بایگانی موضوعی: هزار واژه

عراق باید چشم‌ها را بگشاید

عراق باید چشمها را بگشاید

نخستین دور کوشش‌ها بر ای بازسازی دمکراتیک عراق شکست خورده به نظر می‌آید و عراقی‌ها نتوانسته‌اند یک قانون اساسی که همه را به درجه‌ای راضی کند بنویسند. پیش‌نویس کنونی، خواست‌های نزدیک شصت درصد جمعیت شیعه و نزدیک بیست در صد جمعیت کرد عراقی را برآورده خواهد کرد ولی در جامعه‌ای که مردمان، خود را به صفت شیعه و سنی و کرد می‌شناسند، آن نزدیک بیست درصد باقی مانده را نیز می‌باید به حساب اورد. در چنین جامعه‌ای رای اکثریت در امری به اهمیت قانون اساسی تنها یک سوی معادله است و همرائی نیز جائی دارد ــ اگر قرار نیست کار به جنگ داخلی و دست‌اندازی بیگانگان بکشد.

کشمکش برسر تعریف عراق است. کردان و شیعیان فدرالیسم می‌خواهند و کنترل منابع نفتی که بیشترش در جنوب شیعه‌نشین و کمترش در شمال کردنشین است. سنیان خواستار یک حکومت مرکزی، و نه متمرکز، در بغدادند و در ساختار فدرال دانه‌های استقلال روزافزون مناطق فدرال و گرایش آنها را به ترتیبات فرامرزی می‌بینند ــ شیعیان رو به جمهوری اسلامی در ایران شیعی و کردان به عنوان کانون تلاش‌های همه سویه و فزاینده برای در آوردن یک کشور کرد و در برگیرنده استان‌های کردنشین ایران و ترکیه. بدگمانی سنیان را اصرار نخستینی شیعیان به اسلامی کردن قانونگزاری، و کردان به حق جدا شدن از عراق پس از هشت سال تقویت می‌کند. آنها آینده خود را در حکومتی می‌بینند که بیش از هرچیز عراقی باشد، هر چند با سهمی بسیار کمتر از گذشته برای خودشان. قانون اساسی تازه به نظر آنها مقدمه از هم‌پاشی عراق است و تصمیم دارند به آن رای منفی بدهند که اگر در سه استان از چهار استان سنی‌نشین به نصاب دو سوم برسد قانون اساسی وتو خواهد شد.

اینکه شیعیان و کردان تا برگزاری همه‌پرسی آماده دادن امتیازات بیشتری به سنیان خواهند بود و اینکه پس از همه‌پرسی چه روی خواهد داد روشن نیست. هنوز می‌توان به رسیدن به یک همرائی (کانسنسوس) امیدوار بود. اما شرکت سنیان در همه‌پرسی، رایشان هرچه باشد، یک پیروزی برای دمکراسی عراقی بشمار خواهد رفت. برای نخستین‌بار سرنوشت عراق را رای همه عراقیان تعیین خواهد کرد. حتا رد شدن قانون اساسی می‌تواند مقدمه قانون بهتری شود. دست برداشتن از امتیازاتی که شیعیان و کردان می‌خواهند آسان نیست ولی عراقیان محکوم‌اند با هم زندگی کنند. دورنمای از هم گسیختگی عراق می‌باید همه را به هراس اندازد.

***

در گفتگوها برسر قانون اساسی دو موضوع مهم روشن شد. نخست، در تحلیل آخر از آیت‌الله خوب یا بد نمی‌توان سخن گفت. دوم، در منطقه ما فدرالیسم و خودمختاری همان معنی را نمی‌دهد که در پیشرفته‌ترین کشورهای جهان.

تا کار به قانون اساسی و جای اسلام در حکومت نرسیده بود آیت‌الله سیستانی را در همه جا به عنوان میانه‌رو می‌ستودند و کم مانده بود که با جفرسون مقایسه کنند. آزمون قانون اساسی لازم آمد که نشان داده شود او در تحمیل دین رسمی، اسلام به عنوان سرچشمه اصلی قانونگزاری، و تبعیض به زنان از هیج آیت‌الله دیگری کم ندارد و گناه از او نیست. مسئله همان است که از بیست و پنج سال پیش با آن درگیر شده‌ایم. چاره واپسماندگی و خشونت جامعه اسلامی را در دین و آخوند نمی‌توان جست که خود یکی از مهم‌ترین عوامل آن هستند. هیچ اسلام و آیت‌اللهی که شایسته نام خود باشد نمی‌تواند برضد خودش رفتار کند. آیت‌الله می باید پاسدار شریعت باشد و از شریعت با هیچ ترفندی، به ضرب اجتهاد و تاویل نیز، نمی‌توان دمکراسی و حقوق بشر درآورد. انسان آزاد نیست و زن با مرد و مسلمان با غیرمسلمان و شیعه با سنی برابری نمی‌تواند؛ و اگر زور دولت‌های غربی نباشد بردگی هم خواهد بود با احکامش.

دین به محض آنکه راهی به سیاست پیدا کند به اندیشه قدرت می‌افتد و قدرتی که یک سرش را به خداوند و در کشور شیعه به امام زمان پیوند دهند تا پایانش می‌رود. نمونه‌اش عراق است. شیعیان و آیت‌الله‌شان اگر ایستادگی کردان و جنبش زنان و دیگر عناصر عرفیگرا و زور امریکائیان و خطر فرو رفتن بیشتر عراق در آتش جنگ داخلی نمی‌بود جمهوری اسلامی خویش را برقرار می‌داشتند؛ و هر چند می‌گویند تکرار جمهوری اسلامی ایران را نمی‌خواهند گام در همان راه می‌گذاشتند که سرنوشت هر حکومتی است که به چنگال آخوند و عوامفریب و متعصب مذهبی گرفتار شود. آنها که هنوز در ایران به دنبال بهره‌گیری از مذهب و آیت‌الله‌های خوب برای رهائی از آیت‌الله‌های بد هستند می‌توانند درس دیگری از عراق بگیرند. آنها نیز که به یک قیاس ساده از احزاب دمکرات اسلامی دفاع می‌کنند و راه ورود به سیاست و سپس قدرت و قانونگزاری را بر اسلامیان می‌گشایند بهتر است جامعه‌ای مانند ایران را با آلمان و ایتالیا مقایسه نکنند. ما به چفت و بست‌های استوارتری برای دمکراسی خود نیاز داریم و در آلمان احزاب نژادپرست غیرقانونی هستند.

بهمین ترتیب نظام فدرالی که مانند آلمان و سویس در یک فرایند چند صد ساله شکل گرفته است در کشورهائی مستعد و در معرض تحریکات و مداخلات دور و نزدیک به آسانی می‌تواند نخستین پله جداسری و پیامدهای خونین و وحشیانه آن باشد و همسایه را به جان همسایه بیندازد. حتا در یوگوسلاوی اروپائی، فدرالیسم به محض آنکه از تسلط آهنین نظام تیتوئی آزاد شد پرورشگاه تخم دشمنی و کینه مذهبی و زبانی گردید و هنوز اعدام شدگان را در گورهای دسته‌جمعی‌شان می‌یابند و صدها هزار کس، دیگر روی خانمان‌های خود را نخواهند دید. یک نظام فدرال در عراق پاره پاره شده اجتناب‌ناپذیر است و می‌باید امیدوار بود از آسیب‌های احتمالی در امان بماند. اما دیگران ناگزیر از پیمودن چنین راه‌هائی نیستند.

۱۵ اگوست ۲۰۰۴

درس‌های ۲۸ مرداد

درسهای ۲۸ مرداد

ما ایرانیان مانند همه مردم جهان رویدادها و روزهای مهم تاریخی داریم ولی رفتارمان با آن روزها و رویدادها مانند بقیه جهانیان، دست‌کم آنها که به شمار می‌آیند و تنها به سبب فاجعه‌ها و فجایع خود یادآوری نمی‌شوند، نیست. از آنجا که برای اختلاف و کشمکش و بر سرو روی یکدیگر زدن، کم می‌آوریم تا فرصتی بدست آید جبهه تازه‌ای می‌گشائیم و روزهای تاریخی یکی از مهم‌ترین جبهه‌ها شده است. گروه‌ها و شخصیت‌های سیاسی با ادعای رهبری و رساندن ایران به کاروان دمکراسی، زنان و مردانی جدی، هیج درجه همرائی بر اصول و برنامه‌های سیاسی و حتا راهکارهای مبارزه را هم ارز توافق بر روزها و شخصیت‌های تاریخی نمی‌دانند؛ چنان توافقی را شرط و نشانه باور داشتن به دمکراسی می‌شمارند و خم به ابرو نمی‌آورند. چنین رویکردی البته برای مردمی که عاشورا را حتا با معیارهای مذهبی و نه تنها تاریخی، پر اهمیت‌ترین روز تاریخ جهان کرده‌اند عجبی نیست. ایرانی شیعه در کنار بقیه شیعیان با سعادت و نظرکردة جهان می‌تواند پاره‌ای روزهای بزرگ‌تر مذهبی از نگاه اکثریت مسلمانان جهان را نیز پس از عاشورا قرار دهد. چنین مردمی به واقعیت‌های مزاحم بیرون مجال اندکی می‌دهند. “من دلم می‌خواهد اینگونه بیندیشم پس (ایرانی) هستم.“

اگر برای شیعه ایرانی (در کنار بقیه شیعیان جهان) عاشورا مهم‌ترین روز تاریخ جهان است، برای چپگرای ایرانی، از همه رنگ‌های فراوانش، بیست و هشت مرداد از هر روزی در تاریخ ایران در می‌گذرد. بیست و هشت مرداد حتا مصدق را زیر سایه برده است. او را تا معصومان خطا ناپذیر و سرچشمه هر چه خوبی و روشنی بالا کشیده‌اند ولی مصدق در واقع به سبب بیست و هشت مرداد چنین پایگاهی یافته است. او “سیدالشهدا“ی دیگری است و همانگونه که شیعه نظر کرده مرتضی علی یک صدم اهمیت کربلا را به موضوع اصلی‌اش نمی دهد چپگرای حقمدار ایرانی نیز مصدق را بهانه‌ای برای بزرگ کردن کربلای خودش ساخته است. یک کتاب تحلیلی درباره مصدق نمی‌نویسد ولی دریائی از مرکب را در بحث غیر تحلیلی بیست و هشت مرداد سرازیر کرده است.

مصدق یک شخصیت بزرگ تاریخی، و دوران او یک مرحله فراموش نشدنی تکامل خودآگاهی ملی ایران است ــ نظر کسان به او هر چه باشد. ولی به عنوان یک موضوع روز اهمیت کاهنده‌ای دارد. مبارزه ضداستعماری او مایه الهام نسل‌های پیاپی خواهد بود ولی در جهانی که نفت دیگر موضوع پیش پا افتاده بازرگانی است، و ابر قدرت‌هائی درمیانه نیستند، و سرتاسر فرایافت concept استقلال دگرگون شده است چه اندازه می‌توان از راه مصدق دم زد؟ بیرون آوردن مدرنیته از راه مصدق شاید بتواند ورزش فکری پاره‌ای روشنفکران حاشیه‌ای باشد ولی بیش از آن بردی ندارد و درست مانند کربلا، محدودیت موضوع با دست یازیدن به نماد جبران می‌شود. اگر محافلی بیست و هشت مرداد را چنین بر می‌کشند به همان دلائل روانشناسی و انگیزه‌های سیاسی است که یک زد و خورد ساده را برای گروه‌های بزرگ مردمان چنان فاجعه‌ای با ابعاد کیهانی و بهانه چنین صحنه‌های فجیع عزاداری هیستریک جمعی ساخته است.

درباره بیست و هشت مرداد می‌توان تبلیغات و بحث کرد. حتا می‌توان به پژوهش جدی تاریخی پرداخت. می‌توان به نتایج متفاوت رسید و توافق کرد که موافقت نداشت. ولی بهر بها می‌باید از درآمدنش به یک اسطوره جلوگیری کرد. سیاست ما بیش از آن مصیبت اسطوره را تحمل کرده است که اسطوره شبه مذهبی را برمذهبی بیفزاید. مانند هر چه دیگر در فرهنگ و سیاست ایران، می‌باید شخصیت‌ها و روزهای تاریخی را به اندازه‌شان برسانیم و در جای درست‌ترشان بگذاریم، که در بیشتر موارد به معنی کاستن آنها به اندازه‌شان است. این ملت تا کی باید روضه بخواند؟

در بیست و هشت مرداد نکته‌ای که به کار امروز و آینده ایران بخورد درس بزرگ آن است که کمتر کسی می‌خواهد بگیرد و حتا بشناسد. از بس به بیست و هشت مرداد به صورت یک سلاح سیاسی نگریسته‌اند اهمیت واقعی آن را نادیده گذاشته‌اند. بیست و هشت مرداد شکستی برای سراسر جامعه سیاسی ایران بود، جامعه‌ای که همانگاه چنان شکافی برداشته بود که نمی‌توانست بر هیچ امر ملی به همرائی برسد و ضعف سیاسی‌اش به جائی رسیده بود که در هر گام راه بر مداخله خارجی می‌گشود (شاه برای صدور فرمانی که در اختیار قانون اساسی‌اش می‌بود صد گونه اطمینان امریکا و بریتانیا را لازم می‌داشت و مصدق برای صدور دستور آرام کردن تظاهرات دیوانه‌وار توده‌ای‌ها تهدید هندرسون به بیرون بردن اتباع امریکا را.) بیست و هشت مرداد آن شکاف را چنان ژرف کرد که دیگر هیچ سازشی امکان نیافت. طرف نیرومندتر فرصت بالیدن را از بازندگان گرفت و طرف ناتوان‌تر برای زمین زدن برندگان تا خودکشی سیاسی (و حذف فیزیکی در مواردی) رفت. دو سویه بیست و هشت مرداد این یک درس را از آن گرفتند که سیاست صحنه نابود کردن و نابود شدن است و هیچ زشتی و حماقتی در آن به اندازه کافی بزرگ نیست.

اکنون ایران در رژیمی که جنایت زمینه و نه فقط وسیله آن است، از درون و بیرون تهدید می‌شود و عامل خارجی بار دیگر دست بالائی در سیاست‌های ایران می‌یابد. جمهوری اسلامی به بیهوده و به اقتضای طبع جنایت‌کارانه‌اش دشمنی‌ها و ترس‌هائی را در پاره‌ای نیرومندترین کشورهای جهان برانگیخته است که می‌توانند آسیب‌های سخت به ایران بزنند. نیروهای سیاسی ایران دورنمای مخاطرات بزرگ را پیش‌روی، و درس ۲۸ مرداد را پشت سر دارند. آنها بیست و شش سال گذشته را به جنگیدن برسر گذشته گذرانده‌اند و بجای درس گرفتن، در آن فروتر رفته‌اند. بیست و هشت مرداد که می‌توانست عبرتی باشد خود یک میدان کشمکش آشتی‌ناپذیر شده است. امروز دو سویه جنگ صلیبی هشتاد ساله بار دیگر فرصتی می‌یابند که ناشایستگی خود را به نمایش گذارند و عامل خارجی را وادارند که بجای آنان تصمیم بگیرد. اما این بار دست‌کم جای گله از دیگران نخواهد بود که دربدر دنبال یک راه‌حل ایرانی برای مشکل جمهوری اسلامی می‌گردند. مردمی که نمی‌توانند از فضای کربلا چه در مذهب و چه در سیاست بیرون بیایند و نفرین و عزاداری را جانشین عمل سیاسی مسئولانه کرده‌اند به دشواری خواهند توانست گناه ترسوئی و نزدیک‌بینی خود را به گردن دیگران بیندازند. پنجاه ساله گذشته ما برای هر ملت دیگری در جهان کافی می‌بود که بیماری سیاسی خود را درمان کند و امر ملی را بالاتر از کینه‌جوئی وکشاکشهای حزبی و فرقه‌ای بگذارد.

۲۸ آگوست ۲۰۰۴

نا امیدی درماندگان

نا امیدی درماندگان

هر گاه و بیگاه کسانی با راه‌حل‌های آسان و نویدهای بزرگ برای رهائی مردم از چنگ ملایان به میدان می‌آیند و گروهی را به خود امیدوار می‌کنند و اندکی نگذشته فراموش می‌شوند. از میان آنان هر که راه‌حلش آسان‌تر، ادعاهایش شگفت‌انگیزتر و حالتش امام زمانی‌تر باشد در مردمان خرافات‌زده درمانده چشم بر راه معجزه پیروان بیشتری می‌یابد. در اینجا با خود این کسان کاری نیست؛ که از قلمرو بحث جدی بیرونند. آنچه اهمیت دارد واپسماندگی درمان‌ناپذیر بخش‌هائی از جامعه ایرانی است؛ چاه بی بن نادانی و نافهمی گروه‌های بزرگ است، از سفره‌اندازان نذری پیشروان ادعائی آزادی زن؛ از مبارزان آشتی‌ناپذیر هرچه خلاف یک سونگری‌شان باشد، تا مشتاقان بازگشت و نقد کردن اموال. بیست و شش سالی پس از احمقانه‌ترین انقلاب تاریخ هنوز زنان و مردانی یافت می‌شوند که آماده‌اند هر دعوی باطل را باور کنند یا چنانکه می‌گویند بیازمایند. اما برای مفلسان نان و نام هر فرصتی که ابلهان  رهائی‌جوی بدهند غنیمت است.

آرزوی بازگشت به ایرانی که از فرمانروائی ملا و بازاری و سپاهی آزاد باشد در بسیاری از ایرانیان زنده است. ولی آیا می‌توان این اشتیاق را که گاه به سودازدگی می‌رسد بهانه هر ساده‌لوحی و خوش خیالی قرار داد؟ تنبلی ذهنی و دوری جستن از کار جدی، بیش از یک ربع قرن بیشتر ایرانیان را از میدان مبارزه دور نگهداشته است. دیر زمانی امید به امریکا و انگلیس می‌بود که خودشان آوردند و هر وقت بخواهند می‌برند؛ امروز در میان جماعتی که از انگلیس ناامید شده‌اند (هرچند اگر انگلیس بگذارد به امریکای بوش امیدی دارند) به یک چشم‌بندی ساده رسیده است:  نامی و حضوری و تلویزیونی و دیگر همه چیز به دلخواه. از یک فرض بی‌پایه به هر فرض بی‌پایه می‌رسند و از نیمه حقیقت به دامن یاوه می‌آویزند.

دلائلی که برای پذیرفتن، حتا تن دردادن، به یاوه‌های رهانندگان رایگان می‌آورند انسان را از زودباوری و خود فریبی ایرانیان بیشمار درشگفت می‌کند. می‌گویند بلکه راست بگوید؛ بلکه به جائی برسد؛ زیانی که ندارد؛ چیزی که نمی‌خواهد. ولی آیا هر ادعائی را چون هزینه‌ای ندارد باید باور کرد و هنگامی که رسوائی آمد شانه بالا انداخت و گذشت؟ آیا توجه ندارند که این نگرش سرسری چه اندازه سطح را پائین می‌آورد؟ هنگامی که مردمی خرد را به مرخصی فرستادند و بجای پژوهش و سنجش، به امور جدی با نگاه خریدار بلیت بخت‌آزمائی نگریستند چگونه می‌توان نادانی و ابتذال را که به چنین درجاتی در جامعه رسیده است درمان کرد؟ می‌گویند مگر می‌شود یک نفر در برابر تلویزیون بایستد و رژیمی را سرنگون کند و دست‌هائی پشت‌سرش نباشند؟ چندبار باید ببینند که می‌شود و آسان‌ترش هم می‌شود، و اصلا می‌شود چون گروهی همین استدلال‌ها را بجای تفکر منطقی می‌گذارند و دیگران هم با روحیه رمه دنبالشان می‌افتند. شگفت‌تر آنکه اگر کسانی درپی روشنگری برآیند به خرابکاری و منفی‌بافی متهم می‌شوند. کسی نمی‌گوید که نباید اجازه داد مردم کار کشور را تا نمایش خنده‌آور تلویزیونی پائین آورند و مبارزه سیاسی را به حد گردش خاموش در پارک و شکستن تخمه برسانند و در هر گام از مردم پول بخواهند تا جائی که نفس پول نخواستن فضیلتی شود. سطح به اندازه‌ای پائین است که کسی حس نمی‌کند می‌باید استانداردهائی را هم نگهداشت.

به چنین سخافت‌هائی در میان چپگرایان رنگارنگ کمتر می‌توان برخورد. سببش را در خردمندی نهفته در چپگرائی نمی‌باید جست. گرایش‌های گوناگون چپ که زمانی توده‌ها را پشت‌سر داشتند دیر زمانی است که بهمراه انقلاب و جمهوری اسلامی از توده‌ها مهجور افتاده‌اند. آن توده‌ها پس از بیداری بر کابوس حکومت آخوند، و در نوستالژی دوران خوش استثنائی پیش از آن، با همان روحیه که ماه را با چهره آرزوئیشان می‌آلودند می‌توانند دنبال هر سخن رایگان و راه‌حل آسانی بیفتند.

* * *

کسانی به این نمایش‌های تلویزیونی بی‌بها می‌نگرند و افسوس می‌خورند که مردم را ناامید می‌کنند. ولی مسئله در این نیست. امیدواران رهانندگان تلویزیونی عموما درماندگان سیاسی‌اند که امید و نومیدی‌شان تفاوت نمی‌کند. آنها می‌توانند تا گوساله سامری بعدی منتظر بمانند. تنها می‌باید مراقب بیداران بود که از اینهمه واپس‌ماندگی و ابتذال نومید نشوند. مسئله، مشکل این مردم است که از جمهوری اسلامی نیز درمی‌گذرد. چنین مردمانی را می‌باید از خودشان نیز رهانید. ذهن‌هائی که به این سادگی منحرف می‌شوند بدترین دشمنان آن جامعه‌اند. با آنها بود که  توانستند کشور را به جاهائی مانند انقلاب اسلامی ببرند. اینهمه پذیرندگی برای خرافات، خرافات هزار و چند صد ساله و خرافات دو هزار و چند صد ساله، و نه تنها یکی به جای دیگری که یکی افزوده بر دیگری؛ اینهمه انتظار ظهور حضرت، هر حضرتی می‌خواهد باشد، ما را به چه خواهد رساند؟ ما خرافات مذهبی کم داشتیم اکنون به خرافات سیاسی نیز آویخته‌اند. صد سال برای مدرنیته جنگیدیم تا پیامبران دروغین را جابجا کنیم.

پیکار برای سرنگونی جمهوری اسلامی لازم است ولی به آن نمی‌باید بسنده کرد. خرافات سیاسی در همان ردیف هستند. پیش از همه می‌باید نگران سطح پائین تفکر و سلیقه بسیاری مردمان بود. چند سال باید در پیشرفته‌ترین کشورهای جهان زیست و به پائین‌ترین سطح فرهنگی و سیاسی خرسند ماند؟ انسان تا دسترسی به همگانی‌ترین رسانه‌ها که با پائین‌ترین مخرج مشترک سروکار دارند نیابد، نمی‌تواند ژرفای این عوامزدگی را اندازه بگیرد. همین عوامزدگی است که سیاست آنها را نیز به چنین نزاری انداخته است. یک نسل آشنائی نزدیک با شیوه زندگی، رفتار اجتماعی، و فرهنگ سیاسی غرب کمترین اثری در زنان و مردانی که در کپسول یک فرهنگ شکست خورده و عوامانه مانده‌اند نداشته است. ایرانیان مهاجر و تبعیدی هنوز نتوانسته‌اند یک اجتماع ایرانی غربی شده بوجود آورند. آنها یا پاک از عوالم ایرانی بیرون می‌زنند تا از “این هواهای عفن و آبهای ناگوار دلشان نگیرد و جانشان ملول نشود“ و یاهمچنان در فضائی که با خود همراه آورده‌اند و بر امریکا و اروپا وصله کرده‌اند می‌زیند. اگر نمونه‌های فراوان ایرانیان غربی شده و ایرانی مانده نمی‌بودند چگونه می‌شد به چنین اجتماعی امیدوار بود؟ اما آنها در رسانه‌ها حضور چندانی ندارند.

۲۲  سپتامبر ۲۰۰۴

زبان سیاست و زبان نمادها

 

زبان سیاست و زبان نمادها

حزب سیاسی در یک جامعه عادی برای رسیدن به قدرت تشکیل می‌شود و در بهترین صورتش دارای برنامه سیاسی روشنی برای اداره بهتر جامعه است. در جامعه ازهم گسیخته‌ای مانند ایران چنین نقشی حتا در آن بهترین صورت باز بسنده نیست. حزب سیاسی که به همه نیازهای جامعه پاسخ دهد یا دست‌کم توضیحی برای آنها داشته باشد بلند پروازی بیشتری لازم دارد. مسئله ما تنها آن نیست که برنامه سیاسی روشنی برای دگرگون کردن اداره جامعه بیندیشیم؛ مسئله دگرگون کردن جامعه نیز هست. می‌باید هرچه لازم و هرجا ممکن است دگرگون شود؛ و بسیار جاها لازم است، بسیار چیزها نیز برخلاف تصور، ممکن است. در احزاب و سازمان‌های سیاسی ایران امروز دست‌کم یکی، حزب مشروطه ایران، اولویت خود را چنان دگرگونی پردامنه‌ای قرار داده است.

فرهنگ سیاسی ایران نخستین آماج چنان دگرگونی است. این فرهنگی است که می‌توان آن را در آمیخته‌ای از بندگی و نیهیلیسم تعریف کرد. بندگی به معنی روی دیگر سکه استبداد، و نیهیلیسم به معنی نشستن هوای دل و سود آنی، و در بسیاری جاها تصوری، در جای اصول و نگرش اخلاقی. بهترین‌ها (از نظر اخلاقی) در چنین فرهنگی پرستنده بت‌های گوناگونند و بدترین‌ها آماده زیر پا گذاشتن همه چیز. بهترین‌ها خود را از کاربرد خرد بی‌نیاز می‌سازند و بدترین‌ها از زیور شرم.

به گوشه‌های این فرهنگ سیاسی می‌باید در فرصت‌های بیشتر پرداخت. در اینجا به یکی از خطرناک‌ترین آنها نگاهی می‌اندازیم، به زبان نماد (سمبل)ها و نشانه‌ها در سیاست که آن بهترین‌ها را به آسانی بازیچه آن بدترین‌ها می‌گرداند. فرهنگ سیاسی ایران به دلیل چیرگی روحیه عاشورائی در میان فرهنگ‌های سیاسی جهان سومی یکی از برجسته‌ترین نمونه‌های چیرگی نمادها بر سیاست است. منظور از چیرگی نماد، تاثیری است که آویختن به نام‌ها یا رویدادهای معین بر گفتمان و رفتار سیاسی چهار خانواده سیاسی ایران (تقسیم‌بندیی که در سال‌های اخیر معمول شده است) می‌بخشد؛ جای بالائی است که عاشورا و مصدق و ۲۸ مرداد و شاهنشاه آریامهر در بحث سیاسی مذهبیان و مصدقی‌ها و چپگرایان و سلطنت‌طلبان شاهنشاهی  دارند. سخن گفتن و اندیشیدن با نمادها در میان این گرایش‌ها به اندازه‌ای است که هیچ بحث جدی و مربوط به موضوع را در تاریخ همروزگار و سیاست نمی‌توانند به جائی برسانند. ذهن آنها بی‌اختیار در کمند نماد مثبت (مقدسات خودشان) و نماد منفی (مقدسات طرف مقابل) می‌افتد و بحث بیهوده می‌ماند. این افراد و گروه‌ها یا برای خود لالائی می‌گویند یا با نمادها به سر و روی یکدیگر می‌زنند و یا با مزه تلخی در دهان از هم جدا می‌شوند.

اگر نسل انقلاب اسلامی‌ تا کنون نتوانسته است زیانکاری بزرگ خود را جبران کند از این روست که هنوز بازبان نمادها از سیاست می‌گوید. اندیشه‌اش نمی‌تواند از تقدس آزاد شود. برای یک مصدقی که همه تاریخ ایران را در پیش از مصدق و پس از مصدق خلاصه می‌کند و از سیاست اقتصادی درست تا خردگرائی و قانونگرائی در سیاست را از او سراغ می‌گیرد؛ یا چپگرائی که اسطوره myth مصدق را بر اسطوره پیشین خود افزوده است و اکنون پس از فروپاشی کمونیسم تنها همان را در دست دارد؛ یا سلطنت‌طلبی که آریامهر را همچون سپری بر بینوائی اندیشگی کشیده است، جهان دیگری نیست. بر فراز همه آنها، مذهبی، در صورتک‌ها (ماسک)‌های گوناگونش نشسته است و هر جا کوتاه بیاورد، در همه جا، گرز شهید کربلا را دارد که بر هر سری بکوبد. اینها نمادهائی هستند که می‌توانند به یاری هر استدلال سست و نامربوطی بیایند و لحظه را با منحرف کردن موضوعات اساسی نجات دهند. به یاری همین نمادها نیز بوده است که نسل انقلاب، از انقلابی و ضد انقلاب، از یک فرود به فرود دیگر می‌افتد و بیست و پنج سال و پنجاه سال است دلش از تکرار نگرفته و جانش ملول نشده است.

انقلاب اسلامی ‌خود بزرگ‌ترین و زننده‌ترین پیروزی نماد بر سیاست بود. در آن انقلاب بود که توانستند خاک کربلا را آنچنان بر چشمان یک ملت بپاشند که تفریبا همه کس، مگر بهره برندگان همیشگی اسطوره، با خود به دشمنی برخاستند؛ و حتا آن بهره برندگان همیشگی اسطوره نیز دکان خود را از نظر تاریخی بستند و آینده را از دست دادند. پس از آن تجربه می‌شد انتظار داشت که نسل دست در کار و شاهد انقلاب، نسلی که اکنون سال‌های میانی و پایانی را می‌گذراند، سیاست را به قلمرو درست آن، به قلمرو سود ملی و سود روشنرایانه شخصی که تنها در سود جمع بدست می‌آید، بازآورد و برای خود نقشی بالاتر از متولی و زیارتنامه خوان اسطوره‌ها بشناسد و به زبانی جز زبان پاسداران نمادها و اسطوره‌ها سخن بگوید. انتظار می‌رفت این نسلی که مسئول‌تر و بلا کشیده‌تر از آن به دشواری می‌توان یافت، بیش از “بازتاب شرطی“ سگ مشهور پاولف را نشان دهد و به آشتی دادن خود با واقعیات، هر چه هم نا مانوس و نا هموار، قادر باشد.

در این میان گروه‌های سیاسی مسئولیتی بزرگ‌تر داشتند زیرا فرض بر این است که گروه سیاسی، تبلور دست کم بخشی از خواست‌ها و نیازهای جامعه است و نیاز و خواست جامعه را می‌باید بالاتر از محدودیت‌های شخصی برد. اما چنین کاری تنها با بازنگری انتقادی از از خود و گذشته خود، و پائین کشیدن مقدسات و بیرون شدن از تفکر مذهبی (هر تفکر اسطوره‌گرا) شدنی است و اینجاست که جز استثناهائی، مهم‌ترین آنها حزب مشروطه ایران، نمی‌توان یافت که کنفرانسی از آن در این روزها صحنه پرهیجانی بود از فضای سیاسی تازه‌ای که دارد با شرکت نمایندگانی از نسل سوم انقلاب و نسل برآینده چهارم جامعه نوین ایران جانشین فضای گذشته می‌شود. در این فضای تازه اسطوره‌ها و نمادها صدای رسائی ندارند و بحث سیاسی برای گشادن موضوع، و نه بستن ذهن صورت می‌گیرد. اکنون که بیشتر نمایندگان نسل انقلاب عملا رای به برکناری خود داده‌اند و ترجیح می‌دهند بازمانده روزهای خود را در آنچه از گذشته‌هاشان مانده است بسر برند، مایه‌های امیدواری را در این نسل چهارم می‌توان یافت که از دیروز تنها می‌خواهد درس و نه انتقام بگیرد؛ آن را بشناسد و از آن به قول شاعر “در دامن فردا گریزد.“

اکتبر ۲۰۰۴

وجدان خفته جهان اسلام

 

وجدان خفته جهان اسلام

دو ماهی پیش یک گروه مسلمان از چچنی و عرب، به دبستانی در شهر“بسلان“ در “استیا“ی قفقاز شمالی حمله بردند و آن را با نزدیک هزارتن به گروگان گرفتند. آن روز گشایش سال تحصیلی بود و کودکان با مادران خود و چندی با پدرانشان نیز به دبستان آمده بودند و از کوچک و بزرگ به چنگ تروریست‌ها افتادند. تروریست‌ها دبستان را با مواد منفجره‌ای که از پیش پنهان کرده بودند پوشاندند و سه روز آب و خوراک را از آن هزار تن از جمله صدها کودک دریغ داشتند تا کسی پائی بر سیمی گذاشت و سربازان روسی (استیا جنوبی‌ترین استان روسیه است) به شنیدن صدای انفجارها به دبستان حمله بردند. آنگاه صحنه‌هائی باورنکردنی پیش آمد. تروریست‌ها نه تنها همه مواد منفجره را آتش کردند بلکه کودکانی را که پا به گریز نهاده بودند از پشت به تیر بستند. هنگامی که تیراندازی خاموش شد چهارصد تنی، بیشتر کودکان، برای همیشه خاموش شده بودند.

چنین جنایتی که جهان متمدن را تکان داد در جهان اسلامی به زحمت جائی در میان خبرهای روز یافت. اینجا و آنجا کسانی زیر لب آن را محکوم کردند و به تندی گذشتند. تنها دو روشنفکر عرب، از فاصله‌های چندین هزار کیلومتری  زادگاههای‌شان، به بی اعتنائی هم‌کیشان خود دربرابر چنین ددمنشی اشاره کرده‌اند. اما کمتر رویدادی به این درجه ورشکستگی اخلاقی جهان اسلام و ژرفای ریاکاری روشنفکران آن را نشان می‌دهد. مردمانی که کشته شدن یک دوسال پیش کودک فلسطینی گرفتار در آتش متقابل جنگجویان اسرائیلی و فلسطینی را هفته‌ها از مهمترین رویدادهای جهان کردند و تا کشتارهای تاریخی بالا بردند دمی هم به یاد آنهمه کودکان گرفتار در آن دوزخ سه روزه نیفتادند. هیچ درسی از آن صحنه هولناک گرفته نشد. هیچ تروریست اسلامی از خود شرم نکرد. هیچ روشنفکر خاورمیانه‌ای (خاورمیانه ذهن) به اندیشه آزاد کردن احساس انسانی از ایدئولوژی و مذهب باب بازار و تشنگی قدرت نیفتاد.

جنایت برای آن جهان بزرگتر اسلامی دین دارد، و نه برضد انسانیت، بلکه برضد دین مشخص روی می‌دهد. آنچه جامعه بشری در یک فرایند هزاران ساله به عنوان قانون اخلاقی مبتنی بر وجدان بشری برخاسته از نیکی طبیعی انسان و بایستگی‌های زندگی اجتماعی فرا آورده است ارزشی ندارد. قانون اخلاقی از دین می‌آید. اما دین یک پایش در مصلحت است که به معنی نسبی‌گرائی اخلاقی است. اگر مسلمان به مصلحتی که خود یا یک رهبر مذهبی در دین می‌بیند دست به بدترین جنایات نیز بزند ثواب کرده است. مسلمان به عنوان یک عمل دینی نمی‌تواند چنان تبهکاری‌هائی کند که هم کیشان را بهم آورد و حس اخلاقی‌شان را بیدار کند. سنی عراقی در آن سه گوش پایگاه تروریست‌ها می‌بیند که زرقاوی اردنی به نام اسلام باکی از آن ندارد که هر روز چند ده عراقی را بکشد، و باز او را محکوم نمی‌کند. زرقاوی نماد مقاومت است و آنچه می‌کند کشتن رهگذر یا جوان جویای کار عراقی نیست. او مسلمان است و می‌باید با معیار اسلامی و نه انسانی، چنانکه بیشتر مردم می‌شناسند، قضاوت شود.  مسلمان چچنی و عرب می‌تواند با سر بلند از قصابی کودکان مسیحی، در هر جامعه اسلامی ظاهر شود. او نه تنها با اشغالگران روسی “جنگیده“ است زمین را از چند صد کافر که بهر حال خونشان ریختنی است پاک کرده است. آخوند حکومتگر جمهوری اسلامی فتوا می‌دهد که کشتن زنان و کودکان یا سر بریدن گروگانان، اگر چه کارگران ساده مسلمان، مانع شرعی ندارد و راست می‌گوید. سنت هزار و چهار صد ساله از همان نخستین روزها پشت فتوای اوست.

برای روشنفکر خاورمیانه‌ای موضوع البته برتر از اینهاست. او ارزشی بالاتر از قدرت نمی‌شناسد و نیک و بد را تنها در ترازوی محبوبیت و پذیرفتگی می‌گذارد. مصلحت دینی برای او جایش را به خلاف سیاست بودن یا نبودن داده است. او می‌باید مراقب باشد که خلاف سیاست politically incorrect رفتار نکند. پیرامون سیاسی‌اش بسیار بیش از آن “قانون اخلاقی“ نهفته در دل کانت اهمیت دارد. تروریسم، که نه با نیات بلکه با آماج‌ها و وسائلش تعریف می‌شود، اگر برضد امریکا و اسرائیل و دوستان آنها باشد مبارزه آزادیبخش است و تقدس این اصطلاح هر زشتی را از نفس عمل می‌زداید. حمله تروریستی در روسیه درست با الگوی مبارزه آزادیبخش او نمی‌خواند. روسیه هفتاد سال در جامه شوروی خود، کعبه آمال و پرچمدار ادعائی چنان مبارزاتی می‌بود. ولی امروز اسلام پرچمدار شده است و می‌توان در عین بی‌اعتقادی دنبال افکار عمومی اسلامی رفت. (اگر با پرچمدارانی از این دست آزادی در این سرزمین‌ها به این حال و روز افتاده است شگفتی نیست.)

***

اسلام همه‌اش بن‌لادن و زرقاوی و خمینی نیست و مانند هر دین دیگری که دیر پائیده باشد بر تعبیرات گوناگون گشوده است. از این سخن نمی‌باید به فقه پویا و قبض و بسط شریعت رسید که به کار دراز کردن تسلط دین بر سیاست و حکومت می‌خورد. چهره‌های گوناگون تاریخی اسلام می‌تواند به مسلمانان برای بیرون آمدن از منجلاب اخلاقی و تمدنی‌شان کمک کند. در بیشتر تاریخ کشورهای اسلامی، با همه تبعیض جایگرفته در اسلام، خشونت به غیرمسلمانان، استثنا و نه قاعده بوده است. خلافت اموی آندلس و امپراتوری عثمانی نمونه‌های خوب رواداری مذهبی بودند. تروریسم در اسلام سابقه هزار و چهار صد ساله دارد، ولی تروریسم اسلامی پدیده‌ای نوین است، برآمده از برخورد اسلام با مدرنیته. پرتو مدرنیته بر آئینه‌های گوناگون از ژاپن تا افریقا تابیده است و در جهان اسلامی این تصویر هولناک را باز می‌تاباند. روشنفکران اسلامی از آغاز سده گذشته پایه‌های نظری پدیده‌ای را گذاشتند که نیهیلیسم را کامل می‌کند و بمب‌انداز انتحاری را نیز به آن می‌دهد.

اکنون این روشنفکران اسلامی هستند که می‌باید خود و جامعه‌های خود را از این طاعون پاک کنند. آنها به درستی می‌گویند که همه مسلمانان تروریست نیستند ولی همه تروریست‌ها مسلمان‌اند و آن مسلمانان دیگر به رهبری روشنفکران‌شان یا خاموش می‌مانند یا تایید می‌کنند.

۷ اکتبر ۲۰۰۴

نه تنها یک کاسه زهر

 

نه تنها یک کاسه زهر

چنانکه می‌شد پیش‌بینی کرد جمهوری اسلامی دربرابر پیشنهادهای اروپائیان هیچ امتیازی نداد و گفتگوها درباره برنامه اتمی خود را بی‌نتیجه گذاشت. آنچه سه کشور اروپائی به رژیم عرضه کردند هیچ اثری در نرم کردن موضع آشتی‌ناپذیر آن نداشته است و دلایل را می‌باید در انتخابات امریکا، در مهلتی که سازمان بین‌المللی انرژی اتمی داده، و از همه مهم‌تر در محاسبات استراتژیک جمهوری اسلامی جست.

در این تردید نبود که برای رژیم اسلامی هیچ تصمیم‌گیری جدی تا پیش از روشن شدن نتیجه انتخاباتی که آنهمه در آن سرمایه گذاشته‌اند معنی نمی‌داشت. بازوهای نظامی و امنیتی و تبلیغاتی رژیم از سال پیش برای شکست دادن امریکا در عراق هر چه توانسته‌اند کرده‌اند و از ماه محرم گذشته چنانکه خود پیش‌بینی کردند جنگی بیرحمانه را در جبهه‌های گوناگون شدت بخشیده‌اند که از مقتدا صدر تا زرقاوی را دربر گرفت. هدف شکست دادن امریکا در این جنگ بزودی با شکست دادن بوش یکی شد و این دومی هرچه گذشت اهمیت بیشتر یافت زیرا در جمهوری اسلامی نیز مانند محافل و گروه‌های بسیار، کری را به عنوان رهبری برای موقعیت‌های بحرانی جدی نمی‌گرفتند. شکست دادن بوش، هم نوعی انتقام‌گیری شخصی و هم یک پیروزی استراتژیک بشمار می‌آمد. اما گذشته از کمک رژیم به نیروهای ضد امریکائی در عراق که همچنان ادامه دارد، در امریکا محافل نزدیک به جمهوری اسلامی، و خیل آرزومندان برقراری روابط امریکا و نظام آخوندی، و همه آنها که آینده‌ای جز آرزوی هر چند محال اصلاحات در آن حکومت برای خود نمی‌شناسند، از هر راه توانستند به پیکار انتخاباتی کری کمک کردند. زبان بازی‌های پاره‌ای سخنگویان رژیم به سود بوش جز وسیله‌ای برای پوشاندن این حقیقت نبود که کری و حزب دمکرات کاندیدای جمهوری اسلامی نیز بودند.

بهمین ترتیب متعهد کردن جمهوری اسلامی تا پیش از مهلتی که بدان داده شده است معنی نمی‌داشت. برای گروهی که درمسابقه‌ای با زمان هستند هر هفته هم اهمیت خود را دارد. ولی موضوع اصلی آن است که جمهوری اسلامی در بحران اتمی که پدید آورده است اروپا را هماورد و حتی طرف بحث خود نمی‌شناسد. اهمیت اروپا در این است که یک، میانجی تماس با امریکا باشد و دو، موضع امریکا را نرم کند و سه، در شورای امنیت مانند مورد عراق کار را بر امریکا دشوار سازد. اروپائیان نیز این را می‌دانند ولی از جمهوری اسلامی هر امتیاز اقتصادی که بشود می‌گیرند و به منظور نگهداری آن منافع راه را هر چه بتوان بر امریکا می‌بندند.

اکنون نتیجه انتخابات معلوم و مهلت سازمان انرژی اتمی رو به پایان است و برای رژیم زمان زیادی نمانده است. از درون حکومت هنوز هیچ صدای منطق شنیده نمی‌شود و به نظر می‌رسد که اطمینان آنها به دستیابی سریع به توانائی نظامی اتمی هر روز افزایش می‌یابد. این اطمینان چندان است که تا اینجا هیچ جائی برای سازش و اطمینان دادن نمی‌گذارد ــ اروپا هرچه بخواهد و هرچه پیشنهاد کند. سپاه پاسداران که سیاستگزاری خارجی و نظامی را در دست گرفته است به هیچ چیز جز دستیابی به چنان توانائی خرسند نخواهد بود و تا پیشواز هر خطری خواهد رفت. انسان می‌باید پیشینه فرهنگی و اجتماعی “طبقه جدید“ را بشناسد تا به روانشناسی این زنگیان مست پی‌ببرد. آنها، از پائین‌ترین به ناسزاوارترین جاها رسیده، چنانکه عنصری می‌گفت از تکبر و خودبینی و سرمستی، زمانه را و فلک را به کس نمی‌شمرند. از چنین کسانی به دشواری می‌توان انتظار داشت که واقعیات جهانی را دریابند و کاسه زهر را سر بکشند.

***

یک مشکل دیگر سران رژیم آن است که این‌بار بیش از یک کاسه زهر برایشان آماده شده است. امریکائیان نیز مانند جمهوری اسلامی اروپا را در این بحران جدی نمی‌گیرند و نه تنها به این دلیل که اروپا عامل تعیین کننده و قابل اعتمادی نیست. سلاح اتمی جمهوری اسلامی تنها یکی از حساب‌هائی است که امریکائیان باجمهوری اسلامی دارند. نقش رژیم آخوندی در تروریسم بین‌المللی و خطر کشنده آن در عراق نیز هریک در جای خود اهمیت دارد. هیچ حکومتی در امریکا، کمتر از همه جمهوریخواهان پیروزمند و خشمگین، نمی‌تواند تنها به یک امتیاز از سوی حکومتی که بزرگ‌ترین دشمن امریکاست بسنده کند. در بالاترین محافل حکومتی، در میان آنها نیز که می‌دانند دارند چه می‌کنند و می‌دانند که امریکائیان چشم و گوش دارند، این حقیقت پوشیده نیست. آنها از امریکا تضمین می‌خواهند ولی آگاهند که چه بهای سنگینی می‌باید بپردازند. نماینده جمهوری اسلامی در رد پیشنهادهای اروپائیان از جمله گفت که انها می‌باید اعتماد حکومت اسلامی را به اطمینان‌هائی که داده‌اند جلب کنند. این اطمینان‌ها جز از سوی امریکا نمی‌تواند باشد و اروپائیان نخواهند توانست بدهند.

احتمال این را که رژیم سرانجام ناگزیر به نوشیدن کاسه‌های زهر پیاپی باشد البته نمی‌توان نفی کرد. حتی صدام حسین مسلم نبود که تا پایان بر راه دیوانه‌وار خود خواهد رفت. ولی تکبر و خودبینی و سرمستی سران رژیم بویژه در سپاه پاسداران و سودهای پاگیری که پاره‌ای محافل نیرومند در ادامه سیاستهای نظامی و خارجی آن دارند جای خوش‌بینی چندان نمی‌گذارد. آنها بیشتر احتمال دارند که در آمیخته‌ای از کوری بر واقعیات و تکیه بیش از اندازه بر اروپائیان و دست‌کم گرفتن خشم و نگرانی که حتی در دستگاه سیاست خارجی حزب دمکرات امریکا انباشته شده است، بر راه خطرناک خود همچنان به تاخت بروند. این بر مردم ایران است که دست‌کم جای تردید برای رژیم نگذارند که در این راه همراهش نیستند؛ و بر مخالفان رژیم است که نوشته را بر دیوار بخوانند. و آماده شوند که در کنار مردم برای رهائی میهن، و نه ملاحظات ناچیز و بی‌ربط این بیست و پنج ساله پیکار کنند.

۱۱ نوامبر ۲۰۰۴

حقوق بشر در ایران و در مبارزه ما

 

حقوق بشر در ایران و در مبارزه ما

در ده پانزده سال گذشته حقوق بشر در کانون فعالیت‌های سیاسی ایرانیان قرار گرفته است.  تشکیل انجمن‌های حقوق بشر و برآمدن شخصیت‌های ناماور در درون و بیرون که دفاع از حقوق بشر را در ایران بر عهده گرفته‌اند، و اقدامات فراوانی که برای دفاع از قربانیان جنایات رژیم صورت می‌گیرد همه نشانه‌هائی از این توجه است. اکنون همزمان شدن پنجاهمین سالگرد اعلامیه حقوق بشر و اعطای جایزه صلح نوبل به یک بانوی ایرانی به مناسبت مبارزات پیشینش در این زمینه بر اهمیت امر دفاع از حقوق بشر در ایران می‌افزاید (دگردیسی برنده جایزه صلح امسال را به یک مدافع حکومت اسلامی می‌باید از مقوله کلی ضعف جامعه سیاسی ایران به‌شمار آورد.)

ما می‌باید با خوشبینی به این بیداری طبقه سیاسی ایران بنگریم. قرار گرفتن حقوق بشر در جای شایسته‌اش در گفتمان سیاسی ایران، بی‌اعتنائی تاریخی ما را به این دستاورد حیاتی اندیشه و سیاست غرب جبران می‌کند و فرایند مدرنیته را پیشتر می‌برد. در گذشته ما به سبب بی‌اعتقادی به دمکراسی ــ حتا در میان بیشتر دمکراتهایمان، آن تاکید را که می‌باید بر حقوق بشر نگذاشته‌ایم؛ حقوق بشر را با حقوق خودمان اشتباه کرده‌ایم، یا حداکثر از آن برای مقاصد سیاسی حزبی بهره گرفته‌ایم. رژیم پیشین جز در دوسه سال پایانیش به حقوق بشر با دید گزینشی، و نه به عنوان حقوق طبیعی مردم ایران، بلکه بخشی از برنامه توسعه و نوسازندگی می‌نگریست. سیاست‌هائی که در حمایت حقوق کارگران یا آزادی زنان در پیش می گرفتند با همه ارزش و اهمیت شان، در بافتار context حقوق بشر نمی‌بود و مانند ساختن آموزشگاه‌ها یا بیمارستان‌ها تلقی می‌شد؛ که البته خود گام‌های عملی مهمی در پیشبرد حقوق بشر بشمار می‌رفتند. در آن سال‌های پایانی بود که زیر فشارهای خارجی به حقوق زندانیان، نه از دید توسعه، توجه شد؛ شکنجه رخت بر بست و بازرسان صلیب سرخ دسترسی آزادانه به زندان‌ها یافتند.

برای دمکرات‌ها و چپگرایان مخالف، حقوق بشر معنائی جز سلاح مبارزه با رژیم پادشاهی نمی‌داشت. آنها که در عمل ثابت شد در آزادیخواهی هیچ طلبی نمی‌توانستند از حکومت داشته باشند، نمایش بدتری از بی‌اعتنائی به حقوق بشر دادند. در ۱۹۶۳/ ۱۳۴۱ دانشگاه تهران میداندار مبارزه با اصلاحات ارضی بود؛ و در انقلاب اسلامی، پرشورترین مبارزان آزادی و حقوق بشر سنگ حکومت اسلامی را، با رابطه ۱۴۰۰ ساله‌ای که با حقوق بشر دارد، به سینه زدند. زنان ایران از یاد نمی‌برند که رژیم پادشاهی چه آزادی‌ها و حقوقی به آنها داد و چپگرایان و ملیون چگونه با آخوندها برای باطل کردن دستاوردهایشان همکاری کردند. این نگرش سیاسی و ابزاری به حقوق بشر که اصولی‌تر و ناب‌تر از آن نمی‌توان یافت، به مخالفان رژیم پادشاهی محدود نمی‌شد. حتا تا این سالهای اخیر که قربانیان حقوق بشر از هر گرایشی می‌بودند هر گروهی در دو سوی طیف سیاسی، تنها در پی دفاع از قربانیان خودش بر می‌آمد. جز اندک‌شماری از شخصیت‌ها کسی به اصل موضوع توجه نمی‌داشت. بسیار دیده شد که در کشته شدن یک مخالف رژیم شانه بالا انداختند که حقش بود. از شادی‌های نهانی که اندازه‌ای نمی‌توان گرفت.

این روحیه‌ها در فرهنگی که با آزادی فردی و برابری در حقوق تقریبا در همه تاریخش بیگانه بوده است فهمیدنی، هرچند نپذیرفتنی است. پس از آزادی مذهبی و آزادی‌های شخصی در بافتار آن زمان که کورش به اقوام امپراتوری داد و تا پایان اشکانیان، ویژگی نبوغ‌آمیز سرزمین‌های شاهنشاهی ایران بود؛ آن اندازه از حقوق بشر در ایران از هخامنشیان تا ساسانیان که بتوان از آن سخن گفت، یا امتیاز ویژه سران هفت خاندان بزرگ شاهنشاهی بود به رایزدن با شاهنشاه، یا مهستان اشکانیان بود که انجمن سرکردگان فئودال بشمار می‌رفت. (ما چند سده‌ای پیش از اروپا فئودالیسم را به جهان داده‌ایم.) در آن هزار و چند صد سال، احترام به قانون در دوره برخی پادشاهان، بزرگ‌ترین نشانه احترام به آزادی و حقوق بشر بشمار می‌رفت و به آنان صفت دادگری می‌داد.  داد در فارسی باستان به معنی قانون است و عدالت از قانونمندی می‌آید.

بحث دمکراسی و حق حاکمیت مردم تنها یکبار در تاریخ باستان ما آمده است. هرودوت از مباحثات سران هفت خاندان پارسی یاد می‌کند در فتنه گوماتای مغ بر سر نظام آینده شاهنشاهی  درگرفت. کسانی در آن بحث استدلال کردند که دمکراسی یونانی بهتر است زیرا تصمیم‌ها به رای افراد بیشتری گرفته می‌شود و خردمندانه‌تر است. اکثریتی بر آن بودند که شاهنشاهی پهناور هخامنشی را به شیوه دولت ـ شهرهای یونان نمی‌توان اداره کرد. هر دو هم حق داشتند. در شاهنشاهی ساسانی با یگانگی دین و دولت که به گفته موبد تنسر همزادند؛ و پذیرفتن آئین زرتشتی به عنوان دین رسمی و برقراری نظام کاست (طبقات بسته) هر گونه اندیشه حقوق طبیعی و برابری انسان از ایران رخت بر بست. جنبش مزدکی، تنها جنبش مردمی تاریخ پیش از اسلام، شکست خورد و در دوره اسلامی نیز زیر وزن خلافت عباسی، در جلوه‌های خرمدینی و قرمطی و… خود به جائی نرسید. تا جنبش مشروطه‌خواهی دیگر از آزادی و حقوق بشر در ایران نشان چندانی نمی‌یابیم.

***

حقوق بشر و دمکراسی، که روی دیگر سکه است، گذشته از ارزش به خودی خود، در پیکار ما با جمهوری اسلامی سلاحی برنده است و افکار عمومی ایران و جهان را با آن بهتر می‌توان بسیج کرد. در سازماندهی سیاست و اجتماع خود پس از جمهوری اسلامی نیز این دو راهنمای ما خواهند بود. اگر بخواهیم نظامی برقرار کنیم که هر روز دستخوش دیکتاتوری یا هرج و مرج نباشد باید بر راهی برویم که از بیست و پنج سده پیش غربیان هموار کرده‌اند. در این باره بیشتر ما داریم همداستان می‌شویم و باز باید کار کنیم. شعار همه پرسی برای تعیین نظام سیاسی ایران بجای انتخابات بی معنی جمهوری اسلامی، که دارد هواداران روز افزونی می‌یابد، به مبارزه با رژیم و همکاری در مبارزه کمک خواهد کرد، و اندیشه یک «پیمان هلسینکی» برای جمهوری اسلامی که در میان ایرانیان و غیر ایرانیان هوادارانی می‌یابد گام بلند دیگری خواهد بود. منظور از پیمان هلسینکی، چنانکه آقای شاهین فاطمی برای نخستین‌بار در میان ایرانیان طرح کرده‌اند، وابسته گردانیدن روابط جامعه اروپائی و جمهوری اسلامی به حقوق بشر است، با مکانیسمی برای دنباله‌گیری آن؛ همان‌گونه که با شوروی عمل شد.

ولی با همه اهمیت حقوق بشر در پیکار امروز و آینده، موضوع‌هائی مانند امنیت ملی ایران، ویرانی پردامنه منابع طبیعی و محیط زیست، یگانگی و یکپارچگی ملی، و اقتصاد ورشکسته نیز می‌باید در دستورکار مبارزه باشد. در چنان عرصه‌هائی است که جمهوری اسلامی دارد میراثی مرگبار برای آیندگان می‌گذارد. پاره‌ای از آسیب‌ها را شاید دیگر جبران نتوان کرد.

نیروهای جایگزین جمهوری اسلامی می‌باید توانائی اداره کشور و پاسخ دادن به چنان مسائلی را نیز در خود پرورش دهند وگرنه دمکراسی و حقوق بشر را نیز پایمال خواهند یافت. در فردای رهائی ایران، دم زدن از دمکراسی و حقوق بشر، نمی‌باید ما را از فراهم آوردن اسباب برقراری و نگهداری آنها غافل سازد. باز ساختن کشور بی از دست دادن فرصت همان اندازه حیاتی خواهد بود که تعهد به دمکراسی و حقوق بشر. آنهائی که به شکننده بودن دمکراسی در ایران هشدار می‌دهند حق دارند. اگر همه به جنبه‌های حقوقی و نظری بیندیشیم و از ابعاد سیاسی پیکاری که چه امروز و چه در فردای پس از رژیم در پیش داریم بی‌خبر بمانیم، از هیچ بر نخواهیم آمد ــ نه از نگهداری نهادها و پیشبرد آرمان‌ها و نه از برآوردن نیازهای جامعه‌ای که به تندی رو به نیهیلیسم دارد.

دسامبر ۲۰۰۴

فراخوان ملی همه‌پرسی

 

فراخوان ملی همهپرسی

در همه بیست و پنج سالی که از آغاز مخالفت و مبارزه گروه‌های هرچه بزرگ‌تری از ایرانیان با جمهوری اسلامی می‌گذرد پرسش و مشکل اصلی “چه بجای آن“ بوده است. تا مدتها بیشتری می‌پنداشتند که ضرورت پائین کشیدن حکومت مافیائی آخوندی از گرده مردم ایران چنان انگیزه نیرومندی است که همگان بایست اختلافات خود را فراموش کنند و در رهائی کشور بکوشند. این برداشت با همه بدیهی نمودن ساده‌انگارانه بود زیرا آن همگان در امری که مهم‌تر می‌شمرده‌اند، یعنی در آنچه می‌باید پس از جمهوری اسلامی بیاید چندان از هم دور بوده‌اند که محلی برای هدف مشترک بدیهی نمی‌گذاشت. در آن پرسش اصلی، دو ملاحظه دست درکار بود. برای بیشتری آینده خودشان اهمیت داشت. آنها می‌خواستند آینده جبران گذشته‌شان را بکند. در دوسوی طیف سیاسی هنوز چنین کسانی فراوانند و ناچار بیشتر به یکدیگر می‌پردازند تا جمهوری اسلامی. ملاحظه دوم آن بود که مبادا پس از این رژیم چیز بهتری نیاید. گروه‌هائی صرفا دنبال فرصتی برای خود در فردای جمهوری اسلامی بودند و هنوز هستند. گروه‌های دیگری به فرصتی که برای  ملت ایران خواهد بود نیز اندیشیده‌اند: مبادا چنان فرصتی از دست برود و باز از چاله به چاه و از چاه به چاله.

بحث سیاسی این سال‌ها بر سر همین پرسش‌ها بوده است، ظاهرش را هرگونه آراسته باشند. همین ملاحظات بود که هنگامی که نخستین نشانه‌های گشایش در سیاست ایران پیدا شد ده‌ها میلیون را در سه انتخابات پای صندوق‌های رای کشاند و امید دگرگشت تدریجی جمهوری اسلامی چند سالی مردم را از راه‌حل‌های دیگر باز داشت و بسیاری از مخالفان را چنان به توهم اصلاح‌طلبی انداخت که هنوز رها نمی‌کنند، اگرچه ختم اصلاحات را هم برچیده‌اند و رهبر اصلاحات، رئیس جمهوری که بیشترین رای‌ها را در تاریخ ایران آورده، چنان در چشم همگان بی‌آبرو شده است که تحقیر جائی برای دشمنی نمی‌گذارد. بیست و پنج سالی در این گذشت که چگونه گروه‌های بزرگ مردم را نه در مخالفت با جمهوری اسلامی، که هیچ کافی نیست، بلکه برسر آنچه می‌باید پس از آن بیاید همرای و بسیج کرد. حتی هنگامی که از چند سال پیش خطوط اصلی یک جایگزین دمکرات و عرفیگرا برای استبداد مذهبی مشخص‌تر شد و به نظر می‌رسید عموم مخالفان رژیم در آن به توافقی رسیده‌اند، مسئله فرعی شکل حکومت و نام رئیس کشور (با رئیس حکومت اشتباه نشود) که در واقع مهم‌ترین مسئله آنان بوده است، از رسیدن به همرائی جلوگیری کرد. طرفه آنکه هرچه بر دمکراسی و عرفیگرائی بیشتر تکیه می‌کردند بر شدت حملات، به قصد جلوگیری از هر همراهی و همکاری، بر هواداران یک پادشاهی مشروطه، در یک نظام پارلمانی، و پادشاه به عنوان رئیس کشور، می‌افزودند.

اکنون با فرازآمدن یک نسل تازه و پس از تهیه‌های فکری بیست و پنج ساله گذشته ناگهان زمینه یک همرائی ملی فراهم می‌شود؛ مانند غنچه‌ای که درخت در سراسر زمستان برای شکفتگی آن کار کرده است. فراخوانی که از سوی چند تن از کوشندگان درون ایران و یکی دو تن که به تازگی بیرون آمده‌اند انتشار یافته دری است که بن‌بست سیاسی را می‌تواند بگشاید و می‌باید آن را گشاده نگهداشت و گشاده‌تر کرد. این فراخوان، هم زمینه‌ای پذیرفتنی برای همرائی consensus به معنی نگهداری مواضع خود در عین توافق‌های اصولی مربوط به نظام سیاسی (ونه شکل حکومت) است و هم بهـترین جایگزین جمهوری اسلامی یعنی یک نظام دمکراسی لیبرال یا حکومت اکثریت در چهارچوب اعلامیه جهانی حقوق بشر و مرحله پایانی مبارزه را درخود دارد. بدین ترتیب گره همگرائی نیروهای سیاسی گوناگون باز شده است. آنها یکدیگر را به عنوان دارندگان حقوق برابر می‌شناسند و می‌خواهند رژیم جمهوری اسلامی بی‌مداخله بیگانه و بی‌خشونت به دست مردم واژگون شود. اینها پیشرفت‌های مهمی است. شمار امضا کنندگان فراخوان بهر چند برسد و رژیم هر کاری برای انحراف یا سرکوبی این حرکت انجام دهد ما با یک رهگشاد breakthrough واقعی در گفتمان سروکار داریم.

***

نمی‌باید پنداشت که پیشنهادی به روشنی فراخوان در سنگ شدگان سیاست‌های تبعیدی که هیچ فرصتی را برای از دست رفتن فرصت‌ها بیهوده نمی‌گذارند مخالف خوانی‌هائی برنیانگیزد. از سوئی به فراخوان می‌تازند که چرا موضع خود را در تایید جمهوری روشن نکرده و راه را برای همکاری جمهوری‌خواهان و مشروطه‌خواهان بازگذاشته است که ظاهرا گناهی نابخشودنی است و فریادهای خیانت را از مهتابزدگان حاشیه‌ای و غرق در عوالم یک نسل و دو نسل پیش بلند کرده است. از سوی دیگر می‌گویند همه پرسی همان دوم خرداد است در جامه‌ای دیگر و باز از سوئی دیگر، می‌گویند چرا روشن نکرده‌اند که همه پرسی در جمهوری اسلامی است یا پس از آن. کسی به این نمی‌پردازد که اگر قرار بر حاکمیت مردم است که هر گروه نمی‌تواند دیگران را از مردم بودن برکنار کند هر اندازه هم به حقانیت خود یقین داشته باشد (همه همین گونه‌اند) و “همه“پرسی ملاحظات و استثناهای شخصی و گروهی برنمی‌دارد. همچنین به نظر نمی‌آورد که دوم خرداد متعهد به قانون اساسی جمهوری اسلامی کی می‌تواند از مجلس موسسان برای تدوین قانون اساسی دمکراسی لیبرال که در آن هیچ تبعیضی نیست دفاع کند. این فراخوان از درون، اعلام مرگ دوم خرداد است و به روشنی به مرحله پس از انتظار اصلاح رژیم اشاره دارد. شرط انتخابات آزاد زیر نظارت نهادهای بین‌المللی نیز که در حکم مرگ جمهوری اسلامی است به آسانی نادیده گرفته می‌شود. آنچه از سر و صدای مخالف خوانان می‌توان دریافت یا گله است که چرا امضاکنندگان از ما نپرسیدند، یا اعتراض است که چرا پسند و ناپسندهای ما را در نظر نگرفتند و چرا در ایران به زبان و با تفصیلی که ما در امنیت ۱۵ هزار کیلومتری به هوای دلمان می‌گوئیم اعلام نکردند؟

سال‌ها شعار دادند که مبارزه می‌باید از درون و بیرون بهم بپیوندد. امروز دست‌های فراوان و نیرومندی بهم می‌رسند و اگر دستگاه سرکوبگری رژیم نتواند آنها را از هم جدا کند از بدزبانی سروران گرامی در هزاران کیلومتری گود چه برتواند آمد؟

۹   دسامبر ۲۰۰۴

درس بزرگ دردی بزرگ

 

درس بزرگ دردی بزرگ

نوشته‌ای از من درباره کشتار شهریور ۱۳۶۷/۱۹۸۸ (پیروزی خشم و کین، کیهان ۹ سپتامبر ۲۰۰۴) واکنش‌هائی قابل انتظار برانگیخته است که ادامه گفتگو درباره آن فاجعه و پاره‌ای بیماری‌های سیاست ایران را سودمند می‌سازد. در اینجا نویسندگانی که در پاسخ پیام آن نوشته بجای ورود در موضوع به سلاح بی‌اثر ترور شخصیت دست بردند مورد نظر نیستند زیرا سخنی نگفتند که درخور پاسخ باشد. ولی از آنها که نوشته‌ای چنان روشن را پیچانیدند و تحریف کردند تا از گشوده شدن بحث جلو گیرند می‌باید خواست که بجای ادامه گفتمان “خشم و کین انقلابی“ با حقیقت خود، انقلاب شکوهمند خود، و روزگار دیگرگون بیست و شش سال پس از پیروزی خشم و کین روبرو شوند و سهمی در اصلاح فرهنگ سیاسی ایران داشته باشند.

“پیروزی خشم و کین“ کالبد شکافی پوچی خشونتی بود که انقلاب اسلامی را شکل داد. در آن نوشته با آن کشتار موافقتی نبود: “فاجعه شهریور آن سال، همچنانکه فاجعه‌های انسانی دیگر انقلاب شکوهمند، بر خانواده‌های داغدار، بر وجدان جامعه، و بر تاریخ ایران سنگینی خواهد کرد.“ همچنین از آن برای توجیه رژیم پادشاهی بهره‌ای گرفته نشده بود: “آن جوانان و روشنفکران حق داشتند که هر نظری، بدترین نظرها را به وضع موجود زمان خود داشته باشند.“ آنچه در نوشته من ته مانده‌های خشم و کین را در ته مانده‌های آن نسل چنان برآشفته است که مدعی شده‌اند در آن نوشته من از کشتار شهریور دفاع کرده‌ام، بدنبال آمده است: “آنجا که [آن جوانان و روشنفکران] به خطا رفتند نشاندن خشم و کین انقلابی بجای عمل سیاسی بود.“ مدعیان، از چنین جملاتی است که برآشفته شده‌اند: “کشتار شهریور ۶۷ زورآزمائی نابرابر دو نیروی سیاسی بود که اگرچه ماموریت‌شان تفاوت داشت… در خصلت انقلابی خود تفاوتی با هم نداشتند… اگر یکی دست بالاتر نیافته بود دیگری به پیشدستی همان را می‌کرد.“ اما با همه تلخی که در این سخن هست آیا حقیقتش را می‌توان انکار کرد؟ سازمان‌هائی که کارشان را با مبارزه مسلحانه آغاز کردند و در نبرد قدرت، حتی برسر کنترل یک رادیو، خون یکدیگر را ریختند و تا پیروز شدند صلای کشتار سر دادند آیا در تدارک شهریوری از آن خود نمی‌بودند؟ بزرگ‌ترین آنها، مجاهدین، آیا ذره‌ای در خون آشامی از حزب‌اللهیان کم آورده است و هنوز می‌آورد؟ “خشم و کینه انقلابی“ که خمینی در فرمان کشتار سراسری زندانیان بکار برد از کجا گرفته شده بود؟

برآشفتگان، بجای اندکی درنگ کردن بر پیام نوشته، همچنان درپی پاک کردن حساب و شستشو برآمده‌اند. ولی اگر گوینده پیام همه ناسزاواری‌هائی را هم که نسبت می‌دهند داشته باشد با این پیام چه می‌توان کرد که پس از هشت سال سرازیر شدن سیل خون بر جامعه ایرانی “منطق انقلاب دامن نیروهائی را گرفت که پیش و بیش از همه برای یک انقلاب خونین جنگیده بودند.  نوک تیز سرنیزه جنبش انقلابی، سازمان‌های چریکی… به چرخ گوشت هولناک اسلام سیاسی خورد و در صحنه‌هائی که شب کاردهای دراز نازی‌ها را از جلوه انداخت به پاکسازی‌های استالینی نزدیک شد.“ در این چه خشنودی یا دعوی حق به جانبی است؟ اگر بر آنهمه “روان‌های گسسته به تیغ“ این دریغ آمده است که چگونه بیهوده خود و کشوری را تباه کردند از بداندیشی نبوده است. یادآوری یک پرده از نمایش خشونتی که با تقدسش تاریخ همروزگار ما را خونبار کرد برای گرفتن درسی بزرگ است از دردی بزرگ. “شهریور ۶۷/۸۸ بزرگترین کشتار تاریخ ایران نبود ولی هیچ رویداد دیگری به اندازه آن پوچی absurdity خشونت را نشان نداده است: هنگامی که نمازگزاران پرستشگاه خشونت به کشتار هم پرداختند.“

درد بازماندگان و سود میراث‌بران سیاسی آن کشتار قابل فهم است. ولی آن کشتگان را نباید موضوع اسطوره تازه‌ای کرد. آن رویداد فراموش نشدنی اگر معنائی داشت نشان دادن همان پوچی absurdity خشونت بود که اشاره کرده بودم. خون قربانیان را نباید مایه توجیه دورانی از سیاست در ایران کرد که نباید گذاشت دیگر تکرار شود. شانزده شهریور تنها، روز سوگواری نیست؛ روز یادآوری دورانی نیز هست که سیاست، طبیعت و معنائی واژگونه یافت؛ کشتن و کشته شدن، “نفی بقا“ و سرود مرگ جای عمل سیاسی را گرفت. می‌گویند شاه چاره‌ای نگذاشته بود و حزب رستاخیز را به رخ می‌کشند که شش سال پس از سیاهکل تشکیل شد. اما آیا استبداد و حتا حزب یگانه جز خشونت مرگ‌اندیش پاسخی ندارد و نداشته است؟ آیا نمی شد بجای (ناممکن) اصلاح جمهوری اسلامی درپی (ممکن) اصلاح رژیم پادشاهی برآیند؟

پنجاه و یک سال پس از بیست و هشت مرداد، سی و پنج سال پس از سیاهکل، بیست و نه سال پس از حزب رستاخیز، بیست و شش سال پس از انقلاب اسلامی و شانزده سال پس از شانزده شهریور می‌باید زمان آن رسیده باشد که ما با حقیقت خودمان روبرو شویم که دشوارترین کارهاست. باید دلیری آن را پیدا کنیم که با همفکران و همرزمان خود روبرو شویم که شاید از آن هم دشوارتر است. باید از پیله تنگ قالب‌های ذهنی و حسابهای کوتاه سیاسی بدر آئیم. ایران یک و دو نسل پیش راه‌حل‌های بهتری می‌داشت و هیچ لازم نمی‌بود تاریخش با زورگوئی و خشونت و خون نوشته شود. ولی آن زمان‌ها گذشته است و باید برای نوشتن تاریخ آینده آماده شد. اگر ما هنوز گران‌ترین اشتباهات خود را یا به گردن دیگران می‌اندازیم، یا هم اشتباه می‌شماریم و هم باز بزرگ، و یا بدتر از همه، از آن سرمایه سیاسی می‌سازیم دست‌کمش آن است که در نوشتن آن تاریخ سهمی نخواهیم داشت. اگر واکنش‌ها به “پیروزی خشم و کین“ تنها نشانه درسی باشد که نسل خشم و کین انقلابی از اشتباهات خونین خود گرفته است، به سهم آینده‌اش خوشبین نمی‌توان بود.

پرده پوشی و توجیه و گریز از واقعیات ممکن است در شرایط عادی بکار آید. ولی در شرایط عادی نیز اگر متن و بستر سیاست باشد به زندگی در دروغ می‌انجامد و جامعه را فاسد می‌کند. ما در شرایط عادی هم نیستیم. در واقع در بحران محض بسر می‌بریم که روی دیگر فرصت یگانه است. در بحران و بهم ریختن شانوده‌هاست که می‌توان از نو ساخت. پس از دریغ بر یک دوران نوسازندگی و گسترش در سطح و به ناچار چیزی هم در ژرفا، پس از دریغ بر صدها هزار خونی که در این بیست و شش سال ریختند و ویرانی‌هائی که کردند، ما به دشواری جای دریغ‌های بیشتر داریم. اما اگر نسلی که چندان بیش از شکسـت در چنته ندارد می‌خواهد همچنان ببازد مشکلی نیست. دیگران هستند که موج موج می‌آیند و خواهند توانست.

  ۲۸ دسامبر ۲۰۰۴

افسون‌زدائی از سیاست

 

افسونزدائی از سیاست

ضعف سیاسی که علت ریشه‌ای واپسماندگی تاریخی و شوربختی ملی کنونی ماست جلوه‌های گوناگون دارد؛ و بهترین تحولات نیز از آن عاری نیست. امر درستی هم اگر روی می‌دهد به شیوه و انگیزه‌ای است که پیشرفتی درپی ندارد. این ضعف سیاسی را در خودمختار نبودن ایرانی می‌توان تعریف کرد. او یا قربانی توطئه‌هاست، یا اسیر سرنوشت یا بازیچه مشیتی که می‌باید با نذر و نیاز و گریه و زاری مهربان‌ترش گردانید. یا می‌باید دستور بگیرد یا مجبور شود. با مسئولیت شخصی بیگانه است. اگر  روشن‌اندیش شده است و دیگر نمی‌خواهد دست به دامن پنج تن و امامزاده و پیر و مرشد و مراد باشد باز از قدرت‌ها و مقاماتی که می‌باید بجای او بخوانند و فکر کنند و کارها را راه بیندازند بی‌نیاز نیست. چنان کسانی این سودمندی را نیز دارند که اگر کار پیش نرفت، که یک تنه پیش نمی‌رود، مسئولیت‌ها را می‌توان به گردنشان انداخت و خود پاک و همیشه خطاناپذیر باقی ماند. یکی از این موارد را در فراخوان همه‌پرسی دیدیم. کسانی که خبر فراخوان را شنیده و نشنیده کمر به مبارزه با آن بستند و موافقانش را در دادگاههای خیال خود محکوم کردند پس از آنکه وارث پادشاهی پهلوی به آن فراخوان پیوست صد و هشتاد درجه چرخیدند. می‌توان احتمال داد که بیشترشان هنوز جز نگاهی سطحی به متن فراخوان نینداخته‌اند.

اینکه گروه‌های بزرگی در مبارزه با رژیم چشم به وارث پادشاهی پهلوی دوخته‌اند در شرایطی که بسیج عمومی دشوارتر از بسیاری زمان‌ها شده تحول مثبتی است. برجسته‌تر شدن نقش او طبعا بخت پیروزی هواداران پادشاهی مشروطه را در فرایند تدوین پیش‌نویس قانون اساسی ایران پس از جمهوری اسلامی و تصویب آن ــ در انتخابات مجلس موسسان و همه‌پرسی پس از آن ــ بیشتر می‌کند که از نظر آنان بسیار خوب است ولی درست در همین‌جاست که می‌باید نگران بازگشت به عادات ذهنی گذشته بود و به هواداران گوناگون هشدار داد. هشدار، هم برای آنکه با گفتار و کردار خود بخت او را تباه نکنند و هم به بومیگرائی غیرمذهبی، که درکنار بومیگرائی مذهبی، ما را دویست سال از به نتیجه رساندن طرح تجدد بازداشت برنگردند. منظور از بومیگرائی nativism  گرایشی است در تمدن‌های واپسمانده به ویژه آنها که گذشته‌های درخشان دارند به آشتی دادن توسعه نمونه اروپائی با سنت‌هائی که خود بزرگ‌ترین مانع توسعه بوده‌اند.

با بی اعتبار شدن اسلامیان و ملی مذهبیان، بومیگرائی مذهبی در ایران به احتضار افتاده است و جای آن دارد که بومیگرائی خسروانی و فره ایزدی و رابطه عرفانی شاه و مردم را هم به تاریخ و افسانه و حماسه واگذاریم و دست از اختراع چرخ توسعه و تجدد برداریم. پاسداری سنت‌ها و سازگارکردنشان با طرح توسعه (توسعه همه سویه جامعه) البته هم لازم و هم ناگزیر است و لی آن نیز می‌باید در بافتار context توسعه صورت گیرد و نه برضد آن. جامعه‌ها گوناگون‌اند و در پویش توسعه از راه‌های گوناگون و با سرعت‌های گوناگون می‌روند ولی اگر مانند ما و جهان سومی‌های دیگر تعریف‌های گوناگون نیز از آن داشته باشند سر از همین ترکستان‌های ما در می‌آورند. گذشته شاهنشاهی ما در بسیاری از دوران‌های خود مایه سربلندی است و نباید گذاشت فراموش شود. هر کس بازسازی “انگاری“ virtual تخت جمشید را در تارنما (اینترنت) دیده باشد این آرزو را در دل خواهد پروراند که روزی آن شهر باشکوه را که بزرگ‌ترین بیان معماری اقتدار سیاسی در جهان است به حال نخست در آورند.

اما گذشته‌ها حتا بهترین‌شان به عنوان یک نمونه نوسازندگی جامعه و فرهنگ، چیز زیادی ندارند که به سده بیست و یکم ما عرضه کنند. از هخامنشیان و اشکانیان عرفیگرائی و رواداری مذهبی، و از پهلوی‌ها تعهد به نوسازندگی را می‌توان گرفت و از اشتباه آنان به درنیافتن اهمیت توسعه سیاسی می‌توان آموخت. ولی توسعه و تجدد یک طرح غربی است که پانصد سال روی آن کار کرده‌اند. به نام هیچ سنتی نمی‌توان در اصول از آن جدا شد. یکی از آن اصول، حقوقی کردن رابطه سیاسی است و پاک کردن امر حکومت از مناسبات صوفیانه و شاعرانه.

در آنچه به فرهنگ سیاسی مربوط می‌شود سنت ایران باستان درست چیزی است که می‌باید بیشترین فاصله را با آن نگه داشت. پرستش شاه و ذوب کردن حکومت در او مایه انحطاطی شد که از همان فراز شوکت و قدرت رخ می‌نمود و پیاپی به ویرانی و شکست می‌انجامید. آرمانی کردن دوره‌های استثنائی از راه تمرکز بر یک یا چند شخصیت و رویداد در بهترین حالت‌هایشان، و ندیدن زمینه عمومی بیماری و رکود در همان بهترین حالت‌ها، اتفاقا یکی از جنبه‌های فرهنگ سیاسی ماست که می‌باید اصلاح شود. ما مدت‌هاست به بحران فرهنگ سیاسی رسیده‌ایم و بازگشت به سیاست آرمانی شده جهان پیش از اسلام پاسخ ما نیست. در همان زمان نیز درباره نقش مردم در زندگی عمومی، توده‌ای که می‌باید بیش از مالیات دهنده و پرکننده صفوف ارتش باشد، به اشتباه افتادیم. کورش به تحقیر درباره یونانیان می‌گفت که در بازار (آگورای مشهور که از نوآوری‌های شگرف تمدن یونانی است) گرد می‌آیند و بهم دروغ می‌گویند. او معنی بحث آزاد سیاسی را در نیافت و هنوز کسانی درنیافته‌اند.

امروز پس از دو سه هزار سال تجربه عملی دمکراتیک و یک ادبیات سیاسی که آن سنت را بر پایه‌هائی گزند ناپذیر نهاده است چگونه می‌توان از شاه آرمانی یا آرمان شاهی دم زد؟ پادشاهی در ایران از کهن‌ترین نهادهاست ولی آن را نیز در آغاز سده بیستم ناچار شدند نوسازی دمکراتیک کنند تا هم اجازه پیشرفت به کشور بدهد و هم بپاید. آن نوسازی ناقص ماند و پادشاهی به همان دلیل نپائید، اگرچه پیشرفت‌های بزرگ روی داد. بجای آرمانی کردن شکل حکومت، پادشاهی باشد یا جمهوری، می‌باید مهارت‌های سیاسی را بیشتر کرد و ورزش داد: مدارا و توانائی موافقت کردن بر موافقت نداشتن؛ شناخت سود شخصی روشنرایانه که دورتر از نوک بینی را ببیند؛ سازش بر سیاست‌ها و نه اصول؛ دریافتن اهمیت امور پیش پا افتاده روزانه در طرح کلی؛ درگیر شدن با زندگی جامعه؛ جانشین کردن دشمنی با مخالفت. سیاست، انتطار ظهور شخصیت‌های فرهمند و افسونکار نیست و مردم، شهروندان صاحب حق، را با بزرگ‌ترین شخصیت‌ها نمی‌توان جانشین کرد.

ژانویه ۲۰۰۵

دگرگونی صورت مسئله

 

دگرگونی صورت مسئله

تکانی که در چند هفته گذشته به فضای نیروهای مخالف در دو سوی مرز  داده شده چشم‌ها را از دگرگشت آرام‌تری که از دوسه سال پیش می‌شد دید برگرفته است. اما در واقع می‌باید آن دگرگشت تدریجی را که خود به سال‌های درازتر می‌رسید فراهم آورنده زمینه برای این تکان شدیدتر دانست. نشانه‌های این دگرگشت در جنب و جوش فزاینده‌ای است که در این سال‌ها در هرجا می‌توان دید. تالارهای الکترونیکی و گرد همائی‌ها و  رسانه‌های گوناگون، انرژی تازه‌ای را چه در حمله و دفاع و چه در زشت نمائی و توجیه و چه در بازاندیشی (چنانکه می‌توان انتظار داشت در اقلیتی از میان آنان) نشان می‌دهد. برچیده شدن بساط اصلاحات که بایست دوره خود را طی می‌کرد با دراز شدن سایه سنگین امریکا بر منطقه و بر جمهوری اسلامی همزمان افتاده است و دیگر هیچ چیز مانند گذشته نیست. هرکس ناگزیر نتایج خود را می‌گیرد و خود را برای پسایند eventualityهای تازه‌ای آماده می‌کند. این از خوشبختی‌های مردم ایران بود که دوران اصلاحی خاتمی نیز مانند دوران انقلابی خمینی در تاریخ جمهوری اسلامی به مرگ پیشرس درنگذشت و تا پایان فرصت یافت که تهی‌دستی‌اش را آشکار کند. این غبار نومیدی که بر چهره دوم خردادیان بیرون می‌بینیم و از گفته‌ها و نوشته‌های درون ایران نیز آشکار است از آنجاست که هیچ بهانه برایشان نمانده است. هر پشتیبانی که لازم بود از آنها شده است. مردم حتا یکبار دیگر به خاتمی که هیچ امیدی نگذاشته بود رای دادند و اکنون به دوم خرداد  و نه تنها به آن که به هر کس جامه‌ای برای جمهوری اسلامی می‌درد نه گفته‌اند. هواداران وضع موجود از هر رنگ، دورنمای تیره‌ای دربرابر دارند. این بار دیگر زیست حاشیه‌ای نیز دشوار شده است. مردم ایران وضع موجود را نمی‌خواهند؛ وضع موجود ملی ـ مذهبیان و اصلاحگران را نیز نمی‌خواهند؛ نه جمهوریت نظام نه اسلامیت آن را (اگر هم کسانی جمهوریخواه‌اند از نوع پارلمانی آن است.) زمان بیرون آمدن از این قالب‌های ذهنی رسیده است. پیامی که از مردم ایران می‌رسد به روشنی در فراخوانی از درون آمده است: “امکان اصلاح کشور در هیچ جهتی متصور نیست.“

تا فرایند انتخاباتی راه گریزی پیش پای مردم می‌گذاشت فراز و نشیب‌های سیاست داخلی طبعا وزنه سنگین‌تری در دیده ناظران و دست درکاران می‌داشت. اکنون پس از رسوائی بست‌نشینی و انتخابات مجلس و در آستانه انتخابات ریاست جمهوری که گزینش میان سالار دزدان از یک سو و پای بوسان خامنه‌ای از سوی دیگر است، دیگر از رای دادن مردم سخنی نمی‌توان گفت. سیاست در ایران در زیر فشار دستگاه سرکوبگری از یک سو و ناامیدی از هر بهبودی در اوضاع از سوی دیگر به سکونی افتاده است که نگاه‌ها را بیش از گذشته به بیرون می‌اندازد. بویژه که عامل امریکا نیز هر روز که می‌گذرد نمایان‌تر می‌شود. پایگاه‌های نظامی آن در چهار سوی ایران پشتوانه سیاستی هستند که هدفش کوتاه کردن دست جمهوری اسلامی از تروریسم و سلاح‌های کشتار جمعی و هدف درازمدت‌ترش پشتیبانی از مبارزه مردم ایران برای دمکراسی است.

اکنون بحث‌های بیست و پنج ساله مخالفان رژیم در بیرون و درون و تجربه روزانه مردم ایران با واقعیت‌های جمهوری اسلامی و سیاست و حکومت مذهبی، به هم و به جائی که می‌باید رسیده است. سخن آنان که از آغاز درپی برچیدن جمهوری اسلامی می‌بودند و چاره ایران را نه اصلاح بلکه تغییر رژیم می‌دانستند هواداران پوشیده و آشکار ادامه وضع موجود را که همواره در موضع دفاعی بوده‌اند بی‌دفاع گذاشته است. آنها ناگزیرند به بیست و شش هفت سال پیش خود برگردند: جمهوری اسلامی با همه پلیدی و ویرانگریش آری، هر راه‌حلی، اگرچه بهترین، که هواداران پادشاهی سهمی درآن داشته باشند نه. تفاوت در آن است که در جامعه انقلاب زده می‌شد از نادانی و تبهکاری با گردن افراشته دفاع کرد و اکنون هرچه هست سرافکندگی کسانی است که در آسودگی بیرون دمی هم به اندیشه ملتی نیستند که در آن گنداب دست و پا می‌زند و پیوسته فروتر می‌رود. فضای سیاسی ایرانیان رو به دگرگونی دارد و فرصت‌ها برای پیشبرد پیکار آزادی ایران بیشتر می‌شود. خط‌ها، از جمله خط میان بازندگان پیاپی سیاست و تاریخ، و آنها که می‌کوشند همراه زمان و تاریخ حرکت کنند، نمایان‌تر شده است. در دو سوی بحثی که جریان دارد به روشنی می‌توان کسانی را دید که در پی دگرگونی رژیم حکومتی و فرهنگ سیاسی و صورت مسئله ایران‌اند؛ و آنها که زمینگیر گذشته، از هشتاد سال پیش تا پنجاه سال پیش تا بیست و پنج سال پیش، از اسفند و مرداد و بهمن و خرداد، در وضع موجود جاخوش کرده‌اند و برای توجیه سترونی عمل و اندیشه خود دلائل تکراری می‌آورند. ما لازم نیست به آن هشتاد درصدی از جمعیت اشاره کنیم که بی پیشداوری به گذشته می‌نگرد و می‌خواهد با آن آشنا شود و از آن درس بگیرد ولی در گذشته نمی‌زید. در بیرون نیز هرکس بتواند از محافل خودمانی بیرون بیاید این آمادگی برای فراتر رفتن از جهان خفقان‌آور تجربه‌های گذشته و آزمودن اندیشه‌های تازه را حتا در آن مسئول‌ترین نسل، نسل انقلاب اسلامی، می‌بیند.

روان‌های دلاوری به فراوانی دارند خود را به موج تازه روشنرائی enlightenment در سیاست ایران می‌سپرند. پایان یافتن ایدئولوژی و فروگذاشتن زنجیر مذهب از دست و پای اندیشه به بسیاری ذهن‌های گشاده‌تر کمک کرده است که نه تاریخ ایران را میدان نبرد تاریکی و روشنائی بشمارند، نه سیاست ایران را پهنه یک جنگ صلیبی برسر نمادها و نشانه‌ها. اکنون و آینده دارد جای هرچه بیشتری در  گفتمان سیاسی می‌یابد: چگونه می‌توان به یک جامعه دربرگیرنده که هیچ کس در آن غیرخودی نباشد رسید؟ چگونه می‌توان اندکی سیاست را از پاتولوژی، زبان سیاست را از دشنام، و عمل سیاسی را از فریبکاری پاک‌تر کرد؛ سطح بحث سیاسی را چگونه می‌توان بالاتر برد و دست‌کم در بیرون به پای سرمشق‌هائی که به این فراوانی در دسترس ماست رسانید؟

  ۱۳ ژانویه ۲۰۰۵

واپسین ایستادگی قبیله‌ها

 

واپسین ایستادگی قبیلهها

مانند همه موضوعات مهم، فراخوان همه‌پرسی به روشن‌تر شدن منظره و جدا‌تر شدن صف‌ها کمک کرده است. کسانی دربرابر غوغائی که درباره فرخوان راه افتاده سر به تاسف تکان می‌دهند: باز موضوعی پیدا شد که به آشفتگی دامن بزند. ولی از پیش آمدن این بحث‌ها می‌باید خشنود بود. در سیاست نیز مانند زبان، دقت در جداکردن معانی و روشنی در گفتار (روشنی در گفتار به درجه فرهیختگی بستگی دارد) به پیشرفت و پالایش و پختگی، کمک می‌کند؛ به آنچه در زبانهای اروپائی sophistication می‌گویند. زبان و سیاستی که از مفاهیم شعارگونه و کلی و تعریف نشده و مواضع چندپهلو انباشته است به درد همین جامعه‌های وامانده خاور‌میانه‌ای و جهان سومی و قلمزنان و سیاستبازان ـ سیاستگرانی می‌خورد که اگر دکاندار نیستند فسیل شده‌اند. پیش آمدن بحث‌های جاندار، زیستن در تناقض را بر کسانی که یکپارچگی اخلاقی و اندیشگی با هستی‌شان سر جنگ دارد دشوار‌تر می‌سازد ــ چنانکه در همین بحث فراخوان به بارزترین صورت نمایان گردیده است.

در سال‌های پس از انقلاب، اگر بتوان به یک دستاورد ماندنی ایرانیان تبعیدی اشاره کرد برآمدن گفتمانی است که می‌توان بدان لیبرال دمکراسی نام داد. پس از سال‌ها نبردهای مسلکی (بیشتر قبیله‌ای) سرانجام بخش پیشروتر گروه بزرگی که سودای ایران را در سر نگه داشته‌اند بر این توافق کرده‌اند که ایران را می‌باید با دمکراسی، با مردمسالاری، با حاکمیت مردم اداره کرد (آوردن این مترادفات لازم است که باز کسانی حاکمیت ملی را در این معنی بکار نبرند) و بر این توافق کرده‌اند که اعلامیه جهانی حقوق بشر (که فتح‌نامه اندیشه لیبرال است) می‌باید جای مرکزی در سیاست ایران پیدا کند. توجه به میثاق‌های پیوست اعلامیه جهانی نیز که ناظر بر حقوق قومی و مذهبی است و جای بیشتر خواستن برای کسی نمی‌گذارد روزافزون شده است که پیشرفت دیگری است. ترکیب این دو ــ مردمسالاری و اعلامیه جهانی ــ همان است که دمکراسی لیبرال می‌گویند: حکومت اکثریت محدود به حقوق فردی. این فرایافت و فلسفه سیاسیی است که رنسانس و روشنگری به جهان داد و هلند برای نخستین بار، در سده هفدهم به عمل گذاشت و “عصر جدید“ کتاب‌های تاریخ را آغاز کرد.

نمی‌توان اطمینان داشت که همه گروندگان به لیبرال دمکراسی به آن پایبندی یا از آن تصور درستی دارند. ولی این اندازه هست که در سخن کوتاه نمی‌آیند و اینجاست که زندگی در تناقض که ورزش ملی، بلکه فضای تنفسی مردم ماست برای بسیاری تکرار می‌شود. دمکراسی لیبرال بنا بر تعریف به معنی آمادگی برای پذیرفتن خلاف نظر و منافع خویش است ــ اگر رای اکثریت مردم در چهارچوب حقوق بشر بر آن قرارگرفته باشد. کسی که در فرایند دمکراتیک از نظر یا منافع خود دفاع کرده است اگر در اقلیت قرار گیرد (‌تنها اقلیتی که در دمکراسی لیبرال وجود دارد) تا رای‌گیری بعدی به قوانینی که به جان با آنها مخالفت کرده است گردن می‌گذارد و اگر بخواهد می‌تواند همچنان برای همراه کردن اکثریت با خود در نوبت بعد بکوشد. در یک نظام دمکراسی لیبرال همه مردم به معنی همه مردم است، نیکان و بدان و پاکدامنان و سیاهکاران؛ و حقوق برابر به معنی از میان برداشتن هر تبعیضی در میان مردمان است، هرچه هم پاره‌ای لشکریان اهورا مزدا و پاره‌ای دیگر سپاه اهریمن باشند. حقوق برابر به این معنی است که همه مردم نیز نمی‌توانند حق یک تن را از او بگیرند و او را از همه بودن بیرون برانند.

اینها را کسانی که دم از دمکراسی و حقوق بشر می‌زنند ناچار می‌باید پذیرفته باشند زیرا یک اعلامیه جهانی حقوق بشر بیشتر نداریم و حکومت اکثریت هم روشن است و تعریف‌های گوناگون برنمی‌دارد. دست‌کم فرض ما ساده‌دلان بر این است. ولی این تا هنگامی است که مورد مشخصی پیش آید که در فراخوان ملی همه‌پرسی برای قانون اساسی نوین ایران بجای جمهوری اسلامی اصلاح ناپذیر پیش آمده است. آنگاه اما و اگرها سرازیر می‌شود. دمکراسی البته می‌باید نظام سیاسی ایران باشد و رای اکثریت حکومت کند ولی اگر اکثریت به آنچه ما نمی‌پسندیم رای داد که درست نیست. آن اکثریت یا قلابی است یا فریب خورده است یا از ناچاری و درماندگی چنان رایی داده است و نفهمیده است که رعایت نظر ما که تردیدی هم در آن نباید داشت به سود کشور خواهد بود. از این گذشته اکثریت در “بهار آزادی“ (۱۳۵۸/۱۹۷۹) رایش را به همه آنچه ما آن روز می‌خواستیم داده است و امروز تنها حق دارد به آن بخشی که دیگر نمی‌خواهیم رای بدهد. درست است که رای اکثریت به جمهوری اسلامی نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر بود ولی آن رای موقتی است و باز باید از مردم نظر خواست. آنچه در آن رای همیشگی است و دیگر کسی نمی‌تواند دست به آن بزند پایان یافتن پادشاهی بود. اکنون اگر کسی فراخوان همه پرسی دهد و تاکید نکند که شکل نظام سیاسی تنها باید جمهوری باشد دمکرات نیست و فریبکار است. زیرا جمهوری و دمکراسی دو واژه برای یک مفهومند (نمونه‌هایش را در سرتاسر جهان سوم می‌توان دید.)

موضوع به شکل حکومت که دربرابر محتوای نظام سیاسی اهمیت چندان ندارد پایان نمی‌یابد. همه‌پرسی اگر از سوی کسان معینی هم پشتیبانی شود (چپ و راست افراطی و سلطنت طلب و جمهوریخواه رادیکال هر کدام لیست‌های سیاه خود را دارند) کاسه‌ای زیر نیم کاسه است ــ یک نمونه دیگر تناقض که جسم کوچک‌تر جسم بزرگ‌تر را می‌تواند پنهان کند. بیست و پنج سال است دنبال طرحی که بتواند گرایش‌های گوناگون را از جنگیدن با یکدیگر باز دارد یا دست‌کم به نبرد بزرگ‌تری نیز متوجه سازد، و از آن مهم‌تر دست‌ها را از دو سوی مرز بهم برساند گشته‌ایم. اکنون که چنین طرحی از پیشرو‌ترین مبارزان و از درون ایران، از مردانی در زندان و باز در خطر زندانی شدن می‌آید می‌باید با آن مبارزه کرد چرا که گرایش‌های گوناگونی که کسانی نمی‌خواهند، بر آن توافق کرده‌اند و دست‌هائی که دیگرانی نمی‌خواهند، از دو سوی مرز بهم رسیده است. سیاست جهان سومی، و روحیه قبیله‌ای و مذهب‌زده حتا در بی مذهبان، چنان نیرومند است که بسیاری از پشتیبانان بی‌میل در دفاع از خود دلیل می‌آورند که اگر چنین نکنند ابتکار به دست رقیبان خواهد افتاد. این هم از خوشبینی ما به اینکه سرانجام و پس از بیست و پنح سال بسربردن در زِیر نظام‌های دمکراسی لیبرال، سروران چیزی از مدرنیته آموخته‌اند.

 ۱۰فوریه ۲٠٠۵

درسی که نگرفته‌اند

درسی که نگرفتهاند

هر ۲۲ بهمن فرصتی برای پرداختن به “انقلاب شکوهمند“ی است که کسانی در شکست و تبعید آن هنوز بزرگ‌ترین دستاورد خود می‌شناسند و حق هم دارند. بیست و چند ساله پیش از آن را در سراشیب تسلیم به خمینی سپری کرده‌اند و بیست و چند ساله پس از آن را در توجیه آن هبوط. امسال می‌شد منتظر ماند و بجای خود انقلاب و حکومت اسلامی فرا آمد آن به پاره‌ای اظهار نظر‌های دست درکاران و “درس“هائی که کسانی از میان ایشان گرفته‌اند پرداخت. آنچه در بیست و شش سال گذشته برسر ایران آمده است گاه چنان بر کسانی که به سازندگی می‌اندیشند گران می‌افتد که یارای بازگفتنش نمی‌ماند. گردش در احوال نسل انقلاب نیز گاه انسان را به همان حال می‌اندازد. اما همان‌گونه که ایران از دست رفتنی نیست آن نسل نیز هنوز فرصت دارد که از زندانی که برای خود ساخته است بدرآورد.

بحث در ضرورت امروزی کردن فرهنگ سیاسی ایران اکنون به جائی رسیده است که دامنه‌اش به فراتر از سیاست می‌کشد. فرهنگ سیاسی به معنی ارزش‌ها و در نتیجه عادت‌های چیره بر گفتمان و رفتار سیاسی است و این ارزش‌ها نمی‌تواند از نظام ارزش‌های جامعه چندان دور باشد. در جامعه‌ای که مردان حق دارند به بهانه ناموس خون زنان را بریزند یا مردمان شرعا مال دیگران را با پرداخت پولی به آخوند بخورند، یا بدترین جنایات را با دعا و عزاداری و زیارت جبران کنند  سیاست نیز عرصه زورگوئی و خشونت و تقلب خواهد بود. مردمی که در زندگی شخصی تاب کم‌ترین ترک اولی را ندارند در سیاست نیز تا نابودی مخالف، و خود، خواهند رفت. ملتی که با مسئولیت شخصی بیگانه است و چشم به مشیت الهی و معجزه امامزاده و ظهور حضرت بسته است در سیاست نیز کارش بی قهرمانان معجزه کار یا امریکای همه‌توان نمی‌گذرد.

بازگشت به گذشته‌های دور لازم نیست: همین انقلاب اسلامی را ــ که نه لازم می‌بود نه اجتناب ناپذیر ــ می‌توان نمونه گرفت. کسانی بیست و پنج سال سوار بودند و دست گشاده‌ای داشتند که پیش از آن برای کسی نبود و هنگامی که با پیامدهای کوتاهی‌ها و زیاده‌روی‌هایشان روبرو شدند بجای ایستادگی و اصلاح خود دست در دست دشمنان به ویرانی خود و کشور کوشیدند و موقعیت انقلابی چاره‌پذیر را به انقلاب ناگزیر کشاندند. کسان دیگری همه آن بیست و پنج سال غم آزادی و قانون خوردند؛ یا به دعوی پیشتازی هر چه را دیدند به نام ارتجاع کوبیدند و هنگامی که در یک موقعیت انقلابی، فرصت برقراری آزادی به دستشان آمد دست در دست دشمنان ــ و بدترین مرتجعان ــ به ویرانی خود و کشور کوشیدند. بیست و شش سال پس از شکست همگانی، درسی که عموم بازماندگان گروه اول گرفته‌اند امید بستن به دستی است که از آن سوی اقیانوس برآید، و درسی که عموم بازماندگان گروه دوم گرفته‌اند این است که انقلاب ننگین اسلامی نبود و انقلاب شکوهمند بهمن بود و نتیجه‌اش فاجعه تاریخی نبود و پایان پادشاهی بود که هنوز می‌توان هر بهائی را برایش پرداخت. اولی‌ها گناه نابینائی و ضعف نفس خود را به گردن بیگانگان انداختند و می‌اندازند؛ دومی‌ها گناه کوردلی و فرصت‌طلبی خود را به گردن رژیم سراپا ناستوده پیشین می‌اندازند. اینکه سرورانی چنین برجسته و فرزانه هنوز در چنگال منطق بی انصافی و خردگریزی، که منطق فرهنگ ماست، گرفتارند نیز لابد به گردن همان رژیم است که هیچ نقطه روشنی نداشت.

این ضعف اخلاقی و سیاسی است که ما را بازندگان تاریخ کرده است و تا هنگامی که ایرانی خودمختار نشود همین خواهد بود. معنی خود مختاری آنگونه که خود ما نخست در متافیزیک زرتشتی دریافتیم و انسان را مسئول خود، بلکه مسئول همه جهان هستی و تعیین کننده فرا آمد نبرد میان نیکی و بدی دانستیم و یونانیان در فلسفه اخلاقی خود دریافتند و اروپائیان بعدها بازیافتند آغاز کردن و پایان دادن امور انسانی از، و، به خویشتن است. انسان هنگامی خود مختار می‌شود که  جگر آن را پیدا کند که مسئول نیک و بد خود باشد. مسئولیت به معنی تسلط کامل بر اوضاع و احوال خود نیست که از توان انسانی بیرون است. ولی در اوضاع و احوال می‌توان رفتار گوناگون داشت ــ از جمله تصمیم نگرفتن که خود تصمیمی است ــ و درآنجاست که انسان می‌تواند اختیارش را اعمال کند؛ و مسئولیت آنچه پیش می‌آید از درست و نادرست و برد و باخت با اوست و نه اوضاع و احوالی که به مقدار زیاد بیرون از اختیار او آمده است. از آنجاست که  قضاوت و تصمیم درست که به خرد و کاراکتر برمی‌گردد ارزش می‌یابد و انسان والا و دانا را از نادان و فرومایه جدا می‌کند. انسان خود مختار از فرمانروائی پیشوا و پدر روحانی و مراد بیرون است و حتی سرنوشت نیز دستی بر او ندارد زیرا از سرنوشت خود آگاه نیست و منتظر فرود آمدن آن نمی‌شود و با قضاوت‌ها و تصمیم‌های روزانه‌اش به رقم زدن آن کمک می‌کند. انسان خودمختار می‌داند که هر چه را هست می‌توان بهتر و بدتر کرد و هیچ امر حتمی در امور اجتماعی بیرون از گزینش واختیار انسانی وجود ندارد، مگر پس از روی دادن آنچه برگشت‌پذیر و اصلاح کردنی نیست. انسان غربی با چنین نظام ارزش‌هائی بر جهان پیرامونش چیره شده است.

اکنون به آسانی می‌توان دید که رفتار ایرانی متعارف چه اندازه با این تعریف خودمختاری ناسازگار است. ایرانی معمولی چنانکه از همین تاریخ نزدیکش می‌توان دریافت بیش از رفتار درست، گاه بیش از کامیابی، به رفع مسئولیت، به خوب جلوه کردن، می‌اندیشد. اگر از اقلیت فعال است می‌خواهد همیشه حق بجانب به نظر آید (اگرچه در همان حلقه تنگ پیرامونیان.) اگر از اکثریت غیر فعال است تصمیم نمی‌گیرد و منتظر پیوستن به طرف برنده می‌ماند. هردو با موج می‌روند و موج به همین هاویه‌ای سرازیر شده است که از آن بیرون نمی‌آیند.  

۲۴  فوریه  ۲۰۰۵

“نسیم دگرگونی“ می‌وزد

 

“نسیم دگرگونی“ میوزد

چهار دهه‌ای پیش مک میلان، نخست وزیر بریتانیا، پایان عصر استعمار را در افریقا با بکار بردن استعاره نسیم دگرگونی اعلام داشت و از خود آغاز کرد. بگذریم که افریقای غربی فرانسة مدافع هر رژیم دیکتاتوری فاسد که زیر فشار اصلاحات باشد، هنوز جز تکان خوردن شاخه‌ها را از آن نسیم احساس نکرده است، ولی سخن مک میلان پیشگویانه بود و آن نسیم آزادی (آزادی ملی و آزادی سیاسی که می‌باید پس از آن بیاید) نه هرگز ایستاد، نه در افریقا ماند. سه سالی پیش جرج بوش رئیس جمهوری امریکا، از گسترش دمکراسی همچون یک استراتژی در پیکار با تروریسم سخن گفت و از آنجا مهم‌ترین سرفصل سیاست خارجی امریکا در طرح “خاورمیانه بزرگ“ شکل گرفت: قدرت امریکا (از جمله نظامی در افغانستان و عراق) در خدمت پیشبرد دمکراسی در منطقه‌ای که سراسر با تابش (نوانس)های  سیاه دیکتاتوری رنگ شده است.

امروز نسیم دگرگونی در فضاهائی غیرمحتمل، از کوهستان‌های میهمان کش افغانستان تا دشت‌های به خون شسته میانرودان، تا سرزمین‌های اشغالی فلسطین، و لبنان در چنگال خفه کننده سوریه وزیدن گرفته است، و بیش از شاخه‌های درخت را در جاهای نزدیک به غیرممکنی مانند مصر و عربستان سعودی تکان می‌دهد. افغانها و عراقی‌ها و فلسطینی‌ها به رغم اشغال نیروهای خارجی انتخاباتی را انجام دادند که اتحاد اروپا نیز نتوانست عیبی بر آن بگیرد و در عراق مردم گاه از کنار لاشه‌های تکه تکه شده رای دهندگانی که کامیکازهای اسلامی به آنان فرصت نداده بودند گذشتند و رای خود را در صندوق انداختند. در مصر برای نخستین‌بار در پنجاه سال بیش از یک تن نامزد انتخابات ریاست جمهوری می‌شود و در عربستان سعودی به مردان حق داده شده است که در انتخابات انجمن‌های شهر شرکت جویند. زنان قرار است در دور دیگری رای بدهند. تحول بسیار مهم و تازه‌تر در “انقلاب سرو“ (نشانه ملی لبنان) است که در بیروت روی می‌دهد. لبنانی‌هائی که از بیم تکرار دهه جنگ داخلی (مسلمان بر ضد مسیحی، شیعی بر ضد سنی، لبنانی بر ضد فلسطینی) و مداخله خارجی تن به فرمانروائی سوریه و فسادی که از دمشق سرتاسر جامعه لبنانی را به گندیدگی می‌کشید سرانجام نیروی خیابان را کشف کردند (در مصر نیز دارد چنین می‌شود.) مسیحی و دروز و کمتری مسلمان، یک صدا رهائی میهن خود را از بندگی سوریه می‌خواهند و تا همین جا نخست وزیر دست نشانده دمشق را به زیر آورده‌اند.

در چنین سرزمین‌هائی البته نمی‌توان امری را مسلم گرفت. در افعانستان جنگ‌سالاران هنوز بیشتر کشور را کنترل می‌کنند و اسلام و سنت به زنان اجازه نمی‌دهد از حقوق قانونی خود بهره تمام ببرند. در عراق، آدمکشی تروریست‌های اسلامی از اندازه، حتا از منطق ترور بیرون رفته است. در فلسطین جهادی‌هائی که پول جمهوری اسلامی را در این جهان و وعده بهشت لذت‌های پیش پا افتاده زمینی را در آن جهان دارند می‌توانند هر فرصتی را ناچیز کنند. در مصر انتخابات ریاست جمهوری را گشوده‌اند ولی رقیبی را که می‌تواند مبارک را چالش کند در بند کشیده‌اند. عربستان سعودی با سرعتی بر آزادمنش کردن سیاست می‌رود که تا نسل چهارم ابن سعود دستی به آنها نخورد. لبنانی‌ها در راه بیرون کردن ارتش سوریه‌اند ولی دستگاه امنیتی سوریه بر لبنان کنترل دارد (جمهوری‌های جهان سومی ترکیبی از حکومت ارتشیان و امنیتی‌ها هستند) و می‌تواند با تهدید و تقلب و به یاری گروه‌هائی از شیعیان نتیجه انتخابات را به سود خود گرداند. با اینهمه دریچه فرصتی باز شده است و بر مردم است که با پشتیبانی بین‌المللی از نومیدی و ترس بیرون آیند و امر آزادی را پیشتر ببرند.

اروپائیان پیام را گرفته‌اند. برگشتن فرانسه از سوریه نشانه خوبی است. آنها می‌توانند پیروزی نهائی استراتژی امریکا را ببینند. پشتگرمی به مردم آینده بهتری دارد تا رژیم‌هائی که در پوسیدگی یا تبهکاری خود به پایان راه رسیده‌اند. امید آنان به عراق بود که سرانجام به خودشان آورد. (جمهوری اسلامی و نفت و بازارهای آن موضوع دیگری است.) تنها عناصر مترقی هم میهن مانده‌اند که از پرستش عرفات و دفاع ضمنی از صدام حسین و حتی طالبان (زیرا در افغانستان یا طالبان بود یا ارتش امریکا) و “مقاومت“ در عراق دست بردارند و از مردم در آن سرزمین‌ها بپرسند (در کابینه تازه فلسطین به سبب شوریدن نمایندگان مجلس برخاسته از انتخابات آزاد یکی از وزارتخانه‌ها هم در دست یاران عرفات نیست.) اما مترقیان عادت دارند از سوی خلق‌ها حکم صادر کنند.

ما از این فرصتی که در خاورمیانه پیش آمده است نمی‌توانیم خشنود نباشیم و اگر امریکا نیروی قابل ملاحظه و گاه تعیین کننده‌اش را بجای دفاع از وضع موجود و “حرامزاده‌های خودمان“ در پیشبرد مبارزات مردم گذاشته است هیچ‌گله‌ای نداریم. (روزولت در پاسخ کسی که زمامداران امریکای لاتین را حرامزاده‌هائی خوانده بود گفت ولی آنها حرامزاده‌های خودمانند.) در هیچ یک از کشورهائی که نام برده شده است نه امریکائیان بی صدها اشکال‌اند نه دمکراسی برقرار شده است. ولی عیب جوئی در این مرحله کمکی نمی‌کند بویژه که از سروران خلقی کمتر کلامی در محکوم کردن وضع پیش از موجود شنیده می‌شد. برای ما که جهان را از پشت منشور امریکا ستیزی نمی‌بینیم و در هر موقعیت، بی هیچ کمروئی به آنچه برای ملت ما در آن است می‌نگریم بیش از همه تاثیر انکارناپذیر طرح خاورمیانه بزرگ بر ایران اهمیت دارد. مردم ما از هر عقب‌نشینی مانندهای سوریه و هر نابودی مانندهای طالبان و هر انتخابات مانند عراق و فلسطین و افغانستان یک گام به رسیدن مردمسالاری و رهائی از رژیم اسلامی نزدیک‌تر می‌شوند. هر سخن صریح رئیس و معاون ریاست جمهوری و وزیر خارجه امریکا در محکوم کردن رژیم آخوندی و پشتیبانی از پیکار آزادیخواهانه در ایران در گوش هر آزادیخواهی که از انتخابات و همه‌پرسی آزاد نترسد و دمکراسی برایش در شکل حکومت خلاصه نشود نوید آینده بهتری است.

 ۱۰ مارس ۲۰۰۵

            

سوگواری و هیستری

 

سوگواری و هیستری

برای بیننده ایرانی غیرکاتولیک و غیرمسیحی، دیدن مراسم سوگواری پاپ همان اندازه تامل‌انگیز بود که اندیشیدن درباره جایگاه او در جهان کنونی. ژان پل دوم، نخستین پاپ غیر ایتالیائی، بزرگ‌ترین پاپ در چند سده گذشته و شخصیتی به معنی واقعی تاریخی بود. او مسیحیت را به ریشه‌های انسانی نخستینی‌اش بازگرداند و به یک بازخیزیresurgence  مسیحی دامن زد؛ هرچند مواضع ارتجاعیش درباره حق زنان از جمله بر پیکر خود، و محافظه‌کاری عمومی اجتماعیش جهان مسیحیت را به دو پاره کرده است. نقش او در فروپاشی امپراتوری کمونیستی تنها از رونالد ریگان، یک شخصیت تاریخی غیرمحتمل دیگر، پائین‌تر است. هیچ فرد انسانی دیگری در تاریخ به اندازه او با مردمان از هر گونه دیدار نداشته است. ژان پل دوم پاپی سیاسی بود اما نه از خمیره رهبران مذهبی اسلامی که نقشی در سیاست کشورهایشان داشته‌اند. سیاست برای او وسیله‌ای برای زدودن خشونت از جامعه انسانی بود نه رسیدن به قدرت و مال؛ نه مانند “روحانیت“ که به گفته جنتی به دو چیز علاقه دارد: حاکمیت و اقتصاد. درباره نقش دین، نقش یک متافیزیک، در جهانی که نیچه مرگ خدا را، به معنی همان متافیزیک، اعلام کرد می‌باید در فرصت‌های دیگر اندیشید. ولی پاپ درگذشته، بی‌تردید به توده‌های بزرگ، از جمله جوانانی که از ملال و ولنگاری نزدیک به وحشیگری زندگی امروزی به نیهیلیسم می‌رسیدند خدمت بزرگی کرده است.

سوگواری در واتیکان برای ما همه درس‌های فوری‌تر و نزدیک‌تری دارد. برای آن مراسم که یک هفته‌ای کشید از سراسر جهان چهار میلیون تن به رم سرازیر شدند. مردم در صف‌های چند کیلومتری گاه تا ده ساعت و بیشتر زیر آفتاب گرم ایستادند تا از برابر تابوت او بگذرند. به گفته مقامات ایتالیائی اگر قرار می‌بود برای چنین سیلابی از پیش برنامه‌ریزی شود یک سال لازم می‌آمد و اگر آن چهار میلیون تن آدم‌هائی از نوع خاورمیانه‌ای می‌بودند برنامه‌ریزی یک ساله هم نمی‌توانست از مرگ و زیردست و پا رفتن صدها و هزاران تن و شورش و خونریزی جلوگیری کند. همین بس که مراسم حج هر ساله یا تشییع جنازه خمینی را به یاد آوریم. کسانی که از خستگی یا گرمازدگی از پا افتادند از شمارش گذشتند ولی از شهر مالامال جمعیت صدائی برنخاست. مردم واقعیت ناگزیر را با گشاده‌روئی پذیرفتند. با گذران سرهم‌بندی شده در شرایطی که هیچ چیز آماده نبود ساختند. هیچ‌کس ناراحتی و سرخوردگی خود را بهانه طغیان بر همه موقعیت نگردانید. از کسی فریاد اعتراض یا حتی زمزمه لند لندی شنیده نشد. هیچ‌کس از دیگری، از آن چهار میلیون خارجی و میلیون‌ها رمی، طلبکاری نکرد: چرا من در رنجم؛ چرا این من گرانبها را بر دیگران مقدم نمی‌دارند؟ چرا همه‌چیز مطابق میل من نیست؟

آنچه تفاوت را می‌سازد در یک واژه، در خویشتنداری، می‌توان بیان کرد. خویشتنداری، انجام ندادن است، هنگامی که می‌توان انجام داد؛ و بسیار چیزها در آن می‌رود. خشنودی و لذت اکنون را فدای ناخشنودی و رنج آینده گردانیدن؛ مصالح دیگری را برتر از خوشی خود گذاشتن؛ قانون انسانی یا الهی را بجای آوردن؛ حرمت خود را نگهداشتن. خویشتنداری می‌تواند از ترس باشد، یا از ترحم، یا از عشق، یا به امید پاداش، و یا، بالاتر از همه، از شرم؛ شرم از دیگران و بویژه از خود. در میان ایرانیان از گردن‌گذاری به قانون سخنی نمی‌توان گفت؛ کدام قانون؟ ترس در اجتماعی که با آن می‌زید بیش از آنکه بازدارنده باشد به گذشتن از هر مرز اخلاقی تشویق می‌کند. عشق در قحط سال به همان سرنوشت دچار می‌شود که سعدی گفت. ترحم در جماعتی که گرگ‌آسا به جان هم می‌افتند کمتر کار می‌کند. پاداش را در اوضاع و احوال واژگون، از ناروائی‌ها بیشتر می‌توان انتظار داشت. مگر شرم در ما کارگر افتد.

انسان واپسمانده جهان سومی بیش از کم سوادی‌اش به پرورش نیافتگی عاطفی شناخته می‌شود. بیشتر این مردمان از این نظر در کودکی و نوجوانی مانده‌اند و معنی تعادل در رفتار را نمی‌دانند که صورت دیگری از خویشتنداری است. ابراز احساسات آنان در شادی و بویژه اندوه چنان از اندازه بیرون است که به آن وجهه‌ای جانور مآب می‌دهد. ما تنها با احساس شرم می‌توانیم فوران احساسات خود را مهار کنیم و جیغ و فریاد و عربده و سر و سینه‌زدن و حرکات دیوانه‌وار را بجای نشان دادن خوشی و ناخوشی نگذاریم. ایرانیان باز از خاورمیانه‌ای‌های دیگر بهترند ولی باز می‌توانند بهتر شوند. ایرانی نباید به تفاوتی که به روشنی در رفتار شخصی و اجتماعی و سیاسی‌اش با مردمان پیشرفته جهان می‌بیند عادت کند و آن را مسلم بگیرد. چرا نمی‌باید مانند آن چهار پنج میلیون تن در رم، نه همه از اروپائیان و امریکائیان، سوگواری کرد؟ چرا عزاداری‌های مذهبی می‌باید با آن صحنه‌های دلخراش که در جمع متمدن نمی‌توان نشان داد همراه باشد؟ (اینکه رویدادی هزار و چند صد ساله در مرکز تاریخ و سیاست ملتی قرار گیرد خود نیاز به بازاندیشی دارد.) چرا زن ایرانی می‌باید نگران حفظ ظاهر در مرگ کسانش باشد و اندوه طبیعی را به صورت یک نمایش آئینی ritual درآورد؟

آخوندها از عزاداری، از عادت مردمان به عنان گسیختگی هیستریک احساسات، حتی اگر آلوده تظاهر باشد نان خورده‌اند و به قدرت رسیده‌اند. می‌باید این وسیله را از دستشان گرفت ــ آنچه جوانان تهرانی آغاز کرده‌اند با عاشورا بکنند. در فرهنگ‌های دیگر نیز کسانی  هستند که مرگشان صدها میلیون تن را به کلیساها و میدان‌های شهرها می‌کشاند. اگر شیعیان کربلا دارند عیسی و صلیب او در مسیحیت سهم محوری‌تری دارد. موضوع آن است که مسیحیت توانسته است هیستری را کنار بگذارد و آخوندبازی به هیستری زنده است. شریعتی می‌گفت “بی حسین شراب و نماز یکی است.“ چنان “معلم“ی سزاوار شاگردانش باد.

آوریل ۲۰۰۵

نیاز حیاتی به مردگان

 

نیاز حیاتی به مردگان

بهره‌برداری از مردگان در هر فرهنگ سیاسی هست و یک سودمندی یا عارضه تاریخ است. در فرهنگ سیاسی بیمار ما این پدیده را می‌باید به عنوان یک قلمرو مرضی  syndromبررسی کرد. به واسطه و زیر تاثیر فولکلور مذهبی و چیرگی پدیده کربلا بر ذهن ایرانی، حتا در ناباوران، سیاست بینوای ما برای زنده ماندن به مردگان وابسته است. تنها حزب‌اللهی و آخوند نیست که بی‌شهید امرش نمی‌گذرد، سیاستگر مترقی و پیشتاز توده‌ها نیز اولویتی بالاتر از دست و پا کردن عاشورا و کربلائی برای خود نمی‌شناسد. زندگان نیاز حیاتی به مردگان دارند. دعوی یک گرایش سیاسی بر رهبری جامعه از کجاست؟ ملموس‌تر از همه، از مظلومان و شکست‌خوردگان و خون شهیدان و کشتگانی که می‌تواند به آنها بازگردد.

بر بازماندگان سیاسی قربانیان خشونت، که بسیار موارد، منادیان خشونت نیز بوده‌اند، این سخن و بازکردن معنی نهفته‌اش گران می‌آید. معنی نهفته‌اش آن است که خشونت را مانند دژخیمان و بسیاری از خود قربانیان، خمیرمایه سیاست می‌شمارند و از آن توش و توان می‌گیرند. آنها خود خشونت را محکوم نمی‌کنند؛ از خشونتی که بر آنان رفته است بهم بر می‌آیند. فریاد دادخواهی و اعتراض‌شان بر روحیه و طرز تفکری نیست که با خود، هم قربانی و هم دژخیم می‌آورد؛ هردو را در یک فضای فکری و عاطفی می‌پروراند؛ و شهید و شهادت‌پرستی را بزرگ‌ترین ارزش‌ها می‌سازد. به خوبی می‌توان درد چنین کسانی را دریافت. احترام خون و شهادت، تابوئی است؛ یک “ناموس“ سیاسی است. کسی یا گروهی که شهید داده به خودی خود جایگاه بالائی می‌یابد و به حریمش نباید بی‌احترامی روا داشت. مانند ناموس در معنی معمولش (تکبر،) ناموس سیاسی نیز در خودش نخوتی دارد. وای بر آن کس که تکبر نهفته در ناموس به هر معنی را زیر پرسش ببرد؛ “حق“ مالکان ناموس را انکار کند.

ما پانصد سالی سیاست را در کفن کربلائی پیچیده‌ایم و آنگاه نیز که صد سالی پیش به مدرن کردن جامعه دست زدیم کفن را نو کردیم و شهید سیاسی از شهادت کربلائی بدرآوردیم. اکنون غوته زنان در پارگین سیاست کربلائی، در بزرگ‌ترین بحرانی که نسل کنونی به یاد دارد، اندکی بت‌شکنی و خلاف سیاست politically incorrect، زیانی ندارد و مسلما کار را بدتر از اینجا که با هم رسانده‌ایم نمی‌کند. دیگر می‌توان نه تنها دژخیم، خشونت را نیز محکوم کرد که از خود او قربانی‌ای ساخته است؛ و بر شهید سوگوار شد ولی او را صرفا به آن دلیل بزرگ نداشت چرا که او نه تنها قربانی دژخیم، قربانی خشونت خود نیز بوده است. کیش خشونت بد است زیرا تفاوت اصلی دژخیم و قربانی را از میان می‌برد و آن را موضوع ارزشداوری می‌کند: کدام طرف “حقانیت“ داشته است؟ اما هر کس حق را به جانب خود می‌داند و نمی‌تواند دریابد که حق به جانبی بس نیست. آن بمب انسانی که خود را در نانوائی یا مسجد بغداد همراه گروهی دیگر می‌کشد به اندازه هر شهید دیگری برای همگنانش مقدس است.

***

تفاوت گذاشتن میان مفهوم مذهبی و سیاسی شهادت مشکل ما را حل نمی‌کند. این درست است که شهیدان اسلامی، همه این تروریست‌ها که بی‌دریغ می‌کشند، بیش از هرچیز پاداش بهشتی را می‌جویند. آنها در معامله‌ای با خدا زندگی کوتاه سرخوردگی را با بهشت جاویدان و میوه ها و جوی‌ها و درختانش و هفتاد دوشیزه‌ای از آن حوران که وصف مژگان‌شان نیز در قرآن آمده است و در همان لحظه رسیدن به بهشت در انتظار نشسته‌اند تاخت می‌زنند. برای شهیدان سیاسی چنان نیست و همان مردن در راه هدف بزرگ‌ترین پاداش است. همچنین چندان اهمیت ندارد که شهیدان مذهبی عموما مصرف چندانی ندارند و شهیدان سیاسی اگر بمانند ممکن است زنان و مردانی سودمند بشوند؛ ولی  شهادت‌پرستی، همه‌شان را در یک مقوله می‌گذارد: آنها بازنده‌ترین افراد یک “تیپ“ انسانی هستند که افلاطون به نام “tyrant“ یاد کرده است (تیران را می‌توان جبار گفت ولی همه معنی را نمی‌رساند.) این تیپ انسانی چنان در خود غرق است که برایش هیچ ملاحظه‌ای چندان با ارزش نیست که نتوان زیرپا گذاشت و هیچ حماقت و جنایتی چندان زننده نیست که نتوان کرد. (آدمیان همه از تیرانی آغاز می‌کنند؛ کودکان تیران‌های کوچکی هستند.) نخوت و طلبکاری هم که در شهادت هست، بویژه دکانداران شهادت، از همین احساس برتری و حقانیت بیکران تیرانی برمی‌خیزد.

تاختن به فرهنگ شهادت را نباید چنین تعبیر کرد که ازخود گذشتگی و دلاوری مفاهیمی ناپسند و واپسمانده‌اند. بهترین مردمان در هر جا آماده از جان گذشتن بوده‌اند و هر چه امری انسانی‌تر و نجیبانه‌تر، انگیزه فداکاری برای آن بیشتر. ولی ازخودگذشتگی را با شهادت نمی‌باید یکی گرفت، همچنانکه کشته و اعدام شده با شهید یکی نیست. شهادت حتی در بافتار context غیرمذهبی‌اش یک فرایافت (کانسپت) مذهبی است. آنچه ضرورت دارد عرفیگرا کردن ازخودگذشتگی است، همانکه در تمدن‌های پیشرفته و سرمشق مانند بریتانیا می‌بینیم. سیصد سالی است که در این تمدن از تعصباتی که فرقه‌های بنیادگرا و آتش نهاد zealot می‌پروراند نشانی نیست. آنارشیست‌ها و نیهیلیست‌های سده نوزدهم و بیستم در آن زمین پرورشی نیافتند. در همان حال هیچ امر ملی نبوده که بریتانیائی را از سرامدان تا مردم معمولی آماده به خطر انداختن خود نیافته است و هیچ امر انسانی نبوده که داوطلبان بریتانیائی را به کام بزرگ‌ترین مخاطرات نینداخته است. ما یک شهید مدرن بریتانیائی نداریم (توماس مور واپسین شهید انگلستان بود) ولی به دشواری ملتی را می‌توان یافت که این همه قهرمانان ازخود گذشته، بیشترشان گمنام، داشته باشد. مدرنیته چنانکه می‌بینیم در سطح‌های گوناگون جریان دارد.

۱۲ مه ۲۰۰۵

بحران نهائی

 

بحران نهائی

در جمهوری اسلامی نشانه‌هائی پر معنی از ورود در بحران نهائی را می‌توان دید. منظور از بحران نهائی همان آغاز پایان مشهورتر است. آغاز پایان می‌تواند زودتر یا دیرتر به “پایان“ برسد ولی فرایندی است که دیگر توقف برنمی‌دارد. آنچه را که از چند ماهه گذشته روی می‌دهد به تغییرات تاکتیکی برای مقاصد معین نمی‌توان مانند کرد. دستی نیست که آگاهانه دریچه‌هائی را باز و بسته کند؛ بیشتر حالت یک ماشین آتش نشانی را دارد که به شتاب برای فرو نشاندن آتش‌های بزرگ‌تر از این سو به آن سو روان است و آتش‌های کوچک‌تر را به حال خود می‌گذارد. با آنکه جمهوری اسلامی شاهنشاهی پهلوی ماه‌های پایانی نیست و آخوندها نه خیال تسلیم و سفر به بیرون دارند و نه آنهمه خامدستی را در اداره بحران، پاره‌ای شباهت‌های مهم در میان است. مهم‌ترینش گسترش سرکشی به هر گوشه جامعه؛ جسارت تا حد پذیرش مرگ و شکنجه در میان رهبران سیاسی روزافزون؛ و ناتوانی دستگاه سرکوبگری از ترساندن امواج تظاهرکنندگان و اعتصابیان. دیگر روزی نیست که از اعتصاب و تحصن و تظاهرات، از نامه‌های اعتراض‌آمیز، بیانیه‌های صریح در محکومیت رژیم، اعلام‌های تحریم انتخابات و مانندهای آن خبری نباشد.

در این میان پدیده آقای اکبر گنجی هم گویا و هم تعیین کننده است. سخنان شجاعانه‌اش در مرخصی از زندان و مانیفست جمهوریخواهی او از درون زندان در تاریخ مبارزات آزادیخواهانه مانند‌های زیادی ندارد. در آفتاب برلب بام رژیمی که خوره فساد و جنایت سراپایش را گرفته است او شعله‌ای در جان هزاران تن خواهد انداخت. نویسنده دلاور خانه اشباح و عالیجناب خاکستری، جان بر کف در فاصله دو زندان که می‌تواند گورستان او باشد، انقلاب شکوهمند و حکومت اسلامی و اسلام به عنوان راهنمای زندگی سیاسی و اجتماعی را به سخت‌ترین چالش‌ها گرفته است. سخنان او متقاعد کننده‌ترین ردیه بر یک فرهنگ سیاسی مذهب‌زده است زیرا از دهان کسی چون او و در اوضاع و احوال او بیرون می‌آید. آقای گنجی چنان با بی‌اعتنائی دل به مرگ نهاده است که در حضور خانمش (او نیز به همان دلیری) دانشجویان را فرا می‌خواند تا در مرگش به خیابان‌ها بریزند و نابودی او را وسیله‌ای برای بزیر آوردن رژیم گردانند. اگر کار در حکومتی که همه قدرتش در خفه کردن است به چنین جاهائی برسد باید زمان آن را بسر رسیده شمرد. (به خامنه‌ای می‌باید هشدار داد که اگر قصد جان آقای گنجی را کند میخ تابوتش را زودتر کوبیده خواهد بود.)

مردم نه تنها به جان آمده‌اند بلکه آسیب‌پذیری رژیم در بیرون و نیازش به پشتیبانی در درون را خوب حس می‌کنند و طبیعی است اگر در پی بهره‌برداری از فرصت برآیند. دیگر امید واهی اصلاحات و گزینش میان بد و بدتر، به انتظار اندکی بهتر، هم مردمان را به کژراهه نمی‌کشاند. شش سال است هر روز روشن‌تر می‌شود که میان بد و بدتر در عمل تفاوتی نیست؛ بدتر دست بالاتر را پیدا می‌کند، و بد برای رژیم مشروعیتی می‌خرد که در شرایط کنونی، عمر آن را درازتر خواهد گردانید. برای دستگاه حکومتی که برنامه انتخاباتی جدی‌ترین نامزدان ریاست جمهوریش وعده مبهم حل کردن مسائل است و برای هیچ مشکلی راه‌حلی ندارد و رو به زورآزمائی سختی با امریکا می‌رود که به پیروزی آن نخواهد انجامید، یک سرکوبی پردامنه و ریشه‌کن کردن مخالفان، یک ضرب‌شصت “تیانان من“وار، که این روزها شانزدهمین سالگرد آن است، آرزوئی برنیامدنی است. آزار و پیگرد برای مبارزان از همه دست همان “خاک گله و توتیای چشم گرگ“ شده است؛ از آن استقبال می‌کنند.

همین فرصت‌شناسی را از سوی امریکائیان نیز می‌توان دید. آنها در رویاروئی خود با جمهوری اسلامی بر سر برنامه تسلیحاتی رژیم، مداخلات آن در عراق، و دست کشیدة تروریسم اسلامی‌اش، کمک به نیروهای هوادار دمکراسی و حقوق بشر در ایران را در دستور سیاست خارجی خود گذاشته‌اند. هدف این سیاست روشن است و همان است که توده ایرانیان نیز آرزویش را دارند: پایان دیکتاتوری و تجاوز به حقوق بشر در درون ایران، و تروریسم و ماجراجوئی در بیرون. برای رسیدن به چنان هدفی جامعه مدنی به معنی گروهبندی‌ها و سازمان‌های جدا از حکومت، از صنفی تا سیاسی، می‌باید نیرومند و از کمترینه امکانات برخوردار شوند. در ایران که مبارزان دمکراسی و حقوق بشر همه دست به دهان‌اند و رساندن پیام‌ها نیز گاه آسان نیست هر کمکی در این زمینه را می‌باید غنیمت شمرد. خون جامعه مدنی و طبقه متوسط ایران از اروپای شرقیان و گرجیان و قرقیزها رنگین‌تر نیست و هدف و طبیعت کمک بسیار بیش از دهنده آن اهمیت دارد. ولی در سیاست امریکا نیز یک جابجائی استراتژیک به سود گستراندن دمکراسی روی داده است و لکه مداخلات امپریالیستی را نمی‌توان بر کمک به دمکراسی و حقوق‌بشر در رژیم‌هائی مانند جمهوری اسلامی زد. نمی‌توان هم از مردم خواست که مبارزه کنند، هم جامعه بین‌المللی را سرزنش کرد که چرا بی اعتناست، و هم اگر کسی دست کمکی دراز کرد ناله سرداد.

سه میلیون دلاری که حکومت امریکا امسال در اختیار بنیادهای غیردولتی مانند “خانه آزادی“ می‌گذارد تا بدین منظور هزینه کنند ناچیز است و جنبه آزمایشی دارد. می‌باید در همین نخستین مرحله در سلامت و کارائی این برنامه کوشید و شرط اولش اختصاص دادن هر کمکی به مبارزان داخل است. ما در بیرون امکانات بسیج منابع به اندازه خود را داریم و اگر از عهده‌اش برنیائیم مشکل خود ماست. در درون است که گاه کار برای یک تلفن همراه یا رایانه معطل می‌ماند. بحرانی که جمهوری اسلامی را در خود گرفته است به مبارزه مردمی دامن می‌زند و به مبارزه مردمی می‌باید یاری رساند.

ژوئن ۲۰۰۵

« نوشته‌های قدیمی‌تر

نوشته‌های جدیدتر »