابان ها، انتظار پنج شش ماهه کشتی ها در برابر بندرها …) بر روی کار آمد. از همان آغاز صرفه جوئی و کاستن بیست در صدر از هزینه های وزارتخانه ها (که در همه بخش غیرنظامی حکومت، جز سازمان هائی که مستقیماً با پادشاه کار می کردند مانند رادیو تلویزیون، انرژی اتمی اجرا شد) یک وسیله مهم جلب حسن نیت ناراضیان و مدعیان از جمله بسیاری از آخوندها را از حکومت گرفت و مقاومت در برابر زمین‌خواران بزرگ (مقامات بالای سیاسی و نظامی و درباری) صف تازه‌ای از نارضائی ها و تحریکات آراست که طبعاً به گوشه هائی از مطبوعاتی که از یک سالی پیش از آن جسارتی تازه یافته بود می‌کشید.
سال ۷۷/۵۶ از سال‌های تعیین کننده بود. دگرگونی‌های مهم که ضرورت‌ش به صدگونه در دهه پیش آشکار شده بود و زمزمه های‌ش در مطبوعات به گوش می رسید با خون تازه ای که در رگ‌های حکومت به گردش افتاده بود بهتر از همیشه امکان می‌داشت. باز کردن فضای سیاسی که واکنشی به انتخابات آمریکا بود می‌توانست ژرف‌تر برود و به عنوان پاسخی به مشکل سیاسی رژیم تلقی شود، و همچون یک استراتژی کلی با دست های نیرومند گام به گام به پیش برود و به دمکرات منش کردن حکومت بینجامد. در عمل چنین نشد و کابینه تازه بیشتر به صورت برطرف کننده تنگناهائی که از انفجار درآمد نفت در ۷۴/۱۳۵۳ پدید آمده بود عمل کرد و به خوبی از آن برآمد. پادشاه نیازی به دگرگون کردن نظام سیاسی احساس نمی کرد و بیش از اصلاحات اداری را لازم نمی شمرد. حکومت تازه نیز بیش از آن بلندپروازی نداشت که از پیشینیان خود بهتر کار کند؛ همان راه را هموارتر و تندتر بسپرد.
ولی در یک فضای دگرگون شده که به تندی رو به یک موقعیت بحرانی انقلابی می‌رفت ـ چنانکه رویدادهای بعدی نشان داد و در آن زمان کمتر کسی می توانست ببیند ـ مخالفان و ناراضیان روزافزون رژیم به ویژه در رسانه ها و دانشگاه ها و مسجدها بسیار بی پرواتر عمل می کردند و ادامه شیوه های گذشته به جایی نمی رسید.
وزارت اطلاعات و جهانگردی در یک فضای باز سیاسی با وظیفه دشوارتری روبرو بود. سانسور مطالب انتقادی روزنامه ها درباره مقامات دولتی با اشاره به کم و کاستی ها در اوضاع و احوالی که رهبران سیاسی مخالف، نامه های تند به نخست وزیر و پادشاه می‌نوشتند و کسی با آنها کاری نمی داشت نه عملی و نه معقول بود. تقریباً هر روز در روزنامه ای چیزی به چاپ می رسید که صدائی را در گوشه ای از حکومت بلند می کرد. پادشاه روبرو با مخالفت های تازه، حساس‌تر از همیشه بود. ساواک آماده بود در هر فرصت هشداری درباره توطئه ها در مطبوعات بدهد.
از فردای تغییر کابینه رسم گزارش دادن عناوین و مطالب روزنامه های مهم (در آن زمان دو روزنامه صبح و دو روزنامه عصر) به مقامات وزارت اطلاعات، پیش از چاپ روزنامه، بر افتاد و به سردبیران گفته شد که خود مسئول مطالب روزنامه‌های خویشند. با این همه در موارد بسیار وزارت دربار یا ساواک، یا نخست‌وزیری توسط وزارت اطلاعات، مقالات و خبرها و دستور عمل‌های معینی به روزنامه‌ها می‌دادند.(۳)
با دادن مسئولیت سیاسی به خود روزنامه‌ها یا می بایست سانسور برداشته شود و مسئولیت مدنی روزنامه ها از راه‌های قانونی (وزارت دادگستری) برقرار گردد و یا دست‌کم حدود آزادی عمل آنها و ضابطه‌های خوش رفتاری سیاسی شان ‌معین گردد. راه‌حل نخستین برای رژیمی که همواره خود را از سوی دوست و دشمن و درون و بیرون در خطر احساس می‌کرد قابل تصور نمی بود. در نتیجه لازم آمد که برای کاستن از تنش تحمل ناپذیر میان مطبوعات و حکومت و پایان دادن به شیوه ناپسند مداخله مسئولان حکومتی در کار روزنامه‌ها سیاستی در کار سانسور گزارده شود.
هیئت وزیران در آن سال به پیشنهاد وزارت اطلاعات و جهانگردی رهنمودی را تصویب کرد که اصول سیاست دولت را در سانسور مطبوعات در بر می‌داشت. در این رهنمود وزارت اطلاعات و جهانگردی از صورت سپر دفاعی نهادها و مقامات دولتی در می‌ آمد. مطبوعات آزاد می‌بودند که هرچه می‌خواهند درباره کارهای سازمان‌های دولتی بنویسند و در برابر وظیفه می داشتند که پاسخ و توضیحات مسئولان را چاپ کنند. وزارت اطلاعات و جهانگردی مسئولیت رعایت حق پاسخ را بر عهده می ‌گرفت. از این رهنمود طبعاً دربار و ارتش و امور انتظامی و امنیتی و سیاست خارجی (که همه زیر نظر خود پادشاه بودند) استثناء شده بود.
این سیاست تازه که در پادشاهی پهلوی پیشینه ای نداشت زندگی را بر مطبوعات و وزارتخانه مربوط بسیار آسان کرد. برای وزارتخانه ها و مقامات دولتی بسیار دشوار می‌بود که موقعیت حفاظت شده‌شان بدین صورت تغییر کند. ولی در آن فضای باز سیاسی دولت آماده بود که گشاده‌تر عمل کند و از جمله مردم را باز احتمالاً برای نخستین‌بار به طور منظم در جریان سیاست ها و رویدادهای کشور بگذارد.
با اینهمه در عمل چیز زیادی دگرگون نشد. در طول دهه‌ها نهادهای دولتی روابط نزدیک و مستقیمی از بالای سر ادارات مسئول مطبوعات با روزنامه‌ها بویژه روزنامه‌های بزرگ برقرار کرده بودند. بسیاری از سردبیران و نویسندگان مطبوعات مناسبات نزدیک دوستانه با مقامات داشتند. ادارات روابط عمومی نهادهای دولتی با دعوت‌ها، ترتیب دادن سفرها و دادن آگهی های دولتی که بخش بزرگی از درآمد روزنامه ها و روزنامه‌نگاران رابط بود می‌توانستند نظر و لحن آنها را به سود خود برگردانند. کوشش های ادارات مسئول مطبوعات برای در دست گرفتن اختیار پخش آگهی های دولتی هرگز به جائی نرسید. نهادهای دولتی می‌خواستند خود خوشرفتاری مطبوعات را تضمین کنند.
تعهد وزارت اطلاعات و جهانگردی به حفظ حق پاسخ نهادهای دولتی از این نظر اهمیت داشت که روزنامه ها در محیطی بیگانه از روحیه و کارکردهای دمکراتیک با مفهوم مسئولیت مدنی آشنایی نداشتند. در محیطی که حکومت به همه زور می‌گفت، همه از جمله مطبوعات، نیز تا آنجا که دست‌شان می رسید خود را بالای قانون می‌گرفتند.
از دهه پایانی پادشاهی محمدرضاشاه سخنان زیادی درباره قدرت مطلق پادشاه، دست نیرومند و همه‌جا حاضر ساواک، اختناق فرهنگی و سیاسی ایران آن روز بر سر زبان‌ها افتاده است. ولی واقعیت به این سرراستی نبود. نظام سیاسی ایران یک دیکتاتوری پادشاهی بود بر پایه ارتش، سازمان‌های امنیتی و درآمد نفت. اصل بر این بود که پادشاه هرچه بخواهد بی‌هیچ نیروی تعدیل کننده ای در نظام سیاسی، همان است. سرمشق خود محمدرضاشاه هنگامی که از ۵۵/۱۳۳۴ در مرکز قدرت سیاسی قرار گرفت پدرش بود. ولی او هیچ‌گاه در پادشاهی به درجه تسلط رضاشاه نرسید.
محمدرضاشاه از پدر اسباب قدرت بیشتری داشت. اگر ارتش ایران تا واپسین سال‌های رضاشاه به تمام از عهده نیروهای نظامی عشایر بر نیامد، در دوره محمدرضاشاه این ارتش جز اسرائیل در کشورهای خاورمیانه‌ای هماوردی برای خود نمی شناخت. اگر رضاشاه یک شهربانی و آگاهی و رکن دو کوچک داشت ـ مانند همه سازمان ارتشی و اداری اش ـ سه سازمان امنیتی بزرگ در اختیار محمدرضاشاه بود. درآمد نفت دوران رضا شاه ـ سالی حدود دو میلیون لیره در اوایل ـ چیزی نبود که با صدها میلیون و میلیاردها دلار سال‌های محمدرضاشاه برابری کند.
تفاوت عمده در پیچیدگی روزافزون جامعه ایرانی بود؛ با جمعیتی که تا دوران محمدرضاشاه بیش از دو برابر شد و با طبقه متوسطی که از دو سه درصد جمعیت اندک نخستین دهه‌ها، به بیست / سی درصد جمعیت بزرگ‌تر آن اواخر رسیده بود. رضاشاه در انزوای آن زمان‌های ایران به آسانی و با روش‌های زمخت و ابتدائی می توانست هر نارضائی را سرکوب کند. محمدرضاشاه در دنیای پس از جنگ جهانی دوم، زیر ذره بین‌ها و نورافکن های رسانه های غربی و بلندگوهای تبلیغاتی اردوگاه کمونیست چنان آزادی عملی نداشت.
تفاوت نه چندان کوچک دیگر در شخصیت پیچیده خود محمدرضاشاه بود که برخلاف رضاشاه به آسانی قابل تعریف نیست و عناصر متضاد فراوان در آن می‌توان یافت. رضاشاه شخصیتی بود در خود به کمال رسیده؛ از سختگیری و دقت و بدگمانی وسواس آمیزش تا گرایش به تمرکز پول و زور در دست های خود و بلند پروازی نامحدود برای ایران، همه در یک گرته رفتاری می‌گنجید. کسی که در پادشاهی‌اش هزاران سند مالکیت به صورت های گوناگون به نام خود کرد و در هنگام تبعید از ایران بیش از ۶۰۰ میلیون ریال پول نقد در صندوقخانه‌اش باقی گذاشت، تا پایان به ساده ترین زندگی بسنده کرد. پول را می‌خواست ولی نه برای مصرف شخصی و ولخرجی و خوشگذرانی؛ قدرت را می‌خواست ولی نه برای خودنمائی و لاف زدن و حشمت و جاه. سربازی بود که سراسر به منطق قدرت تسلیم شده بود. سازنده ای بود چنان غرق در جزئیات کار خود که نه بیرون از آن را می دید نه ابعاد واقعی‌اش را؛ به گفته معروف، درخت نمی‌گذاشت که جنگل را ببیند.
محمدرضاشاه نیز بدگمان بود و کمتر جنگل را می ‌دید. ولی دقت و سختگیری و وسواس پدر را نداشت. تیری نبود که، مانند رضاشاه، راست به هدف پرتاب شده باشد. در او بسیاری چیزها با هم نمی خواند. فراز و نشیب ها و کژ و مژی‌ها داشت و بر نفوذهای بسیار و خلاف یکدیگر گشاده بود. او را بیش از همه با ناصرالدین شاه می‌توان مقایسه کرد. ناصرالدین شاهی که در سایه رضاشاه پرورش یافته بوده باشد. سطح شعور و خودآگاهی consciousness و احساس مأموریت‌ش برای میهن با پادشاه ناستوده قاجار قابل مقایسه نبود. ولی در او نیز گرایش به نرمی تجمل و فساد، و تشنگی به تملق، و بی‌ثباتی و هیچ راهی را تا پایان نرفتن از عناصر سازنده شخصیت بود. بیزاری از قانون در محمدرضاشاه بیشتر ناصرالدین شاه را به یاد می آورد تا رضاشاه را که مانند بیسمارک به قانون احترام می‌گذاشت ولی خود را بالاتر از آن می‌شمرد.
دیکتاتوری و اختناق در آن دهه هائی که شاه پس از شکست دادن رقیبان سیاسی (قوام و مصدق) و رقیبان نظامی (رزم‌آرا و زاهدی) و شکست دادن حزب توده و جبهه ملی در ۱۳۳۲ و خمینی در ۱۳۴۲ فرمانروای یگانه شد مانند هر سویه دیگر کشورداری، پر از سوراخ ها و شکاف ها بود. تیزی های آن که گاهگاه نمایان می شد سستی درونی آن را می پوشاند. سهل‌انگاری و بسنده کردن به ظواهر، و تغییرات مکرر استراتژی از کاربری آن می‌کاست. دوست بازی و اعمال نفوذ و بی‌کفایتی چنان فراوان بود که هیچ سیاستی را به جای دلخواه نمی‌رساند. حتی سرکوبگری آن ناقص و بسیاری اوقات، خلاف منظور بود. سانسورش نیز سراسر نابجا و بیشتر ویرانگر ــ برای رژیم ــ بود تا یک سپر دفاعی. همه این کاستی‌ها را زندگی در دروغ، دروغی که خودباور می‌بود می پوشاند.
مطبوعات آزادی نداشت، ولی یکی از سنگرهای مخالفان رژیم به شمار می رفت. روزنامه‌ها در آن روزگار بی‌قانونی می‌توانستند از قدرت خود برای گرفتن امتیازات مالی از سرمایه داران بهره گیرند و آن سرمایه داران در بسیاری موارد پرداخت چنان حق سکوت هایی را در برابر سودهای بی حسابی که می‌بردند به آسانی می پذیرفتند؛ کار مطبوعاتی در تار و پود پیچیده سیاسی و مالی آن روزگار تنیده بود. مدیران و سردبیران و خبرنگاران و نویسندگان هر کدام دستور کار و برنامه خود را دنبال می‌کردند و روابط خود را با دستگاه های حکومتی ـ از دست آموز تا مخالف و دشمن ـ می‌داشتند. یک روزنامه با اهمیت در آن زمان در عین حال فرمانبر «دستگاه،» بخشی از آن، و معارض آن بود.
اگر روزنامه ها در برابر دولت بی دفاع بودند، مردمان دیگر در برابر روزنامه‌ها چنان حالتی داشتند. دادگستری در اصل برای رسیدگی به شکایات از مطبوعات بود. ولی کسانی که جرأت شکایت داشتند کمیاب بودند و کسانی که در آن دهه‌ها توانستند رأی بر ضد روزنامه ای بگیرند کمیاب‌تر. به عنوان یک تجربه شخصی، در یک دوران ده ساله عضویت در هیئت منصفه مطبوعات که در دادرسی‌های مطبوعاتی الزامی می بود، حتی یک بار دادگاهی که به شکایت از روزنامه ای رسیدگی می کرد تشکیل نشد. آن قدر جلسات دادرسی به عقب می افتاد که موضوع به فراموشی سپرده می شد. دادرسان بیشتر از روی همدردی، و کمتر از روی ملاحظه، در جرائم مطبوعاتی سخت نمی‌گرفتند.
اما با همه قدرت حکومتی، سهم نوش در به راه آوردن مطبوعات دست‌کم به همان اندازه سهم نیش بود. تا هنگامی که هویدا استراتژی همرنگ سازی cooptation را عمل نکرده بود سر و کار روزنامه نگاران بیشتر با ساواک می افتاد، با شیوه‌های بی رحمانه اش که گاه تا حد وحشیانه می کشید. هویدا که با طبیعت مردمدار خود یک سیاست‌پیشه به تمام معنی بود، و یک «سینیک» تمام عیار، با فیلیپ مقدونی هم عقیده بود که می ‌گفت هیچ دژی نیست که در برابر یک کیسه زر مقاومت کند. روش‌های ظریف‌تر و مؤثرتر او رابطه دولت و مطبوعات را برای هر دو طرف پذیرفتنی‌‌تر کرد.
این سیاست تا کارها به خوبی می ‌گذشت فضا را، هر چند پرتنش، روی هم رفته آرام نگه می داشت و هر دو سو تا هر جا می‌توانستند به منظور خود می رسیدند. نویسندگان مطبوعات در یک تلاش همیشگی، دیوارهای سانسور را هر چه دورتر می‌بردند و هر گاه واکنش سختی نشان داده می‌شد موقتاً پس می‌نشستند. مسئولان حکومتی نیز به صورت ظاهر پشتیبانی مطبوعات دلخوش می‌بودند و مقالات تکراری و تشریفاتی آنها را در پشتیبانی از سیاست ‌های حکومت و بزرگداشت روزهای معین، و ستایش‌های کلیشه ای و بی اعتقاد آنها را از سخنان و کارهای شاهنشاه در هرفرصت، نشانه‌ای از کامیابی سیاست‌های خود می‌شمردند.
از سال ۷۷/۵۶ که مقدمات زلزله بنیان‌کن فراهم می‌شد، روزنامه ها خود زیر فشارهای روزافزونی قرار گرفتند که ادامه روابط آسان را ناممکن می ساخت و بیش از پیش به دوران جنگ چریکی دهه های سی و چهل / پنجاه و شصت باز می گشت. توده بزرگ خوانندگان طبقه متوسطی که از چپگرا و مذهبی و «ملیون» تشئه خواندن مقالات و خبرهای نیشدار بود روزنامه ها را به رویاروئی با دولت می راند و برنامه هائی چون «خاقان چین و عفریته ماچین» را که پارودی (مضحکه) کوبنده و نه چندان پوشیده ای از نخست‌وزیر، هویدا، و خواهر توامان پادشاه بود، به یکی از محبوب ترین برنامه های تلویزیونی تبدیل می کرد.
در کابینه آموزگار نخستین برخورد سخت با روزنامه ها در شب‌های شعر «انستیتو گوته» روی داد که «روز بازار» مبارزه با رژیم شد و در آن روشنفکران چپ شب به شب در یک «کرشندو» بی‌امان شعارهای ضد رژیم دادند و شعرهای انقلابی خواندند. روزنامه ها در گزارش کردن شب‌های شعر بی تاب بودند ولی ساواک جلو انتشار خبرهای آن رویداد را گرفت. کار به جائی کشید که یک روزنامه نگار که نافرمانی کرده بود «ممنوع القلم» شد ـ تنها مورد در آن یک ساله. از آن پس روابط میان دولت و مطبوعات به وخامت گرائید ـ وزارت اطلاعات و جهانگردی که از هر سو زیر فشار بود بار دیگر سانسور را به صورت گذشته برقرار کرد ـ سردبیران موظف شدند که عناوین و مطالب مهم خود را پیشاپیش به مقامات وزارتخانه اطلاع دهند.
با روی کار آمدن دولت آشتی ملی در شهریور ۷۸/۱۳۵۷ روزنامه ها در برابر دولت به پیروزی کامل رسیدند. «منشور آزادی مطبوعات» به امضای دو وزیر کابینه و سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات ایران رسید و دست مقامات حکومتی را از مطبوعات کوتاه کرد. روزنامه ها توانستند هرچه می خواستند بنویسند و شمارگان tirage شان از ظرفیت ماشین های چاپ آنها بالاتر رفت. هنگامی که نخست یک روزنامه عصر و سپس روزنامه دیگر تصویر بزرگ خمینی را در صفحه اول خود چاپ کردند گفته شد که فروش‌شان به میلیون رسیده است.
اما اگر سانسور مقامات دولتی برداشته شد به معنی آزادی گفتار در مطبوعات نبود. فشاری که انقلابیان بر روزنامه نگاران آوردند و مبارزاتی که در هیئت‌های تحریری با مداخله عوامل بیرون برای کنترل روزنامه های «آزاد شده» در گرفت چنان یکپارچه مطبوعات را در اختیار و خدمت انقلاب قرار داد که رژیم پادشاهی کمتر از آن بر آمده بود. در یک پاکسازی که روزنامه‌های بزرگ هرگز مانند آن را در بدترین دوره‌های سانسور دولتی ندیده بودند ده‌ها تن از روزنامه نگاران را که به اندازه کافی انقلابی نبودند بیرون انداختند یا کنار گذاشتند و دیگران را ترساندند. در چند ماه آخر رژیم پادشاهی روزنامه‌ها می گفتند که جز مطالب انقلابی چاپ نمی کنند؛ و نمی‌باید پنداشت که این همه از روی عقیده بود. زوری با زور دیگر جانشین شده بود. جامعه ای که با دمکراسی و آزادی گفتار تنها به نام آشنا بود و طبقه سیاسی که از این نام‌ها تنها برای پیشبرد خود و رسیدن به قدرت استفاده می‌کرد با سر در گرداب استبداد سیاه و بسیار بدتری فرو می‌‌رفت.
آن نیروهای انقلابی که رژیم پادشاهی را نکوهش و به اختناق متهم می‌کردند، خود پس از انقلاب در همان بهار آزادی، تعهدشان را به آزادی گفتار نشان دادند. در ۱۷ مرداد ۷۹/۵۸ روزنامه‌های آیندگان و آهنگر به دستور وزارت اطلاعات و جهانگردی دولت بازرگان و به وزارت یکی دیگر از سران نهضت آزادی، و از آزادیخواهان و «ملیون» قدیمی، تعطیل شدند. دو نمونه از واکنش نیروهای انقلابی از چپ تا «ملیون» آزادیخواه بسیار گویاست:
«توقیف روزنامه آیندگان و آهنگر را ـ که نه فقط بر اساس ارتباطاتی که دارند، بلکه با نوشته های‌شان به ضد انقلاب کمک کرده اند ـ فقط باید در این چهارچوب ارزیابی کرد.» (روزنامه مردم ارگان حزب توده ایران، ۲۲ مرداد ۵۸).
«با ضد انقلاب به نرمی رفتار کردن و آزادی دادن همان و سرنوشت انقلاب را تقدیم آن کردن همان. این فرمان الهی مکتب اسلام است. (مطابق معمول نهضت آزادی، یک آیه قرآن) که وقتی جماعتی با استفاده از اصل آزادی بیان و اندیشه و جماعتی با پوششی از ترقیخواهی و چپ نمائی به تحریک و نشر اکاذیب و انتشار اسرار نظام کشور و راهنمائی آشکار مهاجمین نسبت به استقلال کشور می‌پردازد ضبط یا توقیف آن محدودیت اندیشه و بیان و تجمع نیست، محدودیت و افسار زدن به توطئه و تحریکات ضد انقلاب است. بنابراین در نفع عملی که نسبت به روزنامه آیندگان صورت گرفته است و مشروعیت و قانونیت آن جای شک و شبهه نیست. (اعلامیه نهضت آزادی، ۱۳ مرداد ماه، اسناد نهضت آزادی ایران، جلد ۱۷).
اینکه سرانجام ۷۵ سال پیکار برای آزادی گفتار در ایران به کجا کشید بر همگان دانسته است؛ و شاید بهتر از همه در این سخنان خمینی خلاصه شده باشد: «اگر ما از روز اول به طور انقلابی عمل کرده بودیم و تمام قلم‌های مزدور را شکسته بودیم و تمام مجلات فاسد را تعطیل کرده بودیم و رؤسای آنها را به جزای خودشان رسانده بودیم و مفسدین و فاسدین را درو کرده بودیم این زحمت ها پیش نمی آمد … من توبه می کنم از این اشتباهی که کردیم». (کیهان، ۲۷ مرداد ۵۸). (۴)
***
هنگامی که هویدا را در دادگاه انقلاب محکوم می‌کردند روزنامه‌نگاری که احیاناً سال‌ها از محبت نخست‌وزیر برخوردار شده بود نیشی به او زد. هویدا در پاسخ گفت ما سیستمی داشتیم که من نخست‌وزیر آن سیستم بودم و تو روزنامه‌نگارش بودی.
هر بحث دربارة سانسور رسانه‌ها را می‌باید در پیوستگی با فرایند سیاسی آورد؛ سانسور در چه جامعه‌ای و چه نظام سیاسی؟ در سیستمی که یک طرف معادله کریم پورشیرازی باشد طرف دیگر آن ناچار محرم‌علی خان خواهد بود. نمی‌توان سانسور را از فرهنگ و رفتار و ساختار سیاسی یک جامعه جدا کرد و در جائی که هیچ اسباب دیگر نظام مردمسالار فراهم نیست از برطرف کردن سانسور دم زد. نمی‌توان در یک جامعه تنها مجلس نیرومند داشت، تنها دادگستری مستقل داشت، حتی تنها انتخابات آزاد داشت. هر یک از اینها را چند گاهی می‌توان نگهداشت ولی برای آنکه یک نظام دمکراتیک بپاید و سویه‌هایی از آن تنها چند گاهی ندرخشد و جز یک نقطه رجوع تاریخی و تبلیغاتی نشود، نیاز به همه اینها با هم دارد ـ یعنی به یک جامعه سیاسی polity با روحیه و کارکردهای دمکراتیک.
در ایران آن دوران سانسور از فرایند دمکراتیک (در معنی فراگیر کلمه) بیرون بود و ما با آن به عنوان یک بیماری جامعه سیاسی، مانند تقلب در انتخابات، بی‌قانونی، و سوء استفاده از قدرت سیاسی یا آزادی گفتار، سر و کار داریم؛ هم فرا آمد دیکتاتوری هم پروراننده آن؛ هم نشانه تباهی جامعه سیاسی و هم برخاسته از آن.
آسیب فرهنگی و سیاسی سانسور در آن دهه ها اندازه گرفتنی نیست. ظرفیت واقعی فرهنگی و حرفه ای مطبوعات ایران در تنگنای سانسور نمی توانست تحقق یابد. سرامدان (نخبه) سیاسی و فرهنگی به ندرت می‌توانستند در مطبوعات پاداش مالی و اخلاقی شایسته خود را بدست آورند. بیشتر استعدادهای برجسته ای که به روزنامه نگاری روی می آوردند، دیر یا زود به دنیای کسب و کار، یا دستگاه های حکومتی که تشنه استخدام آنها بودند جذب می‌شدند، مداخلات هوسکارانه و ناهشیارانه در کار مطبوعات، عامل مهمی در رادیکال کردن آنها، حتی محافظه کارترهای‌شان می بود. سانسور، معیارهای والائی excellence کار مطبوعاتی را بر هم می‌ریخت. مخالفت با حکومت و «مترقی» بودن ارزش‌هائی به خودی خود، و بالاتر از ذوق و توانائی حرفه‌ ای می یافت. کم بودن خوانندگان روزنامه های سانسور شده آنها را به افکار عمومی کم اعتنا و به پاداش ‌های مالی فرا مطبوعاتی نیازمندتر می ساخت. اینهمه احساس مسئولیت را ضعیف می‌کرد.
با این همه هر چند در یک نظام ناسالم سهم آنها که قدرت بیشتر دارند در تباه کردن فرایند سیاسی افزون‌تر است، از سهم دیگران، حتی پاره ای قربانیان، نمی توان غافل بود. مطبوعات ایران در پانزده ساله پس از انقلاب مشروطه و در دوازده ساله پس از رضاشاه بر روی هم از سانسور آزاد بودند. در هژده ساله پس از انقلاب نیز صد ها روزنامه کوچک و بزرگ در تبعید (و تلویزیون‌ها و رادیوها نیز) با آزادی کامل انتشار یافته‌ اند.
تجربه آن دوره‌ها و این هژده ساله نشان می دهد که آزادی گفتار هنوز راه درازی در جامعه ایرانی در پیش دارد. تکیه بر آزادی مطبوعات، بی در نظر گرفتن مسئولیت خود آنها، ضامن (پایندان) مطبوعات آزاد نیست. چنان آزادی در نخستین فرصت از دست خواهد رفت؛ زیرا از اعتبار و حیثیتی که افکار عمومی را پشت سر آن بسیج می‌ کند بی‌بهره است. مردم روزنامه هائی را که سطح اخلاقی و انتلکتوئل بالائی ندارند گاه می‌خوانند و کمتر می ‌خرند؛ ولی برای آزادی آنها گریبان چاک نمی کنند. و هنگامی که قرار بر تخطی باشد هر که بیشتر بتواند بیشتر خواهد کرد.
نیروهای سیاسی که به آزادی و مردمسالاری صرفاً به عنوان حربه هائی در پیکار قدرت سیاسی می‌نگرند ممکن است به قدرت سیاسی برسند، ولی به آزادی و مردمسالاری نخواهند رسید.

پانوشت ها:
۱- سر ادوارد گری دیپلمات انگلیسی و وزیر خارجه، در ستایش از مذاکرات مجلس شورای ملی آن سال‌ها، آن را به خوبی با پارلمان انگلستان مقایسه کرده است. پاره‌ای ناظران این اشاره را دلیل دمکراسی در ایران نود سال پیش گرفته‌اند و از یک گل بهار ساخته‌اند.
آن مجلس به زودی کارش به «آجیل گرفتن و آجیل دادن» رسید ـ چنانکه مستوفی الممالک در «آن نطق که چون توپ صدا کرد، مشت همه وا کرد» گفت (از مستزاد عشقی)
۲- به عنوان نمونه‌ای از بی‌منطقی سانسور و یک تجربه شخصی، در ۱۹۶۸ پس از کشته شدن رابرت کندی مقاله‌ای که در آن برادران کندی با برادران «گراکی» در رم جمهوری مانند شده بودند اجازه چاپ نیافت زیرا پادشاه دل خوشی از کندی‌ها نداشت.
۳- مشهورترین مورد آن مقاله‌ای که در دی ۱۳۵۶ در حمله به خمینی از سوی وزارت دربار تهیه شد و به دستور وزارت اطلاعات و جهانگردی در روزنامه اطلاعات انتشار یافت و شورش قم در آن ماه از آن برخاست.
۴- گفـتاوردها از محمود گـودرزی «مرگ و ناپدید شـدن‌های مشـکوک» در ایرانیان واشنگتن،
ژوئن ۱۹۹۷

بخش پنجم ـ پیروزی صنفی در متن شکست حرفه‌ای

بخش پنجم ـ پیروزی صنفی در متن شکست حرفه‌ای

سندیکای نویسندگان و روزنامه‌نگاران مطبوعات ‌ایران نخستین سندیکای مستقل به معنی ناوابسته به احزاب سیاسی و حکومت در دوره دوم پادشاهی محمدرضاشاه پهلوی بود. سندیکا سراسر به ابتکار گروهی از خود روزنامه‌نگاران، در راس آنان مسعود برزین، پایه‌گذاری شد و با آنکه در ۱۳۵۴ با تغییر اساسنامه خود به حزب رستاخیز پیوست همواره استقلال‌ش را نگهداشت. تا آنجا نیز که به منظور سندیکا ارتباط داشت احتمالا کامیاب‌ترین سازمان صنفی آن سال‌ها به شمار می‌رود. سندیکا “به منظور تقویت روح معاضدت بین صنف نویسندگان و همچنین حفظ حقوق صنفی و حفظ عفت قلم و بالا بردن سطح مطبوعات و همچنین تاسیس و ‌ایجاد صندوق بیکاری برای اعضای رسمی‌که بیکار یا بیمار شده‌اند …” پایه‌گذاری شده بود و دست‌کم در یک جبهه به هرچه خواست رسید.
از دو منظور سندیکا در آنچه جنبه فرهنگی و سیاسی داشت یعنی بالا بردن سطح حرفه‌ای و اخلاقی مطبوعات کار چندانی از سندیکا نیامد و نمی‌آمد. مطبوعات هم ‌اینه جامعه است و هم یکی از شکل‌دهندگان مهم آن. هرچه جامعه‌ای تکامل یافته‌تر باشد نقش مطبوعات، بطور کلی رسانه‌ها، در شکل دادن جامعه بیشتر است. در جامعه با سوادی با سطح بالای فرهنگی طبعا رسانه‌ها، هم از جهت دسترسی و هم به دلیل پایگاه فرهنگی و سیاسی بالای گردانندگان خود تاثیر بیشتری می‌بخشند. از نظر مسئولیت مدنی و سیاسی رسانه‌ها نیز وجود نظامات و هنجار‌های پذیرفته شده حرفه‌ای نمی‌گذارد مطبوعات از آزادی گفتار و دسترس داشتن به توده‌های مردم سوء استفاده کنند یا قدرت حکومتی از آنان سوء استفاده کند. در جامعه‌های واپسمانده مطبوعات نه آن دسترس را به توده‌های مردم دارند نه از چنان صلاحیت و حیثیتی برخوردارند که جامعه را دگرگون سازند. جامعه توسعه یافته روزنامه‌نگاران را اثر بخش‌تر می‌کند. جامعه توسعه نیافته نه تنها روزنامه‌نگاران را از تاثیری که می‌توانند داشته باشند می‌اندازد، پیوسته آنان را به تباهی می‌کشاند.
سندیکا در‌ایران دهه‌های چهل و پنجاه (شصت و هفتاد) بیش از آن از واپسماندگی فرهنگی و ضعف سیاسی جامعه تاثیر می‌پذیرفت که بتواند آن را مگر در حدودی پیش ببرد. سنگینی آن ضعف و واپسماندگی، بهترین کوشش‌های گروهی از بهترین ذهن‌ها و روان‌های آن نسل ‌ایرانیان را در هر گام سرخورده می‌کرد. مطبوعات میان دو سنگ آسیای حکومت و نیرو‌های مخالف، هر دو با کمبود‌ها و انحرافات تاسف‌آور، در وضعی بود که حتی آزادی عمل گاهگاهی و موضعی آن می‌توانست خلاف منظور عمل کند ــ چنانکه با پیامد‌های مصیبت‌بار در ۱۳۵۷ و در شرایط بیشترین آزادی نمودار شد. بیشترین کاری که سندیکا در “بالا بردن سطح مطبوعات” انجام داد تدوین “نظام مطبوعات” در دوره دوم آن بود که در نبود اراده اجرا و یک مکانیسم اجرائی از یک پندنامه در نگذشت.
منظور دیگر که می‌توان زیر عنوان برنامه رفاهی آورد، بر عکس با کامیابی‌هائی روبرو شد که از انتظارات نخستین در هنگام تشکیل سندیکا گذشت. اگر پایه‌گذاران سندیکا به یک صندوق بیکاری خرسند می‌بودند و آن را نیز در ته دل مسلم نمی‌دانستند، در ۱۶ سال سندیکا تا پیش از “بهار آزادی،” سندیکائیان در یک کوی روزنامه‌نگاران صاحب خانه‌هائی شدند که به هزینه دولت و با آسان‌ترین شرایط برای‌شان ساخته شد. سندیکا با دریافت صد و پنجاه میلیون ریال (دو میلیون دلار آن روز‌ها) از شاه و شهبانو، در کار ساختن خانه‌ای برای خود بود. اعضای سندیکا از بیمه بهداشتی به کمک وزارت بهداری و پزشکان و بیمارستان‌ها برخوردار بودند. حتی ماهی و میوه نوروزی سندیکائیان را نیز دستگاه دولتی فراهم می‌کرد که سفره‌ها بی‌رونق نماند. قانون کاری که همه خواست‌های سندیکا را بر می‌آورد اعضای آن را در موسسات بزرگ‌تر مطبوعاتی می‌پوشاند و آنها همه قرارداد‌هائی بر پایه آن با موسسات مربوط امضا کرده بودند.
به دشواری می‌توان یک سازمان داوطلبانه را در آن سال‌ها نشان داد که بهتر از سندیکا اداره شده باشد. مشارکت خستگی ناپذیر سندیکائیان در کار‌ها و اداره دمکراتیک سندیکا که در آن دوران تازگی می‌داشت به همراه سود مشترک و میوه‌های لمس‌پذیر کوشش‌های جمعی، فضائی ساخته بود که سندیکا را از پیشرفتی به پیشرفت دیگر می‌رساند. ولی آن پیشرفت‌ها تنها به بهای چشم بستن بر عنصر سیاسی کار روزنامه‌نگاری می‌توانست روی دهد. در آن دوران “سهم نفت،” دستگاه دولتی و سندیکا به توافقی ضمنی رسیده بودند ــ سندیکا سهم اعضای خود را از دارائی روز افزون جامعه بگیرد و کاری به سیاست‌های حکومت نداشته باشد. در همه آن ۱۶ سال سانسور مطبوعات به درجات کم یا زیاد برقرار بود و در ۱۳۵۳ حکومت پنجاه روزنامه و مجله را تنها در تهران تعطیل کرد و سندیکا سرش را پائین انداخت و برنامه رفاهی را پیش برد. تنها واکنش سندیکا نگرانی بجای آن درباره سرنوشت روزنامه‌نگاران بیکار شده بود که آن نیز با سخاوتمندی حکومتی که دستور تعطیل را داده بود برطرف شد.
***
یک مشکل ساختاری سندیکا که ریشه در توسعه نیافتگی جامعه داشت و نقشی تعیین کننده در رویداد‌های ۱۳۵۸ـ۱۳۵۷ و درهم شکستن سندیکا و مطبوعات ‌ایران بطور کلی بازی کرد، مبهم بودن تعریف روزنامه‌نگار بود. مطبوعات ‌ایران از دوران مشروطه که روزنامه‌نگاری امروزی را ــ همراه با هرچه دیگر از اسباب مدرنیته ــ به‌ ایران شناساند، اساسا غیرحرفه‌ای بودند به‌ این معنی که روزنامه‌نگاران مگر به استثنا نمی‌توانستند با درامد حرفه خود زندگی کنند. روزنامه‌نگار‌ترین‌شان در بیش از یک روزنامه کار می‌کردند و بیشترین‌شان مشاغل تمام وقت دیگر، از جمله کارمندی دولت، داشتند. ‌این فضای سایه روشن به اندازه‌ای “طبیعی” شمرده می‌شد که هنگامی ‌که در یکی از موسسات مطبوعاتی به روزنامه‌نگارانی که قرارداد کار تمام وقت امضا کرده بودند تکلیف شد که از کار در روز نامه‌های دیگر دست بردارند سندیکا اعلام کرد که “زیر بار استثمار و بهره کشی نمی‌رویم.”
در اساسنامه سندیکا شرط عضویت را چنین گذاشته بودند که اعضای رسمی‌ “حقوق بگیر یا مزد بگیر یک یا چند روزنامه یا مجله باشند و در جامعه مطبوعات به عنوان نویسنده، مترجم، خبرنگار، حسن اشتهار و حداقل یک سال سابقه مطبوعاتی داشته” باشند. با گذشت زمان سختگیری در‌ این شرط کمتر شد. دوست‌بازی معمول ‌ایرانی یک علت‌ش بود، فراوانی مطبوعات غیرحرفه‌ای علت دیگرش. تا تعطیل عموم نشریات غیرحرفه‌ای به معنی موسسات شخصی که تنها در خدمت مدیر خود بودند، بخش بزرگ روزنامه‌نگاران، قلمزنان روزنامه‌ها و مجلاتی بودند که عملا دستمزدی به آنها نمی‌پرداختند. آن روزنامه‌نگاران با آنکه در حقیقت دارای شرایط عضویت نمی‌بودند می‌خواستند از مزایای مادی و معنوی سندیکا برخوردار شوند. گرایش‌های سیاسی اعضای سندیکا نیز سهم خود را در افزایش اعضای غیرحرفه‌ای می‌داشت. مطبوعات ‌ایران از کانون‌های اصلی مخالفت با رژیم پادشاهی بودند و سندیکا می‌توانست یک نیروی بالقوه در مبارزه با رژیم باشد. چپگرایان که اندک اندک دست بالا را در سندیکا می‌یافتند، با بهره‌گیری از ابهام شغلی روزنامه‌نگاری، شرایط عضویت را چنان تعبیر کردند که هر کس چند مقاله در ‌اینجا و آنجا نوشته بود می‌توانست به سندیکا بپیوندد. سنگین شدن کفه چپگرایان، بسیاری دیگر را نیز‌ ترساند و وادار به تسلیم کرد. چنان شد که پس از امضای “منشور آزادی مطبوعات” از سوی هیئت مدیره سندیکا و دو وزیر “حکومت آشتی ملی” در ۱۳۵۷روزنامه‌ها دربست به اختیار مخالفان رژیم افتادند و سانسوری از آن سو و بسیار کارامد‌تر برقرار گردید. با آزادی زندانیان سیاسی، حمله سراسری نیرو‌های چپ از درون و بیرون سندیکا به بزرگ‌ترین پاکسازی مطبوعات تا آن زمان در موسسات بزرگ مطبوعاتی انجامید و روزنامه‌نگاران راستگرا یا بیرون انداخته شدند یا زبان بریده به کنجی نشستند. (پاکسازی بزرگ‌تر در بهار آزادی روی داد و خمینی با استغفار از اشتباه خود همه “قلم‌های فاسد”ی را که آنهمه برای‌ش جانفشانی کرده بودند شکست). سندیکائیان فرصتی برای پاک کردن حساب‌ها یافتند و بازار اعلام جرم از سوی سندیکا و پاره‌ای اعضای آن گرم شد. بقیه‌اش داستان کسی بود که بر سر شاخ بن می‌برید.
امروز مانند آن روز‌های انقلابی، انگشت اتهام را نشانه گرفتن آسان است ولی مطبوعات و سندیکا را می‌باید در بافتار context سیاست و جامعه ‌ایران در نظر گرفت. سندیکا در جامه‌ای عمل می‌کرد هم برکنار از سیاست و هم سیاست زده، چنانکه همواره در چنان جامعه‌هائی پیش می‌آید. از سوئی برکنار بودن از فعالیت سیاسی نشان افتخاری است که مردمان بر سینه می‌آویزند. از سوی دیگر هیچ کنش اجتماعی نیست که اصول و منطق آن در پای حسابگری‌ها و بده بستان‌ها ریخته نشود. چنان جامعه‌هائی سرزمین فرصت‌طلبان است و ‌ایرانیان سال ۱۳۵۷ فرصت‌طلبی را به ابعاد بی‌سابقه‌ای رساندند. حتی آرمانگرایان در آن سال و تا هنگامی ‌که خمینی اجازه داد به بد‌ترین فرصت‌طلبان پیوستند.
در‌ اینکه سندیکائیان بیش از هر کسی از سانسور در دوران قدرت گرفتن نهاد پادشاهی رنج می‌بردند ‌تردید نیست. ولی مانند آزادیخواهی آن زمان‌ها هر کس خواستار آزادی خود و برقراری سانسور خود می‌بود. اگر حکومت، سانسور کور و پر از سوراخ و رخنه‌های‌ش را با زمخت‌ترین شیوه‌ها عمل می‌کرد مخالفان آن نیز سانسور ظریف و کارامد‌تر خویش را می‌داشتند که از توطئه سکوت در باره مخالفان فکری، صرفنظر از ارزش کار آنها، تا مبالغه در بزرگ کردن خودی‌ها، باز صرف نظر از ارزش کارشان، را دربر می‌گرفت. در سندیکا نیز مانند سازمان‌های سیاسی انقلابی، مانند خود انقلاب اسلامی، جنگ بر سر آزادی سیاسی و آزادی گفتار نبود، بر سر آزادی هر گرایش و گروه به هزینه مخالفان آن بود. آنچه تقریبا بی‌فاصله پس از پیروزی انقلاب به دست حکومت “لیبرال” بازرگان بر سر آزادی و حقوق بشر در‌ ایران آمد به هیچ روی انحرافی از نظام فکری انقلابیان به شمار نمی‌رفت. آنها همان روحیه خودی و غیرخودی دوران پهلوی را از آن سر عمل می‌کردند و می‌کنند.
سندیکای نویسندگان روزنامه‌نگاران مطبوعات ‌ایران نیز مانند کانون نویسندگان در لحظه حقیقت خود به دام یک پیکار سیاسی افتاد که تعصب و یک‌سو نگری در آن با فرصت‌طلبی پهلو می‌زد و پاک‌ترین عناصر مانند معمول بی درنگ میدان را تهی می‌کردند. امروز جامعه روشنفکری ‌ایران و روزنامه‌نگاران در پیشاپیش آنان بر روی هم درس‌های آن دوران را فراگرفته‌اند. از سودجویان در خدمت همه کس بگذریم در بیشتر رهبران فکری ‌ایران آگاهی بر اهمیت اصولی بودن را به خوبی می‌توان دید. جا‌هائی و چیز‌هائی هست که به خودی خود ارزش ‌ایستادگی دارند، اگر چه به زیان شخص تمام شوند. سندیکا سهم خود را در تکامل فرهنگ روزنامه‌نگاری ‌ایران داشت. یک درس بزرگ آن، و موارد بسیار دیگر، آن بود که آزادی مطبوعات خیابان دو سویه است. سانسور حکومت و بی مسئولیتی مطبوعات نمی‌باید دور باطل و بن‌بستی شمرده شود که راهی به بیرون ندارد. در یک نظام بسته اتفاقا خود مطبوعات بهتر می‌توانند، و بیشتر می‌باید، با سنگین کردن وزنه اخلاقی و بالا بردن سطح حرفه‌ای‌شان به گشاده کردن نظام سیاسی کمک کنند.
درس دیگر نابسنده بودن منافع صنفی در چهارچوب بزرگ‌تر کمبود‌های ملی بود. ‌این بس نیست که در فضای بینوائی عمومی، بینوائی از هر نظر، صنف‌های گوناگون به خواست‌های خود برسند. در کنار منافع صنفی می‌باید به سود کلی جامعه نیز اندیشید. هر کنش اجتماعی می‌باید یک مولفه عمومی‌تر و اصولی‌تر داشته باشد که منافع مجموع جامعه، “بیشترین خوشبختی برای بیشترین مردم” را دربر گیرد.
مارس ۲۰۰۸
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* نویسنده از پایه‌گذاران و دبیر دوره‌های دوم و چهارم سندیکاست.

بخش پنجم ـ صد سال از روزنامه نگاری به سیاست ـ اندیشه‌هائی دربارة دو «کاریر» یک زندگی

بخش پنجم ـ صد سال از روزنامه نگاری به سیاست ـ اندیشه‌هائی دربارة دو «کاریر» یک زندگی

تا یک دو دهه پایانی سده نوزدهم راه سیاست در ایران از دربار و دیوانسالاری و سپاهیگری می‌گذشت و این هر سه خود پدیده هائی اساساً ایلیاتی بودند. تبار clan و ایل، و سلسله پادشاهی بر تارک آنها در یک جامعه سُنّتی، در جامعه ای بی یک طبقه متوسط که در شمار آید، زمینه اصلی تحرک اجتماعی، و صحنه اصلی سیاست بود. در چنان جامعه ای پسر آبدار نیز می‌توانست از آبدارخانه دربار به صدراعظمی ‌برسد. حوزه درس دینی (به اصطلاح حوزه علمیه) نیز در این میان جائی می‌داشت. با آنکه لایه آخوند در سیاست آن زمان ایران مستقیماً دست در کار نمی‌بود، تسلط آن بر قلمروهای محاکم شرعی و آموزش مکتبی و حوزه ای و اوقاف به ویژه در ولایات، به آن قدرت سیاسی قابل ملاحظه ای می‌بخشید.
جنبش مشروطه خواهی، که هرچه از نوگری (تجدد) جامعه ایرانی بدان باز می‌گردد، سیاست را بر طبقه متوسط کوچک آن روز ایران گشود. حزب و روزنامه، و سپس، در زمان رضاشاه، دانشگاه را به ایران آورد و نقش بازار را برجسته کرد. از آن پس سیاست از راه‌های تازه تری گذشت که در صد ساله بعدی در اهمیت بر راه‌های سُنتّی دربار و دیوانسالاری و نظام پیشی گرفتند.
از میان همه راه‌های سیاست در ایران سده بیستم، روزنامه نگاری پویاترین بوده و بر اهمیت آن پیوسته افزوده شده است، حتی در دوره رضاشاه نیز که دیوانسالاری و دانشگاه – در خدمت دیوانسالاری و نه به خودی خود – به زیان راه‌های دیگر بالا برده شدند روزنامه نگاری فرصتی یافت که خود را از نظر نیروی انسانی و تجهیزات فنی و شبکه پخش نیرومند سازد، و از توده بزرگ و روزافزون خوانندگان برخوردار گردد که پایه های جهش های بعدی آن شدند.
روزنامه‌نگاران در به راه انداختن جنبش مشروطه خواهی سهم عمده داشتند. در اینجا روزنامه (جرنال) را می‌باید از «کاغذ اخبار» جدا کرد که روزنامه های رسمی ‌دولت بودند و در بحث ما تنها از جهت تاریخچه روزنامه‌نگاری ایران اهمیت دارند. روزنامه به معنی امروزی آن، شامل نشریات روزانه و ادواری، چنانکه اشاره شد با جنبش مشروطه خواهی در هم آمیخته است.
نخستین روزنامه‌ها به این معنی یا در بیرون ایران انتشار می‌یافتند (اختر، حبل‌المتین، ثریا، پرورش، حکمت، قانون، کاوه و سروش) و یا اگر هم در ایران منتشر می‌شدند (مشهورترین‌شان، صوراسرافیل) به سبب نبودن امکانات کافی چاپ و پخش به خوانندگان اندکی دسترسی داشتند. اگر این محدودیت را در نظر آوریم از دامنه تأثیر روزنامه‌ها و نیز طبقه متوسط کوچک ایران دوران جنبش مشروطه خواهی به شگفتی می‌افتیم. و این روندی است که ادامه یافته است. در درازای این سده روزنامه‌نگاری در جامعه ایرانی و در سیاست ایران سهمی ‌بسیار بزرگ‌تر از توانائی های انتلکتوئل و فنی و مالی خود داشته است.
در آن عصر انقلابی، برای نخستین‌بار ایرانیان با رسانه ای همگانی آشنا شدند که دامنه نفوذش از منبر بسیار فراتر می‌رفت، و منبر مهم ترین رسانه همگانی بود که جامعه ایرانی تا آن زمان می‌شناخت. نه تنها پیام، بلکه خود رسانه عامل دگرگونی های ژرفی در رفتار سیاسی و جهان بینی مردمان گردید.
نخستین روزنامه‌نگاران سیاسی و سیاستگران روزنامه نگار از آن زمان در صحنه پدیدار شدند، چه روزنامه‌نگارانی که از آنجا به مشاغل اداری و سیاسی رسیدند و چه سیاستگرانی که برای پیشبرد برنامه و دستور کار سیاسی خود از روزنامه بهره گرفتند. این هر دو پدیده تازگی و اهمیت فراوان داشت. در این گفتار تأکید بر سیاستگران روزنامه نگار است و تأثیری که روزنامه‌نگاری بر جریان سیاست ایران گذاشت. روزنامه‌نگاران بیشماری که در این صد سال از دفترهای روزنامه به حاشیه ها یا راهروها یا کُرسی های قدرت راه یافتند موضوع بحثی دیگرند.
روزنامه نگاری به عنوان رسانه ای برای بسیج مردم و تأثیر گذاشتن بر سیاست‌ها چنان برتری خود را از همان آغاز به کُرسی نشاند که پاره ای واعظان و از آن بیشتر شاعران نیز به این رسانه روی آوردند. ادیب الممالک فراهانی، بهار، عشقی، سید اشرف قزوینی، یحیی ریحان و فرخی یزدی که مهم‌ترین شاعران روزنامه نگار در آن عصر بودند با کامیابی تمام رسانه سُنّتی خود را بر بال رسانه تازه به پرواز در آوردند و روزنامه نگاری منظوم چند گاهی بر مطبوعات ایران تسلّطی یافت. اما روزنامه نگاری، زبان ویژه خود را می‌خواست و آن را اندک اندک به دست آورد. آزادیخواهی، ناسیونالیسم، ترقیخواهی، عدالت اجتماعی و پیکار با عوامل واپسگرائی درونمایه‌های اصلی روزنامه‌ها بود و تأثیر بسیج کننده خود را در پیکار با محمدعلی شاه و ایستادگی در برابر اتمام حجت روسیه در موضوع شوستر و ناچیز کردن قرارداد ۱۹۱۹ نشان داد.
آن دورانی بود که روشنفکری – سیاست ـ روزنامه‌نگاری به آسانی با هم می‌آمدند و در ابعاد بسیار کوچک خود، تهران دهه‌های پایانی و آغازی سده‌های نوزده و بیستم را به پاریس نخستین نیمه سده هژدهم نزدیک می‌کردند. اما عصر روشنگری لیبرال زود گذر ایران به زودی مغلوب استبداد اصلاحگر یا روشنرای پهلوی، رمانتیسم انقلابی چپ و تجدد ستیزی و ارتجاع اسلامگرایان گردید و سر از انقلاب اسلامی ‌در آورد. (در ترجمه enlightenment به روشنگری، با آنکه جا افتاده است و به اصل فرانسوی آن نزدیک‌‌تر، نمی‌توان بسنده کرد. از enlightened self-interest آدام اسمیت و دوتوکویل، سود شخصی روشنگرانه را نمی‌توان رساند و خودکامگی پادشاهانی مانند فردریک دوم پروس یا گوستاو سوم سوئد و رضا شاه، روشنرایانه بود نه روشنگرانه).
گروه اهل قلمی ‌که در ایران آن روزها، همراه چند تنی در بیرون، ایده های عصر روشنگری – پیشرفت، مدارا، حقوق طبیعی، آزادی مدنی، خردگرائی- و این همه را در چهارچوب ملت – دولت و ناسیونالیسم ایرانی تبلیغ می‌کردند، مانند پیشروان سده هژدهمی‌ خود یک «تیپ» نوین اجتماعی بودند که ویژگی شان تعهد به امری معین بود (Engagement فرانسویان). در عصر روشنگری به این تیپ نوین اجتماعی، «فلسفی» philosophie گفته می‌شد (از نام رساله ای که ولتر نوشت و بیان نامه استقلال و استراتژی پیکار فلسفیان گردید. بعدها در نیمه دوم سده نوزدهم به این تیپ نوین اجتماعی انتلکتوئل گفتند).
آنها مانند پدران فرانسوی جنبش خود می‌خواستند ایده هاشان را به کار بندند و جامعه خود را دگرگون سازند. جنبش آنان یک پیکار غیردینی و عرفیگرا (سکولار) بود- برخلاف تقریباً همه آنچه که جامعه ایرانی در زمینه دگرگونی اجتماعی و فرهنگی می‌شناخت – که می‌کوشید به رسانه‌های زمان خود تسلط یابد. رگه نیرومند سرامدگرائی elitism در این جنبش که با اختلاف سطح فرهنگی طبقه متوسط نوین و توده روستائی و بی‌سواد ایران اجتناب ناپذیر بود، سُنّت دیرپائی را در زندگی روشنفکری ایران گذاشت. از میان این گروه تازه اجتماعی، حسن تقی‌زاده برجسته‌ترین آنها و نخستین نمونه تیپ نوین روشنفکر- روزنامه‌نگار- سیاستگر ایران است.
ده سالی بر انقلاب مشروطه نگذشته، شکست مجلس در برآوردن خواست های مشروطه خواهان و ناکامی ‌آن در انجام اصلاحاتی که می‌بایست ایران را مستقل و نیرومند و یکپارچه سازد، بسیاری از روشنفکران را به طرح‌های دیگری متمایل ساخت. نسل تازه ای از این روشنفکران یا به طرح انقلاب سوسیالیستی از روی نمونه شوروی روی آورد، یا به شمار بیشتری، به اصلاحات از بالا و با دست های آهنین از روی نمونه ترکیه. نمونه ترکیه که تاریخ ایران را در بیشتر سده بیستم زیر سایه خود گرفت طبعاً نیرومندترین پیروان خود را در نیروهای نظامی ‌ایران یافت. در ژاندارمری و لشگر قزاق. ژاندارمری که بهترین و پیشرفته‌ترین و «اروپائی»ترین نیروی مسلح آن زمان ایران بود، سرمشق خود را در جنبش ترک‌های جوان می‌جست. افسران ژاندارمری، در آتش ناسیونالیسم رمانتیک خود، در جنگ اول به جبهه مقابل انگلستان و روسیه پیوستند، و شکست آلمان، شکست آنان نیز گردید. قیام نافرجام پسیان نقطه اوج «نمونه ترک های جوان» در ایران بود که قربانی بی برنامگی و بی تصمیمی ‌خود شد.
نمونه موفق تر ترکیه نمونه آتاترک بود که در رضا خان، بعداً رضاشاه، مهم‌ترین پیرو خود را یافت. و هم او بود که پاره ای از درخشان ترین نمایندگان نسل دوم روشنفکران ایرانی، پس از دوران مشروطه را گرد خود آورد. علی‌اکبر داور در میان آنها چه از نظر موضوع این گفتار، و چه از نظر سطح انتلکتوئل، برجسته ترین است. او ادامه دهندة سُنّت روشنفکری – روزنامه نگاری – سیاست در آن زمان بود و روزنامه مرد آزاد او ارگان آن طرح کشورداری گردید که سردار سپه و سردودمان پهلوی به اجرا گذاشت. این طرح کشورداری، ایده پیشرفت و تجدد در خدمت ناسیونالیسم و نگهداری نیاخاک را از انقلاب مشروطه می‌گرفت ولی آن را بر دمکراسی پارلمانی، چنانکه در ایران آن روز عمل می‌شد مقدم می‌داشت. برتری مجلس در نبود قوة قضائی نیرومند و دستگاه اجرائی، که در شمار آید، به دیکتاتوری مجلسیان، و نه مجلس، انجامیده بود. دسته بندی های ناپایدار در مجلس، بند و بست‌ها و رقابت‌های پایان‌ناپذیر مجلسیان، خود مجلس و کشور را به فلج کشانده بود. داور و همفکران‌ش یک عدم تعادل (برتری مجلس) را به سود عدم تعادل دیگری (برتری دستگاه اجرائی حکومت) کنار می‌گذاشتند. آنها در عین حال پر نفوذترین نمایندگان تفکر غیرمذهبی در ایران شدند و خود داور بعدها در وزارت دادگستری پایه گذار قانون مدنی و دادگستری مستقل از آخوندها گردید.
با چنین تأکیدی بر عمل سیاسی و سیاستگزاری، در آن بزنگاه تاریخی برای کسانی مانند داور و در سطح پائین‌تری علی دشتی، روزنامه‌نگاری بیش از وسیله ای در خدمت سیاست نبود. سُنّت روشنفکری ـ روزنامه نگاری ـ سیاستگری نیز در سرنوشت خود او فراز و نشیب‌ش‌ را یافت. رضاشاه که به روزنامه‌نگاران و سیاست پیشگان با آمیخته ای از تحقیر و دشمنی می‌نگریست در برپا کردن دستگاه حکومتی اش هرچه کمتر از آنان بهره گرفت. او پُر صداترین آنان را به مجلس می‌فرستاد ـ اگر به هر وسیله خاموش نمی‌کرد (فرخی، عشقی) ـ تا مُهر لاستیکی شوند. سرامدان عصر رضاشاهی بیشتر از دیوانسالاری و دانشگاه (بیشتر دانشگاه های خارج در آن نخستین سال‌های آموزش عالی در ایران) می‌آمدند.
اما روزنامه ها مانند همه جنبه‌های زندگی اجتماعی رشد مادی خود را در آن سال‌ها آغاز کردند. در مقایسه با روزنامه های کوچک و شخصی دوران انقلاب مشروطه، عصر رضاشاه مطبوعات حرفه ای را به ایران داد. مؤسسات بزرگی که به گروه قابل ملاحظه خوانندگان پشتگرم بودند و صفحات آگهی‌شان از اقتصاد رو به رشد جامعه تغذیه می‌شد، و نویسندگانی داشتند که می‌توانستند از آن راه زندگی خود را بگذرانند. روزنامه های ایران و اطلاعات، نخستین مؤسسات مطبوعاتی حرفه ای ایران به شمار می‌آیند و اطلاعات از این میان پایه گذار مطبوعات نوین ایران است.
آنچه در دوران رضا شاهی از نظر تأثیر روزنامه‌نگاران بر توسعه سیاسی جامعه بر رویدادها و روندها و اندیشه سیاسی، از دست رفت با شکل گرفتن دستگاه پخش و پایگاه فنی مطبوعات جبران شد که به نوبه خود اجازه داد روزنامه‌نگاری از صورت تفننی خود – از زائده سیاست و دیوانسالاری – بدر آید و حرفه ای در کنار حرفه های دیگر شود. هزاران تن از آن پس در هر نسل روزنامه نگاری را به عنوان کار زندگی carrier خود برگزیدند.
سال‌های پس از رضاشاه طبعاً شاهد یک پسزنش backlash پردامنه شد. رضاشاه با همه خدمات نمایان‌ش به کشور ــ به درجه ای که امروز برای ما باورنکردنی می‌آید ــ شکست خورده بود. نه تنها سرانجام نتوانسته بود ایران را از تسلط بیگانه برهاند بلکه در برنامه اصلاحات‌ش نیز شکاف‌های بزرگی دیده می‌شد که شیوه خشن و شخصی حکومت او هیچ کمکی به برطرف ساختن‌ش نمی‌کرد. او از جمله با همه دلسپردگی‌اش به نیروهای نظامی ‌ایران نتوانست در آن بیست سال ارتشی بسازد که به تمام از پس نیروهای عشایری برآید (یک علت مهم آن تمرکز همه تصمیم گیری ها در شخص پادشاه بود که از توان مردی به پُرکاری و سختگیری رضاشاه نیز در می‌گذشت). نخستین پادشاه پهلوی تقریباً هرچه را که از پیشرفت و نوگری در ایران هست آغاز کرد، ولی همه چیز نیمه کاره ماند و حمله متفقین تنها یکی از علت‌ها بود. او پادشاهی اش را با گروهی از بهترین استعدادهای سیاسی و نظامی ‌آن روز ایران آغاز کرده بود (مردانی مانند فروغی در نخست‌وزیری و سرلشگر جهانبانی در ستاد ارتش) ولی با مانندهای منصور در نخست‌وزیری و ضرغامی ‌و نخجوان در ستاد ارتش و وزارت جنگ به پایان رساند. دوران پادشاهی او را می‌توان یک کوشش مهم و «سیستماتیک» برای بی‌رنگ و بی‌اثر کردن طبقه سیاسی ایران به شمار آورد که برخلاف انتظارش به بینوائی دیوانسالاری نیز انجامید ـ همان دیوانسالاری که مرکز اصلی توجه و اهرم اصلی برنامه اصلاحی او بود.
* * *
در بیست ساله رضا شاهی سه گروه عمده اجتماعی بیشترین دلایل را برای ناخشنودی داشتند و در سرنگونی‌اش فرصتی برای بازگرداندن عقربه ساعت یافتند. نخست خان‌ها و سرکردگان عشایری که نخستین آماج کوشش‌های رضاشاه برای ساختن یک کشور، یک دولت – ملت از سرزمین از هم گسیخته «ممالکت محروسه ایران» بودند. آنها آن بیست سال را به صورتی تاب آوردند ولی پشتشان شکسته بود و نتوانستند از اشغال ایران و ناتوانی حکومت مرکزی بهره چندانی ببرند. روزهای آنان به عنوان عاملی در سیاست ایران به پایان رسیده بود و با اصلاحات ارضی دهه چهل (۱۹۶۰) قدرت‌شان پاک از میان رفت. ضربه پسزنش از سوی دو گروه اجتماعی دیگر وارد شد.
ملایان که عزاداری و حجاب داوطلبانه را برگرداندند و امتیازات کوچک بسیار دیگری از حکومت‌ها گرفتند، آغاز به گسترش شبکه سیاسی – مذهبی خود کردند که به صورت حوزه، مسجد، هیأت مذهبی و حسینیه در سه چهار دهه بعدی نیرومندترین عامل سیاسی در جامعه ایرانی گردید. با آنکه فدائیان اسلام در همان نخستین سال‌ها نشان داده بودند که مذهب سیاسی تا کجاها خواهد رفت امتیاز دادن به آخوندها و راه آمدن با آنها بر روی هم یکی از ویژگی های مهم سیاست ایران، چه در حکومت و چه مخالفان، گردید.
روشنفکران از این میان بزرگ ترین فرصت تاریخی خود را یافتند. در جامعه ایرانی، روشنفکران intelligentsia به عنوان یک گروه اجتماعی همان نقش انتلوکتوئل‌های جامعه‌های غربی را داشته‌اند. تفاوت آنها در اختلاف سطحی است که انتلکتوئل به معنی اروپای باختری را از اینتلیجنتسیا به معنی روسی ـ هر که درسی خوانده است و با کار به اصطلاح فکری زندگی می‌کند – جدا می‌سازد. توده بزرگ روشنفکران ایرانی، در کشوری که تازه چشم به فرهنگ باختری می‌گشود، به ناچار بیشتر از کم سوادانی تشکیل می‌شد که اگر در دانشگاه‌های ایران درس می‌خواندند از نبودن آزادی و سطح پائین آموزش رنج می‌بردند و اگر به خارج می‌رفتند مرعوب تفکر چپ رادیکال می‌شدند که بر بیشتر سده بیستم سایه افکنده بود.
این نیمه سوادی بیشتر در علوم اجتماعی و انسانی بروز می‌کرد که با سیاست ارتباط نزدیک‌تری دارد. آنها که رشته‌های فنی را برمی‌گزیدند دشواری کمتری در آشتی دادن علم و تکنولوژی باختری، با جهان‌بینی سُنّتی و واپس‌مانده جهان سومی ‌خود می‌داشتند. از نظر پایگاه علمی، آنها می‌توانستند پا به پای همگنان اروپائی خود بروند و همچنان در پیله باورها و تعصبات خود بمانند. در واقع یقین علمی، ایمان آنان را تقویت می‌کرد. این یک گرفتار ویژه روشنفکران ایرانی بود ـ چنانکه کسانی اشاره کرده‌اند- سهم و جایگاه بالای دانش آموختگان علوم و فنون در میان روشنفکران، سیاست ایران را به ویژه در گرایش چپ بینوا کرد.
تا نیمه سده بیستم به سبب اصلاحات رضا شاهی، شمار روشنفکران و ابعاد طبقه متوسط ایران، به جائی رسیده بود که در تاریخ ایران مانندی نداشت. خلاء قدرتی که سرنگونی پادشاهی مطلقه پدید آورد پهنه ایران را در برابر این روشنفکران، بیشتر از طبقه متوسط، می‌گسترد. از طبقه سیاسی اشرافی پیش از رضاشاه چیز زیادی نمانده بود؛ ارتش و دیوانسالاری در وضع دفاعی بودند؛ آخوندها به خودی خود از چیزی برنمی‌آمدند. همه آنها به روشنفکران و طبقه متوسط بالا گیرنده ایران نیاز و پشتگرمی ‌داشتند.
حزب و به ویژه روزنامه‌نگاری میدان های اصلی فعالیت روشنفکران بود ــ صدها از هر کدام. در یک انفجار فعالیت، هزاران تن به روزنامه‌نگاری روی آوردند و آن را سکوی پرتاب خود برای رسیدن به هدف های سیاسی از هر گونه گردانیدند. «روزنامه نگاری» برای عموم آنان از مقاله نویسی گاهگاهی در روزنامه‌هائی کوچک فراتر نمی‌رفت. این روشنفکران روزنامه نگار، بیشتر چپگرایان بودند. چپ ایران بهره برنده اصلی طغیان درس خواندگان آن سال‌ها شد که از سانسور کور و اداری دهه دوم رضا شاهی بهم برآمده بودند. (دستگاه سانسوری که «کارگر» شدن تیر مژگان را در نوشته ها بر نمی‌تافت و چند دهه بعد جانشینان‌ش «گل سرخ» را از شعرها می‌زدودند).
حزب اصلی چپ، حزب توده، با گرد آوردن پاره‌ای از بهترین نمایندگان روشنفکری و چند تن از برجسته ترین انتلکتوئل‌های آن زمان به زودی توانست چپگرائی را با روشنفکری مترادف سازد. بحث‌هائی که بعدها به اقتباس از محافل انتلکتوئلی فرانسه درباره تعهد درگرفت این «مُد» را پا برجاتر کرد که روشنفکری با مخالفت یکی است و از آنجا تا یکی شدن مخالفت با روشنفکری راهی نبود. روشنفکری که در ایران کمتر توانسته بود به سطح درخوری برسد تا حد مخالف خوانی فرو افتاد.
گفتاوردی از واتسلاو هاول در تعریف انتلکتوئل شاید بیش از همه بتواند تفاوتی را که میان روشنفکر و انتلکتوئل دوران مورد بحث ما بود روشن سازد. «انتلکتوئل کسی است که زندگی خود را به اندیشیدن در موضوعات کلی و بافتار context گسترده‌تر امور می‌کند و پیشه او خواندن و نوشتن و آموختن و آموزاندن و نشر دادن و خطاب کردن به مردمان است – با نگرش کلی و آگاهی بر پیوند همه چیز با همه چیز».
برجسته ترین نمونه‌های روزنامه نگاری چپ آن زمان را در احسان طبری و خلیل ملکی می‌توان نشان داد. در دست های آنان بود که روزنامه چون سلاحی برای پیشبرد یک برنامه و یک جنبش سیاسی شد. طبری استعداد سیاسی – ادبی قابل ملاحظه خود را در خدمت حزب توده گذاشت و محدودیت های سیاسی و ایدئولوژیک و مصالحه های اخلاقی آن را تا پایان بی شکوه سر نهادن به پیشگاه ولایت فقیه تحمل کرد. خلیل ملکی که از دریغ های بزرگ تاریخ ایران است در میان دو سنگ آسیای حزب توده و نظام شاهنشاهی هرگز بخت تحقق بخشیدن به ظرفیت بزرگ سیاسی و اندیشگی خویش را نیافت. طبری با همه توان ش یک حزب کمونیست وابسته به شوروی را در شرایط ایران به نتیجه منطقی اش رساند. ملکی با همه توانمندی‌ش از پایه گذاری یک حزب چپ مستقل، حزبی گسترده تر از یک جریان روشنفکری، در شرایط ایران برنیامد. اگر اولی را پیروی کورکورانه قربانی خود کرد، دومی ‌را بی تصمیمی‌ مزمن در اوضاع و احوال به هر حال نامساعد از اثر انداخت. آنها هر دو پروراننده و الهام بخش روشنفکران بی‌شماری شدند که روزنامه نگاری را به عنوان گذرگاه عمل سیاسی پیشه خود ساختند یا زمینه اصلی فعالیت خود قرار دادند.
نمونه دیگر روزنامه نگاری سیاسی در آن سال‌ها حسین فاطمی ‌بود، از موضع ناسیونالیسم رادیکال، که آنچه از ژرفای اندیشه سیاسی کم داشت با جاه طلبی نامحدود جبران می‌کرد. او پیشرو همه روزنامه‌نگارانی شد که در پیکار ملی کردن نفت بر افکار عمومی ‌تسلط یافتند. فاطمی‌ پس از داور دومین روزنامه‌نگار سیاسی بود که به وزارت و قدرت سیاسی رسید. تندروی او چه در پهنه روزنامه نگاری و چه سیاست، او را از همگنان‌ش چنان متمایز ساخت که تنها شخصیت مهم هوادار مصدق بود که پس از ۲۸ مرداد به اعدام محکوم شد – پس از آنکه فدائیان اسلام در پی کشتن‌ش برآمده بودند و بر او زخمی‌کاری زده بودند. فاطمی‌ احتمالاً آتشین‌ترین سیاستگر مهم آن سال‌ها بود.
پس از ۲۸ مرداد، فرایند بازگشت به دوران رضا شاهی با ابعاد متفاوت و یک شخصیت مرکزی که همانندی اندکی با رضاشاه داشت آغاز شد. یک پسزنش دیگر در راه می‌بود – این بار از سوی دربار و ارتش دیوانسالاری – و بر ضد سیاست پیشگان بی مسئولیت، حکومت‌های بی اثر، و روشنفکران چپگرا که بسیاری‌شان برای پایان دادن به یک ایران یکپارچه و مستقل به جان می‌زدند – محمدرضاشاه، بهره برنده اصلی این پسزنش، در احساسات نامساعد خود به روزنامه‌نگاران و روشنفکران با نخستین پادشاه پهلوی همراه بود و تکنوکرات ها را به ویژه پس از دست زدن به برنامه اصلاحی مشهور به انقلاب سفید یا انقلاب شاه و مردم، بر آنها ترجیح می‌داد. ولی روزنامه ها و روزنامه نگاری چنان قدرتی در جامعه و سیاست ایران شده بودند که نمی‌شد آنها را کنار زد یا ندیده گرفت.
با بالا گرفتن قدرت شخصی پادشاه روزنامه‌ها نیز مانند احزاب آزادی خود را از دست دادند. شمار آنها نسبت به دوازده ساله نخستین پادشاهی محمدرضا شاه بسیار کاهش یافت و محدودیت سیاسی با خودش چیرگی ملاحظات صرف بازرگانی را آورد که در دو روزنامه بزرگ عصر، کیهان و اطلاعات – که نود درصدی از روزنامه نگاری ایران را تا دهه ۱۳۴۰ تشکیل می‌دادند – به درجات بالا رسید. کیهان که بزرگ ترین روزنامه دوران پهلوی بود، روند حرفه ای شدن مطبوعات را به کمال رساند و بسیاری از «نخستین» های مطبوعات ایران، پس از اطلاعات از آن است.
با این همه، روزنامه‌ها به صورتی روزافزون بلندگوی بحث سیاسی شدند و در یک جنگ فرسایشی بیست و پنج ساله، حکومت را پیوسته واپس نشاندند. هفته نامه‌ها و ماهنامه‌هائی – مهم‌ترین‌شان علم و زندگی خلیل ملکی- انتشار یافتند که در آنها به مسائل سیاسی با دید گسترده‌تری پرداخته می‌شد و دامنه این بحث‌ها به زودی به روزنامه‌های بزرگ روزانه نیز کشید. روزنامه‌نگاران به تدریج جای خالی حزب و مجلس را پر کردند، تا آنجا که در سال‌های پایانی پادشاهی پهلوی قدرتی یافته بودند که حکومت را ناگزیر به سازش با آنها می‌کرد. در ۱۳۵۷ / ۱۹۷۸ پیکار چریکی روزنامه‌ها به پیروزی نهائی خود رسید اما فضای سیاست ایران در آن دوران چنان ناسالم شده بود که پیروزمندان و شکست خوردگان همه با هم خود را در گودال مار انقلاب اسلامی ‌یافتند.
***
نسل من، نسلی که در سالهای جنگ به نوجوانی و جوانی رسید، از سیاسی‌ترین نسل های صد ساله اخیر ایران بود که خود، سیاسی‌ترین دوران تاریخ ایران است. تهیه‌های آموزشی و فرهنگی دوران انقلاب مشروطه و رضاشاه، تکانه shock اشغال ایران که با یک هجوم فرهنگی – سیاسی به ویژه از مرزهای شمالی همراه بود، آن نسل را در میدانی افکند که هنوز بازماندگان معدودش در آن می‌جنگند. انقلاب و جمهوری اسلامی ‌تنها بر گستردگی آن میدان افزوده است.
رهانیدن ایران از موقعیت خواری آور تاریخی خود مأموریتی بود که بر آن نسل تحمیل شد. حکومت بیست ساله رضاشاه با همه نویدها و دستاوردهای خود این احساس خواری را از میان نبرده بود؛ به ما کشوری داده بود که آن را نگهداریم و ابزارهای مقدماتی داده بود که آن را پیش ببریم. بی آن دستاوردها کشوری نمی‌ماند – دست کم در ابعادی که امروز می‌شناسیم – که نگهداشته شود.
ناسیونالیسم و سوسیالیسم و اسلام‌گرائی، راه‌هائی بود که بر آن نسل گشوده بود و دمکراسی بیشتر با غیبت پر سر و صدای خود حضور می‌داشت. نوجوانان و جوانانی که با ایران تحقیر شده‌ی یکبار دیگر در یک تاریخ دویست ساله روبرو بودند به چیزی جز زیر رو رو کردن جامعه خود از کوتاه ترین راه و در کوتاه‌ترین زمان نمی‌اندیشیدند. فعالیت حزبی و به ویژه روزنامه نگاری (احزاب و روزنامه های کوچکی که نوجوانان چهارده پانزده ساله، از جمله خود نگارنده، نیروی برانگیزاننده‌شان بودند) آنان را در خود گرفت – گاه به بهای سالها غفلت از درس و کار و زندگی. این آمیختگی سیاست و روزنامه نگاری – روزنامه‌نگاری در خدمت پیکار برای پیشبرد یک برنامه سیاسی، و سیاست با به کار گرفتن رسانه ها و تکنیک های روزنامه‌نگاری – در خود من به اندازه‌ای در هم آمیخت که همه زندگی بعدیم را ساخت.
روند حرفه ای شدن مطبوعات در سال‌های پس از جنگ تندتر شد. روزنامه‌نگاری در ایران چنان در سایه سیاست بود که بسیار دیر به مرحله حرفه‌ای شدن رسید. روزنامه‌ها یا برای پیشبرد هدفهای حزبی بودند یا بیشتر، شخصی. مؤسسات کوچکی بودند که به مدیران‌شان بستگی داشتند و شناخته می‌شدند. پاره ای از آنها به کامیابی هائی می‌رسیدند که در زندگی مدیران بازتابی می‌یافت – آنها ثروتمندتر می‌شدند یا به مقاماتی می‌رسیدند ولی روزنامه ها کوچک می‌ماندند و نویسندگان‌شان برای گذران خود ناگزیر از کارهای دیگر می‌بودند.
با روزنامه‌های ایران و به ویژه اطلاعات، روزنامه حرفه ای، بیشتر به معنی مادی آن، به ایران آمده بود، ولی در معنی اجتماعی و فرهنگی آن ـ رسانه ای که زندگی اجتماعی و فرهنگی اجتماع خود را هوشمندانه بپوشاند – می‌بایست تا یک نسل دیگر منتظر بماند.
در دهه‌های۱۳۲۰ و ۱۳۳۰ بود که زیر نفوذ روزنامه‌نگاری چپ، یک نسل تازه روزنامه‌نگاران حرفه ای ـ نه تنها از نظر زندگی کاری، بلکه بیشتر از نظر دانش و توانائی – در روزنامه های بزرگ به کار پرداختند. ترکیب سطح فرهنگی آنان و زیرساخت فنی و مالی آن روزنامه‌ها، روزنامه نگاری ایران را به طور قطع وارد عصر نوین کرد. در همان دهه‌ها بود که نثر روزنامه‌نگاری از شیوه سُنّتی یادگار نیمه اول سده بیستم جدا شد و با دوری از نفوذ فرانسه، زیر تأثیر روزافزون شیوه نگارش انگلیسی قرار گرفت. این شیوه تازه نگارش از تکرار و جمله پردازی نثر سُنّتی دوری می‌جست و به ایجاز و بُرندگی انگلیسی گرایش می‌یافت. تأثیر انگلیسی همچنین در نحو فارسی روزنامه ها ـ که با توجه به انعطاف پذیری نحو فارسی مسئله مهمی‌ نیست و بر گوناگونی سبک می‌افزاید ـ و نیز به کار گرفتن جملات دراز تحلیلی نمایان شد. راه یافتن واژه های فراوان انگلیسی یا معادل فارسی و یا به صورت اصلی، سویه دیگری از نفوذ روزنامه‌نگاری انگلوساکسون در مطبوعات ایران بود.
برای روزنامه‌نگاران سیاسی – آنها که برنامه یا دیدگاه معینی را دنبال می‌کنند – «ستون» بهترین وسیله به شمار می‌رود. اما ستون در روزنامه نگاری فارسی تازگی می‌داشت – به ویژه در روزنامه هائی که نویسندگان‌شان به فراخور روز به آسانی مواضع گوناگون و متضاد می‌گرفتند. روزنامه های بزرگ، غرق در ملاحظات بازرگانی و سیاست های روز، چندان فرصتی برای دیدگاه سیاسی نداشتند. خبرها و گزارش های‌‌شان زیر فشارهای مالی و سیاسی تنظیم می‌شدند و سرمقاله‌ها به ویژه تابع چنان ملاحظاتی می‌بودند. سرمقاله برخلاف ستون نوشته ای غیرشخصی است و گوشه ها و تیزی های ستون را ندارد. ستون به معنی غربی آن – بازتاب رویدادها از دیدگاه یک نویسنده با تفکر مشخص و البته احاطه بر موضوعات – در روزنامه نگاری فارسی چندان معمول نبود و روزنامه‌های بزرگ جائی به آن نمی‌دادند. روزنامه‌نگارانی بودند که یادداشت ها یا احساس‌های شخصی خود را در ستون‌هائی می‌ نوشتند ولی نه نوشته‌های آنان ستون column بود، و نه خودشان تحلیل گر (columnist) بودند. چنانکه در روزنامه های غربی هست.
برای کسی که می‌خواست فراتر از موضوعات روزانه و فراخور روز بنویسد و به تفسیر ساده رویدادها خُرسند نمی‌بود، و نیوشندگان audience بزرگ تری را می‌خواست که تنها در یکی از دو روزنامه عصر آن زمان به دست می‌آمد، تنها راه‌حل، در آوردن سرمقاله به صورت ستون می‌بود. ستون به عنوان سرمقاله احتمالاً برای نخستین‌بار، و مسلماً به گسترده ترین صورت خود در اطلاعات میان سال‌های ۴۲- ۱۳۳۵ (۶۳-۱۹۵۶) از سوی این نویسنده معمول شد. سرمقاله روزنامه در امور بین‌المللی به صورت ستونی برای تحلیل نه چندان پوشیده موقعیت ایران با دیدی انتقادی در آمد. درباره گواتمالا یا یمن آزادتر می‌شد نوشت و نشان دادن همانندی‌های دیکتاتوری‌های واپس مانده جهان سومی ‌با ایران آن روزها که در چنان تعریفی می‌گنجید تنها نیاز به اندکی ظرافت کاری روزنامه نگاری می‌داشت.
سال‌های بلافاصله پس از ۱۳۳۲ دوره رکود در ایران بود. پادشاه، از زیر سایه شخصیت های تناوری همچون رزم‌آرا و زاهدی، و قوام و مصدق بدر آمده، با میان مایگان حکومت می‌کرد. قدرت شخصی او افزایش می‌یافت، ولی کشور پایین می‌رفت. مخالفت با آنچه در ایران می‌گذشت همه لایه های اجتماعی، به ویژه روشنفکران را از چپ و راست، فرا گرفته بود.
با اصلاحات اجتماعی که از اصلاح ارضی سال ۱۳۴۰ (۱۹۶۲) آغاز شد جامعه ایرانی در مسیر دیگری افتاد. آن اصلاحات با پدیدار شدن نسل تازه ای همزمان شد. نسلی که بر خلاف نسل سال‌های ۱۳۲۰ امکانات بی سابقه بالا رفتن از نردبام اجتماعی در اختیارش بود ولی انقلابی‌ ترین عناصر از آن برخاستند. اگر نسل من می‌خواست کشور را زیر و رو کند، انقلابیان این نسل تازه به هیچ چیز کمتر از تعمید خون خرسند نمی‌شدند و خون آمد و فراوان آمد و هنوز می‌آید.
دو نماینده برجسته سُنّت روشنفکر – روزنامه نگار – سیاستگر در آن دوران حسن ارسنجانی و جلال آل‌احمد بودند. ارسنجانی از موضع چپ غیرکمونیست، یک منتقد آشتی‌ناپذیر دستگاه حکومتی ایران – آنچه در آن زمان‌ها هیئت حاکمه می‌گفتند – بود و با رسیدن به وزارت کشاورزی (او سومین روزنامه‌نگار سیاسی بود که وزارت یافت) در لحظه حساس فرصتی تاریخی، با طرح و اجرای برنامه اصلاحات ارضی یکی از ژرف ترین تأثیرات را بر جامعه ایرانی گذاشت و هیئت حاکمه سُنّتی را از بنیادش ضربه‌ای کاری زد (قرار دادن مالکیت یک ده به عنوان حد مالکیت و ارزیابی املاک از روی مالیات پرداختی، شاهکارهائی از تفکر عملی و توانائی سیاسی بود).
آل‌احمد از موضع تجدد ستیزی اسلامی، در اجتماع روشنفکری دهه های ۶۰ / ۴۰ تا انقلاب اسلامی ‌بیشترین تأثیر را بخشید. روشنفکری او فضای اندیشه ایران را تیره‌تر کرد و سیاست‌ش به پیروزی آخوندهای سیاسی یاری داد. ارسنجانی با بلندپروازی و استعداد سیاسی خیره کننده خود نمی‌توانست در دستگاه محمدرضا شاهی جائی داشته باشد و دیری نپائید. آل‌احمد زودتر از آن مُرد که دست پخت خود را بچشد.
برنامه اصلاحات اجتماعی شاه برای نخستین‌بار پس از انقلاب مشروطه زمینه را برای یک تعرض از موضع دمکراتیک به سُنّت حکومت و پادشاهی استبدادی فراهم کرد و در برابر تعرض چپگرایان شوروی پرست، و ناسیونالیست‌های رادیکال که یک نمونه «سزاریست» و رابطه مستقیم پیشوا و توده را در نظر داشتند جایگزینی را عرضه داشت. به همین ترتیب، درهم شکستن پایگاه قدرت زمینداران بزرگ و خان‌های فئودال، جامعه ایرانی را برای چیرگی طبقه متوسط آماده ساخت. با این همه، نسل انقلابی دهه ۱۳۴۰ (۱۹۶۰) پیکار چریکی مسلحانه را با هدف واژگونی نظام پادشاهی و آنچه که سرمایه داری وابسته اصلاح می‌کرد برگزید؛ و بخشی از آن به اسلامگرائی رادیکال – با همان هدف ها – روی آورد. برای انقلابیان آن نسل همه چیز از مصیبت (درد، trauma) 28 مرداد آغاز می‌شد. مصدق در دادگاه‌ش خود را با «سید الشهدا» مقایسه کرد و ۲۸ مرداد، کربلای دیگری شد. در تعبیر یک بُعدی و انتزاعی انقلابیان، که روی آوردن به شیوه‌ها و هدف‌های انقلابی را ناگزیر می‌کرد. راه دیگری قابل تصور نمی‌بود. آنها اگر هم دلائل اضافی لازم می‌داشتند، گرایش روزافزون به تمرکز همه قدرت‌ها در بالا و اتمیزه شدن جامعه آن را فراهم می‌آورد. پادشاه در سرمستی کامیابی برنامه اصلاحی خویش نه تنها دولت بلکه سراسر جامعه ایرانی را در خود خلاصه می‌دید. دیگر چیزی جز او وجود نمی‌داشت.
برای انقلابیان، روزنامه‌نگاری ادامه پیکار مسلحانه با وسائل دیگر بود. آنها جنگ چریکی خود را به روزنامه کشاندند و از نیمه دهه ۱۳۴۰ تا دهه پس از آن نیمه تسلطی بر رسانه های مهم، از جمله تلویزیون برقرار کردند. در دست‌های آنان روزنامه‌های نیمه رسمی ‌ایران به ارگان‌های جنبش های آزادی بخش و پیشبرندگان رئالیسم سوسیالیستی تبدیل شدند.
بخش بزرگ‌تر پیکار سیاسی در دوره دوم پادشاهی محمدرضاشاه، از ۲۸ مرداد، در روزنامه های ادواری (هفته نامه ها و ماهنامه ها…) جریان می‌یافت. صفحات آنها با آزادی بسیار بیش از روزنامه‌های روزانه، بر روی نویسندگان و شاعران و روشنفکرانی که دیدگاه‌های سیاسی خود را به هر زبان بیان می‌کردند یا از راه ترجمه بر غنای فرهنگی و سیاسی می‌افزودند، گشوده بود. اما آن روزنامه ها نیز بستری بودند که بسیاری از استعدادهای روزنامه نگاری را در خود پرورش دادند. زندگی همه آنها در کشش و کوششی همیشگی با مأموران سانسور بر لبه پرتگاه تنگدستی و ورشکستگی می‌گذشت.
عموم روزنامه‌نگاران، مانند اکثریت روشنفکران که به راه‌های انقلابی پشت کردند و به کار از درون نظام سیاسی برای بالا بردن اصلاحات اجتماعی و رساندن‌ش به اصلاحات سیاسی روی آوردند، دشمنان رژیم نمی‌بودند و تنها پیشرفت بیشتری را در کارها و فساد کمتری را در فرایند سیاسی می‌خواستند ولی مقامات سیاسی و اداری هر صدا و حرکت مستقلی را در جهت آنچه این روزها بدان جامعه مدنی می‌گویند تجاوزی به امتیازات خود می‌شمردند و می‌کوشیدند آن را خاموش یا با خود همرنگ coopt کنند. این یک سویه دیگر سیاسی کردن روزنامه‌نگاری می‌بود و روزنامه‌نگاران را یا بازاری می‌کرد و یا جنگاور چریکی.
در واقع هر حرکت اصلاح طلبانه در فضای آن روز ایران ناگزیر از دست زدن به شیوه های مبارزه سیاسی چریکی می‌ بود. برای بازتر کردن نظام سیاسی، یا بهکرد نظام اداری در فضائی که رویاروئی حکومت و مخالفان پیوسته آشتی ناپذیرتر می‌شد و میدان را بر حرکت های اصلاح طلبانه تنگ تر می‌ کرد یک جنگ و گریز همیشگی لازم می‌آمد، و چنانکه همواره در چنین جامعه‌هائی پیش می‌آید، هر چه بیرون از حوزه خصوصی، سویه سیاسی می‌یافت. جامعه ای که سیاست سالمی ‌ندارد سیاست زده می‌شود. به همین ترتیب کوششی که برای پایه گذاری یک اتحادیه صنفی برای روزنامه‌نگاران در ۱۳۴۱ (۱۹۶۲) شد به زودی به حد یک رویداد مهم سیاسی بالا رفت. در اطلاعات، مدیر مؤسسه سخت به مبارزه با آن ابتکار برخاست و چند گاهی کشمکش او با نویسندگان اطلاعات و این نگارنده، بیش از همه، توجه عمومی‌ را جلب کرد. با آنکه در آن رویاروئی، من کارم را در اطلاعات از دست دادم، سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات از جمله با شرکت نویسندگان اطلاعات تشکیل شد و هنگامی‌که دو سه سال بعد کوشش های‌م را برای گرفتن اجازه انتشار روزنامه آیندگان آغاز کردم آشکار گردید که آن «دوئل» بیش از یک توجه گذرا را جلب کرده است. پاره ای از مهم ‌ترین مقامات حکومتی به دلیل رنجش های شخصی، یا محاسبات سیاسی، روزنامه تازه را به صورت وزنه متقابلی در برابر اطلاعات می‌خواستند که هیچ با برنامه و دستور کار من ارتباطی نداشت. آیندگان سرانجام به صورت شرکت سهامی ‌با اکثریت سهام در دست دو تن از نمایندگان نخست‌وزیر انتشار یافت و نه همچون رقیبی برای اطلاعات.
احتیاط های دستگاه حکومت درباره روزنامه تازه بی دلیل نبود. آیندگان نخستین روزنامه سیاسی با ویژگی‌های یک روزنامه حرفه ای بود. پوشش گسترده همه جنبه های زندگی ملی، با تأکیدی بر فرهنگ (از جمله نقد منظم اپرا و نقاشی و معماری برای نخستین‌بار در روزنامه های روزانه) و یک گروه نسبتاً بزرگ نویسندگان و خبرنگاران، عموماً در سطح‌های بالای حرفه خود. روزنامه‌ای بود با خط مشی معین که در همان نخستین شماره در سرمقاله‌ای بلند آمد: یک روزنامه لیبرال با هدف بالا بردن سطح بحث سیاسی. در حدود امکانات آن سال‌ها روزنامه به ویژگی لیبرال و به هدف خود ـ به ویژه در پنج شش ماهه آغاز جمهوری اسلامی – وفادار ماند. آزادی عملی که روزنامه ای از آنِ خود به من می‌داد سرمقاله‌های آیندگان را به صورت ستونی برای بحث انتقادی درباره مسائل ایران – این بار مستقیماً و بی کمک گرفتن از پوشش کشورهای دیگر – درآورد و کمک کرد که روزنامه نفوذی به مراتب بیش از ابعاد مادی خود به دست آورد.
تدبیر در دست داشتن اکثریت سهام برای مهار کردن روزنامه بی اثری خود را در همان چند ماه نخستین نشان داد و مقامات مسئول با آیندگان نیز مانند مطبوعات دیگر عمل کردند که بسیار مؤثر بود. اما آیندگان تا پایان در آزمودن حدود سانسور دلیرانه‌تر و آزادتر از روزنامه های بزرگ دیگر رفتار کرد ــ سُنّتی که پس از انقلاب ادامه یافت و به بهای تعطیل همیشگی روزنامه و زندانی شدن گروهی از نویسندگان و کارکنان آن در حکومت “لیبرال” ملی مذهبی‌ها تمام شد.
آنچه به آیندگان موقعیت ویژه‌اش را داد، گذشته از نوآوری در شیوه و سطح روزنامه نگاری، موضع گیری‌های کم و بیش مستقل آن بود. به ویژه در امور بین‌المللی. فاصله گرفتن آن از چپگرایی معمول آن زمان خشم پاره ای سازمان های چریکی را برانگیخت و در دفتر روزنامه دو بار بمب گذاشتند. (سرمقاله روزنامه در فردای یکی از بمب گذاری ها سرزنش تروریست ها بود که بمب گذاری درست را هم نمی‌دانند).
در یک دوره ده ساله ۵۶-۱۳۴۶ (۷۷-۱۹۶۷)، در هم‌ آمیزی روزنامه نگاری و سیاست به بیشترین درجه در آیندگان حاصل گردید، در روزنامه ای که مانند یک روزنامه بزرگ روزانه می‌بود ولی روش سیاسی معینی را در راستای گشاده کردن فضا و بهبود سیاست‌ها دنبال می‌کرد. ورود من به سیاست عملی – نخست به عنوان گرداننده حزب رستاخیز (۵۶-۱۳۵۵ / ۷۷-۱۹۷۶) و سپس وزیر اطلاعات و جهانگردی (۷۸-۱۹۷۷/۵۷-۱۳۵۶) ــ نتیجه منطقی و تا حدی ناگزیر سیاسی بودن آیندگان به این معنی بود. با همه نفوذ فراوان روزنامه، با روزنامه‌نگاری کار زیادی نمی‌شد کرد. سیاست ایران به رکودی تازه افتاده بود. پیشرفت در همه جا بود ولی هیئت سیاسی را رنجوری malaise گرفته بود و چنانکه اندکی بعد در انقلابی مصیبت بار آشکار شد ویروسی کُشنده همه نظام سیاسی را می‌خورد. تجربه دو سال در مقامات بالای سیاسی نشان داد که با وزارت نیز کار زیادی نمی‌شد کرد.
حزب رستاخیز در دو سال نخستین خود پاک از جوشش زندگی تهی نبود. با آنکه مخالفان بدان اعتنائی نکردند بسیاری از روشنفکران چند گاهی به امید شکستن چنبر یک گروه فرمانروای خسته که دیگر سخنی برای گفتن نداشت و سر تا سر جامعه را دیوانی (بوروکراتیزه) کرده بود به حزب روی آوردند. در نخستین سال زندگی، حزب بیش از اندازه زیر سایه پیکار با گرانفروشی افتاد. در دومین سال با رها کردن آن پیکار، در آوردن حزب به صورت میدانی برای مشارکت سیاسی که درونمایه (تِم) اصلی فعالیت های آن یک ساله بود تکانی سطحی به سیاست ایران داد. پادشاه هنوز حزبی را که خود به یک گردش زبان به وجود آورده بود کم و بیش جدی می‌گرفت، اما به زودی علاقه اش را از دست داد. آن حزب حتی به عنوان مرحله ای میانی در فرایند تصمیم گیری – رساندن نظر مردم به پادشاه – برایش زیادی می‌‌بود.
در آن یک سال میانی (رستاخیز سه سال بیشتر نپائید، با چهار دگرگونی در رهبری آن) یکی از کامیاب‌ترین ابتکارات حزب، گرد آوردن مقامات بالای استان‌ها در جلسات بزرگ عمومی ‌(در تهران با شرکت وزیران) با حضور مردم از هر گروه اجتماعی و پرسش و پاسخ آزادانه آنها بود. جنب و جوش نسبی آن سال ها در عین حال فرصتی به تمام برای بهره گیری از رسانه ها می‌داد. در تاریخ ایران هیچ گاه در چنان مدت کوتاه چنان بسیج پُر دامنه ای از رسانه ها با چنان بازده اندک برای رساندن پیام (حزب) به توده های مردم صورت نگرفت. اما آن یک سال (۵۶-۵۵) اوج فعالیت مطبوعاتی و حزبی برای کسی بود که از نخستین سال‌های نوجوانی خویشتن را در آن هر دو فعالیت غرق کرده بود.
به عنوان کسی که روزنامه نگاری را از سیاست جدا نمی‌داند، کمترین کاری که از یک روزنامه‌نگار حرفه ای سیاسی در وزارتی مانند اطلاعات و جهانگردی (اطلاعات به معنی آن زمان) بر می‌آمد باز کردن دست روزنامه ها از طریق منطقی کردن سانسور ناگزیر؛ و شفاف تر کردن حکومت از طریق روشنگری سیاست های آن برای مردم می‌بود. اولی با کشیدن خط روشنی در میان موضوعاتی که نمی‌ شد از آنها به آزادی سخن گفت (آنچه به پادشاه مربوط می‌شد) و آنچه می‌شد سخن گفت (بقیه دستگاه حکومتی با حق پاسخگوئی برای آنها) به دست آمد (که پیشرفتی بزرگ در برداشتن سانسور بود، زیرا روزنامه ها پیش از آن نیز به حریم پادشاه نزدیک نمی‌شدند ولی دست کم دستگاه حکومتی از قلمرو سانسور بدر آمد) و دومی ‌با زنده کردن نهاد سخنگوی دولت که پانزده سالی ترک شده بود. وزیر اطلاعات و جهانگردی هفته ای یکی دو بار به پرسش‌های خبرنگاران درباره امور کشور به تفصیل بیشتری پاسخ می‌ داد و ماهی یک بار وزیران را با روزنامه‌نگاران در دفتر خود گرد می‌آورد و آنها درباره کارهای‌شان توضیح می‌دادند. با بحرانی شدن اوضاع از اواخر سال ۱۳۵۶ (۱۹۷۸) روزنامه‌نگاران خارجی به شمار روزافزون به ایران سرازیر شدند و در شش ماهه بعدی شمار مصاحبه با آنان از شمار مصاحبه هر وزیر اطلاعات دیگری در گذشت.
موقعیت انقلابی که با چنان شتابی، در یک سال، به انقلاب انجامید تقریباً همه روزنامه‌نگاران و روزنامه ها را سیاست زده و سپس انقلابی کرد. آنها در طول یک نسل هرگز چنان قدرتی احساس نکرده بودند. تسلط حکومت بر مطبوعات مانند هر جای دیگر هر روز کاهش می‌یافت و طبعاً نفوذ روزنامه در افکار عمومی‌ همراه آن بالا می‌رفت. فروش آنها به جائی رسید که ماشین‌های چاپ از آن فرو می‌ماندند. هر شماره روزنامه مانند گلوله توپ بر حکومت ها، و رژیم فرود می‌آمد. اندک اندک روزنامه‌نگاران، جز معدودی، سرمستانه بر گرد آتشی که بر آن دامن می‌زدند به رقص آمدند. آن شش ماهه پایانی رژیم پادشاهی مهم ترین ساعت آنان بود. روزنامه نگاری، دست در دست سیاست های انقلابی، لحظه پیروزی نهائی خود را زیست. پس از آن از گرداگرد آتش تا در میان آن چند ماهی بیشتر نکشید.
سال‌های جمهوری اسلامی ‌چه در ایران و چه در بیرون از ایران فرایند در هم آمیختن روزنامه‌نگاری و سیاست را کامل کرده است. آخوندها منبر را به سود روزنامه و رسانه های همگانی کنار می‌ گذارند و با آنکه مقامات بالا را در انحصار دارند اندک اندک راه ورود به سیاست، کمتر از حوزه و بیشتر از دیوانسالاری و رسانه های مدرن می‌ گذرد. روزنامه های مهم حرفه ای برخلاف دوران پادشاهی، عموماً ارگان سیاست‌ها و جناح‌های معین هستند و روزنامه‌های ادواری بویژه دوران شکفتگی خود را در این سال‌ها داشته اند و عرصه اصلی فعالیت سیاسی و فرهنگی روشنفکران شده‌اند. شمار روزنامه‌های گوناگون را در جمهوری اسلامی ‌به ۹۰۰ تخمین می‌زنند که بسیار قابل ملاحظه است. (۱۵۰۰ جواز روزنامه نیز در حکومت تازه داده شده است)؛ و به دلیل چند مرکزی و هرج و مرج سازمان یافته آن رژیم، از آزادی عملی برخوردارند که در دهه های پایانی رژیم پیشین نبود و با مخاطراتی روبرویند که حتی با معیارهای جمهوری اسلامی‌ هراس انگیز است.
در بیرون از ایران به همین ترتیب روزنامه های بسیاری – صد ها – انتشار می‌یابند که بیشترشان زمان انتشار منظمی ‌ندارند ولی اکثریت‌شان در خدمت هدف‌های سیاسی هستند. صد سال پیش پس از جنبش مشروطه خواهی در هرجا فرایند گذار به سیاست از راه روزنامه ‌نگاری کامل شده است.
***
از روزنامه نگاری و سیاست می‌توان و می‌باید در خدمت یکدیگر بهره گرفت و در میان آن دو زمینه‌های مشترک کم نیست. هر دو با افکار عمومی ‌سر و کار دارند و برای تأثیر گذاشتن بر افکار عمومی ‌در تلاش‌اند. موضوع هر دو مردم است و آنچه می‌خواهند، یا ترجیح دارد بخواهند. پاره ای استعدادها نیز برای هر دو لازم است: کنجکاوی، توانائی برقراری ارتباط و جلب نظر دیگران.
با این همه دو ویژگی روزنامه نگاری می‌تواند برای سیاستگران گران افتد. قدرت روزنامه نگاری در گفتن است. هر چه بیشتر و آزادانه تر گفتن. روزنامه‌نگار، پروائی از کسی جز خوانندگان‌ش ندارد و خوانندگان می‌خواهند هر چه بیشتر بدانند. سیاستگر، گاه همان اندازه از نگفتن نیرو می‌گیرد که از گفتن؛ و از بسیار کسان، از جمله سیاستگران دیگر، می‌باید پروا داشته باشد. فضیلتی که روزنامه نگار را پیش می‌برد می‌تواند سیاستگر را ویران کند. آنها هر دو ظرافت دیپلماتیک را لازم دارند، ولی این ظرافت برای اولی آذینی است و برای دومی ‌ضرورتی هر روزی و رهاننده.
تفاوت مهم دیگر روزنامه نگاری و سیاستگری در آن است که روزنامه‌نگاران مانند فیلسوفان بر تمایزها تأکید می‌کنند. سیاستگران بر عکس در سازش دادن می‌کوشند. روزنامه‌نگار همواره گوشه های بُرَنده امور و موضوعات را برهنه می‌کند، سیاستگر در بیشتر جاها به کُند کردن آنها می‌کوشد.
اما در بیشتر سده گذشته، و هنوز هم، روزنامه‌نگاران ایرانی در اوضاع و احوالی کار کرده اند که این تفاوت های مهم را تعدیل می‌کرده است. روزنامه‌نگاران به ظرافت دیپلماتیک همان نیاز حیاتی را داشته‌اند که سیاستگران؛ و گوشه های تیز امور و موضوعات، پیش از همه به خود آنها زخم می‌زده است. سیاستگرانی که از روزنامه نگاری آغاز کردند شاید بیش از همه از گرایش به گفتن و باز کردن زیان دیدند. چه روزنامه‌نگاری و چه سیاستگری اگر از حد کسب و کار بالاتر رود یک فعالیت روشنفکری و، بسته به سطح کار، انتلکتوئلی است. دل سپردن به جامعه و کار مردم، و احساس مسئولیتی که باز به گفته هاول، انتلکتوئل را وا می‌دارد برای هر امر بر حق و خوبی تلاش کند. اجتماع اندیش بودن با روزنامه‌نگاری حتی با سیاستگری یکی نیست. ولی زمان‌هایی پیش می‌آید. و صد ساله گذشته ایران یکی از آن زمان‌ها بوده است، که رستگاری فردی نیز بی‌سیاست دست نمی‌دهد. سیاست نمی‌گذارد که انتلکتوئل در «باغ درونی، خودش نیز به گفته ناصر خسرو، خاطر از تفکر نیستان» کند.
«روشنفکران» و «انتلکتوئل»های ایرانی، که در آن زمان‌ها چنین نامیده نمی‌شدند. در شب تیره تاریخ هزار ساله قرون وسطای ایران که تا سده بیستم رسید دم در می‌کشیدند و خون می‌خوردند و زندگی های خود را قطره قطره روغن چراغ این فرهنگ می‌کردند. شماری از آنان به کار دیوانی روی می‌آوردند و بسیاری سرهای خود را در بهای‌‌ش می‌ دادند. از صد سال پیش آنها امروزی و اجتماع اندیش شدند. دیگر به آفرینش فرهنگی بسنده نکردند و کوشیدند جامعه را از نو بسازند به درون اجتماع رفتند. به روزنامه‌نگاری و سیاست پرداختند، جنگیدند و بردند و بیشتر باختند. یا در خدمت یکی طرح نوسازندگی (مدرنیزاسیون) در آمدند که شگرف بود ولی ژرفائی نداشت؛ یا دنبال آرمانشهرهائی دویدند که وقتی دیدگان‌شان بر واقعیت آنها گشوده شد از خودشان به هراس افتادند؛ یا بیهوده به این در و آن در زدند و به بیرون از بن‌بست شخصی و ملی راهی جستند که در واقع نبود.
امروز بازماندگان آن پیکارها، زخم خورده و تحقیر شده از تجربه خود با سیاست – روزنامه‌نگاری، بیشتر سر در گریبان برده اند و پشیمان از ریختن گوهر آفرینشگری خود در پای اجتماع، بیزار و ترسان از واقعیت جهان بیرون، دست در دامن فرهنگ زده اند که بزرگ‌ترین سربلندی و تمایز و گریزگاه آنهاست. اما گذشته از آنکه کار فرهنگی یک رویه دیگری هستی روشنفکری – روزنامه نگاری – سیاستگری است، حتی آنها که اعتلا یا دست کم سلامت روان خود را در جدائی از اجتماع، در گریز از اندیشه و عمل سیاسی و اجتماعی می‌جویند از پیوستگی به جامعه چاره‌ای ندارند. آنها از آبشخور جامعه، از ماهیت های کلی‌تر و بزرگ‌تر از روح خودشان است که سیراب می‌شوند و در آن بافتار عمومی‌تر است که زنده می‌مانند.
خویشکاری روشنفکر – انتلکتوئل به معنی زرتشتی و وجودی آن تنها در اجتماع و با اجتماع است. انتلکتوئل تنها در برابر «دیگری» (اصطلاح ارتگا ای گاست) تحقق می‌یابد؛ و این همه جز آن زیر ساختی که برای زندگی روشنفکری لازم است – از صنعت چاپ و نشر و رسانه‌ها و نهادهای آموزشی و پژوهشی و فرهنگی که «دیگری» و «جامعه فرو رفته در تاریکی» می‌باید برای اعتلا و سلامت روان انتلکتوئل فراهم آورد.
مردم آن زمینی هستند که همه چیز بر آن می‌ روید. سرچشمه همه رنج‌های روشنفکر هستند و سرمایه او، و اینجاست که به ناچار پای بحث اخلاقی به میان می‌آید. برای روشنفکر حتی در گوشه گرفتن ز خلق عافیتی نیست، هزار سال پیش هم نمی‌بود. اکنون در این عصر انقلاب آموزش و ارتباطات، در جهانی که همه چیز به همه چیز پیوند می‌خورد، مردم و روزگار پریشان‌شان، و آن احساس مسئولیت که ویژگی انتلکتوئل است – بگذریم از نام و ننگ ملی و انسانی و «غم بینوایان رخم زرد کرد» – هیچ گوشه آسوده ای نمی‌ گذارند.
در آن شب تاریک قرون وسطائی که رهبری مذهبی دست در دست پادشاهان راه را بر عمل و حتی بر اندیشه می‌بست و جامعه فئودالی و بخشابخشیsegmentary انسان را در قالب های پیش ساخته می‌ریخت و فردیت‌ش را از او می‌گرفت، پیشینیان روشنفکران و انتلکتوئل‌های امروزی، خود را در بیابانی تنها می‌ یافتند و گاه جز جهان درونی خودشان پناهگاهی نمی‌دیدند.
امروز موقعیت ما با آن زمان‌ها تفاوت های بزرگ دارد. انتلکتوئل های ما بی شمارند و یک ارتش بزرگ روشنفکران برای نخستین‌بار در تاریخ ایران پشت سر آنهاست. ایران شبکه بندی شده است و همه زیرساخت ها را کم یا بیش دارد. سیاست صد سالی است در صورت و با مفهومی ‌تازه به برکت آموزش و رسانه های همگانی و نهادهای دمکراتیک – هر چند بیشتر ظاهری و رسمی ‌- به جامعه ایرانی راه یافته است. پیکار برای دگرگون کردن حکومت و جامعه در ابعادی بسیار بزرگ تر از آنچه در هر زمان فراهم بوده است می‌تواند جریان یابد. افکار عمومی‌ جهان که از جنبش مشروطه خواهی در پیکار ملی ما راهی یافت اکنون بیش از همیشه پشتیبان مردم ایران است. روشنفکر – انتلکتوئل تنهای هزار سال پیش دیگر تنها نیست. مردمی‌ که آنچنان از دسترس او دور بودند امروز در دسترس اویند. دیگر او نیازی ندارد که به خدمت امیران در آید یا در خانقاه‌ها کنجی بگیرد.
این عصر و این جهان، سیاسی است. سیاست در جهان نوین اهمیتی بیش از گذشته یافته و در همه زندگی رخنه کرده است. در هیچ عصری توده های مردم این چنین در پهنه عمل سیاسی نبوده اند. امر عمومی‌ هرگز این اندازه به عموم ارتباط نداشته است. سیاست بایست منتظر تکنولوژی می‌ماند تا معنی کامل خود را بیابد و در سده بیستم این تکنولوژی پیدا شد و همراه آن قدرت و ثروت در ابعاد جهانگیر.
سده ما بیش از همه عصر توده‌هاست که با همگانی شدن آموزش و ارتباطات، به میانه میدان افکنده شده اند. آن خلق که روشنفکر قرون وسطای ما از آن کناره می‌جست امروز کمتر از همیشه او را آسوده می‌گذارد. «دیگری» در سراپای هستی انتلکتوئل راه یافته است ــ فرهنگ «پاپ»، سیاست توده گیر، اقتصاد بهم پیوسته جهانی. انتلکتوئل چاره ای ندارد که «دیگری» را بالا بکشد. گفتن و نوشتن بخشی از چنین کوششی است، عمل سیاسی بخشی دیگر از آن.
این جهانی که این گونه به تصرف «دیگری،» توده، در آمده است، که در آن هر پیامبر دروغین می‌تواند در کوتاه مدتی هزاران روشنفکر را در کوره های گاز بسوزاند یا آواره سازد یا “شکر را در کام‌شان زهر کشنده کند،” در عین حال بهترین جهانی است که انسان در این پنج هزار سال تاریخ از ساختن‌ش بر آمده است. ما تنها در عصر فرهنگ پاپ زندگی نمی‌کنیم. عصر ما عصر تمدن جهانگیر نیز هست ــ فلسفه سیاسی دمکراسی لیبرال، اقتصاد بازار اجتماعی، شیوه ها و تکنولوژی تولید و پخش انبوه، دسترسی نامحدود به آگاهی‌ها، علمی‌ که می‌تواند بلای گرسنگی و بیماری را از توده های میلیاردی دور کند، و هیچ کدام از اینها دیگر انحصار به غرب ندارد. تمدنی که غربی بود در پنجاه سال گذشته جهانی شده است.
انسانیت سرانجام به جایی رسیده است که می‌تواند «پویش خوشبختی» را که اعلامیه استقلال آمریکا در یک شعله نبوغ در کنار زندگی و آزادی، حق طبیعی فرد انسانی شناخت، از یک شعار و آرزو فراتر ببرد. اگر در پایان سده بیستم سه چهارم آدمیان در بینوائی مادی و فرهنگی بسر می‌برند به دلیل شکست سیاست، و در ایران ورشکستگی سیاسی، است. میدان را میدان داران بد فرا گرفته اند. آنچه نمی‌گذارد مردمان از بهترین پدیده هایی که پنج سده پیشرفت پیگیر و شتابنده علم و تکنولوژی به جهان داده است برخوردار شوند، بند و زنجیرهایی است که دست و پای مردمان را بسته است و سیاست می‌تواند بگشاید. در این رهگذر سیاست نیز در سده ما ابعاد و معنی واقعی خود را یافته است. آزاد کردن توده های مردم از زنجیرهایی که نظام‌های سیاسی و فرهنگی بر آنها نهاده است: آزاد کردن مردمان از خودشان که بدترین دشمنان خویش‌اند.
این همه رهبری می‌خواهد، نه رهبران فرهمند که توده‌ها را با ساده کردن قضایا و متبلور کردن خواست‌ها و عواطف آنان به هیجان آورند و به دیو درون‌شان بسپارند، یا از رنج اندیشه و عمل مستقل رها کنند. در نبود انتلکتوئل این “دیگری” است که جای‌ش را می‌گیرد. روشنفکر امروز در عصر توده ها توانائی ها و وظیفه بزرگ‌تری در راهنمائی جامعه دارد. وزنه او اگر بر ترازوی عمل سیاسی نهاده شود سنگینی بیشتری دارد. او بیش از هر زمان می‌تواند نه تنها کوتاهی ها و پلیدی های زمان را نشان دهد، بلکه از کمک به برطرف کردن آن نیز بر آید. شاید به همین ملاحظات هامرشولد که بهترین دبیر کلی است که سازمان ملل متحد به خود دیده است گفت “سیاست عبادت عصر ماست.” در این عصر همگانی شدن همه چیز، از جمله مرگ ناکهانی در محشر اتمی ‌و نابودی تدریجی بر روب زمینی که به تندی از مایه‌های زندگی (آب و هوا و خاک سالم) تهی می‌شود، بالا ترین تقدس ، حتی تقدس، در کار سیاسی دست می‌دهد. کدام مرد خدائی در دنیای ما به پای گاندی یا مارتین لوتر کینگ (جایگاه او به عنوان یک رهبر مدنی بسیار بالا تر از مقام او به عنوان کشیش پروتستان بود) یا نلسون ماندلا می‌رسد؟ کلیسای کاتولیک در آلمان آیا از گوشه‌ای از آنچه “سبزها” برای مردم، و نه تنها در آن کشور، کرده‌اند برآمده است؟
سیاست بدترین دشمن انسانیت در سده ما بوده است. ولی این دلیل دیگری بر آن است که سیاست بیش از آن اهمیت دارد که به سیاستگران واگذاشته شود و توده‌ها بیش از آن قدرت یافته اند که شکارگاه متعصبان و عوام‌فریبان و پیشوایان باشند. در کشور ما، که انگیزه و ضرورت کار سیاسی از بسیاری جامعه ها بیشتر است، سیاست آشکارا چهره جنایت به خود گرفته است. سیاست از اجتماع، از گرد آمدن مردم پدید می‌آید؛ از آن پرهیز نمی‌توان کرد. می‌باید سیاست بهتری داشت.
کنار گذاشتن مردم از سیاست که پیش از انقلاب اسلامی ‌روال اصلی جامعه ما بود به نزاری atrophy سیاست و جامعه انجامید. پرتاب شدن آنان به سیاست انقلابی شیرازه کشور را از هم گسیخت و گریختن‌شان از سیاست به پایندگی رژیمی ‌که نمی‌خواستند کمک کرد. پاسخ مسئله نه در انحصار کردن سیاست بوده است، نه سیاست زده شدن و رمه وار در پی رهبر فرهمند افتادن، نه از سیاست گریختن. شکست سیاسی ما پس از یک سده تکاپوی پیشرفت و تلاش امروزی شدن، ما را به این شرمساری جهانی و تاریخی انداخته است. می‌باید سیاست خود را بهتر کنیم.
عصر روشنفکر- روزنامه نگار- سیاستگر در ایران تازه آغاز شده است. چهارمین نسل پس از انقلاب مشروطه، که انتخابات ۲ خرداد ۷۶ گوشه ای از ضرب شصت های آن بود، بر این راه کوفته از صد سال گام زدن های نافرجام، هموار تر خواهد رفت.

از ترکیب دو رساله سال های ۱۹۹۵و ۱۹۹۸

بخش ششم ـ چالش و فرصت روشنگری ایرانی

بخش ششم ـ چالش و فرصت روشنگری ایرانی

ایران یک حکومت مذهبی است و بیشتر ایرانیان هرچند هم مذهبی، به معنی بجای آورنده observant، نباشند پایبند خرافات بسته بر دین هستند که در درازای تاریخ از سوی توده‌های مردم پذیرفته و از سوی پایگان مذهبی و حکومت‌ها تشویق‌ شده است. در جمهوری اسلامی‌کشاندن دین به سیاست که در دست رهبر و رئیس جمهوری کنونی به بالا‌ترین ابتذال خود رسیده از یک‌سو، و دامن زدن به خرافات از سوی دیگر، این ویژگی جامعه ایرانی را پر رنگ‌تر کرده است. سختی روزافزون زندگی، توده‌های مردم را از دینی که به نام آن چنین ناروائی‌هائی صورت می‌گیرد دورتر می‌سازد؛ و در همان حال احساس درماندگی، آنان را بیشتر به چنگ زدن در خرافات و غرق‌ شدن در فرهنگ امامزاده و عزاداری می‌راند.
جمهوری اسلامی ‌توانسته است به “دیانت ما عین سیاست ماست“ در کامل‌ترین صورت خود تحقق بخشد و میراث مذهبی‌اش، هنگامی‌که در چاه‌های خودکنده سرازیر ‌شود، ضعیف کردن دین، نابود کردن قدرت سیاسی آن تا چشم در آینده می‌تواند ببیند، و ژرف‌تر کردن باور‌های خرافی خواهد بود. این دو پدیده به ظاهر متناقض، فرصت و نیز چالش ایران است. گره تاریخی این ملت با بهره‌گیری از آن فرصت، و رویاروئی با آن چالش گشوده خواهد‌ شد. روشنگری ایرانی که در سده نوزدهم آغاز‌ شد و پس از یک دوره پیروزی قرون وسطا بار دیگر با قدرت تمام به پیش می‌راند، خواهد توانست سرانجام ما را از کلاف سردرگم سیاست امامزاده‌ای و دین سیاسی و مصلحت اندیشی پوشیده در تقدس (ماهی خاویار یک روز حرام و روز دیگر حلال) بدر آورد.
این روشنگری ایرانی بسیار بیش از آنچه خود دریابیم ژرف و نیرومند است. ریشه‌های زرتشتی، میراث سه سده زرین ایران (دهم تا دوازدهم) که رنسانس کوچک سده دوازدهم اروپا از آن برخاست، و خوان رنگین فرهنگ غربی که بر همگان گسترده است و ما آسوده‌تر از تقریبا همه جهان سومی‌ها می‌توانیم در کنارش بنشینیم (ایران همواره همسایه دور آن فرهنگ بوده است) کار را بر مردم ما آسان می‌کند. اگر عوامل منفی سیاسی نمی‌بود ما از ژاپنیان بهتر می‌توانستیم اروپا را در ظرف ایرانی بریزیم. هیچ ظرف غیر اروپائی به اندازه ما (آنچه از دستبرد مذهب چیره بر سیاست بیرون است) آمادگی ندارد. اسلام و تعبیری که ما از اسلام داشته‌ایم سیاست و فرهنگ ما را به مقدار زیاد‌شکل داده است و با این جای بزرگی که در زندگی ملی ما داشته گفتمان تجدد را ناچار زیر سایه خود گرفته است. بیش از صدسال پرسش بزرگ ملی ما همین بوده است: نقش مذهب در واپس‌ماندگی ما چیست و با آن چه باید بکنیم؟
دین اسلام مسلما گشوده بر تجدد نیست. فرایافتconcept ‌های توکل و مشیت، فرد انسانی را از اراده آزاد بی‌بهره می‌کند؛ از او موجودی می‌سازد تسلیم سرنوشت، که هر لحظه‌اش به اراده مستقیم خداوند بستگی دارد، خداوندی که او را، ‌شخص او را، برای پرستش و فرمانبری خود آفریده است و حساب هر کمترین کار‌ها را دارد. حتا کفر و ایمان او نه دست خودش بلکه خدا خواسته است. اسلام دین حقوق نیست دین تکالیف است (تنها مومنان حقوق محدودی دارند و زنان از آن هم کمتر). انسانی که رفتن او به بهشت یا دوزخ نیز تقدیر ‌شده است با سلسله دراز باید‌ها و نباید‌ها سر و کار دارد. چه، باید‌ها و نباید‌هائی که در کتاب آمده است و چه آنها که در دویست ساله پس از مرگ پیامبر به نام حدیث نبوی از گفتار و کردار او گرد آورده‌اند و افراد و اجتماعات در هر جا و تا پایان جهان می‌باید بر روال آنها زندگی کنند.
کار‌ شیعیان البته ده‌ها بار دشوار‌تر از بقیه مسلمانان است. یک هزارم احادیث گرد آمده در بحارالانوار که خمینی بنیادگرا می‌گفت همه درست هستند بس است که زندگی همه اجتماعات انسانی را در پلشتی ایران فتح علی‌شاه و ‌شاه‌سلطان حسین غوته‌ور سازد.
اسلام به انسان چنان که هست می‌نگرد ــ موجودی که با همه تعارفات “خلیفه خدا بر روی زمین“ جز بنده‌ای نیست و نه می‌تواند و نه حق دارد روی پای خود بایستد. راه او را، گاه تا جزئیات زندگانی، پیش پای‌ش گذاشته‌اند و سخت‌ترین کیفر‌ها را برای بیرون رفتن از آن هشدار داده‌اند. بزرگ‌ترین دستاورد او در زندگی این جهانی (آنچه حقیقتا دارد) فراهم آوردن توشه آن جهانی است (آنچه تنها به نیروی ایمان باور دارد.) اکنون‌ش همه دنباله، و تا جائی که بتوان، تکرار گذشته است. چشمان او همواره می‌باید به دهان مراجعی باشد که پیشینه‌ها را باز می‌گویند. اگر آن مراجع با او همچون گوسفندان رفتار می‌کنند‌ شگفتی نیست. در کجا او را دارای خرد مستقل نقاد ‌شناخته اند؟ کجا به او حق‌شک کردن و از راه پدر و مادر و اجتماع و امت بازگشتن داده‌اند؟ او به جهان آمده است تا فرائض را بجای آورد. حتی نیکی او نیز فریضه‌ای است برای رضایت خداوند )یا ابوالفضل.( با چنین فلسفه زندگی هیچ تصادفی نیست که به گفته ژنرال مشرف، در آن سال‌ها که آرزوی آتاتورک‌ شدن داشت، “چرا هر کشوری فقیر‌تر و واپس مانده‌تر است اسلامی‌است؟“
برخلاف اسلام، مسیحیت در گفتار و کردار مسیح و نه کلیسا ــ همچنان که آموزه (دکترین)‌های زرتشت و نه مغان ــ نزدیکی بنیادی به پاره‌ای فرایافت concept‌های مدرنیته دارد و به رغم پایگان مذهبی خود یک عامل برجسته در مدرنیته بوده است. مسیح حساب دین و حکومت را پاک از هم جدا می‌کند و نمونه مثالی نفی کلی خشونت است که رواداری tolerance و دوری از تعصب و برابری همه آدمیان، گذشته از تفاوت‌های نژادی و زبانی و بویژه مذهبی از آن می‌آید: “همسایه‌ات را مانند خودت دوست بدار“ (که از تورات آموخت.) او نه بر بتان و مشرکان، بلکه اطاعت بنده‌وار از مقامات، پایگان مذهبی باشد یا امپراتوری، می‌شورد و بهای‌‌ش را بر صلیب می‌پردازد. خداوند او دوستدار انسان است و کاری به امر و نهی ندارد. به آسانی می‌توان او را از عرصه سیاست و حکومت، و باید و نباید‌های زندگی روزانه بیرون برد.
در پیام او باور به انسان نه چنانکه هست بلکه چنانکه می‌باید، نهفته است (هرچند در این به پای زرتشت نمی‌رسد که هیچ کس نرسیده است.) زندگی برتر از دلمشغولی‌های روزانه است: “not by bread alone“ نه تنها از بهر نان. هر انسانی می‌باید بتواند خود را از محدودیت زایش و پیرامون و فرهنگ بالا‌تر بکشد. جامعه‌های مسیحی توانستند بر قرون وسطای خود، بر کلیسا و تفتیش عقاید و جزم مذهبی، بر ارسطوی جامه کلیسائی پوشیده، چیره ‌شوند زیرا لوتر به آنان آموخت که به بنیاد، به خود مسیح، باز گردند. بازگشت به بنیاد، چنانکه می‌بینیم، در همه مذاهب به چنان نتیجه‌ای نمی‌انجامد. با این مقدمات آیا می‌باید نا امید ‌شد یا چاره را در ریشه کن کردن اسلام دید، چنانکه دلخواه پاره‌ای به جان آمدگان است که هر زمان از یک سر بام می‌افتند؟ ما نه نیاز به در آوردن ایران به مسیحیت داریم نه بازگشت به ایران زرتشتی. برای رسیدن به پاسخ درست‌تر می‌توان به تفاوت میان دین و نگرش دینی نگریست.
***
گرفتاری دین با پیشرفت، گرفتاری گاه سازش ناپذیر، تنها ناباوران را به تکاپوی بیرون رفتن از بن‌بست نمی‌اندازد. امروز اندیشه‌مندان دین‌دار یا اصلاحگران دینی از کشورهای گوناگون اسلامی ‌بیش از همیشه درگیر این مسئله‌اند. (از ــ و نه در ــ کشور‌های اسلامی، زیرا فضای سیاسی و به ویژه فرهنگی اجازه چنین جسارت‌هائی را نمی‌دهد و آن اندیشه‌مندان تقریبا همه در بیرون کار می‌کنند و کتاب‌ها‌شان نیز عموما به زبان‌های اروپائی است.‌ ترکیه و ایران البته استثنا هستند.‌ ترکیه حکومتی عرفیگرا دارد و ایران جامعه ای عرفیگرا.) پیشینه این کشاکش به نخستین برخورد‌ها با اروپای مدرن برمی‌گردد و داستانی دراز است. ما در ایران دویست سالی است میدان جنگ دین و پیشرفت بوده‌ایم. و آنچه از این جنگ درازآهنگ بدر آمده پیشرفت ناقص ناهماهنگ، تاریخ ناشاد، فرصت‌های از دست رفته، و دین زخم خورده و بی اعتبار‌ شده به دست رهبران مذهبی است.
خود اینکه دین از دیرباز در چالش پیشرفت، یا دگرگونی، افتاده است و جلوه‌های تندی گرفتن آن را از اندونزی تا تونس می‌بینیم، دو گزاره را ‌اشکار می‌کند. نخست، دین ناگزیر از سازگار کردن خود با پیشرفت است. دوم، چنان سازگار ‌شدنی، با دین در تضادی نیست که رهبران مذهبی و سود برندگان وضع موجود وانمود می‌کنند. آنچه دگرگونی در دین را فرا آورده چیزی جز “نگرش دینی“ نیست. در معنی عام خود، دین اصولی است که بی آنها ماهیت دیگری می‌شود، و در هر ‌شرایطی می‌ماند؛ ولی با آن اصول کار‌های گوناگون می‌توان کرد و روزافزون کرده‌اند. نگرش دینی رفتار ویژه‌ای است که اهل دین در هر زمان با دین دارند.
دین اگر مانند اسلام یا مسیحیت یک پدیده جهانی و تاریخی باشد بسیار چیز‌ها برای بسیار کسان است؛ موضوع نگرش‌ها (تعبیر‌ها و کارکرد‌ها)ی گوناگو که سراسر تاریخ از آن پر بوده است. یک نمونه نزدیک‌ش خرافات که در حرکت دین در تاریخ و جغرافیا، بر آن بسته می‌شود تا جائی که‌شاعر خطاب به پیامبر گفت “گر تو ببینی نشناسی‌ش باز.“ فرایند نگرش باب روز در این دو دین جهانی از فردای به صلیب کشیدن مسیح و درگذشت محمد آغاز‌ شد. در تاریخ هردو به اندازه‌ای به نمونه‌های متفاوت ــ و متضاد نیز ــ بر می‌خوریم که سخن گفتن از راست آئینی orthodoxy را از نظر دینی می‌باید بی معنی دانست و تنها در بافتار context سیاست و قدرت بررسی کرد.
مسیح از خشونت بیزار و به حکومت بی‌اعتنا بود. محمد ده سالی پس از موعظه بیهوده مردمان در مکه، از تصرف مدینه و حکومت بر آن به حکومت سراسر عربستان رسید و از دسته‌های کوچک مسلح “غزوات“ که راه بر کاروان‌های پرغنیمت می‌گرفت پیشاپیش یک سپاه ده هزار نفری مکه را بی جنگ از قریش گرفت. با اینهمه پاپ‌ها هنگامی‌که توانستند، حکومت کردند و لشگر کشیدند (جولیوس دوم که جوشن نبرد می‌پوشید و ‌شهر‌ها را می‌گشود و از کشتار مردمان باکی نداشت مشهور است.) “علما“ی‌ شیعه هزار سالی چنان از حکومت رویگردان بودند که تقریبا همه ادبیات ‌شیعی به توجیه فرمانروائی حکمرانان وقت می‌پردازد. آنگاه در دوره قاجار کسانی از میان‌شان ناگهان خواستند دست از پشت پادشاه ناتوان بردارند و زمام حکومت را خود بگیرند و ولایت فقیه برقرار سازند؛ و در دوره پهلوی توانستند. (“علما“ی سنی هیچ‌گاه مدعی جدی حکومت نبوده‌اند).
در اسلام بر خلاف مسیحیت، خود محمد پیشینه عملگرائی را در دین گذاشت. او به عنوان رهبر سیاسی و نظامی، همواره مصلحت روز را در نظر می‌گرفت و کامیابی‌های نمایان‌ش به همان اندازه وحی مرهون مهارت سیاسی‌ش بود. سنت او بهترین راهنمای همه کسانی است که بخواهند بی رویگرداندن از دین نگرش دینی خود را تغییر دهند. “سیاست ما عین دیانت ماست“ را آخوند‌ها از او گرفته اند. ‌اشکال در این است که خودشان را جای او می‌گذارند. اصلاحگران دینی همچنین می‌توانند به ناسخ و منسوخ‌های قرآن و احکامی‌که صورت نهائی خود را یکباره نیافته‌اند باز گردند. از قرآن می‌توان چنانکه آمده است‌ تر و خشک‌ها گرفت.
اگر یک رهـبر ســیاسی ـ مذهبی که امـروز در حکومت اســلامی ‌ایران او را بالا‌تر از
بزرگ‌ترین ‌شخصیت‌های مذهبی اسلام می‌گذارند فتوی می‌دهد که حکومت می‌تواند اصول دین را نیز تعطیل کند و صدا از کسی در نمی‌آید جای ‌تردید نمی‌ماند که در واقع دیانت است که عین سیاست می‌شود؛ و منع ‌شرعی وجود ندارد و بسته به مصلحت دولت است ــ همان Raison d’Etat ی سرد و (سینیک) که بد نامی‌ش دامن فرانسویان را گرفته است تنها به این سبب که در سده هژدهم فرانسه زبان دیپلماسی بود.
اسلام در هزار و چهار صد سالی که از خاور تا باختر و در سه قاره بر زندگی اجتماعات تاثیر گذاشته خود پیوسته ناگزیر از کنار آمدن با اقتضای زمان و مکان بوده است. پادشاهی اموی در اسپانیا با خلافت‌های دمشق و بغداد همانندی نداشت و آن خلافت‌ها خود دوره‌های متفاوت می‌داشتند. امپراتوری عثمانی نمونه‌ای از رواداری در چهارچوب اسلامی ‌بود ــ چهارچوبی که سلطان می‌گذاشت. در همان زمان در امپراتوری صفوی از رواداری به بد‌ترین جنایات به نام دین درگذر بودند و مسیحیان را گرامی ‌می‌داشتند و یهودیان و زرتشتیان را با کشتن و تهدید به کشتن به اسلام در می‌آوردند ــ یکی را به مصلحت سیاست خارجی؛ دیگری را به ملاحظه سیاست داخلی. در امپراتوری هندوستان گورکانی (مغول) اورنگ زیب قشری جانشین اکبر آزاداندیش می‌شد.
در جامعه‌های مسلمان مردمان همه گونه رویکرد به دین را به رضای دل خود دارند. در جاوه از همزیستی اسلام و هندوئیسم اندک اندک به‌تروریسم و بنیادگرائی رسیده‌اند و اندک اندک می‌کوشند که از آن برگردند. در مصر آسان‌گیری مذهبی در درازای دو نسل جای به خشونت و رادیکالیسم داده است. سنیان بسنی و آلبانی با‌ ترکان نزدیک خود تفاوت دارند و اروپائی‌ترند. اسلام در افریقا بسته به منطقه و قبیله است. از همه اینها گذشته اسلام‌های گوناگون هست که اگر بتوانند ریشه یکدیگر خواهند کند ــ چنانکه صفویان در ایران با سنیان کردند و اکنون آخوند‌ها در بلوچستان می‌کنند. مردمان در سرزمین‌های آسیای مرکزی و قفقاز از اسلام همسایگان خود می‌گریزند و در تاجیکستان دو نگرش به اسلام که همه از تفاوت قبیله‌ای بر می‌خاست کشور را به جنگ داخلی کشاند.‌ شیعه جمکرانی با وهابی حنبلی همزیستی دارند ولی تا هنگامی‌که سیاست حکم کند. هر کدام خود را برحق می‌دانند ولی در جهان واقع هردو هستند و نمی‌توان گفت یکی باید دیگری را از میان ببرد. از این نمونه‌های بی‌شمار چه می‌توان آموخت؟
برای مردمی‌ مانند ایرانیان که رفتارشان با دین در همین صدسال گذشته پر فراز و نشیب از همه رنگ بوده است و همواره نیز اسلام، در اساس ‌شیعیگری، را بخشی از هویت خود دانسته‌اند مرزبندی میان دین، چنانکه آخوند می‌گوید و “روشنفکران اسلامی“ گفته‌اند، با زندگی امروزین که بی خردگرائی و عرفیگرائی و انسانگرائی، بی مدرنیته، به آن نمی‌توان رسید آسان‌تر از همه است. اگر آخوند سی سال توانسته است صرفا به اتکای قدرت سیاسی خود دین را هرگونه خواست بپیچاند، جامعه آزاد پیشرفته نیز می‌تواند رفتاری گزینشی داشته باشد و تاکید را بر آنچه از آموزه (دکترین) دینی که با ‌شرایط زمان سازگار‌تر است بگذارد. به زبان دیگر مانند همیشه نگرش دینی خود را تغییر دهد.
مردم ما مشکلی با دین ندارند. مسئله سیاسی است ــ مانند همیشه.
***
ایران جزیره‌ای جدا افتاده از کشور‌هائی که بیشتر مردمان‌شان خود را مسلمان می‌خوانند نیست (گذاشتن صفت اسلامی ‌بر این کشور‌ها گمراه کننده است از بس با هم در نگرش به اسلام و نقش آن در زندگی اجتماعی تفاوت دارند.) تجربه‌های گوناگون این مردمان بر یکدیگر اثر می‌گذارند. از این میان در همسایگی‌های ما، در‌ ترکیه و خلیج فارس پاره‌ای تحولات پرمعنی روی می‌دهد که اگر زیر سنگینی سنت گرائی توده‌ها بی فرجام نماند پیامد‌های بزرگ خواهد داشت.
‌ترک‌ها از سده ‌شانزدهم تا نوزدهم هماوردان خطرناک ما می‌بودند و هرگاه نمی‌توانستند خاک ما را بگیرند مانند دیواری ما را از اروپای پیشتاز و سرمشق مدرنیته جدا می‌کردند. با اینهمه‌ ترکیه به ما بسیار آموخت و امروز نیز یکی از کشور‌هائی است که سخنانی برای گفتن به ما دارد ــ از همان برخورد نخستین که چشم ما را بر اهمیت سلاح‌های آتشین گشود، تا اصلاحات (تنظیمات) سده نوزدهم که یکی از سرچشمه‌های جنبش بیداری و مشروطه ایران گردید، تا نمونه کشور ـ ملت سازی آتا تورک که به رضا‌شاه سرمشقی داد، تا امروز که درگیر آزمایشی است که ایرانیان را سخت به کار خواهد آمد. دمکراسی در بافتار context یک جامعه مسلمان، بسیار مسلمان‌تر از ایران، تازه‌ترین دستاورد جامعه‌ای است که ‌شش سده با اروپا در آویخته و همپا بوده است و اکنون آرزوئی بالا‌تر از پیوستن به آن ندارد.
اسلام که از پایان جنگ جهانی اول در‌ترکیه زمینه را به ناسیونالیسم باخت در دهه‌های پس از جنگ دوم، عرفیگرائی ناسیونالیستی را با چالش روزافزونی روبرو ساخت. در نبود رهبری فرهمند آتا تورک نظام اقتصادی autarchy (بی نیاز از دیگران) و نظام سیاسی دیوانسالارانه‌ی bureaucratic میراث او کمبود‌های بزرگ‌ش را‌ اشکار گردانید و سیاستگرانی را به وسوسه بهره برداری از مذهب انداخت که در توده‌ ترک همچنان تعیین کننده بود. از آن هنگام کشاکش میان نیرو‌های عرفیگرا و اسلامگرا بیشتر تاریخ ‌ترکیه را رقم زده و چهار بار کار به ضرب‌شست نظامی‌(نه همه برضد اسلامیان) کشیده است. ارتش ‌ترکیه در همه این دهه‌ها یا با کودتا یا تهدید کودتا اسلامیان را از اسلامی‌ کردن حکومت بازداشته و در یک فرایند فرسایشی، احزاب اسلامی ‌را یکی پس از دیگری به تعدیل برنامه‌های سیاسی‌شان واداشته است. اکنون حزب عدالت و رفاه که تازه‌ترین پوست‌اندازی احزاب اسلامی‌(و ممنوع‌شده) پیشین است دارد زیر فشار نیرو‌های عرفیگرا و در پویش پیوستن به اتحادیه اروپائی، نظام سیاسی تازه‌ای را بنیاد می‌گذارد.‌ ترکیه درکار آن است که حکومتی، هم پذیرفتنی برای پیشرفته‌ترین تمدن‌های جهان و هم سازگار با اسلام داشته باشد. پایه‌های نظری چنین حکومتی یک اسلام عرفیگرا با رنگ روز افزون لیبرال ولی در بستر باور‌های دینی اکثریت ‌ترکان است. گذراندن قانونی که حجاب اسلامی ‌را در نهاد‌های آموزشی اجازه می‌دهد، برخلاف سر و صدای عرفیگرایان، بخشی از همین سیاست بشمار می‌رود. در یک نظام لیبرال مردمان می‌باید در پوشش خود آزاد باشند. در‌ ترکیه سیاست در رابطه با مذهب دارد اندک اندک چهره‌ای انسانی و خردپذیر به خود می‌گیرد و ما بهتر است رویداد‌های آن کشور را به دقت دنبال کنیم. ‌ترکیه نخستین کشور اسلامی ـ خاور میانه ای ـ جهان سومی‌است که جامعه همراه حکومت ( هر دو با بی میلی) و نیمه کاره دارد از هر سه این جهان‌ها بیرون می‌آید ــ مهاجرتی که ما نیز، با همه جمهوری اسلامی، در گیر آن هستیم.
یک ابتکار حکومت ‌ترکیه که برای همه کشور‌های مسلمان و به ویژه ایران اهمیت دارد بررسی علمی ‌منابع تاریخی حدیث است که در مذهب هشتاد و چند در صدی از مسلمانان صرفا به گفتار و کردار پیامبر اسلام بر می‌گردد. چنانکه همه می‌دانند احادیث، دویست سال پس از مرگ پیامبر و از گفتار کسانی که مدعی ‌شنیدن آنها از پیشینیان بوده‌اند گردآوری ‌شده است. دویست سال در دوران پیش از فرهنگ نوشتاری در عربستان آن روز زمان درازی است و در آنچه مردمان در نسل‌های متعدد به یاد می‌سپارند و باز می‌گویند همه گونه دست‌ها برده می‌شود، به ویژه در گفتاورد‌هائی که به آنها اعتبار سخن خداوند می‌دهند. حکومت‌ ترکیه که در اعتبارنامه اسلامی‌ش هیچ ‌تردید نیست هیئتی را از کارشناسان به جدا کردن درست از نادرست حدیث‌ها گماشته است. آیا حقیقتا هر چه به پیامبر نسبت می‌دهند اصالت دارد؟
برای ایرانیان بیشمار پرورش یافته در فرهنگ بحارالانوار، و اکنون محکوم به زیستن در فضای آن، بررسی‌های کارشناسان مذهبی‌ترک ــ اگر به جائی برسد و انتشار یابد ــ دیده گشا خواهد بود.
***
کار به جائی کشیده است که حتا در آن سوی خلیج فارس درس‌هائی برای آموختن ما دارند. در دوبی که حبابی است که بی پروا در آن می‌دمند و مانند اسفنجی سرمایه‌های ایران را به خود می‌کشد یک ‌شهر آموزش برپا داشته‌اند که مرکزی برای تکنولوژی عالی خواهد بود. در قطر که سهم ایران را از میدان گاز خلیج فارس بی مزاحمت می‌برد پردیس campus‌ های پنج دانشگاه طراز اول امریکائی که بهترین دانشگاه‌های جهان هستند گشوده ‌شده است. ابوظبی که توسعه منظم و با نقشه‌ای دارد دانشگاه سوربن فرانسه را به گشودن پردیس خود فراخوانده است. همه این‌شیخ نشین‌ها دارند از گشادگی بر اقتصاد جهانی و آزادمنشی اجتماعی برخوردار می‌شوند و دست‌کم گوشه‌هائی از جهان امروز را به آن بیابان فرهنگی می‌برند. اسلام سختگیر حنبلی بر سر جای خود هست ولی مزاحمت‌های مذهبی رو به کاهش دارد. در آنجا نیز مانند‌ ترکیه، پیشرفت به بهای کنار گذاشتن اسلام و سرکوب مسلمانان بدست نمی‌آید. هر سه آنها ــ ‌ترکیه نیز ــ پایندگی دولت جمهوری اسلامی ‌را به جان خواستارند. انقلاب و حکومت اسلامی ‌بود که در پاره‌ای زمینه‌ها تکان قطعی را به آنان داد. هر چه ایران پس‌تر رفت آنها پیش‌تر افتادند. ایرانیانی که این‌شیخ نشین‌ها را ــ حتی ‌ترکیه را ــ تا همین سی سال پیش دیده بودند نمی‌توانند چشمان خود را از چنین وارونگی سرنوشت باور کنند. سی سال پیش ما کجا بودیم و اینها کجا می‌بودند.
تاثیر دراز مدت این سرمشق‌ها در دو سوی ایران بی‌تردید بیش از پیش آشکار خواهد‌شد. دیگر موضوع مقایسه با اروپا نیست که ایرانیان تصورش را نیز نمی‌کنند.
موضوع رویاروئی اسلام و غیراسلام نیز نیست که کسانی بترسند و واپس ماندگی و‌ شوربختی ملی را به نگهداری ایمان و ‌شریعت ببخشند. در برابر دیدگان ایرانیان، جامعه‌هائی از ‌ترکان و عرب‌های مسلمان ــ که اگر چه امامزاده و سینه زنی ندارند در فرائض مذهبی پا بر جا‌ترند ــ دارند فرسنگ‌ها از کشور امام زمان پیش‌تر می‌افتند. مشکل ملی ما اکنون رسیدن به اروپا نیست، واپس‌تر نیفتادن از همسایگانی است که سی سال پیش آرزومند روز ما می‌بودند.

سازگار کردن دین با مدرنیته
چنانکه می‌توان پیش بینی کرد هیچ بحثی در باره مسئله دینی ایران، مسئله دین در جامعه‌ای که می‌خواهد به اندازه کافی دگرگون ‌شود، به ‌این معنی که بازیگر و نه بازیچه نمایش ‌شگرف پانصد ساله مدرنیته باشد، بی پاره‌ای سوء تفاهم‌ها نیست. ما در ایران وضعی پیچیده‌تر از بسیاری سرزمین‌های اسلامی‌ دیگر داریم. ایران برخلاف تقریبا همه کشور‌های اسلامی‌ شیعی است (به معنی رسمی ‌بودن مذهب ‌شیعه) با توده‌ای سخت پایبند یک فولکلور مذهبی که هزار سال برگرد ‌شیعیگری ساخته‌ شده است و از نظر یک میلیارد مسلمان دیگر ربطی به اسلام ندارد؛ با طبقه متوسط فرهنگی بزرگی که زندگی‌اش بیرون از قلمرو مذهب جریان می‌یابد؛ با حکومتی مذهبی که تنها نگران ظواهر مذهب برای خفه کردن جامعه و ماندن بر سر قدرت است. در مصر و پاکستان و افعانستان و عربستان‌های جهان کار ساده است، طرف اسلام نمی‌توان رفت. در بالکان یا آسیای مرکزی بر روی هم کاری به اسلام ندارند.
در ایـران دو سـوی تـندرو بحث رویکردی ‌آشـتی‌ناپـذیر گرفـته‌اند. نخسـتین واکنـش
اسلامی‌های فرمانروا به سخن خلاف آن فولکلور مذهبی، تکفیر و تهدید به کشتن است و در آن سو نیز به کمتر از ریشه‌کنی باور‌های مذهبی خرسند نیستند. اسلامی‌های بیگانه از روشنگری و روشنگران بیگانه از اسلام در برابر هم صف آراسته‌اند چنانکه احتمالا در هیچ جای دیگر به‌این درجه مانندی ندارد. آوار ارتجاع که بر جامعه‌ای رو به پیشرفت فرود آمده ‌شکاف‌ها را ژرف‌تر کرده است ــ مانند هر زمینه دیگر زندگی اجتماعی ما.
ملت ما درگیر مسئله اسلام ــ بیشتر فولکلور مذهبی ــ و مدرنیته است و می‌باید راهی به بیرون یافت. یا پیوستن به اردوی منکران که دین را بزرگ‌ترین مانع پیشرفت می‌دانند و یا همراه ‌شدن با کوشش‌هائی برای یافتن یک راه حل نزدیک‌تر به طبیعت زندگی که تغییرات ناگهانی و ریشه‌ای را برنمی‌تابد. این کوشش‌ها را در سرتاسر سرزمین‌های اسلامی ‌در جبهه‌های گوناگون می‌توان دید و در خود ایران مانند همیشه جوشنده و سرزنده‌تر از بسیاری دیگر.
هرچه بگویند، ما با یک اسلام سر و کار نداریم؛ هیچ گاه نداشته‌ایم. اسلام در زمان‌ها و در دست‌های گوناگون به‌شکل‌هائی فهمیده و عمل ‌شده است که گاه با هم دشمنی خونین داشته‌اند. یک نمونه نزدیک‌ش همین‌ شیعه و سنی و خون‌هائی که از یکدیگر ریخته‌اند و می‌ریزند. همچنین در این ‌تردید نمی‌توان داشت که چه در خود قرآن و چه سنت پیامبر و امامان دامنه مصلحت اندیشی به اندازه کافی گسترده است. پیام قرآن در مکه جدل کردن است، در مدینه کشتن؛ در مکه اکراه در دین نیست، در مدینه سراسر تهدید است؛ مردان (و یک زن) قبیله یهودی بنو قریظه را در مدینه به اتهام ارتباط با قریش سراسر گردن می‌زنند و زنان و کودکان را به بردگی می‌فروشند و زمین‌ها‌شان را که علت اصلی بوده است می‌گیرند، ولی چند سال بعد به خود قریش در مکه دست زده نمی‌شود. امام دوم‌ شیعیان با خلیفه اموی بیعت می‌کند. امام سوم با خلیفه اموی می‌جنگد… نمونه‌ها به اندازه‌ای زیاد است که آوردن‌شان ضرورتی ندارد. این دامنه گشاده، به اضافه‌ شناسائی اجماع در کنار قرآن و سنت و عقل (عقل با تعریف‌های گوناگون‌ش) به عنوان پایه‌های ‌شریعت، به مسلمانان، به همه کسانی که می‌خواهند مذهب را با دگرگونی سـازگار کنند، ابزار لازم را می‌دهد؛ هـزار و چند صـد سـالی داده
است.
آنها که انگشت روی آموزه‌هائی در دین می‌گذارند که با خرد و اخلاق در ستیز است و نتیجه می‌گیرند که می‌باید جامعه را از دین آزاد کرد توجه ندارند که یک، دین را نمی‌توان از جامعه بیرون برد (تجربه هفتاد ساله کمونیسم؛) و دو، حتی با آن اصول می‌توان گزینشی رفتار کرد و کرده‌اند. در همین جمهوری اسلامی ‌فیزیک و زیست‌شناسی قرآنی جائی ندارد. سران رژیم بیشتر در اندیشه “اسلامی“ کردن، به معنی از بین بردن علوم انسانی، هستند. اگر اوضاع و احوال اجازه دهد مردم و حکومت‌ها می‌توانند بی آنکه از دین بیرون بروند آنچه را که به مصلحت خود می‌دانند در پیش گیرند. نکته اصلی در اوضاع و احوال است، همان سیاست، که گفته ‌شد مسئله در آن است. ناسازگاری دین را با پیشرفت می‌باید در بافتار سیاسی چاره کرد، بدین معنی که رابطه زور را با دین گسست. اندیشه‌مندان می‌باید بی ملاحظات سیاسی به روشنگری پردازند و سیاست از کوشش آنان در میدان اندیشه برخوردار خواهد‌ شد. ولی در جبهه سیاسی درآویختن با دین توده مذهبی را به سوی آخوند‌ها خواهد راند.
***
اگر بپذیریم که مسئله در ایران اساسا سیاسی است و آنچه با آن روبرو هستیم زور است، آنگاه ‌این پرسش پیش می‌آید که زور از کجاست، از مردم یا از دستگاه حکومتی؟ آیا زور از مردم است، به‌این معنی که باور‌های مذهبی مردم گروه فرمانروا را نگه داشته، یا از سرنیزه پاسدار و بسیجی و دانشگاه اوین و بهشت زهرا و ۴۴۰ میلیارد دلار درآمد نفتی فقط در نوزده ساله گذشته است؟ چنانکه می‌بینیم حتا در‌ ترکیه که حزب اسلامی ‌انتخابات را پیاپی می‌برد عامل اصلی، پاکدامنی و کارائی سیاستگران مسلمان است نه لزوما باور‌های مذهبی آنان. در غزه نیز حماس در برابر فساد و ناکارائی فتح به پیروزی رسید و حزب‌الله لبنان محبوبیت‌ش را از هزینه کردن درستکارانه میلیارد‌های ایران می‌گیرد.
ما لازم نیست مدرنیته را از دل مذهب بدر آوریم یا رنگ اسـلامی ‌بدان بدهیم. رویکرد نیمه کاره و التقاطی، آفت صدساله فرایند تجدد ما بوده است (تجدد، مدرنیته ‌ایرانی بوده است، یعنی همین ‌شیر بی یال و دم و ‌اشکم.) مدرنیته نمی‌تواند با مذهب سازگار ‌شود اما مذهب اگر بخواهد بماند می‌باید با مدرنیته سازگار گردد ــ نه آنکه اسلام را در اصول‌ش، در نماز و روزه و زکات و حج و معاد (و امامت‌شیعیان) و باور به خداوند یگانه و پیامبر او، تغییر دهند زیرا اصلا لزومی ‌در آن نیست. ولی هرچه دیگر که از قرآن و سنت برداشت می‌شود ضرورتا بستگی به اوضاع و احوال سیاسی ـ اجتماعی خواهد داشت. این را خود حکومت‌ها در کشور‌های اسلامی‌عمل می‌کنند. حجاب اجباری اسلامی ‌یا سنگسار یا صیغه یا چند همسری یا دست و پا بریدن و قصاص را در عموم آنها نمی‌توان دید و‌ اشکالی هم در اسلامی‌ بودن خود ندارند. (درباره جهاد می‌گویند مقصود جهاد با نفس است و به هر حال تنها به گروه‌های جهادی ‌تروریست که بیشتر به کشتن همدینان و هم مذهبان خود سرگرم هستند انحصار دارد.)
در جهانی که مسلمانان در میلیون‌ها‌شان از “دارالاسلام“ به “دارالحرب“ پناه می‌برند (بیش از ۱۵ میلیون تنها در اروپا) و با زندگی غربی در میان کافران ــ خواه ناخواه و دیر یا زود ــ کنار می‌آیند دیگر از سختگیری در موازین ‌شرعی سخن نمی‌توان گفت. آن مسلمانان خود گواهی بر این‌اند که جامعه مدرن مزاحمتی برای مذهب ندارد زیرا بنای‌ش بر رواداری است ــ به‌شرط آنکه مذهبیان با خشونت و تعصب خود و به نام هویت، مزاحمتی برای آزادی و رواداری نداشته باشند.
عرفیگرائی در اسلام با همه تفاوت‌های اصولی آن با مسیحیت از مراحلی نه چندان ناهمانند با اروپای مسیحی، در ‌ترکیبی از جستار‌های روشنفکری و واقعیات سیاسی، خواهد گذشت ــ از بحث‌های روشنفکرانه و نوآوری‌های دینی و صدا‌های ناراضی از درون مذهب؛ به ویژه کشاکش‌های داخلی در کشور‌های اسلامی؛ دشمنی‌ شیعه و سنی و فرقه‌های مذهبی که از خونریزی و خشونت بری نخواهد بود و نبوده است؛‌ شکست پارادایم اسلامی؛ و نیز رویاروئی با تمدن برتری که چالش اسلامی ‌را به زیر خواهد آورد و عقده فروتری ـ برتری توده‌های مسلمان را درمان خواهد کرد. عرفیگرائی در اسلام نیز بیشتر راه‌حلی سیاسی دارد.
***
جای دین در جامعه مسئله‌ای به کهن سالی جامعه‌های بشری است. از همان زمان که دستیابی به تکنولوژی کشاورزی و دامداری (از سیزده تا ده هزار سال پیش) اجتماعات بزرگ‌تر انسانی، نخست دهکده‌ها و سپس از پنج هزار سالی پیش ‌شهر‌ها را پدید آورد، اداره روزانه اجتماعات در دست کسانی می‌افتاد که یا زور بیشتر می‌داشتند یا، از آن مهم‌تر، می‌توانستند بر اذهان مردمان تسلط یابند. زور بس نمی‌بود چون به آسانی جابجا می‌شد، ولی آنچه بعد‌ها نظام‌های اعتقادی و سرانجام دین نام گرفت برتری پایدار‌تری می‌بخشید. از اینجا بود که قدرت سیاسی و دینی در همه جامعه‌های بشری خاستگاهی یگانه داشته است. پادشاه ـ کاهن، هنجار norm همه دولت‌ها از پنج هزار سال پیش بوده است ــ تا هنگامی‌که‌ایرانیان فرایافت concept همزادی دین و دولت را آوردند و به یگانگی دین و دولت پایان دادند.
امپراتوری‌های ماد و هخامنشی را بیابانگردانی پایه گذاشتند که دیگر جز سلجوقیان در تاریخ ایران مانندی نیافتند. آریائی‌هائی که از استپ‌های جنوب روسیه و اوکراین کنونی به فلات ایران سرازیر‌ شدند برخلاف بیابانگردان دیگر برای سوختن و کشتن نیامده بودند. آنها به مردمان با فرهنگی که از سه چهار هزار سال پیش از خودشان تمدن‌های بزرگ در این سرزمین پایه‌گذاری کرده بودند احترام می‌گذاشتند و با آنها در می‌آمیختند و از آنها می‌آموختند. منشور کورش آغازگر رواداری مذهبی نبود و یک فرایند دویست ساله را که تا پایان ‌اشکانیان سیاست رسمی ‌دولت در ایران ‌شد نهادینه گردانید. “نمونه ساخت“ replica‌ های منشور را در سرتاسر امپراتوری یافته‌اند که نشان می‌دهد قانون کشور بوده است. پیش از کورش نیز اقوام ایرانی در گوشه و کنار فلات ایران به باور‌های مذهبی دیگران کاری نداشتند. ماد‌ها (همدست با بابلیان) نینوا را ویران کردند که در کنار آتش زدن آکروپل آتن تنها نمونه‌های “واندالیسم“ و مایه سرشکستگی ایرانیان کهن است. ولی آن انتقام جوئی‌های‌ شایسته بربر‌ها استثنائی بودند. (واندال‌ها که رم را تاراج کردند و اروپائیان به تاراج و کشتن و سوختن می‌شناسند از اقوام آریائی بودند).
جهانگشائی و جهانداری هخامنشیان با پادشاه ـ کاهن جور در نمی‌آمد. کامبیز خود را فرعون مصر خواند و به جامه پادشاه ـ کاهن درآمد (حساسیت مصریان سربلند چنان بود که او مادر خود را نیز یک‌ شاهدخت مصری ادعا کرد) ولی ‌شاهنشاهان هخامنشی نمی‌توانستند سران آن همه مذهب‌های گوناگون باشند. حاکمیت یگانه زمینی ـ آسمانی ناچار به حاکمیت دوگانه ولی همتراز دگرگشت یافت. ایرانیان با نظریه همزاد بودن دین و دولت نخستین گام را در عرفیگرائی (در معنی جدا کردن دین از دولت) برداشتند. یونانیان و رومیان باستان با مذاهب مدنی‌شان در این مقولات نمی‌گنجیدند. در امپراتوری رم پس از بردن پایتخت از رم به کنستانتینوپل، پاپ که در رم مانده بود اندک اندک کلیسا را از حاکمیت دولت جدا کرد تا بار دیگر در حاکمیت کلیسا بهم پیوندد.
اسلام یگانگی دولت و دین را در وجود خود پیامبر زنده کرد و تا هنگامی‌که خلفا قدرت داشتند پیشوائی سیاسی و دینی در یک جا بود. ولی با سربلند کردن پادشاهی‌های مستقل در ایران و نیز تکیه روزافزون حکومت‌های اسلامی‌ به قانون‌های عرفی و غیر‌شرعی، دین و دولت عملا رو به جدائی گذاشتند. خواجه نظام الملک “نامه تنسر“ را گرفت و همزاد بودن دین و دولت را، که نام دیگر استقلال دولت از دین است، بار دیگر در متن اسلامی‌نظریه پردازی کرد. این نظریه تا سده بیستم و برآمدن سلفی‌ها و سپس بنیادگرائی خمینی و القاعده و باززائی آرزوی خلافت اسلامی‌کمابیش جاری بوده است. (پادشاهان صفوی چندی به عنوان مرشد کامل نقش دوگانه پادشاه ـ کاهن را داشتند ولی‌شکست اجتناب ناپذیر طریقت از‌شریعت کار را در پایان به سرپرستی آخوند‌ها کشانید و مرشد کامل خاک بوس ‌شیخ الاسلام گردید).
در اروپای باختری کلیسای کاتولیک، که تنها جانشین واقعی امپراتوری رم بود، پس از پاره پاره‌ شدن امپراتوری فرانک‌ها در سده نهم با بهره‌گیری از جنگ‌ها و رقابت‌های سلسله‌ای و ملی، یک دوران‌ ششصد ساله برتری را تجربه کرد. ولی رنسانس و اصلاح دینی و جنگ‌های مذهبی و برآمدن دولت‌های مدرن، سرانجام به مداخله دین در دولت پایان دادند.
***
این تاریخچه به قصد نشان دادن اهمیت عوامل سیاسی در سلوک جامعه‌های بشری به عرفیگرائی آورده ‌شده است. ایرانیان به علت جهان بینی گشاده استثنائی خود که در آموزه‌های زرتشت چنان‌شکوهی یافت، و نیز به ملاحظات عملی اداره امپراتوری جهانی خود رشته یگانگی دین و دولت را چنان گسستند که اسلام نیز مگر به استثنا نتوانست برقرار کند؛ و اروپائیان باختری با برسازی build up دولت ـ ملت مدرن نقطه پایان بر هر برتری دین در امور عمومی‌گذاشتند. آنچه خلاف این در آن سو و این سوی جهان می‌بینیم کژروی‌هائی نافرجام است و مانند جمهوری اسلامی ‌لاشه خود را بردوش می‌کشد. در ایران ما همه عوامل پیروزی عرفیگرائی را فراهم داریم: از مقدمات فکری که اندیشه‌مندان اروپائی و ایرانی و هندی و عرب به فراوانی فراهم آورده‌اند، تا ورشکستگی و رسوائی حکومت آخوند و جهان‌بینی بنیادگرای اسلامی‌که خلافت “دیو عباسی“ ناصر خسرو نیز به پای‌ش‌ نمی‌رسید، تا بیداری توده‌های بزرگی از جمعیت ایران که در جهان پس از حاکمیت دین می‌زیند. ما تنها زمان و کوشش هشیارانه لازم داریم.جامعه‌ایرانی در مسیر عرفیگرا‌ شدن است ولی آیا همه یک تصور از عرفیگرائی داریم؟ مشکل در اینجاست و اگر مسئله را به روشنی نبینیم کار را بر خود دشوار‌تر خواهیم گرداند.
عرفیگرائی به معنی سکولاریسم لیبرال انگلو ساکسون، نه بی دینی است نه لائیسته‌ی ژاکوبن فرانسوی. عرفیگرائی در بن خود یک معنی بیشتر ندارد ــ بیرون بردن تقدس از امر عمومی، از اداره جامعه و نه از وجدانیات افراد. از این گذشته به دولت و هیچ مرجعی حق مداخله در باور‌های افراد جامعه یا رفتار‌ شخصی افراد (تا آنجا که به حقوق دیگران تجاوز نشود) نمی‌دهد. اگر مردم می‌خواهند فرزندان‌شان درس مذهبی بگیرند خودشان می‌توانند هزینه‌اش را بدهند ولی نمی‌توانند آنها را وادار کنند. اگر هم درس مذهبی به صورت آموزش کینه و خشونت در آید وظیفه دولت است که برای حفظ جامعه جلوش را بگیرد. زنان اگر خود بخواهند می‌توانند با حجاب در نهاد‌های عمومی‌ ظاهر‌ شوند ــ ولی اگر خود بخواهند. به همین ‌ترتیب بحث آزاد محترمانه درباره هر موضوعی می‌باید آزاد باشد ولی حمله و توهین به باور‌های کسان، مانند تبعیض به زنان، تجاوز به حق آنان است.
گوهر عرفیگرائی، رواداری لیبرال است. لیبرالیسم سیاسی به دین به عنوان یک نظام ارزش‌های اخلاقی، نه یک نظام هنجار‌ها ــ باید‌ها و نباید‌ها ــ می‌نگرد، و می‌تواند اوضاع و احوال مناسب کنار آمدن دین را با ارزش‌های لیبرال فراهم کند. همه دین‌ها، به ویژه اسلام با چیرگی که عملگرائی در آن دارد، از همان آغاز خود تابع اوضاع و احوال بوده‌اند. امروز در جمهوری اسلامی ‌و عربستان نیز نمی‌توان به آسانی صدسال پیش دست و پای دزدان را برید و چشم کسان را به عنوان قصاص در آورد و زانیان را سنگسار کرد و به هر کس اختیار داد که به تکلیف‌ شرعی، امر به معروف و نهی از منکر کند. چند همسری و تبعیض به زنان که واپسین سنگر‌های مردسالاری است در بسیاری جامعه‌‌های اسلامی ‌زیر حمله است. آن جامعه‌ها یکی پس از دیگری راه‌هائی برای نادیده گرفتن باید‌ها و نباید‌ها می‌یابند و لی ارزش‌های اخلاقی می‌توانند و بهتر است نگه داشته ‌شوند. هیچ ‌اشکال ندارد که مردمانی آزادی جنسی یا احترام به خانواده یا دوری از اعتیاد را در تعبیر سختگیرانه‌تری از پاره‌ای مردمان دیگر تلقی کنند. در عرفیگرا‌ترین جامعه‌ها این بازگشت به ارزش‌ها را می‌بینیم. از همه‌چیز گذشته آن حس زیبا‌شناختی که در انسان است سرانجام بر بیرون رفتن از اعتدال، بر زیاده روی و ابتذالی که در پیشرفته‌ترین جامعه‌ها می‌بینیم، خواهد‌ شورید.
***
در گفتگو از سازگار کردن دین با مدرنیته (و نه عکس آن که رویکرد صدساله ما بوده است) تاکید بر دو گزاره ضرورت دارد. نخست، دین ناگزیر از چنین سازگار‌شدنی است. در این عصر جهانگرائی و گشاده‌شدن مرز‌ها و ذهن‌ها بر رویکرد‌ها و باور‌های تازه و گوناگون و زیر فشار هر لحظه و همه سویه جهان پیشرفته‌ای که دیگران را به تکان خوردن و بیدار ‌شدن وا می‌دارد امثال آخوند‌های ‌شیعی و “علمای“ وهابی تا کی خواهند توانست اندیشه و رفتار توده‌های بزرگی را که از دست بدر می‌روند در کنترل خود داشته باشند؟ آنها جز دلار‌های نفتی چه سلاح “بومی“ در کف دارند؛ و با‌تروریسم چه اندازه می‌توان این جهاد نومیدانه‌ی نادان‌ترین و درمانده‌ترین افراد را در میان نادان‌ترین و درمانده‌ترین لایه‌های اجتماعی به جنگ پویا‌ترین جامعه‌های بشری فرستاد؟ (درس خواندگان یازده سپتامبر و مانند‌های آنان اقلیت اندک‌شماری بیش نیستند(. در ایران هم اکنون آخوند‌ها اساسا نبرد را باخته‌اند و توده بزرگ طبقه متوسط فرهنگی را از دست داده‌اند.
چنانکه نویسندگان دیگر نیز تاکید کرده‌اند امروز دین مانند قرون وسطا و عصر اصلاح مذهبی نهادی بالا‌تر از نظام اجتماعی نیست که یگانگی آن را تضمین کند؛ بلکه صرفا عاملی است، سپهری است، سیستمی ‌است در میان بسیاری دیگر. دامنه این سخن را حتا به جمهوری اسلامی‌آخوندی، و با یک فاصله زمانی به پادشاهی سعودی وهابی نیز می‌توان برد. اسلام از همان هنگام که از عربستان جاهلی بیرون آمد و با تمدن‌های پیشرفته‌تر در جامعه‌هائی تکامل یافته‌تر روبرو گردید تا امروز که عموم مسلمانان از غیر اعراب هستند اندک اندک ویژگی یگانگی بخش خود را از دست داد ــ نخست در امپراتوری پهناور اسلامی ‌و سپس در سرزمین‌هائی که عرب‌ها کنترلی بر آنها نداشتند. امروز در جامعه‌های ‌شکاف خورده عرب نیز اسلام به عنوان عامل یگانگی جای چندانی ندارد.
دوم، تفاوت میان مسیحیت و اسلام هر چه هم اصولی و ژرف، تا آنجا که به ملاحظات عملی ارتباط دارد از مقوله خرد متعارفی wisdom conventional است که عمر سودمند خود را گذرانده است و می‌باید از آن گذر کرد. ما در هر گفتگو از اسلام و مدرنیته با این ایراد درست روبرو می‌شویم که اسلام نه با حقوق بشر سازگاری دارد و نه طبعا با دمکراسی. خشونت و تبعیض به زن و رویکرد دشمنانه تا حد کشتن به ناباوران و ادعای انحصاری بر حکومت را در اسلام انکار نمی‌توان کرد و اگر کسی با اینهمه در پی یافتن راه‌هائی برای تغییر نگرش مذهبی جامعه‌های مسلمان برآید از ناآشنائی‌ش با اسلام یا مسیحیت نیست. نکته مهم در این است که در گفتگو از اسلام و حکومت، ما تنها با قلمرو اندیشه سیاسی سر و کار نداریم. این گرایش پژوهشگران به دیدن همه منظره از پشت منشور ایده مرکزی خود طبیعی است ولی ما در اینجا با یک مسئله سیاسی روبرو هستیم: اینکه چگونه می‌توان مانع دین را از سر راه دگرگونی و پیشرفت برداشت؛ چگونه می‌توان دین را با عرفیگرائی سازگار کرد که خردگرائی و انسانگرائی نیز همراه‌ش خواهد آمد؟
سیاست بستری است که رود زندگی اجتماعی بر آن جریان دارد. معنای‌ش این است که ناب‌ترین اندیشه‌های سیاسی و آسمانی‌ترین فرایافت‌های مذهبی نیز در اندرکنش interaction همیشگی با نیرو‌ها و تحولات سیاسی هستند و دست کم در کوتاه مدت‌تر، این سیاست است که دست بالا‌تر را دارد. در همین صدسال گذشته چه اندازه‌ شاهد مسخ‌ شدن ایدئولوژی‌ها و مذاهب در زیر سنگینی سیاست بوده‌ایم؟ این مهم نیست که سوسیالیسم یا دمکراسی یا اسلام چه می‌گویند. مهم آن است که سیاست (قدرت) با آنها چه می‌کند.
این رویکرد (طرز تلقی ـ atitude) چیره در جامعه است ــ چه به صورت زورگوئی حکومتی و چه باور عمومی ‌ــ که طبیعت ایدئولوژی یا مذهب “واقعا موجود“ را تعیین می‌کند. روشنگری‌های اندیشه‌مندان اثر خود را دارد ولی تا به سطح عملی جامعه برسد سیل‌های خون روان و فرصت‌های پیشرفت بر باد‌ شده است. در اسلام هزار و چند صد سالی زنان را در کیسه کردند و به حرمسرا راندند و دست و پا بریدند و چشم را در برابر چشم از کاسه در آوردند و سنگسار کردند. آنگاه همان رهبران مذهبی که چنان حکم‌ هائی می‌دادند به رهبری داور، که هم اسلام را خوب می‌شناخت و هم هنر ممکن را که سیاست باشد، نشستند و اجتهاد کردند و قانون‌های مدنی و جزا و تجارت رضا‌شاهی را از جمله از فقه‌ شیعه بدرآوردند. پیش از آن، رهبران مذهبی، بودند و اجتهاد هم بود ولی نیروی سیاست نبود. چند ده سالی بعد باز همان رهبران مذهبی دست و پا بریدند و سنگسار کردند و چشم در آوردند و چون بر خلاف اسلام عربستان در اسلام ایران شتر برای پرداخت دیه نبود نشستند و اجتهاد کردند و بر‌شتر به ریال قیمت گذاشتند.
اصلاح مذهبی سده‌شانزدهم با همه تفاوت‌های مسیحیت با اسلام که آن را اصلاح‌پذیر می‌سازد داستانی سیاسی است. لوتر با بهره‌گیری از تنش‌های میان امپراتوری اتریشی ‌هابسبورگ و پادشاهی‌های آلمانی و رقابت‌های میان خود آن پادشاهی‌ها پشتیبانان نیرومندی یافت که جنبش او را در برابر حملات پاپ و امپراتور نگهداشتند و نگذاشتند به سرنوشت یان هوس صدسال پیش از آن در بوهم دچار ‌شود. او به همین دلیل در‌ شورش‌های دهقانی آلمان نیز سوی پادشاهان را گرفت که واگن مهر و موم ‌شده لنین را به یاد می‌آورد. در باره ریشه‌های ایدئولوژیک انقلاب ـ کودتای کمونیستی ۱۹۱۷ کتاب‌های بسیار نوشته‌اند ولی بی‌شکست روسیه در جنگ جهانی اول و همان واگن مهر و موم‌ شده که ژنرال هوفمان آلمانی لنین را با آن به سنت پترزبورگ فرستاد کدام یک از آن کتاب‌ها نوشته می‌شد؟ (هوفمان، نه چندان تعارف آمیز، می‌نویسد من همان گونه که گلوله‌های توپ و گاز سمی ‌بر سپاهیان روس رها می‌کنم لنین را هم به روسیه می‌فرستم).
نقش سیاست در اصلاح مذهبی اسلام که به ‌شیوه خودش روی خواهد داد از جنبش پروتستان نیز بیشتر خواهد بود زیرا اگر لوتر با بازگشت به گفتار و کردار مسیح، رویکرد مذهبی دوره خود را اصلاح کرد در اسلام بی نادیده گرفتن بخش‌های مهمی ‌از متون مقدس، اصلاح ممکن نخواهد بود. این همان تفاوتی است که میان بنیادگرائی لوتری (زیرا او نیز به بنیاد‌ها بازگشت) و بنیادگرائی سید قطب و خمینی نیز هست که به بنیادهای اسلام (مدینه) بازگشتند. اصلاح مذهبی در اسلام، به عللی که در خود اسلام هست، تا کنون بیشتر در عمل و کمتر در تئوری بوده است ــ با همه اهمیتی که اصلاحگران اسلام از هند تا ‌شمال افریقا داشته‌اند و بازگشتی به آراء آنان بی فایده نخواهد بود. تکیه بر عامل سیاسی در این جستار از همین روست. مسئله دین نیست؛ زیرا دین در‌شرایط متفاوت سیاسی عملا ماهیت دیگری‌ شده است و می‌شود. تکیه را بر عامل سیاست می‌باید نهاد. آنها که می‌خواهند مشکل دین را با حمله به آن برطرف کنند کار خود را دشوار‌تر می‌سازند زیرا عامل حیاتی سیاست را بر ضد خود می‌گردانند. سخن آنان در توده‌های باورمند نخواهد گرفت و دکانداران دین را نیرومند‌تر خواهد ساخت.
اسلام هزار و چهار صدسال با صد‌ها اجتماع بشری بسر برده است؛ آن را اندیشیده و ورزیده‌اند. چنین سپهر اندیشه و عملی را نمی‌توان به ماهیتی یک لخت monolith فروکاست و از جستجو برای در آوردن عناصر سازنده‌ای در خود آن دست برداشت. ما امروز، زیر تاثیرات کمرشکن سیاست که روشن‌ترین چشمان مذهبی را نیز باز کرده است، بار دیگر در تهران و قم به نبرد اعتزالیان و ‌اشعریان در بغداد سده نهم باز گشته‌ایم. در متن خود اسلام، از سوی خود اندیشه‌مندان مسلمان، بار دیگر در این هزار و صدساله، مباحثی طرح می‌شود که به نوبه خود پیامد‌های سیاسی خواهد داشت و دستمایه نیرو‌هائی خواهد بود که می‌خواهند ایرانی را بی دست زدن به باور‌های دینی‌اش از یک نگرش دینی واپس مانده و مصیبت آمیز آزاد کنند.

از‌شریعت تا عرفیگرائی
ما در پیکار خود برای برداشتن راه بندان مذهب سـیاسی از پیـش پای بـهروزی جامعه ‌
ایرانی هیچ تنها نیستیم و همراهان بسیار هر کدام با سرعت و فاصله خود ــ حتا در کوره راه‌های ویژه‌شان ــ با مایند. اسلام، هر چه هم متولیان دینی بگویند و نه کمتر از همه به دست خود آن متولیان، پیوسته در تغییر و تعبیر‌های ‌شکاف افکن بوده است. برخلاف مسیحیت، نخستین ‌شکاف‌ها در اسلام از بحث‌های تئولوژیک برنخاست و نبرد قدرتی در میان خانواده پیامبر و سران قبیه قریش بود. سران قریش، به اصطلاح پوزشگران دمکراسی اسلامی، “جمهوریخواه“ بودند. به زور‌ شمشیر بیعت می‌گرفتند و جانشین خود را نیز بر می‌گزیدند. خانواده پیامبر سلطنت موروثی دنیوی و روحانی را می‌خواستند. آن دمکرات‌های اسلامی ‌در خلافت اموی و سپس عباسی سلطنت موروثی را برقرار کردند و نوادگان و نبیرگان پیامبر در طول سده‌ها ــ جز یک استثنای خونین ــ بر روی هم به قدرت آنها گردن نهادند تا دیگر نشانی از آنان نماند.
نبرد تئولوژی در سده نهم (میلادی) در خلافت مامون عباسی روی داد که چند سالی در توس بر بخش خاوری امپراتوری فرمان می‌راند و پیوند‌های انتلکتوئل با فضای ایرانی داشت. او را دانشمند‌ترین خلیفه خوانده‌اند. در دو سده نخستین اسلامی، ایرانیان صرف و نحو عربی را مدون کرده بودند و مترجمان از یهودی و صابئی و مسلمان، بیشتر ایرانی، با‌ترجمه آثار یونانی و پهلوی، آنچه را که فرهنگ اسلامی‌ خوانده می‌شود پایه گذاشته بودند. مکتب آزاد اندیش اعتزالی که باز بیشتر ایرانی بود، در آن فضای گشاده، اسلام سنتی را چالش کرد و خوانش (قرائت) تازه‌ای عرضه داشت. بحث از قدیم یا حادث بودن قرآن آغاز‌ شد ــ آیا قران چنانکه سنت گرایان می‌گفتند ازلی و با خداوند یکی است یا یک ماهیت تاریخی است و بسته به ‌شرایط زمان و مکان؟
اعتزالیان با ‌اشاره به ناسخ و منسوخ‌ها و جا پا‌های مسائل روز، و فضای عربستان سده هفتم در قرآن، از نظریه حادث بودن قرآن، بی آنکه کمترین انکاری در خاستگاه خدائی‌اش داشته باشند، دفاع کردند. آنها مانند همه اصلاحگران اسلامی‌تعبیر لفظی و صوری قرآن را رد می‌کردند و کوتاه زمانی تا خلافت متوکل دست بالا ‌تر را در بغداد داشتند.
(صابئی‌ها را با همه خدمات‌شان به فرهنگ اسلامی ‌اکنون چنان در جمهوری اسلامی‌ و عـراق آزار می‌دهـند که جز کوچ کردن از سـرزمین‌های مادری سـه چهار هزار ساله
چاره‌ای ندارند).
اما مکتب اعتزالی تنها چالشگری غیر عرب نبود. در خلافت عباسی عنصر ایرانی نفوذ روز افزون می‌یافت. اسلام به مرز‌های جهانگشائی خود رسیده بود و بسیاری مسلمانان غیر عرب در همه چیز جز قدرت نظامی ‌بر اعراب برتری داشتند (آن برتری را نیز ایرانیان پیروزمندانه چالش می‌کردند.) واکنش سروری جویان عرب، سرکوبی اعتزالیان به دست ‌اشعریان یا هواداران ازلی بودن و قدیم بودن قرآن بود و بستن در‌های اجتهاد در سده دهم، که به سنگ‌ شدگی اسلام و بیشتر سرزمین‌های اسلامی ‌انجامید. عرب‌ها تنها اسلام را برای نگهداری پایگاه برتر خود داشتند و اسلامی‌که بر خوانش‌های گوناگون گشوده بود از دست‌شان بدر می‌رفت. ایرانی زدائی خلافت عباسی در دوران معتصم راه را بر چیرگی نظامی ‌سرکردگان‌ ترک بر دستگاه خلافت گشود زیرا عربان فربه از تاراج‌ها و مصادره‌ها، دیگر تن به جنگ نمی‌دادند و ایرانیان با سرنگون کردن خلافت اموی و سپس‌شکست دادن امین برادر مامون نشان داده بودند که چه اندازه خطرناک هستند. آن سرکردگان ‌ترک به زودی بر سر خلافت عباسی همان را آوردند که گارد “پرتوریان“ بر سر امپراتوران رومی ‌بازیچه دست خود آورده بودند.
***
پس از هزار سال ما امروز در ایران زنده ‌شدن کشاکش اعتزالی و ‌اشعری را در صورت تازه‌اش می‌بینیم. در این هزار سال کوشش برای یافتن یک نگرش عقلانی به اسلام هرگز باز نایستاده است. ابن سینا به ‌این کوشش تکان اصلی فلسفی‌اش را داد و نسل پس از نسل، بیشتری ایرانیان، دنبال‌ش را گرفتند. ایرانیان هیچ‌گاه از کار فکری بر روی اسلام دست برنداشته‌اند. کوشش‌ها البته به جائی نمی‌رسید. بسیاری از کوشندگان، در نا امیدی خود، به تعبیر عرفانی روی آوردند (از بایزید‌ها و خرقانی‌ها تا تازه‌ترین‌های‌شان اقبال و سروش که غرق دریای مولوی هستند.) اقبال از ‌اشراق و ‌شهود برگسون نیز یاری گرفت، و سروش، به نظریه حادث بودن قرآن بازگشته است و نا امید از آشتی دادن دین و عقل، دست به دامن‌ شعر می‌شود: “چنین است که معنای بی‌صورت از خدا، و صورت از محمد است؛ دم از خدا و نی، از محمد؛ آب از خدا و کوزه از محمد است ــ خدایی که بحر وجود خود را در کوزه کوچک ‌شخصیتی به نام محمد بن عبدالله(ص) می‌ریزد و لذا همه چیز یکسره محمدی می‌شود: محمد عرب است لذا قرآن هم عربی می‌شود.“
در قلب این بحث هزار ساله ‌شریعت اسلامی‌ قرار دارد.‌ شریعت راهی است که مسلمانان برای رستگاری می‌باید بپویند (شریعت با‌شارع یا جاده و خیابان همریشه است.) و در دینی که کلیسا به معنی یک مرجع برتر ندارد هم عامل یگانگی و هم مایه اختلاف بوده است. مسلمانان به ‌شریعت اسلامی ‌باور دارند ولی‌ شریعت با آنکه جای قانون را گرفته است بیشتر یک آرمان، یک فضای فکری و عرصه بحث‌های حقوقی است. خداوند راه را نشان داده است ولی بندگان می‌باید دریابند که معنای کلام خدا چیست. در آن نخستین سده‌ها که اجتهاد چیزی بیش از حلال و حرام و باید و نباید رساله‌های آیت‌الله‌ها می‌بود، دامنه بحث مرزی نمی‌شناخت و در “سه سده زرین ایران“ به جا‌های درخشان و نوید بخشی رسید که می‌توانست بشریت را چند صدسالی پیش اندازد. ولی سنیان رسما و‌ شیعیان در عمل در‌های تفکر را بر بحث‌های دینی بستند و حتی امروز می‌بینیم که حکم ارتداد و تکفیر سروش را یک فیلمساز و یک ادیب، پیش از واپسگرا‌ترین آیت‌الله‌ها می‌دهند. ایرانیان همیشه ‌شگفتی‌هائی در آستین دارند.
از آنجا که در اسلام کلیسا به معنی مرجع قانونگزار نیست ‌شریعت هرگز به صورت یک مجموعه قانونی در نیامده است. معنایش این است که در چه زمان معین چه اندازه زور در پشت کدام تعبیر قرار دارد ــ باز همان سیاست و دیانت سر در گمی ‌که گاهی این و گاهی آن عین دیگری است. از صدسالی پیش “روشنفکران اسلامی“ از سید قطب و حسن بنا تا ‌شریعتی و بن‌لادن، روز افزون، جای علمای مذهبی را در‌ شریعتمداری گرفته‌اند و جهاد را بجای اجتهاد نشانده‌اند که تا‌ تروریسم بیکرانه و دولت توتالیتر می‌کشد. (جهاد و اجتهاد نیز از یک ریشه اند.)
***
در ایران دست گشاده‌تری که فقیهان‌ شیعی در بحث حقوقی داشتند در دهه‌های جنبش مشروطه به پر معنی‌ترین اصلاح مذهبی انجامید. چنانکه دکتر جواد طباطبائی نشان داده است در جنبش بیداری ایران ‌شماری از فقیهان توانستند‌ شریعت را در زمینه حکومت قانون به آرمان آزادیخواهانه مردم ایران نزدیک کنند. نگرش سراسر حقوقی آنان تنها جائی بود که با همه سر و صدای مشروعه‌خواهان می‌توانست تکانی به مذهب در جهانی دگرگون ‌شونده بدهد. امروز جانشینان آن فقیهان، کسانی مانند مجتهد ‌شبستری، آن حوزه‌های سیاسی را که از لحاظ نظری بر مداخله فقیهان بسته است نشان می‌دهند و ضربه‌های کاری تازه‌ای بر اسلام در سیاست می‌زنند. ولی ضربه اصلی را خود خمینی زده است.
یکی از اصولگرایان که سپس اصلاح طلب ‌شد و همکاران امنیتی پیشین‌ش او را به تیر انتقام بستند و بر صندلی چرخدار نشاندند سخنی گفته است که سیر‌ شریعت اسلامی ‌را در ایران از قانون دولت تا زمینه ساز جامعه عرفیگرا خلاصه می‌کند. او در ‌اشاره به رویگرداندن خمینی از فقه حوزه‌ها نوشت “حکومت ولایت فقیه با تاکید بر عنصر مصلحت [که در‌شورای تشخیص مصلحت... نهادینه‌ شد ه است] تنها، راه جامعه‌ای سکولار را گشود.“
هزار سال پایگان مذهبی ‌شیعه برای جاری کردن احکام‌ شرع از هر در وارد‌ شدند؛ از غاصب ‌شمردن حکومت تا مشروعیت دادن به آن، از کشته‌ شدن تا کشتن در راه عقیده، از پرهیزگاری تا فساد ابعاد سران رژیم اسلامی، از جنگیدن تا خدمتگزاری استعمارگران، فروگذار نکردند؛ و سرانجام به قدرتی رسیدند که پیشینه و مانند ندارد. و آنگاه واقعیت جامعه، واقعیت همیشگی در تضاد با ‌شریعت، آنان را بی آنکه وارد بحث‌های نظری ‌شوند وادار به عقب نشینی‌هائی کرد که دست در دست عوامل دیگر، جامعه ‌ایرانی را برای همیشه از چنبر مذهب سیاسی آزاد خواهد گردانید. ما به آویختن به دامان مولوی و برگسون نیز نیازی نخواهیم داشت.
***
درباره مشکل و جایگاه اسلام در جامعه ‌ایرانی به سبب پیچیدگی و ژرفای آن هنوز نیاز به روشنگری‌هائی هست. اکنون اگر مسئله به پرسش‌های بنیادی آن تجزیه ‌شود پاره‌ای بدفهمی‌ها برطرف خواهد‌ شد:
* مشکل ما چیست، اسلام است یا سیاستی که به درجات گوناگون در هزار و چند صد ساله گذشته زیر سایه اسلام افتاده است؟ پاسخ این است که اسلام بیش از هر دین دیگری با قهر و غلبه ــ عنصر سیاسی در گسترده‌ترین معنی آن ــ گسترش یافت ــ به اندازه‌ای که پیروزی‌های نظامی‌ آن را بزرگ‌ترین دلیل حقانیت‌ش ‌شمردند؛ و در همه ‌این هزار و چند صد سال به نیروی سیاست، با انحصار قدرت سیاسی و به ویژه انحصار اندیشه، برتری خود را حفظ کرده است. از همان آغاز می‌شد گفت که خود اسلام یک چیز است و قدرت سیاسی آن که راه را بر اندیشه و گفتار می‌بندد چیز دیگر. مشکل ما سیاست زیر سایه اسلام است و راه حل ما نیز از سیاست می‌گذرد. حتی باز کردن در‌های اندیشه نیز به عامل سیاسی وابسته است. بیش از همه خود اسلامیان با اسلام هر چه خواسته‌اند کرده‌اند و می‌کنند. ما لازم نیست نگران سازگار کردن اسلام با اوضاع و احوال امروزی باشیم.
* واپس ماندگی ایران به علت مذهبی بودن مردم است یا غیر دمکراتیک بودن فرهنگ و نظام سیاسی؟ اگر مردم ایران با همین روحیات، با همین ضعف سیاسی و کاستی‌های اخلاقی، مسیحی یا زرتشتی یا بی دین بشوند (به فرض اینکه عملی باشد و به نسل‌ها و سده‌ها نکشد) دیگر مشکلی نخواهد بود؟
با آنکه در آموزش‌های مسیح عناصر مدرن، از جمله عرفیگرائی، برجسته است دمکراسی و عرفیگرائی در اروپای مسیحی پس از مبارزات دراز و تحولات بسیار در زمینه‌های گوناگون برقرار‌ شد و سنت حقوقی رم در آن فرایند نقشی بیش از عناصر مدرن مسیحیت داشت. کلیسا سخنان مسیح را صدها سال نادیده گرفت ولی نگهبان حقوق رم در آن سده‌های ‌اشفتگی ماند. (نادیده گرفته ‌شدن‌های گاهگاهی و موضوعی، از اسباب مهم دوام آوردن دین‌ها بوده است).
جامعه ‌ایرانی را نه می‌توان از اسلام، اسلامی‌که برای هر گروه معنی خود را دارد، روی گرداند و نه ضرورتی بدان هست. به جای تغییر دین می‌باید نگرش دینی را عوض کرد. در هر زمان و جامعه به جایگاه دین در اجتماع، به گونه‌ای دیگر نگریسته‌اند. هم امروز ما نگرش‌های متفاوتی در کشورهای با اکثریت مسلمان می‌بینیم. تونس را با عربستان سعودی نمی‌توان مقایسه کرد.
* برنامه سیاسی ما آیا می‌باید دین ستیزی و ریشه کنی اسلام باشد یا برقراری یک نظام عرفیگرا که در آزاد منشی لیبرال خود، دولت و دین را از مداخله در یکدیگر باز می‌دارد؛ هم احترام باور‌های دینی را نگه می‌دارد، هم احترام حق اندیشه و گفتار آزاد را. اگر برای برقراری یک نظام عرفیگرا می‌کوشیم آیا می‌باید به مذهب بتازیم و کارمان را از مداخله در باور‌های مردم آغاز کنیم یا به عنوان نیرو‌های سیاسی در پی پاسخ سیاسی به مسئله سیاسی کشور خود باشیم؟ نظام عرفیگرا مشکلی با دین ندارد و ضدیت با دین به نام آزادی، هم از نظر اصولی نادرست است زیرا بیرون از قلمرو حکومت است و هم از نظر سیاسی، زیرا مردمان بسیاری را رویاروی نیرو‌های آزادی و‌ ترقی قرار می‌دهد.
در کشوری که همه اقتدار حکومتی پشت سر یک برنامه گسترده رواج خرافات و فرهنگ زدائی گذاشته ‌شده است و اسلام آخوندی را همچون سنگ آسیائی بر گردن جامعه می‌اندازند دین و نقش آن در جامعه ناگزیر بالا‌ترین جا را در گفتمان سیاسی پیدا می‌کند. از یک سو اندیشه‌مندان مسلمان و اسلامی‌ هر دو ــ چه آنها که از جزم مذهبی بیرون می‌زنند و چه آنها که در همان حلقه تنگ چاره‌ای می‌جویند ــ برای نجات جامعه و نجات مذهب، با مثال آوردن از کتاب و سنت و تاریخ در پی سازگار کردن دین با جهان دگرگون ‌شونده هستند. از سوی دیگر گروه‌های روز افزونی در خشم و خروش خود به ستیز با اسلام برخاسته‌اند. و با مثال آوردن از کتاب و سنت و تاریخ، رهائی ملی را در رها‌شدن از اسلام می‌بینند.
رهیافت approach نخستین که پوزشگرانه است، این سودمندی را دارد که در‌های یک بحث جدی را که در هیچ جا متوقف نخواهد‌شد درباره اسلام می‌گشاید. اسلام با همه حضور سنگین‌ش در جامعه، حتا در دهه‌های نوسازندگی رژیم پادشاهی بیرون از چنان بحثی نگه داشته ‌شد. نتیجه آن بود که آخوند‌ها سخنان هزار ساله را تکرار کردند و اندیشه‌مندانی انقلابی که درپی مدرن کردن مذهب برآمدند و از پشتیبانی رسمی ‌نیز بی بهره نبودند یک اسلام ایدئولوژیک و توتالیتر باب روز را به توده‌ای که هرگز ندانست چه می‌خواهد و با چه مخالف است عرضه داشتند. اندیشه‌مندان دیگری در خدمت حکومت، در خدمت هر حکومت، اسلام را به عنوان هویت به رژیمی‌که کورکورانه به هر وسیله‌ای برای مشروعیت دست می‌انداخت و اسلام را هر چه به دل‌ش نزدیک‌تر می‌یافت عرضه داشتند. امروز اندیشه مندان مسلمانی که هر چه آزاداندیش‌تر می‌شوند، یاران گرایش لیبرال و عرفیگرا در جامعه ‌ایرانی به‌شمار می‌آیند.
رهیافت دیگر که ساختار‌ شکنانه است اگر از روحیه و زبانی که نسخه بدل آخوند‌هاست
پاک ‌شود، و یک زیاده‌روی را به جنگ زیاده‌روی دیگر نفرستد، و به ویژه به دام آریا پرستی و برتری نژادی، و پارسی در جنگ با عربی نیفتد می‌تواند به سهم خود به‌شکل گرفتن جامعه‌ای چند دست‌تر از نظر باور‌های دینی کمک کند. این گونه که هست سخنگویان اسلام ستیز بیشتر توانسته‌اند توده مذهبی را برمانند و دست آخوندها را نیرومند‌تر سازند.
یک رهیافت سیاسی نیز هست که نه گفتمان مدرنیته را با وارد کردن عناصر مذهبی گل آلود می‌کند و نه توده مذهبی را از نواندیشان می‌ترساند. ما می‌توانیم اسلام را چنانکه در عمل بوده است، اسلام “واقعا موجود“ را از همان نخستین روز‌های مکه و مدینه تا گستره جغرافیائی و تاریخی کنونی آن، بگیریم و به آنچه به سود ایران و اسلام هر دوست برسیم. اگر به نقش مصلحت در اسلام، به سیاسی بودن آن “که با‌شریعت یکی است“ و به جایگاه مهم عرف در کنار ‌شریعت بنگریم عناصر لازم را برای عرفیگرا کردن یک جامعه با اکثریت مسلمان در دست خواهیم داشت. آنچه می‌ماند دگرگون کردن توازن نیرو‌ها در جامعه یعنی ‌شرایط سیاسی است که مانند هر رهیافت دیگر نیاز به کارزاری همه سویه با این رژیم خواهد داشت. (آخوند‌ها خود متوجه ‌شده‌اند که یکی بودن ‌شریعت با سیاست‌ شمشیری دو دم است؛ سیاست آنها‌ شریعت را سراسر با پیامد‌های ‌ترسناک برای آینده مذهب در ایران گرفته است).
اگر ما از خود اسلام و به ویژه از تاریخ اسلام و کشورهای اسلامی ‌عناصر لازم را برای عرفیگرائی در جامعه‌ای با یک اکثریت مسلمانان بدر آوریم هیچ ضرورتی به راندن آن مسلمانان به زیر عبای آخوند‌ها به نام دفاع از مذهب نخواهیم داشت. در جامعه لیبرال عرفیگرائی که حکومت حتا حق ندارد از مردم مذهب‌شان را بپرسد نقش حکومت دفاع از آزادی اندیشه و گفتار و امنیت و احترام افراد است. در چنان جامعه‌ای مذاهب به جای قانونگزاری به تقویت ارزش‌های اخلاقی می‌پردازند. تقدس از امر اجتماعی بیرون می‌رود و باید و نباید‌ها را جامه حرام و حلال مذهبی نمی‌پوشانند. رای اکثریت جای فتوا‌های متناقض فقیهان را می‌گیرد. مردمان نیز آزادند هرچه می‌خواهند بپوشند و به خشنودی دل‌شان عزاداری کنند و زیارت بروند و به نیازمندان، (بهتر خواهد بود نه آخوند‌ها،) دهش (انفاق) کنـند. خرافات، خواهد بود ولی هرچه مردم بیشتر بدانند و کمتر
درمانده باشند دامنه‌اش تنگ‌تر خواهد گردید.
آنچه اندیشه‌مندان مسلمان برای متقاعد کردن مذهبیان و کاستن از مقاومت در برابر‌ شیوه‌های عمل و اندیشه مدرن می‌کنند بسیار با ارزش است. ولی کامیابی نهائی آنان هنگامی ‌است که زور از پشت مذهب برداشته ‌شود. آنگاه همه تعبیرات گوناگون از مذهب در یک ردیف خواهند بود، گشاده بر کارکرد ذهن نقاد.

گرهگاه ‌ایرانی ـ اسلامی
اندکی از جمهوری اسلامی ‌برنیامده، نویسندگانی “انقلاب‌ شکوهمند“ را حمله دوم اعراب نامیدند و هر سال که از این بیست و نه سال گذشته درستی نظر آنها را بیشتر نشان داده است. کارزار خستگی ناپذیر آخوند‌های فرمانروا و هزاران و صد هزارانی که به خدمت آنها کمر بسته‌اند بر ضد عنصر ایرانی ــ و بر ضد آنچه از زیبائی و والائی که دست‌شان می‌رسد ــ یکی از زننده‌ترین جلوه‌های حکومت اسلامی ‌است. انقلابی که رنگ ملی مذهبی به آن داده بودند نمی‌توانست ناسازگاری ‌اشکار این بندبازی و تقلب ایدئولوژیک را تاب آورد. انقلاب، مذهبی بود و حکومت آن هرچه بیشتر زائده‌های ملی را پس از مصرف بدور افکند.
در ایران ستیزی خمینی و پیروان‌ش تنها ملاحظات ایدئولوژیک در کار نمی‌بود. جدا از اینکه پرورش حوزه‌ای و حذف کردن تاریخ و فرهنگ بشری به سود یک دوره کوتاه و چند‌ شخصیت محدود، روان‌های کوچک آنان را به دشمنی با هر چه جز خودشان است برمی‌انگیخت، ناگزیر می‌بودند به یک ملاحظه حیاتی عملی نیز بیندیشند. آخوند‌ها صد سال دیر رسیده بودند. جامعه ‌ایرانی از انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی، دو سه سده را ــ از بسیاری جهات ــ در نوردیده بود. آنها تنها با ایرانی سر و کار نداشتند که به ۱۴۰۰ سال تاریخ پر افتخار و استثنائی پیش از اسلام خود سربلند بود و زخم آن حمله نخستین را هنوز بر دل داشت. اسلامی‌ها برای آنکه بمانند بایست هم آن صدسال و هم آن ۱۴۰۰ سال را نابود می‌کردند. بهشتی که هوشمند‌ترین رهبر انقلابی بود در همان آغاز کار، هم مشکل رژیم تازه را دریافت و هم چاره آن را. او گفت ما [آخوند‌های بی خبر و خشک مغز] نمی‌توانیم به اندازه یک جامعه امروزی مانند ایران برسیم؛ می‌باید جامعه را به اندازه خودمان برسانیم. مذهب درجا زننده‌ای که توانسته بودند آن را با لگد انقلاب، پنج سده به پس رانند بایست آنچه را که از پیشرفت و روشنگری و والائی در برابر می‌یافت در بحارالانوار دفن کند.
عرب‌ها برای اسلامی‌کردن ایران دویست سال و درجات باور نکردنی خشونت و کشتار لازم می‌داشتند. در کشوری که توده مردم خواندن و نوشتن نمی‌دانست و میان مناطق گوناگون آن، چه رسد به جهان بیرون، ارتباطی نبود باز ایرانیان، عرب نشدند و گذشته خود را پاک فراموش نکردند. ایران پیش از اسلام، ایران غیر از اسلام، مانند‌ شعله‌هائی از یک آتش درونی در اینجا و آنجا همچنان درخشید و در کوچک‌ترین فرصت از زیر خاکستر بیرون آمد و سرانجام در جنبش مشروطه با‌شعار زنده باد ملت ایران پیروزی نهائی خود را بر یک نگرش مذهبی که یا ایران را در برابر اسلام به چیزی نمی‌گرفت و یا به یاری و لطف اسلام قابل اعتنا می‌شمرد اعلام داشت. در دهه‌های پایانی سده بیستم و آستانه انقلاب الکترونیک و در جامعه‌ای که دیگر بی‌سواد نبود و دور‌ترین روستائیان‌ش نیز در احساس تاریخی ملی انباز‌ شده بودند وظیفه ‌ایران زدائی آخوند‌ها و ملی مذهبی‌ها بسیار دشوار‌تر می‌بود. خلخالی نتوانست تخت جمشید را ویران کند و بازرگان که گفت ایران پس از ‌شاهنامه دیگر به گوش‌ها نرسید و با‌ شاهنامه تمام ‌شد به بی‌اعتنائی عمومی‌ برخورد. این کوتاهی و بی خدمتی دیگرش را نیز بر “آدم خوبی“ که او می‌بود بخشودند.
ولی تنش میان ملی و مذهبی در نظام آخوندی هست و تا هر کدام بر سر جایشان نشانده نشوند خواهد بود. در سه ساله گذشته به ویژه به نظر می‌رسد که مذهبیان خیز نهائی را برای نابود کردن ایران و در آوردن‌ش به کشور امام زمان برداشته‌اند. آب بستن به آثار تاریخی، ویران کردن هر چه بتوان به بهانه ساختن نابود کرد، و گذاشتن بقیه به آسیب باد و باران، یک گوشه سیاست آنهاست، پاکسازی کتابخانه‌ها از آثار “خلاف سیاست“ politically incorrect و نامطلوب، آخوندی کردن کتاب‌های درسی، اسلامی‌ کردن، به معنی بی محتوا کردن علوم انسانی، تهی کردن دانشگاه‌ها از استادان، کاستن از بودجه آموزش و پرورش و سرازیر کردن منابع مالی به مسجد‌ها و هیئت‌ها و تبلیغات مذهبی، تنگ کردن عرصه بر ناشران و نویسندگان و روزنامه نگاران، گوشه دیگر آن. نبرد فرهنگی در همه زمینه‌ها در گرفته است و پول و تعصب و نادانی دارد کار خود را می‌کند.
***
اینهمه بس نیست، ایران از پویا‌ترین و آگاه‌ترین ایرانیان تهی می‌شود. آخوند‌ها، بخشی آگاهانه و بخشی به طبیعت رژیم و جهان‌بینی آلوده خویش، و بخش مهمی ‌هم به برکت گنج باد آورده دلار‌های نفتیT فضائی از ایران ساخته‌اند که آن برجسته‌ترین ایرانیان نمی‌توانند بی‌دشواری زیاد در آن دوام آورند ولی می‌توانند بی‌دشواری زیاد از آن بیرون بزنند. در هر جای جهان پیشرفته فوج فوج ایرانیان را می‌توان دید که تازه مهاجرت کرده‌اند. در آماری که چندی پیش در جمهوری اسلامی ‌انتشار یافت فرار مغزها به سالی ۱۸۰ هزار تن رسیده بود. دانشجویان ممتاز ایرانی تقریبا بی‌استثنا در دانشگاه‌های بیرون از دست می‌روند. از دانشاموزان برنده المپیاد‌های ریاضی یکی هم در ایران نمی‌ماند. رئیس بانک در دبی به ‌آشنای ایرانی خود در اروپا اظهار‌ شگفتی می‌کند که در کشور‌ شما، کشوری که همه ما داریم از کف می‌دهیم، چه خبر است که هر که پولی به دستش می‌رسد به آنجا می‌برد. در کانادا و امریکا و استرالیا و اقتصادهای بزرگ‌تر جهانی البته ‌این انتقال سرمایه از ایران چنان نمودی ندارد؛ ولی اگر گفته آن پیمانکار قدیمی ‌ایرانی که دست از کار کشیده است درست باشد مهندسان جوان نیز در نخستین فرصت سرمایه‌هائی را که به کاردانی و زرنگی گرد آورده‌اند به بیرون می‌فرستند و ‌شرکت‌های خود را جمع می‌کنند. ایران با همه امکانات کار ــ امکاناتی که بیش از پیش در ساختمان و زمین و واردات منحصر می‌شود ــ برای آنان زندانی بیش نیست. مردمان کامیاب همان اندازه در رها کردن‌ش بی تاب‌اند که واپس ماندگان و به جان آمدگان.
از این‌ شگفتاور‌تر بی‌اعتنائی محض رژیم به چنین خونروشی است که فراوانی درامد نفت اجازه می‌دهد. آخوند‌ها و وابستگان‌شان که خود دستی دراز در پول فرستادن به بیرون دارند به گشاده بودن راه‌های انتقال ارز بیشتر می‌اندیشند تا بستن آن. از این گذشته هر چه کشور از مردمان کاری و بلند پرواز تهی‌تر برای فرو مایگان بهتر. بهشتی زمان نیافت که تدبیر‌های عملی برای رساندن ایران به قامت کوتاه حکومت مذهبی بیابد ولی رهبران پس از او به آسانی راه‌ش را یافتند: بیرون راندن کار‌شناسان و مدیران و کارآفرینان و تکنوکرات‌ها و گماشتن خودی‌ها به جای آنان. یکدست کردن دستگاه حکومتی که سه دهه است به درجات گوناگون دنبال‌ شده اکنون کمابیش به مراحل پایانی می‌رسد. تنها معدودی را در رده‌های بالائی می‌توان نشان داد که‌ شایستگی مقام خود را دارند.
همچنانکه در رفتار با فعالان سیاسی، رژیم آخوندی‌ ترجیح می‌دهد غیرخودی‌ها را در بیرون مرز‌های ایران ببیند. بر خلاف همه دیکتاتوری‌های توتالیتر دیگر جمهوری اسلامی ‌سیاست “در‌های باز“ برای آنها که می‌روند در پیش گرفته است. جامعه‌ای می‌خواهند بی مدعی که هر روز از نیروی زندگی بی بهره‌تر و دست در یوزگی‌اش به حکومت دراز‌تر ‌شود. تنها در چنان جامعه‌ای است که مذهب می‌تواند به پشتگرمی ‌درامد نفت، ایران را‌ شکست دهد و ملی مذهبی به نتیجه منطقی‌اش برسد. زیرا در آن‌ ترکیب ناخجسته، مذهبی است که در تحلیل آخر دست بالا‌تر را دارد. مگر نه آن که ‌ایرانی غیرمسلمان غیر‌شیعی، و سر تا سر ایران پیش از اسلام بنا بر تعریف، از‌ ترکیب ملی مذهبی بیرون است؟ اصلا اگر “خدمات متقابل ایران و اسلام“ مطهری، آیت‌الله ملی مذهبیان، نباشد چه ضرورتی برای ایران می‌ماند؟
* * *
جامعه‌های بشری را به گونه‌های فراوان بخش کرده‌اند: توانگر و بینوا، پیشرفته و واپس مانده، سنتی و مدرن… یک گونه دیگر نیز هست که به “وضعیت“ ملی ما می‌خورد. جامعه‌هائی که مسائل بزرگ یا بسیار بزرگ دارند و آنها که گذشته از مسائل، گرهگاه دارند. ما در ایران یک گره تاریخی داریم که سیاست ما را در پیچیده است و تا آن را نگشائیم به جامعه‌هائی که تنها دارای مسائل بزرگ و بسیار بزرگ هستند نخواهیم رسید. ایران در ارتباط و در برابر اسلام، گره تاریخی ماست که در صدساله گذشته کور‌تر ‌شده است. در این صد ساله ‌ایران، هم یک جامه سیاسی، به معنی افکار عمومی ‌و نهاد‌های مدرن پیدا کرد، و هم درجه‌ای از خودآگاهی ملی که با دولت ملت‌های نوین پهلو می‌زند، و هم به تب پیشرفت و امروزی ‌شدن افتاد. هر سه‌ این پدیده‌ها دوگانگی عنصر ایرانی و اسلامی ‌را برجسته‌تر و همزیستی نا آسوده آنان را دشوار‌تر ساخته است. اسلام نه افکار عمومی ‌و نهاد‌های مدرن مستقل از مذهب را تحمل می‌کند؛ نه نیازی به خودآگاهی ملی و دولت ملت دارد؛ و نه به پیشرفت و امروزی ‌شدن جز در زمینه‌های مادی ــ علوم و فنون ــ تا جائی که کاری به باور‌های مذهبی نداشته باشد.
در یک جامعه عرفیگرا که دست دین در‌ شکل دادن به فرایند سیاسی گشاده نیست یا اگر هست نا مستقیم است چنین گرهگاهی پیش نمی‌آید. اما در ایران به دین (مذهب ‌شیعه در روایت آخوندی آن با چاه بی بن تاویل‌ها و تحریف‌ها، و گشودگی نا محدود بر خرافات) نقشی مستقیم و هر روزه در سیاست داده ‌شده است. در کشور‌های اسلامی ‌دیگر نیز دین یک عامل بزرگ و گاه تعیین کننده سیاسی است. ولی در هیچ کدام آنها پایگان مذهبی سررشته کار‌ها را در دست ندارد و از آن مهم‌تر، چنین دوگانگی تاریخی میان ملت و مذهب نیست. در ایران گذشته از تسلط مذهب بر روان بیشتر ایرانیان، حکومت و سیاست نیز در خدمت آن است. در صد سال گذشته تنها بیست سالی در نخستین سال‌های انقلاب مشروطه و در پادشاهی رضا‌شاه چنین نبوده است. در دورانی هم که نظام سیاسی عملا عرفیگرا بود یا جرئت اعلام و نهادینه کردن‌ش را نمی‌داشت یا با آخوند پروری از تاثیر‌ش می‌کاست.
کار ما از همه جامعه‌های با اکثریت بزرگ مسلمانان دشوار‌تر است. مذهبی که برای بی‌شمارانی در هر ساعت زندگانی‌شان، تا (آرزوی) برطرف کردن مشکلات روزانه زندگی، حضور دارد برای بی‌شماران دیگری، حتی برای کسانی در خود آن گروه نخستین، پدیده‌ای بیگانه و تحمیلی و یادآور زوال‌ شکوه ملی است. دیگران هرگز چنین رویکرد دو دلانه‌ای به اسلام نداشته‌اند. پیشرفت‌های اجتماعی صدساله گذشته در میان آنها بر خلاف جامعه ‌ایرانی به جوش خوردن بیشتر دین به عنوان عنصر اصلی ملیت کمک کرده است. آنها مشکل آشتی دادن دین با مدرنیته را دارند و به سبب برتری پرسش ناپذیر عنصر دینی، عموما به کژراهه‌ آشتی دادن مدرنیته با دین افتاده‌اند. ولی دست‌کم از آشتی دادن دین با ملیت و تاریخ خود بی نیازند. گذشته‌های پیش از اسلام این جامعه‌ها در سرتاسر خاور میانه عربی، نظام حکومتی و جهان بینی فرمانروا را تهدید نمی‌کند و از این رو به ویرانی سپرده نمی‌شود. مصری عرب است و به یادگار‌های گذشـته بزرگ‌ش بیـش از جاذبه‌های جهانگردی نمی‌نگرد که می‌باید نگه داشـت و به
دیگران نشان داد.
بر اینهمه می‌باید پدیده باور نکردنی رشد خرافات به عنوان خمیرمایه زندگی ‌شخصی و اجتماعی، و اکنون سیاسی، جامعه ‌ایرانی را نیز افزود. مذهب به روایت آخوندی از همان آغاز خود با معجزه در هر گام، و بیرون بردن خرد و منطق و اخلاقیات از گفتمان دینی سر و کار داشته است. آخوند‌های زمان به تندی خاندان را که از آن خودشان بود از خود پیامبر که به همه مسلمانان تعلق داشت بالا‌تر بردند، چندانکه سوگند خوردن و یاری خواستن هر لحظه از خاندان، خود او را از یاد‌ها برد. عصمت (خطا ناپذیری) یا علم لدنی (نیاموخته و بی‌نیاز از آموختن) که حتی به کودکان پنج ‌شش ساله نسبت داده‌ شد پی سنگ corner stone‌های مذهب به روایت آخوندی بوده است و با چنین دستاویز‌هائی سلسله را تا چاه کشانده‌اند. اکنون این باور‌های خرد گریز در دست‌های سیاستگران جمکرانی چنان به ارزانی و آسانی هزینه می‌شود (تا امضای امام زمان در پای فهرست انتخاباتی و اداره سخنرانی رسوای رئیس جمهوری از بن چاه جمکران) که می‌توان انتظار یک دگرگونی پارادایم را در سطح‌های پائین‌تر جامعه نیز داشت. واپس مانده‌ترین ذهن‌ها نیز درجه‌ای از ابتذال را درک می‌کنند.
***
گره ‌ایران و اسلام را چنانکه ‌اشاره‌ شد همه جا در فرهنگ و سیاست ما می‌توان نشان داد. امروز با بحران بزرگی که درگیر‌ش هستیم انگشت نهادن بر یکی از جلوه‌های آن بهتر نشان می‌دهد که مشکل تا کجا‌ها می‌رسد. ایران غیر از اسلام از بیست و‌شش سده پیش دوست اسرائیل و یهودیان بوده است و از دوستی آنان برخوردار‌ شده است. ساسانیان در رویاروئی‌شان با رم هر جا اسباب‌ش فراهم بوده دست در دست یهودیان فلسطین داشته‌اند. در جنگ دوم جهانی دیپلمات‌های ایرانی توانستند گروه‌هائی از یهودیان اروپا را از هولوکاست نجات دهند و یکی از آنها احتمالا به ‌این “گناه“ سال‌ها بعد پس از انقلاب اسلامی ‌در ایتالیا ربوده و کشته‌شد. در “مدینه النبی“ که نمونه جامعه مدنی خاتمی ‌است، قبیله یهودی بنو قریظه از عوامل ‌شاهنشاهی ساسانی سلاح گرفته بودند و مسلمانان پس از کشتار جمعی آنان و یک دست کردن جامعه مدنی، با آن سلاح‌ها مجهز‌تر‌ شدند. (پادشاهی حیره در ‌شبه جزیره عربستان زیر حمایت ساسانیان بود). پس از کودتای نخستین عراق یهودیان عراقی دسته جمعی به ‌ایران آمدند و از آنجا به کرانه‌های امن رفتند و خانواده‌هائی هم در ایران ماندند. در جنگ ایران و عراق اسرائیل به سپاهیان ایران سلاح و لوازم یدکی حیاتی داد و با ویران کردن “ازیراک“ ایران را از بمب اتمی‌صدام حسین رهانید. پیش از آن در دهه‌های ‌شصت و هفتاد دو کشور سودمند‌ترین مناسبات بازرگانی داشتند و کارشناسان اسرائیلی در کار دگرگون کردن کشاورزی و آبیاری ایران بودند که اگر ادامه می‌یافت زندگی میلیون‌ها ایرانی را بهتر می‌کرد.
در همه ‌این تاریخ دراز هیچ تنش جدی، هیچ انگیزه کشاکش، میان ایران و اسرائیل و یهودیان نبوده است ــ تحریکات ضد یهود گاهگاهی آخوند‌ها در دوره‌های ناتوانی حکومت به کنار. هنوز هم اسرائیل هیچ ادعا یا دشمنی با ایران ندارد. نه خلیج فارس را با هزینه ده‌ها و صد‌ها میلیون خلیج عربی می‌شناساند و تا ابوریحان بیرونی را عرب جا می‌زند، نه برنامه تلویزیونی ضد ایران راه می‌اندازد، نه هر روز ادعای جزیره‌های تنگه هرمز را می‌کند، نه سرمایه‌های ما را به خود می‌کشد و میدان گاز طبیعی ما را به تاراج می‌برد. اما همین کشوری که وقتی پای ایران در میان می‌بود متحد غیررسمی ‌ولی پا برجای ما‌شمرده می‌شد اکنون که ‌ایران به اسلام تعبیر آخوندی باخته است در اندیشه حمله دفاعی و پیشگیرانه به ‌ایران می‌افتد.
از رفتار با غیر‌شیعیان ایرانی، تا سیاست‌های فرهنگی و سیاست خارجی، از دشمنی با گذشته بزرگ ایران تا بی‌اعتنائی به بزرگی آینده، ما به عنوان یک ملت همه جا با کشاکش میان اسلام و ایران، میان ملی با مذهبی، روبروئیم و همواره روبرو بوده‌ایم. نه ‌ایران را می‌توانیم فدا کنیم نه اسلام را دور اندازیم.
***
گرهگاه‌ ایران و اسلام از همان هنگام خود را نشان داد که سپاهیان عرب پس از بیست و ‌شش سال و سی و هشت نبرد (به‌شمارش خانم پروانه پور‌شریعتی استاد دانشگاه دولتی اوهایو در کتاب یادمانی “مانومنتال“ و‌ شگرف خود، پستی گرفتن و زوال ‌شاهنشاهی ساسانی، چاپ I.B.Tauris 2008) بر سراسر ایران مگر بخش‌هائی از‌ شمال کشور تسلط یافتند. ایرانیان پیاپی و برای گریز از پرداخت جزیه‌های سنگین، اسلام آوردند ولی فخر فروشی فاتحان تازه به دوران رسیده و برتری بیابان گردان را بر یکی از متمدن‌ترین کشور‌های آن زمان نمی‌یارستند. (ایران ساسانی احتمالا‌ شهرنشین‌ترین سرزمین آن روزگار بود). مبارزه و خرابکاری از سوئی و همزیستی و همرنگی و همکاری از سوی دیگر، سرگذشت ایرانی بود که به زور مسلمان ‌شد؛ واکنش‌های متفاوت مردمانی بود که خود را در همه زمینه‌های تلاشگری بشری مگر جنگ بالا‌تر می‌یافتند. دو دلی و مهر و کین از همان آغاز کار رابطه ‌ایران و اسلام را تعیین کرد و نزدیک چهارده سده است با همه فراز و نشیب‌ها در بنیاد همان مانده است.
نگاهی به تاریخ آن دو سده که به نادرست “سکوت“ خوانده ‌شده است و سراسر کوشش و کشش بود، و ‌شیوه‌هائی از همه رنگ که ‌ایرانیان در اندرکنش interaction خود با عربان به کار گرفتند ما را بسیار به یاد امروز می‌اندازد. با آن پیشینه در برابر چشم، نگاه ما به مردمی‌که در ایران در زیر این حکومت رنج می‌برند مهربان‌تر و پر تفاهم‌تر می‌شود. ما حتا در پاره‌ای نزدیک‌ترین کسان به حکومت اسلامی ‌همان رویکرد‌ها را می‌بینیم که در بخشی از مقاومت ایران در نخستین سده‌های هجری. مردم آن روز نیز مانند امروز به هر تدبیر که می‌توانستند خود را ایرانی نگه می‌داشتند و ایران را نگه می‌داشتند. در آن میانه، مانند امروز، بی‌شمارانی نیز رها کرده بودند و انبوهی نیز از عرب‌ها عرب‌تر می‌شدند ولی جریان عمومی، رنگ ایرانی داشت ــ بیشتر، ایران در کنار اسلام تا رویاروی اسلام، ولی در هر صورت، متفاوت. اگر جز این می‌بود ما امروز پاکستانی‌های دیگری ‌شده بودیم که نیاکان خود را به دلیل جنگیدن با اعراب هجوم آور لعنت می‌کنند.
ورود ایران به میدان تجدد وضع موجودی را که در آن هزار و دویست سیصد ساله بیشتر به سود اسلام دوام آورده بود برهم زد. بر تنش اسلام و ایران، ناسازگاری اسلام و تجدد افزوده‌ شد و اکنون رژیم آخوندی برخورد را به جائی رسانده است که دیر یا زود به گشودن گرهگاه اسلام و ایران خواهد انجامید. اسلام نشان داده است که اگر دستی در سیاست داشته باشد نه با ایران خواهد ساخت نه به فرایند تجدد اجازه تکامل خواهد داد. آخوند‌ها در بازی کردن ورق اسلام به افراط و ابتذالی رسیده‌اند که از تحمل جامعه‌ای که با همه توده‌های سینه زن و جمکرانی، در سده بیست و یکم می‌زید خواهد
گذشت.
در این صد سالهء توفانی که ‌ایران را دگرگون کرد ولی نه توانست گرهگاه‌ش را بگشاید و نه مسائل بزرگ و بسیار بزرگ‌ش را، آن نگرش دو دلانه و میانه‌گیر به مذهب در برابر ایران، و مذهب در برابر تجدد، به ناکامی ‌تاریخی ما کمک کرد. گرایش ملی مذهبی که به درجات و رنگ‌های گوناگون از بالا‌ترین رده‌های دستگاه حکومتی تا ضد مذهبی‌ترین مخالفان رژیم پادشاهی را در بر می‌گرفت کار‌ها را یا نیمه تمام گذاشت یا به کژراهه انداخت. در این گرایش همواره ملاحظات فرصت‌طلبانه حضور، و بیشتر غلبه، داشته است ولی ایرانیان فراوانی در هر دوره تاریخی بوده‌اند که حقیقتا به اسلام و ایران کششی برابر احساس می‌کرده‌اند. آیت‌الله مطهری که کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران را نوشت بی‌تردید از آنان بود. او با نادیده گرفتن نیمه خالی گیلاس اسلام در ایران، بر آنچه که ‌ایرانیان مسلمان در پهنه فرهنگ به جهان اسلامی ‌دادند، و سهم اندازه نگرفتنی و مقایسه ناپذیر ایران در آنچه تمدن اسلامی ‌نامیده می‌شود، انگشت گذاشت. اگر اسلام نمی‌بود که مرز‌ها را در هم نوردد و مدیترانه خاوری را به فلات ایران و میانرودان بپیوندد ــ با یک زبان همگانی lingua franca و یک دین ــ ایرانیان در آن سده‌های زرین خود چنان میدان گشاده‌ای، هر چند موقت، برای استعداد‌های خویش نمی‌یافتند و اگر ایرانیان نمی‌بودند از تمدن اسلامی‌ چنانکه بود نمی‌شد سخن گفت.
بسیار پیش از مطهری، ابن خلدون اهمیت عنصر ایرانی را در بهترین جلوه‌های اسلام نشان داده بود. اما او مهم‌ترین رهبر مذهبی بود که به دفاع از ایران در اسلام پرداخت و گفتمانی هزار ساله را با هدفی سیاسی، با زمینه‌سازی برای انقلاب استقلال، آزادی، حکومت اسلامی، که ‌شعار نخستین تظاهرات بزرگ طبقه متوسط در عید فطر (شهریور) ۱۳۵۷بود، زنده کرد. آن گفتمان حتی سیاست رسمی ‌پادشاهان اصلاحگر و عملا عرفیگرای پهلوی نیز می‌بود. عموم ایرانیان از هر گرایش، اندیشه همزادی ایران و اسلام را می‌پذیرفتند و با آن آسوده می‌بودند؛ مگر ما نخستین بار همزادی دین و دولت را نیندیشیده بودیم؟ مطهری می‌خواست ایران را برای پیروان مکتب ابوالقاسم کاشانی و جانشین او خمینی پذیرفتنی سازد. ولی او نیز مانند همه پوزشگران ملی مذهبی بیشتر توانست اسلام سیاسی را به لایه‌های اجتماعی که هر چه بیشتر ملی و ‌ترقیخواه می‌شدند ببرد که هدف اصلی خود او نیز می‌بود ــ چنانکه بازرگان می‌گفت نزدیک کردن دانشگاه و حوزه.
از همان نخستین برخورد‌های مذهب با حکومت قانون مشروطه (که قضاوت را از آخوند‌ها می‌گرفت) و دولت ملت‌ ترقیخواه رضا‌شاهی، ‌اشکار بود که آن دو همزاد تنها با نادیده گرفتن‌ها و مصالحه‌های بیرون از اندازه می‌توانند با هم به سر برند. همچنانکه مذهب توانست امکانات یک جامعه تجدد یابنده را (نهاد‌های سیاسی و افکار عمومی) به خدمت روزافزون خود درآورد، نقش آن در منحرف کردن پویش آزادی و ‌ترقی جامعه ‌ایرانی افزایش یافت.
درست در حالی که جامعه ‌ایرانی وارد عصر سیاست توده انبوه، سیاست مردمی، می‌شد ــ در سال‌های پس از رضا‌شاه ــ مذهب، جاپا‌های‌ش را در سیاست استوار کرد ــ از دربار گرفته تا حزب توده. ۳۰ تیر که نخستین خیزش مردمی ‌پس از انقلاب مشروطه بود چنانکه آقای حمید ‌شوکت در پژوهش پر اهمیت خود درباره قوام نشان داده است به اندازه‌ای رنگ مذهبی رادیکال داشت که می‌توان آن را در خطی مستقیم به ۱۵ خرداد و ۲۲ بهمن پیوست. کاشانی در آن خیزش، طرح کلی انقلاب اسلامی ‌را نشان داد ــ بسیج مذهبی گرایش‌های غیر مذهبی از چپ تا راست. آنها که سی تیر را به جبهه ملی نسبت می‌دهند فراموش می‌کنند که یک سال پس از آن، که کاشانی و اعلام جهاد او نبود برگی هم از درخت تکان نخورد.
پیروزی انقلاب اسلامی ‌طبعا تا مدت‌ها اسلام را برای مخالفان رژیم نیز تنها بستر فعالیت و اندیشه سیاسی جلوه می‌داد. در ایران هنوز بسیاری از ذهن‌های آگاه در پی‌ترکیب اسلام و دمکراسی و حتی اسلامی‌ کردن عرفیگرائی هستند. زیستن در تناقض و اصرار بر آشتی دادن پیشرفت و واپس‌ماندگی، عادت دیرپای ایرانیان است. ولی همچنانکه در بیرون بند مذهب از سیاست برداشته می‌شود در خود ایران نیز می‌باید انتظار داشت که سرانجام به ‌این حقیقت برسیم که رهائی ملت از واپس‌ماندگی و رهائی مذهب از ابتذال آخوند و مداح در یک نظام لیبرال دمکرات است که کاری به مذهب افراد ندارد ولی رابطه مذهب را با اداره جامعه می‌برد و صحرا و چاه را از گفتمان سیاسی می‌برد. در چنان جامعه‌ای می‌توان با تکیه بر باور‌های دینی، رای دهندگان را به سوی خود کشید ولی به زور کربلا و جمکران نمی‌توان به قدرت سیاسی رسید. این نخواهد ‌شد مگر آنکه گذشته از حکومت، سیاست نیز عرفیگرا‌ شود و مذهب از مصرف روزانه در دست سودجویان و فرصت‌طلبان رهائی، و در سطح والا‌تری با مردمان ارتباط، یابد.
بهار و تابستان ۲۰۰۸

بخش ششم ـ چشم انداز‌های تازه دمکراسی

بخش ششم ـ چشم انداز‌های تازه دمکراسی

با اعلام پایان تاریخ (تاریخ با ت بزرگ) از سوی فوکویاما به نظر می‌رسید که سیر تاریخ به سوی آزادی چنانکه هگل با نگاه به جهان بینی “نخستین ملت تاریخی جهان“ (فرایافت زمان کرانمند زرتشتی) گفته بود به مرحله قطعی رسیده است. (بر خلاف تصور منتقدان، فوکویاما تاریخ را به عنوان تحولات در رویداد‌ها و روند‌ها ــ تاریخ با ت کوچک ــ پایان یافته نمی‌دانست). امپراتوری کمونیست که بزرگ‌ترین چالش تاریخی با ‌‌‌ایده آزادی بود در کشور‌های گوناگون یکی پس از دیگری با انقلاب‌های آرام و مخملی ــ مگر در رومانی ــ در هم ریخت و دمکراسی‌هائی به درجات گوناگون جای نظام توتالیتر را گرفت. اما درست در همان هنگام که چالش کمونیستی آزادی ‌‌شکست می‌خورد پیروزی اسلام بنیادگرا ــ که هرچه می‌توانست از تکنیک‌های مارکسیسم لنینیسم به عاریت گرفته بود ــ در‌‌‌ایران، یک دور تازه را در نبرد با دمکراسی گشود. جهان اسلامی‌ از حالت دفاعی بیرون آمد و بجای ‌‌‌ایستادگی‌‌ شرمگینانه در برابر مدرنیته با سربلندی به واپسماندگی تاریخی خود نگریست. بی میلی به دگرگونی جای‏‌ش را به ستایش واپسگرائی داد. جامعه‌های اسلامی ‌ریشه‌ها و ارزش‌های خود را بازیابی کردند. “اسلام راستین“ با همه خشونتی که در‌‌‌ این عصر پیروزی مدرنیته از آن بر می‌آمد، با کامیکاز و ترور کور و کشتن و به کشتن دادن و بمب گذاری، غرب را حتی در حومه ‌‌شهر‌های اروپا چالش کرد. نظریه کشاکش فرهنگ‌های ‌هانتینگتون در پهنه عمل بجای پایان تاریخ فوکویاما نشست. در برابر موج تروریسمی‌که بیش از هر چیز می‌خواست بکشد و ویران کند و هدف استراتژیک آن برقراری قوانین ‌‌شرع در هر جا بود هیچ توضیحی متقاعد کننده‌تر از او نمی‌شد آورد. (تروریست‌های اسلامی‌صد برابر و بیشتر از مسلمانان دیگر کشته‌اند و می‌کشند).

اگر تا نیمه‌های سده بیستم دشمنی با غرب وجهه ضد استعماری و پایان دادن به ‌‌اشغال نظامی ‌و امتیازات اقتصادی می‌داشت، از انقلاب اسلامی ‌ایران هجوم فرهنگی غرب به عنوان مخاطره اصلی برای دنیای اسلام به قلم رفت. بیش از نیروی نظامی ‌یا انحصار‌های اقتصادی، نفوذ فرهنگی تمدن غربی، آزادی (بیش از همه در آنچه به زنان ا رتباط می‌یافت) و دمکراسی و حقوق بشر، به غرب‌ستیزی دامن زد. خمینی هنگامی‌ که گله می‌کرد “غرب جوان‌های ما را فاسد می‌کند“ از زبان همه اسلامی‌ها سخن می‌گفت. سیاست‌های بد اندیشیده و بد اجرا‌‌ شده امریکا، به ویژه در ‌‌‌ایران و افغانستان و پاکستان و عراق، ناخواسته به یاری بنیادگرایان آمد. پیشبرد دمکراسی به عنوان بخشی از جنگ با ترور اسلامی‌ که حکومت بوش دنبال می‌کرد در گلزار عراق فرو رفت. هر جا انتخابات با درجه‌‌‌ای از آزادی همراه ‌‌شد بنیادگرایان اسلامی ‌یا به قدرت رسیدند یا نزدیک ‌‌شدند. استراتژی امریکا به جای نیرومند کردن دست حکومت‌های دوست غرب در خاور میانه عربی آنان را به هراس انداخت و به دادن امتیازات به اسلامیان، که در مخالفت با دمکراسی با آنها مشکلی نداشتند واداشت. تا چند گاهی به نظر می‌رسید که سیر هگلی تاریخ به سوی آزادی به دست‌اندازی جدی افتاده است.

دمکراسی تنها در سرزمین‌های ناهموار عرب نبود که به دست‌انداز می‌افتاد. در بسیاری جمهوری‌های سوسیالیستی پیشین، نومانکلاتورا ــ“ طبقه (ممتاز) جدید“ کتاب مشهور میلوان جیلاس ــ دوباره در صورت‌های تازه رژیم‌های اقتدارگرا را برقرار می‌کرد. در مانند‌های ونزوئلا دیکتاتوری‌های پوپولیستی در جامه جمهوری‌های مردمی ‌آزادی را پس می‌نشاندند. در تایلند پدیده نوظهور خیزش طبقه متوسط بر ضد دمکراسی نمایندگی و آنچه سخنگویان‌ش زودباوری و نا آگاهی توده رای دهندگان می‌نامند‌‌ شگفتی و دلزدگی عمومی ‌را برانگیخت. در انتخابات ریاست جمهوری گذشته ‌‌‌ایران میلیون‌ها تن رای خود را برای نامزد‌هائی ریختند که یا وعده آوردن پول نفت به سفره مردم می‌دادند یا پرداخت ۵۰ هزار تومان به هر‌‌‌ایرانی.

ولی چنانکه کانت نشـان داده بود و هگل با بینـش تاریخـی خود دریافـته بود آزادی در

سرشت انسان است. کانت به توانائی انسان در‌‌شناخت و ‌‌‌ایجاد امکانات برای عمل‌‌اشاره می‌کرد ــ “مورد“ هرچه باشد ما می‌توانیم موردی را که می‌توانست باشد یا می‌بایست باشد داشته باشیم؛ و در آنچه از آن برمی‌آید تاثیر کنیم. آزادی در سپهر عمل بدین ترتیب به معنی نپذیرفتن ‌‌‌این است که “مورد“ چنانکه هست، امکانات ما را برای دست زدن به کار‌های دیگر محدود یا جلوگیری می‌کند. در سخن کانت منطق همه دگرگونی‌ها که به دست انسان آزاد مختار در خودش و جهان روی داده ــ انسان خودگر، خود نگر، و خودشکنی که اقبال لاهوری می‌گفت ــ نهفته است. (سرورانی که هنوز در تکاپوی بی حاصل توجیه نقش خویش در انقلاب اسلامی ‌هستند می‌توانند در ‌‌‌این معنی بیشتر بیندیشند؛ هیچ کدام ما ناگزیر از گزینشی که کردیم نبودیم).

امریکائیان مانند معمول به هر‌‌اشتباهی که می‌شد افتادند ولی در دید vision اصلی خود برخطا نبودند. انتخابات در هر ‌‌شرایطی برگزار ‌‌شود دیر یا زود پویائیی از آن خود خواهد یافت؛ و توده‌های رای دهندگان هر چه هم زودباور و کوتاه‌بین، سرانجام از ‌‌شناخت مصلحت خود برخواهند آمد. مهم آن است که مردم، به هر اندازه، سهمی ‌برای خود در اداره امور‌‌شان بشناسند، و حکومت اصل انتخابات را بپذیرد که به معنی حاکمیت sovereignty نهائی اراده مردم است (حاکمیت را بجای حکومت و قدرت و هر چه دیگر که ‌‌‌این روز‌ها معمول است نمی‌باید بکار برد.) دمکراسی که در نخستین مراحل از انتخابات فراتر نمی‌رود اسباب دیگر خود را به تدریج به دست خواهد آورد.

***

رویداد‌هائی مانند انتخابات اخیر در عراق و تغییرات در هیئت دولت عربستان سعودی خبر از حرکت تازه و سازنده‌تری در ‌‌‌این گوشه بیزار کننده جهان ما می‌دهد. در عراق، سنیان خشمگین جهادی سرانجام به فرایند دمکراتیک رای بجای بمب پیوسته‌اند. ‌‌‌این بار نیز مانند هر انتخاباتی در عراق، روند از هم گسیختگی و قبیله‌‌‌ای ‌‌شدن نیرومندتر، و در همان حال راه رستگاری احتمالی آن کشور هموارتر‌‌ شده است. در عربستان ملک عبدالله دو تن از تندرو‌ترین و پر قدرت‌ترین وهابیان را کنار گذاشته و خانمی ‌را به وزارت آموزش زنان گماشته است ــ هر دو برای نخستین‌بار در آن نظام و فرهنگ سنگ ‌‌شده سده‌ها. در برابر، و برای آنکه زیاد به ‌‌‌آینده خوشبین نشویم، پاکستان به سرنوشت طالبانی خود نزدیک‌تر می‌شود. دهه‌ها سرمایه‌گذاری وهابیان سعودی و بازی “سینیک“ همه احزاب سیاسی با ورق مذهب چنان کابوس هراس‌آوری را در افق پدیدار کرده است. اکنون در حالی که رئیس جمهوری ناتوان به هندیان یادآور می‌شود که تروریست‌های مومبای (بمبئی) قصد نابودی خود پاکستان را دارند حکومت‌ش رسما کنترل بخش سوات را در مرز افغانستان به طالبان می‌سپارد.

خاور میانه هنوز با ورود به عصر دمکراسی بسیار فاصله دارد و بالا گرفتن اسلام به عنوان راه رهائی، ‌‌‌این فاصله را بیشتر می‌کند. ولی اسلام با کشانده ‌‌شدن به قلمرو سیاست تنها می‌تواند تهی دستی‌‌اش را در اداره حکومت و جامعه نشان دهد. توده‌ها و روشنفکران به دنبال آنها هرچه بیشتر، به هزینه اسباب مدرن، و عرفیگرای، بهروزی، به دین روی آورند اسلام سیاسی را ناتوان‌تر می‌سازند. عرب‌ها می‌توانند از تجربه ناشاد ‌‌‌ایران بیشتر بیاموزند. “پایان تاریخ“ در ۱۹۸۹فراز نیامد و هنوز می‌باید منتظر‌‌ شکست دادن ‌‌‌این چالش تازه باشد. اما جبهه اصلی آزمایش دمکراسی، جهان عرب حاشیه‌‌‌ای نیست که قدرت کاهنده‌‌اش را از نفت و تروریسم اسلامی ‌می‌گیرد. آنچه در چین و هند می‌گذرد برای ‌‌‌آینده دمکراسی پر معنی‌تر از گرفتاری‌های جامعه‌ها و دولت‌های کم و بیش درمانده failed عرب خواهد بود.

***

به دمکراسی در سیر تاریخی آن به عنوان “بد‌ترین نظام حکومتی به استثنای همه دیگران“ بر روی هم از دو نظرگاه نگریسته‌اند: نظرگاه حقوقی که دیرینه‌تر است؛ و نظرگاه عملگرا که به سده نوزدهم بر می‌گردد. اولی حاکمیت مردم را حق سلب نشدنی و طبیعی آنان می‌داند. دومی ‌دمکراسی را برای بیرون آوردن جامعه‌ها از مدار واپس‌ماندگی، اصطلاحی که هویدا بکار می‌برد، کارامدتر می‌شمرد.‌‌‌ این نظرگاه دومی ‌از هنگامی ‌که در سده نوزدهم تجدد و توسعه جای مرکزی در گفتمان سیاسی یافت دست بالاتر گرفت. جامعه‌های واپس‌مانده به نمونه‌های پیشرفت در اروپای باختری و امریکای ‌‌شمالی نگریستند و آرزومند رسیدن بدانها ‌‌شدند. راه‌ها از همان گاه از هم جدا‌‌شد.

در جهان پیـشرفته، دمکراسـی و توسـعه با هم در یک فرایند دراز و گام به گام تاریخی

پیش آمده بودند. در ‌‌‌این کشور‌هائی که بعد‌ها جهان سوم نام گرفتند آن ‌‌شرایط تاریخی فراهم نبود و چه گروه‌های فرمانروا و چه به ویژه روشنفکران و طبقه متوسط‌‌ شتاب داشتند که به واپس‌ماندگی و استعمار زائیده از آن پایان دهند. اما مسیر دوگانه دمکراسی و توسعه را نمی‌شد با یک سرعت پیمود. دمکراسی وقت و تهیه‌های بیشتر می‌خواست و گرایشی از همان اروپای مرکزی در سده‌های هژده و نوزده آغاز‌‌شد که توسعه را مقدم می‌داشت و دمکراسی را فرع آن می‌شمرد. ‌‌‌این گرایش در بسیاری جاها چنان نیرومند ــ و فاسد ــ ‌‌شد که دمکراسی را خار راه توسعه دانست. ما در ‌‌‌ایران به ‌‌‌اینجا‌ها نیز رسیده بودیم.

از فروپاشی امپراتوری کمونیستی که بزرگ‌ترین نمونه توسعه آمرانه بود باز‌‌‌ این بحث بالا گرفته است که توسعه بی دمکراسی دست نمی‌دهد و هرچه هم به جاهائی برسد به ‌‌اشکالات ساختاری بر می‌خورد که بی دمکراسی برطرف کردنی نیست. امریکائیان که از پایان جنگ دوم دایگی جامعه‌های جهان سومی ‌را در ‌‌‌اینجا و آنجا بر عهده گرفته‌اند از هر دو راه رفته‌اند. در دهه ‌‌شصت کندی رویکرد اولویت دادن به توسعه را در پیرامون امپراتوری‌‌ شوروی توصیه کرد و در دهه نخستین ‌‌‌این سده بوش قدرت امریکا را پشت دمکرات کردن حکومت‌های عرب گذاشت. بررسی نتایج ‌‌‌این تلاش‌ها در حوصله ‌‌‌این نوشته نیست.

***

اکنون که مسئله حق حاکمیت مردم از لحاظ نظری حل ‌‌شده است پرسشی که می‌ماند ‌‌‌این است: ‌‌‌ایا دمکراسی‌‌ شرط توسعه است یا کند کننده آن؟ آنچه در چین و هند، دو قطب متفاوت توسعه آمرانه و دمکراتیک هر دو با درجات بالای کامیابی، می‌گذرد ‌‌شاید بتواند پاسخ روشن‌تری در خود داشته باشد. دو کشور همانندی‌های اساسی با هم دارند ــ جمعیت‌های بالای میلیارد که هفتاد در صد‌‌شان با روزی دو دلار زیست می‌کنند؛ درجات بالای فساد و نا برابری اجتماعی از یک سو و رشد اقتصادی از سوی دیگر؛ (چین تا ‌‌‌این اواخر ۱۲ درصد و هند نزدیک ۹ درصد؛) بلند پروازی رسیدن به امریکا، (چین هم اکنون در تولید نا ویژه ملی از آلمان در رده سوم گذشته است) از جمله برنامه فرستادن انسان به ماه (هر دو در سال ۲۰۲۰).

از ‌‌‌اینها گذشته به سختی می‌توان دو نظام متفاوت‌تر را نشان داد. چین هنوز غرق در سنت کنفوسیوسی نظم و تعادل و گونه‌‌‌ای ‌‌شایسته سالاری، با “ماندارین“‌هائی که دو هزار و پانصد سال در جامه‌های گوناگون، حتی کمونیستی، کشور را اداره کرده‌اند، نمونه یک نظام کنترل آهنین و توسعه از بالاست. ‌‌‌این نظامی ‌است که بیش از ۱۷۰۰ سال از دو هزار ساله گذشته بزرگ‌ترین اقتصاد جهان بوده است؛ تا سده پانزدهم چین را پیشرفته‌ترین ملت جهان در تکنولوژی گردانیده است؛ پانصد سال تا سده سیزدهم، که مغولان همه چیز را برهم زدند، از‌‌ شبه جزیره هند و چین تا کره و ژاپن صلح را میان دولت ملت‌هائی که بسیار پیش از عهدنامه وستفالی به آن درجه رسیده بودند برقرار نگه داشته است. اکنون نیز زیر رهبری حزب کمونیست به بهای سرکوب در درون و بهره کشی بی‌رحمانه در بیرون و بستن در‌ها در هر جا امکان داشته باشد، و با بی‌اعتنائی کامل به افراد و جماعات، برنامه‌های چشمگیری را در کوتاه‌ترین زمان اجرا می‌کند؛ در سی سال ۴۰۰ میلیون تن را از بینوائی بدر می‌آورد.

در آن سو هند است که نه به همان تندی، بی نظم‌تر و ریشه‌‌‌ای‌تر توسعه می‌یابد، با گوناگونی سرگیجه‌آور در کشور و جامعه‌‌‌ای که نه تنها هرگز یکپارچه نبوده اصلا برای چند پارگی ساخته ‌‌شده است. (میلیون‌ها خدا که پس از جهانی آمده‌اند که هیچ کس نمی‌تواند بداند کی و از کجا آمده است؛ دو هزار زبان؛ حکومتی از ائتلاف بیست حزب، با یک نظام بسته طبقاتی که از هر سو زیر حمله نیرو‌های سرمایه‌داری جهانی و جامعه روشنفکری زنده و بی مانند هند است،). در هر دو کشور گاه آنچه مایه نیرومندی است نقطه ضعف بزرگ نیز هست. حکومت در چین می‌تواند با له کردن مردمان در زیر چرخ سازندگی، هزاران روستائی را از خانه و زندگی‌‌شان بی هیچ غرامتی براند و استادیوم و دهکده المپیک را در کوتاه‌تر از مدت برنامه‌ریزی ‌‌شده به پایان رساند. (هر روز در گوشه‌‌‌ای از چین به ‌‌‌این ترتیب دهکده یا کشتزاری از جمعیت خود تهی و به سرمایه‌داران و مقامات حزبی داده می‌شود). اما در هند امپراتوری صنعتی تاتا طرح تولید انبوه “نانو“ ارزان‌ترین اتومبیل جهان را به دلیل اعتراض روستائیان در یک منطقه رها می‌کند. در هند به همین دلیل احترام حکومت قانون و مالکیت، ‌‌شرکت‌های خصوصی طراز اول در مقیاس جهانی به تندی پا می‌گیرند؛ در چین بی سرمایه دولتی یا خارجی نمی‌توان چنان موسساتی داشت. (یک صاحب نظر هندی بخشی از اعتبار فرهنگ کارآفرینی هند را به نظام منفور کاست، طبقات بسته، می‌دهد. کاست وایشیا، طبقه بازرگان، سنت هزاران ساله سرمایه‌گذاری، پذیرفتن خطر و انباشت سرمایه دارد و هنوز بیشتر میلیاردر‌های هندی از وایشیا‌ها هستند).

هم چین و هم هند به داشتن بهترین دانشگاه‌های تکنولوژی و گسترش هرچه بیشتر آنها نام آورند. چین می‌کوشد پایگاه برتر خود را در تکنولوژی باز به دست آورد ولی چینیان دسترسی آزاد به‌‌‌ اینترنت ندارند. هندی‌ها به جائی رسیده‌اند که “ارباس“ طراحی و ساختن در‌های تازه‌ترین هواپیمای خود را به هند می‌سپرد، در همان حال‌های قطار‌های مومبای در ندارند و هر سال صد‌ها تن از آنها می‌افتند و کشته می‌شوند.

تضاد میان استراتژی‌های توسعه دو کشور به اندازه‌‌‌ای است که می‌توان گفت اقتصاد چین اساسا به زور دولت پیش می‌رود؛ و اقتصاد هند به مقدار زیاد به رغم دولتی، که هنوز از تنگنای اقتصاد سیاسی نیمه سوسیالیستی نهرو بدر نیامده است. (هندی‌ها می‌گویند اقتصاد ما ‌‌شب‌ها که حکومت در خواب است رشد می‌کند). اگر دولت در چین عادت در دست گرفتن سررشته هر امر کوچک و بزرگی را رها کند و در هند با مقررات مزاحم و دیوانسالاری ناکارآمد‌‌ش دست و پای مردمی‌ کوشا و کارآفرین را نبندد هر دو به بلندپروازی‌های خود خواهند رسید.

اینکه کدام زودتر یک ابرقدرت جهانی ‌‌شوند درسی برای ‌‌‌اینهمه جهان سومی‌ها مانند ما و جهان دومی‌های مانند خود چین و هند نیز خواهد بود. ولی از هم اکنون می‌توان دید که رهیافت approach هندی پیروان بیشتری می‌یابد. هندی‌ها در‌‌‌ این رشته مسابقه از چین پیش افتاده‌اند.

***

با انتخابات ریاست جمهوری امریکا که آن را می‌توان از چرخشگاه‌های turning point مهم در تاریخ دراز دمکراسی ‌‌شمرد، چشم انداز‌های تازه‌‌‌ای بر دمکراسی گشوده‌‌ شده است. پس از مرحله دمکراسی مستقیم، که دارندگان حق رای از سوی خود به موضوعات رای می‌دادند و در بسیاری جامعه‌های باستانی، یونان و قبایل ژرمنی از اسکاندیناوی و بریتانیا تا آلمان، معمول بود و هنوز به صورت همه‌پرسی ادامه دارد، فرایافت دمکراسی نمایندگی تحول یافت که برای اداره جامعه‌های بزرگ مناسب‌تر می‌بود. دمکراسی نمایندگی به احزاب نیاز دارد که زائیده روزنامه و سپس رادیو و تلویزیون بوده‌اند ــ رسانه‌هائی که پیام را به توده‌های بزرگ برسانند. کارزار انتخاباتی اوباما رسانه تازه و سازماندهی تازه‌‌‌ای را به سیاست راه داده است که نوید‌ها و پیامد‌های‌‌ش را در ‌‌‌آینده خواهیم دید ولی هم اکنون نیمه معجزه‌‌‌ای را به بار آورده است و سیاست را در مسیر تازه‌‌‌ای انداخته است که از امریکا به جا‌های دیگر خواهد رسید.

از زبان مارک اندرسون بنیادگزار netscape که از پیشروان صنعت نوین بیست سی ساله ‌‌‌اینترنت است، می‌توان تاریخچه ‌‌‌این انقلاب انتخاباتی را باز گفت. همه چیز از دیداری به درخواست برک اوباما که یک سناتور تازه کار و نه چندان سرشناس افریقائی ـ امریکائی بود با اندرسون در فوریه ۲۰۰۷ آغاز‌‌ شد. اوباما می‌خواست بداند چگونه می‌تواند از قدرت “شبکه‌سازی اجتماعی“ با توانمندی‌های‌‌ شگرف ارتباطی آن، و برسازی گسترده یک “داده پایه“ data base برای رویاروئی با ماشین‌های سیاسی به ظاهر‌‌ شکست ناپذیر هماوردان‌ش بهره گیرد. آندرسون که خود مانند اوباما روحیه کارآفرینی دارد و جهان و وضع موجود را تغییر دادنی می‌داند به او پیوست و همراه تنی چند از ستارگان دیگر صنعت تارنما سیستمی ‌را ساختند که در پایان کارزار انتخاباتی ۱۳میلیون نشانی ‌‌‌اینترنتی و نزدیک دو میلیون داوطلب و سازمان دهنده انتخاباتی را (که بیشتر‌‌شان به یاری همان سیستم بسیج ‌‌شده بودند) در ارتباط دو سویه به ستاد انتخاباتی اوباما پیوند می‌داد؛ و بخش بزرگ‌تر ۶۰۰ تا ۷۰۰ میلیون دلاری را که اوباما در نزدیک دو سال کارزار هزینه کرد از آنان گرد آورد. (تا کنون هیچ نامزد انتخاباتی به چنین مبالغی دست نیافته است).

مشارکت فعال ‌‌‌این ارتش انتخاباتی در همه مراحل، تکان عمده‌‌‌ای به کارزار انتخاباتی اوباما داد و به ویژه توده‌های جوانی را برای نخستین‌بار به صحنه آورد. ولی نقش آن با پیروزی ماه نوامبر به پایان نرسید. اوباما که در نبرد بزرگ‌تر دگرگون کردن اقتصاد و جامعه امریکاست ریاست جمهوری خود را همچون یک کارزار انتخاباتی همیشگی می‌بیند و آن “داده پایه“ را برای بسیج توده مردم در پشت برنامه‌های خود بکار می‌برد. از ستاد انتخاباتی اوباما پیام‌های چند میلیونی با هزینه ناچیز به نشانی‌های پشتیبانان می‌رسد و آنها در محله‌ها و کارگاه‌ها با گذاشتن میز‌های اطلاعاتی، گرد آوری امضا، فرستادن پیامک‌ها به ‌‌آشنایان (هر تلفن همراه یا وسائل مخابراتی تازه‌تری که در دست‌هاست بانکی از‌‌شماره‌های تلفن و نشانی‌ها از آن خود دارد،) دعوت همکاران و همسایگان به خانه‌های خود و بحث در باره برنامه‌ها و سیاست‌ها و فرستادن پیام به نمایندگان مجلس، یک عنصر مردمی ‌را وارد فرایند تصمیم گیری می‌کنند که موضوع بررسی‌های جامعه‌‌شناسی خواهد بود و در بسیاری جا‌ها تقلید خواهد‌‌شد.

حکومت اوباما برای نخستین‌بار می‌تواند پیام خود را به استقلال از رسانه‌های همگانی به مردم برساند. رادیو در دست فرانکلین روزولت و تلویزیون در دست جک کندی در دوره خود بزرگ‌ترین رسانه‌های بسیج مردمی ‌شدند. برک اوباما در تارنما رسانه‌‌‌ای بسیار کم هزینه‌تر یافته است. اما مزیت بزرگ تر‌‌‌اینترنت در اندرکنشی interactive بودن آن است. نه تنها زنان و مردانی که کاخ سفید اوباما را می‌گردانند تصویری دقیق‌تر از افکار عمومی ‌امریکائیان به دست می‌آورند، توده مردمانی نیز که ‌‌‌این‌‌شبکه اجتماعی را می‌سازند توانائی خودسازماندهی می‌یابند و می‌توانند عاملی در سیاست گزاری‌ها باشند. چنین توده درگیر و کوشنده‌‌‌ای را نمی‌توان نادیده گرفت. اوباما در عین حال بزرگ‌ترین گروه فشار را بوجود آورده است و سنگینی آن را احساس خواهد کرد.

***

دمکراسی مشارکتی با اوباما پا به مرحله تازه‌‌‌ای گذاشته است که ما هنوز در آغاز آن هستیم. آنها که از پایان احزاب سخن می‌گویند ممکن است ‌‌‌آینده را دیده باشند ولی همچنان که دولت ملت در عصر جهانگرائی دوام آورده است و در برابر ناهماهنگی‌ها و سوء استفاده‌های آن نیرومندتر و ضروری‌تر از پیش می‌نماید، اعلام پایان احزاب نیز به گفته مارک تواین پس از‌‌ شنیدن خبر مرگ خود “بسیار مبالغه‌آمیز است.“ دمکراسی مستقیم سراسر، منزل به دمکراسی نمایندگی نپرداخت و دمکراسی نمایندگی ـ حزبی نیز در کنار دمکراسی مشارکتی هنوز کارکرد خود را دارد. اما مانند خود انقلاب شماری digital، نادیدن امکانات و پیامد‌های زیر و رو کننده ‌‌‌این انقلاب سیاسی ـ اجتماعی، ورشکستگی خواهد آورد. همان گونه که صنعت و مدیریت نوین را بی رایانه (کامپیوتر) تصور نمی‌توان کرد، سیاست نوین نیز پیوند مرگ و زندگی با‌‌شبکه سازی اجتماعی و “داده پایه“ یافته است. جریان سیاسی که نتواند افراد بی‌‌شمار و بی ارتباط با یکدیگر را با کمترین هزینه در ساختار‌های سیاسی انگاری virtual بسیج کند مانند ماشین‌های انتخاباتی سنتی هیلاری کلینتون و حزب جمهوریخواه با‌‌شکست روبرو خواهند ‌‌شد.

ما در کارزار انتخاباتی و حکومت خود اوباما محدودیت‌ها و امکانات ‌‌‌این مرحله تازه سازماندهی سیاسی را می‌بینیم. او یک ارتش چند میلیونی را برگرد برنامه‌ها و بر گرد فرهمندی‌‌ شخصی‌‌اش، هر دو بسیار برتر از هماوردان خود، سازمان داده است، با بیشترین بسیج مالی تاریخ انتخاباتی امریکا ــ برای نخستین بار بی آنکه وامدار لابی‌ها و گروه‌های منافعی باشد که هزینه‌های انتخاباتی را در آن کشور انتخابات پر هزینه فراهم می‌کنند. ولی ‌‌‌این ارتش چند میلیونی در خدمت نامزد یک حزب سیاسی بود و بیشتر آن صد‌ها میلیون دلار صرف آگهی در رسانه‌های سنتی، به ویژه تلویزیون‌‌ شد که بزرگ‌ترین قلم در هزینه‌های انتخاباتی آن کشور است. امروز هم‌‌ شمار بینندگان چهل تا‌‌شصت میلیونی سخنرانی‌های اوباما در تلویزیون قابل مقایسه با دریافت کنندگان پیام‌های الکترونیک او یا‌‌شرکت کنندگان نشست‌های (اینترنتی) هم‌‌شهریان town hall meeting نیست. پیروزی اوباما از افزودن تکنیک‌های تازه بر زرادخانه سیاسی موجود و نه جانشین کردن یکی با دیگری آمد.

برای ما در پیکار دشوار و پیچیده‌‌‌ای که با جمهوری اسلامی ‌در پیش داریم ــ پیکاری که بخشی در درون خود ‌‌‌ایرانی، و با خود اوست و می‌باید باشد ــ بررسی ‌‌شیوه‌های تازه بسیج و سازماندهی سیاسی در امریکا اهمیتی بیش از بسیاری دیگر دارد و می‌باید بیشتر در آن بیندیشیم. یک دلیل‌ش عملا نا ممکن بودن پا گرفتن احزاب در ‌‌‌ایران است. یک دلیل دیگرش دمسازی روانشناسی و هوش ‌‌‌ایرانی با جهانِ انگاری virtual رایانه و تارنماست. تکنولوژی اطلاعاتی تازه را گوئی برای ‌‌‌این مردمی‌ ساخته‌اند که هیچ چیز مانند آزادی تا مرز بی بند و باری ــ حتی آزادی برای بندگی ــ خشنود‌‌شان نمی‌کند و مانند موج و کنار “دم به دم با هم و پیوسته گریزان ز هم‌اند.“

***

برآمدن تلویزیون به عنوان بزرگ‌ترین رسانه همگانی، اصطلاح “دهکده جهانی“ را به واژگان علوم اجتماعی داد. مارشال مک لوهان که نظریه‌پرداز تلویزیون است جهانی را پیش‌بینی کرد که صد‌ها میلیون انسان به یاری یک رسانه، به درجاتی، در یک‌‌ شبکه غیر‌‌شخصی در ارتباط خواهند بود. پیش‌بینی او، به درجاتی، درست بوده است. تلویزیون مرز‌های بسیاری را ‌‌شکسته است و دیگر مهم نیست که مردمان در کجا زندگی می‌کنند. اما ارتباط آنان یک سویه و یک بعدی است و با‌‌‌ اینکه جغرافیای طبیعی‌‌شان جلو امواج تلویزیونی را نمی‌گیرد جغرافیای سیاسی‌‌شان عامل مهمی‌است ــ هنوز عامل مهمی‌است. با‌‌‌اینهمه دهکده جهانی مک لوهان با همه محدودیت‌های سیاسی توانسته است آگاهی‌ها را، روزافزون، جهانی کند ــ همه می‌توانند دست‌کم از لحاظ نظری از رویداد‌ها، از آنچه روی پرده‌های تلویزیون‌ها می‌آید، آگاه‌‌ شوند.

انقلاب اطلاعاتی و ارتباطی که از ترکیب تلگراف، تلفن، رادیو و رایانه (کامپیوتر) پدید آمد و ‌‌‌اینترنت نام گرفت از دهه هشتاد به دهکده جهانی ابعاد دیگری داده است. ‌‌‌اینترنت بر خلاف تلویزیون رسانه سردی، (به اصطلاح مک لوهان) نیست. منظور از سرد، یک سویه بودن محض تلویزیون است. بیننده تلویزیون از هر کنشی بی‌بهره است. می‌نشیند و می‌بیند. ‌‌‌اینترنت رسانه‌‌‌ای گرم است؛ همه‌ی وجود کاربر را می‌گیرد و علاوه بر ‌‌‌این به او امکان ورود در ‌‌شبکه اجتماعی می‌دهد که یک خویشکاری دیگر‌‌‌ اینترنت است (پس از گسترش آگاهی‌ها.) هر دو ‌‌‌این خویشکاری‌ها اهمیت سیاسی دارند. ما اهمیت ‌‌‌این عامل تازه در بسیج و سازماندهی را در نقشی که در پیروزی انتخابی اوباما داشت و از آن سو در سختگیری‌های حکومت‌هائی مانند چین و جمهوری اسلامی‌ در محدود کردن دسترسی به ‌‌‌اینترنت می‌بینیم. در نخستین هفته آوریل امسال در مولداوا که جمهوری کوچکی میان اوکراین و رومانی است یک جمعیت ده تا پانزده هزار نفری، همه از جوانان، ناگهان در میدان مرکزی پایتخت جوشید. ‌‌‌این جوانان با پیامک‌های ‌‌‌اینترنت و تلفن همراه یکدیگر را خبر کرده بودند و بزرگ‌ترین تظاهرات را بر ضد حکومت کمونیستی که با انتخابات آزاد بر سر کار آمده است راه انداختند. پیش از آن در اوکراین (۲۰۰۴) و بلاروس (۲۰۰۶) تظاهرات ‌‌‌اینترنتی سازمان داده‌‌ شده بود.

آگاهی و ارتباط که نام دیگر دگرگونی اجتماعی است و بی آن هر دو، ذهن‌ها بسته می‌مانند، به‌‌‌ این ترتیب کارآمد‌ترین ابزار خود را (تا ‌‌‌این زمان) یافته است. اکنون آنچه اهمیت دارد آن است که ‌‌‌این میلیون‌های روزافزون در سرزمین‌هائی که تازه به تازه روی نقشه ‌‌‌اینترنت پدیدار می‌شوند با امکاناتی که یافته‌اند چه خواهند کرد. نقش ‌‌‌اینترنت و پیامک در انتخاب اوباما طبعا انتظارات فراوانی برانگیخته است. ما به آسانی می‌توانیم به در دسترس بودن تکنولوژی نوین چنان اهمیتی بدهیم که از بقیه عوامل غافل بمانیم و مانند آنچه با خود مدرنیته در بیش از صد سال گذشته کرده‌‌‌ایم، به نقل از سعدی، “ره از عالم صورت به عالم معنی“ نبریم. امریکا جامعه‌‌‌ای باز و توانگر است. ‌‌‌اینترنت یک وسیله دیگر در کنار وسیله‌های دیگر آگاهی و ارتباط است؛ جای آنها را نگرفته است و کارائی آنها را بیشتر کرده است. در ‌‌‌ایران یا چین ‌‌‌اینترنت بسا جا‌های خالی را پر می‌کند و می‌تواند آثار فرعی داشته باشد که در کوتاه مدت میدان عمل ‌‌‌اینترنت را تنگ خواهد کرد و از اهمیت سیاسی و اجتماعی آن خواهد کاست. (کوتاه مدت از ‌‌‌این نظر که اگر اسباب آگاهی و ارتباط فراهم باشد پیشرفت با همه تاخیر‌ها اجتناب ناپذیر خواهد بود).

هیچ کس نمی‌تواند جوان چینی یا ‌‌‌ایرانی را سرزنش کند که چرا از‌‌‌ اینترنت برای گسترش دامنه دوستی‌ها و روابط خود از هر گونه، بیش از بسیج اجتماعی یا سیاسی بهره می‌گیرد. ‌‌‌این واقعیتی است که انتظارات ما را پائین می‌آورد و می‌باید پائین بیاورد. ما به‌‌‌این سادگی‌ها نمی‌توانیم ‌‌شبکه سازی اجتماعی به آن درجه و کیفیت که در امریکا می‌بینیم داشته باشیم و ‌‌‌اینترنت نمی‌تواند بار همه رسانه‌ها و نهاد‌های دیگر را بر دوش گیرد. از ‌‌‌این گذشته سطح فرهنگی جامعه است که باید خود را پا به پای تکنولوژی بالاتر بکشد. اگر درجه‌‌‌ای از همگرائی در ‌‌‌این زمینه نباشد تکنولوژی تا مدت‌ها پراکندن ابتذال را آسان‌تر از والائی خواهد یافت. نخستین توصیه به بلاگ نویسان و کاربران ‌‌‌اینترنت آن است که در زبان سختگیرتر و دیر پسندتر باشند. بقیه به دنبال خواهد آمد. تسلیم‌‌ شدن به ولنگاری و تنگی زبان گفتاری، گویش فقیر و دست و پا‌‌ شکسته تهرانی، مقدمه تنگی‌ها و ولنگاری‌های دیگر است.

***

با آنکه در نخستین نگاه، ‌‌‌اینترنت می‌باید دهکده مک لوهان را جهانی‌تر کرده باشد در عمل، و به ویژه در جامعه‌های توسعه نیافته، به قبیله‌‌‌ای‌تر کردن هیئت سیاسی polity می‌انجامد. ‌‌‌اینترنت رسانه‌‌‌ای است که بیش از آنهای دیگر به کار نزدیک‌تر کردن همفکران می‌آید. کسانی که با یکدیگر در تماس همیشگی هستند ــ و‌‌‌ این تماس را پیامک‌ها گاه از اندازه می‌گذرانند ــ گروه‌ها و محافل هرچه بهم فشرده‌تری می‌شوند. در جامعه‌های توسعه یافته، رسانه‌های همگانی نقش همسو کننده‌تری دارند. سردبیران و نویسندگان و تهیه‌کنندگان حرفه‌‌‌ای و آگاه، که هر چه یکپارچگی اخلاقی بیشتری داشته باشند از وزنه سنگین‌تری برخور دارند، سلیقه عمومی‌ را در مسیر‌های بهتری سوق می‌دهند، تا هر کس که بتواند پیامی ‌به گروهی بفرستد. وجود احزاب استخوان‌دار که با مسائل و موضوعات عمومی ‌درگیری همیشگی دارند و میدان گفت و‌‌ شنود صاحبان اندیشه‌اند، به حال فرهنگ سیاسی سودمندتر است تا محافل همفکرانی که به آسانی غیرخودی‌ها را نادیده می‌گیرند.

فراوانی رسانه‌ها از تاثیر یکایک آنها می‌کاهد و به بالا بردن سطح کمک نمی‌کند.‌‌‌ این را ما در ده پانزده سال نخستین پس از انقلاب در رسانه‌های نوشتاری تبعیدیان دیدیم و تا امروز در رادیو تلویزیون‌ها، و از یک دهه پیش در رسانه‌های الکترونیک‌‌شان می‌بینیم. رسانه‌های الکترونیک به همان اندازه آسیب پذیرند. طبیعت زود گذر آنها و نیاز‌‌شان به روزامد‌‌شدن با خود آسان پسندی می‌آورد. کسان می‌نویسند و هر چه بنویسند راهی در بلاگی خواهد یافت. در یک فضای گسترده‌تر از بلاگ‌ها به آسانی نمی‌توان یاوه‌‌‌ای گفت و امیدوار بود که فراموش‌‌شود. (یاوه‌ها تک تک فراموش می‌شوند ولی بر روی هم اندیشه را پائین می‌آورند). پیشرفت، چنانکه می‌بینیم و همیشه بوده، بار سنگینی است. انسان هرچه پیش رفته، از مسئولیت‌های خدایان گرفته و بر خود افزوده است. هر تکنولوژی تازه با خود مسائل اخلاقی و اجتماعی و سیاسی می‌آورد که اگر گشوده نشوند ــ که نتیجه‌‌اش باز هم پیش راندن مردم است ــ جامعه را به حال کشور‌های جهان سومی، به ویژه خاور میانه‌‌‌ای (جهان سوم اسلامی) می‌اندازد. ‌‌اشکال ذهن پرورش نیافته آن است که در روبه روئی با مشکلات تازه، بیشتر در قالب‌های پیشین فرو می‌رود و بحران بر بحران بار می‌شود.

اندک اندک نویسندگانی در کشور‌های عربی پیدا‌‌ شده‌اند که امروز و پس از ‌‌‌اینهمه اسباب تمدن مدرن که دلار‌های نفتی و کمک‌های بین‌المللی به کشور‌های عربی ریخته‌اند، از احساس ناتوانی ملی دریغ روزگار راکد وخواب‌آلود عثمانی خود را می‌خورند. در دوران حاکمیت عثمانیان (که حکومت در دست خاندان‌ها و سرکردگان محلی بود) جامعه‌های خاورمیانه‌‌‌ای مگر در لایه‌های نازک روشنفکران با جهان بیرون تماس چندان نداشتند؛ و برکنار از اسلام ‌‌‌ایدئولوژیک، و جهادیان مجهز به آخرین تکنولوژی کشتار، و فضای برآشوبنده‌ی انگاری virtual‌‌‌ اینترنت در آرامش سده‌ها می‌زیستند. آرامش البته دیگر دست نخواهد داد. هرچه در چهره ‌‌‌آینده بنگریم جز بی‌آرامی ‌نخواهیم دید. چاره‌‌‌ای جز آماده ساختن خود برای رام‌کردن توسن سرکش پیشرفت‌های نفس‌گیر نداریم.

بهار ۲۰۰۹

واژه نامه

واژه نامه

آ

آموزه
doctrine

الف

اندرکنش
interaction

انتزاعی
abstraction

انگاری
virtual

ب

بافتار
context

بجای آورنده
observant

برسازی
build up

پ

پردیس
campus
پوچی
absurdity

پسزنش
backlash

پی سنگ
corner stone

پیش اندازی
affirmative action

ت

تابش
nuance

تامین مالی
financing

تندش
velocity

ج

جدل
polemic

چ

چالش
challenge

ح

حاکمیت
sovereignty

حق مدار
self rtghteous

خ

خرد متعارف
conventional wisdom

خلاف سیاست
politically incorrect

د

درمانده
failed

دلارائی
glamour

درونذاتی کردن
ineriorization

دولت قانون
rechtstaat

دیوانسالارانه
bureaucratic

دید
vision

ر

رسانش
communication

رواداری
tolerance

رویکرد
attitude

رهیافت
approach

ریاستی
presidential

ز

زور ربائی
highjack

س

سرامدان
elite

سودازدگی
obssession

ش

شتاباهنگ
momentum

شماری
digital

ع

عوامگرائی
populism

ف

فرا آمد
outcome

فرافکنی
projection

فرایافت
concept

فرایند فانونی
due process

گ

گفتمان (بحث مسلط)
discourse

م

ماکو
shuttle

معنی شناسی
semantic

منش
temperament

موضوع
issue

ه

همرایانه
consensual

همسانی
assimilation

هنجار
norm

هنگ آسا کردن
regimentation

هیئت سیاسی
polity

ی

یادمانی
monumental

یک لخت
monolyth

نوشته‌های جدیدتر »