بایگانی موضوعی: نگاه از بیرون

شکست‌های پیشین دمکراسی در ایران

۶ ـ پویش مردمسالاری

شکست‌های پیشین دمکراسی در ایران

 

ذکر دمکراسی همه فضای فکری گروه‌های مخالف را در صحنه سیاسی ایران برداشته است. این سر‌سپردگی به حاکمیت مردم، هرچند از سوی پاره‌ای گرایش‌ها و گروه‌های بسیار ‌محتمل، نشانه پیشرفتی در دگر‌گشت (تحول) سیاسی ایران است، ولی به آن باید به دیده احتیاط نگریست. مسئله صمیمیت داشتن و نداشتن نیست. مهم‌تر از آن مسئله برنامه‌ها و برخورد عملی برای برقراری دمکراسی در سرزمینی است که خاک آن برای رشد این گیاه تا‌کنون چندان آمادگی نداشته است.

از این نظر باید تجربه ملی ایرانیان را در هشت دهه سده بیستم با دید انتقادی نگریست و گوشه‌چشمی به کشورهای کم و بیش همانند ایران انداخت و درس‌های لازم را گرفت. برای حاکمیت مردم (١) باید کار کرد. اعلامیه دادن بس نیست. پرشورترین دفاع‌ها از دمکراسی، اگر با تکرار روش‌ها و کارکرد‌ها و با روحیه‌های پیشین همراه باشد، دمکراسی را برقرار نخواهد کرد. نگرش انتقادی در اینجا اهمیت اساسی دارد. در بحث سیاست و تاریخ، امامزاده‌سازی و مقدسات‌اندیشی را باید به کناری افکند. اینهمه از ابرمرد و قهرمان دم زدن، بندی بر دست و پای اندیشه نارسا بستن است؛ به کار دکانداری بیشتر می‌خورد تا پژوهش؛ و برای فرو رفتن در گرداب‌های گذشته سودمند‌تر است تا پرواز بسوی افق‌های آینده. اگر در چنین بحث‌هایی با “ابرمردان” و “قهرمانان” چنان رفتار شود که گویی میرندگانی مانند دیگران بوده‌اند ــ با محدودیت‌ها و توانایی‌های‌شان ــ خشمگین نباید شد.

ما دیده‌ایم که چگونه می‌توان با شعار آزادی و استقلال و جمهوری آغاز کرد و انقلاب شکوهمند با شرکت همه لایه‌های اجتماعی، با تظاهرات عمومی که تاریخ جهان کمتر به خود دیده است به راه انداخت و همه آرزوی آزادی و فرمانروایی قانون و حاکمیت مردم را در چند ماه بر باد رفته یافت. دیده‌ایم که حتی پویایی انقلابی و تعهد پردامنه عمومی برای پیشبرد دمکراسی بسنده نبوده است. (همچنانکه دیده‌ایم که می‌توان بیست سال برای نگهداری استقلال کشور جنگید و سرزمین ملی را به نیرو‌های اشغالی بیگانه گذاشت و رفت؛ و  بیست و پنج سال برای نوسازی جامعه و آوردن نیروهای نوین به صحنه پیکار کرد و همه را به هجوم واپسمانده‌ترین و نادان‌ترین لایه‌های اجتماعی سپرد و رفت).

در هر دو انقلاب این سده، ایرانیان در تلاش خود برای رسیدن به حاکمیت مردم شکست خوردند ــ حتی در انقلاب مشروطه که به حق از حیثیتی بزرگ برخوردار است. از این نکته نباید سرسری گذشت. با همه ستایشی که از انقلاب مشروطه کرده‌اند و می‌کنیم، آن دوران (١٩٢۵ ـ ١٩٠۵ \ ١٣٠۴ ـ ١٢٨۴) حتی پس از درهم شکستن سد روسیه تزاری، که هر  پیشرفتی را در جامعه ایرانی نا‌ممکن ساخته بود، از ناکامی‌های بزرگ سرشار است.

تا رضا شاه رشته کارها را در دست نگرفت مشروطه‌خواهان در بیشتر برنامه‌های خود ناکام مانده بودند. آن سخنران انقلابی که در تابستان ١٩٠۶ / ١٢٨۵ به منبر رفت و آرزوهای انقلابی جامعه را بیان کرد آنقدر زنده نماند که برآوردن بیشتر آنها را در زمامداری سردار سپه و پادشاهی رضا شاه ببیند.(٢) سخنرانی او و آشوبی که پس از آن برخاست به انقلاب دامن زد. ولی مجلس‌های مشروطه، پس از مجلس اول، با حکومت‌هایی که گروه محدود و انحصاری وزیران‌شان هر دو سه ماهی به شیوه بازی صندلی‌های موزیکال، کرسی‌های وزارت را در میان خود جابجا می‌کردند بیشتر شاهد فروکش کردن شور انقلابی و هدر رفتن انرژی ملی و جانشین شدن آرمانگرایی سال‌های اول با یک سینیسم (بی‌اعتقادی) فرساینده بودند.

انقلاب مشروطه به حق انقلابی شکوهمند بود و آثار اخلاقی و سیاسی آن بسیار ژرف‌تر و دیر‌پای‌تر از آنست که زیر سایه شکست‌های مجلس‌ها و حکومت‌های مشروطه قرار گیرد. زنده کردن ملت ایران به تنهایی خدمتی است که نام انقلابیون مشروطه را جاودان خواهد داشت. گشادن ذهن بسته و زنگار‌گرفته ایرانی بر جهان نوین و آغازیدن جنبشی که سرانجام به آزادی و بهروزی ملت ایران خواهد انجامید خدمت دیگری است که از یادها نخواهد رفت. حتی با آنکه مشروطه‌خواهان نتوانستند از تقسیم ایران (در ١٩٠٧) و اشغال ایران (در ١٩١١ از شمال و جنوب) و پایمال شدن آن (در ١٨ ـ ١٩١۴) جلوگیرند، ناسیونالیسم نگهدارنده انقلاب و دلاوری‌های انقلابیان در برابر قدرت‌های برتر بیگانه نشان خود را بر تاریخ بعدی ایران نهاد و همچنان خواهد نهاد.

اما انقلاب مشروطه را صرفا در پرتو درخشش مجلس اول و دوران جوشش و جهش ملی دیدن مانند آنست که اسلام را تنها از روی یکی دو نسل صدر اسلام قضاوت کنیم  آغاز هر جنبشی پر از شور و پویندگی (تحرک) و نو‌آوری است. عمده آنست که پویندگی و نو‌آوری نگهداشته شود و کم و کاستی‌های نظام و جامعه پیشین دوباره خود را تثبیت نکنند و یا جای خود را به کم و کاستی‌های تازه‌تر ندهند. نگاه دو‌باره‌ای به انقلاب مشروطه با این نگرش به ایرانیان کمک خواهد کرد که به سادگی از روی قضایا نگذرند و به یاری بر‌چسب آماده “دیکتاتوری رضا خان” یک سوء تفاهم تاریخی را کش ندهند.

شکست انقلاب مشروطه به علت “دیکتاتوری رضا خان” نبود، “دیکتاتوری رضا خان” به علت شکست انقلاب مشروطه بود. برای کسانی، انقلاب چنان مقدس است که نمی‌تواند کوتاه بیاید و از نفس بیفتد و شکست بخورد و حتی جامعه را عقب‌تر بیندازد. ما در ایران همه گونه‌اش را تجربه کرده‌ایم و برای آنکه بازهم شکست نخوریم بهتر است پرده‌های ابهامات و افسانه‌پردازی‌ها و حماسه‌سرایی‌های بی‌تناسب را از هم بدریم.

***

انقلاب مشروطه در اوج پیروزی خود، در جریان مجلس دوم، بود که شکست خورد. مجلس دوم در پاییز ١٩٠٩ / ١٢٨٨ در میان سرمستی پیروزی و یک بهار واقعی امیدواری، پس از شکست و گریز محمد علی شاه تشکیل شد. نخستین اقدامات آن انجام مذاکرات موفقیت‌آمیز برای خروج نیروهای روس از ایران و استخدام مشاوران سوئدی برای ژاندارمری و مورگان شوستر آمریکایی برای دارایی بود. همه چیز گواهی می‌داد که عصر اصلاحات آغاز شده است.(٣)

یک سال بعد خیابان‌های پایتخت میدان زدو خوردهای خونین هواداران دو فرقه اعتدالی و دمکرات شد که مجلس را در میان خود دو پاره کرده بودند. یک سال پس از آن استان‌ها عرصه تاخت و تاز عشایر مسلح گردیدند که جلو پرداخت مالیات‌ها را گرفتند، روستا‌ها را غارت کردند و راه‌ها را بستند. آنگاه سپاهیان روس به استان‌های شمالی و سپاهیان انگلیس به استان‌های جنوبی وارد شدند. با آغاز جنگ جهانی نیروهای عثمانی استانهای باختری را تصرف کردند و عمال آلمان در میان عشایر جنوبی به پخش اسلحه پرداختند. حکومت مرکزی از موجودیت باز ایستاد. در ١٢٩٩، دو سال پس از پایان جنگ، حکومت‌های خود مختار در آذربایجان و گیلان اعلام شده بودند و خان‌های عشایر بر کردستان و فارس و خوزستان و بلوچستان تسلط یافته بودند. انگلیس‌ها در پی جدا کردن “اندام‌های سالم” از پیکر پاره پاره ایران بودند و احمد شاه جواهراتش را بسته آماده بود به اصفهان بگریزد. رضا خان سردار سپه در پایان ١٢٩٩ بود که در صحنه ظاهر شد، دوازده سال پس از مجلس دوم.

در آن دوازده سال نیروهای نادانی و واپسگرایی و فرصت‌طلبی و بیگانه‌پرستی چیزی از انقلاب نگذاشتند. مردان انقلاب تنها سید محمد طباطبائی و ستارخان و ثقه الاسلام نبودند. سید عبدالله بهبهانی و سران بختیاری و سپهدار نیز در میان‌شان بودند. کسی که درٍ مجلس (دوم) را بست (در ١٢٩٠ و پس از آنکه مجلس رای به تمدید خود داده بود) یپرم خان بود، از قهرمانان انقلاب، که می‌خواست جلوی اشغال تهران را به دست روس‌ها بگیرد و گرفت.

کودتای ١٢٩٩ هنگامی روی داد که جمهوری شوروی سوسیالیستی در رشت خود را آماده می‌کرد با ١۵٠٠ جنگجوی چریک که از سوی ارتش سرخ تقویت می‌شدند بسوی تهران سرازیر شود. جای استان آذربایجان را کشور آزادیستان شیخ خیابانی گرفته بود. ارتش‌های شوروی در شمال و انگلیس در جنوب از راه‌ها و شهرها نگهبانی می‌کردند. ژاندارمری و نیروی قزاق در شورش و عشایر در زدو خوردهای همیشگی بودند. حکومت‌ها به سرعت یک کابینه برای هر سه ماه تغییر می‌کردند. نویسندگان بی‌شمار به آن زمان نام دمکراسی داده‌اند. چنین دمکراسی‌هایی دیکتاتوری را اجتناب‌ناپذیر می‌سازند.

یکی از انقلابیان مشروطه که تا پایان زندگی به آرمان‌های انقلاب وفادار ماند، یحیی دولت آبادی، در سال ١٩١۴، نه سال پس از آغاز انقلاب، هنگامی که از اروپا به ایران باز‌می‌گشت احساسات خود را در خاطراتش چنین می‌نوشت:

 ”هر چه بیشتر مردم را دیده سخنان ایشان را می‌شنوم بیشتر حس می‌کنم که روح حیات از پیکر این قوم بیرون رفته، احساسات ملی بالمره محو و نابود شده، گویا مرغ مرگ بر سر همگی نشسته. یاس و نا‌امیدی سرتاسر مملکت را فراگرفته است. جمعی از ستمکاران سروران قوم شده به یغماگری پرداخته‌اند. دو قوه فاسده که قرن‌ها بزرگترین بدبختی ایران را تشکیل می‌داده یعنی قوه دولتیان ستمگر و روحانی‌نمایان طمع‌کار بعد از آن‌همه انقلاب … به صورتی قبیح‌تر از تمام صورت‌های گذشته حکمروایی می‌نماید …

“پیش از این تسلط بر زیردستان از طرف دولتیان بود و گاهی از طرف روحانی‌نمایان و اکنون قوه اجنبی اسباب دست … شده هر کجا درمانده شوند … به زبان مامورین اجنبی مقاصد نا‌مشروع خود را بر دوش ملت بار می‌نمایند … قوه دولت بعد از خلع محمد علی شاه … از سلطان احمد شاه نابالغ ناشی بود که مدت چهار سال در انتظار تاجگذاری می‌گذرانید و اکنون دارد به آرزوی خود می‌رسد بی‌آنکه بداند سلطنت چیست و مملکت کدام است … و از وزرائی که اغلب با یکدیگر ضد و ناسازگار بوده‌اند … به علاوه معارضین تاج و تخت چه از خانواده سلطنت چه از چپاولان داخلی در نقاط مختلف مملکت مکرر حمله کرده قوه مستقیمی برای دولت در رفع آنها موجود نبوده است و مجبور بوده‌اند زمام امور را به دست روسای بختیاری بدهند … بدیهی است حکومت ایلیاتی در مملکتی مانند ایران با اوضاع ایلات دیگر و رقابتی که در آنها هست چه اثر می‌کند و … حال زیر‌دستان … پیداست به کجا می‌کشد. این بود که کار ستمکاری در تمام مملکت مخصوصا در نقاطی که حکومت ایلیاتی بود شدید‌تر از دوره‌های استبدادی شد و مردم ناچار می‌شدند به قوای اجنبی متوسل گردند. سیاست اجنبی هم همین آرزو را داشت و حسن استقبال را می‌کرد، بلکه خود وسائل آن را فراهم می‌آورد.

“و اما قوه روحانی …جمعی از روحانی‌نمایان که به وراثت در این کسوت باقی مانده‌اند و در انقلابات اخیر و خلط و مزج دولت و ملت شریک المصلحه گشته به دستیاری مردم طماع بیکار اشخاصی را به وزارت و حکومت و وکالت … می‌رسانند و در امور دولت و ملت دخالت نموده استفاده می‌کنند …

“انقلابات سیاسی اخیر سرمشق بزرگی به ما داد … زیرا دیدیم در این تغییر اساس با فداشدن جمعی از حساس‌ترین افراد مملکت یک قدم هم به جانب ترقی حقیقی بر‌نداشتیم. یک ریشه از ریشه‌های استبداد کنده نشد بلکه زقوم استبداد که یکی از دو چشمه سیاه تاریک جریان داشت در آنجا فرو رفت و از هزار سرچشمه با فشار سختی به نام قانون سر درآورد. دیدیم ریشه کهنی را کندیم و بجای آن از طبقات پایین ملت شاخه گرفته غرس کردیم. همان خارو خس‌ها را بار آورد که از آن ریشه کهن بارآمده بود …

“باید اعتراف کنم که ما در مدت چندین سال آزادی و مشروطیت برای حسن اداره خود لیاقتی به خرج ندادیم و نتوانستیم از آزادی و عنوان حکومت ملی استفاده نماییم. آزادیخواهان به جان یکدیگر افتادند و دزدان و شیادان … لباس مشروطه‌خواهی در بر کرده به میدان آمدند و جا را برای وطن‌پرستان واقعی تنگ کردند.”(۴)

در اواخر کتابش، در یادداشت‌های سال ١٣١۴ با آنکه از مخالفان پادشاهی رضا شاه بوده است و در مجلس به آن رای مخالف داده است و در بقیه عمر مصدر کار مهمی نشده است، چنین اظهار نظر می‌کند:

“در عین تاریکی‌ها که از زندگانی روزمره خود گاهی می‌خواهند مرا فرو بگیرند یک خاطره بزرگ آنها را از هم پاشیده مرا در بحبوحه روشنائی و مسرت خاطر می‌اندازد و آن این است که پیش از جنگ عمومی و شکست قطعی حکومت ننگین تزاری هر ایرانی وطن‌پرست به غیر از اشخاص بسیار خوشبین و یا بی‌خبر از اوضاع روزگار زوال استقلال سیاسی و اقتصادی ایران را پیش‌بینی می‌کردند و امیدی به بقای این مملکت در تحت حکومت ایرانی نداشت ولی پیش‌آمدها این نا امیدی را به امیدواری مبدل ساخت و اوضاع خارج و داخل به این مملکت مهلت داد که نفسی تازه کرده تجدید حیات نماید. اکنون ما داریم از آن فرصت استفاده می‌کنیم و … این فرصت را هنوز بلکه هنوزها داریم. و از طرف دیگر چندین هزار دختر و پسر کشوری و لشکری داخل و خارج مشغول تحصیل‌اند و معارف سرچشمه‌ای است که خود بالطبع آبهای گل‌آلود را صاف و نواقص خویش را بذاته برطرف می‌سازد و می‌توان بطور قطع گفت ایران از خطر زوال استقلال نجات یافت. ایران برای همه وقت مال ایرانی خواهد بود.”(۵)

 برآمدن سردار سپاه را در سالهای ١٣٠۴ ـ ١٣٠٠ نمی‌توان با افسانه‌سرایی‌هایی که گاه نام بررسی تاریخی به خود می‌گیرند و گاه در همان صورت شعار دادن و دشنام گفتن می‌مانند توضیح داد. آبراهامیان که نویسنده‌ای با گرایش‌های چپی است، در کتاب خود در این باره چنین می‌نویسد:

“هر چند رضا خان قدرت خود را بیش از همه بر ارتش گذاشت، برآمدن بر تخت شاهی بی پشتیبانی مردم غیر‌نظامی، آن چنان مسالمت‌آمیز و بر طبق قانون اساسی نمی‌بود. بی آن پشتیبانی غیر‌نظامی، او می‌توانست کودتای نظامی دیگری را به انجام رساند، ولی نه تغییر قانونی سلسله را. می‌توانست پایتخت را بگیرد، ولی نه سراسر کشور را با یک ارتش ۴٠ هزار نفری. می‌توانست آنقدر در انتخابات دست ببرد که حزبی فرمانبر خود داشته باشد، ولی نه آن اندازه که از یک اکثریت پارلمانی واقعی  برخوردار گردد.

“کوتاه سخن، راه رضا خان به سوی تخت و تاج نه صرفا با خشونت و نیروی مسلح و ترور و توطئه‌های نظامی، بلکه با ائتلاف آشکار با گروه‌های گوناگون در درون و بیرون مجلس‌های چهارم و پنجم هموار شد. این گروه‌ها از چهار حزب سیاسی تشکیل می‌شدند: محافه‌کاران حزب بد نامگزاری شده اصلاح‌طلبان، اصلاح‌طلبان حزب تجدد، رادیکال‌های حزب سوسیالیست و انقلابیان حزب کمونیست…

“حزب تجدد که به یاری رضا خان در مجلس پنجم اکثریت داشت از جوانان درس‌خوانده غرب تشکیل شده بود که در گذشته از دمکرات‌ها پشتیبانی می‌کردند … نفوذ محافظه‌کارانه مذهب عوام آنها را متقاعد کرده بود که اصلاحات را نه از راه توسل به توده‌ها بلکه از راه اتحاد با سرامدان قدرت ـ بهتر از آن با مرد نیرومندی مانند رضا خان ــ بجویند … بسیاری از کهنه مبارزان جنبش مشروطه … وابسته به حزب تجدد بودند. تقی زاده، بهار، مستوفی المملک، محمد علی ذکاء الملک (بعدا فروغی) … ارباب کیخسرو شاهرخ … ابراهیم حکیم الملک …” (۶)

“رضا شاه با برنامه‌ای روی کار آمد ــ و در مجلس پنجم بیشتر آن از تصویب گذشت ــ که پژواکی از برنامه‌های گروه‌های انقلابی و رادیکال جنبش مشروطه بود. در آستانه فتح تهران به دست انقلابیان، در ١٩٠٩ / ١٢۸۸ “گروهی از رادیکال‌های آذری زبان، جمعیت مجاهدین را تشکیل دادند. این جمعیت که وابسته به سوسیال‌دمکرات‌های باکو بود اعلامیه مفصلی انتشار داد. این بیان‌نامه که نخستین برنامه سوسیالیستی بود که در ایران انتشار یافت دفاع مسلحانه از قانون اساسی، به کار گرفتن مجلس برای دست یافتن به عدالت اجتماعی و برابری نهائی، دادن حق رای به همه شهروندان صرفنظر از مذهب و طبقه، تقسیم دوباره کرسی‌های مجلس بسته به جمعیت هر منطقه، تضمین حق انتشار دادن، سخن گفتن، سازمان دادن، گردهم آمدن و اعتصاب، مدرسه رایگان برای همه کودکان، بیمارستان و درمانگاه رایگان برای بی‌چیزان شهری، فروش املاک سلطنتی و املاک مازاد به دهقانان بی‌زمین، مالیات بستن بر درآمد و دارایی و نه بر خانوارها، هشت ساعت کار در روز، و دو سال خدمت نظامی اجباری برای همه مردان را درخواست می‌کرد.” (٧)

“در مجلس دوم حزب دمکرات که بر‌انداختن فئودالیسم را مهم‌ترین هدف خود اعلام داشته بود با وام گرفتن از سوسیال‌دمکرات‌های روسیه در برنامه خود چنین در خواست می‌کرد: یک مجلس شورای ملی نیرومند، ادامه تاخیر در تشکیل مجلس سنا، دادن حق رای به همه مردان، انتخابات آزاد و مستقیم و مخفی، برابری همه شهروندان صرف نظر از مذهب و زایش، کنترل دولت بر اوقاف به منظور استفاده همگانی، آموزش رایگان برای همه با تاکید برآموزش زنان، دو سال خدمت نظام برای همه مردان، الغای کاپیتولاسیون، صنعتی کردن کشور، مالیات‌بندی مستقیم و تصاعدی، محدود کردن کار به ده ساعت در روز، پایان دادن به کار کودکان، و تقسیم زمین میان کسانی که بر روی آن کار می‌کنند.”(٨)

“در آن روزها روزنامه ایران نو به سردبیری محمد امین رسولزاده، از رهبران حزب دمکرات و سازمان‌دهندگان یک گروه داوطلبان مسلح و اتحادیه چاپگران و تلگرافچیان که پس از انقلاب روسیه رهبر منشویک‌ها در باکو شد، انتشار می‌یافت. در مقالات آن روزنامه در کنار فراخوانی به پیکار با ‘استبداد آسیائی و ملوک الطوایفی’ و هشدار دادن درباره امپریالیسم غربی، بر اهمیت کشیدن راه آهن، سربازگیری، غیر مذهبی کردن حکومت، تقسیم زمین‌ها، و صنعتی کردن سریع تاکید و از تمرکز سیاسی، یکی کردن اجتماعات قومی و مذهبی و وحدت ملی دفاع می‌شد … در مقاله‌ای زیر عنوان ‘آیا ما یک ملتیم؟’ چنین استدلال می‌شد که ناسیونالیسم تنها تضمین مطمئن در برابر جان گرفتن احساسات قومی و مذهبی و استبداد پادشاهی است. جنبش مشروطه اجتماعات بسیار را متحد و رژیم استبدادی را سرنگون کرد. برای آنکه دیگر چنان رژیمی سر بلند نکند ایران باید با همه شهروندانش ــ مسلمانان و یهودان و مسیحیان و زرتشتیان و فارس‌زبان‌ها و ترک‌زبان‌ها ــ به عنوان ایرانیان کامل و آزاد و برابر رفتار کند.” (٩)

کشیدن راه آهن سرتاسری و حتی شیوه تامین منابع مالی آن، از عوارض قند و چای، را پیش از رضا شاه، صنیع الدوله، نخستین رئیس مجلس شورای ملی که پدر صنعت نوین ایران لقب گرفته است، اندیشیده و پیشنهاد کرده بود. در دوران پادشاهی پهلوی بخش‌های بزرگی از برنامه‌های اصلاح‌طلبان جنبش مشروطه از صورت آرزو بدر آمد.

***

پادشاهان پهلوی در آنچه به مردمسالاری ارتباط می‌یافت، برنامه‌های رادیکال‌ها و انقلابیان مشروطه را بیشتر بر روی کاغذ اجرا کردند. این بخشی به سبب گرایش خود آنها بود و بخشی به سبب شرایطی که گروه‌ها و گرایش‌های سیاسی مخالف ــ رهبران مذهبی، سران عشایر، چپگران، آزادیخواهان ــ پیش آوردند. یک نظام سیاسی به درجاتی نه چندان اندک، ساخته نیروهای مخالف نیز هست. سهم و مسئولیت مخالفان در شکل دادن به فضا و نظام سیاسی چندان کمتر از حکومت‌ها نیست که بتوان نادیده گرفت. در اینکه جامعه ایرانی در نخستین دهه‌های سده بیستم نمی‌توانست با شیوه‌های حکومتی همزمان خود در اروپای باختری و آمریکا اداره شود جای تردید نیست. فاصله بزرگ میان برنامه‌های رادیکال‌ها و دمکرات‌ها با واقعیات یک جامعه فئودالی و مذهب‌زده در همان مجلس سوم آشکار شد که قانون انتخابات دو درجه و طبقاتی آغاز مشروطه را با یک نظام “دمکراتیک” جانشین کرد و به هر مرد بالغ یک رای مستقیم داد.

پیامد این اصلاح دمکراتیک را در انتخابات پس از آن بهتر است از زبان ملک الشعرای بهار از رهبران دمکرات‌ها بیاوریم:

“اقتباس یک قانون دمکراتیک از اروپای نوین در محیط پدرسالاری و سنتی ایران، کاندیداهای لیبرال را ضعیف و بجای آن مالکان بزرگ روستایی را تقویت کرد که می‌توانند روستاییان و عشایر ابوابجمعی خود در پای صندوق‌های رای ببرند. جای شگفتی نیست که هنگامی که لیبرال‌ها در مجلس چهارم خواستند اشتباه خود را تصیح کنند، محافظه‌کاران با موفقیت از قانون “دمکراتیک” موجود دفاع کردند.”(١٠)

از آن پس حتی پادشاهان پهلوی نیز خود را ناگزیر می‌دیدند تعداد قابل‌ملاحظه‌ای از کرسی‌های مجلس را به زمینداران بدهند و در دوره “دمکراسی دوم” ١٣٣٢ ـ ١٣٢٠ و تا اصلاحات ارضی ۴١ ـ ١٣۴٠ در هر انتخاباتی نمایندگان زمینداران وزنه سنگینی را در مجلس تشکیل می‌دادند. از آنجا که به دشواری می‌شد زمینداران بزرگ را در ایران آن زمان یک نیروی ترقیخواه به شمار آورد، قدرت سیاسی اشرافیت زمیندار دست در دست سران عشایر و رهبران مذهبی، تا پنجاه سال بعد همچنان بزرگترین سد راه توسعه و پویندگی (تحرک) جامعه ایرانی بود.

رضا شاه که بر موج ترقیخواهی و ناسیونالیسم و به پشتیبان آگاه‌ترین لایه‌های اجتماعی به قدرت رسیده بود و به گفته بیزمارک با “آتش و آهن” ایران را یکپارچه کرده چهار اسبه به سوی نوگری (تجدد) می‌راند، در واکنش خود بر ضد نیرو‌های واپسگرایی بیش از اندازه به نقش زور اهمیت می‌داد. به زودی او از ائتلافی که با آن بر روی کار آمده بود و حتی از نزدیکترین و برجسته‌ترین همکاران خود چیزی نگذاشت. داور خود را کشت و تیمورتاش در زندان مرد و مستوفی الممالک و فروغی و تقی زاده و بسیاری مردان شایسته دیگر کنار رفتند و دومین دوره پادشاهی او با نخست‌وزیران و مدیرانی کم و بیش بی‌رنگ سپری شد. با آنکه برنامه سازندگی به تندی پیش می‌رفت در زمینه‌های اساسی سیاست‌های اقتصادی و خارجی، نا‌آگاهی‌ها و شتابزدگی‌های بزرگی نشان داده شد که در بحران نفت ١٣١٢ به شکست و در بحران سیاست خارجی ١٣٢٠ به اشغال ایران انجامید. تورم فزاینده و کاهش تولیدات کشاورزی و هزینه‌های غیر‌تولیدی شهر‌نشینی از همان‌گاه از تحمل سیاست و اقتصاد ایران بیرون می‌رفت.

برای پادشاهی که تا پایان از تحریکات انگلیس‌ها در میان عشایر نا‌آسوده بود و فعالیت‌های گروه‌های مارکسیست را به درستی به گشادن درهای ایران بر روی شوروی تعبیر می‌کرد، با یادهای زنده‌ای که از سال‌های پیش از کودتای ١٢٩٩ و پس از آن داشت، و در فضایی آکنده از بد گمانی بسر می‌برد، گرد آوردن همه رشته‌های قدرت در دست‌های خودش قابل فهم بود. با کنار زدن مردان کارآمدتر، اعتمادش به کارآیی دیگران نیز پیوسته کاهش یافت و گرایش‌های اقتدار‌جویانه‌اش نیرومند‌تر شد.

آن همرایی نخستین سال‌ها بهرحال نمی‌توانست پایدار بماند. تا هنگامی که رضا خان سردار سپه در پیشاپیش دسته‌های عزاداری حرکت می‌کرد و هرگاه به یک ناکامی سیاسی برمی‌خورد مشروب‌فروشی‌ها را می‌بست، می‌شد ائتلاف گسترده‌ای از بازرگانان، که تلگراف سپاسگزاری برایش می‌فرستادند زیرا امنیت به کشور بازگشته بود؛ و آخوندها، که او را نگهبان شریعت می‌نامیدند؛ و ترقیخواهان، که در او پتر کبیر و آتاتورک ایران را می‌دیدند؛ و ناسیونالیست‌ها، که از بیرون راندن نیروهای انگلیس و روس خشنود بودند؛ و سوسیالیست‌ها و کمونیست‌ها که یا برنامه‌های اصلاحی‌اش را می‌پسندیدند یا او را نماینده بورژوازی ملی می‌شمردند، فراهم آورد.

ولی هنگامی که رضا شاه پهلوی خواست با نوسازندگی قوانین و نهاد‌ها کشور را از خواب سده‌ها بیدار کند و با سربازگیری اجباری، قدرت حکومت مرکزی را تا روستا‌ها و سرزمین‌های عشایری بکشاند، آخوندها و زمینداران در برابرش ایستادند. در برابر آنها او طبعا نمی‌توانست به آزادیخواهان تکیه کند که حسرت مجلس‌های دوران “دمکراسی” را می‌خوردند. او برای پشتیبانی به ارتش و دیوانسالاری روی آورد و از آنجا به نحوی روز‌افزون به دربار خود متکی شد.

رضا شاه چه از نظر خلق و خو و چه از نظر پیشینه خود مرد همرایی نبود، ولی در جبهه مخالف هم زمینه‌ای وجود نداشت. در میان آزادیخواهان کمتر کسی انصاف و واقعگرایی آن را داشت که به رضا شاه دست کم امتیاز شایسته او را بدهد و یکسره قلم سرخ بر کارنامه او نکشد. از آن سو هم کوششی برای همرایی نکردند و رضا شاه را در باور خود استوارتر ساختند که با گروهی منفی‌باف و و جاهت‌طلب سرو کار دارد. به عنوان نمونه‌ای از روحیه آشتی‌ناپذیر سران آزادیخواه، سخنرانی مصدق در مجلس چهاردهم در مخالفت با اعتبار‌نامه سید ضیاء طباطبائی به یاد‌آوردنی است. مصدق در آن سخنرانی پس از اشاره به اینکه “دیکتاتور با پول ما به ضرر ما راه آهن کشید … و چون به کمیت عقیده داشت بر عده مدارس افزود و … سطح معلومات تنزل کرد” چنین گفت:

“اگر خیابان‌ها اسفالت نمی‌بود چه می‌شد و اگر عمارت‌ها و مهمانخانه‌ها ساخته نمی‌شد به کجا ضرر می‌رسید؟ من می‌خواستم روی خاک وطن راه بروم و وطن را در تصرف دیگران نبینم. خانه‌ای به اختیار داشتن به از شهری که دست دیگران است … بر فرض که با هوا‌خواهان این رژیم موافقت کنیم و بگوییم دیکتاتور به مملکت خدمت کرد. در مقابل آزادی که از ما سلب نمود چه برای ما کرد؟ (١١)

درچشم رضا شاه و همفکرانش آن آزادی که سلب شد به هرج و مرج و اشغال خارجی و از هم پاشیدگی کشور و حکومت‌های خود‌مختار و مستقل در استان‌ها، همه زیر نفوذ خارجیان، نمی‌ارزید. به مراتب بهتر بود که جوانان درس بخوانند ومردم از بیماری نمیرند تا نمایندگان‌شان هر چه بخواهند کابینه‌ها را جابجا کنند. چنانکه پس از رضا شاه کردند و از ١٣٢٠ تا ١٣٣٢ دوازده نخست‌وزیر و ٣١ کابینه تشکیل دادند با میانگین هشت ماه برای هر نخست‌وزیر و پنج ماه برای هر کابینه، با توجه به فاصله‌های میان نخست‌وزیران.

اما در باره “روی خاک وطن راه رفتن” در همان سخنرانی خود، مصدق خاطره‌ای را نقل کرد که گویاست:

“آقای موید الشریعه … روزی که من استعفا داده بودم (از استانداری فارس) و هنوز [احمد] شاه استعفای مرا قبول نکرده بود آمد … گفت از پلیس جنوب شکایت دارم … شب عید است و محصول من در اطراف شهر بلند است. آنجا می‌خواهند پلیس جنوب [نیروی محلی که انگلیسها تشکیل داده اداره می‌کردند] اسب‌دوانی بکنند … به کلنل فریزر پیغام فرستادم … کلنل به من پیغام داد بعد از اینکه اسب‌دوانی تمام شد مقوم می‌فرستیم هرچه خسارت شد می‌پردازیم … (مویدالشریعه) گفت … اگر اسب‌دوانی بشود این عادت جاری خواهد شد … دعوتی از پلیس جنوب رسید که مرا دعوت به اسب‌دوانی کرده بودند. من روی کاغذ خصوصی برای پلیس جنوب نوشتم در جایی که صاحبش راضی نیست … من حاضر نمی‌شوم. کلنل فریزر … فردا آمد یک نفر را هم آورد … گفت اگر نماینده ِ(فرمانفرما) بگوید که در سلطان‌آباد ملک فرمانفرما اسب‌دوانی بکنیم … شما برای اسب‌دوانی می‌آیید ؟ گفتم البته می‌آیم …”

در جایی دیگر در همان سخنرانی ، داستان دیگری را از استانداری خود در فارس گفت که:

“ماژور هود کنسول انگلیس آمد و به من گفت ما حکم داده‌ایم تنگستانی‌ها را تنبیه بکنند. من حالم بهم خورد … گفتم … این صحبتی که کردید به نفع شما نبود … شما از پلیس جنوب شکایت دارید و می‌گویید که پلیس جنوب در شیراز منفور است پس وقتی که شما پلیس جنوب را مامور تنبیه تنگستان بکنید بر منفوریت آنها افزوده می‌شود … اگر آنها را پلیس جنوب تنبیه کند آنها جزء شهداء وطن‌پرست‌ها می‌شوند و من راضی نیستم … گفت … من از شما تشکر می‌کنم. بعد از چند روز من تنگستان را امن کردم .”

پیش از رضا شاه وزیران و استانداران چندان هم روی خاک وطن راه نمی‌رفتند. حتی برای رفتن به گوشه‌هایی از خاک وطن ناگزیر بودند به کشورهای بیگانه بروند. رضا شاه که به اینگونه خواهش‌گری‌ها و آنگونه دست‌اندازی‌ها نه تنها در فارس، درهمه ایران، پایان داد خدمتی بزرگ‌تر از همه مخالفانش به میهن خود کرد. مصدق خود از قول رضا خان سردار سپه در آن سخنرانی نقل می‌کند که در مجلسی با حضور چند تن دیگر گفته بود “مرا انگلیس آورد و ندانست با کی سرو کار پیدا کرد.”  کینه انگلستان به رضا شاه بهتر از اظهار نظرهای مخالفان آن مرد میهن‌پرست ثابت کرد که چه اندازه راست گفته بوده است.

شاید نظر احمد کسروی، که خود در اوایل پادشاهی رضا شاه به دلیل رایی که بر ضد شاه و به سود گروهی از خرده مالکان صادر کرد از مقام قضاوتش بر‌کنار شد، منصفانه‌تر باشد. کسروی در ١٣٢١ رویکرد دودلانه نسل خود را در برابر رضا شاه خلاصه کرد. او از پادشاه سرنگون شده برای متمرکز کردن دولت، آرام کردن عشایر، زیر انضباط درآوردن آخوندها، برداشتن حجاب از روی زنان، ممنوع کردن القاب اشرافی، سست کردن زیر پای مقامات فئودال، کوشش برای یگانه کردن مردم و تاسیس آموزشگاه‌های نوین و کارخانه‌ها ستایش می‌کند. در عین حال بر او به سبب پایمال کردن قانون اساسی، برتر شمردن نظامیان بر مدیران کشوری، مال‌اندوزی، غصب زمین‌های دیگران، کشتن روشنفکران ترقیخواه و افزودن بر فاصله دارا و نادار خرده می‌گیرد … (١٢)

کسروی در همان سال پس از آنکه دفاع گروهی از افسران شهربانی را که متهم به کشتن زندانیان سیاسی بودند بر عهده گرفت چنین نوشت:

روشنفکران جوان ما نمی‌توانند دوران پادشاهی رضا شاه را بفهمند و در نتیجه نمی‌توانند در آن داوری کنند. زیرا آنها جوان‌تر از آن بودند که اوضاع هرج و مرج و یاس‌آوری را که مستبدی به نام رضا شاه از آن برخاست به یاد آوردند . (١٣)

***

در پادشاهی محمد رضا شاه گذشته از سنت اقتدار‌گرائی دوران رضا شاه، بسیاری از عواملی که دیکتاتوری را امکان‌پذیر ساخته بودند ادامه یافتند، بویژه که رویداد‌های بعدی از محکوم کردن دوران رضا شاهی برنیامدند. این حقیقت که رضا شاه را ارتش‌های شوروی و انگلستان سرنگون کردند، با بدرفتاری‌ها و سختگیری‌های‌شان به عنوان نیروهای اشغالی، همراه با دشواری‌های جنگ و هرج و مرج سیاسی که به نام دمکراسی شهرت یافت، سبب شد که پاره‌ای از جنبه‌های ناپسند‌تر دوران رضا شاهی در چشمان مردم از اهمیت بیفتد. گروه‌های بزرگی که از پستی گرفتن کار رضا شاه شادمان شده بودند به زودی چراغ در دست به جستجوی او برآمدند.

مجلس که پس از جنگ مرکز واقعی قدرت به شمار می‌رفت با نمایندگانی، بیشتر از زمینداران و خان‌ها و رهبران مذهبی، در اداره کشور همان نا‌توانی و همان نبود تاسف‌آور دید ملی و تاریخی و چیرگی منافع شخصی و گروهی کوتاه‌مدت را نشان داد که ویژگی بسیاری از مجلس‌های دوران مشروطه بود، دیکتاتوری شاه با دیکتاتوری مجلس جانشین شد. خان‌های عشایر باز دست خود را بر هستی مردمان و موجودیت کشور گشادند. بسیاری از دستاوردهای دوران رضا شاه بر باد رفت. نخست‌وزیران ناتوان هرچند گاه و با فاصله‌های هر چه کوتاه‌تر، حکومت‌های زود گذر تشکیل دادند که حتی نمی‌توانستند بودجه کشور را از مجلس بگذرانند و با “یک دوازدهم”‌های ماهانه روزگار می‌گذراندند.

دکتر رضا زاده شفق درباره مجلس‌های “دوران دوم دمکراسی” چنین نوشته است:

“مجلس‌های ما ، به ویژه در دوره‌های ١۴ و ١۵ که من در آن حضور داشتم، چنان رفتار می‌کردند که گویی دشمنان سوگند خورده وزیرانند. اعمالشان چنان بود که گویی قوه قانونگزاری ضد قوه اجرایی است … من کاملا با ناظران غربی که ایران را به عنوان ملتی از افراد آنارشیست توصیف می‌کنند موافقم. در کشور ما هر کسی خودش را رهبر می‌داند، هدف‌های خودش را تعیین می‌کند، و بر راه خودش می‌رود. به سبب این روحیه فرد‌گرایی است که صدها حزب پراکنده و در حال پراکندگی صحنه سیاسی ما را پر کرده‌اند. از ١٣٢٠ احزاب سیاسی داخل و خارجی مجلس به همان آسانی و فراوانی ظاهر شده‌اند که از میان رفته‌اند.”(١۴)

نیروهای سیاسی آزادیخواه و چپگرا در چنان اوضاع و احوالی با تاکتیک‌های نادرست و استراتژی‌های خطرناک خود به گرایش‌های استبدادی در پادشاه جوان دامن زدند و کار پیرامونیان سودجو یا نا‌شکیبا را آسان‌تر کردند. چپگرایان آگاهانه پای یک قدرت جهانجوی بیگانه را گشودند. آزادیخواهان بی‌آنکه واقعیات سیاست‌های داخلی و خارجی ایران را در نظر آورند در واکنشی بیرون از اندازه در برابر حکومت رضا شاه و در برابر هر گرایشی به حکومت مقتدار ــ که واکنش رضا شاه را در برابر نیروهای واپسگرایی به یاد می‌آورد ــ با هر کوششی برای به رشته درآوردن رفته‌ها مخالفت ورزیدند. هرچه هم مخالفت‌شان به بهای از پیش نرفتن کارها و سست شدن هر زمینه واقعی برقراری دمکراسی تمام می‌شد پروایی نکردند. سیاستگران سنتی بازمانده دوران مشروطه که قدرت خود را بیش از اندازه ارزیابی می‌کردند دستخوش بازی‌هائی شدند که سرانجام به ویرانی خودشان و زیان کشور و کند شدن توسعه سیاسی ایران انجامید.

اسناد وزارت خارجه امریکا مربوط به دهه‌های چهل و پنجاه که تازگی انتشار یافته و موضوع بررسی با ارزشی از سوی یک پژوهنده ایرانی (١۵) شده است در روشنگری بخشی از تحولاتی که به استوار شدن پایه‌های حکومت خود‌کامه محمد رضا شاه انجامید کمک می‌کند. پژوهنده ایرانی در این بررسی خود در پی ثابت کردن آن است که آمریکا و انگلستان در نخستین سال‌های جنگ و پس از جنگ سهم بزرگی در تشویق شاه به در دست گرفتن قدرت و راندن او بسوی دیکتاتوری داشتند. زیرا به این نتیجه رسیده بودند که از طریق یک فرد نیرومندـ بجای دمکراسی پارلمانی ـ بهتر می‌توانند منافع جغراسیاسی و بازرگانی خود را نگهدارند و پیش ببرند. او می‌افزاید که وزارت خارجه‌های آمریکا و انگلستان به نحو شگفت‌آوری از پیامدها وخطرهای نهفته در تصمیم خود به یاری دادن به شاه برای در دست گرفتن قدرت مطلق آگاه بودند. چنانکه از خود این پژوهش‌ها آشکار است این آگاهی، بیشتر نشانه سرشت اجباری و خواه نا خواه آن تصمیم است، که در واقع پاسخی به یک سلسله پدیده‌های ناخوش‌آیند‌تر و زیان‌بار‌تر بود.

در سپتامبر ١٩۴۴ سفیر آمریکا در یاد‌داشتی می‌نویسد: “بر روی‌هم من احساس خوبی از شاه داشتم و امکان دارد قوی کردن دست او یکی از راه‌هایی باشد برای بیرون آوردن کشور از بن بست سیاسی داخلی که دچارش شده است. یک امر مسلم است که ضعف در بالا که در اینجا آشکار است باید یا به دست شاه برطرف شود و یا با برآمدن یک شخصیت نیرومند.” وی درباره مجلس چنین اظهار نظر می‌کند که با اعمال گذشته خود نشان نمی‌دهد که “یک مجمع هوشمند، میهن پرست و صمیمی باشد.”(١۶)

سفیر تازه آمریکا، جرج آلن، پس از آنکه در بهار ١٣٢۵ / ١٩۴۶ گزارش می‌دهد که از سوی ایرانیانی که اصرار می‌ورزند امریکا باید نقش فعال‌تری در امور ایران داشته باشد محاصره شده است، پیشنهاد شاه را به اینکه آمریکا با کاستن از اختیارات نخست‌وزیر قدرت دربار را افزایش دهد رد می‌کند و چنین می‌نویسد: “من اطمینان نداشتم که شاه آن اندازه نیرومند هست که موفق شود و بهرحال فکر نمی‌کردم یک پادشاه باید در سیاست دخالت کند، و مطمئن نبودم که اگر در اقداماتی که می‌خواهد کامیاب شود در کجا توقف خواهد کرد؟”(١٧)

همین سفیر در اکتبر همان سال به شاه می‌گوید که “سرانجام به این نتیجه رسیده که او (شاه) باید قوام (نخست‌وزیر) را بر‌کنار و وادار به بیرون رفتن از کشور کند و اگر دردسری بر‌انگیخت به زندانش اندازد.” (١٨) سبب این تغییر عقیده، چنانکه در همین گزارش‌ها آمده، نخست توافق قوام است با قشقایی‌ها که اسلحه آنها را دست نخورده می‌گذاشت، سپس زورمند شدن حزب توده است در دولت: “چند هفته‌ای اوضاع از بد بد‌تر می‌شد. توده‌ای‌ها حکومت را تکه تکه می‌کردند و اعضای خود را در وزارتخانه‌های‌شان می‌گماشتند. قوام در برابر حمله‌های سازمان‌یافته آنها که از سوی سفارت شوروی در تهران تدارک می‌شد ناتوان به نظر می‌رسید.” و سرانجام، رویداد زیر:

“شوروی‌ها چندی پیش پیشنهاد تشکیل یک شرکت هواپیمایی مشترک کرده بودند که انحصار رفت و آمد هوایی را در شمال ایران داشته باشد. شوروی‌ها همه هواپیما‌ها، تجهیزات، نفرات، ایستگاه‌های هوا‌شناسی و غیره و غیره را می‌دادند … منافع ۵٠ ـ۵٠ تقسیم می‌شد … در یازده اکتبر رئیس شرکت هوایی ایران … خبر داد … که در یک جلسه هیات دولت ده روز پیش از آن سرلشکر فیروز وزیر راه پیشنهاد شوروی را به فوریت مطرح و قویا از پذیرفتن آن پشتیبانی کرده است. تنها وزیری که فعالانه با آن مخالفت ورزیده هژیر وزیر دارایی بوده است. ایرج اسکندری، رئیس حزب توده و وزیر بازرگانی در موافقت سخن رانده ولی خاطرنشان کرده که چون به او گفته شده که پیشنهاد شوروی ممکن است با پیمان هوایی شیکاگو مغایرت داشته باشد شاید بهتر باشد که ایران امضای خود را از پیمان شیکاگو پس بگیرد و سپس با پیشنهاد شوروی موفقت کند.

“در ظرف ١٢ ساعت مظفر فیروز (معاون قوام) همه جزئیات جلسه را به سفارت شوروی خبر داده بود و دبیر اول سفارت به دیدار ایرج اسکندری رفته بود و او را به سبب پیشنهاد تاخیرش، به عدم وفاداری به شوری متهم و سخت عتاب کرده بود. ایرج دوستی عمیق خود را به شوری تاکید کرده بود و پس از رفتن دبیر اول نزد قوام به سختی از خائنی که در هیئت دولت است و به سفیر شوروی گفته است من با شوروی مخالفم شکایت کرده بود …

“من نمی‌دانستم به چه کان طلائی دست یافته‌ایم و بعد معلوم شد … به قوام گفتم او خائنی در کابینه‌اش دارد که پوشیده‌ترین مذاکرات … را به سفارت شوروی می‌رساند و آنها را قادر می‌سازد که به سر هر وزیری که جرات کند و در جلسات کابینه میهن‌پرستی خود را ابراز دارد هفت تیر بکشند. گفتم او باید هر چه زود‌تر کاری در این باره بکند، زیرا من می‌خواهم به دولتم توصیه کنم که آیا باید همچنان او را به عنوان رئیس حکومتی مستقل تلقی کنند که ارزش ادامه چنان رفتاری را دارد یا نه؟

“من سه روز انتظار کشیدم و چیزی روی نداد. روشن شد که فیروز (و شاید توده‌ای‌ها) بیش از آن بر قوام زور دارند که بگذارند از آنها جدا شود. حزب او هنوز آن اندازه نیرومند نبود که توده‌ای‌ها را چالش کند. ولی شاید از آن مهمتر این بود که قوام می‌دانست که اگر پشتیبانی توده و شوری را از دست بدهد شاه خواهد توانست هر چه می‌خواهد با او بکند.” (١٩)

جرج آلن پاکسازی کابینه قوام را از وزیران توده‌ای که سرآغازی برای بالا گرفتن قدرت پادشاه در حکومت بود “نقطه برگشت تاریخ ایران” توصیف می‌کند. اما به افزایش قدرت در دست‌های شاه با بدگمانی می‌نگرد:

“شخص با این اندیشه وسوسه می‌شود که هرچند یک دیکتاتوری نمونه رضا شاه نا‌مطلوب است  شاید یک راه میانه حکومتی تا اندازه‌ای نیرومند‌تر، بر اوضاع تباه و هرج و مرجی که اکنون حکفرماست ترجیح داشته باشد. ولی من با سرسختی در برابر این وسوسه ایستادگی کرده‌ام و سیاست من همچنان بر پشتیبانی از اصول دمکراتیک استوار است هرچه هم بد عمل شوند.”

سهم پیرامونیان در‌بار و سفیران امریکا و انگلستان هرچه باشد، چگونه می‌توان انکار کرد که در چنان اوضاع و احوال تیره و تاری بازگشت به شیوه‌های اقتدار‌گرایانه رضا شاهی دست کم به عنوان یک شر کوچک‌تر می‌توانست پیش کشیده شود.

***

 از مجلس چهاردهم (٢۴ -١٣٢٢) یک اقلیت پارلمانی، که از پشتیبانی روز‌افزون روشنفکران و طبقه متوسط برخوردار بود و در پیکار ملی کردن نفت ١٣٣٢ ـ ١٣٢٩) بر موج پشتیبانی پرشور توده‌های مردم سوار شد، در پهنه سیاست ایران پدیدار گردید. گرایش‌های آزادیخواهانه بیشتر اعضای اقلیت، بویژه رهبر آن، مصدق، نویدی برای جنبش نو‌پای دمکراسی ایران بود. انتظار بر این بود که به اتکای سنت انقلاب مشروطه و پس از گذراندن مرحله لازم اصلاحات رضا شاهی، یک نیروی ترقیخواه و آزادیخواه با بسیج افکار عمومی خواهد توانست پایه‌های حاکمیت مردم را در ایران استوار سازد. انتظار بر این بود که با عبرت گرفتن از تجربه‌های دوران مشروطه، با درس گرفتن از تجربه چند ساله “دمکراسی” پس از رضا شاه، با شناختن مسائل و نقطه ضعف‌های هراس‌انگیز جامعه ایرانی، استراتژی و تاکتیک‌هایی برگزیده شود که امر دمکراسی را در کنار مبارزه ناگزیر با جهانخواران بیگانه مرحله به مرحله پیش ببرد و به پیروزی برساند.

از مجلس چهاردهم تا نخست‌وزیریش، مصدق چنان نمایشی از استادی پارلمانی، تسلط کامل بر بحث سیاسی و توانایی ارتباط یافتن با توده‌های مردم داده بود که در سراسر دوران پس از انقلاب مشروطه مانندی نیافت. تاثیر سازنده او بر تحولات، و سهمی که در شکل دادن به مقاومت ملی در برابر دست‌اندازی‌های بیگانه داشت، همه گونه امیدواری را برای آینده حکومت پارلمانی در ایران بر‌می‌انگیخت. او با نظریه “موازنه منفی” خود راه را بر گرایش خطرناک سهیلی‌ها و حکیمی‌ها و قوام‌ها و گشودن پای بیگانگان به امور ایران و دادن امتیازهای گوناگون به آنها بست. در برابر سیاست موازنه مثبت آنها که دوران تیره‌روزی ایران قاجار را به یاد می‌آورد، او بر آن بود که باید از دادن هر امتیاز عمده‌ای خود‌داری و قدرت‌های بزرگ را متقاعد کرد که ایران از یک سیاست نا‌وابستگی سختگیرانه پیروی می‌کند. این سیاستی است که در آینده نیز باید دنبال شود. رهایی آینده ایران بستگی به این خواهد داشت که چه اندازه ابرقدرت‌ها را به واقعیت سیاست نا‌وابستگی ایران متقاعد سازیم.

محمد رضا شاه هر چند در کار استوار کردن پایه‌های قدرت پادشاهی بود، هنوز نمی‌توانست هماوردی (حریف) برای یک رهبر ملی مانند مصدق باشد. دست کم از ١٣٢٨ تا اوایل ١٣٣٢ مصدق همه جا در برابر شاه دست بالاتر را داشت. در واقع احتمال زیاد داشت که اگر ١- با شاه رفتار معتدل‌تری در پیش گرفته می‌شد و ٢- بدترین هراس‌های او و بیشتر ایرانیان آگاه در باره امنیت و موجودیت کشور برانگیخته نمی‌شد، شاه با رهبری مصدق دیر یا زود و خواه نا خواه در یک طرح دمکراتیک و پادشاهی مشروطه واقعی می‌گنجید.

گذشته از گرایش‌های دمکراتیک نخستین خود، شاه چنانکه در زندگی سیاسی بعدیش نشان داد از پیکار و سختی گریزان بود و در کشاکش میان هواداران دمکراسی و استبداد، اگر نیروهای دمکراسی بیش از اندازه خطر کمونیسم را دست‌کم نمی‌گرفتند، و نیز اگر کفه به سود آنها سنگین می‌شد، از همراهی با آنان سر نمی‌پیچید. اگر حکومت مصدق به کارهای کشور در درون و بیرون سرو صورتی بخشیده بود مسئله گذاشتن شاه در جای شایسته‌اش چندان دشوار نمی‌بود. تاریخ گواهی می‌دهد که همه این آرزوها نا‌فرجام ماندند. ایران، پاره پاره بود و دستخوش بدترین بحران‌های سیاسی و اجتماعی، تا گلو فرورفته در دشواری‌های اقتصادی، اما آزادیخواهان نیز چندان کمکی به امر خود نکردند.

دلایل شکست جبهه ملی را ــ گذشته از نداشتن سازمان نیرومند و برنامه پیش اندیشیده‌ای که پاسخ مسائل کشور باشد ــ به سه دسته می‌توان کرد:

 نخست ــ در جبهه ملی کمتر کسی بود که با دید بیگانه از غرض به کرده‌های نیک و بد رضا شاه بنگرد. نفی سرتاسری آنچه او از عهده برآمده بود و دشنام‌گویی به او و دستاوردهایش از آغاز فضای بحث سیاسی را دشمنانه و زهر‌آگین کرد و کشاکش‌های بیهوده‌ای را سبب شد. جبهه ملی که برای گرد آوردن طیف هر چه گسترده‌تری از ایرانیان تشکیل شده بود، گروه‌های بزرگی را، بویژه در ارتش، از خود بیگانه کرد زیرا نمی‌خواست منصفانه رضا شاه را داوری کند. مصدق در برابر رضا شاه همان قضاوت غیر‌منصفانه را نشان داد که محمد رضا شاه در باره مصدق.

حتی هنگامی که خود مصدق در برابر واقعیات سیاسی ایران انتخابات مجلس هفدهم را در حوزه‌هایی که بخت بردن‌شان را نداشت متوقف کرد، نخواست بپذیرد که آنهم گونه‌ای از مداخله از سوی قوه اجرائی بود و اگر ارتش و شهربانی و ژاندارمری در اختیارش می‌بودند چه بسا به مداخلات سنتی‌تر روی می‌آورد تا مخالفانش به مجلس راه نیابند ــ بیش از آنچه راه یافتند و برای رسیدن به حد نصاب تشکیل مجلس (٧٩ نماینده) ضرورت داشتند. هنگامی هم که به زور تظاهرات میدان بهارستان از مجلس دو بار اختیار قانونگزاری برای قوه مجریه گرفت، یا برای انحلال همان مجلس ناقص به همه‌پرسی دست زد که در آن صندوق‌های رای منفی و مثبت را جدا جدا گذاشته بودند (در میدان بهارستان لوحه منفی را برگردن خری آویخته بودند که به کنار صندوق بسته شده بود) باز مشکلات رضا شاه را در کشوری یک نسل واپس‌مانده‌تر از دوران قدرت خود نشناخت.

دوم با آنکه کشمکش با انگلستان برسرنفت کانون فعالیت‌های دوران به قدرت رسیدن جبهه ملی بود  عملا به آن پیکار اهمیت لازم داده نشد. از سوئی با گرم کردن آتش در جبهه‌های داخلی و خارجی، فضائی بوجود آمد که همه چیز زیر سایه مبارزه نفت در آمد، از سویی تلاش لازم برای حل هرچه زودتر مسئله و آسوده گردانیدن کشور از بار سنگین سیاسی و مالی آن ــ تا به مسائل اساسی دیگر پرداخته شود ــ صورت نگرفت. در واقع پیکار ملی ملی کردن نفت از ١٣٣١ بیشتر به عنوان حربه‌ای در پیکار داخلی قدرت بر ضد شاه و ارتش و محافظه کاران و نیروهای دیگر به کار رفت. تا جایی که توانایی و جسارت حل واقع‌بینانه و منصفانه آن برای حکومت نماند.(٢٠)

حکومت یک سود پاگیر در ادامه بحران و زیستن با بحران پیدا کرد، زیرا تسلط بر ارتش و ارگا‌ن‌های قدرت جای بزرگ‌تری در برنامه عمل آن یافته بود. پیکار خارجی در یک سلسله پیکار‌های نا‌لازم و بهر حال بی‌موقع داخلی غرق شد. عناصری که ائتلاف بزرگ جبهه ملی را تشکیل داده بودند از گرد آن پراکندند. در شرایطی که حکومت به بیشترین پشتیبانی نیاز داشت از همیشه تنها‌تر ماند. بیگانگان از این وارونگی اولویت‌ها بهره‌برداری کردند. هم یک جنبش ملی را ــ بیشتر به دست خود آن ــ شکست دادند و هم قراردادی بدتر از آنچه در ١٣٣١ امکان می‌داشت به ایران تحمیل کردند.

سوم دست‌کم گرفتن حزب توده و خطر کمونیسم بین‌المللی برای ایران حکومت جبهه ملی را بیش از پیش آسیب‌پذیر گردانید. کسانی که قدرت انگلستان آن روز را در جلوگیری از فروش نفت ایران به چیزی نشمرده بودند، از حساسیت آمریکای ترومن و آیزنهاور، در گرماگرم جنگ سرد و سخت شدن تعهد جهانی آمریکا به ایستادگی در برابر کمونیسم و جلوگیری از گسترش نفوذ شوروی غافل ماندند. اما این بعد خارجی مسئله بود. بعد مهم‌تر آن جنبه داخلی داشت.

***

همه کسانی که از دورنمای تسلط کمونیست‌ها بر ایران به هراس افتاده بودند بر ضد حکومت جبهه ملی متحد شدند. بیشتر آنان دوستان انگلستان و مخالفان ملی کردن نفت نبودند. نه شمار آنها کم بود، نه هراس‌شان بی‌پایه بود. در روز ٢٨ مرداد کسی به خیابان‌ها نریخت که از حکومت دفاع کند ــ آنچه یک سال پیش از آن در چنان ابعادی روی داده بود. گذشته از سرخوردگی عمومی از بحران دیرپای سیاسی و اقتصادی و بر هم ریختن اوضاع کشور، مردم در روزهای پس از رفتن شاه از ایران، هم قدرت حزب توده را تجربه کردند ــ که با تظاهرات بزرگش در سی تیر تظاهرات جبهه ملی را در هم شکست ــ و هم در زیاده‌روی‌های حزب تصویری از آینده را دیدند. خود مصدق چنان بیمناک شده بود که بجای اسلحه دادن به توده‌ای‌ها که درخواست‌شان بود، به ارتش دستور داد آنها را سرکوب کند و نظم را به شهرها برگرداند. ارتش منتظر همین فرصت بود و همراه تظاهرات مردمی به پشتیبانی شاه به آسانی حکومت مصدق را سرنگون کرد. او البته با ایستادگی در برابر خواست‌های افراطیان، یک خدمت آخری نیز به ملت خود کرد.

بعدها هنگامی که شاخه نظامی حزب توده با نزدیک به هفتصد افسر کشف شد، درجات واقعی خطر نمودار گردید  ارتش تنها چند گاهی پیش ازحزب توده دست به کار شده بود. اگر ٢٨ مرداد روی نمی‌داد به احتمال زیاد در تاریخ‌ها از روز دیگری در همان نزدیکی به عنوان روز انقلاب سرخ ایران یاد می‌کردند.

عامل چپ سهم همیشگی‌اش را در منحرف کردن و آشفتن و متوقف ساختن توسعه سیاسی ایران داشت. خطر همیشه حاضر شوروی برای استقلال و تمامیت ایران که برای گروه‌های چپ یا نا‌موجود است یا ندیده‌گرفتنی است، یا پذیرفتنی و ستودنی، سیاست ایران را به صورتی نا‌لازم و غیر دقیق قطبی کرد. در یک سو ضد‌کمونیست‌ها بودند و در سویی چپی‌ها و همراهانشان. بسیاری از کسانی که در میانه مانده بودند خواه نا‌خواه به یکی از این دو اردو رانده شدند.

جبهه ملی در ارزیابی نادرست اثرات همسایگی با شوروی تنها نبود. بسیاری از چپگرایان و “لیبرال”ها به آسانی از این موضوع گذشته‌اند و هنوز می‌گذرند. بازی کردن با ورق شوروی در سیاست داخلی ایران، همچنانکه در‌نیافتن اهمیت جغراسیاسی همسایگی با شوروی، شمشیری دو دم است که یک لبه آن می‌تواند به موجودیت مستقل ایران پایان دهد و لبه دیگرش در گذشته هر بار به زیان توسعه سیاسی ایران و پویش دمکراسی تمام شده است. چه در مجلس چهاردهم، چه در نخست‌وزیری قوام و چه در دوره مصدق، بالا گرفتن نفوذ توده‌ای‌ها در بدترین صورت خود بهانه، و در بهترین صورتش انگیزه‌ای شد برای گرد آمدن نیرو‌های دست راستی نه تنها برضد کمونیسم، بلکه برای محدود کردن گرایش‌های دمکراتیک. هر کس به دمکراسی برای آینده ایران می‌اندیشد باید از این آفت دمکراسی برحذر باشد.

شاه به زودی همه قدرت حکومتی را در دست گرفت. افراد بی‌شمار یا از هرج و مرج و خطر کمونیسم به جان آمده، شاه را مظهر ثبات و قدرت حکومتی می‌دانستند و پیش می‌انداختند و یا برای دست انداختن بر منابع ملی، بهره‌گیری از نام و مقام شاه را سودمند می‌دیدند. زمینه روانی و سیاسی برای حکومت خود‌کامه شاه فراهم آمده بود. نیروهای دست‌راستی چند‌گاهی عرصه سیاست را بی هماورد یافتند.

پس از ٢٨ مرداد واکنش نیروهای دست‌راستی ناپسند بود. راستگرایان از بالا تا پایین با چنان روح انتقام‌جویی و با چنان بی‌اعتنائی به معیارهای اخلاقی سیاسی و شخصی به قدرت بازگشتند که تا ٢۵ سال پس از آن نیز تصویر خود را در جامعه ایرانی لکه‌دار کردند. اینکه همه چیز در آغاز به سودشان بود مایه ویرانی‌شان شد. آنها به جای حکومتی آمده بودند که دیگر چندان پشتیبانی نداشت. استقبال و شادمانی مردم را از بازگشت پادشاهی، ناظران بیشمار هنوز به یاد دارند. بی‌آبرویی حزب توده چنان کامل می‌نمود که به دشواری می‌شد باور کرد باز روزی آن حزب سر بلند کند. شخص مصدق هنوز محبوبیتی بسزا داشت که از پیکار قهرمانانه و شکست مظلومانه‌اش بر‌می‌خاست. ولی جبهه ملی در این محبوبیت انباز نبود؛ و حتی خود مصدق در نامه مشهوری بی‌اعتقادیش را به سران جبهه اعلام داشت.

یکبار دیگر راه حل حکومت پارلمانی از حکومت فردی شاه شکست خورد. این پدیده، بخشی از گرایش شاه به رفتن بر راه پدر برخاست ــ با آنهمه فشار و دلگرمی دادن پیرامونیان و آمادگی توده‌های مردم به پذیرفتن رهبری پادشاه ــ و بخشی دیگر از آنجا که در سال‌های پس از جنگ دوم جهانی نیز مانند سال‌های پس از مجلس اول مشروطه، هواداران حکومت پارلمانی نتوانستند جایگزین باورپذیری برای حکومت متمرکز شخصی گردند. آنها چه به سبب اوضاع و احوال خارجی و چه به سبب ناکارایی خود‌شان از گشودن مسائل کشور برنیامدند و هر بار تا آستانه سرنگونی ملی پیش رفتند.

***

هنوز چند سالی از ٢٨ مرداد ١٣٣٢ نگذشته بار دیگر افکار عمومی، آونگ وار، از شاه به جبهه ملی بازگشت. بدی حکومت بویژه در دوران علا و اقبال و شریف امامی و ناتوانی و ناسازی آشکار هیات حاکمه‌ای دستخوش نفوذهای خارجی و دسته‌بندی‌های درونی، میدان را برای حرکت تازه‌ای آماده کرد. اما جبهه ملی و هواداران آن هنوز در گذشته می‌زیستند و تلخی و رنجش در سیاست‌های‌شان جای بزرگ‌تری داشت تا بهره‌گیری از امکانات تازه در شرایطی متفاوت.

آنها استراتژی خود را بر تن زدن و گریختن از برابر اولویت‌های اقتصادی و اجتماعی که خود را بر جامعه ایرانی تحمیل کرده بودند نهادند و شعار خود را به درخواست اجرای قانون اساسی منحصر ساختند که مشروع و پذیرفتنی بود، ولی بی یک برنامه همه سویه اجتماعی ـ اقتصادی، برندگی و برد سیاسی در آن اوضاع و احوال نداشت. تاکتیک خود را نیز بجای سازمان دادن لایه‌های گوناگون اجتماعی بر شوراندن دانشگاه تهران بر ضد شاه و سیاست‌ها و برنامه‌های تازه او نهادند که هم به سبب محدودیت دید و هم به سبب محدودیت عمل خود محکوم به شکست بود.

در برابر جبهه ملی، محمد رضا شاه با مهارت تمام یک برنامه اصلاات اجتماعی را، هرچند زیر فشار کندی رئیس جمهوری آمریکا، پیش کشید که آشکارا جاذبه بسیار گسترده‌ای داشت و کشاورزان و کارگران و زنان و بخش بزرگی از طبقه متوسط اصلاح‌طلب را پشت سر پادشاه گرد آورد. جبهه ملی به آسانی با مانورهای شاه از میدان بدر رفت و دانشجویان شورشی، خود را نه تنها با چتر‌بازانی که کارایی بیرحمانه‌ای داشتند، بلکه با روستاییانی که آنان را مخالف اصلاحات ارضی می‌شناختند روبرو یافتند و هزیمت شدند.

اشتباه استراتژیک جبهه ملی به شاه آن توانایی را داد که بگوید مبارزه در واقع نه بر سر قانون اساسی، بلکه برای اصلاحات اجتماعی بوده است. نداشتن یک برنامه اجتماعی ـ اقتصادی و اصرار بر اینکه برنامه اصلاحات حکومت دروغ و بی‌پایه است از یک سو، و بی‌اعتقادی به کار سازماندهی از سوی دیگر، فرصت را باز هم از هواداران حکومت پارلمانی گرفت. در بحران ١٣۴٢ ـ ١٣٣٩ آنها نخست زیر سایه شاه قرار گرفتند و سپس زیر سایه خمینی در شورش سال ١٣۴٢. این آلودگی به خمینی برای آنان مرگبار بود، چنانکه پانزده سال پس از آن آشکار شد.

پیروزی‌های نخستینی (اولیه) برنامه اصلاحات اجتماعی، کسانی را که می‌گفتند پیشرفت ایران تنها با تمرکز قدرت در دست‌های نیرومند امکان دارد حق به جانب‌تر جلوه داد. از آن تجربه نا‌خجسته، یک مکتب فکری پدید آمد که توسعه سیاسی را در نخستین مراحل به حال توسعه اجتماعی ـ اقتصادی، زیان‌آور می‌شمرد و حکومت خودکامه اصلاح‌طلب را گشاینده پیچیدگی‌های جامعه واپس‌مانده‌ای مانند ایران می‌شمرد. دوگانگی سیاست ایران ادامه یافت: آنها که مردمسالاری می‌خواستند از ضرورت‌های توسعه بی‌خبر بودند. آنها که توسعه می‌خواستند مردمسالاری را همچون مانعی بر سر راه خود می‌دیدند. مبارزات گروه نخست، توسعه اجتماعی ـ اقتصادی را به خطر می‌انداخت. کامیابی‌های گروه دوم، مردمسالاری را واپس می‌راند. در این میان آنها که نه مردمسالاری و نه توسعه می‌خواستند به انتظار فرصت نشستند تا هر دو گروه بی‌اعتبار شوند.

اینکه حکومت‌های راست‌گرا چه در ٢٠ ـ ١٣٠۴ و چه در ۵٧ ـ ١٣٣٢ سرانجام شکست خوردند و یکی با اشغال خواری‌آور بیگانه پایان یافت و دیگری در فاجعه انقلاب اسلامی فرو رفت، چیزی از شکست هوادارن حکومت پارلمانی نمی‌کاهد. گذشته از اینکه در هر دو مورد دستاورد‌های راست‌گرایان بسیار برجسته‌تر و دیرپای‌تر بود. سازندگی رضا شاه اعتماد ایرانی را به خود بازآورد و ایران را از گروه‌های بیشمار قومی و مذهبی و فرقه‌ای به ملتی کم و بیش یکپارچه تبدیل کرد، و جهش شگرف دوران محمد رضا شاه سیر دگرگون کردن جامعه ایرانی را چنان ابعادی بخشید که با همه ویرانگری‌های شش سال گذشته هر گونه امیدواری را به فردای ایران، ایران پس از حمله دوم اعراب، موجه می‌سازد.

***

در انقلاب اسلامی نه مجلس اولی بود که با صمیمیت و هشیاری شگفت‌آور خود پرده‌ای بر ندانم‌کاری‌ها و سودجویی‌ها و سازشکاری‌های بعدی بکشد، نه شخصیتی چون مصدق که با همه کم و کاستی‌هایش یکی از مردان بزرگ تاریخ معاصر ایران است و در یک دوره هشت نه ساله، پاره‌ای از بهترین جلوه‌های یک رهبری ملی را نمایش داد. اگر در آن دو بار آزمایش دمکراسی می‌شد به نقطه‌های روشنی اشاره کرد، در انقلاب اسلامی از همان روزهای نخست هر چه بود ناتوانی و کم‌مایگی و بی اعتقادی و فریب خوردن و فریب دادن بود.

آن روشنفکران انقلابی که تنها برای رسیدن به قدرت به انقلاب نپیوسته بودند، تقریبا بی فاصله، از سازگار کردن موضع فکری خود با حکومت انقلابی درماندند. آنها که چشمان خود را به مواضع قدرت سیاسی دوخته بودند چند گاهی در غرقاب انقلابی دست و پاهای روشنفکرانه زدند، تا هنگامی که زور برهنه حزب‌الله به یاری‌شان شتافت و با دور کردن‌شان از هر موضع قدرت، معمای اخلاقی و اندیشگی‌شان را، زود‌تر یا دیر‌تر، گشود، “بهار آزادی” آنها تا هنگامی طول کشید که حزب‌الله با همکاری مجاهدین و فداییان و فلسطینی‌ها و با پشتیبانی دمکرات‌ها و آزادیخواهان و هواداران حقوق بشر از کشتار رده‌های بالا‌تر سیاست‌گران و ارتشیان رژیم پیشین آسوده شد و سازمان لازم را برای در دست گرفتن خیابان‌ها و نهادها داد. در آن دو سه ماهه نخستین که رهبران انقلاب فرصت در خور نداشتند، در یک تهی سیاسی، روشنفکران “بهار آزادی” خود را تجربه کردند. تصادفی نیست که به چنین دوره‌هایی به آسانی عناوین آزادی و دمکراسی و بهار و مانندهای آن داده می‌شود. روشنفکران ما به آسانی هرج و مرج را با دمکراسی اشتباه می‌کنند. دوره‌هایی که در تاریخ هشتاد ساله گذشته ایران به نام دمکراسی شناخته شده تقریبا همواره با از هم‌گسیختن قدرت حکومتی همزمان بوده است. در چنان دوره‌هایی گویندگان و نویسندگان ــ نه همه آنها ــ می‌توانستند با آزادی بیشتر، آنچه می‌خواستند ــ نه همه آنچه می‌خواستند ــ بر زبان و قلم آورند و نمایندگان مجلس می‌توانستند وزیران را به فراوانی و شتاب روز‌افزون بردارند و بگذارند. از این گذشته چیزی از مظاهر دمکراسی در میان نبوده است: نه حکومت قانون، نه انتخابات آزاد، نه حفظ حقوق افراد ملت ــ بجز گروه کوچک برگزیده‌ای از میان آنها.

بسیار کوته‌بینانه است که روشنفکران، آزادی گفتار خود را ــ آن هم در صورت محدود و مصالحه شده‌ای که در هر دوره “دمکراسی” شاهدش بوده‌ایم ــ با دمکراسی، و  روزنامه‌نگاران، آزادی قلم خود را ــ بیشتر در پریدن به این و آن ــ با آزادی مطبوعات، و نمایندگان، آزادی عمل خود را در بند و بست‌های سیاسی و نه چندان سیاسی، با حاکمیت مردم اشتباه کنند. در نبودن نظارت قانونی و نهادهای دمکراتیک نیرومند، همه این آزادی‌ها وسیله سوء استفاده و تحمیل اراده افراد غیر‌مسئول بر سرنوشت جامعه می‌شود و سرانجام به از میان رفتن “آزادی‌ها” در میان استقبال عمومی می‌انجامد.

چنانکه بارها دیده‌ایم می‌توان همه اینها را داشت ولی حاکمیت مردم و حکومت قانون را ــ که معانی واقعی دمکراسی هستند نداشت.

در انقلاب اسلامی دستاوردهای آزادیخواهان حتی به گرد انقلاب مشروطه نرسید زیرا آنها با آلودگی سخت پانزه ساله به بیماری آخوند‌بازی، به عنوان زائده‌ای بر یک جریان نیرومند ضد‌دمکراتیک، یعنی واپسگرائی مذهبی، به میدان آمدند. آنها این بار “پیروز” شدند و با آن هرچه از سرمایه گذشته و امید آینده داشتند برباد دادند. این گرایش به همکاری با نیروهای ضد‌دمکراتیک در دهه ١٣٢٠ نیز بسیاری از آنان را به همراهی با لنینیست‌های حزب توده و فرقه دمکرات آذربایجان سوق داد که سهم بزرگی در شکست جبهه ملی در ١٣٣٢ داشت. آشکار است که به زور عناصر ضد دمکراسی نمی‌توان در پیکار دمکراسی به پیروزی رسید.

مردمسالاری با احترام گذاشتن به قانون‌ها و نهادها ملازمه دارد. احترام گذاشتن تا آنجا که حتی اگر کسی مردم را پشت سرش داشت یا پول و زور را در دست‌هایش، خود را بالاتر از نهاد‌ها و قانون‌ها نداند. پشتیبانی عمومی و زور و پول پدیده‌هایی زود‌گذرند. آنچه کشور را نگه می‌دارد قانون‌ها و نهادهای آنست. در این میان تفاوتی میان آن کس نیست که به تقلید لویی چهاردهم می‌گوید ملت منم، و آن کس که می‌گوید مجلس جایی است که مردم هستند ــ حتی اگر مردم تنها چند هزار تنی در میدان بهارستان باشند. در میان سیاستگران ما، آنها که توانایی و فرصت ساختن دوران تازه‌ای را داشتند، هیچ گاه این از خودگذشتگی را نشان ندادند. آنها خود را فراتر از قانون و نهاد‌ها شمردند؛ با ایمان به شخص خود، ناشکیبایانه هر چه را پیش راه‌شان بود کنار زدند.

مرمسالاری همچنین در جامعه‌ای با بخش‌های پیشرفته و نیرومند اقتصادی و اجتماعی، با بخش‌های توسعه‌یافته، می‌تواند ریشه بگیرد. بسیاری از آزادیخواهان ایران به کوشش‌هایی که در شش دهه دوران پهلوی برای نیرومند کردن این بخش‌ها شد به دیده بی‌اعتنایی و تحقیر نگریسته و می‌نگرند. این برکنار بودن نه تنها از واقعیات جامعه ایرانی، بلکه واقعیات سیاست و جامعه بطور کلی، به آنان و به امر دمکراسی در ایران کمکی نکرده است.

دمکراسی را باید با توسعه یکجا درنظر آورد. بی توسعه دمکراسی نخواهد بود ــ این را باید آزادیخواهان و لیبرال‌ها بیاموزند. بی دمکراسی توسعه نخواهد بود ــ این را هم باید هواداران گذشته و اکنون نظام شاهنشاهی بیاموزند. اینان بیش از آن به ارقام پیشرفت دلخوش‌اند که ارزش عنصر اخلاقی را در سیاست، و نهاد‌های استوار را در جامعه، دریابند. همان گونه که توسعه با طرح‌های پر سرو صدا و آمارهای متورم تفاوت دارد، دمکراسی را نیز با جنجال در روزنامه‌ها یا خیابان‌ها یا مجلس نباید یکی گرفت. در هر دو فرایند، درجاتی از خویشتنداری و اندازه نگهداری و دورنگری و احترام به قانون‌ها و نهاد‌ها ضرورت دارد که ما کمتر بر آن قادر بوده‌ایم. در پیکار برای دمکراسی باید به توانایی بی‌سابقه‌ای ــ در نزد ایرانیان ــ برای مدارا دست یافت. مدارا و نه تحمل، زیرا در تحمل عنصر بیزاری و اجبار هست، اما مدارا از شناخت فلسفی واقعیت تفاوت و اختلاف، و ناپایداری موقعیت‌ها بر‌می‌خیزد ــ و گاهی هم از این شناخت که “خدایان همه فضیلت‌ها را به یک تن نمی‌دهند.”(٢١)

یادداشت‌ها:

١ – حاکمیت مردم با حاکمیت ملی یکی نیست. دومی بیشتر در روابط خارجی مصداق دارد، مانند حاکمیت یک کشور بر منابع ملی یا قلمرو خود. در آنجا که به حکومت مردم و نظام سیاسی دمکراتیک مربوط می‌شود حاکمیت مردم واژه دقیق‌تری است. یک حکومت دیکتاتوری می‌تواند بر منابع و قلمرو ملی خود همان اندازه حاکمیت ملی اعمال کند که یک حکومت دمکراسی. تفاوت آنها در حاکمیت مردم است.

ریشه این اشتباه در یکی گرفتن مفهوم حکومت با دولت و ملت با مردم است که از دوران مشروطه در ادبیات سیاسی ما پیشینه دارد.

٢ – “مانه توپ داریم، نه قشون، نه مالیه مطمئن، نه حکومت واقعی، نه قوانین تجارت … ” رویدادهای انقلاب مشروطه را از روی منابعی که در کتاب زیر آمده نقل کرده‌ام:

Ervand Abrahamian … Iran Between Two Revolutions.

Princeton University Press 1982

٣ و ۶ و ٧ و ٨ و ٩و ١٠ و ١٢ و ١٣ و ١۴ – همان کتاب

۴ و ۵ – یحیی دولت آبادی:

تاریخ حیات یحیی جلد سوم و چهارم چاپ تهران

١١ – در سال پیش از تاجگذاری رضا شاه کل نو‌آموزانی که در دبستان‌های نوین درس می‌خواندند اندکی کمتراز ۶٠٠٠ بود و در ١٣٢٠ شمار آنان به ٢٩٠ هزار رسید و ٢٨٠٠٠ دانش‌آموز دبیرستان‌ها و ٣٣٠٠ دانشجو نیز برآنان افزوده شدند. شمار هنر‌آموزان فنی ٣٢٠٠ شده بود و ١٧۴ هزار تن در کلاس‌های شبانه درس می‌خواندند و شمار دانشجویانی که به خارج فرستاده شده بودند نزدیک ١٠٠٠ بود. معلوم نیست با توجه آمارها و سطح آموزشی پیش از تاجگذاری رضا شاه از کدام “تنزل سطح معلومات، حتی به عنوان یک کلیشه ، می‌شد سخن گفت؟

١۵ و ١۶ و ١٧ و ١٨ و ١٩ -

Habib Ladjevardi, The Origins of Support for an Autocratic Iran،

 Internatiolan Journal of Maid . East Studies No. 15 ( 1983)

٢٠ -  فواد روحانی: یادی از مصدق، قیام ایران ٢٣ اردیبهشت ١٣۶٢:

“در فاصلۀ بین خرداد ١٣٣٠ و اسفند ١٣٣١ چهار پیشنهاد دیگر برای حل مشکل نفت به دولت ایران تسلیم شد … ولی دولت هیچ یک از آنها را قابل قبول ندانست … ما این اظهار‌نظر را لازم می‌دانیم که رد آن پیشنهادها و بخصوص آخرین پیشنهاد (بانک بین‌المللی) معقول نبود بلکه از یک طرز فکر تعصب‌آمیز و دور از واقع‌بینی مشاوران دکتر مصدق سرچشمه می‌گرفت. بالنتیجه یک فرصت حیاتی از دست رفت که اگر از آن استفاده شده بود به احتمال قوی تاریخ سی سال اخیر ایران در مسیر دیگری جریان می‌یافت. دکتر مصدق خود کمی بعد از رد آخرین پیشنهاد … متوجه شد که بطور کلی و به ویژه در موضوع … غرامت که مهمترین مساله مورد اختلاف بود بیش از حد سختگیری و موشکافی به خرج داده شده …” ( و فواد روحانی را به ماموریتی برای تماس گرفتن با یک مامور انگلیسی به بغداد فرستاد که دیگر دیر شده بود.)

دکتر امینی نیز در خاطره‌ای از خود که در نامه جبهه نجات ایران چاپ شده در اشاره به رد پیشنهاد بانک بین‌المللی از نفوذ زیانبار حسیبی بر مصدق یاد می‌کند که او را از برگشتن مردم ترسانده بود.

این همان روحیه بود که در ١٣۵٧ نیز می‌ترسید “مبادا از مردم عقب بمانیم.”

٢١ – سخنی که یکی از افسران هانیبال به او از سر نومیدی گفت، هنگامی که پس از پیروزی بزرگ در نبرد “کان” به او اصرار ورزید که بی درنگ به شهر رم بتازد و سردار کارتاژی از سر آسانگیری مغرورانه نپذیرفت.

تیر ـ مرداد ١٣۶٣

دشمنان نا‌شناخته‌تر دمکراسی

دشمنان نا‌شناخته‌تر دمکراسی

در خود‌آگاهی سیاسی ایرانیان، حکومت همواره به عنوان دشمن مردمسالاری شناخته شده است ــ خطر برای حاکمیت مردم جز از سوی محافل حاکم روی نمی‌کند. انقلاب مشروطه بر ضد حکومت و محافل حاکم (از جمله رهبری مذهبی در بخش بزرگ‌تر آن) بود. در سال‌های مشروطه نیز هر بار دمکراسی تهدید یا برچیده شد به نظر می‌رسید تنها از سوی حکومت کنندگان بوده است. تعبیر ساده شده‌ای از تاریخ اخیر ایران این باور همگانی را ساخته است که دمکراسی دشمنی جز حکومت ندارد.

در بخش پیشین کوشش شد به عناصر دیگری که خواه یا ناخواه بر ضد دمکراسی در جامعه عمل می‌کنند و نقش آنها در شکست تجربه‌های پیشین مردمسالاری در ایران پرداخته شود. بررسی آنچه بر پاره‌ای کشورهای دیگر، از جمله دو همسایه ایران، ترکیه و افغانستان، گذشته است به ما کمک خواهد کرد که موضوع را در پیچیدگی‌اش ببینیم.

ترکیه از جنگ جهانی اول با رهبریی بدرآمد که درکشورهای جهان سومی مانند نداشته است. مصطفی کمال پاشا (آتاتورک) یک قهرمان نظامی بود که شکستن نیروهای متفقین در نبرد‌گاه گالیپولی و هزیمت کردن نیروهای یونانی و پشتیبانان غربی آنان را در پایان جنگ، در جنگ ترکیه و یونان، در فهرست افتخارات خود داشت. او یک اصلاحگر خستگی‌ناپذیر اجتماعی بود، در مقیاس پتر کبیر، که جامعه ترک را سراپا دگرگون کرد و مذهب را از سیاست بیرون راند. از این‌ها بالاتر، او یک رهبر ملی فساد‌ناپذیر بود که دو دهه چیرگی بی چون و چرا بر سرنوشت ترکیه کمترین لکه‌ای بر دامانش نگذاشت ــ امری که هیچ رهبر جهان سومی دیگری از آن برنیامد. نه گرد مال‌اندوزی گشت، نه در ماجراجوئی خارجی شکست خورد، نه منابع کشور را در کارهای نمایشی به هدر داد. هنگامی که درگذشت هیچ کس نبود که بتواند او را متهم کند که آنچه می‌توانست نکرد و آنچه کرد نتوانست.

آتاتورک در کشاکش خود با خلافت و رهبران مذهبی و نیروهای واپسگرایی و تجزیه‌طلبی و در گرما گرم پیکار نوسازی، با دست‌های آهنین فرمان می‌راند. با اینهمه به عنوان بخشی از برنامه نوگری خود، نظام حزبی و پارلمانی زنده و فعالی را برقرار کرد. حزب یگانه خلق در دوران او بر زندگی سیاسی ترکیه تسلط داشت و آن حزب یک آموزشگاه سیاسی واقعی برای ملت بود. برخلاف بیشتر رهبران جهان سومی، آتاتورک معنی و سودمندی نهاد‌ها را می‌دانست و پس از مرگش در ١٩٣٨ یک نظام سیاسی با‌ثبات به یادگار گذاشت که دارای نهاد‌های استوار و دادگستری کارآمد بود و درآن قانون حکومت می‌کرد.

نظام یک حزبی ترکیه تا پایان دهه چهل دوام آورد، تا هنگامی که عصمت اینونو، جانشین آتاتورک که احترام به نهاد‌ها و اعتقاد به پویش دمکراسی را از او به میراث برده بود، اجازه داد از درون حزب یگانه دو حزب بدرآیند.  یکی از دو حزب تازه به نام دمکرات به زودی در پیکار انتخاباتی  قدرت را از چنگ حزب جمهوریخواه خلق، وارث حزب خلق پیشین، بدرآورد.

در نیمه سده بیستم، ترکیه بسیاری چیزها برای آنکه دمکراسی تمام‌عیاری بشود داشت: زیر‌ساخت اقتصادی قابل ملاحظه برای آن روز ترکیه، جامعه‌ای با درصد بالای با‌سوادان و زنان آزاد شده، استقلال سیاسی، و نهاد‌های دمکراتیک؛ همه چیز جز یک همرایی بر سر پاره‌ای ارزش‌های بنیادین و یک توده آزاد شده از خرافات و آسیب‌ناپذیر در برابر عوامفریبی. مشکل ترکیه در این بود که اصلاحات آتاتورک هنوز چندان ریشه نگرفته بود که این همرایی را به بار آورد؛ و اقتصاد ترکیه هنوز آن توانایی را نیافته بود که در برابر فشار افزایش جمعیت تاب آورد.

حزب دمکرات و رهبران آن ــ عدنان مندرس و جلال بایار ــ با آنکه شرکت‌کنندگان و فرآورده‌های اصلاحات آتاتورک بودند در یک زمینه اساسی با میراث سیاسی او از در مخالفت درآمدند. آنها کوشیدند پایه‌های پیروزی انتخاباتی حزب را بر بهره‌برداری از مذهب بگذارند. در حکومت دمکرات‌ها به زودی منابع دولت از طرح‌های توسعه به ساختن مسجدها بر گردانده شد و حزب به صورتی روز‌افزون افزار دست واپسگرایان مذهبی شد که می‌کوشیدند ساعت تاریخ را برگردانند. به این بسنده نکرده، رهبران دمکرات کوشیدند خود فراگرد دمکراتیک را متوقف سازند و با دست زدن به شیوه‌های استبدادی بر دوام حکومت بیفزایند. اینهمه بر ناکامی‌های اقتصادی (ناگزیر در حکومت‌های جزمی یا عوامفریب) افزوده شد و سرانجام در ١٩۶٠ ارتش ترکیه را وادار به مداخله کرد.

باید توضیح داد که ارتش ترکیه با بسیاری از ارتش‌های جهان سومی تفاوت دارد. این ارتش حیثیت خود را در جنگ‌های پیروزمندانه خارجی بدست آورده است و چه در چشم خود و چشم در چشم ملت یادگار آتاتورک و نگهدارنده سنت اوست ــ سنتی که با همه نیرومندی سنت مذهبی در ترکیه ــ از نظر اهمیت سیاسی از آن در می‌گذرد و بخش‌های نیرومندی از جامعه به نگهداری آن متعهد هستند.

ترکها مداخله ارتش را با خرسندی پذیره شدند (استقبال کردند) و تنها پس از آنکه سران ارتش در اداره کشور نا‌توانی معمول در این موارد را نشان دادند، آنان را به سپردن قدرت به سیاستگران وا‌داشتند. البته ارتش نیز، بارآمده در سنت آتاتورک، به نهاد‌ها احترام گذاشت و بی مقاومت به سربازخانه‌ها بازگشت. اما سیاست ترکیه پس از یک دهه آشوب و آشفتگی از هم‌گسیخته بود. حزب جمهوریخواه خلق، بازمانده حزب آتاتورک، با گرایش‌های سوسیال دمکرات، ازچپ با احزاب و گروه‌های مارکسیستی روبرو بود و از راست با احزابی که میانه‌رو‌ترین‌شان حزب عدالت ــ جانشین حزب دمکرات با همان گرایش‌ها ــ و افراطی‌ترین‌شان فاشیست‌های مذهبی حزب رهایی ملی به رهبری ارباکان ــ معادل‌های حزب جمهوری اسلامی ایران ــ و فاشیست‌ها و پان‌تورکیست‌های مذهبی‌نمای حزب جنبش ملی به رهبری تورکش بودند.

درحالی که سیاست‌های حزب جمهوریخواه خلق ــ از مداخله مستقیم دولت در اقتصاد به سوسیالیسم دگرگشت یافته ــ بر دشواری‌های اقتصادی ترکیه می‌افزود، تکیه حزب عدالت بر کارکردهای سنتی فساد سیاسی و مالی و عوامفریبی مذهبی، میدان را هر چه بیشتر به مارکسیست‌ها و افراطیان مذهبی و فاشیست داد. به صورتی روز‌افزون، پیکار سیاسی در ترکیه رنگ خون گرفت. ترور و زد و خورد‌های خیابانی و آدم‌ربایی، افزارهای روزانه گروه‌های افراطی سیاسی شدند. چنانکه بسیار در این شرایط پیش می‌آید تبهکاران و قاچاقچیان اسلحه و مواد مخدر، خود را به گروه‌های تروریست بستند و حکومت نظامی ترکیه بعدها به شواهدی دست یافت که نشان می‌داد پاره‌ای از کشورهای اروپای شرقی درگیر عملیات گسترده‌ای برای بر هم زدن ثبات ترکیه، توسط گروه‌های تروریست چپ و راست بودند. در سال‌های آخر پیش از مداخله ارتش در زد و خور‌ها و تیراندازی‌های سیاسی سالی سه تا پنج هزار ترک جان می‌دادند.

سرنوشت دمکراسی ترکیه را با چنان اوضاع و احوالی به آسانی می‌شد پیش‌بینی کرد .ترازمندی قدرت در دست احزاب رهایی ملی و جنبش ملی بود. دو حزب بزرگ به هیچ روی آماده همکاری نبودند و دشمنی شخصی اجویت رهبر حزب جمهوریخواه خلق و دمیرل رهبر عدالت بر فاصله آنها می‌افزود. هر یک از آنها ناگزیر بود با پشتیبانی احزاب افراطی حکومت کند و احزاب افراطی سود خود را در از هم‌پاشیدن نظام سیاسی می‌دیدند. رکود اقتصادی و افزایش بیکاری بر بیماری سیاسی دامن می‌زد.

سرانجام ارتش در ١٩٨٠ باردیگر مداخله کرد. احزاب پیشین را منحل و سران‌شان را از فعالیت سیاسی محروم کردند. پس از یک فاصله سه ساله باز انتخابات برگزار شد و با آنکه رئیس جمهوری نظامی ترکیه شخصا مداخله کرد و مردم را از رای دادن به حزبی که چندان مورد نظر نظامیان نبود برحذر داشت، تورگوت اوزال وحزب “مام میهن” به رهبری او پیروز شدند. ترکیه بار دیگر با یک نظام پارلمانی اداره می‌شود و حکومت تازه با سیاست‌های اقتصادی درست، با تشویق ابتکارات خصوصی، دور کردن دست دولت از اداره موسسات اقتصادی و در پیش گرفتن یک سیاست واقعگرایانه و دور از تعصب در کار آن است که ترکیه را به صورت یکی از قدرت‌های اقتصادی منطقه درآورد. در قانون اساسی تازه ترکیه گرایش‌های افراطی چپ و راست و مذهبی جایی در سیاست ندارند. ترکها، برانگیخته از زیاده‌رو‌‌ی‌های افراطیان، تا هر جا توانسته‌اند برای دشوار کردن تکرار اوضاع پیشین رفته‌اند. اینکه چه اندازه خواهند توانست در برابر وسوسه عوامفریبی ایستادگی کنند روشن نیست. در حزب “مام میهن” باز این وسوسه بیدار شده است.

از تجربه ترکیه دو درس می‌توان گرفت. نخست، اهمیت همرایی در برقراری و نگهداری دمکراسی است. دمکراسی را نمی‌توان در کشوری نگهداشت که نیروهای سیاسی عمده آن بر سر پاره‌ای ارزش‌های بنیادین همراه نباشند. اگر بخش بزرگی از نیروهای سیاسی مثلا بخواهد مذهب را وارد سیاست و سیاست را تابع مذهب کند، جامعه دمکراتیک نمی‌توان داشت. ممکن است کسانی بگویند چنان جامعه‌ای بهتر خواهد بود، ولی آن بحثی دیگر است. اساس جامعه دمکراتیک، برابری افراد به عنوان شهروندان (افراد دارای حقوق سلب نشدنی) در برابر قانون‌هایی است که رای آزادانه خود آن افراد می‌گزارد (وضع می‌کند.)  اگر افراد برحسب اعتقاد مذهبی خود طبقه بندی شوند (مثلا شیعه و سنی و کافر ذمی و کافر حربی) و اگر قانون‌ها منشاء ماوراء طبیعی و مستقل از رای افراد جامعه داشته باشند آن جامعه را بسا چیزها می‌توان نامید ولی صفت دمکراتیک بدان نمی‌توان داد. همچنین در جامعه‌ای که نیروهای سیاسی عمده‌ای در آن با فرایند دمکراتیک مخالف باشند و بخواهند اراده یک فرد یا حزب را به نام هر طبقه و هر آرمانی تحمیل کنند، دمکراسی پایدار نخواهد ماند.

در کشوری که وسوسه بهره‌برداری از احساسات مذهبی بر سیاست‌گران چیره شود دیر یا زود حکومت از دست مردم بیرون خواهد رفت؛ و یا عوامفریبان مذهبی، یا چپگرایان و راستگرایان افراطی یا ارتش برآن تسلط خواهند یافت. عوامفریبی مذهبی یک عنصر غیر‌منصفانه را وارد سیاست می‌کند که راه را بر هر سوء‌استفاده دیگری می‌گشاید. اگر کسانی به زور خدا و پیغمبر بخواهند بر دیگران حکومت کنند، باید پذیرفت که کسان دیگری به زور اسلحه یا پلیس سیاسی یا گروه‌های اوباشان توسل جویند. به همین ترتیب اگر گروه‌های ضد دمکراتیک بتوانند بر نظام سیاسی دست یابند و از آزادی‌ها بر ضد خود آزادی بهره گیرند، در میدان رقابت بر گروه‌های دیگری که در چهار‌چوب قوانین عمل و مقررات بازی را رعایت می‌کنند برتری خواهند یافت، چنانکه در ایتالیای آغاز دهه بیست و آلمان آغاز دهه سی و اروپای شرقی دهه چهل و بسیار کشورهای دیگر دیده شد؛ از فرایند دمکراتیک یک نظام ضد دمکراتیک برخواهد آمد. زیرا دست‌کمش این است که وقتی فاشیست‌ها یا کمونیست‌ها یا مذهبی‌ها بر اسب قدرت سوار شدند دیگر داوطلبانه از آن پایین نخواهند آمد.

دوم، ترکیه نشان داد که یک دمکراسی ــ دست کم در کشورهای جهان سومی که بنا‌بر تعریف، زیر‌ساخت اجتماعی ـ اقتصادی لرزانی دارند و دستگاه اجرای قانون در آنها نیرومند نیست ــ نمی‌تواند با دشمنانش همزیستی کند. وجود احزاب ضد دمکراتیک، نظام سیاسی ترکیه را از درون خورد. افراطیان مذهبی و سیاسی از چپ و راست، انگل‌آسا به تنه دمکراسی ترکیه چسبیدند و آن را از زندگی تهی کردند، چنین آزادی عملی را جز با به خطر انداختن دمکراسی نمی‌توان اجازه داد. برای یک دمکراسی نو‌پا راه‌های گوناگونی هست که در عین احترام گذاشتن به اصول دمکراتیک جلوی رشد نیروهای ضد دمکراتیک را بگیرد و از آسیب آنها بکاهد.

***

در افغانستان آزمایش دمکراسی در دهه ١٩٧٣-١٩۶٣ انجام گرفت. محمد ظاهر شاه در ١٩۶٣ پس از برکناری داود خان، صدر اعظم مقتدر و هوادار شوروی، انتخابات آزادی برگزار کرد که مجلسی مستقل از آن برخاست. مطبوعات و احزاب آزادی کامل یافتند و از آن میان حزب کمونیست افغانستان با دو جناح خود به نام خلق و پرچم به زودی در مجلس و مطبوعات نفوذ کرد. افغان‌ها شاید دمکراسی خود را با فرانسه یا ایتالیا مقایسه می‌کردند که در آنها به احزاب کمونیست آزادی فعالیت داده شده است. ولی افغانستان دو تفاوت با فرانسه یا ایتالیا داشت: نخست هم‌مرز شوروی بود ــ و خود هم‌مرز شوروی بودن، یک کشور را در مقوله‌ای جداگانه می‌گذارد و آن را از هرچه که هست آسیب‌پذیرتر می‌سازد ــ و دو، افغانستان کشوری واپسمانده از اقوام گوناگون (تاجیک و پشتو و هزاره و ازبک) با نیروی گریز از مرکز قابل ملاحظه است. کشوری است که امکانات دستکاری و مداخله بسیار به یک ابرقدرت، آنهم همسایه می‌دهد.

و چنین نیز شد. شوروی از دهه پنجاه در میدان رقابت جهانی با آمریکا پای خود را به افغانستان گشود و به یاری سیاست‌های سردار داود خان بزرگ‌ترین کشور کمک دهنده به افغانستان شد. داود خان هنگامی که از آمریکای دالس (وزیر خارجه آیزنهاور، که بی‌طرفی را امری غیر‌اخلاقی می‌شمرد) در گرفتن سلاح ناامید شد به شوری روی آورد و طرح‌های بیشمار، از جمله شاهراه طراز اولی از مرز شوروی تا قندهار، را به یاری شوروی‌ها اجرا کرد. (آمریکاییان نیز بعدا به هم‌چشمی پرداختند و فرودگاهی در قندهار، که بزرگترین باند پرواز منطقه را در آن زمان داشت، و شاهراهی از قندهار تا هرات ساختند و ناخواسته افغانستان را بر روی شوروی باز کردند). ارتش افغانستان را شوروی‌ها آموزش دادند و مسلح کردند و در دستگاه حکومتی آن کشور همه جا راه یافتند.

داودخان چه در ده ساله ١٩۶٣ ـ ١٩۵٣ و چه در پنج ساله ٧۸ ـ ١٩٧٣ که زمام افغانستان را در دست داشت، بیش از اندازه به شوروی اعتماد نشان داد. او  یک میهن‌پرست افغانی بود که می‌خواست موازنه را میان آمریکای دور و دودل و شوروی نزدیک و مصمم نگهدارد و نتوانست.

دمکراسی افغانستان در ١٩٧٣ با کودتای ارتش که به پادشاهی پایان داد و داود خان را به ریاست جمهوری رساند پایان یافت. سبب اصلی آن بود که شوروی از نشانه‌های استقلال‌طلبی حکومت افغانستان به هراس افتاده بود (افغانستان غیر متعهد اجازه نداشت سیاست خارجی مستقلی داشته باشد.) موسی شفیق، نخست‌وزیر (٧٣ـ ١٩٧٢) در قراردادی با ایران به مشکل رود هیرمند در میان دو کشور پایان داد و این مسئله‌ای بود که همراه با اختلاف بر سر پشتونستان (استان مرزی شمال غربی پاکستان) بهترین فرصت را به شوری می‌داد که افغانستان را وابسته به خود نگه دارد.

داود خان در پایان دومین دوره فرمانروائی خود کوشید تکیه کشور را از کمک‌های شوروی بردارد و منابع کمک را گوناگون‌تر سازد. با توافق‌هایی که با ایران و کشورهای خلیج فارس کرد توانست برای نخستین بار میزان کمک‌های شوروی را از ردیف اول به ردیف چهارم یا پنجم برساند. اما شوروی جاپاهای بسیار استواری بدست آورده بود و گذشته از تسلط بر ارتش و بخش‌های بزرگی از حکومت، از طریق حزب کمونیست نیز بر سیاست‌های افغانستان دست انداخته بود. کمتر از یک سال پس از کامیابی داود خان در جلب کمک‌های قابل ملاحظه از کشورهای خلیج فارس، ارتش افغانستان به رهبری حزب کمونیست بار دیگر کودتا کرد (١٩٧٨). سردار داود خان کشته شد و حکومتی از کمونیست‌ها به رهبری نورمحمد ترکی، رهبر جناح خلق حزب بر روی کار آمد.

از آن پس سرنوشت افغانستان در کشاکش‌های درونی جناح‌های حزب کمونیست و مداخله روز‌افزون و هر چه مستقیم‌تر شوروی خلاصه می‌شود. نخست خلقی‌ها پرچمی‌ها را از حکومت راندند. سپس نخست‌وزیر، حفیظ الله امین، بر ضد رئیس جمهوری، ترکی، قیام کرد و به روایتی او را به دست خود و در حضور سفیر شوروی کشت.(١)  آنگاه در پایان ١٩٧٩، شوروی‌ها که از چند دستگی حزب کمونیست به جان آمده بودند و در حفیظ الله امین نشانه‌های خطرناک گرایش به ناوابستگی را می‌دیدند با ٨٠ هزار سرباز (شمارشان اکنون از ١٠٠ هزار بیشتر شده است) برافغانستان تاختند. چهار سال بیشتر است که مبارزان افغانی با ارتش اشغالگر بیگانه و دست‌نشاندگان آنها می‌جنگند و هنوز در ته تونل تیره‌ای که افغانستان در آن افتاده هیچ روشنی دیده نمی‌شود.

کمونیست‌ها و مارکسیست‌های افغانی به رسالت تاریخی خود عمل کردند. کشور را به شوروی و ویرانی سپردند. سه چهار میلیون افغانی را آواره گرداندند. صدها هزار تن را به کشتن دادند. و هنوز در کار “آزاد کردن خلق‌های افغانستان از ستم و بهره‌کشی” هستند.

کسانی که به یک کشور از همه سو آسیب‌پذیر، در همسایگی شوروی و با تاریخ درازی از مداخلات گوناگون آن همسایه، توصیه می‌کنند که از ایتالیا و فرانسه و هلند و حتی فنلاند سرمشق بگیرد و حزب کمونیست را آزاد کند ــ تا کمونیست‌ها نتوانند جامه مظلومیت و شهادت بپوشند، می‌توانند تجربه افغانستان را بر ترکیه بییفزایند، و بر تجربه خود ایران نیز، که هر بار کمونیست‌ها در فعالیت‌های‌شان آزاد گذاشته شدند به یاری شوروی، کشور را به آستانه درآمدن آن به ایرانستان کشاندند. برای آنکه واقعیات اندیشه و عمل کمونیست‌ها به مردم بازنموده شود راه‌های دیگر هست و یک پیکار فرهنگی و سیاسی بهتر از یک حزب کمونیست فعال و مورد پشتیبانی “حزب برادر” همسایه از آن برمی‌آید.

***

دمکراسی دشمن خود را تنها در محافل حاکم یک کشور، از اشراف و پادشاهان و زمینداران و رهبران مذهبی و سرمایه‌داران ندارد. برای دمکراسی دشمنان مرگبار دیگری نیز هستند، چه در درون و چه در بیرون. چه بسا نیروهای “خلقی” و “توده‌ای” و “مردمی” و “روحانی” که ریشه‌های حاکمیت مردم را سست کرده‌اند؛ و چه بسا کشورهای “مترقی” و “انقلابی” که از دمکراسی در سرزمین‌های دیگر برای بلعیدن آنها سود جسته‌اند.

از این میان، خطر به اصطلاح نیروهای “خلقی”  آنچه که سازمان‌های تروریستی و چریکی شهری به خود می‌گویند) برای دمکراسی نیاز به تاکید بیشتر دارد. این سازمان‌ها که تنها در کشورهای دمکراتیک، یا کشورهایی با حکومت‌های ناتوان می‌توانند دست به “تبلیغات مسلحانه” (تعبیر مودبانه‌ای از دزدی و راهزنی و آدمکشی و آدم‌ربایی) بزنند، از آزادی عمل خود در چنان محیط‌هایی تا آنجا سوء‌استفاده می‌کنند که نیروهای میانه‌رو و دمکرات از میدان بدر روند و صحنه بدست نظامیان یا افراطیان دست راستی بیفتد که آنگاه فعالیت چریک‌ها و تروریست‌ها را عملا ناممکن می‌سازند.

نمونه کلاسیک این کارکرد “نیروهای خلقی” را در تاریخچه کوتاه و پر‌خشونت و مصیبت‌بار “توپومارو” در اروگوئه می‌توان نشان داد که نخستین سازمان بزرگ چریکی شهری (پس از شکست تئوری‌های انقلابی مبارزه مسلحانه از روستاها) به شمار می‌رود. اروگوئه تا دهه شصت یکی از کشورهای معدود دمکراتیک در آمریکای لاتین بود، با رژیمی باثبات و یک پیشینه احترام به حقوق بشر که در آن قاره کمتر مانندی داشت. در دهه شصت گروهی از جوانان و دانشجویان وظیفه خود دانستند که جامعه اروگوئه را از “امپریالیسم” و “کاپیتالیسم” آزاد کنند و طبقه کارگر را ــ که طبعا در اروگوئه درصد اندکی از جمعیت بود ــ یاری دهند که “نقش تاریخی” خود را بر عهده گیرد؛ بطور خلاصه یک گرده تاریخی فرضی را که ظاهرا می‌بایست جهانگیر باشد بر جامعه اروگوئه که حاضر به پذیرفتن آن نبود تحمیل کنند.

آنان که در زیر نام توپومارو پیکار بزرگی را بر ضد مقامات حکومت (کشتن‌شان) و نمایندگان سیاسی خارجی (ربودن‌شان) و بانک‌ها (دزدی مسلحانه پول‌های‌شان) آغاز کردند. تو پوماروها اقلیت کوچکی بیش نبودند و چون می‌دانستند که بخت بردن انتخابات را ندارند، تصمیم داشتند مردم اروگوئه را به رغم خودشان آزاد سازند. پیکار آنان از “آزادسازی” مردم اروگوئه برنیامد ولی نظام دمکراتیک آن کشور را از هم پاشاند. در دهه هفتاد ارتش اروگوئه به تنگ آمد و با این استدلال ساده که اگر قرار بر اسلحه است، اسلحه ارتش دست بالاتر را دارد، نخست حکومت را گرفت و سپس با شیوه‌های وحشیانه‌ای که از توپوماروها آموخته بود آنان را سرکوب و عملا نابود کرد.

مردم اروگوئه چنان از آن رهانند‌گان خود از “امپریالیسم و کاپیتالیسم” بهم برآمدند که هنوز، ده سالی پس از ریشه‌کن شدن‌شان، حکومت ارتشیان را نه با دشواری زیاد تحمل می‌کنند و بسیاری از آنها جرئت بازگشت به دمکراسی را ندارند؛ مبادا بازماندگان توپوماروها، که در این فاصله برای کوبا ماموریت‌های انقلابی در آمریکای لاتین انجام می‌داده‌اند  باز پدیدار شوند. دمکراسی بسیار به آهستگی دارد به اروگوئه باز‌می‌گردد ــ هرچه هم نابسنده بودن ارتش برای حکومت کردن ثابت شده باشد.

این گرده در آرژانتین نیز تکرار شد و در بولیوی نیز دارد تکرار می‌شود. در آنجا نیرو‌های “خلقی و انقلابی” می‌کوشند یک حکومت دمکراتیک را براندازند و لوله تفنگ را بجای صندوق رای بکارگیرند، زیرا رای دادن و حکومت اکثریت “فرایافت‌های بورژوازی” هستند و شایستگی این دانشجویان نیم‌خوانده و نیم‌فهمیده را ندارند.

    شاید این نمونه‌ها و تجربه‌های زنده توانسته باشند پیچیدگی و دشواری برقراری مردمسالاری را در یک کشورجهان سومی بهتر نشان دهد. (از بکار بردن اصطلاح جهان سومی نباید رنجید. با آنکه تعریف آن روشن نیست، بهتر از هر اصطلاح دیگری می‌تواند سرشت نابسامان و نا‌استوار و نا‌توان جامعه‌ها و حکومت‌هایی را که بیشتر نیمکره جنوبی جهان پوشیده از آنهاست برساند.)

شعار دادن و اعلامیه نوشتن و به هیچ چیز کمتر از بالاترین درجات دمکراسی رضایت ندادن، کمترین اسباب برقراری حاکمیت مردم درچنین جامعه‌هایی است. کسانی که درباره برقراری حاکمیت مردم بطور جدی می‌اندیشند و تنها در بند آن نیستند که زیباترین سخنان را بگویند، گردن نهادن به محدودیت‌های بسیار را، ازجمله همرای شدن در پاره‌ای ارزش‌های بنیادین بامخالفان و هماوردان خود، و تن در دادن به انضباط و قواعد رفتار سیاسی ناگزیر می‌دانند و از اندیشیدن راه‌های جلوگیری از نیرو گرفتن دشمنان دمکراسی و نیرو بخشیدن به نهاد‌ها و فرایند‌های دمکراتیک در جامعه و حکومت غافل نمی‌مانند.

دمکراسی یکباره بر کشوری فرود نمی‌آید، حتی اگر همه ادبیات سیاسی پر از ستایش آن باشد. حکومت مردم برخود دشوارترین و فراورده پیشرفته‌ترین مراحل پختگی جامعه‌های بشری است. تنها کشورهایی به دمکراسی دست یافته‌اند که از همگنان خود از نظر رشد سیاسی پیشرفته‌تر بوده‌اند و به رنج و تلاش نظام حکومتی خود را نگهداشته‌اند.

یاد‌داشت‌ها:

١- به تازگی خبر رسید که وزیر دفاع افغانستان در جلسه هیئت وزیران یک وزیر دیگر را که از نیروهای مسلح انتقادی کرده بود با سلاح کمری خود کشته است!

شهریور ١٣۶٣

در مورد بیانیه جبهه ملی در اروپا

۷ ـ پاسخ‌ها و جدل‌ها

 

در مورد بیانیه جبهه ملی در اروپا

آقای سردبیر

در شماره ۴٩ ایران و جهان (١٩ مرداد ١٣۶٠) “بیانیه جبهه ملی ایران در اروپا” مرا دچار سردرگمی‌هایی کرد که امیدوارم بازتابی از حالت خود نویسندگان یا نویسنده بیانیه نباشد.

بیانیه از حمله به یک “کودتای ضد‌انقلابی و ضد‌آزادی” آغاز می‌کند که آخرین مرحله از “کودتاهای پی در پی موتلفین توده ارتجاعی” است و از دو سال پیش آغاز شده است. بیانیه می‌گوید کودتاچیان به سرکردگی خمینی قصد دارند آخرین بقایا و ظواهر آزادی‌های محصول انقلاب را برچینند.

از این جملات چنین بر‌می‌آید که گویا انقلابی به رهبری کسی جز خمینی و با هدف‌ها و برنامه‌هایی جز آنچه خمینی و دستیارانش اعلام داشتند روی داده است و خمینی در نقش کودتاچی از دو سال پیش برضد این انقلاب توطئه می‌کرده است. اولین سردرگمی خواننده در اینجاست  زیرا چند سطر بعد، بیانیه موقعیت خمینی و موقعیت دیگران را در برابر خمینی معلوم می‌دارد، آنجا که می‌نویسد: “از همان ابتدا یعنی زمانی که در نوفل لوشاتو بسیاری پیمان می‌بستند و سر می‌سپردند …” که البته روشن است منظور نویسندگان بیانیه رهبران خود جبهه ملی است که پیمان می‌بستند و سر می‌سپردند؛ و با که پیمان می‌بستند و به که سر ‌می‌سپردند” نه با یک کودتاچی، بلکه با خمینی رهبر انقلاب که در ١۴ آبان ١٣۵٧ در پاریس اعلام کرد “نظام حکومتی ایران جمهوری اسلامی است … و ما این پیشنهاد را در آتیه نزدیک به آراء عمومی می‌گذاریم.”

چنانکه خود بیانیه هم اشاره می‌کند “بسیار بودند نیرو‌ها، سازمان‌ها، و شخصیت‌هایی که با وجود مشاهده خشن‌ترین تجاوزات رژیم جمهوری اسلامی به آزادی‌های دمکراتیک و منافع مردم و حیثیت افراد و شخصیت‌های کشور یا در برابر این فجایع سکوت کردند و یا حتی به سهو یا به عمد خود مدت‌ها در طراحی و اجرای سیاست‌های این رژیم همدستی … نمودند.”

با این ترتیب و با توجه به پیمان‌بستن‌ها و سر‌سپردن‌ها و سکوت‌کردن‌ها و همدستی‌نمودن‌ها معلوم نیست موضوع کودتا از کجا آمده است؟ یک کسی از مدت‌ها پیش اعلام می‌کند که چه می‌خواهد و اکثریت بزرگ “نیرو‌ها و سازمان‌ها و شخصیت‌ها” هم به او سر می‌سپرند و بعدا به قولی که داده است عمل می‌کند و در یک مراجعه به آراء عمومی با شرکت ١٢٠ درصدی از رای‌دهندگان، جمهوری اسلامی را به تصویب می‌رساند. گفتن اینکه (درآغاز بیانیه) “رفراندم برای قانون اساسی ارتجاعی جمهوری اسلامی و اصل استبدادی و ضد‌انقلابی ولایت فقیه” یک کودتا بوده است چه معنی دارد؟ مگر خمینی را همه شرکت‌کنندگان در انقلاب، از جمله جبهه ملی، به رهبری نپذیرفتند وزیر علمش سینه نزدند؟ مگر او کتاب ولایت فقیه را ننوشته است؟ مگر نگفته است نظام حکومتی ایران جمهوری اسلامی است و به آراء عمومی گذاشته می‌شود؟ مگر خود رهبران جبهه ملی در پای تلویزیون از قانون اساسی جمهوری اسلامی دفاع نکردند و به مردم نگفتند به آن رای بدهند؟ اگر این کودتا باشد پس هر کس به قول خود عمل کند و برنامه از مدت‌ها پیش اعلام شده‌اش را با رضایت نیرو‌ها و سازمان‌ها و شخصیت‌های بیشمار اجرا کند باید متهم به کودتا شود.

ممکن است کسانی بگویند در روزنامه لوموند اعلامیه داده‌اند که جمهوری اسلامی خوب نیست و جمهوری ملی یا مردم ایران بهتر است. ولی باید اذعان کرد که این نظر شخصی ایشان در جریان انقلاب ١٣۵٧ کمترین تاثیری نداشته است و همه کسانی که در انقلاب شرکت جسته‌اند (و به گفته بیانیه “بخش وسیعی از مردم” بودند) جمهوری اسلامی را خواسته‌اند و خمینی را رهبر و امام گفته‌اند و احتمالا از وجود روزنامه لوموند هم خبر نداشته‌اند؛ و او نیز همه اصول عقاید سالیان دراز خود را به صورت یک قانون اساسی و یک نظام حکومتی به آن بخش وسیع از مردم تحویل داده است. به چنین پدیده‌ای می‌شود گفت دچار بهت و خیرگی کردن، ولی کودتا به هیچ تعبیری به آن نمی‌چسبد. البته می‌توان یک امتیاز داد و گفت خمینی بی آنکه بداند و اصلا حس کرده باشد بر ضد جبهه ملی ایران در اروپا و اعلامیه‌اش در لوموند کودتا کرده است.

در پایان همان جمله نقل شده، سخن از برچیدن “آخرین بقایا و ظواهر” در نخستین ماه‌های پس از انقلاب، محصول انقلاب نبود، نتیجه شکل گرفتن و نیرومند شدن نهادهای انقلابی مانند کمیته‌ها و حزب‌الله و سپاه پاسداران و دادگاه‌های انقلاب و بنیادهای گوناگون بود که به محض آنکه از کشتار سران سیاسی و نظامی رژیم گذشته با همکاری نیرو‌ها و سازمان‌ها و شخصیت‌های انقلابی فارغ شدند و تصور نسبتا روشنی از امکانات چپاول بدست آوردند به اجرای برنامه‌های انقلابی خود پرداختند و صدا‌های دیگر را خرد خرد و هر جا زورشان رسید خفه کردند. در هر فروریختگی ناگهانی اوضاع یک مقدار “بقایا و ظواهر” آزادی پیدا می‌شود که معمولا ناخواسته است. در مورد انقلاب اسلامی هم هیچ کوتاهی و غفلت و سوء‌تفاهمی در این باره نبود. تنها در چند ماه اول فرصت و توانایی‌اش را نداشتند که زود جبران کردند و به موجب نص “ولایت فقیه” ملت صغار و محجورین را زیر قیمومت در‌آوردند.

سپس بیانیه وارد عرصه باز هم دشوارتری می‌شود: “ماهیت عاملین کودتا (رفراندم جمهوری اسلامی و انتخابات مجلس و رئیس جمهوری و برکناری رئیس جمهوری) نیز از آغاز به خوبی قابل تمیز بود. آنان جزء سه گروه اصلی بودند که مقدمات کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ را فراهم کرده بودند. اگر در میان سه گروه مزبور دربار پهلوی در راس قرار داشت و فدائیان اسلام و گروه توده نفتی در کنار او عمل می‌کردند، این بار فدائیان اسلام در راس قرار گرفتند و توده نفتی‌ها در کنار …”

این تازه‌ترین تعبیری است که از ٢٨ مرداد ١٣٣٢ می‌شنویم. پس آن کودتا را فدائیان اسلام ترتیب دادند تا بلافاصله رهبران‌شان که در حکومت پیش از ٢٨ مرداد “قانونا” از مجازات جنایت بخشوده شده بودند اعدام و بقیه‌شان چنان سرکوب شوند که تا سال‌ها بعد نشانی از آنان در ایران نماند؛ و حزب توده سازمان داد که به تندی سازمان نظامی‌اش کشف و سرانش به جوخه اعدام یا زندان سپرده شوند و سازمان سیاسی‌اش به زیرزمینی برود که تا ٢۵ سال بعد از آن بیرون نیاید؟ با این ترتیب معلوم می‌شود که سیاست نه تنها پدر و مادر ندارد؛ عقل و منطق هم ندارد؛ غریزه بقا و حفظ نفس هم ندارد؛ تنها مفسران هوشمند دارد.

نویسندگان که متوجه شده‌اند همکاری دربار پهلوی و فدائیان به مختصر توضیحی نیازمند است برحال خواننده سرگشته رحمت آورده‌اند و مطلب را چنین دنبال می‌کنند: “در پیوند … میان فدائیان اسلام کودتاچی با رژیم پهلوی همین بس که اعضای دسته اول … چنانکه امروز در رفتار خود نسبت به فرهنگ ملی و هست و نیست جامعه ما نشان داده‌اند، همگی از مبتذل‌ترین محصولات دست سوم و زباله‌های عفن دوران سقوط و انحطاط پنجاه سال سلطنت پهلوی هستند.”

خوب، اگر فدائیان اسلام چنان محصولاتی هستند این دلیل پیوندشان با سلطنت پهلوی نمی‌شود. نویسندگان بیانیه نیز خود برجسته‌ترین محصولات دست اول و گوهر‌های درخشان همان پنجاه سال هستند و لابد هیچ ربطی به فدائیان اسلام و به سلطنت پهلوی و هیچ همکاری با آنها ندارند، مگر آنکه بگوییم تنها محصولات دست سوم و زباله‌ها پیوند و همکاری دارند. حتی همانندی‌هایی که نویسندگان بعدا میان برخورد‌ها و روش‌های فدائیان اسلام و سلطنت پهلوی برشمرده‌اند، به فرض درستی، دلیل پیوند و همکاری نمی‌شود. بسیار امکان دارد دو نفر مانند هم بیندیشند ولی هیچ پیوند و همکاری نداشته باشند، سهل است دشمن یکدیگر هم باشند.  از همه اینها گذشته فدائیان اسلام محصولات … دوران پهلوی نیستند، محصولات یک سنت ١۴٠٠ ساله‌اند و نسخه ایرانی سازمانی که ۵۴ سال پیش در مصر تشکیل شد (اخوان المسلمین.)  آیا کینه داشتن به یک دوره می‌تواند دلیل نخواندن تاریخ باشد؟

درباره همکاری و پیوند دربار پهلوی با حزب توده هیچ توضیحی را لازم ندیده‌اند. و بعد، این “دوران سقوط و انحطاط پنجاه ساله سلطنت پهلوی” از کجا آمده است؟ سقوط و انحطاط یا پس از عظمت و شکوه است یا پیش از آن. ممکن است نویسندگان بفرمایند در پنجاه سال سلطنت پهلوی کشور ما از کدام اوج عظمتی سقوط کرد و از کدام شکوهی به انحطاط افتاد؟ شاید دوران پرشکوه و عظمت قاجار و آق قو یونلو، یا انقلاب شکوهمند اسلامی را در پیش چشم دارند. یا نویسندگان کاری به زمینه‌های تاریخی و اجتماعی ندارند و دوره‌های تاریخ یک کشور را با هم مقایسه نمی‌کنند و وارد جزئیات خسته‌کننده نمی‌شوند. در این صورت بهتر است واژه‌های سقوط و انحطاط را بکار نبرند. چون این واژه‌ها مانند هر صفت دیگری مفهوم نسبی دارند و خواننده را ناگزیر از مقایسه می‌کنند.

سپس بیانیه وارد بحث قابل‌ستایشی در باره دفاع از دمکراسی، حتی “دمکراسی صوری” و “ساختن جامعه‌ای با حداقل ضمانت‌های پلورالیستی دمکراتیک و شکل مشخص آنها یعنی جامعه پلورالیستی” و تمرکز جامعه بر حول این محور می‌شود که کاملا مورد تایید است. ولی باز دست از اصرار خود به سردرگم کردن خواننده بر‌نمی‌دارد. در گفتگو از ضرورت اتحاد در راه هدف‌های یاد شده، بیانیه دو جا از “سازمان‌ها و گروه‌های انقلابی و پایبند به دمکراسی” و “نیرو‌های انقلابی و آزادیخواه”  کشور یاد می‌کند و در یک جا درباره “مصدقی‌ها” می‌گوید “مانند جبهه ملی و مجاهدین خلق و غیره.” پرسشی که پیش می‌آید این است که آیا سازمان‌ها و گروه‌های انقلابی با پایبندان به دمکراسی، و نیرو‌های انقلابی با نیروهای آزادیخواه یکی هستند؟ آیا سازمان‌ها و نیرو‌های انقلابی هم جامعه‌ای با آزادی‌های دمکراتیک و با حداقل ضمانت‌های پلورالیستی می‌خواهند و آیا در درون خود‌شان به شیوه دمکراتیک عمل می‌کنند؟ آیا احزاب لنینیست، هر چه هم در مراحلی از مبارزه خود همکاری با “بورژوازی لیبرال” و “بورژوازی ملی” را به عنوان یک شر لازم تحمل کنند، می‌توانند پایبند به دمکراسی، آن گونه که منظور نویسندگان بیانیه است، باشند؟

آیا نویسندگان بیانیه مطمئن هستند که پس از همکاری با سازمان‌های انقلابی و به فرض رسیدن به پیروزی، یک بار دیگر در آینده ناگزیر نخواهند شد از کودتا‌ها و سلسله کودتا‌ها یاد کنند ـــ همان بلائی که پس از جنگ در کشور‌های اروپای شرقی بر سر سازمان‌های آزادیخواه و نیرو‌های دمکراتیک آمد؟ اگر نه، بهتر است قبلا چند نامه و اعلامیه بنویسند و برای ضبط در پرونده‌های شخصی نگهدارند.

جبهه ملی ایران در اروپا در پایان بیانیه‌شان می‌گویند “راه ما را ه مصدق است.” آیا سازمان‌های انقلابی لنینیستی مورد نظر آنها نیز راه‌شان راه مصدق است، یا هر کس به دلیلی ذکر خیری از مصدق بکند راه‌ش راه مصدق شمرده می‌شود؟

در همان بخش بیانیه گریزی هم به صحرای کربلا زده شده است:  “برادران غیور ارتشی … اجازه نخواهند داد …” و “زنده باد اتحاد تاریخی مردم و ارتش.” آیا نویسندگان، نظر “سازمان‌ها و نیرو‌های انقلابی” را درباره این بخش بیانیه پرسیده‌اند و آیا حقیقتا می‌پندارند برادران غیور ارتشی جان خود را به خطر خواهند افکند که سازمان‌ها و نیرو‌های انقلابی بیایند و یک بار دیگر نیز آنها بر ضد “جبهه ملی ایران در اروپا” کودتا کنند؟

باید توجه نویسندگان را به دو موردی که در بیانیه به فرصت‌طلبی (اپورتونیسم) تاخته‌اند و به حق تاخته‌اند جلب کرد. اپورتونیسم یعنی نداشتن یکپارچگی اخلاقی یا فکری و عقیدتی. یکپارچگی فکری و عقیدتی برای یک گروه سیاسی که دعوی و وظیفه‌اش راهنمایی و رهبری است ــ البته اگر چیزی بیش از یک نام بی‌صاحب و دارای سازمان و دستگاهی باشد ــ نه تنها ستودنی است لازم هم هست. در بسیاری مواقع برای حفظ جان و هستی لازم است. کسان در وسوسه بهره‌گیری از هر موقعیت و هر وسیله چه بسا جان و آبروی خود را باخته‌اند. به سه سال پیش در نوفل لوشاتو مراجعه فرمایند.

مایه شگفتی است که نویسندگانی با چنین تعهد فکری به دمکراسی و آزادیخواهی چه ضرورتی دیده‌اند پاهای خود را بر روی این‌همه شاخه‌ها و بندهای گوناگون از انقلاب اسلامی گرفته تا احزاب لنینیست بگذارند و دست خود را به این همه حلقه‌های مختلف بند کنند. استوار ایستادن روی یک هدف و یک برنامه منسجم دمکراتیک، که بخشی از آن همان است که خود “راه مصدق” می‌نامند و مسلما نه ربطی به انقلاب اسلامی داشت نه انقلاب‌های دیگری که امیدواریم ملت ایران به بلیهء آنها دچار نشود، برای جبهه ملی ایران در اروپا و جاهای دیگر بهتر است و می‌تواند به پیروزی همگانی کمک کند.

زمانه‌ای است که باید هرچیز را در جای خودش بگذاریم و به نام خود‌ش بنامیم . نمی‌شود همه چیز برای همه کس بود. باید تکلیف‌ها روشن باشد.

مرداد ١٣۶٠

گامی به سوی همفکری

گامی به سوی همفکری

پیش‌نویس برنامه ارتش انقلابی آزادیبخش ایران (ایران و جهان ٢ سپتامبر ١٣۶٠) یکی دیگر از نشانه‌های تفکر سازنده در میان ایرانیان رژیم آخوندی است.

پیش‌نویس از بیشتر سندهای همانند خود فراتر می‌رود و علاوه بر حمله به رژیم اسلامی و پیشنهاد یگانگی نیروها پیشنهادهایی نیز برای اداره کشور پس از ملا‌ها عرضه می‌دارد. زیرا بر خلاف آنچه در نظر اول تصور می‌شود، صرف دعوت به همکاری و پیکار با دشمن مشترک به هیچ روی برای چنین منظوری بس نیست. برای کار سیاسی منظم و دراز‌مدت درجاتی از هماهنگی و همفکری لازم است. باید کسانی که می‌خواهند وارد پیکار مشترک شوند به یک زبان سخن بگویند و به هم اعتماد داشته باشند و در خطوط فکری نزدیک هم سیر کنند و هر کدام در اندیشه آن نباشند که پس از پیروزی، دیگران را از میان ببرند.

اینکه در پیش‌نویس از “انقلاب شکوهمند مردمی” نام برده شده است ــ در صورتی که بیشتر مردم از سهم خود در انقلاب شرمسار شده‌اند و هیچ شکوهی در آن نمی‌بینند ــ اهمیت زیادی ندارد. می‌توان امیدوار بود که نویسندگان به تدریج از این برداشت از انقلاب دست بردارند.

ستودن انقلاب و اصرار بر اینکه انقلاب منحرف شده بیشتر نتیجه عادت ذهنی است. با موجی که در ژرفا و سطح جامعه ایرانی بر ضد انقلاب و پیامدهای آن برخاسته است بعید نیست که به زودی کمتر کسی از شکوه انقلاب سخن بگوید. در توفانی که بدترین و واپس‌مانده‌ترین و پلید‌ترین عناصر اجتماعی ایران را بر روی کار آورد و در انفجاری که برخی از بهترین دستاوردهای چند دهه سازندگی ایران را ویران کرد چه شکوهی است؟ بیشتر آنها که انقلاب را با شکوه می‌دانند از پدیده گرد آمدن میلیون‌ها تن در راه‌پیمایی‌ها و آماده بودن هزاران تن برای فدا کردن جان خود زیر تاثیر قرار گرفته‌اند. بی‌تردید در این پدیده‌ها عظمتی هست اما شکوه هنگامی است که یک جنبش ملی هدف‌های انسانی و پیشرو داشته باشد و انسانیت را در سیر تکاملی خود بالا ببرد. وقتی جماعتی از روی نادانی و فریب‌خوردگی خود را بی اراده و تفکر در اختیار مشتی عوامفریب و سیاه‌دل و بی‌فرهنگ قرار می‌دهند و می‌زنند و می‌کشند و ویران می‌کنند و بعد هم از کرده پشیمان می‌شوند بهتر است صفاتی مانند شکوه را برای موارد مناست‌تر نگه داریم. انواعی از جانوران گاه‌گاه دست به خود کشی جمعی می‌زنند. صد‌ها و هزاران خود را از بلندی به زمین می‌افکنند یا از آب بیرون می‌زنند و روی کرانه می‌میرند. هر سال در بنگلادش و هند سیل و توفان صدها هزار تن را بی‌خانمان می‌کند یا می‌کشد. در توصیف این پدیده‌ها هیچ‌کس “شکوه” به کار نبرده است.

به نظر می‌رسد از این پس برای جلوگیری از هر ابهام و تناقص گویی بهتر باشد دست از ستایش انقلاب و ساختن تاریخچه‌های فرضی برای آن که “دستیاران خمینی مسیر و هدف انقلاب را تغییر” دادند برداریم؛ و آن را همان گونه که بوده است بنامیم و اگر هم خودمان زمانی فریب آن را خورده‌ایم اشتباه خود را بپذیریم. اعتراف به اشتباه در کشوری که از بالا تا پایین تقریبا همه اشتباه‌های بزرگ و کوچک کردند ناگزیر است.

پیش‌نویس در یک جا سخن از اتحاد “تمام نیروهای پیشرو و ملی” می‌گوید و در جایی “تشکیل و گسترش نیرو‌های مسلح ملی” را تنها راه می‌شناسد، و در پایان “وحدت همه نیرو‌های ملی و انقلابی” را شعار همگانی می‌داند. علاقه پیش‌نویس به انقلاب و انقلابی نمی‌گذارد یگانگی فکری آن حفظ شود. یکی دانستن مسلح و ملی، و ملی و انقلابی از آنجاست که در واقع پیش‌نویس یک صفت برترین بیشتر نمی‌شناسد و آن انقلابی است. اما انقلابی می‌تواند ملی نباشد و بر‌عکس. اصلا انقلاب و انقلابی همیشه خوب نیستند. نباید تصور کرد تنها نیرو‌هایی ستودنی هستند که به خود انقلابی می‌گویند و جامعه‌ای خوب است که در آن گاه و بیگاه انقلاب روی دهد و هر چه بیشتر بهتر.

جامعه ایرانی بیم خورده و بیزار از رویدادهای سه سال گذشته دنبال نظم و امنیت و قانون و کار و رفاه و راه افتادن چرخ‌های کشور و برقراری حکومت مردمی است ــ یک حکومت مردمی که بخت پایداری و ادامه بیشتری داشته باشد و هر روز به کودتا تهدید نشود. چنین جامعه‌ای را لازم نیست با شعارهای انقلابی و نیروهای انقلابی و حکومت انقلابی متحد سازیم. بیم آن می‌رود که اینهمه شیفتگی به انقلاب، مردم را بیشتر سرخورده و پراکنده سازد. از این انقلاب شکوهمند به آن انقلاب شکوهمند تا کی می‌خواهیم کشور را زیر و رو کنیم؟ بگذارید از این پس به اصلاح و بهبود و پیشرفت تدریجی ولی مداوم ایران خرسند باشیم.

درباره شکل حکومت آینده ایران، پیش‌نویس با آنکه درباره پادشاهی در ایران می‌گوید یک سنت سه هزار ساله است، و سخن دکتر مصدق را نقل می‌کند که شاه باید سلطنت کند نه حکومت که نشانه درک درست آن از مقتضیات و نیازهای جامعه ایرانی است و با آنکه می‌گوید بسیاری از مردم ما دوباره به سوی پادشاهی که می‌تواند حلقه مرکزی و پیوند اساسی برای وحدت ملی و تمامیت ارضی کشور باشد روی آورده‌اند باز دچار تردید است و می‌گوید “شکل دولت و شیوه اداره کشور به آراه و رای مردم بستگی دارد و هیچ حزب و گروهی سیاسی نباید … پس از سقوط خمینی آن را به صورت شعار همگانی درآورد.”

اگر دلیل مسکوت گذاشتن موضوعی با این اهمیت آن است که بستگی به رای و اراده مردم دارد، همه امور سیاست و اجتماع بستگی به رای و اراده مردم دارد. پیس هیچ چیز را نباید به صورت شعار همگانی درآورد. چگونه است که درباره مثلا آمارگیری پنج ساله (ماده ۴) می‌توان موضع مشخصی داشت، ولی شکل حکومت و رژیم کشور را باید به بعد موکول کرد؟

نخستین شرط کار سیاسی یک حزب یا گروه یا جنبش سیاسی آن است که درباره همه مسائل اساسی و مهم جامعه بیندیشد و مواضع مشخص بگیرد و آن را با مردم در میان بگذارد و بکوشد تا اکثریت با او توافق کنند. موفقیت نهائی‌اش نشانه پشتیبانی مردم خواهد بود. پیش‌نویس می‌ترسد اعلام نظر درباره شکل حکومت و شیوه اداره کشور “بسیاری از گروه‌های مردد و بینابینی را از پیوستن به مبارزه جمعی” باز دارد. این ترس بیجا نیست. ولی تشکیل یک نیروی سیاسی همبسته و منسجم که توانایی جلب اعتماد عمومی را دارد بدان می‌ارزد.

گروه‌های مردد را باید دعوت به گفتگو کرد. با بحث صمیمانه و از روی آگاهی سرانجام می‌توان به توافق رسید. پس از سرنگونی رژیم اسلامی مگر جز با بحث می‌خواهند نظر مردم را جلب کنند؟ از سوی دیگر برای سلامت آینده ایران نیز بهتر آن است که اکثریت هرچه بزرگ‌تری با سنت‌های دمکراتیک خو بگیرند، یعنی درباره همه موضوع‌ها با هم گفتگو و استدلال کنند. آن شکل حکومتی که در این نخستین مراحل پیکار مشترک از سوی مبارزان پذیرفته شود بخت بیشتری برای کامیابی خواهد داشت ونیروهای بیشتری متعهد نگهداری آن و جلوگیری از انحراف آن خواهند بود تا ترتیبات شتاب‌زده‌ای که از میان اوضاع و احوال آشفته و پیش‌بینی‌ناپذیر پس از جمهوری اسلامی پدیدار شود و گروهی از ناچاری و گروهی برای پر کردن تهی به آن گردن نهند.

  شهریور ١٣۶٠

سرامدان دربرابر مردم و جامعه

سرامدان دربرابر مردم و جامعه

 

از مقالاتی مانند “پری‌رویان بی‌تاب و اساطیر متورم” (ایران و جهان شماره ٩٣) باید استقبال کرد. چنین بحث‌هایی در چنین سطح بی‌تردید به رشد فرهنگی ایرانیان یاری خواهد کرد و سیاست را در ایران از چیرگی افسانه‌ها و پندارها و نیمه حقیقت‌ها بیرون خواهد آورد. ضمن تایید بیشتر آنچه که در آن مقاله آمده دو نکته را نیازمند روشنگری می‌بیند.

به نظر می‌رسد آقای مهرداد ماندگار در تاکید خود بر مسئولیت سرامدان جامعه ایرانی چه در رژیم گذشته و چه در اوضاع کنونی توجه کافی به اوضاع و احوال سیاسی و فضای فرهنگی و اجتماعی که سرامدان را پرورش می‌داد و سرامدان در آن عمل می‌کردند نشان نداده‌اند؛ و انگیزه‌های سرامدان را هم بیش از اندازه محدود به “آزمندی‌های روحی و مادی” و “عقده‌ها و شلوارها” کرده‌اند که این خود ناشی از کم‌توجهی به موضوع‌ها و مسائل اساسی دوره مورد بحث ایشان یعنی سه سال گذشته است.

همان گونه که آقای ماندگار در مقاله خود به درستی گفته‌اند محدودیت‌های سیاسی و فرهنگی جامعه ایرانی سهم بزرگی در ناکامی‌های ملی ما داشته است. در جایی از “سنت و عادت تاریخی ملتی … که چه در بخش عام و چه در بخش خاص و سرامدانش همیشه حد و حدود‌ش تعیین می‌شد” می‌نویسند. اما دنبال آن را نمی‌گیرند. در چنین جامعه‌ای با چنین سنت تاریخی، موضع سرامدان در برابر دمکراسی چه می‌توانست باشد؟ چه اندازه می‌بایست به آماده کردن اسباب اقتصادی و اجتماعی دمکراسی در جامعه‌ای بکلی محروم و بینوا و پس‌افتاده اولویت داد؟ رسیدن به دمکراسی را می‌بایست از درون سیستم عملی کرد یا از بیرون آن؟ (نمونه‌های کار کردن از درون سیستم در مقاله آقای ماندگار به فراوانی آمده است. نمونه‌های کار کردن از بیرون سیستم را در تجربه حزب توده و فدائیان اسلام و مجاهدین و چریک‌های فدائی و هواداران خمینی به خوبی می‌توان بررسی کرد و نتایج لازم را گرفت).

و بعد، در نبود یک سنت دمکراتیک؛ در جامعه‌ای از مردمان عمیقا غیر دمکرات که حتی دمکرات‌های بنام آن وقتی به قدرت رسیدند ناگزیر از کارکرد‌های دمکراتیک روی می‌گردانیدند؛ و در برابر سنت مذهبی ـ سیاسی شیعیگری و دعوی‌ها و داعیه‌های پایگان مذهبی شیعه، پشتگرم به میلیون‌ها معتقد ساده‌اندیش و متعصب که سالی دو ماه ترجیح می‌دهند در فضائی یکسره غیر عقلانی زندگی کنند؛ سرامدان جامعه ایرانی چه تکلیفی می‌داشتند و هنوز از این گرفتاری بدر‌نیامده با رادیکالیسم سیاسی چپ که همان وجهه مذهبی فراسوی تعقل و استدلال را به خود گرفته بود چه می‌کردند؟

معمای سرامدان ایران را در نمونه خلیل ملکی بهتر از همه می‌توان نشان داد که در خرداد ١٣۴٢ شورش هواداران خمینی را بر ضد اصلاحات ارضی و حقوق سیاسی زنان قیام ملی دانست و همراه بقیه رهبران جامعه سوسیالیست ایران، اعلامیه‌ای به پشتیبانی آن صادر کرد. (١) خلیل ملکی ، یکی از پاک‌ترین و اصولی‌ترین رهبران سیاسی نسل گذشته با همه اندیشه‌های مترقی‌اش سرانجام در برابر جامعه‌ای که سخنان او را نمی‌فهمید و همه به دنبال امامزاده بود ــ در مسکو و یا در قم ــ ناگزیر شد از شورش واپسگرایانه ١٣۴٢ پشتیبانی کند و لابد آن پشتیبانی را یک امتیاز تاکتیکی به شمار می‌آورد.

و اینهمه بر زمینه سیاست قدرت‌ها در حوزه خلیج فارس و خطر همیشگی از هم پاشیدن ایران و ضرورت دائمی حفظ نوعی موازنه سیاسی و نگهداری استقلال و تمامیت کشور در یک منطقه پر خطر.

نه، موضوع بیش از “آزمندی‌های روحی و مادی” بود. حتی برای خود نویسنده مقاله هم با همه اصراری که ورزیده‌اند آن سی ساله گذشته پیچیده‌تر از آن بود که در “عقده‌ها و شلوارها” خلاصه شود. سرامدان ایران با موضوع‌ها و تکلیف‌های دشوار‌تر مانند ساختن یک جامعه امروزی با رفاه روز‌افزون مردم و پایه‌گذاری آینده‌ای اطمینان‌بخش‌تر، روبرو بودند. این سرامدان در یک فضای خالی عمل نمی‌کردند. مردم ایران، همان‌ها که آقای ماندگار “مارژینال‌های جامعه ایران” و “لمپن‌های ساواکی‌شونده دوره شاه و کمیته‌چی و پاسدار شده دوره خمینی” می‌نامند، هم در میان بودند. سرآمدان چه اندازه مسئول بدبختی این مردم‌اند و این مردم چه اندازه مسئول بدبختی خود و سرامدان‌شان هستند؟ این مردم چه اندازه عوامفریب ساخته‌اند و فریفته عوام.

سرامدان ممکن بود مردم را نشناسند ولی هر چه می‌کردند زیر تاثیر مردم بود. در همه آن سی سال مردم و خرافات و اعتقادات و تعصبات و محدودیت‌های آنان عوامل تعیین کننده سیاست‌ها و کارکرد‌های سرامدان بود. هنوز در این کنج غربت و آوارگی هم هست.

“نه” نگفتن یک کوتاهی بزرگ سرامدان بود. ولی “نه” گفتن همه چیز نیست و جای کردار سیاسی را نمی‌گیرد. در بسیاری جاها باید آری گفت و دست به کار سازنده زد. در آن سی سال کسانی که آری می‌گفتند مایه زندگانی و سرخوشی و فضای مادی و فرهنگی همه آن مستوری گزیدگان را فراهم می‌کردند. همان‌ها که آقای ماندگار “شریف‌ترین، کم آلوده‌ترین، و سالم مانده‌ترین” سرامدان نامیده‌اند. در جامعه‌ای مانند ایران که همه چیز را باید در بد‌ترین و نامساعد‌ترین شرایط اقتصادی و سیاسی و فرهنگی از پایه ساخت، دلمشغولی سرامدان نمی‌باید صرفا “سالم” نگهداشتن خودشان باشد. گذاشتن این ارزش بجای همه ارزش‌های دیگر، سیاست ایران را در سی سال گذشته از انرژی اصلاح‌طلبی به مقدار زیاد بی‌بهره کرد.

شاید بد نباشد این توضیح را با بخشی از نامه خلیل ملکی به دکتر مصدق که درباره رهبران جبهه ملی نوشته است (در اسفند ١٣۴١) پایان دهیم. ملکی شرحی از دیدارش با شاه می‌دهد که در آن شاه سرانجام به استدلال‌های ملکی متقاعد می‌شود و می‌گوید اگر مردم ایران سران جبهه ملی را می‌خواهند “من حرفی ندارم … من فقط از آنان دو اطمینان می‌خواهم: اولا وضع خود را نسبت به قانون اساسی (که منظور ایشان احترام به مقام سلطنت بود) اعلام کنند. ثانیا وضع خود را نسبت به حزب توده مشخص سازند. بعد گفت البته مطلب سومی هم هست که اختلافی در آن نخواهد بود و آن رشد اقتصادی است که لازمه استقلال کشور است.”

ملکی ادامه می‌دهد که: “من این مطلب را به آقایان اطلاع دادم. ولی در آن روز‌ها بازار منفی‌بافی مطلق رواج داشت و رهبران نهضت مانند گذشته حتی عوامفریب هم نبودند، بلکه فریفته تمام و کمال عوام بودند … آنها نشان دادند که هدف‌شان محبوب القلوب بودن صرف است و نه اقدام و خدمت اجتماعی که محبوبیت تاریخی بیاورد. آنان در سنگر راحت منفی‌بافی موضع گرفتند.”(٢)

البته ملکی چند سطر بعد یادآوری می‌کند که آن رهبران بعدا تبدیل به مدافع قانون اساسی و سلطنت مشروطه گشتند و بارها مجبور شدند بر علیه حزب توده و رادیو‌های وابسته به شوری اعلامیه بدهند.

کوتاه‌تر از این چند سطر نمی‌توان مشکل و تراژدی سیاست ایران، از جمله سرامدان ایران، را در آن سی سال شرح داد.

یادداشت‌ها:

١ و ٢ – خاطرات سیاسی خلیل ملکی چاپ اروپا ١٣۶٠

(در توضیحاتی که بعدا گروهی از اعضای نیروی سوم دادند آشکار شد که ملکی از آن اعلامیه که جوانان روشنفکر نیروی سوم نوشته بودند آگاهی نداشته و در گفتگو با آنان آیت الشیطان نیز بکار برده است. با این ترتیب آنچه را که درباره ملکی گفته شده است می‌باید به روشنفکران هوادار‌ش برگرداند..)

 تیر ١٣۶١

دست پروردگان و مسئولان

دست پروردگان و مسئولان

 

آقای سردبیر

“یک گفتار کوتاه درباره دیروز و امروز آقای داریوش همایون” (ایرانشهر ٢٣ مهر ١٣۶١) از جهت پاره‌ای اشتباهات و سوء‌تفاهم‌هایش نیاز به پاسخ دارد. لحن آن و پاره‌ای اصطلاحات و عبارت‌ها که در مقاله به کار رفته قابل چشم پوشی است.

این اشتباهات و سوء تفاهم‌ها بر روی‌هم در دو زمینه اصلی است: نخست درباره مفهوم دست‌پرورده و بهره‌مند از یک نظام و دوره تاریخی؛ دوم درباره مفهوم مسئولیت، مسئولیت آنچه بر سر کشور ما آمده است.

 نویسنده “یک گفتار کوتاه” جمله‌ای از یک نوشته مرا نقل کرده‌اند: “با آنکه خودمان دست‌پرورده یک نظام … و یک دوره تاریخی و بهره‌مند از آن بودیم …” و نتیجه می‌گیرند که “خودمان” شامل همه ایرانیان خارج از کشور نمی‌شود و نویسنده “نامه‌ای به خودمان” با “زرنگی خاص … خود و همکاران سابق خود را در میان همه ملت ایران جا می‌زند.”

 نویسنده محترم “با حیرت زایدالوصفی” می‌گویند “آقای همایون به نمایندگی از طرف ملت ایران می‌گوید بیشتر ما در سال ١٣۵٧ … مانند اکثریتی ازایرانی‌ها یا در خیابان‌ها راه‌پیمایی می‌کردیم یا در ادارات و کارخانه‌ها به اعتصابات می‌پیوستیم یا روزنامه و کتاب‌های انقلابی می‌خریدیم” معلوم نیست حیرت زایدالوصف کجاست؟ آیا جز آن بود که بیشتر ایرانیان در سال ١٣۵٧ به انقلاب “شکوهمند” پیوسته بودند، و آیا گفتن این واقعیت نیاز به نمایندگی از سوی ملت ایران دارد؟ اگر کسی چنین واقعیتی را حق ندارد بگوید چگونه کس دیگری با آسودگی تمام و بی هیچ نمایندگی، عده زیادی را از شمول ملت ایران خارج می‌کند؟

اشکال در اینجا پیش آمده است که نویسنده محترم، برخورداری از یک نظام و دست‌پروردگی آن را منحصر به صاحبان مقامات معین می‌شمارند. اما همه کسانی که در آن دوران زندگانی‌شان بهتر شد، همه آن ده‌ها میلیونی که فرصت پیشرفت و بهبود یافتند، همه آنها که به هزینه حکومت، یا بهر حال از منابع کشور، در داخل و خارج آموزش دیدند، همه برخورداران از بخش‌های خصوصی و دولتی، در شمار دست‌پروردگان آن دوره هستند. اگر در نظر آوریم که پیش از آن دوره و پس از آن، مردم ایران چگونه گروه گروه به مرگ‌های قابل جلوگیری می‌مردند و می‌میرند می‌توانیم پیش‌تر رویم و همه برخورداران از تسهیلات بهداشتی و درمانی و امنیت داخلی و خارجی آن دهه‌ها را نیز در شمار دست‌پروردگان و برخورداران بیاوریم.

وقتی یک جامعه تقریبا از صفر در ١٢٩٩ آغاز می‌کند و به آنجا می‌رسد که در ١٣۵٧ رسیده بود و مایه حسرت ایرانیان امروزی شده است، ناچار باید شمار برخورداران و دست‌پروردگانش بسیار بیش از آن باشد که نویسنده محترم می‌پندارند. اگر ایشان با این سادگی همه برخورداران و دست‌پروردگان آن نظام را از صف ملت ایران می‌رانند باید دست کم به ابعاد پاکسازی خود‌آگاه باشند. حتی خمینی هم چنین داس بزرگی در مردم نگذاشته است.

از مفهوم “برخورداری” به مفهوم “مسئولیت” می‌رسند و باز جمله‌ای از “نامه‌ای به خودمان” را چنین نقل می‌کنند: “ما به عنوان یک جامعه و یک ملت شکست خورده بودیم و باید می‌پذیرفتیم که همان‌گونه که همه به درجاتی از مواهب یک دوره برخوردار بودیم و به درجاتی از فرو ریختن رژیم زیان دیده‌ایم در مسئولیت‌ها نیز سهم داشتیم.” می‌گویند نویسنده این جمله در اندیشه شریک جرم فراهم آوردن است.

این مسئولیت چیست؟ باز اگر عده‌ای از صاحبان مقامات را تنها برخورداران از مواهب و تنها مسئولان بشناسیم کارمان آسان می‌شود. ولی در واقع چنین نیست. در یک جامعه، حتی در یک دیکتاتوری، مسئولیت‌ها متوجه یک اقلیت کوچک یا بزرگ نیست. آن اقلیت در فضای کلی جامعه عمل می‌کند؛ آنچه را می‌کند که جامعه بزرگ‌تر امکانش را می‌دهد. اگر چنین نبود همه جامعه‌ها سرنوشتی همانند می‌داشتند و هیچ جامعه‌ای در طول تاریخ دگرگون نشده بود و پیش نرفته بود.

اگر گردانندگان و مسئولان رژیم پیشین مسئول کارهایی هستند که انجام دادند یا ندادند، مخالفان رژیم نیز مسئول مبارزاتی هستند که کردند یا نکردند. هر ایرانی به فراخور حالش در آن دوره سهمی داشته است و واکنش‌هایی نشان داده است. گروهی سر‌شان را پایین انداختند و پول درآوردند. گروهی به دست مجتهد و مرجع تقلید‌شان نگاه کردند و اجازه اندیشیدن به خودشان ندادند. گروه بسیار بزرگی خود را به باد سپردند. گروهی به نمونه‌های بیگانه خیره ماندند و خواستند امریکا و آلمان و ژاپن را به ایران بیاورند، یا شوروی و چین و ویتنام و الجزایر و کوبا و آلبانی و حتی سازمان آزادیبخش فلسطین را. آنها که بهر صورت فعال بودند مسئول‌اند. آنها هم که بی‌اعتنا و بی‌تفاوت بودند از مسئولیت بری نیستند.

ما در برابر آنچه در ۵٧ سال رژیم پهلوی بر ایران رفت یا ناگزیریم منکر هر پیشرفت و کار مثبتی شویم که آسان نیست و دشنام را به جای بحث گذاشتن است، یا هر کار مثبتی را نتیجه جبر زمان و درآمدهای نفت بشماریم و در نظر نگیریم که اگر چنین می‌بود، درچهار سال گذشته لازم نبود کشور به چنین سراشیبی بیفتد؛ و اولویت‌ها و تعهد‌های رهبری سیاسی نیز نقشی دارد. و تازه درامد نفت هم امری مسلم نیست. زمان‌هایی پیش می‌آید که نمی‌توان آن را فروخت و زمان‌هایی که باید چوب حراج بر سرش زد.

یا باید تنها از بدی‌ها یاد کنیم و تا آنجا برویم که مانند نویسنده “ایرانشهر” بگوییم “آنچه امروز روز ملت ما را سیاه کرده است نتیجه محتوم آن دوران است” و فراموش کنیم که پس آن دوران هم نتیجه محتوم دوران پیش از آن بوده است و بر همین منوال؛ حتی به روی خود نیاوریم که آن دوران آنقدرها هم بد نبوده است و دست‌پروردگانی مانند نویسنده محترم داشته است که چنانکه از لحن و برداشت‌شان پیداست از قله‌های بلند فضیلت به جهانیان می‌نگرند و هر روز تصویرشان در آینه سپاسگزار‌شان است.

یک شیوه دیگر نگریستن به آن دوران هم هست: با چشمان گشوده و بی یک‌سونگری، هم دستاوردها و هم کاستی‌های آن را ببینیم و به عنوان بخشی از تاریخ اخیرمان بپذیریم. این آخری از همه برای هم‌میهنان ما دشوار‌تر است. یک مصداق آن را نویسنده ایرانشهر خوب می‌شناسند. مصداق‌های بیشمار دیگرش را هم اگر از حلقه تنگ ارتباط‌های خود بدر آیند خواهند شناخت.

بر خلاف آنچه نوشته‌اند این به هیچ روی “شارلاتانیسم و توهین به ملت” نیست اگر من در “نامه‌ای به خودمان” نوشته‌ام “کم کم کار به جایی رسید که بسیاری از ما که دو سال پیش حاضر نبودند نامی از رژیم گذشته برده شود، هیچ عیبی در گذشته نمی‌بینند.” این واقعیتی است که من به عنوان نویسنده کتاب “دیروز و فردا” در میان ایرانیان فراوان بدان برخورده‌ام.

در ادامه بحث مسئولیت، نویسنده محترم به داستان مقاله‌ای که پنج سالی پیش بر ضد خمینی چاپ شد اشاره می‌کنند. این درست است که من به عنوان وزیر اطلاعات و جهانگردی و واسطه فرستادن مقاله که وزارت دربار به امر شاه تهیه کرده بود، می‌بایست آن را پیش از دادن به خبرنگار روزنامه اطلاعات می‌خواندم و اگر به نظرم می‌رسید مصلحت نیست نظرم را می‌گفتم ــ هر چند حقیقتا وقت برای خواندنش در اوضاع و احوال آن روز که رئیس دفتر وزیر دربار پاکت را به من داد نبود؛ و حتی اگر هم می‌خواندم مسلم نیست که بیش از آن به نظرم می‌رسید که عملی لغو و سبکسرانه است.  هیچ معلوم نیست در آن زمان اهمیت ویژه‌ای به آن مقاله می‌دادم و آن را جز یکی دیگر از پاسخ‌گویی‌های غیر لازم معمول آن روزگار می‌دانستم. شاید حتی اگر آن را خوانده بودم دستور شاه را اجرا می‌کردم.

اما با پذیرفتن مسئولیت خود در آن حد، آیا کسانی که پس از چاپ آن مقاله در قم آشوب کردند و پس از آن در جاهای دیگر به پشتیبانی خمینی دست به راه پیمائی و اعتصاب و فعالیت انقلابی زدند بیشتر مسئول نیستند؟ آیا خنده آور نیست به کسانی که پنج سال پیش می‌گفتند خمینی ملائی مرتجع و مخالف پیشرفت و ضد ایرانی است خرده بگیرند که چرا چنین گفتید تا ما دست به اعتصاب و شورش بزنیم؛ چرا گوشه‌ای از چهره‌ای را که بعدا در ماه دیدیم به ما نشان دادید؟ شرکت فعال و غیر‌فعال میلیون‌ها تن در انقلاب، مسئولیت نیست؛ همه‌اش به گردن یک مقاله است؟ چرا ده مقاله نمی‌نویسند و خمینی را سرنگون نمی‌کنند؟

اهمیت حیاتی بحث مسئولیت در همین جاست. در این است که با انداختن مسئولیت به دوش یک اقلیت، اکثریت می‌تواند به خودش اجازه دهد که نه پیش برود، نه اصلاح شود، نه پند بگیرد.

می‌گویند “آقای داریوش همایون و همکاران سابق‌شان باید به راستی این امام رذالت‌پیشه را حلوا حلوا کنند … و گرنه هنوز چندان دور نیست که از ترس خشم مردم … برای هر آغلی که خود را در آن مخفی کنید همه چیز خود را می‌دادید.” باید یادآوری‌شان کرد که ما لازم نیست امام رذالت پیشه را حلوا حلوا کنیم. خانم‌ها و آقایان مترقی و انقلابی و مارکسیست و آزادیخواه و مدافع حقوق بشر تا همین یک سال پیش او را حلوا حلوا کردند و امروز هم معلوم نیست از ترس خشم که (مردم؟) برای هر “محلی” که خود را در آن مخفی کنند همه چیز خود را می‌دهند.  (بهتر است استفاده از محل ادیبانه‌ای که نویسنده محترم بکار برده‌اند برای خودشان محفوظ بماند).

پیش از پایان دادن به این پاسخ لازم است برای برطرف ساختن اشتباه، توضیحی درباره کمیسیون تصفیه و تعطیل مطبوعات که نویسنده ایرانشهر در بخش مربوط به پیشینه این نویسنده آورده‌اند داده شود. در آن کمیسیون نه من و نه هیچ یک از آقایانی که نام برده‌اند عضویت نداشتند. معاونت وزارت اطلاعات و جهانگردی را هم در آن زمان شخصی جز آنکه نام برده‌اند برعهده داشت. هدف کمیسیون خاموش کردن مطبوعات نبود، که چه پیش و چه پس از آن نیازی به کمیسیون نداشت. اکثریت بزرگ نشریاتی که تعطیل و باز‌خرید شدند از پرشورترین ستایندگان رژیم بودند. انتشار مطالب دادگاه گلسرخی نیز از سرکشی مطبوعات نبود؛ تصمیم خود ساواک بود.

درآغاز و پایان مقاله ایرانشهر این شعر آمده است:

کس نیاید به زیر سایه بوم

ورهمای از جهان شود معدوم

الحق نویسنده محترم برای توصیف موقعیت خود و همفکران‌شان بهتر از این نمی‌توانستند شاهد بیاورند. خوب است انتظارات خود را در سال‌های ۵۶ و ۵٧ ــ هنگامی که گوش به فرمان خمینی برای سرنگونی رژیم پیشین به این سو و آن سو می‌زدند ــ با اوضاع کنونی‌شان مقایسه کنند و ببینند سعدی بهتر از این می‌توانست و صف حال‌شان را بگوید؟

ایشان در جایی از “حسابرسی” و “روز حساب دیگری که با تسویه‌حساب دار و دسته خمینی یکی نخواهد بود” سخن گفته‌اند. این تهدید‌ها کهنه و ملال‌انگیز شده است. یکی در گوشه امن آمریکا سخن از روز حساب می‌گوید. دیگری در گوشه امن اروپا او و مانند‌هایش را حواله به چوبه‌های دار می‌دهد. در حالی که ما می‌کوشیم این اندیشه را گسترش دهیم که صرف هواداری از خمینی و شرکت در انقلاب گناهی نیست که حسابرسی و چوبه دار در پی داشته باشد، کسانی در اندیشه آن‌اند که مثلا اعضای کمیته فرعی برگذار کننده دهه انقلاب شاه و ملت را در سال ١٣۵١ به روز حسابی بکشانند که اعمال دارو دسته خمینی هم به گردش نخواهد رسید.

من برخلاف ادعای نویسنده ایرانشهر دل پر‌خونی از ملت ایران ندارم. برای دل پرخون از شاهنامه تا دیوان ملک الشعرای بهار هر جا می‌توان مراجعه کرد. اگر من بر حال مردم ایران نگران‌م از اینجاست. آن دیروزمان بود. این امروزمان است. با این‌همه نئاندرتال‌های سیاسی از چپ و راست “وای اگر از پی امروز بود فردایی.”

آذر  ١٣۶١

بازتاب‌های عصبی در برابر ناسیونالیسم

بازتاب‌های عصبی در برابر ناسیونالیسم

 

آقای سردبیر

    در بحث‌های سیاسی و تاریخی مربوط به آینده و گذشته ایران از چند سال پیش مسئله پادشاهی از صورت یک نظام حکومتی که ممکن است برای ایران مناسب‌تر یا نا‌مناسب‌تر از نظام‌های دیگر باشد، درآمده است و برای پاره‌ای دست در کاران همانند چکشی شده است که پزشکان زیر زانوی بیماران عصبی می‌زنند: با کمترین اشاره چکش پای بیمار به هوا می‌جهد. اکنون چند گاهی است که موضوع ملی‌گرایی و ناسیونالیسم و خود‌آگاهی ملی هم در نظر گروهی از صاحب‌نظران همین حالت را پیدا کرده است و هر اشاره‌ای به ناسیونالیسم یا حس ملی با واکنش‌ها و “بازتاب‌های عصبی” آنان روبرو می‌شود.

نامه‌ای در شماره ۶ اسفند ۶١ ایران و جهان زیر عنوان “بمباردمان رژیم اسلامی با بادکنک” انتشار یافته که از همین مقوله است. نویسنده آن بر مقالات “انگیزه‌ها و پیامدهای جنگ ایران وعراق” خرده‌هایی گرفته‌اند که پاسخ‌های خود را خواهند داشت. ولی تکیه اصلی ایشان بر “ناسیونالیسم” است که گفته‌اند گرفتاری امثال ایشان است.

ایشان با ترجمه از “کتاب‌های فرنگی” ناسیونالیسم را جنبشی نو در جهان می‌دانند که در قرن ١٧ در انگلستان به صحنه آمد و افاضه کرده‌اند که در ایران هم جنبش مشروطه آغازی بود برای جنبش ناسیونالیسم (به معنای اروپایی آن) که “در همان مرحله آغازین به علت ذات استبدادی نظام خود‌کامه رضا شاه و محمد رضا شاه … متوقف گردید.” اشکالی که بر این برداشت‌های ساده شده از کتاب‌های فرنگی ‌وارد است این است که اگرناسیونالیسم و خود‌آگاهی ملی را برآمده از بستگی‌های قومی و میراث فرهنگی و تاریخ و سرزمین بگیریم، به سخن دیگر ، سرنوشت مشترک ملی بدانیم؛ همان‌ها که ایشان به عنوان “تقویت و ترویج زبان مادری، پرورش مردم با همین زبان و بیرون کشیدن دستاورد‌های افتخار‌آفرین، ایجاد نوعی رشته مشترک فرهنگی در میان اقوام مذهبی و نژادی یک سرزمین” آورده‌اند، آنگاه نه باید منتظر قرن ١٧ انگلستان بنشینیم و نه انقلاب مشروطیت ایران. شرط دیگری که در تعریف نویسنده محترم آمده “بالاخره ترویج مکتب دمکراسی و قبول حق اقتدار حاکمیت برای ملت” البته در انگلستان اشرافی سده هفدهم نیز حاصل نگردید. در واقع تا اواخر سده نوزدهم عامه مردم انگلستان از حق رای محروم بودند. اما آخرین شرط ایشان یعنی “ایجاد یک نظام واحد حکومتی برای کل کشور” به دوران‌های باستانی بر می‌گردد و می‌توانند از تاریخ مصر تا ژاپن را بررسی کنند.

خود آگاهی و حس ملی از آغاز تاریخ در ملت‌ها و اقوام بوده است. حتی نظام واحد حکومتی با حاکمیت مردم (دمکراسی) با همه اهمیت آشکاری که در نیرو بخشیدن به روحیه ناسیونالیستی دارند شرط‌های لازم آن نیستند. ناسیونالیسم آلمانی در شرایطی پرورش یافت و حتی به حدود برتری‌جویی و نژاد‌پرستی رسید که تا نیمه دوم سده نوزدهم از نظام واحد حکومتی در آلمان خبری نبود و تا نیمه سده بیستم از نظام دمکراتیک (دوره جمهوری و ایمار به کنار.)

حالا ممکن است برای رفع مشکل، از ناسیونالیسم “اصیل” در برابر  “ناسیونالیسم سردرگم و بی هدف” ایشان سخن گفت یا “ناسیونالیسم واقعی” در برابر “ناسیونالیسم قلابی” سروران دیگر. ولی این مو‌شکافی‌های لفظی در میدان عمل جایی نداشته است. وقتی یک دخترک روستایی در نیمه اول سده پانزدهم پرچم به دست می‌گیرد و برای رهایی خاک فرانسه و بازگردانیدن شرافت ملی خود با نیروهای هم‌کیش انگلیسی به پیکار بر‌می‌خیزد البته نه تفاوت ناسیونالیسم اصیل در یک جامعه دمکراتیک با نظام واحد حکومتی را با احساس تند ملی در یک پادشاهی استبدادی و کشوری تجزیه شده (شرایط آن روزی فرانسه) می‌داند، نه منتظر ٢٠٠ سال بعد انگلستان می‌نشیند. داریوش هخامنشی هم هنگامی که در سنگ نبشته‌اش خود را با سرافرازی چنین معرفی می‌کند: “پارسی، فرزند پارسی، آریایی، فرزند آریایی” یا هنگامی که از “نیزه مرد پارسی” سخن می‌گوید که “بسا فراتر از پارس می‌رفت” مسلما کتاب‌های فرنگی را نخوانده بوده است.

این گونه برداشت‌ها از حس ملیت و خود‌آگاهی ملی، شخص را به یاد بورژوای نمایشنامه مولیر می‌اندازد که در همه عمر نثر می‌گفت و خود نمی‌دانست. نثر و شعر بسیار پیش از آنکه کسی سخن را به این دو نوع بخش کند وجود داشته‌اند. ملت‌ها نیز در همه تاریخ خود حس و خود‌آگاهی ملی داشته‌اند و در راه آن فرزندان خود را قربانی کرده‌اند. اما البته لفظ ناسیونالیسم تا این اواخر به گوششان نخورده بوده است حالا اگر تا سده‌های اخیر، پادشاه مستبد در بیشتر موارد مظهر و “نماد” این حس ملی بوده است چیزی از اصل موضوع نمی‌کاهد.

داستان جنبش ناسیونالیسم ایران و آغاز‌شدنش با مشروطه از کلیشه‌های مارکسیستی است که تکرارش دیگر لطفی ندارد. همان گونه که تعبیر مادی تاریخ ایران نیز از روی نمونه اروپایی آن به دشواری افتاد و ناچار شدند جامعه اشکانی و ساسانی دو هزار سال پیش را با اروپای فئودالی قرون وسطی “همزمان” کنند و از “دوران نظام برده‌داری” تاریخ ایران با ناراحتی رد شوند.

باور دارندگان این فرضیه تا جایی می‌روند که همچون بازرگان ادعا می‌کنند اصلا واژه ایران جز در شاهنامه و از دوران مشروطه بکار نمی‌رفته است (بیهوده کسی نخستین نخست‌وزیر خمینی نمی‌شود.) حالا مثلا نظامی گفته باشد “همه عالم تن است و ایران دل” یا “چون که ایران دل زمین باشد” هیچ ربطی به وجود یک خود‌آگاهی ملی و دلبستگی به “زبان مادری، فرو رفتن در عمق تاریخ و بیرون کشیدن دستاوردهای افتخارآفرین، نوعی رشته مشترک فرهنگی …” ندارد.

شعوبیه ـ که واژه عربی ناسیونالیست است ــ سده‌های چهار و پنج هجری (١١ و ١٢ میلادی) را با سده بیستم عوضی گرفته بودند و پیشروان پیش از موقع مشروطه بودند، و گرنه منتظر می‌ماندند تا ناسیونالیسم با انقلاب مشروطه در ایران آغاز شود. اعراب که از همان آغاز شوونیست بودند فراموش کردند که از “شوون” فرانسوی سده نوزدهم و مروج برتری جویی ملی به نیکی یاد کنند.

ایرانیان از سه هزاره پیش زبان و فرهنگ خود را نگهداشتند، هویت فرهنگی و ملی خود را در برابر اقوام شکست خورده و پیروزمند حفظ کردند، با دشمنان و متجاوزان جنگیدند، به دستاوردهای خود بالیدند و “مفاخره” کردند و تنها در انقلاب مشروطه بود که فهمیدند ملی هستند و نامشان ایران است. آنهم برای چند سال. بعد ناسیونالیست “سردرگم و بی‌هدف” شدند که از مشخصات آن “اقتصاد مصرفی” است. نویسنده محترم در تعریف ناسیونالیسم، ارتباط آن با اقتصاد غیر مصرفی را از قلم انداخته بودند.

با این سابقه ذهنی و زیر تاثیر “بازتاب‌های عصبی،” نویسنده محترم به خرده‌گیری از “انگیزه‌ها و پیامد‌ها …” پرداخته‌اند.

می‌نویسند “چگونه می‌توان تصور کرد که رژیم اسلامی به اعتقاد آقای داریوش همایون ضد ملی و دشمن ایران و ایرانی است ولی در عین حال مسئولیت جنگ و دفاع از سرزمین ایران را بر عهده دارد؟” کدام جزء این جمله را نمی‌پذیرند؟ رژیم اسلامی ضد ملی نیست یا مسئولیت جنگ و دفاع از سرزمین ایران در شرایط کنونی بر عهده دیگری است؟ تیمور گورکان هم هنگامی که ایران را گرفت با بایزید ایلدرم عثمانی که قلمرو ایران را تهدید می‌کرد جنگید. تیمور، ملی و دوست ایران بود یا مسئولیت جنگ را برعهده نداشت؟

با همین استدلال نیرومند، پاره دیگری از گفتار را به استنباط خود بررسی می‌کنند: “ارتش … به سائقه سنت ناسیونالیستی، عراق را بیرون رانده … و متاسفانه با این پیروزی … پایه‌های رژیم اسلامی را استوار‌تر کرده … با این ترتیب ارتش ایران با تصویری که این هوشمند (نویسنده انگیزه‌ها و پیامد‌ها …) از آن به دست می‌دهد … خیانتکار‌تر از رژیم اسلامی جلوه می‌کند.” باید مرحبائی را که نثار این نویسنده کرده‌اند به خودشان برگرداند. پاسخ ایشان در همان “انگیزه‌ها و پیامد‌ها …” آمده است: “برای سربازان و افسران نبرد با دشمن متجاوز طبعا جای بالا‌تری از هر ملاحظه دیگر داشت. آنها برخلاف بسیاری از مخالفان رژیم شاهنشاهی در دشمنی خود تا پای نابودی کشور نایستادند. برای ارتش در آن هنگامه که شهرهای ایران پایمال سپاهیان عراقی می‌شد مهم نبود که واقعا درباره رژیم اسلامی چه می‌اندیشد.” جان کلام در همان ناسیونالیسم است که هر اشاره بدان بسیار کسان را از جا می‌جهاند. می‌شود با رژیمی دشمن بود ولی در راندن دشمن بیگانه حتی در خدمت آن قرار گرفت.

نیرومندی استدلال‌ها همچنان حفظ می‌شود: نقل می‌کنند که “رژیم اسلامی در برافروختن جنگ مسئولیت مستقیم دارد” و با حیرت می‌پرسند آیا عراق مسئولیت غیر‌مستقیم داشت؟ به آگاهی‌شان می‌رسد که نه، آن هم مسئولیت مستقیم داشت. نمی‌شود هر دو مسئولیت مستقیم داشته باشند؟

سپس می‌رسند به اصل موضوع و نظریه خود. پس از اشاره به جمله‌ای از  “انگیزه‌ها …” که “ملت ایران نه برای دفاع از اسلام و رژیم اسلامی، بلکه برای دفاع از میهن به پا خاست.” می‌گویند “همین توده‌های ملت ایران … برای سرنگون کردن رژیم شاهنشاهی و استقرار رژیم اسلامی قیام کرد … و اینک چهار سال است که رژیم اسلامی را استوار نگهداشته است.” و در جای دیگری: “چگونه مردم ایران با آن حال و هوای ناسیونالیستی که آقای داریوش همایون به آنان نسبت می‌دهد برای استقرار این رژیم به پا خاست؟” گویا نویسنده محترم از تغییرات ناگهانی و چرخش‌های ١٨٠ درجه در روحیات و رفتار اجتماعات و افراد آگاهی ندارند. به یادشان آورده می‌شود: اظهارات یک رهبر ملی آزادیخواه پس از رهبر دیگر که به فریب‌خوردن‌ها و اغفال‌شدن‌های مکرر‌شان توسط خمینی اعتراف کرده‌اند: و تغییر موضع‌های بسیاری کسان نیز به فراخور تغییرات اوضاع و احوال.

اگر مردم ایران در ١٣۵٧ به رهبری خمینی دست به انقلاب زدند نشان آن نیست که خود را ایرانی نمی‌دانستند و اگر امروز با خمینی دشمن شده‌اند نشان آن نیست که خود را مسلمان نمی‌دانند. اما نویسنده محترم این بخش جمله را قبول ندارند. به نظر ایشان مردم هستند که رژیم را استوار نگهداشته‌اند. می‌گویند کارهایی که رژیم کرده “بدون ایجاد یک محیط پرتوان ایدئولوژیک امکان ندارد و قدرت جمهوری اسلامی در زنده نگهداشتن محیط مکتبی مذهبی است؛” و این فرضیه را پیشنهاد می‌کنند که “رژیم جمهوری اسلامی … به ارشاد مذهبی توده‌های نا‌آگاه ایرانی، نو‌آموزان، نوجوانان، جوانان پرداخته است و با مجهز کردن مردم ایران به یک آرمان یا ایدئولوژی مذهبی تمام شور و هیجان و عواطف بخش عظیمی از جمعیت کشور را از جمله سربازان و افسران جوان ارتش را مایه استحکام قدرت خود ساخته است.”

درباره سهم مذهب و برد سیاسی آن اکنون و پیش از انقلاب، ایشان را به گفتارهای دیگر در این زمینه مراجعه می‌دهم. در اینجا به همین بسنده می‌شود که اگر “محیط پرتوان ایدئولوژیک” واقعیت می‌داشت نیاز به کشتن هزاران مخالف از جان‌گذشته و سر به نیست کردن هزاران تن دیگر و به زندان افکندن ۵٠ هزار تن نبود و رژیم در انتخابات مجلس خبرگان با آن رسوایی رو‌برو نمی‌شد و مردم این  گونه از همه صحنه‌ها بیرون نمی‌بودند؛ و اصلا در شرایط ورشکستگی اخلاقی و معنوی یک رژیم نمی‌توان “محیط پرتوان ایدئولوژیک” روبه راه کرد.

ایشان سهم دستگاه گسترده سرکوبی و فشار، و عامل ترس و کنترل روزانه محلات و خانه‌ها را در استواری رژیم ندیده می‌گیرند. قرار دادن واقعیات چهار پنج سال پیش بجای واقعیات امروزی گرفتاری تنها ایشان نیست. بسیاری از هم‌میهنان ما به این معنی حس زمان ندارند و بعد زمان را نمی‌شناسند. داشتن چنین نظریه‌ای است که ایشان را وادار به پرسش‌هایی می‌کند از این گونه: “چرا ارتشی که شش دهه در مکتب ناسیونالیسم ساخته و پرورده شده بود … در حوادث انقلابی ایران بی‌حرکت و عاجز ماند؟ و از کتاب “دیروز و فردا” پاسخ می‌آورند که “در شرایط ایران قدرت نظامی بیشتر عبارت بود از قدرت خرید سلاح‌های پیشرفته به مقدار زیاد.” روشن است که ارتش با قدرت نظامی یکی نیست و مثلا کوتاهی در آماده کردن زمینه‌های آموزشی و صنعتی لازم ربطی به ناسیونالیسم و پرورش روحیه ملی ندارد. برای توضیح اینکه ارتش در جریان انقلاب چه کرد بهتر است به “دیروز و فردا” مراجعه کنند. ارتش در یک فضای سیاسی می‌تواند عمل کند. در فضای سیاسی نیمه دوم سال ۱٣۵٧ ارتش با ضعف باورنکردنی رهبری سیاسی و فرماندهی خود روبرو بود که اجازه داد خوره فعالیت‌های مذهبی و چریکی درونش را تهی کند.

یا مثلا “این ارتش چرا مستقل از رژیم ضد ایرانی خمینی با صدام حسین صلح نمی‌کند؟ … چرا ارتش “برای رهایی ایران حرکت نمی‌کند؟” نتیجه‌ای که می‌خواهند بگیرند نه این است که ارتش در شرایط نامساعد سیاسی نمی‌تواند حرکتی کند ــ که در دو سه سال گذشته حرکت‌هایی هم کرد و صدها افسر قربانی شدندــ و کمتر ارتشی در تاریخ در شرایط جنگ بر ضد رژیم حاکم، آنهم رژیم ترور، قیام کرده است. بلکه این است که ارتش هم مجهز به ایدئولوژی مذهبی و پشتیبان خمینی است.

مساله اصلی نویسنده در نظریه مرکزی ایشان است که اگر به فرض قابل اثبات باشد عملا جایی برای مبارزه نمی‌گذارد و اگر درست نباشد اصرار ورزیدن برآن به گمراهی می‌انجامد. ما به ناسیونالیسم ایرانی و خود‌آگاهی ملی مردم ایران همچون پادزهری در برابر فاشیسم مذهبی می‌نگریم زیرا عقیده نداریم امروز هم باید در بن‌بست ایدئولوژیک خمینی گرفتار ماند. اگر ناسیونالیسم ایرانی بادکنک است که با آن رژیم اسلامی را بمباران کنند، اصرار در اینکه “محیط پرتوان ایدئولوژیک” را مانند دسته گلی به گردن آن بیندازند به چه باید تعبیر کرد؟

این حساسیت تند ضد پادشاهی که در پاره‌ای صاحب‌نظران هست گاهی کار را به سطح بنی صدر پایین می‌آورد که می‌گفت اگر قرار باشد میان تسلط شوروی و بازگشت رژیم پادشاهی یکی را برگزیند اولی را برخواهد گزید (بیهوده کسی نخستین رئیس جمهوری خمینی نمی‌شود.) احتمالا کسان دیگری هستند که در ژرفای ضمیرشان ترجیح می‌دهند که جوان‌ها به افسون ملاها فریفته شوند ولی به یاد پادشاهی نیفتند؛ ارتش اسلامی باشد و ناسیونالیست نباشد.

                                                      * * *

“بعدالتحریر” نویسنده محترم بازنشانه همان واکنش عصبی معروف است. در  “انگیزه‌ها …” ضمن بحث درباره واکنش پاره‌ای از ایرانیان در برابر جنگ آمده بود که “مبارزه ملی ایرانیان با رژیم اسلامی نباید به صورت بخشی از تلاش جنگی عراق درآید” و آنگاه نوشته شده بود: “درست‌ترین واکنش در برابر جنگ تلگرامی بود که در همان نخستین روزهای هجوم عراق به رئیس ستاد ارتش ایران فرستاده شد و در آن داوطلبی یک خلبان جوان برای دفاع از میهنش اعلام گردیده بود. تلگرام امضای رضا پهلوی را داشت، وارث یک سنت ناسیونالیستی ۵٧ ساله که وقتی دیگران منفی‌بافی می‌کردند ایران را یکپارچه گردانید و خوزستان را از عمال انگلیس پس گرفت و آذربایجان را از عمال شوروی پس گرفت و شط العرب را از عراق پس گرفت و جزایر تنگه هرمز را پس گرفت و ارتشی پایه‌گذاری کرد که خرده ریز‌هایش آبروی عراق را برخاک ریخته است.”

 نویسنده محترم “درست‌ترین واکنش در برابر جنگ” را به “درست‌ترین واکنش در مبارزه ملی ایرانیان” قلب کرده‌اند؛ نیز همه بحث‌ها از پیامدهای داخلی و خارجی جنگ را که در بخش دوم “انگیزه‌ها …” آمده است ندیده گرفته‌اند و این جمله را تنها پیامد دانسته‌اند. آنگاه یک بار دیگر “بازتاب عصبی” را در بحث سیاسی به نمایش گذاشته‌اند: “خیال می‌کردم آقای داریوش همایون با آن همه تکیه بر شش دهه پرورش ناسیونالیستی حتما معتقد است که روحیه ناسیونالیستی فقط با آموزش و پرورش بوجود می‌آید ولی حالا می‌بینم که به عقیده ایشان با وراثت هم می‌توان سنت ناسیونالیستی را تصاحب کرد.: این را در اشاره به عبارت “وارث یک سنت ناسیونالیستی” ۵٧ ساله نوشته‌اند.

با این شیوه نقل قول کردن‌ها و بهم چسباندن‌ها و در هم برهم کردن‌ها چه خدمتی به بحث سالم می‌توان کرد؟ چه سود دارد ندیده گرفتن اینکه سنت و میراث و نه  وراثت در آموزش و پرورش سهم حیاتی دارند؟

نویسنده محترم در چند جا در اشاره به “دیروز و فردا” و  “انگیزه‌ها …” از “مفردات خوب و ترکیب نا‌معلوم” سخن گفته‌اند. درست است که مفردات خوب همیشه به ترکیب خوب نمی‌رسند. ولی رسیدن به ترکیب خوب بی مفردات خوب نا‌ممکن است.

    به مفردات خود بپردازید آقایان عزیز.

فروردین ١٣۶٢

سخنی با برخی از “بقیه ایرانی‌ها”

سخنی با برخی از “بقیه ایرانی‌ها”

 

با آنکه ورود در مسائل شخصی را سزاوار نمی‌دانم در نامه‌ای زیر عنوان “پاییز و زمستان حکومت خمینی” که با امضاء محفوظ در ایران و جهان شماره ١۴٨ چاپ شده است، نویسنده ادعائی کرده‌اند که هر کس مرا می‌شناسد یا زمانی با نیروی سوم همکاری می‌کرده است می‌تواند بر نادرستی آن شهادت دهد. می‌نویسند “در زمان دولت ملی آقای دکتر مصدق … زمانی که او (داریوش همایون) سردبیر هفته نامه نیروی سوم ارگان سازمان جوانان و دانشجو بود …” من نه در آن زمان نه هیچگاه دیگر با نیروی سوم همکاری نداشته‌ام و سردبیر هفته‌نامه نیروی سوم هم نبوده‌ام.

من در آن زمان، چنانکه از نخستین سال‌های دبیرستان، عضو سازمان‌های افراطی ناسیونالیستی بودم و هرگز از “خط سوسیالیسم” به خط دیگری پرش نکردم، زیرا تا ١٣٣٣ ناسیونال سویالیست بودم نه سوسیالیست و از آن هنگام روش سیاسی مرا یک ناسیونالیسم میانه‌رو جهت داده است. نویسنده محترم حتما مرا با کس دیگری اشتباه گرفته‌اند.

در نامه ایشان جز یکی دو  اشتباه از این دست، برداشت‌هایی قابل بحث در چند جا هست که چون در نوشته‌های دیگری نیز بارها تکرار شده به مناسبت بهره‌جویی از فرصت گفت و شنود به آنها اشاراتی می‌شود.

١ـ می‌گویند “من افتخار می‌کنم که … مشتاقانه و با هزار امید در کنار بقیه ایرانی‌ها در انقلاب و بر‌اندازی این رژیم [محمد رضا شاه] شرکت کردم.” تا اینجا چنین بر می‌آید که ایشان و بقیه ایرانی‌ها، یعنی همه مردم، انقلابی کرده و رژیم را برانداخته‌اند. اما چند فراز پایین‌تر معلوم می‌شود که کار، کار آمریکا بوده است: “آمریکایی‌ها … روزی که حس کردند [شاه] سرطان دارد و مردنی است و پسرش بی‌تجربه و جوان … فکر بکری کردند و به او گفتند … برو … محمد رضا شاه نتوانست آنطور که آمریکایی‌ها می‌خواستند با گروه‌های چپ و مارکسیست اسلامی مبارزه کند.  اما رژیم خمینی …کلیه دشمنان سیاست آمریکا را که در ایران ریشه کرده بودند و محمد رضا شاه، حریف آنها نمی‌شد از بین برده و می‌برد.”

در اینجا بحث بر سر این نیست که در رژیم محمد رضا شاه گروه‌های چپ و مارکسیست اسلامی چنان سرکوب شده بودند که وقتی نویسنده محترم و “بقیه ایرانی‌ها” انقلاب کردند سه هزار تنی از آن گروه‌ها از زندان آزاد شدند و بقیه از پناهگاه‌های خارج به ایران آمدند و اینها جز چند صد تنی از سران و افرادشان بودند که یا اعدام یا در زدوخوردها کشته شده بودند. این انقلاب آقایان و خانم‌های محترم، یا به روایت دوم نویسنده محترم، آمریکا بود که به گروه‌های چپ و مارکسیست اسلامی و دشمنان سیاست آمریکا جان داد. وگر نه پس از یک دهه پیکار بی امان، در یکی دو ساله آخر آن رژیم فعالیت آن گروه‌ها عملا پایان یافته بود.

بحث بر سر این است که نمی‌توان یک انقلاب را هم کار نویسنده محترم و “بقیه ایرانی‌ها” دانست و هم کار آمریکا. مگر آنکه نویسنده محترم و “بقیه ایرانی‌ها” یکایک مجری منویات آمریکا بودند. یعنی اول به گروه‌های چپ و مارکسیست اسلامی سرکوب شده پر و بال دادند و آنها را به چنان درجه نیرومندی رساندند که در همه جا رخنه کنند و ده‌ها هزار جوان را بفریبند و سپس با دست خمینی و با رنج زیاد دو باره آنها را از بین ببرند و در این فاصله آبروی آمریکا را در دنیا بر خاک بریزند و رئیس جمهوری را که هر روزش را با آرزوی انتخاب دو باره آغاز می‌کرد به بدترین شکست سیاسی بکشانند و سالی هفت هشت میلیارد دلار صادرات نظامی و غیر نظامی را به چند صد میلیون دلار پایین بیاورند و موازنه قوا را به سود رقیب آمریکا، شوروی، تغییر دهند و به گفته سران خود آمریکا بزرگ‌ترین شکست استراتژیک را بر آن وارد آورند. و پایگاه‌های مراقبت الکترونیک آمریکا را در ایران تعطیل کنند.

    داوری در این باره با خود نویسنده محترم و “بقیه ایرانی ها”‌ست.

٢ـ می‌گویند “مردم خسته شده‌اند و طالب آرامش و امنیت می‌باشند و هر کس که این شرایط را ایجاد کند مردم را به خود جلب خواهد کرد. اما این یک آرزوست و واقعیت چهره دیگری خواهد داشت. این چهره دیگر را در اواخر نامه خود چنین ترسیم کرده‌اند “آرام آرام ولی قطعی محیط ایران به نفع سیاست آمریکا گرایش می‌یابد و آمریکا … کم کم کارها را قبضه خواهد کرد.”  این همان آمریکایی است که نویسنده می‌گویند همه کارها را در دوران شاه و در دوران انقلاب قبضه کرده بود و گویا دلش خواسته بود که با رسوایی از ایران بیرونش کنند و چند سال هیچ نفوذی بر اوضاع ایران نداشته باشد و هر روز نگران سقوط و تجزیه ایران و بهم ریختن خلیج فارس باشد و بعد کم کم باز قبضه کند.)

و سرانجام “در بطن رژیم خمینی نطفه حکومت میلیتاریستی آینده بسته شده است … و به دنبال زمستان حکومت خمینی بهار حکومت میلیتاریست آغاز خواهد شد.” خوب، اگر مردم به هر کس آرامش و امنیت بدهد جلب خواهند شد و یک حکومت میلیتاریست در راه است، که به این ترتیب واقعیت “چهره دیگری” نخواهد داشت. نخستین و مهم‌ترین ویژگی هر حکومت میلیتاریست برقراری آرامش و امنیت است، بویژه آنکه به گفته ایشان آمریکا هم کارها را قبضه کند. با پیش‌بینی‌هایی که نویسنده محترم کرده‌اند و اطمینان‌هایی که داده‌اند، چهره آرزوی ایشان و واقعیتی که می‌شناسند دوتا نیست. گله ایشان از چیست؟ از آرزوی خود‌شان است یا از اینکه آرزوی‌شان برآورده خواهد شد؟

٣ـ اطمینان می‌دهند که “این رژیم (جمهوری اسلامی) سقوط نخواهد کرد … اسم جمهوری اسلامی خواهد ماند و … چیزی که در ایران تغییر خواهد کرد ماهیت رژیم است نه ظاهر آن.” دلایلی که می‌آورند: “موقعیت حساس فعلی ایران … خطر تجزیه ایران … سیاست آمریکا بر اساس تجزیه ایران نیست … چرا نفت ایران را بازار غرب می‌خرد؟ چرا تجهیزات نظامی مورد نیاز ارتش ایران مهیا می‌شود؟ چرا راه ترانزیت ترکیه باز است؟ برای آنکه غرب می‌خواهد.”

انتظار خواننده معمولی از نویسنده محترم آنست که پس از تجربه پنج شش سال اخیر خود اینهمه در هر موضوع یقین نداشته باشند و اینهمه به “ظواهر امر” تکیه نکنند. پنج شش سال پیش هم شک نکردن و به “ظواهر امر” اطمینان داشتن موجب پاره‌ای اشتباهات شد.

به “ظواهر امر” ایشان بپردازیم. چرا نفت ایران را می‌خرند؟ زیرا هر کس نفت را ارزان عرضه کند می‌تواند آن را در بازار کنونی ــ که دیگر زیر تسلط شرکت‌های چند ملیتی نیست ــ بفروشد. شوروی هم گاز و نفت به غرب می‌فروشد و قرار است با همه مخالفت آمریکا به کمک اروپاییان لوله گاز به غرب بکشد. آیا حکومت‌های غربی پشتیبان شوروی هستند؟ انتظار دارند غرب بشکه‌ای چهار پنج دلار تخفیف را ندیده بگیرد و به خاطر سرورانی که حاضر نیستند کمترین ترک اولائی را بر یکدیگر ببخشایند و پیوسته بر سرو کله هم می‌زنند نفت نخرد و جمهوری اسلامی را سرنگون کند؟

چرا تجهیزات جنگی ارتش ایران فراهم می‌شود؟ کجا چنین تجهیزاتی فراهم شده است؟ آیا ارتش ایران یک هواپیمای جنگی عمده، یک تانک، یک ناو جنگی دریافت کرده است؟ آیا جز چند ناوچه فرانسوی حتی هیچ یک از سفارش‌های سیستم‌های تسلیحاتی گذشته که پول‌شان هم داده شده بود به ایران تحویل گردیده است؟ آیا وضع ارتش ایران از نظر تسلیحاتی با ارتش عراق مقایسه‌پذیر است؟ فروش مقادیری وسایل یدکی از دست دوم و سوم با آنهمه گرفتاری‌ها و سقوط هواپیمای آرژانتینی در قفقاز و توقیف هواپیمای حامل اسلحه در اسپانیا در برابر میلیاردها دلار اسلحه‌ای که منابع غربی (علاوه بر پل هوایی شوروی) به عراق صادر کرده‌اند باید موجب چنین نتیجه‌گیری‌های پردامنه سیاسی شود؟

اگر از فروش مقدار ناچیزی لوازم یدکی آمریکایی برای نیروی هوایی ایران (که به موجب قرارداد الجزیره راه جلوگیری آن نیست) بتوان چنین برداشت کرد که “غرب می‌خواهد” پس چه ضرورت داشت ارتشی چنان نیرومند را که با پشتگرمی استراتژیک آمریکا به احتمال زیاد می‌توانست مانع هجوم شوروی به افغانستان شود نابود کنند و اکنون پس از چند سال دوباره آن را بسازند؟ البته تردید نیست که غرب هیچ علاقه‌ای به شکست ایران ــ و شکست عراق نیز ــ ندارد و نمی‌خواهد بازمانده ارتش ایران نابود شود. فروش‌های حداقلی را که به ارتش ایران شده است علاوه بر ملاحظات بازرگانی در پرتو این ملاحظات باید نگریست.

چرا راه ترانزیتی ترکیه باز است؟ زیرا در رژیم پیشین نیز باز بود. زیرا ترکیه به درآمدهای این راه، به فروش کالاهای هرچه بیشتر، چه دست اول و چه دست دوم، به ایران نیاز حیاتی دارد. زیرا هیچ نیرویی در جهان نیست که بتواند اکثریت ترک‌ها را وادارد که بر خلاف منافع ملی خود عمل کنند. آنها که مانند “بقیۀ ایرانی‌ها” نیستند که هر وقت آمریکا صلاح دید دست به انقلاب بزنند یا با ندای بی. بی. سی به خیابان‌ها بریزند.

رژیم کنونی نه تنها نام بلکه ماهیتش را نیز تا هنگامی نگه خواهد داشت که “بقیه ایرانی‌ها” همه چیز را از دریچه آمریکا و غرب ــ آنهم بدون درک سیاست‌ها و ویژگی‌های نظام حکومتی غرب ــ ببینند و برای خود یک جهان تصوری بسازند که در آن غرب همه‌دان و همه‌توان است و بر سر هر چهار راه چراغ سبز و سرخی بر‌پا کرده است و انگشتانش بر روی دگمه‌ها در گردش‌اند و به هر فشار آنها در جایی انقلاب می‌کنند و در جایی رژیمی را بر سر کار می‌آورند؛ در جایی کار‌ها ناگهان از قبضه خارج و در جاهایی کم کم قبضه می‌شود؛ در جایی رژیمی ماهیتش را دگرگون و در جایی نامش را حفظ می‌کند؛ تا هنگامی نگه خواهد داشت که “بقیه ایرانی‌ها” با این قاطعیت حکم به بی‌اثری مطلق ایرانیان در برابر بیگانگان بدهند و عملا هیچ سهمی برای مبارزه نشناسند. هر کس را هم مبارزه‌ای کرد متهم به مقام‌پرستی کنند.

سروران گرامی بهتر است در فضای گشاده کشورهای غربی با اینهمه دسترسی به رسانه‌های همگانی ساعتی را در روز به بررسی رویداد‌ها بگذرانند و از جمله قدرت جهانگیر انگلستان را در همسایگی‌اش، در ایرلند شمالی، و دست گشوده آمریکا را در “حیاط خلوت”ش در السالوادر و نیکاراگوا ملاحظه کنند و هر روز به ویژه در آمریکا تشت کوچک‌ترین اسرار سیاسی و اداری را ببینند که از بام رسانه‌ها می‌افتد و آنگاه داوری کنند که چگونه است که تنها در ایران همه چیز به انگشت خارجی و برای خارجی است و حتی اگر رژیم ملاها برای حفظ موجودیت خود با “حزب کودتا”ی توده در می‌افتد برای گل روی آمریکاست؟ و تنها در مورد ایران است که اسرار توطئه‌های چند ساله و چند ده ساله پنهان می‌ماند؟

۴ـ خانم‌ها و آقایانی که با افتخار می‌گویند انقلاب کردند و اکنون مخالف شده‌اند یا از آغاز می‌دانستند که چه می‌کنند و کشور را به کجا می‌برند که امروز جای افتخارشان نیست. یا ندانسته و نفهمیده آلت دست آخوندها شدند که باز هم افتخاری ندارد. کسانی هم بودند که به گفته نویسنده محترم “از اول مخالف بودند” و از خیلی پیش از آنکه روشنفکران در کنار عوام الناس چهره خمینی را در ماه ببینند، می‌کوشیدند چهره او و نیروهای انقلابی سیاه و سرخ را به مردم بشناسانند. کدام بیشتر حق داشته‌اند؟ در اینجا هم داوری با خود نویسنده محترم و “بقیه ایرانی‌ها”‌ست.

۵ـ علاوه بر “پرش از خط سوسیالیسم به خط شاهنشاهی” گناه دیگری نویسندۀ محترم بر من گرفته‌اند که روزی در بهار ١٣۵٧ اعلام شده بود مردم به نشانه اعتراض در خانه بمانند و من شب آن روز در مصاحبه‌ای گفته بودم که اعتصاب شکست خورده است (در واقع مغازه‌ها و حجره‌هایی در بازار بسته شدند، که این‌همه نبود.) در آن زمان بسیاری دل‌شان می‌خواست همه چیز را باور کنند. امروز کسی هست که روزی را درآن بهار به یاد آورد که رفت و آمد اتومبیل‌ها در تهران قطع و حتی کمتر شده بود و مغازه‌ها به نشانه اعتراض بسته بودند؟ اگر حافظه‌ها یاری نمی‌کند می‌توانند به همان روزنامه‌های خارجی مراجعه کنند که ستون‌های‌شان بیدریغ در اختیار آزادیخواهان و انقلابیان “افتخار آمیز” بود و همان‌ها هم اذعان کردند که اعتصاب به جایی نرسید.

    در پایان دو پرسش دیگر از نویسنده محترم بجاست:

ــ آیا ایشان که در سال آخر رژیم برای خدمت به صنعت نساجی کشور حاضر شده بودند نامه‌شان به پادشاه با امضای چاکر فرستاده شود به کسانی دیگر حق نمی‌دهند که برای خدمت به شئون دیگر کشور مسئولیت‌هایی را می‌پذیرفتند. نویسنده محترم و همکارانشان دربدر می‌زدند که کارخانه نساجی همدانیان را اداره کنند و متاسفانه زمینه‌ای برای پذیرفتن پیشنهاد‌شان فراهم نشد. آیا کسانی که برای اداره سازمان‌هایی دعوت شدند گناهکارند؟ اگر از ایشان دعوتی برای قبول وزارت صنایع و معادن می‌شد چه پاسخی می‌دادند؟

ــ آیا ایشان تا هنگامی که خمینی پرچم انقلاب را برافراشت، زیرا تا پیش از آن که انقلابی در کار نبود و به هر نامه‌نویسی و دعوت به اعتصاب نا‌فرجام، انقلاب نمی‌توان گفت) خود جزئی از نظامی نبودند که همه ما، تقریبا همه “بقیه ایرانی‌ها” بودیم ــ هر کس در جای خود؟ ایشان به جای خود اعتراض داشتند یا به نظام؟ آیا همه کسانی که در آن نظام مسئولیتی داشتند “مملکت را غارت کردند … و حالا در خارج از ایران روی پول‌های خود نشسته‌اند و به امید روزی هستند که مجددا به غارت مردم ایران به گونه‌ای دیگر ادامه دهند؟”

از آنجا که نویسنده محترم باز با یقین ویژه خود نوشته‌اند “ایشان (این نویسنده) حتما خواب وزارت را در شاهنشاهی رضا شاه دوم می‌بینند” به آگاهی‌شان می‌رساند که تقریبا هیچ کدام از آنها که در گذشته وزارت کرده‌اند خواب وزارت آینده را نمی‌بینند. قبول مسئولیت وزارت برای کسی که اوضاع را می‌شناسد چنان فداکاری بزرگی است که اکثریت بسیار بزرگ وزیران پیشین هیچ علاقه‌ای بدان ندارند.

در مورد شخص من وزارت دیگر اهمیتی ندارد و اگر خوابی می‌بینم جز این نیست که دیگر در زندگی ناگزیر از فرو پوشیدن سخنانم نباشم و آنچه را که اعتقاد دارم بی هیچ بیمی از دیگران و هیچ پروایی از اینکه کسانی مرا بخواهند یا نخواهند بر زبان و خامه آورم. خوابی که می‌بینم جز این نیست که هم خودم شهامت اظهار عقیده‌ام را بدست آورم، هم برای آن نظام حکومتی وسیاسی پیکار کنم که مردم را با کوردلی و آزمندیش به تباهی نکشد و با کوردلی و تنگ‌نظری مردم به تباهی کشیده نشود.

تیر   ١٣۶٢

در تضاد منافع عمومی و فردی

در تضاد منافع عمومی و فردی

 

آقای سردبیر

آنچه یک خواننده “مذهب و سیاست” (ایران و جهان ٢٢ اسفند ١٣۶٢) در نوشته‌ای از من به عنوان “ضعف و تضاد اصولی” اشاره کرده‌اند ریشه خود را در گونه‌ای برابری‌جویی دارد که به عنوان یک آرمان مجرد در سده بیستم بیش از هر آرمان دیگری از آن سوء استفاده شده است. اگر در سده هژدهم به نام آزادی بود که چه جنایت‌ها نکردند (گفته مادام رولان) و در سده نوزدهم به نام ناسونالیسم (و نیز آزادی) بود که چه جنایت‌ها نکردند، در سده بیستم به نام برابری است (و نیز آزادی و ناسیونالیسم) که چه جنایت‌ها نکرده‌اند و نمی‌کنند.

آن بخشی از نوشته من (سهامداران فراموش شده انقلاب) که مورد استناد خواننده محترم است این است: “بیشتر دست در کاران حکومت ایران … از شخص رئیس کشور و حلقه تنگ نزدیکانش … مردمانی میهن‌پرست و آرزومند نگهداری موقعیت ممتاز خود در کشور بودند. می‌خواستند ایران بر جای ماند و خودشان نیز از امتیازات‌شان برخوردار مانند.” ایشان در این اشاره می‌نویسند “آنکه برای کشور خود کوشش می‌کند معمولا آماده هرگونه فداکاری معنوی و مالی است. از زندگی خود چشم می‌پوشد و یا ازمال خود … و می‌داند که موقعیت والا و ممتاز خود بخود مانع از پیشرفت کشور است.”

یک نگاه به کشورهایی که پیشرفته‌ترند یا تندتر رو به پیشرفت دارند بس است که نشان دهد در همه آنها کسان و گروه‌هایی دارای موقعیت والا و ممتاز هستند و “خود بخود مانع از پیشرفت کشور نیستند.” هر روز هم لازم نیست که “آماده هرگونه فداکاری معنوی و مالی باشند یا از زندگی خود چشم بپوشند.” در ایران پایان رژیم پادشاهی دشواری کار، صورت دیگری داشت.

اما مسئله اصلی در جمله بعدی ایشان است: “منافع فردی تضاد خاصی با منافع کشوری و یا عمومی دارند.” از افلاطون که نخستین نظریه پرداز جامعه توتالیتر است تا نظام‌های توتالیتر کمونیست یا فاشیست یا اسلامی سده بیستم، که سده توتالیتاریسم است، همه از همین جا آغاز کرده‌اند: تضاد آشتی‌ناپذیر منافع فردی با منافع اجتماعی یا عمومی، و نتیجه‌ای که از آن می‌گیرند، یعنی ضرورت مستهلک کردن فرد در یک کلیت بزرگ‌تر ــ جامعه مارکسی (برای کمونیست‌ها) دولت هگلی (برای فاشیست‌ها) و امت اسلامی (برای اسلامی‌ها).

اشکال این نظریه در این است که انسان را با مور و موریانه و زنبور عسل، و جامعه انسانی را با لانه موران و کندوی زنبوران اشتباه می‌کند. آنجا که منافع فردی در “تضاد خاص” با منافع عمومی است جایی است که فرد از فردیت خود بی‌بهره است و ماشین‌وار به انجام وظایفی که از روز زایش بردوشش گذاشته و برای آن “برنامه نویسی” شده است می‌پردازد و تا از انجام آن بازماند به مرگ واگذاشته یا سپرده می‌شود.

تفاوت جامعه انسانی با موران و زنبوران در عاملی به نام سیاست است که خود از فردیت مستقل و متمایز افراد جامعه انسانی، و برنامه‌ای نبودن خویشکاری آنان برآمده است.(١) سیاست در جامعه انسانی جای برنامه‌ریزی ژنتیک موران یا زنبوران را می‌گیرد.

به یاری سیاست، منافع فردی و عمومی با هم دمساز می‌شوند. سیاست که خود از روابط اجتماعی بر می‌آید، فن عمومی کردن منافع فردی است، آشتی دادن منافع فردی با منافع عمومی است تا جامعه انسانی پایدار بماند. بسته به درجه پیشرفت سیاسی، می‌توان پیشرفت جامعه را اندازه گرفت. به همین دلیل هم هست که بهتر است، چنانکه یکی از اندیشه‌مندان گفته، انسان را بجای حیوان اجتماعی، حیوان سیاسی بنامیم. حیوان اجتماعی مور و زنبور است که از روی برنامه‌ریزی ژنتیک، غرایز اجتماعی نیرومند دارد و خود را پیوسته قربانی کلیت اجتماعیش می‌کند. در انسان حس اجتماعی به چنین پایه تکامل (؟) نرسیده است. بر عکس هر چه در انسان است گرایش به برتری و پیش افتادن و ممتاز و متفاوت بودن است، و از همین روست که امروز به جایی رسیده که “زی زهره برده دست و به مه برنهاده پای” و با اندکی گستاخی می‌توان گفت که در زمان نا‌محدود همه رازهای هستی را تواند گشود.

منافع فردی، گذشته از بستگی‌های عاطفی و آن درجه از حس اجتماعی که در انسان است و می‌تواند نیرومند‌تر و ژرف‌تر هم بشود، کمک می‌کند که آدمیان بر گرد هم زندگانی کنند و به هر فرصت و بهانه یکدیگر را ندرند. فرهنگ، و سیاست ــ که بخشی از فرهنگ است ــ میان منافع فردی و عمومی، که همیشه با هم “تضاد خاص” ندارند، آن تعادلی را برقرار می‌سازد که ثبات و پیشرفت جامعه را بطور کلی همراه آورد و اگر از این فروماند، باید در پی فرهنگی دیگر و سیاستی دیگر و سازمان سیاسی ـ اجتماعی دیگر بود.

جامعه‌های انسانی در این راه از مراحل گوناگون گذشته‌اند. در همین دنیای امروزی بازمانده‌های جامعه‌های بدوی را می‌توان یافت (اسکیموها) که پیران و ناتوانان خود را که دیگر از شکار بر نمی‌آیند به مرگ وا می‌گذارند زیرا منافع فردی‌شان با منافع عمومی تضاد خاص یافته است. یا جامعه‌هایی که رسیدن به آرمان برابری برای‌شان چنان اهمیت دارد که برای برطرف کردن تضاد، بی‌چیزی و کمبود را اجتماعی و قدرت سیاسی را اختصاصی کرده‌اند.

اشکال بزرگ‌تر در پهنه عمل سیاسی پدیدار می‌شود. اگر میان منافع فردی و منافع عمومی تضاد خاص و آشتی‌ناپذیر است چه مرجعی باید آن را بشناسد و فیصله دهد؟ اگر عموم مردم چنان مرجعی هستند نمی‌توان تصور کرد که اکثریت آنها جز در موارد اضطراری منافع فردی خود را فدای منافع عمومی کنند. نزدیک به همه مردم می‌خواهند از منافع فردی خود در یک چهار چوب اجتماعی که بیش از اندازه فشار آورنده نباشد برخوردار گردند. در شرایط آزادی سیاسی، افراد معمولا آماده فداکاری‌های کوچک فردی به سود کلیت اجتماعی هستند (فرمانبرداری از قانون، پرداخت مالیات، خدمت وظیفه، در حدود مشخص.) ولی اگر کار به تضادهای خاص و آشتی‌ناپذیر بکشد به طبع، منافع فردی خود را مقدم خواهند شمرد. مثلا حاضر نخواهند شد یک نسل را فدای ساختن سوسیالیسم در یک کشور کنند.

اگر عموم مردم را مرجع شناختن و فیصله دادن “تضاد خاص” منافع فردی و عمومی نشناسیم، آنگاه جز حکم لنین راهنمایی نخواهد بود: این اهمیت ندارد که چند نفر قدرت را در دست داشته باشند. اینکه قدرت در دست کسانی با اندیشه‌های درست باشد مهم است. برای آنکه مسیر این سخن را تا نظام‌های توتالیتر دنبال کنیم که از روی نمونه لنین در سده بیستم ساخته شدند رنج زیادی نباید ببریم. کسانی که می‌پنداشتند اندیشه درست و حق جدا کردن مرزهای منافع فردی و عمومی با آنهاست، درجامه‌های گوناگون، و هر کدام با هدف‌های خود، قدرت را در درست گرفتند. استالین بر روی پایه‌های اندیشگی و سازمانی که لنین گذاشته بود  ــ دیکتاتوری پرولتاریا، حزب پیشاهنگ، سانترالیسم دمکراتیک، چکا ــ جامعه “بی طبقه” شوروی را ساخت ــ یکی از پیشرفته‌ترین مصداق‌های ١٩٨۴. پس از او دیگران بسته به درجه بی‌رحمی و توانایی سازماندهی خود و ظرفیت فنی و سازمانی کشور‌های‌شان صورت‌های دیگری از ١٩٨۴ را عرضه داشتند، از موسولینی و هیتلر تا خمینی و جز آنها. همه آنان نومید از آشتی دادن منافع فردی و عمومی، به راه حل آسان‌تر فداکردن افراد در پیشگاه یک ماهیت دسته‌جمعی ساختگی و مجرد که پوششی برای حکومت مطلق یک گروه کوچک یا یک فرد است روی آوردند.

جامعه‌های دیگری هستند که پایه خود را بر منافع فردی گذاشته‌اند و منافع عمومی را در تضاد با منافع فردی نمی‌دانند ــ هر چند منافع عمومی از مجموع منافع فردی در می‌گذرد ــ و اجازه نمی‌دهند تفاوت منافع فردی و عمومی یکسره به زیان فرد و فردیت او فیصله یابد. آن جامعه‌ها هنوز راه درازی در پیش دارند تا به سوء‌استفاده‌هایی که از منافع فردی می‌شود پایان دهند. آنچه از آن برآمده‌اند اندیشیدن و ساختن مکانیسم‌هایی است که امکان داده است در طول زمان این سوء‌استفاده‌ها تعدیل شود. نا‌برابری درآن جامعه‌ها بسیار است، ولی پویندگی هم. از جامعه‌های “بی طبقه” یا “توحیدی” عادلانه‌تر‌اند. نفس اینکه در آن جامعه‌ها می‌توان گروه‌های فرمانروا را از جای‌شان پایین آورد آنها را عادلانه‌تر می‌سازد. گذشته از اینکه نا‌برابری‌ها نیز در آن جامعه‌ها کمتر است. هر چه هم بگویند گروه‌های فرمانروا همه از یک طبقه‌اند و نظام حکومت طبقاتی در جریان انتخابات دست نمی‌خورد، باز آنها بر نظام‌هایی که در آن تعریف و پاسداری منافع عمومی به یک گروه خود‌برگزیده سپرده شده است برتری دارند.

وظیفه سیاست در این است که جامعه‌ها را رو به سویی ببرد که نفع فردی روشنرایانه به گفته دوتوکویل ــ خوب فهمیده شدهء ــ اکثریت بزرگ افراد جامعه، مرز میان منافع فردی و منافع عمومی را از هم جدا کند. در چنان جامعه‌ای باز کسانی “موقعیت والا و ممتاز” خواهند داشت. ولی این مهم نیست. مهم آن است که با چه شرایطی به چنان موقعیت‌هایی برسند و در چه حدودی از امتیازات خود بهره گیرند.

 

یاد‌داشت‌ها:

١- خویشکاری در ادبیات پهلوی ـ زرتشتی به مفهوم معادل “فونکسیون” آمده است. یعنی وظیفه و جایگاه هر فرد، و در این معنی مفهومی وجودی دارد و گسترده‌تر از وظیفه به عنوان تکلیف است.

فروردین  ١٣۶٣

واژه‌نامه

واژه‌نامه

الف

آرزوپروری

Wishful Thinking

ارزشداوری

Value udgment

اقتدارگرا

Authoritarian

آماج

Target

آموزه

Doctrine

اندرکنش

Interaction

انسانزدایی

Dehumanization

ب

بارآوری

Productivity

بازارک

Super Market

بافتار

Context

 باورپذیری

Credibility

بنیادگرا

Fundamentalist

بهروزی (رفاه)

Welfare

بهکرد

Reform

بهنگام (به موقع)

بیگانه‌ستیزی

Xenophobia

پ

پارگین

Cesspool – Septic Tank

پایگان (سلسله مراتب)

Hierarchy

پردیس

Campus

پژواک

Echo

پسزنش

Backlash

پوزشگر

Apologist

پویایی

Dynamism

پویش

Pursuit

پویندگی (تحرک)

Drive

پیامد‌ها (عواقب)

Consequence

پیایند (توالی)

Sequence

ت

ترابری

Transport

ترفند

Gimmick

تصویرذهنی

Image

تنش

Tension

تکامل یافتگی

Sophistication

تولید انبوه

Mass Production

ج

جامعه سیاسی

Polity

جایگزین

Alternative

جریان اصلی

Mainstream

جغراسیاسی

Geopolitics

چ

چالش

Challenge

ح

حاکمیت مردم

Popular Soverrignty

حاکمیت ملی

National Soverignty

حکم

Dictum

حکومت

Government – Adminstration

خ

خودآگاهی

Consciousness

خودبرگزیده

Self Appointed

خودبسندگی

Self Sufficiency

خودزا

Self Generating

خویشکاری

Function

د

دانش فنی

Know How

دستکاری

Manipulation

دگردیسی

Metamorphose

دگرشونده (متحول)

Evolutionary

دگرگشت (تحول)

Evolution

دلمشغولی

Preoccupation

دولت

State

ر

رزمجو

Militant

رسانه‌های همگانی

Mass Media

روایت

Version

روزامد

Up to date

روشنرای

Enlightened

رهگشایی، رهگشود

Breakthrough

ز

زیر ساخت

Infrasructure

س

ساختار

Structure

ساده‌دل (دلانه)

Naive

سالارجنگ، جنگسالار

Warlord

سرامدان

Elite

سخت‌افزار

Hardware

سخنسرایی

Rhetoric

سرخوردگی

Disappointment

سرزندگی

Elan

سرسپردگی

Devotion

سرمایه‌بر

Capital Intensive

سرمایه ریزی

Capital Investment

سرمایه گزاری

Investment

سودا (زدگی)

Obsession

سود پاگیر

Vested Interest

سیاست قدرت‌ها

Power Politics

سینیک (کلبی مسلک، بی‌اعتقاد)

Cynical

ص

صاحبان مشاغل (مشاغل)

Professions

ط

طرفه

Irony

طرفه آمیز

Ironic

ع

عرفیگرا

Secular

علم

Placard

غ

غیرمذهبی

Laic

ف

فراآمد

Outcome

فرایند

Process

فرایافت (دربسیاری موارد با مفهوم تفاوت دارد)

Concept

فره‌مند

Charismatic

فره‌مندی

Charisma

ق

قواعد بازی

Rules of the Game

قواعد رفتار

Code of Conduct

ک

کارساز (موثر)

Effective

کارگربر

Labor Intensive

کژومژ

Erratic

کلید به در

Turn Key

گ

گرده

Pattern

گذار

Transition

گمانپروری

Speculation

گوهر

Essence

ل

لایه (قشر)

Layer – Stratum

م

مدارا

Tolerance

مردم

People

مردم پسند (ی)

(m) Populist

ملت

Nation

ملی

National

ملی‌گرا

Nationalist

منش (استوار)

Character

ن

نازکشیدن

Appeasement

نامرادی

Frustration

ناهنگام

Anachronistic

ناهنگامی

Anachronism

نخستینی (اولیه)

Primary

نرم‌افزار

Software

نظامیگرا

Militarist

نماد (ین)

(ic) Symbol

نوخاسته

Emerging

نوسازی

Renovation

نوگر

Modernizer

نوگرا (یی)

(m) Modernist

نوگرنده

Modernizing

نوگری (تجدد)

Modernization

نهاد

Institution

نیمدل (لانه)

 (ly) Half Hearted

و

واژگان

Vocabulary

واگردان

(ing) Recycle

ه

هزینه بازدهی

Cost Effectiveness

هم آنگاه ـ هم اکنون

Already

همرایی

Consensus

همرنگ

Cooptated

همسود

Commonwealth

همگن

Homogeneous

همیاری (تعاون)

Cooperation

ی

یکپارچگی

Integrity

نوشته‌های جدیدتر »