بایگانی موضوعی: هزار واژه

به رژیم کمک نکنیم

 

به رژیم کمک نکنیم

انتخابات ریاست جمهوری امسال از مهم‌ترین انتخابات در تاریخ جمهوری اسلامی است. از سوئی می‌توان آن را بین‌المللی‌ترین انتخابات این رژیم دانست. هیچگاه نقش روابط خارجی در انتخابات و تاثیرات انتخابات بر روابط خارجی به این اندازه نبوده است. از سوی دیگر مبارزه قدرت در میان دو جناح اصلی رژیم هرگز به چنین شدتی نرسیده بوده است. اتحادی که با تقسیم منابع و مقامات در ۱۳۶۷/۱۹۸۸ پس از مرگ خمینی، مسئله جانشینی او را حل کرد بکلی بهم خورده است و در انتخابات ریاست جمهوری است که آرایش تازه نیروها از میان کشاکش‌های سخت پدیدار خواهد شد. این دو جناح یکی دزدان و آدمکشانی هستند که دوست دارند آبادگر نیز نامیده شوند و دیگری دزدان و آدمکشانی که چنین آذین‌ بندی‌هائی را لازم نمی‌بینند و همان صفت عمومی و مشترک حزب‌اللهی را می‌توان درباره‌شان بکار برد. جناح نخستین برای فرو کشیدن خامنه‌ای از جایگاهی که در آن معامله به او داده شد کوس بسته است. جناح دومین می‌خواهد دست و پاهای عنکبوتی را که تارهایش به سرتاسر ایران تنیده است کوتاه کند. هردو جناح با اشتهائی که از افزایش انفجاری درامد نفت تیزتر شده به میدان آمده‌اند. مبارزه برسر کنترل دهها میلیارد است.

در پیکار انتخاباتی “نیرو“های دیگری نیز عرض اندامی کردند. اصلاح‌طلبان همه‌رنگ قفل از زبان‌ها برداشتند و در فضائی که نه می‌شد جلوگیری کرد و نه می‌خواستند جلوگیری کنند بسا ناگفتنی‌ها را گفتند. دستگاه دادگستری که خبرنگار تبعه کانادا را بابت عکسبرداری، در دادگاه می‌کشد و وبلاگ‌نویسان ساده را شکنجه می‌کند همه را نشنیده گرفت. انتظار تعزیه‌گردانان بود که مردم به شنیدن انتقادات گزنده از رژیم به شوری بیایند و “تنور انتخابات“ را گرم کنند که آرزوی هردو جناح است. ولی در جمهوری اسلامی کار از اینها گذشته است. در آنجا که به شمردن کم و کاستی‌ها، حتی بزهکاری‌ها، می‌رسد ما با “بازده کاهنده“ روبروئیم. چشمداشت عمومی چنان از این رژیم پائین افتاده است که دیگر بدترین پرده دری‌ها نیز تکان چندانی به مرداب غلیظ تباهی و تبهکاری نمی‌دهد. شر به نهایت ابتذال خود رسیده است. (هانا آرنت نخستین بار ابتذال شر، حتا در ابعاد “آیشمن“ی آن را، نشان داد.) آن “مرداب غلیظ“ از  اصلاحگران نیز فراهم آمده است و به روی خود نمی‌آورند. پس از رد صلاحیت بیش از هزار نامزد ریاست جمهوری، تنها مصرف اصلاح‌طلبان آن بود که در تنور سرد بیفتند. (فرایند انتخاباتی که هزار و چند صد تن، از آنها که تصویرهایشان را دیدیم، می‌توانند داوطلب ریاست جمهوریش شوند همان شایسته شورای نگهبان است. رژیم اسلامی به هیچ درجه ابتذال خرسند نیست.)

اکنون چهره‌هائی که از پیش معلوم بود، یکی از یکی ناستوده‌تر، به مردم ایران عرضه شده‌اند و گزینش از همیشه در این هشت سال روشن‌تر است: رای دهندگان کدام جیب‌ها را برای پر شدن از منابع ملی و کدام انگشتان را بر ماشه اتمی درحال تکمیل ترجیح می‌دهند. موضوع در این انتخابات نه آنست که محافل بیشماری در میان جمهوریخواهان ایدئولوژیک در دست و پا زدن‌های غم‌انگیزشان عرضه کردند. این انتخابات برای آن نیست که امریکا به ایران حمله نکند؛ که مردم سنت رای دادن و اهمیت صندوق رای را جا بیندازند؛ که “اصلاحات“ و “سازندگی“ ادامه یابد؛ که هواداران برافتادن این رژیم که به همین دلیل ساده گویا دنبال حمله به ایران و راه‌حل‌های خشونت‌آمیزند و با پیش کشیدن شعار مجلس موسسان و همه‌پرسی همان وحدت کلمه خمینی را دنبال می‌کنند، بی‌اعتبار شوند. این انتخابات برای آنست که زور کدام جناح بچربد و دستگاه غارت و ترور به چه کسانی سپرده شود.

مردم ایران که انتظار دارند افکار عمومی جهان از مبارزه آنان، دست‌کم از آرزوی آنان، برای آزادی و رفاه و امنیت پشتیبانی کنند در این انتخابات می‌توانند بزرگ‌ترین ضربه را به مبارزه و به آرزوهای خود بزنند. اگر دوربین‌های خبرنگاران، صف‌های دراز پای صندوق‌ها را نشان دهد دیگر مهم نیست که آن رای‌دهنگان چه در صندوق انداخته‌اند. نتیجه‌ای که رژیم می‌خواهد حاصل شده است؛ دنیا به کدام مبارزه در ایران باید کمک کند؟ آیا می‌توان از مردمی که رژیم خود را چنان دوست می‌دارند که در چنین انتخاباتی به چنین نامزدهائی رای می‌دهند پشتیبانی کرد؟ تردامنانی که نمی‌توانند به یک کشور ازاد سفر کنند و با اقدامات و سخنان خود کمترین زمینه‌ای برای خود نگذاشته‌اند تنها به اعتبار شرکت گسترده مردمی در انتخابات می‌خواهند وارد معامله با دیگران شوند. بهترین راه‌حل برای آنان پنهان شدن در پشت‌پرده مشارکت عمومی و دنبال کردن برنامه دوگانه تمرکز هرچه بیشتر سرکوبگری و دست یافتن به سلاح اتمی است. در آن صورت است که دیگر نمی‌توان از “یک اقلیت انتخاب نشده“ سخن گفت. جهانیان در برابر حکومتی که از یک فرایند “دمکراتیک“ بدر آمده است جز کوتاه آمدن و همکاری چه چاره‌ای خواهند داشت، بویژه که تقریبا همه‌شان دنبال کوچک‌ترین بهانه‌اند.

هیچگاه تحریم انتخابات نمی‌توانست به این اندازه برای رژیم اسلامی گران تمام شود. رای ندادن مردم همه نظام را در بیرون و درون برهنه خواهد گذاشت. حتی اروپا نیز نخواهد توانست دم از ادامه درگیری سازنده بزند. زیرا این بار، دیگر رئیس جمهوری هم نیست که نماینده یک ظرفیت اصلاحی، اگرچه تحقق ناپذیر، در رژیم باشد. رئیس جموری تازه وسیله‌ای برای فریب دادن جهانیان، نیمرخ خندانی برای نشان دادن به رسانه‌ها، نخواهد داشت. جمهوری اسلامی او در چشم فرانسه و آلمان نیز یک دیکتاتوری مافیائی، ترکیبی از بدترین‌های افریقا و آسیای مرکزی، خواهد بود که دست تروریسم آن در همه‌جا کار می‌کند و در هر شرایطی بدنبال سلاح اتمی است. اگر مردم می‌خواهند مبارزان را در هرجا سرخورده کنند و پشتیبانی جهانیان را از دست بدهند راهی بهتر از شرکت در انتخابات ندارند.

۲ ژوئن ۲۰۰۵

      

آغاز نبرد واقعی قدرت

 

آغاز نبرد واقعی قدرت

دور اول انتخابات ریاست جمهوری سه موضوع را روشن کرد: یک، خامنه‌ای و حوزه و حزب‌الله بهر بها و از هر راه می‌خواهند جامعه را به دوران خلوص طالبانی برگردانند. دو، توده‌های رای‌دهندگان از اصلاح‌طلبان و از کل این نمایش دل بهمزن انقلاب و جمهوری اسلامی و آخوند و حکومت شرع بیزارند. سه، هر کس در دور دوم پیروز شود جمهوری اسلامی در بحران‌هائی سهمگین‌تر فرو خواهد رفت و نیروهای دمکراسی لیبرال می‌باید برای مبارزات نهائی آماده شوند. یک نتیجه دیگر را پیش از انتخابات نیز می‌شد گرفت. انتخابات در رژیم ولایت‌فقیه نیز چشم اسفندیار گروه فرمانروا شده است.

پدیده بالا آمدن شهردار گمنام تهران را، که اگر هم نامی دارد به عنوان متهم به قتل و عامل اجرای تیر خلاص است و یک نگاه به او بس است که نگرنده تا ژرفای پلیدی و توحش حزب‌الله را ببیند، می‌باید جدی گرفت. ائتلاف حوزه و پاسداران و بسیج، با منابع پایان‌ناپذیر مالی که امپراتوری مالی رفسنجانی (هاشمی در دگردیسی آرایشی انتخاباتی خود) هم به گردش نمی‌رسد دست به تهیه‌های شگرفی زد که یک قلم فرستادن دویست هزار پاسدار و بسیجی به حوزه‌های انتخابی، مسلح به شناسنامه‌های مردگان بیشمار (“روان‌های مرده*“ گوگول، در روایت ایرانی‌شان) و برخوردار از هر آزادی عمل، به قول یک نامزد شکست خورده رای‌سازی کردند. (در ایران گروه‌هائی از مردگان از زمان‌های قدیم زندگی دوباره انتخاباتی داشته‌اند؛ در جمهوری اسلامی همه چیز را به ابعاد باور نکردنی می‌رسانند) تقلب انتخاباتی که در جهان پیرامون ما تازگی ندارد احتمالا هرگز چنین دامنه‌ای نداشته است. روشن است که خامنه‌ای دربرابر دورنمای مسلم سائیده شدن اقتدارش چاره را در یکدست کردن حکومت می‌بیند و کسی را در ریاست جمهوری می‌خواهد که نماینده راستین نسل انقلاب شکوهمند است.

آمارهای رسمی از شرکت شصت درصدی رای‌دهندگان می‌گوید ولی گزارش‌های از درون حکومت که به بیرون رسیده است شمار رای‌دهنگان واقعی را از ۱۶ میلیون بالاتر نمی‌برد و اندکی کمتر از یک سوم رای‌ها نیز سفید و باطل بوده است ــ رای‌دهندگانی که به دلائل نامربوط به انتخابات، خود را ناگزیر از داشتن مهر بر شناسنامه می‌دانند. حکومت خاتمی که در این انتخابات مانند دستگاه اجرائی رهبری کار می‌کند بر تقلبات همه سویه مهر تایید زده است و اصلاحگران و ملی مذهبیان روحیه باخته و طرد شده، همچنان دلخوش از نقش آرایشگر و روابط عمومی رژیم، زمزمه‌ای می‌کنند و در زباله‌دان مشهور تکانی می‌خورند.

در این لحظه از نتیجه رای گیری دور دوم سخنی نمی‌توان گفت. از سوئی حزب‌الله و حوزه نشان داده‌اند که می‌توانند یک بولدزر انتخاباتی بسیج کنند و با زور و پول و رای‌سازی و همه فوت و فن‌هائی که ایرانیان در آن مهارت سنتی دارند شهردار حزب‌اللهی را از صندوق بدر آورند. از سوی دیگر هاشمی، همان رفسنجانی سال‌های فرماندهی جنگ و بساز و بفروشی پس از جنگ، با یک پیکار انتخاباتی رویائی روبرو شده است. خامنه‌ای هماوردی دربرابرش گذاشته که می‌تواند بی‌میل‌ترین رای‌دهندگان را به دامن او بیندازد. تا کنون در انتخابات جمهوری اسلامی گزینش میان بد و بدتر بوده است. اکنون  بدتر دربرابر بدترین است و آمر آدمکشی‌ها دربرابر عامل آدمکشی‌ها. اگر کسانی نخواهند بالاتر رفتن روسری خانم‌ها و خوشرفتاری در فرودگاه و “آزادی“‌ها و آسانگیری‌های از این دست وارونه نشود، و از ترس دومی روی به اولی نهند نمی‌باید درشگفت بود.

***

نبرد قدرت در جمهوری اسلامی با این انتخابات آغاز شده است. تا امروز یا رقابتی دوستانه بود که به صورتی و همیشه به هزینه ملت پایان می‌یافت و یا مسابقه‌ای نابرابر که نتیجه‌اش از پیش آشکار بود. در این انتخابات هماوردانی جدی و نه از جنس اصلاحگران شرمگین جبهه مشارکت و نهضت آزادی به میدان آمده‌اند و با هم نه برسر اصلاحات نمایشی در اینجا و سرکوبی با حفظ ظواهر در آنجا، می‌جنگند. نبرد بر سر کنترل درامدهای ورم کرده نفتی و چاره‌جوئی سقوط رژیم است که برای هردو هماورد ــ خامنه‌ای و رفسنجانی ــ دورنمائی نزدیک است. اگر خامنه‌ای ببرد، سیاست‌های سختگیرانه و ماجراجویانه رئیس جمهوری دلخواه او و چگونگی به قدرت رسیدنش واکنش‌های سخت با پیامدهای خطیر برخواهد انگیخت. نیروهائی از درون و بیرون، از موافق و مخالف، در عین جدائی و دوری از یکدیگر برای سرنگونی حکومت خواهند کوشید؛ مردمی که از امتیازات سخت بدست آمده‌ی خود بی‌بهره می‌شوند به مبارزه خواهند پیوست. اگر رفسنجانی ببرد درپی تمرکز همه قدرت دردست خود برخواهد آمد. در هر احتمال، خطرهائی بی‌سابقه برای رژیم نهفته است و فرصت‌هائی برای نجات کشور از گروه فرمانروائی که امیدش یک مامور تیر خلاص است و رهاننده‌اش یک محکوم دادگاه در پرونده ترور.

انتخابات ریاست جمهوری، پیکار مردمی را بسیار پیشتر برد. اعتصابات و تحصن‌ها، بویژه اعتصاب غذای دلیرانه زندانیان سیاسی، و همرایی عموم سازمان‌های سیاسی در تحریم انتخابات، و برجسته شدن شعار “فراخوان ملی رفراندم“ زمینه را برای همکاری‌های تنگ‌تر در میان آینده‌ بین‌ترین عناصر مخالف رژیم فراهم کرده است. رشته‌های ناپیدای بیشماری مبارزان را بهم می‌پیوندد. مهم‌تر از همه دگرگشت بخش بسیار پر اهمیت جریان اصلاحگر پیشین به جنبش برچیدن بساط حکومت آخوندی ـ حزب اللهی و حاکمیت اسلامی است. ستون فقرات گرایش ملی مذهبی و اصلاح طلبی، دانشجویان و روشنفکران، از کژراهه‌ی کارکردن از درون نظام به تنها راهی که در برابر مردم است روی آورده است. در این نبرد واقعی قدرت که در میان دو جناح جمهوری اسلامی درگرفته، طرف سومی هم هست: نیروی مخالفی با توانائی فزاینده که بی هیچ پرده‌پوشی و هراس برای تغییر رژیم، برای همه‌پرسی و قانون اساسی دمکراسی لیبرال آینده ایران، پیکار می‌کند و رهبرانش در ایران به آسانی آماده‌اند از جان خود مایه بگذارند.

   ۳۰ ژوئن ۲۰۰۵

 

ـــــــــــ

* نام رمان نیکلای گوگول نویسنده روس

گناه اصلی تحریم

 

گناه اصلی تحریم

شکست، چنانکه گفته‌اند، یتیم است ولی متهمان بسیار دارد و پدران اصلی معمولا کمتر از دیگران سرزنش می‌شوند. پس از دور اول انتخابات که نخستین نامزد اصلاحگران به جائی نرسید و پس از دور دوم که رهاننده آنان بار دیگر با روسیاهی سزاوارش از میدان انتخاباتی بیرون رفت اکنون سازشکاران بیرون و درون، زبان ملامت بر تحریم کنندگان انتخابات گشوده‌اند که مسئول شکست اصلاحات و روی کار آمدن کسی هستند که نماینده راستین نسل دوم انقلاب شکوهمند خودشان است، همان انقلاب “بهمن“ که هنوز تنها دستاورد و مایه خشنودی و سربلندی بسا زندگی‌های تباه است.

در انتخابات ریاست جمهوری آنچه روی داد دنباله روندی بود که از انتخابات انجمن‌های شهر آغاز شد و در انتخابات مجلس به هزیمت اصلاحگران انجامید. توده رای دهندگانی که دوم خرداد را بلند آوازه کرده بودند و مجلس را برای اصلاحگران برده بودند و باز با بی میلی و “امیدواری برضد امید“ به یک رهبر سست عنصر و سرسپرده ولایت فقیه به عنوان پرچمدار اصلاحات رای داده بودند از فرایند انتخاباتی بیرون رفتند و میدان را به جناح دیگر حکومت سپردند که اگر اصلاحگر نیست دست کم ادعایش را نمی‌کند. شکست دوگانه اصلاحگران در این انتخابات، نخست معین و سپس رفسنجانی، تفاوتی با آن دو بار ندارد و گناهش به گردن کسانی است که اصلاحات را نیز مانند آزادیخواهی از معنایش تهی کرده‌اند.

حتا اگر تحریم گسترده انتخابات نیز در میان نمی‌بود نتیجه نهائی چندان تفاوتی نمی‌کرد. سازشکاران خود نیز می‌دانند که پس از نمایش شش ساله گذشته اصلاحات و بویژه مجلسی که هواداران رئیس جمهوری در آن اکثریت داشتند کسی چون معین به دشواری می‌توانست میلیون‌ها ایرانی سرخورده را متقاعد کند که چیزی بیش از یک خاتمی ناتوان‌تر است. او تزلزل خود را در همان چند هفتة از معرفی نامزدها تا دور دوم رای گیری نشان داد و مسلم بود که چهار سال را با سخنان میان تهی خواهد گذراند و اگر هم حداکثر یک دو بار به اندیشه استعفا بیفتد دوستان مشارکتی و ملی مذهبی فورا منصرفش خواهند کرد. با چنان کاندیدای بیرنگی، تحریم و غیرتحریم تفاوتی نمی‌داشت.

گله و ناراحتی اصلی سوگواران، خرد شدن رفسنجانی است. ولی شکست او نیز بیش از آنکه به تحریم کنندگان مربوط باشد از خودش بود. هنگامی که او و احمدی‌نژاد دربرابر هم قرار گرفتند می‌شد انتظار داشت که بسیاری از مردم کنار کشیده، از احمدی‌نژاد به او پناه ببرند. آنچه روی داد ــ و می‌باید سرانجام دوستداران “خانواده“ و “پدرخوانده“ را به خود آورد ــ پناه بردن رای دهندگان از او به احمدی‌نژاد بود. کارنامه سیاه او پشت سرش است؛ کارنامه سیاه رئیس جمهوری تازه پیش روی اوست. گناه تحریم کنندگان نیست که آرزومندان پایندگی جمهوری اسلامی بهر صورت، قهرمان آزادی و اصلاحات آبرومندتر از مردی ندارند که بیست و هفت سال دستش در خون و دارائی ایرانیان بوده است.

***

تحریم انتخابات، نه گفتن به کل رژیم بود و بیرون رفتن از کشاکش درونی در بالاترین محافل حکومتی که مسئله اصلی این انتخابات بشمار می‌رفت. اصلاحگری دربرابر تندروی، برخلاف تصور سازشکاران کمترین جائی در این انتخابات نداشت و اگر معین را هم به نامزدی منصوب کردند برای کشاندن بقایای ساده‌دلان به صندوق‌های رای بود. نبرد قدرتی میان دو سهم برنده اصلی میراث خمینی، از همان دور اول ریاست جمهوری رفسنجانی در گرفته بود که این بار بایست فیصله می‌یافت. ائتلافی از سپاه و حوزه و حجره در پیرامون خامنه‌ای که اداره کشور را در دست دارد، بهتر می‌دانست که زمینه اصلی انتخابات چیست. زمان آن رسیده بود که شبکه فساد و چپاول “خانواده“ به سود شبکه‌های دیگر محدود شود و از آن مهم‌تر مسیر جانشینی، جانشینی خامنه‌ای و جانشینی نسلی، تعیین گردد. آنها فرایند انتخاباتی را بجای اقدامات خشن‌تر برگزیدند که هم رژیم را بی ثبات‌تر نمی‌کرد و هم موثرتر می‌بود. رفسنجانی با ورود در انتخابات، هاله دروغینی را که ثروت سرشار او بر گرد سرش کشیده است از دست داد. با همه تقلب‌هائی که شد و میلیون‌ها رایی که ساختند دیگر پرشورترین هواداران و برخوردارانش نیز می‌دانند که جایگاه او به عنوان یکی از منفورترین چهره‌های سیاست ایران در کجاست. اوست که توانسته است برای کسی چون احمد‌نژاد اعتباری فراهم کند.

با همه تاثیری که تحریم در کاهش رای دهندگان داشت تهیه‌های دقیقی که برای پیروزی یک کاندیدای جوان‌تر و اسلامی‌تر و انقلابی‌تر و به رهبری نزدیک‌تر دیده بودند هر نتیجه دیگر رای‌گیری را عملا ناممکن می‌گردانید. رئیس جمهوری آینده از پیش برگزیده شده بود و بقیه کار را دویست هزار سپاهی و بسیجی و آزادی عمل در حوزه‌های رای‌گیری و منابع مالی نامحدود و تایید خودبخود شورای نگهبان انجام داد. در انتخاباتی که جدی‌ترین موضوع بحث، مبالغی بود که به رای دهندگان وعده می‌دادند (تا پنجاه هزار تومان به هر ایرانی رسید) پیام عوامگرایانه (پوپولیستی) احمدی‌نژاد در میان فقیرترین مردم هواداران فراوانی برایش فراهم کرد. تنها اگر با اعتبارترین آزادیخواهان در ایران، کسانی مانند گنجی و زرافشان و امیر انتظام و طبرزدی، پا بر سر آبرو و باورهای خود می‌گذاشتند و از بدترین نامزد در صحنه، از کسی چون سردار آدمکشی و بساز و بفروشی، پشتیبانی می‌کردند و بیست میلیونی دیگر از مردم به آنان گوش فرا می‌دادند و برای تکرار صحنه‌های دل بهم‌زن و جنایت‌بار آن هشت ساله صف‌های کیلومتری می‌بستند؛ تنها در آن شرایط همه غیر ممکن آرزوئی سازشکاران یا منتظران پاداش، می‌شد احمدی‌نژاد را شکست داد. 

ما بر حال اصلاحگران بیرون و درون جز تاسف نمی‌توانیم. ولی تحریم انتخابات از سوی عموم نیروهای هوادار دمکراسی و حقوق بشر در هر جا، دست‌کم آبروی آنچه را که گذاشته‌اند از مبارزه مردمی بماند نگهداشت ــ یا شاید گناه اصلی ما این بوده است و رویشان نمی‌شود بر زبان آورند.

۱۴ ژوئیه ۲۰۰۵

دگردیسی نظامی جمهوری اسلامی

 

دگردیسی نظامی جمهوری اسلامی

انتخابات ریاست جمهوری امسال، مانند هشت سال پیش مرحله تازه‌ای در جمهوری اسلامی است و یکی از پیامدهایش کوشش آخری برای برطرف کردن بازمانده آثار آن انتخابات در پهنه اجتماعی خواهد بود. پس از هشت سال سایش و فرسایش آنچه که از نبود اصطلاح بهتر، حرکت اصلاحی نام گرفت، اکنون رهبری رژیم در پی برگرداندن جامعه به خلوص اسلام طالبانی ـ انقلابی است؛ درست مانند شطرنج‌بازی که فرصتی را به غفلت از کف داده است و بیهوده می‌کوشد آن را باز بسازد. هشت سال پیش اگر هم نیتی برای تغییر بود اراده‌اش نبود. جریان ملی مذهبی، و روشنفکری دینی ــ باز از نبود اصطلاح بهتر ــ مانند همیشه در تاریخ همروزگار ایران، سترونی خود را در اندیشه و عمل، سترونی که از همه چیز برای همه کس بودن می‌آید، نشان داد. این‌بار اراده تغییر هم هست و ناچار برخوردها و واکنش‌ها سخت‌تر خواهد بود. از این گذشته و مهم‌تر، در این انتخابات مسیر جانشینی و تغییر نسلی در رهبری رژیم، تعیین شد. چه گروهی به رهبری اسمی یا واقعی چه کسی جای خامنه‌ای را بگیرد و نسل کنونی رهبران جای خود را به چه کسانی بسپارد؟

تا اینجا دو امر مسلم شده است. نخست، پدرخوانده مافیای مالی ـ سیاسی و مایه شرمساری روشنفکران پشتیبانش در چنان جابجائی سهمی نخواهد داشت. او می‌تواند کار را بر خامنه‌ای دشوار کند ــ اگر پرونده‌های بیشمارش بگذارند. ولی به عنوان چالشگر گروه تازه‌نفس فرمانروا بختی ندارد. خامنه‌ای در راه سلسله‌ای کردن ولایت فقیه است که به خوبی در سنت شیعی می‌گنجد. مگر تنها شرط عصمت (مصون بودن از خطا، “علم لدنی“ بی‌نیاز از آموختن) رابطه خونی نیست؟ ولایت فقیه نیز که در خود همان فرایافت خطاناپذیری و امامت به معنی پیشوائی مردمان نارسیده و ناتوان از اداره خویش را دارد می‌تواند با رابطه خونی برقرار شود. اصلا اگر کسی چون خامنه‌ای بتواند ولایت امر داشته باشد پسرش هم می‌تواند. مشکل، تنها سیاسی نیست، فلسفه سیاسی است. با یک نظام اعتقادی که همه‌اش یا برای همه جاها و زمان‌هاست، یا حدیث است یا تعبیر (اگرچه در صورت آبرومندانه‌ترش هرمنیوتیک) ملتی که زیر بار این سخنان می‌رود روزگار بهتری نخواهد داشت.

دوم، یک لایه دیگر اجتماعی به تندی مراکز قدرت را می‌گیرد. در جمهوری اسلامی پس از  دوران کوتاه واسطه‌گری و جااندازی (با رعایت ادب) ملی مذهبیان، آخوندها با همه نیرو به اشغال مقامات روی آوردند و همان شایستگی را در اداره کارها نشان دادند که از گروهی با جایگاه اخلاقی و فرهنگی آنان انتظار می‌رفت. در همان نخستین سال‌ها روشن شد که آخوند در بالاترین مقامات نیز همان آخوند است و نسل‌های بیشمار ایرانیان بویژه سرامدان فرهنگی در توصیف این تیپ اجتماعی هیچ مبالغه‌ای نکرده‌اند. اندک اندک سهم تکنوکرات‌ها و بویژه روزنامه‌نگاران در مقامات اجرائی و سیاسی بیشتر شد تا جائی که روزنامه‌نگاری بکلی جای حوزه را در نردبان اجتماعی گرفت. اکنون دگردیسی بیشتر جمهوری‌های جهان سومی در جمهوری اسلامی نیز روی می‌دهد: نظامی شدن حکومت و نشستن نگهدارندگان نظام در مقامات تصمیم‌گیری. نظامی شدن حکومت یک فرایند کم و بیش ناگزیر در همه جامعه‌هائی است که طبقه متوسط و سازمان‌های مدنی در آنها رشد لازم نیافته است. در پادشاهی‌های جهان سومی مقام پادشاه مانعی بر سر راه نظامی شدن حکومت است که گاهی کار می‌کند. در جمهوری‌ها آن پایگاه تاریخی و “فرهمندی“ که در چنان نهادی است فراهم نمی‌شود و آسان‌تر به چنگ نظامیان می‌افتند.

فرماندهی پاسداران در جمهوری اسلامی بهم پیوسته‌ترین و احتمالا کارامدترین نهاد است و در انتخابات ریاست جمهوری از خود کاردانی تاکتیکی و بینش استراتژیک نشان داد. قدرت تشکیلاتی سپاه و منابع نامحدود مالی‌اش که از هیچ خانواده دیگر مافیای حکومتگر کمتر نیست، و نقش روزافزون و بازوی بسیجی‌اش به عنوان تنها سپر دفاعی رژیم در برابر ناخشنودی عمومی چنان بوده است که در انتخابات اخیر جز آن گزینشی نمی‌بود. اگر خامنه‌ای می‌خواست وفاداران خود و متحدان ولیعهدش را برسر کارها بگذارد، و تکانی به چرخ‌های زنگ‌زده اداری بدهد بهتر از سپاه گروهی را نمی‌داشت. بویژه که در سال‌های اخیر فرماندهان پیشین سپاه پیوسته مقامات انتصابی و اتنخابی (تفاوت زیادی میان آنها نیست) بیشتری را اشغال کرده‌اند و قدرت سیاسی‌شان از هیچ گروه دیگری، جز حلقه پیرامونی خامنه‌ای کمتر نیست. رئیس جمهوری تازه، از برجسته‌ترین آن فرماندهان، به این روند شتابی تازه خواهد بخشید و خواهد کوشید قدرت خود و همدستانش را در سپاه و دیوانسالاری، از آن حلقه پیرامونی هم بیشتر سازد. با آبروئی که از  خامنه‌ای و همدستانش رفته است کار سپاه در درازمدت بیشتر خواهد گرفت. خامنه‌ای برای ضعیف کردن رئیس جمهوری دستچینش هم به سپاه نیازمند خواهد بود. این مار در آستین بهر صورت خواهد بالید.

اما اینهمه در صورتی است که “فلک بگذارد که قراری گیرند.“ در جمهوری اسلامی و در ایران بطور کلی از درازمدت سخن نمی‌توان گفت. ابرهای تیره در همه سوی آسمان جمع می‌شوند. گروه تازه حکومتگر با اطمینان مطلقی که از ندانستن می‌آید، محدودیت‌هایش را کمتر از همه می‌شناسد و آن محدودیت‌ها می‌تواند کشنده باشد. رژیم اسلامی برای رهانیدن خود از گلزاری که در آن فروتر می‌رود به آخرین چاره دست زده است؛ به امام زمان متوسل شده است، چنانکه آخوند‌ها می‌گویند، و مردمی که گویا چاه جمکران را از پول انباشته‌اند می‌توانند شهادت دهند که جنین توسل‌هائی چه فرجامی خواهد داشت.

رژیم‌های به خطر افتاده یا خود را دگرگون می‌کنند یا، بیشتر، به اصل بر می‌گردند. اما اصل اگر درست می‌بود کار به چنین جاها نمی‌کشید.

۲۸ ژوئیه ۲۰۰۵

دست دیگر در قمار اتمی

دست دیگر در قمار اتمی

چنانکه می‌شد دید رهبری جمهوری انتخابات ریاست جمهوری را پیشدرامد یک مرحله تازه چالشگری تلقی می‌کرد که از مدت‌ها پیش به عنوان تنها راه درآوردن رژیم از بن‌بست شمرده شده بود، و هیج مانعی از جمله مانع انتخاباتی را نمی‌یارست. چهره درنده‌تر رژیم پیش از به پایان رسیدن دوره رئیس جمهوری پیشین نمایان شد. ماموران انتظامی جوانی را در مهاباد دستگیر و در زندان شکنجه و قصابی کردند و از ان پس کشتار و سرکوبی، شهرهای کردستان را فراگرفت. آقای اکبر گنجی را تا پای مرگ کشاندند و معلوم نیست در بیمارستانی که زندان او شده با آنچه از نیروی زندگی در او مانده است چه می‌کنند؟ پشتیبانانش را با ضربات “استخوان شکن“ به گزارش یک روزنامه خارجی، از بیمارستان دور کردند. دانشجویان و روزنامه‌نگاران هنوز از زندان بدر نیامده جای خود را به همگنان مبارزشان می‌دهند.

اکنون به دور تازه پیکارجوئی در جبهه اتمی می‌رسیم که با ترورهای سیاسی همزمان شده است (کشتن یکی از همکاران قاضی آدمکش، مرتضوی، و سوء قصد به یکی دیگر.) ازسر گرفتن فراوری اورانیوم  به رغم پیشنهادهای گشاده دستانه سه کشور اروپائی برای کمک به تولید انرژی اتمی، داوها را بالاتر برده است. حکومت آخوندی، مطمئن از پیشرفت برنامه تسلیحات اتمی خود، می‌خواهد بیشترین امتیازات را بگیرد و آماده است تا ارجاع موضوع به شورای امنیت را هم خطر کند. به نظر می‌رسد که آنها امیدوارند بقیه ابزار و تکنولوژی لازم برای تولید بمب را فراهم کنند و می‌خواهند با در اختیار داشتن تولید اورانیوم فراوری شده، هرزمان بخواهند بمب اسلامی‌شان را که رفسنجانی مصرفش را تعیین کرد (حل مشکل اسرائیل) بسازند. اگر چنین باشد دیگر هیچ توافقی جلو مسلح شدنشان را نخواهد گرفت؛ و در نبود توافق، یک گزینه دیگر می‌ماند و آن تحریم اقتصادی و پس از آن شاید ضربت نظامی است.

جمهوری اسلامی تا کنون صورت ظاهر را با مانوور دادن در چهارجوب عهدنامه منع گسترش سلاح‌های هسته‌ای و بهره‌گیری از راه‌های گریز آن نگه داشته است. ولی در پشت این بازی حقوقی، حقیقت آشکار اراده راسخ به ساختن بمب اتمی نهفته است که کمتر کسی در آن تردید دارد. چالشگری خطرناک رژیم بر پایه ارزیابی‌هائی است که در یک روزنامه تهران برشمرده‌اند:

۱ ــ راه امریکا و اروپا اساسا از هم جداست و امریکائیان دربرابر جمهوری اسلامی تنهایند.

۲ ــ تحریم اقتصادی از شورای امنیت نخواهد گذشت و جمهوری اسلامی آنقدر به روس‌ها و چینی‌ها امتیاز داده است که می‌تواند دست‌کم از وتو چین اطمینان داشته باشد. (ادامه برنامه اتمی رژیم مانند بسا چیزهای دیگر پیوسته به چین وابسته‌تر می‌شود.)

۳ ــ در حالی که بهای نفت به شصت وپنج دلار و بالاتر رسیده است هر تحریم اقتصادی ایران  جهان صنعتی را با بحرانی روبرو خواهد کرد که جرئتش را ندارند.

۴ــ امریکا نیروی نظامی برای حمله موثر به ایران در اختیار ندارد و جنگ در عراق هر توانائی و آمادگی برای عملیات نظامی عمده را از میان برده است. مردم امریکا زیر بار یک درگیری مسلحانه گسترده نخواهند رفت.

۵ــ به سبب کش دادن مذاکرات، جمهوری اسلامی توانسته است تاسیسات اتمی خود را پراکنده و پنهان کند و با حملات هوائی نمی‌توان توانمندی اتمی جمهوری اسلامی را از میان برد.

۶ ــ اروپائیان و حتی امریکائیان و اسرائیلیان از موچ تروریسمی که جمهوری اسلامی به تلافی حمله نظامی راه خواهد انداخت می‌ترسند.

در همه دلائلی که استراتژهای جمهوری اسلامی بر آسیب‌ناپذیری خود می‌شمرند دانه‌ای از حقیقت هست هرچند بر همه آنها می‌توان کمتر و بیشتر اشکالاتی وارد کرد. مثلا هیچ مسلم نیست که در شرایط معینی، همرائی لازم برای تحریم اقتصادی جمهوری اسلامی پیدا نشود. همچنین در باره افزایش ناگهانی بهای نفت نمی‌باید مبالغه کرد. جهان در ۱۹۷۳ و ۱۹۷۹ بحران‌های نفتی بزرگی را از سر گذراند. بهای نفت در جریان انقلاب اسلامی از شصت دلار کنونی بیشتر بود. موضوع مهم‌تر آن است که عوامل بازدارنده امریکائیان، دربرابر مخاطره دیگر، یعنی یک جمهوری اسلامی دارای بمب اتمی، چه اندازه درشمار آید. آنچه سران رژیم در سرمستی قدرت  خود، نمی‌توانند ببینند واقعیت نظر و منافع دیگران است، دیگرانی که می‌توانند به هر بها برای خودشان و جهان، ضربه‌ای کشنده به رژیم اسلامی بزنند. در همه جنگ‌هائی که روی داده ملاحظه‌ای بوده است که بر همه مخاطرات و زیان‌های حتمی و احتمالی جنگ غالب آمده است. اگر ارزیابی زیان‌ها و آسیب‌ها عامل قاطعی می‌بود جنگی در جهان در نمی‌گرفت؛ و تقریبا در همه جنگ‌ها دست‌کم یک طرف در ارزیابی  دیگری اشتباه کرده است.

به رهبری یکدست شده و درنده خوتر رژیم می‌باید هشدار داد که کار را به جائی نرسانند که دیگران کفه بمب اتمی را سنگین‌تر بیابند. قدرت‌هائی که قصد و توانائی بازداشتن رژیم اسلامی را دسترسی به سلاح اتمی دارند، امریکا و اسرائیل، در فرصت‌های مکرر جای تردید نگذاشته‌اند که جمهوری اسلامی اتمی را تحمل نخواهند کرد. معنی این سخن آن نیست که چشمان آنان بر پیامدهای خطرناک ضربت نظامی بسته است. معنی‌اش این است که در آن ترازوی فرضی، کفه همه مخاطرات دیگر، سبک‌تر از مسلح شدن یک دولت تروریست و تروریست پرور به سلاح اتمی خواهد بود. ما همه کسانی که نگران رسیدن کار به آن مراحل هستیم وظیفه داریم افکار عمومی ایرانیان را به مهابت خطری که درپیش است آگاه سازیم. حساب‌های رژیم یک سویه است و تکیه آن بر غرور ملی مردم ایران، گمراه کننده.

دنبال کردن برنامه بمب اتمی، در حالی که پرونده مداخلات رژیم اسلامی در عراق سنگین‌تر می‌شود (بمب‌های نیرومندی که به گفته پنتاگون از خاک ایران به تروریست‌ها در آن کشور می‌رسد) دورنمای تیره‌ای را تصویر می‌کند. سران رژیم ممکن است در ارزیابی آسیب‌پذیری موضع دیگران حق داشته باشند ولی این تا جائی است که دیگران سران رژیم را بیش از اندازه خطرناک بشمار نیاورند.

اگوست ۲۰۰۵

مشروطه و “مشروطه“

مشروطه و “مشروطه“

ما در عصر آشفتگی مفاهیم و اصطلاحات زندگی می‌کنیم. ناهنجاری عمومی زندگی در جامعه‌ای زیر فرمانروائی چنین گروهی به همه‌جا سرایت کرده است. همه چیز ممکن است و هیج چیز مسلم نیست. در این آشفته بازار هرکس هرچه می‌تواند می‌کند. استانداردها چنان پائین افتاده است (هنگامی که خامنه‌ای کسی را سجده کنند و رفسنجانی کسی را مدافع دمکراسی و حقوق بشر بنامند دیگر از چه استانداردی می‌توان سخن گفت؟) که هیچ درجه نا آگاهی و غرض‌ورزی خم به ابروی کسان نمی‌آورد. اصطلاحات سیاسی، از جمله به دلیل سودمندی‌شان، یکی از آسان‌ترین قربانیان این آشفته بازار هستند: حاکمیتsovereignty  بجای حکومت تا آنجا که از حاکمیت راست سخن به میان آمد؛ ملت با بار تاریخی سنگین آن بجای قوم که بزرگ‌ترین اشتراکش زبان است و اگر صرفا به پیروی مد نباشد، به عنوان مقدمه تجزیه مفهوم ایران تا زمان تجزیه فیزیکی‌اش برسد بکار می‌رود؛ حاکمیت ملی (استقلال) بجای حاکمیت مردم (دمکراسی) که غلط مشهوری است ولی شناسنامه یک گرایش سیاسی شده است؛ و اکنون “مشروط“ بجای مشروطه که تازه‌ترین قربانی ناآگاهی است که تا غرض‌ورزی بالا برده شده است. این مورد آخری بویژه در آستانه صدمین سال انقلاب مشروطه نیاز به اندکی شکافتن دارد.

نود و نه سال پیش با صدور فرمان مظفرالدین شاه جنبشی که از دو سه دهه پیش از آن برای آزادی و ترقی، برای رسیدن به اروپا، جامعه ایرانی را به تکان انداخته بود به پیروزی رسید. این جنبش که از یک بیداری فرهنگی آغاز شده بود چهارچوب سیاسی متناسب با طرح نوسازندگی همه سویه جامعه ایرانی را که بدان تجدد یا مدرنیته می‌گفتند در قانونمدار کردن حکومت می‌جست. جنبش بازسازی جامعه در زمینه سیاست، قانون اساسی می‌خواست که لفظ فرنگی آن کنستیتوسیون در کام فارسی زبان نمی‌گشت. معادلش را از عثمانیان اندکی پیشرفته‌تر وام گرفتند که مشروطه را از chart  (لوحی که فرمان‌ها یا قانون‌های کهن را بر آن می‌نوشتند) در آورده بودند و حکومت مبتنی بر قانون اساسی را مشروطه می‌نامیدند. آن جنبش و پیروزی که نخستین در بیرون از اروپا بود چشمان جهانی را خیره کرد و کتاب‌ها و مقاله‌ها درباره Constitutional Revolution ایران نوشتند. ناگهان ایران پوسیده قرون وسطائی در یک جوشش بی‌سابقه انرژی به نوسازندگی آنچه در توان آن جامعه پوسیده قرون وسطائی بود دست‌زد و جنبش مشروطه به حق سرآغاز بیداری ایرانیان شد تا دوباره تصمیم گرفتند به کابوس حکومت اسلامی بیفتند. آن پدران انقلاب سیاسی و اجتماعی ایران که نام مشروطه را بر جنبش خود گذاشتند مردمانی سخت‌کوش بودند و هیچ در خیالشان نمی‌گذشت که هنوز دو نسلی از آن انقلاب با شکوه نگذشته هر کس به صورتی آرمان‌های آن را ناقص و تحریف خواهند کرد و به تدریج در شلختگی خود حتی از مشروطه بیش از مشروط در نخواهند یافت.

فرو کاستن مشروطه به مشروط در نزد بسیار کسان پیش از انقلاب اسلامی روی داد ولی در سال‌های حکومت حوزه و حجره بود که یک طرح اندیشیده برای مصادره مشروطه و تهی کردنش از معنای واقعی به اجرا در آمد. یک معمار و قربانی ماشین ترور رژیمی که آنتی‌تز مشروطه است در دست و پا زدن‌هایش برای نگهداشتن دستاورد یک زندگی فرو رفته در خون و پلیدی به این اندیشه بدیع رسید که جمهوری اسلامی را می‌باید مشروطه کرد ولی او از مشروطه conditional می‌فهمید؛ همین نظام مذهبی سراپا تبعیض و حق‌کشی و خون‌آشامی، برهنه از تجدد و پیشرفت و نوجوئی، منتها به ولایت فقیهی که اختیاراتش مشروط شود. او، و اکنون همکارانش در حکومت و در میان نیروهای مخالف جمهوریخواه، به “مشروطه‌خواهی“ روی آورده‌اند، به الهام از انقلابی که گویا انقلاب مشروط revolution conditional ایران بوده است. سودمندی سیاسی این تحریف نه چندان زیرکانه در این است که انقلاب مشروطه را که بزرگ‌ترین چالشگر انقلاب اسلامی است بی‌اثر می‌کند و مشروطه‌خواهی را که در این هنگامه ارتجاع و تاریک‌اندیشی با اعتبارترین جایگزین مذهب سیاسی و حکومتی است به ولایت فقیه می‌آلاید. تصادفی نیست که پاره‌ای جمهوریخواهان به همراهی همپالکی دوم خردادی آمده‌اند و مشروطه را می‌کوشند در این تعبیر بکار برند و از قدرت آن بکاهند. آن جمهوریخواهان را که در مخالفت بی‌قید و شرط خود با ولایت فقیه و حکومت مذهبی بر این “مشروطه خواهی“ از موضع جمهوریخواهی دمکراتیک می‌تازند البته از زمره تحریف کنندگان می‌باید بیرون برد. آنها در سیاهچال خود درگیر نبرد قهرمانانه تا مرگ همین را کم دارند که اتهام مشروطه‌خواهی نیز بر آنها ببندند.

این کوشش‌ها البته بیهوده است. نه “کشور امام زمان“ را می‌توان با ولایت فقیه اگرچه مشروط از این مایه سرشکستگی بدر آورد، نه مشروطه را می‌توان به مشروط فروکاست. پیش از این دست و پا زدن‌ها، آرمان‌های آزادی و ترقی مشروطه نشان داده بود که از مشروطه‌خواهان بی‌اعتنا به دمکراسی، آزادیخواهان بی‌اعتنا به ترقی، و تحریف کنندگان آزادی و ترقی هردو، دیرپای‌تر است و اگرچه در ۱۳۵۷/۱۹۷۹ یک دور را به دشمنان هرچه آزادی و ترقی است باخت امروز خار چشم آنان شده است. در جامعه‌ای که هرچه بیشتر به ایران دوران جنبش مشروطه ماننده می‌شود روشنفکری بیدار شده از خواب خونین دوران انقلاب اسلامی به آن آرمان‌ها بر می‌گردد و رژیمی که مرگ خود را در آن آرمان‌ها می‌بیند با همه نیرو برای نگهداری وضع موجود می‌جنگد. نظریه‌پرداز ورشکسته دوم خردادی می‌تواند بجای فرو رفتن در انقلابی که به گفته خودش از “محصولات فرعی“ آن، این بیست و هفت سال کشتار و سرکوبگری و تاراج، هیچ پشیمان نیست رستگاری خود را در مشروطه‌ای جستجو کند که محصولات فرعیش تقریبا همه زیر ساخت‌های یک جامعه امروزی بود. او با پادشاهی در بهترین صورتش هم میانه‌ای ندارد ولی دست‌کم می‌تواند به منشور جمهوریخواهی همرزم پیشینش بپیوندد

۱۱ اگوست ۲۰۰۵

یک کشور یک ملت

یک کشور یک ملت

 

در حالی که شعارهای پیکار برای آزادی و حقوق بشر در ایران و جانشین کردن جمهوری اسلامی با یک نظام آزاد و آزادمنش، دمکرات و لیبرال، (این دو لزوما یکی نیستند) همه را برداشته است گروه‌هائی در بیرون و درون ایران برنامه‌ای را به موازات آن دنبال می‌کنند که جلو همکاری مبارزان آزادی و حقوق بشر را می‌گیرد؛ زندگی رژیم اسلامی را درازتر می‌کند؛ و دورنمای تیره‌ای در برابر ایران می‌گذارد.

سازمان‌های قومی زیر شعار حق تعیین سرنوشت دارند به ضرب تکرار و با ندیده گرفتن هر سخن مخالف، هرچه هم درست باشد، ملت ایران را حذف، و سیاست و تاریخ و جغرافیای ایران را به ترتیب تکه تکه می‌کنند. خواست بر حق حقوق فرهنگی و عدم تمرکز حکومتی در نزد آنها به ملیت‌سازی بالا برده شده است و از ملیت تا ملت جز همان “ی“ فاصله‌ای نیست. ایران را به ملیت‌هائی تقسیم می‌کنند که صرفا با همزبانی و در رویاروئی شان با ملیت “فارس“ و “ستم ملی“ که بر آنها روا داشته است تعریف می‌شوند. پاره‌ای از آنان با چنان کینه‌ای از “فارس‌ها“ سخن می‌گویند که هر ایرانی را می‌باید از فردای پس از امروز نگران سازد: آیا همه این تلاش‌ها برای آن است که “ملیت“های ایران هر کدام هر جا را که ادعا دارند بردارند و ببرند و به هر که خواستند بدهند و بر سر تکه پاره‌های کشور به جان یکدیگر بیفتند؟

نظام فدرالی که این سازمان‌ها برای ایران پیش‌بینی می‌کنند فراورده تحولاتی است که بیرون از ایران روی داده است. تا امریکائیان در شمال عراق حکومتی در استان‌های کردنشین برپا نداشته بودند خودمختاری شعار حداکثری بود که از مهم‌ترین سازمان‌های قومی شنیده می‌شد. اکنون خودمختاری با دگرگونی اوضاع و احوال به یک گردش قلم فدرالیسم شده است تا فردا به گردش قلم دیگری استقلال شود. حق تعیین سرنوشت مگر جز اختیار جدائی معنی می‌دهد؟ گرفتاری این سازمان‌ها آن است که چشمان خود را بیش از اندازه به تحولات بین‌المللی می‌دوزند و از سه مشکل اصلی طرح خود غافل می ‌مانند.

نخستین مشکل آن است که برای درآوردن ایران به یک نظام فدرال نخست می‌باید ایران را پاره پاره کرد. ایران مانند عراق سرهم نشده است و سه هزاره‌ای پیشینه دارد. هیچ گروه قومی در ایران به زور یا به اراده وزارت مستعمرات به ایران نپیوسته است.  و آنگاه مشکل خود این سازمان‌های قومی با هم است در تعیین سرزمین‌هایشان و خط و نشان پاکشوئی قومی که از هم اکنون برای هم و برای دیگران می‌کشند. دومین مشکل آن است که هیچ دولت خارجی قدرت آن را ندارد که با ایران مانند عراق رفتار کند. محافلی که از دشمنی با جمهوری اسلامی در امریکا یا کشورهای دیگر به این سازمان‌های قومی دلگرمی می‌دهند نه خواهند توانست ده دوازده سالی چتر هوائی خود را بر سر آنها بگسترانند نه با لشگرکشی به ایران هر تکه میهن ما را به گروهی واگذارند. سومین مشکل آن است که با همه تاکیدها بر ستم ملی و فارس‌های چنین و چنان، ما یک ملت ایران داریم با پیشینه دراز دفاع از یکپارچگی و استقلال ملی و این ملت ایران می‌خواهد همچنان بماند و اجازه نخواهد داد.

ما حق دمکراتیک سازمان‌های قومی را به داشتن باورها و آرزوهای خود می‌شناسیم. ولی نمی‌توانیم آسیب‌های آینده و از هم اکنون را یادآور نشویم. ما می‌بینیم که سازمان‌های قومی از مبارزه ملی برکنارند. بدین معنی که به آنچه در مناطق قومی‌شان نمی‌گذرد اعتنای چندان ندارند و تنها هنگامی به مسائل عمومی‌تر می‌پردازند که پیشاپیش برنامه سیاسی‌شان پذیرفته شود. همکاری آنها در مبارزه تا جائی است که به پیشبرد ایده فدرالیسم کمک کند. اندک اندک در بیرون به ایرانیانی می‌توان برخورد که دیگر خود را ایرانی معرفی نمی‌کنند و نام گروه قومی خود را به زبان می آورند.

آسیب بزرگ‌تر بهره‌برداری جمهوری اسلامی از این گروه‌هاست. آنها لولوی تجزیه ایران را به دست رژیم داده‌اند. ما تا کنون ایرانیان نگران از سرنگونی این رژیم کمتر داشتیم. امروز این نگرانی برای گروه روزافزونی هست و نگرانی برقراری دمکراسی در ایران پس از جمهوری اسلامی را نیز با این مبارزات انحرفی داریم. با کشوری که برای اکثریت بزرگ مردم از همه چیز گرامی‌تر است نمی‌توان رفتار گوسفند قربانی کرد. سازمان‌های قومی می‌توانند با زیاده‌روی‌های خود، اولویت‌های ملی را از بیم اولویت‌های ملیتی، زیر پرسش جدی ببرند. جمهوری اسلامی با سیاست‌های تبعیض‌آمیز و تاکتیک‌های جنایت‌کارانه به گرایش‌های تجزیه‌طلبی یاری می‌رساند و سازمان‌های قومی با تلاش خود به حذف کردن ملت ایران (تا نوبت کشور ایران هم برسد) یک خط دفاعی تازه و بسیار استوار برای رژیم فراهم می‌دارند.

کسانی که تا همین اواخر در ته دل آرزو می‌کردند امریکائیان با ضربات هوائی بر مراکز اعصاب رژیم اسلامی، آن را به آستانه سقوط بکشانند، امروز از اینکه چنان اندیشه‌ای را به خاطر خود راه داده‌اند در نهان پوزش می‌خواهند. ما از همیشه بیشتر می‌باید در برابر هر حمله‌ای به خاک ایران ایستادگی کنیم و جای تردید نگذاریم که در چنان صورتی در پشت همین حکومتی که به خون ما تشنه است خواهیم ایستاد. اگر قرار است آینده ایران را در سلیمانیه و تلویزیون الجزیره تعیین کنند و سازمان‌هائی همه‌سر در کشورهای همسایه ایران، جمهوری‌های فدرال عشیره‌ای خود را در غرب و جنوب ایران تشکیل دهند بسیاری اولویت‌ها تغییر خواهد کرد. سازمان‌های قومی مسئولیت بزرگی بر عهده گرفته‌اند. هر اشتباه و زیاده‌خواهی آنان برای همه ما گران تمام خواهد شد. هیچ کس نمی‌باید تصور کند که به بیشترینه خواست‌های خود خواهد رسید. ما همگان را به یافتن یک راه‌حل بهینه که جملگی را به درجه‌ای راضی کند فرا می‌خوانیم.

۲۲/۰۹/۲۰۰۵

زیر سنگینی خودشان

زیر سنگینی خودشان

 

در دوران ما که حکومت‌های دیکتاتوری به دشواری بیش از همیشه به زیر می‌آیند، اگر عامل خارجی نقش قاطع در سرنگونی آنها نداشته باشد (کامبودیای پول پوت و عراق صدام حسین) یک عامل نیرومند دیگر هست که به کمک مبارزه مردم می‌آید. چنین رژیم‌هائی زیر سنگینی طبیعت‌شان خرد می‌شوند ــ هنگامی که به بیشترینه خلوص خودشان می‌رسند. رژیم فاسد زورگوئی که اجازه یابد به حد اکثر، خودش بشود و تا ژرفای فساد و زورگوئی که درطبع اوست برود زندگی‌اش را کوتاه می‌کند. جمهوری اسلامی با انتخاب احمدی نژاد و گروه تازه فرمانروایانی که با او می‌آیند یا بر او تحمیل می‌شوند گام در این وادی نهاده است.

بیست و هفت سال کشیده است تا رژیم اسلامی بتواند خود خالصش را بیابد؛ از زیر تاثیر گذشته هر چه بیشتر بدر آید؛ نسل تازه دست پرورده‌اش را به قدرت رساند و به یاری بدترین عناصری از نسل انقلابی که از فاسد کننده‌ترین آزمایش‌های بیست و هفت ساله گذشته بدرآمده‌اند بفرستد.

انقلاب و جمهوری اسلامی به دلیل نا لازم و توضیح ناپذیر بودنش، به دلیل ناهنگامی  (آناکرونیسم)اش ناچار با ناشایسته‌ترین عناصر به پیروزی و قدرت رسید و ناشایسته‌ترین عناصر را به خود گرفت. (جوانترها در ایران پدر و مادرها را آسوده نمی‌گذارند که آخر چرا انقلاب کردید؟) یک حکومت درست‌تر که علت وجودی‌اش خرافات و دروغ و سودجوئی نیست نمی‌تواند با چنین عناصری سر کند. هرچه بر این رژیم گذشت آنها که با طبع یک جمهوری اسلامی ــ در هر کشوری باشد ــ  سازگارتر بودند بیشتر جذب آن شدند و در یک انتخاب طبیعی، کور دل‌ترین و نامردم‌ترین‌شان دست بالاتر یافتند. هر رژیمی نفرات و هواداران خود را لازم دارد. رژیم اسلامی زمان می‌خواست که یکدست شود به این معنی که خود را از بقایای روحیه‌ای که حکومت را اساسا و با همه کژروی‌ها و تباهی‌ها، در خدمت توسعه و نوسازندگی می‌خواست بپیراید. تا وقتی بازماندگان روحیه گذشته، در میان غوغای طبقه جدید، نومیدانه گونه‌ای توسعه و نوسازندگی را پیش می‌بردند رژیم در پوست خودش آسوده نمی‌بود.

امروز پس از انتخاباتی که بدترین ضربه را به جمهوری اسلامی زده است میدان هرچه بیشتر به دست اسلامی‌های راستین می‌افتد. رئیس جمهوری تازه حقا نماد این مرحله در تاریخچه‌ای است که هر سال با مرکب پر رنگ‌تر ابتذال و فساد و توحش نوشته می‌شود. مکتبی‌هائی که دارند در کشاکش فلج کننده جناح‌ها بر سر اعمال نفوذ و سوء استفاده، و چوب‌هائی که از هر سو لای چرخشان می‌رود، به قدرت می‌رسند آرزوهای بلند دارند: فرو بردن جامعه‌ای که نیم بیشترش در دنیای امروز می‌زید به چاه جمکران و رساندن ایران به مقام رهبری نیروهای تروریسم اسلامی در جهان. تصادفی نیست که نخستین ابتکارات حکومت تازه تامین بودجه مسجد جمکران بود و چالش کردن جامعه بین‌المللی در سخنرانی‌های احمدی‌نژاد در مجمع عمومی ملل متحد. او و پیرامونیان نادان‌ترش البته دیر یا زود با واقعیاتی که روح مکتب‌شان نیز از آن بیخبر است آشناتر خواهند شد و تکانی که رای شورای کمیسیون بین‌المللی انرژی اتمی به او داد مقدمه‌ای بیش نیست. گروه تازه از هم اکنون خود را در تار عنکبوتی گرفتار می‌بیند که عناصری از آن را دیر یا زود به اندیشه ضرب شصت نظامی خواهد انداخت.    

جمهوری اسلامی در تازه‌ترین دگردیسی خود تکیه را از حوزه به حسینیه و از بازار به سپاه گذاشته است.(بازار در همه حال کار دلالی و جابجا کردن دلارهای نفتی اش را می کند.) یک حکومت بسیجی ـ امنیتی مسلح به بمب اتمی؛ و سرپرست و خزانه‌دار اصلی جنبش‌های تروریستی اسلامی و سردمدار یک اردوگاه تازه جهانی با شرکت “چاوز“ ونزوئلا، رویای تازه‌ترین مدعی جانشینی صلاح‌الدین است که برای جنگ صلیبی سده بیست و یکم آماده می‌شود.(صدام حسین مدعی پیشین صلاح الدینی بود.)       

اینهمه در کشوری است که گریز سرمایه از آن با گریز مغزها پهلو می‌زند و به ابعاد خونروش نزدیک می‌شود و نه تنها سرمایه‌های چند ده میلیونی، بلکه چند ده هزار دلاری راه خارج را در پیش می‌گیرند (رئیس قوه قضائی دم از سرمایه‌گزاری دویست میلیارد دلاری ایرانیان در دبی می‌زند و ده هزار شرکت ایرانی که در آنجا کار می‌کنند.) در کشوری است که نسبت معتادان به جمعیت در آن رتبه اول را در جهان یافته است (شمار معتادان را پنج میلیون تن تخمین می‌زنند) و در دانشگاه‌هایش “بسیجی‌های فعالی“ را راه می‌دهند که با نمره‌های صفر در زبان خارجی و ریاضیات و فیزیک در پی گرفتن درجه مهندسی هستند.

با چنین زیرساخت اقتصادی و فرهنگی و با چنان برنامه چالشگری بین‌المللی، جماعتی که از سینه‌زنی تا گلوله‌زنی آغاز کرده‌اند، به پشتگرمی درامدهای متورم و تورم‌زای نفتی، و آن بخش جمعیت که برایش چاه زنانه و مردانه می‌زنند که دست‌هاشان را به دستی هزار ساله در بن آن چاه برسانند، خود را در بالاترین جاها می‌یابند و حقیقتا خیال می‌کنند که “می‌توانند.“ دستگاه حکومتی که سرمایه اصلی‌اش نادانی است و غروری که از نادانی برخاسته است، دارد خودش و ایران را به چاه بزرگ‌تری رهبری می‌کند که زیر پای خویش می‌کند. خامنه‌ای و شرکاء با کامیابی انکارناپذیر در کار آنند که جمهوری اسلامی دلخواه خمینی را بسازند و انقلابی را که نخستین صلای تروریسم اسلامی را در آبادان ۱۹۷۸/۱۳۵۷ در داد به سرنوشت گریز ناپذیرش، فرو افتادن در آن بدترین چاه، که تصورش لرزه‌آور است، برسانند. (باز هم چاه، ولی در جائی که ما هستیم از تمثیل چاه چاره‌ای نداریم.)

۶ اکتبر ۲۰۰۵

در کلاف سردرگم

در کلاف سردرگم

مهار و توازن (چک اند بالانس در فرهنگ سیاسی انگلوساکسون) باقانون اساسی امریکا در یک نظام دمکراتیک وارد شد. منظور از آن برقراری مکانیسمی است که از زیاده‌روی قوای حکومتی (قانونگزاری، اجرائی، قضائی) و چیرگی یکی بر دیگری جلوگیری کند. این مکانیسم در قانون اساسی دویست و سی ساله امریکا تا کنون بهترین نمونه بوده است. اکنون در جمهوری اسلامی که، هر روز بدایع و بدعت‌هایش مایه شگفتی جهانیان می‌شود، مهار و توازن را تا پایانش برده‌اند. ما دیگر حتی از قوای حکومتی نمی‌توانیم سخن بگوئیم و هر چه هست مهار و توازن تا حد توقف است. نه تنها قوای حکومتی با مداخلات هر روزه در کار یکدیگر این وظیفه را انجام می‌دهند بلکه هر قوه پیوسته در جنگ با نهادهای رسمی و غیررسمی و قانونی و فراقانونی است که ناگهان پدیدار و ناپدید و نیرومند و ناتوان می‌شوند.

رژیم اسلامی در ایده و ساختار، از لحاظ فلسفی و قانونگزاری هردو، کامل‌ترین حکومت فردی و نظام پیشوائی است و چنین نظامی، بنا بر تعریف، مهار و توازن بر نمی‌دارد. این نظامی است که هم اراده فقیه به موجب اصل ولایت، از طریق نبوت و امامت، منشاء الهی دارد و جای چون و چرا نمی‌گذارد؛ و هم به موجب قانون اساسی، هیچ مرجع مستقلی جز او نیست و همه قوا از او ناشی می‌شود. در چنین نظامی از قوای حکومتی مستقل سخنی نمی‌توان گفت که یکدیگر را مهار و متوازن کنند. خامنه‌ای به عنوان رهبر همه سررشته‌ها را در دست دارد. اختیارات او بیش از یک دیکتاتور معمولی است، که به خود اجازه می‌دهد کارها را از کوچک و بزرگ هماهنگ کند و جریانات گوناگون را در یک مسیر اندازد. در عمل آنچه در دست خامنه‌ای است کلاف سردرگمی بیش نیست که با چاره‌اندیشی شتاب‌آمیز اخیر از همیشه بهم ریخته‌تر شده است.

اما با نگاهی از نزدیک‌تر، هیچ‌چیز طبیعی‌تر از هرج و مرج سازمانیافته در رژیمی که خمینی بنیاد گذاشت نیست و در اینجاست که به ضعف ذاتی پرقدرت‌ترین نظام‌های دیکتاتوری می‌رسیم. هنگامی که قدرت و مشروعیت از یک تن ناشی می‌شود جز در کوتاه‌مدت و شرایط استثنائی ــ شخصیت فرهمند در اوضاع و احوال موقتی ــ نمی‌توان نظم و کارائی به یک نظام سیاسی بخشید. دیکتاتوری‌ها با ظاهر تمرکز قدرت، نماینده بدترین آشفتگی‌ها هستند، بویژه در جهانی که پیوسته پیچیده‌تر می‌شود. مهار و توازن دمکراتیک قانون اساسی امریکا، که بسیار از زمانش پیش بود و درهای جهانی را گشود که هنوز بیشتر جهانیان راهی بدان ندارند، باز در نخستین نگاه، به نظر نسخه‌ای برای فروبستگی (“انسداد“ بی‌سلیقه‌ای که در جمهوری اسلامی بکار می‌برند) می‌آید. در مقایسه با نظامی که اختیارش در دست یک تن یا گروه کوچکی است سیستم سیاسی چند مرکزی دمکراتیک با چانه ‌زدن‌ها و بده بستان‌ها و سازش‌های ناگزیر و وقت‌گیرش بسیار ناکارامد جلوه می‌کند. چه اندازه آسان‌تر است که پرونده‌ای را یک‌راست نزد دیکتاتور، عنوانش هرچه باشد، ببرند و در چند دقیقه فرایند چند ماهه را طی کنند؟

این تصادفی نیست که در جمهوری اسلامی با بیشترین تمرکز قدرت دیکتاتوری، بیشترین از هم‌پاشیدگی قدرت را می‌بینیم. آخوندها کوشش خود را کرده‌اند که ایران را به سطح خویشتن پائین بیاورند و به ریاست جمهوری رساندن کسی همچون تازه‌ترین متصدی این مقام را، که حقا جانشین شایسته پیشینیان تابناک خویش است، می‌باید بزرگ‌ترین دستاوردشان شمرد. ولی ایران را تا هر جای لجنزار جهان حوزه و حجره فرو ببرند باز ایران است. جامعه ایرانی آن اندازه دستمایه فرهنگی و زیرساخت اجتماعی و غنای خاطره تاریخی دارد که با این شیوه‌ها قابل اداره نباشد. دلیل اصلی حرکت به پیش دمکراسی در پنج قاره جهان همین است که جامعه‌ها پپچیده‌تر شده‌اند و کشورداری با راه‌حل‌های ساده استبدادی ناممکن است. خمینی خود با همه اوضاع و احوال استثنائی‌اش، در آنچه به کشورداری، و نه ساختن چنین هیولای رقت‌آوری، ارتباط می‌یابد فروماند. نشانه‌های از هم‌پاشیدگی حکومت در همان سال‌های خمینی نمودار شد. اینکه او نیز مانند جانشین سزاوارش، عمدا به هرج و مرج حکومتی دامن می‌زد باز تصادفی نیست. دیکتاتورها، بی‌بهره از مشروعیت دمکراتیک، در جامعه‌های پیچیده امروزی ناگزیر از تحمل و باج دادن به مراکز قدرت هستند و برای نگهداری خود، هم بر شمار چنان مراکز می‌افزایند، هم از کشاکش آنها بهره می‌برند، و هم پیوسته مردمان بی قابلیت‌تری را “به کارهای گران می‌فرستند.“

***

وصله تازه‌ای که بر این خرقه آلوده (آلوده به همه چیز) که نامش جمهوری است دوخته‌اند، یک اقدام نومیدانه دفاعی است ــ  دفاع از ولایت فقیه ساختگی که همه مشروعیتش از نفت و سرنیزه است، و دفاع از رژیمی که به تندی رو در سراشیب بحران ویرانگر سیاست خارجی دارد. دو سه ماهی از یکدست شدن حکومت به سرکردگی سینه‌زنان حسینیه‌ها و اوباش بسیجی، عموما با “دانشنامه“های مهندسی و دکترا، برنیامده، رهبران جمهوری اسلامی خود را با موقعیتی تحمل ناپذیر روبرو یافتند. گروهی خویشاوند و “بچه محل،“ بکلی پرت از واقعیات، با شتابزدگی کرکسان گرسنه، مقامات اجرائی را “یک بدین دست و یک بدان چنگال“ میان خود تقسیم می‌کردند و چشمان آزمند بر غنیمت‌های اصلی دوخته بودند. در درون، سیاستشان چالش کردن دستگاه قدرت نسل اول پیروزمندان انقلاب بود؛ و در بیرون چالش کردن جبهه دولت‌های بزرگ غرب که با یک نگاه به گروه تازه فرمانروایان، متحدتر از همیشه به این نتیجه رسیدند که دیگر بس است.

افزودن یک لایه دیگر تصمیم‌گیری با گسترش اختیارات مجمع تشخیص… به منظور مهار کردن گروه تازه فرمانروایان است؛ و در آشفته بازار حکومت اسلامی، این تدبیر نیز نتیجه‌ای نخواهد داشت. مهار در همه جا ممکن نیست؛ ناشیگری و فساد همچنان کار خود را خواهد کرد. اما توازن مدت‌هاست که در این رژیم جایش را به ایست و بن‌بست داده است.

  ۱۲ اکتبر ۲۰۰۵

“خط قرمز“ مبارزه

“خط قرمز“ مبارزه

 

در آستانه بیست و هفتمین سال انقلاب اسلامی، دورنمای همکاری سازمان‌های سیاسی، و نه نیروهای مخالف، جمهوری اسلامی همچنان دورتر می‌رود؛ یک موضوع اختلاف برطرف نشده موضوع دیگری در جایش می‌نشیند. در این بازار آشفته “قحط پریشانی نیست.“

هنگامی که عناصر غیرحزب‌اللهی لشگریان انقلابی در پیکار قدرت نابرابر با رهبر پیشین خویش شکست خوردند و ناچار به تبعیدیان موج اول که از خشم انقلابی خود آنها بیرون زده بودند پیوستند، میدان جنگ داخلی مخالفان همچنان میدان دوران انقلاب بود. تبعیدیان موج دوم با آنکه زخم‌های تازه‌تر و خونین‌تری (بویژه پس از کشتار ۱۳۶۷/۱۹۸۸) آنهم از دست رهبران و هم‌پیمانان خود بر تن داشتند، با همه نیرو بیش از یک دهه را در جنگیدن با نظام پادشاهی که دیگر نبود گذراندند. همه فراخوان‌های درآمدن از زندان گذشته و آماده شدن برای آینده‌ای متفاوت از آن ناشنیده ماند و همه دست‌های دراز شده‌ی همرائی برسر اصولی که جامعه آینده ایران را جای زندگی انسان امروزی سازد رها شده ماند.

با فرازآمدن دوران “عملگرائی“ بساز و بفروشی، و بویژه دوران اصلاحات دوم خردای، تکیه “مبارزه“ بر مسئله همکاری با رژیم افتاد. بحث بر سر پادشاهی همچنان با قوت دنبال شد و سیل مرکبی که در سیاه‌نمائی یک دوره تاریخ ایران بر کاغذها روان می‌کردند بند نیامد. برعکس جنگیدن با پادشاهی توجیه تازه‌ای برای سیاست نزدیک شدن به دوستان “روزهای قدسی ایثار“ شد. (عبارتی که یکی از چپگرایان در لحظات شاعرانه‌ترش در “شرح درد اشتیاق“ بکار برده است.) آرزوی کنار آمدن با صاحبان اصلی انقلاب و تجدید “بهار آزادی“ و ماه‌های دراز فرو نشاندن تشنگی خون، که در ۱۸ شهریور به پایان اجتناب ناپذیرش رسید، فضای سینه انقلابیان “بهمن“ را پر کرد. کشمکش این‌بار بر سر اصلاح‌پذیری رژیم بود؛ در عمل به معنی ادامه مبارزه یا سازشکاری.

اکنون پس از یک ربع قرن و پس از آنکه بوی کهنگی بحث پادشاهی و جمهوری تنها به حساس‌ترین بینی‌ها نرسیده است (نمونه‌اش تجدید مطلع نویسندگانی که می‌ترسند مهم‌ترین اولویت تاریخی‌شان از یادها برود) و پس از آنکه اصلاح‌طلبان درون نیز دفتر دوم خرداد را بسته‌اند و به “مواضع حداقل“ خرسندند و آن هم دریغ می‌شود، کشتی شکستگان ـ نه یکبار و دوبار، چنگ در تخته پاره تقسیم ایران به واحدهای فدرال بر پایه زبانی زده‌اند تا رسیدن به همرائی بازهم دشوارتر شود. امروز شرط اول همکاری با آنها در کارزار مشترک با جمهوری اسلامی، پذیرفتن نظام فدرالی قومی و زبانی، و نه عدم تمرکز منطقه‌ای و جغرافیائی در عین حفظ حقوق فرهنگی و اجتماعی همه ایرانیان با هر زبان و مذهب؛ و پذیرفتن حقوق سیاسی اقوام، و نه حقوق سیاسی همه مردم ایران، است. در حالی که تبلیغات ملت‌سازان گوناگون هر روز به کینه‌های قومی (به اصطلاح ملی) و اندک اندک نژادی دامن می‌زند، کسانی که بر یکپارچگی ایران به عنوان یک کشور و یک ملت پای می‌فشرند با دروغپردازی و تحریف و دشنام و اتهام روبرو می‌شوند، هرچند هم بر احترام به اعلامیه جهانی حقوق بشر و میثاق‌های پیوست آن در حفظ حقوق فرهنگی و اجتماعی اقوام و مذاهب، و عدم تمرکز حکومت به عنوان ضرورت دمکراتیک و ضرورت توسعه هردو تاکید کنند.

فدرالیسم به این ترتیب خط قرمز سازمان‌های قومی، و نیز دو سه سازمان چپ سنتی شده است که گذشته از رسالت و پیشینه تاریخی خود در زمینه تمامیت ارضی ایران، رگ حیاتی‌شان را در چسبیدن به حق تعیین سرنوشت “ملیت“ها می‌جویند. آنها البته نیکخواهانه امیدوارند که حکومت‌های فدرال “ملیت“ها در ایران بمانند. اما این خط قرمز، “روبیکن“ جریان اصلی نیروهای مخالف نیز هست که گذار از آن ممکن نیست. (Rubicon نام باستانی رودکی در کنار شهر رم بود که سپاهیان رومی نمی‌توانستند در ورود به شهر با سلاح‌های خود از آن بگذرند، و سزار که نخستین دیکتاتور مدرن است مسلحانه از آن گذشت و در میان هلهله عمومی به دمکراسی الیگارشیک رم پایان داد. در اصطلاح سیاسی، گذشتن از روبیکن به معنی زیرپا گذاشتن قواعد بازی دمکراسی، و بطور عام، نقطه بی برگشت است.) رسالت تاریخی که پاره‌ای گروه‌ها برای چند پاره کردن ایران دارند با رسالت تاریخی گروه‌های بسیار بزرگ‌تری که به هیچ بها اجازه نخواهند داد این سرزمین بازهم از چهار طرف تراشیده شود در تعارضی افتاده است که آن دورنما را دورتر و دورتر خواهد برد.

اقداماتی مانند برگزاری یک نشست تحریک‌آمیز در واشینگتن به منظور صریح دامن زدن به آشوب در استان‌های مرزی ایران جز برانگیختن بدگمانی‌ها نتیجه‌ای نخواهد داشت و جمهوری اسلامی برنده واقعی غوغائی است که برسر فدرالیسم قومی، به معنی زبانی، راه انداخته‌اند. با تعهد استوار تقریبا همه گرایش‌های سیاسی مخالف به عدم تمرکز و به اعلامیه جهانی حقوق بشر و میثاق‌های آن هیچ نیازی به اقدامات تفرقه‌اندازانه و ادبیات کینه و نفرت نیست. اقوام ایران ایرانی هستند و همه ایرانیان نه به اعتبار زبان یا مذهب خود، بلکه به عنوان انسان باید از حقوق بشری، از جمله حقوق سیاسی، برخوردار باشند. دادن امتیازات ویژه سیاسی به افراد به دلیل زبان مادری‌شان چیزی جز چند پاره کردن ملت و زمینه‌سازی برای چندپاره کردن سرزمین نخواهد بود.

آنها هم که به تحریف، میزگرد واشینگتن را همردیف حمله نظامی امریکا به ایران و تسلط بیگانه و تجزیه ایران وانمود می‌کنند و اتهام حفظ رژیم به ناسیونالیست‌های ایرانی می‌زنند، بهتر است از نزدیک‌تر به واقعیات بنگرند. با شعار نمی‌توان سازمان‌های سیاسی را در کنار هم آورد و در جهان دگرگون شونده امروز با آوردن مثال‌های تاریخی نمی‌توان از یکپارچگی ایران دفاع کرد. تاریخ ایران اتفاقا شاهد مکرر تکه تکه شدن ایران به دست بیگانگان بوده است. ما زیان نخواهیم کرد که سخن آخر خود را از هم اکنون بگوئیم و جای تردید برای کسانی که با تاکتیک “سالامی“ ذره ذره مفهوم ملت ایران را از معنی تهی می‌کنند و پشتیبانان خارجی‌شان، در هرجا باشند نگذاریم. آری، ما اگر لازم باشد دربرابر مداخله خارجی برای نگهداری این ملت، این سرزمین، نیندیشیدنی را نیز خواهیم اندیشید.

 ۲۷ اکتبر ۲۰۰۵

خرافات، سراسر بجای مذهب

خرافات، سراسر بجای مذهب

دین به دو نیاز آدمیان پاسخ می‌گوید: اخلاقیات که پایه اصلی است، و معجزه که انسان پرورش نیافته بی‌آن نمی‌تواند جهان را بفهمد. منظور از اخلاقیات نه هر نظام رفتاری، مانند آخوندهای ایرانی است که ناپسندی جز در امور “ناموسی“ آنهم نه برای خودشان، نمی‌شناسند، بلکه ethics است به معنی ارزش‌های تغییر ناپذیر که انسانیت را به فضیلت اجتماعی برساند. منظور از معجزه توضیح دادن پرسش‌هائی است که در وهم نمی‌گنجند تا هنگامی که علم پاسخشان را بیابد. همه دین‌ها بر این دو ساخته می‌شوند. حتی دین‌هائی که پیام‌شان سراسر اخلاقی است مانند آئین‌های زرتشتی، بودائی و بهائی، یا در دست توده‌های عوام به رهبری پایگان مذهبی به معجزه آراسته (گاه آلوده) شده‌اند یا، با گردن نهادن به نیاز روحی توده عوام، نسب‌نامه خود را به پیشگوئی‌ها و معجزات می‌رسانند. در این میان مذاهبی هستند مانند هندوئیسم و شیعیگری که تعادل میان اخلاق و معجزه را پاک به سود دومی بر هم زده‌اند و بیشتر در قلمرو میتولوژی و فولکلور قرار می‌گیرند.

شیعیگری با وارد کردن اصل امامت از جریان اصلی اسلام جدا شد ولی امامت بدون فرایافت (کانسپت) عصمت به معنی خطا ناپذیری، و “علم لدنی“ (نیاموخته و کسب نشده، همان فره ایزدی) صرفا مسئله جانشینی است و جاذبه دیرپائی ندارد. از اینجا درخت معجزه شاخ و برگ خود را می‌گستراند و از هر که نسبتی با امام داشته، صرفنظر از آنچه خود بوده و از آن برآمده است، قبله حاجات می‌سازد؛ و به امامی که در کودکی در چاه رفت و زندگی جاودان دارد می‌رسد و از آن هم می‌گذرد و تا دفترهای چاه جمکران در شهرهای گوناگون امتداد می‌یابد که تازه‌ترین امامزاده‌ها و جایگاه‌های پرستش و دریافت نذورات شده‌اند. با چنین نظام اعتقادی و در دست پایگان مذهبی که ناچار با هر دینی می‌آید، معجزه اندک اندک میدان را بر اخلاقیات تنگ می‌کند و نظام رفتاری به پائین‌ترین مخرج مشترک فرو می‌غلتد. این سرنوشت همه دین‌هاست، تا هنگامی که پیشرفت فرهنگی به مردمان احساس برآشفتگی و انزجار بدهد و دینمداران را به اندیشه اصلاح اندازد ــ چنانکه در آئین کاتولیک، بی دست زدن به اصلاح مذهبی، پیش آمد. آئین مسیح که خودش نمونه آزادگی و پاکی روان بود به یاری واپسماندگی مردمان و قدرت گرفتن پایگان مذهبی، چند صد سالی بخش بزرگی از جهان را در تیرگی قرون وسطا و فسادی که از واتیکان بهر جا پخش می‌شد فرو برد. در شیعیگری که نه از اختلاف اصولی بلکه از نبرد قدرت سرچشمه گرفت، سوء استفاده سیاسی از دین زمینه اصلی، و سهم پایگان (سلسله مراتب) مذهبی در فاسد کردن آئین و جامعه، بیشتر بوده است و تا دوران ما کشیده شده است.

چنانکه اشاره شد معجزه تا مراحل معینی از تکامل جامعه‌های بشری نیازی “طبیعی“ است. ولی معجزه که با توضیح دادن پدیده‌ها و پاسخ دادن پرسش‌های بیرون از فهم آغاز می‌شود، همان‌جا نمی‌ماند و برای توجیه و مشروعیت بخشیدن به گفتار و کرداری به کار می‌رود که با معیارهای عقلی و اخلاقی سازگار نیست؛ و در نتیجه هرچه نا معقول‌تر و سخیف‌تر می‌شود. تا جائی که هر زیبائی استعاری که در معجزه است ــ آذرخشی که سلاح زئوس است و آتشی که بر ابراهیم گلستان می‌شود ــ به خرافات مبتذلی می‌انجامد که بر زندگی روزانه میلیون‌ها ایرانی حکومت می‌راند (ایران از بدترین نمونه‌هاست.)

جمهوری اسلامی که با پیام برکشیدن اسلام به عنوان سرنوشت و بافت هستی جامعه ایرانی و از آنجا به کشورهای دیگر آمد، بیست و هفت سالی است که دارد فرایند فروکاستن اخلاقیات را به نظام رفتاری پست‌ترین عناصر اجتماعی، و معجزه را به بدترین خرافات، کامل می‌کند و اکنون در مراحل پایانی این فرایند، مذهب را سراسر از درونه غیر خرافی‌اش تهی کرده است. امام زمان که نهایت جهانشناسی و الهیات شیعی است سرانجام به دست بی فرهنگ‌ترین (فرهنگ با “ف“ بزرگ) مردمان در هر لباس، چنان بالا رفته که همه شخصیت‌های مذهبی اسلام و شیعیگری را زیر سایه برده است. آخوندها خواستند ایران را به سطح خود پائین آورند ولی بیشتر توانسته‌اند مذهبی را که همه اسباب کامرانی آنهاست به حد خودشان برسانند.

امروز بی دشواری می‌توان گفت که توده مذهبی ایرانی از دین خود تنها چشمداشت عملی دارد ــ برطرف کردن مشکلات روزانه، رسیدن به خواست‌های پیش‌ پا افتاده که برای ایرانی معمولی دور از دسترس است. شیعیگری بویژه از دوران صفوی جامعه ایرانی را در مرخصی از خرد و اخلاق انداخت. اکنون آنچه از هزار و چند صد سال پیش به عنوان ابزار کارزار سیاسی و فرهنگی، اذهان پاره‌ای مردمان هوشمند را به خود مشغول داشت و از پنج سده‌ای پیش سیر نزولی شتابان خود را به مجموعه‌ای از مبتذل‌ترین خرافات از سر گرفت، به دست فرمانروایان اسلامی خالص و بیواسطه، مردانی نه کمتر از آیت‌الله و حجت‌الاسلام، به درجه تازه‌ای از انحطاط می‌رسد؛ و به دکتر سروش، که در پناهگاه اروپائی‌اش در سلوک روشنگری خود پیشتر و پیشتر می‌رود، جرئت داده است پرسش دیرین (علامه) محمد اقبال لاهوری را پیش بکشد: آیا شیعه با آموزه (دکترین) امامت، آموزه‌ی خاتمیت پیامبر را نفی نمی‌کند؟

کسانی در این بحث ساختارشکن، جوانه‌های اصلاح مذهبی شیعه را می‌بینند و ممکن است حق داشته باشند. ولی اصلاح مذهبی در شیعه و اسلام بطور کلی بدون بیرون رفتن از بخش مهمی از جزم (دگم) مذهبی، ممکن نیست ــ چنانکه در همین برابر نهادن امامت و خاتمیت می‌توان دید. اگر اصلاح مذهبی شیعه تنها با نفی بنیاد فکری آن امکان داشته باشد دیگر از اصلاح مذهبی سخن نمی‌توان گفت. اصلاحگران مذهبی هم اکنون با پرسش راست آئینان (ارتدوکس) شیعی روبرویند که با این ترتیب از مذهب چه خواهد ماند و می‌خواهند چه برسر آئین بیاورند؟

  ۸ نوامبر ۲۰۰۵

 

اندکی دلیری باید

اندکی دلیری باید

ما در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که همه‌چیز ممکن است، به شرط آنکه در راستای بدتری باشد. دیگر می‌توان هر سخنی را هر اندازه جنایتکارانه باشد (و به قول تالیران “بدتر از جنایت، اشتباه“) گفت و هر سیاستی را هر اندازه اشتباه باشد (در این مورد بدتر از اشتباه، جنایت) در پیش گرفت. می‌توان در تعریف ناشایستگی باز هم پائین‌تر رفت و بالاترین سمت‌های اجرائی را به ناآگاه‌ترین اوباش سپرد. می‌توان کار کشور را به استخاره و سرکتاب وانهاد و پول مردم را در فرهنگ امامزاده ریخت. می‌توان مداحان را مهم‌ترین شخصیت‌های فرهنگی کرد. حتی می‌توان تا آنجا رفت که وظیفه هیئت وزیران را فراهم کردن شرایط ظهور قرار داد و خود را حکومت منتظر نامید؛ می‌توان ایران را با سه هزار سالی افتخارات تاریخی، کشور امام زمان شمرد.

این برهم ریختگی که به حدchaos  (خلاء و آشفتگی پیش از آفرینش در میتولوژی یونانی) می‌رسد از نشانه‌های پایان یک دوران است و از آن نمی‌باید هراسان شد. جامعه‌های بشری معمولا پایان نمی‌یابند، به ویژه ملت جانسختی مانند ایران؛ و می‌توانند گاهگاهی باززائی را تجربه کنند، باز به ویژه ملت پرمایه‌ای مانند ایران. ما در پائین‌ترهای این مارپیچ سقوط می‌توانیم امیدوار باشیم. دوره‌های باززائی در بحران و کائوس نطفه می‌بندند. هنگامی که همه چیز بهم ریخته، و در نتیجه رواست، روان‌های دلاور بهتر می‌توانند به ریشه‌های تباهی بروند؛ و جامعه در عین گردن نهادن به بدترین و پست‌ترین‌ها چنان از “وضعیت“ خود بهم بر می‌آید که پیشروترین لایه‌های اجتماعی آمادگی بیرون رفتن از خرد متعارف conventional wisdom را می‌یابند. (در هرچه به پیشرفت و بهروزی جامعه مربوط می‌شود تکیه را می‌باید بر آن لایه‌های اجتماعی گذاشت. آنها که پیوسته دم از واپسماندگی توده‌ها می‌زنند، یا تن به هرچه هست می‌دهند و پرده‌ای بر بی‌عملی خود می‌کشند، و یا به بهره‌برداری سیاسی از نیروهای واپسماندگی دلخوش‌اند. هردو آنها نه غم توده‌ها که غم خود را می‌خورند. مسئله در بالا بردن توده‌هاست. با خرسند بودن به پائین‌ترین مخرج مشترک، می‌باید درهای پیشرفت را نیز مانند درهای آزاداندیشی بست، چنانکه جامعه‌های اسلامی، چه شیعه و چه سنی، از هشتصد سالی پیش بستند.)

اکنون ما در پیشروترین لایه‌های اجتماعی ایران نشانه‌های تردید ناپذیر این بهم برآمدن را می‌بینیم. آن توده امام زمانی همچنان گشایش در زندگی روزانه را بجای میدان اندیشه و سیاست، در پیرامون ضرایح بزرگ و کوچک، و در ژرفای چاه‌های تازه و کهنه می‌جوید؛ ولی آنان که در همه جامعه‌ها گشاینده راه‌هایند زیر فشار واقعیات سرانجام دارند به خود می‌آیند. آشنائی با اندیشه‌های تازه، اساسا غربی، از یک سو و سرخوردگی سیاسی ــ عاملی حتی مهم‌تر ــ از سوی دیگر، به آنان بی‌پروائی لازم را می‌دهد که در فضائی که از سنگینی مذهب به خرافات افتاده است بت‌شکنی کنند. زنان و مردانی که دو دهه و بیشتر، یا از بیم مذهب رایج و یا به امید بهره‌برداری از آن دنبال سراب اصلاح سیاسی و دینی افتادند امروز جرئت آن را یافته‌اند که پیش از هر چیز به ورشکستگی خود اذعان کنند که بزرگ‌ترین سرمایه خواهد بود.

در لابلای بحث‌های آنان یک پیام به روشنی تکرار می‌شود: ساختن با اندیشه دینی در صورت فراگیر خود، و راه آمدن با روند مسلط روز به آنها نه آبرو و باورپذیری credibility داده است، نه قدرت، و نه حتا امنیت. آن اندیشه‌مند اسلامی که همه در تکاپوی آشتی دادن جزم دگرگون نشدنی مذهبی با پویائی ناگزیر اجتماعی می‌بود و در قبض و بسط شریعت راهی به میانه می‌جست، تا در قم به لت و کوب (اصطلاح دری بجای ضرب و شتم) کسانی که مکانیسم قبض و بسط را بهتر از همه می‌شناسند دچار نیامد، به مکاشفه خود نرسید. قبض و بسط بستگی به پرزوری و کم‌زوری دارد و راه اندیشه‌مندی اسلامی به طلبه‌های آنچنانی قم می‌رسد. چاره در اندیشه‌مند مسلمان بودن است ــ برای هر که بخواهد در دین نیاگانی پابرجا باشد. در بازی با دین همیشه دست قوی‌تر با آخوندهاست. اندیشه‌مندان اسلامی در یک دوره پانزده ساله، “هرمنیوتیک“ (تاویل شناسی) را برای سازگار کردن جزم مذهبی هزار و چهارصد ساله با جهان امروز تا جائی که می‌شد پیچاندند و پیوسته به بن‌بست کتاب و سنتی برخوردند که تاویل بردار نیست و با زباناوری و “مبالغه مستعار“ نمی‌توان از آن گذشت. آنها یکایک به نتیجه منطقی پژوهش‌های خود می‌رسند: دین را می‌باید از قدرت جدا کرد و از عرصه عمومی به وجدانیات فردی برد وبه زبان دیگر همان رفتار گزینشی را، در راستای دیگر، با دین داشت که آخوندهای دنیادار دارند. در این هیچ مبالغه نیست که زنجیر دین از اندیشه سیاسی ایران باز شده است و جوانه‌های دورانی تازه از زمین بارور نیهیلیسم و کائوس آخرزمانی سربر زده است (گاه گریزی از دست زدن به لاتین و یونانی نیست.)

از این پس بر نویسندگان و سردبیران است ــ در هرجا سانسور حکومتی نیست ــ که بیش از اندازه پروای حساسیت پاره‌ای خوانندگان خود را نکنند و بگذارند گل‌های معنی در بوستان سخن آزاد بشکفد. کوشندگان و روشنفکران تا نتوانند آزاد بیندیشند و آزاد سخن بگویند جامعه از گنداب اخلاقی و سیاسی خود بدر نخواهد آمد. ما در دهه‌های گذشته بسر نمی‌بریم که از حکومت تا مخالفان، دلمشغولی مهم‌تر از بهره‌برداری و رعایت آن حساسیت‌ها نمی‌داشتند و دستشان با زبانشان یکی نمی‌بود. آنهمه ریاکاری و سودجوئی در گنداب اخلاقی و سیاسی کنونی افتاد و باورپذیری و امنیت بیشمارانی را از آنها گرفت. آن دهه‌های زندگی در دروغ که به چنین حقیقت زشتی رسیده است دست‌کم به ما بویژه در آزادی بیرون می‌باید اندک دلیری بدهد.

 ۲۲ نوامبر ۲۰۰۵

بازماندگی و واماندگی

بازماندگی و واماندگی

 

زمان، خوشبختی و دشمن بزرگ آدمی است. خوشبختی است اگر بتواند با آن پیش آید؛ دشمن است اگر بگذارد از او درگذرد. کسی که با زمان پیش می‌آید به گونه‌ای از نوزاده می‌شود، سال‌های زندگی‌اش هر چند باشد. آنکه زمان از او در می‌گذرد بیربط irrelevant می‌شود، که گونه‌ای درگذشتن است ــ تا آنجا که به حضور موثر ارتباط دارد. بدترین حالت آن است که زمان، هم به معنی لفظی و هم استعاری بگذرد، چنانکه برای یک نسل کامل سیاسیکاران ایرانی ــ با استثناهای فراوان ــ پیش آمده است.

از انقلاب مشروطه که هر گفتگوئی در سیاست و جامعه نوین ایران از آن آغاز می‌شود چهار نسل سرنوشت ملی را رقم زده‌اند. نسل اول انقلابی، آزادی و ترقی را جستجو می‌کرد؛ نسل دوم سازنده، ترقی را به بهای آزادی یافت؛ نسل سوم آرمانشهری، به ناکجا آباد لنینیست ـ شیعی افتاد؛ نسل چهارم آزاد شده، به دمکراسی و حقوق بشر روی می‌آورد. (نسل‌ها و گفتمان‌هایشان به این سر راستی از هم جدا نمی‌شوند و درهم می‌روند.) ما اکنون پایان یافتن دوران نسل سوم و گفتمان (دیسکور) آن را، ارتجاع مذهبی در صورت لنینیستی و شیعی ــ هردو پسزنشی به روشنگری و دمکراسی لیبرال غربی ــ به چشم می‌بینیم. زنان و مردان فراوانی نومیدانه به روزگار خود چسبیده‌اند و هر روز از جهان تازه‌ای که در پیرامونشان شکل می‌گیرد دورتر می‌افتند؛ بیهوده می‌کوشند آب باریک رفته را به جوی خشک زندگی‌هائی که نمی‌خواهند طراوت از سرگیرند برگردانند.

تازه‌ترین صحنه این جابجائی نسل‌ها را در بحثی که برسر فراخوان رفراندم، و همگرائی نیروهای سیاسی گوناگون در گرفته است می‌توان دید و آوردن دو نمونه، هردو از بیرون، و دو نمونه دیگر، هردو از درون، بسیار روشنگر است. خود این حقیقت که نمونه‌ها از کجا آورده شده‌اند موقعیت یاس‌آور بیرونیان را نشان می‌دهد. فراخوان رفراندم که سال پیش از سوی شش تن در ایران، یکی از زندان، و دوتن تازه از زندان و پیگرد به بیرون گریخته، امضا شد درکنار منشورهای جمهوریخواهی آقای اکبر گنجی از مهم‌ترین اسنادی است که در ایران قربانی انقلاب و حکومت اسلامی انتشار یافته است. این اسناد نقطه پایان بر دین‌اندیشی در سیاست گذاشتند، گفتمان سیاسی را در درون بطور قطع به بستر دمکراسی لیبرال ــ  دمکراسی و حقوق بشر ــ انداختند، و به گفتمان پیشرو در بیرون رساندند.

در فراخوان رفراندم از ضرورت تدوین یک قانون اساسی برپایه اعلامیه جهانی حقوق بشر و میثاق‌های پیوست آن توسط مجلس موسسان و تصویب آن در همه‌پرسی، هردو در شرایط آزاد و زیر نظارت نهادهای بین‌المللی، دفاع شده است و هیچ‌پیش شرطی برای رای آزادانه همه مردم بجز اعلامیه جهانی و میثاق‌های آن قرار نداده‌اند. دربرابر چنین پیام روشن آزادیخواهی و آزادمنشی و احترام به مردم، پر سر و صداترین مخالفت‌ها که سخنگویان رژیم نیز به پایش نرسیده‌اند چنین ابراز شده است:

نمونه یک: “رفراندم مطرح در میان ما و آزادیخواهان درون ایران، انتخاب بین دو موضوع کاملا مشخص است؛ جمهوری اسلامی، و جمهوری واقعی [که تعریف مشخصی ندارد و برای هر کس فرق می‌کند] و لائیک [سوریه؟] و مطلقا سخن از بازگشت سلطنت نیست.“ نمونه دو: “اگر زمانی خواست رای‌گیری و رفراندم در مورد شکل نظام به یک مطالبه ملی فرا روئید، قطعا همه ما، هم نظرخواهی در مورد شکل نظام را خواهیم پذیرفت و هم نتیجه آن را. اما باز هم نباید نظام دمکراتیک مورد علاقه [چه کسانی؟] را موکول به رای مردم کرد. مردم می‌توانند اشتباه کنند، همچنانکه در رفراندم جمهوری اسلامی چنین شد.“

در همین گرماگرم، دو بیانیه دیگر از ایران انتشار یافته است. بیانیه نخست با امضای ۶۷۴  تن با گرایش مشخص جمهوریخواهی می‌گوید: “پیشنهاد دهندگان این اتحاد فراگیر، استقرار جمهوری متکی به اراده مردم را مساعدترین راه تامین دمکراسی می‌دانند اما همزمان بر این اعتقادند که شیوه حاکمیت بر کشور [منظور حکومت است] باید با مراجعه به آرای همگانی، به گونه‌ای ادواری و تحت نظارت مراجع بیطرف تعیین شود و قانون اساسی متناسب با آن را نیز مجلس موسسان برخاسته از اراده آزاد مردم میهن ما تدوین کند و سلب اراده مردم به هر طریق و بهانه‌ای در این راه محکوم و مطرود است.“ بیانیه دوم از اتحاد دمکراسی‌خواهان ایران، پس از تاکید بر “ضرورت مبرم اتحاد همه نیروهای ملی و دمکرات… پیرو مبانی دمکراسی و خواهان تحقق آزادی‌های… مصرح در اعلامیه جهانی حقوق بشر“  اشاره می‌کند که “هدف چنین اتحادی نفی استبداد و تامین شرایط برقراری دمکراسی… است. بی تردید برپا دارندگان چنین اتحادی نباید از مبانی دمکراسی پا فراتر نهند و قید و شرط یا پیش‌فرضی را در مرکز توجه خود قرار دهند که به استقرار دمکراسی خدشه وارد کند. نمی‌توان منادی دمکراسی بود و همزمان شعار برتری عامل قومی، آرمانی، مذهبی، تشکیلات سیاسی یا جنسیتی معینی را به پیش برد.“

هیچ چیز از این بهتر جابجائی گفتمان و “پارادیم“ نسلی جامعه ایرانی را نشان نمی‌دهد. نسل انقلابی، که سیاسیکاران (politicos) آن اگر به درجاتی در نظام حکومتی نباشند کنار زده یا در تبعیدند، در بهترین صورت خود بازمانده‌ای از یک دوران بی شکوه است. نسل چهارم رها شده دارد هردو پای خود را استوار بر سده بیست و یکم و سپهر اعلامیه جهانی حقوق بشر می‌گذارد. یکی دست و پا می‌زند که پرسش همان بماند که چهل سال و پنجاه سال پیش بود؛ دیگری همه صورت مسئله را تغییر داده است. حتا مشروطه‌خواهان درپی آن نیستند که “خواست شکل نظام را به یک مطالبه ملی فرا برویانند.“ آنها می‌خواهند اندیشیدن و عمل کردن به اعلامیه جهانی حقوق بشر و بیرون آمدن از جهان سپری شده لنینیست ـ شیعی به خواست ملی فرابروید، و از قضاوت مردم هراسی ندارند. آنها بازماندگان یک دوران نیستند و می‌خواهند در زمان بسربرند. از بازماندگی تا واماندگی چندان فاصله‌ای نیست.

۷ دسامبر  ۲۰۰۵

اتحاد دانشجو و کارگر

‌‌

اتحاد دانشجو و کارگر

یک دگرگشت پر معنی که امید است در ایران از دیده‌ها پنهان نماند در اعتصاب رانندگان شرکت واحد اتوبوسرانی تهران روی داد. آن اعتصاب یکی از صدها اعتصاب و تظاهراتی بود که در میان هر لایه اجتماعی ایران روی می‌دهد. ولی این‌بار دانشجویان، و شخصیت‌ها و گروه‌های دیگری نیز، بیش از همیشه با اعتصابیان اظهار همراهی کردند. اعتصابی که با همه ناراحتی‌های ناگزیرش از سوی همشهریان تهرانی نیز بطور ضمنی پشتیبانی شد ابعادی بسیار بزرگ‌تر یافت. نتیجه مادی اعتصاب دربرابر پیامدهای سیاسی آن اهمیت خود را از دست داد.

اسباب اعتراض و تظاهرات در جامعه ایرانی فراهم است و حکومت تازه جمهوری اسلامی هر روز بر آن می‌افزاید و خواهد افزود. طبیعت فاشیستی خشن‌تر رژیم در پوسته تازه حسینیه‌ای و بسیجی آن عموم گروه‌های اجتماعی را به صف ناراضیان و بسیاری را به مقاومت فعال‌تر و پر سر و صداتر خواهد راند. کار کم است و اگر هم یافت شود درامدش برای ادامه زندگی بس نیست. خفقان هر روز بیشتر می‌شود و اکنون به تعرض وحشیانه رسیده است. بسیجی‌ها اسید پاشیدن بر چهره زنان “بد حجاب“ را که نخستین سوغات خمینی برای طبقه متوسطی بود که چهره‌اش را بعدها در ماه زیارت کرد (خرداد ۱۳۴۲) از سر گرفته‌اند و این هنوز آغاز کار است. زنان و مردانی در هر موقعیت، زندگی و گذران خود را هر روز بیشتر زیر حمله و فشار گروه نادانانی خواهند دید که ایران را رو به مخاطرات بزرگ می‌راند. نیروهای مخالف رژیم ــ آنها که از مذهبی و ملی مذهبی و اطلاح طلب بریده‌اند و آینده خود را در ادامه رژیم اسلامی در هر صورت زشت آن نمی‌دانند ــ پیوسته متحدان بیشتری در مردمی که ادامه این وضع را تحمل ناپذیر می‌بینند خواهند یافت.

رئیس جمهوری تازه هر روز بیشتر از هیتلر تقلید می‌کند و سخن مشهور مارکس را به یاد می‌آورد: تاریخ تکرار می‌شود، بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت مضحکه. ولی حتی کسی در حد بینش او درخواهد یافت که نه هیچ یک از اسباب هنگ‌آسا کردن regimentation جامعه را دارد و نه ایرانی را می‌توان در چنان قالب‌های ذهنی اسیر کرد. حتی آن بخش جمکرانی جمعیت که سرش را به وعده آوردن پول نفت به سفره مردم گرم کرده‌اند دیری نخواهد گذشت که از عوامفریبان حزب‌اللهی سرخورده خواهد شد. پول نفت اکنون بیش از پیش سفره میلیونرهای دبی را رنگین‌تر می‌کند؛ و ترویج پائین‌ترین خرافات که بزرگ‌ترین دستاورد تا کنون گروه فرمانروای تازه است جمکران و آنچه جمکران بر آن ایستاده است را نیز مبتذل خواهد کرد. جامعه ایرانی را هرچه بکنند نخواهند توانست به سطح دوران صفوی برسانند. آسیبی که حکومت اسلامی به مذهب در جامعه ایرانی زده است دیر یا زود دامن خرافاتی را که سلاح تازه حکومت شده است خواهد گرفت. واپسمانده‌ترین خانواده ایرانی نیز درخواهد یافت که برای پذیرفته شدن در دانشگاه، کتاب خواندن از سرکتاب بازکردن سودمندتر است.

اعتصاب اتوبوسرانان و پشتیبانی گسترده از آن نشان داد که دوران سرخوردگی و نومیدی پس از دوم خرداد رو به پایان دارد. ترس از زندان و شکنجه و آزار هست ولی تجاوز هر روزه به زندگی‌هائی که سخت‌تر می‌شود ناگزیر در توده جمعیتی که اکثریتی از آن جوانند و مسئولیت‌ها و محدودیت‌های نسل پیشین دست و پایشان را کمتر می‌بندد، واکنش‌هائی برخواهد انگیخت. کوشش‌های گروه تازه فرمانروا برای بازگشت به خلوص انقلابی دوران خمینی بیهوده است. خود خمینی نیز در کوتاه‌مدتی از اعتبار افتاد و بقای رژیمش را در جنگی که نعمت‌الهی می‌شمرد جستجو کرد. امروز نیز حکومت حسینیه و بسیج رشته زندگی‌اش را به بمب اتمی بسته است. آن جنگ به کاسه زهر انجامید زیرا هیچ کس نمی‌خواست عراق پیروز بدر آید. این‌بار بسیاری می‌خواهند رژیم اسلامی پیش از آنکه به چنان سلاحی دست یابد از میان برود. این را روشن‌ترین ایرانیان دریافته‌اند و برای رفع خطر از ایران آماده بهره‌گیری از تنها سلاحی که برای مردم مانده است ــ مبارزه مدنی ــ  می‌شوند.

شمشیر برنده مبارزه اکنون تا نوبت تظاهرات بزرگ برسد، اعتصاب است، اعتراض عملی به شرایط کار و دستمزد نابسنده؛ به مدیریت‌های ناشایسته و فساد و رفیق‌بازی دامنگیر در هر موسسه‌ای که دست حکومت در آن است. ولی برای آنکه اعتصابات به نتیجه برسند سه شرط لازم است. نخست تشکیل سندیکاها و اتحادیه‌ها اگر چه غیررسمی، که در چند ماهه گذشته بویژه شاهد آغاز مرحله شکوفائی آن بوده‌ایم. دوم، جلب پشتیبانی عمومی که در اعتصاب اتوبوس‌رانان به درجاتی روی داد. مردم دیدند که همدردی و پشتیبانی هیچ خطری ندارد و کمترینه‌ای است که می‌توانند به مبارزان عرضه کنند. سوم، هماهنگ کردن اعتصابات که هنوز هیچ نشانی از آن در دست نیست و مهم‌ترین شرط بشمار می‌رود. سهم دانشجویان بویژه حیاتی است و اگر بتوانند با جنبش کارگری ارتباط نزدیک‌تری برقرار کنند دیگر تنها نخواهند ماند. تا اینجا دانشجویان این درس را گرفته‌اند که دانشگاه به تنهائی نمی‌تواند بار مبارزه را بر دوش گیرد.

جنبش دانشجوئی از ۱۹۹۹/ ۱۳۷۸ لبه تیز حمله متقابل رژیم را تحمل کرده به اندازه کافی از اصلاح طلبان نارو خورده است که دیگر به هیچ بخشی از حکومت اعتماد نکند. مخالفان وفاداری که در جبهه مشارکت و “مشروط خواهان“ سهم خود را از غنائم می‌خواهند، همواره آماده بوده‌اند که از پشت و رو به دانشجویان خنجر بزنند. آن مخالفان وفادار را می‌باید به “مخالفان“ بیرون ارزانی داشت که زندگی‌های خود را می‌کنند و آرزوی تجدید “بهار آزادی“ و همه خودی‌ها در کنار هم را می‌کشند. دانشجویان به دوم خرداد و بازماندگان ورشکسته‌اش نیازی ندارند. آینده آنها در اتحاد با جنبش کارگری است که مانند جنبش دانشجوئی، و جنبش فمینیستی درخشان ایران خودجوش و خود زاست و خاموش کردنی نیست.

ژانویه ۲۰۰۶

انقلاب پارادایم و زندگی در تناقض

 ‌

انقلاب پارادایم و زندگی در تناقض

یک پدیده مهم که کسانی در بیرون ترجیح می‌دهند به روی خود نیاورند شکاف روز افزون میان برداشت‌های مردم ایران با گروه‌هائی است که زمانی مردم را دنبال خود بهرجا کشیدند. این تفاوت را درباره جنگ عراق، جایگاه امریکا، فلسطین و اسرائیل و ارزش‌های “بورژوازی“ می‌توان دید. تفاوت برداشت‌ها به اندازه است که می‌توان فراتر رفت و از یک انقلاب “پاردایم“ paradigm سخن گفت. مردم ایران، حتا در بازماندگان نسل انقلاب اسلامی، یکباره به ارزش‌ها و سرمشق‌های آن نسل پشت کرده‌اند. از اقلیت کوچکی که بگذریم دیگران، بویژه آن هشتاد درصد جمعیت که در انقلاب بالیده است، از آن عوالم بیرون زده‌اند. دلیل بزرگش تجربه انقلاب و حکومت اسلامی است. دلیل دیگرش برای جوان‌ترها سبک بودن کولبار عادت‌ها و قالب‌های ذهنی و بستگی‌های عاطفی است. این دو در مردم ایران آمادگی بیشتری برای نزیستن در تناقض پدید آورده است.

زیستن در تناقض مانند زیستن در فضای تنفسی به اندازه‌ای برای ایرانیان عادی بوده است که آن را حس نمی‌کنند. ولی هرکه از نزدیک‌تر به خود بنگرد می‌تواند ببیند که معنایش چیست. کسانی که از اموری به جد دفاع می‌کنند و خلافش را بی آنکه خم به ابرو آورند می‌ورزند، کسانی که می‌دانند درست نمی‌گویند و باز می‌گویند و کسانی که می‌نگرند و نمی‌بینند، به چنان زندگی عادت دارند. در ایران شمار چنین کسانی کم شده است؛ در بیرون، در میان تبعیدیان و نه مهاجران، به آنان بسیار بر می‌خوریم. طرفه آنکه هرچه آن شکاف بزرگ‌تر می‌شود اصرار این کسان به زیستن در تناقض افزایش می‌یابد. کسانی که در گذشته به نام مردم و پیشگام مردم سخن می‌گفتند و همین برای درستی سخن‌شان بس می‌بود امروز هرچه دورتر از مردم، و دربرابر واقعیت انکار ناپذیر افکار عمومی توضیحی بیش از این ندارند که اگر مردم مانند آنان نمی‌اندیشند چون آنها را فریب داده‌اند یا ناچار کرده‌اند.

با اینهمه رفت و آمد به ایران و گزارش‌های خبرنگاران بیگانه و شعارهای تظاهرات و بیانیه‌های گروه‌های بیرون از حکومت و بریده از دسته‌بندی‌هائی چون جبهه مشارکت جای شگفتی است که کسانی نمی‌خواهند به این دگرگونی پارادایمی (پارادایم به معنی ارزش و سرمشق هنجارگزار normative) اذعان کنند و با آن همراه شوند. در اینجا لزوما پیروی از مردم توصیه نمی‌شود ولی منطق مردم و اوضاع و احوال آنها را می‌باید دریافت و در آنچه به گفتار ما ارتباط می‌یابد برتری آن را بر عادت‌های نقش بر سنگ بیرونیان تصدیق کرد. می‌باید پذیرفت که مردم از ایئولوژی‌ها و شعارهای دهه‌های چهل و پنجاه/ شصت و هفتاد برگشته‌اند. دین به عنوان حکومت، و پاسخ مسائل سیاسی و اقتصادی و تنظیم کننده روابط اجتماعی، در دست پرشورترین پاسدارانش به روزی افتاده است که آخوندهای دورتر از خوان یغما بر آینده آن بیمناک شده‌اند. غرب‌ستیزی جایش را به غربگرائی داده است؛ امریکا ستیزی چنان از روانشناسی جوانان سترده که بهتر از امریکا جائی و پناهگاهی نمی‌شناسند. به فلسطین با بی‌اعتنائی می‌نگرند و نمی‌توانند تحمل کنند که دارائی ملی‌شان به تروریست‌های لبنانی و فلسطینی داده شود. شهادت آنها را به خنده می‌اندازد و هر چه هست به دنبال برخورداری از رفاه و آسایش این جهانی هستند. آنچه در عاشورای امسال در تهران در میان جوانان روی داد گوشه‌ای از تصویر آینده دین و فولکلور مذهبی را در جامعه عرفیگرای ایرانی نشان داد که خواهد توانست هر رفتاری با مذهب بکند. عاشورا هنوز در روان ایرانی جای دارد ولی شهادت و مرگ‌اندیشی به پایان رسیده است.

دور افتادن از نسل انقلاب و گفتمان آن به گذشته‌ها محدود نمی‌شود. در موضوعاتی مانند جنگ عراق و جهانگرائی globalization همین فاصله را با بازماندگان آن گفتمان که بیشتر در بیرون حضور دارند می‌توان دید. این غوغائی که محافل چپ برسر جنگ عراق راه انداخته‌اند در گوش مردم در ایران اثر همان غوغا را دارد. عراق صدام حسین همسایه متجاوز درنده‌ای بود و دیگر نخواهد توانست قادسیه براه اندازد. مردم آن قدر غم دارند که دارفور را هم از یاد برده‌اند چه رسد فلسطین را که از رهبر درگذشته‌اش به نوشته روزنامه‌های اروپائی تا ۱۵۰۰ میلیون دلار برجای مانده است. بهمین ترتیب جهانگرائی و ارزش‌های جهانروای universal حقوق بشرعرصه را همان گونه بر گرایش‌های اتاتیستی و سوسیالیستی در اقتصاد و نسبی‌گرائی در فرهنگ تنگ کرده که موسیقی و هنر و جامعه مصرفی و شیوه زندگی غربی بر “زیبا شناسی“ و سبک زندگی بازاری ـ آخوندی.

ریا و تقیه زندگی ایرانی را در آن ویرانسرا برداشته است ولی مردم خود را از زندگی درتناقض رها می‌کنند. سینیسم عمیق ایرانی، امروز از این نظر به یاریش آمده است که می‌تواند با فاصله به مسائل بنگرد و بیش از اندازه درگیر نشود. با این نگرش یک دگرگونی سالم دیگر همراه شده که سودجوئی ملی است: برای ملت ما چه دارد؟ بهمین ترتیب کامیابی بجای مظلومیت جای خود را در روانشناسی ایرانی بازیافته است. مردمی که از شکست‌های پیاپی به جان رسیده‌اند و میهن خود را در سراشیب تاریخی می‌بینند به ارزش پیشرفت و به نتیجه رسیدن و کارها را از پیش بردن پی می‌برند. این سخن برای کسی که با روانشناسی جهان سومی ـ خاورمیانه‌ای آشنا نباشد باورنکردنی می‌نماید؛ مگر می‌توان قدر موفقیت را ندانست؟ پاسخش را ما در تاریخ خود، همین تاریخ سه چهار دهه گذشته خود، به روشنی داده‌ایم و اکنون می‌توانیم بگوئیم که سرانجام به عقل سلیم رسیده‌ایم. آری، مردم ما ارزش پیشرفت و از عهده برآمدن را دوباره کشف می‌کنند. این دگرگونی بویژه مانند ضربتی بر گفتمان نسل انقلاب فرود می‌آید. روشنفکران و سیاسیکاران نماینده آن گفتمان می‌توانند در محافلشان تصمیم خود را در موضوعات بگیرند و به واقعیات و سندها و شواهد مزاحم کاری نداشته باشند. ارتباط الکترونیکی به آنان کمک می‌کند که احساس باهم بودن و کاری صورت دادن کنند. ولی زندگی در فضای بسیار بزرگ‌تر ایران و یک نسل تازه ایرانیان به تصمیم‌ها و احکام از پیش صادر شده‌شان اعتنائی ندارد. مردم، دیگر شده‌اند. همان مردمی که زمانی چشم به دهان آنان دوختند و اکنون زمین و زمان را لعنت می‌کنند.

ژانویه ۲۰۰۶

پس از ترمیدور

پس از ترمیدور

 

انقلاب فرانسه در بیش از یک زمینه بر تفکر سیاسی تاثیر گذاشت. یکی از آنها تئوری انقلاب بود. تجربه فرانسه انقلابی ــ دوران آرامش و جا افتادگی consolidation پس از دوران ترور، یا به اصطلاح «ترمیدور» تقویم انقلابی ــ به عنوان هنجار (نورم) بر تئوری‌های انقلاب چیره شد. در انقلاب اسلامی‌ نیز بسیاری صاحب‌نظران، نخست هشت‌ساله رفسنجانی و سپس هشت‌ساله خاتمی‌ را، ترمیدور آن انقلاب نامیدند که نام ماهی است که در آن روبسپیر و گروه خوناشام ژاکوبن‌هایش به گیوتین سپرده شدند. این قیاس البته از همان آغاز ناوارد بود. ترور و سرکوبی در رژیمی‌که نمی‌توانست صفت انقلابی‌اش را از دست بنهد به صورت‌های گوناگون ادامه یافت و ترمیدور را همان دست‌ها می‌گردانید که ترور پیش از آن را. با اینهمه نمی‌شد انکار کرد که شور انقلابی از همان مرگ خمینی فروکش کرد و شکست در جنگ، و واقعیت‌های جامعه و حکومت به تعدیل بسیاری سیاست‌ها انجامید.

اکنون نظریه‌پردازان انقلابی با پدیده بازگشت جمهوری اسلامی ‌به دوران شور انقلابی روبرویند. تروری که قرار می‌بود با ترمیدور جانشین شود در جامه فروبستگی (انسداد) در درون و پرخاشگری در بیرون بازگشته است. در درون، حکومت انقلابی در‌های سیاست را هر چه بیشتر می‌بندد و قدرت را متمرکزتر می‌کند؛ در بیرون، استراتژی صدور انقلاب و برتری و چیرگی بر جهان اسلامی ‌خمینی را، بجای سرنگون کردن حکومت‌ها با تروریسم، با رفتن تا لبه پرتگاه جنگ با آمریکا و اسرائیل دنبال می‌کند. سخنان جنون‌آمیز احمدی‌نژاد و برنامه تسلیحات اتمی، دو لبه شمشیر استراتژی تازه رژیم در برآوردن آرزوی دیرین خمینی هستند. اگر یک جنبش انقلابی شیعی نتوانست توده‌های سنی را به راه آورد برافراشتن پرچم دشمنی با غرب و اسرائیل تا مرز جنگ هسته‌ای چاره‌ای است که سران رژیم اسلامی‌ برای گشودن معمای شکاف هزار و چهار صد ساله شیعه و سنی یافته‌اند.

بازگشت به خلوص و سختگیری دوران انقلاب پس از «ترمیدور» البته ویژگی جمهوری اسلامی ‌نیست و در انقلاب‌های کمونیستی روسیه و چین نیز پیشینه دارد. در آن دو کشور نیز رهبران انقلاب پس از چندگاهی فروکش کردن تب انقلاب و در برابر تضاد‌های بالاگیرنده درون خود به خشونت انقلابی استالین و مائو برگشتند. ترمیدور سه انقلاب بزرگ سده بیستم دیری نپائید زیرا ژاکوبن‌هایشان بر هر سه دوره، کمتر و بیشتر، ریاست کردند. آنها که سخنان احمدی‌نژاد و سیاست‌های رژیم را پدیده‌ای گذرا و از گونه تازه‌کاری و نشناختن واقعیات می‌شمرند تنها در این حق دارند که گروه فرمانروای کنونی، نه همه واقعیات جامعه ایران را می‌شناسد، نه جهان را. خلوص انقلابی یک معنایش اراده‌گرائی است ــ باورداشتن به اینکه “ما می‌توانیم“ که شعار انتخاباتی رئیس جمهوری بسیجی بود. روحیه بسیجی روحیه زورگوست، روحیه گشتاپو و استاتزی و کی جی بی است. همه آنها می‌توانستند، ولی تا اندازه معین، در زمینه‌های معین و با فرجامی‌که اکنون تاریخ است.

دوری رژیم اسلامی ‌از واقعیات و مسیری که در راستای خود ویرانگری در پیش گرفته تا همین‌جا خطر‌ها و فرصت‌های بزرگ پیش آورده است. به خطر‌ها می‌باید جداگانه پرداخت. در اینجا همین بس که توانائی حکومت اسلامی‌ چه در خرید رای‌های موافق به بهای حراج منابع ایران، و چه در تحمل پیامد‌های حمله‌ای که محافلی در رژیم استقبال می‌کنند اندازه‌ای دارد و در تحلیل آخر چندان نخواهد بود. اما فرصت‌ها بسیار است. اندیشه راه آمدن با رژیم در سرتاسر طیف مخالف جمهوری اسلامی‌ از ایرانیان تا قدرت‌های غربی که چشمانشان به رغم خودشان گشوده شده است، برفی در آفتاب تابستان شده است. اکنون زمان تغییر و دست‌کم مهار کردن رژیم است، برای هرکس بسته به مقاصد خودش. در این میان ایرانیان بیش از همه وظیفه دارند که به ملاحظه منافع شخصی و گروهی نیز شده درپی تغییر رژیم از کم خطرترین راه‌ها، با کمترینه بی‌نظمی‌ و خونریزی و ویرانی باشند.

نقش اصلی مخالفان خارج در چنان زمینه‌ای است. از بیرون نمی‌شود جمهوری‌اسلامی ‌را برانداخت و بهره‌گیری از نیروی نظامی ‌بیگانه بدین منظور دست زدن به خودکشی ملی است. آنچه از بیرون می‌توان کرد کمک کردن به جلوگیری از راه‌حل‌های پر خطری است که احتمالشان را نمی‌توان نفی کرد. بجای شورای رهبری و دولت موقت و ساختن نهادهای پوشالی در تبعید و از آن بدتر، آبروریزی بر سر مقامات اکنون در اینجا و موقعیت آینده در آنجا، می‌باید درپی بازگرداندن اعتماد به توانائی سیاسی اجتماعات ایرانی در شرایطی که می‌توانند به آزادی عمل کنند برآمد. چنان اعتمادی برای دلگرمی‌ دادن به مردم ایران و جامعه بین‌المللی لازم است. ما از این غافلیم که نمایش تاکنون ما در بیرون چه آسیبی به وجهه مردم ایران بطور کلی زده است و چه خدمتی به رژیم به عنوان تنها واقعیتی که می‌باید پذیرفت کرده‌ایم. نویسندگان و سخنگویانی در بیرون گله دارند که چرا مردم بجای تن دادن به خطر به خیابان نمی‌ریزند یا دولت‌های خارج بجای فشار آوردن بر رژیم در اندیشه سازش‌اند. اما در برابر می‌باید به واقعیت دیگری اشاره کرد.

اگر ایرانیان پس از دو دهه زندگی در دمکراسی‌های غربی هنوز بر سر تعریف «همه» یا حقوق برابر، یا اعتبار رای اکثریت مشکل دارند و نمی‌توانند به هیچ ترتیبی جز به هرچه خود می‌خواهند رضایت‌ دهند؛ و اگر هر کار جمعی میان دگراندیشان و چه بسا هم‌اندیشان به انشعاب و تهمت زنی‌ها و «افشاگری“های آن چنانی می‌انجامد ناچار خوشبین‌ترین ناظران هم روی از آینده‌ای دستخوش چنین روحیه‌ها برخواهند تافت. مردم در ایران می‌توانند بیش از اینها رشد کرده باشند و نشانه‌ها بر همین است. ولی برای پی بردن به ژرفای واپسماندگی و ضعف سیاسی جامعه ایرانی چه سنجه‌ای دست به نقدتر از رفتار بخش بزرگ‌تر جامعه سیاسی بیرون می‌توان یافت؟

ژانویه ۲۰۰۶

در راه جایگزین

در راه جایگزین

در محافل ایرانی، و در امریکا از همه‌جا بیشتر، این روزها سخن از ضرورت یک جایگزین برای جمهوری اسلامی بسیار به گوش می‌رسد. امریکائیان بهترین راه برطرف کردن مشکل اتمی حکومت اسلامی را در تغییر رژیم می‌دانند و برای ایرانیان بیشمار نیز چنان گزینه‌ای بر تحریم یا از آن بدتر جنگ برتری دارد. سیاستگزاران بین‌المللی و رسانه‌های مهم خارجی می‌گویند و می‌نویسند که اگرچه روی کار آمدن رژیمی دیگر برای همه و بویژه ایرانیان بهتر است، جایگزینی (آلترناتیو) برای این رژیم نمی‌توان یافت. از این بدیهی‌تر حقیقتی نیست که اگر جایگزین باورپذیری credible برای رژیم باشد هم مبارزه شدت و تاثیر بیشتر خواهد یافت و هم پشتیبانی از آن در هر جا خواهد جوشید. جایگزین باورپذیر نیز جز گروهی از بهترین نمایندگان طیف مخالفان دمکرات و آزاداندیش حکومت اسلامی که بر اصولی به توافق رسیده باشند نمی‌تواند بود.

مانند همه حقیقت‌های بدیهی در اجتماع و سیاست، به عمل درآمدن این یک نیز به هیچ‌روی آسان نیست و در میان مردم ما از بسیاری جاها دشوارتر است. به محض بیرون رفتن از کلیات، رسیدن به هر نتیجه‌ای در پیچیدگی ملاحظات گوناگون و گاه نامربوط می‌افتد و پافشارترین کسان را منصرف می‌سازد. بارها برای رسیدن به چنان تفاهمی کوشیده‌اند و سودی نداشته است. این‌بار فوریتی به موضوع داده شده است و فوریت با خود گونه‌ای اجبار می‌آورد. ایرانیان که حساسیتی غیرعادی به نقش قدرت‌ها دارند متقاعد شده‌اند که زمان تغییرات بزرگ رسیده است. آماده بودن برای تغییرات اکنون ورد زبان‌هاست. مانند نخستین سال‌های پس از انقلاب، تماس‌ها در میان نام‌ها، و هرجا بتوان، با مقامات موثر در حکومت‌های غربی برقرار شده است.

دو دسته بویژه سخت درکار کشاندن امریکا به مداخله در ایران هستند. سازمان‌های قومی تجزیه‌طلب می‌کوشند آن کشور را متقاعد سازند که می‌توان با جدا کردن بخش‌هائی از ایران جمهوری اسلامی را به زانو در آورد. مجاهدین خلق با صرف پول و فشار آوردن بر کنگره امریکا نخست درپی درآوردن خود از فهرست سازمان‌های تروریست هستند تا بعد بتوانند پیشرو لشگر امریکا شوند و تجربه هژده سال پیش را با نیروهای متجاوز عراقی این‌بار بهتر تکرار کنند. هردو دسته پشتیبانانی در پاره‌ای محافل حکومتی یا نزدیک به حکومت‌های خارجی دست و پا کرده‌اند. از آنها گذشته سلطنت‌طلبان‌اند که دسترسی کمتر و پراکندگی بیشتر دارند. تا آنجا که بتوان دید هیچ‌کدام از نظر سیاستگزاران خارجی باورپذیر نیستند. تجزیه ایران کابوس امریکا نیز هست که همین یک انفجار بزرگ‌تر را در همسایگی عراق کم دارد؛ و در این عصر دمکراسی به عنوان پادزهر تروریسم، از مجاهدین خلق جایگزین نامناسب‌تری برای جمهوری اسلامی نمی‌توان یافت.

سازمان‌های قومی تجزیه‌طلب با مشکل نداشتن زمینه حتا در میان “ملت“هاشان روبرویند که خود را ایرانی و پایبند یکپارچگی ملت و سرزمین ایران می‌دانند؛ و مجاهدین یا به قول یک نویسنده محافظه کار امریکائی “هیولاهای کوچک“ با سوابق تروریستی و مزدوری صدام حسین و روحیه و برنامه سیاسی و سازمان‌بندی توتالیتر خود درست همان چیزی هستند که طرح خاورمیانه بزرگ بوش با آن در جنگ است. در عراق به اندازه کافی اسناد به دست نیروهای متفق افتاده است و تلاش‌های مجاهدین خلق برای اختراع دوباره خود به جائی نخواهد رسید. (به قول معروف درباره حزب کمونیست شوروی، هیچ‌چیز پیش‌بینی ناپذیرتر از گذشته مجاهدین خلق نیست.) امریکائیان هرچه هم نا آشنا به منطقه، آن اندازه از درگیری پر هزینه خود با خاورمیانه اسلامی درس گرفته‌اند که با کشوری کلیدی مانند ایران بازی کنند و عنان خود را به دست رونوشت‌های باطل‌تر از اصل امثال چلبی بدهند. برای آنها همین‌بس که از هر ایرانی معمولی بپرسند.

در این آشفته بازار، بخت بیشتر با نیروهائی است که کمتر از همه برای عرضه کردن خود به امریکائیان دست و پا می‌زنند. نیروهای آزادی و حقوق بشر، گروه‌های اجتماعی در نبرد سیاسی با رژیم اسلامی در درون، و آنها که می‌کوشند پلی میان پیکار سراسر خطر در درون و آزادی عمل در بیرون بزنند، چه در چشم مردم ایران و چه در چشم قدرت‌های خارجی اعتبار بیشتر دارند. در ایران ما هم اکنون یک نیروی مخالف جمهوری اسلامی داریم که پیوسته قوی‌تر و دمکرات منش‌تر می‌شود. مبارزه‌ای که اکنون درگرفته است بر زمینه‌های استوار زندگی روزانه قرار دارد. گروه‌های اجتماعی مصممی برای بهبود شرایط خود و رفع ستمی که مانند هوای آلوده تهران تنفس را دشوار می‌سازد مبارزه می‌کنند. در هر گوشه رهبرانی پدیدار شده‌اند که تا بازی کردن با جان خود می‌روند.

جایگزین جمهوری اسلامی نیروهائی هستند که لشگر کشی امریکا را برای رهانیدن خود از فساد و جنایت آخوند و سردار و بسیجی لازم ندارند. به آنها هر کمکی را که بتوان می‌باید رسانید و اینجاست که نقش مبارزان بیرون می‌تواند برجسته شود. ما با ادعای رهبری دانشجو و کارگر و معلم ایرانی، و نیروهای اجتماعی ـ سیاسی شگرفی که در حال شکل گرفتن هستند چیزی بر این مبارزه نخواهیم افزود. هر شخص یا گروهی می‌تواند با پیش‌انداختن خود در میدان غوغا چندگاهی سر و صدائی برپا کند ولی با ادعای بی امکانات نه امریکا و غرب را می‌توان پشت سر خود آورد، نه مردم ایران را. وسیله اصلی مبارزه در ایران است ــ در صف‌های تظاهراتی که سرکوب می‌شوند و اعتصاباتی که با بازداشت‌های جمعی می‌شکنند. رهبرانی که می‌باید در مبارزه و نه در دیدارها و قول و قرارهای ناپایدار سیاست‌بازان پدیدار شوند هم اکنون دارند بهای باورپذیری خود را بر تخت بیمارستان و در گوشه زندان با تن‌های درهم شکسته و زبان‌های بریده می‌پردازند. کار به مراحل تعیین کننده می‌رسد ولی اگر قرار باشد به رهائی مردم بینجامد بهتر خواهد بود فرصت‌طلبان، موقتا هم شده، کمی میدان را به یاری رسانان بسپارند.

فوریه ۲۰۰۶

« نوشته‌های قدیمی‌تر

نوشته‌های جدیدتر »