بایگانی موضوعی: بیرون از سه جهان ـ گفتمان نسل چهارم

جنبش سبز در خیابان خلاصه نمی‌شود

بخش ۵

وقار سبز زیر فشار سیاه؛ تاب‌آوری یک جنبش اجتماعی

جنبش سبز در خیابان خلاصه نمی‌شود

روز ۲۲ بهمن، آن‌گونه که بسیاری دست‌های از دور بر آتش به خود وعده می‌دادند نگذشت. رژیم با بسیج همه‌ی توان خود توانست میدان‌ها را پیشاپیش بر مردم ببندد و تظاهرات نمایشی خود را با گروه‌هائی که از هر جا و با هر پاداش و تهدید گردآورده بودند و خط زنجیر هزار اتوبوس، آنان را به میدان آزادی می‌رساند، پر کند. با این همه دسته‌های بزرگی از مردم این ۲۲ بهمن را با پیام متفاوتی به پایان رساندند. روزی که یادآور یک پیروزی مردمی بود شاهد روی گرداندن آن مردم از انقلاب و حکومت انقلابی، از سراسر فلسفه و جهان‌بینی آن، شد. از این پس ۲۲ بهمن نمایش بی‌روح پول و زور حکومت در برابر سرکشی فزاینده مردم خواهد بود. مانند بقیه روز‌های رسمی رژیم اسلامی ۲۲ بهمن نیز برای اکثریتی فزاینده از مردم یادآور کینه و بیزاری عمومی خواهد شد ــ نمادی از بزرگ‌ترین اشتباه تاریخی ایرانیان تا هر جا که بتوان به گذشته‌ها رفت.

واکنش‌ها به ۲۲ بهمن بر روی هم بدبینانه ولی شتابزده بوده است. سلسله امید‌آفرین تظاهرات سبزی که در عاشورا به تند‌ترین برخورد با نیرو‌های سرکوبگری انجامید بسیاری را به سرمستی پیروزی نزدیک انداخته بود. اما به خود آمدن از آن سرمستی لازم نیست با نومیدی و حتی بدبینی همراه باشد. ۲۲ بهمن برعکس می‌تواند ما را به بازنگری واقع‌بینانه موقعیت جنبش سبز بیندازد. آیا این جنبش را همه می‌باید در تظاهرات گاه‌گاهی، در حدودی که برگ‌های تقویم اجازه می‌دهد، خلاصه کرد؛ و آیا رژیم اسلامی به اندازه‌ای ناتوان شده است که کنترل خیابان را سراسر از دست داده باشد؟ در اینجا روی کنترل می‌باید تکیه کرد. رژیم هنوز می‌تواند خیابان را کنترل کند ولی تسلط بر آن را از دست داده است. خیابان دیگر تنها برای رفت و آمد نیست؛ سلاحی زیر پا‌های مردم در مبارزه است.

اگر جنبش سبز را در منظره کلی “موقعیت“ ایران بنگریم، تظاهرات و خیابان دیگر نقش منحصری را که به آن می‌دهند نخواهد داشت. خیابان سهمی بسیار بزرگ در براه انداختن جنبش داشت ولی یک جنبش بزرگ اجتماعی تنها در تظاهرات و نمایش‌های بیرونی‌اش نیست. بزرگ‌ترین نشانه جنبش اجتماعی را می‌باید در مغز‌ها و قلب‌ها جست. آنچه ایران در پگاه سده بیست و یکم مانند پگاه سده بیستم بدان نیاز داشت یک جابجائی پارادایم بود، نگاه تازه‌ای به انسان، به ایرانی بودن، به امروزین بودن. ما زود از یاد می‌بریم ولی همین چند سال پیش توده‌های مردم از هر لایه اجتماعی چه نگاهی می‌داشتند؟ برای ده‌ها میلیون ایرانی تن در دادن به وضع موجود تنها گزینه قابل تصور می‌بود: فایده‌ای ندارد؛ همان‌ها که آورده‌اند هر وقت بخواهند می‌برند. “فعال“‌ترین‌شان بیش از این انتظاری نداشتند که این نیز بگذرد. اگر هم گروه‌هائی برای آن وضع موجود جایگزینی در نظر می‌داشتند باز صورت‌های دیگری از حکومت مذهبی بود ــ یک آب شسته‌تر در اینجا و آنجا به دست این جناح یا آن جناح. نگرش سیاسی عمومی هنوز زیر سایه یهود‌ستیزی، فلسطین‌پرستی، جهان را نه در پیشرفته و واپسمانده بلکه در ظالم و مظلوم خلاصه کردن، رویکرد تناقض‌آمیز با غرب ــ هم شیفتگی هم دشمنی ــ میوه‌های درخت باشکوه مدرنیته را آرزو داشتن و از ریشه‌های آن بیزار بودن قرار داشت.

***

ما همه می‌خواهیم ملت خود را از موقعیتی که برای کشوری مانند ایران با آن گذشته و در این زمانه باور ‌نکردنی است و تا چهل سال پیش کسی در کابوس‌های خود نیز نمی‌دید بدر آوریم. آیا می‌توان چنین کار بزرگی را تنها با چند نمایش خیابانی به انجام رساند؟ همین که چنین رژیم باور نکردنی بر سرنوشت ما حکومت می‌کند بس است که دشواری مبارزه‌ای را که در پیش داریم نشان دهد. اگر درد به این سختی است درمان نمی‌تواند آسان باشد. کوشندگان جنبش سبز با تاکتیک‌های تکامل‌یافته رژیم برای کنترل خیابان آشنا‌تر شده‌اند و درس‌های لازم را برای آینده خواهند گرفت. ولی درس‌های ۲۲ بهمن امسال بیش از اینهاست.

نخست، رفتن به ژرفای بیشتر است که به معنی گسترش دادن پیام جنبش به همه لایه‌های اجتماعی و نزدیک شدن به مسائل و مشکلات روزانه توده‌هاست. جنبش سبز با بردن پیام دمکراسی لیبرال ــ دمکراسی در چهارچوب اعلامیه جهانی حقوق بشر ــ به توده‌های مردم بر قدرت خود خواهد افزود و با گره زدن آن به نیاز‌ها و مشکلات توده‌ها پیام خود را فهمیدنی‌تر و پذیرفتنی‌تر خواهد کرد. آزادی و عرفیگرائی و انتخابات درست و گشوده بر همه، آزادی زندانیان سیاسی، مبارزه با دیکتاتوری و ولایت فقیه، دادن شعار‌های هرچه بنیادی‌تر همه لازم است ولی بس نیست. تورم دو رقمی، تمرکز منابع دارائی کشور در دست‌های معدود، دستمزد‌های ناکافی که ماه‌ها پرداخت نمی‌شوند، بیکاری روز‌افزون و ورشکستگی واحد‌های تولیدی به سود واردات از چین، دور ریختن پول نفت و دریغ داشتن‌ش از محرومان، شکاف طبقاتی که هر روز بیشتر دهان باز می‌کند، زور‌گوئی و خودسری به حدی که رنگ سبز پرچم ایران را آبی می‌کنند که سرسپردگی‌شان به روسیه نیز برجسته شود ــ همه مسائلی که مردم روزانه دست به گریبان آن هستند شایسته توجه کوشندگان جنبش‌اند.
به همان اندازه و بیش از آن سران راه سبز امید می‌باید جای خالی یک نیروی مخالف و جایگزین را پر کنند. نوشتن رساله‌های طولانی بجای بیانیه‌های متمرکز بر مسائل معین بیش از اثر محدودی نخواهد داشت. ریاست جمهوری و همکاران ناپاک ناشایسته‌اش هر روز افتضاحی برپا می‌کنند که در جا‌های دیگر بحران حکومتی خواهد آورد.

***

شتابزده‌ترین واکنش‌ها به تظاهرات ۲۲ بهمن از سر‌گرفتن نغمه رهبری بود. ۲۲ بهمن به آنچه می‌باید نرسید زیرا رهبر ندارد. ما در اینجا به خوبی کارکرد رهبری را در روانشناسی بسیاری هم‌میهنان می‌بینیم. یک رهبر می‌گویند و نیرو‌های ذهن خود را از کار می‌اندازند. دیگر تفکر و چاره‌جوئی لازم نیست. پاسخ نهائی داده شده است. اما گذشته از اینکه با رهبر رهبر گفتن نه مشکلی برطرف می‌شود نه رهبری ظهور می‌کند، هیچ‌کس از خود نمی‌پرسد که اگر جنبش رهبر می‌داشت از او در ۲۲ بهمن چه بر می‌آمد؟ آیا او می‌توانست فرمان حرکت به میدان آزادی بدهد یا به اعتصابات سراسری دعوت کند یا عوامل رژیم را زیر فرمان خود بیاورد؟ این البته پیشرفتی است که در فولکلور سیاسی ایران رهبر بجای دست پنهان بریتانیا نشسته است و دیگر نمی‌گویند اگر انگلیس‌ها بخواهند. ولی رهبر نیز همان است. اشکال کار رهبر‌جویان آن است که هنوز جامعه ایرانی را با توده بی‌شکل بی‌لنگر، با mob اشتباه می‌گیرند.

این نوشته را با نوشته کوتاه بسیار روشنگری که از سوی آقای مهدی خانبابا تهرانی به دستم رسیده است پایان می‌دهم:

چرا ما بیشماریم؟

بر اساس آمار رسمی

  • در کشور ما سه و نیم میلیون دانشجو وجود دارد. آیا فضای عمومی دانشگاه‌ها و غالب دانشجویان موافق رژیم‌اند؟ پس حوادثی نظیر کوی دانشگاه و ستاره‌دار شدن و کمیته‌های انضباطی و بازداشت دانشجویان به چه دلیل است؟
  • فقط در تهران ۵ میلیون دیش ماهواره وجود دارد که با احتساب دو نفر بیننده به ازای هر دیش، در تهران ده میلیون بیننده ماهواره وجود دارد. آیا عموم بینندگان ماهواره موافق رژیم‌اند؟ پس ارسال پارازیت‌ها به چه دلیل است؟
  • در کشور ما سی و هفت میلیون کاربر اینترنت وجود دارد. آیا فضای عمومی اینترنت موافق رژیم است؟ پس فیلترینگ برای چیست؟
  • چهل و پنج میلیون ایرانی موبایل دارند. فضای غالب اس ام اس‌ها، بلوتوث‌ها و دوربین‌های موبایل با کدام طرف است؟ پس قطع اس ام اس‌ها در مواقع حساس برای چیست؟

چرا باید بدانیم که بیشماریم؟

  • چون رژیم با ابزارهای جنگ رسانه‌ای که در اختیار دارد سعی می‌کند تا صدای اکثریت شنیده نشود و اقلیتی ۲۰ تا ۳۰ هزار نفری [در صدی؟] را اکثریت معرفی کند. در چنین شرایطی هستند کسانی که تحت تاثیر فضای جنگ روانی رژیم، باور می‌کنند که در اقلیت‌اند.

فوریه ۲۰۱۰

پیشمرگان پیکار مردم

بخش ۵

وقار سبز زیر فشار سیاه؛ تاب‌آوری یک جنبش اجتماعی

پیشمرگان پیکار مردم

به یک حساب در ده ماهه پس از بیست و دو خرداد ۱۳۰ جوان در ایران اعدام شده‌اند و این گذشته از ده‌ها جوان دیگری است که در تظاهرات یا در زندان در زیر شکنجه کشته یا به صورت‌های دیگر سر به نیست شده‌اند. در همان مدت چیزی در حدور ۱۸۰۰۰ تن، عموما از جوانان به زندان افتاده‌اند.

این آمار‌ها در هر جامعه‌ای هراس‌انگیز است و در ایران درست به قصد ترساندن بالا نگه داشته می‌شود. حکومت اسلامی هر روز به بهانه‌ای گروهی را می‌گیرد، کسانی را به اعدام محکوم می‌کند و برای آنکه در یاد‌ها بماند گاه و بیگاه زنان و مردانی را به چوبه دار می‌سپرد. ولی الگوی اعدام‌ها و کشتن‌ها به شیوه‌های گوناگون، از یک سو و سیاست‌های دیگر رژیم، از جمله فرهنگی، از سوی دیگر خبر از بالا گرفتن یک جنگ تمام عیار می‌دهد که در جهان ملت‌های پیشرفته تصورناپذیر است و در سرزمین‌های جهان سومی نیز مانند‌های اندکی دارد. رویاروئی در ایران در همه جبهه‌ها ولی به ویژه نسلی است. نسل جوانی که بیم مرگ را به چشم نسل انقلاب آورده است دارد با جان و آزادی خود بهای بیرون‌زدن از جهان‌بینی و ارزش‌های آن نسل رو به نابودی را می‌پردازد.

رقابت میان آنها که نمی‌خواهند جایگاه خود را رها کنند؛ و باور‌ها و جهان خوکرده خود را دگرگون ببینند با نوجویانی که همراه زمان آمده‌اند در هر جامعه‌ای پیش می‌آید؛ و هر چه فضای جامعه تنگ‌تر و فرصت‌ها کمیاب‌تر باشد شدت بیشتر می‌گیرد. نسل‌ها به آسانی منزل به یکدیگر نمی‌پردازند. در ایران با گروه فرمانروائی که سی سال پیاپی از هر عنصر روشنی و انسانیت و زیبائی تهی شده است و در پست‌ترین غرائز خود می‌بالد، این رقابت ابعاد آنچه را که فریدون هویدا “عقده رستم“ نامید گرفته است.

هویدا چند دهه پیش با باریک شدن در “داستان پر آب چشم“ رستم و سهراب آن را بیان عقده‌ای در نقطه مقابل عقده اودیپوس میتولوژی یونان یافت. اودیپوس پدر خود را به تقدیر خدایان نادانسته می‌کشد. رستم فرزند خود را نادانسته می‌کشد. فروید از داستان اودیپوس به رقابت جنسی کودکان با پدر و مادر رسید و نتایجی گرفت که از بحث ما بیرون است. ولی هویدا در رستم و سهراب ریشه‌های ژرف برخورد نسلی را یافت و گرایشی که نسل سالمند‌تر به جلوگیری از بر آمدن فرزندان خویش دارد و تا نابود کردن آنان می‌تواند برسد. فردوسی خود در داستانی که “دل نازک از رستم آید به خشم“ دامن قهرمان بزرگ شاهنامه را سراسر از جنایت پاک نمی‌کند. درخودداری او از آشکار کردن نام‌ش بر سهراب با همه مهربانی و اصرار الحاح‌آمیز او، رگه‌های زشتی هست که آن فرجام تلخ را ناگزیر ساخت و فریدون هویدا را به شناخت آن عقده و گرایش فرزند کشی در فرهنگ ما رسانید. (میتولوژی آئینه فرهنگ‌ها پیش از تاریخ است).

فرمانروایان اسلامی ایران که در سقوط آزاد خود از همه طبقات دوزخ کمدی الهی گذشته‌اند (دانته گناهکاران را به ترتیب زشتی گناهان‌شان در طبقات پائین‌تر و پائین‌تر جای می‌دهد) در شامگاه رژیمی که وصف آن همان فصاحت دانته را می‌خواهد تصمیم خود را گرفته‌اند. آنها می‌خواهند با کشتن، شکستن و راندن این جوانان، با بستن در‌های دانش و آگاهی بر روی آنان، نسل سهراب‌ها را از سر راه خود ــ راهی که خواه ناخواه به پایان رسیده است ــ بردارند. (یکی از نخستین کشتگان جنبش سبز سهراب نام داشت).

***

دیکتاتوری‌های فاسد در جهان فراوان‌اند؛ رژیم‌هائی نیز که از باز شدن ذهن مردمان خود می‌ترسند کم نیستند. در همین جهان اسلامی‌ی در خشونت و پلیدی (از جمله بد‌ترین سیاست‌ها) فرورفته، نمونه‌های بسیار از سرکوبگری فیزیکی و فرهنگی می‌توان نشان داد. ولی شاید هیچ جستجوئی نتواند رژیم دیگری را با این درجه درگیری مرگ و زندگی با جوانان خود نشان دهد. نسل جوان‌تر جامعه ایرانی برای یافتن جائی در زیر آفتاب تلاش نمی‌کند ــ چنان که در هر جامعه دیگری هست. جوانان با همه بیشماری خود که تا دو سوم جمعیت را در بر می‌گیرد با خطر نیستی روبرویند. این نیستی برای گروهی تا همان سرنوشت سهراب‌ها می‌کشد ولی برای آن ده‌ها میلیون به معنی خاموشی و رکود و ماندن در گنداب بسیجی ـ جمکرانی است؛ در سطح فیضیه برای توده و مکتب حقانی برای “سرامدان“ احمدی نژاد‌ها و رادان‌ها و کردان‌ها سرمشق‌های والائی، و سردار محصولی‌ها قله‌های دستاورد انسانی.

جوان ایرانی اگر به درستی آینده‌ای را که ساده‌زیستان احمدی نژادی به راهنمائی مصباح یزدی‌ها برایش تدارک دیده‌اند درنیابد و فرا‌تر از کشاکش‌های ناگزیر روزانه را نبیند جنگ تمام عیاری را که بر او تحمیل کرده‌اند نخواهد برد. رژیم این جنگ را بسیار جدی گرفته است. جنبش سبز با تکانی بزرگ‌تر از دوم خرداد و هژده تیر بر جمهوری اسلامی، به برآمدن روحیه و گروهی یاری داده است که از چین دنگ شیائو پپنگ (فشار سیاسی در عین گشایش اقتصادی) به عنوان آرمانشهر خود، به عراق صدام حسین گذر کرده‌اند. باز صدام حسین از چاه جمکران الهام نمی‌گرفت و از آن آیت‌الله که مردم به او تمساح لقب داده‌اند درس نمی‌آموخت. (آن آیت‌الله نیز نمی‌داند که برای او و مانند‌های‌ش چه خواب‌ها دیده‌اند).

لبه تیز ماشین آدمکشی جمهوری اسلامی اکنون رو به کردستان گشته است. پس از اعدام پنج جوان کرد ایرانی، اکنون حکم اعدام بیست و هفت جوان دیگر ایران، شانزده تن از آنان فرزندان کردستان، صادر شده است. خامنه ای و احمدی نژاد با این موج اعدام‌ها به پیشباز نخستین سالروز رسوائی انتخاباتی خود می‌روند و باکی از پیامد‌های سیاست‌های دشمنانه خود به یک پاره حیاتی ملت ما ندارند. آنها از اینکه جهان را بر مردم کردستان چنان تنگ کنند که چاره را جز در جدائی نبینند پروا نمی‌کنند. پایداری دلیرانه کردان (یک گوشه‌‌اش مرگ قهرمانانه و سرکشانه آن پنج جوان که روان هر جوان ایرانی را شعله‌ور می‌کند) و اعتصابی که شهر‌های کردستان را برداشته است، پیش از همه می‌باید پشتیبانی همه‌سویه جنبش سبز را برانگیزد. کرد‌ها دارند پیشمرگ مبارزه همه مردم ایران می‌شوند ــ همچنان که بار‌ها بوده‌اند. آنها بی‌اثری ترور رژیم را با “پذیره شدن دشمن به جستن پیکار“ نشان می‌دهند. مردم را در تحلیل آخر نمی‌توان ترساند.

در این ماه‌های غرق در خون و اندوه که سطح دریای جامعه به نظر از جوشش افتاده است شاید سخن گفتن از جنبش سبز چندان با ارتباط به نظر نیاید. ولی جوشش در همه جا هست و به هر کمترین بهانه از ژرفا به سطح می‌آید. ایستادگی در میدان اگر با روحیه همبستگی ملی و فراگیرنده جنبش سبز در هم آمیخته شود قدرت اخلاقی و عملی بیشتری به پیکار ملی خواهد داد که دیگر هیچ تردیدی در هدف آن نمانده است: برچیدن جمهوری اسلامی و سپردن ایران به ایرانیان.

مردم در هر جای ایران اکنون به کردستان می‌نگرند. در آنجاست که جمهوری اسلامی به گردابی خود‌ساخته در افتاده است، و اگر در یک استان می‌توان چنان اعتصابی به راه انداخت در جاهای دیگر نیز می‌توان. هرکس تا نوبت‌ش برسد، نسخه شکست است. عرب‌های مهاجم در سده هفتم به همین ترتیب قدرت ایران را در هم شکستند. گرگ جمهوری اسلامی بر سراسر این سرزمین و مردمان‌ش دهان گشوده است.

مه ۲۰۱۰‏‏

جنبش آگاهی و رهائی

بخش ۵

وقار سبز زیر فشار سیاه؛ تاب‌آوری یک جنبش اجتماعی

جنبش آگاهی و رهائی

اعلامیه سران راه سبز امید و لغو راهپیمائی بیست و دو خرداد در دست منتقدان بیرونی جنبش سبز مایه حملات تازه‌ای به آنها و خود جنبش شده است. در یک جا تا مقایسه امسال و سال گذشته رفتند و علت تفاوت آشکار را در ضعف رهبری دانستند.

ما در سی ساله گذشته دورافتادن روزافزون سیاسی‌کاران بیرون را از جامعه ایرانی شاهد بوده‌ایم و یک سال گذشته اگر کمترین اثری در این زمینه داشته برجسته‌تر کردن تفاوت‌ها بوده است. اجتماع بزرگ ایرانی بیرون بر خلاف آن سیاسی‌کاران بسیار بیشتر توانسته است با فضا‌ها و محفل‌های آشنای خود در درون همانند شود (هر دو تحول به کم‌اثر‌تر کردن این توده انبوه انسانی انجامیده است.) با این‌همه در ستایش آن سیاسی‌کاران می‌توان گفت که هر چه توانستند در تظاهرات پشتیبانی از مردم کردند. تجربه این مدت به ما نشان داده است که در اندیشیدن به جنبش سبز می‌باید خود را هر چه می‌توانیم در فضای ایران و روبرو با واقعیاتی مانند رد شدن اتومبیل بسیجی از روی تن‌ها، اعدام‌ها و دستگیری‌ها و شکنجه‌ها، محروم‌شدن‌ها از تحصیل، بگذاریم (این فهرست هراس‌انگیز را می‌توان دراز‌تر کرد.) هنگامی که با رایانه یا تلفن‌های خود کار می‌کنیم به یاد کسانی باشیم که پیوسته نگران چشم و گوش‌های پنهان رژیم هستند. وقتی به سران تنها و در تنگنای راه سبز امید خرده می‌گیریم زندان‌هائی را نیز ببینیم که از همکاران و دستیاران آنان پر شده‌اند.

اما به لیوان آب ضرب‌المثل، می‌توان به گونه دیگری هم نگریست. جنبش سبز یک دور بازی را در بیست و دو خرداد امسال باخت. دو سخنگوی جنبش که هر روز از ابعاد تهیه‌های رژیم برای درهم شکستن تظاهرات به هر ترتیب آگاه‌تر می‌شدند ترجیح دادند از مردم بخواهند که خود را به خطر نیندازند. آنها روبرو با احتمال یک میدان تیان آنمن کوچک‌تر فراخوان پیشین خود را پس گرفتند و زنان و مردان بیشتری را از آسیب دور نگهداشتند. چنان تصمیم دشواری را بسا چیز‌ها می‌توان نامید ولی ضعف در میان آنها نیست. بار‌ها گفته‌ایم که هر چند خیابان را رها نمی‌باید کرد جنبش سبز در خیابان خلاصه نمی‌شود.

طرفه‌ای که از دیده منتقدان دور می‌ماند آن است که هر فرصت از دست‌رفتة تظاهرات بزرگ خیابانی بیش از هراس و ضعف بیرونی طرف بی‌سلاح و بی‌وسیله (مردم) هراس و ضعف درونی طرف مسلح و بسیجیده (حکومت) را نشان می‌دهد. مردم به هر وسیله، از جمله تظاهرات به شمار کمتر، مخالفت خود را با نظام اسلامی نشان می‌دهند که اصل موضوع است؛ و رژیم خود را ناگزیر می‌بیند که به هر اشاره جنبش سبز همه نیرو‌های خود را به میدان بیاورد و گستره و ژرفای مخالفت و بیزاری عمومی را از خود به نمایش بگذارد. نکته اصلی در تحولات یک ساله گذشته، در این پدیده سرافرازی که جنبش سبز است، جز همین نیست ــ جامعه ایرانی از انقلاب و حکومت اسلامی گذر کرده است و با خشم و بیزاری به این سه دهه‌ای می‌نگرد که تاریخ، هر چه بگذرد، آن را محکوم‌تر خواهد کرد.

آنها که از جنبش سبز انتظار براندازی این رژیم را داشتند خیالات خویش را در سر می‌پختند. جنبش سبز با تاکید خود بر عنصر آگاهی، بر گفتمان، بیش و پیش از همه، جنبش رهائی است. ما تنها امروز می‌توانیم با اطمینان بگوئیم که جامعه ایرانی در بخش بزرگ‌تر خود از جهان و جهان‌بینی نسل پیشین رها شده است. این رهائی به یک تعبیر از براندازی رژیم مهم‌تر است. اگر از این فاصله و با حساسیت کسی که آن روزگاران را به تمامی در ابعاد گوناگونش زیسته است، به آن دهه‌های گمراهی و خون‌آشامی، دهه‌های ایمان و یقینی که به آسانی ره به جنایت می‌برد؛ و خودنمائی و کبریائی که بر هر فساد و اشتباه گشوده بود بنگریم در خواهیم یافت که جنبش سبز نماینده چه دگرگونی خجسته‌ای در مردم، به ویژه لایه‌های پیشرو‌تر اجتماعی است. پس از همه اینها، برانداختن جمهوری اسلامی به دست عناصری، همه بازماندگان آن نسل زیانکار، که نمونه‌های‌ش را به فراوانی در اجتماع ایرانی بیرون می‌بینیم (به فرض محال که از کمترین کاری بر می‌آمدند) چه سودی می‌داشت؟ ایران دگرگون خواهد شد، نه از این رو که جا برای گروهی دیگر باز شده است؛ به این سبب که مردم دیگر شده‌اند، دارند آنچه برای این زمانه لازم است می‌شوند، و ناچار نظام سیاسی شایسته خود را بر پا خواهند کرد.

***

این چالش پرهزینه یک ساله که تازه دوران شکل‌گیری خود را می‌گذراند پدیده‌ای ژرف‌تر از آن است که با تظاهرات خیابانی اندازه گرفته شود. این جنبشی است که نامزد ریاست جمهوری‌اش هم‌صدا با خانم جوانی در ایران و با تاخیری یک ساله از این که رای‌های او را دزدیده‌اند ناخشنود نیست. اگر از آن دزدی وقاحت‌آمیز چنین جنبشی شکفت، چه بهتر که ریاست جمهوری اسلامی از دست رفت. (یک نشانه پیروز‌مندی جنبش سبز تحول، می‌توان گفت متولد شدن، نخست وزیر محبوب خمینی در جنبش است. به نظر می‌رسد اکسیر مردم بر موسوی خورده است و او را سیاست‌گر بهتری کرده است). باز می‌توان از امن و آسایش بیرون هزار توقع پیش آورد و هزار خرده گرفت.
و تحول تنها در موسوی نیست. برابر نهادن بیست و پنج خرداد پارسال با بیست و دو خرداد امسال بلوغ روزافزون جنبش را نشان می‌دهد. پارسال بزرگ‌ترین تظاهرات پس از انقلاب صورت گرفت. امسال گروه‌هائی در هر جا توانستند تظاهرات کردند. ولی مردم پارسال رای دزدیده شده خود را می‌خواستند. امسال میهن دزدیده شده خود را می‌خواهند. پارسال به امتیازی از سوی خامنه‌ای خرسند می‌شدند امسال خواست آنان برای دگرکونی بنیادی خامنه‌ای را نیز در بر می‌گیرد. پارسال رژیم غافلگیر، و کار بر مردم آسان می‌بود. امسال یک گفتگوی تلفنی یا پیام اینترنتی بی ‌احتیاط می‌تواند خطرناک باشد. مردم پارسال در خیابان با اسلحه بی‌رحم بسیجی مزدور روبرو بودند، امسال آگاهی رسانی و نگهداری شبکه اجتماعی در هر لحظه همان دلاوری‌ها را لازم دارد. میدان‌های مبارزه جابجا شده است؛ خود مبارزه برجاست و به یک تعبیر پر‌زور‌تر می‌نماید. ایرانیان در هر جای آن جامعه به هر گونه که میسر باشد در زنده نگهداشتن جنبش سبز می‌کوشند و آماده پرداخت هزینه آن هستند.

اگر مدعیان به همان هشیاری عوامل رژیم می‌بودند روند آینده را بهتر از اینها پیش‌بینی می‌کردند. عوامل رژیم با همه کامیابی تاکتیک اشغال نظامی، در پابرجائی کوشندگان جنبش سبز پایان خود را می‌بینند و مایوسانه می‌کوشند هر نقطه ضعف خود را بپوشانند. ولی روز‌های دشوار آنان، روز‌های دشوار همه ما، تازه فرا می‌رسد. تا هر جا به آینده می‌توان نگریست سخت شدن کار‌هاست؛ و درست در چنین لحظه تاریخی جنبشی هست که سرکوب می‌شود ولی سر خم نمی‌کند و انتظار فرصتی را می‌کشد که به آن داده خواهد شد تا با همه نیرو به میدان بیاید.

ژوئن ۲۰۱۰‏‏

خیزش جامعه شهروندی ایران

بخش ۶

گفتگو با نسل چهارمِ صدساله تاریخ مدرن ایران

خیزش جامعه شهروندی ایران

ماندانا زندیان ـ شما همیشه از امکان شکل‌گرفتن یک “جریان اصلی“ در میان ایرانیان سخن‌گفته‌اید و آن “نیرومند شدن اندیشۀ دمکراسی“ است، فارغ از اختلاف‌نظرهایی که پیرامون نام و فرم اجرایی سیستم مورد نظرِ سازمان‌ها و تشکل‌های سیاسی، در داخل یا خارج از کشور، وجود دارد.

به رغم شکست بسیاری از این سازمان‌ها، و نتیجه‌گیری برخی، مبنی بر اینکه گردهم ‌آمدن ایرانیان مختلف به جایی ‌نمی‌رسد، و با وجودی که ساموئل جانسون ــ روزنامه‌نگار انگلیسی ــ می‌گوید: “حکومت دمکراسی تنها در یک جامعۀ دمکراتیک امکان تحقق می‌یابد.“؛ خیزش کنونی جوانان ایران نشان‌ می‌دهد که نسلی که زیر سایۀ یک حکومت فاشیست به‌دنیا آمده، رشد کرده، درس ‌خوانده و هر اندازه هم که با دنیای آزاد بیرون در ارتباط بوده، امکان تمرین “شهروندی“ و “مردمسالاری“ را به معنای واقعی آن نداشته ‌است؛ با اندیشۀ دمکراسی قیام‌ کرده، و برخورد متمدن و نوگرایش، حتی شعارهایی که می‌دهد؛ به آرمان‌های جنبش مشروطه می‌ماند: آزادی، ناسیونالیسم و تجدد و نیز عدالت اجتماعی.

شما در چند نوشته و مصاحبۀ مختلف تکرار کرده‌اید که معتقدید در ساختن یک نظام، مخالفانش سهمی ‌دارند نه چندان کمتر از خودِ آن نظام. بخشی از سخنان شما را در مصاحبه‌ای که بیست سال پیش در کیهان لندن، چاپ‌ شده ‌است، بازخوانی ‌می‌کنم: “ماهیت یک جریان مخالف را در یک مملکت، به مقدار زیادی رژیم آن مملکت تعیین‌ می‌کند، و بالعکس ماهیت رژیم را هم به مقدار زیاد‌تر یا کمتر، ماهیت مخالفانش تعیین ‌می‌کند. این دو‌ با هم در یک تعارض یا ارتباط دیالکتیک هستند از یک جهت. در ایران سنت سیاسی، همیشه سنت استبدادی بوده ‌است. گرایش‌های دموکراتیک و آزادمنش خیلی تازه است و ریشۀ استواری هم نه در نظام سیاسی پیدا کرد و نه در دستگاه فکری جامعه.“

نخست: آیا می‌توان‌ گفت به رغم ناموفق بودن گرد‌هم‌ آمدن تشکل‌های خواستار دمکراسی، “اندیشۀ دمکراسی“ هرگز در ایران شکست‌ نخورده ‌است؟ برای شفاف‌تر شدن این بحث، امکان دارد شما دمکراسی را تعریف ‌کنید تا ما بتوانیم خیزش کنونی ایران را با نگاهی درست و واقع‌گرایانه بررسی‌ کنیم.

دیگر این‌که: ارتباط دیالکتیک بین جلوداران خیزش کنونی ایران ـ جوانان و زنان ـ با حکومت اسلامی، چگونه تعریف‌ می‌شود؟

داریوش همایون ـ “اندیشه“ دمکراسی را در ایران می‌باید در بیشتر صد ساله گذشته با “بویه“ دمکراسی جانشین ‌کرد. بیشتر ایرانیان در بیشتر آن دوران خواستار دمکراسی بودند ولی نه تصور روشن، نه روان‌شناسی، و نه اسباب آن را داشتند. دمکراسی اساساً حق مردم بر اداره جامعه است؛ در سازمان‌های حکومتی، نهادینه می‌شود و در فرهنگ جا می‌افتد؛ به گفته امروزی‌ها دمکراسی هم سخت‌افزار دارد و هم نرم‌افزار. سخت‌افزار، نهادهائی است که این حق را نگه‌ می‌دارد. نرم‌افزار روحیه و کارکردهائی است که آن نهاد‌ها را از قالب بی‌روح ‌شدن درمی‌آورد. قانون و مجلس و دادگستری سخت‌افزارند ولی تا احترام به قانون نباشد به‌کاری ‌نمی‌آیند. انتخابات و رأی‌گیری‌های منظم و مجلس، سخت‌افزار دمکراسی‌اند ولی رأی‌دهنده‌ای که رأی‌ش را می‌فروشد و به هر وعده میان‌تهی فریب ‌می‌خورد، و نماینده‌ای که عملاً در استخدام دیگران است، و مجلسی که اکثریت و اقلیتش مانند توده شن در گردباد، جابه‌جا‌ می‌شوند و هنر عمده‌اش آوردن و بردن کابینه‌هاست به کارکرد نهادهای دمکراسی خدمتی ‌نمی‌کنند. رسانه‌های همگانی آزاد از دمکراسی جدائی‌ ناپذیرند ولی اگر کارشان باجگیری و خدمت به ارباب زر و زور باشد و به جای آگاهی گمراهی بپراکنند همه دستگاه دمکراسی، و آزادی خود را نیز از میان خواهند برد. جامعه مدنی، سازمان‌های مدنی “دوتوکویل،“ نگهبانان دمکراسی و تعدیل‌کننده اقتدار حکومتی هستند ولی اگر در درون خود به شیوه دمکراتیک اداره ‌نشوند (عضویت اجباری، انحصار، و محدودیت عددی) و به صورت ماشین‌های سیاسی صرف برای مقاصد گروهی درآیند بیشتر به کار تباهی دمکراسی خواهند آمد.

مهم‌تر از همه اگر حکومت‌ها به شیوه مسالمت‌آمیز و قانونی جابه‌جا نشوند؛ اگر به قدرت رسیدن و ماندن به جان فرمانروایان بسته ‌باشد، اگر سیاست “صفر، مجموع“ zero sum  باشد (یک طرف همه بازنده و یک طرف همه برنده) جامعه اصلاً بخت دمکراسی نخواهد‌ داشت. دمکراسی که سیاست در آن تنها با مخالفت و دشمنی تعریف‌ شود و سازش و همرأیی consensus جائی نیابد‌‌ همان خواهد بود که ما چه در دوره‌های دیکتاتوری و چه به اصطلاح دمکراسی صد ساله گذشته داشته‌ایم. بیشترینه‌ای که در این دوران دراز از دمکراسی فهمیدیم برتری مجلس زیر تسلط زمینداران بر قوای حکومتی دیگر بود و بی‌مدارائی محض بزرگ‌ترین دمکرات‌ها و آزادی عمل بی‌مسئولیت یک طبقه سیاسی کوچک که ناگزیر زمینه‌ساز دیکتاتوری می‌شد.

بحث کشاکش دمکراسی و هرج و مرج به ارسطو و سده چهارم پیش از میلاد می‌رسد و امروز به‌‌ همان تازگی است. آزادی به خوبی و نه چندان به دشواری می‌تواند بر ضد خود عمل‌ کند. من خود از نزدیک شاهد دوران به اصطلاح “مشروطه دوم“  (۱۳۲۰/۱۹۴۱تا ۱۳۳۲/۱۹۵۳) بودم و آگاهی کافی از آنچه از مجلس دوم تا مجلس چهارم یا “مشروطه اول“ خوانده‌ شده ‌است دارم. همچنین چند ماهه واپسین پادشاهی پهلوی را که دوران منشور آزادی مطبوعات و از بند‌ جستن نمایندگان مجلس بود از نزدیک دیدم. در آن زمان‌ها قانون اساسی و مجلس و رسانه‌ها و دادگستری و سازمان‌های مدنی همه بودند ولی هر کس زورش می‌چربید هر چه می‌خواست می‌کرد. این بود که در یک چرخه ارسطوئی، دمکراسی برآمده از استبداد در هرج و مرج (و در ۱۳۵۷/۱۹۷۹ در انقلاب) فرو می‌رفت و راه به استبداد می‌داد.

با این‌همه منظره سراسر نومیدی‌آور نیست. دمکراسی را می‌باید از جائی آغاز کرد و ما آغاز کرده‌ایم و بسیار هم پیش ‌آمده‌ایم. داشتن قانون اساسی، حتا قانون اساسی ابهام‌آمیز مشروطه و قانون اساسی سراسر تناقض جمهوری اسلامی، گام اول و مهم‌ترین است. زیرا هر قانون اساسی در خود شناسائی دو اصل بنیادی حکومت دمکراتیک را دارد: نخست، حق مردم بر حکومت و دوم، مهار کردن قوه اجرائی، که هرچه هم محدود و صوری باشد دیر یا زود و به هر ترتیب گسترش‌ می‌یابد. اگر این دو نباشد اصلاً نیازی به گذراندن قانون اساسی نمی‌ماند. بقیه‌اش را صد سال توسعه جامعه ایرانی که در سه دهه رژیم آخوندی نیز نتوانستند متوقف‌ ‌سازند فراهم کرده است ــ از آموزش همگانی و زیرساخت‌های اجتماعی و اقتصادی، همه در کشوری یکپارچه. تا آنجا نیز که به تجربه دمکراسی برمی‌گردد زمین تاریخ جوشان هم‌روزگار ما پاک بی‌حاصل نیست و درس‌ها و عبرت‌های فراوان دارد. (درس آن است که می‌گیریم تا به کار بریم؛ عبرت آن است که می‌آموزیم تا تکرار نکنیم. برای بسیاری گرایش‌های سیاسی ما عبرت با درس یکی است؛ همه‌اش تکرار). یاد و تجربه انقلاب مشروطه که بار دیگر پس از غفلت ده‌ها ساله به مرکز توجه ایرانیان بازمی‌گردد به‌ویژه سازنده ‌بوده ‌است. اندک شماری از ملت‌های جهان می‌توانند تاریخ خویش را مانند ما همچون اهرمی برای تکان ‌دادن خود به‌کار برند. رژیم اسلامی با کوشش برای زدودن ایران به سود اسلام به یک فوران بیداری و سربلندی ملی دامن‌زده که تا نیرو دادن به گرایش‌های مردم‌سالارانه کشیده ‌است. مردمی این‌گونه سربلند حکومت بر خود را نیز مطالبه‌ می‌کنند. از همه این‌ها گذشته جمهوری اسلامی خود را با یکی از بزرگ‌ترین دوره‌های پیروزی دمکراسی لیبرال در جهان (از فیلیپین تا آلمان شرقی و البته به فراخور هر جامعه) روبه‌رو دید. ایرانیان که به زودی از کابوس انقلاب بیدار می‌شدند طبعاً ناهنگامی anachronism یک نظام توتالیتر قرون وسطائی را به رهبری واپس‌مانده‌‌ترین لایه‌های اجتماعی در چنان فضائی تحمل ‌ناپذیر‌تر یافتند.

اندرکنش یا تأثیر متقابل interaction حکومت و نیروهای مخالف صورت‌های گوناگون به‌خود‌ می‌گیرد و همیشه یکدیگر را بد‌تر نمی‌کنند ــ چنان‌که در پادشاهی پهلوی کردند. چگونگی و درجه اندرکنش بستگی به پختگی اجتماع دارد. در بهترین جامعه‌ها حکومت و نیروهای مخالف یکدیگر را بهتر می‌کنند. جامعه ایرانی صد سال درگیر نوساختن خود بوده ‌است و اگر در اوضاع و احوالی توضیح‌ ناپذیر بد‌ترین چهره خود را به جهانیان نمود از بد‌ترین جامعه‌ها نیست. (ناظران تیزبین‌تر بیگانه از “چشم‌های خالی“ تظاهرکنندگان میلیونی سخن‌می‌گفتند). انقلاب اسلامی از پشتیبانی عمومی برخوردار بود و حکومت اسلامی همواره این‌چنین منفور نبوده ‌است. ولی آخوند‌ها یکی دو سده دیر به فرمانروائی رسیدند و نتوانستند در پایان سده بیستم و پس از هفت هشت دهه توسعه در همه زمینه‌ها، مانند پیشینیان صفوی و قاجار خود شکاف سیاسی و فرهنگیشان را با توده ایرانی به ضرب شمشیر از یک سو و خرافات از سوی دیگر پر کنند. مردم ایران به رهبری طبقه متوسط فرهنگی بزرگ خود که سررشته‌دار زندگی و فعالیت اجتماعی است، نمی‌توانستند جهان‌بینی و حکومت‌گرانی این‌چنین بیگانه با خود و جهان امروز را برتابند و به زودی بیش از آن‌که از جهان‌بینی آخوندی تأثیر پذیرند در کار دگرگون‌ کردن همه چیز از جمله گفتمان مذهبی افتادند. اگر چهل سال پیش روشنفکران رنگ حسینیه به خویشتن می‌‌گرفتند امروز مذهبیان هستند که جامه روشنفکری می‌پوشند. خود حکومت اسلامی اگر بپاید چاره‌ای جز آن نخواهد داشت که به جامه مردمی درآید. آن “جریان اصلی“ که همیشه می‌خواسته‌ام عملاً پدید آمده ‌است ــ برگرد گفتمان دمکراسی لیبرال. اگر این جریان اصلی شمار هر چه بیشتری را از درون دستگاه قدرت establishment جمهوری اسلامی نیز در خود بکشد نه در شگفت می‌باید بود نه آن‌ها را از خود راند. “جریان اصلی“ در لایه پس از لایه اجتماعی و گرایش پس از گرایش سیاسی راه ‌یافته ‌است. نوبت بسیاری دیگر هم خواهد رسید. آزادی در حرکت معنی می‌یابد و مانند حرکت از زندگی می‌آید. این سخن هگل که سیر تاریخ رو به آزادی دارد اساساً درست است. آدمیان پیوسته بیشتر می‌دانند و بیشتر می‌خواهند و ناچار میدان عمل خود را فراختر می‌سازند. می‌توان چند گاهی به زور مردمان را در بند نگه‌داشت. ولی منطق زندگی نیرومند‌تر از زور است.

م. زندیان ـ یکی دیگر از اندیشه‌هایی که شما از دیرباز از آن سخن‌ گفته‌اید، اندیشۀ “اصلاحات“ است: “ایران را با انقلاب و خون نمی‌شود اصلاح‌ کرد. باید از درون سیستم اصلاح‌کرد.“ / “… یعنی همه رأی را به جای گلوله بگذارند. همه خشونت را از فراگرد سیاسی خارج‌کنند.“

در حقیقت شما این اندیشه را مثل یک اعتقاد یا ایمان زندگی‌ کرده‌اید. در “گذار از تاریخ“ توضیح‌ می‌دهید که شما به رژیم سابق ایران اعتقاد‌ داشتید و هنوز هم مدافع رژیم پادشاهی هستید. اما همیشه برخی سیاست‌های آن رژیم را نقد‌ کرده‌اید، بدان امید که اصلاح‌ شوند و اساساً فلسفۀ حضورتان را در آن سیستم، تا آنجا که من درک‌ کرده‌ام، اعتقاد به “اصلاحات“ می‌دانید. پیش‌تر از آن نیز، با تأسیس شرکت کتاب‌های جیبی، انتشار روزنامۀ آیندگان که به قول مسعود بهنود، مکتب آیندگان بود و فصل تازه‌ای در روزنامه‌نگاری آن روز ایران، و نیز با حضور اثرگذارتان در حزب رستاخیز، نشان دادید که انسانی با اندیشۀ “اصلاح طلب“ هستید. اندیشه‌ای که خوشبختانه اندیشۀ غالب در ایران امروز است.

در “من و روزگارم“ می‌گویید: “از هر نظر که بنگریم، دوم خرداد و رستاخیز همانندی‌های بزرگی دارند. هر دو از درون نظام‌های بسته به‌د‌ر ‌آمدند و اعتبار دمکراتیک‌شان جای بحث زیاد داشت. هر دو قرار بود بن‌بست سیاسی رژیم را با رضایت خود آن بگشایند، ولی هر دو رژیم در واقع چنان گشایشی را نمی‌خواستند و نگرشی تاکتیکی به مسئله داشتند. هر دو شاهد برخورد سخت دو طرز فکر اصلاحگر و محافظه‌کار بودند. (دوم خرداد به مراتب بیشتر). هر دو به‌‌ همان دلائل شکست‌ خوردند و هر دو تا مدتی کمتر و بیشتر از پشتیبانی عمومی برخوردار شدند. انتخابات مجلس رستاخیز از نظر مشارکت، هیچ دست‌کمی از اولین انتخابات مجلس دوم خرداد نداشت و انتخابات انجمن‌های محلی رستاخیز با‌‌ همان بی‌اعتنایی عمومی در انتخابات شوراهای دوم خرداد روبه‌رو شد. هر دو نشان‌ دادند که اصلاح از درون امکان ‌نمی‌داشت، منتها رژیم پادشاهی در پایان حاضر بود به اصلاحات تسلیم شود و جمهوری اسلامی هیچ در این عوالم نیست.“

برای من دقیقاً قابل درک نیست چگونه مردم ایران، از جمله و به‌ویژه به اصطلاح روشنفکران، در آن زمان و با آن سیستم که به دلیل گرایشش به تجدد و تلاشش برای دست‌یابی به یک ایران متجدد، قابلیت “اصلاح شدن“ را در ذات خود داشت، این ذهنیت را برنمی‌تافتند و در برابر پدیده‌هایی نظیر “حزب رستاخیز“ یا حتی “انقلاب سفید“ که به زن ایرانی حق رأی می‌داد، یا اصلاحات ارضی را مطرح می‌کرد؛ مقاومت می‌کردند، یا لااقل تلاشی برای نهادینه ‌کردنشان در جامعه نمی‌کردند، حال آن‌که آنچه در دوم خرداد هفتاد و شش رخ‌ داد، و بعد از آن اعتراض‌های هجدهم تیر هفتاد و هشت؛ بحث‌هایی را در مطبوعات آن دوران باز کرد، که با همراهی کتاب‌هایی که منتشر شد، حتی فیلم‌های سینمایی و ترانه‌هایی که ساخته‌ شد، کمک‌ کرد ذهنیتی اصلاح‌طلب در جامعه نهادینه شود، که دستاورد آن را در خیزش سبز ایران می‌بینیم. در بسیاری پایگ‌های اینترنتی، به طور مرتب توصیه‌ها و مقالات باارزشی دربارۀ مبارزات آرام و صلح‌جویانه و عدم تسلیم به خشونت، منتشر می‌شود و تلاشی بزرگ صورت ‌می‌گیرد که مخالفت و مبارزۀ کنونی مردم، با آهنگ و روشی مناسب شرایط امروز ایران پیش ‌رود و کشور با آهنگ و روش مناسب خودش به آزادی و دمکراسی دست‌ یابد. برخی از این نوشته‌ها و گفتگو‌ها، به مقالات و سخنان شما اشاره‌ می‌کنند و از آن بهره‌ می‌گیرند.

چگونه بود که اندیشۀ اصلاحات در سیستمی نوگرا، با وجود روشنفکرانی که آثارشان، بخش بزرگی از حافظۀ فرهنگ معاصر ما را پر کرده است، نتوانست در جامعه نهادینه ‌شود؟ حال آن‌که می‌توان با احتیاط گفت اندیشۀ اصلاحات اخیر  ـ که من آغازش را دوم خرداد هفتاد و شش نمی‌دانم، برعکس، حادثۀ دوم خرداد را حاصل اندیشۀ اصلاحات می‌دانم  ـ هرگز شکست‌ نخورد؟

همایون ـ من سه دهه است درباره انقلاب اسلامی و زمینه‌های آن، درباره استراتژی‌ها، سیاست‌ها، رویکردهائی که آن انقلاب را ممکن‌ گردانید بررسی ‌می‌کنم و هنوز آن را اساساً توضیح‌ناپذیر می‌بینم. می‌دانم که ما تناقض را به جهانیان شناسانده‌ایم؛ هستی هر پدیده‌ای را در ضد آن باز نموده‌ایم. با این‌همه نمی‌توانم رفتار این مردم را در آن لحظه تاریخی (و لحظه‌ای بیش نپائید) دریابم: آن استاد دانشگاه که چهره آخوند را در ماه می‌دید؛ خانمی که روز‌ها به آسانی، پیراهن شب میهمانی را با چادر سیاه “ارزش اصیل“ عوض‌ می‌کرد تا از دفتر کار خود به تظاهرات کسانی بپیوندد که پانزده سال پیش از آن بر چهره زنان بی‌حجاب اسید می‌پاشیدند؛ “ملیون“ی که از استبداد مذهبی و “حکومت اسلامی نه یک کلمه کمتر نه بیشتر“ در تلویزیون دفاع‌ می‌کردند؛ دانشجویانی که بر ضد اصلاحات ارضی و حق رأی زنان و سپاه‌های دانش و بهداشت دست‌ به ‌قیام ‌می‌زدند؛ مارکسیست‌هائی که به مبارزه با اصلاحات ارضی و سهیم‌کردن کارگران در سود کارخانه‌ها برمی‌خاستند. مردمانی که بهترین سخنان و اقدامات را از سوی مخالف (دشمن) نمی‌پذیرفتند و بد‌ترین سخنان و اقدامات را از سوی موافق (دوست) می‌پذیرفتند یا حداکثر نادیده ‌می‌گرفتند. با چنان روان‌شناسی ــ زیرا پدیده‌هائی از آن دست در سیاست نمی‌گنجند ــ جای شگفتی نیست که مخالفان رژیم پادشاهی هر فرصتی را چه در ۴۱ ـ۱۳۴۰ و چه در ۱۳۵۷ برای اصلاح به‌جای انقلاب از دست ‌دادند.

اصلاح‌طلبی را می‌باید تعریف‌ کرد. اگر منظور اصلاحات اداری و جلوگیری از اشتباهات و ناروائی‌ها باشد می‌باید نامش را تعمیرکاری گذاشت. منظور از اصلاح‌طلبی دگرگون کردن رژیمی است که زمانش سر آمده‌ است با کمترین آسیب و “آثار فرعی.“ بدین معنی اصلاحات با ماهیت تجددطلبانه رژیم پادشاهی سازگاری می‌داشت که به‌ویژه در ده پانزده ساله پایانی خود به اصلاحاتی که‌گاه ابعاد انقلاب اجتماعی یافت رسید. با آن‌که شاه دو سه سال پیش از انقلاب را در فضائی غیر واقعی می‌زیست و گنج بادآورد نفتی او را از خود بی‌خود کرده‌ بود باز در چند ماه واپسین چنان آماده اصلاح بود که تا تسلیم و بد‌تر از آن هم رفت. این‌که می‌گویند دیر بود و اطمینان نمی‌شد کرد بهانه است زیرا همان‌ها بعداً تا مراحل ورشکستگی اصلاح‌طلبی اسلامی و در حالی که در خود ایران مردم به اصلاح‌طلبان پشت‌ کردند و هیچ اعتمادی به سلامتشان نبود دست از دفاع از آن‌ها برنداشتند. اگر اصلاح‌طلبی شاه دیر بود اصلاح‌طلبی اینان اصلاً زمانش نرسید زیرا همه نگران حفظ وضع موجود، و از عنصر مردمی اصلاحات برکنار و حتا ترسان بودند.

یک عنصر دیگر اصلاح‌طلبی به این معنی پشتیبانی مؤثر طبقه سیاسی از اصلاحات است. این درست است که اصلاح‌طلبی، کار کردن در نظام موجود معنی ‌می‌دهد ولی اگر دگرگون‌ کردن آن را در نظر نداشته ‌باشد بیشتر رقابت سیاسی و گروهی خواهد‌ بود. برای اصلاح رژیمی که کارش به بن‌بست رسیده‌ است پشتیبانی مردمی ضرورت ‌دارد. اصلاحات شاه اگر‌چه تا مدت‌ها از پشتیبانی مردمی برخوردار‌ شد ولی دشمنی سخت و شگفت‌آور فعال‌ترین لایه‌های طبقه سیاسی ایران با برنامه‌های اصلاحی، که با شور مذهبی دنبال سرنگون کردن پادشاهی بودند، هم سرانجام به برگشتن افکار عمومی کمک‌ کرد و هم شاه را بیشتر در گرایش‌های استبدادی‌اش فرو برد. امروز برای ما قابل‌ تصور نیست که ۱۵ خرداد خمینی تنها چهار ماه پس از همه‌پرسی ششم بهمن روی ‌داد ــ یک شورش ارتجاعی در پاسخ یک برنامه پیشرو که اگر مداخله قاطع و شجاعانه علم نمی‌بود همان‌گاه می‌توانست به انقلاب اسلامی با شرکت‌‌ همان ائتلاف ۷ ـ۱۳۵۶بینجامد. آن‌ها که پیوسته از دیکتاتوری شاه می‌نالند هیچ به یاد رویکرد خودشان در ۲ ـ۱۳۴۱ و نقش آن در تباه‌ کردن سیاست در ایران و زمینه‌سازی انقلاب اسلامی نمی‌افتند. ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بسیار بیش از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در انقلاب ۲۲ بهمن ۱۳۵۷سهم داشت.

ما پانزده سال انتظار پشتیبانی لایه‌های فعال‌تر جامعه برای دگرگون ‌کردن نظام سیاسی ایران را در مسیر دمکراسی و حقوق بشر بی‌ آن‌که ضرورتی به تغییر شکل حکومت باشد کشیدیم. دست‌های ما تهی نبود و بخش بزرگ درس‌خواندگان ایران به عنوان کارآفرین entrepreneur و تکنوکرات به جنبش نوسازی اقتصادی و اجتماعی پیوسته‌ بودند. ولی اصلاح رژیم به نیروی سیاسی جامعه نیاز می‌‌داشت که انرژی بزرگ خود را به‌ جای منفی‌بافی و خرابکاری در خدمت دگرگون ‌کردن فرهنگ و نهادهای سیاسی بگذارد. کوشش‌های ما که جز لایه نازکی از آن نیروی سیاسی نبودیم بی‌ پشتیبانی بیشتر از سوی آن نیرو در برابر مدافعان پر قدرت وضع موجود به جائی نمی‌رسید. اگر آن‌ها دور‌تر و ژرف‌تر می‌دیدند مشکل جدی بر سر راه‌شان نمی‌بود. رژیم پادشاهی همیشه در تهدید، در آمیخته‌ای از عقده حقارت و دشمنی، از هیچ کوششی برای همراه‌ کردن روشنفکران فروگذار نمی‌کرد و آن‌ها به خوبی می‌توانستند در سیاست‌ها تاثیر گذارند ــ اگر شمارشان به اندازه‌ای می‌رسید که یک توده تعیین‌کننده critical mass از آن به‌درآید. ولی آن روشنفکران ما را متهم به وابستگی می‌کردند و خود در سودای بیمارگونه انقلاب، یا فلسطین را بر ایران مقدم داشتند یا به جستجوی پیامبران دروغین از مسکو تا هاوانا و از بیجینگ تا تیرانا در تکاپو افتادند و سرانجام در نجف سر بر آستانه‌ زدند.

امروز تجربه آن سال‌ها برای بازماندگان نسل انقلاب و تجربه سی ساله گذشته برای جوان‌تران نمی‌گذارد تن به انقلاب و راه‌حل‌های رادیکال بدهند. ترس از تکرار آن تجربه ویرانگر به اندازه‌ای بوده‌ است که بیشتری از آنان در پشتیبانی از رهبران جنبش اصلاح‌طلبی و جریان انحرافی ملی مذهبی به زیاده‌روی‌هائی نیز افتادند. اما چنان که در خیزش ۲۲ خرداد و جنبش سبز می‌بینیم با دگرگونی گفتمان و تکیه بر پشتیبانی پایدار مردمی به ویژه کوشندگان سیاسی می‌توان ‌گفت که اصلاح‌طلبی در ایران سرانجام معنی و جهت درست خود را یافته‌ است ــ اصلاح به قصد تغییر دمکراتیک و به شیوه‌های مسالمت آمیز و با پشتیبانی فعال مردم ــ اصل این است که مردم برای ساختن به‌پا خاسته‌اند نه ویران‌کردن حتا به قصد ساختن. نگرش‌ها دیگر‌‌ همان نیست که ما می‌شناختیم و بر حال ایران نگران ‌می‌شدیم. هیچ‌گاه نمی‌باید اجازه‌ داد کینه و دشمنی راهنمای عمل باشد ــ کمترین آسیبش آن‌که انسان را به درجاتی در سطح موضوع کینه و دشمنی می‌گذارد. بیشترینش آن‌که به نیهیلیسم تا انکار خود می‌رسد.

م. زندیان ـ جایی گفته‌اید: “نظام‌های اقتدارگرایانه  ـ هرچه نامش می‌خواهد باشد ـ در خودشان عوامل نابودی خودشان را دارند… باید برویم دنبال نظامی که در خودش توانایی تصحیح خودش را داشته‌ باشد. لازم نباشد یا با ارتش خارجی، یا با انقلاب و غیره سرنگون بشود.“

با این وصف، اصلاحات، یا اعتراض‌های مدنی نظیر خیزش سبز، چگونه و تا چه اندازه می‌توانند بر نظام اقتدارگر و مرتجع کنونی ایران تأثیر بگذارند؟

از سوی دیگر منتقدان و مخالفان محمدرضا شاه پهلوی و حکومت اسلامی، با وجودی که اصل گفتمانشان این بوده‌ است که کشور باید با آزادی اداره‌ شود، در واقعیتِ رفتارشان، قدری متفاوت بوده‌اند. در هر دو مورد، در رژیم گذشته و بعد از انقلاب نیز، یک گروه اپوزیسیون لیبرال و معتقد به دمکراسی واقعی وجود نداشته‌ است. چپی‌ها، مذهبیون، و ملّیون، نقد نظریات و به‌ویژه نقد رهبرانشان را برنمی‌تابند. انسان‌هایی بوده‌اند که همیشه از دمکراسی گفته‌اند و به آن باور داشته‌اند، ولی یک جریان برجسته وجود نداشته است. امروز هم تقریباً همین گونه است. دغدغۀ اصلی ملّیون و طرفداران پادشاهی، هنوز و همچنان نزاع بر سر محمدرضا شاه پهلوی و دکتر محمد مصدق است. چپی‌ها و مجاهدین خلق هم که مانند مذهبیون حاکم، درگیر ایدئولوژی‌اند.

باز هم برمی‌گردم به گفتۀ خود شما که یک سیستم و مخالفانش، در ساختن همدیگر نقش دارند. این حلقه چگونه شکسته ‌می‌شود؟

همایون ـ دمکراسی از لیبرالیسم جدائی‌ناپذیر است وگرنه ناقص می‌ماند و به آسانی برچیده‌ می‌شود. دمکراسی حق اکثریت بر حکومت است؛ لیبرالیسم حقوق فرد انسانی است ــ‌‌ همان حقوق طبیعی رواقیان و حقوق سلب‌نشدنی قانون اساسی آمریکا. ما، مانند همه نوگروندگان، از دمکراسی حق اکثریت را گرفتیم ولی به حقوق فرد انسانی توجه‌ ننمودیم. فرد انسانی می‌توانست زن باشد یا بیرون از مذهب فرمانروا یا مخالف وضع موجود. فایده دمکراسی که چنان کسانی را در عرض ما قرار می‌داد چه می‌بود؟ در سرزمین‌های دمکراسی لیبرال این دو فرایافت کمابیش، و با تأخیر در عنصر لیبرال، با هم رشد کردند. حساسیت لیبرال در جامعه ایرانی تازه است و در سال‌های تبعید نخست در “دیاسپورا“ پیدا شد و از بیرون به جامعه‌ای که به دشواری و به تدریج از تفکر مذهبی جدا می‌شد راه ‌پیدا کرد. سی سال کشید تا اسلام به عنوان فلسفه زندگی و حکومت نخست به ملی مذهبی تحول یافت و از روشنفکری مذهبی تا همین اواخر، به عرفیگرائی لیبرال رسید که امروز در بیانیه‌های  “گفتمان مطالبه‌محور“ و “شهروند آزاد“ مانیفست‌های جنبش جامعه شهروندی شده‌اند. واژه دگراندیش که مخالفت را از دشمنی جدا می‌کند؛ و اصطلاح جامعه شهروندی که دمکراسی لیبرال را به‌جای حکومت خدا بر زمین و خلافت اسلامی و امت واحد و جامعه بی‌طبقه و دمکراسی شورائی (همه به فریب گوینده و شنونده هر دو آغشته) می‌گذارند در بیرون به فارسی افزوده شدند (نخست می‌باید زبان را تغییر داد تا گفتمان یا بحث چیره فلسفی و سیاسی، و به دنبال آن رفتار اجتماعی تغییر کند). تأکید بر هویت ایرانی و سربلندی ملی در برابر هویت اسلامی نیز عامل دیگری بود که چنان‌که اشاره ‌کردم به یاری این فضای تازه فکری آمد. ما ایرانی هستیم ــ چنان ایرانیانی ــ و هیچ لازم نیست خود را در سرنوشت بیگانگانی در کشاکش و دشمنی هزار ساله با ما، انباز کنیم و با آن‌ها در یک صف قرار گیریم. به یک تعبیر هرچه رژیم اسلامی بیشتر بر ایران‌زدائی اصرار ورزد به رستاخیز ناسیونالیسم ایرانی (ناسیونالیسم نگهدارنده و نه جهانجوی) نیروی بیشتری خواهد داد و هر چه ایرانیان به ایرانی بودن خود دلبسته‌تر شوند در فرهنگ دمکراسی لیبرال پیش‌تر خواهند رفت. حالت امروزی ما به اروپای ۱۸۴۸ و جنبش ناسیونالیستی لیبرال دمکرات بی‌شباهت نیست.

هیچ دیکتاتوری به میل خود راه به دمکراسی نمی‌دهد؛ همواره فشارهائی در کار است. رژیم اسلامی کمتر از هر دیکتاتوری دیگر مقاومت‌ نخواهد کرد ولی فشاری هم که بر آن می‌آید کمتر مانند دارد. در یک سو نظام فرسوده بی‌اعتباری است سراسر در دروغ و پلیدی فرو رفته، و از سوی دیگر یک جمعیت چهل‌و چند میلیونی جوان که نه تنها هیچ سود پاگیری در وضع موجود ندارد، آن را با هستی خود در جنگ می‌بیند و به یک فلسفه سیاسی مجهز شده ‌است که به اندازه خود زندگی طبیعی است ــ هم تغییر نسلی، هم تغییر گفتمان. اگر هیچ چیز دیگر به سود این اکثریت بزرگ جامعه نباشد زمان هست. نمی‌توان تصور کرد که صرف زورگوئی و سرکوبگری به این ناهنجاری ادامه ‌دهد. بحران کنونی فرصتی برای رژیم است که یا بیش از پیش بر سرنیزه‌هائی بنشیند که دیر یا زود از نوک عمامه‌ها بیرون‌ خواهد زد و یا تن به اصلاحاتی بدهد که دست مردم را بر حکومت گشاده‌تر خواهد کرد.

عوالم سیاستگران تبعیدی در این سال‌ها کمتر از جهان روشنفکران درون تفاوت‌ کرده ‌است. تلاش بی‌هزینه، محدودیت نگاه، کوچکی محیط و فشار همگنان که در این محیط‌های کوچک محسوس‌تر است پای رفتارشان را می‌بندد. هر جا می‌روند به هم می‌خورند. کمتر در میانشان کسانی را می‌توان یافت که تاب تنها ماندن بیاورند. نیروهای سیاسی بیرون بیشتر کارشان را به انجام‌ رسانده‌اند و از این پس اگر نتوانند کمکی به درون بکنند بی‌ربط خواهند شد. من زیاد مشکلاتی را که شمردید جدی ‌نمی‌گیرم چون پدیده بی‌ربط شدن را مدت‌هاست در اینجا و آنجا می‌بینم. سلطنت‌طلبان می‌توانند همه چیز را در پادشاهی خلاصه‌کنند و غرق تئوری‌های توطئه، با خشم و کین و دیدگان انتقام‌جو در هر گوشه دشمنی را کمین‌کرده ببینند. ملیون (همه ما دیگران به قول شاعر “خود در این شمار نه‌ایم؟“) که مصدقی نام دقیق‌ترشان است می‌توانند در‌‌ همان پرستش‌گاه دو سال و هشت ماه و بیست و چند روز بمانند و روزگار و آینده و گذشته و اکنون خود را گروگان یکی دو تاریخ و چند نام گردانند و هر کفرگوئی و بیرون ‌آمدن از راست آئینی را با سخت‌ترین اتهامات کیفر دهند. چپگرایان اصلاح ‌نشده می‌توانند همچنان با پادشاهی بجنگند و رسالت چپ را در تجزیه ایران، در دشمنی با ناسیونالیسم ایرانی و در مبارزه با پرچم شیر و خورشید که پرچم ستارخان و حیدر عمواغلی و مدرس و مصدق بود و بعد پرچم پهلوی هم شد بدانند؛ و بحث ‌کنند و بحث ‌کنند. همه آن‌ها می‌توانند پشت دیوار گذشته‌های شکست‌خورده سنگر بگیرند و تا واپسین نفس نظاره‌گر امواج دگرگشت و پیشرفت که اصلاً هیچ پروای آنان را ندارد باشند.

آنچه به عقل سلیم می‌توان دریافت و گفتگو و آشنائی با جوانان در ایران و در بیرون نیز آن را تأیید می‌کند، بیگانگی نسل تازه چهل پنجاه میلیونی ایرانیان از دلمشغولی‌های نسل انقلاب است که در هر فرصت از آن‌ها می‌پرسند آخر چرا انقلاب‌ کردید؟ اگر بسیاری از ما نیز با شگفتی و آمیخته‌ای از ترحم و استهزا به این کشمکش‌های نامربوط و تکراری در هنگامه بزرگ‌ترین جابجائی تاریخی ایران می‌نگریم از آن است که نمی‌خواهیم زنان و مردانی که زندگی‌های خود را در پای آرمان‌هاشان ریخته‌اند در این لحظه تاریخی انباز نشوند.. ما سرانجام در آستانه مدرنیته قرار داریم. جهان نوین درهای خود را بر ما ــ از میان همه سرزمین‌های ناشاد جهان سومی و خاورمیانه‌ای و اسلامی ــ گشوده‌ است. دریغ است که آسیب‌دیده‌ترین و آسیب‌زده‌ترین نسلی که بتوان به ‌یاد‌ داشت همچنان در تار عنکبوت گذشته‌هایش دست‌و‌پا بزند و در این پیکار سخت و دراز برای دگرگونی فرهنگ و سیاست سهمی نداشته‌ باشد. اما آن حلقه که گفتید شکسته ‌شده‌ است. ما می‌توانیم دیگر پروای در حلقه‌ماندگان را نداشته ‌باشیم.

م. زندیان ـ در یکی از مقاله‌های اخیرتان نوشته‌اید:

“رهانیدن ایران از گفتمان اسلام انقلابی یا چپ برابری‌خواه توتالیتر یا گرایش‌های گوناگون فاشیستی راست، چاره نهائی جامعه‌ای است که صد سال خود را محکوم به افتادن از چاه به چاله و از چاله به چاه گردانید. از این گذشته همرأی شدن بر این گفتمان تازه، آن نیروی سیاسی را پدید خواهد آورد که نظام آخوندی را به نابودی تهدید کند. چنان همرأیی به مراتب کارساز‌تر از کوشش‌های بیهوده برای کنار هم نشاندن گروه‌ها و گرایش‌هائی است که در نبود یک زمینه فکری مشترک هیچ انگیزه‌ای برای همکاری ندارند و مخالفت با رژیم یا اوضاع نابسامان و حتی فاجعه‌بار کشور برای نزدیک کردنشان بسنده ‌نبوده است.“

تصور من این است که این کار به آموزش و روشنگری وسیعی نیاز دارد. آموزشی که نه فقط تهران یا شهرهای بزرگ، که همه جای ایران را پوشش ‌دهد، چرا که “اسلام انقلابی“ و “چپ برابری خواه“ و اصولاً تقسیم‌ شدن یا تقسیم‌ کردن انسان‌ها به خودی و غیر خودی، پس از گذشت این همه سال وارد بافتار و ساختار فکری و فرهنگی بخشی از جامعه شده ‌است. بخشی که قسمت بزرگی از آن، امکان دسترسی مرتب به ماهواره یا اینترنت، و در نتیجه به جهان امروز را ندارد و آنچه می‌بیند و می‌آموزد،‌‌ همان است که مطبوعات و رسانه‌های رسمی حکومت اسلامی تبلیغ و تلقین می‌کنند.

مسیح علی نژاد ـ روزنامه‌نگار هم نسل من ـ که درحال حاضر در نیویورک آواره است، می‌گوید:

“من از پدرم الان دورم. به خاطر اینکه نه توی آن کشور اجازه تحصیل داشتم که بمانم ورِ دلش و بتوانم با او حرف ‌بزنم، نه می‌توانستم توی مجلس بروم کار خبری بکنم… در واقع من اصلاً جایی حتی ندارم که توی خانه خودم بمانم. اطلاعاتی که پدرم از من می‌تواند بگیرد، چه بسا باید از‌‌ همان فیلترهای صدا و سیما و احمدی‌نژاد رد بشود… یعنی برای پدر من و امثال او که دسترسی به اینترنت و ماهواره ندارند و از سویی تنها مرجع اخبار همین کیهان قصه‌ساز و رسانه ملی دروغ‌پرداز است خبرهای مربوط به خود من هم از فیلتر این حضرات می‌گذرد.“

و تأکیدمی‌کند: “اصلاح‌طلب‌ها نتوانسته‌اند با اقشار پایین و ضعیف‌تر و نیز با قشر روستایی ارتباط برقرار کنند و ما از همین ضربه‌ خوردیم.“

در بررسی خیزش کنونی ایران، برخی از حامیان محمود احمدی‌نژاد، این بحث را پیش‌ می‌کشند که توجه منتقدان و مخالفان رژیم، متمرکز بر قشر خاصی از مردم تهران است که در شرایط اجتماعی، سنی، تحصیلی و مالی ویژه‌ای قرار دارند، و خواسته‌ها و تلاش‌هایشان الزاماً بیانگر و نمایندۀ خواسته‌های همۀ مردم ایران یا حتی در راستای آن نیست.

در چنین شرایطی، چگونه می‌شود به طریقی، با قشر وسیع‌تری ارتباط برقرارکرد ـ ارتباط در هر حدی ـ تا مفاهیمی نظیر “اسلام انقلابی“ و “گرایش‌های گوناگون فاشیستی“ و نیز “اصلاحات“ و “دمکراسی“ تا هر اندازه‌ای که ممکن است، از زاویه‌ای دیگر هم دست‌کم دیده‌ شوند، و آرمان و تلاش آن نیروی سیاسی که شما مطرح‌ می‌کنید، به صورت تصویر و زبانی کاملاً بیگانه به آن قشری که علی‌نژاد از آن سخن می‌گوید، تحمیل نشود و نظام یک بار دیگر کاری ‌نکند که مانند گذشته، گروهی از مردم به سادگی باور کنند که مثلاً آتش‌سوزی سینما رکس آبادان کار ساواک بوده‌است.

شاید پرسش اصلی من از خودم این است که آیا من واقعاً دارم تمام تصویر را می‌بینم، یا ناخواسته و نادانسته، نگاهم را به آن سمتی دوخته‌ام، که دوست دارم.

اندیشۀ یک خیزش پیشرو، چه اندازه باید با عموم مردم ارتباط برقرار کند، تا پیروز شود و از آن مهم‌تر، فردای پیروزی، استبدادی دیگر به دنیا نیاید؟

همایون ـ همه دشواری‌هائی که برشمردید هست و شاید بد‌تر هم باشد. مشکل عمده را نیز‌‌ همان ارتباط تشکیل می‌دهد که در اینجا به معنی رساندن اندیشه نو به مردمان است. ولی در‌‌ همان حال ما با جامعه پویائی سر و کار داریم که عوامل نوزائی را در خود دارد و بار‌ها در تاریخش، در همین تاریخ نزدیک‌تر خود نیز، دگرگونی‌های ژرف داشته‌ است. این پویائی اساساً به دو ویژگی ملت ما برمی‌گردد که یکی از پانزده شانزده ملت بزرگ تاریخ جهان است ــ از نظر تأثیری که گذاشته ‌است. نخست دوام ‌آوردن در جغرافیائی که هیچ ملت دیگری تاب آن را نمی‌داشت؛ و روزگارهای بسیار متفاوتی که هر ملت دیگری را نابود می‌کرد؛ و با سرگذشتی که سه هزار سال زیر و زبر شده ‌است ولی سرگذشت‌‌ همان ملت است. دوم زیستن در تضاد که چنان برای ما عادی است که به صورتی باور نکردنی می‌تواند ملت ما را از یک فضای فکری به فضای دیگر بیندازد. چنین ملت مستعد جا به ‌جائی‌های بزرگ درست در نمونه‌ای که یک جامعه‌شناس آمریکائی، Morton Grodzins، در نظریه نقطه جا به ‌جائی آورده‌ است می‌گنجد. او این فرایند را به ویروسی مانند می‌کند که از یکی به دیگری، از یک فرد جامعه به دیگری، انتقال ‌می‌یابد. آنگاه ناگهان لحظه انفجار واگیردار فرا می‌رسد که نقطه جا به ‌جائی است.

تجربه‌های گذشته و اندیشه‌های نو در این سی سال به همین صورت در جمعیتی که دیگر مردمان گذشته نیستند، در این هفتاد در صد زیر چهل سالگی، (که آن دریای زنان و مردان جوان تظاهرات این چند هفته یک گوشه‌اش را نشان‌ داد) پخش‌ شده ‌است و در نسل پیشینی که از بزرگ‌ترین دستاورد زندگی‌اش، انقلاب شکوه‌مند آن سال‌ها، سربلند نیست و به جان در پی جبران است. اکثریت جوان درس‌خوانده‌ای که در تاریخ ایران مانند‌ش (نه چنین درصد جوانان، نه این‌همه درس‌خوانده) نبوده ‌است. این نسل از خوشبختی به انقلاب اطلاعاتی و تکنولوژی اینترنت برخورده ‌است که مانند تی‌شرت‌هایش بر تن خود می‌کشد؛ می‌تواند با انگشتانش‌ در ثانیه‌ای مرزهای آگاهی‌ها را درنوردد و از دیوارهای سانسور، اگر هم برپا شده نوکیا یا زیمنس، بگذرد. با آن‌که درد همکار جوان آواره را می‌توان دریافت تا آنجا که به بحث ما ارتباط دارد فرزندان از پدران نیرومندترند. اما جهان بر آن‌ها نیز که پا به عرصه تکنولوژی بالا نگذاشته‌اند تنگ ‌نشده؛ جمهوری اسلامی نبرد ماهواره‌ها را نبرده ‌است.

هنگامی که از گشودن فضای فکری یک جامعه، از دگرگونی پارادایم سخن‌ می‌گوئیم اساساً به سرامدان elite نظر داریم. آن‌ها هستند که گفتمان‌ها را شکل‌ می‌دهند، و از آنجا به سطح‌های فرهنگی دیگر می‌رسد؛‌‌ همان سر و دم ماهی مولوی. در اینجاست که نشانه‌های امیدبخش پدیدار شده ‌است. جامعه روشنفکری ایران امروز کجاست و چهار دهه پیش در کجا می‌بود؟ من در ایران به‌سر‌ نمی‌برم ولی به‌ جای دشت و کوه دریغ محافل روشنفکری آن را می‌خورم. در آن توده بزرگ، ویروس جامعه‌شناس آمریکائی به واگیرداری رسیده ‌است و آنگاه می‌بینیم که با ر‌ه‌ افتادن سیل، رود خروشان جمعیت نیز بدان می‌پیوندد.

انتخابات ریاست جمهوری یکی از آن نقطه‌های جابجائی را نشان ‌داد و اهمیت تاریخی‌اش در همین است. آن هفته‌های پر‌ تب‌وتاب که شب‌ها میدان‌های شهرهای ایران پر از جمعیتی می‌شد که آزادانه سخن‌ می‌گفتند و بحث‌ می‌کردند؛ اعلامیه‌هائی که برای نخستین‌بار تکیه انتخابات را از روی کاندیدا‌ها بر خواست‌های مشخص رأی‌دهندگان انداختند؛‌‌ همان رنگ سبز که رنگ زیبای مناسبی به عنوان نماد یک جنش اجتماعی است (در این فضای مدرن شال سبز سیدی موسوی به زودی فراموش ‌شد.) فضای جشن‌گونه روز رأی‌گیری و توده عظیم چهل‌ میلیونی که بیشترشان رأی‌ دادند که تغییر دهند؛ و سپس خشم و سرخوردگی ملتی که ۲۲ خرداد را چون توفانی بر سیاست ایران افکند.

من مطمئن نیستم که اصلاح‌طلبان مسئله ارتباطی با هر لایه اجتماعی می‌داشتند. آن‌ها از مردم رأی دادنشان را می‌خواستند و دیگر تقریباً هیچ. اصلاحات را هم در اندازه‌های تنگ و تنگ‌تری می‌دیدند که ولایت فقیه برایشان می‌گذاشت. بیشترشان نیز به یک زندگی آسوده و در رفاه خرسند بودند و از برابر مخالفت‌ها به آسانی کنار رفتند. این بار تغییر جای اصلاح‌طلبی را گرفته ‌است و خود ولایت فقیه را چالش می‌کند و به‌جای سرنهادن در دامن ولی فقیه ــ که هیچ‌کدامش نیست و اولی اصلاً بی‌معنی و خنده‌آور است ــ در برابرش ایستاده‌اند و به‌جای آن‌که مردم را به پیروی خود بخوانند از مردم پیروی‌ کرده‌اند. اصل موضوع آن است که ما در جامعه خود اکنون با گفتمان یعنی بحث مسلط دیگری سروکار‌ داریم که نه تنها اسلام‌گرا بلکه ملی مذهبی و اصلاح‌طلب را پشت‌سر گذاشته ‌است. امروز زمان گفتمان مطالبه‌محور و بیانیه شهروند آزاد است.

شکاف فرهنگی میان لایه‌های سنتی و متجدد جامعه واقعیتی است و دار و دسته احمدی‌نژاد می‌کوشند این شکاف را به هر وسیله ژرف‌تر سازند. ما در دو سوی خط فاصل فرهنگی و سیاسی ــ که البته از هر دو سو استثناهای زیاد دارد طبقه متوسطی را می‌بینیم که در فضای غربی زندگی‌ می‌کند و یک طبقه زیر متوسط lower middle class را که جهانش هنوز چندان بزرگ‌تر از حسینیه و امامزاده نشده‌ است. در چهار ساله گذشته احمدی‌نژاد به بهای ویرانی اقتصاد کشور (و البته توسل به خرافات به درجه‌ای که اواخر دوره صفوی را به‌یاد می‌آورد) کوشیده ‌است این لایه اجتماعی را بخرد. با این‌همه او در انتخابات باخت. طبقه متوسط ایران که با این وضع اقتصاد دیگر بیشتر فرهنگی است تا اقتصادی، او را رد کرد و این طبقه‌ای است که اکثریت یافته ‌است. شهرنشینی (اکنون بیشتر جمعیت ایران در شهر‌ها هستند) و آموزش همگانی ایران را جامعه طبقه متوسطی کرده ‌است که پذیرای دگرگشت گفتمانی است.

سی سال پیش روستائیانی که تازه به شهر‌ها ریخته‌ بودند پیاده‌ نظام انقلاب اسلامی شدند. امروز فرزندان آن‌ها که جز فضای شهر را نمی‌شناسند آزادی، و نه حکومت اسلامی، می‌خواهند و استقلال را در مرگ بر روسیه و چین شعار می‌دهند. پاسخ این پرسش که آیا نمی‌باید از تجربه ۱۳۵۷/۱۹۷۹ نگران بود در همین تفاوت‌هاست. خطر افتادن به کژ‌راهه همیشه هست و پایان پیکاری که در گیر آنیم هیچ آشکار نیست. ولی تکرار سه دهه پیش امکان ندارد. هیچ یک از عوامل آن موجود نیست.

م. زندیان ـ در “صد سال کشاکش با تجدد“ می‌گویید:

“ایران یک کشور جهان سومی، خاورمیانه‌ای، و اسلامی است… آینده ملت ما اگر قرار است بهتر از اکنونش باشد در بیرون آمدن از این دنیاهاست: پشت‌کردن به جهان سوم، بیرون‌زدن از خاورمیانه، فراموش‌کردن اسلام به عنوان یک شیوه زندگی و نه یک رابطه شخصی با آفریننده جهان. ما می‌باید اروپائی و جهان اولی بشویم زیرا در اصل چیزی از آن‌ها کم نداریم“ ــ اندیشه‌ای که استقلال، ناسیونالیسم و تجدد را در ذات خود دارد. به نظر شما چنین اندیشه‌ای در ایران امروز، چه اندازه با مقاومت روبه‌رو خواهد شد؟

همایون ـ زمینه‌های بیرون آمدن ایران از آن سه جهان در تاریخ و فرهنگ ما به فراوانی هست.

ما اگرچه به برکت حکومت اسلامی در خانواده ملت‌ها به پائین‌ترین درجات رسیده‌ایم، با گشوده‌ شدن مسئله سیاسی خود بار دیگر به عنصر ایرانی خویش باز خواهیم‌ گشت. آن عنصر ایرانی که همچون رشته گردن‌بند، تاریخ پر از جابه‌جائی‌ها و پایان‌ها و دوباره آغاز‌ها و افتادن‌ها و برخاستن‌های ما را به هم پیوسته نه جهان سومی، نه اسلامی و نه خاورمیانه‌ای است که ترکیبی از دو صفت پیشین است. فرهنگی که ملت ما را سده‌های دراز و یک دوره تاریخی پس از دوره دیگر پیشتاز یا از پیشتازان تمدن بشری گردانید از بنیاد با روحیه و جهان‌بینی جهان سومی تفاوت ‌دارد. در این فرهنگ دانه‌های بالندگی و باززائی در سخت‌ترین خشک‌سالی‌ها نیز زنده‌ می‌مانند و مانده‌اند. من همیشه از همسایگی‌مان با اروپا گفته‌ام زیرا هرچه نگاه‌ می‌کنم با همه خویشاوندی و نزدیکی جغرافیائی، ما کمتر نگاه خود را از غرب، اروپا، به خاور و همسایه هندی خود انداخته‌ایم. این دلمشغولی به اروپا در پنج سده گذشته بیش از همیشه شده ‌است ــ اروپای ترساننده افسونگر که اگر به آن برسیم دیگر در چاه جهان سومی و خاور میانه‌ای خود نخواهیم‌ پوسید.

ایران کشوری است با یک اکثریت بسیار بزرگ مسلمان، ولی ایران یک کشور اسلامی مانند مصر نیست که با اسلام تعریف‌ می‌شود. ما به اسلام نیز یک تعریف ایرانی داده‌ایم، از‌‌ همان هزار و سیصد سال پیش شروع‌ کردیم. ایران با بسا چیز‌ها تعریف ‌می‌شود که یا ربطی به اسلام ندارند یا اسلام را نیز به صورت‌های دیگر تعریف ‌می‌کنند. این ترجیع‌بند ایران یک کشور اسلامی است چندگاهی پیش و پس از انقلاب مصرف سیاسی داشت. امروز آن‌ها که دنبال بهره‌برداری سیاسی از این کلیشه هستند بهتر است احتیاط‌کنند. جامعه، و نه حکومتی، را که به تندی عرفیگرا (سکولار) شده است نمی‌توان به صفت مذهبی نامید. فرانسه را مدت‌ها دختر بزرگ کلیسا می‌نامیدند ولی فرانسه یک کشور مسیحی خوانده ‌نمی‌شود. خاورمیانه‌ای که هر کس تعریف خود را از آن دارد و مرز‌هایش هیچ‌گاه کشیده‌ نشده ‌است سرزمین جغرافیائی ماست ولی سرزمین فرهنگی ما؟ هرگز. خاورمیانه‌ای خود را محکوم به رکود، و زندگی در بی‌بهرگی و خشونت کرده ‌است. مذهب، هویت و سرنوشت مقدر اوست و توطئه‌بافی زمینه تفکر سیاسی او. فلسطین (کشمیر در پاکستان) را بهانه‌ کرده تا دست به هیچ‌چیز نزند و شصت سال است زمان را متوقف‌ کرده ‌است و هر چند سال یک جنگ عقب‌ می‌افتد. در خاورمیانه هیچ‌چیز نیست که به کار ما بیاید و خاورمیانه عربی هرگز ما را از آن خود ندانسته ‌است. ایرانی حتا در چنین رژیمی که عضویت در اتحادیه عرب را دریوزگی ‌می‌کند و هر سال صد‌ها میلیون دلار در پاکستان دور می‌ریزد نه برای گردش به آنجا‌ها می‌رود نه داد و ستدی از هر گونه با آن‌ها دارد. اما منتظر است تا کتابی به یک زبان اروپائی به دستش رسید بخواند و اگر شد ترجمه ‌کند. تا چند دلاری فراهم ‌می‌کند روانه اروپا می‌شود و اگر به علت حکومت منفورش او را راه ‌ندهند دست‌کم به ترکیه می‌رود که نسیمی از اروپا بدان خورده است. (ترکیه با همه همسایگی جغرافیائی و تاریخ دراز فراگرفتن و آموختن، از ما به اروپا بیگانه‌تر است)

پیش از ما دیگرانی خود را از این منطقه جغرافیائی بیرون ‌انداختند و فرسنگ‌ها به‌پیش‌ تاختند ــ ترکیه و به‌ویژه اسرائیل که همیشه دوست ما بوده‌ است و می‌باید امیدوار بود این بار جمهوری اسلامی کار را به رویاروئی نظامی نکشاند و سرمایه سه هزاره تاریخ همزیستی و همکاری و همیاری را برباد ندهد. ما نیز چه از نظر منش و جهان‌بینی و چه مصالح ملی می‌باید از این جغرافیای شوربختی و جهان واپس‌مانده‌ای که هر روز بیشتر پائین می‌رود مهاجرت‌ کنیم. جمهوری اسلامی در شمار خدمات منفی خود این را هم دارد که ایرانیان را به ایران سربلند‌تر و به ایرانی ‌بودن خود آگاه‌تر می‌سازد. دمکراسی و حقوق بشر و ناسیونالیسم ایرانی در یک دیالکتیک مزدائی با جهان‌بینی آخوندی، نیروئی یافته‌ است که جامعه ما را از آن هر سه جهان و از این نظام مرگبار پیچیده در خون و سیاهی آزاد خواهد کرد.

م. زندیان ـ در “دیروز و فردا“ دربارۀ انقلاب ۵۷ توضیح‌ می‌دهید که با وجودی که اسباب فرو ریختن رژیم ایران چه در زمینۀ سیاسی و چه اجتماعی، فراهم نبود، این رژیم بود که شکست خورد، نه اینکه انقلابیون پیروز بشوند.

در یکی از مقالات اخیرتان می‌گویید: “رژیم اسلامی دستخوش بزرگ‌ترین بحران داخلی و روبه‌رو با فرو‌پاشی اقتصادی و انزوای بین‌المللی و خطر روز‌افزون حمله نظامی، کارش آشکارا به پارانویا رسیده است. هر پیش‌بینی در ماه‌های آینده، سراسر آکنده از مخاطره و تحولات ناگوار برای جمهوری اسلامی است.“

یعنی اسباب فرو ریختن سیاسی و اجتماعی‌اش فراهم است.

درست است که خیزش کنونی ایران، اعتراضی مدنی و مسالمت‌آمیز است، با خواست‌هایی مشخص و در چهارچوب قانون اساسی. با این‌همه، اعتراضی است که در مسیر خود، با استفاده از شکافی که در درون نظام افتاده ‌است، بسیاری از ارزش‌های بنیادین رژیم را، در چهارچوب قوانین موجود در‌‌ همان نظام، زیر سؤال برده و خواستار تغییر شده ‌است.

این خیزش می‌کوشد با روش‌های مسالمت‌آمیز بر چنین رژیمی ـ در جایگاه ضعیف کنونی که برشمردید ـ پیروز شود، با درنظر داشتن این واقعیت که سران رژیم اسلامی، همانند محمدرضا شاه پهلوی، به سیاستِ تسلیم نخواهد اندیشید، شما مسیر حرکت این مبارزه را تا رسیدن به آنچه می‌خواهد، چگونه می‌بینید؟

همایون ـ سران حکومت اسلامی بر خلاف شاه از‌‌ همان آغاز کارزار سیاست تسلیم در پیش ‌نگرفته‌اند و تا پایان تلخ خواهند رفت. از‌‌ همان روزهای نخست نشان ‌دادند که می‌خواهند مردم را به هر وسیله، مگر کشتار در خیابان بترسانند، و از میدان به‌در کنند. ولی جمهوری اسلامی در بنیاد از نظام پادشاهی سست‌تر است. مشکل پادشاهی، سیاسی بود. شاه هرگز نتوانست نه خود چاره‌ای برای آن بیندیشد و نه به دیگران اجازه‌ دهد. مشکل جمهوری اسلامی وجودی است. هر لحظه زندگی اکثریتی از مردم ایران با آن در تضاد است. مردم با آن رژیم مخالف‌ شده ‌بودند؛ از این رژیم حالشان به‌هم ‌می‌خورد. اکثریتی از مردم ایران، مگر در آن چند ماهه زیر و رو شدن همه چیز، با توسعه اقتصادی، رفاه اجتماعی و نوسازندگی کشور، با فلسفه عمومی تجددخواه رژیم مشکلی نداشتند و اگر مسئله سیاسی حل‌ می‌شد دگرگونی اساسی لازم‌ نمی‌آمد. در جمهوری اسلامی بی‌دگرگونی اساسی، مشکلات اداری را نیز نمی‌توان برطرف‌ کرد. اصلاً چگونه می‌توان نظامی را که به گفته خودشان هم جمهوری است هم اسلامی؛ یک سویش رأی مردم است سوی دیگرش امام زمان، ادامه داد؟ در کجای جهان فلسفه سیاسی را از ته چاه هزار و صد ساله سامره یا چاه‌های تازه‌تر جمکران در می‌آورند؟

پیروزی انقلاب اسلامی اجتناب‌ناپذیر نبود زیرا پایه‌های کشور و حتا نظام سیاسی به اندازه کافی استوار بودند که با یک رهبری نیرومند با کمترین آسیب، موقعیت انقلابی را مهار کنند. جمهوری اسلامی با اقتصاد ویران و موقعیت بین‌المللی “پاریا“ و در تهدید تحریم‌های سخت، و احتمالاً حمله نظامی، با شکاف ژرف درونی نیز روبه‌روست که زندگی‌اش را دست‌کم در صورت کنونی کوتاه خواهدکرد.

اختلافات درونی رژیم پادشاهی شخصی بود نه مانند آنچه که در جمهوری اسلامی می‌بینیم از کوچک‌ترین مسائل تا قلب ایدئولوژیک رژیم را دربر گیرد. تا پایان رژیم پادشاهی هیچ‌کس خود شاه را در دستگاه حکومتی چالش ‌نکرد. امروز خامنه‌ای هر دم با بی‌اعتنائی و مخالفت آشکار دیگری روبه‌رو می‌شود. با آن‌که شاه در تصورات نادرست خود می‌پنداشت آمریکا و بریتانیا در اندیشه برداشتن‌ش‌ هستند دولت‌های غربی تا آخرین هفته‌ها پشتیبان او بودند. ایران خطری برای کسی نمی‌بود و افزایش بهای نفت قابل مقایسه با بمب اتمی رژیم اسلامی به‌شمار نمی‌آید. امروز چنین نیست و دشمنی و بیزاری جهانی به حکومت آخوندی پر دامنه است. هر یک از این عوامل طبعاً جنبش دمکراسی و حقوق بشر را تقویت ‌می‌کند.

همه‌چیز بستگی به دوام مبارزه و استواری بر استراتژی و انعطاف در تاکتیک‌های جامعه شهروندی ایران دارد. تا اینجا به‌نظر می‌رسد که همه این عوامل در کار است. رژیم مردم را ترسانده ‌است زیرا به شیوه جنایتکاران و نه دولت‌ها عمل‌ می‌کند. ولی از میدان به‌در نکرده ‌است. شبکه اجتماعی که در دو سه ماهه گذشته کارائی خود را ثابت‌ کرد همچنان گروه‌های بی‌شمار را هماهنگ‌ می‌کند. سران جنبش بر جای خود ایستاده‌اند و آماده ورود در ائتلاف‌های لازم هستند. در درون حکومت یک جناح نیرومند که می‌تواند بزرگ‌تر هم بشود بی‌پروا در برابر خامنه‌ای و رئیس جمهوری او قد علم ‌کرده‌ است. در بیرون حکومت نیروی سیاسی بزرگی پدیدار شده‌ است که آمادگی همکاری با آن جناح را دارد. برای نخستین بار از یک جایگزین (آلترناتیو) برای حکومت اسلامی می‌توان ‌سخن ‌گفت که هیچ شباهتی به اصلاح‌طلبان سست ‌عنصر ندارد. ما ممکن ‌است با این جایگزین موافق نباشیم ولی تنها جایگزین ممکن در شرایط کنونی است.

م. زندیان ـ همراهی گستردۀ ایرانیان برون مرز با مبارزات درون، آشکارا بیش از گذشته است. انگار درون و برون ایران یکباره از یک رخوت و انفعال سیاسی بیرون ‌آمده‌اند. حفظ ارتباط درونی ما ـ همۀ ما ـ در این خیزش مهم و عامل اصلی پیشبرندۀ حرکت است.

اگر بپذیریم که آگاهی ‌گرفتن و آگاهی‌ دادن، در هر شکلی، نوعی نافرمانی مدنی از سیستمی است که اساسش ارتجاع، زور، خشونت، ناآگاهی و تعصب است؛ می‌توانیم بگوییم آموختن و رشدکردن، مبارزه‌ای مسالمت‌آمیز است که همۀ ما می‌توانیم در آن شرکت‌ کنیم. چنان که بسیاری از پایگاه‌های اینترنتی ایرانی در گرد جهان، از روز انتخابات تا کنون، جز در این باره منتشر نکرده‌اند و احتمالاً بسیاری از ما خوانندگان مطالب اینترنتی هم کمتر در یک بازۀ زمانی یک‌ماهه‌ این حجم مقاله و مصاحبه و بحث و تبادل‌نظر خوانده ‌بودیم. به روز نگاه‌داشتن یکدیگر و گردش اخبار و اطلاعات، در داخل و خارج ایران به زیبایی انجام‌ می‌گیرد. یکی از راه‌هایی که ما مقاله‌ها و گفتگوهای سامانه‌های فیلتر شده در داخل ایران را به دوستانمان می‌رسانیم، گذاشتن مطلب مورد نظر بر روی یک “فایل وُرد“ و ارسالش به صورت پیوست همراه با ایمیل است. در حقیقت مأموران فشار و سانسور “عرض خود می‌برند و زحمت ما می‌دارند.“

در خارج از دنیای کامپیو‌تر اما، برخی معتقدند حضور بعضی احزاب در گردهمایی‌ها و اعتراض‌ها، و اصرار آن‌ها بر نمایش‌دادن نمادی که دارند، می‌تواند به مبارزۀ درون ایران آسیب ‌برساند. در مقابل گروهی می‌گویند دمکراسی چند صدایی است و ما در خارج از ایران مجبور نیستیم، خود را به محدودیت‌های قابل درک درون محدود‌ کنیم و شعارهای آنان را تکرار نماییم و آنچه را که احتیاطاً خواستۀ نهایی درون هم هست، فریاد نزنیم.

اینان استدلال ‌می‌کنند که رژیم اسلامی به هرروی این مبارزه را با به اصطلاح برانداز‌ها و نیز با آمریکا و اسرائیل مرتبط‌ می‌کند و رعایت اصولی چند از سوی ما خارج‌ نشین‌ها تغییری در این رفتار همیشگی حکومت ایجاد نخواهد کرد. هرچه هست، گردهمایی‌ها، راه‌پیمایی‌ها، بیانیه‌ها و ابتکارهایی نظیر امضا کردن بلند‌ترین طومار جهان برای به رسمیت نشناختن محمود احمدی‌نژاد به عنوان رئیس جمهور ایران، یا تحصن و اعتصاب غذا جلوی سازمان ملل متحد، می‌تواند توجه مجامع بین‌المللی را نه به ما، که به مبارزۀ مردم درون، جلب‌ کند.

با این‌همه، فاصله این ابهام را باقی ‌می‌گذارد که ایرانیان برون‌مرز کجای این مبارزه قرار می‌گیرند، و بهترین و مفید‌ترین نقشی که می‌توانند در این حرکت ایفا کنند کدام است؟ خواست دقیق ما از مجامع بین‌المللی چه باید باشد تا مردم ایران کمترین آسیب را در این مسیر متحمل شوند؟

همایون ـ خیزش ۲۲ خرداد ایرانیان دیاسپورا را نیز تکان‌ داده‌ است. هر روز تظاهرات است و اعلام همبستگی و نامه‌نگاری به مقامات سیاسی و مراجع بین‌المللی. این جنبش کوچک‌تر در بیرون مردم را در ایران دلگرم و افکار عمومی جهانی را بسیج‌ می‌کند. فضای بیرون را هم گرمائی می‌بخشد که برای همه ما غنیمتی است. چنان‌که انتظار می‌رفت در این جنبش کوچک‌تر همچنین نشانه‌های کمیابی از همکاری و کنار گذاشتن اختلافات به سود امر بزرگ‌تر دیده‌ شد که چندان امیدی بدان نمی‌توان داشت. با فروکش‌ کردن شور نخستین حساب‌های کهنه و تازه دارند دست بالا‌تر را می‌یابند.

از سوئی بی‌میلی مخالفان پادشاهی به همکاری با آنهاست به هر منظور بزرگی هم که باشد. این بی‌میلی به ویژه در شهرهائی که گرایش مخالفت با پادشاهی در ایرانیان بیشتر است در‌‌ همان گرماگرم برانگیختگی عمومی نیز به تظاهرت جداگانه گروه‌ها انجامید. از سوی دیگر جمهوری‌خواهان در بیرون بیش از پیش رشته‌های ارتباطی خود را با جبهه جمهوریت در برابر اسلامیت نظام (که در انتخابات ریاست جمهوری به نقطه گسست و “علت جنگ“ فرا روئید) استوار می‌کنند و از هواداران پادشاهی می‌گریزند.

در ائتلاف بزرگ غیررسمی که برای دفاع از جمهوریت نظام در برابر اسلامیت آن شکل‌ می‌گیرد در‌ها بر روی بسیاری جمهوری‌خواهان بیرون گشوده‌ است. همکاری ‌نداشتن با هواداران پادشاهی اگر چه از جناح مشروطه‌خواه شرط اصلی است. همه کسانی که آرزوی یک جبهه گسترده نیروهای مخالف را دارند می‌باید این واقعیت را که تازگی هم ندارد در نظر بگیرند. از ریاست جمهوری رفسنجانی، وسوسه برقراری ارتباط با بخش‌هائی از رژیم اسلامی در میان چپگرایان و مصدقی‌ها و پاره‌ای هواداران پادشاهی نیز پیدا شد؛ تا دوم خرداد که نقطه پایان بر هرگونه همکاری دگراندیشان در دیاسپورا نهاد. امروز این وسوسه بسیار نیرومند‌تر و قابل ‌دفاع‌تر است. اگر در گذشته بیشتر تماس‌ها با بیرونیان از مجاری نزدیک به حکومت بود، امروز بخشی از جامعه مدنی به گونه فعال به ساختن حلقه‌های ارتباطی با گرایش‌های جمهوری‌خواهی در بیرون برآمده ‌است و می‌توان انتظار داشت که عمده مبارزات بیرونیان در چهارچوب مبارزات درون،‌‌ همان جنبش سبز، صورت گیرد.

چنین تحولی را نه می‌باید محکوم‌ کرد نه بر آن افسوس‌ خورد. مشروطه‌خواهان نیز که همواره تأکید را بر پشتیبانی از جنبش جامعه شهروندی نهاده‌اند، از هیچ مبارزه هماهنگی، در بیرون و درون، که در سویه پیشبرد آن جنبش باشد، کنار نخواهند کشید ــ دیگران بخواهند یا نخواهند. در عین حال آن‌ها مراقبند که هدف اصلی در گیر و دار بده بستان‌ها و سازش‌های روزانه مصالحه ‌نشود. این توصیه را به گروه‌هائی که میدان فعالیت سیاسی خود را سراسر به درون می‌برند نیز می‌باید کرد. ما نمی‌باید آزادی عمل خود را در این سرزمین‌های آزاد فراموش ‌کنیم. هر چه هم بخواهیم پابه‌پای مردم برویم در تفکر و گفتار از آن‌ها آزادتریم.

این‌که فاصله شعار‌ها و خواست‌های ما با جنبش درون چه اندازه باشد بستگی به اوضاع و احوال دارد. در خود ایران نیز در تظاهرات ــ حتا در یک تظاهرات ــ شعار‌ها تفاوت‌ دارد و پاره‌ای تند‌تر می‌روند. در همه حال نمی‌باید فراموش‌کرد که مسئله افراد نیستند و اصول است. تا هنگامی که خواست‌های مردم در همین بافتار context کلی دمکراسی لیبرال می‌گنجد و سران جنبش از امتیاز دادن‌های تاکتیکی به انحراف اصولی نیفتاده‌اند می‌توانیم از مبارزه آنان پشتیبانی ‌کنیم؛ رفسنجانی هم می‌تواند. در زمینه همکاری گرایش‌های گوناگون نیز همرأیی بر یک گفتمان بسیار بیشتر اهمیت ‌دارد. هر چه می‌خواهند خود را از یکدیگر دور بگیرند ولی همه برای جامعه‌ای مبارزه‌ کنند که خودی و غیر خودی نداشته ‌باشد و برای همگان، برای دوست و دشمن، باز باشد. موضع‌ گیری‌های ما به دلیل بودن این و نبودن آن نیست. نمی‌باید گذاشت آرزوهای ما برای پس از جمهوری اسلامی چنان بر ما چیره ‌شود که از حسادت و دشمنی، از مردم دور بیفتیم یا در برابرشان قرار گیریم یا از آن‌ها در زیر آن درجه سرکوب ــ تنها‌‌ همان یادآوری آنچه بر سر ترانه آورده‌اند بس است ــ بخواهیم که معیارهای خدشه‌ناپذیر ما را به‌کار برند.

یک خدمت ما در بیرون گذاشتن هنجارهای درست، دست‌کم رعایت آن هنجار‌ها خواهد بود.

م. زندیان ـ شما در یکی از مقاله‌هایی که در هفته‌های اخیر در پایگاه اینترنتیتان منتشرکرده‌اید گفته‌اید: “مسئلۀ ما نه اشخاص است نه انتخابات، بلکه پیشبرد پیکار مدنی است که به رهبری طبقه متوسط و پیشتازی نسل جوان ایرانیان جریان ‌دارد. ما در بیرون نمی‌باید چنان رفتار کنیم که گوئی در درون به‌سر می‌بریم. آزادی عمل ما مزیتی است که شرکت در انتخابات رژیم و مانند‌های آن از ما می‌گیرد. نیرو‌های درون با همه روشن‌بینی خود که از بیشتر ما درگذشته است نمی‌توانند و نمی‌باید در این مرحله سخن آخری را بگویند. ولی آن سخن می‌باید گفته شود و ما در بیرون می‌توانیم.“

اپوزیسیون خارج از کشور، با رفتار نه چندان دمکراتیکی که دارد، چگونه می‌تواند به خیزش کنونی ایران بپیوندد، که بی‌آن‌که این حرکت را به خشونت برساند، و به ذات پیشرو و آزادی‌خواه آن آسیب بزند؛ “سخن آخر“ را بیان‌دارد؟

شما گفته‌اید: “انتخابات و موسوی موضوع اصلی این جنبش نیستند و موسوی برای تغییر رژیم نیامده است؛ او‌‌ همان است که گفته ‌است: اصولگرای اصلاح‌طلب. با این‌همه هر تغییر شعار، و برداشتن تکیه از انتخابات، هر محکوم‌ کردن موسوی به دلیل کسی که هست و کسی که بوده‌ است، هر تسلیم شدن به خشونت و تلافی ‌کردن و انتقام‌جوئی به بیراهه خواهد رسید.“

و نیز: “نکته بعدی هراس از تکرار تجربه انقلاب اسلامی است. ولی آن انقلاب هرگز در هیچ جای جهان تکرار نخواهد شد؛ تصویر هیچ‌کس دیگری در ماه نخواهد افتاد. این جنبش در همه چیز با انقلابی که خود را محو خمینی کرده‌ بود تفاوت ‌دارد.»

چگونه یقین ‌داریم این حادثه با تمام شکوه و بالندگی‌اش، و با وجودی که پیشرو‌ترین و جوان‌ترین بخش میهن به پیش می‌راندش؛ در همصدایی با آنچه باور حقیقی آنان نیست ــ مانند فریاد الله‌ اکبر افرادی که سیاست را نه فقط از دین که از خدا هم جدا می‌خواهند؛ یا همراهی خیزش و تکرار شعارهای آنان توسط گروهی که در انتخابات شرکت‌ نکرده‌اند ولی با دستبند سبز و با فریاد از آقای موسوی می‌خواهند رأیشان یا پرچم ایران را پس‌ بگیرد ـ به بیراهه نرود؟

همایون ـ بسیاری از ما از بس به فضای بیرون ایران عادت ‌کرده‌اند احساس درستی از تفاوت‌های بیرون و درون ندارند. تفاوت‌ها نه تنها در فرق میان مردن و زنده‌ ماندن و آزاد و زندانی ‌بودن بلکه در نگاه به مسائل است. در همین انتخابات ریاست جمهوری و سلسله رویداد‌ها و تحولاتی که سیاست ایران را دگرگون کرده‌ است از یک‌سو کسانی را می‌بینیم که با معیارهای خود، از جایگاه آشتی‌ناپذیری و منزه‌طلبی، بی‌توجه به شرایط میدانی، احکامی صادر کرده‌اند و می‌کنند که هیچ کم و کاستی ندارد، مگر آنکه به کار مبارزان درون نمی‌آید. این بیرونیان مسائل را ساده‌تر و سیاه و سفید می‌بینند. بسیار می‌خوانیم که دو سوی مبارزه انتخاباتی از یک جنس هستند و فرقی‌ نمی‌کند؛ یا پیشینه اشخاص را به‌ رخ‌ می‌کشند؛ یا شعارهای اسلامی مبارزان درون و اظهار وفاداری رهبران مخالف را به جمهوری اسلامی و انقلاب خمینی نشانه جنگ زرگری سران رژیم و بیهوده ‌بودن مبارزه می‌شمرند. مبارزه درست از نظر آنان‌‌ همان است که در خیابان‌های شهرهای اروپا و آمریکا جریان‌ دارد، با خواست‌های حداکثر و شعارهای کوبنده، و آنگاه بازگشت به سر میز شام خانوادگی. به مردمی که می‌توانند تظاهرات منظم و طولانی صد‌ها هزار و میلیونی ترتیب‌ دهند و با چنین درجه خویشتنداری و روشن‌بینی در چهارچوب استراتژی پیکار سیاسی مردمی بمانند، خرده‌ می‌گیرند که چرا به رهبری منصوب بیرونیان گردن نمی‌گذارند که از بیرون با صدور فرمان‌های اعتصاب و تظاهرات کار رژیم اسلامی را یکسره‌ کند.

آسایش و امنیت کشورهای خارج آزادی عمل بیشتری به ما می‌دهد و لازم نیست پا به پای مردم برویم. خود آن‌ها نیز در هر فرصت از خودشان پیش ‌می‌افتند. رفتن زیر پرچم جمهوری اسلامی و صف کشیدن در برابر کنسولگری‌های جمهوری اسلامی، اگر چه برای رأی ‌دادن، زیبنده کسانی نیست که خواهان برچیدن همه این بساط نیرنگ و تباهی هستند. مردم در ایران ناگزیرند امتیازاتی بدهند و پیوسته به مقتضیات روز بیندیشند؛ برای ما آسان‌تر است که هدف نهائی را همواره پیش چشم داشته ‌باشیم. مبارزان در درون ممکن است به روزمره‌گی یا امتیازدادن بیش از اندازه بیفتند. ما احتمالاً می‌توانیم با یادآوری‌های درست از پاره‌ای انحرافات جلوگیری‌ کنیم. اما پس از نمایشی که مردم ایران در انتخابات و پس از آن داده‌اند هیچ موردی برای احساس برتری و رهبری در بیرون نمی‌ماند. اکنون زمانی است که مخالفان بیرون اندکی از مردم بیاموزند. پیش از همه این درس که دوران رهبر و رهبری، آن‌گونه که در یک فرهنگ استبداد و فرمانبری فهمیده ‌می‌شد گذشته‌ است. اکنون زمان رهبران است، در هر جا و هر سطح. جامعه ایرانی به خودمختاری رسیده‌ است به این معنی که زنان و مردان بی‌شمار به جای چشم‌ دوختن به یک دهان، می‌توانند خود موقعیت‌ها را در هر جا و زمان بسنجند و تصمیم‌ بگیرند، و برای کار هماهنگ نیازی به زنجیره فرماندهی نداشته‌ باشند. آن‌ها که هنوز خیال‌ می‌کنند می‌توان از بیرون مبارزات را اداره ‌کرد یا با صدور فرمان از سوی هر کس که می‌خواهد باشد رژیم را با تظاهرات و اعتصاب‌ها به‌ستوه‌ آورد جامعه زنده بیدار شده امروزین را نمی‌شناسند. انقلاب اسلامی مال سی سال پیش بود که مردمان به نام وحدت کلمه گفتمانی بیگانه از خود، بلکه دشمن خود را به اعتبار یک رهبر فرهمند و به زودی افسانه‌ای، طوطی‌وار تکرار کردند. امروز وحدت بر سر کلمه (بر سر گفتمان دمکراسی لیبرال که در آن هزار گل معنی می‌تواند بشکفد) جای وحدت کلمه و رهبری هر دو را گرفته ‌است. میلیون‌هائی که به خیابان‌ها می‌ریزند و میلیون‌های دیگری که اگر می‌توانستند به خیابان‌ها می‌ریختند بر گفتمان دمکراسی لیبرال توافق ‌کرده‌اند، نه به دلیل آن‌که رهبر می‌گوید. اکنون سران و رهبرانند که به مردم می‌پیوندند و سخنانی بیگانه از خود ولی نه دشمن خود را می‌پذیرند. آن زنان و مردانی که مبارزه به این بزرگی را سازمان ‌می‌دهند از چه کسی در بیرون کمترند و کدام رهبر در بیرون می‌تواند راه و روش‌های آنان را تعیین‌ کند؟

فاصله‌ای که مخالفان بیرون میان خود و مردم انداخته‌اند آن‌ها را حتا از توانائی آسیب ‌زدن به پیکار جامعه شهروندی انداخته ‌است. زمانی بود که مقامات اطلاعاتی رژیم (به هر دو معنای امنیت و آگاهی) پاره‌ای برنامه‌های تلویزیونی بیرون را در ایران پخش‌ می‌کردند تا مردم ناامید‌تر شوند. اکنون دیگر کسی به چنان سخنانی آن اندازه نیز اعتنا ندارد که ناامید شود. بهترین کاری که در بیرون می‌توان‌ کرد بسیج افکار عمومی دمکراسی‌های غربی است که با حیثیت بزرگی که مردم ایران یافته‌اند آسان‌تر از گذشته خواهد بود. فشار از بیرون بر رژیمی که آسیب‌پذیر‌تر از همیشه شده به کاستن از فشار بر مردم کمک خواهد‌ کرد. از این گذشته یاد‌آوری مطالبی که مردم در ایران هر روز با آن‌ها به‌سر می‌برند اهانتی به آنهاست. آن چند ده هزار تن به خاطر رفسنجانی یا برای نماز خواندن به دانشگاه تهران رفتند؟

کمتر کسی در ایران به موسوی‌ها و کروبی‌ها به چشم رهاننده می‌نگرد. آنان فراورده و نه پدید‌آورنده جنبشی هستند که تنها یک بار در تاریخ ایران همانندی یافته‌ است و آن هم نه در چنین ابعادی. ولی با حذف کردن آن‌ها، با انگشت ‌نهادن بر پیشینه آنان یا سخنانی که در چهارچوب نظام، اگر هم از روی اعتقاد، می‌گویند چه به ‌دست‌ خواهد آمد؟ آن چهل میلیون تنی که به رغم تحریم‌های “سره گرایان“ در بیرون رأی ‌دادند مگر بهتر از ما این افراد را نمی‌شناسند؟ مگر کمتر از ما می‌فهمند؟ آیا هیچ‌کس در بیرون می‌توانست ۲۲ خرداد را به راه‌ اندازد؛ و آیا می‌توان ۲۲ خرداد را از مقدماتش جدا کرد؟ تظاهرات خوب بود، ولی انتخاباتی که سبب‌ساز آن شد بد است؛ سهراب و ندا و ده‌ها بلکه صد‌ها کشته دیگر را باید قهرمان و شهید نامید، ولی این‌که رأیشان را می‌خواستند باید انتقاد یا فراموش‌ کرد؟ آن استراتژی جانشین که از همین اندازه‌ها برآید و در چند روز سی‌سال جمهوری اسلامی را نفی‌ کند کدام است؟ باز ترجیع بند خسته ‌کننده رهبری که با چنین جنبشی هر روز بی‌موضوع‌تر می‌شود؟ چه کسی جز مردمی که به همین کسان رأی ‌دادند رژیم را چنان از بنیادش لرزاند که هفته‌هاست از سرگیجه به‌در نیامده ‌است و اشتباه بر اشتباه بار می‌کند و دیگر آنچه بود نخواهد شد و دگرگونی‌های ناگزیر، بهتر یا بد‌تر، در انتظار آن است.

مردم در تظاهرات و اعتراض‌های خود تاکتیک‌های گوناگون به‌کار می‌برند و هر جا بتوانند تا تند‌ترین شعار‌ها می‌روند. هیچ نشانی در دست نیست که جنبش رنگ مذهبی یا ملی مذهبی گرفته ‌باشد. سخنگویان آن در شمار پیشرو‌ترین سرامدان فرهنگی ایران، و پیکره جنبش، مردمی با هشیاری شگفت هستند که کمترین فرصت را به سود خود و زیان رژیم برمی‌گردانند. به نماز جمعه می‌روند که ستون رژیم خوانده ‌شده ‌است و آنگاه نیروهای انتظامی رژیم را با سخنان و‌‌ همان حضور خود وامی‌دارند که گاز اشگ‌آور بر صف نمازخوانان‌‌ رها کند (دیگر از نماز جمعه چه مانده ‌است؟) آیا می‌توان تصور کرد چنین مردمانی با چنین مبارزه‌ای از موسوی خمینی دیگر بسازند و در گرماگرم جابه‌جائی قطعی پارادایم به نمونه اسلام راستین و سیاست جمکرانی برگردند؟

به‌جای رویکردهای به بن‌بست رسیده پاره‌ای بیرونیان بایست نگران سست ‌شدن گفتمانی که قلب و روح و نیروی برانگیزاننده جنبش ملی است، و سستی‌ گرفتن روحیه مردم به دست رژیمی باشیم که سرکوبگری حکومت فاشیستی را با شیوه‌های دار و دسته جنایتکاران همراه ‌کرده ‌است. هنوز زود است که این جنبش اصلاً به مراحلی برسد که خطر تکرار تجربه انقلاب اسلامی پیش‌آید ــ اگر چنان تجربه‌ای دیگر در ایران امکان ‌پذیرد. پیکاری تلخ و فرساینده در برابر است که ده سال بعد آن را آسان‌تر می‌توان پیش‌بینی ‌کرد تا یک ماه بعدش را. ما با روندی سروکار داریم که پیشینه‌ای ندارد و هیچ‌کس به درستی نمی‌شناسد؛ ولی یک امر مسلم است. آنچه امروز در ایران می‌گذرد دنباله و سنتز همه گذشته‌های صد ساله اخیر جامعه ایرانی است و در نتیجه تکرار هیچ‌یک از آن گذشته‌ها نخواهد بود. ترکیب تازه‌ای از همه عناصری پدید آمده ‌است که هیچ‌کدام دوام‌ نکردند و نمی‌توانستند ولی جامعه ما را ساخته‌اند. این ترکیب تازه دارد به دست همه ما شکل‌ می‌گیرد و می‌توانیم آن را بهتر و بد‌تر کنیم. از آن زمان‌هاست که هشیاری استثنائی لازم داریم ولی از آن مهم‌تر سرزندگی élan آفرینندگی را. چه شادی از این بیشتر که در این چرخشگاه تاریخی حضور داریم؟

گفتگوی ماندانا زندیان (فصلنامه ره‌آورد) با داریوش همایون، تیر ۱۳۸۸ ـ ـ ژوئیه ٢٠٠٩‏‏

بیرون از جهان سوم در تهران

بخش ۶

گفتگو با نسل چهارمِ صدساله تاریخ مدرن ایران

بیرون از جهان سوم در تهران

سه دهه‌ای است که من نیز مانند بیشتر، شاید همه‌ی؛ دیگران غرق در نوشته‌ها و اندیشه‌های کوشندگان تبعیدی و پاسخ‌ها و واکنش‌ها بوده‌ام. مانند هر داد و ستد فکری دیگر بی‌تردید بهره‌های بسیار از نظر دیگران یا دست کم واکنش به دیگران برده‌ام.

از یک دو ماهی پیش به برکت اینترنت (تارنما) اندک دسترسی به بلاگ‌های فارسی و جهان زنده‌ی جوشان نسل جوان‌تر ایرانیان که آنان را نسل چهارم صد ساله دوران مدرن تاریخ ایران می‌نامم یافته‌ام و حال من چنان است که تشنه‌ای به چشمه روشنی برسد. در بیرون فراوان نیستند کسانی که به حقیقت آنچه دگرگونی نسلی می‌نامیم پی برده باشند. می‌دانند که جمعیت ایران به گونه‌ای که هرگز ندیده بودیم جوان شده است ولی همچنان سخنانی را تکرار می‌کنند که نسل خودشان در چنبر آنها بوده است. می‌پندارند آن جمعیت جوان چون در آن جامعه که می‌شناسند (؟) می‌زید ناچار به همان‌گونه نیز می‌اندیشد ــ چگونه ممکن است باور ها و دلنگرانی (دغدغه)‌ها و مقدسات آنان از سوی ایرانیان دیگر جدی گرفته نشود؟

دگرگونی نسلی خود‌بخود است و لزوما پیامد‌های دوران‌ساز ندارد. نسل‌ها در پی هم می‌آیند و نه تنها به معنای زیست شناسانه. از نظر فرهنگی نیز، معمولا دنباله یکدیگرند. در زمان‌های معینی زیر ضربه دگرگونی‌های تاریخی و آشنائی با اندیشه‌های تازه، این دنباله بریده می‌شود. دگرگونی نسلی معانی بیشتری می‌یابد که دگرگونی گفتمان یا پارادایم می‌نامیم. آدم‌های تازه با رویکرد‌ها، گاه با نظام ارزش‌های تازه. بر فضای فکری جامعه تسلط می‌یابند. این پدیده هست و کاریش نمی‌توان کرد و گاه نمی‌باید از آن ناخشنود بود. اکنون یکی از آن زمان‌هاست.

این دگرگونی ژرف، به قول انگیسی‌ها اقیانوسی، جامعه ایرانی را یک پژوهشگر و اندیشمند برجسته که به بیرون نیز رفت و آمد دارد تایید می‌کند. رویکرد هزار ساله، دین به عنوان بستر اندیشه و فرهنگ و سیاست و سرانجام حکومت، در جامعه ایرانی زوال می‌یابد. به گفته او دیگر کسی توهمی در این باره ندارد که از دین بتوان پاسخی برای مسائل اقتصادی و سیاسی یافت. پاسخ دینی همین است که می‌بینیم. مسئله افراد نیستند، هر که باشد سرانجام و ناگزیر به همین جا‌ها می‌کشد.

***

یک نمونه از بلاگستان فارسی، کار نویسنده‌ای با نام اول احسان در ایران، به یاری دوستی به دستم رسیده است که این روز‌ها از اندیشه‌اش بیرون نمی‌روم و به تدریج در این ستون با خوانندگان در میان می‌گذارم. نویسنده با شیوائی‌ای که نمونه‌اش را در این نسل بسیار می‌بینم از خودش و نسلی که از آن است در آن فضای جهان سومی آغاز می‌کند:

بعضی سوختن‌ها جوری هستند که تو امروز می‌سوزی، فردا دردش را حس می‌کنی…. داستان کیفیت زندگی و “رشد“ آدم‌ها در جاهایی که “جهان سوم“ نامیده می‌شوند، مثل همین جور سوزش‌هاست… از هر دوره که می‌گذری، می‌سوزی و در دوره بعد دردش را می‌فهمی…

شادی‌ها و دغدغه‌های کودکی ما:

در همان گوشه دنیا که “جهان سوم“ نامیده می‌شود، شادی‌های کودکی ما درجه سه است، ولی دغدغه‌های ما جدی و درجه یک… شادی کودکیمان این است که کلکسیون “پوست آدامس“ جمع کنیم… یا بگردیم و چرخ دوچرخه‌ای پیدا کنیم و با چوبی آن را برانیم… توپ پلاستیکی دو پوسته‌ای داشته باشیم و با آجر، دروازه درست کنیم و در کوچه‌های خاکی فوتبال بازی کنیم… اما دغدغه‌هایمان ترسناک‌تر است… اینکه نکند موشکی یا بمبی، فردا صبح را از تقویم زندگی‌مان خط بزند… اینکه نکند “دفاعی مقدس“، منجر به مرگ نامقدس ما بشود یا ما را یتیم کند…

شادی‌ها و دغدغه‌های نوجوانی ما:

دوره‌ای که ذاتا بحرانی است و بحران “جهان سوم“ بودن هم به آن اضافه می‌شود… در این دوره، شادی‌هایمان جنس “ممنوعه“ دارند… اینکه عاشق شوی… یا دوست داشته باشی…. اینکه دست کسی را بگیری و لبت را با لبی آشنا کنی، مثل همه آدم‌های دنیا، این‌ها ممنوعه است. ما همه این شادی‌ها را در ذهنمان برگزار می‌کنیم… در خیالمان عاشق می‌شویم…. می‌بوسیم… عشق می‌ورزیم. کلا زندگی یک نفره‌ای داریم با فکر دو نفره…. این است که یاد می‌گیریم “جهان سومی“ شادی کنیم… و هیچ وقت به کسی نگوییم “دوستت دارم. “

در عوض دغدغه‌هایمان جدی هستند… اینکه از امروز که ۱۵ سال داری، باید مثل یک مرتاض روی کتاب‌های میخی مدرسه‌ات دراز بکشی و تا بیست و چهار سالگی همانجا بمانی… بترسی از این که قرار است چند صفحه پر از سوالات “چهار گزینه‌ای“، آینده تو، شغل تو، همسر تو و لقب تو را تعیین کند…. تو فقط سه ساعت برای همه اینها فرصت داری…

شادی‌ها و دغدغه‌های جوانی ما:

شادی‌ها کمرنگ‌تر می‌شود و دغدغه‌ها پررنگ‌تر… نه، اصلا شادی‌هایت هم، شکل دغدغه به خودشان می‌گیرند… مثلا شادی تو این است که روزی خانه و ماشین می‌خری… اما رسیدن به این شادی‌ها برایت دغدغه می‌شود… رسیدن به آنها برای تو هدف می‌شود… هدفی که حتما باید “جهان سومی“ باشی که آن را داشته باشی… و هیج جای دیگر برای کسی هدف نیستند…

معیارهای “آدم خوب بودن“ جهان سومی هم دغدغه تو می‌شود، دغدغه‌ای که همه‌اش این است: می‌ترسی از اینکه نکند کسی قبل از خدا، تو را در این دنیا محاکمه کند… این ترس تو را کمی غیر انسانی می‌کند.

اگر جهان سومی باشی، استاندارد و مقیاس‌های تمام اجزای زندگی تو، جهان سومی می‌شود… اینکه در سال چند بار لبخند میزنی… در روز چند بار گریه میکنی… راهی که تو را به بهشت و جهنم می‌رساند… و حتی جنس خدای تو هم جهان سومی ست…

در این دنیای عجیب، دیدن دست برهنه یک زن هم می‌تواند به راحتی تو را خطاکار کند و قلبت را به تپش وادارد… در این دنیا “سلام“ به غریبه و بی دلیل، نشانه دیوانگی ست… لبخند بی‌جای زن دلیل فاحشگی اوست…

در این جهان سوم ، کسی را نداری که به تو بگوید مسواک و خمیردندان، واکسن، کاندوم، بوسیدن، خندیدن، رقصیدن خوب هستند… اینکه آینده خوب را خودت باید رقم بزنی و کسی قرار نیست برای این کار به تو کمک بکند…. اینکه همیشه جهان اول، طاعون جهان سوم نیست…

***

نویسنده جوان بهتر از هر که می‌شناسم فضای خاورمیانه‌ای را تصویر کرده است که جهان سوم اسلامی است ــ واپس‌ماندگی به اضافه سختگیری و تبعیض‌های مذهبی. جهان سومی‌های دیگر عموما از آزادی‌های اجتماعی بسیار بیشتری بهره‌مندند. او به اینجا بسنده نمی‌کند و بخش پایانی نوشته‌اش به ویژه از اهمیت برخوردار است و باید در فرصت بعدی بدان پرداخت. همین اندازه مقایسه او و نسل او با گفتمان خاورمیانه‌ای یک نسل پیش (جهان سوم، فلسطین، انقلاب خونین خلقی، اسلام راستین، پارادایم کربلا که در کربلای ۲۸ مرداد تکرار می‌شد، آنچه خود داشت) و روحیه‌ای که واپس‌ماندگی به رنگ اسلامی آن را بزرگ‌ترین ارزش‌ها می‌شمرد، و غول (در واقع لیلی پوت)‌های روشنفکری زمان در پای محراب آن ملتی را قربانی کردند گویاست.

مردمی که از دو هزار و پانصد سال پیش گرایش “طبیعی“ شان به غرب بوده است ــ به بهای غفلت ناسزاوار از همسایه بزرگ هندی ــ باز به آن سرچشمه خشک نشدنی پیشرفت و نوآوری روی آورده‌اند. جهان هزار و چهار صد سال پیش دیگر با سرنیزه پاسدار و بسیجی نیز دوام نخواهد آورد. سیلی آرام آرام می‌جوشد و جامعه را فرو می‌گیرد. یک گروه فرمانروای خردمند که سود شخصی خود را درست بشناسد سیل را خواهد گذاشت که در همان بستر آرام جریان یابد. بیست و دو خرداد نشان داد که نه خردمندی هست نه شناختن درست سود شخصی.

سپتامبر ٢٠٠٩

گفت و شنودی با یک هوادار رژیم اسلامی

بخش ۶

گفتگو با نسل چهارمِ صدساله تاریخ مدرن ایران

گفت و شنودی با یک هوادار رژیم اسلامی

 

ما نخست می‌باید به این تفاهم برسیم که همه ایرانی هستیم،

 

تلاش ـ به دنبال گفتگو میان آقای رضا از هواداران رژیم جمهوری اسلامی از ایران و آقای داریوش همایون (تلاش، آگوست ۲۰۰۹) آقای رضا نامه‌ای نوشته‌اند که با توضیحات آقای همایون در زیر می‌آید

“مصاحبه شما [تلاش] را با آقای داریوش همایون خواندم. من رضا نویسنده آن سوال‌ها هستم که بعد از هفت بار دریافت ایمیل و توضیح درباره این که ما هموطنیم و همه می‌توانیم با هم حرف بزنیم و گفتگو بهترین و متمدنانه‌ترین راه‌حل اختلاف‌نظر‌هایی است که وجودشان طبیعی است و از این حرف‌ها و نوشته‌ها از طرف خانم ماندانا زندیان آن متن را با کمک خود این خانم تنظیم کردیم و من هم برای‌شان نوشتم که مطمئنم این فکر به جایی نمی‌رسد چون ما از اصل با هم مخالفیم و هر کسی هم به این سوال‌ها پاسخ دهد از جبهه مخالف به آنها نگاه خواهدکرد و جواب‌هایش حالت دفاعیه جنبش سبز خواهد بود تازه اگر اصلا جواب دهد.

شما خودتان ببینید حق با من بود. آقای همایون در واقع به هیچ کدام از سوال‌ها جواب نداده‌اند. فقط از اعتراض‌ها دفاع کرده‌اند. البته من بعد از خواندن این مصاحبه دو نتیجه گرفتم که نمی‌دانستم و در این دو مورد حق با خانم زندیان بود اولا آقای همایون واقعا ایران را دوست دارند و بیشتر از نوع نظام و رژیم به فکر مصالح و منافع ملی‌اند و دوما بسیار آدم با فرهنگ و محترمی هستند که از مخالف خودشان قدردانی هم می‌کنند. همین دو مورد خوب است و من خوشحالم در این کار شرکت کردم چون پیش از این دشمن همه سلطنت طلب‌ها بودم.

یک سوال برای من پیش می‌آید. شاید شما بدانید یا آقای همایون بتوانند جوابگو باشند که چطور ایشان درباره انقلاب اسلامی که انقلابی مردمی بود و روشنفکر و فقیر و غنی در آن شرکت داشتند معتقدند می‌بایست مردم را سرکوب کرد و حکومت نظامی داد و جلوی انقلاب را گرفت ولی حالا که خودشان در نظام نیستند و مقامی ندارند از سرکوب مردم شاکی‌اند و معتقدند جلوی این حرکت را نباید گرفت. موقعیت ایشان در آن نظام مثل موقعیت خیلی‌ها در این نظام است و دیدگاه‌شان مثل هم با دو ایدئولوژی مختلف است. در همان روزها هم هزاران نفر کشته شدند و زندان افتادند و خیلی‌ها هم اعتراض کردند و مقاله نوشتند مثل حالا.

ولی آقای همایون حتی درباره این که چرا سبزها پرچم ایران را حمل نمی‌کنند جواب درستی ندادند. و من آن موقع یادم رفته بود بنویسم چرا یکی از شعارهای‌شان این بود که موسوی موسوی پرچم ایران منو پس بگیر! یعنی این پرچم را قبول ندارند و کلیت نظام را زیر سوال می‌برند. مگر می‌شود یک دفعه همه خود‌جوش تصمیم بگیرند پرچم ایران نیاورند. این‌ها برنامه‌ریزی شده و هدفدار است.

از این که شما سوال‌های مرا بدون سانسور چاپ کردید متشکرم. تجربه اول من در برخورد با همه شما خیلی غیر منتظره بود. خانم زندیان و شما و آقای همایون آدم‌های قابل احترامی هستید. من تا به حال با مخالفین نظراتم رسما حرف نزده بودم.

رضا
سی و دو ساله از تهران“

***

ما ایرانیان چنان از فضای یک جامعه عادی دوریم، از جامعه‌ای که مردمان یا دشمن و یا شکار یکدیگر نیستند و میان مخالفت آشتی‌ناپذیر و موافقت بی چون و چرا فاصله‌ای هست، که برخوردی از این گونه میان من و نویسنده محترم نامه‌ای که آمد از رویداد‌های کمیاب اگر نه باور کردنی است. من پیشاپیش خوشحالم که آقای رضا، جوانی سراسر هوادار تند‌رو‌ترین گرایش سیاسی در جامعه ایرانی، با آگاهی که از مواضع سراسر مخالف کسی مانند من داشته‌اند حاضر شده‌اند اگرچه پس از هفت بار تلاش خانم زندیان در چنین گفتگوئی وارد شوند. از حسن ظن ایشان سپاسگزارم و فرصت را باز غنیمت می‌شمارم.

اگر من در نوشته پیشین به نظر ایشان به هیچ یک از پرسش‌ها پاسخ نداده‌ام مشکلی نیست. لطف کنند و هر پرسشی به نظر‌شان بی‌پاسخ مانده بنویسند باز توضیح خواهم داد. هیچ گریزی از برابر هیچ موضوعی درست نیست وگر نه گفت و شنود بی‌معنی خواهد بود من تصور می‌کردم پرسش‌های ایشان همان اعتراضات ایشان است چون در ضمن یکدیگر آمده بودند. از این گذشته نمی‌باید فکر کرد که پاسخ دادن به معنی پذیرفتن است. من با اعتراض ایشان موافق نبوده‌ام و دلائلش را نوشته‌ام. اگر موافق می‌بودم نیز می‌نوشتم و در هر دو صورت پاسخ داده بودم.

این درست است که من از جلوگیری از انقلاب اسلامی هواداری کرده‌ام. به نظر من رژیم پیشین با تسلیم شدن به نخستین حرکت‌های اعتراضی که مرحله به مرحله و با سرعتی باورنکردنی به انقلاب و هزیمت کشیده شد بزرگ‌ترین آسیب را به کشور زد. این را بسیاری کسان که به سه دهه گذشته ایران و وضعی که اکنون در آن افتاده‌ایم می‌نگرند تایید می‌کنند. جلو‌گیری از گروهی که در خیابان‌ها راه افتاده بودند و بانک‌ها و موسسات عمومی و مغازه‌ها را آتش می‌زدند و ویران می‌کردند لازم می‌بود و اگر ادامه می‌یافت انقلاب هم نمی‌شد و تغییرات سیاسی لازم در کشور روی می‌داد که مسلما نیازی به کشتار‌ها و جنگ و بحران‌های پر‌هزینه سی ساله گذشته نمی‌گذاشت. (در مرداد ۱۳۵۷ ما در اصفهان حکومت نظامی اعلام کردیم و خون از بینی کسی نیامد و شهر هم تا ماه‌ها آرام ماند و فرماندار نظامی قابل ستایش اصفهان نیز به همین گناه بعدا اعدام شد.)

این بار تظاهرات آرام مردم که در آن هیچ شعار ضد جمهوری اسلامی نمی‌دادند به خشونت‌بار‌ترین وضعی سرکوب شد و هفته‌ها پس از آن افراد را از خانه و محل کار یا در حال گذر از خیابان دستگیر کردند و بسیاری از آنها یا کشته یا سر به‌نیست یا در زندان‌ها شکنجه و بد‌تر از آن شدند. اما در باره هزاران کشته، شمار گشتگان شش ماهه دوران انقلاب را از ۲۲۰۰ تا ۷۰۰ تن گفته‌اند که مقدمه‌ای بود برای کشتار‌های بیکران بعدی. (همه اینها ما را به این می‌رساند که جامعه‌ای بسازیم که هیچ‌کس در آن به دلائل سیاسی کشته نشود). باز باید تاکید کنم که من از جلوگیری دفاع کرده‌ام نه کشتار. اما در نتیجه سیاست‌های آن شش ماهه، هم جلوگیری نشد و هم تلفات سنگین وارد آمد.

می‌نویسند “ولی آقای همایون حتی درباره این که چرا سبزها پرچم ایران را حمل نمی‌کنند جواب درستی ندادند. و من آن موقع یادم رفته بود بنویسم چرا یکی از شعارهایشان این بود که موسوی موسوی پرچم ایران منو پس بگیر! یعنی این پرچم را قبول ندارند و کلیت نظام را زیر سوال می‌برند. مگر می‌شود یکدفعه همه خود‌جوش تصمیم بگیرند پرچم ایران نیاورند. این‌ها برنامه‌ریزی شده و هدفدار است. “

در توضیح باید عرض کنم که شعار پرچم منو پس بگیر “شعار تظاهرات نبود و اگر عده‌ای آن شعار را دادند نه تکرار، و نه از سوی آن جمعیت عظیم میلیونی پذیرفته شد. تصدیق می‌فرمایند که در چنان جمعیتی همه گونه افراد می‌آیند و ممکن است سخنان خود را بگویند و بقیه مسئول نیستند. شعار‌های جمعیت اساسا برگرد رای و انتخابات دور می‌زد ــ پس از سرکوبگری‌های وحشیانه بسیجی‌ها البته شعار‌ها در جا‌هائی رادیکال‌تر شد. من امیدوارم دوستانی از جنبش سبز در ایران در این بحث شرکت جویند و در باره چگونگی حرکتی که به نظر من خودجوش بود، و در این باره که چرا پرچم جمهوری اسلامی را همراه نداشتند توضیح دهند. آنچه به نظر من می‌رسد این است که تظاهرات جنبه اعتراض به نظام حکومتی‌ای داشت که خودش احترام قوانینش را نگه نداشته بود و افراد بی‌شماری که هیچ ارتباطی با هم نداشتند رنگی را برای مشخص شدن برگزیدند. در کشور‌های دیگر هم مردم در تظاهرات اعتراضی پرچم رسمی را نمی‌آورند. شاید مردم پس از بیست و دو خرداد احساس می‌کردند نمی‌توانند در اعتراض به نظام حکومتی، پرچم همان نظام حکومتی را بلند کنند. باز در این جا می‌باید دنبال مسئول اصلی گشت.

در باره خودجوش بودن جنبش نیز باید تاکید کنم که نمی‌توان در عرض یک یا دو روز با برنامه و سازماندهی جمعیتی تا دو سه میلیون تن را که در حزب و سازمانی هم نیستند بسیج کرد و به خیابان فرستاد. تنها با تلفن همراه و فیس بوک و تویتر در یک فضای آماده، چنان حرکت خود‌جوشی امکان دارد. من داستان‌ها از حرکت خودجوش مردم شنیده‌ام. در خیابانی ساکنان خانه‌ای شب‌ها بر سر بام الله‌اکبر می‌گفتند (که در حکومت اسلامی مجازات دارد.) از بسیج آمده‌اند و بر در آن خانه ضربدری کشیده‌اند. بلا‌فاصله ساکنان روی همه در‌ها ضربدر کشیده‌اند. ما در اوکراین و مولداوا نیز تظاهراتی از گونه جنبش سبز دیدیم.

توضیح همه آنچه را که در دو سه ماهه پیش و پس از انتخابات، گذشته است می‌باید در همان فضای آماده جستجو کرد. امروز نیز مانند سه دهه پیش جامعه خواهان تغییر است. اگر رژیم اسلامی با مردم راه بیاید و در چهارچوب خودش تن به اصلاحاتی بدهد تغییر، گام به گام و برای مردم و کشور عملا بی‌هزینه خواهد بود. خشونت و کشتن و شکنجه کردن و سرکوبگری جلو تغییر را در نهایت امر نخواهد گرفت ولی هزینه را برای همه سنگین خواهد کرد.

***

این گفت و شنود مرا به مسئله ژرف‌تری در فرهنگ سیاسی ما می‌برد. بحث برای ما موضوع برد و باخت است؛ یک طرف می‌باید طرف دیگر را متقاعد یا مغلوب کند. پیش‌تر‌ها اگر کسی می‌پنداشت که در بحث دست بالا‌تر یافته است می‌گفت محکومش کردم. در فرهنگ‌های پیشرفته اصل، بحث و گفت و شنود است. برای برد و باخت بحث نمی‌کنند، بحث متمدنانه لازمه فرایند سیاسی است. می‌خواهند یک، رابطه بر‌قرار بماند و جدائی و دشمنی پیش نیاید و دو، تا آنجا که بشود به تفاهمی، به درجه‌ای از همرائی برسند. محکوم کردن که اصلا جائی ندارد، مگر در محافلی که به زیاده‌روی و انحراف افتاده‌اند ــ مانند آنچه در بحث‌های پیرامون نظام بیمه درمانی آمریکا می‌بینیم.

امروز جامعه ایرانی دچار چنان شکاف عمیقی است که هرگز ندیده بودیم. حتی سه دهه پیش در این گستره و ژرفا نبود. بهترین‌ها در دو سوی این شکاف (زیرا هیچ گاه نمی‌باید همه را به یک چوب راند) نگران آینده این ملت هستند. گروه فرمانروائی که جهان را از پشت منشور با ما یا دشمن ما می‌بیند می‌خواهد هر کوچک‌ترین گوشه زندگی ایرانیان را زیر کنترل خود بیاورد و هر چه را بیرون از کنترل خود نابود کند. ولی غافل است که تنها شکاف را ژرف‌تر و پایان خود را هراس‌انگیز‌تر خواهد ساخت. چنان کنترلی برقرار نخواهد شد. این هفتاد میلیون تن را نمی‌توان در چاه‌های جمکران فرو کرد. چاره‌ای جز گفت و شنود در سطح‌های بسیار گسترده‌تر نیست. اما چنان گفت و شنودی را نمی‌توان با روحیه محکوم کردن انجام داد ــ حتی لازم نیست دو طرف به تفاهم برسند. ما لازم است نخست به این تفاهم برسیم که یک ملت هستیم. ما ایرانی هستیم، همه ما.

سپتامبر ٢٠٠٩

تلاش انلاین

گلی که نشان بهار می‌شود

بخش ۶

گفتگو با نسل چهارمِ صدساله تاریخ مدرن ایران

گلی که نشان بهار می‌شود

نامه آقای جوانی به نام احسان از تهران که زیر عنوان “بیرون از جهان سوم در تهران“ انتشار یافت (کیهان ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۹) یک پاراگراف پایانی دارد که به نظرم از بزرگ‌ترین نشانه‌های آنچه جابجائی پارادایم در جامعه ایرانی می‌نامیم به شمار می‌رود. در آن نامه نویسنده پس از توصیف شیوائی از وضعیت جهان سومی در واقع خاور میانه‌ای (جهان سومی اسلامی) که در آن بزرگ شده است و بسر می‌برد از جوانی خود پس از یک کودکی بی‌بهره چنین یاد می‌کند:

شادی‌ها و دغدغه‌های جوانی ما: شادی‌ها کمرنگ‌تر می‌شود و دغدغه‌ها پررنگ‌تر… نه، اصلا شادی‌هایت هم، شکل دغدغه به خودشان می‌گیرند… مثلا شادی تو این است که روزی خانه و ماشین می‌خری… اما رسیدن به این شادی‌ها برایت دغدغه می‌شود… رسیدن به آنها برای تو هدف می‌شود… هدفی که حتما باید “جهان سومی“ باشی که آن را داشته باشی… و هیج جای دیگر برای کسی هدف نیستند…

معیارهای “آدم خوب بودن“ جهان سومی هم دغدغه تو می‌شود، دغدغه‌ای که همه‌اش این است: می‌ترسی از اینکه نکند کسی قبل از خدا، تو را در این دنیا محاکمه کند… این ترس تو را کمی غیر انسانی می‌کند.

اگر جهان سومی باشی، استاندارد و مقیاس‌های تمام اجزای زندگی تو، جهان سومی می‌شود… اینکه در سال چند بار لبخند میزنی… در روز چند بار گریه میکنی… راهی که تو را به بهشت و جهنم می‌رساند… و حتی جنس خدای تو هم جهان سومی ست…

آن بخش پایانی مورد نظراین است:

[پس از برخورد و آشنائی با نگاهی نو] تو مسئولیت کیفیت خودت را قبول می‌کنی و می‌خواهی و می‌کوشی به جای این که خودت به جهان اول مهاجرت کنی کشورت را به جهان اول برسانی. این است که سبز می‌شوی. تازه آن وقت است که از خودت خجالت می کشی.

این درددل را برای آن نوشته‌ام [که بگویم] ایران دارد از کشور اسلامی و خاورمیانه‌ای و جهان سومی بودن رد می‌شود. برای همین سبز شده است.

***

من نمی‌دانم این یک نامه گویای نظرات چه در صدی از ایرانیان است. ولی احتمالا همان گلی است که نشان بهار می‌شود. بیزاری از فرهنگی که تا چند سال پیش مایه سربلندی بالا و پائین ملتی بود؛ بجای مهاجرت کردن به جهان اول کوشش برای رساندن کشور به جهان اول؛ و سبز شدن به معنای هر چیز خوبی شدن. شنیدن این سخنان از ایران که صحنه نخستین انقلاب ارتجاعی و قرون وسطائی بود خبر از دگرگونی‌ای می‌دهد که پنجاه سال کوشش شکست خورده پشت سر آن است. اکنون نسلی که بر فراز آن شکست‌ها نشسته است و هر چه بیشتر از آن پنجاه سال فاصله می‌گیرد دارد درست سخنانی را تکرار می کند که کلید گشایش است و سرانجام ملت ما را از آخوندبازی در سیاست، از فرو رفتن در چاه جمکران، از فلسطین و لبنان و روسیه، از خشونت و تبعیض به عنوان نخستین درس‌های زندگی، از نگرش جنسیتی به اخلاق و روابط اجتماعی، از بینوائی همه سویه‌ی نشسته بر دارائی‌های استثنائی، آزاد خواهد کرد.

جوانانی که در بیشتر این سی سال هدف یا دست‌کم آرزوی‌شان مهاجرت به اروپا و آمریکا، بود ــ به هر جا می‌شد رفت یا گریخت ــ اکنون به اندیشه آوردن اروپا و آمریکا به ایران افتاده‌اند. همه نمی‌توانند از ایران بگریزند ولی همه می‌توانند از جهان سوم، جهان اسلامی (نه به معنی مسلمان بودن که امری شخصی و داوطلبانه است،) و جهان خاور میانه‌ای (که ترکیب هر دو آنها و بد‌ترین است) مهاجرت کنند. جنبش سبز و پیروزی‌های پیاپی آن ــ تازه‌ترین‌ش روز قدس ــ به آنان و به همه ایرانیانی که دل از یک آینده بهتر در میهن خود کنده بودند اعتماد تازه‌ای به قدرت‌شان می‌دهد. زور این رژیم به این ملت نخواهد رسید.

***

جهان سومی بودن واژه دیگری برای واپس‌‌ماندگی است. آنان که در دهه پنجاه اصطلاح سه جهان را سکه ‏زدند حق داشتند. جهان غرب، جهان اول بود که پیشرفت در آن نه یک امر اکتسابی، نه نتیجه سیاست‌ها و تصمیم‌های یک گروه یا دوره معین، بلکه امری ذاتی بود که از کارکرد عادی جامعه بر می‌خاست. جهان‌بینی مردمان، ‏سازمان اجتماعی، و نظام سیاسی در خدمت آن بود. جهان دوم قلمرو کمونیسم بود که بزرگ‌ترین اشتباه بشریت نام گرفته است.

جهان اسلامی به جامعه‌هائی گفته می‌شود که در جهان سومی بودن‌شان پابرجا‌تر از همگنان‌اند. در آن همگنان نظام ارزش‌ها راه بر پیشرفت می‌گیرند. جامعه‌های اسلامی مقررات تقدیس شده‌شان را نیز بویژه در زمینه ‏حیاتی حقوق بشر بر آن می‌افزایند. اداره جامعه بر پایه شریعت، آن را به همه جا‌هائی که در عربستان و ایران ‏و افغانستان‌های جهان دیده‌ایم می‌تواند برساند ولی به مدرنیته نخواهد رساند.

جهان سومی و جزئی از جهان اسلامی بودن را خاور میانه‌ای بودن چنان تکمیل می‌کند که دیگر، در بیرون ‏از افریقا، پائین‌تر از آن نمی‌توان رفت. خاورمیانه‌ای اگر مسلمان و عرب هم نباشد به غرب‌ستیزی، به ویژه امریکا‌ستیزی و یهود‌‏ستیزی که بر آن سرپوش ضد صهیونیسم می‌گذارند شناخته است. او اگر هم انگشتی برضد غرب تکان ندهد از ‏تاریخ خود ــ تاریخی که مانند همه جهان‌بینی او “سوبژکتیو“ و گزینشی است ــ احساس دشمنی با غرب را ‏آموخته است. کشاکش فلسطین و اسرائیل که کهن‌ترین و پیچیده‌ترین کشاکش جهان است او را یک‌سویه و ‏یک‌پارچه ضد اسرائیلی و تقریبا بنا‌بر تعریف، ضد یهودی کرده است. حالت مظلوم و قربانی جهان سومی‌اش ‏با احساس مظلومیت و قربانی بودن اسلامی و خاورمیانه‌ای تقویت شده است. او هیچ مسئولیتی ندارد و از ‏بابت شوربختی خود طلبکار دیگران است. اروپا، غرب، امریکا، شرکت‌های چند ملیتی، امپریالیسم، سرمایه‌داری و اکنون جهانگرائی، مسئول گرفتاری‌های اویند ــ اگر چه آن گرفتاری‌ها و ریشه‌های‌شان به سده‌های پیش ‏برگردد. هر رویدادی در جهان، بویژه اگر فاجعه‌آمیز باشد، به دست و اشاره آنهاست.

 ذهنی که نمی‌تواند در باره دین با همه پنجه‌ای که بر زندگی مادی و معنوی جامعه انداخته است به آزادی ‏بیندیشد؛ و سیاستی که همه‌اش توطئه و مظلومیت است؛ و فضای “انتلکتوئلی“ که با شعار و دروغ و نیمه ‏حقیقت آغشته است چه برای والائی اندیشه و عمل می‌گذارد؟ برای رسیدن به والائی می‌باید توانائی برون‌رفت ‏از عادت‌های ذهنی و خرد متعارف و مد‌های روز را یافت. ولی فرهنگی که شهادت را بالا‌ترین ارزش‌ها کرده ‏است از شهامت بی‌بهره است و از بیرون شدن از متعارف می‌هراسد. روشنفکر در این فرهنگ با حکومت‌ش ‏آسان‌تر در می‌افتد تا با همگنان‌ش. اگر مال اندوزی، انحراف سیاستگران چنین جامعه‌هائی است عوامزدگی، ‏انحراف روشنفکران آنهاست (هر دو گروه میتوانند به آسانی از یکدیگر تقلید هم بکنند.)

 ‏هیچ یک از آن سه جهان بیرون آمدنی، حتی خاورمیانه، جغرافیای مشخصی ندارد. آنها بیشتر حالات ذهنی state of mind هستند ــ پدیده‌هائی فرهنگی که در عادت‌ها و رسم‌ها، و نهاد‌ها، جا‌گیر شده‌اند. می‌توان از آنها بیرون زد، و کامیاب‌ترین ملت‌ها چنین کرده‌اند. (فرایند معکوس آن نیز روی داده است؛ خاور میانه عربی و جهان اسلام به طور کلی در شش دهه گذشته از جامعه‌هائی که داشتند مدرن می‌شدند به جامعه‌هائی که هر چه اسلامی‌تر می‌شوند در می‌آیند. در ایران ما با یک چرخ فلک واقعی سرو کار داریم ــ از واپس‌ماندگی محض به نوسازندگی مدرنیته و از آن به واپس‌ماندگی محض و اکنون باز ــ و این بار ــ به گوهر مدرنیته). زمان‌هائی همه دنیا جهان سوم بود؛ سده‌های دراز بخش بزرگی از آسیا و افریقا جهان اسلامی بوده ــ جز زیستن و اندیشیدن به شیوه‌های نامشخصی که رنگ اسلامی داشتند و اسلامی خوانده می‌شدند در تصور توده‌ها نمی‌گنجیده است. از هنگامی که نویسندگان بریتانیائی و آمریکائی در سده گذشته اصطلاح خاور میانه را که هیچ‌گاه مرز‌های روشنی نیافت رواج دادند، آن خاورمیانه‌ای‌ها، جهان سومی‌های اسلامی، ترکیب ناخجسته خود را سرنوشت ناشاد خویش گردانیدند.

***

در تاریخ و فرهنگ ما، در نگرش بلندپروازانه‌ای که به خود داریم، هیچ ناگزیری از ماندن در آن جهان‌ها نیست. اکنون احسان‌های بیشمار نام آنچه را هم که می‌خواهند یافته‌اند ــ بیرون زدن از جهان‌های شوربختی ما، آوردن جهان اول به میهنی که در بیشتر تاریخ خود نگاهش به آن منطقه جغرافیائی بوده است ــ یونان، رم، اروپا، آمریکا.

سپتامبر ٢٠٠٩

سخنی دیگر با هوادار رژیم

بخش ۶

گفتگو با نسل چهارمِ صدساله تاریخ مدرن ایران

سخنی دیگر با هوادار رژیم

در چند هفته گذشته به یاری دوستان گفت و شنود‌هائی با نمایندگانی از نسل جوان ایرانیان داشته‌ام که انتشار یافته‌اند. یکی از آن نمایندگان از هواداران رژیم است که آخرین نامه‌اش را به تلاش انلاین (جایگاه اصلی این گفت و شنود‌ها که دو بار پیش از این ادامه یافت) در پائین می‌آورم به امید اینکه چنین برخورد دیدگاه‌ها در هر جا بیشتر شود:

***

به سایت اینترنتی تلاش آن لاین

رضا از ایران

بعضی وقت‌ها در زندگی اتفاق‌هایی می‌افتد که می‌توانستند هرگز اتفاق نیفتند و زندگی هم همان‌طور که داشت می‌گذشت ادامه پیدا می‌کرد و آدم هرگز متوجه نمی‌شد می‌شود بعضی چیزها و بعضی آدم‌ها را طور دیگری هم دید و کاملا متفاوت درباره‌شان قضاوت کرد.

یکی از این اتفاق‌ها چند هفته پیش برای من افتاد و من را متوجه خیلی چیزها و آدم‌هایی کرد که تا قبل از آن یا اصلا متوجه‌شان نبودم یا نمی‌خواستم متوجه‌شان بشوم.

مهم‌ترین آنها این حرف آقای داریوش همایون است:

“ما لازم است نخست به این تفاهم برسیم که یک ملت هستیم. ما ایرانی هستیم، همه ما.“
برای من تازگی دارد که نوشته‌های آقای همایون و بعضی همفکران ایشان را می‌خوانم و با این که با خیلی حرف‌های‌شان کاملا مخالفم خشمگین نمی‌شوم و سوالاتم را درباره این نوشته‌ها بر زبان می‌آورم و با نویسندگانی که باورهای سیاسی‌شان را قبول ندارم گفتگو می‌کنم و در طول گفتگو هم می‌دانم نه من مانند آنها فکرخواهم کرد نه آنها مانند من چون پایه فکری‌مان خلاف هم است. آنها در یک کلام اپوزیسیون نظامی هستند که من طرفدارش هستم.

پس چرا من چنین می‌کنم و چرا آنها در چنین گفتگویی شرکت می‌کنند؟ تنها جواب‌ش گفته آقای همایون است. ما یک ملتیم. و نکته مهم دیگر که بسیار خوشحالم از آقای همایون شنیدم این است “بهترین‌ها در دو سوی این شکاف (زیرا هیچ گاه نمی‌باید همه را به یک چوب راند) نگران آینده این ملت هستند.“

به عبارت دیگر طرف مقابل من اصلا “آنها“ نیست و من هم برای بعضی از فعالان آن طرف“از آنها“ نیستم. ما همه یک ملتیم و بر اساس باورهای سیاسی‌مان اعتقاد داریم فکر ما برای ایران و ملت ایران درست‌تر است.

من با نظام جمهوری اسلامی موافقم و به آقای احمدی نژاد رای داده‌ام و از رایم دفاع می‌کنم ولی از گفتگو با آقای داریوش همایون که طرفدار نظام پادشاهی است و از جنبش سبز حمایت می‌کند و خواستار از میان برداشته شدن دولت آقای احمدی نژاد است و با تمام اعتراض‌ها و انتقادهای من به جنبش سبز مخالف است بسیار یاد گرفتم و این درس به شناخت آقای همایون و این گفتگو خلاصه نمی‌شود. امروز من می‌توانم این حرف آقای همایون را بپذیرم که هدف گفتگو رسیدن به یک نظر مشترک یا قانع کردن یا قانع شدن نیست. هرچند در بعضی قسمت‌ها مثل توضیحی که درباره پرچم و اعتراض گروه معترض به حاکمیت دارند قانع شدم با این که با حرکت‌شان مخالفم.

به نظر من اصلاح هر نظامی خوب است و هر نظامی همیشه جا برای اصلاح شدن دارد ولی اصلاح‌طلبان ایران و همفکران‌شان در جناح اپوزیسیون خارج از کشور تند و حتی دست راستی شده‌اند. آن قدر دست راستی شده‌اند که نظام را فاشیست می‌خوانند، با تحریم کشور موافق هستند تا نظام را به زانو درآورند و با مذاکره با دول غرب مخالفند چون این دولت را قبول ندارند. ضرر همه این‌ها بیشتر به ملت ایران که همه ما هستیم وارد می‌شود و من با آن مخالفم و با کلمات تندی مثل فاشیست هم مخالفم ولی قبول دارم ما نباید خودی و غیر خودی بشویم. ولی بحث من این است که خوب است این مخالفت‌ها از هر دو سو مطرح شود و این اعتماد وجود داشته باشد که در هر دو سو آدم‌های دلسوز برای ایران و ملت ایران وجود دارند که دنبال راه حل‌اند نه انتقام‌جویی و سود شخصی بردن.

از سایت تلاش تشکرمی‌کنم که فضای سالم و آزاد این ارتباط را با امانت‌داری فراهم کردند. از خانم ماندانا زندیان که شروع کننده این ارتباط بودند تشکر می‌کنم که در طول این مدت بدون این که سعی در تحمیل نظری به من داشته باشند با من در ارتباط ماندند و هرگز امضای “محمود احمدی نژاد رئیس جمهور ایران نیست“ را از پایین ایمیل‌‌شان برنداشتند و مرا به این فکر انداختند که چرا ایشان که با صراحت از جنبش سبز حمایت می‌کنند با خیال راحت با من طرفدار آقای احمدی نژاد در ارتباط است و نام کاملش را هم می‌آورد و همفکران‌ش مشکلی با او ندارند ولی من از ذکر نامم در جبهه مخالف پرهیز می‌کنم.

من این اعتقاد را که از این اتفاق به دست آوردم پاس خواهم داشت و برای همفکرانم تعریف خواهم کرد: ما باید با احترام به آزادی و حقوق همدیگر در چارچوب قوانین کشورمان با هم گفتگو کنیم چون ما یک ملتیم و گفتگو بهترین راه رسیدن به راه حل است برای کسانی که علاقه‌ای مشترک هدفشان است و پیوندشان می‌دهد و این علاقه کشور ما و ملیت ما است. ما همه ایرانی هستیم.

***

ما در دو سوی میدان کارزاری بر سر آینده ایران، به عنوان یک ملت و آن هم شایسته زندگی در سده بیست و یکم، عادت به برخورد دیدگاه‌ها نداریم. برخورد ما دشمنانه است ــ یا او یا ما. سخن گفتن کمابیش مستقیم با جوانی پاک بیرون از جهان من با فاصله سنی پنجاه سال، و فاصله جغرافیائی از اروپا تا ایران و فاصله اصلی و پر نشدنی دو سوی آن میدان، برای من تجربه خوشایندی بود. تغییر لحن و روحیه‌ای که پس از هر نامه‌نگاری روی داد پیش از همه، فرض پر نشدنی بودن آن فاصله‌ها را باطل کرد. فاصله‌ها پر شدنی است زیرا کسانی در دو سوی میدان کارزار می‌توانند بپذیرند که هر دو ایرانی هستند و ایرانی بودن پایه و اصل است و همه چیز، از جمله باور‌های هرچه هم زورمند، پس از آن می‌آید و در نتیجه می‌باید به محک آن بخورد.

نگرش ما، آرمان‌های ما، جهان‌بینی‌های ما گاه از این سر تا آن سر جهان با هم تفاوت دارند ولی بنا‌بر آن اصل همه ایرانی هستیم، نمی‌توانیم یا او یا ما باشیم زیرا هیچ کدام بیشتر ایرانی نیستیم. ما هر دو باید باشیم ولی با گسترش نیهیلیسم در جامعه سرانجام هیچ کدام سالم از میدان بیرون نخواهیم رفت ــ کشور که جای خود دارد. این نیهیلیسم را در رفتاری که هم اکنون در ایران با دگر‌اندیشان می‌کنند و در نگرشی که اکثریتی از مخالفان رژیم در بیرون، از جمله به یکدیگر دارند، در ناپدید شدن تدریجی بردباری و رواداری از فرآیند سیاسی، می‌توان دید.

برای برگرداندن جامعه از نیهیلیسم، به زبان دیگر از فراموش شدن ارزش‌های زندگی‌بخش و رنگ خشونت گرفتن امور عمومی، می‌باید به گفت و شنود پرداخت و می‌باید از هیچ هدفی به قیمت ضعیف شدن یا از میان رفتن ایران دفاع نکرد. گفته‌ای که آقای رضا در نامه تازه خود از من آورده‌اند گام نخستین است: گفتگو لزوما برای متقاعد کردن نیست. در درجه اول برای آن است که رابطه بر‌قرار بماند و جدائی و دشمنی پیش نیاید و نیز، تا آنجا که بشود به تفاهمی، به درجه‌ای از همرائی برسند. از گفت و شنود نمی‌باید ترسید و از پیامد‌های آن نیز ــ حتی اگر همراه شدن با طرف مقابل باشد. می‌شود که گاه دیگران حق داشته باشند.

اما گفت و شنود گام اول است. ما در دو سوی این میدان کارزار می‌باید این را برای خود روشن کنیم: آیا رژیم جمهوری اسلامی را به هر قیمت می‌باید برانداخت و آیا به هر قیمت می‌باید نگهداشت؟ این گفت و شنود هنوز دنباله دارد.

اکتبر ٢٠٠٩

“انقلاب سبز، انقلاب آگاهی“

بخش ۶

گفتگو با نسل چهارمِ صدساله تاریخ مدرن ایران

انقلاب سبز، انقلاب آگاهی

بسیار از جامعه تازه‌ای که ایران دارد می‌شود و شده است نوشته‌اند ولی شاید هیچ‌کدام گویا‌تر از آنچه در زیر می‌آید نبوده باشد. پیش از این، گزارش‌های راجر کوئن نیویورک تایمز بود که تا بیرونش نکردند از تهران فضای تازه، و مردمی را که ایران و ایرانی شده است در گزارش‌هائی امپرسیونیستی که در رسائی (بلاغت) به رمان نزدیک می‌شد گرفته بود و تصویر می‌کرد. این بار یک ایرانی ناشناس، باز در سطح بالای روزنامه‌نگاری، آنچه را که این روز‌ها از زبان من نمی‌افتد، آن روح زمان هگلی را، به ما می‌شناساند؛ ما را به درون پدیده‌ای می‌برد که بیش از همه خود ایرانیان را به شگفتی انداخته است ــ یکی دیگر از شگفتی‌هائی که این ملت نمردنی (امردادی) همواره در آستین دارد.
گفته‌اند که رمان‌نویسان (و نقاشان) ناکام منتقد می‌شوند، اما بیشتری روزنامه‌نگار می‌شوند. برتری روزنامه‌نگار که همچون رمان‌نویس، جزئی و کلی هر دو را می‌بیند و کلی را در جزئیات نشان می‌دهد، در حضور و فوریت اوست؛ او گواه است؛ در روند‌ها گاه پیش از آنکه احساس شوند حضور دارد و به آنها تکانی می‌دهد که گاه بی آن نمی‌شوند. او، هم روند ‌گزار است (به معنی تعبیر و باز نمودن) و هم می‌تواند روند گذار باشد. رمان‌نویس بعد‌ها دور از مبالغه‌ها و سرمستی‌های لحظه‌های بزرگ، حقیقت و معنای آنچه را که گذشته است در تضاد‌ها، طرفه irony ها، پیروزی‌ها و تراژدی‌هایش نشان می‌دهد.

آن نوشته که امضای جنبش سبز ایران را دارد از ایران توسط دوستی در آمریکا به دست من رسیده است و بی تغییر در زیر می‌آید و از هرچه ما گفته‌ایم گواه بهتری است. آن معجزه‌ای که غزالی می‌گفت امکان دارد ــ به علت تغییر ناگزیر در عناصری که یک پدیده را می‌سازند ــ دارد روی می‌دهد.

***

تاریخ این قرن را که بنویسند، فصل اولش را با ما شروع خواهند کرد. لابد جایی در مقدمه کتاب هم خواهند نوشت که پیش از جنبش ما هم در این قرن وقایعی رخ داده است، یازدهم سپتامبر ، جنگ افغانستان و جنگ عراق. اما همه‌شان بازمانده از قرن قبل بودند، با گفتمانی مانده از آن قرن و با ابزار قرن بیستمی، هواپیما و موشک و گلوله. و آن وقت خواهند نوشت که فصل اول را به ما داده‌اند برای اینکه فرزند راستین زمان خودمان بودیم و گفتمان‌مان، گفتمان آغاز هزاره سوم بود.

همان اوایل کتاب خواهند نوشت که جنبش‌های اجتماعی فرزند فناوری‌های ارتباطی هستند و همان جا خواهند نوشت که ما نخستین جنبشی بودیم که به تمامی، مسیرهای ارتباطی نوینی که از آغاز این قرن گسترش یافته بود را به کار بستیم.

شاید همان جا مدخلی باز کنند به اینکه این ابزارها چگونه ساختار جوامع را تغییر دادند و چطور نگرش دنیا را به طبقات اجتماعی، گردش کار ، تولید و توزیع ثروت، رهبری و مدیریت اجتماعی و حتی نگرش دنیا به ارزش‌های پایدار انسانی را تغییر دادند.

در همان صفحه شاید، عکسی باشد از مخترع اولین نمونه گوشی‌های تلفن همراه و عکسی باشد از بنیانگذاران ویکی پدیا، فیس بوک، بلاگر، یوتیوب، پادکست و یا شاید از مجسمه آنها در میدان‌های اصلی شهرهای پیشرو جهان، و لابد زیرنویس عکس هم خواهد بود: “چهره‌هایی که جهان قرن بیست و یکم را ساختند“.

همان‌جا خواهند نوشت که تا پیش از این، مسیرها یک طرفه بود: کسی می‌نوشت و روزنامه‌ها چاپ می‌کردند و الباقی مردمان می‌خواندند؛ یک نفر حرف می‌زد و الباقی مردمان می‌شنیدند؛ یک نفر در صفحه تلویزیون بود و الباقی نگاهش می‌کردند؛ کسی فرمان می‌داد و رهبری می‌کرد و توده‌های بی‌شکل در پشت سرش به راه می‌افتادند. خواهند نوشت که ساختار جامعه و توزیع اطلاعات و ثروت و قدرت هرمی بود، و بعد خواهند نوشت و لابد پررنگ هم خواهند کرد که فناوری‌های نوین ارتباطی، جامعه را مسطح کرد. آنقدر به پایه‌های هرم توانایی بخشید که آنها را تا راس بالا کشید. این امکان را فراهم کرد که با هم در ارتباط باشند، خبر بگیرند و خبر بدهند، اطلاعات رد و بدل کنند، بگویند و بشنوند، ببینند و دیده شوند و مسیرهای تازه‌ای پیدا کنند که همکاری کنند، تولید فکر کنند، نقد کنند و پیشرفت کنند.

بعد آن وقت بالای همان صفحه عکس ما را خواهند گذاشت. خواهند نوشت که ما اولین جنبش اجتماعی‌ای بودیم که رهبرش همه‌مان بودیم، برنامه‌ریزش هم همه‌مان و آن کسی هم که نام‌ش را صدا می زدیم، حداکثر سخنگوی بخشی از مطالبات ما بود. شاید همان جا کادری هم باز کنند و داخلش بیانیه میرحسین را که نوشته با توجه به اینکه مردم در نماز جمعه شرکت می‌کنند، دعوتشان را می‌پذیرد و می‌آید به عنوان نمونه بگذارند و لابد برای خوانندگان آن دوره توضیح هم بدهند که تا پیش از آن مرسوم بوده است که رهبر یک جنبش اعلام کند که می‌رود و مردم را دعوت به آمدن کند.

بعد لابد زیر آن فصلی باز می‌کنند که چطور جنبشی که مرکز فرماندهی نداشت، آنقدر هماهنگ عمل می‌کرد، آنقدر خوب ایده‌ها، خواست‌ها و شعارهایش مطرح می‌شد، نقد می‌شد، کامل می‌شد و بعد یک روز آن قدر خوب بیان می‌شد که انگار همه این میلیون‌ها نفر، سال‌ها با هم تمرین کرده‌اند. شاید همان‌جا، در نسخه الکترونیکی این کتاب تاریخ لااقل، لینکی هم باشد به فیلمی از ما که بلندگو فریاد می‌زند مرگ بر آمریکا و ما این همه آدم جواب می‌دهیم مرگ بر روسیه بی‌آنکه کسی‌مان از قبل به این پاسخ فکر کرده باشد، بی‌آنکه هماهنگ کرده باشیم چنان فریاد می‌زنیم که انگار یک دهانیم و یک حنجره.

همان‌جا خواهند نوشت که ما اولین حزبی بودیم که شورای مرکزی نداشت، دبیر کل نداشت، شاخه سیاسی نداشت. خواهند نوشت حزبی بود با آنارشی کامل که رفتاری کاملا نظام‌مند داشت. لابد طعنه‌ای هم خواهند زد به احزاب آنارشیست دهه‌های قبل از ما که وجودشان نظام‌مند بود و رفتارشان آنارشیستی. خواهند نوشت که حزب ما ارگان حزبی نداشت ، اما با این همه مواضعش روشن بود، برنامه‌هایش هم درست تنظیم می‌شد. خواست‌هایمان هم جمع‌بندی می‌شد، نقد می‌شد ، کامل می‌شد و به واضح‌ترین شکلی بیان می‌شد.

در همین فصل خواهند نوشت که ما آخرین روزهای تفنگ و گلوله را زندگی کردیم و نشان دادیم که هر کجا که آگاهی و اطلاعات و مسیرهای کافی برای ارتباط انسانی وجود داشته باشد، گلوله بی‌معنی است. لابد عکسی هم خواهند گذاشت از تک‌گلوله‌ای در جایی از موزه آزادی ما و زیرنویسش خواهند نوشت “آخرین گلوله‌ای که از خشاب در آمد“.

روش ظریفی هم لابد پیدا خواهد شد که حساب کند وزن کل الکترون‌های سازنده وبلاگ‌ها و وبسایت‌های ما، چقدر است و حساب خواهد کرد که همه‌شان باهم یک هزارم وزن یک گلوله هم نمی‌شدند. شاید وزن همه مولکول‌های هوای شعارهای ما را هم حساب کند، تمام مرگ بر دیکتاتورهای‌مان، تمام زندانی سیاسی آزاد باید گردد‌های‌مان و آخرش نشان دهد که وزن همه‌شان با هم، وزن یکی از دیوارهای زندان اوین هم نمی‌شده است.

بعد خواهند نوشت که ما تعریف دوباره‌ای کردیم از جامعه انسانی، از روابط انسانی، از جهانی بودن و از زندگی در دهکده جهانی. بعد هرکدام این تاریخ‌نویس‌ها هم لابد نامی به ما خواهد داد، ساده‌ترین‌شان لابد خواهد نوشت انقلاب سبز، دیگری‌شان خواهد نوشت انقلاب سکوت، آن یکی خواهد گفت انقلاب لبخند و لابد کسی این وسط پیدا خواهد شد که بنویسد انقلاب آگاهی.

اوت ٢٠٠٩

جنبش سبز ما را از قفس درونیمان رهانید

بخش ۶

گفتگو با نسل چهارمِ صدساله تاریخ مدرن ایران

جنبش سبز ما را از قفس درونیمان رهانید

پرسش‌هائی از درون ایران آپریل ۲۰۱۰

پرسش‌های زیر را یک گروه ۱۵ نفری از خانم‌ها و آقایان این نسل سبز از شهر‌های گوناگون ایران با هم تنظیم کرده‌اند و فرستاده‌اند.

پرسش یک ـ از آغاز خیزش سبز تا امروز، این حرکت با عناوین متعدد و متفاوتی مورد خطاب و ارزیابی لایه‌های مختلف جامعه ایرانی درون و بیشتر بیرون کشور قرار گرفته است ـ جنبش اعتراضی، جنبش آزادی‌خواهی، جنبش حقوق بشری، جنبش شهروندی، جنبش دمکراسی‌خواهی ـ که ما، به‌عنوان بخش کوچکی از بدنه کوشندۀ جنبش سبز ـ بی‌داعیۀ نمایندگی آن ــ همه را زیر عنوان جنبش سبز گردمی‌آوریم. به رغم این نامگذاری‌های متفاوت که در دوره‌های متفاوت این جنبش روی داد و بیانگر آن بخش از خواست مردم بوده که در آن دوره با صدای بلندتری در تظاهرات خیابانی فریاد شده است، تقریبا همگان بر یک عنوان که تعریفی تاریخی در پس آن است متفق بوده‌اند و آن برشمردن جنبش سبز به عنوان یک “جنبش اجتماعی“ است.

خصوصیات یک جنبش اجتماعی چیست؟ اگر یک جنبش اجتماعی خواستار تغییرات اساسی و ساختاری در نظام حکومتی باشد، یعنی تغییر و تحول انقلابی، تفاوت آن با انقلاب کلاسیک چگونه تعریف می‌شود؟

 داریوش همایون ـ جنبش اجتماعی مفهومی عام است، از جنبش سبز نیز عام‌تر. می‌توان جنبش اجتماعی سرخ و سیاه نیز داشت. جنبش‌های انقلابی نیز می‌توانند از آن سر برآورند. جنبش سبز یک جنبش اجتماعی است با یک پیام سیاسی که هدف آن رساندن جامعه ایرانی به بالا‌ترین سطح انسانیت زمانه ماست. این سطح انسانیت را پنج سده تلاش مداوم پویا‌ترین جامعه‌های بشری در نیمکره شمالی فرا آورده است و ما اکنون پس از صد و سی سالی تکاپوی پر از افت و خیز و در سخت‌ترین شرایط می‌توانیم همچون آرزوئی دست‌یافتنی بدان بنگریم. از آن عناوین که در بالا آمد ــ جنبش آزادیخواهی، جنبش حقوق بشری، جنبش شهروندی ــ این آخری از همه بیشتر گویای تمامیت جنبش سبز است. جامعه ایرانی برای در‌آمدن از یک جامعه جهان سومی و اسلامی و خاورمیانه‌ای که نام‌های امروزی ویژگی‌های ما در‌‌ همان پنج سده شکوفائی غرب بوده‌اند به پا خاسته است. جامعه شهروندی درست نقطه مقابل آن‌گونه جامعه‌هاست.

اما دمکراسی‌خواهی از غلط‌های مشهوری است که در میان نیمه‌سوادان به فراوانی تولید می‌شود. دمکراسی به شیوه حکومتی می‌گویند که در آن رای آزادانه اکثریت تعیین‌کننده است. ولی اکثریت می‌تواند به هیتلر و خمینی هم رای بدهد و این نه حکومت اکثریتی است که جنبش سبز تا‌کنون برای آن صد‌ها کشته و هزاران زندانی و شکنجه شده داده است. در دمکراسی آتنی با همه پریکلس‌ها و ارسطو‌ها سقراط را به مرگ محکوم کردند. تاکید بر حقوق بشر در کنار دمکراسی که باز خود یونانیان پیشگام آن بودند از جمله برای جلوگیری از بیداد اکثریت است. از این رو فروکاستن جنبش سبز به دمکراسی‌خواهی را می‌باید انحرافی شمرد، مانند آنچه با خود دمکراسی در دوران مشروطه ــ همه آن دوران از ۱۲۸۵ تا ۱۳۵۷ / ۱۹۰۶ تا ۱۹۷۸ ــ کردیم و در‌‌ همان اوان مشروطیت به آن مشروطه ایرانی گفتند. آزادیخواهی و از آن بهتر جامعه شهروندی همة پیام و رسالت جنبش سبز را می‌پوشاند.

انقلاب کلاسیک انرژی خود را از دشمنی و کینه می‌گیرد؛ “برضد“ و برای ویران‌کردن و ساختن بر روی ویرانه است. جنبش اجتماعی در معنای تنگ‌تر آن انقلابی در ارزش‌ها و رویکرد‌هاست؛ برای ساختن جهان تازه‌ای می‌کوشد نه بر ویرانه‌های جهان پیشین. جنبش سبز یک جنبش اجتماعی ناب است که دگرگونی می‌خواهد برای آنکه بسیجی نیز بهتر زندگی کند؛ انقلاب اسلامی (کلاسیک به معنای کامل) برای توده‌های میلیونی‌اش هیچ تعریف روشنی نداشت مگر آنکه همه دشمن بودند ــ با رژیم پادشاهی، با آمریکا، با اسرائیل، و به ویژه با یکدیگر.

پرسش دو ـ جنبش سبز را با دو اتفاق بزرگ دیگر در سرزمینمان مقایسه می‌کنند، انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی، در یکی به همرایی و همسویی بسیار خواست‌ها و راه‌های رفته می‌رسند و در دیگری به تفاوت‌های بنیادی و بی‌ربطی کامل.

بسیاری از ما سبز‌ها معتقدیم جنبش مشروطه گرد یک گفتمان والای انسانی شکل گرفته بود که خواست تشکیل جامعة مدنی و نهادینه کردن دمکراسی و آزادی همراه در ساختار فرهنگی ـ سیاسی کشور بود، یعنی جنبش مشروطه جنبشی پیشرو و مدرن بود که می‌خواست ایران را به جهان نزدیک کند، جنبشی که نه رهبر کاریزماتیک داشت نه خواست به زیر کشاندن حکومت موجود را برای انتقال قدرت به یک گروه سیاسی دیگر، مسئله‌اش مسئلة فرهنگ سیاسی ایران بود نه شکل نظام نه قدرت نه هیچ نفع شخصی یا گروهی؛ این جنبش چگونه به انقلاب مشروطه منجر شد و چگونه آنچه را می‌خواست بدون فروریختن کشور از نظام آن زمان گرفت؟ (بحث بر سر نگهداری دستاورد مشروطه نیست.)

 همایون ـ قدرت جنبش مشروطه که همه آن ویژگی‌ها را داشت در آن بود که بهترین آرزو‌های جامعه‌ای را که از خواب سده‌ها بیدار می‌شد در شعار‌ها و برنامه سیاسی‌اش بازتاباند. قدرت دیگرش در چندگرائی و ویژگی پلورال آن بود. در خود جنبش همه عناصر مهم جامعه ایرانی به درجاتی از تفاهم، حتا همرائی، رسیده بودند و از جمله در دستگاه حکومتی شخصیت‌های پر‌قدرتی، نه کمتر از همه صدر اعظم، با مشروطه‌خواهان همراهی می‌نمودند. مظفرالدین شاه که گوی ضعف و پوسیدگی را از شاه سلطان حسین نیز ربود در بستر مرگ توان ایستادگی نداشت و صدر اعظم، پدر مشیرالدوله و موتمن الملک آزادیخواه و درس خوانده فرنگ او را تشویق کرد که با امضای فرمان مشهور نام نیکی از خود بگذارد. پس از آن پیروزی، جامعه ایرانی از چنان نیروی زندگی برخوردار شد که دشمنان مشروطه حتا با پشتیبانی روسیه از کاری برنیامدند. در چنان شرایطی دوری مشروطه‌خواهان از خشونت هنری نمی‌بود. اما آن‌ها در برابر محمدعلی شاه و ضد انقلاب دست به خشونت بردند و با حملات تروریستی و اعدام شیخ فضل‌الله نوری نه تنها به تباهی انقلاب کمک کردند، جامعه سیاسی مدرن ایران را نیز از‌‌ همان آغاز تجدد به آشتی‌ناپذیری خودی و غیر خودی انداختند که در صد ساله بعدی از رضاشاه و محمدرضا شاه تا مصدق و خمینی “هر کس بر آن مزید کرد تا بدین غایت رسید.“

چالش بزرگ جنبش سبز آن است که خود را در برابر جمهوری اسلامی از خشونت و انتقام‌جوئی پاک نگهدارد ــ هزار بار دشوار‌تر از دوران انقلاب مشروطه.

پرسش سه ـ ده ماه از عمر پربار جنبش سبز ایران می‌گذرد، به نظر ما که از درون این حرکت، شکل‌پذیری و شکل‌گیری هر روزة آن را شاهدیم و تا حدی هم در آن دست داریم، این حرکت تا همین‌جا توانسته است فرهنگ سیاسی خشن و آکنده از تبعیض و دشمنی ما را که سی سال گذشته به بد‌ترین جای خود رسیده بود بسیار اصلاح کند، جامعة منفعل و ناامید ایران را به خودباوری و سربلندی ایرانی بازگرداند و به عبارتی ناسیونالیسم ایرانی را زنده کند، فاصلة میان مردم و رژیم را زیاد کند و بین جناح‌های رژیم نیز فاصله بیندازد، و ایرانیان را چنان به هم نزدیک کند که فاصله‌های زمانی و مکانی و سیاسی بین ایرانیان داخل و خارج از کشور پیموده شود و ما دوباره یک ملت سربلند شویم که می‌توانیم به همدیگر اعتماد کنیم.

ما این موارد را مهم‌ترین دستاوردهای خود می‌دانیم. به نظر شما که از بیرون از فضای درگیری‌های روزانۀ ما می‌توانید نگاه درست‌تر و دقیق‌تری به روند حرکت ما داشته باشید، بلندی‌ها و کاستی‌های ده ماهة گذشتة جنبش سبز چگوته بوده است؟

همایون ـ جنبش سبز از همه آنچه دوستان بر شمرده‌اند بر‌آمده است هرچند شاید نه همه‌جا در چنان ابعادی. یک دستاورد آن تردید‌پذیر نیست. ایران را در چشم جهانیان و از آن مهم‌تر ایرانیان سربلند کرده است. مردم دانستند که از آنچه هستند بهترند؛ تاریخی در آن‌ها زنده است؛ نسل‌های گم‌شده‌ای در کنار و همراه آنان هستند که ‌گاه بی‌آنکه آگاه باشند آنان را پیش‌تر و بالا‌تر می‌برند. و این گفتمان جنبش سبز، که فشرده بیست و شش سده پرواز آزاد روان و اندیشه بهترین‌ها در جامعه بشری است. دستاورد‌ها بیش از این‌هاست: پشت کردن ایرانیان به جهان‌بینی چپ انقلابی و اسلام بنیادگرا، به دینی که با سیاست یکی است، به حکومت آخوندی، به اسلام بالا‌تر از ایران، که در جنبش سبز به کمال رسید؛ شکاف پر نشدنی میان مردم با رژیم، و جناح‌های درون دستگاه حکومت؛ برهنه کردن حکومت اسلامی از هر دعوی مشروعیت؛ آوردن افکار عمومی جهانی در پشت‌سر مبارزه ملت ایران. اگر بخواهیم این همه را در یک جمله بیاوریم می‌توانیم بگوئیم جنبش سبز ایرانیان را از قفس بد‌تر درونیشان آزاد کرده است تا کی به قفس بیرونی برسد.

ده ماه کوتاه از آن است، آن هم در شرایط وحشتناک ایران، که از ناکامی و کوتاهی‌ها بگوئیم. آتش از دست‌های منتقدان فراوان بیرون دور، و به دست‌های دوستانی مانند شما بیش از اندازه نزدیک است. همین اندازه می‌توان گفت که جنبش سبز می‌باید از تکیه بیش از اندازه به تظاهرات خیابانی بدر آید و میدان‌های تازه‌ای را در شبکه‌سازی و بسیج اجتماعی جستجو کند. توده دانش‌آموزان پیش از همه به ذهن می‌آیند که از هر نظر دنباله‌های طبیعی نسل جنبش سبز هستند و همه طبقات اجتماعی، از جمله کارگران را در بر می‌گیرند. از آن‌ها به پدر و مادرانشان نیز می‌توان رسید.

مبارزه جدی جنبش سبز با حکومت هنوز در پیش است. اوضاع و احوال در ایران به سوئی می‌رود که خواب از چشم سران رژیم خواهد ربود. دلسردی را می‌باید به بیرونیان گذاشت. جنبش سبز با آنچه در این ده ماهه ساخته است بر فراز موج تازه اعتراضات قرار خواهد گرفت.

پرسش چهار ـ تازه‌ترین بحث‌ها دربارة جنبش سبز، بحث بر سر گسترش و تعمیق این حرکت است. ما نوشته‌ها و صحبت‌های پیرامون این موضوع مهم را در دو دستة کلی می‌گذاریم:

یک، لازم است خواست، شعار و استراتژی مشخص واحدی پیدا کرد تا جنبش سبز و حامیان آن گرد آن آیند تا مانند ماه‌های نخست که گرد خواست و شعار “رأی من کو“ جمع می‌بودیم، حضور چشمگیرتری به رخ رژیم بکشیم.

دو، جنبش سبز می‌باید به تشکیل شبکه‌های اجتماعی بپردازد و با لایه‌های مختلف جامعه ارتباط برقرار کند و بیشترین مردمان را همسوی خود کند.

به نظر می‌رسد مورد نخست بیشتر مورد توجه هموطنان خارج از کشور است و مورد دوم بیشتر در داخل ایران هوادار دارد، حتی آقای موسوی در نوشتۀ چند روز پیش خود آورده‌اند: “جنبش سبز باید با همه قشرهای اجتماعی پیوند خورد و مسائل آن‌ها را مطرح کند. کارگران و معلمان و … هدف جنبش سبز ایجاد زندگی بهتر برای همه و به ویژه اقشار فرودست و آسیب‌پذیر اجتماعی است. ما باید در جامعه از کارگران و کارآفرینان بطور توامان دفاع کنیم و اینکه منافع این دو قشر بهم گره خورده و در تعامل مثبت با یکدیگر قرار دارد و اینکه تعامل سازنده این دو باعث پیشرفت و توسعه جامعه می‌شود.“

با توجه به چند صدا بودن جنبش سبز چه اندازه لازم، مهم و امکان‌پذیر است که ما یک خواست مشترک داشته باشیم و گرد آن بمانیم؟ (بدون در نظر گرفتن اینکه آن خواست چیست.)

همایون ـ هر دو کار را با هم می‌توان انجام داد. تا آنجا که به شعار ارتباط دارد در هر زمان مناسب‌ترین شعار‌ها داده خواهد شد و تنوع شعار‌ها به شرط آنکه با پیام و استراتژی جنبش در تضاد نیفتد مشکلی نخواهد بود. در همین ده ماه از رای من کو به مرگ بر دیکتاتور رسیدیم. چشمگیر بودن آن حضور در ماه‌های نخستین به سبب شعار‌ها نمی‌بود خود حضور چشمگیرش می‌کرد. اما پیام جنبش از استراتژی هم مهم‌تر است و اکنون که به این درجه تکامل، به خواست برقراری جامعه شهروندی، رسیده است نمی‌باید تغییر کند. بیش از هر چیز این پیام است که جنبش چند صدائی را برگرد هم نگه خواهد داشت. اینکه راه سبز امید از صرف صدور بیانیه گذشته است و می‌خواهد به عنوان جایگزین (آلترناتیو) حکومت را چالش کند تحول مثبتی است. جنبش سبز نیز می‌تواند به این نقش کمک کند.

استراتژی جنبش را می‌توان چنین تعریف کرد: کار کردن در کنار، ولی مستقل از راه سبز امید؛ مراقبت بر اینکه راه سبز امید در درگیری روزانه‌اش با دستگاه حکومتی پاک از آن سو نغلتد. بالا نگه داشتن داو‌ها تا حکومت اسلامی انگیزه‌ای برای دادن امتیاز به راه سبز امید داشته باشد. کوتاه نیامدن در مبارزه از هر راه که بتوان گشود. انگشت گذاشتن روز‌افزون بر فساد و ناکارائی رژیم و بهره‌برداری از دشواری‌های روزافزون آن. “اداره“ این استراتژی بر خلاف نظر بسیاری کسان لزوما یک رهبری متمرکز نمی‌خواهد که به هر حال در میان نیست. در “آگورا“ ی جنبش سبز، در آن فضای انگاری virtual و بحث پردامنه لایه‌های آگاه و فعال اجتماعی می‌توان هماهنگی لازم را برقرار داشت. (ترجمه virtual ــ “بجای حقیقت ولی عملا عین آن“ ــ به مجازی نادرست است؛ مجاز ضد حقیقت است. ما به اندازه‌ای با دروغ آسوده‌ایم که حقیقتمان نیز مجاز می‌شود).

پرسش پنچ ـ با توجه به محدودیت‌هایی که در زمینۀ ایجاد ارتباط با لایه‌های مختلف مردم وجود دارد، سیر رسیدن جنبش سبز از سرامدان جامعه به لایه‌های دیگر، به نظر ما، چندان موفق نبوده است. یکی از دوستان ما معتقد است جنبش سبز با کمک فضای سایبری شکل گرفت و ادامه یافت و این فضا بیشتر به نخبگان و انتلکتوئل‌ها محدود است که البته حسن‌های خود را هم دارد چون سطح خرد جنبش را بالا می‌کشند اما “نمی‌تواند به خوبی جامعة کم‌توان مالی، روستایی و کارگری را نمایندگی کند.“

برمی‌گریم به گفتگویی با شما در نخستین هفته‌های پس از این خیزش:

 “اندیشۀ یک خیزش پیشرو، چه اندازه باید با عموم مردم ارتباط برقرارکند، تا پیروز شود؟» امروز و در این مرحله ما فکر می‌کنیم بسیار.

شما در پاسخ آن پرسش گفته بودید: “هنگامی که از گشودن فضای فکری یک جامعه، از دگرگونی پارادایم سخن‌می‌گوئیم اساساً به سرامدان elite نظر داریم. آن‌ها هستند که گفتمان‌ها را شکل ‌می‌دهند، و از آنجا به سطح‌های فرهنگی دیگر می‌رسد؛‌‌ همان سر و دم ماهی مولوی. گسترش و تعمیق جنبش سبز را چگونه پیش بریم تا به گفتة شما “با راه‌ افتادن سیل، رود خروشان جمعیت نیز بدان بپیوندد.“؟

با در نظر داشتن این واقعیت که یک دغدغه و ملاحظة دیگر خود ما در این رابطه، که آن هم نخستین بار توسط یکی از نویسندگان هم‌نسلمان در خارج از کشور مطرح شد، کم شدن آفرینش هنری توسط و دربارة جنبش سبز در داخل و خارج از کشور است. آیا ما نه تنها رود خروشان را جذب نکرده‌ایم، از حجم و توان خود نیز عقب مانده‌ایم؛ یا این یک امر طبیعی است و نشان می‌دهد که ما از عرصة نظری کمی فاصله گرفته‌ایم و بیشتر وارد فضای عملی شده‌ایم؟

همایون ـ آن گفتاورد از من به نظرم هنوز اعتبار دارد. گفتمان دارد به سطح‌های گوناگون نشت می‌کند و همچنان خواهد کرد. جمعیت ایران بیشتر شهر‌نشین است و سرنوشت ملی در روستا‌ها تعیین نمی‌شود که این‌همه به رخ می‌کشند. در جائی اشاره کرده‌ام که تهران در سیاست ایران‌‌ همان جایگاه را یافته است که پاریس به ویژه در نیمه اول سده نوزدهم. تهران با توده عظیم جمعیت خود نماینده همه مردمان ایران است و در تهران بسیار کار‌ها مانده است. ژرف کردن جنبش هنوز کار دارد و ما روشنگری در باره گفتمان دمکراسی لیبرال را تمام نکرده‌ایم. باز لازم به یادآوری است که اهمیت دانش‌آموزان را نمی‌باید فراموش کرد. معلمان هم‌اکنون بخشی از ستون فقرات جنبش را می‌سازند.

این درست است که روحیه ده ماه پیش در آفرینش هنری نیست ولی بجای آن شوخک (جوک) سازی رونق گرفته است. دوگل مسخره شدن را مرگ سیاستگر می‌شمرد. اما مردم ما نیز هنوز آن نیرومندی درونی را به اندازه ندارند.

پرسش شش ـ یکی از معیارهایی که تحلیل‌گران سیاسی در ارزیابی جنبش سبز به کار می‌برند تعداد تظاهرات خیابانی و میزان حضور مردم در آنهاست. به نظر ما بعد از ۲۲ بهمن و استقرار خیابانی نیروهای رژیم مانند یک ارتش اشغالگر به ویژه در تهران، مسائل شکل دیگری به خود گرفتند. گرچه مثلا روز ۱۲ فروردین‌‌ همان تصویر حضور نیروهای نظامی بیگانه در بهشت زهرا تکرارشد اما دغدغة اصلی ما از حضور در خیابان‌ها رد شده است و این به معنای ضعیف شدن یا کوتاه آمدن جنبش نیست. مسئله این است که ما و رژیم به همدیگر نشان دادیم می‌توانیم در خیابان مقابل هم بایستیم و از هم شکست نخوریم، یعنی رژیم هنوز می‌تواند برنده باشد و ما هم می‌توانیم. و هر دو طرف هم این را می‌دانیم.

اما موج ناامیدی و خستگی به خصوص از سوی کسانی که اصلا دستی در هیچ حرکتی نداشته‌اند بسیار زیاد شده است. چه کنیم تا ضمن برداشتن گام‌های منطقی و واقع‌بینانه امید و انگیزه را در هموطنان خود زنده نگاه داریم؟

همایون ـ نمی‌توان توده‌های بزرگی را به مدت‌های زیاد در یک حالت نگهداشت.‌ گاه همین که گروه‌هائی به هر ترتیب‌‌ رها نکنند بس خواهد بود. من آخرین کسی هستم که از این فاصله‌ها کسی را به پیشباز خطر بفرستم ولی خیابان را پاک‌‌ رها نمی‌باید کرد. روز‌های رژیم فراوان است و هر یک از آن‌ها فرصتی است. با این اداره و اقتصاد و سیاست خارجی بهانه‌های دیگر نیز در راه خواهد بود. آن‌ها که هیچ نکرده‌اند با بزرگ نمودن ناکامی‌ها خود را تبرئه می‌کنند. آن‌ها “می‌دانستند.“

پرسش هفت ـ شمار زیادی از هم‌وطنان ما در ده ماه گذشته بازداشت، شکنجه، تجاوز یا اعدام شده‌اند. ترس رژیم به اندازه‌ای است که آقای عبدالله مؤمنی را پس از دیدار عید آقای موسوی از ایشان، دوباره بازداشت کرد. حکم اعدام یک هم‌وطن دیگر به جرم شرکت در تظاهرات روز عاشورا در دست بررسی است و شمار قابل توجهی از روزنامه‌نگاران جوان ما بیکار یا مجبور به ترک کشور شده‌اند، با مشکلات سخت اقتصادی و اجتماعی برای خانواده‌هایشان که بیشتر و به اجبار در این کشور مانده‌اند.

آیا می‌توان به تشکیل شبکه‌هایی اجتماعی در داخل و خارج از کشور برای کمک به خانواده‌های زندانیان سیاسی پرداخت تا با یاد کردن از آنان، نوشتن دربارۀ آنان، کمک‌های اقتصادی به آنان، و در معنای وسیع در ارتباط ماندن با آنان؛ ضمن دلگرم کردن این هم‌وطنان چند گام دیگر به هم نزدیک شویم؟

همایون ـ حتا برقراری تماس مرتب و خبر گرفتن و دلجوئی از قربانیان و خانواده‌های آنان بسیار لازم است. من امید چندانی به بسیج مالی در بیرون ندارم. در درون هم مردم عموما در تنگنایند؛ با هر چه بتوان کرد حیاتی است. این رژیم در جنگی تمام عیار با مخالفان خویش است و می‌کوشد همه راه‌ها را ببندد ولی جامعه را نیز تقریبا سراسر برضد خود برانگیخته است. سرکوبگری و طغیان دست در دست هم می‌روند. هم‌میهنانی که دلگرمی می‌خواهند دمی به این واقعیت‌ها بیندیشند: ارتش اشغالگری از نیرو‌های مزدور که هزینه‌هایش پیوسته بالا‌تر می‌روند؛ دارائی‌هایش‌ هر چه بیشتر راه بیرون می‌گیرند و درامد‌هایش به سبب فضای نامساعد و دژم بین‌المللی رو به پائین دارند ــ رو در رو با توده‌های چند ده میلیونی به جان آمده، غرق در دریای کینه و بیزاری.

آپریل ۲۰۱۰‏‏

گفت و شنودی با جوانانی از درون

بخش ۶

گفتگو با نسل چهارمِ صدساله تاریخ مدرن ایران

گفت و شنودی با جوانانی از درون

* ـ ایستادگی آقایان موسوی و کروبی در کنار بدنة جنبش سبز؛ سخنان اخیر آقای موسوی در رابطه با گسترش مطالبات جنبش سبز، حمایت از چندصدایی این حرکت و تاکید بر اینکه: “قانون اساسی وحی منزل نیست و در آینده مردم به تناسب وضعیت خود و تغییراتی که در جهان رخ می‌دهد، حق تغییرش را دارند.“؛ سخنان آقای کروبی در بارۀ زنده و پویا بودن جنبش سبز ایران؛ درخواست آقایان موسوی و کروبی برای دریافت مجوز و برپایی تظاهرات در سالگرد ۲۲ خرداد؛ شور تازه‌ای در فضای جنبش سبز در داخل کشور ایجاد کرده است و شماری از هواداران و شبکه‌های اجتماعی حامی جنبش سبز آمادگی خود را برای برگزاری مراسمی در این روز اعلام کرده‌اند و رسانه‌های دولتی نیز از خیزش موج دوم “فتنه“ خبر داده‌اند. به این ترتیب فضای سیاسی و اجتماعی کشور علائمی مبنی بر بروز یک التهاب و تنش سیاسی ـ نظامی را از خود نشان می‌دهد.

ما تقریبا تردید نداریم که بیست و دوم خرداد فضای کشور بسته‌تر و نظامی‌تر از بیست و دوم بهمن خواهد شد. در چنین شرایطی آیا جنبش سبز می‌باید نیرومند‌تر به میدان آمدن خود را در گزینه یا گزینه‌هایی خارج از سلاح خیابان ــ که می‌تواند مانند بیست و دوم بهمن امسال توان برابری با کنترل رژیم داشته باشد ــ بیابد؟ استراتژی جنبش سبز در چنین مرحله‌ای چه می‌تواند باشد؟

داریوش همایون ـ می‌باید دید که جنبش سبز در شرایط تهدید‌آمیز کنونی چه می‌تواند بکند؟ با تهیه‌هائی که رژیم دیده است و هزینه‌های بی‌حسابی که می‌کند نمی‌توان انتظار معجزه داشت. همین اندازه که جنبش سبز به هر ترتیب نشان ‌دهد که زنده است و ضربات حکومت را تاب آورده پیروزی بزرگی خواهد بود. اعلام‌های سران راه سبز امید و دلگرمی دادن‌ها به مردمی که تیع تیز رژیم را بر گردن خود احساس می‌کنند در همین جهت است. جنبش از پای درآمدنی نیست.

درست است که همه چیز را نمی‌باید در تظاهرات خیابانی خلاصه کرد ولی‌‌ رها کردن خیابان در چنان روزی شکستی خواهد بود و همه نشانه‌ها خبر از عزم استوار کوشندگان جنبش سبز می‌دهد. مردم در روز ۲۲ خرداد و به قول رسانه‌های دولتی، خیزش موج دوم فتنه، آنچه بتوانند خواهند کرد. اگر هم ۲۳ خرداد ۱۳۸۸ تکرار کردنی نباشد که نیست، نمی‌باید دلسرد شد. آن روز جنبش مردمی در اندازه‌های خود بزرگ بود و قدرت‌ش را از صفوف میلیونی گرفت. امروز جنبش سبز در ژرفای خود بزرگ است و قدرت‌ش را از آرمان و جهان‌بینی و راه حل جایگزین سرتاسر این رژیم و فرهنگی که پشت سر آنست می‌گیرد.

یک سال پیش چنین خط نمایانی میان ایران دیروز و ایران فردا کشیده نشده بود. سی ساله جمهوری اسلامی و صد ساله پیش از آن میدان یک پیکار همه سویه فرهنگی بود که در نبرد‌های بی‌شمار در همه جبهه‌ها جنگیده شد. این پیکار هنوز به پایان نرسیده است و در این مراحل پایانی سخت‌تر از همیشه است ولی به لطف جنبش سبز هم، در مسیر درست افتاده است و هم مقاومت‌ناپذیر‌تر شده. جنبش می‌تواند به خود ببالد که سرانجام جامعه‌ای سرگردان میان یک فرهنگ مرگ اندیش ولی غرق در پلیدی یک زندگانی حیوانی، و یک فرهنگ سرزندة نو‌جو را دارد به راهی می‌اندازد که دیگران پنج سده است برای مانند‌های ما کوبیده‌اند. هیچ دوره‌ای مانند این یک ساله حقیقت رژیم اسلامی را به توده‌های مردم نشان نداده است. دار و دسته خامنه‌ای و احمدی‌نژاد در برابر چالش سبز ناگزیر شدند هر ظاهر‌سازی را کنار بگذارند. (یک تصویر باریک‌بینانه، اگرچه اندکی کاریکاتور‌وار روحیه و فرهنگ غالب این تیپ انسانی را که با جمهوری اسلامی بر‌آمده است در “حاجی آقا“ی صادق هدایت می‌توان یافت؛ می‌باید این داستان فراموش شده را باز انتشار داد).

* ـ اعدام پنج هموطن جوان کرد در آستانۀ ماه خرداد، مانند اعدام دو هموطن جوان در آستانۀ بیست و دوم بهمن، با تایید برخی مقامات دولتی و اعتراض کلیة احزاب و گروه‌های سیاسی، فرهنگی، حقوق بشری ایران و جهان رو به رو شد. آقای موسوی نیز مانند بار پیش اعدام این هموطنان را محکوم کردند و دادستان تهران ضمن دفاع از احکام اعدام، حمایت آقای موسوی از اعدام‌شدگان را “جرم“ خواند.

آقای موسوی می‌گویند: “باید قدرت سازندگی ما از تخریب دشمن پیشی بگیرد.“ / “در جنبش سبز بحث تصاحب قدرت، فرع بر هدف اصلی است؛ هدف جنبش سبز، متحول کردن جامعه و رسیدن به جامعه‌ای مطلوب و در خور ایرانیان است. / ما به فکر مصالح و منافع ملی هستیم. / باید ایجاد جامعۀ مدنی به هم پیوسته با استفاده از تمامی امکانات موجود در کشور را پی گرفت.“ / “ما نه اسلحه داریم و نه می‌خواهیم اسلحه داشته باشیم. ما نه شمشیر داریم و نه می‌خواهیم شمشیر داشته باشیم. کار تروریستی را نیز محکوم می‌کنیم. ما با کلام به میدان آمده‌ایم. با این جملة “رای من کجاست؟“

برخی تحلیلگران سیاسی خارج از کشور معتقدند آقای موسوی بیشتر به یک راه‌گشا یا سخنگوی اخلاقی ـ فلسفی می‌مانند تا یک راهبر سیاسی؛ می‌گویند سیاست در ‌‌نهایت برای دستیابی به قدرت است و آقای موسوی و راه سبز امید بیشتر به یک مخالف و معترض مطالبه محور همانند بدنة جنبش سبز می‌مانند تا یک راهبر سیاستگر.

شما فکر می‌کنید یا انتظار دارید راه سبز امید چگونه از جامۀ مخالف و معترض در آید و به مسئولیت تاریخی خود برای جایگزینی آنچه در حکومت اسلامی می‌گذرد بپردازد؟

همایون ـ این کلیشة سیاست برای دستیابی به قدرت است، برازنده همین جمهوری اسلامی است. مگر برای این دار و دسته سیاست جز قدرت معنی دیگری دارد؟ هدف سیاست به قول ارسطو که نخستین بار به موضوع پرداخت و هنوز بهتر از او نمی‌توان نشان داد، زندگی در فضیلت است، به زبان امروزی، ساختن جامعه چنانکه مردمان نه به یاری معایب بلکه فضیلت‌های خود زندگی کنند. اگر موسوی در سلوک خود به آن گفتاورد‌ها رسیده است می‌باید بار دیگر کلاه‌ها را برای جنبش سبر از سر برداشت. سلوک موسوی سلوک جامعه ایرانی است، آن بخش فزاینده جامعه که دارد این کشور را از گل‌زار فرهنگ و سیاستی که تنها به قدرت و ثروت، آن هم به صورت زور‌گوئی و فساد می‌اندیشد، بدر می‌آورد. (اگر درست یادم باشد جنتی بود که در یک لحظه راست‌گوئی، اعلام داشت “روحانیت به دو چیز علاقه دارد، حاکمیت و اقتصاد“).

اما از این دگرگونی فرخنده در رهبر راه سبز امید، که کم کم می‌تواند راهبر جنبش سبز نیز بشود گذشته ــ راهبر که دوستان بجای رهبر بکار برده‌اند بسیار پر معنی و هوشمندانه است ــ یک ملاحظه عملی هم هست. موسوی ضرورت را به فضیلت در آورده است. او تا این رژیم هست نمی‌تواند به قدرت بیندیشد. سراسر دستگاه جمهوری اسلامی برای جلوگیری از دستیابی او به قدرت بسیج شده است. چه بهتر که به کار بهتری که از او بر می‌آید بپردازد. خانم مهشید از ایران چند ماه پیش گوئی به این روز‌ها نظر داشتند. اشاره‌ام به نوشته‌ای است در این باره که اگر احمدی‌نژاد انتخابات را نمی‌دزدید و موسوی رئیس جمهوری شده بود ما کجا می‌بودیم: موسوی یک خاتمی دیگر شاید کمی بهتر، در خدمت رژیم می‌شد و جنبش سبزی در کار نمی‌بود.

راه سبز امید به ویژه این گونه که با جنبش همزبان‌تر می‌شود جایگزین جمهوری اسلامی و نه تنها ساختار قدرت آن شده است. فراموش نباید کرد که نفس جایگزینی، مطالبه است ــ خواستن و دنبال کردن آنچه بهتر از وضع موجود انگاشته می‌شود.

* ـ لیست محکومین به اعدام نام ۱۶ هموطن کرد دیگر را درخود دارد. آیا دولت جمهوری اسلامی می‌خواهد برای انحراف اذهان عمومی به مسائل قومی دامن بزند و ستیز مدنی کنونی را به سویی دیگر بکشاند؟

همایون ـ این رژیم اگر از جنگ نمی‌ترسید برای انحراف افکار عمومی تا آنجا هم می‌رفت. تردید نیست که عمدا می‌کوشند کرد‌ها را برانگیزند و چنان به نا‌آرامی‌ها دامن بزنند که مردم به سائقه میهن‌دوستی و دفاع از ایران به این جماعت دشمن ایران و ایرانی روی آورند. انگشت خونین رژیم بیهوده کرد‌ها را نشانه نگرفته است. کردان سی سال است از جوشش نایستاده‌اند و در آنجا بر خلاف بلوچستان نمی‌توان سرکوبگری رژیم را به نام مبارزه با قاچاق جلوه داد. مردم کردستان یک مبارزه سیاسی تمام عیار را بر رژیم تحمیل کرده‌اند و اکنون بهای آن را با دلاوری استثنائی، بیشتر و بیشتر می‌پردازند.

حکومت اسلامی می‌خواست با اعدام پنج جوان کرد به یک تیر دو نشانه بزند و در آستانه نخستین سالگرد ۲۲ خرداد مردم را در هر جا بترساند اما آن تیر پس‌آتش backfire کرده است. مرگ دلیرانه جوانانی که حاضر نشدند از خامنه‌ای بخشایش بخواهند به مردم بیشتر جرئت داده است. اعدامی دیگری، باز یک جوان کرد، اعلام کرد که می‌خواهد ششمین باشد. از این مهم‌تر آن آدمکشی دیوار‌های میان جنبش سبز با بخش دیگری از جامعه ایرانی را فرو ریخت. پس از روز کارگر که چرخشگاه دیگری در فرایند در آوردن جنبش سبز به یک مخالف جدی و جایگزین نظام سیاسی مذهبی بود اکنون مردم کردستان در پشتیبانی و همدردی ایرانیان دیگر یکدلی و صمیمیتی احساس می‌کنند که در گذشته هم بود و همیشه بود (انسان مگر می‌تواند ایرانی ناسیونالیست باشد و کردان یا آذری‌ها را با آن همه حق که به گردن ایران دارند دوست نداشته باشد؟) ولی ابراز نمی‌شد. یک دگرگونی استراتژیک ــ تا آنجا که به نقش کردان و بسیاری اقوام ایرانی دیگر در جنبش سبز ارتباط دارد ــ دارد روی می‌دهد که می‌باید دنبال‌ش را در چهارچوبی گشاده‌تر از منافع و ملاحظات حزبی گرفت.

* ـ شما در تازه‌ترین نوشته‌تان می‌گویید: “نسل جوان‌تر جامعه ایرانی برای یافتن جائی در زیر آفتاب تلاش نمی‌کند ــ چنان که در هر جامعه دیگری هست. جوانان با همه بیشماری خود که تا دو سوم جمعیت را در بر می‌گیرد با خطر نیستی روبرویند. این نیستی برای گروهی تا‌‌ همان سرنوشت سهراب‌ها می‌کشد ولی برای آن ده‌ها میلیون به معنی خاموشی و رکود و ماندن در گنداب بسیجی ـ جمکرانی است؛ در سطح فیضیه برای توده و مکتب حقانی برای “سرامدان.“ احمدی نژاد‌ها و رادان‌ها و کردان‌ها سرمشق‌های والائی، و سردار محصولی‌ها قله‌های دستاورد انسانی.

جوان ایرانی اگر به درستی آینده‌ای را که ساده‌زیستان احمدی نژادی به راهنمائی مصباح یزدی‌ها برای‌ش تدارک دیده‌اند درنیابد و فرا‌تر از کشاکش‌های ناگزیر روزانه را نبیند جنگ تمام عیاری را که بر او تحمیل کرده‌اند نخواهد برد. رژیم این جنگ را بسیار جدی گرفته است.“

بسیاری از ما جوانان ساکن ایران، دچار چنان گسست فرهنگی بنیادینی از سیستم حاکم بر ایران شده‌ایم که بحث‌ها و نوشته‌ها و گفتگو‌هایمان را کاملا از آنان جدا و در سطحی دیگر نگاه داشته‌ایم، یعنی امکان تبادل اندیشه، گفتگو، و حتی مبارزة فرهنگی با آنان نمانده است.

این از دست رفتن ارتباط و بی‌توجهی کامل به مخالف از سوی ما که بیشتر ناشی از عدم امکان تحمل حضور این رژیم به معنایی بسیار عمیق‌تر از مخالفت یا مبارزة سیاسی است، چگونه باید “فرا‌تر از کشاکش‌های ناگزیر روزانه“ رود و جنگ جدی و تمام عیار رژیم را ببرد؟

همایون ـ جوانان ایران در تجربه دیاسپورای ایرانی ــ بخش بسار بزرگ‌تر آن ــ انباز شده‌اند. ما نیز به بیزاری از این نوع انسانی، از این شیوه زندگی، از این نگاه به جهان رسیده‌ایم. چگونه می‌توان در چنین عصری که یک نمونه، یاخته زنده را در آزمایشگاه ترکیب کرده‌اند ــ نخستین گام در آفرینش سنتتیک ــ بی‌چندشی از بیزاری به مانند‌های رحیم مشائی تا‌‌ همان جنتی نگریست؟ ما نیز هیچ همانندی با آن‌ها حس نمی‌کنیم ولی مبارزه و مخالفت حتا مبارزه فرهنگی با آنان (در عین اینکه نمی‌خواهیم خون از بینیشان بیاید) بر جای خود هست و نمی‌باید فرو گذاشته شود.

کشاکش‌های ناگزیر روزانه در اوضاع و احوال‌گاه ناممکن ایران نیز هست و بیشتر هم خواهد شد ولی به ویژه جوانان در ایران نمی‌توانند منظره بزرگ‌تر را فراموش کنند. منظره بزرگ‌تر همانا “جنگ جدی و تمام عیار“ی است که رژیم بر آنان تحمیل کرده است و آگاهی نخستین و مهم‌ترین جبهه آن به شمار می‌رود. جوانان نمی‌باید نسل پس از خود را به ماشین نادانی و بی‌خبری رژیم تسلیم کنند. آن گسست فرهنگی می‌باید منتقل شود و جوانان بیش از هر گروه سنی دیگر می‌توانند بر نوجوانان تاثیر بگذارند. چنانکه موسوی گفت ما سلاحی جز آگاهی نداریم ـ‌‌ همان آگاهی که خانم مهتاب از ایران در‌‌ همان نخستین هفته‌ها نام‌ش را بر جنبش سبز گذاشتند: انقلاب آگاهی.

* ـ بی‌ثباتی اقتصادی و سیاسی حاصل از تحریم‌های اقتصادی سنگین و درازمدت همچنان که به از هم پاشیدن حکومت کمک می‌کند، می‌تواند به از هم گسیختن کشور نیز بینجامند.

جنبش سبز در یک پیکار متمدن ده ماهه توانسته است در برابر یک رژیم سرکوبگر بایستد، به خشونت آلوده نشود و اندیشۀ پایداری کشور ایران و سربلندی ملت ایران را بر‌تر از خواست فروکشاندن حکومت بنشاند.

برخورد درست با مسئلۀ تحریم اقتصادی ـ که روز به روز جدی‌تر می‌شود ـ چگونه باید باشد تا به چندپاره شدن جنبش نینجامد، آسیب‌های متوجه کشور را به کمترین ممکن برساند و همزمان از وضع موجود ناخواسته بیشترین بهره‌برداری را بر ضد رژیم بکند؟

همایون ـ تحریم اقتصادی و برنامه اتمی جمهوری اسلامی بزرگ‌ترین نمایشگاه عوامفریبی و سیاست‌بازی نیرو‌های مخالف در بیرون بوده است. عموم اظهار ‌نظر‌ها آشکارا برای ثبت در پرونده است و بس. پاره‌ای نیز بقایای غرب‌ستیزی و آمریکا‌ستیزی بی‌چون و چرای روشنفکران چپ به تعبیر اروپائی و لیبرال به تعریف آمریکائی را در خود دارد که دهه‌ها به شیفتگی کمونیسم انجامید و سی سالی است پوشیده و نه چندان پوشیده به همدلی با تروریسم جهادی،‌‌ همان اسلامی، رسیده است.

در این مسئله، ما ــ صرفنظر از احساسات و باور‌های خود ــ با سه گزینه روبروئیم و بس. یا پذیرفتن جمهوری اسلامی با بمب اتمی، یا حمله نظامی به ایران، و یا تحریم‌های اقتصادی کمرشکن. باز صرفنظر از آنچه ما بخواهیم یا نخواهیم زیرا کسی از ما نمی‌پرسد، گزینه اول برای دست کم غرب، و روسیه نیز، منتفی است ــ نخواهند گذاشت. حالا حق دارند یا ندارند و چرا دیگران دارند و ما نمی‌باید داشته باشیم سخنانی است که برای دل خود می‌گوئیم. (به نظر می‌رسد شمار هر چه بیشتری از ایرانیان در‌می‌یابند که پویش سلاح‌های اتمی تنها برای نیرومند و ماندگار کردن رژیم است). گزینش ما، اگر صرفا نخواهیم اعلامیه‌ای داده یا مصاحبه‌ای کرده باشیم، میان بمب‌های بتن‌بشکن و تحریم‌های کمرشکن است. من تحریم‌ها را ترجیح می‌دهم، نه برای آنکه رژیم را از هم بپاشاند بلکه درست برای آنکه کشور ما با گزینه دیگر از هم نگسلد. از این گذشته بسیار احتمال دارد که تحریم جمهوری اسلامی را بر سر عقل بیاورد. هم‌اکنون نیز رژیم به دست و پا افتاده است و شاید پس از معامله بی‌پایه با ترکیه و برزیل وارد مذاکره جدی با طرف‌های اصلی شود. اما موضوع دود تصور نمی‌کنم برای مردمی که حاضرند سر خود را بدهند چندان تازگی داشته باشد. مدت‌هاست که چشمان هم‌میهنان ما اگر زیر پرده اشک نباشد پشت پرده دود است.

یک “گزینه“ دیگر که از همه پرونده ‌پسند‌تر است پیشنهاد به غرب است که با کمک به مبارزه مردم ایران و تغییر رژیم مسئله را حل کنند (فوریت مشکل اتمی چندان است که از آن با اصطلاح تیک تیک ساعت یاد می‌کنند.)

سخنان بیرونیان اگر دل رژیم اسلامی را به پشتیبانی حتا مخالفان، از موضع آشتی‌ناپذیر خود گرم نکند؛ و اگر با قرار دادن تحریم پیش از بمب، مسئولیت بحران و مخاطرات احتمالی را از جمهوری اسلامی (تحریم شده) به آمریکا و غرب (تحریم کننده) نیندازد اهمیتی ندارد. اما اگر می‌خواهیم جلو آسیب را بگیریم می‌باید مردم را از واقعیت‌ها بیاگاهانیم نه آنکه به توهم‌ها دامن بزنیم.

ـــــــــــــــــــ

پرسش‌ها از گروهی دوستان جوان است که جز یکی همه در شهر‌های گوناگون ایران زندگی می‌کنند.

مه ۲۰۱۰‏‏

همچنان “برگ زرین تاریخ ایران“

بخش ۶

گفتگو با نسل چهارمِ صدساله تاریخ مدرن ایران

همچنان برگ زرین تاریخ ایران

 (گفت و شنودی تازه با یک گروه بیست نفری از خانم‌ها و آقایان جوان از شهر‌های ایران)

مقدمه ــ باز‌پس گرفتن فراخوان راهپیمایی بیست و دوم خرداد از سوی سران راه سبز امید و حضور محدود مردم در چند تجمع پراکنده در مکان‌های مختلف کشور و به‌ویژه تهران، جنبش سبز، یا دستکم نقد‌ها و نظرهای پیرامون این جنبش را وارد مرحله تازه‌ای کرد که پرداختن به آن برای همه ما ـ کوشندگان بدنه جنبش، راه سبز امید و سران و سخنگویان آن، و تحلیلگران و سیاستگران درون و برون ایران ـ مهم و ضروری است.

بسیاری با تکیه بیشتر بر نقدهایی که بر سخنگویان جنبش سبز به ویژه آقای موسوی داشتند، برخورد ایشان را دور از استواری و نیرومندی لازم برای راهبری پیکار با رژیمی که در حفظ خود از هیچ فرو نمی‌گذارد، برشمردند و برای چندمین بار ایشان را شخصیتی فرهنگی با نگاهی انسانی و فلسفی، بلکه شاعرانه نامیدند که جنبش یک‌ساله سبز را جنبشی فرهنگی می‌بیند و ستیز ما را ستیزی اخلاقی؛ و نتیجه گرفتند که سبز‌ها زمین خورده‌اند و تمام شده‌اند.

به نظر ما همین که بعد از یک سال دو تن از سران راه سبز امید تقاضای قانونی راهپیمایی بدون شعار، بدون سخنرانی و بدون صدور بیانیه می‌کنند و رژیم جرأت نمی‌کند اجازه دهد، نشانه ضعف رژیم و پویایی جنبش و آگاهی جمهوری اسلامی به این هر دو ست؛ به ویژه اگر تصویر خیابان‌های پیشاپیش آماده تهران را با آن تعداد نیروهای سرکوبگر و دستگیری‌های گسترده شب بیست و دوم خرداد را به این چشم‌انداز بیفزاییم.

اکنون پرسش‌ها:

 ۱ ــ آیا جنبش سبز ـ که در گفت و شنودهای پیشین آن را جنبشی اجتماعی با پیامی سیاسی تعریف کردیم ـ در عمر یک‌ساله خود بار سیاسی‌اش را سبک‌تر کرده و به سوی یک جنبش صرفاً اجتماعی با پیام‌های فرهنگی رفته است؟ و آیا پافشاری جنبش سبز و راه سبز امید بر پالایش اخلاق و فرهنگ سیاسی جامعه ایرانی در شرایط کنونی‌‌ همان “درآوردن ضرورت به فضیلت“ که شما توضیح دادید نیست؟

داریوش همایون ـ جنبش سبز تنها با خشونت حکومتی روبرو نیست که در هر نظام سیاسی دیکتاتوری می‌توان دید. حکومت اسلامی مدت‌هاست که از مرز‌های جنایت گذشته است و شیوه‌های دسته‌های آدم‌کشان ــ مافیا و گانگستر‌ها ــ را به کار می‌گیرد. در چنین رژیمی زندان و مرگ کمترین هزینه مبارزه است. هیچ کس به ویژه در آسایش بیرون نمی‌تواند انتظار داشته باشد که مردم هر روز به خیابان بریزند. از این گذشته تظاهرات خیابانی به خودی خود آن جایگاهی را که در تحولات سیاسی بدان می‌دهند ندارد. در سال‌های رفسنجانی تظاهرات خیابانی بسیار بود و در ۱۸ تیر بزرگ‌ترین تظاهرات سیاسی صورت گرفت. در همین سال‌ها چند بار مسابقات فوتبال صحنه چنان تظاهراتی گردید که حکومت احمدی‌نژاد را به اندیشه نابود کردن فوتبال ایران انداخته است.

ما در ایران با یک دگرگونی بنیادی روبرو هستیم که تظاهرات خیابانی با همه اهمیت حیاتی خود تنها بخشی از آن به شمار می‌رود. نبرد فرهنگی جنبش سبز (همان پالایش اخلاق و فرهنگ سیاسی) بیش از درآوردن ضرورت به فضیلت است. فضیلتی‌ست که ضرورت‌ش احساس شده است. دریافتن اینکه سودی در جابجائی صرف رژیم‌های حکومتی و گروه‌های فرمانروایان نیست و متن و زمینه سیاست را می‌باید دگرگون کرد در کارنامه این نسل ایرانیان به عنوان یک سهم گزاری contribution تاریخی خواهد ماند. بار سیاسی جنبش سبز در یک ساله گذشته سنگین‌تر هم شده است: از اعتراض به تقلب انتخابی تا خواست پایان دادن به ولایت فقیه؛ از اصلاح‌طلبی اصولگرای راه سبز امید تا مانیفست‌های سیاسی دمکراسی لیبرال ــ هر بار پر‌رنگ‌تر.

۲ ــ شما از نخستین سیاستگرانی بودید که در‌‌ همان روز‌ها و هفته‌های نخست پس از خیزش شهروندی ایران، روشن و صریح به تعریف این جنبش اجتماعی و رنگ سبز آن پرداختید؛ پس از یک سال تعریف شما از جنبش سبز ایران چگونه است؟ نقش و توانایی این جنبش را در ساختن ایرانی که در چند دهه نوشته‌های شما توصیف شده است چگونه می‌بینید؟ آیا ما در مسیری که شما “رساندن جامعه ایرانی به بالا‌ترین سطح انسانیت زمانه ما“ تعریف می‌کنید خوب پیش آمده‌ایم؟

همایون ـ ما همچنان می‌توانیم جنبش سبز را مانند آن نخستین روز‌ها در خرداد سال پیش “برگ زرین تاریخ ایران“ بنامیم که هر چه گذشته بر جلای آن افزوده شده است. کمتر از یک هفته پس از انتخابات می‌شد نوشت که “یک امر را مسلم می‌توان گرفت. جمهوری اسلامی از جمله ولایت فقیه، چنان که در سی سال گذشته بود، پایان یافته است. روند مقاومت‌ناپذیر لیبرال شدن فرهنگ و دمکرات‌منش شدن جامعه و حکومت ایران تکان اصلی را خورده است.“

ما در بد‌ترین پیش‌بینی‌های خود در آن روز‌ها نیز (“ما می‌باید انتظار بد‌ترین‌ها را داشته باشیم. هزینه‌های این کارزار برای مردم سنگین خواهد بود. هر چه در روز‌ها و هفته‌های آینده بتوان دید فداکاری و قهرمانی است ــ به گفته چرچیل اشگ و عرق و خون“) نمی‌توانستیم ژرفای دد‌منشی حکومت و خویشتنداری و پابرجائی مردم را که در یک ساله پس از انتخابات دیده شد تصور کنیم. با این همه حکومت نتوانسته است جنبش را متوقف کند یا زیر فشار به مسیر‌های انحرافی بیندازد. پیام جنبش سبز ژرف‌تر و گسترده‌تر می‌شود و لایه‌های اجتماعی بیشتری را فرا می‌گیرد. اندیشه سیاسی ایران در این یک ساله جنبش سبز بیش از هر زمان دیگری در این سی ساله از فضای مه‌آلود ملی مذهبی دور افتاده است. لایه‌های اجتماعی هر چه بیشتری دارند به آن سطح بالای انسانیت روزگار ما که در غزه و لبنان و ونزوئلا نیست و از هیچ چاهی بدر نمی‌آید می‌رسند.

۳ ــ سرکوبگران رژیم می‌کوشند جنبش سبز را سراسر زاییده و شکل‌گرفته در دست “بیگانگان“ و “سلطنت‌طلب‌ها“ ـ با هر معنایی که می‌خواهند به این واژه‌ها تحمیل کنند ـ نشان دهند و به جوانان بگویند ناخواسته و نادانسته تحت تأثیر سخنان “دشمن“‌اند و جنبش سبز “فتنه“‌ای است که در هیچ مرحله‌ای خودجوش و ملی نبوده است.

به نظر می‌رسد رژیم گستره و ژرفای مبارزه فرهنگی ما را دریافته است و می‌داند ما خواست ویران کردن در سر نداریم، در پی “انقلاب کلاسیک“ نیستیم و جز به سازندگی و نوسازندگی ایران، و برقراری دمکراسی و احترام به اعلامیه حقوق بشر نمی‌اندیشیم، و تمام تلاشش در درهم شکستن گفتمان جنبش و به کژراهه انداختن مسیر آن به سوی خشونت و ویرانگری است.

نخست، آیا مبارزه فرهنگی جنبش اجتماعی ما با مخالفانی چنین دور از اخلاق و ادب ـ نمونه‌اش را در شعارهای هواداران احمدی‌نژاد جلوی ساختمان مجلس دیدیم ـ می‌تواند در مسیر خود به بالا کشانیدن سطح اخلاق و فرهنگ در هر دو سوی پیکار کمک کند و ما را به ساختن جامعه‌ای بهتر برای همه ایرانیان برساند؟

دوم، چگونه است که رژیم درست بر خلاف اپوزیسیون بر پاره‌های تند پیام‌های سیاسی جنبش سبز دست نمی‌گذارد و مثلا از شعارهای ضد خامنه‌ای و ضد نظام و قانون اساسی نمی‌هراسد، و پیام‌های فرهنگی و اخلاقی جنبش را بیرون می‌کشد و “دشمن“ معرفی می‌کند ـ به بیان دیگر رژیم از مبارزه مسلحانه و خشونت‌آمیز و انقلاب کلاسیک کمتر می‌ترسد تا جنبش اجتماعی‌ای که کمترین آسیب را به کشور و مردم، از جمله دست درکاران نظام کنونی، می‌زند؟

 همایون ـ کوشندگان و سخنگویان سبز، یاری دهندگانی بهتر از دستگاه حکومتی ندارند. این رژیمی است که رئیس جمهوری‌اش کشمکش بر سر کنترل یک دانشگاه را تا تهدید به توپ بستن مجلس می‌کشاند و هوادارن اوباش‌ش شعار “مرگ بر برادر زن جاسبی!“ می‌دهند (آیا در تاریخ تظاهرات سیاسی به چنین درجه ابتذال می‌توان برخورد؟) کیست که سخنرانی‌های احمدی‌نژاد را در کنار بیانیه‌های اخیر موسوی بگذارد و روند آینده را نبیند؟ این دار و دسته سینه‌زنان “ساده زیست“ در سقوط اخلاقی و فرهنگی خود که مانند آن را در عراق صدام حسین هم ندیده‌ایم خواب رفته‌ترین ذهن‌ها را نیز بر ضرورت همان “جنبش فرهنگی و ستیز اخلاقی“ بیدار می‌کنند. چگونه می‌توان جامعه را از چنین رژیمی رهانید بی‌آنکه جایگزینی سراپا متفاوت به مردم عرضه داشت؟

برای دگرگون کردن سیاست و حکومت در ایران می‌باید مردمانی را که سی سال وحشیگری و فرومایگی و بی‌سوادی دیده‌اند با روحیه و زبان و رفتار متمدن آشنا کرد. جنبش سبز به ویژه با نگهداشتن ویژگی‌های انسانی و فرهنگ والای خود در سخت‌ترین شرایط، این خدمت را کرده است. اگر سرکوبگران دریافته‌اند که پیام‌های فرهنگی و اخلاقی جنبش خطر بزرگ‌تری است تا پاره‌ای شعار‌های دهان پر‌کن، امتیازی برای آنهاست و درسی برای آن نیرو‌های مخالف که به سه دهه عقب‌ماندن از روشنگری نوین ایرانی هم خرسند نیستند و پیوسته بر فاصله خود با گرایش اصلی روشنفکری امروز ایران می‌افزایند.

رژیم می‌داند که هر دست زدن جنبش سبز به خشونت و همانند شدن آن با حزب اللهی‌ها پایان جایگزینی خواهد بود که اشاره شد. گذشته از اینکه هیچ نیروئی در ایران حریف میدان خشونت و آدمکشی حکومت اسلامی نخواهد بود. تا آنجا هم که به انقلاب کلاسیک بر‌می‌گردد مقامات رژیم بهتر از همه می‌دانند که مردم ایران هیچ تحمل یک بار دیگر فرو رفتن در چنان هاویه‌ای را ندارند.

۴ ــ جنبش سبز بار‌ها از مخالفت با مجازات اعدام سخن گفته و نوشته است. خانم رهنورد در برخورد با حکم اعدام زینب جلالیان برای نخستین بار گفته‌اند: “امروز بیش از دو سوم کشورهای جهان بامجازات اعدام وداع کرده و مجازات‌های دیگری جایگزین کرده‌اند.“ و در بخشی از سخنانشان اصل حکم اعدام را تلویحاً به پرسش کشیده‌اند.

رژیم اسلامی با اعلام حکم اعدام ـ به زبان خودشان “قصاص“ ـ دو تن از مسئولین فاجعه کهریزک ـ بی‌ذکر نام آن دو ـ در پی کسب اندکی آبرو برای خود و شاید دادن امتیاز به سبزهاست؛

ما خواستار محاکمه علنی آمران و عاملان فجایع یک سال گذشته و سی سال پیش از آن هستیم، ولی اعدام را برای هیچ کس ـ آنان نیز ـ نمی‌خواهیم. سال گذشته ما ایرانیان بیشترین همراهی و همرأیی را در اعتراض به اعدام‌های سیاسی دستگاه نشان دادیم، وظیفه ما در چنین شرایطی چیست؟

همایون ـ کهریزک، حکومت اسلامی و شخص خامنه‌ای را‌‌ رها نخواهد کرد، هر چه برای پوشاندن جنایت به نام اسلام، این در و آن در بزنند. از آن نام‌هائی است که سراسر یک پدیده را ــ در این مورد جمهوری اسلامی ــ بیان می‌کند. درماندگی احمدی نژاد‌ها را بهتر از این نمی‌توان نشان داد که دو تن را به کیفر جنایاتی که خودشان ناگزیر به اقرار رسمی آن شدند می‌خواهند با سر و صدا بکشند ــ اگر بکشند ــ و نمی‌توانند از آنان نام ببرند. این‌ها جز در چنین حکومتی نمی‌تواند روی دهد.

اعدام و از آن وحشیانه‌تر، قصاص (زیرا هر فرد عادی را دژخیم بالقوه‌ای می‌گرداند) از سیاسی و غیر‌سیاسی‌اش محکوم است و نظر خانم رهنورد را می‌باید تا پایان‌ش برد. مجازات اعدام خشونت هر روزه جامعه‌ای است که خونریزی را پذیرفتنی می‌شمارد. جنبش سبز در پیکار ضد مجازات اعدام نخستین گام را برای دادگاه‌های حقیقت آینده، دادگاه‌های محکومیت بی‌کیفر سران و عوامل و کارگزاران رژیم اسلامی، برخواهد داشت. می‌باید مردم را از هم‌اکنون متقاعد کرد که یک بار برای همیشه پرونده خشونت و انتقام جوئی را در ایران ببندیم؛ ببخشائیم و فراموش نکنیم ــ هیچ چیز را فراموش نکنیم.

۵ ــ گسترش ارتباط لایه‌های گوناگون بدنه جنبش و گسترش آگاهی‌رسانی به لایه‌هایی از جامعه که چندان درگیر جنبش سبز نبوده‌اند، همراه حفظ و بالابردن امید و باور به پیروزی در روحیه جمعی ایرانیان، از وظائف مهمی است که ما بسیار از آن گفته‌ایم؛ عقب ماندن برخورد‌ها و سخنان آقایان کدیور و مهاجرانی ـ که به دلیل همفکری و نزدیکی با جناح اصلاح‌طلب یا به هر دلیل دیگر خود را در هیات سخنگوی جنبش سبز ارائه می‌دهند ـ از سخنان و نظرات سران راه سبز امید در داخل کشور، به رغم فشار‌ها و خطرات بسیاری که در داخل است؛ بخش‌های بزرگی از بدنه جنبش را در داخل و خارج از ایران از آنان رویگردان کرده است و نقش مثبتی را که می‌توانستند در برقراری و گسترش ارتباط‌های ما در شبکه‌های اجتماعی ایفا کنند پاک از بین برده است.

همایون ـ واکنش‌های سختی که به آن اظهارات نشان داده شد در عین حال پایان سودمندی گرایش اصلاح‌طلبی را اعلام داشت. در نخستین مراحل جنبش سبز اصلاح‌طلبان جای مهمی داشتند زیرا به سبب ارتباط با دستگاه حکومتی و آزادی عمل نسبی می‌توانستند فضای میان حکومت و مردم را تا اندازه‌ای پر کنند و به یافتن راه حلی یاری برسانند. دستگیری و محاکمه صد تنی از عناصر اصلاح‌طلب و نمایش‌های تلویزیونی و رفتار شرم‌آوری که در زندان با بسیاری از آنان شد امیدی به نقش احتمالی آنان به عنوان میانه‌گیر نگذاشت. رژیم اسلامی در سیر “تکاملی“ خود هیچ تفاوتی را چه رسد به مخالفت تحمل نمی‌کند و جائی برای اصلاح‌طلبی نمی‌گذارد. از آن سو جنبش سبز نیز به اندازه‌ای به ژرفا رفته است که تناقض‌ها و کوتاهی‌ها و ضعف کشنده نظری اصلاح‌طلبان را بهتر از همیشه در می‌یابد و کمتر از همیشه بر می‌تابد.

اکنون جای آن دارد که اصلاح‌طلبان در معمای ناگشودنی خود باریک‌تر شوند. آن‌ها اگر آینده‌ای داشته باشند در پیوستن به جنبش سبز است. سیاست‌بازی و هم این و هم آن و نگاه ابزاری به مردم در بهترین روز‌های اصلاح‌طلبان نیز سود نکرد.

۶ ــ بدنه جنبش سبز عملا در‌‌ همان شرایط “هر شهروند، یک رسانه“ به سر می‌برد و با لطف گروهی از دوستان و کوشندگان خارج از ایران که با احترام به چندصدایی ما (شعارهای “مرگ بر هیچ کس“ و “زنده باد مخالف من“ را ساده به دست نیاوردیم که ساده از دست بدهیم.) و با آرمان سربلندی ایران ـ و نه توهم تصاحب جنبش سبز ـ کنارمان ایستاده‌اند خود را ادامه می‌دهد؛ در چنین شرایطی بهترین راه گسترش موثر شبکه‌های اجتماعی و گسترش آگاهی میان ایرانیان درون و بیرون از کشور چیست؟ (به نظر می‌رسد ایرانیان برون مرز با خستگی و نومیدی به جنبش سبز می‌نگرند و همین لزوم گسترش ارتباط‌های ما را بیشتر می‌کند. ما هیچ خسته نیستیم، تمام‌قد ایستاده‌ایم و هر چه می‌گذرد استوار‌تر و بلند ‌قامت‌تر می‌شویم و به گفته شما “هیچ کوتاه نمی‌آییم“)

همایون ـ نمی‌توان شعار‌هائی مانند هر شهروند یک رسانه و مرگ بر هیچ کس و زنده باد مخالف من را شنید و به آسانی از تاثیر زیبائی آنان بدر آمد. سرانجام به قول سعدی “این مقام، ایران را نیز میسر شده“ است. مردمی که می‌توانند به چنین درجاتی برسند دیگر چه غم از خسته شدن بیرونیانی دارند که در جایگاه تماشاگران مسابقه نشسته‌اند و هر لحظه هیجان تازه‌ای لازم دارند. کوشندگان جنبش سبز بیش از همه می‌باید در پی گسترش‌‌ همان شبکه اجتماعی باشند که در پیکار انتخاباتی اوباما تکنیک‌های آن به بهترین صورت کامل شد و توانمندی‌های‌ش آشکار گردید. دشواری‌های کار در ایران البته بر کسی پوشیده نیست ولی ایرانیان به ویژه در این تکنولوژی تازه انفرماتیک زبردستی استثنائی از خود نشان داده‌اند. کمک به برقراری ارتباط امن اینترنبی در ایران یکی از سودمند‌ترین زمینه‌های همکاری ایرانیان درون و بیرون خواهد بود.

ما در آستانه یک جابجائی تاریخی هستیم. جامعه‌ای که جرئت نمی‌کرد از پاره‌هائی از گذشته تاریک

خود ببرد اکنون سینه خود را بر خورشید گشوده است؛ رو به آینده روشن نهاده است.

ژوئیه ۲۰۱۰‏‏

در گفتگوئی با دوستان جوان از درون

یک گروه ۱۲ نفری از جمعی از روشنفکران جوان شهر‌های گوناگون در ایران در نشستی به ارزیابی جنبش سبز پرداخته‌اند. آنچه در زیر می‌آید پرسش‌هائی است که برایشان پیش آمده است و پاسخ‌هائی که به نظر من رسیده است.

 ‌

بخش ۶

گفتگو با نسل چهارمِ صدساله تاریخ مدرن ایران

در گفتگوئی با دوستان جوان از درون

۱ ـ با جنبش سبز بسیاری تابو‌ها شکسته شده است. ما سرفرازیم که از آقای موسوی تا شاهزاده را محترمانه و مسئولانه نقد می‌کنیم و نقد‌ها را می‌خوانیم و پاسخ می‌دهیم. نه عمامه‌ای بر زمین کوبیده می‌شود نه دفتر روزنامه‌ای آتش زده می‌شود.

داریوش همایون ـ لحظه‌هائی پیش می‌آید که یک ملت احساس می‌کند دگرگونی ممکن و لازم است و آنگاه دورانی آغاز می‌شود که مردمان، تک تک آنان، به زندگانی خود به عنوان یک ماموریت می‌نگرند. برای خود می‌کوشند ولی این خودی است که بزرگ‌تر شده است. ما در آلمان یا ژاپن یا چین این حالت را به درجات کم و بیش دیده‌ایم و می‌بینیم. در همه این جامعه‌ها ــ آلمان از همه بیشتر ــ یک بازنگری گذشته و ارزیابی دوباره پاره‌ای ارزش‌ها مقدمه جهش بوده است. در آلمان و ژاپن به ده‌ها سال برتری راست افراطی پایان داده شد؛ در چین همه راست آئینی orthodoxy مارکسیستی و ماتریالیسم تاریخی را به دور افکندند. در ایران تابو‌ها، آنچه نزدیک‌شان نمی‌شد رفت، فراوان بوده است و ما بیش از اندازه اجازه داده‌ایم دست و پای پیشرفت‌مان را ببندند. نسل کنونی ایرانیان که بار دیگر فضای دوران روشنگری و بازسازی دهه‌های پایانی سده نوزدهم و آغازین سده بیستم را در ابعاد بزرگ‌تری زنده کرده، ناگزیر از بازاندیشی‌ها و ارزیابی‌های دوباره است. این بازاندیشی لازم نیست با انکار و نفی یکی گرفته شود. اما هر چیز را می‌باید سر جای خودش گذاشت.

۲ ـ یکی از بحث‌هایی که این روز‌ها در درون ــ دست‌کم میان جوانانی که گرد ما هستند ــ دست بالا‌تر را دارد، لیبرالیسم و دمکراسی و تأویل حقوق فردی و مسئولیت اجتماعی است.

شما از جمله گفته‌اید: “دمکراسی و حقوق بشر در همه‌جا به یکسان دانسته و عمل نمی‌شود. ما محدودیت‌ها و بایست‌های خود را داریم. در ایران نیاز به تاکید بر مسئولیت اجتماعی بیشتر است. بدین منظور روشن بودن قانون اساسی و کنترل پرزور دمکراتیک ضرورت دارد. چنان کنترلی نه تنها برای ثبات و پیشرفت، بلکه نگهداشت خود حقوق بشر دارای اهمیت اساسی است.“

آیا نقش حکومت یا نقش بخش الیت جامعه در دستیابی و پاسداری از حقوق شهروندی ما ایرانیان نیرومند‌تر از نقش فرد انسانی به معنای هر فرد از تودۀ مردمان است، یا تاکید شما بر احساس مسئولیت اجتماعی به معنای درک مسئولیت فردی در به دست آوردن و پاسداری حقوق شهروندی است؟

همایون ـ در یک نظام سیاسی سالم میان حکومت و سرامدان (الیت) جامعه با توده مردم تفاوتی نیست. حکومت در یک دمکراسی لیبرال نماینده مردم است و می‌تواند دست به دست شود. سرامدان (که تعریف دقیقی از آنان نیست) بخشی از‌‌ همان افراد توده مردمان هستند. درجه تاثیر افراد و گروه‌های اجتماعی بر امور عمومی ‌تفاوت می‌کند و اسباب قدرت البته به یک اندازه به همه گروه‌ها داده نشده است. ولی این سبب نمی‌شود که در چنان نظامی‌ مثلا ارتشیان را که اسلحه و زور بیش از همه دارند از توده مردمان جدا کنند. موضوع تقسیم کار است و بس. همه گروه‌های اجتماعی در به دست آوردن و پاسداری حقوق شهروندی مسئولیت دارند؛ و توده مردم در تحلیل آخر بیش از حکومت یا سرامدان. زیرا حکومت و سرامدان فراورده جامعه‌ای هستند که به آنان چنان موقعیتی داده است. از این‌جاست که ما این اندازه به آینده ایران امیدواریم. جامعه چیز دیگری شده است و دارد خاستگاه و بستر یک نظام دمکراسی لیبرال می‌شود.

در آن گفتاورد از من تاکید بر حدود آزادی‌های فردی به ویژه در یک دمکراسی نوباوه و آسیب‌پذیر است. برای روشن‌تر شدن، به آنچه در جامعه‌های غربی در رابطه با توده‌های بزرگ مهاجران از کشور‌های اسلامی‌ می‌گذرد می‌توان اشاره کرد. اکثریت بزرگ آن مهاجران امکانات و آزادی‌هائی را که در رویا‌هاشان نیز نمی‌گنجید مسلم گرفته‌اند و از همسان کردن شیوه زندگی خود با جامعه‌های میزبان سرباز زده‌اند. از نظر آن‌ها آزادی‌ها و امکانات جامعه‌های غربی پدیده‌ای مستقل است و ربطی به یک جهان‌بینی متفاوت ندارد. نسل دوم آن مهاجران، به ویژه (و تازه‌رسیدگان روز‌افزونی نیز به پیروی آنان) مانند سرامدان سی سال پیش خود ما در اندیشه باز‌گشت به هویت و ارزش‌های اصیل و آنچه خود داشت، و بازسازی‌‌ همان جامعه‌هائی افتاده‌اند که از آن‌ها گریخته بودند (اگر حافظ می‌دانست با شعر او چه خواهند کرد.) باز‌‌ همان حجاب و برقع و مقنعه تا پوشش کامل چهره؛‌‌ همان ناقص کردن دختران و ازدواج‌های اجباری و کشتن‌های ناموسی.

(ناموس در لغت به معنی تکبر است و ناموس‌پرستی یعنی مرد چنان احساس غرور از مالکیتی بر اموال خود، در اینجا به معنی همه زنان خانواده تا تبار، دارد که می‌تواند در میان هلهله ستایش اجتماع و اجازه قانونی هرچه را تجاوز به آن اموال و توهین به خود می‌شمارد به خون بکشد. ناموس و “غیرت“ جنسی هیچ توجیه دیگری جز غرور مالکیت ندارد.)

ولی کار به اینجا‌ها پایان نیافت. رویکرد آزادمنشانه غربیان و آنچه به نام چند فرهنگی روا داشته می‌شد اسلامیان (مسلمانان بنیادگرا و جهادی) روز افزون را به اندیشه بازسازی جامعه‌هائی انداخت که از نظر فیزیکی ترک کرده بودند. آن‌ها در واقع تنها گذرنامه‌های پیشین خود را نمی‌خواستند و در سودای غیرممکن اسلامی ‌کردن فضا‌های تازه زندگانی خود برآمدند. حتا نادان‌ترین این اسلامیان می‌دانند که از نظر فرهنگی هرگز نخواهند توانست از جامعه‌های غربی بر آیند. سلاح آنان مانند بقیه برادران اسلامی ‌از بالی تا سومالی، تروریسم است. کشتن فیلمساز هلندی، کوشش برای کشتن کاریکاتوریست دانمارکی، شب و روز در پی ساختن بمب و پروراندن بمب‌های انسانی برای تکرار صحنه‌های هر روزه عراق و پاکستان و افغانستان (و اکنون چابهار) و هر جای دیگر دنیا که بتوانند. مردم احساس کردند که در کشور خودشان از آزادی گفتار بی‌بهره شده‌اند.

امروز پس از یک دوران دراز به رو نیاوردن و چشم‌پوشی و بی‌حرکتی جنبش تازه‌ای در همه جامعه‌های غربی برای دفاع از ارزش‌های دمکراسی لیبرال می‌بینیم که ناگزیر با محدود کردن آزادی‌های سوءاستفاده شده همراه است. در سویس مردم رای به اخراج مهاجران مجرم از کشور دادند. مقامات سویسی از انتشار این خبر خوشحال نیستند ولی در استرالیا نخست وزیر تازه که بانوی بسیار برجسته‌ای است بی‌تعارف آنچه که بسیاری را در دل‌هاست خطاب به مهاجران مسلمانی که شریعت اسلامی‌ را بجای قانون استرالیا می‌خواهند بر زبان آورد: اینجا استرالیاست و کسی شما را وادار به آمدن به این کشور نکرد. یا استرالیائی بشوید یا از حق رفتن از این کشور استفاده کنید. “نمی‌خواهید، بروید.“ او از زیر نظر گرفتن مخفی مساجد دفاع کرد که در یک دمکراسی لیبرال روا نیست. منظور از “کنترل پر زور دمکراتیک“ همین است. تحمل تبعیض و خشونت و تجاوز به حقوق سرانجام به درهم شکستن نهاد‌های دمکراتیک می‌انجامد. این درست مانند حق دمکراسی به باز داشتن جانیان از جنایت و کیفر دادن آنهاست. تکیه در اینجا بر کنترل دمکراتیک است. ما در ایران تا مدت‌ها به آسانی کنترل را با زورگوئی اشتباه خواهیم کرد.

۳ ـ در ادامۀ پرسش نخست، یکی از ایرادهایی که به ویژه هموطنان برون‌مرز از ما می‌گیرند، این است که بیش از اندازه درگیر بحث‌های نظری هستیم، بحث‌هایی که بیشتر مورد توجه بخش الیت جامعه و کمتر به افکار عمومی‌ تودۀ مردم نزدیک است.

گروهی از هموطنان برون‌مرز می‌گویند این بحث‌ها را باید به آینده و همه‌پرسی واگذارد. در درون‌مرز مشکل ما درباره لیبرالیسم است. هنوز خیلی‌ها دمکراسی‌خواهی را کافی می‌دانند و می‌گویند چرا وزن “لیبرالیسم“ در بحث‌های ما بیشتر از “دمکراسی“ است. نقد دیگری که بر جنبش می‌کنند این است که کوشندگان درون ایران و بیشتر کوشندگان جوان برون‌مرز نویسندگان، روزنامه‌نگاران، هنرمندان و کوشندگان حقوق بشرند تا سیاسیون، که در تعبیر آنان در خواستاران قدرت خلاصه می‌شود، و همین سطح و خواست مبارزه را بیشتر به بحث‌هایی که گفتیم و به حوزۀ لیبرالیسم می‌کشاند تا مبارزه برای جا به جایی قدرت.

شما سطح و مضمون نوشته‌ها و بحث‌های درون را چگونه می‌بینید؟ آیا دگرگون کردن عملی فرهنگ سیاسی جامعه به هر روی از اندیشه‌ورزی و بحث‌های نظری آغاز نمی‌شود؟

همایون ـ مشکل جنبش سبز این‌ها نیست. مشکل، نوآوری‌ها و خلاف عادت‌های جنبش است که از طبیعت آن بر می‌خیزد و پیروزی‌اش نیز از‌‌ همان خواهد بود. آن‌ها که از این اشکالات می‌گیرند با معیار‌های گذشته می‌سنجند. ما از دور شاید بهتر می‌توانیم اختلاف سطح نویسندگان و سخنگویان جنبش سبز را با منتقدان آن در هر جا دریابیم. همین اندازه بس که به جایگاه آنان در درام خونینی که لحظه‌ای آرام نمی‌گیرد بنگریم: درگیری از نزدیک و دمادم با تحولات؛ نیاز همیشگی به اندیشیدن و شناخت مسائل و یافتن چاره‌ها؛ ابعاد شوربختی عمومی ‌که مبارزان را خواه ناخواه به تفاهم و گذشت‌هائی بیش از انتظار منتقدان قادر می‌سازد؛ درآمیختگی اکنون و آینده، و خرد و بزرگ؛ و خطری که سایه‌وار همراه است…

همه انتقاداتی که اشاره شده در ظاهر بر جنبش سبز وارد است ولی اگر اندکی به ژرفا برویم منظره تفاوت می‌کند.

یک حرکت بزرگ اجتماعی با هدف‌های سیاسی ناگزیر از بحث‌های نظری است. هنر کوشندگان و اندیشه‌مندان آن است که بحث‌های نظری را مسئله روزانه مردم گردانند. نبود آزادی و دمکراسی و تجاوز به حقوق بشر است که زندگی مردم را هر روز به سختی‌های تازه می‌اندازد. هیچ بحث کلی در مسائل سیاسی و اجتماعی نیست که سرانجام به جابجائی قدرت نکشد. لازم نیست خواست قدرت هدف اعلام شده یک جنبش باشد تا آن جنبش “جدی“ گرفته شود. باید ببینیم هدف فعالیت سیاسی چیست؟ اگر موضوع سیاستبازی باشد آنگاه بدست آوردن قدرت انگیزه کافی خواهد بود و سخنان پر آب و تاب و نوید‌های بلند تنها به کار استتار خواهد آمد. اما در برابر موقعیتی مانند ایران و شرایط جامعه ایرانی جابجائی قدرت بیش از وسیله و مرحله‌ای در مبارزه نمی‌تواند بود. آیا ایران خرافات‌زده با تاریخی که در استبداد و خشونت و پرستش بت‌ها غرق شده است با رفتن این گروه و آمدن آن گروه اصلاح خواهد شد؟ آیا قرون وسطاتی که تازه در جمکران به شکفتگی تازه خود می‌رسد میدان به سده بیست و یکم خواهد سپرد؟

از این گذشته قدرت سیاسی را می‌باید در بافتار context گذاشت ــ چه کسانی در چه جایگاهی می‌خواهند به قدرت سیاسی برسند؟ ما در حزب مشروطه ایران چند سال پیش اعلام داشتیم که در پی دگرگونی فرهنگ به ویژه فرهنگ سیاسی ایران هستیم نه رسیدن به قدرت. در این اعلام بی‌سابقه از یک حزب سیاسی منطق ساده‌ای نهفته بود. ما دریافته بودیم که دست به دست شدن حکومت‌ها گرهی از کار ایران نمی‌گشاید و دگرگونی‌های بنیادی فرهنگی لازم است. پرسش بدیهی برای ما این بود ـ گروهی پراکنده در چهار گوشه جهان و در هزاران کیلومتری ایران چگونه می‌توانست به حکومت کردن بیندیشد؟ ما “هنر“ می‌کردیم و از آنچه در دسترسمان نمی‌بود چشم می‌پوشیدیم. به گفتار فردوسی آهوی ناگرفته به دشت را نمی‌بخشیدیم. ولی پاره‌ای سیاستبازان بیرون چنان پرت بودند که حکم به خودکشی سیاسی ما دادند. من نمی‌دانم آن‌ها که مانند ما “خودکشی سیاسی“ نکردند اکنون در کجا هستند.

جنبشی که کوشندگان‌ش برای ارتباط الکترونیک با یکدیگر هر روز می‌باید فیلتر شکنی کنند بسیار کار‌های لازم‌تر از سودای حکومت کردن دارد. کوششی که جنبش سبز برای ساختن شبکه ارتباطی خود، برای رساندن پیام به توده‌های بزرگ جمعیت، برای گسترش آگاهی‌ها و گشایش ذهن‌ها ــ همین روشن کردن مفاهیم ــ می‌کند بهترین کاری است که در امکانات کنونی آن می‌گنجد. شرایط مبارزه به یک صورت نخواهد ماند و فرصت‌های بهتری پیش خواهد آمد. ولی می‌باید برای آن‌ها آماده شد.

گذاشتن لیبرالیسم در برابر دمکراسی باز یکی از کوتاهی‌های نگاه شکسته ماست. خیال می‌کنیم همین اندازه که مجلسی و انتخابانی باشد و احزاب و روزنامه‌هائی دمکراسی برقرار شده است. انتخابات ریاست جمهوری در ساحل عاج در همین روز‌ها نابسندگی دمکراسی غیرلیبرال را آشکار می‌کند. ونزوئلا نمونه دیگری است. جنبش سبز حق دارد اگر تکیه را بر لیبرالسم سیاسی غفلت شده در سراسر تاریخ ایران بگذارد. بسیاری از‌‌ همان خرده‌گیران نیز، لیبرالیسم را می‌خواهند اما نام‌ش را نمی‌برند.

۴ ـ شما در ارزیابی جنبش سبز تاکید کرده‌اید که یک چشم ما باید به منظرۀ کلی باشد.

ما دردرون ایران بیشتر و به ناچار درگیر جزئیات نیز هستیم. تصویر درست منظرۀ کلی برای ما‌‌ همان اندازه مهم است که تصویر دقیق وقایع روزانۀ درون جامعه.

در نگاه شما منظرۀ کلی جنبش سبز پس از یک سال و نیم چگونه است؟ گستره و ژرفای خیزش ما از اعتراض به دزدیده شدن رأیمان تا خواست دگرگونی فرهنگ سیاسی جامعه چه اندازه درست پیش رفته است؟ خطا‌ها و بیراهه‌های پیش روی ما در این زمان کدام است؟

همایون ـ‌‌ همان گونه که دیدیم منظره کلی از جزئیات جدا نیست. منظره کلی، در اینجا موقعیت جنبش سبز است در میان مردم و در برابر رژیم. چشمی ‌که می‌باید مدام نگران آن موقعیت باشد روند‌ها و رویداد‌ها را نیز می‌بیند که تعیین کننده آن موقعیت هستند.

منظره کلی تا این‌جا بی‌هیچ مبالغه چنان است که تا همین دو سال پیش باورکردنی نمی‌بود. من خود همواره امیدوار به دیدن چنین منظره‌ای بودم ولی کمتر از دیگران از آنچه روی داده است در شگفت نشده‌ام. از آن جابجائی‌هاست که برای دست درکاران نیز غریب می‌نماید. مانند شکوفه‌های بهار بر درخت به ظاهر مرده زمستانی است. همین پرسش‌ها و مسائلی که برای دوستان اهمیت یافته بس است که ابعاد پیشرفت را دریابیم. این پرسش‌ها نه از خواندن تراکت‌ها و جزوه‌های آموزشی و تبلیغاتی بلکه از زیستن در فضای دیگرگونی می‌آید. ما می‌رویم که به آن مردمانی بپیوندیم که زندگی برایشان ماموریتی نیز هست؛ ماموریت پیش افتادن و به فراز رفتن.

۵ ـ تضاد وجودی نسل ما و حکومت جمهوری اسلامی ‌به اندازه‌ای نمایان شده است که هیچ کدام نمی‌توانیم بر آن چشم بپوشیم. آقای صفار هرندی گفته است: “مردم اگر نظام را نمی‌خواهند و خواهان تغییر هستند، باید زندان بروند و کشته شوند!“ آقای یوسفیان، نمایندۀ مجلس شورای اسلامی، خواستار صدور حکم اعدام برای مخالفین طرح حذف یارانه‌ها شده است.

نسل ما، یک سال و نیم است با هرچه در دست دارد، از شعارهای محوری تظاهرات خیابانی تا نوشته‌ها و شعر‌ها و ترانه‌ها و نقاشی‌هایی که شمارشان باور نکردنی است، بر پرهیز از خشونت، حذف مقولۀ جرم سیاسی (و نه تعریف آن به دست باورهای سیاسی متفاوت،) حذف مجازات اعدام، برابری حقوق زن و مرد، احترام به حقوق شهروندی و احترام به دگراندیشی سخن می‌گوید و به سادگی می‌بینیم که این رژیم از اساس بر ضد چنین خواست‌هایی است. تا آنجا که آقای تاج‌زاده را در زندان برای “دفاع ازحقوق شهروندی“ و خواست “داخل نمودن عنصر “ناسازگار“،“غربی“ و “بیرونی“ به نام دموکراسی در ولایت فقیه“ بازجویی می‌کنند و رسما می‌گویند ایشان می‌خواهد “خلوص و اصالت اسلامی ـ شیعی را به حقوق شهروندی و دموکراسی آلوده کند.“

البته تلاش ما در این باره به عقب‌نشینی نسبی استبداد منجر شده است و دیگر لااقل در ظاهر سخن از خوبی‌های دمکراسی و حقوق شهروندی به میان می‌آید؛ پرسش اینجاست که ما چگونه باید از این مرحله بگذریم، و بحث‌ها را روشن‌تر و رسا‌تر کنیم بی‌آنکه هزینه‌های بزرگ و جبران ناپذیری برای کشور ایران داشته باشد؟

همایون ـ گفتاوردهای آن اشخاص از سر نومیدی است. مردم را از دست داده‌اند؛ مذهبی را که می‌توانست وسیله روی کار آمدن چنین عناصری شود، در بد‌ترین وضع قرار داده‌اند و وسیله‌ای برضد خود گردانیده‌اند. تنها بستن و کشتن برایشان مانده است. اما مگر می‌شود ملتی را اعدام کرد و به زندان انداخت؟ این سخنان بیش از آنکه بترساند بیزاری و کینه می‌پراکند و اراده تغییر را استوار‌تر می‌کند.

پاسخ مردم به چنین رژیمی‌‌‌ همان بیزاری و اراده است ــ بیزاری برای دگرگون کردن و اراده برای دشواری‌ها را تاب آوردن. کینه را از این میانه می‌باید بیرون برد. همه قدرت جنبش در این است که نقطه مقابل رژیم اسلامی ‌است؛ سبز زندگی و شادابی در برابر سیاه ارتجاع و سرخ خون؛ ارتجاعی که به ته هر چاهی فرو می‌رود و خونی که به هر نام و بهانه‌ای ریخته می‌شود. گذار از این مرحله تنها به جنبش سبز بستگی ندارد. بسیار عوامل به سود جنبش در کارند. فشار از بیرون که بیشتر هم خواهد شد توانائی رژیم را در دفاع از خود کاهش خواهد داد. از آن مهم‌تر وزن سنگین تباهی و پوسیدگی سراسری دستگاه حکومت است که دارد آن را فرو می‌ریزد. چه در پیام و گفتمان جنبش سبز و سخنگویان آن و چه در تاکتیک‌های مبارزه آن چیزی نمی‌بینیم که “هزینه‌های بزرگ و جبران‌ناپذیری برای کشور ایران داشته باشد.“

۶ ـ با آغاز اجرای طرح هدفمند کردن یارانه‌ها، بحران اقتصادی کشور پیچیده‌تر و سخت‌تر شده است. بهای این نادانی‌ها و اشتباهات را البته ما به سختی می‌پردازیم، ولی می‌شود از همین شرایط سخت استفاده‌های سیاسی نیز کرد. نارضایتی‌ها رو به افزایش است و نوشته‌ها و سخنان هموطنان آگاه به مسائل اقتصادی در درون و برون‌مرز به اندازه‌ای به جامعه آگاهی داده است که رژیم در ‌‌نهایت استیصال به دستگیری استادان اقتصاد دست می‌زند و از اعزام ۳۷ هزار مبلغ سازمان تبلیغات اسلامی ‌برای به اصطلاح “شفاف‌سازی و آماده‌سازی مردم درزمینه آماده‌سازی برای هدفمندی یارانه‌ها“ به استان‌های کشور خبر می‌دهد. ضمن تشکر از اساتیدی که در ماه‌های گذشته در این زمینه بسیار به ما آگاهی دادند، درست‌ترین شیوۀ بهره‌برداری متمدن از چنین وضعیتی به سود جنبش سبز چیست؟

همایون ـ هر نامی ‌بر طرح بگذارند هدف آن فقیر‌تر کردن مردم، وابسته‌تر کردنشان به حکومت، فشار آوردن بر خانواده‌های مخالفان و افزودن مجازات‌های اقتصادی است. ولی تورم و بیکاری به مقیاس گسترده نیز پیامد‌های ناگزیر آن خواهد بود و به جائی خواهد رسید که نه ارتش مبلغان و نه سپاه پاسداران بس خواهد بود. هر بهره‌برداری از طرح برچیدن یارانه‌ها و پیامد‌های آن برای گستراندن دامنه نارضائی عمومی‌ و دامن زدن به مقاومتی که در برابر احمدی‌نژاد و سپاه شکل می‌گیرد بجا و متمدنانه است. از خبر‌های گرانی و بیکاری و اعتراضات واعتصابات نمی‌باید گذشت. طرح هدفمند کردن… یک زلزله واقعی اقتصادی و اجتماعی است. چنین زلزله‌ای می‌تواند تکان‌های بنیان‌کن سیاسی به دنبال داشته باشد.

۷ ـ پس از کشاکش بزرگی که باز بیشتر در برون مرز بر سر احتمال حملۀ نظامی ‌به کشور ایران و نیز خطر تجزیۀ کشور درگرفت، برخی اسناد ویکی لیکس روشن کرده است که احتمال حملۀ نظامی ‌به ایران و خطراتی که متوجه یکپارچگی کشور ایران است چندان هم “توهم“ یا غیرممکن نبود.

جنبش سبز یک حرکت ملی است که خواستار ساختن ایرانی بهتر برای هر انسان ایرانی است، ما، و چنان‌که بار‌ها گفته شده است، راهبران جنبش سبز نیز، پاسداری از یکپارچگی کشور ایران و ساختن جامعه‌ای با حقوق برابر برای زنان و مردان، و اقوام، ادیان، مذاهب و باورهای سیاسی گوناگون را وظیفه و تعهد خود می‌دانیم.

شما نوشته‌اید: “بزرگ‌ترین دستاورد ما در این ماه‌های به یاد‌ماندنی، دریافتن و به خود گرفتن گوهر پیام جنبش سبز بوده است که از آن‌ها سرامدان بسیار بهتری ساخته است ــ یک پیروزی دیگر برای جنبش سبز.“

این سخن بسیار درستی است. ما خود می‌دانیم که هرچه می‌گذرد به درک سطح والاتری از آنچه برایش می‌کوشیم می‌رسیم و به ارزش‌های هزارۀ سوم باورمند‌تر می‌شویم و آنچه می‌گوییم حقیقتا به زندگیمان راه می‌یابد و همین خواستمان را قوی‌تر می‌کند.

کوشندگان جنبش و سران و راهبران آنچه نقشی می‌توانند در رساندن این پیام به اذهان جهانی داشته باشند؟

همایون ـ ویکی لیکس اسناد رسوا کننده‌تری نیز دارد که دوستان کار‌شناس من می‌گویند در هفته‌های اخیر پاک شده است ولی همین اندازه هم بسیار بر بی‌اعتباری ملت‌سازان و فدرالیست‌ها افزوده و خطر از آن سو را کاهش داده است. آنچه تا کنون از سران جنبش سبز در تعهد به یگانگی و یکپارچگی ایران و حفظ حقوق اقوام ایران خوانده و شنیده‌ایم جای ارجگزاری دارد. آن‌ها دارند در چنین اوضاعی نشان می‌دهند که تعهد به دمکراسی و حقوق بشر با ناسیونالیسم به معنی دفاع از موجودیت و مصالح ملی در جنگ نیست.

اما دستاورد در آن گفتاورد به سران جنبش سبز بر می‌گردد. این بزرگ‌ترین دستاورد آنان است که توانسته‌اند هرچه به جنبش سبز همانند‌تر شوند. این نمی‌شد اگر کوشندگان جنبش سبز باور‌های خود را زندگی نمی‌کردند و در راه آن‌ها از آزادی و جان خود نمی‌گذشتند. جنبش سبز همه ما را آدم‌های بهتری کرده است زیرا می‌کوشیم چنان که دوستان نوشته‌اند “به درک سطح والاتری از آنجه برای‌ش می‌کوشیم“ برسیم و “به ارزش‌های هزاره سوم باورمند‌تر“ شویم و “آنچه می‌گوئیم“ حقیقتا به زندگیمان راه می‌یابد.“

دسامبر ۲۰۱۰‏‏

سیاست، پویش قدرت، فرهنگ سازی

بخش ۶

گفتگو با نسل چهارمِ صدساله تاریخ مدرن ایران

سیاست، پویش قدرت، فرهنگ سازی

دوستی با نام مهتاب از ایران پرسشی کرده‌اند که به سرتاسر موقعیت کنونی ایران و رویکرد روشنان جامعه به آن موقعیت می‌پردازد. پاسخ بسیار پرسش‌ها در آن است. نمی‌دانم آنچه در زیر می‌آید چه اندازه روشنی بر چنین موضوع پیچیده‌ای می‌اندازد. پرسش این است:

“آیا بین سیاستگری و مبارزه سیاسی تفاوت هست؟ آیا مبارزه سیاسی هم باید به ممکن‌ها فکر کند و واقع‌بینانه پیش رود یا خواست حداکثر را آن قدر ابراز و تکرار کند تا در ذهن جامعه جا بیفتد؟ آیا درست است که یک مبارز سیاسی بگوید به قدرت کاری ندارد؟ آیا مبارزه در عرصه فرهنگ سیاسی و فرهنگ سازی سیاسی یک مبارزه سیاسی است یا مبارزه فرهنگی؟“

هر اقدام در عرصه سیاست به معنی امور عمومی، حتا نوشتن و اندیشیدن در امور سیاسی زیر عنوان سیاستگری می‌آید. مبارزه سیاسی عین سیاستگری است. مبارزه برای رسیدن به جائی یا نگهداری جائی است و سیاستگری، از جمله نوشتن و اندیشیدن در مبارزه دائمی است. ولی طبیعت و کارکرد آن اقدامات البته یکی نیست و بستگی به سطح اخلاقی و فکری جامعه‌ها (و اوضاع و احوال) دارد. ما این سطح اخلاقی و فکری را فرهنگ سیاسی می‌نامیم ــ یک جامعه چه رفتار‌هائی را روا می‌دارد و چه رفتار‌هائی را بر نمی‌تابد.

سیاست را هنر ممکن توصیف کرده‌اند و در آن خلاف نیست زیرا سیاست با نتایج عملی سر و کار دارد. حتا اندیشه‌مندان و نویسندگان سیاسی برای دگرگونی و جابجائی می‌کوشند. مساله در تعریف “ممکن“ است که می‌تواند کوتاه بین یا بلند نگاه باشد. بسیار چیز‌ها به نظر ناممکن می‌آیند ولی با بسیج نیروهای بیشتر و با روان‌شناسی بهتر و نگاه فراگیر‌تر ممکن خواهند یود. تفاوت‌ها و اختلاف‌ها از آنجا بر می‌خیزد. بلی، مبارزه سیاسی می‌باید به ممکن‌ها فکر کند و واقع‌بینانه جلو برود، ولی با چه نگاه و روحیه‌ای.

در اینجا آوردن نمونه‌ای از سیاست ایران در همین ده دوازده سال گذشته روشنگر است. اصلاح‌طلبان در ۱۳۷۶/۱۹۹۷ به یک پیروزی انتخاباتی دست یافتند که از نظر رویکرد مردم مانند انتخابات ۱۳۸۸/ ۲۰۰۹ بود و چنان رفتاری هم با برندگان‌ش نشد. ولی اصلاح‌طلبان واقع بین که همه به ممکن‌ها فکر می‌کردند از‌‌ همان فردای پیروزی به هر چه خامنه‌ای گفت گردن گذاشتند. از آن بد‌تر در ۱۸ تیر دو سال بعد به دانشجویانی که پیشاهنگان جنبش سبز کنونی بودند پشت کردند و از پشت و رو به آن‌ها خنجر زدند. پس از بدست آوردن رای مردم آنان را‌‌ رها کردند و از آن‌ها گریختند.

درانتخابات سال گذشته بسیاری از آن اصلاح‌طلبان به جبران اشتباه، ممکن و واقعیت را با آنکه هردو به زیان آنان سخت‌تر شده بود به گونه دیگری دیدند؛ به مردم پشت نکردند، در برابر احمدی‌نژاد ایستادند، و به خامنه‌ای نه گفتند. این دسته اصلاح‌طلبان مانند آن هشت سالة بیشتر مایه شرمندگی، دیگر در قدرت نیستند و بسیاری از آنان زندان و بد‌تر از آن (از جمله محاکمات تلویزونی) را تجربه کرده‌اند؛ ولی مردم را با خود دارند، و از زندان و خانه بند (حصر خانگی) هم شده، سخن خود را به گوش‌های مشتاق می‌رسانند. دسترس آنان به مردم از همه بیشتر است و اگر مبارزه را خوب اداره کنند و بیش از اندازه واقع‌بینی به خرج ندهند دست کم در نخستین مراحل بخت بزرگ‌تری نیز دارند. آن‌ها ظرفیت بی‌مانند جنبش مردمی که خود را در انتخاباتشان داده بود باز شناختند.

برای آنکه واقعگرائی به کوته‌بینی نکشد درجه‌ای از آرمانگرائی لازم است. انسان دست به هر کار بزند می‌باید به بالا‌تر از آن بیندیشد؛ هدفی بزرگ‌تر از منظور خود داشته باشد. همه به برد و باخت روزانه اندیشیدن، نگاه را کدر می‌کند. خواست‌های حد‌اکثر می‌تواند چنین نقشی داشته باشد و از خرسند شدن به امتیازات آسان باز دارد. ولی در اینجا نیز آمیزه لازم واقعگرائی و آرمانگرائی را می‌باید درنظر داشت ــ کدام خواست حداکثری عمل سیاسی را بالا می‌برد و شتاباهنگ momentum آن را نگه می‌دارد و چه خواست حداکثری جلو رسیدن به هدف را می‌گیرد. بیهوده نیست که سیاست را دشوار‌ترین پیشه‌ها دانسته‌اند.

***

سران جنبش سبز با نگاه به اوضاع ناممکن کنونی اعلام داشته‌اند که در پی رسیدن به قدرت نیستند و می‌خواهند با گسترش پیام جنبش سبز به مبارزه ادامه دهند. این شناخت واقعیت موجود به هیچ روی رسالت سیاستگری را که دگرگون کردن و جابجائی باشد نفی نمی‌کند. پیام جنبش، انداختن طرحی نوست که چگونگی آن در فرایند سازندة بحثی که در جامعه درگرفته است روشن می‌شود. اما امروز بیش از این ممکن نیست و ادعاهای بالا‌تر از این‌ها را جدی نمی‌توان گرفت. آنچه سخنگویان جنبش سبز لازم دارند همراهی بیشتر با مردمی است که هر روزشان تحمل ناپذیر‌تر می‌شود؛ و بیان خواست‌های مردمی است که رژیم می‌کوشد زبانشان را ببندد (ما مخاطرات همین اندازه فعالیت را نیز می‌دانیم). رابطه سیاستگری و دگرگون کردن فرهنگ سیاسی از‌‌ همان سطح اخلاقی و فکری جامعه بر می‌خیزد. در یک جامعه پیشرفته جهان اولی، فرهنگ سیاسی به مقدار زیاد کار نگهداری معیار‌های بالای رفتاری را انجام می‌دهد و سیاستگران می‌باید نگران پا ننهادن در آلودگی‌هائی باشند که سراسر فرهنگ سیاسی جهان سومی است. در سیاست جهان سومی اگر سیاستگری بیش از سودای نام و نان و برای بهبود و پیشرفت مردم نیز باشد نمی‌توان فرهگ سیاسی را دست نخورده گذاشت. در چنین جامعه‌هائی اگر کسانی تا آنجا بروند که دست از پویش قدرت به هر بها، بردارند و با گفتار و کردار خود نمونه‌های بهتر عمل سیاسی را در پیش چشم بگذارند، به رسالت سیاستگری وفادار‌تر و سیاست ورزانی کامیاب‌تر خواهند بود ــ اگر بپایند.

هنگامی که واقعیات سیاسی جامعه‌هائی در شرایط ایران را در نظر می‌گیریم ناچاریم اصطلاح دیگری نیز بر واژگان سیاسی خود بیفزائیم. در این جامعه‌ها سیاستبازان اکثریت دارند. سیاستباز کسی است که کار و کسب او سیاست است. سیاستگری است که به سودای نام و نان به پهنه امور عمومی گام نهاده. این سخنان در باره دگرگونی فرهنگ سیاسی و معیار‌های رفتار، و پیشرفت جامعه نه تنها بیگانه از او، بلکه دشمن اوست. او با معایب خود پیش می‌رود و می‌کوشد که هر نشانه پاکیزگی و والائی را پایمال کند. بیشتر جهان در تصرف مانند‌های اوست ــ حتا در پیشرفته‌ترین کشور‌ها مانند‌های‌ش فراوان‌اند

ما ناگزیراز اولویت دادن به مبارزه فرهنگی هستیم. دشمن همیشگی این ملت سیاستی است که تا هر جا ممکن بوده آلوده و وارونه شده است. سیاستی است که درست بر عکس آنچه ارسطو برای همه زمان‌ها گفت، یعنی زندگی کردن در فضیلت، عمل می‌کند. سیاستی است که بدی را پاداش می‌دهد و نیکی را کیفر. در این اولویت دادن، یک محاسبه ناب سیاسی نیز نهفته است. بخت پیروزی ما در این است که هرچه از این رژیم متفاوت‌تر باشیم. در یک همگرائی فرخنده، مصلحت و اصول کنار هم افتاده‌اند.

***

فرهنگ سیاسی، به اصطلاح خرده فرهنگ است، فرهنگ جامعه همة شئون زندگی را در بر می‌گیرد از جمله فرهنگ سیاسی را. ولی برای تغییر فرهنگ سیاسی لازم نیست مثلا آداب غذا خوردن مردم را عوض کنید. تودة مردم با همة کم اطلاعی که ممکن است داشته باشد همه جا نشان داده است که تفاوت خوب و بد را می‌فهمد. کسانی که درست حرف می‌زنند و درست عمل می‌کنند و اعتماد جلب می‌کنند برنده‌اند حتی در جامعه‌های جهان سومی. به شرطی که البته موقعیت به آن‌ها داده شود. برای اینکه فرهنگ سیاسی را عوض کنیم ناگزیریم از عوامل فرهنگی خودمان کمک بگیریم و عوامل دیگری هم بکمک آن‌ها بفرستیم. از اینجاست که اگر پیشنهاد تغییرات ناگهانی در نظام ارزش‌های مردم بکنیم به جایی نخواهیم رسید. باید با استفاده از امکاناتی که خود آن فرهنگ به ما می‌دهد فرهنگ سیاسی را عوض کنیم. مثال، همین داستان امام زمان و یارانه‌های هدفمند. بله، خامنه‌ای و احمدی‌نژاد این را می‌گویند، روزنامه‌ها هم آزاد نیستند که مسخره‌شان کنند ولی با رسانه‌های دیگر می‌شود آبروی این‌ها را برد. به مذهبی‌ها هم می‌شود گفت امام زمان بجای خود ولی باید امام زمان را به اینجا‌ها بکشند؟ به هر منجلابی امام زمان را می‌شود کشید؟ لازم نیست مردم اعتقادشان از امام زمان برداشته شود. می‌شود از این راه وارد شد که به مردم بگوییم درست است هر کس بیاید بگوید این کار را می‌خواهم بکنم چون امام زمان به من گفته است؟ در همین جامعه فرهنگ سیاسی همین الان دارد تغییر می‌کند. فرهنگ مردم هم تغییر می‌کند ولی فرهنگ سیاسی به تندی در حال تغییر است. کسانی آبرومند شده‌اند در این جامعه که حرف‌های بکلی مخالف این رژیم می‌زنند. در زندان یا بیرون‌اند ولی آبرومند شده‌اند.‌‌ همان مردمی که در عاشورا ممکن است خودشان را گل مالی کنند. بگذارید گل مالی بکنند. این‌ها را نباید مسخره کرد. متاسفانه سیاست ریاضی نیست که یک راه مشخص داشته باشد و همه به یک نتیجه برسند

این‌ها مقدار زیادی احساسی است و آدم حس می‌کند این طوری است. به نظرم می‌توان، با استفاده از عوامل موجود در فرهنگ خودمان (مثلا یکی از دوستان دیدم اینجا نوشتند ملی‌گرایی) بله، با استفاده از ناسیونالیسم ایرانی هم. خیلی چیز‌ها هست که می‌شود کمک گرفت و فرهنگ سیاسی را عوض کرد. وقتی فرهنگ سیاسی را عوض کردید فرهنگ جامعه خیلی سریع عوض می‌شود.

***

اگر بخواهیم خیلی موشکافی بکنیم و اصطلاحات را از هم جدا و تعریف بکنیم. کار عملی‌مان پیش نخواهد رفت و عرض کردم اگر جنبه آکادمیک پیدا کند، حوصله‌ها سر می‌رود. من به طور کلی تعریف سیاستگر و مبارز سیاسی را از هم جدا نمی‌بینم. سیاستگر یک روز می‌تواند در اپوزیسیون باشد یک روز می‌تواند در حکومت. مبارز سیاسی امروز در اپوزیسیون است فردا در حکومت. ولی دائما کار سیاسی می‌کنند در نتیجه باید این‌ها را از روی تعریف کار سیاسی شناخت، نه از موقعیتی که در هر لحظه دارند و کار سیاسی عبارت است از پرداختن به امور عمومی. حالا این پرداختن به امور عمومی برای پر کردن جیب است یا برای پیشبرد جامعه است. کار کردشان‌‌ همان طور که عرض کردم جداست ولی نفس فعالیت یکی است یعنی‌‌ همان دزد و‌‌ همان خدمتگزار هر دو دارند به امور عمومی می‌پردازند. هر کدام بر طینت خودشان. اما جنبش سبز، همان‌طور که فرمودید که خیلی تعریف درستی است و باید از آن استفاده بکنیم شاید برای اولین بار، شاید برای دومین بار ولی به صورت کامل‌تر، بعد از انقلاب مشروطه سیاست را در خدمت جامعه گذاشته، نه جامعه را مثل امروز در خدمت سیاست و آن تحولی که شما می‌فرمائید و انتظار دارید درست همین است و دارد صورت می‌گیرد با استفاده از تکنولوژی با استفاده از تمام امکانات. برای اولین بار این مردم متوجه گرفتاری اصلیشان شدند که گرفتاری اصلی این بود که جامعه و فرد انسانی (جنبش سبز لطف‌ش این است که به فرد انسانی پرداخت و فرا‌تر از جامعه رفت) موضوع سیاست نیست و هیچ وقت نبوده، حتی در دوره مشروطه شیعه اثنی عشری بیشتر بود تا فرد انسانی. الان فرد انسانی موضوع سیاست است. سیاست برگرد فرد انسانی باید دور بزند. نه قوم، نه ملت، نه حکومت، نه ولایت و نه پادشاهی و نه هیچ چیز، فرد انسانی. خوب این پیشرفت خیلی بزرگی است که در فرهنگ ما روی داده است حالا قدرت سیاسی چیز دیگری است ولی جامعه درست همین است. بله، خیر عمومی، ولی خیر عمومی ابهام خطرناکی دارد. وقتی می‌گوئید خیر عمومی معلوم نیست چی را در نظر دارید. اما اگر اول از فرد انسانی شروع کنیم آن وقت به اکثریت می‌رسیم و آن وقت باید ببینیم اکثریت چه می‌خواهد به شرطی که حقوق اقلیت هم پایمال نشود.

خلاصه، اقدام در عرصه سیاست که به معنی امور عمومی است حتی نوشتن، اندیشیدن، همین کاری که ما الان داریم می‌کنیم، مبارزه سیاسی است، اگر خوب عمل کنیم و اگر روزگار مساعد باشد حزب ممکن است به قدرت برسد. آن وقت این عمل سیاسی، این سیاستگری که امروز به این صورت است فردا به صورت اداره کشور در می‌آید.

اما نکته آقای مختاری این است که ما می‌گوئیم جنبش سبز باید آرمان‌گرا باشد اما موسوی و کروبی در حدود امکانات عمل می‌کنند. آنچه راجع به آرمانگرایی گفتم مربوط می‌شود به اینکه چگونه ممکن را واقعگرایانه باز شناسیم. چگونه بفهمیم که حد ممکن این است، بیشتر و کمتر نیست. برای این کار یک چاره عملی بیشتر نیست. ما دائما مجبوریم به آن چاره‌ها فکر کنیم چون حرف کلی زدن فایده ندارد. باید راه نشان بدهیم. به خودمان. خوب، گفتیم که قدری آرمانگرایی وارد رویکردمان، اندیشه‌مان، طرز تفکرمان بکنیم و آن آرمانگرائی‌‌ همان خواست‌های حداکثر جامعه است. ما نمی‌خواهیم موسوی و کروبی از آن حداکثر صرف نظر کنند و نمی‌خواهیم جنبش سبز از حدود غیر ممکن موجود خیلی فرا‌تر برود. یعنی فردا شعار دمکراسی لیبرال بدهد برای اینکه ممکن است برای کل جنبش الان خطرناک باشد. منتها یک نکته هست جنبش سبز بی‌شکل است. آدم معینی نیست، بخواهند جنبش سبز را بگیرند محاکمه کنند. نمی‌دانم چند میلیون را باید بگیرند. ولی این دو نفر مشخص‌اند. ما انتظارمان از این دو نفر این است که ضمنا خودشان را هم حفظ کنند. هر کسی این انتظار را باید داشته باشد والا این‌ها هم بروند زندان فایده‌اش چیست. تفاوت از این جهت است. جنبش سبز می‌تواند در بحث‌های‌ش از موسوی و کروبی پیش‌تر برود و این کار را کرده‌اند. موسوی و کروبی هم در این یک سال و نیم قدم به قدم سعی کرده‌اند نزدیک بشوند به مواضع جنبش سبز. اصل قضیه این است. بله، این‌ها روز اول همه‌اش صحبت خمینی و قانون اساسی کردند ولی بعد متوجه شدند امروز خمینی دیگر عملی نیست، راه خمینی امروز رفتنی نیست، قانون اساسی از آسمان نیفتاده است‌، این را جنبش سبز تحمیل کرده است. جنبش سبز این‌ها را متوجه کرده نه، عصر طلایی هم نبوده، منظورم از آرمانگرایی آن بود. نه اینکه تفاوت بین آن دوتا بگذاریم.

***

شما با یک مثال نمی‌توانید کل یک مسئله را رد یا اثبات کنید، کسی چیزی نوشته است. بسیار خوب. دیگری هم ننوشته است. گروهی هم به نام اصلاح‌طلبان کُرد چیز دیگری می‌گویند. جامعه ما، جامعه‌ای شده است که حرف‌های مختلفی را می‌شود زد و به گوش افراد می‌رسد و افراد قضاوت خودشان را می‌کنند. در سوئد هم افرادی هستند سخنان نادرست می‌نویسند در روزنامه‌ها و چهار نفر می‌خوانند و بقیه نمی‌خوانند و تمام می‌شود. در آمریکا که من آشنا‌ترم کار از این‌ها گذشته است و رسانه‌ها سخنان باور نکردنی در سطح میلیونی می‌گویند. این مهم نیست. مصدق بکلی استثنائی بود. فضایی بود مثل فضای خمینی. یک نفر هر چیز می‌گفت همه قبول می‌کردند یا اکثریت قبول می‌کردند. گذشته است آن زمان و دیگر امروز این طور نیست. مردم هزار ایراد می‌گیرند و هزار توضیح می‌خواهند. در رژیم گذشته هم فرهنگ سیاسی را تغییر ندادند که کار به آنجا‌ها کشید. تنها اسباب‌ش را فراهم‌تر کردند.

این‌هاست که نشان می‌دهد فرهنگ سیاسی دارد عوض می‌شود ولی اینکه عرض کردم فرهنگ خود جامعه هم عوض می‌شود از این نظر بود که وقتی شما در یک جامعه‌ای شروع می‌کنید به تغییر فرهنگ سیاسی، معلوم می‌شود این جامعه رسیده به جایی که فرهنگ عمومی‌اش را هم عوض کند والا اصلا اجازه نمی‌دهد به این حرف‌ها. شما ببینید چه قدر مطالب راجع به دین بطور آزاد منتشر می‌شود گاهی در خود ایران. البته با احترام ولی بالاخره منتشر می‌شود، یا در بیرون ایران. نمی‌شد سی سال پیش از این حرف‌ها زد. یا در مسائل سیاسی، یا در فلسفه سیاسی ببینید چه بحث‌هائی در ایران می‌کنند که قبلا اصلا روحشان خبر نداشت. جامعه دارد تغییر می‌کند و ما باید با فشار آوردن روی فرهنگ سیاسی بتوانیم این تغییر را سریع‌تر بکنیم.

***

یکی از کارهایی که ما کردیم این بود که بحث را از ظواهر و اشکال آوردیم بیرون و وارد ماهیت قضیه شدیم. شاید نقش ما در این کار بیش از همه بوده است برای اینکه در دوره پس از انقلاب چه در ایران چه در بیرون ایران اقلا بیست سال صرف مسائلی شد که ربطی به موضوع اصلی این جامعه نداشت و هر کس تصورات و عواطف و پیشداوری‌های خودش را موضوع مرکزی می‌کرد. آن‌ها کم کم همه از بین رفت. اثرش تمام شد. تازه‌ترین‌ش هم دست و پایی بود که این سازمان‌های قومی زدند برای اینکه موضوع تبعیض قومی و تبعیض باصطلاح ملی را در مرکز بحث بنشانند که این هم بسیار ضعیف شده است. امروز زمینه برای آنچه که آقای احسانی‌پور می‌فرمایند بسیار آماده است یعنی بحث دیگر سر این نیست که این باید جلو بیفتد آن جلو بیفتد، این یا آن گروه باید بیایند، نه، بحث برسر این است که چی باید جانشین چی بشود. بحث بر سر این است که این نظام و این طرز تفکر باید بکلی کنار گذاشته بشود و یک نظام و طرز تفکر دیگری جایش بیاید و آن طرز تفکر و نظام اساسا چیزی است که در بهترین جامعه‌های جهان جاری است و ما باید این را بگیریم و آنجایی که لازم باشد تطبیق بدهیم با شرایط خودمان و همین و اختراع هم نکنیم. بله، این پیشرفت بسیار بزرگ حاصل شده، کوشش این حزب برای اینکه دموکراسی و حقوق بشر ـ دموکراسی لیبرال ـ را به کرسی بنشاند و بگذارد در مرکز بحث سیاسی کوشش خیلی ارزنده بوده است و به نظر من خیلی هم موفق شده است حتی اگر نام دموکراسی لیبرال را نبرند پیام عمومی همین است. ما باید این را دنبال بکنیم بحث‌های دیگر انحرافی است و مسئله مرکزی نیست، حتا بحث توسعه که ما پیشروش هستیم و هنوز هم هستیم، امروز با شرایط ایران در چهارچوب دموکراسی لیبرال می‌گنجد. پنجاه صد سال پیش نمی‌گنجید. آقای بهمن زاهدی جزوة کوچکی بدست آورده‌اند و در سامانه گذاشته‌اند. ببینید در هشت سال اول رضا شاه از ۱۳۰۰ تا ۱۳۰۸ اصلا مغز آدم حقیقتا به دوران می‌افتد که چه انرژی در این کشور در کار بوده. یک روز نبوده است که اتفاق خوبی در این کشور نیافتد. خوب این با دموکراسی لیبرال در آن زمان نمی‌شد. همه چیز با تقریبا صفر، درست شد و بالاخره به جاهایی هم رسید. امروز حتی بحث توسعه در شکم دموکراسی لیبرال و بالعکس قرار دارد و این کاری است که ما باید بیشتر برای آن بکوشیم و آن‌ها را به عنوان یک مقوله مطرح کنیم و این آخرین خدمت ما گمان می‌کنم به فلسفه سیاسی در ایران خواهد بود که از حشو و زواید آزادش بکنیم و برود به اصل قضیه و انرژی این کشور متوجه این هدف‌ها بشود. متوجه جامعه‌ای که از طریق دموکراسی لیبرال به توسعه می‌رسد و از طریق توسعه سیاسی به توسعه اجتماعی و اقتصادی می‌رسد. این‌ها بحث‌هایی نیست که خیلی تازگی داشته باشد منتها برای ایرانیان تازگی دارد و ما امیدواریم سهم خودمان را در این زمینه ادا بکنیم.

***

ما خوشبختانه توانستیم از‌‌ همان اوایل کار حزب نگاه خود را از مسایل کوچک نزدیکمان بالا‌تر بگیریم. به ویژه سعی کردیم که فضای درون کشور را، فضای مردم را بفهمیم و با آن کنار بیائیم و به نظرم می‌رسد روش درستی بوده است و امیدوارم که بتوانیم آن را دنبال کنیم. در زمینه هنر ممکن که آقای دکتر تاکید می‌کنند که انسان یک چشم‌ش همیشه به منظره کلی باشد. منظره کلی البته از مناظر جزیی تشکیل می‌شود ولی این طور پیش نمی‌رود. وقتی سوار هواپیما هستید هر قدر هواپیما بالا‌تر می‌رود چشم انداز وسیع‌تری زیر چشم شما می‌آید. دیگر تک تک آن درخت‌ها را با این‌که آن‌ها منظره کلی را ساخته‌اند نمی‌بینید و داستان همین است. ما دیگر اهمیتی به حملاتی که می‌کنند نمی‌دهیم. بعضی را می‌خوانیم. اگر هم گوشه زدند منتشر می‌کنیم ولی همین و تمام شد و اهمیت چندانی نمی‌دهیم. برای اینکه منظره کلی را می‌بینیم که ملاحظات کوتاه فرقه‌ای هم بخشی از آن را می‌سازند.

سخنرانی در دفتر پژوهش ح. م. ای.  / ژانویه ۲۰۱۱

انتخاباتی نه آزاد نه بی معنی

بخش ۷

در خدمت استراتژیِ پیکار سیاسیِ مردمی

انتخاباتی نه آزاد نه بی معنی

کمتر رویدادی مانند انتخابات سه گانه ۲۴ آذر موقعیت غیر ممکن رژیم اسلامی را نشان می‌دهد. آخوند‌ها توانسته‌اند هرج و مرج سازمانیافته حوزه را دست در دست یک فلسفه حکومتی که سراسر بهره‌جوئی و غنیمت است بر کشوری به دشواری ایران تحمیل کنند. پس از بیست‌و‌هشت سال رژیمی “جا افتاده“ است که تنها می‌تواند روز به روز بپاید و هیچ نقطه روشنی در افق تیره آن نمی‌توان نشانه کرد. رژیمی است که نه می‌تواند یکدست شود و تا جائی که خاطرخواه جهان بینی ناهنگام anachronistic آن است برود؛ و نه اصلاح را در خود اجازه می‌دهد، زیرا اصلاحگرانش تنها با همرنگ شدن با نیرو‌های “ماند“ امید زندگی دارند. یک دیکتاتوری است، از بد‌ترین نمونه‌های آن، که گرفتاری جدی انتخابات دارد؛ و یک نظام رهبری است از کامل‌ترین نمونه‌های آن ــ با اختیارات عملا نامحدود رهبر ــ که هر تکه‌اش در دست یک پدرخوانده و سرکرده است و هیچ کس زورش به هیچ کس نمی‌رسد.

دربرابر چنین رژیمی می‌توان رویکرد‌های گوناگون داشت. بجز تن دردادن و روزگار را در آرزوپروری سپری کردن که بیشتری می‌کنند، یا می‌توان نگرنده علاقه‌مند بود و یا مبارز چاره‌جو. نگرندگان علاقه‌مند سودمندی خود را دارند و افکار عمومی را شکل می‌دهند ولی اگر بیش از آن بخواهند، دست‌و‌پاگیر می‌شوند. نگرنده‌ای که دستش در کار نیست آزادی عملی دارد که با گرفتاری‌های مبارزه نمی‌خواند. مبارز چاره‌جو ناگزیر است محدودیت‌های موقعیت را پیوسته درنظر داشته باشد و هرچه به موقعیت نزدیک‌تر، کارش دشوار‌تر. از اینجاست که بیشترینه تفاهم و همدردی را می‌باید برای مبارزان درون داشت، و در خلوت آسوده محافل برای آنان نسخه نپیچید. در دریای توفانی سیاست ایران حد اکثری که از مبارزان در هرجا می‌توان انتظار داشت آن است که دست خود را از سکان و چشم خود را از قطب نما برندارند.

در انتخابات سه گانة شورا‌های شهر، میاندوره مجلس، و خبرگان رهبری همه آن موقعیت غیرممکن نشان داده شد. سه انتخابات، گذشته از حذف کردن‌های معمول، اصلا به قصد آشفتگی و بی‌نظمی و سوء استفاده از آن روی‌هم ریخته شده بودند و همان ماشین تقلب و رای سازی که شهردار نادرست و ناشایسته پیشین تهران را به ریاست جمهوری رسانید درکار بود که رقیبان چپ و راست را (هر طیفی در سیاست چپ و راست خود را دارد و در خود اصطلاحات معنای ثابتی نیست) شکست دهد و ناشایسته‌سالاری و جمود فکری محض را قدرت برتر در شورا‌ها و خبرگان رهبری گرداند تا زمینه برای دراختیار گرفتن مواضع بیشتری در انتخابات مهم‌تر آینده فراهم آید. در انتخابات شورای شهر تهران و خبرگان رهبری که میدان‌های اصلی نبرد قدرت بودند صف نامزدان هیچ شوقی در مردم بر نمی‌انگیخت. یکبار دیگر توده رای دهنده اگر هم می‌توانست بر بی‌اعتقادی برحق خود به همه فرایند انتخاباتی چیره شود، با گزینه بد‌تر و بد‌تر روبرو می‌بود.

اما آیا اصلا چیره شدن بر آن بی‌اعتقادی لزومی می‌داشت؟ بحث بزرگ انتخابات در درون و بیرون برگرد همین پرسش بود. اساسا چرا در یک انتخابات غیر آزاد که طرف کمتر بدش همان طرف بد‌تر انتخابات ریاست جمهوری یک دو سال پیش بود شرکت جویند؟ مگر نه آنکه تفاوتی میان جناح‌هائی همه متعهد نگهداری این نظام، نیست؟ و مگر نه اینکه با تقلبات پردامنه نتیجه هر رائی را مخدوش می‌کنند؟ این نظر بسیاری، شاید بیشتر افکار عمومی بیرون بود و اکثریتی از رای دهندگان را نیز (هر چند ادعای شرکت شصت درصد را کردند) بیرون از حوزه‌های رای گیری نگهداشت. با اینهمه میلیون‌ها تن بویژه در ساعات آخر به پای صندوق‌ها رفتند و یکی از طرف‌های بدتر، ولی خطرناک‌تر را شکست دادند. پس از این انتخابات، ماشینی که با شتاب در سرازیری پیش می‌راند ترمزی خورده است و به نظر نمی‌رسد بتواند شتاباهنگ momentum پیشین را از سرگیرد.

کلید دریافتن جای انتخابات در جمهوری اسلامی در همین تاثیر محدود ولی مهمی است که بر فرایند سیاسی دارد. تا انتخابات مشهور دوم خرداد، انتخابات در رژیم اسلامی تفاوت زیادی با دیکتاتوری‌های دیگر نداشت. در آن انتخابات، هم شکافی ایدئولوژیک در گروه فرمانروا افتاد و هم مردم توانستند به نظام اسلامی و رهبر آن یک “نه“ دندانشکن بگویند. آن شکاف ایدئولوژیک اندک اندک به اختلاف نظر در سیاست‌ها و منافع گروهی فروکاست. ولی عامل“خیابان“ ــ حضور سازمان نیافته و گاهگاهی مردم در صحنه ــ بکلی پایان نیافت. مردم احساس کردند که با رای دادن و ندادن می‌توانند تاثیری بر روند اوضاع داشته باشند. از آن پس نقش مردم چیزی میان انتخابات و نظر خواهی بوده است.

انتخابات در یک نظام دمکراتیک تعیین کننده شخصیت‌ها و سیاست‌ها در یک دوره معین است؛ نظر خواهی poll گرماسنج افکار عمومی است. انتخابات دمکراتیک گزینش میان احزاب و گروهبندی‌هائی است گاه در دو نقطه مقابل. در جمهوری ایران از پس از ۱۸ تیر که مهم‌ترین خیزش سیاسی ناب در تاریخچه جمهوری اسلامی است، مردم با چنان گزینشی روبرو نبوده‌اند. از این گذشته آزادی عملی که فرمانروایان در همه مراحل فرایند انتخاباتی دارند آن را از معنی واقعی‌اش تهی می‌کند. رای مردم به تمام درشمار نمی‌آید اما عامل تعیین کننده‌ای در بده بستان‌های درونی رژیم است؛ و این همان است که انتخابات را در جمهوری اسلامی به نظرخواهی نزدیک می‌کند. در انتخابات ۲۴ آذر آنقدر صندوق‌ها را جابجا و ارقام را کم و زیاد کرده‌اند که هیچ کس ندانست چند میلیون رای داده‌اند و برندگان و بازندگان چه درصدی از رای‌ها را داشته‌اند. ولی در درون دستگاه حکومتی، انتخابات تصویر روشنی از پایگاه هر گروه و شخصیت در افکار عمومی به دست داد و چانه‌زنی‌ها بر پایه رای‌هائی که به صندوق‌ها ریخته شده بود و نه آنچه اعلام کردند صورت گرفت.

***

اکنون می‌توان به این پرسش پاسخ داد که مردم در چنین نظامی، هم دیکتاتوری، هم پر از رخنه‌ها و سوراخ‌ها، با انتخاباتی که نه آزاد است نه بی معنی، چه می‌توانند بکنند؟ ما در اینجا از موضع مخالف تبعیدی که به سرتاسر نظام نه می‌گوید سخن نمی‌گوئیم. چنان مخالفی اصلا نمی‌تواند رای بدهد؛ انتخابات بکلی بیرون از او روی می‌دهد و تحریم یا تشویق او بی معنی است مگر آن که بخواهد برگی در پرونده‌ای بگذارد یا وسیله تقرب بیشتری به گروه‌هائی در درون حکومت بجوید. آن مردمی که تفاوت‌های ناگزیر میان شخصیت‌ها و دسته بندی‌های درون رژیم را می‌بینند و گاه چنان از یکی بیزار می‌شوند که به هرکه دربرابر اوست اگر چه همچنان بیزارکننده، رای می‌دهند آیا چاره دیگری دارند؟

در غیاب یک خیزش انبوه، چه نافرمانی مدنی به صورت اعتصاب و تعطیل عمومی، و چه انقلاب نارنجی (یا هر رنگ دیگر) مهم‌ترین ابزار مبارزه مردم در دهه گذشته انتخابات بوده است. تا وقتی مردم با خامنه‌ای مانند احمدی نژاد در دانشگاه امیرکبیر، یا چائوشسکو در بخارست (در بازگشتش از تهران) رفتار نکنند نمی‌توان آنان را از شرکت در انتخاباتی که گاه رفسنجانی و گاه احمدی نژاد را سرشکسته می‌کند و گاه خاتمی را از نقش تصوری جایگزین به نقش واقعی مامور روابط عمومی در می‌آورد سرزنش کرد. آنها که در چنین انتخابات پر مداخله‌ای شرکت می‌جویند نه رای به مشروعیت رژیم می‌دهند نه حق دمکراتیک خود را می‌گزارند. آنها از تنها روزنه‌ای که فکر می‌کنند بر رویشان گشوده است وارد می‌شوند تا اندکی از بد‌تر شدن اوضاع جلوگیرند.

از نظرگاه مبارزه نیز در کنار کشیدن کامل مردم و تحریم انتخابات سودی نمی‌توان یافت. اینهمه توده‌های دلمرده که روسای جمهوری همیشگی یا موروثی‌شان را با ۹۰ در صد و بیشتر “انتخاب“ می‌کنند چه اثری در مبارزه داشته‌اند؟ (در آخرین انتخابات صدام به صد‌ درصد رسید.) زنده ماندن انتخابات در جمهوری اسلامی از دوم خرداد به بعد نه تنها به ریشه‌دار شدن این سنت در فرهنگ و سیاست ایران کمک می‌کند بر شدت مبارزات درونی رژیم می‌افزاید و نمی‌گذارد یک گروه اختیار کشور را دردست گیرد. حتی رای ندادن نیز در چنین صورتی است که معنی می‌یابد. رائی که مردم در انتخابات پیشین شورا‌ها و مجلس به دوم خردادی‌ها ندادند دفتر اصلاح طلبی ناممکن را در جمهوری اسلامی بست. امروز نیز “بازگشت“ اصلاح طلبان، چنانکه سامانه site “اخبار روز“ در تحلیل دقیق خود به درستی اشاره کرده با حل شدن آنها در اردوی کروبی و رفسنجانی حاصل شده است. اصلاح طلب کسی است که از بد‌ترین کمتر خطرناک باشد.

ما در بیرون کسانی داشتیم که تحریم کردند و معدودی که دامن اختیار از کف دادند و کارشان به توسل به فرشتگان کشید. ولی رویکرد عمومی خاموش ماندن بود و حق گزینش مردم را شناختن. حتی واکنش‌ها دربرابر کسی که مرغ خیالش در ثنای انتخابات به جهان برین پرواز کرد برخلاف گذشته ــ جز استثنای بیمایگانی که جز دشنام و “افشاگری“ در چنته ندارند ــ متمدنانه بود. ما اندک اندک داریم به سیاست چنانکه هست ــ و به همان اهمیت، تا جائی که می‌توان بهبودش داد ــ نگاه می‌کنیم. معنایش این است که گوناگونی گیج کننده عوامل، و شخصیت‌ها و احتمالات را می‌شناسیم و با چند فرمول ساده مسائل را از سر باز نمی‌کنیم.

در یک استراتژی پیکار که تناسبی با موقعیت بسیار پیچیده ما داشته باشد ممکن است پاره‌ای عوامل که ما هیچ نمی‌پسندیم نیز جا و زمان خود را داشته باشند. بسا روابط و دوستی‌ها که ما نمی‌خواهیم ولی سودمندی خود را در لحظه‌های تعیین کننده‌ای که پیش خواهد آمد خواهند داشت. عمده آن است که فضای مبارزه را سالم نگه داریم. جنگیدن با هرزه درائی و مخالفت با زهراگین کردن فضا تفاوت دارد. بویژه در بیرون و دور از پهنه سیاست قدرت که داو‌ها چندان بزرگ نیست می‌توان خویشتنداری و تعادل در رفتار را تمرین کرد. عمده آن است که در همه حال دست را از سکان و چشم را از قطب نما برنداریم.

ژانویه‏ ۲۰۰۷

مبارزه بجای سرنگونی

بخش ۷

در خدمت استراتژیِ پیکار سیاسیِ مردمی

مبارزه بجای سرنگونی

اجتماعات ایرانی در بیرون با همه دوری از ایران و دیرپائی رژیم اسلامی، دلمشغول ایران‌اند و مردمان سیاست‌اندیش در میان‌شان فراوان می‌توان یافت. فرورفتن هر روزه جامعه ایرانی در پلیدی و بینوائی جهان‌بینی آخوندی، و ابتذال جنایت‌آمیز گروه‌های فرمانروای ایران آنان را آسوده نمی‌گذارد. نخستین پرسش‌ها از مسافر جوینده در هر شهر به مسئله بیست و چند ساله اکثریتی از ایرانیان برمی‌گردد: چگونه می‌توان این رژیم را سرنگون کرد؟

هواداران اصلاح‌طلبان هرچه بگویند، و سودهای پاگیر بخش‌هائی از جمعیت ایران و پاره‌هائی از “مخالفان رژیم“ در نگهداری جمهوری اسلامی به این یا آن صورت، و اختلاف در روش‌ها هر چه باشد در یک چیز تردید نیست: بیشتر ایرانیان در هر جا خواستار به زیر کشیدن این جهان‌بینی و این گروه‌های فرمانروا هستند و ادامه فاجعه سه دهه گذشته را به حال ایران خطرناک می‌دانند. در بیرون حتی در امریکا که کار، بخش بزرگ‌تری از زندگی را می‌گیرد و پاداش‌هایش بیشتر است، نگرانی از آینده ایران و دلسوزی به حال هم‌میهنان در ایران را به همان شدت می‌توان احساس کرد که در خود ایران ــ چنانکه می‌خوانیم و می‌شنویم. عموم این ایرانیان از هر گرایش سیاسی باشند طبعا چاره را جز در تغییر رژیم نمی‌بینند. (تغییر رژیم را چون نخست با این عبارت از واشینگتن آمده است از واژگان سیاست نمی‌باید حذف کرد. ایرانیان حق دارند به دلائل خودشان، تغییر رژیم را بخواهند و بازسازی ایران را از آنجا آغاز کنند.)

آن پرسش نخستینی، مادر پرسش‌ها، بیست و چند سال در اجتماعات ایرانی بیرون تکرار شده است و هنوز پاسخی که اکثریتی را متقاعد کند نیافته است. کسانی، روزافزون، سرخورده و نومید می‌شوند و شده‌اند. اگر به این پرسش نمی‌توان پاسخ داد و خواست سرنگونی همچنان دور از دسترس است پس راهی نیست و می‌باید رها کرد. اما شاید مشکل در خود پرسش بوده است؛ در تعریف بوده است. در این گفتار، ناگزیر به ایرانیان بیرون می‌نگریم که سرمایه شگرف غفلت شده‌ای، حتی در مبارزه با رژیم هستند. چرا این جماعات بزرگ، در میانشان بسیاری از بهترین ایرانیان، پاسخی نیافته‌اند؟ (عوامل دیگر از جمله نقش مهم بسیاری از رسانه‌ها را در کم اثر شدن اجتماعات تبعیدی، می‌باید به آینده گذاشت.)

اشتباه در تعریف از روز نخست و در تعریف نقش تبعیدیان روی داد. آنها نمی‌توانستند رژیم را سرنگون کنند و بیهوده این رسالت را به خود بستند. به دلیل سادة دوری هزاران کیلومتری از ایران و فاصله فزاینده با هم‌میهنان اصلا نمی‌شد انتظار داشت که یک جماعت چند میلیونی هم بتواند با کنترل از راه دور چراغ عمر چنین رژیمی را خاموش کند. بگذریم از اینکه چند میلیون مهاجر محتاط و گریخته از سختی و در جستجوی آسایش، و یک پای همیشگی در زنجیر دلبستگی‌های گوناگون در ایران، بیشتر دست و پا گیر مبارزه‌اند. آنها هر انگیزه‌ای را از آن اقلیت کوشنده می‌گیرند؛ در آنان به چشم تمسخر و ترحم می‌نگرند و با رفتار و گفتار هر روزه‌شان تبعیدیان را در این دریای انسانی ازخود بیگانه می‌سازند. تبعیدی ایرانی (که با مهاجر تفاوت دارد و البته حق مهاجرت و گریختن از دردسرهای ایرانی بودن را از هیچ کس نمی‌توان گرفت) در بیرون نیز دور افتاده است. او در واقع دوبار تبعید شده است.

***

پرسش درست با توجه به مشکلات ساختاری در موقعیت مبارزان این نیست که چگونه رژیم را سرنگون کنند؛ این است که چگونه مبارزه کنند؟ زیرا مبارزه در صورت‌های بیشمار دگرگون شونده‌اش تنها کار موثری است که از ما در بیرون برمی‌آید. اگر نخست به این پاسخ، در واقع به تعریف نقش خودمان، بپردازیم، آنگاه به ناکامی‌های ناگزیر طرح‌های غیر عملی، آرزوهای بالا‌تر از توانا‌ئی‌ها و رقابت‌ها بر سر میوه‌های درختی که چنان میوه‌هائی نمی‌آورد دچار نخواهیم شد؛ لشگرکشی‌های خیالی به ایران نخواهیم کرد و شوراهای رهبری بی‌پیرو و نهادهای جایگزین بی‌پایه نخواهیم ساخت. اگر رقابت‌ها نه برسر جانشینی رژیم که هدف اعلام نشده بسیاری طرح‌ها (رویا‌ها)ی سرنگونی است، بلکه موثر بودن در مبارزه باشد شکاف میان دگراندیشان نیز کمتر خواهد شد. چنانکه بارها نشان داده شده است بسیاری از آنها بی دشواری زیاد به ابتکاراتی خواهند پیوست که می‌تواند به مبارزه مردم ایران برای سرنگونی رژیم کمک کند.

کمک به مبارزه مردم ایران بالا‌ترین هدف ما می‌تواند باشد. ما نه جایگزین رژیم هستیم نه توانائی سرنگون کردنش را از راه دور داریم ولی مردم ایران، آن ده‌ها میلیون تن دست درکار هر روزه، بازوان و مغزها و زبان‌های ما را لازم دارند و بی آن کار خود را دشوار‌تر خواهند کرد.

نگریستن به مسئله از نظرگاه مبارزه بجای سرنگونی دو سودمندی دارد: نخست کوشندگان سیاسی در هر جا به آنچه در همان جا و موقعیت می‌توان برای نیرو بخشیدن به مبارزه و ضعیف کردن رژیم انجام داد خواهند پرداخت و طرح‌های بلندبانگ میان‌تهی را که اسبابش فراهم نیست رها خواهند کرد. دوم موفقیت در طرح‌ها و تلاش‌های عملی، اگرچه کوچک، بر امکانات آنها خواهد افزود و از سرخوردگی‌شان جلوگیری خواهد کرد. ما با دشمنی روبرو هستیم که به این سادگی‌ها از قدرت دست نخواهد کشید. اوضاع و احوال ۱۳۵۷ و انقلاب اسلامی تکرار شدنی نیست؛ و تازه در آن انقلاب نیز آخوندها بیش از سه دهه فعالانه برای گسترش شبکه خود در درون و بیرون ایران تلاش کرده بودند و از همه امکانات حکومتی و بین‌المللی سود جسته بودند.

 دربرابر دشمنی این چنین و دورنمای مبارزه‌ای که به سه دهه می‌رسد کمتر کسی تاب می‌آورد. اگر کامیابی‌های گاه‌گاهی در میان نباشد نا‌امیدی خواهد آمد، و نا‌امیدی بیش از همه با نشان دادن اینکه کوشش‌ها می‌توانند به نتیجه برسند برطرف می‌شود. از این روست که می‌باید نگاه را از آسمان به زمین دوخت و از هر تظاهرات یا گردهمائی انتظار سرنگون شدن رژیم را نداشت و درعین حال ارزش هر کوشش کوچک را شناخت. کوه بلندی پیشاپیش ماست و ناگزیریم آن را با گام‌های کوتاه بپیمائیم. چنانکه چینیان می‌گویند راه پیمائی هزار فرسنگی با یک گام آغاز می‌شود.

منظور این نیست که سرنگونی رژیم را می‌باید به عنوان بخشی از طرح بزرگ‌تر رهائی ایران از بخش بزرگ این فرهنگ، و بازسازی ایران از روی بهترین الگو‌های غربی کنار گذاشت. سرنگونی در جای خودش هست ولی سرنگونی بی مبارزه نمی‌شود و مبارزه یعنی هزاران کار کوچک و بزرگ در هزاران گوشه این جامعه بزرگ ایرانی در هرجا و در هر موقعیت که اجازه دهد. زنان و دانشجویان و کارگران و روشنفکران ما درگیر چنین مبارزه‌ای هستند. آنان نیز مانند تظاهر کنندگان در شهرهای گوناگون ایران انتظار ندارند با هر چالش رژیم و اعتصاب یا سرکشی و نشان دادن مخالفت خود، جمهوری اسلامی را سرنگون کنند. ولی مبارزه آنان موریانه‌ای است که مانند صد‌ها نمونه کامیاب دیگر، آهسته و پیوسته یک نظام فاسد استبدادی را می‌خورد.

چند سال پیش گروهی از ایرانیان در برگن نروژ، رشوه‌گیری پسر رفسنجانی را از شرکت نفت دولتی نروژ برملا کردند و رسوائی بزرگی برای رژیم شد. در این روزها گروهی از ایرانیان در کالیفرنیا با کمک حیاتی “لابی“ نیرومند یهودیان امریکائی درکار گذراندن قانونی از مجلس استان‌اند که معاملات مستقیم و غیر مستقیم صندوق بازنشستگی ۲۴ میلیارد دلاری کارمندان حکومت محلی را در ایران ممنوع می‌سازد. در هردو ابتکار، هموندان حزب مشروطه ایران سهم بزرگ و کوچکی داشتند و این مایه قدرشناسی، سزاوار آنهاست. هیچ کدام از این ضربه‌ها جمهوری اسلامی را سرنگون نخواهد کرد و هیچ توهمی نمی‌باید داشت. ولی می‌باید در تدارک صدها و هزاران دیگر باشیم.

ژوئن‏‏ ۲۰۰۷

در تعریف مبارزه و سرنگونی

بخش ۷

در خدمت استراتژیِ پیکار سیاسیِ مردمی

در تعریف مبارزه و سرنگونی

جهان تبعید هیچ نیست اگر آشفتگی و سرگردانی نباشد: زیستن در بیرون و زندگی کردن در درون؛ تنگی نومید کننده دست و فراخی بیزار کننده دهان؛ انرژی فراوان و میدان عمل ناچیز. پیداست که در اوضاع و احوالی که اساسا تحمیلی است و کمتر گزینشی در آن رفته است، و سر‌و‌کار داشتن کسانی که در یک فضای بزرگ‌تر احتمالا از وجود هم بی‌خبر می‌ماندند انتظار چندانی نمی‌توان داشت. مهاجر، زندگی در ایران را خوش ندارد ولی به صورتی یک پایش در ایران است و بهر حال پل‌ها را پشت سر خود خراب نکرده است. تبعیدی برخلاف مهاجرِِِ به اختیار، با نظامی که او را ریشه‌کن کرده ازبن مخالف است. فعالیت سیاسی را ــ اگر هم چندان به آن نپردازد ــ وظیفه خود می‌داند و مانند عادات روزانه مسلم می‌گیرد و اشکال کارش به همین بر‌می‌گردد. زیرا مخالفت و فعالیت سیاسی امر پیش پا افتاده نیست. پیامد‌هایش می‌تواند گران تمام شود؛ کمترینش مبتذل کردن هرچه مبارزه، و آلوده کردن فضای عمومی است.

ما، چند هزاری در میان این میلیون‌ها که به درجات گوناگون به عنوان مخالف شناخته می‌شویم، پس از سه دهه‌ای فعالیت سیاسی در تبعید هنوز خود را در وضعی می‌یابیم که می‌باید پاره‌ای مقدمات و چیز‌هائی را که بدیهی می‌شمردیم تعریف کنیم: مبارزه، سرنگونی، خود مخالفت و مخالف. آیا هر برگزاری جلسه و نوشتن مقاله مبارزه است؟ آیا با این کار‌ها می‌توان رژیمی را در ده پانزده هزار کیلومتری سرنگون کرد؟ آیا هرکس در نشستی حضور یافت و دستی به قلم برد مخالف است؟ هنگامی که به آشفتگی گیج کننده در پهنه مبارزات و فعالیت‌های این گروه چند هزار نفری ــ در خوشبینانه‌ترین تخمین‌ها ــ می‌نگریم ضرورت تعریف مفاهیم “بدیهی“ را ناگزیر می‌یابیم. فراوانی جلساتی که“کمیته اختاپوس“ معروف را به یاد می‌آورند؛ نشست‌هائی که اگرچه آبرومند و سودمند، هرگز به سرنگونی رژیم نرسیده‌اند، مخالفانی که بیشتر نیرویشان در جنگ با یکدیگر سپری می‌شود، بحث‌هائی که زیر عنوان مبارزه با رژیم، موضوعشان بیشتر تکرار گذشته‌ها و پیشبرد نظرات شخصی است؛ اینهمه نشان می‌دهد که می‌باید روشن‌تر به مسائل نگاه کنیم و هیچ چیز را مسلم نگیریم.

از مخالف آغاز کنیم. مخالف کسی است که رژیمی مانند جمهوری اسلامی را نمی‌تواند تحمل کند. این یک مخالفت سیاسی نیست، چنانکه با حکومت‌های معمولی، حتی غیر دمکراتیک، پیش می‌آید. رژیم اسلامی نه تنها ایران را اندک اندک به نابودی می‌کشاند می‌خواهد ایرانی را از ایرانیت و انسان را از انسانیت بیندازد. مخالفت با آن وجودی است؛ به عنوان مخالف نه همزیستی با آن می‌توان داشت نه به ادامه آن می‌توان کمک کرد. با این تعریف کسی که گرفتاری عمده‌اش تبعیدیان دیگرند، یا پیوسته راهی به درون محافل حاکم می‌جوید، هر چه باشد مخالف نیست. او را می‌باید ندیده گرفت و اگر پاسخی هم به او لازم بود به موضوع پرداخت و نه خود او، زیرا بزرگ‌ترین آفت فضای تبعیدیان، شخصی شدن “مبارزه“ بوده است ــ جماعت بزرگی درهم افتاده که چنان فضا را پائین آورده‌اند که جز تاب‌آور (پر طاقت)ترین روان‌ها کسی رغبت به مشارکت ندارد.

مبارزه امر بدیهی تعریف نشده دیگری است. ما در بیرون به فرض که بدانیم برای چه مبارزه می‌کنیم از چه مبارزه‌ای بر‌می‌آئیم؟ نخست و از همه مهم‌تر به هدف مبارزه می‌باید پرداخت. هر هدف نهائی جز تغییر رژیم و جانشین کردن آن با یک نظام انسانی، با دمکراسی لیبرال، دمکراسی محدود به حقوق بشر، بیرون از تعریفی است که ما به عنوان چنان مخالفانی می‌توانیم داشته باشیم. بهتر کردن حکومت اسلامی و جابجا شدن رهبران آن، یا بازگشت به گذشته‌های سپری شده‌ای که اگر نیروی زندگی می‌داشتند ما در تبعید نمی‌بودیم، یا جانشین کردن این رژیم با دیکتاتوری دیگر، اگر چه بهتر، هدف مخالف در معنی ما نیست. در میان ما سازشکاران (سازشکاری با سازش کردن، نه بر سر اصول تفاوت دارد؛ تفاوتش در همان اصول است؛) و عوامل رژیم، بسیاری‌شان بی جیره و مواجب و بی‌خبر، که با بی‌آبرو کردن سرتاسری مبارزه و رساندن ابتذال بیرون به معیار‌های حکومتی، همان خاطرخواه دستگاه امنیتی رژیم را می‌کنند فراوانند. قدرت‌طلبان بهر بها و با هر وسیله نیز که با شنیدن بوهای خوش به جنب‌و‌جوش می‌افتند بسیار می‌توان یافت، چنان کسانی را می‌باید در مقوله خودشان گذاشت و در شمار مخالفان نیاورد.

مخالفانی با چنین تعریف (و هر کس می‌تواند تعریف خود را داشته باشد) برای رسیدن به آن هدف نهائی چه می‌توانند؟ روشن بودن استراتژی مبارزه در اینجا بسیار اهمیت دارد. نبرد مسلحانه و از آن بدتر دعوت امریکا به حمله به ایران را که آرزوی آشکار و نهائی بسیاری درماندگان و تجزیه طلبان و تشنگان بی‌اعتقاد (سینیک) قدرت است پیشاپیش می‌باید رد کرد. مخالفان رژیم، کسانی که از ایران آغاز می‌کنند و از آنجا به مبارزه می‌رسند ــ و این یک نکته کلیدی است و بر آن می‌باید درنگ کرد ــ جز پیکار سیاسی مردمی، پیکاری با وسائل سیاسی و به نیروی مردم، در واقع پیشرو‌ترین عناصر جامعه، و هر نیروئی که در خدمت استراتژی درآید و به هدف نهائی آسیبی نزند، راهی نمی‌شناسند. مبارزه می‌باید هماهنگ با آن عناصر و در چهارچوب این استراتژی و با شناخت ابعاد گوناگون آن و بهره گیری از هر فرصت باشد.

آن بخش استراتژی پیکار سیاسی مردمی را که به مخالفان بیرون برمی‌گردد می‌توان زیر پنج عنوان آورد: سالم کردن فضای بیرون تا بتوان از کاری برآمد؛ سخت‌تر کردن اوضاع بر رژیم در جهان خارج؛ آگاه کردن مردمی که به آنچه در کشور می‌گذرد دسترسی محدود‌تری دارند؛ پیشبرد گفتمان مدرن و جایگزین جهان‌بینی آخوندی و گفتمان‌های ارتجاعی و مطلق‌گرای دیگر؛ و سرانجام گستردن شبکه ارتباطی مبارزه در درون و بیرون و در نهایت آماده شدن برای مرحله پایانی مبارزه، و در بد‌ترین صورت، برای “پس از پس از“ جمهوری اسلامی.

هیچیک از این فعالیت‌ها به خودی خود به تغییر رژیم نخواهد انجامید و نمی‌باید نا‌امید شد و از مبارزه دست برداشت. تغییر رژیم اسلامی (برای رعایت آنها که از واژه سرنگونی می‌گریزند) برآیند مبارزات بیشمار، بیشتر در درون ایران، و فشار‌های بیرون و بیش از همه ناهنگامیanachronism  و تباهی و ناشایستگی روزافزون حکومت آخوندی خواهد بود. دادن شعار سرنگونی، مبارزه نیست و مبارزه لزوما به سرنگونی نخواهد انجامید و هیج مشکلی هم در این نیست. ما هدفی روشن داریم ولی دامنه محدود کار در بیرون و گسسته از مبارزات درون را نیز ــ مگر غیر مستقیم ــ می‌دانیم و بی‌آنکه چشمداشت بیش از اندازه داشته باشیم تا آنجا که در توان ماست بر مبارزه تاکید خواهیم گذاشت. چنانکه ظریفی گفته است، نخست جامه دان آنگاه سفر.

تغییر رژیم در ایران روی خواهد داد و ما بناچار دستی از دور بر آن خواهیم داشت. ولی مبارزه در هر جا هست و گاه در بیرون بیشتر کار می‌کند. این معنای “مبارزه، نه سرنگونی“ است که هنوز پس از بیست و چند سال ابرو‌هائی را بالا می‌برد. ولی چه بهتر که همان در آغاز به این می‌رسیدیم که بجای دادن شعار سرنگونی، به مبارزه برای سرنگونی ــ مبارزه‌ای که بیشتر فعالیت‌های تبعیدیان ربطی به آن ندارد ــ می‌رسیدیم.

ژوئیه‏‏ ۲۰۰۷

« نوشته‌های قدیمی‌تر

نوشته‌های جدیدتر »